کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
مهتا زد پس کله‌م که آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
یاسی: مریضی مهتا؟
مهتا: آخه ببینش، اعصابم رو خرد می‌کنه. انگار می‌خواد جواب خواستگارش رو بده! هرچند این خانیان تیکه‌ی بدی هم نیست ها، مخش رو بزن راشا؛ طرف پولدار که هست خوشتیپ هم که هست دیگه چی می‌خوای؟
پاشدم و افتادم دنبالش، دور آشپزخونه دنبال هم می‌کردیم که کامران اومد تو و گفت:
-راشا بیا که طرف اومد.
دوباره استرس وجودم رو گرفت.
-بچه‌ها چیکار کنم؟
یاسی: برو بگو نه، یه کلام.
مهتا: کاش میشد بابات رو راضی کرد، این موقعیت خیلی خوبیه راشا.
کامران: راشا حالا بیا برو منتظره.
دستی به روپوش و مقنعه‌م کشیدم و به سالن رفتم. درست جای همیشگی با سر و وضعی مرتب با طمانینه مشغول خوردن غذاش بود، با استرس زیادی به سمت میزش رفتم و سلام کردم.
-سلام دخترم، بفرما بشین.
روی صندلی رو‌بروش نشستم و سرم رو انداختم پایین.
-امیدوارم نتیجه مثبت باشه، این‌طوره؟
نمی‌دونستم چه‌طور شروع کنم و بهش بگم، نفس عمیقی کشیدم.
-راستش... راستش آقای خانیان متاسفم، پدرم رضایت ندادند و من بدون رضایت ایشون و خانواده کاری انجام نمیدم؛ امیدوارم این موضوع رو درک کنید.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره گفتم. سرم رو آروم بالا آوردم و به خانیان که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، نگاه کردم. پیپش رو از کتش بیرون آورد و مشغول روشن‌کردنش شد.
-امیدوارم از من آزرده‌خاطر نشده باشید، خودتون حتما دختر دارید و حتما کار پدر بنده رو درک می‌کنید.
خانیان: بله بله کاملا، من به پدرتون حق میدم؛ اما من می‌تونم شماره‌ی پدرتون یا آدرسی ازشون داشته باشم تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم؟
یعنی شماره رو بهش بدم؟ از بابا بپرسم اول بعد بهش بدم؟
خانیان: خواهش می‌کنم دخترم، مطمئن باش اتفاقی نمیفته، من به پدرتون میگم که اصرار کردم که شماره رو بهم بدی.
-بسیار خب یادداشت کنید.
بعد از نوشتن شماره و خداحافظی به آشپزخونه برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    تا رفتم تو همه به سمتم حمله‌ور شدند.
    مهتا: چی شد راشا؟
    یاسی: ناراحت شد؟
    کامران:نه بابا، چرا باید ناراحت شه؟
    یاسی: کامران جان تو ببند گلم.
    -چه خبره؟ نه ناراحت نشد، گفت شماره بابات رو بده باهاش حرف بزنم.
    مهتا: تو هم دادی، آره؟
    -اصرار کرد خب.
    مهتا: کوفت؛ ولی کار خوبی کردی. میگم راشا کارت اگه جور شد بگو منم باهاتون بیام.
    یاسی: توی خوابالو رو کجا ببرن آخه؟
    مهتا: به تو چه؟ فضول.
    ازشون فاصله گرفتم و رفتم سراغ غذاها، آشپزی تمام عشق من بود و همه‌ی مشکلات و دغدغه‌هام موقع آشپزی فراموش می‌شد.
    گوشت رو داخل ظرف گذاشتم و آب خورشت رو ریختم روش و مشغول تزئین ظرف شدم.
    ساعت دوازده شب بود و سرمون شلوغ، خداروشکر هر روز رستوران شلوغ‌تر می‌شد و این من رو خیلی خوشحال می‌کرد.
    مشغول کشیدن برنج تو ظرف بودم که مهتا گفت:
    -راشا، مامان و بابا و روشنک اومدن.
    متعجب شدم و سریع دست‌هام رو شستم و به سالن رفتم.
    روی همون میزی که خانیان نشسته بود، نشستند.
    -سلام.
    روشنک تا من رو دید پرید بغلم، بـ..وسـ..ـه‌ای از لپش گرفتم و گذاشتمش رو صندلی و خودم هم کنارش نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مامان و بابا هم‌زمان گفتند «سلام دخترم» و بعد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. چند لحظه صبر کردم دیدم که نه نمی‌خوان نگاهشون رو از هم بگیرن؛ به‌خاطر همین از بابا پرسیدم.
    - بابا چیزی شده که اومدین رستوران؟
    بابا سرفه‌ای کرد و گفت:
    - نه چیزی نشده، فقط اومدیم به رستوران دختر گلم تا شام بخوریم.
    - واقعا؟ چه خوب.
    مامان صورتش رو طرف بابا کرد و گفت:
    - میگم کوروش از این به بعد آخر هفته‌ها بیایم این جا، فضاش خیلی دلچسبه.
    روشنک گفت:
    _وای آخ جون! آره آره بیایم.
    تا بابا اومد جواب مامان رو بده، گوشیش که از قبل رو میز گذاشته بود زنگ خورد.
    بابا یه نگاه به شماره‌ای که رو صفحه افتاده بود انداخت و جواب داد.
    _سلام، بله بفرمایید.
    چند لحظه گذشته بود؛ ولی بابا سکوت کرده بود، اخم ریزی کرد و از جاش بلند شد و از رستوران بیرون رفت. با روشنک مشغول حرف‌زدن در مورد مدرسه و دوست‌هاش بودیم که بابا با صورت گرفته‌ای اومد داخل.
    مامان: کوروش جان چیزی شده؟
    بابا: نه خانم یه مسئله کاریه، چیزی نیست.
    نگران به بابا نگاه می‌کردم که سرش رو به طرفم برگردوند. یه حس عجیبی تو چشم‌های قهوه‌ایش بود که من رو گیج می‌کرد. دوست داشتم بدونم چی شده و کی پشت تلفن بود؛ یعنی خانیان بود که به بابا زنگ زد؟ با صدای بابا از فکر بیرون اومدم.
    -خب، راشا جان بابا ناهار امروز مهمون تو هستیم دیگه؟
    بله‌ی کشیده‌ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    اول کار بچه‌ها رو چک کردم و بعد چهار سرویس کباب کوبیده آماده کردم و بردمش سر میزمون. روشنک تا کوبیده رو دید، جیغ خفیفی کشید و یه بـ*ـوس از لپم گرفت.
    مامان: روشنک؟ زشته دختر مگه تا حالا کباب نخوردی؟
    روشنک لب برچید.
    -آخه دست‌پخت آجی راشاست.
    هر سه به قیافه بانمک و خوردنی روشنک خندیدیم و مشغول خوردن غذامون شدیم.
    ***
    سه روز از اومدن خانیان گذشته بود و اتفاق خاصی نیفتاده بود، بابا هم رفتارش عادی بود و نمی‌تونستم بفهمم خانیان بهش زنگ زده یا نه.
    تو اتاقم نشسته بودم و به روشنک ریاضی یاد می‌دادم که بابا در زد و اومد داخل.
    -دخترای بابا چه می‌کنید؟
    لبخندی زدم و به روشنک که پرید بغـ*ـل بابا نگاه کردم.
    -روشی فردا امتحان ریاضی داره، داشتیم با هم کار می‌کردیم.
    بابا روشنک رو روی تخت کنار من نشوند و خودش لبه تخت نشست.
    بابا:روشنک، بابا جون مامانت برات یه چیزی درست کرده گفته بیام صدات کنم.
    روشنک نگاهی سوالی به بابا انداخت و گفت:
    -چی درست کرده؟
    بابا: نمیگم، خودت برو ببین.
    باشه‌ای گفت، دوید و از اتاق بیرون رفت. استرس گرفتم، حس می‌کردم بابا روشنک رو فرستاده دنبال نخود سیاه و می‌خواد باهام در مورد مسئله‌ای حرف بزنه و اون مسئله حتما مربوط به خانیان می‌شد. می‌دونستم چشم‌های قهوه‌ای روشنم از استرس تیره شده بود و این رو از نگاه دقیق بابا تو چشم‌هام می‌شد فهمید.
    بابا: چیزی شده راشا جان؟
    -نه... نه بابا چیزی نشده.
    بابا: راشا جان من پدرتم پشتتم، تا آخرین نفسم. من استرس رو تو چشم‌های درشت و قشنگت می‌بینم، می‌بینم که با ترس خاصی بهم نگاه می‌کنی. من غریبه‌م بابا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -نه بابا این چه حرفیه!؟ همه می‌دونن که شما و مامان برای من خیلی عزیزید و چه‌قدر دوستون دارم.
    -خب پس چی؟ از چی نگرانی؟ نگو دروغه که باور نمی‌کنم، حتی روشنک هم فهمیده تو یه چیزیت شده و همه‌ش از مادرت میپرسه آبجی راشا مریض شده؟
    بهتر بود که به بابا می‌گفتم، این‌جوری هم خودم راحت می‌شدم هم خانواده رو از نگرانی درمی‌آوردم.
    -خب، خب راستش قضیه‌ی همون آقای خانیانه.
    بابا: اذیتتون کرده بابا؟
    -نه، نه.
    بابا: پس چی؟
    ***
    نفس آسوده‌ای کشیدم و به بابا نگاه کردم، صورتش بی‌تفاوت بود و نمی‌شد حدس زد که الان چه حسی داره. دستی رو صورتش کشید، پا شد تو اتاق قدم زد و گفت:
    -تو چی دوست داری؟ نظرت چیه؟ می‌خوای به اون مسابقه بری؟
    نمی‌دونم واقعا تا حالا بهش فکر نکرده بودم، اصلا حتی چند دقیقه هم بهش فکر نکردم؛ به این که قراره به یه مسابقه‌ی مهم برم.
    -من اصلا تا حالا به این موضوع فکرم نکردم، نمی‌دونم.
    بابا به طرف در رفت و بازش کرد، لحظه‌ای که می‌خواست از اتاق خارج بشه، برگشت طرفم و گفت:
    -تا دو روز فکرات رو بکن، دلم می‌خواد همه‌ی جوانب رو بسنجی و آینده رو ببینی بعد بهم بگو که تصمیمت چیه دخترم.
    لبخندی زد، در رو بست و من رو با افکاری که تازه به ذهنم هجوم آورده بودند تنها گذاشت.
    ***
    شب از نیمه گذشته بود و من همون‌طور که به سقف اتاق زل زده بودم به این فکر می‌کردم که قبول کنم یا نه؟ اگه این‌ها همه یه تله باشه چی؟ آخه تو چه فرد مهمی هستی که بخوان بندازنت تو تله؟!
    منتظر نقد هاتون هستیم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    اگه بخواد ببرتم اون‌ور تا بلایی سرم بیاره چی؟ خوب ازش مدرک می‌گیری، همین‌جوری الکی که نمیشه باید مدرک و سند بیاره برای حرف‌هاش اونم معتبر؛ از خودش هم یه دست‌خط می‌گیرم.
    همون‌طور که با خودم حرف می‌زدم به خواب رفتم و صبح با تکون‌های دست روشنک بیدار شدم.
    روشنک: سلام آجی، صبحت به‌خیر.
    پا شدم و روشنک رو انداختمش رو تخت و شروع به قلقلک‎دادنش کردم، اون هم فقط می‌خندید و جیغ می‌زد.
    روشنک: آ... جی... بس... بسه... الان... جیشم می‌ریزه.
    تا این رو گفت دست از قلقلک‌دادنش برداشتم، روشنک تو این مورد سابقه داشت؛ برای همین همیشه مامان از دستش حرص می‌خورد.
    -بدو برو دستشویی، بدو.
    با خنده سریع به طرف دستشویی دوید، من هم تختم رو مرتب کردم و به دستشویی رفتم. منتظر شدم تا روشنک بیاد بیرون. در دستشویی باز شد و روشنک شلوار به دست با لبخند مضحکی رو لبش نمایان شد.
    روشنک: آجی دیر شد.
    تک خنده‌ای کردم.
    -به مامان نگی من قلقلکت دادما.
    سری تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت، تو دلم قربون صدقه‌ش می‌رفتم؛ روشنک تکه‌ای از وجودم بود و عشق خواهرش.
    تو اتاقم مشغول عوض‌‌کردن لباسم بودم که داد مامان رو شنیدم.
    مامان: راشا!
    -بله مامان؟
    مامان:باز تو این بچه رو قلقلک دادی؟
    -هان؟ من؟ نه! چه‌طور مگه؟
    مامان: هردوتون من رو حرص می‌دین، بذار بابات بیاد.
    به آشپزخونه رفتم، مامان دور میز گرد ناهارخوریمون نشسته بود و برای روشنک لقمه نون و پنیر می‌گرفت. کنارشون نشستم و چهره‌م رو مظلوم کردم.
    -مامانی؟ مامان؟
    مامان: یامان مامان، دختر تو الان وقت شوهرکردنته این کارا چیه می‎کنی!؟
    به روشنک نگاه کردم که دستش رو گذاشته بود رو دهنش و ریزریز می‌خندید.
    چشم‎غره‌ای بهش رفتم؛ ولی اون برام زبون درآورد.
    -خب ببخشید دیگه، تقصیر روشنک بود اصلا.
    روشنک: اِ مامان دروغ میگه، خودش من رو قلقلک داد.
    مامان:خیلی خب، بسه دیگه.
    پا شدم و برای خودم چایی ریختم و مشغول صبحانه‌م شدم که یه دفعه یاد حر‌ف‌های دیشب بابا افتادم و چایی تو گلوم پرید و سرفه بود که پشت هم می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مامان: چت شد یهو؟
    دستم رو به معنای هیچی تکون دادم و جرعه‌ای از چاییم رو خوردم تا بهتر بشم. گلوم رو صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    -آخیش، داشتم خفه می‌شدم ها.
    مامان: خوبی الان مادر؟
    -آره مامان جان، خوبم.
    لقمه‌ای نون و پنیر لاکتیکی برای خودم گرفتم و به حرف‌های دیشب بابا فکر کردم. پیشنهادهام بدک نبود، البته از نظر خودم؛ ولی باید با بابا مشورت کنم. جرعه‌ای دیگه از چاییم رو خوردم و به اتاقم رفتم تا آماده بشم.
    ساعت دَه به رستوران رسیدم، به آشپزخونه رفتم و با بچه‌ها احوال‌پرسی کردم و بعد از تعویض لباس مشغول کار شدم.
    مهتا: میگم راشا امروز یاسی نیومده، زنگ هم می‌زنم جواب نمیده.
    -آره دیشب زنگ زد گفت نامزدش یه چند روز اومده مرخصی، می‌خواست این چند روز رو کامل پیشش باشه.
    کفگیر رو تو دیگ برنج در حال جوش چرخوندم و کمی از برنج خوردم تا ببینم جوش خورده یا نه.
    -حق هم داره بیچاره چند ماه به چند ماه می‌بینتش.
    - منم گفتم نیاد، باشه پیش آمین.
    مهتا: کار خوبی کردی.
    ***
    پارچ آب رو بردم تو آشپزخونه.
    -مامان بیا کنار، من ظرف‌ها رو میشورم.
    -نه عزیزم، تو برو استراحت کن خودم می‌شورمشون.
    باشه‌ای گفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و جدول حل می‌کرد، الان بهترین فرصت برای حرف‌زدن بود. سیبی از ظرف میوه روی میز چوبی گرفتم و کنار بابا روی کاناپه‌ی شکلاتی‌رنگمون نشستم، بابا نیم‌نگاهی بهم کرد و دوباره مشغول حل جدولش شد.
    -بابا؟ می‌تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
    -آره دخترم.
    مجله رو انداخت رو میز عسلی کنارش، عینکش رو به دستش گرفت و همون‌طور که چشم‌هاش رو ماساژ می‌داد گفت:
    -من در خدمتم.
    -خوب، راستش من کل شب رو درباره‌ی حرفاتون فکر کردم. اگه حرف‌های آقای خانیان درست باشه این یه موقعیت خیلی خوب برای من محسوب میشه، با این که هنوز نمی‌دونم چرا بین این همه آشپز خوب و کاربلد اومده سراغ من. آخرین باری که اومد رستوران شماره‌ی شما رو ازم گرفت و می‌خواست باهاتون حرف بزنه.
    -آره، بهم زنگ زد.
    متعجب به بابا نگاه کردم؛ اما اون خونسرد مشغول خوردن چایش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -اگر آدم درستکار و قابل اعتمادی باشه پیشنهاد من برای دادن یه امضای محضری رو قبول می‌کنه و این که ازش مدرک و سندی برای حرفاش بخوایم که آیا همچین مسابقه‌ای هست یا نه. مطمئناً رسانه‌های خارجی و سایت‌ها در موردش چیزی نوشتن.
    بابا فنجون چاییش رو روی میز گذاشت، خیره به تلویزیون خاموش شد و مطمئنا در حال فکرکردن بود؛ چون هر وقت فکر می‌کرد دست‌هاش رو تو هم قلاب می‌کرد.
    لبخندی زدم و به آشپزخونه نگاه کردم؛ مامان و روشنک مشغول حرف‌زدن بودند و می‌دونستم مامان داره سر روشنک رو گرم می‌کنه تا من و بابا با هم حرف بزنیم. در همین لحظه به من نگاه کرد و من لبخندی از سر قدردانی بهش زدم.
    -فکر خوبیه. با منم که صحبت کرد، چیز خاصی نگفت؛ ولی اصرار داشت که تو رو به اون مسابقه ببره.
    نفس کلافه‌ای کشید و موبایلش رو از روی میز کنار فنجان چای برداشت. چند لحظه بعد گوشی رو گذاشت دم گوشش.
    -الو سلام.
    -...
    تشکر قربان،حال شما خوبه؟
    -...
    -راستش من هنوز به این سفر رضایت ندارم، خودتون پدرید و مطمئنا من رو درک می کنید.
    -...
    -بابا میشه بذاری رو بلندگو؟
    بابا دستش رو به معنای هیس روی بینیش گذاشت و بعد دکمه‌ی بلندگوی روی گوشیش رو فشار داد
    و صدای خانیان تو سالن پیچید.
    -بله جناب درکتون می‌کنم؛ اما این یه فرصت طلاییه برای دخترتون.
    -شما مدرک و سندی دارید که ثابت کنه همچین مسابقه‌ای هست؟
    -بله بله چرا که نه، یه قرار بذارید من مدارک رو ارائه کنم و این که رسانه‌های خارجی رو هم دنبال کنید از این خبر مطلع می‌شید. ما زیاد فرصت نداریم متاسفانه و باید کارها رو هرچه سریع‌تر انجام بدیم، من فردا شب می‌تونم بیام رستوران یا هر جایی که شما بگید؛ خوبه؟
    -آقای خانیان چرا انقدر اصرار دارید که راشا به این مسابقه بره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -راستش این رو بذارید بعد از مسابقات بگم، البته اگه قبول کنید پیشنهادم رو.
    -بسیار خب، ما فردا شب ساعت هشت شب تو رستوران منتظرتونیم.
    -حتما، شب شما خوش.
    همون‌طور که گوجه‌ها رو خرد می‌کردم، چشم‌هام به ساعت بود. استرس زیادی داشتم. ساعت۶:۳۰ بود و بابا هنوز نیومده بود. با سوزش دستم به خودم اومدم و به انگشت بریده‌م نگاه کردم. مهتا با دیدن خون، جیغ خفیفی کشید و از جعبه کمک‌های اولیه یه باند و بتادین و چسب زخم آورد.
    مهتا: آخه دختر تو چته؟ از صبح تا حالا هی چشمت به اون ساعته و حواست نیست.
    -مهتا، استرس دارم.
    -استرس واسه چی؟ یا میشه یا نمیشه، استرس نداره که.
    من رو به زور طرف صندلی کنار یخچال‌ها برد و روی اون نشوند.
    -همین‌جا بشین که چشمم بهت باشه کار دست خودت ندی.
    به طرف میز کارش که روبروی من بود رفت و مشغول کارش شد. نیم‌ساعت بعد بابا اومد و من به سالن رفتم. روی میز چوبی کنار پنجره نشستیم. رستوران، شلوغ نبود و کار امروزمون کمتر بود.
    نفس عمیقی کشیدم و به بابا که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد خیره شدم.
    متوجه نگاه خیره‌ی من شد، برگشت سمت من و یه لبخند تحویلم داد.
    -استرس داری بابا؟
    -آره، خیلی.
    نگاهی به ساعت کرد که همین لحظه در به صدا در اومد؛ خودش بود، با همون عصا و تیپ همیشگیش. کمی اطراف رو دید زد و به میز ما رسید، لبخندی زد و به طرف ما اومد.

    دوستان منتظر نقداتون هستیم
    مخصوصا دوستانی که در نظرسنجی از عملکرد و سیر رمان زیاد راضی نبودن.
    خوشحال میشیم از نقداتون برای پیشرفت رمان استفاده کنیم.
    ممنون:aiwan_light_blumf:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    من و بابا هم بلند شدیم و منتظر موندیم تا به میزمون برسه، بعد از سلام و احوال‌پرسی گرمی، همگی نشستیم.
    خانیان: خب، مثل این که غذا سفارش ندادید.
    لبخندی زد و به من نگاه کرد.
    -مشتاقم هر چه زودتر دوباره طعم غذاهای رستورانتون رو بچشم.
    لبخند خجولی زدم.
    -چی میل دارید؟
    -من امروز میرزا قاسمی می‌خورم.
    روم رو سمت پدر کردم.
    -بابا شما چی؟
    -فرقی نداره دخترم.
    ببخشیدی گفتم، میز رو ترک کردم و به آشپزخونه رفتم. کمی حواسم رو به بچه‌ها و غذاها دادم و بعد از سفارش یه میرزا قاسمی و دو پرس برگ به سالن برگشتم و بابا و خانیان رو مشغول صحبت دیدم. بابا انگار که کمی از اون حالت تهاجمیش در اومده بود و این کمی من رو خوشحال می‌کرد.
    سلام دوباره‌ای گفتم و نشستم.
    بابا: جناب خانیان مدارک رو بهمون نشون میدید؟
    -بله بله، حتما چند لحظه لطفا.
    کیف لپ تابی که کنار صندلیش گذاشته بود رو روی پاهاش گذاشت و لپ‌تاپ مشکی‌رنگ به همراه یه سری کاغذ رو از اون درآورد و روی میز گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا