- عضویت
- 2018/12/12
- ارسالی ها
- 91
- امتیاز واکنش
- 370
- امتیاز
- 196
- سن
- 23
همینکه از خوابگاه بیرون آمد، چهرهی آشنایی توجه او را به خود جلب کرد. بله، تنها کسی که واقعاً او را قبول داشت. تنها کسی که او را نهتنها به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان یک دوست صمیمی، قبول داشت. او محسن بود. محسنی که به قول رضا هر چهارشنبه از قفس بیرون آورده شده و عصر همان روز نیز دوباره به سیاهچال همیشگیاش تن میدهد. اما اکنون موضوع، آزادی او از چنگ مسافرخانه نبود؛ بلکه عجیب بود که او این وقت صبح در مقابل خوابگاه بایستد؛ چون همیشه رضا محسن را بعدازظهرهای هر چهارشنبه ملاقات میکرد. از اینکه باز هم او را میدید شادمان بود. ولی تغییر عادت همیشگیاش نهتنها رضا را خوشحال نمیکرد، بلکه غمی بر اندوههای همیشگیاش میافزود. نکند اتفاق بدی برای خودش یا پدر یا خواهرش اتفاق افتاده باشد؟ نکند با پدرش دعوا کرده ؟ نکند... و همین نکندها بود که او را پریشان میساخت. بهآرامی بهسمت محسن حرکت کرد. اولین چیزی که دید، یک پاکت و نامهای روی آن بود. با خود گفت: «یقیناً آن پاکت و نامه در دگرگونی حال محسن سهم فراوانی دارند.»
- سلام.
از همین طرز سلامکردن محسن، شکش به یقین تبدیل شد. اتفاق پیشآمده حتماً برایش خیلی ناگوار است که اینگونه سربهزیر و بهآرامی به او سلام میکند.
- سلام.
دیگر نگذاشت محسن حرفی بزند. ابتدا اندکی درنگ کرد؛ اما این درنگ او آنقدر طولانی نبود که محسن بتواند قبل از او سخن بگوید.
- اینجا چیکار میکنی؟
- یعنی چی؟ خب معلومه؛ اومدم بهترین رفیقم رو ببینم.
رضا که مطمئناً حرف محسن را باور نکرده بود، با نثار پوزخندی به او و کجکردن ابروهایش، به محسن فهماند که نهخیر، ما فهمیدهتر از آن هستیم که تو بخواهی دورمان بزنی.
- خب راستش... اصلاً خودت بیا بخونش.
محسن پاکت را بهآرامی بهسمتش گرفت. چون سرش پایین بود، نتوانست عمق ناراحتیاش را بسنجد؛ ولی همین سربهزیربودن او نشانهی ناراحتی بسیارش بود. سریع پاکت را گرفت و آن را باز کرد. حدود دودقیقه طول کشید تا محتوای آن را بخواند و بررسی کند. پس از خواندن آن، با حالتی که انگار محسن را داشت میبلعید، به او گفت:
- خب؟
- سلام.
از همین طرز سلامکردن محسن، شکش به یقین تبدیل شد. اتفاق پیشآمده حتماً برایش خیلی ناگوار است که اینگونه سربهزیر و بهآرامی به او سلام میکند.
- سلام.
دیگر نگذاشت محسن حرفی بزند. ابتدا اندکی درنگ کرد؛ اما این درنگ او آنقدر طولانی نبود که محسن بتواند قبل از او سخن بگوید.
- اینجا چیکار میکنی؟
- یعنی چی؟ خب معلومه؛ اومدم بهترین رفیقم رو ببینم.
رضا که مطمئناً حرف محسن را باور نکرده بود، با نثار پوزخندی به او و کجکردن ابروهایش، به محسن فهماند که نهخیر، ما فهمیدهتر از آن هستیم که تو بخواهی دورمان بزنی.
- خب راستش... اصلاً خودت بیا بخونش.
محسن پاکت را بهآرامی بهسمتش گرفت. چون سرش پایین بود، نتوانست عمق ناراحتیاش را بسنجد؛ ولی همین سربهزیربودن او نشانهی ناراحتی بسیارش بود. سریع پاکت را گرفت و آن را باز کرد. حدود دودقیقه طول کشید تا محتوای آن را بخواند و بررسی کند. پس از خواندن آن، با حالتی که انگار محسن را داشت میبلعید، به او گفت:
- خب؟