کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست سی و نهم
با لـ*ـذت فنجون رو سمت بینیم بردم و دوباره بو کشیدم. این‌قدر از لـ*ـذت و آرامش پر شدم که چشمام رو بستم.
آخ خدا! این مرد دیگه کی بود؟ چرا این‌قدر خاص بود؟ چرا؟ آخه مرد هم این‌قدر متفاوت و آدم؟ چشمام رو که گشودم، دیدم بهم زل زده. متفکر،‌ عمیق و جدی. بی‌توجه به حالتش گفتم:
- شعرهای حافظ توی خونه، منو به شیراز برد. نقاشی‌های روی دیوار منو به اصفهان برد. حالا هم با این چایی زعفرون بی‌نظیرت منو به مشهد بردی. یه جورایی دارم به سبک زندگیت غبطه می‌خورم.
بی‌مقدمه و بدون توجه به حرفام گفت:
- نمی‌دونم چرا گاهی اوقات دلم می‌خواد باهات دردودل کنم. می‌خوام برات توضیح بدم. می‌خوام از اتفاقایی که توی زندگیم میفته سردربیاری. واقعاً نمی‌دونم چرا؟ اما می‌خوام دلیل رفتار امروزمو واست توضیح بدم. نمی‌خوام دچار سوءتفاهم بشی.
جرعه‌ای از چای خوشمزه‌ش رو نوشیدم و گفتم:
- من آماده‌م. حرفاتو می‌شنوم.
البته در درون این‌قدر خونسرد نبودم. اون می‌خواست در مورد پریناز حرف بزنه. گرچه که خودم مطمئن بودم که یه چیزایی بینشون بوده؛ اما دلم این برهان منطقی رو سعی می‌کرد که پس بزنه و باورش نداشته باشه. یه جورایی دلم می‌خواست خوش‌بینانه به قضیه نگاه کنم. دوست نداشتم معشـ*ـوقه‌ش پریناز باشه؛ چون اون دختر خیلی سر بود. یه آدمی بود که اخلاقش، رفتارش، تیپش، موقعیش، قیافه ش و همه چیزش منحصر به فرد بود و رک میگم برای اولین بار داشتم به یه نفر حسادت می‌کردم با اینکه خودمم چیزی ازش کم نداشتم. البته اگه بخوام اخلاق گندم رو فاکتور بگیرم.
به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. بهم زل زد.
- وقتی امروز بهم گفتی که قراره دوباره پریناز رو ببینم، برای چند ثانیه حس کردم که قلبم از کار افتاد.
قلبت با هفت جد و آبادش غلط کرد. یه جرعه دیگه نوشیدم و زیر پوستی یه نفس عمیق کشیدم.
- خیلی دلتنگشم. اون دختر یه زمانی دنیای من بود. گرچه الان سعی می‌کنم که دیگه بهش فکر نکنم به‌خاطر اینکه ازدواج کرده؛ اما گاهی اوقات حساب دلم از دستم درمیره.
نمی‌دونم چرا من رو برای دردودل کردن انتخاب کرده بود؟ اصلاً به من چه ربطی داشت که اینا رو برای من تعریف می کرد؟ از داخل لپم رو می‌جویدم و همه‌ی توانم رو گذاشته بودم که فکر کنه خیلی خونسردم اما خدا شاهده که اگه پریناز جلوی روم بود تا حالش رو نمی‌گرفتم، آروم نمی‌شدم.
- باور کن نمی‌خواستم بهت توهین کنم. به‌خاطر شکستی که خوردم، بعضی وقتا این اعمال به‌طور غیرارادی ازم سر می‌زنه.
پرخاش‌گرانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم:
- رفتار هیچ کسی برام مهم نیست. اون‌قدر ذهنم درگیره کارای مهم‌تریه که اصلاً به این‌جور چیزا فکر هم نمی‌کنم چه برسه به اینکه بخوام ناراحت شم.
متعجب از تغییر ناگهانی من، بهم چشم دوخت و گفت:
- حالت خوبه؟ چرا این‌قدر قرمز شدی؟
نفسم رو بیرون فوت کردم و از جام برخاستم.
- حرفات همین بود؟
اونم از جاش بلند شد.
- نیاز...
به‌سمتش برگشتم و با لحن محکمی پرسیدم:
- به‌خاطر این پرت و پلاها این همه وقتمو گرفتی؟
واقعاً نفهمیدم چه مرگم شده. یهو آمپرم چسبید. یهو بی‌منطق شدم. مثل یه ببر ماده خشمگین شده بودم. دوست داشتم اون پریناز رو با دندونام بدرم. وای خدا! این منم؟ نیاز مشکات؟
چند لحظه مات نگاهم کرد انتظار این برخورد رو ازم نداشت خودمم می‌دونستم که زود عکس‌العمل نشون دادم؛ چون بنده خدا چند جمله هم در مورد اون دختر حرف نزد. چشماش غمگین شد و با لحن آرومی گفت:
- بهت گفتم که دلم می‌خواد باهات درد‌ودل کنم. به عنوان یه دوست...
حرفش رو قطع کردم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- دلیلی نداره که بخوای با من درد‌ودل کنی. من فقط همکار توام نه کمتر نه بیشتر!
صدای زنگ، باعث شد که نگاه هردومون به‌سمت آیفون بره. نیم‌نگاهی بهم انداخت که یه لحظه به‌خاطر رفتار بی‌ادبانه‌م شرمنده شدم. یعنی اگه صد تا فحش بهم می‌داد، یهو این‌قدر خجالت زده نمی‌شدم.
به‌سمت آیفون رفت.
وای خدا! من چرا این حرفا رو بهش زدم؟ این حرکت بچگانه چی بود که ازم سر زد؟
حس کردم مثل این کسایی که هرج‌و‌مرج شخصیتی دارن شدم. واکنشام جدیداً و به‌خصوص جلوی امید، خیلی متغیر شده بود.
- سرجات بشین. جک اومده.
نگاهم رو بهش دوختم. از سر‌ و روم پشیمونی می‌بارید. روی مبل نشستم. دلم می‌خواست برم؛ اما روم نمی‌شد حرفی بزنم. در خونه باز شد و صدای جک سالن رو برداشت.
- یهو کجا غیبت زد؟ مگه قرار نبود منم برسونی؟ این رسم رفاقته آقا امید؟
امید نیم‌نگاهی بهم انداخت و به‌آرومی گفت:
- بیا تو و دهنتو ببند. نیاز هم اینجاست.

جک سوت کشداری زد و بهمون نزدیک شد. وای خدا! این سیریش رو دیگه کجای دلم بذارم؟ با دیدنش، پشت‌چشمی نازک کردم و روم رو یه طرف دیگه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهلم
    - به‌به ببین کی اینجاست! دوشیزه مشکات! از اولم معلوم بود که فقط روی آدمای خاص دست می‌ذاری. پس واسه همین بود که ما رو تحویل نمی‌گرفتی.
    قبل از اینکه بهش بتوپم، امید با اخمای درهم و لحن جدی و محکمی پرسید:
    - منظورت چیه؟
    وقتی قیافه امید این‌جوری می‌شد، یعنی داره کم‌کم عصبی میشه برای همین جک لبخند گشادی زد و گفت:
    - منظور خاصی نداشتم.
    امید یه خرده بهش نزدیک‌تر شد و گفت:
    - خوبه! همیشه سعی کن که منظور خاصی نداشته باشی.
    جک آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به نشونه‌ی تفهیم تکون داد. امید اومد کنارم نشست و به جک هم گفت که بشینه.
    با دیدن حالتش که یهو این‌قدر خشک و بداخلاق شد، دلم بدجوری لرزید. خدایی عصبانیت و خشم خیلی بهش میومد.
    جک که یه خرده تو پرش خورده بود، با لحنی که لودگی کمتری توش بود گفت:
    - خب خانم قطب شمال چه خبر؟ چه‌ کارا می‌کنی؟
    اخمام تو هم رفت و گفتم:
    - منظورت از قطب شمال چیه؟ من کی بهت اجازه دادم که این‌جوری صدام کنی؟
    از جاش بلند شد و به‌سمت بار کوچیکی که گوشه‌ی پرتی از سالن قرار داشت، رفت و در همون حال گفت:
    - ای بابا! معلوم نیست شما دوتا چتونه همش می‌خواین پاچه بگیرید.
    یه بطری برداشت و با سه تا گیلاس سمتمون اومد. نگاهی به امید انداختم که هنوز اخماش تو هم بود. روی میز گذاشتشون و گفت:
    - امید تو که پذیرایی نمی‌کنی حداقل بذار من یه خرده به نیاز برسم.
    - لازم نکرده نیاز نوشیدنی نمی‌خوره.
    اتفاقاً اون موقع میل عجیبی به خوردن نوشیدنی داشتم. یه جورایی حرصی و عصبی بودم. لازم بود که یه خرده شنگول شم. در ضمن بدم اومد که امید مثل آقا بالا سرا بدون اینکه نظر من رو بخواد، جواب جک رو داد. نگاه پر غیظی حواله‌ش کردم و رو به جک که با بی‌خیالی مشغول پذیرایی از خودش بود، گفتم:
    - منم می‌خوام. واسم بریز.
    نگاه پر از خشمش رو هم ندیده حس می‌کردم؛ اما به روی خودم نیاوردم. چشمای جک برق زد و گفت:
    - ای به چشم.
    گیلاس رو برداشتم و توی دستم گرفتم اونم برام ریخت. یه نفس کشیدم بالا.
    - بریز!
    گلوم سوخت؛ اما یه پیک هنوز کم بود هنوز از یه چیزی که نمی‌دونستم چیه ناراحت بودم. یکی دیگه زدم بالا. خواستم سومی رو بخورم که دست امید مانع شد. بهش نگاه کردم. چشماش یکمی قرمز شده بود. این همه خشم توی اون آسمون شب‌رنگ چه‌جوری جا گرفته بود؟
    - بسه دیگه!
    نگاهم رو ازش گرفتم و دستش رو پس زدم. گیلاس رو برداشتم و رو به جک ناخواسته گفتم:
    - به سلامتی!
    جک با نگاه پراشتیاقی گفت:
    - فکر نمی‌کردم دختر یخی مثل تو اهل مشروبم باشه.
    سرم یه خرده گرم شده بود. درصد الکلش بالا بود. یه پیک دیگه دادم بالا و گفتم:
    - من یخ نیستم.
    - سرد یا گرم فرقی نمی‌کنه همه‌جوره سـ...
    امید از جاش بلند شد و قبل از اینکه بذاره جک حرفش رو کامل کنه، از یقه گرفت و بلندش کرد. صدای دادش من رو هم ترسوند چه به برسه به جک بدبخت که یقه‌ش داشت جر می‌خورد.
    - مگه بهت نگفتم جلوی اون زبون بی‌صاحابتو بگیر؟
    جک با لحنی ترسیده گفت:
    - من...
    امید سمت در پرتش کرد و گفت:
    - گورتو از خونه‌ی من گم کن بیرون. همین الان!
    همین الان رو همچین با صدای بلندی گفت که من سرجام دو متر بالا پریدم. جک با چشمای گرد شده نگاهی بهش کرد و سرش رو سمت من چرخوند. دوباره به امید نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی از خونه خارج شد.
    به‌سمتم برگشت. نگاهم رو ازش گرفتم و به بطری خوشگل روی میز نگاه کردم. دلم باز می‌خواست. اون‌قدرم گرم شده بودم که نخوام از فریادهای وحشتناکش بترسم واسه‌ی همین گیلاس رو برداشتم و خواستم برای خودم نوشیدنی بریزم که محکم زیر دستم زد و گیلاس روی فرش زیر پامون افتاد. با چشمایی که می‌دونستم نسبتاً خمـار شده، نگاهش کردم و با لحن آرومی گفتم:
    - می‌خوام بخورم سعی نکن که جلومو بگیری.
    نفسش رو محکم به بیرون فوت کرد و دستاش رو توی موهاش کرد. ازم دور شد و به‌سمت حوض وسط پذیرایی رفت. گیلاس تمیز روی میز رو برداشتم و یه پیک دیگه خوردم. هنوز پشتش بهم بود. از جام بلند شدم که سرم گیج رفت. دستم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. خرامان‌خرامان و نسبتاً نامتعادل رفتم پشتش ایستادم و دم گوشش گفتم:
    - تو هم بیا بخور. تنهایی مزه نمیده.
    نفسای داغم به گردنش می‌خورد. نگاهم به زنجیر سفیدش افتاد. چه‌قدر به پوست سبزه‌ش میومد. دست داغم ناخواسته سمت زنجیر رفت و لمسش کرد. یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی گفت:
    - چی‌کار می‌کنی تو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و یکم
    دستم تو هوا موند. نگاه بی‌حالم رو توی شب‌هاش دوختم. فاصلمون خیلی کم بود؛ اما نه من عقب رفتم نه اون.
    - باهام می‌رقصی؟
    دلم باز آغـ*ـوش محکم و مردونه‌ش رو می‌خواست که لمس کنم. دلم می‌خواست مثل اون سری، من رو به خودش فشار بده. می‌خواستم باز توی اون هیکل عضلانی و درشتش گم بشم.
    چند لحظه‌ای نگاهم کرد. دیگه اخم نداشت؛ اما کاملاً جدی بود. اولش تو چشمام، پیشونیم و گونه هام نگاه کرد و بعدش نگاهش به‌سمت لبام رفت. یه خرده مکث کرد و دوباره به چشمام خیره شد.
    تمنا یا شایدم اشتیاق توی قهوه‌ای سوخته‌ی چشمام موج می‌زد. به نرمی کنارم زد و سمت مبلا رفت.
    به همین راحتی پسم زد.
    دستام رو مشت کردم. نمی‌خواستم برگردم ببینمش. قدم اول رو به‌سمت درخروجی برداشتم که صدای آهنگ بادیگارد ویتنی هیستون سرجام متوقفم کرد.
    - کجا؟ مگه نمی‌خواستی برقصی؟
    لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. با هیجان به‌سمتش برگشتم و بی‌اختیار زدم زیر خنده! یکی از دست‌هاش توی جیبش بود و با حالت جذابی نگاهم می‌کرد. اون یکی دستش رو بالا آورد و اشاره کرد که به‌سمتش برم. از خنده، فقط یه لبخند رو لبام باقی مونده بود. به‌آرومی به‌سمتش رفتم و دستم رو توی دست بزرگش گذاشتم. دستش از منم داغ‌تر بود. من رو سمت خودش کشید که حسابی شل شده بودم و توی آغوشش فرو رفتم. دستاش دور کمرم حلقه شد و بیشتر به خودش چسبوندم.
    سرم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم. بوی عطرش دیوونه‌کننده بود. یکی از دست‌هاش بالاتر اومد و توی موهای پرپشت و نرمم فرو رفت. به‌آرومی باهاشون بازی می‌کرد.
    سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم؛ اما اون انگار که توی فکر بود. به نقطه‌ی مبهمی زل زده بود.
    نمی خواستم! اون باید همه‌ی توجهش به‌سمت من معطوف می‌شد. فقط من!
    دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بیشتر بهش چسبیدم. بهم زل زد. چونه‌م به پایین گردنش چسبیده بود و به‌خاطر اینکه دکمه روی بالای سـ*ـینه‌ش باز بود، با بدنش در تماس بودم.
    حلقه‌ی دستاش رو تنگ‌تر کرد. بی‌اراده با لحنی اغواگرانه گفتم:
    - می‌دونستی آغوشت خیلی دیوونه‌کنندست؟
    با همون حالت جدی و جذابش، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
    - واقعاً؟
    - اوهوم! وقتی میام توی آغوشت خیلی داغ میشم. درست مثل یه گوله آتیش!
    اخماش توی هم چفت شد و با همون دستش که توی موهام بود، سرم رو به سـ*ـینه‌ش چسبوند. چشمام رو بستم. نفسش رو به‌شدت فوت کرد.
    سرم رو تو یقه‌ش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. اوم! خیلی خوش‌بو بود! خیلی!
    کوبش قلبش مشخص بود. همین رو می‌خواستم ببینم. اونم مثل من ملتهب بود.
    همراه با خواننده زمزمه کردم:
    - i will always Love you
    یهو از آغوشش هلم داد و فریاد زد:
    - بس کن نیاز!
    با بهت نگاهش کردم. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد.
    رفتم گوشه‌ی مبل نشستم و پاهام رو بغـ*ـل کردم. با کلافگی موسیقی رو قطع کرد و شروع به قدم زدن کرد.
    بغض داشت گلوم رو بیچاره می‌کرد آخر سرم نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. با شنیدن صدای گریه‌م، با سرعت به‌سمتم اومد و چونه‌م رو توی دستش گرفت.
    - نیاز ببینمت. چی شده؟
    نمی‌تونستم جوابش رو بدم. فقط اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته می‌شد. با انگشت شستش، چونه‌م رو به نرمی نوازش کرد و گفت:
    - نیاز گریه نکن!
    گریه‌م شدت گرفت. جوری که شونه‌هام به‌شدت می‌لرزید. جلوم زانو زد و شونه‌هام رو توی دستاش گرفت.
    - نریز این اشکا رو نیاز.
    هرچی که می‌گفت، اشکای منم سرعتشون بیشتر می‌شد.
    کلافه شده بود این رو از نفس‌های عمیقش که پشت‌سر هم می‌کشید فهمیدم. سرم رو توی آغوشش گرفت و من هق‌هقم بیشتر شد.
    کنار گوشم زمزمه کرد:
    - این‌جوری نلرز. نلرز دختر!
    دستم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و پیرهنش رو توی مشتم فشار دادم. با عجز گفتم:
    - امید پیشم بمون. من خیلی تنهام. تو رو می‌خوام. پیشم می‌مونی؟ توروخدا، تورو‌خدا تنهام نذار! امید تو خیلی خوبی. باهام خوب باش و خوب بمون.
    محکم‌تر فشارم داد و با صدایی که بم شده بود، گفت:
    - می‌مونم نیاز می‌مونم.
    ***
    با حرص به خودم خیره شدم. به چشمای قرمز و پر از خشمم! موهام رو کشیدم و با جیغ خفه‌ای گفتم:
    - الهی بمیری دختره‌ی ابله!

    خودم رو روی تخت انداختم و سرم رو تو بالش فرو کردم. وای خدا! من چه غلطی کرده بودم؟ با چه رویی دیگه باید تو چشماش نگاه می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و دوم
    من بیشعور اصلاً چرا لب به نوشیدنی زدم؟ دلم می‌خواست خودم رو خفه کنم. خیلی‌خیلی عصبی بودم. اون‌ شب من رو رسوند خونه منم یه راست رفتم تو اتاق و خوابیدم؛ ولی حالا که بیدار شده بودم، همه چی عین یه فیلم از جلوی چشمام رد می‌شد.
    آه! چه‌قدر شرم‌آور!
    بهش گفته بودم داغم می‌کنی؟ بهش پیشنهاد رقـ*ـص داده بودم؟ از همه بدتر! من با اون همه دبدبه و کبکه، با اون منم منم، پیشش گریه کردم؟
    صدای گوشیم بلند شد و اعصاب منم خط‌خطی‌تر شد. این دیگه کیه اول صبحی؟ از کنار پاتختی گوشی رو چنگ زدم و جواب دادم:
    - بله؟
    صدای متعجب دیوید بلند شد.
    - خواب بودی؟
    نگاهی به ساعتم انداختم و با لحن پرخاشگری گفتم:
    - ساعت هفت صبح زنگ زدی به‌نظرت باید بیدار باشم؟
    - بس کن دختر تو هر روز پنج یا شیش بیداری! برای همینم بهت زنگ زدم؛ چون می‌دونم برنامه‌ت چیه.
    - خیله‌خب حالا. چی‌کار داری؟
    - اوه اوه! امروز از اون روزاست که مثل سگ پاچه‌ی طرف رو می‌گیری و پاره‌پوره می‌کنی!
    - حدس خوبی زدی پس سعی نکن مزه‌پرونی کنی. حرفتو بگو.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - عاشق این وحشی بازیاتم! وقتی آروم و مهربونی، دوست دارم این‌قدر برم رو اعصابت که این شکلی بشی.
    - از بس دیوونه‌ای! مثل اینکه زنگ زدی چرت‌و‌پرت واسم ردیف کنی برای همینم باید قطع...
    وسط حرفم پرید و تند‌تند گفت:
    - باشه باشه قطع نکن. امشب تولده سوزانه تو هم دعوتی.
    - اولاً سوزان دیگه کدوم خریه؟ دوماً فکر نمی‌کنی خیلی دیر دعوت کردی؟
    - درست صحبت کن نیاز که در رابـ ـطه با سوزان، اصلاً شوخی موخی حالیم نمیشه! بعدشم تو از خودمونی یه مهمونی ساده و دوستانه‌س کلاً با هم چهار نفر میشیم. بد قلقی نکن بیا دیگه! در ضمن سوزان نامزدمه، همون که تو تولدت معرفیش کردم.
    کمی فکر کردم. شاید رفتن به یه مهمونی، نسبتاً می‌تونست حالم رو جا بیاره به‌خاطر اون گند افتضاحی که زده بودم. دیویدم که صمیمی بود و می‌تونستم در کنارش لحظات خوبی رو سپری کنم.
    - کجایی؟ خوابت برد؟
    - نه داشتم فکر می‌کردم. خونه‌ی خودت برگذار میشه؟
    - نه! می‌خوایم امشب بترکونیم میریم نایت کلاب.
    - اوه! چه جای مسخره‌ای! هرچی مـسـ*ـت‌ و پاتیله که این‌جور جاها جمع میشه.
    - بهونه نیار دیگه! یه شب می‌خوایم خوش باشیم.
    - باشه. کدام نایت کلاب و ساعت چند؟
    - sand castle ساعت نه شب. می‌دونی آدرسش کجاست؟
    - نه ولی مهم نیست پیدا می‌کنم.
    - پس همه چی حله اونجا می‌بینمت عزیزم.
    گوشی رو که قطع کردم، رفتم توی فکر. بهتر بود که امروز نرم سرکار. به منشی پیام دادم که منتظرم نباشه.
    گوشی رو روی تخت انداختم و بلند شدم.
    حالا یه گندی زده بودم دیگه مگه آب رفته رو می‌شد به جوی برگردوند؟
    سرم رو به علامت نفی تکون دادم و قاطع گفتم:
    - نه!
    پس باید بی‌خیالش می‌شدم. سوت زنان به‌سمت دستشویی رفتم تا یه قضای حاجت حسابی رو به جا بیارم.
    ***
    همیشه وقتی ذهنم آشفته بود، سعی می‌کردم که به خودم برسم. رفتن به مهمونی هم مزید بر علت شد که حسابی روی خودم کار کنم. البته ترجیحاً این دفعه رو اسپرت تیپ زدم. نایت کلاب جای پیرهن بلند و پرنسسی نبود. آدم اونجا می‌رفت که دائماً بالا‌وپایین بپره و ورجه‌وورجه کنه. جوراب‌شلواری نسبتاً کلفت مشکی‌رنگی پام کرده بودم روشم یه دامن فوق‌العاده کوتاه و چسبون بازم به رنگ مشکی پوشیدم جنسشم از چرم بود. یه نیم‌تنه‌ی مشکی هم تنم کردم که با شکم و سر شونه‌های سفید و شفافم تضاد زیادی داشت و هر چشمی رو خیره می‌کرد. حلقه‌ی نافمم پر از نگینای درخشان بود. یه پیرهن آستین کوتاه که اونم جنسش مثل دامنم چرمی بود روی نیم‌تنه‌م پوشیدم؛ اما زیپش رو نبستم و گذاشتم که شکمم معلوم باشه. موهای مشکی و لختم هم که بیشتر شلاقیشون کرده بودم، محکم به حالت دم اسبی پشت‌سرم بستم. این‌قدر محکم بسته بودم که چشمام رو خمارتر از حد معمول نشون می‌داد. با اینکه خیلی بالا بسته بودمشون، بازم بلندی موهام تا کمرم می‌رسید. هیچ آرایشی نکردم فقط به چشمام رسیدم. یه خط چشم بلند و پهن با سایه‌ی سیاه. گذاشتم رنگ صورتم همون‌جور مهتابی‌رنگ بمونه. رنگ لبامم که نسبتاً صورتی روشن بود. می‌خواستم چشمام بیشتر از هر چیزی خودنمایی کنن برای همینم از زدن رژلب و کرم و چیزایی دیگه خودداری کردم.
    وارد کلاب شدم. همه جا تاریک بود و فقط جاهای مخصوصی با پروژکتور روشن شده بود. قسمت بار هم با نورهای قرمز تزئین شده بود. خدمه‌ی اونجا همه دختر بودن با یه مینی جوب مشکی که به‌نظر من اگه نمی‌پوشیدن خیلی سنگین‌تر بودن. سقفشم سیاه بود و یه عالمه چراغای ریز و سفید توش کار شده بود. مثل یه شب پرستاره شده بود.

    همه توی حلق هم رفته بودن. خب چه جایی بهتر از اینجا؟ مکان توپ و پرهیجان ولی در عین حال رمانتیک! انوع نوشیدنی، خدمه‌های خوشگل و جذاب، یه محیط آزاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و سوم
    صدای موسیقی راک هم که کل اونجا رو داشت تکون می‌داد. صدای دیوید رو بین اون همه صدا و هیاهو به‌سختی تشخیص دادم و به‌سمتش برگشتم.
    - نیاز دختر کجایی تو؟ سه ساعته دارم صدات می‌زنم.
    بهم نزدیک شد و روبه‌روم ایستاد. تیپ خودشم مثل همیشه اسپرت بود.
    - بابا صدا اینجا خیلی زیاده. نشنیدم.
    نگاهی به سر و وضعم انداخت و سوت کشداری زد.
    - جون! چه خوردنی شدی عوضی.
    با مشت محکم به شونه‌ش زدم و هلش دادم. با خنده چپ‌چپ نگاهش کردم.
    - خیلی هیزی! باید به سوزان بگم حتماً!
    خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    - اون منو خوب می‌شناسه. می‌دونه که واسش جون میدم و همه حرفام شوخیه.
    با هم به‌سمت جایی که سوزان و دوستش نشسته بودن رفتیم. سوزانم تیپ بدکی نزده بود. یه شلوارک جین کوتاه با یه تاپ زرشکی چسبون. با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد.
    - وای نیاز خوش‌حالم که اومدی! وقتی دیوید گفت که تو هم میای خیلی ذوق کردم.
    باهاش دست دادم و متقابلاً لبخند زدم.
    - تولدت مبارک! امیدوارم در کنار این نامزد ناقص‌العقلت سال خوبی رو بگذرونی.
    دیوید چپ‌چپ نگاهم کرد و سوزان با صدای بلندی خندید. روی مبل نشستم. دیوید هم نشست و دستش رو دور گردن سوزان انداخت. دوست سوزان هم که یه پسر تقریباً بیست‌وشش-هفت ساله بود. روبه‌رومون نشسته بود و فقط با لبخند نگاهم می‌کرد. سوزان رو کرد بهش و گفت:
    - نیاز جان معرفی می‌کنم. ریک دوست بسیارخوب من. ریک این خانوم زیبا هم نیاز هستن. هم‌بازی بچگی دیوید.
    با همون لبخند سرش رو تکون داد و زیرلب گفت:
    - خوش‌بختم.
    منم سرم رو تکون دادم و دقیق‌تر نگاهش کردم. از این تیپ رپریا داشت و یه جورایی انگار دو رگه بود؛ چون که نه سیاه پوست بود نه سفید پوست. هیکل گنده‌ای داشت. از پاهای بلندش که به حالت باز روی هم انداخته بود، می‌شد فهمید که از اون آمریکایی‌های قد بلنده لباشم درشت بود چشماشم به آبی می‌زد. کلاً مرد خیلی جذابی بود. خیلی جذاب! بدون اغراق میگم.
    انگار مادرش از اون سفید پوستای چشم آبی بوده و پدرشم از اون هیکلیا و قد بلندای سیاه پوست. حالا هم ترکیبشون شده این مرده فوق‌العاده جذاب رو‌به‌روم!
    - نوشیدنی چی می‌خوری؟
    نگاهم رو به دیوید دوختم که شیطنت از چشماش می‌بارید. با ابرو اشاره‌ای به ریک کرد و با لحن فوق‌العاده خبیثی گفت:
    - به جای پسر مردم، فعلاً یه نوشیدنی بخور.
    صدای خنده‌ی سوزان و ریک بلند شد. چپ‌چپ نگاهش کردم و روم رو یه طرف دیگه کردم. صدای ریک بالاخره دراومد. اوه چه‌قدرم صدای بمی داشت.
    - خارجی هستی؟
    دوباره نگاهش کردم و گفتم:
    - از کجا فهمیدی که خارجیم؟
    چونه‌ش رو خاروند و گفت:
    - خیلی ساده‌ست! اول از هرچیزی اسمت خارجیه و البته قیافه و هیکلت! به اینجاییا نمی‌خوری.
    دستام رو به سـ*ـینه زدم و به مبل تکیه دادم. دوست داشتم نظرش رو در مورد خودم بدونم.
    - مگه قیافه و هیکلم چه‌جوریه؟
    لبخندش عمیق‌تر شد و ردیف دندوناش چشمم رو گرفت؛ چون که پوستش تیره بود، دندونای درشت و سفیدش خیلی به چشم میومد.
    - بماند؛ ولی اصلاً لهجه نداری.
    مرد باهوشی بود. می‌دونست چه‌طور ذهن یه زن رو مشغول نگه داره و زود وا نمی‌داد. در جوابش گفتم:
    - اصلیتم اینجایی نیست؛ اما متولد همین جام برای همین لهجه ندارم.
    - فکر می‌کنم اصلیتت مال مصر باشه شایدم ایتالیا.
    خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
    - نه اشتباه حدس زدی ایرانیم.
    دیوید عین خروس بی‌‌محل وسط حرفمون پرید و گفت:
    - حالا اینو ولش کن. نسبت به بقیه‌ی دخترای ایرانی قیافه‌ش خیلی داغونه. نمی‌دونی که چه‌قدر خوشگلن. چشمای اکثرشون درشت و مشکی، پوستاشون همه شفاف و گندمگون...
    سوزان همچین با آرنج توی پهلوش کوبید که با دو تا دست پهلوش رو گرفت و لال شد. سوزان با نارحتی گفت:
    - یه وقت فکر نکنی من اینجا نشستما! فقط یه بند از زیبایی‌های دخترای دیگه تعریف کن خیلی بیفکری دیوید اصلاً ناراحت شدن من برات مهم نیست.

    و با حالت قهر از جاش بلند شد و رفت. دیوید مثل فشنگ رفت دنبالش و شروع به ناز کشیدن کرد. با خنده داشتم نگاهشون می‌کردم. معلوم بود سوزان نرم شده؛ ولی داره ناز می‌کنه. دیویدم با علاقه لوسش می‌کرد و نازش رو می‌کشید. سوزان کار درستی می‌کرد یه دختر تا زمانی که نازکش داشت، باید تا می‌تونست ناز کنه. یهو دیوید دستش رو گرفت و به‌سمت خودش کشید. سرهاشون به هم نزدیک شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و چهارم
    با خنده‌ی بیشتری روم رو یه طرف دیگه کردم که دیدم ریک محوم شده. یکی از ابروهام رو بالا انداختم.
    - چیزی شده ریک؟
    به خودش اومد و یه خرده توی جاش صاف نشست.
    - برای شروع یه رابـ ـطه آمادگی داری؟
    لبخند روی لبم جمع شد. بدی غربیا این بود که اگه یه چیزی رو می‌خواستن، خیلی زود و راحت به زبون میوردنش در مورد هر چیزی این‌جوری بودن. البته شایدم این یه حسن حساب می‌شد مثل ما ایرانیا نبودن که به خودشون عذاب بدن؛ ولی از خواسته‌شون دست بکشن.
    - رابـ ـطه با تو؟
    - آره! ازت خیلی خوشم اومده می‌ارزه که یه چند وقتی با هم باشیم.
    مثلاً اگه اینجا ایران بود و یه پسر ایرانی این حرف رو بهم می‌زد، حداقل برای خالی نبودن عریضه یه مشت خرجش می‌کردم؛ اما اینجا آمریکا بود. جایی که این چیزا خیلی عادی و پیش‌پا افتادست.
    - من اهل این‌جور روابط نیستم.
    خنده‌ی جذابی کرد و گفت:
    - اصلاً بهت نمیاد که خودتو محدود کنی. دوره این حرفا تموم شده دختر. مطمئن باش با من که باشی، از انتخابت پشیمون نمیشی.
    سرم رو تکون دادم و قاطع گفتم:
    - نه ریک! کششی نسبت بهت ندارم. در ضمن من خودمو محدود نمی‌کنم؛ اما دوست ندارم هر روز با یکی باشم. دنبال یه نفرم که یه حس خاص بهم بده. یه نفر که با همه متفاوت باشه. اگه اون شخص پیدا بشه، حتی اگه با هم ازدواج نکنیم، برام مهم نیست که باهاش در رابـ ـطه باشم یا نه! اما فقط با یه نفر!
    با غرور توی چهره‌ش گفت:
    - خب شاید اون یه نفر من باشم.
    نتونستم از به وجود اومدن نیشخند روی لبم جلوگیری کنم.
    - نه! من با آمریکایی‌ها مخصوصاً مرداشون هیچ سنخیتی ندارم. اگرم بخوام عاشق شم، ترجیح میدم که طرفم ایرانی باشه. مردای ایرانی یه حس ناب به آدم میدن.
    لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
    - آها دوست داری تو خونه حبست کنه و اگه باهاش ازدواج کردی، بره یه عالمه هوو هم سرت بیاره؟
    اخمام توی هم رفت. نمی‌دونم واقعاً چرا این‌قدر حس ناسیونالیستیم قوی بود. زور رگ غیرتم باد می‌کرد.
    - نمی‌دونم این چه تفکریه که شما خارجیا راجع به ما ایرانیا دارین. همه جا خوب و بد هست. همه‌ی مردای ایرانی هم این‌جوری نیستن. دوره این حرفا خیلی وقته که سراومده. عشق مردای ایرانی از جنس آتیشه. آتیشی که منشأش از عشقه نه هـ*ـوس و خواهــش نـفس!
    البته به حرفی که زدم مطمئن نبودم. عشق، ایرانی و غیرایرانی نمی‌شناسه! عشق واقعی از نیاز به وجود نمیاد؛اما بودن عاشق با معشـ*ـوق بهترین حس دنیا رو داره و این موضوع همه جای دنیا می تونه اتفاق بیفته، اما خب انتخاب اول من همیشه مردای ایرانی هستن. اخلاقشون خیلی بهتر از اپن‌مایندای بی‌خیال خارجی بود.
    نگاهش رنگی از بی‌تفاوتی گرفت.
    - باشه هرجور مایلی!
    شاید از حرفام سر در نیاورده بود؛ چون اون فقط یه رابـ ـطه‌ی چند ماهه رو می‌خواست؛ اما من ماجرا رو سمت عشق کشونده بودم.
    نگاهی به دوروبرم انداختم تا ببینم این دیوید گور‌به‌گور شده کجا گذاشته رفته. نگاهم رو یه دور چرخوندم.
    چی؟ وای خدا! اشتباه دیدم؟ بلافاصله دوباره به گوشه‌ی سالن نگاه کردم.
    خودشه!
    نفسم و آه مانند بیرون دادم و با چشمای گرد شده بهش خیره شدم. اینجا چی‌کار می‌کرد؟
    گیلاس رو توی دستش تکون می‌داد و متفکر به من خیره شده بود.
    تیپش فوق‌العاده نفس‌گیر شده بود جوری که توی دلم گفتم این ریک که این همه ازش تعریف کردم، باید بره جلوش چند صد متر فقط لنگ بندازه. یقه‌ی پیرهن اسپرت مشکیش کلاً باز بود و لباسش داشت توی تنش جر می‌خورد. عضلاتش از نقطه‌ی دور هم کاملاً مشخص بود. یه کروات شل و باریک قرمز هم دور گردنش انداخته بود. آخ خدا! چرا قلبم داره میاد توی دهنم؟
    صدای ریک حتی باعث نشد بخوام سرم رو برگردونم و نگاهش کنم.
    - حالا که درخواستمو رد کردی باید باهام برقصی.
    قبل از اینکه فرصت کنم تا مخالفت کنم، دستام رو کشید و بلندم کرد. نگاهم رو از امید اخمو گرفتم و با بهت به ریک که داشت می‌بردم سمت پیست رقـ*ـص، زل زدم.
    - چی‌کار می‌کنی؟ مگه من بهت اجازه دادم که...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - ما که نیومدیم اینجا بشینیم همو نگاه کنیم. اون دو تا هم که دارن به حالشون می‌رسن پس بهتره ما هم یه خرده خودمون رو تخلیه کنیم.
    آهنگ پرهیجانی داشت پخش می‌شد و همه با هم بالا می‌پریدن و دستاشون رو تو هوا تکون می‌دادن. شاید اگه امید اینجا نبود، منم با بقیه همراه می‌شدم؛ اما هنوز داشتم نگاه پر از خشمش رو روی خودم احساس می‌کردم. دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با لحن محکمی گفتم:
    - نمی‌خوام برقصم خودت هرکاری می‌خوای بکن.

    و با اخم ازش جدا شدم. اصلاً هم ندیدم که عکس‌العملش چیه چون برام مهم نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و پنجم
    دلم می‌خواست زودتر سوزان رو پیدا کنم و هدیه‌م رو بهش بدم. باید از این خراب شده می‌رفتم. انگار فقط یه دونه کلاب شبانه تو واشنگتن بود. آخه این شانس بود من داشتم؟
    با کلافگی روی مبل مشستم. بدون اینکه نیم‌نگاهی بهش بندازم، شماره‌ی دیوید رو گرفتم.
    اه! لعنتی! چرا جواب نمیده؟
    جواب خودم رو دادم:
    - آخه دیوونه توی این سروصدا و توی اون حس و حال چی‌کار به گوشیش داره آخه؟
    به درک اصلاً! کادو رو یه زمان دیگه بهش میدم.
    از جام بلند شدم و خواستم به‌سمت در خروجی برم که یه غول تشن جلو راهم رو گرفت. با تعجب بهش نگاه کردم.
    نگاه مستش رو بهم دوخت و با لحن کشداری گفت:
    - میای بریم بالا؟ دلم می‌خوادت. بیا بریم. میای؟
    هـ*ـر*زه‌ی مـسـ*ـت! با نفرت نگاهش کردم و به کنار هلش دادم. واسه‌ی همین از این‌جور جاها بدم میومد. خواستم برم که دستم رو محکم از پشت کشید و در همون حال گفت:
    - کجا می‌خوای بری عسل؟ ما که هنوز کاری نکردیم.
    دندون‌قروچه‌ای کردم و با همه‌ی توانم دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم؛ چون که مـسـ*ـت بود اگه چیزی بهش می‌گفتم زیاد متوجه نمی‌شد برای همین ترجیح دادم که چیزی نگم. دوباره خواستم برم که این‌دفعه غافلگیر شدم. از پشت بهم چسبید و محکم بغلم کرد. چشمام گرد شد و با صدای بلندی گفتم:
    - برو عقب مرتیکه عوضی مـسـ*ـت. من نمی‌خوام با تو باشم.
    با خنده‌ی کوتاه و لحن آرومی کنار گوشم زمزمه کرد:
    - وحشی کوچولو می‌خوامت. بهم فحش بده. داد بزن! بزن تو صورتم! همین‌جوری وحشی باش. باشه عشقم؟
    حالم از حرفاش به هم خورد. خاک‌برسر! با آرنجم محکم توی پهلوش کوبیدم تا ازم جدا بشه؛ اما باعث شد با صدای بلندتری بخنده.
    - اه عزیزم! بزن فحش بده.
    محکم‌تر به خودش فشارم داد. چه سیریشی بود. چشمام رو بستم. باید فکر می‌کردم.
    دستاش که ناگهانی از دور شکمم باز شد، چشمام رو باز کردم و برگشتم سمتش تا ببینم چرا جدا شده که یهو امید رو دیدم. دست طرف رو گرفته و از پشت داره می‌پیچونه. با چشمای گرد شده بهشون نگاه کردم. نبض پیشونیش به‌شدت می‌زد. زیرلب زمزمه کرد:
    - چه غلطی داشتی می‌کردی مرتیکه عوضی؟
    مرده لبش رو از شدت درد گاز گرفت و با صدای لرزونی گفت:
    - ببخشید! ببخشید...
    امید نذاشت ادامه بده و به‌سمت خودش برش‌گردوند. با سرعت و قدرت خیلی زیادی مشتی حوالی صورتش کرد، جوری که طرف پخش زمین شد. همه با تعجب نگاهمون می‌کردن. دستام رو با بهت روی دهنم گذاشتم.
    امید یه نفرو زد؟
    رگ گردنش متورم شده بود. فریاد زد:
    - حقشه که خونتو بریزم آشغال عوضی.
    چند نفر مرد قوی هیکل و کت‌وشلواری به‌سمت امید اومدن. نگهبانای کلاب بودن. یکیشون اومد دست امید رو بگیره که یه مرده دیگه از اون‌ور جمعیت به‌سمتشون اومد و گفت:
    - دستتو بکش اون‌ور! مثل اینکه نمی‌دونی ایشون کین؟
    مرد با اخم گفت:
    - برای ما فرقی نمی‌کنه ایشون چه کسی هستن قانون اینجا رو زیرپا گذاشتن و باید از اینجا برن بیرون.
    همون مردی که از امید حمایت کرده بود، رفت نزدیک‌ترش و به سـ*ـینه‌ی اون مرد قوی‌هیکل کوبید و گفت:
    - بهتره حواست به رفتارت باشه؛ چون ممکنه بدجور توبیخ بشی.
    امید دستش رو روی شونه‌ی اون مرد گذاشت و به فارسی گفت:
    - ولش کن امیر من می‌خوام برم؛ ولی دست از سر اون خوک مـسـ*ـت برندار حسابی ازش زهر‌چشم بگیر.
    اون مرد که فهمیده بودم اسمش امیره، سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. هنوز همه با تعجب به امید خیره شده بودن و اون گنده هم دیگه جرأت نکرد چیزی بهش بگه؛ اما امید بدون اینکه به کسی توجه کنه، به‌سمتم اومد که مات داشتم نگاهش می‌کردم. به چشمام زل زد و اخماش غلیظ‌تر شد. بدون حرف دستم رو تو دستش گرفت و به‌سمت در خروجی کشوندم.
    همون‌جور که داشتم دنبالش کشیده می‌شدم، پرسید:
    - ماشین آوردی؟
    - آره.
    - سوئیچ.
    سوئیچم و از تو کیف درآوردم و بهش دادم. با هم سوار ماشینم شدیم؛ اما اون جای راننده نشست. بدون اینکه حرکت کنه، به خیابونا زل زد و گفت:

    - این وقت شب تو اینجا چی‌کار می‌کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و ششم
    صداش آروم بود اما...
    اما چرا من این‌قدر مضطرب بودم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با من‌من گفتم:
    - خب... تولده دوستم بود منم...
    با حساسیت آشکاری سمتم برگشت و با غیظ گفت:
    - دوستت؟ نکنه همون مرتیکه‌ی دورگه رو میگی؟
    اصلاً اون لحظه به این فکر نکردم که به امید ربطی نداره چرا من اینجام. به این فکر نکردم که اون حق نداره این‌جوری باهام رفتار کنه. به این فکر نکردم که چرا در مقابل خشمش این‌قدر موش میشم. به اینا اصلاً فکر نکردم.
    فقط یه چیزی توی ذهنم بود. چه‌جوری جوابش رو بدم که عصبی‌تر نشه.
    - نه! تولد سوزان نامزد دیوید بود.
    حرفم رو قطع کرد و با پرخاش گفت:
    - جالبه! تولد اون دختر بوده؛ اما تو رو‌به‌روی یه مرده دیگه نشسته بودی انگار خیلیم باهاش راحت بودی. نه؟
    - امید...
    با صدای بلندی گفت:
    - این چه لباساییه پوشیدی؟ تقصیره اون مرتیکه مـسـ*ـت نیست که میاد گیر میده بهت تقصیره خودته. همه چیتو انداختی بیرون که همه ببینن و لـ*ـذت ببرن؟ آره؟
    آره‌ی آخر رو همچین با فریاد گفت که دستام رو روی گوشام گذاشتم.
    - داد نزن! من نمی‌خواستم کسی با دیدنم لـ*ـذت ببره. لباسای من خیلیم خوبه از خیلیا پوشیده‌تر بودم. چرا این‌جوری برخورد می‌کنی تو؟
    چشمای سرخش رو توی چشمام کوبوند و با خشم گفت:
    - تو چی‌کار به دخترای دیگه داری؟ همه‌ی شکمت دراومده نیاز، یقه‌ت بازه، خط سین...
    حرفش رو خورد و نفسش رو فوت کرد. نگاهش رو دوباره به خیابونا دوخت.
    دروغه که بگم خیلی از داد و بی‌دادش ناراحت شدم. یه دروغه خیلی‌خیلی بزرگه!
    داشتن ته‌دلم قند آب می‌کردن حسابی! حساس شده بود. شایدم می‌شد به این حساسیت بگم غیرت! وقتی به این فکر کردم که اون مرد رو به‌خاطر من کتک زد، ناخواسته نیشم شل شد.
    در سکوت روند و رسوندم خونه. کنار در رو ترمز زد. نگاهش کردم. هنوزم اخمو بود. گلوم رو صاف کردم و با صدای آرومی گفتم:
    - خودت چه‌جوری می‌خوای بری؟
    توی همون حالت گفت:
    - می‌خوام قدم بزنم.
    با لحن نرمی اسمش رو صدا زدم.
    - امید؟
    - بله؟
    نگاهش رو می‌خواستم پس دوباره صداش زدم:
    - امید؟
    نگاهم کرد؛ اما هنوز جدی و سرسخت بود.
    - امشب واقعاً تولد سوزان بود با دیوید رفته بودن خلوت کنن...
    حرفم رو قطع کرد و با لحن آرومی گفت:
    - حرف من چیز دیگه‌‌ایه نیاز. چرا همچین لباسایی پوشیدی؟ برای یه تولد، اونم تو همچین جایی چرا این‌قدر به خودت رسیدی؟ چرا؟
    - امید اینجا واشنگتنه پوشیدن این‌جور لباسا خیلی عادیه! از تو تعجب می‌کنم که این‌قدر روی این موضوع حساسیت نشون میدی.
    اخماش رو بیشتر توی هم فرو کرد. دوباره نگاهش رو ازم گرفت. لعنتی! دوست داشتم فقط بهم خیره شه.
    - اینجا هر قبرستونی که می‌خواد باشه. من کاری به فرهنگ و دخترای دیگه ندارم نیاز اما دوست ندارم تو این‌جوری لباس بپوشی.
    با سماجت پرسیدم:
    - چرا باید مدل لباس پوشیدن من برای تو مهم باشه؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - بی‌خیال.
    و بلافاصله از ماشین پیاده شد.
    منم به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و صداش زدم.
    - امید؟
    ایستاد؛ ولی برنگشت. آسمون غرش کرد.ریه خرده سکوت کردم و بعدش گفتم:
    - ازت ممنونم بابت حمایتی که ازم کردی.
    ریزش بارون شروع شد. صدای آرومش به گوشم رسید:
    - خواهش می‌کنم.
    نایستاد تا حرف دیگه‌ای بزنم. رفت! دستاش توی جیب‌هاش بود و به‌آرومی قدم برمی‌داشت. بارون تند و بی‌رحمانه می‌بارید. به در ماشین تکیه داده بودم و رفتن مرد مقتدر و ویولنیست روبه‌روم رو نگاه می‌کردم.
    ***
    امروز دوشنبه بود و هر دوشنبه گروه استراحت داشت. حالا چه‌جوری باید با امید کارام رو هماهنگ می‌کردم؟
    از اون شب به بعد خیلی باهام سرسنگین رفتار می‌کرد البته منم زیاد به پروپاش نمی‌پیچیدم. دلیلی هم نداشت که بخوام برم چیزی رو از دلش دربیارم؛ چون من کاری نکرده بودم. اون خودش خیلی داشت حساسیت نشون می‌داد. اونم بی‌دلیل و بدون هیچ توضیحی.
    خیلی سخت بود برام که الان بخوام باهاش قرار ملاقات بذارم. دلم نمی‌خواست فکر کنه که می‌خوام منت‌کشی کنم.
    لعنت به تو ماریا!

    ماریا کسی بود که مسئول هماهنگ کردن کارای ما برای ایتالیا بود. می‌خواستیم برای دو هفته‌ی دیگه بریم اونجا. کنسرت داشتیم. حالا هم ازم آمار دقیق گروه رو می‌خواست. اولین بار بود که می‌خواستیم کنسرت بذاریم و امید باید تعیین می‌کرد که چه کسایی رو می‌خواد با خودش ببره. همین امروزم باید بهش آمارو می‌دادم. می‌خواست سالن و هتل رزرو و تبلیغ کنه و توی سایت رسمی موسیقی اسامی رو هم وارد کنه. حالا اینکه چه‌قدر به‌خاطر دیر خبر دادنش دعواش کردم، بماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و هفتم
    می‌تونستم لج کنم و چند روز دیگه اسامی رو واسش بفرستم، در واقع هیچ غلطی نمی‌تونست بکنه؛ اما نمی‌خواستم یه مشکل احتمالی برای گروه پیش بیاد. اگه کارامون به برنامه و بدون لج‌بازی پیش می‌رفت بهتر بود. این کنسرت، اولین کنسرت بود و اهمیت زیادی داشت.
    آخر سرم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و غرورم گوشی رو برداشتم. شمارش رو گرفتم.
    سگ خور!
    - بله؟
    نیاز بی‌جنبه باز تو صداش رو شنیدی و قبلت توی دهنت اومد؟ نفسم رو نامحسوس فوت کردم و با یخ‌ترین حالت ممکن گفتم:
    - باید ببینمت در مورد کنسرت می‌خوام باهات صحبت کنم.
    صدای اونم از من بدتر بود!
    - من الان وقت ندارم.
    حالا از شدت عصبانیت داشتم می‌مردم؛ اما با خونسردی ظاهری گفتم:
    - باشه پس مشکلی نیست! میگم ماری بی‌خیال کنسرت بشه!
    کمی مکث کرد و گفت:
    - دارم میرم باشگاه بیا اونجا. آدرسش رو برات می‌فرستم.
    باشگاه؟ آخه باشگاهم جا بود برای قرار ملاقات؟ از این‌جور محیط‌های عمومی به‌شدت بدم میومد. اومدم اعتراض کنم که تلفن قطع شد.
    با تعجب گوشی رو از خودم جدا کردم و بهش خیره شدم.
    چی‌کار کرد الان؟ روی من قطع کرد؟ بدون خداحافظی؟
    آخ امید! چه‌قدر بعضی وقتا دوست دارم با دندونام اون عضله‌های لعنتیت رو تیکه‌‌و‌پاره کنم.
    از ماشین پیاده شدم و به برج بسیار بلند و شیک رو‌به‌روم نگاه کردم. عینک آفتابیم رو روی سرم گذاشتم و سوت کشداری زدم. چه‌قدر معماری جالب و مدرنی داشت. توی یکی از معروف‌ترین و گرون‌ترین خیابونای واشنگتن هم بود.
    آدم ندید بدیدی نبودم؛ ولی فکر نمی‌کردم امید هم این‌جور جاها بیاد. پس معلومه خیلی به خودش می‌رسه. ماشین رو قفل کردم و وارد برج شدم. نگاهم رو از زرق و برق خیره‌کننده‌ی فروشگاه‌های لوکسش گرفتم و یه راست توی آسانسور رفتم.
    همیشه از ساختمونای بلند بیزار بودم. وقتی آسانسور می‌خواست بره بالا یا بیاد پایین، حالت‌تهوع بدی بهم دست می‌داد؛ چون سرعتش خیلی زیاد بود.
    بالاخره ایستاد و منم با اخمای درهمی زدم بیرون. نگاهم رو به اطراف دوختم. برعکس طبقه‌ی اول که خیلی شلوغ و پرهیاهو بود، این طبقه خلوت و تاریک و در عین حال شیک و خوشگل بود. حدس زدم شاید این طبقه خصوصی باشه. کنار در آسانسور یه اتاقک نگهبانی بود. با دیدن من یکیشون از جاش بلند شد و با لحن مؤدبانه‌ای گفت:
    - خوش‌ اومدید خانم امری داشتید؟
    دوباره یه نگاه دیگه به سالن درندشت روبه‌روم کردم و با تعجب پرسیدم:
    - اینجا کسی نیست؟
    - اینجا بازدید عمومی نداره اگه مایل به خرید و خدمات هستید، می‌تونید از طبقه‌ی همکف تا طبقه‌ی ۲۲ استفاده کنید. اینجا خصوصیه!
    پس درست حدس زده بودم. حتماً امید بهم آدرس اشتباه داده بود. اصولاً باشگاه یه مکان عمومی حساب میشه. اگرم باشگاه شخصی باشه که توی خونه‌س مثل خونه‌ی ما. اینجا هم که خونه‌ی امید نیست.
    چیز دیگه‌ای به نگهبان نگفتم. اونم همون‌جور که نگام می‌کرد، سرجاش ایستاده بود. انگار حالا من تروریستم می‌خوام همه این سالن رو بترکونم. خوبه هیچ‌کس هم اونجا نبود.
    پشت‌چشمی واسش نازک کردم و گوشیم رو از توی کیفم درآوردم. شمارش رو گرفتم. می‌خواستم ببینم درست اومدم یا نه. خیلی زنگ خورد؛ ولی جواب نداد.
    دندونام رو روی هم فشردم و گوشی رو تو کیفم پرت کردم. نیاز نیستم حقت رو کف دستت نذارم مغرورالدوله!
    اوایل می‌گفتم مغرور نیست؛ اما انگار غرور آقا زیرپوستیه. غرورش اتفاقاً خیلی هم زیاد و وحشتناکه. من موندم این چه‌جوری رفته پشت چراغ قرمز شیشه ماشین مردم رو پاک کرده؟ والا این مرد وقتی سگ بشه، من رو که هیچ، هیتلرم می‌ذاره تو جیب کوچیکه‌ش!
    رفتم سمت آسانسور و با حرص دکمه‌ش رو زدم تا بیاد بالا. توی دلمم متصل داشتم غرغر می‌کردم. خیلی از دستش حرصی بودم. خیلی‌خیلی زیاد!
    - خانوم... خانوم مشکات!
    برگشتم و با اخم به نگهبانه که صدام زده بود، نگاه کردم. این دیگه فامیلی من رو از کجا می‌دونه؟ با برگشتن من، گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و لبخند بااحترامی زد و با لحنی که نرمش بیشتری پیدا کرده بود، گفت:
    - ببخشید که دیر شناختمون ای کاش از همون اول خودتون رو معرفی می‌کردید. بفرمایید داخل من راهنماییتون می‌کنم.
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
    - تو من رو از کجا می‌شناسی؟
    - همین الان منشی جناب رضایی تماس گرفتن و گفتن که منتظر شما هستن لطفاً بفرمایید داخل.
    منشی؟ مگه شرکته؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده!بی‌حرف و مبهوت دنبالش راه افتادم. اونم داخل یکی از راهروها که با مجسمه‌ها و تابلوهای زیادی تزئین شده بود، رفت. روبه‌روی یه در ایستاد و زنگش رو زد. بعد از اون در رو برام باز کرد و کمی خم شد.
    - بفرمایید داخل.
    - اینجا کجاست؟
    - آقای رضایی اینجا تشریف دارن.
    بی‌حرف رفتم داخل. یه سالن بزرگ و خیلی شیکی پیش روم بود. کاملاً مدرن که همش با رنگای مشکی و زرد دیزاین شده بود. یه میز خیلی بزرگی کنار پنجره قرار داشت که پشتش یه دختر ظریفی نشسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهل و هشتم
    با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند گشادی روی لباش نقش بست. چرا اینجا این شکلی بود؟ امید بهم گفت که توی باشگاهه اما اینجا هیچ چیزش به باشگاه نمی‌خورد صدای فوق‌العاده نازک و پرنازش، باعث شد نگاه جدی و متعجبم رو بهش بدوزم. فارسی صحبت می‌کرد البته با لهجه‌ی غلیظ و فوق افتضاحی!
    - خیلی خوش اومدی هانی، بیا بشین روی یکی از این مبلا تا به امیدجان خبر بدم که رسیدی.
    امیدجان؟ چی‌کارشه که این‌قدر راحت در موردش صحبت می‌کنه؟ فکم رو روی هم فشردم. نکبت.
    رفتم سمتش و با لحن غیردوستانه‌ای گفتم:
    - زودتر صداش کن کارش دارم.
    متعجب از لحن تندم، چشمای مشکی‌رنگش رو درشت کرد و بدون حرف، به‌سمت در بزرگی که انتهای سالن قرار داشت، رفت. همون‌جور که ایستاده بودم، رفتنش رو نظاره کردم. معلوم بود ورزشکاره. نیم‌تنه‌ی کوتاهش شکم شیش تیکه‌‌ش رو انداخته بود بیرون، بازوهای ظریفشم کاملاً عضلاتی بود. در رو که باز کرد، نگاهم رفت سمت دو مردی که با بالاتنه ی برهنه، روی تشک خیلی بزرگی مشغول مشت زدن به هم دیگه بودن. یکی از همون مردا هم امید بود. تو یه لحظه که در باز شد، همچین مشت محکمی تو صورت طرف مقابلش خوابوند که به جای اون بنده خدا من دردم اومد. هیکل حجیم و عضلانیش از فردی که داشت باهاش بکس تمرین می‌کرد، گنده‌تر بود و حسابی دلبری می‌کرد.
    مثل این پسرای هیز حرف می‌زنم. دلبری! نگاهم رو چرخوندم و پشت به در ایستادم. نمی‌دونم چرا دیگه چشمام از من دستور نمی‌گرفتن و همیشه توی هر مکانی حسابی امید رو دید می‌زدن.
    ولی خدایی هیکلش روزبه‌روز بیشتر به رخ کشیده می‌شد. توی دلم گفتم شاید اگه امید با این تیپ و قیافه‌ی جدیدش به پریناز پیشنهاد می‌داد، هیچ‌وقت دست رد به سـ*ـینه‌ش زده نمی‌شد. گفته بود پریناز مردای خشن رو دوست داره صد رحمت به کسای دیگه‌ای که خشن بودن.
    جدیداً خودش خیلی هار شده. خوبه هم که میگه من خیلی آروم و مهربونم و این چیزا باشخصیتم جور در نمیاد. خوبه فکر می‌کنه مهربونه. اگه فکر می‌کرد وحشیه دیگه چه اخلاقی می‌خواست داشته باشه؟
    صدای نحس دختره مثل مته روی اعصابم رفت.
    - هانی چند دقیقه منتظر باش الان میاد. رفت یه آبی به بدنش بزنه.
    دوست داشتم تمام دق و دلیام رو سر این دختره با اون لهجه‌ی مزخرفش خالی کنم. به‌سمتش برگشتم و پرخاشگرانه گفتم:
    - من عجله دارم اگه می‌خواد معطل کنه میرم.
    چشماش گردتر شد و با خونسردی روی صندلی پشت میزش نشست.
    - زیاد طول نمی‌کشه در حد پنج مین زود میاد.
    رو یکی از مبلا نشستم که روکش سیاه چرمی داشت و پاهام رو روی هم انداختم.
    - امید این روزا خیلی خسته‌س. توی تمرینا هواش رو داشته باش. دلم نمی‌خواد به خودش صدمه بزنه.
    چقدر عشـ*ـوه می‌ریخت موقع حرف زدن. این کیه که داره به من میگه مواظبش باشم؟ اصلاً به اون چه ربطی داره؟ لپام رو از داخل گاز گرفتم و با حرص پنهونی گفتم:
    - احوال امید به من ربطی نداره. من فقط مدیر‌برنامشم. اگه مشکلی داره می‌تونه بره با یه روان‌شناس مطرح کنه.
    - آخه چند روز پیش که با هم رفتیم پارک ملی، کلی گفتیم و خندیدیم. حالش خیلی خوب بود. سوار لنج شدیم، با هم شنا کردیم، با هم مرجان‌ها رو دیدیم. فکر کنم بدونی که امید خیلی دوسشون داره. دو روز بعدشم رفتیم یوسمایت، اونجا نگهبان همه جا رو نشونمون داد. مطمئناً می‌دونی که حیات‌وحش اونجا بی‌نظیره! فرداشم می‌خواستیم بریم کارلسبد کیورنز اما نشد. کلاً عصبی و ناراحت بود هر چی ازش پرسیدم چته هیچی نگفت آخر سرم گفت که توی گروه مشکل ایجاد شده و فشاره کاریه برای همینم بهت گفتم مواظبش باش به هر حال شما با هم همکارید.
    دهنم کج شده بود. حال به هم زن عقده‌ای! خب یه بارکی انگلیسی حرف بزن دیگه چرا هی کانال عوض می‌کنی؟ مثلاً می‌خواست بهم بگه که با امید رفته گردش و خوش گذرونده؟ مثلاً منم الان داره پشت مبارکم می‌سوزه.
    هه! خبر نداره که... که... لعنتی!
    دلم می‌خواست دندوناش رو دونه‌دونه توی دهنش خورد کنم. با هم رفتن شنا کردن؟ آقا تماشا کردن مرجان رو دوست داره؟
    حالا من چرا حرصی شدم؟ اون که صنمی با من نداره. مثل هر مرد دیگه‌ای می‌تونه از موقعیتاش استفاده کنه و حال دنیا رو ببره. تقصیر منه که فکر می‌کردم از اون مردای مسلک پیشه‌ست! کسی که اون‌قدر معنویاتش بالاست که دنبال این‌جور خوش‌گذرونیا و دختربازیا نیست. چه می‌دونستم که دوره‌ی این حرفا خیلی وقته که سراومده. فقط ادعا داشتم که آدم‌شناسم. این آدم‌شناسی و باید می‌ذاشتم در کوزه و لیترلیتر آبش رو می‌خوردم.
    مگه امید پشت کوه به دنیا اومده که بخوام ازش توقع داشته باشم که مثل مردای عابد و زاهد رفتار کنه؟ توی آزادترین کشور دنیا با بهترین موقعیت به دنیا اومده. اگرم بخواد شرایط نمی‌ذاره که از همه‌ی این زیبایی‌ها چشم بپوشه. اصلاً چرا چشماش رو ببنده؟ خیلی هم خوبه که از زندگیش لـ*ـذت ببره! مشکل منم و طرز عقایدم، طرز افکاری که جدیداً غیرقابل کنترل شدن.
    در باز شد و اومد داخل. بدون اینکه از جام بلند شم، با اخمای گره خورده‌ای نگاهش کردم. موهای پرپشتش نم داشت و تی‌شرت جذب خاکستری‌رنگی پوشیده بود. با دیدن من که روی مبل نشستم، گفت:
    - پذیرایی نکردی از خانوم؟
    نگاهش به من بود؛ اما روی صحبتش با اون دختره‌ی اعصاب خورد‌کن بود.
    - اوه! ساری هانی اصلاً یادم رفت. الان برات یه کافی دبش آماده می‌کنم.
    و بعد از این حرفش به‌سمت دری دوید که فکر کنم آشپزخونه اون تو بود. نه به اون هانی‌هانی کردنش، نه به این دبش گفتنش!
    چپ‌چپ به رفتنش نگاه کردم و نگاهم رو به‌سمت امید که با یه لبخند کج و محوی ایستاده بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، دوختم. پشت‌چشمی نازک کردم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا