کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
نام رمان کوتاه: الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی)
نام نویسنده: Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، معمایی
ناظر: * نونا بانو*

ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه‌ی جلد اول:
جنگل مرموز و عجیبی که هیچ‌کس از وجود آن آگاه نبود، دچار طلسمی به اسم طلسم آبی می‌شود.
سیسیلیا، دختری که ادعا می‌کرد همزاد یکی از موجودات این‌ سرزمین است، وارد جنگل شده و با کمک ملکه و دوستانی که آنجا می‌یابد، همزاد خود را که از قضا ملکه است، یافته و طلسم را از بین می‌برد.

بعد مدتی طی جریانات گیج‌کننده پی می‌برد که نه تنها همزاد ملکه، بلکه تکه‌ای از وجود او همزاد برادر ملکه، یعنی ولیعهد که خوی شیطانی دارد نیز هست.
بعد از شکست‌دادن خوی شیطانی ولیعهد، با او ازدواج می‌کند. این ازدواج هم باعث ازبین‌رفتن آخرین و بزرگ‌ترین نفرین جنگل شده و موجودات سرزمین را از عجیب‌بودن رها می‌سازد.

در آخر ولیعهد یا پادشاه کنونی، از او می‌خواهد تا آب حیات خورده و برای همیشه در کنار او به عنوان ملکه بماند؛ اما او قبول نمی‌کند و به خانه‌ی خودش در دنیای واقعی برمی‌گردد.

خلاصه‌ی الماس آبی (جلد دوم):

حالا سیسیلیا پیر شده و در حالی که با مشکلات پیری دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، دوباره درگیر نوعی طلسم یا بهتره بگم یک نفرین میشه.
این‌بار رقیب اونا یک جادوگره که از الماس آبی تغذیه می‌کنه. اون سعی داره نوعی نفرین رو نه‌تنها بر جنگل، بلکه روی کل زمین اجرا کنه.

شخصیت‌های قدیمی و شخصیت‌های جدید وارد داستان می‌شوند و همه برای شکستن نفرین به هم کمک می‌کنند.
اونا باید بفهمند جادوگر کیه و چطور میشه شکستش داد.

gem4_الماس-آبی.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    bcy_نگاه_دانلود.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روز گرم و طاقت‌فرسایی بود، همه سخت در تلاش یافتن شیء باارزشی کلنگ می‌زدند.
    ناگهان یکی از معدنچی‌ها فریاد زد:
    - ملگیا، ملگیا (یافتم، یافتم)!
    اطرافیان دست از کار کشیده و به تماشای آن سنگ باارزش آمدند. حیرت را می‌شد در چشمان همگان دید. نور بر الماس بزرگ که حداقل ۱۱۵ قیرات وزن داشت، می‌درخشید. او یکی از کمیاب‌ترین الماس‌های جهان را در دست داشت.
    چندی بعد آن‌ها او را به معبد بـرده و برای تبرک به بتی که به عنوان خدا می‌پرستیدند، هدیه دادند.
    سال‌ها گذشت. هرروز عده‌ی زیادی از هندوها برای دعا و نیایش به آن معبد می‌آمدند. تا اینکه ‌روزی یک‌ خارجی وارد معبد شد و... .
    ***
    نگاه عمیقم به جواهر مرا به عمق دریا برد. روزی که برای اولین‌بار او‌ را دیدم، انعکاس درخشش الماس را می‌شد در چشمانم دید. با صدای شخصی چشمان خیره‌ام را برای زدن پلک بستم.
    - الماس امید! قشنگه، نه؟
    - اوه بله!
    - میگن نفرین‌شده‌ست، همه‌ی صاحب‌هاش معتقدن بدشانسی میاره.
    سکوت کردم و نگاهم را دوباره به الماس دادم، به یاد آن چشم‌ها، مانند من به الماس خیره شد.
    - کمیاب، زیبا و نفرین‌شده!
    لحن جدی خود را تغییر داد و خندان گفت:
    - به هر حال به‌نظرم واسه این موزه زیادم بدشانسی نیاورده.
    دستش را جلو آورد.
    - امینه!
    متقابلا دست دادم.
    - سیسیلیا هستم.
    - خوشبختم.
    به الماس اشاره کرد.
    - گردن‌بند خوشگلیه!
    با لبخند سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
    با گفتن «بعدا می‌بینمت» دور شد. این دختر شباهت زیادی به گذشته‌ی من داشت.
    من هم آرام قدم برداشتم و صدای کفش پاشنه‌بلند مشکی، میان همهمه‌ی حاضرین گم شد. لباس مشکی ساده و موهای جوگندمی که بالا بسته بودم، همه و همه نشان از میان‌سالی بود.
    به ساعت در دست چروکینم خیره شدم و خندیدم. این چروک‌ها که در صورتم بیشتر دیده می‎شدند و واضح‌تر می‌گفت: «تو دیگر پیر شده‌ای.»
    آرام‌آرام به سمت در خروجی‌ رفتم که ناگهان در‌ بسته شد، آژیر خطر به صدا درآمده و نگهبانان با هیاهو سعی بر مانع هر ورود و خروجی شدند.
    به اطراف نگاه کرده و پریشان در پی مکانی برای ایستادن بودم.
    اینجا چه خبر بود؟ مسلماً این صدای آژیر آن هم در موزه، نشانه‌ی دزدی و یا صدمه‌زدن به اشیای قدیمی است؛ اما چه چیزی؟
    یکی از نگهبانان مرا به سمت اتاقی در انتهای سالن راهنمایی کرد.
    به محض ورودم، متوجه شدم زنی تقریبا چاغ با قد بلند و چهره‌ای جدی، درحال بررسی و شناسایی خانم‌ها است.
    ترسی وجودم را فراگرفت، دلیلش را نمی‌دانستم، من که کاری نکرده بودم.
    چشم گرداندم تا فردی آشنا بیابم؛ ولی نتیجه منفی بود.
    چشمانم را ریز کرده و برای بار دوم نگاهی گذرا به اطراف انداختم، آن دختر کجاست؟
    مطمئن بودم درست زمانی‌ که به‌سمت در خروجی می‌آمدم، او به جهت مخالف رفت.
    بعد بررسی بدنی و نشان‌دادن کارت شناسایی، زن مسئول نگاهی به کارت انداخته پرسید:
    - سیسیلیا آتاکی، درسته؟
    سرم را آرام تکان دادم و گفتم:
    - بله خودم هستم.
    لبخندی زد.
    - آتاکی! فامیلی عجیبیه، کجایی هستی؟
    متقابلا لبخندی زده و کارت را از دستش گرفتم.
    - اهل همین دوروبرام.
    درحالی که لبخند را حفظ کرده بودم، به‌سمت در خروجی رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    به خانه آمده و روی مبل راحتی و قدیمی‌ام نشستم. شاید لوازم این خانه نیز به‌همراه من پیر شدند. تلویزیون را روشن کردم. مانند بیشتر زن‌های پیر علایقم در دیدن سریال‌های بی‌محتوا و قابل پیش‌بینی خلاصه می‌شد.
    مدام کانال عوض می‌کردم تا اینکه با دیدن زیرنویس داخل نوار مشکی در تیتر خبرها، چندلحظه بدون‌پلک زدن، خیره ماندم: «دزدیده شدن گردن‌بند الماس آبی از موزه»
    نام موزه و همان گردن‌بند، باعث شد ذهنم کمی درگیر شود.
    خبرنگار با حیرت گفت:
    - این دزدی در روز روشن و در ملأعام صورت گرفت، گفته شده که سارق یک سابقه‌دار حرفه‌ای بوده و...
    شاید برای شما هم سوال باشد که چطور بدون یافتن اثر انگشت، پلیس سارق را شناسایی کرده. باید گفت همین دلیل برای آن‌ها کافی‌ست؛ زیرا تنها یک سارق و سابقه‌دار در جهان وجود دارد که هرگز اثر انگشتی نداشته.
    سوال‌ها یکی پس از دیگری به سراغم آمدند، از جمله: یعنی کی سارق بوده؟ آیا نفرینی که آن دختر راجع به آن حرف می‌زد، گریبان‌گیر این دزد حرفه‌ای هم خواهد شد؟
    به خودم آمدم و با کلافگی گفتم:
    - اوه پسر، پیرشدن خیلی سخته، دارم مثل بچه‌های پنج‌ساله مدام سوال می‌پرسم!
    با صدایی سرم را برگرداندم.
    تیانا لبخندی زد و گفت:
    - عمه باز داری با خودت حرف می‌زنی؟
    راموس: این هفته چهارمین‌باره.
    تیانا: پنج!
    - شما دوقولوها، باید بگم این هفتمین‌باره که توی این هفته بی‌خبر وارد خونه‌ام می‌شین!
    تیانا بغلم کرد و گفت:
    - اوه عمه‌جان. خب می‌ترسیم نکنه اتفاقی برات بیفته.
    اخم کردم.
    - اون‌قدر پیر شدم که هر روز میاین تا ببینین مُردم یا نه؟
    تیانا اعتراض کرد: عمه!
    - فعلا عمه گشنشه و یه غذای سالم می‌خواد.
    به آشپزخانه اشاره کردم که با شانه‌ای افتاده به همان سمت، قدم ‌برداشت.
    راموس کنارم نشست و گفت:
    - عمه فکر می‌کنی زندگی‌کردن بین این همه چیزهای قدیمی، عجیب نیست؟ منظورم اینه که اینا دیگه مدشون رفته و الان یه‌ خرده بدریخت شدن، می‌فهمی که چی میگم؟
    به چهره‌ی جدی و کنجکاوش اخم کردم.
    - فکر می‌کنی سمعک‌های من خراب شدن یا چشم‌هام؟ یا شاید هم فکر می‌کنی این ذهنمه که خراب شده!
    راموس: نه. منظورم این نبو...
    - این‌ها زمان من مد بودند و برخلاف تو من سبک زندگی خودم رو دارم و از کسی تقلید نمی‌کنم.
    اخم کرد و اعتراض‌گونه گفت:
    - عمه!
    انگشت اشاره‌ام را جلوی چشم‌هایش تکان دادم.
    - آ آ، دیگه درست نمیشه. گند زدی پسر!
    دست به بغـل ساکت نشست، به تلویزیون خیره بودیم.
    به محض تمام‌شدن سکانس آخر، راموس یکی از دستانش را بالا انداخت.
    - معلوم بود که تهش دختره می‌میره.
    دست به بغـل به او خیره شدم که زیر لب گفت:
    - معذرت می‌خوام!
    با آمدن تیانا نگاه سنگینم را از او برداشتم.
    تیانا: بفرمایید یه غذای خوب و مفید.
    زمزمه‌وار گفتم: و مخصوص زن‌های پیر!
    تیانا با خوش‌رویی گفت:
    - عمه جدیداً خیلی شبیه‌ به پیرزنای غرغرو شدی!
    لبخندی زدم.
    - اگه همین‌طور ادامه بدین، دیگه عمه‌ای ندارین.
    بوی تهدید را حس کرده و هردو ساکت و آرام از ترس ندیدن من، دور میز غذاخوری نشستند که ناگهان راموس به دلیل شکستن صندلی چوبی و قدیمی به زمین افتاد.
    تیانا سرش را تکان داد.
    - بهت گفتم این خونه خیلی قدیمیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    برخلاف رفتاری که با آن‌ها داشتم، آن دو تنها کسانی هستند که به من سرمی‌زدند. البته بودند؛ زیرا بعد از خوردن شام، دوقلوها بعد کلی سفارش و ابراز دل‌تنگی خداحافظی کرده و برای همیشه به شهری دیگر نقل مکان نمودند.
    مدت کوتاهی که آن‌ها را می‌دیدم بسیار لـ*ـذت‌بخش بود؛ اما حالا باید به نبودن این دو نیز عادت کنم، مانند تمام نبودن‌ها.
    وقتی آدم پیر می‌شود، بیش‌تر افسوس کارهایی که انجام نداده را می‌خورد. این روزها افسوس می‌خورم‌، افسوس خیلی چیزهایی که از آن‌ها فرار کردم.
    آهی را که بنا به نامیدی از دهانم خارج می‌شد، خفه‌ کردم و به حیاطی که حصار چوبی دورتادور آن پیچیده شده بود، نگاهی انداختم‌. روی صندلی چوبی نشسته و فنجان قهوه را به لـبانم‌ چسباندم.
    گل‌های رنگارنگ، درخت‌ها و بوته‌های کوچک، بوی خوش گل ارکیده، همه و همه مانند هر روز خاطرات را برایم زنده ساخت.
    با خود اندیشیدم آیا با برگشتن، اشتباه بزرگی مرتکب شدم؟
    اخیراً تنهایی، تک دلیل غصه‌هایم نبود. عذاب‌وجدان نسبت به افرادی که آن‌ها را ترک کردم نیز مرا بی‌قرار می‌ساخت.
    صدایی در ذهنم پخش ‌شد؛ چه صدای آشنایی.
    او گفت: همان‌طور که می‌خواستی.
    چشمانم را بستم.
    - تو کی هستی؟
    همان صدای طنین‌انگیز:
    - شخصی که تو او را بیشتر از هرکس دیگری می‌شناسی.
    - اما چیزی یادم نمیاد.
    صدایی نشنیدم.
    - میشه بگی تو کی هستی؟
    باز هم سکوت، انگار این هم یکی از توهماتِ پیری‌ست.
    زمانی تنها صدایی که می‌شنیدم، صدای لالایی بی‌وقفه بود که در گذشت سال‌ها فراموش شد؛ اما حالا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم از دیشب نه تنها صدای لالایی بازگشته بلکه این صداها نیز سوهان روحم شدند.
    - سلام.
    صدای دختر همسایه بود، لبخند زدم.
    - سلام اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    کمی با خودش کلنجار رفت، بالاخره گفت:
    - می‌تونم شب رو اینجا بمونم؟
    - البته، اما دلیل خاصی داره؟
    سرش را خاراند و گفت:
    - خب لوله‌کشی خونه یه‌سری مشکلات به بار آورد که...
    - فهمیدم، باشه.
    خوش‌حال دوید سمتم و مرا در آغـ*ـوش کشید.
    - مرسی ماما سیسی!
    لبانم خمیده شد:
    - از این کلمه متنفرم!
    با اینکه می‌فهمید از کلمه ماما سیسی یا همان مامان‌ سیسی متنفرم، باز هم هربار تکرار می‌کرد.
    شب هنگامِ خواب، عطیه پتو را تا شانه‌هایم بالا کشید و گفت:
    - شب به‌خیر ماما سیسی!
    - همچنین دخترگلم.
    رفت و چراغ‎ها را خاموش کرد. کمی بعد صدای پا شنیدم، متعجب چشمانم را باز کرده و به نوری که در راهرو، بین اتاق خواب‌ها‌ بود خیره شدم.
    - عطیه تویی؟
    صدایی نشنیدم، بلندتر گفتم:
    - عطیه، تو توی راهرویی؟
    بی‌فایده بود؛ بنابراین ناچاراً پتو رو کنار زده و به‌سمت سایه که حالا به چشم می‌آمد، رفتم. همچنان نام عطیه را صدا زده و کورمال‌کورمال نور را دنبال می‌کردم، ناگهان پای چپم به چیزی برخورد کرده و به زمین افتادم.
    عصبی و کلافه به پایین دامن عطیه نگاه کردم و غریدم:
    - چرا چیزی نمیگی؟!
    هنوز جواب نمی‌داد. سرم را بالاتر بردم. لباسش کاملا مخالف لباس خواب بود.
    نگاهم که به چهره و موهای طلایی آن شخص افتاد، متعجب لب زدم:
    - الیز!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    لبخندی زد و دستش را به‌سمتم گرفت.
    - خوش‌حالم که هنوز من رو یادته!
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - منم همین‌طور. مشکلی پیش اومده؟
    لبخندش تبدیل به اخم شد، جواب داد:
    - درست فهمیدی، ما یه مشکل داریم.
    - راجع به جنگل؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
    - این‌دفعه فقط جنگل نیست و خیلی خطرناک‌تر از طلسم آبیه!
    کمی فکر کردم و با ناامیدی نالیدم:
    - اما من دیگه نمی‌تونم.
    به خودم اشاره کردم که گفت:
    - اینکه پیر شدی دلیل نمیشه دیگه همزاد من نباشی، باید بهت بگم وقتی تو کشته بشی، منم می‌میرم و برعکس.
    - اگه به مرگ طبیعی بمیرم؟
    لبخندی زد.
    - فقط بهم کمک کن. این‌بار هم تو باید ناجی همه باشی.
    نگاه هردو به‌سمت عطیه رفت؛ با دهانی باز داشت به مکالمه ما گوش می‌داد. ناگهان بی‌خیال گفت:
    - همزاد یعنی چی؟
    - عطیه برگرد بخواب، تو الان داری خواب‌گردی می‌کنی.
    ابرو بالا انداخت.
    - اوه!
    و بدون هیچ‌ حرف دیگری در را بست.
    الیزا کنجکاو پرسید:
    - یعنی باور کرد؟
    چشمانم را بازی دادم و گفتم:
    - خاصیت دخترای نوجوونه، همیشه حس می‌کنن توی توهم و خیالن.
    الیزا: اوه!
    کمی همان‌طور ایستادیم که گفتم:
    - نمی‌خوای بخوابی؟ آخه من زانوهام کمی درد گرفت.
    خندید و به سمت اتاق خواب رفتیم.
    ***
    به خیابان ناآشنا خیره شدم.
    - خب قراره اینجا بهم بگی؟
    - چی رو بگم؟
    - اینکه قراره چی‌کار کنیم، این طلسم چقدر بدتر از طلسم آبیه، قراره چطور شکسته شه و چطور با این بدن و روحیه پیر قراره این‌کار رو کنیم؟
    نگاه او به انتهای جاده بود،گفت:
    - نه این‌ها رو خودت می‌فهمی.
    و به راه افتاد.
    متعجب گفتم:
    - یعنی واقعا هنوزم همون جمله رو می‌شنوم؟!
    لبخندی زد و ایستاد.
    - می‌خواستم با چند نفر ملاقات کنی، اونا بهت میگن.
    به اشاره چشمانش، هم‌زمان با دیدن پشت سرم، گفتم:
    - کی؟
    بادیدن دوشخص آشنا لبخند زدم. مردی قدبلند و جذاب با تیپ کلاسیک به‌همراه‌ زنی زیبا با تیپ رسمی، چشمان هردو به تیرگی شب و موهای آن‌ها به سیاهی پَرِ کلاغ بود.
    - می‌بینم یکی اینجا به دندون مصنوعی احتیاج داره.
    خندیدم و برای رفع دل‌تنگی به آن‌ها نزدیک شدم.
    - تو هیچ‌وقت عوض نمیشی روسان.
    آماندا لبخندی زد.
    - عوضش تو خیلی تغییر کردی.
    آماندا را در آغـ*ـوش کشیده و گفتم:
    - فقط پیر شدم، دلم براتون تنگ شده بود.
    به دستان روسان که برای بـ*ـغل‌کردن باز کرده بود، نگاهی انداختم.
    روسان: دل منم برات تنگ شده بود سی‌سی.
    - ببندش.
    با شنیدن لحن جدی‌ام، دستانش را فوری پایین انداخت و گفت:
    - پیرزن اخمو.
    آماندا با هربار لبخند، چال گونه‌اش را به نمایش می‌گذاشت، با همان چهره خندان گفت:
    - قراره بهمون خوش بگذره.
    الیزا دست به بغـ*ـل زد:
    - بهتر نیست راجع به نفرین الماس بهش بگید؟
    - نفرین الماس؟
    آماندا بی‌توجه به سوال من و الیزا، متعجب دستش را بین موهایم برد و گفت:
    - عجیب نیست که هنوزم موهات آبیه؟
    - از نفرین الماس بیشتر؟
    روسان لحن شوخش بالاخره جدی شد.
    - حق با الیزاست، بهتره شروع کنیم.
    به سمت خانه من رفتیم، در راه چندبار به انتهای جاده نگاه ‌کردم، الیزا متوجه شد و آرام پرسید:
    - چیزی شده؟
    سرم را به‌طرفین تکان دادم؛ اما باهوش‌تر از این حرف‌ها بود و گفت:
    - اون نمیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با شنیدن حرفش، نظم ضربان‌ قلبم برگشت.
    شاید کورسویی امید برای دیدن دوباره‌اش با آمدن الیزا در وجودم شعله‌ور شده بود.
    به محض ورود به خانه، روسان با نگاه ستایش‌گرانه به اطراف، گفت:
    - همون‌طور که می‌خواستی، درسته؟
    با شنیدن حرفش متعجب سرم را بالا آوردم.
    - تو بودی؟!
    الیزا:
    نه اون من بودم.
    روسان خودش را روی مبل راحتی و قدیمی‌ام انداخت و بی‌خیال گفت:
    - دارین راجع به چی حرف می‌زنین؟
    - هیچی.
    سیبی را برداشت و گاز زد، آماندا هم کنارش نشست.
    به آشپزخانه رفته و چهار فنجان قهوه و با همان تعداد برش کیک آوردم. با دیدن این کارم، خودم خنده‌ام گرفت. دقیقا مانند پیرزن همسایه دوران جوانی‌ام شده بودم.
    روسان کیک ‌را به سمت خودش کشید و گفت:
    - رفت‌وآمد با آدم‌های پیر، تنها مزیتی که داره...
    تکه بزرگی را با چنگال به دهان برد و ادامه داد:
    - اینه که همیشه تو خونه کیک دارن.
    - بسه!
    بلافاصله صاف نشست. صدای بااقتدارم، باعث‌ حرف‌شنوی‌اش می‌شد.
    - بهتره زودتر بهم بگین قضیه نفرین الماس چیه.
    روسان با کمی‌ درنگ شروع کرد:
    - الماس آبی یه الماس به ظاهر معمولی با افسانه‌های کوتاه و دروغ...
    میان حرفش پریدم:
    - صبر کن ببینم، الماس آبی؟
    سرش را تکان داد.
    - درسته، الماس آبی که به یه گردن‌بند وصله. این الماس نفرین‌شده‌ست و باید تو یه ظرف شیشه‌ای باشه. هرکی به الماس دست بزنه بلافاصله می‌میره و البته این به‌‌خاطر نفرینش نیست، درواقع اون الماس در زمان‌های قدیم به زهر آلوده شده و باعث مرگ میشه.
    - خب این نفرین چه عوارضی داره؟
    روسان: از وقتی که نفرین جنگل رو شکستی، خیلی نفرین‌های دیگه هم نیاز به شکستن داشتن که فقط با کلمات از بین نمیرن.
    - باید خودِ الماس رو بشکنیم؟
    روسان: هنوز نمی‌دونم. راجع به عوارضش باید بگم، مثل یه سنگ قدرتمنده که نباید به دست هیچ جادوگری بیفته.
    چشمانم را ریز کردم.
    - بذار فکر کنم. الماس آبی، گردن‌بند و محافظ شیشه‌ای.
    بشکنی زدم و تند گفتم:
    - موزه واشنگتن، الماس امید.
    روسان: آفرین!
    - در ضمن اونی که تو گفتی عوارض نبود،
    ویژگیش بود.
    آماندا: اما مشکل اصلی دزدیده‌شدنشه، هرکی اونو دزدیده باید یه جادوگر باشه.
    الیزا: اول باید الماس رو پیدا کنیم.
    - واسه همین اومدین دنبال من، من یه ایده‌ای دارم.
    نگاه پرسشگرانه آن‌ها و سکوتشان، باعث شد دستپاچه شوم. بعد لحظاتی کوتاه گفتم:
    - خب من نظرم اینه که اول جادوگر رو پیدا کنیم تا به الماس برسیم.
    هم‌زمان سرشان را برگرداندند.

    روسان: فکر کردم واقعا ایده داری.
    - اینم ایده‌ست!
    روسان: آره؛ اما این رو همه می‌دونن.
    بقیه با تکان‌دادن سر تأیید کردند.
    آماندا گفت:
    - نقشه همینه؛ ولی چطور پیداش کنیم؟
    حق با آن‌ها بود، پیداکردن جادوگر سخت است؛ مخصوصاً وقتی روسان در ادامه حرف‌هایش تأکید کرد که احتمال دارد ظاهر او کاملا شبیه به یک انسان معمولی باشد. همچنان درحال تجزیه‌تحلیل اوضاع بودیم که زنگ در به صدا درآمد.
    الیزا: منتظر کسی بودی؟
    متعجب نگاهم را به در انداختم:
    - نه!
    روسان: بهتره زود ردش کنی بره.
    سرم را تکان داده و به سمت در رفتم، باز کردن در مساوی شد با شوکه‌شدنم.
    پشت به‌ در ایستاده بود، صورتش را برگرداند و با لبخند گفت:
    - اوه سیسیلیا خوشحالم که خونه‌ای، باید راجع به الماس آبی باهات حرف بزنم.
    یکی از ابروهایم بالا پرید، زیر لب گفتم:
    - امینه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    لبخند دستپاچه‌ای زد و مانند شخصی تحت‌تعقیب، مرموز رفتار کرده و گفت:
    - می‌تونم بیام تو؟
    به خودم آمدم.
    - بله البته.
    از ورودی در کنار رفتم تا وارد خانه شود. چند قدمی برداشت و به دلیل کوچک‌بودن خانه، بلافاصله متوجه حضور دیگران شد؛ ایستاد و متعجب نگاهش بین آن‌ها در چرخش بود. از واکنش او تعجبی نکردم؛ اما با دیدن واکنش بقیه متعجب شدم، نگاه آن‌ها میخ‌کوب شده بود.
    روسان بالاخره سکوت جمع را شکست و گفت:
    - تو؟ چطور ممکنه.
    نگاهم متعجب و کنجکاو بین آن‌ها می‌چرخید ناگهان کلافه گفتم:
    - چی‌ شده؟
    الیزا با چهره‌ای کاملا جدی رو به امینه گفت:
    - منم همین سوال رو دارم، چی‌ شده که زنده‌ای؟
    امینه کمی من‌من کرد و بالاخره پاسخ داد:
    - راستش خودم هم نمی‌دونم.
    با اشاره دست از او خواستم تا کنار بقیه بنشیند.
    همه در سکوت به آن دختر مرموز، خیره بودیم.
    پرسیدم:
    - میشه بگی کی هستی؟

    تا دهان باز کرد که جواب دهد، روسان گفت:
    - یه همزاد.
    اخم‌ ریزی میان ابروهایم نشست.
    - همزاد کی؟
    دوباره دهان باز کرد و این‌بار الیزا جواب داد:
    - یکی از اجداد قدیمی که خیلی‌وقته از مرگش می‌گذره.
    - اوه، پس چطور زنده‌ست؟
    آماندا شانه بالا انداخت.
    - راستش این رو پرسیدن...
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و منتظر شدم.
    امینه: گفتم که نمی‌دونم.
    - من رو از کجا پیدا کردی؟
    روسان: چرا اومدی اینجا؟
    امینه: پیداکردن یه پیرزن مرموز و تنها تو این شهر کوچیک سخت نیست.
    - اینجا واشنگتنه.
    امینه: خب تعقیبت کردم.
    - چرا؟

    - چون فکر می‌کردم تو الماس رو دزدیدی.
    روسان با صدای بلند گفت:
    - ها؟
    نگاه‌ها که به سمت او رفت، ادامه داد:
    - می‌دونستم به‌خاطر الماسه.
    الیزا: نیازی نبود تو واسه کمک بیای.
    امینه: اما من یه همزادم.
    آماندا با لحن آرامی گفت:
    - درست میگه، شاید بتونه کمک کنه.
    سرم را تکان دادم حق با آماندا بود، ممکن است امینه مفید باشد.
    ***
    روسان لیست کسانی که احتمال می‌رفت الماس را به سرقت بـرده‌اند، تهیه نمود. همه در این چند روز اخیر سخت در تلاش بودیم؛ اما دریغ از یک سرنخ کوچک.
    نگاهم را به سمت روسان بردم؛ همراه آماندا در حال بررسی چهره نگاری‌های سابقه‌داران بودند.
    سوالی که از روز اول ذهنم را مشغول کرده بود، پرسیدم:
    - فکر می‌کنی سونار کجا می‌تونه باشه؟
    با سوال ناگهانی‌ام سرش را بالا آورد و بعد از کمی مکث گفت:
    - نمی‌دونم، به نظر می‌رسه که رفته یه جای دور، امیدوارم خودکشی نکنه. واسه مُردن زوده!
    چشمانم را ریز کردم.
    - اون‌وقت تو هم می‌میری؟
    روسان سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
    باز هم مشغول بررسی شد. ناگهان نقاشی‌ای را به‌سمت من، روی میز هل داد و متفکر گفت:
    - به‌نظرت این چهره آشنا نیست؟
    با دیدن چهره دختری کم‌سن‌وسال، به فکر فرورفتم. این طراحی بدون شک آشنا بود.
    الیزا با فنجان قهوه روی دسته مبل نشست و گفت:
    - چیز جدیدی هست؟
    آماندا: آره. راستش این نقاشی همون‌طور که روسان گفت به نظر خیلی شبیه به یه نفره که می‌شناسیم.
    نگاهی به برگه روی دستم انداخت و قاطعانه گفت:
    - نه، من ندیدمش.
    امینه: اما من می‌شناسمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - مطمئنی؟ چون الیزا حافظه خوبی داره و گفت که...
    میان حرفم آمد.
    - خب اون هیچ‌وقت توی جنگل نبوده.
    روسان: پس بهتره به ما هم بگی کیه.
    روسان نسبت به او بدبین بود؛ این از نگاه‌های جدی و اخم‌های میان پیشانی‌اش پیداست.
    دست به بـغل منتظر شد تا جوابی دریافت کند.
    امینه با چهره‌ی همیشه معصوم، رو به روسان گفت:
    - اون یه دختر هندی به اسم پَراهیتیه. سابقه دزدیدن بزرگ‌ترین آثار هنری از جمله مونالیزا، ظرف امپراتوری مینگ، شمشیر ناپلئون و خیلی چیزای دیگه رو داره.
    - اما مونالیزا که هنوز تو موزه‌ست.

    نگاهی گذرا انداخت.
    - اون تقلبیه.
    روسان نقاشی را به دست گرفته و با نگاه خیره گفت:
    - پس بیاین پراهیتی رو پیدا کنیم.
    امینه به‌سرعت کنار روسان نشست و با هیجان گفت:
    - راستش من یه حدسایی زدم، این‌جور دزدا همیشه یه الگوی خاصی دارن.
    نقشه را علامت‌گذاری کرد و ادامه داد:
    - اولین موزه، موزه مردم‌شناسی ونکوور، بعد هنر هنگ‌کنگ و لور پاریس خب...
    دور واشنگتن خط کشید.
    - اینم از آخرین موزه.
    همه متعجب به او خیره بودیم، ناگهان گفتم:
    - هنوز باورم نمیشه مونالیزا، مونالیزای واقعی نیست.
    الیزا سرش را کج‌ کرد.
    - منم باورم نمیشه امینه این‌قدر زرنگ باشه.
    امینه لبخندی زد.
    - وقتی که جرجیس زنده بود، اتفاقای زیادی تو جنگل افتاد و من همیشه باید نسبت به جادوگرا و طلسم‌ها محتاط می‌بودم.
    روسان همچنان نگاهش به نقشه بود، سرش را تکان داد و گفت:
    - پس می‌تونیم حدس بزنیم که...
    دور موزه متروپولیتن خط کشید، ادامه داد:
    - این سوژه بعدیه.
    نگاهی به نقشه انداختم.
    - خوبه. همیشه دوست داشتم برم نیویورک.
    قرار بر این شد، من به همراه الیزا و امینه به سمت موزه برویم و آماندا و روسان در شهر به جست‌وجو بپردازند.
    روز بعد به محض خروج از خانه، با عطیه مواجه شدیم.
    متعجب به ما خیره بود که فوری گفتم:
    - اینا فامیل‌های دورن، قراره با هم بریم تعطیلات.
    بقیه هم‌زمان سلام کردند، با لبخند مصنوعی‌ام سرش را تکان داده و به خودش آمد.
    - اوه، نیازی نیست توضیح بدی، خوش بگذره.
    تردید بین کلماتش پیدا بود؛ پس با اخم پرسیدم:
    - بازم چیزی رو خراب کردی؟
    بلند و کاملا مصنوعی خندید.
    - نه‌، نه...
    ساکت و سربه‌زیر گفت:
    - آره.
    کلید خانه را به دستش دادم، همان‌طور که با عجله به سمت ماشین می‌رفتیم گفتم:
    - من خونه‌ام رو سالم می‌خوام، فهمیدی؟
    خوشحال دست تکان داد.
    - حتما ماما سیسی، خیالتون راحت.
    با شنیدن کلمه ماما سیسی، روسان متعجب به سمتم برگشت، بلند خندید و تکرار کرد:
    - ماما سیسی؟!
    زانوهایم را ماساژ دادم و با اخم‌های درهم گفتم:
    - از این کلمه متنفرم!
    استارت ماشین را زد و گفت:
    - بهتره باهاش کنار بیای.
    نگاهم را از شیشه به خیابان دادم، کنارآمدن با پیری؟ من این چندسال‌ اخیر را با دست‌وپازدن با همین مسائل سپری کردم، پذیرفتن بدن ضعیف و غیرقابل‌انعطاف برای منی که دوران جوانی‌ام پرشور و چابک بودم، سخت یا بهتر است بگویم، غیرممکن بود.
    این روزها شرایط برایم بیش از حد دشوار به‌نظر می‌رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با خودم اوضاع را بررسی کردم:
    چالش اول، پیری. چالش دوم، یافتن سارق. چالش سوم، یافتن الماس. چالش چهارم، شکستن طلسم یا نفرین و چالش آخر کنار آمدن با پیری.
    همچنان غرق در افکار بودم که با صدای روسان به خودم آمدم.
    - رسیدیم.
    طبق نقشه، ما سه‌نفر به‌سمت موزه رفتیم و آن دو، به میدان شهر.
    با دیدن اشیأ گران‌بها و قدیمیِ موزه، مکان و زمان فراموشم شد و مانند کودکان، هیجان‌زده به اطراف خیره بودم. نگاهم میخ‌کوب یک کتاب قدیمی در جعبه شیشه‌ای بود که امینه و الیزا کنارم ایستادند.
    الیزا: خوشحالم که تونستی پیداش کنی.
    من که تازه متوجه آن‌ها شدم، نامحسوس پاسخ‌ دادم:
    - بله البته.
    دست به بـغل زده و به کتاب اشاره کردم.
    - ایناهاش.
    سعی کردم نوشته‌های مربوطه رو بخونم.

    - خمسه نظامی به قلم 1524 هرات.
    الیزا: به نظر جالبه.
    امینه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - بهتره همین‌جا منتظر باشیم. نوددرصد احتمال داره بیاد سراغ این کتاب.
    - و اون ده‌درصد؟
    امینه: اینکه بره سراغ چیزای دیگه.
    منتظر ایستادیم و هر از گاهی به اطراف نگاه می‌کردیم، درواقع چالش واقعی برای آن دو بود که شهر به آن بزرگی را باید زیرورو می‌کردند. صدای شخصی که می‌گفت: «درهای موزه به‌زودی بسته می‌شود.» در فضای اطراف پیچید. آن‌قدر منتظر شدیم تا اینکه نگهبانان به ما مشکوک شده و بیرونمان کردند.
    به‌سمت روسان و آماندا حرکت کردیم‌. با دیدن شخص‌ سوم، هر سه برای چندثانیه بی‌حرکت ماندیم.
    روسان به دختر سبزه‌ای که موهای خرمایی‌رنگ و چشمان بزرگی داشت و با اخم‌های درهم سرش را پایین انداخته بود، اشاره کرد.
    - معرفی می‌کنم، دختر افسانه‌ها پراهیتی.
    دختر با چشمان ریزشده، نگاهی به من انداخت و پرسید
    - این پیرزن کیه؟
    با اخم گفتم:
    - خانوم کوچولو با بزرگ‌ترت درست حرف بزن!
    یکی از ابروهایش بالا پرید و سکوت ‌کرد.
    هرسه نشستیم. دستم را بالا بـرده و سفارش غذا دادم. روسان رستوران‌ کوچک و غیرمعروفی را برای گفت‌وگو انتخاب کرده بود و چه انتخاب درستی.
    با اخم به آن دختر مرموز خیره بودم.
    - توی اولین جمله‌ات نشون دادی که آدم مردمی‌ای نیستی.
    دست به بـغل زد و گفت:
    - همین‌طوره.
    نگاهم به دست‌بند دور مچ دست راستش رفت.
    - اوه، پس این‌جوری نگهت داشته؟
    با اخم به دست‌بند نگاه کرد.
    آماندا: به‌نظر می‌رسه امروز هم قصد داشتی یه شیرین‌کاری دیگه کنی.
    پوزخندی زد.
    - از کجا فهمیدین؟
    امینه: کتاب جالبی به نظر می‌رسید؛ ولی فکر نکنم به سلیقه‌ات بخوره.
    کنجکاو گفت:
    - اولاً راجع به سلیقه‌ام نمی‌دونید، ثانیاً کدوم کتاب؟
    - کتاب هرات.
    پراهیتی: چی؟
    الیز : منظورش کتاب خمسه نظامیه.
    - حالا هرچی.
    اخیراً حافظه‌ی من به ضعیفی می‌رفت، هنوز نمی‌دانست راجع به چه چیزی حرف می‌زنیم و با همان نگاه گنگ به ما خیره بود.
    کلافه گفتم:
    - بی‌خیال، موزه متروپولیتن.
    پراهیتی:
    آها اون. راستش من دنبال کتاب نبودم.
    امینه مشکوک پرسید:
    - پس دنبال چی بودی؟
    دستش را مانند بستن زیپ‌، کنار لبش کشید و تکیه زد.
    - هیچ‌وقت نمیگم.
    آماندا: اما چرا؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا