کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
یاس قرارداد را آورد و هم خودش هم برهان امضا کردند. به محض رفتن برهان روی صندلی‌اش نشست و خرسند و غرق فکر به دیوار‌های اتاقش خیره شد. تصمیم گرفته بود دیگر نوع قرارداد‌هایش را عوض کند. نمی‌خواست به‌طور مستقیم با برند‌های معروف قرارداد ببندد. مستقیماً با بزرگ‌ترین مالک فروشگاه‌های زنجیره‌ای که وسعت و شهرتشان زبانزد عام و خاص است، وارد معامله شده بود. نمی‌خواست باز ماجرایی مثل آن روز که به مغازه رفته بود و محصول خودش را به آن شکل دیده بود، باز دچار مشکل شود. این شرکت برای خودش نبود. به‌نحوی بار سنگین امانتی بود که روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. از جا برخاست. به همه‌ی بخش‌ها کوتاه اما مفید سر زد و بعد مثل هر روز به آزمایشگاه مخصوص کارخانه رفت‌. بچه‌ها مثل هربار با دیدنش کلی از او استقبال کردند. یاس صبورانه با همه‌شان احوالپرسی کرد و در عین حرف‌زدن روپوش و دستکش و... را به تن کرد و حاضر شد. باید تمام جوانب بهداشتی را آماده می‌کرد‌. با بچه‌ها مشغول شدند. مواد جدیدی که لازم بود را یکی از بچه‌ها همین امروز صبح آن هم از بهترین نوعشان خریده بود. یاس تصمیم گرفته بود با بچه‌ها روی مواد اولیه شکلات کار و آزمایش کنند. قصد داشت مواد طبیعی را جایگزین نگهدارنده‌های مصنوعی و شیمیایی که ضررهایش بیشتر از فایده‌هایش است، بکند. برای پیداکردن مواد طبیعی مناسب از چیزی سر درنمی‌آورد؛ اما وقتی تصمیمش را با بچه‌ها درمیان گذاشت، همه‌ی آن‌ها استقبال کردند و قول دادند تا جایی که می‌شود کمکش کنند. یاس تصمیم داشت نیمی از مراحل را در آزمایشگاه انجام دهد و وقتی به نتیجه‌ای نزدیک به خواسته‌اش رسید، ادامه‌ی مراحل را در خانه انجام دهد. در واقع هم نمی‌خواست وقت بچه‌ها را بگیرد و هم از طرفی می‌خواست نتایج آزمایش‌هایش پنهان بمانند. نمی‌شد همه‌چیز را در ملأعام انجام داد. به بچه‌ها اعتماد داشت؛ اما کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد. خصوصاً که رقیبانش برای کپی و به‌نحوی تقلب‌کردن از او و به‌دست‌آوردن راز‌های مخفی‌اش حاضر بودند پول‌های هنگفتی را هزینه کنند. یک هفته‌ای می‌شد که روی این هدف کار می‌کرد و به نتیجه‌ای نرسیده بود‌. نگهدارنده‌های طبیعی خود هم به نوعی با گذشت زمان فاسد می‌شدند. باید ماده‌ای را پیدا می‌کرد که در عین طبیعی‌بودن، با شکلات هم سازگاری داشته باشد. فعلاً قصد داشت روی شکلات و بعد از موفقیت روی چیز‌های دیگر امتحان کند. این‌طوری هم مقرون‌به‌صرفه بود و هم با جان مردم بازی نمی‌کرد‌. این فکر زمانی به ذهنش خطور کرد که داشت یکی از مقالات درمورد نگهدارنده‌ها و افزودنی‌ها و بیماری‌هایی را که ایجاد می‌کردند، می‌خواند. برخی از مواد طبیعی که روی آن‌ها به کمک محققان آزمایشگاه آزمایش انجام داده بودند، مواد گیاهی، برخی ادویه‌ها و... بودند. یاس دست‌به‌کار شد. بشر‌ها و لوله‌های مختلف را در دست داشت و گاهی از ابزار دیگر هم بهره می‌گرفت. وسط آزمایشش بود که ناگهان یکی از مواد که در لوله‌ی آزمایشگاهی باریکی ریخته بود، با بشر دیگری که درحال جوشیدن روی شمع الکی بود، قاتی شد. جرقه‌ای زد که یاس ناخودآگاه به عقب پرید. بچه‌ها سریع دورش جمع شدند و کنجکاوانه سروصورتش را نگاه می‌کردند. گوشه‌ی پیشانی‌اش کبود شده بود. سریع قطعه‌ای یخ از داخل یخچال آزمایشگاهی مخصوص برداشتند و روی پیشانی‌اش گذاشتند؛ اما یاس گویی در فضای دیگری سیر می‌کرد که به واکنش‌های بچه‌ها عکس‌العملی نشان نمی‌داد. رد نگاهش را که گرفتند، دیدند به بشری که مخلوط شده و در حال جوشیدن بود نگاه می‌کند. چند دقیقه‌ای یخ را برایش نگه داشتند و پس از اینکه از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کردند، هر کدامشان سر پست و کار خودشان رفتند. باید کیفیت مواد اولیه‌ای را که برای محصولات شرکت آورده بودند، بررسی می‌کردند و در این مواقع وقت سر خاراندن هم نداشتند. یاس از جا برخاست. بشر را با احتیاط و دستمالی برداشت و روی میز گذاشت تا اندکی خنک شود. دقیقاً همان ترکیبی شده بود که می‌خواست؛ اما حواسش پرت شده بود و بین دو ترکیب مردد مانده بود. یادش رفته بود که کدام یک با محتوی درون بشر ترکیب شده‌اند. هر دو نوع مواد به اضافه‌ی ماده‌ی تشکیل‌دهنده‌ی خام بشر و بشری را که حالا سرد شده بود، برداشت. روپوشش را از تن خارج کرد. خداحافظی‌ای سرسری کرد و بعد از اینکه سفارش کرد از این ماجرا چیزی به بیرون درز نکند، از شرکت بیرون آمد. سوار ماشین شد و با سرعت خود را به خانه رساند. آن‌قدر هیجان زده بود که حتی نفهمید ماشینش را کجا و چگونه پارک کرده. دستانش پر بود؛ پس منتظر ماند مادرش در را باز کند. مریم‌خانوم با دیدن یاس، آن هم این‌موقع از روز که نزدیک سه ساعتی تا اتمام ساعت کاری مانده بود، متعجب بود‌. یاس به‌طور خلاصه توضیح داد و بعد به آشپزخانه رفت. مریم‌خانوم تنها وقتی به یاس اجازه داد که قبول کرد خودش تمام مسئولیت‌ها را بپذیرد و صورت‌مسئله‌هایی که رعایت آن‌ها ضروری بود مِن جمله اینکه ظرفی شکسته نشود، بعد از اتمام کار همه‌ی ظرف‌ها شسته شوند، آشپزخانه بعد از اتمام کار همانند روز اولش دسته‌گل و مرتب باشد، سروصدای آن چنانی ایجاد نکند، خانه و آشپزخانه را به آتش نکشد، چیزی را نسوزاند و در صورت خسارت‌واردکردن، خودش همه‌ی ضرر‌ها را متحمل شود.
تهدید‌های مریم‌خانوم کاملاً جدی بودند. یاس با شیطنت خاصی چشم کشیده‌ای گفته بود که مریم‌خانوم نیم‌نگاه چپی به او انداخته و بعد به سالن پذیرایی رفت تا سریال موردعلاقه‌اش را ببیند. برخی وسایل آزمایشگاهی و مخصوص بودند و نمی‌شد از ظرف‌های عادی استفاده کرد، برای همین به مسـتانه زنگ زد تا وسایل مورد نیاز را به‌نحوی تهیه و برایش بیاورد. در این مورد مسـتانه از همه‌چیز باخبر بود. البته با کلی تعهد. حقیقت این بود که یاس بیشتر از خودش به مسـتانه اعتماد داشت و فقط گاهی تأکیدکردن‌هایش برای این بود که مسـتانه دختری بازیگوش و حواس‌پرت و سربه‌هوا بود که گاهاً بعضی چیز‌ها از دستش در می‌رفتند؛ اما اگر بنا به امانت‌داری بود، رازدار و امین خوبی بود. یاس وسایل را آماده روی میز ناهارخوری چید که صدای زنگ آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس در را باز کرد و مسـتانه سرخوش و خندان وارد شد.
    - به! خانوم دانشمند! حالا چی کشف کردی این‌طوری...
    یاس با سر به مادرش اشاره کرد. مسـتانه تازه نگاهش به مریم‌خانوم افتاد. به‌سمتش رفت. گرم احوالپرسی کرد و سپس به دنبال یاس تا آشپزخانه راه افتاد‌. مسـتانه ابتدا سعی می‌کرد همه‌چیز را به شوخی و خنده بگیرد؛ اما او هم کم‌کم جدی شد و هر دو سخت مشغول شدند. یاس هر دو ماده را امتحان کرد و پس از آنکه روی ظرف‌هایشان با برچسب علامت گذاشت تا مثل امروز قاتی نشوند و فراموش نکند، آن‌ها را روی اُپن چید.
    - خب حالا واقعاً می‌خوای ازش استفاده کنی؟
    - عیبش چیه؟
    - یاس؟ ملت رو نفرستی یه راست اون دنیا؟ من فکر نمی‌کردم تو انقدر جدی باشی. گفتم شاید برای تحقیقی، پایان‌نامه‌ای چیزی می‌خوای.
    - مسـتانه! وقت شوخی نیست الان. خودمم خسته‌م. واقعاً قراره ازش استفاده کنیم. منتهی بعد از اینکه امتحان شد و بچه‌ها سلامت و کیفیتش رو تأیید کردن. تازه! فقط این نیست. چند وقت پیش وقتی داشتم سرچ می‌کردم یه سری چیزها هم دستگیرم شد.
    - خب خانوم پلیس؟ چی دستگیر کردی این‌بار؟
    یاس بی‌نمک‌بازی مسـتانه را نادیده گرفت و ادامه داد:
    - یه سری ترکیباتن توی شکلات که احساس خوش‌حالی و آرامش میدن. از همینام میشه یه استفاده‌هایی کرد.
    - حالا چه ترکیبایی؟
    - بالای دیپلمه. سواد تو نمی‌رسه.
    - اذیت نکن دیگه! بگو.
    - سه ماده کافئین، تئوبرومین و فنیل اتیل آمین توی شکلاته که به‌عنوان محرک ملایم باعث ایجاد احساس شعف و آرامش میشه.
    - واو! چه خفن! خب حالا دقیقاً فکرت چیه خانوم ایکیوسان؟
    - می‌تونیم این ترکیبات رو جدا کنیم و به‌نحوی درصدش رو توی شکلات بیشتر کنیم. در این صورت حتی می‌تونه یه داروی بی‌خطر و طبیعی و حتی خوشمزه باشه.
    - عجب فکری! کجا بودین اون‌وقت شما خانوم عنقا؟! اصلاً دنیا به وجود شما نیاز داره شدید!
    - مسخره می‌کنی مستان؟
    - بابا یاس! اینایی که میگی بد نیستنا؛ ولی کلی دوندگی می‌خواد تا بتونی انجامش بدی. یه عالمه کارای قانونی داره‌. خصوصاً که فقط محصولات فراسو خوراکیه.
    - خب قراره تو قالب خوراکی تولید بشه دیگه!
    - من دیگه اوناش رو نمی‌دونم. خودت باید پیگیر کاراش بشی. آخه دختر! تو شب می‌خوابی، صبح بیدار میشی، جن‌زده میشی، یه فکر می‌زنه تو پس کله‌ت. نمیگی اینا الکی نیست. کلی بدبختی داره تا یه‌کم پیش بره؟ فکر کردی فرشته‌ی مهربون میاد یه بی‌بیدی با بیدی بو می‌کنه، همه‌چی در آن واحد درست میشه و تموم؟ تازه امکانات و غیره‌شم هست.
    - نگاه کن من از کی مشورت می‌گیرم! خدا رحم کرد تو یه شرکت نداری فقط جزء رقیبای من باشی!
    مریم خانوم: یاس مادر؟ کارتون تموم نشد؟ باید شام بذارما.
    - از الان؟
    - تا تو او‌ن‌ها رو جمع کنی وقت شام رسیده دیگه.
    مریم‌خانوم با سیاست داشت عهدنامه‌ی تهدید‌هایش را برای یاس یادآوری می‌کرد. یاس چشمی گفت و مشغول شد‌. ظرف‌های اضافه را جمع کرد و در سینک ریخت. روی میز را دستمال کشید و وسایل تمیز را سر جای خودشان قرار داد. مسـتانه با خیال راحت روی میز ناهارخوری نشسته و سیب گاز می‌زد. یاس دست‌به‌کمر شد و دقیقاً مقابلش ایستاد.
    - خانوم! یه وقت النگوهاتون نشکنه!
    - نه، تو نگران النگو‌های من نباش. به کارت برس. مامانت کلی کار داره اینجا رو کن‌فیکون کردی.
    یاس حرصی لب‌هایش را روی هم فشرد و چشمانش را ریز کرد. تمام کثیف‌کاری‌ها به‌خاطر حواس‌پرتی‌های مسـتانه بود و حال با خیال راحت روی میز نشسته و سیبش را گاز می‌زد.
    - بیا یه کمکی بکن حداقل! رو که نیست!
    - من مثلاً مهمونما! آدم از مهمونش کار می‌کشه؟
    - تو بیست ساله تو خونه ما بزرگ شدی، هنوز مهمونی؟ جلل‌الخالق!
    - یاس! کارات رو گردن مسـتانه ننداز! خودت باید انجامشون بدی!
    - عجب گیری کردیما! چندنفر به یه نفر. خدایا!
    مسـتانه موذیانه خندید و پایش را روی پای دیگرش انداخت‌. یاس دستکش دستش کرد و مشغول شستن ظرف‌ها شد. سینک پر از آب و کف به ناگه خوی شیطانی‌اش را بیدار کرد. دستانش را درون سینک برد. خیلی آرام، بی‌آنکه جلب توجه کند، دستانش را پر کرد و به حالت غلاب‌وار محکم گرفت تا آب و کف از بین انگشتانش نریزد و حسابی تا گنجایش آخر دست‌ها و انگشت‌هایش استفاده کند. مسـتانه بی‌خبر از دنیا سیبش را می‌خورد. آن‌قدر آهسته گاز می‌زد که یاس را جری‌تر کند و موفق هم شده بود. برای یک لحظه سایه‌ای را مقابلش دید و سرش یخ کرد. کف از سر و صورتش پایین می‌آمد و موهایش خیس شده بود. یاس دست‌های کفی‌اش را محکم به هم زد و با فاصله از مسـتانه ایستاد. مسـتانه با نگاهش برای یاس خط‌ونشان می‌کشید. از روی میز پایین پرید. یاس دستان کفی‌اش را بی‌اهمیت به کمرش گذاشته بود و خندان با اداواطوار کمرش را تکان می‌داد. مسـتانه تاب نیاورد و دست‌به‌کار شد. یاس فراموش کرده بود درپوش سینک را بردارد تا آب و کف جمع شده بروند. به ثانیه نکشیده کل آشپزخانه خیس و کفی شده و صدای جیغ و داد و خنده‌هایشان کل آشپزخانه را برداشته بود. درست مثل کودکیشان. کودکی که تنها از آن ردپای سنگین خاطره‌ای بر جا مانده بود و بس‌!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس و مسـتانه همچنان درگیر بودند که مریم‌خانوم در درگاه در ظاهر شد. هر دو با دیدنش، در همان حالتی که بودند، خشک شدند. مریم‌خانوم دست‌به‌کمر زده بود و با چشم‌غره به یاس خیره شده بود. یاس برای پیش‌گیری سریع خودش پاسخ احتمالی به حرفی که مادرش قرار بود بزند، داد.
    - چشم مامان! الان اینجا رو مثل روز اولش دسته‌ی گل می‌کنیم.
    - می‌کنیم؟ خاله مریم...
    یاس سقلمه‌ای به پهلوی مسـتانه زد. فقط منتظر بود مریم‌خانوم برود تا می‌تواند حساب مسـتانه را برسد. مریم‌خانوم با تأسف سری تکان داد و به‌سمت تلوزیون رفت. یاس دسته طی را برداشت و دنبال مسـتانه افتاد‌. مسـتانه که احتمال برخورد یاس را در نظر گرفته بود، با سرعت به‌سمت مریم‌خانوم پناه برد. یاس از عصبانیت طوری کبود شده بود که هر لحظه امکان فوران داشت. کناری ایستاد و تمام فضای آشپزخانه را از نظر گذراند. از همه‌جای آشپزخانه کف می‌بارید. کابینت‌های سبز خوش‌رنگ مادرش همه خیس و کفی بودند. گلیم چندمتری کوچک وسط آشپزخانه به کناری رفته و جمع شده بود. بوی مایع ظرف‌شویی گل رز همه‌جا را برداشته بود؛ اما این بوی خوش از اصل مصیبتی که بر سر یاس نازل شده بود، چیزی کم نمی‌کرد. حتی قابلمه‌های سبز و کتری و قوری زمردی روی گاز هم کفی شده بود. یاس هر چه دستگیره و دستمال می‌توانست از کشوی مخصوص دستمال‌ها برداشت تا همه‌جا را خشک و تمیز کند. در عین اینکه تمیز می‌کرد و بعد از خیس‌شدن دستگیره و دستمال‌ها، دستمال دیگری برمی‌داشت، هربار چهره‌ی جدیدی از لباس‌های خودش نمایان می‌شد. هر دستمال را که باز می‌کرد، با تکه‌پارچه‌های بلوز، شال، پیراهن و حتی تی‌شرت‌هایش مواجه می‌شد که فکر می‌کرد سرجایشان در کشوی خودش هستند. آه از نهادش برخاست. عاجزانه همانند مادری که کودکش را از دست داده باشد، به آن‌ها نگاه می‌کرد. یکی-دوتا از آن‌ها را همین دو هفته پیش که با مسـتانه برای خرید رفته بودند، گرفته بود. هی لب می‌گزید و به لباس‌هایش که حال نقش دستمال را اجرا می‌کردند، می‌نگریست. عاقبت طاقت نیاورد.
    - مامان؟ این‌ها لباس‌های من نیستن که دستمالشون کردی؟
    - چی؟ کدوما؟
    - این‌ها! مامان‌جان! لطفاً به کوچه علی چپ نزن که بن‌بسته. آخه مگه این‌ها رو من تازه نگرفته بودم؟ برداشتی دستمالشون کردی؟
    - اون کهنه‌ها رو میگی؟ کجا تازه گرفتیشون؟ دو-سه‌ماهه این‌ها رو داری! مثل کهنه بچه می‌مونن.
    - مامان! این‌ها رو دو هفته پیش با مسـتانه گرفتیم.
    مسـتانه که شاخک‌هایش فعال شده بود، بلافاصله از پناهگاهش بیرون آمد و به‌سمت آشپزخانه هجوم برد.
    - اوا! راست میگه خاله! این‌ها رو تازه خریدیم.
    - من خوشم نمیومد، دستمالشون کردم یه استفاده‌ی مفید داشته باشن.
    - مامان‌جان! آخه لااقل می‌ذاشتی من می‌پوشیدمشون، بعد دستمالشون می‌کردی. کلی پولشون رو دادم. اصلاً مگه تو همین چند وقت پیش نرفته بودی بازار اندازه‌ی سی-چهل‌تومن دستمال گرفته بودی؟
    - اون‌ها رو که از مترو خریدم. جنسشونم خوب نبود.
    - خب جنسشون خوب نبود، برای چی خریدی؟
    - خانومه خیلی بیچاره بود. تازه طلاق گرفته بود. دلم سوخت!
    یاس با عجز و هق‌هق‌های مصنوعی که برای لباس‌هایش بود، آن‌ها را در دست گرفته و نگاهشان می‌کرد. زیر لب غرولند می‌کرد و روی تکه‌پاره‌های رنگارنگ و مدل‌به‌مدلشان دست می‌کشید. تازه مغزش فعال شد.
    - پس نگو خوشم نیومد! مثل کهنه‌ی بچه بود. بگو جنسشون خوب بود، برداشتم دستمالشون کردم.
    مسـتانه گویی اجرای زنده‌ی کمدی اما به صورت نشسته نگاه می‌کرد. طوری می‌خندید که بیشتر یاس را عاصی می‌کرد. به قولی یاس خون خونش را می‌خورد.
    - غز نزن! حالا این چیزی از خرابکاری آشپزخونه‌ت کم نمی‌کنه. باید جمع‌وجورشون کنی. بعدشم جاروبرقی بکش. زمین پر ریزه و خورده وسیله‌هاته.
    یاس هیچ‌گاه در کل‌کل و بحث‌کردن با مادرش پیروز نمی‌شد و در کل زورش هم نمی‌رسید که حرف خودش را به کرسی بنشاند. الان هم مستثنی نبود. با حرص از جا بلند شد. جاروبرقی را برداشت و دست‌به‌کار شد. مسـتانه برای اینکه سربه‌سرش بگذارد باز ر‌وی اپن نشست و میوه‌ی دیگری از ظرف روی اپن برداشت و مشغول شد.
    - به! خانوم مدیر! می‌بینم که داری جاروبرقی می‌کشی. این کارها در وظیفه‌ی کاری شما نیستا خانوم.
    - مستان خانوم! رئیس جمهورم که باشی وقتی پیش خونواده‌تی، از یه کارمند عادی هم باید کمتر باشی.
    - اوه! چه فلسفی! الکی مثلاً من فهمیدم. تو به کارت ادامه بده.
    - خونسردیم رو نگاه نکن. این ماه سی درصد حقوقت رو کم می‌کنم که انقدر بلبل‌زبونی نکنی برای من .
    مسـتانه چشمانش گرد شد. سریع میوه را روی اپن گذاشت و پایین آمد. به‌سمت یاس رفت.
    - بده من عزیز دلم! تو خسته شدی. مدیر که نباید از این کارها بکنه. بده من خودم می‌کشم اصلاً! چه کاریه؟!
    یاس زیرکانه کار خود را کرده بود. انتقامش هم سنگین و هم کاری بود. قرار نبود از حقوقش کم کند، فقط برای تلافی گفته بود. مسـتانه لوله‌ی جاروبرقی را از یاس گرفت. همان لحظه مریم‌خانوم سر رسید.
    - وای! این چه کاریه مسـتانه؟ تو چرا؟ یاس؟ خجالت نمی‌کشی از شغلت سوءاستفاده می‌کنی دستور میدی و کارات رو میدی به مسـتانه؟ اینجا دیگه شرکت نیست‌ها!
    مسـتانه نیشش باز شده بود. با شوق به‌سمت مریم‌خانوم که اشاره می‌کرد به‌سمتش برود، رفت.
    - بیا مادر! یه چایی بهت بدم خسته شدی. یاس رو ول کن. چندان جدیش نگیر. خودم حسابش رو می‌رسم.
    یاس طبق عادت وقت‌هایی که عاجز و درمانده می‌شد، چنگ‌وار انگشت‌هایش را روی گونه‌هایش و لپ‌هایش می‌کشید. زیر لب غر زد:
    - خدایا؟ وقتی داشتی شانس تقسیم می‌کردی من تو دست‌شویی نبود احیانا؟
    مسـتانه که حرف یاس را شنیده بود، با خنده گفت:
    - نه‌خیر! احتمالاً داشتی روی ایده‌های جدیدت آزمایش می‌کردی. دیگه قسمتت نشد.
    یاس حرصی با انگشتانش عدد شش را نشان داد و لب زد:
    - شصت درصد.
    این‌بار تهدیدش واقعی بود. قصد داشت حتماً عملی‌اش کند. کاهش شصت درصد حقوق مسـتانه. مسـتانه با لب‌هایی ورچیده مثل یاس لب زد:
    - هیچ رقمه راه نداره؟
    یاس با حالت خاصی سرش را تکان داد و ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت. مسـتانه و مریم‌خانوم که به پذیرایی رفتند، یاس سرسری لوله‌ی جارو برقی را در هوا تکان می‌داد و الکی صدا ایجاد می‌کرد که گویی سخت مشغول کار است؛ اما در واقع فقط جاروبرقی را عقب و جلو می‌کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس پس از جمع‌و‌جورکردن وسایل و تمیزکردن آشپزخانه به اتاقش رفت. هنوز یکی-دوساعتی تا اتمام روز کاری وقت بود. نتیجه‌ی آزمایش‌هایش و موادی را که باید به کار می‌برد، نوشت و همراه با مسـتانه به شرکت بازگشتند. یاس یک راست پیش کارشناسان آزمایشگاه رفت و همه‌چیز را با آن‌ها درمیان گذاشت. حال که مطمئن شده بود، دیگر تعلل‌کردن جایز نبود. یاس از ایده‌اش برای استفاده از شکلات به‌عنوان یک داروی طبیعی و آرام‌بخش هم گفت و کارشناسانش با آغـ*ـوش باز از او استقبال کردند؛ اما همانند مسـتانه یادآور شدند که سختی‌هایی هم دارد. یکی از دختران که رها نام داشت گفت که آشنا دارد و می‌تواند از او کمک بگیرد. یاس با روی باز پذیرفت. این روزها همه‌چیز عجیب خوب پیش می‌رفتند و وقتی که همه‌چیز خوب است، باید به اوضاع شک کرد. چند روز بعد یکی از خط‌ها تغییر کارایی داد. یعنی همان دستگاه‌های تولید و بسته‌بندی شکلات بودند؛ اما با تغییرات جدید. یعنی با افزودنی‌های طبیعی و گیاهی که ضرر کمتری داشتند و نسبت به افزودنی‌های شیمیایی سالم‌تر هم بودند؛ اما هنوز افتتاح و شروع به کار نکرده بود‌. روز خاصی را برای این کار مشخص کرده بودند و تا آن روز یک هفته‌ای باقی بود. در ضمن هنوز اقدام آن چنانی برای تولید شکلات‌های آرام‌بخش نشده بود؛ اما یک لحظه هم از فکر یاس بیرون نمی‌رفت. علاوه بر این‌ها یاس هنوز درصدد جبران کاری بود که برسام کرده بود و قصد نداشت به هیچ طریقی کوتاه بیاید. آن روز هم روزی از روز‌های خدا بود. آقای مرادی، همان مدیر سازنده‌ی تیزر و لگو و...، برای بار چندم با دعوت یاس به دفترش آمده بود تا تبلیغی جدید بسازد. این‌بار قصد داشت در تلوزیون و میان سریال‌های پر بازدید و مخاطب پخش کند و فکر‌هایی هم در سر داشت که کم عواقب در پی نداشت. آقای مرادی با یاس صحبت کرد. یاس می‌خواست در تبلیغ از تکنیک مقایسه استفاده شود. به این صورت که محصولات دیگر شرکت‌ها را نمایش داده و با محصول خودش مقایسه کند. البته که قصد خاصی داشت؛ وگرنه یاس در تبلیغ‌های بازرگانی و بنر و تیزر‌ها وسواس خاصی داشت. علی‌الخصوص که گفته بود یکی از محصول‌ها که متعلق به شرکت بارسام بود، بدون برداشتن جلد رویش کمی شطرنجی شود. آن هم به‌نحوی که کم‌وبیش مشخص شود منظورش شرکت بارسام است. آقای مرادی در ابتدا از پذیرفتن چنین کاری سر باز می‌زد و زیر بار نمی‌رفت. در حقیقت ساختن تیزر آن هم برای صدا و سیمای تلوزیون سختی‌ها و قوانین خاص خودش را داشت. در نهایت با هم به توافق رسیدند که تنها دو محصول در آگهی باشد. یکی محصول فراسو و دیگری محصول بارسام. تلافی خوبی بود. در آگهی با دلیل و مدرک‌هایی برتربودن محصول فراسو به اثبات می‌رسید و با تمام زیرکی خیلی اتفاقات دیگر هم رخ می‌داد. یاس فکرش را نمی‌کرد؛ اما این اعلام جنگی در خفا‌ بود. جنگی که در اصل برسام رادمنش آغازکننده‌اش بود‌. همین‌طور هم شد. در عرض یک هفته آگهی ساخته و در تلوزیون پخش شد. یاس چقدر دلش می‌خواست چهره‌ی برسام را هنگام دیدن آن آگهی ببیند. همان روز خط تولید هم افتتاح و دستگاه‌ها شروع به کار کردند. خبرش که توسط یک سری از خبرنگار‌ها که حتی یاس هم نمی‌دانست کی و چگونه آمده‌اند، خبرهایشان را ضبط و ثبت کرده و رفته‌اند، پخش شده بود و کلی هم طرفدار پیدا کرده بود. در کارنامه‌ی کاری یاس با همان سن کم کارهای خوبی ثبت شده بود. لیکن چه سود که روزی تمام آن‌ها بلای جانش می‌شدند.
    نیمه‌های شب بود که تلفن یاس زنگ خورد. غرق در خواب و رؤیاهای خود بود که رشته‌ی اتصالش با عالم رؤیا با همان صدای زنگ تلفنش از هم گسست و ناچار چشمانش را گشود. روی تخت نشست و نق‌نق‌کنان تلفنش را برداشت. نگاهی به شماره ننداخته، دکمه‌ی اتصال را زد تا هرچه زودتر شر مزاحم نیمه‌شبی‌اش را کم کند و به خواب نه‌چندان شیرینش برسد. خصوصاً که سرمای خاص این فصل پناهگاهی از جنس پتوی گرم و نرم و خوابی از جنس خواب خرس‌های قطبی می‌طلبید. با صدایی گرفته که انگار از ته چاه برمی‌خاست، جواب داد:
    - بله؟
    خودش هم برای یک لحظه صدای خودش را نشناخت بس که صدایش بم شده بود.
    - یاس! بدبخت شدیم!
    یاس با شنیدن صدای لرزان مسـتانه، صاف سر جایش نشست. قلبش به ناگاه به کوبش درآمده بود و چنان تند می‌زد که انگار قصد داشت رکورد ریتم‌های تند گذشته‌اش را هم بشکند.
    - مستان؟ تویی؟ چی شده؟
    - یاس! نمی‌دونی آخه...
    - مسـتانه! حرف بزن! دارم سکته می‌کنم. میگم چی شده؟
    در این‌جور مواقع است که هر فکر منفی که در جهان وجود دارد، به سر آدم هجوم می‌آورند؛ اما آن لحظه یاس آن‌قدر یخ کرده بود که حتی قدرت فکر را هم نداشت، چه برسد به فکر‌های منفی‌. در آن تاریکی اتاق هم حتی چشمان گردشده‌ی یاس و برق درشت ترس در آن به خوبی هویدا بود. مسـتانه من‌من می‌کرد و یاس دیگر توانی برای نشستن در خودش نمی‌دید. فکرش را بکن. نصفه‌شبی کسی زنگ بزند. با صدای لرزان دو کلمه حرف به‌زور از بین دهانش بیرون بیاید و بعد با سکوتش جانت را به لبت برساند. بالاخره صدای مسـتانه جایگزین صدای سنگین نفس‌هایش شد.
    - شرکت رو دزد زده. دوربین‌ها هم همه‌شون از کار افتادن. حتی برق قسمت پشتی رو هم قطع کردن.
    یاس مات‌ومبهوت روی تخت پخش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه‌ای گذشت تا یاس به خودش آمد و به قولی خودش را جمع‌وجور کرد. هر لحظه فکر می‌کرد همه‌چیز را در خواب دیده؛ اما تلفنش را که روشن کرد و در لیست تماس‌های اخیر نام مسـتانه را دید، باز به حقیقت پرت شد. از جا برخاست و سریع حاضر شد. آن‌قدر تند که حتی نفهمید چه پوشیده و چگونه حاضر شده است. به قولی «دل تو دلش نبود» و حال درنگ و تعلل جایز نبود. با سروصداهایی که برای عجله‌کردن و سریع حاضرشدنش به پا کرده بود، مریم‌خانوم هم بیدار شده بود‌. مریم‌خانوم حال یاس را که آن‌گونه دگرگون و پریشان دید، خودش هم حالی دست‌کم از او پیدا نکرد. اجازه نداد که یاس در آن‌موقع شب با آن حال‌و‌احوال تنها برود. خودش هم تند حاضر شد و هر دو با مدارک و برخی کاغذ‌ها و اسناد مورد نیاز راه افتادند. جلوی در ورودی که رسیدند، چراغ‌های گردان قرمز-آبی پلیس مشخص بود. صدای همهمه‌ی ریزی می‌آمد. خدا را شکر که از خبرنگار‌های کنجکاو خبری نبود تا باز جنجال به پا کنند. هرچند یاس هنوز نمی‌دانست چه اتفاق افتاده است. با عجله ماشین را پارک و هر دو پیاده شدند. جلوتر که رفتند، مش‌سلیم، آقای بهرامی، آقا رحیم و مسـتانه را دیدند که بی‌قرار ایستاده بودند و هر کدام به‌نحوی پریشان در حال‌وهوای خود سیر می‌کردند. این پریشانی بیشتر از همه در چشمان آقای بهرامی که نگهبانی شب را به عهده داشت، دیده می‌شد. فضای این‌موقع از شب و تاریک کارخانه برای یاس تازه بود. تابه‌حال این ساعت و در این رنگ آسمان کارخانه را ندیده بود؛ اما این تجربه‌ی جدید اصلاً خوشایند نبود، بود؟ قلبش تندتند می‌کوبید و حالش به روال همیشه نبود. انتظار داشت هر لحظه کسی تمام اتفاقات را انکار کند یا ضربه‌ای محکم به صورتش بزند و از خواب بیدارش کند‌. یاس که جلوتر رفت، مسـتانه به‌سمتش پا تند کرد‌. مسـتانه رو به مریم‌خانوم و یاس سلامی سرسری کرد و بعد مضطرب و ساکت منتظر عکس‌العمل یاس شد تا زبان باز کند و حرفی بزند. یکی از پلیس‌ها در همان لحظه به‌سمت یاس آمد. یاس پس از معرفی‌کردن خودش کارت شناسایی‌اش را نشان پلیس داد. مرد پلیس با لباس‌های سبز خاص و درجه‌ی یک ستاره‌ی روی هر شانه‌اش جلوی یاس ایستاده و پاره‌ای توضیحات می‌داد‌. در ابتدا سؤالاتی هم پرسید که یاس آن‌قدر فکرش درگیر بود، حتی نفهمید چه جوابی به آن سؤال‌ها داده است و مرد چه یادداشت کرده. حتی می‌خواست یاس را به آگاهی ببرد تا سؤالاتی دیگر بپرسد ‌و جزئیات را یادداشت کند؛ اما با پادرمیانی آقای رحیم و شرح اینکه آقای بهرامی آن شب نگهبانی شیفت را بر عهده داشته و به‌نحوی مقصر اصلی و تنها شاهد او بوده است، موقتاً بی‌خیال یاس شدند؛ اما قرار شد صبح برای تنظیم شکایت به آگاهی برود‌. یاس با سرعت با آقای بهرامی و مسـتانه و مریم‌خانوم و مأموری به‌همراهشان، به این منظور که به صحنه‌ی جرم آسیبی نرسانند، به داخل رفتند تا اتاق یاس را که گاوصندوق هم در آنجا قرار داشت، ببینند. در بین راه آقای بهرامی شروع به توضیح آنچه اتفاق افتاده بود، کرد.
    - نمی‌دونم ساعت دو، دو و نیم بود. نصفه‌شب بود یه لحظه من چشمام افتاد رو هم. چشمام رو که باز کردم، می‌خواستم ساعت رو ببینم. همه‌جا تاریک بود. هر کاریم می‌کردم چراغ‌ها روشن نمی‌شد. مشکوک شدم. زود چراغ‌قوه رو برداشتم. رفتم داخل. همین که رفتم تو، یه چیزی مثل جن بسم‌الله عینهو سایه از کنارم مثل جت رد شد. وحشت بَرَم داشت. یه لحظه نفهمیدم چی شد. انقدر سریع بود که اول فکر کردم، توهم زدم؛ ولی وقتی یه صدای شترق از نزدیک‌های در اومد، فهمیدم واقعاً اومدن توی کارخونه. خیلی ترسیده بودم؛ ولی دویدم رفتم دنبالش؛ اما خیلی زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودن. با موتور رفته بودن. ندیدمشون تو اون تاریکی؛ ولی فکر کنم چند نفر بودن که انقدر سریع تونستن در برن. بعدش زود اومدم داخل و همه‌جا رو نگاه کردم. فیوز رو نمی‌دونم از کجا پیدا کرده بود یا پیدا کرده بودن که برق‌ها رو هم قطع کرده بودن. خانوم حتی یه لحظه هم نشده بود که چشم رو هم گذاشته بودم. خدا بگم چی‌کارم کنه. کاش این چشمام رو نمی‌بستم. من که خبر نداشتم قراره چه اتفاقی بیفته. خدا لعنتشون کنه که نصفه‌شبی مردم رو زابه‌راه کردن! خدا ازشون نگذره!
    صحبت‌های آقای بهرامی با رسیدن به اتاق یاس، نیمه ماند. هنوز چراغ‌ها قطع بودند؛ اما با نور نه‌چندان کم چراغ‌قوه تشخیص بازبودن در گاوصندوق کار مشکلی نبود. همه‌جا تاریک بود. به قولی اگر آن چراغ قوه‌ی داخل دست آقای بهرامی نبود، چشم، چشم را نمی‌دید. یاس قدم تند کرد و جلوتر از همه پیش رفت. مرد مأمور باز هم متذکر شد که با احتیاط عمل کند و چیزی را به هم نریزد تا برای تحقیقات بیشتر و اثرانگشت‌نگاری بیایند. یاس چراغ را از آقای بهرامی گرفت و نورش را درون گاوصندوق انداخت. همه‌چیز سرجایش بود، جز آنی که حتی فکرش را هم نمی‌کرد که نباشد. حتی پول‌ها، دسته‌چک و سایر اسناد مهم هم همان‌طور دست نخورده بودند‌. پس این نمی‌توانست یک دزدی باشد. یاس غرق در فکر شد. نگران و پریشان و عاجز، همان‌جا کنار گاوصندوق نشسته بود و به داخل آن چشم دوخته بود. تنها چیزی که به سرقت رفته بود، چیزی جز فرمول خاص نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    فرمول خاص، همان ترکیباتی که پنهان مانده و راز موفقیت محصولات یاس بودند، بود. دقیقاً همان ترکیبات در کاغذ به تاراج رفته بود که یاس برای تولید محصولاتش با افزودنی‌های طبیعی استفاده کرده بود. همان که تلاش‌ها و تحقیقات و آزمایش‌های زیادی برایش انجام داده تا به ثمر رسیده بود. خیره به گاوصندوق و جای خالی پوشه‌ی نارنجی‌رنگ که در آن فرمول سری و خاص قرار داشت، بود که با صدای مریم‌خانوم سر بلند کرد.
    - مامان‌جان! سه بار صدات کردم. کجایی دختر؟
    - چی؟
    - پاشو! همه‌ی بچه‌ها رفتن. همه‌شون باهات خداحافظی هم کردن، تو جوابشون رو ندادی. پاشو عزیزم! خدا بزرگه‌. انقدر نرو تو فکر.
    یاس سست از جایش بلند شد. از ساختمان که بیرون آمدند، این‌بار مریم‌خانوم پشت فرمان نشست و به خانه رفتند. آن‌قدر در فکر‌غرق بود که تا صبح پلک روی هم نگذاشت. کسی که توانسته بود به این مهارت وارد کارخانه شود، گاوصندوق بزرگ شرکت، با آن‌همه امنیت و قفل‌های متعدد آن را باز کند، حتی وارد اتاق یاس شود بی‌آنکه قفل در آسیبی ببیند و در نهایت دست به چیزهایی که در نظر اکثریت مردم مهم‌تر هستند، نزند و تنها فرمول را ببرد، حتی کار دزد هم نمی‌توانست باشد. هر کس که این کار را کرده، می‌توانست تمام دسته‌چک‌ها، اسناد و پول‌های سرمایه‌ی شرکت و کارخانه را ببرد و تا چند نسل بعد از خودش را تأمین کند. این حقیقت داشت که هزینه‌ی کمی در صندوق نبود. حتی به میلیارد هم می‌رسید. پول‌هایی که درآمد و هزینه‌های کارخانه و حقوق کارگران، هزینه‌ی دستگاه‌ها، سهام‌ها، خرید مواد ا‌ولیه و... بود و به راحتی می‌توانست یک شبه حتی فقیری را به پادشاهی برساند. آن‌قدر در کوچه پس‌کوچه‌های افکارش تا صبح پرسه زد که وقت رفتن به کارخانه رسید. امروز کم کار نداشت. علی‌الخصوص با اتفاقاتی که افتاده بود. باید همه‌چیز را جست‌وجو و چک می‌کرد. شاید می‌توانست اثر یا ردپایی پیدا کند. یاس دیگر تاب نداشت در خانه و بی‌کار بماند. سریع حاضر شد و حتی زودتر از کارمندان به کارخانه رفت. بعد از آن که وسایلش را در اتاقی به‌جز اتاق خودش گذاشت، در کارخانه راه افتاد و طول و عرض همه‌جا را متر کرد. هر چیزی را که به نظرش می‌رسید، کندوکاو کرد. حتی چندتا از خط‌های تولید را هم نگاهی انداخت. همه‌چیز سر جای خودش بود. تنها چیزی که می‌شد سرنخی باشد، دوربین‌های مدار بسته بودند. طبق گفته‌های مسـتانه دوربین‌ها از کار افتاده بودند. حتی برق قسمتی از کارخانه هم قطع شده بود. همین می‌توانست کمک کننده باشد، اگر تنها برق قسمتی قطع شده باشد، امکان دارد که بعضی از دوربین‌ها فعال بوده باشند. با عجله به‌سمت اتاق حراست کارخانه رفت. سیستم را روشن کرد و پشت آن نشست. هر کاری می‌کرد صفحه‌ی آن بالا نمی‌آمد. کار، کار مسـتانه بود. بیشتر از یاس از این چیز‌ها سر درمی‌آورد و حتی کلاس کامپیوتر هم رفته و مدرک گرفته بود. البته مسئول آنجا هم تخصص داشت؛ اما می‌خواست فعلاً این موضوع بین خودشان و همان چندنفر که نیمه‌های شب آنجا حاضر بودند، بماند. کم رقیب و دشمن نداشتند که از ضعف‌ها و حتی اتفاقات بد پیش‌آمده خروار ساخته و زمینشان بزنند. تجارت و این‌جور مشاغل برای آن‌ها که خوب از جیب بقیه پول درمی‌آورند، نوعی بازی بزرگ است که همیشه خود را برنده‌ی آن می‌ببینند و نمی‌گذارند کس دیگری، آن هم با تلاش و موفقیت‌های خودش، در مهلکه جولان دهد. یاس از این نوع افکار کاملاً رسته بود. خودش آن‌همه موفقیت را به‌دست نیاورده بود. آن کارخانه با آن عظمت را نساخته بود که ادعایی هم داشته باشد؛ اما امانت‌دار خوبی بود. هیچ‌گاه لحظه‌ای را که در کودکی با پدرش و مادرش به این زمین می‌آمدند، فراموش نمی‌کرد. زمینی که حال کارخانه‌ای عظیم شده بود، روزی باغی بود به وسعت چندین هکتار و زیبایی در خور بهشت. باغی که پر از انواع اقسام میوه‌ها، گل‌ها، سبزیجات، گیاهان، درخت‌ها و... بود و باغ شازده نام داشت. این باغ کم لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، خسرو و شیرین، ویس و رامین و... به چشم ندیده بود. کم شادی را به آدم‌ها هدیه نکرده بود. حتی زمانی که یاس کودک بود با پدرش و مادرش گاهی به این باغ می‌آمدند، پیک نیک برپا می‌کردند، دور هم جمع شده و از صبح تا شب را با هم خوش می‌گذراندند. نمی‌توانست شادی‌های کودکانه‌اش را در آن باغ فراموش کند، دویدن‌هایش را، پرسه‌هایش را و..! و درست چند سال بعد از آن باغ چیزی جز ویرانه‌ای خشک و بی‌آب و علف نمانده بود.آن باغ بهشت تبار با سرسبزی مدهوش کننده اش، عِطر خاص مشام نوازش، وسعت بزرگ و بی‌انتهایش، رنگ‌های زیبا و دلفریبش، جوی‌های آبی که کاملاً حساب شده و در بخش‌های مختلف باغ به زیبایی قرار داشت، میوه‌های درشت و آبدارش و... به یکباره خشکیده و از بین رفته بود. باغی که به‌شدت رنگ و لعاب عشق و عاشقی را داشت و حتی نشان از آن را همواره با خود داشت و به همگان هم هدیه می‌داد چیزی جز بیابانی سخت و بی‌رحم نشده بود. آن‌قدر یاس، پدر و مادرش از آن باغ خاطره داشتند که پدرش با صد مکافات؛ اما در نهایت آن جا را خرید. صاحب آن جا مردی کشاورز بود، که گویی باغ را از چند نسل خانواده‌اش که جد آن شاهزاده‌ای قاجار بود به ارث بـرده و آن‌قدر معروف بود که خانواده‌های زیادی با اجازه گرفتن از مرد به آنجا می‌رفتند. مرد که آقای صباحی نام داشت دوست خانوادگی پدر یاس بود و برای همین بیشتر خاطراتش در آن باغ ثبت شده بود. گاهی دلش برای شازده‌ی عاشق لقبی که یاس برای آن زمین گذاشته بود تنگ می‌شد؛ اما اکنون نیز این باغ که تبدیل به کارخانه‌ای بزرگ و وسیع شده بود هنوز پر برکت، مهربان و بخشنده بود. کم برای مردم فرصت شغلی نساخته بود. این تمام فلسفه‌ی این کارخانه بود و به هیچ طریقی نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، حتی با این وجود که مدت‌ها بود به فراموشی سپرده و دیگر با نام شرکت فراسو یاد می‌شد؛ اما هنوز هم برای یاس باغ شازده بود. البته هنوز که هنوز بود شازده نام گرفتنش برای یاس معمایی بود از همان‌ها که دلش می‌خواست حتی یک روز مانده به مرگش از اصل و ماجرای واقعی‌اش باخبر شود که چگونه در این آب و هوا ودر جایی که همه‌ی کشاورزان می‌دانستند در آن چیزی آن چنان سبز نخواهد شد و حاصلخیز نیست، چنان سرسبزی و خرمی داشت که همگان را به حیرت وا می‌داشت. البته بعد از آنکه آقای صباحی به علت فوت پدرش از ایران رفت، چند وقت بعد خبر خشک شدن باغش را شنید و قصد فروشش را گرفت. بعد از آن هم دیگر آن باغ، باغ شازده نشد که نشد.
    نقد فراموش نشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    آخرین پارت سال 1397
    بچه‌ها :campeon4542:
    هر چقدر واقعاً قلمم رو دوست داشتینHanghead
    هر قدر از نوشته‌هام خوشتون اومدSigh
    ازتون می‌خوام که برام دعا کنین :) دم نمی زنم ولی یه چیزایی امونمو بریدن...Hanghead
    برا همتون سر سال تحویل دعا می کنم :biggfgrin:
    حالتون خوش باشه :aiwan_light_blumf:
    جیبتون پر پول و همیشه سربلند باشین:NewNegah (11):
    و برسین به ارزوهای غیر ممکنتون Hapydancsmil
    امیدوارم تونسته باشم با نوشته هام خوشحالتون کنم و دوستش داشته باشین:aiwan_light_bye:
    ببخشید انقد حرف زدم:aiwan_light_don-t_mention:
    حال دلتون خوشخوش:aiwan_lipght_blum:
    عِلیماژ ... ژیلا.ح :aiwan_lighfffgt_blum:
    :aiwan_light_blum:qqqqq:aiwan_lightsds_blum:

    گوشی یاس که در جیبش لرزید، از فکر بیرون آمد. نام مسـتانه روی صفحه‌ی آن خودنمایی می‌کرد. تماس را وصل کرد.
    - به! خانوم مدیر! سلام. چطوری یاسی؟ می‌بینم که بی‌اتاق شدی، وسایلت رو گذاشتی تو اتاق من.
    - سلام. کجایی؟ رسیدی کارخونه؟
    - آره دیگه! نه پس، علم غیب داشتم، بهم الهام شد کیفت تو اتاق منه. اوه اوه! صدا رو نگاه! چرا انقدر صدات گرفته؟
    - از بی‌خوابیه‌. تا صبح نخوابیدم. بیا اتاق دوربین‌ها. کارت دارم. لطف کن تو راه جلو زبونتم بگیر. به آقای بهرامی و مش‌سلیم و آقارحیم هم یه زنگ بزن. اگه رسیدن، بهشون بگو از این قضیه کسی چیزی نفهمه.
    - خب برای انگشت‌نگاری و این‌ها می‌خوان بیان که همه می‌فهمن.
    - به کارمندها بگو امروز تعطیلن‌. از حقوقشون هم کم نمیشه. بگو روز استراحتشونه. کادوی من. برن خریدهای عیدشون رو بکنن.
    - از خداشونم هست. پس من زنگ بزنم هماهنگ کنم دیگه؟
    - آره. بعدشم زود بیا.
    - باشه. پس یه چند دقیقه‌ای طول می‌کشه. منتظر باش! دارم میام.
    - باشه. فعلاً.
    تماس که قطع شد، یاس دوباره مشغول ور رفتن با دستگاه‌ها و کامپیوتر‌ها شد. نه‌خیر! انگار این تلوزیون‌های مشکی‌رنگ قصد روشن‌شدن نداشتند. روی صندلی مشکی چرخ‌دار نشسته بود و غرق در فکر خودش را روی صندلی می‌چرخاند و تاب می‌داد. چند دقیقه بعد در به آرامی باز شد و مسـتانه شاد و شنگول داخل شد.
    - اوامر اطاعت شد قربان! دیگه چی می‌خوای ای شیخ؟
    یاس نیمچه لبخندی زد. هر چه زمان می‌گذشت، کمی روحیه‌اش بهتر می‌شد و به دوران شیطنت‌هایش باز می‌گشت. راست گفته بودند که خاک سرد است.
    - مسـتانه! بیا ببین این سیستم چرا روشن نمیشه.
    - باشه؛ ولی حالا چرا اومدی اینجا؟ چی دستگیر کردی خانوم کارآگاه؟
    - مستان! میگم مگه آقای بهرامی به تو نگفته بود که فقط برق قسمتی از کارخونه قطع بوده؟
    - آره دیگه. فقط بخش اتاق خودش و یکی-دوتا از خطای تولید که تو ورودین، اتاق خودت و یکی-دوتا اتاق سر راه. چطور مگه؟
    - اگه این‌طور باشه پس همه‌ی دوربینا غیر فعال نبودن.
    - آره خب؛ ولی اون‌هایی که باید هم فعال نبودن.
    - اونم غنیمته. من همه‌جای کارخونه رو گشتم. پلیس هم بیاد چیزی دستگیرش نمیشه. شاید بشه از اون‌هایی که فعال‌بودن چیزی پیدا کرد‌؛ ولی نمی‌دونم چرا سیستم غیرفعاله. هر کاری کردم روشن نشد و بالا نیومد.
    - چه بدونم والا! لابد با الکترومغناطیسی چیزی این کار رو کردن! بذار یه نگاه میندازم الان.
    یاس سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. مسـتانه جلوی سیستم ایستاد و دست‌به‌کمر به یاس خیره شد. یاس پرسشگر نگاهش کرد.
    - یه‌کم تن همایونیو تکون بده! نشسته رو صندلی، چرخم می‌زنه، انتظار داره من مثل کارآگاه گجت کش بیام برم اون زیر رو نگاه کنم. خب یه‌کم برو عقب‌تر.
    یاس به حرص‌خوردن‌های مسـتانه ریز خندید و صندلی‌اش را کمی عقب‌تر کشید. مسـتانه باز گفت:
    - خب جناب مورچه‌جان! لطف کن بیا اینجا دستگاه ما رو درست کن.
    مسـتانه که تا اینجا با صدای نسبتاً آرام و با آرامش حرف می‌زد، به یک‌باره با صدای بلند و حرصی گفت:
    - خب برو عقب‌تر! از اینجا کی رد میشه آخه یاس؟
    یاس لبخندی زد و باز کمی عقب‌تر کشید‌. مسـتانه دست‌به‌کمر شد. به‌سمت یاس خم شد و تا می‌توانست دورش کرد. طوری که گوشه‌ی اتاق رسیده بود. یاس هنوز ریز می‌خندید.
    - تعارف نکن خانوم! می‌خوای صندلیم رو ببرم بیرون بشینم؟
    - لطف می‌کنی عزیزم!
    - مستان؟
    - جون بابا؟
    - کوفت!
    - خب دیگه خانوم! بذار من به کارم برسم.
    خم شد و زیر میز رفت‌. یاس از آن فاصله چیزی نمی‌توانست ببیند؛ اما حدس می‌زد که با سیم‌ها ور می‌رود. چند دقیقه بعد خرسند از زیر میز بیرون آمد و دکمه‌ی روشن شدن را زد؛ اما تنها صدایی آمد و دوباره خاموش شد. مسـتانه این‌بار پشت مانیتور‌ها را چک کرد. آن‌قدر دست‌کاریشان کرد که بالاخره روشن شدند؛ اما جملات ریز انگلیسی روی صفحه‌ی نمایشگر نمایان شد. یاس با تعجب و مسـتانه با خونسردی‌‌‌ای که اصلاً عادی نبود، به جملات نگاه می‌کردند.
    - چی شد مسـتان؟ چرا این شکلی شد؟
    - اصلاً از اولشم حدسش رو می‌زدم. بذار یه طوری بگم که بفهمی. یه چیزی تو مایه‌های هک‌کردنه. سیستم رو قفل‌کردن. طوری که رمز و یه سری کد می‌خواد برای واردشدن؛ ولی یه چیزی هست که مشکوکم می‌کنه.
    - چی؟
    - با این مهارت و هوشمندی که من می‌بینم، کسی که این کار رو کرده، اگه می‌خواست می‌تونست حتی همه‌ی محتوی و ضبط‌شده‌ها رو پاک کنه یا حتی سیستم رو بسوزونه یا برگردونه به حالت اولیه یعنی حالت کارخونه‌ش؛ اما یه راه گذاشته واسه‌ش. ظاهراً رمزعبورخواستن نشونه‌ی مانع‌بودنه؛ اما به نظر من سه راه ورود گذاشته که یه چیزی رو نشون بده یا یه چیزی باقی بمونه توی سیستم. حالا چی؟ الله اعلم!
    - عجب!
    - چی عجب یاس؟ چرا قیافه‌ت این شکلی شد؟
    - دارم سعی می‌کنم بفهمم چی گفتی.
    - ‌ای وای! یعنی نفهمیدی؟ یعنی من بدبخت یه ساعت دیگه باید بهت توضیح بدم؟
    - یه لحظه وایسا ببینم!
    - خدایا؟ لازمه یادآوری کنم به خلقت بعضی از موجوداتت؟
    - خب حله! الان کد یا همون رمزی که میگی رو چی‌کار کنیم؟
    - ساده‌س. البته برای من که با این چیزا آشنایی دارم؛ ولی یاس! باور کن هر کس بوده، می‌دونسته تو اطرافت کسی رو داری که این کار رو برات بکنه. یه طورایی شاید پیغام گذاشته.
    - چی میگی مستان؟ اومده دزدی، اون‌وقت پیغام گذاشته؟
    - مگه چیزیم بـرده؟ تو که گفتی چیز زیادی سرقت نرفته، فقط یه سری کاغذ!
    - آره؛ ولی حتی پلیس‌هام باور نکردن. دیدی که قراره بیان برای بررسی صحنه و... در حقیقت آره. بـرده. مهم‌ترین چیز رو.
    - چی رو؟
    - فرمول خاص رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اولین پارت سال 1398
    عاقا عیدتون مبارک مبارک:campeon4542:42kmoig

    به به فرمول خاصیای عزیزز :aiwaffn_light_blum:Bokmal
    اینم اولین پارت و عیدی ما ب شما
    عاقعاقا همه چی گرون شده :NewNegah (14):
    وسع نویسندگیه دیگه ب بزرگیتون ببخشین
    خیلی دوستون دارمممن :campe45on2:
    سالتون عالییییی :NewNegah (8):Hapydancsmil:wave1:

    - فرمول خاص؟ منظورت همون ترکیباتیه که قرار بود سری بمونن و...
    - دقیقاً خودشه!
    - ‌ای وای! بدبخت شدیم که!
    - آره؛ ولی نه کاملاً!
    - یعنی چی؟
    - تو اون برگه‌ها من ترکیبات سری رو نوشتم؛ اما نه همه‌ش رو! یعنی دستور العملش رو نمی‌تونه پیدا کنه!
    - چی؟ من که نمی‌فهمم!
    - ببین مسـتانه! تو فکر کن یه عالمه مواد اولیه داری برای تهیه‌ی سوپ؛ ولی بلد نیستی درست کنی. کتاب آشپزیش رو هم نداری. چطوری با موادت سوپ می‌سازی؟ همه‌ش رو می‌ریزی تو قابلمه، خودبه‌خود سوپ میشه؟
    - نه خب!
    - تو اون کاغذها هم همه‌چیز رو ننوشتم. مثل دما، شرایط و...
    - ولی هر چی که هست، معلومه یارو یا آشناست یا ما رو می‌شناسه.
    - شکی توش نیست. سعیت رو بکن مسـتان! ببینیم چیزی پیدا می‌کنیم یا نه. درسته زیاد نمی‌تونه ازش استفاده کنه؛ ولی بالاخره باید بفهمیم کار کیه. ممکنه بازم بتونه وارد شه.
    - آره، حتماً این کار رو می‌کنم. فقط خواهش می‌کنم حواسم رو پرت نکن. یه اشتباه کوچیک می‌تونه همه‌ی داده‌ها رو بسوزونه و حذف کنه.
    - باشه‌.
    یاس دست‌هایش را روی هم گذاشت و منتظر به سقف خیره شد. ساکت و آرام‌نشستن، آن هم برای یاس غیرممکن بود‌. مگر وقت‌هایی که در فکر غرق می‌شد. به قول مریم‌خانوم این دختر یک لحظه هم نمی‌توانست یک جا آرام بگیرد. اصلاً قانون سکون دانشمندان برای یاس معنی نداشت. البته استثنا هم داشت. زمانی که غم‌ها او را در بر می‌گرفتند و چاره‌ای برای گریز نمی‌یافت. اصلاً از بچگی‌اش هم کودکی پیش‌فعال بود که تنها پدرش می‌توانست با حرف‌هایش، غصه‌هایش، داستان‌های شبانه و بازی‌هایی که با هم می‌کردند، آرامش کند و یاس بی‌حرکت یک جا می‌نشست. با آن صورت معصومانه و کودکانه‌اش مظلوم به پدر خیره می‌شد و همه تن گوش شده، صدای پدر را در ذهن خود ثبت می‌کرد، طنینی دلنواز که هنوز هم گاهی در گوشش می‌پیچد. یاس هرازگاهی روی صندلی جابه‌جا می‌شد که صدای جیرجیر چرم صندلی را بلند می‌کرد. مسـتانه با هر بار صدا برمی‌گشت و چشم‌غره‌ای به یاس می‌رفت و باز به کارش ادامه می‌داد‌. پت‌ومتی برای خودشان بودند، نبودند؟ حال که نمی‌توانست تاب بخورد و برای اینکه صدایی درنیاورد، باید ساکن می‌نشست، کلافه شده بود‌. آخر تاب نیاورد و از جایش برخاست. شروع به قدم‌زدن روی موزائیک‌های زمین کرد. فضای اتاق را از نظر گذراند. روبه‌رویش سیستم بزرگی با انواع کامپیوتر‌ها و صفحه‌کلید مخصوصش قرار داشت. سمت راستش کازیه‌ای بلند و چند طبقه روی میزی کوچک و در سمت چپش گلدان نخل مردابی خودنمایی می‌کرد. رنگ موزائیک‌های کف اتاق همانند دیگر جاهای کارخانه و اغلب اتاق‌های دیگرش کرم-قهوه‌ای بود که طرح گل‌های ریز خوش‌رنگی روی آن هک شده بود. کاغذدیواری که در اینجا دیده می‌شد، شامل همه‌ی اتاق‌ها، به‌جز اتاق یاس می‌شد. رنگی شیری-شکلاتی دلبرانه‌ای داشت که طرح‌هایش با اتاق یاس متفاوت بود و بیشتر روشن می‌زد و رنگ شیری‌اش به رنگ شکلاتی و طرح‌های ریز‌ش می‌چرخید. یاد گل‌های یاس در محوطه‌ی کارخانه افتاد. همه‌شان بعد از رفتن پدرش خشکیده بودند و پدر یاس چه عاشقانه این گل را و چه عاشقانه‌تر یاس و مریم‌خانوم را دوست داشت. یاس از فکر بیرون آمد. بالاخره این افکارش باعث شده بودند لحظه‌ای آرام بگیرد و مسـتانه هم کارش را به اتمام برساند. این را با صداهای عجیب‌غریبی که از خودش برای خوش‌حالی در می‌آورد، فهمید.
    - دیش دیری دیرین یوهاها! دیش دیری دیرین ماشاءالله‌.
    یاس چپ‌چپ نگاهش می‌کرد.
    - بعد به من میگه حواس من رو پرت نکن. خب وقتی تو خودت پیش‌فعالی، چه انتظاری از من داری؟ الان اگه نامزدی، شوهری، چیزی داشتی با دیدن این ادا اطوارت سه‌طلاقه‌ت می‌کرد.
    - خیلیم از خداش باشه شوهرم بیاد من رو بگیره. والا! دختر به این ماهی!
    - فعلاً که خواستگارات تو صفن نوبتشون بشه.
    - خونت حلاله یاس!
    یاس پشت صندلی چرخ‌دار پناه گرفت‌.
    - خیله‌خب بابا! شوخی کردم.
    - منم شوخی‌شوخی می‌خوام بکشمت.
    - ‌ای بابا! بذار اول این رو چک کنیم، بعداً وقت هست من رو بکشی.
    مسـتانه با همین دلیل قانع شده بود و سر جایش روی صندلی نشست. یاس هم صندلی چرخ‌دارش را کشان‌کشان تا پای میز برد و کنار مسـتانه روی صندلی خودش جای گرفت. مسـتانه مشغول بازکردن فایل‌ها و بررسی آن‌ها شد. هر کدام از آن‌ها متعلق به یک دوربین در یک نقطه از کارخانه بودند؛ ولی بیشتر فایل‌ها یا خالی بودند یا محتویاتشان متعلق به قبل از امروز و بعد از دزدی بود. نزدیک چهل و چند فایل را باز کرده بودند. آن‌قدر زمان‌بر بود که یکی-دوساعتی گذشته بود. یاس موس را از دست مسـتانه گرفت و همان فایلی را که از ابتدا به آن خیره و مشکوک شده بود، باز کرد. مسـتانه منتظر نشسته بود تا چیزی پیدا نشود و تکه‌‌کنایه‌هایش را از یاس بی‌نصیب نگذارد؛ اما گویی تصادفاً یا غیرتصادفاً، این همان فایلی بود که باید. بازش کرد و بعد از مقداری زوم‌کردن فیلم، هر دو خیره به صفحه‌ی نمایشگر شدند. چند دقیقه‌ای گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. ناگاه موتوری جلوی در پارکینگ متوقف شد که راننده و مرد مشکی‌پوش پشت‌سرش صورتش را پوشانده بود. هر دو سیخ و با دقت بیشتری محو تماشا شدند. موتورسوار همان‌گونه منتظر سرجای خود ایستاده بود و حرکتی نمی‌کرد‌. گویی منتظر آمدن کسی بود؛ اما انگار دوربین کوچک در آن حوالی را ندیده بود که با خیال راحت در آنجا متوقف شده بود‌. یاس چشمانش را ریز کرده و سعی داشت شماره‌ی پلاک موتور را بخواند. به سختی شماره‌هایی را دید و آن‌ها را در یادداشت تلفنش نوشت و ذخیره کرد. آن‌قدر در همان حالت ماند که مسـتانه کمی فیلم را جلو برد تا بلکه چیزی نصیبشان شود. ناگاه یاس گفت:
    - وایسا وایسا! نگهش دار! همینه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    - وایسا الان.
    - بابا رد شدی دیگه. بزن برگردونش.
    - صبر کن! دو دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذار ببینم کجاش بود.
    مسـتانه آن‌قدر فیلم را عقب و جلو کرد که بالاخره به قسمت موردنظر یاس رسیدند. مردی سیاه‌پوش با لباس‌هایی سرتاپا مشکی که حتی پالتوی بلندش هم مشکی‌رنگ بود، با دو خودش را به موتور سوار رساند. در دستش پوشه‌ی نارنجی‌رنگ یاس دیده می‌شد. موتورسوار پایش را روی پدال فشرد تا به‌سرعت دور شود؛ اما با دست مرد سیاه‌پوش که روی شانه‌اش خورد، لحظه‌ای متوقف شد. مرد سیاه‌پوش از موتور پایین آمد و همان‌طور که چشم در نقطه‌ی وسط لنز دوربین مداربسته دوخته بود، نزدیک آمد. نگاهی به‌جایی کمی پایین‌تر از لنز انداخت. گویی داشت به چراغ چشمک‌زن قرمزرنگی نگاه می‌کرد که نشان می‌داد دوربین هنوز در حال فیلم‌برداری است. یاس طوری به مرد نگاه می‌کرد که انگار مرد چشم‌غره و خشم درون نگاهش را از پشت صفحه‌ی شیشه‌ای نمایشگر می‌بیند. مرد کمی جلوتر آمد. جوراب کلفتی که روی صورتش کشیده بود، فقط در ناحیه‌های چشم و دهان و بینی دیده نمی‌شد. برای همین صورت مرد قابل تشخیص نبود؛ اما صورت کشیده و فک زاویه‌دارش را پنهان نمی‌کرد. چشمان مشکی‌رنگش عجیب آشنا به نظر می‌رسید. شرارت خاصی در آن‌ها موج می‌زد. جوراب را تا نوک بینی‌اش بالا کشید. هنوز چهره‌اش معلوم نبود؛ اما ته‌ریش مرتب و منظمی را نمایان کرد. مرد دو انگشتش را به هم چسباند و کنار شقیقه‌های گوشش گذاشت. با حالت نمایشی انگشتانش را تکان داد و چیزی لب زد. یاس و مسـتانه مات و مبهوت نگاهش می‌کردند. بلافاصله توانستند جمله‌ی مرد را بفهمند و هر دو با هم و هم‌زمان با تعجب تکرارش کردند:
    - شب عالی، پرتقالی؟
    مگر می‌شد؟ این دزد یا قطعاً دیوانه بود یا قصد خاصی داشت.
    مسـتانه: من شنیده بودم قاتل همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده‌ها؛ ولی این‌جوریش رو ندیده بودم.
    - البته بیشتر در مورد مجرم صادقه، می‌دونی.
    - مجرم رو ولش کن. الان با یه شب عالی پرتقالی چی‌کار کنیم؟
    - تحویل پلیس می‌دیمش. تنها مدرکمونه دیگه!
    - آخه یاس؟ پلیس با یه شب عالی پرتقالی کی رو میاد دستگیر کنه؟ خل شدی؟
    - خب بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه؟
    - آهان! فهمیدم! ببین دوروبرمون کسی هست که عاشق پرتقال باشه؟
    - مستان؟
    - خب راست میگم دیگه! تو چه مدرکی می‌خوای از این فیلم پیدا کنی؟ شماره‌ای که از پلاکم نوشتی که نصفه‌نیمه است!
    - خب میگی چی‌کار کنیم؟ هر چند این یارو خیلی به نظرم آشنا می‌رسه.
    - پیداش می‌کنیم! به هر قیمتی که شده!
    - امیدوارم!
    ***
    ساعت 1 و 29 دقیقه‌ی بامداد، همان روز، رو‌به‌روی کارخانه‌ی فراسو‌
    هوا مشکی و کاملاً تاریک شده بود. سرمای ریزی هرازگاهی در اطراف جولان می‌داد و روی صورتشان می‌پیچید. سکوتی نه‌چندان پایدار حکم‌فرما بود که هرازگاهی با صدای تک‌وتوک ماشینی که رد می‌شدند، شکسته می‌شد.
    - کسرا! اون گوشه نگه دار. زیاد نرو جلو. دوربین‌ها هنوز فعالن.
    - حواسم هست! نگران نباش داداش!
    کسرا موتور را پارک کرد. دستگاه‌های مخصوصش را روشن کرد و مشغول شد. چند دقیقه نگذشته بود که تیک سبزرنگی روی صفحه‌ی دستگاهش ر‌وشن شد.
    - حله داداش! بیا اینم بکش سرت. منم باید بکشم که دیده نشیم، بشناسنمون.
    لنگه جوراب را گرفت‌. می‌خواست آن را روی صورتش بکشد که چهره‌اش درهم رفت.
    - خدا لعنتت کنه کسرا! این چیه ورداشتی آوردی آخه؟
    - جورابه دیگه!
    - چرا انقدر بو میده پس! مگه قرار نشد یه نو شو بخری؟
    - ببخشید داداش! خواب موندم دیگه وقت نشد. جورابای خودمن. سوراخشون کردم جای چشم و دهن و بینی هم برات گذاشتم واسه نفس‌کشیدن.
    - لااقل یه‌کم این سوراخ بینیش رو بزرگ‌تر می‌کردی. مرده‌شور ریختت رو ببرن.
    جوراب را روی سرش کشید. درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید، زیر لب غر زد:
    - حالا می‌مردی جورابات رو بشوری؟ از فردا میگم به آقای سالاری دم در که نگهبانی میده، اول جورابای همه، علی‌الخصوص تو رو چک کنه، بعد راهتون بده تو شرکت. چه وضعیه آخه!
    از پشت ترک موتور پایین پرید. چهره‌اش حسابی گرفته و درهم بود.
    - بابا داداش! یه‌جوری برخورد می‌کنی انگار پاهای خودت بوی گل و بلبل و سنبل میدن. خب همینه دیگه! خیلی جورابت خوشبوئه، مال خودت رو دربیار. من چاقو دارم. برات آماده‌ش می‌کنم بکشی رو سرت.
    یاد جوراب‌های خودش که افتاد، کلاً غرزدن را کنار گذاشت و به همین جوراب‌ها که در برابر جوراب‌های خودش گل و بلبل بودند، راضی شد.
    - مطمئنی قطع شدن دیگه؟
    - آره. قسمتی که تو قراره ازشون رد شی قطع شدن کاملاً‌. برای اینکه نفهمن و شک نکنن، بقیه جاها رو روشن گذاشتم. برو احتیاط کن.
    - خیله‌خب‌. تو حواست باشه. چیزی شد یه تک بزن.
    - باشه داداش! برو هوات رو دارم.
    منتظر نقداتون هستم:)
    با تچکر :)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه ها هنوز تصمیم نگرفتم ولی شاید ی پارت گذری بزنیم به حال یا اینده اول رمان
    نقد لازم هستم هستما؛)

    با دقت همه‌جا را می‌کاوید و سپس با احتیاط گام برمی‌داشت. طوری پاورچین‌پاورچین راه می‌رفت که گویی شبحی در دل تاریک شب بود. قلبش گویی در دهانش می‌کوبید. هیجان و اضطراب دوره‌اش کرده بودند. بار اولش بود که همچین کاری می‌خواست انجام دهد. چنین چیز‌هایی را عمدتاً در فیلم‌ها و سریال‌ها می‌دید و حتی باورش هم نمی‌شد غرور یا شاید هم احساس بازنده‌شدنش وادار به این کارش کند. شاید هم کاری محض تلافی بود. از جلوی در اتاقک نگهبانی که رد می‌شد، زیرکانه داخلش را نگاهی انداخت. گویی بخت امروز با او یار شده بود. مرد نگهبان پلک‌هایش روی هم افتاده و صدای خروپفش حتی بیرون از اتاقک هم به گوش می‌رسید‌. با خیال راحت اما گام‌های تند به راهش ادامه داد. به جلوی در ورودی اتاق مدیر که رسید، هندزفری بلوتوثی درون گوش چپش را فعال کرد.
    - خب الان جلوی دفتر مدیرم. چی‌کار کنم؟
    کسرا گویی در حال خوردن چیزی بود که صدای ملچ‌وملوچ‌کردنش در گوشش می‌پیچید. با خیالی آسوده و عاری از هر گونه ترس و هراسی جواب داد:
    - چی‌کار کنی؟ دست کن تو جیب مبارکت، اون شاه‌کلیدی که بهت دادم رو بردار‌.
    پچ‌پچ‌وار فریادی آرام کشید:
    - تو کی به من شاه‌کلید دادی کسرا؟
    - خب بابا! وقت نشد بهت بدم، گذاشتم تو جیبت!
    - تو خودت یه پا دزدی. من بهت مشکوکم! فقط دعا کن نیام بیرون!
    - الهی آمین!
    - کسرا!
    - میری تو اتاق یا خودم زنگ بزنم پلیس بیاد دستگیرت کنن؟ عرضه‌ی دزدیم نداری. تو چه مدیری هستی آخه؟
    درحالی‌که با کلیدش با قفل در ور می‌رفت، گفت:
    - چه ربطی به مدیربودن داره؟
    - ربط داره دیگه داداش من! این‌همه میلیاردی اختلاس می‌کنن، فکر کردی چیه؟ دزدیه دیگه! همین کارها رو می‌کنن، میلیاردر میشن، امسال تو ورشکست میشی دیگه!
    - نطق نکن برای من! اومدم تو اتاق. گاوصندوق رو چی‌کار کردی؟ تونستی بازش کنی؟
    - آره. هوشمنده. بدجورم امنیتش بالاس؛ ولی بازش می‌کنم.
    - چی ؟ تازه بازش می‌کنی؟ مگه بازش نکردی؟
    - نه دیگه.
    - پس اون بیرون چه غلطی داری می‌کنی کسرا؟
    - خب گشنه‌م بود.
    - چی؟ خوشم میاد خودت خودت رو لو میدی. کسرا! حقته الان زنگ بزنم به همون مأمورا که میگی، اعلام مورد مشکوک کنم بیان ببرنت.
    - من چَک‌نخورده همه‌چی رو میگما! همه‌چی رو اعتراف می‌کنم. گفته باشم!
    - کسرا! هنوز که کاری نکردیم، چی رو می‌خوای اعتراف کنی؟
    - به کارت می‌رسی یا نه بری؟
    - بری و‌ زهرمار!
    - منم دوستت دارم عزیزم! خب دیگه. کاری نداری؟ فعلاً.
    - چی‌چی و فعلاً؟ چرا قطع می‌کنی؟ عزیزم چیه؟
    - قربونت برم! آره، شام رو گرم کنی اومدم خونه‌. یه پنج-شیش‌دقیقه دیگه می‌رسم. می‌بوسمت! فدات گلم!
    - نکبت لاابالی!
    هندزفری‌اش را خاموش کرد و با حرص آن را در جیبش گذاشت. بسم‌اللهی گفت و قفل را باز کرد. در گاوصندوق باز شد. وجدانش نهیب زد.
    «پسر! پاشدی اومدی دزدی، بسم‌الله هم میگی؟ انتظار داری خدا بیاد بگه بفرمایید و بذاره کف دستت؟ دزد و بسم‌الله؟»
    خودش جواب خودش را داد.
    «دزد کدومه بابا؟ سه‌تا کاغذه دیگه. پول که نمی‌خوام بردارم.»
    «دزد دزده. فرقیم نداره!»
    «خفه وجدان!»
    بعد از آنکه حسابی وجدانش را تخریب شخصیتی کرد، کاغذها را گشت. چیزی عایدش نشد. تنها پوشه‌ای نارنجی‌رنگ ماند که بدجوری چشمک می‌زد. آن را برداشت. دستکش‌هایش را در آورد و پوشه را باز کرد. همانی بود که می‌خواست. سریع آن را برداشت. دستکش‌هایش را دوباره دستش کرد تا اثری از خودش نگذارد و بعد با سرعت نور از پله‌ها پایین آمد. از مسیر اصلی درون کارخانه که داشت رد می‌شد تا به بیرون برود، صدای پایی را شنید. در دل اشهدش را خواند. داشت برای خودش حساب می‌کرد که چندسال باید آب خنک گوارای وجود کند که مغزش خودکار به پاهایش دستور دویدن دادند. تا بیرون کارخانه می‌دوید‌. در مسیر تلفنش را روشن کرد و انگشتش روی اسم کسرا لغزید‌. همین علامت کافی بود تا کسرا جلوی در ورودی اصلی پارکینگ ظاهر شود. بی‌وقفه و بی‌مکث می‌دوید. در را باز کرد و بلافاصله به‌سمت موتور کسرا پرواز کرد. پشت موتور نشست.
    - برو که من بعداً حسابت رو تصفیه می‌کنم.
    کسرا خندید و گفت:
    - تسویه، نه تصفیه!
    اما جرئت نکرد بلند بگوید تا باز مورد سیل هجوم غر‌های برسام قرار بگیرد. پایش را روی پدال گاز گذاشت.
    - باز گند زدی؟ نگهبان رو انداختی دنبال خودت لابد؟ آخه من نمی‌فهمم! وقتی تو راحت می‌تونی از در ودیوار راست بری بالا، چرا از در اصلی میری که...
    - وایسا وایسا!
    مشکوک از پشت موتور پایین آمد. به‌سمت دوربین ریزی که جلوی در ورودی پارکینگ بود، رفت. آن‌قدر هوشمندانه کار گذاشته شده بود که اگر چراغ قرمز ریزش روشن نبود، نمی‌توانست تشخیصش دهد. به‌سمتش رفت. پوزخندی روی لب‌هایش جا گرفت و چشم‌هایش را شیطنت پر کرد. کمی پایین جورابش را بالا کشید.‌ انگشت‌هایش را به هم چسباند و کنار شقیقه‌اش گذاشت.
    - شب عالی پرتقالی!
    صدای پاها نزدیک‌تر می‌شد و به گوش می‌رسید. پا تند کرد، سوار موتور شد و با سرعتی حساب‌نکردنی، از آنجا دور شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا