کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
با حرص از اتاق بیرون زدم. با دیدن همراه سورن که آرنج‌هاش روی زانوش بود و صورتش رو با کف دست‌هاش پوشونده بود، سر جام ایستادم. سعی کردم خشمم رو کنترل کنم تا روی لحنم تأثیر نذاره و انگاری هم موفق بودم و آهسته گفتم:
- آقا؟
تیام سرش رو بالا آورد. سؤالی نگاهم کرد و گرفته گفت:
- بله‌؟
اشاره‌ای به در اتاق کردم و گفتم:
- آقای افشار کارتون داشتن. بفرمایید داخل.
با لبخندی خسته از جاش بلند شد. ازم تشکری کرد و وارد شد.
نه به این رفیق باادب و بامتانتش، نه به خود بی‌ادبش.
به اتاق مریض بعدی رفتم. پرونده‌ش رو دستم گرفتم و وارد شدم.
به پهلو خوابیده بود و صورتش رو نمی‌تونستم ببینم.
لبخندی زدم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. دستی به گونه‌ش کشید و به‌سمتم برگشت.
با دیدن چشم‌های قرمز و اشکیش، اخم‌هام توهم رفت و گفتم:
- چیزی شده؟
با این حرفم، بلند زد زیر گریه. آغـ*ـوشم رو واسه‌ش باز کردم و هم رو محکم بغـ*ـل کردیم. فقط هق‌هق اون بود که سکوت حاکم بر اتاق رو می‌شکست.
بعد از دقایقی، آروم از بغـ*ـلم بیرون اومد. با دستش اشک‌هاش رو پاک کرد و زیر لب معذرت‌خواهی کرد.
با لبخندی مهربون گفتم:
- آروم شدی؟
سری تکون داد. قرص رو آماده کردم و جلوش گذاشتم.
- بیا اینا رو هم بخور.
قرص رو از تو ورقش درآوردم و به ‌دستش دادم. با سری پایین‌افتاده ازم گرفت و دهنش گذاشت. لیوان آب هم دستش دادم. نصفش رو سر کشید و لیوان رو برگردوند.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- یه‌کم بخواب تا حالت جا بیاد.
- مگه خوابم هم می‌بره؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- سعی کن بخوابی.
سری تکون داد. از اتاق بیرون اومدم که با شایان برخورد کردم.
با تعجب نگاهش کردم. معذرت‌خواهی سرسری کرد و به‌سمتی دوید.
عجبی گفتم و به‌سمت استیشین رفتم.
نفر بعدی که باید قرص‌هاش رو می‌دادم، سورن بود.
لحظه‌ای قلبم به تپش افتاد و عرقی روی پیشونیم نشست.
وای خدا! من چم شده؟
با دست‌های لرزونم پرونده‌ش رو نگاه کردم تا ببینم چه دارویی باید مصرف کنه.
سری تکون دادم و به‌سمت اتاقش راه افتادم.
بین راه مکثی کردم. خواستم برگردم تا به پرستار دیگه‌ای بگم که دیدم همه‌شون مشغولن.
از سر ناچاری به‌سمت اتاقش رفتم. تا دستم به دستیگره خورد، قلبم دیوونه‌بازی‌هاش شروع شد. خیلی محکم و دیوونه‌وار خودش رو به قفسه سـینه‌م می‌کوبید. نفسم رو بند آورده بود.
نه خدایا! فقط عاشق نشم که حوصله این یکی رو ندارم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
- آروم باش.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
تا صدای در رو شنید، سرش رو به‌سمتم برگردوند و نگاهم کرد.
اخمی کردم که باز به سقف خیره شد.
رو به تیام سلامی کردم و با لبخند جوابم رو داد.
تازه بهش دقت کردم.
پسری چشم و ابرو مشکی که ته‌ریش جذابی داشت و موهای مشکیش رو به طور خیلی قشنگی حالت داده بود. تی‌شرت سفید جذبی تنش داشت که عضله‌هاش رو به نمایش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    با صدای سورن از جا پریدم و با تعجب نگاهش کردم. پوزخندی از روی تمسخر زد و گفت:
    - خانوم پرستار می‌خواید تنهاتون بذارم یه وقت مزاحم کارتون نباشم؟
    به تیام نگاه کردم که لبخندی شبیه خنده رو لب‌هاش بود و به در و دیوار نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست خنده‌ش رو کنترل کنه.
    رو به سورن کردم و با لبخند حرص‌درآری گفتم:
    - خیر لزومی نداره، وقت زیاده.
    چشمکی زدم. سعی کرد تعجبش رو مخفی کنه. دست‌هاش رو همچین مشت کرده بود که انگشت‌هاش به سفیدی می‌زد.
    نیم‌نگاهی به تیام انداختم که متحیر خیره‌م بود.
    پوزخندی زدم. قرص رو از ورقش درآوردم و به‌سمت سورن گرفتم که روش رو اون‌ور کرد. به تیام نگاه کرد و خطاب به من گفت:
    - قرص نمی‌خورم.
    اخمی کردم و جدی گفتم:
    - سور... آقای افشار باید قرصاتون رو بخورید.
    برگشت و عمیق نگاهم کرد. سریع نگاهش رو دزدید و دستش رو به‌طرفم گرفت. قرص رو کف دستش گذاشتم که سریع تو دهنش انداخت. آب رو به‌سمتش گرفتم که بهم خیره شد و گفت:
    - خودت بده.
    با ابروهایی بالارفته نگاهش کردم که جدی و محکم گفت:
    - بدو.
    با دستی لرزون، لیوان رو به‌سمت دهنش بردم. اون هم خیره نگاهم می‌کرد؛ ولی من به لبش نگاه می‌کردم که مبادا با یه نگاه به چشم‌هاش، کار خرابی کنم.
    آب رو که خورد، سریع لیوان رو عقب کشیدم.
    بدون اینکه نگاهشون کنم، زیر لب فعلاً گفتم و به‌سرعت خارج شدم.
    تا در رو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    چشم‌هام رو لحظه‌ای روی هم گذاشتم. داشتم دیوونه می‌شدم.
    دستم رو روی ســینه‌م گذاشتم و چند نفس عمیق پشت‌سرهم کشیدم. تا حالم جا اومد به‌سمت استیشین رفتم.
    داشتم از کنار پذیرش رد می‌شدم که تیام صدام زد. سؤالی به‌سمتش برگشتم.
    - بله؟
    سری تکون داد و زیر لب گفت:
    - هیچی.
    وا! چرا این‌طوری کرد؟ حتماً از کار تو اتاقم ناراحت شد.
    به‌سمت پذیرش رفت.
    وای! می‌خواد سورن رو مرخص کنه؟
    منتظر بودم تا کارش رو انجام بده و وقتی از کنارم رد شد، جلوش رو گرفتم و هراسون گفتم:
    - آقای...
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - کیوان هستم، تیام کیوان.
    با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
    - خوشوقتم آقای کیوان.
    - شما چی؟
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    - من چی؟
    خندید و با لحن ملایمی گفت:
    - خودتون رو معرفی نمی‌کنید؟
    با خنده آهانی گفتم و ادامه دادم:
    - پریزاد هستم.
    به نیم‌رخم نگاه کرد و گفت:
    - اسمتونه؟
    - خیر فامیلیمه، اسمم آیسانه.
    - اوه چه زیبا! خوشوقتم آیسان‌‎خانوم.
    همچنینی گفتم که سکوت کرد. یه‌دفعه پرسیدم:
    - دارید سورن رو مرخص می‌کنید؟
    عجیب نگاهم کرد و گفت:
    - بله، از دیشب داره مخم رو می‌خوره که مرخصم کن.
    تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - ما هم که گوش به فرمان آقا هستیم.
    ناخودآگاه اخم‌هام توهم رفت. آروم و ناراضی گفتم:
    - آهان.
    - آخه چرا اون حرفا رو تو اتاق زدید؟
    جا خوردم و متعجب پرسیدم:
    - کدوم حرفا؟
    با خنده، دستی به ته‌ریشش کشید که ناگهان یادم اومد و آهان بلندی گفتم و خندیدیم.
    - والا قصدی نداشتم؛ ولی باید این آقای افشار رو یه‌کم گوش‌مالی می‌دادم.
    - چرا؟ چی‌کار کرده مگه؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - بگذریم.
    - ولی خوب هم گوش‌مالیش دادید‌.
    - چطور؟
    - یه کلمه هم باهام حرف نمی‌زنه.
    - حقشه پررو!
    جلوی استیشین که رسیدم، گفتم:
    - از آشناییتون خوش‌حال شدم آقای کیوان.
    - راحت باشین آیسان‌خانوم، بگین تیام.
    - آخه...
    ابرویی بالا انداخت و جدی گفت:
    - گفتم که تیام هستم.
    خندیدم که سری تکون داد و گفت:
    - با اجازه‌تون.
    با دست اشاره‌ای کردم و گفتم:
    - راحت باشید.
    لبخندی زد و عقب‌گرد کرد.
    چه پسر خوبی بود، برعکسه اون پسره‌ی...
    استغفرالله! نمی‌ذارن که آدم باادب بمونه.
    بعد از اینکه کارها تموم شد، ساعت دوازده از بیمارستان بیرون زدم. هرچی دنبال سوئیچم تو کیفم گشتم پیداش نکردم.
    وا پس کجاست؟ با صدای شخص آشنایی، سرم رو برگردوندم و به تیام نگاه کردم.
    با لبخند سوئیچ رو به‌سمتم گرفت و گفت:
    - همین الان از کیفتون افتاد.
    نیم‌نگاهی به سورن که کنارش ایستاده بود، کردم و با لبخند سوئیچ رو ازش گرفتم. با قدردانی گفتم:
    - ممنون.
    چشمکی بهش زدم که باعث شد سورن با اخم به تیام نگاه کنه؛ ولی تیام متوجه سورن نبود و رو به من گفت:
    - خواهش می‌کنم آیسان‌خانوم.
    لبخندم عمیق شد. متوجه سورن شدم که با فکی منقبض‌شده به من و تیام نگاه می‌کرد. قفسه‌ی سـینه‌ش به‌شدت بالا‌وپایین می‌شد و چشم‌هاش به قرمزی می‌زد.
    یا حسین! این چش شد؟ نیاد بخورتمون؟
    از طرز فکرم لبخندی زدم که کم‌کم تبدیل به خنده شد.
    سورن هم اخم‌هاش باز شد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - چیز خنده‌داری توی من می‌بینی؟
    سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - نه، یاد یه چیزی افتادم.
    اخمی کرد و زیر لب با حرص، دیوونه‌ای گفت. خواستم جوابش رو بدم که تیام گفت:
    - آیسان‌خانوم می‌خواید برسونمتون؟
    سورن پوزخندی زد و گفت:
    - ماشین مفت گیر آوردی؟
    تیام چپ‌چپ نگاهش کرد که گفتم:
    - نه آقاتیام، ممنون، ماشین دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    تیام سری تکون داد و سورن با جدیت رو به تیام گفت:
    - تیام بیا بریم. بعداً هم می‌تونید حرفای عاشقونه بزنید.
    برای اینکه حرص سورن رو در بیارم، لبخندی به تیام زدم و گفتم:
    - آقای افشار درست میگن. فعلاً.
    سورن رو با چشم‌های گشاد و تیام رو با لبخندی شبیه به خنده، تنها گذاشتم و به‌سمت ۲۰۶ مشکی‌رنگم رفتم. سورن، با نگاهی عصبی بدرقه‌م کرد و سوار ماشینم شدم.
    به‌طرف مرسدس مشکیش رفت و با تیام سوار شدن.
    پوزخندی زدم. برای اینکه می‌رفتم، باید دور می‌زدم و از جلوی ماشین سورن رد می‌شدم.
    همین که دور زدم، اون‌ها هم دور زدن و رفتن.
    ایش! فکر کرده با اخم می‌تونه من رو بترسونه؛ ولی هنوز آیسان پریزاد رو نشناخته.
    جلوی خونه توقف کردم و خسته از ماشین پیاده شدم. کلید رو داخل قفل انداختم و در رو باز کردم. حیاط رو که طی کردم، پا به خونه گذاشتم.
    برق‌ها روشن بود و این نشون‌دهنده‌ی حضور بابا بود.
    آروم قدم برمی‌داشتم تا بابا متوجه‌ی حضورم نشه. دستم که روی دستگیره قرار گرفت، صدای داد پر از حرصش بلند شد.
    سرم رو کمی به در اتاقش نزدیک کردم تا صداش رو بهتر بشنوم.
    - پسره‌ی نفهم آخه من چی به تو بگم هان؟ می‌دونی پول اون مـ*ـوادا ‌چقدر میشه؟ من الان دوباره چه‌جوری جورشون کنم وقتی پولی تو دستم نمونده؟ چی‌چی رو آروم باشم؟ عـ*ـوضـ*ـی اگه مـ*ـوادا به موقع به دستشون نرسه من رو می‌کشن، می‌فهمی؟ می‌فهمی یا نه؟ نمی‌فهمی دیگه اگه می‌فهمیدی انقدر... ببین حرف نزن که الان پا میشم میام خفه‌ت می‌کنم تا از دستت راحت شم. گم‌ شو!
    تا صداش نیومد، فهمیدم ارتباط قطع شده. سریع وارد شدم و در رو آروم بستم تا صدایی ایجاد نکنه.
    کیف و لباس‌هام رو روی تخت انداختم. فکرم درگیر حرف‌های بابا شده بود. مـ*ـواد!
    کنار تخت روی زمین نشستم و آرنجم رو روی تخت گذاشتم. کف سرم رو به‌ دست راستم گرفتم.
    فکرم مشغول بود و سرم داشت منفجر می‌شد.
    هم‌زمان با زنگ‌خوردن گوشیم، ضربه‌ای هم به در خورد.
    صدای عصبی بابام بلند شد و باعث شد من بلند شم و روی تخت بشینم.
    - آیسان؟
    - بله؟
    - بیا یه چایی بده بخوریم.
    پوزخندی رو لبم نشست و آروم گفتم:
    - باشه اومدم.
    دیگه صدایی جز دورشدن قدم‌هاش نیومد.
    انگاری من رو با کلفتش اشتباه گرفته.
    لباس آستین‌حلقه‌ای آلبالویی رو با شلوار ورزشی مشکی پوشیدم. دستی به موهای طلایی کوتاهم کشیدم. شونه‌شون کردم و مجدد با کش بستم.
    گوشیم رو نگاهی انداختم تا بفهمم کی بهم زنگ زده.
    با دیدن اسم لعیا، لبخندی زدم و بیرون رفتم.
    لعیا بهترین و صمیمی‌ترین رفیق و همدمم بود.
    به بابا نگاه کردم که جلوی تلویزیون پا روی پا انداخته بود و عصبی پاش رو تکون می‌داد. حسابی تو افکارش سیر می‌کرد.
    کتری رو برداشتم. پر از آب کردم و دوباره روی گاز برگردوندم.
    روی صندلی نشسته بودم. دستم رو زیر چونه‌م گذاشته بودم و منتظر بودم تا آب جوش بیاد.
    با شنیدن صدای بابا، سرم رو به‌سمت راست برگردوندم و بهش که سرش رو برگردونده بود و از لبه‌ی پشت کاناپه بهم نگاه می‌کرد، خیره شدم و گفت:
    - درست نشد؟
    - الان دیگه جوش میاد.
    سری تکون داد و باز به تلویزیون خیره شد.
    کلافه بلند شدم و به کتری نگاه کردم.
    زیرش رو خاموش کردم و توی فنجون واسه بابا چای ریختم. فنجون رو داخل سینی گذاشتم و به‌سمت بابا رفتم.
    خم شدم و سینی رو جلوش روی میز گذاشتم.
    - کی دست از این لجبازیات برمی‌داری دختر؟ دوست داری به‌زور وادارت کنم؟
    کمر صاف کردم و متحیر گفتم:
    - منظورتون چیه؟
    - چرا نمی‌ذاری یاسین بیاد؟
    به چشم‌های بی‌روح قهوه‌ای-عسلیش خیره شدم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - دلیل قانع‌کننده‌تر از اینکه پسر نفرت‌انگیزیه؟
    اخمی کرد و گفت:
    - درست حرف بزن.
    - خودتون دلیل خواستید.
    بابا لحظه‌ای از این حاضرجوابیم سکوت کرد و گفت:
    - نذار مجبورت کنم پای سفره‌ی عقد بشینی.
    لحنم رو متمسخر کردم و گفتم:
    - نه اینکه تا حالا مجبورم نکردید.
    بابا عصبی دستی لای موهاش که رنگ مشکی کرده بود تا سفیدی‌هاش معلوم نشه، کشید و گفت:
    - برو تو اتاقت که پس‌فردا پای سفره می‌شینی.
    ابروهام رو در هم کشیدم و خواستم اعتراض کنم که دادش بلند شد:
    - گفتم برو تو اتاقت، سریع!
    با بغض، سری به طرفین تکون دادم و خواستم بگم ازت متنفرم؛ ولی لـ*ـبم رو لای دندونم کشیدم و به‌سمت اتاقم دویدم.
    درش رو که بستم با هق‌هق بهش تکیه دادم.
    اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کرده بودن و مظلومانه می‌ریختن.
    از روی در سرخوردم و روی زمین نشستم. زانوهام رو بغــل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم.
    خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
    گریه‌م شدت ‌گرفت. زیر لب از خدا شکایت می‌کردم.
    از دنیای نامردش. از بنده‌های نامردش. از روزگار.
    هق‌هقم بلند شده بود. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا بلندتر نشه و صدای بابام درنیاد.
    بدبخت‌تر از کسی که از گریه‌کردن هم هراس داره، وجود داره؟ از اینکه بترسه صدای گریه‌ش روی اعصاب دیگران بره و صداشون در بیاد؟
    سرم رو روی پاهام گذاشتم و موهام رو لای مشتم گرفتم. سعی می‌کردم با کشیدنشون آروم‌تر بشم.
    قلبم تیکه‌تیکه شده بود و حس بی‌حسی داشتم.
    حتی نمی‌تونم یه ازدواج رؤیایی با مرد رؤیاهام داشته باشم تا مراسمم جزء خاطراتم شه.
    مامان کجایی که بدبختی‌های دخترت رو ببینی؟ کجایی که ببینی شوهرت با یکی یه‌دونه‌ت چی‌کار می‌کنه؟ خدایا فروشی نبودم که اون هم شدم. می‌خواد دربرابر پول من رو معامله کنه. آخه آدم چقدر سنگ، چقدر نامرد، چقدر عـ*ـوضی و پست!
    قلبم بدجوری تیر می‌کشید، طوری که نفسم رو بند آورده بود.
    دستم رو روی سـ*ـینه‌م مشت کردم و زیر لب نالیدم:
    - ازت خواهش می‌کنم آروم باش توروخدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    از جام به‌سختی بلند شدم و به صفحه‌ی گوشی که روی تخت بود، نگاه کردم.
    با دیدن اسم لعیا، تماس رو وصل کردم و دم گوشم گذاشتم.
    تا صدایی از جانب من نشنید، نگران گفت:
    - آیسان؟
    لـ*ـبم رو گـ*ـاز گرفتم تا صدای گریه‌م بلند نشه. با بغض گفتم:
    - لعیا؟
    متوجه لحنم نشد و با هیجان گفت:
    - وای آسی‌جونم خوبی؟ تو که من رو کشتی.
    لبم از شدت بغض می‌لرزید. دوباره لعیا گفت:
    - ای بابا خب چرا حرف نمی‌زنی؟
    روی تخت افتادم و گرفته گفتم:
    - آره خوبم. خیلی خوبم.
    تا این رو گفتم، صدای گریه‌م بلند شد. بالش سفیدم رو از روی تخت برداشتم و روی صورتم فشار دادم. لعیا نگران و بلند گفت:
    - آیسان چته آجی؟ توروخدا بگو دارم دیوونه میشم. وای گریه نکن توروخدا وگرنه من هم گریه می‌کنما.
    بالش رو از روی صورتم برداشتم. خیره شدم به تابلویی که عکس دختری بود و موهاش رو افشون کرده بود. چشم‌های غمگینی داشت. با لب‌هایی به رنگ انار، مژه‌های بلند و فر با موهایی لـخت تا کمرش. وسط کویری ایستاده بود و لباس آبی آسمونی بلندی بر تنش داشت که به ‌دست باد سپرده شده بود. ناراحت گفتم:
    - از چی بگم؟
    - همینی که اشکِ عشق من رو در آورده.
    به تاجِ تخت تکیه دادم. آهی کشیدم و قضیه رو واسه‌ش تعریف کردم.
    زیر لب، عـ*ـوضی گفت که با صدای خش‌دارم گفتم:
    ‌- بی‌خیال! چه‌ خبر؟ ازدواج کردی یا نه؟
    - نه فعلاً.
    - بدبخت امین چه صبری داره.
    خنده‌ای کرد که گفتم:
    - والا. کاری نداری عزیزم؟
    با صدای همیشه مهربونش جواب داد:
    - نه خواهر. خوب بخوابی.
    - شبت خوش. بای.
    - بای.
    رو تخت خوابیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم. خیره به سقف، انقدر فکر کردم که خودبه‌خود چشم‌هام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
    ***
    سورن
    دست و صورتم رو شستم و درحالی‌که صورتم رو با حوله خشک می‌کردم، از دست‌شویی بیرون اومدم.
    با بالاتنه‌ای عـریـ*ـان و شلوارک به پا، به‌سمت کمد دیواری رفتم و درش رو باز کردم.
    پیراهن مشکی‌رنگم رو بیرون آوردم. بهش نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم.
    بعد از پوشیدنش، شلوار مشکیم رو هم پا کردم. کتم رو هم از کمد در آوردم. روی تخت انداختم و درِ کمد رو بستم.
    موهام رو سشوار کشیدم و به‌سمت بالا فرستادم. عطر تلخم رو هم برداشتم و به گردن و مچم زدم.
    به خودم تو آینه نگاه کردم. کت مشکی‌رنگم رو هم به تن کردم که گوشیم زنگ خورد.
    گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و بهش نگاهی کردم. با دیدن اسم فرزاد، تماس رو وصل کردم و با اخم گفتم:
    - بگو.
    - سلام آقا صبحتون به‌خیر. خبر خوبی واسه‌تون دارم که صبحونه‌ی شیرینی هم واسه‌تون میشه.
    با این حرفش، ابرویی بالا انداختم و بی‌قرار گفتم:
    - فرزاد بگو دیگه.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - دختر شهاب رو پیدا کردیم.
    با این حرفش، اخم‌هام باز شد و مبهوت گفتم:
    - نه!
    - باور کنید آقا.
    بعد از حرفش، قهقهه‌ای از خوشی زد که باعث شد لبخندی از سر پیروزی بزنم و تماس رو قطع کنم.
    با لبخندی کج از اتاق بیرون اومدم. از پله‌ها پایین رفتم و وارد حیاط شدم. دنبال فرزاد گشتم که به‌سمتم دوید و مرتب جلوم ایستاد و گفت:
    - آقا صبحونه‌تون رو میل کردید؟
    - آره، این خبر صبحونه‌م بود دیگه.
    تک‌خنده‌ای کرد و بعد جدی گفت:
    - آقا بهتره اول صبحونه‌تون رو بخورید تا بگم.
    - نه اول بگو بعداً.
    سری تکون داد و گفت:
    - چشم. خونه‌شون همین نزدیکیاست. دیروز با حسین بحثمون شد که عصبی بیرون رفت و بعد از اون خوش‌حال اومد و گفت پیداش کردم. من هم تعجب کرده بودم و گفتم کی رو پیدا کردی؟ جواب داد دختر شهاب رو. من هم گفتم از کجا انقدر مطمئنی؟ گفت که تو خیابون جلوی آبمیوه‌فروشی وایساده بوده که شهاب رو می‌بینه. وارد خونه‌ای میشه و بعد از اون دختری که نمی‌تونه چهره‌ش رو ببینه. یه‌کم دقت می‌کنه و وقتی زنگای خونه رو یکی می‌بینه، مطمئن میشه دخترشه. از صبح هم دنبالشن.
    با رضایت نگاهش کردم و گفتم:
    - امروز میاریدش اینجا، حالیتونه؟
    فرزاد اخمی کرد و گفت:
    - کی رو بیاریم؟
    - همین دختره.
    از اخمش معلوم بود می‌خواد اعتراض کنه که جدی گفتم:
    - همین امروز.
    پوفی کرد و گفت:
    - اطاعت میشه قربان.
    سری از روی رضایت تکون دادم و با قدم‌هایی بلند وارد خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    مشغول آماده‌کردن داروهای بیمار بودم که با پخ یه نفر از جا پریدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با ترس و چشم‌هایی از حدقه دراومده برگشتم و به شایان که قهقهه می‌زد، نگاه کردم.
    با نفسی عمیق، دستم رو برداشتم و با حرص گفتم:
    - درد بی‌درمون بی‌شعور! آخه تو یه‌کم شعور نداری؟
    درحالی‌که می‌خندید، سرش رو به نشونه نه بالا انداخت. من هم در حینی که برمی‌گشتم تا داروها رو بردارم، گفتم:
    - معلومه.
    از اتاق بیرون اومدم؛ ولی هنوز قلبم از ترس تندتند می‌زد.
    ای شایان بگم خدا چی‌کارت نکنه!
    در اتاق رو باز کردم و به‌سمت بیمار مورد نظر رفتم. سلامی بهش کردم که جوابم رو با لبخند داد. زنی بیست‌ودوساله بود و مشکل کلیه داشت.
    قرصش رو به‌ دستش دادم. سعی کردم ظاهرم رو سرحال نشون بدم.
    - ‌چطوری خانوم خانوما‌؟
    تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - والا شما که بهتر می‌دونید.
    من هم خندیدم و گفتم:
    - به نظر بنده که عالی هستید.
    قرص بعدیش رو هم دادم که اون رو هم همراه با آب خورد. با چشمک ازش خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
    خواستم برم به بیمار بعدی سر بزنم که پرده‌ی سیاهی جلوی چشمم نقش بست و جون از پاهام رفت. دست‌هام شل شد و سینی روی زمین افتاد.
    روی پا خم شدم و دستم به کف زمین چسبید.
    کسی زیر بغـ*ـلم رو گرفت و بلندم کرد؛ ولی من صداها رو واضح متوجه نمی‌شدم.
    تو سرم به‌شدت درد می‌پیچید.
    صدای شایان واضح‌تر از قبل به گوشم رسید و نگران گفت:
    - آیسان؟
    چشم‌هام رو باز کردم. پاهام رو بی‌حال روی زمین می‌کشیدم.
    شایان در رو باز کرد و من رو روی تخت خوابوند.
    خمـ*ـار نگاهش کردم که نگران روم خم شد و گفت:
    - آیسان یهو چت شد؟
    با درد سرم، دستم رو به‌سمت سرم بردم که شایان هراسون گفت:
    - برم دکتر رو صدا کنم.
    با صدام، بین راه برگشت و مهربون گفت:
    - جان؟‌
    - دکتر نمی‌خواد، حالم خوبه.
    - ولی...
    به‌خاطر سردردم عصبی شده بودم و داد زدم:
    - میگم دکتر نمی‌خواد.
    نگاهش دلخور شد و زیر لب باشه‌ای گفت.
    خواست از اتاق بیرون بره که شرمنده صداش زدم.
    وایساد؛ ولی برنگشت. ملایم گفتم:
    - ببخشید شایان! به خدا حالم خوب نیست، سرم خیلی درد می‌کنه. اعصابم به هم ریخته. معذرت می‌خوام.
    برگشت. لبخندی بهم زد و بیرون رفت.
    یه‌کم که بهتر شدم به‌سمت استیشین رفتم.
    با صدای شایان، سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
    - بهتر شدی؟
    سری تکون دادم و سعی کردم حالتم شاد باشه.
    - یس.
    - خوبه.
    چیزی نگفتم. خواست بره که بین راه مکثی کرد. به‌سمتم برگشت و جدی گفت:
    - برو خونه استراحت کن. کارا رو من و بچه‌ها انجام می‌دیم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - یه غش بود. زخم شمشیر که نخوردم داداش من.
    - همینه که هست. نبینم اینجا باشیا؛ وگرنه ازت دلخور میشم.
    خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا گرفت و گفت:
    - من لایق این نیستم که حرفم رو گوش کنی؟
    پوفی کشیدم و از سر ناچاری قبول کردم. با لبخندی گنده از جلوی چشمم گم شد.
    روپوشم رو با مانتوم عوض کردم. مقنعه‌م رو درآوردم و شالم رو سرم کردم.
    کیفم رو برداشتم و از بیمارستان بیرون زدم.
    در حین رانندگی از سردرد شدید، آرنجم رو لبه‌ی پنجره گذاشته بودم و با کف دستم سرم رو فشار می‌دادم.
    ماشین رو جایی مناسب پارک کردم.
    با دیدن ماشین زانتیای مشکی‌رنگ که ته کوچه پارک شده بود، اخم‌هام ناخودآگاه تو هم رفت.
    ای خدا! این ماشین کیه که از صبح داره دنبالم می‌کنه؟
    استرسی تموم وجودم رو فرا گرفت و لرزی به تنم انداخت.
    خواستم حرکت کنم؛ ولی منصرف شدم. بدون توجه به ترس و دل‌شوره‌م با نفسی عمیق، دستگیره‌ی در رو کشیدم.
    دست‌هام به‌شدت می‌لرزید. قلبم با هیجان خودش رو محکم به قفسه‌ی سـینه‌م می‌زد و حالم رو بدتر می‌کرد.
    پاهام از ترس زیاد می‌لرزید و دلم گواهی بدی می‌داد. دلم هیچ‌وقت دروغ نگفته بود و خدا کنه این‌دفعه دروغ گفته باشه!
    با پاهایی بی‌جون، راه افتادم و مردی رو دیدم که تو پیاده‌رو راه می‌رفت.
    کلیدم رو از کیفم بیرون کشیدم و با چشم‌هام اطراف رو می‌پاییدم.
    کلید رو داخل قفل کردم و در رو هل دادم تا وارد بشم.
    ماشین چراغی زد که حواسم به ماشین پرت شد. مرد سریع به‌سمتم اومد و تا خواستم حرکتی از خودم نشون بدم به داخل هلم داد. قبل از اینکه بیفتم، دوتا دست‌هام رو از پشت گرفت و دستمالی جلوی بینی و دهنم گرفت.
    نفسم رو تو سـینه‌م حبس کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم تا ولم کنه؛ ولی زور من کجا و زور اون کجا؟
    نفس کم آوردم. نفسی کشیدم که توی بغـ*ـلش ول شدم و پلک‌های سنگینم روی هم افتاد.
    ***
    سورن
    تو سالن، پا روی پا انداخته بودم و منتظر خبری از فرزاد بودم.
    رخساره از پله‌ها پایین اومد و با دیدنم، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چه عجب ما شما رو دیدیم!
    سرد نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
    روبه‌روم نشست و پاش رو روی پای چپش انداخت و با اخم نگاهم کرد.
    به جلو خم شدم. کف دست‌هام رو به هم چسبوندم و جلوی دهنم نگه داشتم.
    با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم و گوشی رو از روی عسلی برداشتم. با دیدن اسم فرزاد، لبخندی محو زدم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
    - چی شد؟
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - آوردیمش. کجا ببریمش؟
    لبخندی موذی زدم و درحالی‌که به رخساره نگاه می‌کردم، آروم گفتم:
    - تو انباری.
    چشمی گفت. گوشی رو قطع کردم و روی عسلی گذاشتم.
    - سورن باز داری چی‌کار می‌کنی؟
    با صدای جدی رخساره، توجهم بهش جلب شد و نگاهش کردم.
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - لال‌مونی هم که گرفتی.
    بازهم همون لبخند پیروزمندانه‌ی رو لبم، جوابش بود.
    پوفی از سرکلافگی کشید و دیگه چیزی نگفت.
    چون می‌دونستم جوابش رو بدم تا صبح می‌خواست سؤال‌‌پیچم کنه.
    با صدای بازشدن در، سرم رو برگردوندم. با دیدن فرزاد که با لبخندی وارد خونه شد، ابرویی بالا انداختم.
    سلامی به رخساره کرد. رخساره آروم جوابش رو داد.
    به‌سمتم اومد و دم گوشم آهسته گفت:
    - آقا نمیاید ببینیدش؟
    ولی من صدام رو زیاد آروم نکردم و گفتم:
    - بیهوشه؟
    - بله.
    مچ پای راستم رو روی زانوی چپم گذاشتم و گفتم:
    - بهوش که اومد خبرم کنید.
    چشمی گفت و بیرون رفت.
    رخساره هم با شک و اخم خیره‌م بود. از جاش بلند شد و گفت:
    - اگه یه غلطی کنی می‌دونم باهات چی‌کار کنم سورن. خودت که از سارن بدتری، اون‌وقت به اون میگی...
    با شنیدن اسم سارن، قاتی کردم و با حرص و خشم، فریاد زدم:
    - اسم اون آشغـ*ـال رو نیار.
    از جام بلند شدم و روبه‌روی رخساره که با بهت نگاهم می‌کرد، عصبانی گفتم:
    - به چه حقی من رو با اون مقایسه می‌کنید، هان؟
    اون هم مثل من صداش رو بالا برد و گفت:
    - تو به چه حقی سر من داد می‌زنی؟
    - به اون حقی که من رو با یه آشـ*ـغال خیـ*ـابونی مقایسه می‌کنید.
    با سیلی که به گوشم خورد، برق از سرم پرید و سرم یه سانتی‌متر به‌سمت راست، چرخید.
    رخساره درحالی‌که با خشم بهم زل زده بود، عصبانی داد زد:
    - خیلی...
    دست‌هاش رو مشت کرد. حرفش رو نیمه‌ تموم گذاشت و از پله‌ها به‌سرعت بالا رفت.
    پوزخندی زدم و روی مبل نشستم. رو به خدمه که کنجکاو و ترسیده نگاهم می‌کردن توپیدم:
    - برید سرکارتون تا بلایی سرتون نیاوردم! یالا!
    ترسیده به کارشون برگشتن. تکیه‌م رو به پشتی دادم و چشم‌هام رو بستم تا بلکه آرامشم رو به‌ دست بیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    لای پلکم رو با بی‌حالی باز کردم.
    همه‌جا تار بود که با چند تا پشت‌‌سرهم پلک‌زدن، همه‌جا واضح شد.
    با دیدن جایی که نیمه‌تاریک بود و چیزی توش نبود، چشم‌هام گرد شد. سعی کردم همه‌چیز رو به یاد بیارم.
    برگشتن به خونه، ماشین مشکوک، دویدن مرد به‌سمتم، گرفتن دستمال جلوی بینیم...
    وای! نه خدایا من دزدیده شدم. حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
    خواستم با دست و پاهایی بسته، سر جام بشینم که در باز شد.
    مردی با کت‌‌وشلوار مشکی و گوشی کوچیکی که به گوش داشت، به‌سمتم اومد و کمی روم خم شد. با تعجب گفت:
    - بهوش اومدی؟
    اخمی کردم و بدون توجه به سؤالش گفتم:
    - اینجا کجاست؟
    پوزخندی زد و صاف ایستاد. درحالی‌که دستی به لبه‌ی کتش می‌کشید، گفت:
    - جای بدی نیست.
    مثلِ خودش پوزخندی زدم و گفتم:
    - نظرت رو نخواستم. گفتم اینجا کجاست؟
    یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    - کوچولو فکر نکنم لازم باشه به تو جواب پس بدم.
    خواستم جوابش رو بدم که دستش رو جلوم گرفت.
    گوشیش رو لمس کرد و درحالی‌که به من نگاه می‌کرد، گفت:
    -‌ رئیس بهوش اومد.
    - ...
    - نمی‌دونم والا.
    - ...
    - رو چشمم.
    ارتباطش رو قطع کرد و قبل از اینکه بیرون بره، گفتم:
    - می‌خوام بشینم.
    برگشت و به‌سمتم اومد.
    بازوهام رو گرفت و من رو به دیوار تکیه داد و بدون حرفی، بیرون رفت.
    هوف عجب گیری کردیما.
    در که باز شد سرم رو بالا آوردم و با دیدن شخص روبه‌روم، نزدیک بود چشم‌هام از حدقه بیرون بزنه و دهنم تا حد ممکن باز شده بود.
    با دیدن چشم‌های گشادشده‌ی اون هم بدتر تعجب کردم.
    یعنی نمی‌دونست من اینجام؟
    با حیرت گفت:
    - تو؟
    اخمی کردم که بدون برداشتن چشم‌هاش از رو من، گوشیش رو از تو جیبش بیرون کشید. لمسش کرد و دم گوشش گذاشت.
    بعد از لحظه‌ای آروم گفت:
    - داریوش مطمئنی دختره رو درست آوردی؟
    - ...
    - نه.
    پشت خطی هم چیزی گفت و سورن بدون اینکه جوابش رو بده، قطع کرد. رو به من پوزخندی زد.
    رنگ نگاهش از تعجب به نفرت عوض شد و از لای دندون‌هاش غرید:
    - توی عـ*ـوضـ*ـی...
    بقیه‌ی حرفش رو خورد و دستش رو عصبی لای موهاش کشید.
    جا خوردم و ناباور بهش زل زدم. چرا همچین کرد؟
    به‌سمتم اومد.
    کمی خودم رو جابه‌جا کردم و با تعجب گفتم:
    - سو... سورن خوبی؟
    سری به طرفین تکون داد و با فریاد، لگدی به میز چوبیِ گردوخاک‌نشسته زد که میز کج شد.
    از ترس تکونی خوردم و جیغ خفیفی کشیدم که با چشم‌هایی به خون نشسته به‌سمتم برگشت.
    چشمم به دست‌های مشت‌شده‌ش افتاد؛ ولی با دادش، نگاهم رو به چشم‌هاش دادم.
    - من، تو و اون پدر... لااله‌الاالله.
    پشتش رو به من کرد و دستی به گردنش کشید؛ ولی سریع به‌سمتم برگشت و گفت:
    - این چند روز جلوی چشمم بودی؛ ولی منِ احمق نفهمیدم. نفهمیدم همون آدم عـ*ـوضی‌ای هستی که سال‌ها دنبالشم و اون مهره‌ی اصلی هدفمی. نفهمیدم.
    نفهمیدم آخر رو با فریاد گفت و مشتی به دیوار زد که چشمم رو از وحشت بستم.
    این داشت از چی حرف می‌زد؟ من چی‌کار کردم که خودم هم خبر ندارم؟
    عصبی شدم و داد زدم:
    - درست حرف بزن.
    با تعجب نگاهم کرد و بعد از لحظه‌ای با عصبانیت غرید:
    - خفه شو! صدات رو نشنوم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - تو من رو دزدیدی آوردی اینجا، تازه طلبکار هم هستی؟
    - بله طلبکارم. بیست‌وهشت ساله که طلبکارم؛ نه از توها، از اون پدر بی‌صـ*ـفتت.
    با شنیدن نام پدر، ابروهام بالا پرید. لحظه‌ای بعد با ابروهایی درهم گفتم:
    - من پدر ندارم.
    با این حرفم قهقهه‌ای زد که از ترس پریدم و ترسیده نگاهش کردم.
    - چی؟ چی میگی؟ چی رو داری انکار می‌کنی آیسان؟ فکر کردی من احمقم؟
    با تموم جسارتم تو چشم‌هاش زل زدم و با دندون‌هایی کلیدشده گفتم:
    - درسته پدر دارم؛ ولی پدری نکرده واسه‌م که اون رو به‌عنوان پدر یاد کنم.
    دستی زیر چونه‌ش کشید و درحالی‌که تو فکر بود به من نگاه می‌کرد.
    از نگاه خیره‌ش، نگاهم رو به زمین دوختم که صداش بلند شد:
    - مگه باهات چی‌کار کرده؟
    بهش نگاه کردم، نگاهی سرد و بی‌حس.
    سکوتم رو که دید سری تکون داد و عقب‌عقب بیرون رفت.
    دیگه چی‌کار می خواست بکنه؟
    با یاد بی‌رحمی‌هاش، اشک‌هام سرازیر شد.
    مطمئنم الان هم نگرانم نشده یا اگه هم شده باشه، به‌خاطر ثروت خودشه.
    چشم‌هام رو بستم و لبم رو به هم فشردم.
    لای پلکم رو که باز کردم، چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
    با مایع سردی که به صورتم پاشیده شد، شوکه چشم‌هام رو باز کردم.
    از ترس نفس‌نفس می‌زدم.
    هراسون به زن جوانی که ایستاده بود و منتظر من رو نگاه می‌کرد، چشم دوختم.
    با دیدنم که بهش نگاه می‌کردم، لبخندی زیبا زد و گفت:
    - خوبی عزیزم؟
    سری تکون دادم و ازش خواهش کردم کمکم کنه بشینم.
    دستم عجیب درد می‌کرد و سر شده بود.
    بی‌حال بهش چشم دوختم و گفتم:
    - دستم...
    اخمی کرد و با شرمندگی گفت:
    - گلم معذرت می‌خوام! من نمی‌تونم باز کنم؛ چون آقا دستوری ندادن.
    با شنیدن اسم آقا که حتماً سورن رو می‌گفت، دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با حرص غریدم:
    - آقاتون بمیره راحت بشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دختر با تعجب نگاهم کرد و اندکی بعد با خنده گفت:
    - دختر این رو یه‌وقت جلوش نگیا.
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - چرا نگم؟
    - خب معلومه، تیکه‌تیکت می‌کنه.
    پوزخندی زدم و با عصبانیت رو به دختر گفتم:
    - غلط کرده مرتیکه الدنگ! فکر کرده کیه که بخواد من رو تیکه‌تیکه کنه؟
    با خنده شونه‌ای بالا انداخت.
    دختری بیست‌و‌پنج-شش ساله بود، با چشم‌های مشکی و موهای قهوه‌ایِ زیبا.
    لبخندی محو رو لبم نشست و به روبه‌رو خیره شدم.
    دختر خواست بلند شه که گفتم:
    - دخترخانوم؟
    برگشت و سؤالی نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
    - اسمتون رو نمی‌گین؟
    متقابلاً لبخندی زد و متین گفت:
    - دانیه.
    آهانی گفتم و ابراز خوشبختی کردم.
    تا بیرون رفت، بعد از دقایقی در باز شد و هیکل سورن در چارچوب در نمایان شد.
    با اخم روم رو ازش برگردوندم؛ ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.
    به‌سمتم اومد و صدام کرد.
    جوابی ندادم که رو زانوش نشست. کمی روم خم شد و بازوم رو گرفت.
    - آیسان؟
    عصبی به‌سمتش برگشتم و خیره به دستش که روی با*زوم بود، داد زدم:
    - دستم رو ول کن مرتیـ*ـکه‌ی...
    با سیلی‌ای که بهم زد، سرم به‌سمت راست چرخید.
    حالم از این مرد به هم می‌خورد! با چه جرأتی روی من دست بلند کرده بود؟
    بدنم از زور حرص و خشم می‌لرزید.
    به‌سمتش برگشتم و گفتم:
    - به چه حقی...
    از جاش بلند شد و میون حرفم اومد:
    - عـ*ـوضی حرف دهنت رو بفهم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - ببین کی به کی میگه. یه نفر باید برای درست صحبت‌کردن، واسه تو کلاس بذاره.
    - بسه!
    با دادش خفه شدم؛ ولی بازهم مثل همیشه، جسور بهش خیره شدم.
    زیر لب وحشی گفت. براق نگاهش کردم و گفتم:
    - وحشی تویی که رو دختر دست بلند می‌کنی.
    خواست چیزی بگه که ضربه‌ای به در زده شد.
    بعد از اینکه سورن اجازه داد، مردی وارد شد و با انداختن نیم‌نگاهی به من، رو به سورن با نفس‌نفس گفت:
    - آقاسورن، پریزاد اومده دادوبیداد راه انداخته. دخترش رو می‌خواد.
    سورن لحظه‌ای نگاهش کرد و بعد قهقهه‌ای زد.
    با شنیدن این حرف، لبخندی گوشه‌ی لبم نشست.
    ولی این خوش‌حالی طولانی نشد که سورن گفت:
    - برو بهش بگو گورش رو گم کنه. دخترش جاش امنه.
    با خشم رو به سورن داد زدم:
    - اینجا امنه؟ تو انباری؟ اینجا واسه من تهوع‌آورترین جای دنیاست. نه‌تنها اینجا، بلکه جایی که تو باشی.
    بعداز اتمام حرفم، سورن نگاهی هم بهم ننداخت و با مرد بیرون رفتن.
    استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود. بعد از یه ساعتی طاقت‌فرسا، در باز شد و سورن با غرور و اعتمادبه‌‌نفس، وارد شد و در رو بست.
    پوزخندی رو لبش نشست و گفت:
    - خب این هم از بابای بی‌غیرتت.
    با شنیدن حرفش، خونم به جوش اومد. درسته که واسه‌م پدری نکرده؛ ولی پدرم بود و روش حساس بودم.
    میون حرفش با خشم گفتم:
    - ببند دهنت رو عـ*ـوضـی.
    با اخم و نگاهی ترسناک به‌سمتم اومد و داد زد:
    - عـ*ـوضـی تویی و اون بابای حـ*ـرو*م‌لقـمه‌ت آشـ*ـغال.
    - هرچی باشه تو هم دست کمی ازش نداری روانی.
    قدمی بلند به‌سمتم برداشت و موهام رو توی مشتش گرفت. دور مچش پیچوند و محکم کشید. سعی کردم چیزی نگم.
    روم خم شد و دم گوشم گفت:
    - یه بار دیگه اون زری که زدی تکرار کن تا حالیت کنم وحشی.
    اخم‌هام از درد تو هم بود. با جیغ گفتم:
    - وحشی تویی مرتیکه سادیسمی.
    بیشتر کشید؛ ولی به گفتن آخی اکتفا کردم. به چشم‌هام خیره شده بود.
    - ولم کن!
    - تا به غلط کردن نیفتی عمراً.
    پوزخندی زدم. بیشتر کشید؛ ولی این‌دفعه دووم نیاوردم و دادی زدم که لبخندی پیروزمندانه‌ای رو لبش نشست.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و جیغ زدم:
    - روانی ولم کن. وحشی...
    - زرت رو کامل کن تا نشونت بدم.
    چیزی نگفتم. موهام رو محکم‌تر کشید. از جاش بلند شد و بدون نگاهی به من، بیرون رفت.
    واقعاً مشکل روحی-روانی داشت. دیوونه!
    من که حالت رو می‌گیرم آشـ*ـغال! حالا منتظر باش.
    تا در باز شد، دادم هوا رفت:
    - مگه اینجا اتوبانه؟ گم‌ شین بیرون.
    همون مردی که قبلاً با سورن اومده بود، وارد شد و با اخمی گنده گفت:
    - پس غذا نمی‌خوای دیگه؟
    واقعیتش خیلی گرسنه بودم؛ چون از دیشب چیزی نخورده بودم.
    - والا ما مثلِ شما هرکولا نیستیم که ذخیره داشته باشیم.
    ابرویی از تعجب بالا انداخت و بعد با اخم سینی رو جلوم گذاشت و گفت:
    - پس بخور تا نمردی.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و بی‌توجه به من از اتاق خارج شد.
    با حالتی زار به دست‌های بستم نگاه کردم.
    من چه‌جوری این غذا رو کوفت کنم پس؟
    از خنگی خودم که بهش نگفتم دست‌هام رو باز کنه، سرم رو سه بار به دیوار کوبیدم که از دردش آخی گفتم و خاک بر سری نثار خودم کردم.
    مجدد در باز شد و نگاه کلافه‌ی خودم رو دنبالش کشید.
    با دیدن دانیه، لبخندی از سرخوش‌حالی زدم و گفتم:
    - وای دانیه خوب شد اومدی.
    با خنده کنارم نشست و گفت:
    - چیزی شده؟
    ملتمس نگاهی بهش انداختم و بعد نگاهی به دستم که صدای خنده‌ش بلند شد.
    ضربه‌ای به شونه‌م زد و گفت:
    - نمی‌خواد چشمات رو شبیه گربه شرک کنی. برای همین کار اومدم.
    تک‌خنده‌ای کردم. طناب رو از دور دست‌هام باز کرد و گوشه‌ای انداخت.
    سینی رو کمی جلو کشید و گفت:
    - بخور آیسان‌خانوم. الان تلف میشیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    خنده‌ای کردم و قاشقی خوردم.
    خواست بره که با سؤالم برگشت و منتظر نگاهم کرد.
    - دانی من کی از اینجا خلاص میشم؟
    - از انباری یا از عمارت؟
    اخمی کردم. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - عمارت.
    - نمی‌دونم.
    - تا کی باید تو این انباری کوفتی بمونم؟
    - راستش آقا کاراش معلوم نیست و کسی نمی‌دونه می‌خواد چی‌کار کنه.
    چیزی نگفتم و بیرون رفت.
    از یه طرفی دلم نمی‌خواست برم تو اون خونه تا به ازدواج اجباری تن بدم و از طرفی حالم از سورن...
    چشم‌هام رو بستم و بی‌خیال شدم.
    غذام رو که خوردم، به موهام دستی کشیدم. کمی چرب و به هم ریخته شده بود.
    روسریم رو روی سرم مرتب کردم و نگاهی گذرا به انباری انداختم.
    نه دری، نه پنجره‌ای، نه کوفتی، نه زهرماری! والا!
    حالا خوبه این لامپ رو داره و کمی فضا رو روشن کرده؛ وگرنه از تاریکی سکته ناقص رو می‌زدم و الفاتحه.
    صدای محکم سورن که از بیرون اومد، باعث شد جمع‌‌وجور بشینم.
    پاهام رو تو شکمم جمع کردم و دستم رو دورش حلقه کردم.
    وارد که شد، نگاهی بی‌تفاوت بهم انداخت و گفت:
    - جای خوبیه نه؟ بهت حسابی خوش‌ می‌گذره‌ها کلک.
    خنده‌ای سر دادم و گفتم:
    - والا جناب چه عرض کنم؟ عالیه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - سردت نشد؟
    - تو این هوا؟
    ابرویی بالا انداخت و دستی به صورتش کشید.
    - من تو تابستون هم سردم میشه.
    - جواب چراش کاملاً واضحه.
    سؤالی نگاهم کرد که لبخندی شیطنت‌آمیز زدم و گفتم:
    - کم داری دیگه.
    برعکس انتظارم، عکس‌العملی نشون نداد. نه لبخندی، اخمی، پوزخندی، تعجبی!
    نگاهش کردم که دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
    - بلند شو.
    - چرا؟
    - بلند شو می‌فهمی.
    با اخم به دستش نگاه کردم و گفتم:
    - خودم که فلج نیستم.
    بی‌توجه به سورن از جام بلند شدم و به‌سمت در رفتم که داد زد:
    - لجباز کله‌‌شق!
    لبخندی زدم؛ ولی سریع از بین بردمش و به‌سمتش برگشتم.
    - بریم دیگه. الان زیر پامون جنگل سبز میشه.
    سری تکون داد و باهم خارج شدیم.
    از پله‌ها بالا رفتیم و وارد باغ سرسبز و زیبایی شدیم.
    با حیرت به اطرافم نگاه می‌کردم که با*زوم رو کشید.
    با ترس نگاهش کردم. سعی می‌کردم دستم رو آزاد کنم.
    - ولم کن.
    - ولت کنم که تا فردا می‌خوای تو هپروت سیر کنی کوچولو.
    اخم‌هام رو درهم کشیدم.
    - به کی گفتی کوچولو؟
    - جز تو کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟
    نگاهی به دوروبرم انداختم که با دیدن مردی هیکلی، لبخندی زدم و با دست اشاره‌ای بهش کردم و گفتم:
    - با اونی.
    برگشت و به جایی که اشاره می‌کردم، نگاه کرد و چشم‌هاش کم‌کم گرد شد. لحظه‌ای بعد، لبخند کوچیکی روی لبش نشست.
    از دیدن اون هرکول که بهش لقب کوچولو داده بودم، خودم هم خنده‌م گرفت.
    سورن به ثانیه نکشیده، لبخندش رو از بین برد و گفت:
    - بیا.
    به حرفش گوش دادم تا دوباره دستم رو نکشه.
    پشت‌سرش راه افتادم و از پله‌هایی که به عمارت سفید‌رنگ بزرگی متصل می‌شد، بالا رفتیم.
    واو اینجا رو!
    نه به ما، نه به اینا! والا. البته وضع ما هم بدک نبود؛ ولی در برابر این‌ها هیچ بود.
    با دیدن خونه که فکم افتاد.
    آب دهنم رو به‌زور قورت دادم. تابلویی که بالای یکی از مبل‌های تکی بود، توجهم رو جلب کرد.
    به‌سمت تابلو رفتم. خیلی حیرت‌انگیز بود و زیر لب گفتم:
    - چه نازه.
    حضور سورن رو حس کردم که گفت:
    - طراحی منه.
    با تعجب به‌سمتش برگشتم که دماغم به سـ*ـینه‌ی سفتش خورد. درد شدیدی تو دماغم پیچید و آخی گفتم.
    پوزخندی زد که بیشتر حرصم رو درآورد و زیر لب، مرضی نثارش کردم.
    اشکم از درد دراومده بود که سورن عقب‌تر رفت و گفت:
    - اَه حالم به هم خورد. چندش!
    - کسی هم مجبورت نکرده من رو اینجا نگه داری تا دیدن من باعث به هم خوردن حالت بشه.
    - کم حرف بزن. راه بیفت.
    بهش نگاه کردم. داشت به‌سمت پله‌هایی می‌رفت که به دو شاخه تقسیم می‌شد.
    بی‌حرکت ایستاده بودم و رفتنش رو تماشا می‌کردم که روی اولین پله برگشت و عصبی گفت:
    - بیا دیگه! چقدر تو سربه‌هوایی دختر! هوف!
    اخمی کردم و راه افتادم.
    - اینجا سالن مد نیست. سریع‌تر!
    - همینه که هست.
    - که همینه که هست؟
    - بله.
    به‌سمتم اومد. این حرکت رو انقدر سریع انجام داد که نتونستم عکس‌العملی از خودم نشون بدم.
    مچ دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند.
    دستم داشت از جا کنده می‌شد. محکم و با حرص گرفته بود.
    - چرا عقده‌هات رو روی دست بیچاره‌ی من خالی می‌کنی عـ*ـوضـی؟ ولش کن مریض!
    دری رو باز کرد و من رو هل داد. با صداش برگشتم و نگاهش کردم.
    انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و با لحنی کوبنده گفت:
    - ببین خانوم خانوما! من که بهت می‌خندم دیگه پررو نشو خب؟ چندتا نکته رو باید تو اون مغز فندقیت فرو کنی.
    خواستم چیزی بگم که با دادش خفه شدم.
    - ببند دهنت رو تا حرفم تموم نشده. اول اینکه فکر فرار رو از سرت بیرون می‌کنی؛ وگرنه انقدر دارودسته دارم که تو پنج دقیقه یا کمتر پیدات کنن. دوم اینکه هرچی می‌خوای به دانیه میگی و سوم اینکه دادوبیداد تو این خونه قدغنه. کافیه صدات رو بلند کنی تا اون کاری رو که نباید، بکنم. چهارم اینکه لوس‌بازی هم در نمیاری؛ چون اینجا کسی نیست نازت رو بکشه. پنجم، تلفن تو اتاقت یه طرفه‌ست و فقط من و دانی می‌تونیم بهت زنگ بزنیم. هیچ غلطی نمی‌کنی و اگه ببینم و بشنوم که به وسایل اینجا صدمه زدی، جوری تنبیهت می‌کنم که تا عمر داری فراموش نکنی. کلاً تنبیه‌های من خطرناکه. اگه دوست داری تجربه‌شون کنی، کافیه خطا و سرپیچی از دستوراتم رو انجام بدی. صبح سر ساعتی که دانی بهت میگه بیدار میشی و واسه صبحونه پایین میای. فقط شلخته نیا که کوفتم بشه. کافیه به گوشم برسه به رخساره بی‌احترامی کردی، اون‌‌وقته که گورت رو با دست خودت کندی. سرنوشتت رو با دست خودت می‌سازی. فهمیدی یا نه؟
    تو بهت حرف‌هاش بودم و چیزی نگفتم که با دادش به خودم اومدم.
    - فهمیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    - فهمیدم. اَه ولی...
    منتظر نگاهم کرد و ادامه دادم:
    - کارم رو چی‌کار کنم؟
    - نمیری.
    - چی؟
    با دادم دستش بالا رفت؛ ولی با دیدن قیافه‌ی سکته‌ایم، دستش رو مشت کرد و پایین آورد. از لای دندون‌هاش غرید:
    - خوبه الان گفتم صدات رو بلند نمی‌کنی.
    - حواسم نبود.
    چشم‌هاش، مثل خنجری تو چشم‌هام فرو رفت و گفت:
    - جمعش کن. هم حواست رو، هم اون زبونت رو.
    - وکیل وصی نمی‌خوام.
    - کارت هم تعطیل. فقط اینجا می‌تمرگی.
    حرصم گرفته بود شدید.
    دست‌هام رو مشت کرده بودم و با خشم بهش که بیرون رفت، نگاه کردم. زیر لب، روانی نثارش کردم. روی تخت نشستم و سرم رو با کف دست‌هام پوشوندم.
    وای خدا نه! چه بلایی می‌خواد سرم بیاد؟
    سرم رو بالا آوردم و دورتادور اتاق رو نگاهی انداختم.
    چشم‌هام از دیدن اتاق گرد شد.
    اولالا! میز آرایشی طلایی با تختی به‌رنگ طلایی-سفید. آینه قدی که گوشه‌ی اتاق بود و دورتادورش به صورت فلزی، طلایی‌رنگ بود.
    لبخندی رو لبم نشست. دستش درد نکنه حداقل اتاق درست حسابی بهم داد.
    از جام بلند شدم و به‌سمت میز آرایش رفتم.
    کشوها رو باز کردم که با دیدن لباس زیرهای دخترونه، ابرویی بالا انداختم.
    اینجا اتاق کی بوده؟ البته مهم نیست.
    به‌سمت کمد‌ دیواری رفتم و بازش کردم. با دیدن اون‌همه لباس مجلسی، مانتو، شلوار، شال و روسری، کفش‌های پاشنه‌دار، بی‌پاشنه و اسپورت، کیف‌های دسته‌دار و شب، به وجد اومدم.
    همه‌چیز عالی بود.
    اینجا حداقل بهتر از موندن تو اون خونه‌ی کوفتی، کنار اون یاسین عـ*ـوضـ*ـی بود.
    خیلی گرمم شده بود. به‌طرف پنجره قدی که روش پرده‌ی سفید-طلایی خورده بود، رفتم.
    پرده رو کنار زدم؛ ولی هرچی تلاش کردم بازش کنم نشد. به نفس‌نفس افتاده بودم.
    مشتی به در زدم که بعد از دقایقی، دانیه وارد شد و تا من رو دید، لبخندی تقدیمم کرد و با مهربونی پرسید:
    - حالت خوبه؟ جانم؟
    مظلوم به پنجره اشاره کردم که اخمی کرد و گفت:
    - فرار...
    وسط حرفش پریدم و هول‌شده گفتم:
    - نه اشتباه نکن، گرمم شده. آدم گرمایی‌ای هستم.
    با لبخند سری تکون داد و گفت:
    - الان کولر رو واسه‌ت روشن می‌کنم.
    با خوش‌حالی ازش تشکر کردم و تا بیرون رفت، کفش‌هام رو درآوردم و خودم رو روی تخت پرت کردم. دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
    با بادی که بهم خورد، لبخندی زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
    ***
    با حس چیزی که تو گوشم بود و قلقلکم می‌داد، با دستم کنارش زدم؛ ولی نرفت. آخر سر که هوشیار شدم، ترسیدم جونوری باشه و به‌شدت از جا پریدم؛ ولی به صورت کسی برخورد کردم و اون شخص، گـ*ـاز کوچیکی از لـپم گرفت.
    چشم‌هام تا حد ممکن گشاد شده بود و نفس‌نفس می‌زدم.
    عقب‌تر رفتم و با دیدن سورن که لبخند پیروزمندانه‌ای رو لبش بود، اخمی کردم. خواستم اعتراض کنم که دستش رو روی لـ*ـبم گذاشت و هیسی کشیده گفت.
    متعجب بهش نگاه می‌کردم و اون با غرور.
    - اعتراض وارد نیست کوچولو.
    کمی عقب‌تر رفتم و بلند شد. با زدن پوزخندی بیرون رفت.
    هنوز تو شوک بودم و قلبم محکم به سـینه‌م می‌خورد. چنگی به قلبم زدم و چشم‌هام رو بستم. دست‌هام از هیجان می‌لرزید که دانیه وارد اتاق شد.
    با دیدنم تعجب کرد و پرسید:
    - چته؟
    لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
    - هیچی.
    سری تکون داد و گفت:
    - بدو بیا پایین شام.
    متعجب شدم و با داد گفتم:
    - چی؟
    - هیس! میگم بیا پایین، باید با آقا شام بخوری.
    چیزی نگفتم و فقط با بهت نگاهش کردم. با خنده بیرون رفت؛ ولی دوباره برگشت و گفت:
    - دیر نکنی که هر دومون رو می‌کشه.
    بدون اینکه منتظر جواب من بمونه از اتاق بیرون رفت.
    نه به اون انباری انداختنش، نه به اینکه باید کنارش غذا هم بخورم.
    برای اینکه جونم رو نگیره از جام بلند شدم و با دیدن لباس‌هام اخمی کردم. چروکیده شده بود.
    حالا چی‌کار کنم؟
    تلفن رو برداشتم و با زدن دکمه‌ای به دانیه وصل شدم.
    - بله‌‌؟
    لب‌ولوچه‌م رو آویزون کردم و ناراضی گفتم:
    - ببین دانی من لباسام خیلی داغونه.
    - از لباسای تو کمد بپوش.
    دستی به لباسم کشیدم و جواب دادم:
    - مشکلی نداره؟ صاحبش ناراضی نباشه؟
    - نه.
    - آهان باشه.
    قطع کردم و به‌طرف کمد رفتم.
    شلوارم که خوب بود. فقط تونیک مشکی‌رنگ ساده‌ای برداشتم که آستین‌های سه‌ربعی داشت و شال سرمه‌ای‌رنگ ساده‌ای هم به سرم کردم.
    به خودم تو آینه نگاه کردم و با رضایت از اتاق بیرون رفتم.
    از پله‌ها پایین می‌رفتم که سورن با داد گفت:
    - آیسان کجا موند پس؟
    - آقا بهشون گفتم، داشتن میومدن.
    - برو صداش کن.
    سرش رو کمی برگردوند که من رو دید.
    سلام کردم. جوابی نداد و فقط خیره نگاهم کرد.
    نگاهم به خانومی که کنار سورن نشسته بود، افتاد. با نگاهی کنجکاو، مشغول کاویدن من بود.
    زنی تقریباً چهل‌ساله با موهای بلوند کوتاه و چهره‌ای مغرور.
    با صدای سورن به خودم اومدم و روی صندلی روبه‌روی سورن نشستم. سرم رو پایین انداختم و به ظرف سوپم نگاه کردم.
    - سورن ایشون کیه؟
    سرم رو با سؤالش بالا آوردم. سورن بدون اینکه سرش رو بالا بیاره قاشقی تو دهنش گذاشت و گفت:
    - آیسان.
    زن همون‌طور که به نیم‌رخ سورن نگاه می‌کرد با تعجب گفت:
    - تو که از زنـا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سورن میون حرفش پرید و خونسرد گفت:
    - نه من عاشق این دخترم...
    نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
    - نه این عاشق منه.
    - پس اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    نگاهش به‌سمت اون خانوم حرکت کرد و با تحکم گفت:
    - حقم باید پیش خودم باشه، نه پیش دیگران.
    از حرفش نزدیک بود شاخ دربیارم. حق؟
    - منظورت رو نمی‌فهمم سورن. اول میگی عاشقش نیستم، بعد میگی حقمه؟ معلومه چی میگی؟
    خنده‌ای عصبی کرد و گفت:
    - بعداً درموردش صحبت می‌کنیم.
    سری تکون داد. زن درحالی‌که قاشقش رو در دستش می‌چرخوند با دقت بهم نگاه کرد.
    از خجالت سرم رو پایین انداختم که جدی خطاب به من گفت:
    - اسمت آیسانه؟
    زیر لب بله‌ای گفتم. خونسرد ادامه داد:
    - از من خجالت می‌کشی؟
    هول‌شده بهش نگاه کردم و سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - نه خانوم. این چه حرفیه؟
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - خانوم؟
    لبخندی زدم و مجدد سرم رو پایین انداختم. با صدای گیراش گفت:
    - اسمم رخساره‌ست، بگو رخساره.
    - آخه...
    - همین که گفتم.
    از استحکام لحنش مخالفتی نکردم و چشمی گفتم.
    غذای خیلی خوش‌مزه‌ای بود.
    بعد از اینکه غذام رو خوردم و خواستم بلند بشم، سورن گفت:
    - همین یه بار اومدی باهامون سر میز شام بخوری، بقیه‌ی شبا تو اتاقت همه کارات رو انجام میدی. فقط خواستم رخساره باهات آشنا بشه.
    پوزخندی زدم و سری به نشونه احترام برای رخساره‌خانوم تکون دادم و خواستم برم که با صداش متوقفم کرد.
    - نشنیدم شب به‌خیر بگی.
    چشم‌هام رو از زور عصبانیت بستم. برگشتم و عصبی گفتم:
    - شما کی باشی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - سرورت! کسی که...
    - بسه‌ بسه. نمی‌خوام چرندیاتت رو بشنوم.
    با حرفم واضح بود تعجب کرده؛ ولی خودش رو جمع‌وجور کرد و داد زد:
    - چه زری زدی؟
    معلوم بود خیلی عصبانیه؛ ولی من با جسارت بهش نگاه کردم و گفتم:
    - نمی‌خوام به...
    با داد رخساره خفه شدم.
    - بس کنید! آیسان برو اتاقت سریع!
    - نه، بذار روشنش کنم من کیم.
    خواستم جوابش رو بدم که رخساره داد زد:
    - آیسان مگه با تو نیستم؟
    سریع به‌سمت‌اتاقم رفتم؛ ولی سروصداش هنوز می‌اومد.
    وارد اتاقم که شدم، دست‌هام رو مشت کردم و به نشونه‌ی خوش‌حالی، چند بار تکونش دادم.
    جلوی آینه رفتم و زبونم رو بیرون آوردم. خنده‌ای از سر شادی کردم. خوب قهوه‌ایش کردما. پسره‌ی خودخواه فکر کرده کیه؟ الاغ!
    به تختم پناه بردم و با لبخندی دندون‌نما دراز کشیدم. چند بار پاهام رو تو هوا تکون دادم که همون موقع ضربه‌ای به در زده شد. من هم هول شدم و خواستم پایین بیام که بدتر کله‌ملق افتادم و سرم محکم به چوب بغـل تخت خورد.
    آخ بلندی گفتم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
    رخساره‌خانوم با لبخندی که بیشتر شبیه خنده بود، وارد شد؛ ولی با دیدنم متعجب توقف کرد و هراسون به‌سمتم اومد.
    - چی شد دختر؟
    دستم رو گرفت. بلندم کرد و پرسید:
    - حالت خوبه؟
    لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - آره، چیزی نبود.
    جان عمه‌ت! نزدیک بود بمیری بدبخت!
    - مطمئن؟
    - آره.
    - دختر کارت عالی بود.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - مخلص شما!
    رخساره با تعجب نگاهم کرد. با خجالت سری پایین انداختم و زیر لب معذرت‌خواهی کردم که گفت:
    - چرا خجالت می‌کشی؟ من رو مثل مامان خودت بدون عزیزم.
    تلخ نگاهش کردم. بغضی تو گلوم نشست و آروم گفتم:
    - من مادر ندارم. نمی‌دونم طعمش اصلاً چه‌جوریه.
    لبخندی محبت‌آمیز زد و دست‌هاش رو واسه‌م باز کرد. به آغـ*ـوشش پناه بردم و سعی کردم بغضم رو نگه دارم.
    دستی به سرم کشید و دم گوشم زمزمه کرد:
    - از این به بعد من رو مادر خودت بدون.
    - حتماً.
    خندید و اشاره به تخت کرد و هر دو نشستیم.
    دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
    - با سورن چه دشمنی‌ای دارید‌؟
    - والا من خودم از این دشمنی خبر ندارم. اون من رو به‌زور آورده اینجا. بس که باهام بد تا کرد من هم کم نیاوردم. ولی یه چیزی این وسط هست که من خبر ندارم.
    - تو رو دزدیده نه؟
    موندم راستش رو بگم یا نه که دستم رو فشاری داد و گفت:
    - آره؟
    - بله.
    تو فکر رفت و در همون حال گفت:
    - آها پس اون روز که مشکوک می‌زد و منتظر کسی بود، اون تو بودی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا