کامل شده رمان ثانیه های آخر| sanaz-khanoon کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان ثانیه های آخر چیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دوکــــــــ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/19
ارسالی ها
668
امتیاز واکنش
14,200
امتیاز
661
4ar5_1136_1_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy.jpg
نام رمان : ثانیه های آخر
نام نویسنده :sanaz-khanoom کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه - تراژدی
نام تایید کننده رمان : FATEMEH_R

خلاصه:
داستان درباره دختری هست که محکوم به درده،عادت کرده به قضاوت های مردم . از همه چی خسته شده .حتی از خودش و همه ی مردم خستس!تا اینکه یه روزی با پسری آشنا میشه که فکر میکنه از جنس نوره .فکر میکنه اون پسر میتونه تمام سیاه های زندگیشو از بین ببره . ولی غافل از اینکه اون پسر کاری میکنه که دنیای تاریک دنیا ، تاریک تر میشه !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش


    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود

    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    مقدمه:
    وقتی نیامده میروی
    دیوار ها
    کوه ها
    پا سست می کنند
    و من زیر آوار
    آواز میخوانم
    آواز که نه
    مرثیه میخوانم
    مرثیه برای دق مرگی پرنده ای
    که خودش را تا توانست به دیوار ها کوبید
    میله هارا شکست
    و پشت قفس
    آسمانی در کار نبود .


    صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم ،من این صدارو خوب میشناختم ، قدم هایی که یه سال تمام منتظر شنیدنش بودم و با شنیدنش در خونه رو باز میکردمو خودمو تو آغوشش پرت میکردم ، صدا نزدیک تر شد ،جلوم وایساد ،کفش هایی که روزای آخر و در خرید آخر با عشق برایش خریدم توی پاهایش بهم دهن کجی میکرد
    سرمو بلند کردم ،تو چشمای سیاه و نافذش نگاه کردم ، روزی این چشم ها دنیای من بود.
    تمام سعیمو کردم که صدام نلرزه ،اب دهنمو چند بار قورت دادم ، راه گلوم بسته بود ، لعنت به این بغض لعنت به بغض توی گلوم که نمیذاشت حرف بزنم.
    با صدایی که برای خودمم ناآشنا بود گفتم : دیگه چی میخوای؟
    - دنیا ، من ، من نمیخواستم اینجوری بشه .
    احمق بودم که دلم لرزید با شنیدن اسمم از زبونش؟ با شنیدن صدای بمش که یه روزی دنیام بود؟
    - دیگه خیلی دیره اقای صدر ، همه چی تموم شد .
    نگاه آخر و به چشماش کردم و از کنارش رد شدم و رفتم به سمت در خروجی.
    به آسمون نگاه کردم ، مثل این فیلم ها ابری نبود، اتفاقا گرم ترین روز زمستون امسال بود.
    به ساعت نگاه کردم ،دیگه نمیرسیدم برگردم بیمارستان.
    خسته بودم ،گشنمم بود ، بیخیال گشنگی شدم و به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونه ای که یه ماه بود خریده بودمش راه افتادم.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    ماشینو که توی پارکینگ پارک کردم به سمت آسانسور راه افتادم ، پوف ، آسانسور طبقه دهم بودش .حوصله نداشتم صبر کنم ،دستامو گذاشتم تو جیب پالتوم و خونسرد به طرف پله ها راه افتادم .
    بعد چند دقیقه رسیدم طبقه پنجم و در واحدم رو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه ای که تو این ماه شده بود مأمن تنهایی من .
    رفتم توی اتاق خواب ، بدون اینکه لباسامو عوض کنم خودمو پرت کردم رو تخت خواب سیاه رنگ گوشه ی اتاق و چشمامو بستم ، به یاد تخت خواب دو نفره سفید رنگی که قبلا داشتم میفتم و پوزهند میزنم ، چشمامو میبندم و سعی میکنم بخوابم .
    با صدای اعصاب خورد کن زنگ گوشیم چشمامو باز میکنم.
    سعی کردم به یاد بیارم آخرین دفعه گوشیمو کجا گذاشتم ،با به یاد اوردن اینکه تو کیفمه از جام بلند شدم و به طرف کیفم که روی میز آرایشمه میرم .
    دکتر همتی بود ،همکارم در بیمارستان
    -بله؟
    - سلام خانم محمدی
    -سلام ، خوب هستین
    - مرسی دخترم خوبم ،خوبی؟ زنگ زدم ببینم خوبی چون دیروز حالت خوب نبود
    - لطف کردین ممنون خوبم
    دروغ که شاخ و دم نداشت ، داشت؟ هه ،اره ،من خوبم ،خیلی خوب دکتر .
    - راستی فردا بیمار جدید داریم ، خانم عبدی هم مرخصی گرفتن و نیستن ، گفتم اگه بشه مرخصی که گرفتی و بذاری برای یه روز دیگه و فردا حتما بیایی
    - هستم دکتر ،نگران نباشین
    - نگران نیستم دخترم ،بهت اعتماد دارم ،کاری نداری؟
    - لطف دارین ،خیر ،خداحافظ
    - خدانگهدار دخترم
    گوشیو پرت کردم رو کاناپه و به طرف آشپزخونه رفتم.
    گشنم بود ، ولی حوصله غذا درس کردن نداشتم ، پس بیخیال شدم و به سمت حمام راه افتادم
    زیر دوش آب سرد وایسادم ،دیوونه بودم که تو این سرما زیر اب دوش سرد وایساده بودم؟ نه ،نه ،من فقط خسته بودم ، نیاز داشتم به اب سرد تا بفهمم که خواب نمیبینم ، تا بفهمم که دنیای من ،مرد من دیگه محرمم نیست ، مرد من نیست ، بفهمم که اون نامرده بفهمم که دوستم نداشت ،بفهمم که من ،محکومم به درد
    تو آیینه خودمو نگاه میکنم ، چنگ میزنم به موهای بلندم و زیر لب میگم چرا؟ چرا من؟
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    من اشک نریختم ، فریاد نکشیدم
    ولی کاش اونقده گریه میکردم که نفسم بند بیاد اونقده اشک میریختم ک از زور هق هق بیهوش میشدم اونقده فریاد می کشیدم که تمام شهر صدامو بشنون تمام مردمی که قضاوتم کردن و تهمت زدن بفهمن که من چی کشیدم ، چه دردی و از بچگی تحمل کردم،
    چقدر خسته بودم ، چقدر دلم یه خواب آروم میخواد.
    از حموم بیرون اومدم و بعد پوشیدن لباسام به طرف لپ تابم رفتم و اهنگ مورد علاقمو play کردم
    قبول تقصیر من بود هر جا می خوای برو

    بده ازم دور شو که صدام نرسه به گوشت

    دیگه خبر ندارم الان عشقم کجاست

    دیگه حتی نمی دونم قرار چی بپوشه

    بعد تو زندگیم شده پر از استرس

    این روزا عشقم کجایی ای وای به دادم برس

    من باهات راه نیومدم بگو کیا باهات هم پا شدن

    قبلا گفته بودم از وقتی تو رفتی تنها شدم

    نه خبر نداری از حالم فکرم درگیر اینه کجایی

    هر جایی که دلت می خواد برو منم واسه خودم دارم خدایی

    حس می کردم خوشبخت ترینم عشق و تو چشای تو دیدم

    اما حالا واسه این که از دور دوباره ببینمت دیگه نا امیدم

    تجربه کن آدما رو تجربه کن

    اصلا بعد من یه بند با مرد و زن حرف بزن بخند بلند به من

    نبند اون جفت چشمات و روی من

    بعد من کی تعصب داره رو تو

    عوض نمی کنه با دنیا یه تار موتو

    می جنگه با همه آدما واسه حفظ آبروت و
    نه دیگه نیست منو یادش رفته

    با امروز میشه یه چند هفته که رفته توی رابـ ـطه ی دیگه

    در گوش همش هی دوست دارم میگه

    باز منم تنها هیچ و پوچم

    شب با گریه ها می خوابم صبح تو کوچم

    پیاده به یاد لحظه های با تو بودن

    کاش منم اهل گرفتن آتو بودم

    تجربه کن همه آی دیگه رو

    محاله کسی رو تو حساس باشه تنگ میشه دلت واسه همین طعنه هام

    کسی تو رو از من بیشتر می خواست باشه

    ....

    "اشوان-بعد من"
    یعنی بعد من کسی پیدا میشه که یه تار موشو با دنیا عوض نکنه؟ عاشقانه دوسش داشته باشه؟ عمرش باشه؟ نفس باشه؟
    هرشب موقع خواب باید به هم میگفتیم دوستت دارم ، اگه نمیگفتیم خوابمون نمی برد .
    یعنی الان بدون گفتن دوستت دارم بهم خوابش بـرده؟
    اونو نمیدونم ، ولی دل دیوونه من ، دل دیوونه من راضی نمیشه بدون اینکه بهش بگه دوستت دارم به خواب بره .
    با سستی پا شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ، در یخچال و باز کردم و از جعبه مورد نظرم قرص خواب آور و برداشتم.
    همونطور بدون آب قورتش دادم .
    زندگیم زهرماره و بهش عادت کردم تلخی قرص که چیزی نیست .
    پاهامو که روی پارکت های سرد خونه میزارم حس میکنم حالم کمی خوب میشه .
    به طرف راهروی کنار آشپزخونه میرم و در اتاقمو باز میکنم.
    رنگ خاکستری دیوار ها و سیاهی تخت بهم آرامش میده .
    خودمو روی تخت پرت میکنم و سعی میکنم بخوابم .
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و اماده شدم .
    به طرف پارکینگ حرکت کردمو سوار ماشین شدم .به بیمارستان که رسیدم به طرف اتاق پرستارا رفتم و لباسامو عوض کردم .
    همین که کمدمو باز کردم پاهام لرزید، اروم اروم جلو رفتم و قاب عکس و برداشتمو با تمام توان به دیوار کوبیدم.
    دیگه نمیخواستم ببینمش ، نه ببینمش و نه صداشو بشنوم . از خوب بودن خسته شده بودم میخواستم بد باشم ، بی توجه به اطرافیان زندگی خودمو داشته باشم .
    من از این مردمانی که ادعا دارن مسلمانن و خدا شناس خسته شدم . از مردمی که قضاوت میکنن خسته شدم .
    از اتاق بیرون رفتم و به سمیعی یکی از پرستار ها گفتم یکی رو بفرسته اتاقو تمییز کنه
    سراغ بیمار جدید و گرفتم که گفت تو اتاق 110 بستریه .
    به طرف اتاقش رفتم .
    چون ساعت ملاقات بود و بیمار تازه بستری شده بود همراهش پیشش بود .
    بعد اینکه بهش رسیدگی کردم به طرف اتاق بعدی راه افتادم تا به بیمار بعدی رسیدگی کنم که صدای خانم پرستار ، خانم پرستار یه پسر متوقفم کرد .
    ایستادم تا بهم برسه.
    همون همراه بیمار اتاق110 بود.
    - خانم پرستار؟
    چیزی نگفتم و منتظر شدم تا حرفشو بزنه
    - امم میگم میشه حرف بزنیم؟
    - در چه مورد؟
    - میخواستم بدونم بیمار ما تا چه وقت باید بستری باشه؟
    - من اطلاعی ندارم ، بهتره با دکترشون حرف بزنید
    - شما نمیتونین بگین؟
    - نه
    - اهان
    جواب ندادم و از کنارش گذشتم.
    لحظه آخر شنیدم که میگفت : این چرا اینجوریه؟! خودش دکتر لازمه!
    هه ، اون چی میدونه از درد بی درمونه من؟
    بیخیال حرفش شدم و به سمت اتاق بیمار بعدی به راه افتادم .
    من به این پچ پچ ها و قضاوت ها عادت کرده بودم . عادت کرده بودم همیشه من گناهکار باشم ،محکوم به درد باشم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    به اتاق که برگشتم خبری از قاب عکس نبود ، بی حال و خسته روی صندلی پشت میز نشستم .
    گوشی ام را از روی میز برداشتم و به عزیز ترینم زنگ زدم.
    - الو
    - سلام
    - سلام عزیزم ، خوبی فداتشم؟
    - خوب نیستم
    - چرا؟
    - دیروز جدا شدیم
    - ....
    - اونقدر ها هم بد نیستم ، من بدتر از این و هم تحمل کردم
    - آر ..آره ،میخوای بیام پیشت؟
    - دل تنگتم
    - ساعت چند خونه ای؟
    - دو ، دو نیم
    - .....

    گوشی رو گذاشتم رو میز ، به ساعت نگاه کردم ،1:30 بود .
    لباس هامو پوشیدم و به طرف پارکینگ بیمارستان به راه افتادم .
    سر راه خواستم برای عزیزترینم از رستوران غذا بخرم ، شاید گرسنه باشه .
    پشت چراغ قرمز که ایستاده بودم ،دخترک فال فروشی رو دیدم.
    با دیدنش خاطره ها به مغزم هجوم آوردن ،خاطره هایی که مثل موریانه مغز بیچاره ام را نابود کردند.
    هجومی که باعث تر شدن چشم هام میشه، همون چشم هایی که یک روز به اون ها ب*و*س*ه می زد .

    *گذشته
    - خانوم یه فال میخرین ازم؟ بخدا فال ها راستکی هستن
    در مقابلش زانو میزنم تا هم قد دخترک شوم
    - عزیزم جز فال چیز دیگه ای هم میفروشی؟
    - بله خانوم ، آدامس هم دارم ،میخوایین؟
    - آره گلم ، همه فالا و آدامساتو میخرم
    - راستکی؟
    - اوهوم ،راستکی ، بیا اینم پولش ،این شال گردن و هم به عنوان یه هدیه از من قبول کن ,باشه گلم؟
    - مرسی خانوم ،مرسی ،شما خیلی مهلبونین
    چیزی نگفتم و با لبخند به دخترک نگاه کردم
    بلند شدم و به راهم ادامه دادم ،از خیابان که میگذشتم یک دفعه احساس کردم تبدیل شدم به موش اب کشیده
    با حرص اب گل الود صورتم را که حاصل بی فرهنگی راننده ماشینی که از خیابان گذشت بود پاک کردم
    ماشین کمی جلوتر توقف کرده بود ، دنده عقب آمد و جلوی پایم ایستاد ، در ماشین باز شد و پسری از ماشین پیاده شد
    بدون توجه به تیپ و قیافه اش شروع کردم به غرغر کردن ، آخر هروقت عصبی میشدم پشت سر هم و بدون اینکه وقفه ای ایجاد کنم فقط حرف میزدم و به کسی که عصبانیم کرده بود میتوپم .
    حالا هم از آن زمان ها بود ،با دیدن دخترک فال فروش اعصابم خورد شده بود و الان با این کار این راننده ی فلانی عصبانیم به اوج رسیده بود و حال وقت غرغر کردن و داد و بی داد بود
    - شما مگه کورین؟ اصلا رانندگی بلد هستین نشستین پشت فرمان و دارین رانندگی می کنین؟این چه وضعشه؟ ادم به این بزرگی و اینجا نمیبینین؟ بهتره برین پیش یه چشم پزشک ، اصلا میدونین چیه ،شما ،شما خیلی بی فرهنگ و بی ادبین ، اصلا ،اصلا میدونین چیه شم---
    با صدایی که کلافگی و عصبانیت توش موج میزنه میگه: اه خانم بسه چقدر شما غر میزنین ، اصلا من شکر خوردم ندیدم چاله رو ،شما بیا بگذر
    بعد اروم طوری که من نشنوم ادامه داد :
    - اه اه خانواده این دختره از دستش چی میکشن ،بیچاره همسرش
    - چی ؟!اقا شنیدم چی گفتین .
    - خب گفتم که بشنوین
    -إ طلبکارم که هستین شما ، والا مردم چقدر پررو هستن
    - اه خانم معذرت خواهی کردم من ،دیگه چیکار میتونم بکنم؟ هر کس دیگه ای جای من بود گازشو گرفته بود رفته بود ، نه اینکه وایسه و عذر خواهی کنه .

    *حال

    با شنیدن صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم اومدم و به راه افتادم.
    اشک می ریختم؟ نه ،یاد گرفته بودم اشک نریزم ،هر چقدر هم که چشمام تر شد اشک نریزم.
    میدونی موریانه ها باعث شدند حتی عزیز ترینم را هم فراموش کنم ، فراموش کنم که میخواستم برایش از رستوران غذا بخرم تا گشنه نماند .
    لعنت به موریانه ها ،لعنت به خاطره ها ،لعنت ...

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    جلوی در مجتمع ایستاده بود ، دیوانه بود ، کلید داشت ،ولی داخل نرفته بود و در این هوای سرد بیرون ایستاده بود.
    - سلام
    - سلام و کوفت ،دوساعته اینجا وایسادم
    فقط بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم
    - چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    - بریم بالا حرف می زنیم
    به طرف ماشین رفتم تا در پارکینگ پارکش کنم،
    با آسانسور به طرف طبقه پنجم رفتیم.
    در آسانسور نه من سکوت را شکستم و نه او
    به طبقه پنجم که رسیدیم در واحد را باز کردم و به طرف اتاق خواب رفتم .
    خسته بودم ،پارسایی هم در کار نبود تا نازم را بکشد و خودش برایم نهار بپزد .
    با صدای بلند گفتم:
    - اگه گشنته خودت یه چیزی بپز ،من حال و حوصله ندارم
    صدای قدم هایش را شنیدم و بعد حضورش در اتاق را حس کردم
    هنوز هم چشم هایم بسته بود ،نمیخواستم چشم هایم را باز کنم ،سیاهی پشت پلک هایم را دوست داشتم.
    روی تخت نشست و موهایم را نوازش کرد
    - عزیز من چرا ناراحته؟
    - خستم
    - از چی گلم؟
    - همه چیز ، خودم ، اطرافیانم ، زندگی
    - ناامید نباش دنیا ، اگه تو ناامید باشی دنیای منو غم میگیره ، خب؟
    - نمیتونم ، دست خودم نیست
    پیشونیمو میبوسه و میگه تو میتونی ، دنیایی که اون همه درد و رنج و تحمل کرد میتونه این درد و هم تحمل کنه
    - من خسته شدم از اینکه درد دیدم و تحمل کردم و دم نزدم
    - منم خستم ، فکر میکنی وضع من خیلی خوبه؟ ولی مثل تو ناامید نیستم ، چون تورو دارم
    - میدونی ،خیلی دوستت دارم
    - منم عزیز دلم ، منم
    با صدای زنگ تلفنش از روی تخت بلند میشه و میره طرف در ، بعد چند دقیقه میاد و بعد بوسیدن صورتم میگه مامان زنگ زد گفت بیا خونه مهمون داریم ، باید برم ، فردا میام پیشت ، مواظب خودت باش گلکم
    سرمو تکون میدم ، اون میره ولی من حتی حال و حوصله ندارم که برم و بدرقش کنم .

    *گذشته

    تو تنها اتاق خانه نشسته بودم و داشتم پشت میز کامپیوتر درس میخوندم
    تمرکز نداشتم ، به کار و حقوقش نیاز داشتم ،اون هم کاری نیمه وقت تا بتوانم به درس هام هم رسیدگی کنم.
    فردا بعد کلاس باید با دوستم نیایش حرف میزدم و ازش میخواستم تا تو دفتر پدرش که وکیل بود به عنوان منشی کار کنم .
    با این فکر تند تند جزوه ها را خواندم، 15 صفحه از جزوه را نخونده بودم ،حوصله هم نداشتم پس بیخیال درس خوندن شدم.
    به ساعت نگاه کردم ,1:30 بود . سرم را روی میز گذاشته و به خواب رفتم .

    صبح با صدای مامان بیدار شدم ، به حیاط کوچیک و دوازد متری خونه رفتم و دست و صورتمو شستم ،حوصله آرایش کردن را نداشتم پس برخلاف همیشه بیخیال آرایش کردن شدم و لباس هامو پوشیدم و به طرف دانشگاه به راه افتادم .
    بعد از امتحان که گند زدم به طرف نیایش رفتم و ماجرارو بهش گفتم .
    متأسفانه پدرش منشی دیگه ای رو استخدام کرده بود ،ولی گفت که یکی از دوستان پدرش وکیل است و به منشی نیازمنده .
    آدرس دفتر دوست پدرش را داد و گفت که به پدرش میگوید با دوستش هماهنگ کند تا استخدام بشوم .
    با رویی خندان به خانه برگشتم ،قرار بود فردا به دفتر اقای صدر دوست پدر نیایش بروم .
    به مامان که گفتم با بی میلی قبول کرد ،به طرف اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم .

    *حال

    با صدای زنگ خونه با سستی بلند شدم و در و وا کردم .
    پسری جوان پشت در بود
    -بفرمایین با کی کار دارین؟
    - خانم محمدی؟
    - خودم هستم
    - انگاری شما غذا سفارش داده بودین
    پوف از دست ساحل ، خودش رفته بود و تنهایم گذاشته بود و حالا برایم غذا سفارش داده بود
    - بله ، چقدر پول بای--
    - پرداخت شده خانم
    چیزی نگفتم و غذا را از دستش گرفتم و در را بستم
    غذا را روی میز گذاشتم و روی کاناپه ولو شدم و چشمانم را بستم و خودم را به دنیای بی خبری سپردم.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم ،موهامو با کش مو بستم و به طرف اشپزخونه به راه افتادم ،غذا هنوز روی میز بود .
    قرمه سبزی بود ،غذای مورد علاقه ام ،با میـ*ـل شروع به خوردن کردم ولی بعد چند قاشق حالت تهوع اجازه نداد غذای محبوبم را بخورم و به سمت دستشویی هجوم بردم ،دهانم را شستم و به طرف اتاق خواب رفتم ، به شدت دلم میخواست سیگار بکشم ولی حیف که برای کوچولویم ضرر داشت .
    خودم رو قانع کردم و بیخیال سیگار شدم .گوشی ام را از روی میز برداشتم و هندزفری هارا در گوشم گذاشتم و روی تخت در اتاق خواب دراز کشیدم و اهنگ مورد علاقه ام را گوش کردم
    خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شد شاید بعد یک عمر عزیزه دلم شد
    شاید عشقو فهمید تو این نا امیدی شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی
    دلم عاشقت بود و انگار ندیدی به عشقه کی دنیامو آتیش کشیدی
    چجوری دلت اومده ساده رد شی دلت با کی بوده که میتونی بد شی
    چرا از علاقم به تو کم نمیشه پر از خاطرات تو میشم همیشه
    به غیر تو از هرکی دل کنده بودم من از اوله بازی بازنده بودم
    خدا رو چه دیدی شاید دل به من داد شاید هم یه روزی به یاد من افتاد
    شاید باورم کرد تو این نا امیدی شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی
    دلم عاشقت بود و انگار ندیدی به عشقه کی دنیامو آتیش کشیدی
    چجوری دلت اومده ساده رد شی دلت با کی بوده که میتونی بد شی
    چرا از علاقم به تو کم نمیشه پر از خاطر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ت تو میشم همیشه
    به غیر تو از هرکی دل کنده بودم من از اوله بازی بازنده بودم

    "سامان جلیلی-بازنده"

    چطور دلش اومد اون کارو انجام بده؟ چطور دلش اومد؟من چی کم داشتم؟ کجا اشتباه کردم؟
    زندگی کردنو دوست ندارم ،دلم میخواد از این دنیا برای همیشه برم ،برم و پشت سرم را هم نگاه نکنم ،ولی میدونی؟ من برای تنها امیدم زندگی که نه ، برای تنها امیدم فقط نفس میکشم
    نمیخوام کوچولوی عزیزمو از بین ببرم ،راستش رو بخوای دوستش دارم ،هر چقدر هم پدرش بی وفا و نامرد باشه دوستش دارم
    از روی تخت بلند شدم و به سمت کمدم رفته و لباس هایم را پوشیدم.
    در واحد را باز کرده و ارام ارام از پله ها پایین رفتم ،میخواستم زیر برف راه بروم . تا جایی که یادم هست عاشق برف بودم و هستم .
    سرم را پایین انداخته و بدون اینکه بدانم کجا میروم و مقصدم کجاست فقط راه میرفتم .
    به خودم که آمدم و سرم را بلند کردم جلوی پارک مورد علاقه ام بودم ،همان پارک لعنتی که در آن دلم ، غرورم ،وجودم شکست و همه در یک قطره اشک خلاصه شد .
    نه بیشتر نه کمتر ،فقط یک قطره اشک
    بدون انکه به ان نیمکت لعنتی نگاه کنم به راه افتادم و به سمت کافه ان طرف خیابان راه افتادم.
    با باز کردن در کافه صدای موزیک ارامی که در فضا پیچیده بود ارامش از دست رفته ام را برگرداند.
    پشت یک میز نشستم ،با صدای سلامی سر بلند کردم و پسری تقریبا 26 ،27ساله را مقابل خودم دیدم ، برام اشنا بود ، هم چهره اش و هم صداش ،ولی به یاد نمی اوردم که کجا دیدمش .
    - سلام ،شما؟
    - نشناختین منو؟
    - باید بشناسم؟
    - من همراه یکی از بیمار ها در بیمارستان هستم
    به یاد آوردمش ،همراه همان بیماری بود که تازه در بیمارستان بستری شده بود
    - خب؟
    - میتونم بشینم؟
    چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم ،حال بحث و کل کل نداشتم ، روی صندلی مقابلم نشست و قهوه و کیک سفارش داد
    - اسم من پیمانه، اسم شما چیه؟
    - باید جواب بدم؟
    - خب ، خب اگه دوست دارین اره ،چون دوست دارم اسمتونو بدونم
    - دوست نداشته باشم چی؟
    چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد
    - دنیا
    - بله؟
    - اسمم دنیا هست
    - اهان ،خوشبختم دنیا خانوم
    چیزی نگفتم و سرم را برگرداندم و به بیرون نگاه کردم
    با دیدنش خیلی تند سرم را برگرداندم و بی اختیار دستم رفت سمت شکمم
    از روی صندلی بلند شده و صورت حساب را پرداخت کرده و به طرف در کافه رفتم ،با باز کردن در کافه سرم را بلند کرده و نگاهم در نگاهش گره خورد .
    خواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادم و از کنارش رد شدم .
    چند قدم که رفتم جلو احساس کردم از پشت دستمو گرفت.
    سر جام وایسادم و چیزی نگفتم ، صداشو که شنیدم مثل همیشه دل بی قرار و نامردم از خود بی خودشد و شروع کرد به تند تپیدن .
    نفس عمیقی کشیدم و دستمو از دستش بیرون کشیدم ، برگشتم طرفش و بدون اینکه به چشم هاش خیره بشم گفتم: دیگه به من دست نزنید
    پارسا: دنیا ، خواهش میکنم به حرفام گوش کن ، هیچ چیز اونجوری نیست که تو فکر میکنی
    - آره ، شما راست میگین ، هیچ چیز اونجوری نبود که فکر میکردم ، هیچ چیز
    رومو ازش برگردوندمو دستمو برای یه تاکسی بلند کردم .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دوکــــــــ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/19
    ارسالی ها
    668
    امتیاز واکنش
    14,200
    امتیاز
    661
    بند بند وجودم میلرزید ، سوار تاکسی شدم و آدرس خونه رو گفتم .
    با رسیدن به خونه وسط اتاق دراز کشیدم و به سقف خاکستری رنگ خونه خیره شدم .
    چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم .

    *گذشته
    امروز قرار بود به دفتر دوست پدر نیایش اقای صدر برم ،استرس داشتم
    بالاخره رسیدم به دفتر ، به اسم دفتر نگاه کردم ، دفتر وکالت صدر
    با پاهایی لرزون سوار آسانسور شدم ، اسانسور تو طبقه ششم توقف کرد .

    به سمت در واحد سمت چپ رفته و زنگ را زدم
    مردی 45،46 ساله در را باز کرد
    - سلام ،بفرمایین
    - س ...سلام
    با دستش به داخل اشاره کرد ،وارد اتاق شدم ،انقدر استرس داشتم که به اطراف توجه نکردم
    مرا به سوی منشی فرستاد
    - بفرمایین ،کاری دارین؟
    - بله ,من از طرف اقای سیامکی اینجا هستم
    - اهان ، بله اقای صدر منتظرتون هستن ،بفرمایین از این طرف
    به دنبال او قدم برداشته و جلوی دری قهوه ای رنگ ایستادم
    بعد از اجازه خواستن برای داخل شدن به اتاق من را به داخل اتاق فرستاد و خودش رفت .
    سرم را که بلند کردم با دیدن پسر روبرویم احساس ترس،تعجب و استرس در دلم نشست .
    همان پسرکی بود که منو وسط خیابان به موش اب کشیده تبدیل کرده بود و من هم کم نگذاشته بودم و تا توانسته بودم غر زده بودم .
    احساس استرس و ترسم برای این بود که استخدامم نکند ، تعجب هم برای اینکه نیایش از او خیلی تعریف کرده و گفته بود وکیلی با تجربه و خیلی موفق است و تصور میکردم که دوست پدر نیایش مثل خودش میانسال باشد ، نه یک جوان 27 ،28ساله .
    - س ..سلام
    - سلام ،بفرمایید بشینید
    روی اولین و نزدیکترین صندلی نشستم
    - از طرف اقای سیامکی تشریف اوردین خانم --
    - محمدی هستم
    - بله ،خانم محمدی
    - بله
    - رشته تحصیلیتون؟
    -دانشجویه پرستاری هستم
    - موفق باشین
    - ممنون
    - خب در مورد قانون های اینجا هم باید بهتون نکاتی و بگم ، اینجا چند تا قانون داره ، اول اینکه لباس فرم باید بپوشین ،دوم اینکه من رو منظم بودن کارمندام خیلی حساس هستم ,پس منظم باشید و سر وقت در دفتر حضور پیدا کنین ،درباره حقوقتون هم ماهی 600 هزار تومن خوبه؟
    با قانون هایش مشکلی نداشتم ، اگر هم مشکلی داشتم باید سکوت می کردم چون به این کار و حقوقش نیاز داشتم ، حقوقش هم خوب بود ،خوب که نه عالی بود
    - بله ،خوبه
    - پس از فردا میتونین شروع به کار بکنین ,امیدوارم همکار خوبی برای هم باشیم
    - امیدوارم
    - میتونین الان برین پیش خانم صولتی تا بهتون وظایفتونو شرح بده ،فردا هم از ساعت 7:30 اینجا باشین
    - چشم ،خداحافظ
    - خدانگهدار
    پیش خانم صولتی رفته و او وظایفم را برایم توضیح داد ،با خوشحالی از دفتر بیرون امده و با رویی خندان به خانه باز گشتم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا