کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
همین‌که از خوابگاه بیرون آمد، چهره‌ی آشنایی توجه او را به خود جلب کرد. بله، تنها کسی که واقعاً او را قبول داشت. تنها کسی که او را نه‌تنها به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان یک دوست صمیمی، قبول داشت. او محسن بود. محسنی که به قول رضا هر چهارشنبه‌ از قفس بیرون آورده شده و عصر همان روز نیز دوباره به سیاه‌چال همیشگی‌اش تن می‌دهد. اما اکنون موضوع، آزادی او از چنگ مسافرخانه نبود؛ بلکه عجیب بود که او این وقت صبح در مقابل خوابگاه بایستد؛ چون همیشه رضا محسن را بعدازظهرهای هر چهارشنبه ملاقات می‌کرد. از اینکه باز هم او را می‌دید شادمان بود. ولی تغییر عادت همیشگی‌اش نه‌تنها رضا را خوشحال نمی‌کرد، بلکه غمی بر اندوه‌های همیشگی‌اش می‌افزود. نکند اتفاق بدی برای خودش یا پدر یا خواهرش اتفاق افتاده باشد؟ نکند با پدرش دعوا کرده ؟ نکند... و همین نکندها بود که او را پریشان می‌ساخت. به‌آرامی به‌سمت محسن حرکت کرد. اولین چیزی که دید، یک پاکت و نامه‌ای روی آن بود. با خود گفت: «یقیناً آن پاکت و نامه در دگرگونی حال محسن سهم فراوانی دارند.»
- سلام.
از همین طرز سلام‌کردن محسن، شکش به یقین تبدیل شد. اتفاق پیش‌آمده حتماً برایش خیلی ناگوار است که این‌گونه سر‌به‌زیر و به‌آرامی به او سلام می‌کند.
- سلام.
دیگر نگذاشت محسن حرفی بزند. ابتدا اندکی درنگ کرد؛ اما این درنگ او آن‌قدر طولانی نبود که محسن بتواند قبل از او سخن بگوید.
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟
- یعنی چی؟ خب معلومه؛ اومدم بهترین رفیقم رو ببینم.
رضا که مطمئناً حرف محسن را باور نکرده بود، با نثار پوزخندی به او و کج‌کردن ابروهایش، به محسن فهماند که نه‌خیر، ما فهمیده‌تر از آن هستیم که تو بخواهی دورمان بزنی.
- خب راستش... اصلاً خودت بیا بخونش.
محسن پاکت را به‌آرامی به‌سمتش گرفت. چون سرش پایین بود، نتوانست عمق ناراحتی‌اش را بسنجد؛ ولی همین سر‌به‌زیربودن او نشانه‌ی ناراحتی بسیارش بود. سریع پاکت را گرفت و آن را باز کرد. حدود دودقیقه طول کشید تا محتوای آن را بخواند و بررسی کند. پس از خواندن آن، با حالتی که انگار محسن را داشت می‌بلعید، به او گفت:
- خب؟
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    - خب؟
    - منظورم اینه که چیه؟ کجای این پاکت برات ناراحت‌کننده‌ست؟
    محسن بدون اینکه حالتش را تغییر دهد، نامه را به او نشان داد؛ نامه‌ای که گویی دوست داشت هرچه سریع‌تر آن را بسوزاند. رضا آتش خشمش را بالاخره با بلندکردن سرش، درون چشمانش دید.
    - اون چیه؟
    رضا تا خواست نامه را از دستش بقاپد، محسن سریع آن را درون مشتش قرار داد. حتی از بازشدنش نیز می‌ترسید.
    - نه... نامه‌ی خصوصیه.
    - خب رُک و پوست‌کنده بهم بگو که ماجرا چیه؟ توی اون نامه چی نوشته شده که این‌جوری ناراحتت کرده؟ و اینکه اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    محسن سریع نامه و پاکت را درون جیبش گذاشت؛ گویی می‌خواست معمای مطرح‌شده را دور بزند. هرچند که جواب معما در دستان خودش بود.
    - سؤال اول و دوم رو شرمنده، نمی‌تونم جواب بدم؛ اما سؤال آخر. به کمکت احتیاج دارم.
    - چه کمکی؟
    - آقای خاص رو دو-سه‌روز بهم قرض بده.
    از اینکه توانسته بود آقای خاص را از رضا قرض بگیرد، بسیار شادمان بود؛ ولی دل‌گیر بود. دل‌گیر بود از پدری که سال‌ها رنج و زحمتش را به فراموشی سپرده و زحماتش را نادیده گرفته بود. دل‌گیر بود از پدری که به قول خودش در این سال‌ها تنها یک نوع تفکر را به خوردش داده بود. همیشه باید مطیع پدرت باشی. و این مطیع‌بودن بارها کار دستش داده بود. اما اکنون شکستی را که گمان می‌کرد خواهرش هرچند ناخواسته به او وارد ساخته است، کمتر احساس می‌کرد. اصلاً برای همین بود که آقای خاص را از رضا قرض گرفت. می‌خواست برای مدت هرچند کوتاهی هم که شده، خود را از بند زالویی به نام مسافرخانه و اتفاقات پیرامون آن، رها سازد. و این همان فرصتی بود که چندسال توسط خودش از آن محروم شده بود.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    سوار بر دوچرخه و رکاب‌زنان به سمت خانه‌ی عمه‌اش حرکت می‌کرد. از میزان خشمش به‌شدت کاسته شده بود و تنها یک چیز در مغزش جولان می‌داد و آن این بود که کنجی دنج گیر بیاورد و صفحات رمان بهترین و صمیمی‌ترین دوستش را ورق بزند و کلمات آن را در تک‌تک سلول‌هایش جا دهد. به یاد آورد که رضا این رمان را برای افراد خاص نوشته بود. خوشحال بود؛ چون فقط آدم‌های خاص چنین رمانی را می‌خوانند. این یعنی خودش نیز خاص بود.
    با این فکر که آدم خاصی است، رکاب‌زدنش را افزایش داد. می‌خواست خیلی سریع به خانه‌ی عمه‌اش برسد. هرچند که از این نیز بیم داشت که موضوع را چگونه با عمه‌اش در میان بگذارد. اما سخت‌تر از آن وظیفه‌اش بود؛ وظیفه‌ای که می‌خواست از زیر آن شانه خالی کرده و انجام آن را به عمه‌اش واگذار کند.
    خودش بهتر از هرکسی می‌دانست که باید طوری با عمه‌اش صحبت کند که دیگر نتواند با درخواستش مخالفت کند؛ چون هیچ دلش نمی‌خواست آن روز با خواهرش ملاقاتی داشته باشد. از خواهرش متنفر نبود؛ بلکه او را دوست داشت و نیز یقین داشت که درخواست پدرش توسط خواهرش رد خواهد شد؛ ولی باز هم نمی‌توانست خود را توجیه کند که پدرش زحمات خالصانه‌ی او را نادیده گرفته و خواهرش را به او ترجیح داده است. آن هم خواهری که پدر چند‌سالی می‌شد اسمش را به زبان نمی‌آورد. مطمئن بود تنها یک چیز توانسته است پدرش را متحول کند و آن همان تلفن مرموز بود. با خود گفت: «آخر مگر می‌شود تنها با به زنگ در‌آمدن یک تلفن، مهر دختری به دل پدرش بنشیند؟» سؤالی که وقتی نامه را خواند، ذهنش را درگیر خود ساخت.
    با حمل‌کردن چنین افکاری، از خیابان‌ها و کوچه‌های بسیاری گذشت. آدم‌های بسیاری را مشاهده کرد. اتومبیل‌های مختلف از جدیدترین‌هایشان گرفته تا قراضه‌ترینشان، درخت‌هایی با سبزی متمایل به زردرنگ و... همه و همه را پشت سر گذاشت و بالاخره به خانه‌ی عمه‌اش رسید. خانه‌ای تقریباً بزرگ با دری قهوه‌ای‌رنگ و جلوه و شکوهی وصف‌ناپذیر. خانه‌ای که تقریباً می‌شد گفت پناهگاهی برای خلوت‌هایش در چهارشنبه‌ها بود.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    مسافرخانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود. از پنجره‌ی طبقه اول آن می‌شد دسته‌های پرستو را که گروه‌گروه با هم به پرواز درمی‌آمدند، مشاهده کرد. پرستوهایی که در این فصل سال به‌سمت گر‌مسیر کوچ می‌کردند.
    مردی که این منظره‌ی فاخر و نگاره‌های چشمگیر خداوند را می‌دید، با سیگاری بر لب و ابروهایی در هم فرو‌رفته، پیراهن عزا بر تن کرده بود. بله، پیراهن عزا. چون بدون محسن، مسافرخانه‌اش دیگر آن رنگ‌و‌لعاب همیشگی را نداشت. بدون محسن نمی‌توانست مسافرخانه را اداره کند. گویی کیکاووس است که این‌چنین از درد فراق سیاوش، در خود فرو رفته و هرچه چای می‌نوشد، راه گلویش باز نمی‌شود. در همین حین بود که پرستویی در آسمان بال‌های سستش را باز کرد. مطمئناً می‌خواست اوج بگیرد؛ اما ناگهان تعادلش را از دست داد و همچون موشکی که به سمت زمین سقوط کند، روی زمین کنار مسافرخانه افتاد. با افتادن پرستو، پدر محسن از روی صندلی بلند شد و به‌سمت پنجره آمد. سیگار را از روی لب برداشت و آن را مچاله کرد و درون سطل آشغال انداخت. سپس سریع از مسافرخانه بیرون آمد و پرستو را در‌حالی‌که یکی از بال‌های نحیفش زخمی شده بود، پیدا کرد. پرنده‌ی بیچاره مثل فرفره به دور خود می‌پیچید و هر‌چه تقلا می‌کرد و خود را به در‌و‌دیوار می‌کوبید، نمی‌توانست خود را از دست زمین رها سازد و دوباره قلب تپنده‌ی آسمان را بشکافد. پرنده‌ی کوچک آن‌قدر به دور خود پیچید که خسته شد. در این دو‌دقیقه که مشقت‌های فراوانی بر سر پرنده‌ی ضعیف ما فرود آمده بود، پدر محسن همچنان آرام، با خون‌سردی تمام به تماشای پرنده می‌پرداخت و چشم از آن برنمی‌داشت. گویی چیزی را در آن پرنده می‌دید که از آن لـذت می‌برد یا افکار آزار‌دهنده‌ای را در ذهنش مجسم می‌کرد. هر‌چه بود، یقیناً باعث می‌شد پرنده را با چشمانش ببلعد. پرستو نیز متوجه این قضیه شده بود. پس برای همین بار دیگر تمام توانش را به کار بست تا بتواند پرواز کند و در آسمان اوج بگیرد. گویی با وجود مرد در نزدیکی‌اش، احساس ناخوشایندی به او دست می‌داد. تلاش پرستو بی‌فایده بود؛ حتی نتوانست یک وجب هم خودش را بالا بکشد. اینجا بود که پرستو آرام شد و زندگی‌اش را به خداوند سپرد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    پدر محسن باز هم به پرستو زُل زد، گویی فکری در سر داشت. فکری که تن پرستوی کوچک را به لرزه درمی‌آورد. پس از مدتی، با حالتی کاملاً مصمم چاقویی را از جیب شلوارش بیرون آورد و آن را طوری به سمت پرنده‌ی بی‌دفاع گرفت که اگر من جای پرستو بودم، یقیناً هرطور که شده خود را از مهلکه دور می‌کردم؛ اما پرستو ضعیف‌تر از آن بود که بتواند راه گریزی برای خودش پیدا کند. با دیدن چاقو، چشمان پرستو همچون خونی که در وهم و التماس گم بشود، می‌درخشید؛ ولی این درخشش نتوانست دوام بیاورد. مدت کمی بیشتر طول نکشید که روشنی چشمانش، به سیاهی و تاریکی محض گرایید.
    ***
    قدم‌زنان و خرامان‌خرامان درخت‌های خیابان‌ها را گز می‌کرد؛ گویی داشت برگ‌های پلاسیده و زرد را می‌شمرد. کاری غیرممکن به‌هر‌حال مثل اینکه او تصمیم داشت واقعاً آن را انجام دهد. برگ‌هایی که نصفه‌و‌نیمه زرد شده بودند و چون دیگر پایان عمرشان نزدیک شده بود، جایگاه همیشگی خود را رها کرده و به هست‌شدن در زمین تن می‌دادند. محسن همه‌ی این‌ها را حس می‌کرد؛ اما از واقعی‌بودن آن اطمینان نداشت. همین شک‌داشتن و مطمئن‌نبودن است که کار دست انسان می‌دهد. محسن دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و دوباره به مسیرش ادامه داد. آسمان غرید و ابرها با تمام توان یکدیگر را هُل می‌دادند. صدای رعد‌و‌برق لرزه به تن هر جنبنده‌ای می‌انداخت. با ورود ابری سیاه به این مهلکه، ابرهای سفید در برابرش سر فرود آوردند و چند قدم به عقب برداشتند؛ گویی از اینکه با غولی سیاه همچون آن روبه‌رو شوند، هراس داشتند. در نبرد سفیدی و سیاهی، اغلب سیاهی پیروز می‌شود؛ اما بهتر است یادمان نرود که سیاهی است که سفیدی‌اش از خود سفیدی بیشتر است. با عقب‌نشینی ابرهای سفید، ابر سیاه غول‌پیکر همچون ببری که از کنامش بیرون بجهد، غرید و با تنه‌زدن به ابرهای دیگر، رعدوبرق رعب‌انگیزی را به وجود آورد. در این بین، این محسن بود که از بارش باران هراس داشت. چتری که می‌توانست او را از گزند گلوله‌های ابر سیاه نجات دهد، وجود نداشت. باید به خانه‌ی عمه برمی‌گشت؛ اما خودش بهتر می‌دانست که ممکن نیست بتواند خود را به‌موقع به خانه‌ی عمه‌اش برساند. پس زیر سقف فلزی یک مغازه پناه گرفت، با این امید که باران گذراست و همچون اسبی به سمت قسمت دیگری از شهر می‌تازد. با اینکه از گزند باران در امان بود؛ ولی سرمای ناشی از پاییز و بارانی که به این سرما جان تازه‌ای داده بود، او را سخت آزار می‌داد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    حتی کلاهی هم بر سر نداشت. اصلاً انتظار باریدن باران را نداشت. می‌دانست که این هوا مطلوب و باب میل رضا است. با یادآوری نام او، به یاد رمانی افتاد که از او قرض گرفته بود: آقای خاص. می‌خواست پس از پیاده‌روی، مطالعه‌ی آن را آغاز کند؛ ولی باران معضلی دست‌وپاگیر شده بود. شاید این اولین باری بود که باران را دشمن خود طلقی می‌کرد؛ ولی این را هم می‌دانست که فکرش احمقانه است و باران هیچ دشمنی و پدرکشتگی‌ای با او ندارد. اکنون دیگر سرما تقریباً به مغز استخوانش رسیده بود و با شدت‌گرفتن بارش باران، دیگر نمی‌‌توانست از خیس‌شدن خود جلوگیری کند. معضلی که همه‌ی ما کمابیش با آن دست‌و‌پنجه نرم کرده‌ایم. با ها‌کردن به دستانش و کشاندن خود به مقابل در مغازه‌ی بسته‌شده، سعی داشت اندکی خود را گرم کند. برایش عجیب بود که حتی یک نفر هم از خیابان عبور نمی‌کرد. انگار خیابان نبود، بلکه گورستانی بود پر از اتومبیل‌های مختلف. با نگریستن به آسمان، یقین پیدا کرد که این باران حالاحالاها بند نمی‌آید. پس تصمیم گرفت به دل این تیرباران زده و خود را از آن کنج سرد و نمناک خلاص کند.
    ***
    با خواندن محتوای پاکت و نامه، گویی سیاهی مطلق پیش چشمانش ظاهر شد. این دیگر چیست؟ نامه‌ی فدایت‌شوم؟ نامه‌ای که پدرش نوشته؟ نه. این برایش قابل‌قبول نبود. پدر او هرگز چنین کاری نکرده است و نخواهد کرد. پدر او زحماتش را نادیده نمی‌گیرد. پدر او آن همه زجر و تلاشش را زیر سؤال نمی برد. آه بلندی کشید. انگار می‌خواست پاکت را به اعماق اقیانوس‌ها بیندازد و نامه را مچاله کند؛ ولی اقیانوسی در نزدیکی‌اش وجود نداشت. بهانه‌ی خوبی است. نبودن اقیانوس، یا نداشتن جرئت؟ بهانه‌ای که اگر من نیز جای او بودم، به احتمال زیاد آن را به یک باور تبدیل می‌کردم. آدمی بهانه‌جو است، نه بیننده‌ی بینش‌ها.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    با همه‌ی این حرف‌ها، نه نامه را مچاله کرد و نه آسیبی به پاکت رساند؛ دوباره سوار دوچرخه‌اش شد و به مسیرش ادامه داد. با این تفاوت که این بار دیگر به نسیم لبخند نزد. این‌بار دیگر صخره‌ها را نشمرد و خلاصه بگویم که رکاب‌زدنش را سرعت بخشید. می‌خواست هر‌چه سریع‌تر خود را به سر جاده‌ی اصلی برساند. در واقع داشت فرار می‌کرد. از چه؟ از پدرش؟ معلوم نبود. حتی خودش هم نمی‌دانست باید چه‌کار بکند. پس تمام خشمش را بر سر دوچرخه خالی کرد و سریع و سریع‌تر رکاب زد. این‌دفعه با به‌هم‌ریخته‌شدن موهایش توسط نسیم، لبخند نزد؛ بلکه با عصبانیت فراوان، تنها موهایش را کنار زد. مطمئناً اگر نسیم را می‌توانست ببیند، آن را کتک می‌زد. حال خوشی نداشت و می‌خواست چکش خشمش را روی سر کسی یا چیزی فرود آورد. خودش هم دلش می‌خواست که این چکش را کنار بگذارد؛ اما حمل چکش به آن بزرگی که دیگر عضوی از بدنش شده بود، آسان‌تر از رهاکردن آن بود. سعی کرد با نفس‌کشیدن خشمش را فرو ببرد؛ اما با هربار نفس‌کشیدن، بغض گلویش را بیشتر می‌فشرد. بغضی که نعره‌زنان درخواست ترکیدن را داشت. آن‌قدر ضعیف نشده بود که دیگر نتواند جلوی بغضش را بگیرد. با این حال آن‌قدرها هم قوی نبود که بغض سرکشش را فرو ببرد. این بود که با چهره‌ای در‌هم‌شکسته به سر جاده رسید. هنوز همایون با وانتش از راه نرسیده بود. از این بابت خوش‌حال بود؛ چون یقیناً تا وقتی که او برسد، می‌توانست خود را آرام کند؛ ولی نه کاملاً آرام.»
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    به اینجا که رسید، برگه‌ها را روی هم قرار داد و آن‌ها را در کیفش گذاشت.
    - همین بود؟
    لبخند کجی را تحویلم داد و مانند کسی که چیزی را کشف کرده باشد، به من گفت:
    - معلومه که نه. اگه بقیه‌ش رو می‌خوای، باید براش هزینه کنی. خب نظرت؟
    - اولاً مثل فیلم بود.
    - یعنی چی؟
    - یعنی پارت‌پارت و قسمت‌قسمت بود.
    - خب این نحوه‌ی نوشتنمه.
    - ثانیاً خیلی از کلمات قلمبه‌سلمبه استفاده کرده بودی.
    - ادبی بود.
    - و هیچ عشق‌و‌عاشقی‌ای توش نبود.
    این صدای «س» بود که معترضانه «د» را مورد بازخواست قرار داد.
    - ببین داداش من، هر رمانی که لزوماً نباید عاشقانه باشه. ما توی رمان یه چیزی به نام ژانر داریم که براساس اون موضوع رمان رو انتخاب می‌کنیم و رمان رو پیش می‌بریم.
    - می‌دونم ژانر چیه آقا معلم؛ ولی این رمان تو فروش نمیره.
    - چرا؟
    - چون مردم از رمان عاشقانه خوششون میاد.
    - من نمیگم رمان عاشقانه بده، اتفاقاً ژانر عاشقانه برای جامعه مفیده؛ ولی من دست‌ودلم نمیره که رمان عاشقانه بنویسم.
    - عالی بود!
    این جمله‌ای بود که «ب» بر زبان جاری ساخت. می‌دانستم که از رمان خوشش آمده است؛ چون هرموقع از چیزی خوشش بیاید، سکوت می‌کند و خیلی عادی از آن تعریف می‌کند.
    - خب تو چطور؟
    این سؤالی بود که «ب» از «س» پرسید.
    - من نه دوباره کنکور دادم و نه بیکار موندم و نه رمان نوشتم. من توی شرکت بابام مشغول شدم. جانم، چیزی گفتی؟
    این سؤالی بود که او از «د» داشت. این دو هنوز هم مثل قدیم با هم سرجنگ داشتند و هر‌دو سرتق و لجباز بودند.
    - نه، داشتی می‌گفتی.
    - بعد از اون زندگی عادی‌ای داشتم. فقط همین. کار خاصی انجام ندادم.
    - ازدواج نکردی؟
    بدون درنگ جواب سؤالم را داد:
    - نه؛ ولی تو فکرشم... یعنی قراره ازدواج کنم.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    هرسه با شادمانی و هیجان به او تبریک گفتیم. ولی خوشحال نبود؛ گویی او را مجبور کرده بودند تا ازدواج کند. برای اینکه چیزی از این مسئله دستگیرم شود، سعی کردم با استفاده از سیستم سجم (سؤال کن، جواب بده، ملتفتش کن) به او کمک کنم.
    - خب، مبارکه. ولی فکر کنم می‌ترسی؛ درسته؟
    - آره خب. ازدواجه، شوخی‌بردار که نیست. بحث یه عمر زندگی با یه آدم دیگه‌ست. صبر کن ببینم؛ تو از کجا فهمیدی؟
    حال وقت آن بود که به او جواب بدهم.
    - من به‌عنوان یه آدم باتجربه و کسی که رفیقت بوده ،وظیفه دارم راهنماییت کنم. حالا می‌خوای ترست برطرف بشه؟
    - خب معلومه.
    - آفرین! حالا هرکاری میگم انجام بده. یه کاغذ بردار. آفرین، حالا روش هرچیزی دلت می‌خواد بنویس. نوشتی؟
    - آره. حالا چی‌کار کنم؟
    - حالا کاغذ رو بده به من. دوباره یه کاغذ دیگه بردار و یه جمله‌ی دیگه یا یه کلمه‌ی دیگه روش بنویس.
    - خب؟
    - کاغذی که الان دست منه، با خودکار کی روش جمله‌ای نوشته شده؟
    - خودکار من.
    - کاغذی که دست خودته با خودکار کی روش چیزی نوشته شده؟
    - باز هم خودکار من.
    سپس کاغذ را باز کردم و جمله را خواندم. امید آمد. سپس کاغذ را طوری مچاله کردم که خواندن جمله‌ی روی آن بسیار سخت شود. آن را به او دادم.
    - خب حالا ازت می‌خوام این دو کاغذ رو با هم مقایسه کنی.
    - یکیش صافه، یکیش مچاله شده. خوندن جمله‌ی یکیش آسونه و خوندن جمله‌ی اون یکی خیلی سخته.
    - کدومشون رو ترجیح میدی؟
    - خب معلومه، اینی که صافه و آسون‌تر میشه خوندش.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    - پس برای ازدواج آماده‌ای.
    هردو تکه کاغذ را روی میز گذاشت و با حالتی که نشان می‌داد منظورم را نفهمیده است، از من پرسید:
    - از کجا فهمیدی؟ اصلاً این کاغذبازیا برای چی بود؟ به چه دردی خورد؟
    - ببین، ازدواج و رابـ ـطه با همسر مثل همین کاغذبازیه. اول از همه اینکه هرچی بنویسی روی کاغذ، همون رو می‌بینی. توی زندگی هم هر رفتاری با همسرت داشته باشی، اون هم همون رفتار رو باهات انجام میده. دوم اینکه باید مواظب همسرت باشی که باهاش درست رفتار کنی و کمبود براش نذاری؛ چون اگه براش کمبود بذاری، دیگران رو به تو ترجیح میده. با اینکه دیگران رو ترجیح میده؛ ولی قلبش با توئه و این باعث نابودی اون و صدالبته نابودی خودت میشه. مچاله‌شدن کاغذ نتیجه‌ی چی بود؟ حالا که کاغذ مچاله شده، نمی‌تونی نوشته رو درست بخونی. حتی اگه نوشته‌ت خوب هم باشه، چون به کاغذ نرسیدی، امکان خوندنش وجود نداره یا سخته.
    - و در نتیجه خودم ضرر می‌کنم.
    - آفرین.
    - تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟
    - تجربه کردم. درسته میگن بهترین معلم روزگاره؛ ولی به‌نظر من بهترین مدرسه روزگاره و بهترین معلم تجربه‌ست.
    - حالا نوبت خودته.
    این صدای «د» بود. آن‌قدر با «س» حرف زده بودم که اصلاً حضور او و «ب» را فراموش کرده بودم.
    - ولی من ماجراهای زیادی داشتم. اگه بخوام بگم، خیلی طول می‌کشه. ولی مهم‌هاش رو براتون میگم. اول اینکه داستانم چاپ نشد، خیلی سعی کردم چاپ بشه؛ ولی هیچ ناشری زیر بارش نمی‌رفت. می‌گفتن داستانت نیمه‌کاره‌ست. نمی‌دونم، شاید راست می‌گفتن. بعد از اینکه نویسنده نشدم، تصمیم گرفتم خواننده بشم. رفتم تست دادم؛ ولی باز هم قبول نشدم.
    - چیزی هم خوندی؟
    این سوالی بود که «س» از من پرسید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا