با حرص از اتاق بیرون زدم. با دیدن همراه سورن که آرنجهاش روی زانوش بود و صورتش رو با کف دستهاش پوشونده بود، سر جام ایستادم. سعی کردم خشمم رو کنترل کنم تا روی لحنم تأثیر نذاره و انگاری هم موفق بودم و آهسته گفتم:
- آقا؟
تیام سرش رو بالا آورد. سؤالی نگاهم کرد و گرفته گفت:
- بله؟
اشارهای به در اتاق کردم و گفتم:
- آقای افشار کارتون داشتن. بفرمایید داخل.
با لبخندی خسته از جاش بلند شد. ازم تشکری کرد و وارد شد.
نه به این رفیق باادب و بامتانتش، نه به خود بیادبش.
به اتاق مریض بعدی رفتم. پروندهش رو دستم گرفتم و وارد شدم.
به پهلو خوابیده بود و صورتش رو نمیتونستم ببینم.
لبخندی زدم و دستم رو روی شونهش گذاشتم. دستی به گونهش کشید و بهسمتم برگشت.
با دیدن چشمهای قرمز و اشکیش، اخمهام توهم رفت و گفتم:
- چیزی شده؟
با این حرفم، بلند زد زیر گریه. آغـ*ـوشم رو واسهش باز کردم و هم رو محکم بغـ*ـل کردیم. فقط هقهق اون بود که سکوت حاکم بر اتاق رو میشکست.
بعد از دقایقی، آروم از بغـ*ـلم بیرون اومد. با دستش اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب معذرتخواهی کرد.
با لبخندی مهربون گفتم:
- آروم شدی؟
سری تکون داد. قرص رو آماده کردم و جلوش گذاشتم.
- بیا اینا رو هم بخور.
قرص رو از تو ورقش درآوردم و به دستش دادم. با سری پایینافتاده ازم گرفت و دهنش گذاشت. لیوان آب هم دستش دادم. نصفش رو سر کشید و لیوان رو برگردوند.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- یهکم بخواب تا حالت جا بیاد.
- مگه خوابم هم میبره؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- سعی کن بخوابی.
سری تکون داد. از اتاق بیرون اومدم که با شایان برخورد کردم.
با تعجب نگاهش کردم. معذرتخواهی سرسری کرد و بهسمتی دوید.
عجبی گفتم و بهسمت استیشین رفتم.
نفر بعدی که باید قرصهاش رو میدادم، سورن بود.
لحظهای قلبم به تپش افتاد و عرقی روی پیشونیم نشست.
وای خدا! من چم شده؟
با دستهای لرزونم پروندهش رو نگاه کردم تا ببینم چه دارویی باید مصرف کنه.
سری تکون دادم و بهسمت اتاقش راه افتادم.
بین راه مکثی کردم. خواستم برگردم تا به پرستار دیگهای بگم که دیدم همهشون مشغولن.
از سر ناچاری بهسمت اتاقش رفتم. تا دستم به دستیگره خورد، قلبم دیوونهبازیهاش شروع شد. خیلی محکم و دیوونهوار خودش رو به قفسه سـینهم میکوبید. نفسم رو بند آورده بود.
نه خدایا! فقط عاشق نشم که حوصله این یکی رو ندارم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
- آروم باش.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
تا صدای در رو شنید، سرش رو بهسمتم برگردوند و نگاهم کرد.
اخمی کردم که باز به سقف خیره شد.
رو به تیام سلامی کردم و با لبخند جوابم رو داد.
تازه بهش دقت کردم.
پسری چشم و ابرو مشکی که تهریش جذابی داشت و موهای مشکیش رو به طور خیلی قشنگی حالت داده بود. تیشرت سفید جذبی تنش داشت که عضلههاش رو به نمایش گذاشته بود.
- آقا؟
تیام سرش رو بالا آورد. سؤالی نگاهم کرد و گرفته گفت:
- بله؟
اشارهای به در اتاق کردم و گفتم:
- آقای افشار کارتون داشتن. بفرمایید داخل.
با لبخندی خسته از جاش بلند شد. ازم تشکری کرد و وارد شد.
نه به این رفیق باادب و بامتانتش، نه به خود بیادبش.
به اتاق مریض بعدی رفتم. پروندهش رو دستم گرفتم و وارد شدم.
به پهلو خوابیده بود و صورتش رو نمیتونستم ببینم.
لبخندی زدم و دستم رو روی شونهش گذاشتم. دستی به گونهش کشید و بهسمتم برگشت.
با دیدن چشمهای قرمز و اشکیش، اخمهام توهم رفت و گفتم:
- چیزی شده؟
با این حرفم، بلند زد زیر گریه. آغـ*ـوشم رو واسهش باز کردم و هم رو محکم بغـ*ـل کردیم. فقط هقهق اون بود که سکوت حاکم بر اتاق رو میشکست.
بعد از دقایقی، آروم از بغـ*ـلم بیرون اومد. با دستش اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب معذرتخواهی کرد.
با لبخندی مهربون گفتم:
- آروم شدی؟
سری تکون داد. قرص رو آماده کردم و جلوش گذاشتم.
- بیا اینا رو هم بخور.
قرص رو از تو ورقش درآوردم و به دستش دادم. با سری پایینافتاده ازم گرفت و دهنش گذاشت. لیوان آب هم دستش دادم. نصفش رو سر کشید و لیوان رو برگردوند.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- یهکم بخواب تا حالت جا بیاد.
- مگه خوابم هم میبره؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- سعی کن بخوابی.
سری تکون داد. از اتاق بیرون اومدم که با شایان برخورد کردم.
با تعجب نگاهش کردم. معذرتخواهی سرسری کرد و بهسمتی دوید.
عجبی گفتم و بهسمت استیشین رفتم.
نفر بعدی که باید قرصهاش رو میدادم، سورن بود.
لحظهای قلبم به تپش افتاد و عرقی روی پیشونیم نشست.
وای خدا! من چم شده؟
با دستهای لرزونم پروندهش رو نگاه کردم تا ببینم چه دارویی باید مصرف کنه.
سری تکون دادم و بهسمت اتاقش راه افتادم.
بین راه مکثی کردم. خواستم برگردم تا به پرستار دیگهای بگم که دیدم همهشون مشغولن.
از سر ناچاری بهسمت اتاقش رفتم. تا دستم به دستیگره خورد، قلبم دیوونهبازیهاش شروع شد. خیلی محکم و دیوونهوار خودش رو به قفسه سـینهم میکوبید. نفسم رو بند آورده بود.
نه خدایا! فقط عاشق نشم که حوصله این یکی رو ندارم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
- آروم باش.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
تا صدای در رو شنید، سرش رو بهسمتم برگردوند و نگاهم کرد.
اخمی کردم که باز به سقف خیره شد.
رو به تیام سلامی کردم و با لبخند جوابم رو داد.
تازه بهش دقت کردم.
پسری چشم و ابرو مشکی که تهریش جذابی داشت و موهای مشکیش رو به طور خیلی قشنگی حالت داده بود. تیشرت سفید جذبی تنش داشت که عضلههاش رو به نمایش گذاشته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: