باری دیگر عصا را به زمین کوبیدم که تمام گرگها زوزهکنان تعظیم کردند. حیرت و وحشت در چشمان تمام اهالی نجاتیافتهی سرزمین، حس خوشایندی را به من میداد. به الیزا که حالا بر بالین الیژا نشسته و با چشمان وحشتزده به من خیره بود، نگاه کردم. بعد از لمس الماس تمام حرکتهایم غیرارادی بود. عصا را آرام به سمتش گرفتم. ناگهان روسان به همراه بقیه کنار او جمع شدند و الیزا با تمام قدرت محافظی برای خود ساخت و در همان لحظه از دید محو شدند. جرقهای که به سمت آنها پرتاب کرده بودم، به زمین برخورد کرد. ماکسل به حالت انسانی خود بازگشت و با تعظیم گفت:
- دیگه همخون نیستیم ملکه!
با قدمهای بلند دور شد. خیزی برداشت و در همان زمان باری دیگر به گرگ تبدیل شده و با سرعت رفت. به دنبال او تمام گرگها رفتند. جنگل حالا کاملاً خالی از سکنه بود.
***
سیسیلیا دست الیژا را گرفت و او را از پنجره بزرگ دور کرد.
- تو هنوز هم از اینجا داری به دریاچه نگاه میکنی؟
الیژا لبخندی زد و دستانش را در میان تار موهای کاملاً آبی و بلند او برد.
- با وجود تو دیگر نیازی به دیدن هیچ دریاچهای نیست.
سیسیلیا خندید و گفت:
- چون موهام و چشمام آبی شده؟
الیژا متفکر گفت:
- ممکن است.
هردو از شیشه به بیرون خیره شدند. جنگل بازسازی شده و همهچیز به حالت عادیاش بازگشته بود. ماهینی و ناتان وارد قصر شدند.
ناتان: ببینین کی اینجاست؟
- ناتان چشم سنگی.
ناتان خندید و گفت:
- چطور تونستی طلسم الماس رو از بین ببری؟
روسان و آماندا هم آمدند. یکبهیک تمام سران دستهها و آشناها دور میز جلسه جمع شدند.
روسان: بالاخره ناتان یه سوال درست پرسید.
آماندا: شنیدم وقتی جرجیس عجوزه رو فریب داد، عجوزه با تهمونده خوبی توی وجودش اون الماس رو نفرین کرد. یه نفرین که هرکی بهش دست بزنه، طمع اجازه نمیده ترکش کنه.
روسان: الماس هرچی بخوای بهت میده؛ ولی در عوض تمام چیزهایی که داری رو میگیره. واقعا چطور تونستی نجات پیدا کنی؟
سیسیلیا نگاهی به الیژا انداخت. از میان چشمانش غم را میشد خواند. با ناراحتی گفت:
- من هیچوقت نتونستم نجات پیدا کنم.
الیژا متعجب به چشمان او که متشکل از رگههای آبی و سیاه بود، خیره شد.
- چه میگویی سیسیلیا؟
اشک از چشمانش چکید و گفت:
- نتونستم طمع خودم رو کنترل کنم.
با نگاه خیره آرام زمزمه کرد:
- من نتونستم نجات پیدا کنم، تو هم نتونستی.
***
الیژا بهیکباره چشمانش را باز کرد. با دیدن تاریکی مطلق و زنجیرهای ضخیم و فولادی که به او وصل بود، سعی کرد خودش را نجات دهد. با صدای دورگه فریاد زد:
- ولم کنید! من حالا یه پادشاه کاملم. من دیگه نیازی به هیچ همزادی ندارم. آزادم کنید!
فریادهای پیدرپی او الیزایی که بالای سیاهچال در معبد نشسته بود را عصبی میکرد. سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- مجبور بودم برادر. باری دیگر مجبور شدم تو را اسیر کنم.
- دیگه همخون نیستیم ملکه!
با قدمهای بلند دور شد. خیزی برداشت و در همان زمان باری دیگر به گرگ تبدیل شده و با سرعت رفت. به دنبال او تمام گرگها رفتند. جنگل حالا کاملاً خالی از سکنه بود.
***
سیسیلیا دست الیژا را گرفت و او را از پنجره بزرگ دور کرد.
- تو هنوز هم از اینجا داری به دریاچه نگاه میکنی؟
الیژا لبخندی زد و دستانش را در میان تار موهای کاملاً آبی و بلند او برد.
- با وجود تو دیگر نیازی به دیدن هیچ دریاچهای نیست.
سیسیلیا خندید و گفت:
- چون موهام و چشمام آبی شده؟
الیژا متفکر گفت:
- ممکن است.
هردو از شیشه به بیرون خیره شدند. جنگل بازسازی شده و همهچیز به حالت عادیاش بازگشته بود. ماهینی و ناتان وارد قصر شدند.
ناتان: ببینین کی اینجاست؟
- ناتان چشم سنگی.
ناتان خندید و گفت:
- چطور تونستی طلسم الماس رو از بین ببری؟
روسان و آماندا هم آمدند. یکبهیک تمام سران دستهها و آشناها دور میز جلسه جمع شدند.
روسان: بالاخره ناتان یه سوال درست پرسید.
آماندا: شنیدم وقتی جرجیس عجوزه رو فریب داد، عجوزه با تهمونده خوبی توی وجودش اون الماس رو نفرین کرد. یه نفرین که هرکی بهش دست بزنه، طمع اجازه نمیده ترکش کنه.
روسان: الماس هرچی بخوای بهت میده؛ ولی در عوض تمام چیزهایی که داری رو میگیره. واقعا چطور تونستی نجات پیدا کنی؟
سیسیلیا نگاهی به الیژا انداخت. از میان چشمانش غم را میشد خواند. با ناراحتی گفت:
- من هیچوقت نتونستم نجات پیدا کنم.
الیژا متعجب به چشمان او که متشکل از رگههای آبی و سیاه بود، خیره شد.
- چه میگویی سیسیلیا؟
اشک از چشمانش چکید و گفت:
- نتونستم طمع خودم رو کنترل کنم.
با نگاه خیره آرام زمزمه کرد:
- من نتونستم نجات پیدا کنم، تو هم نتونستی.
***
الیژا بهیکباره چشمانش را باز کرد. با دیدن تاریکی مطلق و زنجیرهای ضخیم و فولادی که به او وصل بود، سعی کرد خودش را نجات دهد. با صدای دورگه فریاد زد:
- ولم کنید! من حالا یه پادشاه کاملم. من دیگه نیازی به هیچ همزادی ندارم. آزادم کنید!
فریادهای پیدرپی او الیزایی که بالای سیاهچال در معبد نشسته بود را عصبی میکرد. سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- مجبور بودم برادر. باری دیگر مجبور شدم تو را اسیر کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: