پست سی و نهم
با لـ*ـذت فنجون رو سمت بینیم بردم و دوباره بو کشیدم. اینقدر از لـ*ـذت و آرامش پر شدم که چشمام رو بستم.
آخ خدا! این مرد دیگه کی بود؟ چرا اینقدر خاص بود؟ چرا؟ آخه مرد هم اینقدر متفاوت و آدم؟ چشمام رو که گشودم، دیدم بهم زل زده. متفکر، عمیق و جدی. بیتوجه به حالتش گفتم:
- شعرهای حافظ توی خونه، منو به شیراز برد. نقاشیهای روی دیوار منو به اصفهان برد. حالا هم با این چایی زعفرون بینظیرت منو به مشهد بردی. یه جورایی دارم به سبک زندگیت غبطه میخورم.
بیمقدمه و بدون توجه به حرفام گفت:
- نمیدونم چرا گاهی اوقات دلم میخواد باهات دردودل کنم. میخوام برات توضیح بدم. میخوام از اتفاقایی که توی زندگیم میفته سردربیاری. واقعاً نمیدونم چرا؟ اما میخوام دلیل رفتار امروزمو واست توضیح بدم. نمیخوام دچار سوءتفاهم بشی.
جرعهای از چای خوشمزهش رو نوشیدم و گفتم:
- من آمادهم. حرفاتو میشنوم.
البته در درون اینقدر خونسرد نبودم. اون میخواست در مورد پریناز حرف بزنه. گرچه که خودم مطمئن بودم که یه چیزایی بینشون بوده؛ اما دلم این برهان منطقی رو سعی میکرد که پس بزنه و باورش نداشته باشه. یه جورایی دلم میخواست خوشبینانه به قضیه نگاه کنم. دوست نداشتم معشـ*ـوقهش پریناز باشه؛ چون اون دختر خیلی سر بود. یه آدمی بود که اخلاقش، رفتارش، تیپش، موقعیش، قیافه ش و همه چیزش منحصر به فرد بود و رک میگم برای اولین بار داشتم به یه نفر حسادت میکردم با اینکه خودمم چیزی ازش کم نداشتم. البته اگه بخوام اخلاق گندم رو فاکتور بگیرم.
به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. بهم زل زد.
- وقتی امروز بهم گفتی که قراره دوباره پریناز رو ببینم، برای چند ثانیه حس کردم که قلبم از کار افتاد.
قلبت با هفت جد و آبادش غلط کرد. یه جرعه دیگه نوشیدم و زیر پوستی یه نفس عمیق کشیدم.
- خیلی دلتنگشم. اون دختر یه زمانی دنیای من بود. گرچه الان سعی میکنم که دیگه بهش فکر نکنم بهخاطر اینکه ازدواج کرده؛ اما گاهی اوقات حساب دلم از دستم درمیره.
نمیدونم چرا من رو برای دردودل کردن انتخاب کرده بود؟ اصلاً به من چه ربطی داشت که اینا رو برای من تعریف می کرد؟ از داخل لپم رو میجویدم و همهی توانم رو گذاشته بودم که فکر کنه خیلی خونسردم اما خدا شاهده که اگه پریناز جلوی روم بود تا حالش رو نمیگرفتم، آروم نمیشدم.
- باور کن نمیخواستم بهت توهین کنم. بهخاطر شکستی که خوردم، بعضی وقتا این اعمال بهطور غیرارادی ازم سر میزنه.
پرخاشگرانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم:
- رفتار هیچ کسی برام مهم نیست. اونقدر ذهنم درگیره کارای مهمتریه که اصلاً به اینجور چیزا فکر هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام ناراحت شم.
متعجب از تغییر ناگهانی من، بهم چشم دوخت و گفت:
- حالت خوبه؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟
نفسم رو بیرون فوت کردم و از جام برخاستم.
- حرفات همین بود؟
اونم از جاش بلند شد.
- نیاز...
بهسمتش برگشتم و با لحن محکمی پرسیدم:
- بهخاطر این پرت و پلاها این همه وقتمو گرفتی؟
واقعاً نفهمیدم چه مرگم شده. یهو آمپرم چسبید. یهو بیمنطق شدم. مثل یه ببر ماده خشمگین شده بودم. دوست داشتم اون پریناز رو با دندونام بدرم. وای خدا! این منم؟ نیاز مشکات؟
چند لحظه مات نگاهم کرد انتظار این برخورد رو ازم نداشت خودمم میدونستم که زود عکسالعمل نشون دادم؛ چون بنده خدا چند جمله هم در مورد اون دختر حرف نزد. چشماش غمگین شد و با لحن آرومی گفت:
- بهت گفتم که دلم میخواد باهات دردودل کنم. به عنوان یه دوست...
حرفش رو قطع کردم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- دلیلی نداره که بخوای با من دردودل کنی. من فقط همکار توام نه کمتر نه بیشتر!
صدای زنگ، باعث شد که نگاه هردومون بهسمت آیفون بره. نیمنگاهی بهم انداخت که یه لحظه بهخاطر رفتار بیادبانهم شرمنده شدم. یعنی اگه صد تا فحش بهم میداد، یهو اینقدر خجالت زده نمیشدم.
بهسمت آیفون رفت.
وای خدا! من چرا این حرفا رو بهش زدم؟ این حرکت بچگانه چی بود که ازم سر زد؟
حس کردم مثل این کسایی که هرجومرج شخصیتی دارن شدم. واکنشام جدیداً و بهخصوص جلوی امید، خیلی متغیر شده بود.
- سرجات بشین. جک اومده.
نگاهم رو بهش دوختم. از سر و روم پشیمونی میبارید. روی مبل نشستم. دلم میخواست برم؛ اما روم نمیشد حرفی بزنم. در خونه باز شد و صدای جک سالن رو برداشت.
- یهو کجا غیبت زد؟ مگه قرار نبود منم برسونی؟ این رسم رفاقته آقا امید؟
امید نیمنگاهی بهم انداخت و بهآرومی گفت:
- بیا تو و دهنتو ببند. نیاز هم اینجاست.
جک سوت کشداری زد و بهمون نزدیک شد. وای خدا! این سیریش رو دیگه کجای دلم بذارم؟ با دیدنش، پشتچشمی نازک کردم و روم رو یه طرف دیگه کردم.
با لـ*ـذت فنجون رو سمت بینیم بردم و دوباره بو کشیدم. اینقدر از لـ*ـذت و آرامش پر شدم که چشمام رو بستم.
آخ خدا! این مرد دیگه کی بود؟ چرا اینقدر خاص بود؟ چرا؟ آخه مرد هم اینقدر متفاوت و آدم؟ چشمام رو که گشودم، دیدم بهم زل زده. متفکر، عمیق و جدی. بیتوجه به حالتش گفتم:
- شعرهای حافظ توی خونه، منو به شیراز برد. نقاشیهای روی دیوار منو به اصفهان برد. حالا هم با این چایی زعفرون بینظیرت منو به مشهد بردی. یه جورایی دارم به سبک زندگیت غبطه میخورم.
بیمقدمه و بدون توجه به حرفام گفت:
- نمیدونم چرا گاهی اوقات دلم میخواد باهات دردودل کنم. میخوام برات توضیح بدم. میخوام از اتفاقایی که توی زندگیم میفته سردربیاری. واقعاً نمیدونم چرا؟ اما میخوام دلیل رفتار امروزمو واست توضیح بدم. نمیخوام دچار سوءتفاهم بشی.
جرعهای از چای خوشمزهش رو نوشیدم و گفتم:
- من آمادهم. حرفاتو میشنوم.
البته در درون اینقدر خونسرد نبودم. اون میخواست در مورد پریناز حرف بزنه. گرچه که خودم مطمئن بودم که یه چیزایی بینشون بوده؛ اما دلم این برهان منطقی رو سعی میکرد که پس بزنه و باورش نداشته باشه. یه جورایی دلم میخواست خوشبینانه به قضیه نگاه کنم. دوست نداشتم معشـ*ـوقهش پریناز باشه؛ چون اون دختر خیلی سر بود. یه آدمی بود که اخلاقش، رفتارش، تیپش، موقعیش، قیافه ش و همه چیزش منحصر به فرد بود و رک میگم برای اولین بار داشتم به یه نفر حسادت میکردم با اینکه خودمم چیزی ازش کم نداشتم. البته اگه بخوام اخلاق گندم رو فاکتور بگیرم.
به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. بهم زل زد.
- وقتی امروز بهم گفتی که قراره دوباره پریناز رو ببینم، برای چند ثانیه حس کردم که قلبم از کار افتاد.
قلبت با هفت جد و آبادش غلط کرد. یه جرعه دیگه نوشیدم و زیر پوستی یه نفس عمیق کشیدم.
- خیلی دلتنگشم. اون دختر یه زمانی دنیای من بود. گرچه الان سعی میکنم که دیگه بهش فکر نکنم بهخاطر اینکه ازدواج کرده؛ اما گاهی اوقات حساب دلم از دستم درمیره.
نمیدونم چرا من رو برای دردودل کردن انتخاب کرده بود؟ اصلاً به من چه ربطی داشت که اینا رو برای من تعریف می کرد؟ از داخل لپم رو میجویدم و همهی توانم رو گذاشته بودم که فکر کنه خیلی خونسردم اما خدا شاهده که اگه پریناز جلوی روم بود تا حالش رو نمیگرفتم، آروم نمیشدم.
- باور کن نمیخواستم بهت توهین کنم. بهخاطر شکستی که خوردم، بعضی وقتا این اعمال بهطور غیرارادی ازم سر میزنه.
پرخاشگرانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم:
- رفتار هیچ کسی برام مهم نیست. اونقدر ذهنم درگیره کارای مهمتریه که اصلاً به اینجور چیزا فکر هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام ناراحت شم.
متعجب از تغییر ناگهانی من، بهم چشم دوخت و گفت:
- حالت خوبه؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟
نفسم رو بیرون فوت کردم و از جام برخاستم.
- حرفات همین بود؟
اونم از جاش بلند شد.
- نیاز...
بهسمتش برگشتم و با لحن محکمی پرسیدم:
- بهخاطر این پرت و پلاها این همه وقتمو گرفتی؟
واقعاً نفهمیدم چه مرگم شده. یهو آمپرم چسبید. یهو بیمنطق شدم. مثل یه ببر ماده خشمگین شده بودم. دوست داشتم اون پریناز رو با دندونام بدرم. وای خدا! این منم؟ نیاز مشکات؟
چند لحظه مات نگاهم کرد انتظار این برخورد رو ازم نداشت خودمم میدونستم که زود عکسالعمل نشون دادم؛ چون بنده خدا چند جمله هم در مورد اون دختر حرف نزد. چشماش غمگین شد و با لحن آرومی گفت:
- بهت گفتم که دلم میخواد باهات دردودل کنم. به عنوان یه دوست...
حرفش رو قطع کردم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- دلیلی نداره که بخوای با من دردودل کنی. من فقط همکار توام نه کمتر نه بیشتر!
صدای زنگ، باعث شد که نگاه هردومون بهسمت آیفون بره. نیمنگاهی بهم انداخت که یه لحظه بهخاطر رفتار بیادبانهم شرمنده شدم. یعنی اگه صد تا فحش بهم میداد، یهو اینقدر خجالت زده نمیشدم.
بهسمت آیفون رفت.
وای خدا! من چرا این حرفا رو بهش زدم؟ این حرکت بچگانه چی بود که ازم سر زد؟
حس کردم مثل این کسایی که هرجومرج شخصیتی دارن شدم. واکنشام جدیداً و بهخصوص جلوی امید، خیلی متغیر شده بود.
- سرجات بشین. جک اومده.
نگاهم رو بهش دوختم. از سر و روم پشیمونی میبارید. روی مبل نشستم. دلم میخواست برم؛ اما روم نمیشد حرفی بزنم. در خونه باز شد و صدای جک سالن رو برداشت.
- یهو کجا غیبت زد؟ مگه قرار نبود منم برسونی؟ این رسم رفاقته آقا امید؟
امید نیمنگاهی بهم انداخت و بهآرومی گفت:
- بیا تو و دهنتو ببند. نیاز هم اینجاست.
جک سوت کشداری زد و بهمون نزدیک شد. وای خدا! این سیریش رو دیگه کجای دلم بذارم؟ با دیدنش، پشتچشمی نازک کردم و روم رو یه طرف دیگه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: