- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
مهتا زد پس کلهم که آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
یاسی: مریضی مهتا؟
مهتا: آخه ببینش، اعصابم رو خرد میکنه. انگار میخواد جواب خواستگارش رو بده! هرچند این خانیان تیکهی بدی هم نیست ها، مخش رو بزن راشا؛ طرف پولدار که هست خوشتیپ هم که هست دیگه چی میخوای؟
پاشدم و افتادم دنبالش، دور آشپزخونه دنبال هم میکردیم که کامران اومد تو و گفت:
-راشا بیا که طرف اومد.
دوباره استرس وجودم رو گرفت.
-بچهها چیکار کنم؟
یاسی: برو بگو نه، یه کلام.
مهتا: کاش میشد بابات رو راضی کرد، این موقعیت خیلی خوبیه راشا.
کامران: راشا حالا بیا برو منتظره.
دستی به روپوش و مقنعهم کشیدم و به سالن رفتم. درست جای همیشگی با سر و وضعی مرتب با طمانینه مشغول خوردن غذاش بود، با استرس زیادی به سمت میزش رفتم و سلام کردم.
-سلام دخترم، بفرما بشین.
روی صندلی روبروش نشستم و سرم رو انداختم پایین.
-امیدوارم نتیجه مثبت باشه، اینطوره؟
نمیدونستم چهطور شروع کنم و بهش بگم، نفس عمیقی کشیدم.
-راستش... راستش آقای خانیان متاسفم، پدرم رضایت ندادند و من بدون رضایت ایشون و خانواده کاری انجام نمیدم؛ امیدوارم این موضوع رو درک کنید.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره گفتم. سرم رو آروم بالا آوردم و به خانیان که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، نگاه کردم. پیپش رو از کتش بیرون آورد و مشغول روشنکردنش شد.
-امیدوارم از من آزردهخاطر نشده باشید، خودتون حتما دختر دارید و حتما کار پدر بنده رو درک میکنید.
خانیان: بله بله کاملا، من به پدرتون حق میدم؛ اما من میتونم شمارهی پدرتون یا آدرسی ازشون داشته باشم تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم؟
یعنی شماره رو بهش بدم؟ از بابا بپرسم اول بعد بهش بدم؟
خانیان: خواهش میکنم دخترم، مطمئن باش اتفاقی نمیفته، من به پدرتون میگم که اصرار کردم که شماره رو بهم بدی.
-بسیار خب یادداشت کنید.
بعد از نوشتن شماره و خداحافظی به آشپزخونه برگشتم.
یاسی: مریضی مهتا؟
مهتا: آخه ببینش، اعصابم رو خرد میکنه. انگار میخواد جواب خواستگارش رو بده! هرچند این خانیان تیکهی بدی هم نیست ها، مخش رو بزن راشا؛ طرف پولدار که هست خوشتیپ هم که هست دیگه چی میخوای؟
پاشدم و افتادم دنبالش، دور آشپزخونه دنبال هم میکردیم که کامران اومد تو و گفت:
-راشا بیا که طرف اومد.
دوباره استرس وجودم رو گرفت.
-بچهها چیکار کنم؟
یاسی: برو بگو نه، یه کلام.
مهتا: کاش میشد بابات رو راضی کرد، این موقعیت خیلی خوبیه راشا.
کامران: راشا حالا بیا برو منتظره.
دستی به روپوش و مقنعهم کشیدم و به سالن رفتم. درست جای همیشگی با سر و وضعی مرتب با طمانینه مشغول خوردن غذاش بود، با استرس زیادی به سمت میزش رفتم و سلام کردم.
-سلام دخترم، بفرما بشین.
روی صندلی روبروش نشستم و سرم رو انداختم پایین.
-امیدوارم نتیجه مثبت باشه، اینطوره؟
نمیدونستم چهطور شروع کنم و بهش بگم، نفس عمیقی کشیدم.
-راستش... راستش آقای خانیان متاسفم، پدرم رضایت ندادند و من بدون رضایت ایشون و خانواده کاری انجام نمیدم؛ امیدوارم این موضوع رو درک کنید.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره گفتم. سرم رو آروم بالا آوردم و به خانیان که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، نگاه کردم. پیپش رو از کتش بیرون آورد و مشغول روشنکردنش شد.
-امیدوارم از من آزردهخاطر نشده باشید، خودتون حتما دختر دارید و حتما کار پدر بنده رو درک میکنید.
خانیان: بله بله کاملا، من به پدرتون حق میدم؛ اما من میتونم شمارهی پدرتون یا آدرسی ازشون داشته باشم تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم؟
یعنی شماره رو بهش بدم؟ از بابا بپرسم اول بعد بهش بدم؟
خانیان: خواهش میکنم دخترم، مطمئن باش اتفاقی نمیفته، من به پدرتون میگم که اصرار کردم که شماره رو بهم بدی.
-بسیار خب یادداشت کنید.
بعد از نوشتن شماره و خداحافظی به آشپزخونه برگشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: