کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,219
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
بازم بلند تر تکرار کردم؛ اما اون انگار به حساب دلجویی و عوض شدن جو گذاشت و توجهی نکرد. کمی تو جام به سمتش چرخیدم و دست راستم رو که حالا ساعت مچیم روش بود رو جلوی صورتش گرفتم. به محض این که دیدش، سریع دستم رو عقب کشیدم و با لبخند بزرگی که روی لبم نشسته بود نگاهش کردم، اولش شوکه و بعد اونم مثل من، با همون لبخند و ذوق نگاهم کرد و با هیجان گفت:
-می‌شه یه بار دیگه بگی ساعت چنده!؟
...
از وقتی ساعتم رو دست راست می‌بستم بیشتر زخمم به چشم بقیه می‌اومد. هر چند که با نخ جذب بخیه خورده بود و خیلی خوب این کار انجام شده بود؛ اما هنوز می‌شد رد زخم رو دید. تو این مدت تعداد آدم هایی که با نگاه های پرسشگر و قضاوت کننده شون بهم زل می‌زدن، بیشتر شده بود.
و در کنار همه ی این ها بهنام، حمایتش رو دریغ نکرده بود. حتی شده با یه نگاه کوتاه، این اطمینان رو بهم می‌داد که کاره درستی دارم انجام میدم!
مثل همیشه تو آزمایشگاه قدم می‌زدم و لیست وسایل رو تیک می‌زدم، تا ببینم چیزی کم نشده باشه. سرم اون قدر گرم کار بود که برای لحظاتی متوجه حضور کسی نشم!
-خسته نباشی.
ترسیده به طرف صدا برگشتم و دیدم اصلان توی یه قدمی من ایستاده و لبخند روی لبشه، لبخندی زورکی روی لبم نشوندم و یه قدم به عقب رفتم و تشکری کردم و گفتم:
-شما این جا چکار می‌کنید؟ استاد احمدی کلاس دارن، این جا نیست!
سری تکون داد و گفت:
-اونو که بعد این همه رفت و آمد می‌دونم. راستش اومدم یه سر به شما بزنم.
با تعجب گفتم:
-من!
-آره، راستش من می‌خواستم بگم...
حرفش رو خورد و نگاهم کرد، مردد بود. امیدوار بودم از خواستگاری حرف نزنه!
-راستش می‌خواستم...
پریدم وسط حرفش و جدی گفتم:
-لطفا اگه حرفی دارید بزنید، واقعا کار دارم.
هول کرد و تند گفت:
-باشه مشکلی نیست، من منتظر می‌مونم تا کارتون تموم شه.
کلافه از حضورش با همون لحن قبلی گفتم:
-کارم واقعا طول می‌کشه!
با دستش به در اشاره کرد و گفت:
-پس من بیرون منتظر می مونم.
نه مثل این که نمی‌خواست به این راحتی بره. سعی کردم آروم باشم و حواسم رو جمع کنم که بد رفتاری نکنم، اون با همه ی این رفتار عصبی کننده اش، کسی بود که لطفای زیادی درحقم کرده.
لبخند عصبی زدم و سالنامه و خودکارم رو روی میز کنارم گذاشتم و دستام رو توی جیبم کردم و گفتم:
-بفرمایید من گوش می‌دم.
دستپاچه شد و گفت:
-باشه حالا که اصرار می‌کنید...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -من اصراری ندارم...فقط می‌خوام روی کارم تمرکز داشته باشم، برای همین می‌گم اگه حرفی دارید که بخاطرش تا این جا اومدید! لطفا حرفتون رو بزنید.
    با بهت به من، بخاطر صراحتی که تو کلامم بود، برای لحظاتی نگاه کرد و بعد کمی سکوت این بار با جدیت گفت:
    -پس من بدون مقدمه می‌گم، امیدوارم ناراحت نشید.
    با سر اشاره کردم تا حرفش رو ادامه بده.
    -می‌خواستم که ازتون بخوام هنوز روی پیشنهاد ازدواج من فکر کنید.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و با همون کلافگی که بخاطر حضورش سراغم اومده بود. با لحن سرد و تلخی گفتم:
    -دفعه قبل هم همین قدر بی مقدمه بود!
    خواست حرف بزنه که نمی‌دونم بخاطر کدوم اتفاق بد زندگیم، اون لحظه بی پروا و عصبی شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -پس بگو چرا هی دم به دقیقه این جا پیداتون می‌شه! انقدر سخته بفهمید جواب من همونه...مگه تو این مدت چی عوض شده که انتظار داشتی جوابم مثبت باشه، ها؟ نه! حتی بدتر، چطور انتظار داشتی این سوالت اصلا جواب داشته باشه؟ حضور شما فقط داره من رو معذب می‌کنه اون وقت انتظار داشتید تو این چند بار اومد و رفتتون به این جا من شیفته ی شما بشم؟ چون به خاطر من شهادت دادید من باید به این خواستگاری بی ادبانه و بی مقدمه تون جواب هم بدم... یه بار گفتم بهتون مدیونم نگفتم مطیع تونم...
    هنوز می‌خواستم گلوله هام رو خرجش کنم که دستاش رو به نشونه ی آروم کردنم رو به روم گرفت و گفت:
    -آروم باش. صدات داره تا بیرون می‌ره!
    -اتفاقی افتاده؟
    با تعجب به پشت سر اصلان نگاه کردم، بهنام بود که متعجب و شوکه به ما داشت نگاه می‌کرد. اصلان هم به طرفش برگشت و زیر لب عذر خواهی کرد و با قدم های تند خواست از کنار بهنام رد بشه تا بیرون بره؛ اما بهنام که متوجه حال بد من شده بود از بازوی اصلان گرفت و اخمی کرد و این بار جدی تر، اصلان رو کمی عقب کشید و گفت:
    -گفتم اتفاقی افتاده؟
    اصلان مِن مِن کنان و من با همون جدیت گفتم:
    -بزار بره من توضیح می‌دم.
    بهنام که دیگه به این بی پروا حرف زدن من عادت کرده بود، بازوی اصلان رو رها کرد و اصلان هم سریع به سمت در رفت و موقع خارج شدن ایستاد و دور از چشم بهنام، نگاه بد و از سر خشم بهم انداخت و از آزمایشگاه بیرون زد. به محض این که رفت. شونه هام افتاد و نفس حبس شده ام رو بیرون دادم . بهنام کیفش رو روی یه صندلی گذاشت و به طرف آب سرد کن رفت و یه لیوان آب برام ریخت و منم روی یکی از صندلی ها نشستم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم و سعی کردم آروم باشم.
    بهنام با یه لیوان آب بالا سرم ایستاد، بدون معطلی لیوان رو ازش گرفتم و آب رو سر کشیدم. روی صندلی کناریم نشست و منتظر نگاهم کرد.
    -حالت بهتره؟
    -نه!
    -خوبه.
    با تعجب نگاهش کردم، چشماش نگران بود و روی لبش لبخند!
    -چیش خوبه؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -این که راستش رو گفتی.
    سری تکون دادم و به دستام خیره شدم و سکوت کردم. مثل هربار اون باز سر رسید و به طرز عجیبی حالم رو خوب کرد.
    -می‌خوای برگردیم؟
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم، برای گفتنش مردد بودم و در عین حال، این موقعیت رو برای این سوال درست می‌دیدم. انگار که از نگاهم متوجه احوالم شده بود، شونه هاش رو عقب انداخت و نفسی گرفت و گفت:
    -بپرس شهرزاد خانم. بپرس که قول می‌دم منم راستش رو بگم.
    بعد سکوت کرد و با لبخند و نگاه مهربونی منتظر بهم چشم دوخت. بلاخره جرات پیدا کردم و گفتم:
    -بخاطر من به خانوادت پشت کردی!؟
    اصلا انتظار نداشت همچین سوالی رو تو این موقعیت بپرسم، این رو از نگاه بهت زده و دهن نیمه بازش فهمیدم. وقتی دید هنوز با جدیت منتظر جوابم، به خودش اومد و دستی به کتش کشید و با مِن مِن گفت:
    -خب. اگه...
    -بگید لطفا!
    -باشه می‌گم؛ اما اگه فکر می‌کنید حضور من تو خونه...
    سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -نه! نه! من فقط حرفات رو با پرهام شنیدم. همین!
    مکثی کردم و این بار با صدای آروم تری گفتم:
    -فقط از سر کنجکاوی.
    -من به خانواده ام پشت نکردم!
    با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد.
    -من فقط سر جای خودم و پای تصمیم خودم ایستادم. دلمم نمی‌خواد کنار بکشم. اتفاقا برعکس، خانواده ام نه پشت سر منن، نه کنارم!
    با انگشت اشاره اش رو به روش رو نشون کرد و گفت:
    -اونا درست رو به روی منن! آره، من خواستار توام و این تصمیم منه؛ ولی تو پنجاه درصد این تصمیم من هستی، پنجاه درصد دیگه اش خودمم که از تعیین تکلیف کردناشون و مثه بچه ها باهام رفتار کردن، خسته شده! ... و این، معنیش این نیست که من بخوام تو رو مجبور به ازدواج با خودم کنم!
    همچنان در سکوت به حرفاش گوش می‌دادم و اصلا از این که پنجاه درصد تصمیمش بودم، ناراحت نشدم. اون برخلاف روحیه ی شاد و شنگولی که تو جمع خودمونی از خودش نشون می‌داد، یه انسان بالغ رو درون خودش نگه داشته بود. به خوبی می‌تونستم احساسش رو درک کنم و بهش حق می‌دادم این بار سر جای خودش و پای تصمیم خودش بایسته.
    نگاه اطمینان بخشی بهش انداختم و گفتم:
    -محکم سر جای خودت و پای تصمیم خودت وایسا و عقب نکش، بزار اونا بیان کنارت وایسن!
    کمی مکث کردم و مثل خودش ادامه دادم.
    -و این معنیش، این نیست که من بخوام باهات ازدواج کنم.
    اولش با لبخند و بعد شوکه از ادامه ی حرفی که زدم خیره نگاهم کرد و من که حالا، حالم بهتر شده بود، ایستادم و به سمت میزی که سالنامه و خودکارم روش بود، رفتم و مشغول کارم شدم و تا لحظه ی آخر سعی کردم حضورش رو نادیده بگیرم و کارم رو سریع انجام بدم.
    ...
    چند روزی از اون ماجرا گذشته بود که بهنام تصمیم گرفت یکی از کلاس هاش رو توی آزمایشگاه برگزار کنه و وقتی این خبر رو بهم داد در کمال تعجب از رفتار خودم، با خوشحالی ازش استقبال کردم و هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم!
    تا نیم ساعت دیگه کلاسش شروع می‌شد و بهنام داشت کتابی رو ورق می‌زد و با دقت مشغول خوندنش بود. دو تا لیوان چایی ریختم و به سمتش رفتم و لیوان چاییش رو روی میز گذاشتم، که باعث شد نگاهش رو از کتاب بگیره و بهم چشم بدوزه؛ اما من به کتاب و جزوه هایی که روی میز بودن اشاره کردم و گفتم:
    -مگه بلدشون نیستی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سری تکون داد و لیوان چاییش رو دو دستی گرفت و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
    -چرا! ولی این کتاب چاپ جدیده، بچه ها هم اکثرن ندارنش، یه هفته است خریدمش؛ ولی هنوز وقت نکردم ازش یه جزوه قابل فهم در بیارم...
    لیوان رو روی گونه اش گذاشت و زیر لب گفت:
    -باید تو اتاق کار خودم باشم.
    براش ناراحت بودم، اون حق داشت. اگه تو خونه اش بود شرایطش فرق می‌کرد.
    -حالا میخوای چکار کنی؟
    با حواس پرتی گفت:
    -هوم!
    با چشماش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. برای لحظه ای به ذهنم رسید از فکر بیرون بیارمش. لبخندی گوشه لبم نشست و در حالی که هنوز لیوان چایی تو دستم بود، تو یه حرکت کتابش رو برداشتم و چند قدم از میزش دور شدم که به خودش اومد و از سرجاش بلند شد و با تعجب نگاهم کرد.
    -چه کار می‌کنی؟ بیارش، الان بچه ها می‌رسن.
    نچی کردم و با شیطنت و طعنه گفتم:
    -خوندنش چه فایده داره وقتی تو اتاق کارت نیستی؟
    طعنه ی کلامم رو متوجه شد و سعی کرد توجیح کنه.
    -اون قدرا هم خنگ نیستم، فقط یکم تمرکزم کمه همین وگرنه این‌جا هم از پسش برمیام...
    پوزخندی زدم و بهش پشت کردم و شروع کردم به برانداز کردن کتاب و گفتم :
    -همچین مالی هم نیست موندی توش!
    جوابی نداد و من همچنان مشغول بالا پایین کردن کتاب بودم که یه باره دستی از بالا سرم اومد و کتاب رو تو یه حرکت از دستم قاپید. سریع برگشتم تو فاصله ی چند سانتیش قرار گرفتم و هول کردم و لیوان چایی رو روی قفسه سـ*ـینه اش خالی کردم. بهنام سریع دستی که کتاب توش بود رو بالا گرفت و در حالی که می‌دونستم هر آن ممکنه سرم داد بزنه ازش فاصله گرفتم و دستم رو جلوی دهن نیمه بازم گرفتم و شوکه نگاهش کردم. پیرهنش و کمی از کتش به کل به گند کشیده شده بود!
    خودش هم درمونده بود چکار کنه، فقط لبش رو به دندون گرفته بود و به خودش نگاه می‌کرد. هرلحظه منتظر واکنش بدی ازش بودم. چند ثانیه ای به همون منوال گذشت که با صدای تقه ای به در ما از اون وضعیت بد خلاص شدیم و به وضعیت بدتری کشیده شدیم.
    دوتا دانشجوی دختر دم در ایستاده بودن و داشتن به ما نگاه می‌کردن! یکی از دخترا با دیدن دستای بالا رفته‌ی بهنام، خندید و پشت سر دوستش قایم شد؛ بهنام بدون این‌که به سمتشون برگرده با همون حالت که دستاش بالا بود، سریع به سمت اتاق من رفت.
    دستم رو از جلو دهن برداشتم و هولکی لبخندی زدم و بهشون اشاره کردم تا بیان تو. فوری به سراغ بهنام رفتم و دیدم جلوی چوب لباسی ایستاده و پشتش به منه و هنوز متوجه حضور من نشده. چند قدم بهش نزدیک شدم و صدام رو صاف کردم تا متوجه ام بشه.
    و شد! به سمتم برگشت و گفت:
    -بنظرت کلاس رو کنسل کنم!؟
    نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:
    -بگم بهشون!؟
    دستی به کتش کشید و گفت:
    -دکمه کتم رو ببندم؟ هوم!؟
    سریع تک دکمه ی کتش رو بست و منتظر نگاهم کرد. با دیدن تیپش زدم زیر خنده و گفتم:
    -خودت معذب نمیشی؟
    با این حرفم نگاهی به خودش که انگار لای کت تنگش کادو پیچ شده بود، انداخت و نا امید دکمه رو باز کرد، که سریع گفتم:
    -ولی بهتر از هیچیه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مردد نگاهم کرد و دکمه رو بست. هرچند که کتش هم خیس شده بود؛ ولی باز می‌تونست پیرهنش رو بپوشونه. به سمت در رفت و نگاهی به بیرون انداخت و با حرص گفت:
    -مگه نذری میدن که انقدر زود سر کلاس میان؟
    نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
    -آره هنوز وقت بود!
    کل اون دو ساعت رو، از پنجره ی توی اتاقم که به آزمایشگاه دید داشت، به بهنام نگاه کردم. گاهی می‌خندیدم و گاهی که با هم چشم تو چشم می‌شدیم با شرمندگی بهش نگاه می‌کردم.
    ...
    امتحانات میان ترم بود و دانشجوها اکثرا امتحانات عملی‌شون رو با کلی استرس انجام می‌دادن و بعضی هاشون بعد امتحان به اتاق من سرک می‌کشیدن و می‌گفتن:
    -گند زدیم!
    و بعد از توی ظرف آبنبات روی میزم با یه لبخند کش اومده روی لبشون، دو سه تا آبنبات برمی‌داشتن و تظاهر می‌کردن که من قبلش بهشون تعارف کردم و ازمم تشکر می‌کردن و می‌رفتن. گاهی از این رفتاراشون کلافه می‌شدم؛ اما سعی می‌کردم روحیه ام رو حفظ کنم تا دوباره بهنام بیاد!
    وقتی اون نبود انگار دلیلی برای شاد بودن هم نبود و باید به روزمرگیم برمی‌گشتم. رفتارم هربار بدون این که اراده کرده باشم، باهاش صمیمی تر می‌شد و همین باعث تعجب خودمم می‌شد.
    بهنام، اما همچنان با لبخند و طرز نگاهش، حسی رو در من به وجود می‌آورد که هر بار به خودم یادآوری می‌کردم که؛ آره اصلش هم همینه! دلیلی برای خشک رفتار کردن و پرخاشگر بودن وجود نداره، ببین کنارش چه بهت خوش می‌گذره! پس توام روی خوش نشون بده!
    و باعث می‌شد، این احساسات تبدیل به افکاری توی سرم بشن که بخوان هر لحظه ریشه بزنن و کم کم، برام تبدیل به دلایل محکم بشن!
    با صدای تقه ی ضربه ای به میزم، از فکر بیرون اومدم و به بهنام که بالا سرم کنار میز ایستاده بود، شوکه نگاه کردم و گفتم:
    -کی اومدی!؟ امتحان تموم شد؟
    به در اشاره کرد و به طعنه گفت:
    -ناراحتی برم؟
    سرم رو تکون دادم و با خنده و هیجان گفتم:
    -نه بابا خوب شد اومدی؟ اتفاقا حوصله امم سر رفته بود.
    برای لحظاتی فقط نگاهم کرد و بعد دستاش رو روی لبه ی میزم گذاشت و کمی به سمتم خم شد و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
    -احیانا سرکار خانم، بنده رو به چشم میمون دست آموز نمی‌بینن که!؟
    برای لحظاتی فقط خیره نگاهش کردم و جوابی ندادم. خوب به چشماش نگاه کردم؛ اما نتونستم بفهمم که این حرفش بوی شوخی می‌داد یا دلخوری؟
    آب دهنم رو قورت دادم و در حالی که روی صندلی چرخدارم نشسته بودم، صندلی رو، کمی به عقب هل دادم تا ازش فاصله بگیرم؛ اما هنوز داشت نگاهم می‌کرد. بلاخره به حرف اومدم و با مِن مِن گفتم:
    -این...این چه حرفیه؟ آخه!
    نگران نگاهش کردم و توی دلم شروع به شمردن کردم تا بهم لبخند بزنه و بگه: ترسیدیا!
    ولی برخلاف تصورم، به حالت اولش برگشت و صاف ایستاد و دستی به کتش کشید و خم شد و کیفش رو از روی زمین برداشت و گفت:
    -من بیرون منتظرم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    برگشت تا بره که سریع از جام بلند شدم و گفتم:
    -وایسا.
    یه قدم دیگه برداشت که سریع گفتم:
    -لطفا!
    ایستاد و به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. با اکراه به سمتم برگشت و اول خوب نگاهم کرد و بعد درحالی که هنوز نگاهش سرد و دلخور بود، لبخندی زد و بی‌حوصله گفت:
    -چیه؟
    از ترس این که هر آن بره سریع گفتم:
    -من نمی‌دونم از چی ناراحت شدی؟ دانشجو ها حوصله ات رو گرفتن؟
    نچی کرد و گفت:
    -دانشجو ها همیشه بودن! منم که، همچنان سر جای خودم استاد.
    مکثی کرد و این بار جدی تر نگاهم کرد.
    -اما...اما تو همیشه یه دانشجو نبودی! تو به کسی که دوستش داشتمم تبدیل شدی...درحالی که هنوز برات استاد بودم...تو شدی متهم به قتل پرونده ی بهترین رفیقم...درحالی که من همون استاد دانشگاهت بودم، که حالا اتفاقی سرراهت قرار گرفته...تو به مستاجر خونه ی بهترین رفیقم تبدیل شدی...درحالی که من هنوز هم برات استاد سال های دانشگاهت بودم...تو شدی خواهر بهترین رفیقم...
    سکوت کرد و در کمال بهت و ناباوری دیدم که چشمای سرخش، تر شده؛ اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا اشکش سرازیر نشه.
    لب باز کردم تا حرفی بزنم. که سریع با همون بغضی که تو صدای بم و گرفته اش بود گفت:
    -اما من هنوز برات استادت بودم که واست کار جور کرده و باید مدت زمان بیشتری رو باهاش سر کنی...
    چشماش رو ریز کرد تا بتونه از پشت پرده ی اشکاش من رو خوب ببینه...نمی‌دونم دیدن چشماشی گریونش باعث شده بود منم بغض کنم یا حرفای تلخش!
    -اما من هر لحظه بیشتر بهت علاقه مند می‌شدم و از این که هر بار انقدر نسبته آشناییت باهام، نزدیک تر می‌شد بیشتر خوشحال می‌شدم.
    سرش رو تکون داد و این بار با آه گفت:
    -امروز بعد این همه مدت فهمیدم اگه نباشم تو...تو احساس خلا می‌کنی؟
    دستاش رو از هم باز کرد و با بهت گفت:
    -هنوز نمی‌دونم چه حسی به این موضوع دارم! نمی‌دونم بهم بربخوره که به چشمت کسی ام که حوصله ات رو سرحال میاره یا خوشحال باشم که بلاخره به چشمت اومدم؟
    بهم نزدیک تر شد و گفت:
    -تو بهم بگو...بگو که واقعا اون قلب سنگیت برام به رحم اومده یا نه! فقط می‌خوای باشم...مثه قرصای آرام بخشت!
    قطره ی اشکی که چکید رو با پشت دست پاک کردم و درحالی که از درون می‌لرزیدم، سعی کردم روی خودم کنترل داشته باشم. به چشماش خیره شدم و چند بار خواستم لب باز کنم تا حرفی بزنم؛ اما هربار بیشتر متوجه می‌شدم که چیزی برای گفتن ندارم.
    بهنام که به نظر نا امید می‌رسید، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در چرخید تا بره که ناخودآگاه آستین کتش رو محکم چنگ زدم و زیر لب گفتم:
    -وایسا.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -دم در منتظرم تا آماده شی.
    سریع جلوش ایستادم و تا مانع رفتنش بشم. با چشمای سرخش نگاهم کرد. نمی‌دونستم چرا اصرار داشتم تا نره! مگه حرفی برای گفتن داشتم؟ با این حال بی منطق ترین چیزی که به ذهنم رسید و به بهنام گفتم.
    -اگه ادعا می‌کنی دوستم داری باید برای حال خوبم تلاش کنی.نباید بهت بربخوره، اگه حوصله ام رو سرحال میاری.
    این رو در حالی به زبون آوردم، که توی دلم یه « شهرزاد احمق! » به خودم گفتم و منتظر، نگاه بهنام کردم و خدا خدا کردم که نره!
    با ناباوری بهم زل زد و یه باره خنده‌ی عصبی ای کرد و بعد با بغض و دلخوری نگاهم کرد و گفت:
    -خیلی بی انصافی...خیلی! واقعا فکر می‌کنی من ناراحت می‌شم خوشحالی تو رو بینم؟ بچه شدی!؟ من تو این مدت شده با نگاه خیره ام، که بار ها دیدم ازش فراری هستی، سعی کردم حواسم بهت باشه. ببینم الان چه حسی داری؟ ناراحتی؟ خوشحالی؟ عصبی ای؟ که یه گِلی به سرم بگیرم تا...
    سکوت کرد و ناامید با نگاهش صورتم رو از نظر گذروند. نمی‌دونم اون لحظه، چه برداشتی از احساسم کرد که روش رو ازم گرفت و بهم پشت کرد. من اما، سر جام میخکوب شده بودم و لام تا کام حرفی نمی‌زدم. سکوت بدی اتاق رو پر کرده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم؟
    یا حتی چی باید بهش می‌گفتم؟ من از احساساتم مطمئن نبودم و بدتر این بود که، می‌ترسیدم اگه به دروغ برای آروم کردنش اون لحظه حرفی بزنم که بعدا خلافش ثابت بشه، وضع از اینی که هست بدتر شه.
    با این حال می‌دونستم اوضاع انقدری بد هست که نباید سکوت کنم.
    -من باید فکر کنم.
    سریع به طرفم برگشت. انتظار داشتم استقبال کنه؛ اما در کمال ناباوری، جدی و خشک نگاهم کرد و گفت:
    -منطقی تره...چون منم باید فکر کنم.
    پرسشگر نگاهش کردم و گفتم:
    -در مورد؟
    نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
    -احساساتت.
    بهت زده از چیزی که شنیدم گفتم:
    -چی!؟
    نگاهم کرد.
    -اینکه کسی ام که سرحالت میاره یا کسی که یه خلا توی قلبت ایجاد کرده!
    هول کرده و دستپاچه گفتم:
    -خب، یعنی باید نگاهم کنی، این یعنی نمیری؟...یعنی دور نمی‌شی؟ مثه قبل میایم دانشگاه و میریم خونه و تو خونه، سر سفره رو به روم می‌شینی و حواست هست که پرهام بهم زور نگه! آره!؟
    با شنیدن حرفام کم کم تبسمی روی لبش نشست؛ اما هنوز نگاهش...
    -آره.
    خواست بره که این بار پایین کتش رو گرفتم، ایستاد نگاه گنگی به دستم که هنوز کتش رو رها نکرده بود، انداخت. اون لحظه این حس بهم دست داد که باید به چند لحظه‌ی پیش برمی‌گشتم و به سوال « بچه شدی؟ » ، جواب آره بدم! با این حال هنوزم نمی‌خواستم بره!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -یه سوال!
    چیزی نگفت و من فرصت این رو پیدا کردم تا از بین گزینه های مختلفی که تو ذهنم سرگردون شده بودن، یه سوال درست و حسابی پیدا کنم!
    -اگه بعد فارغ التحصیلیم اون قتل اتفاق نمی‌افتاد، دیگه هیچ وقت به من دسترسی پیدا نمی‌کردی. اون وقت بازم این جوری می‌گفتی دوستم داری!؟
    با شک و دلهره سرم رو بالا گرفتم و به چشماش زل زدم. انتظار داشتم دستپاچه شده باشه؛ اما برخلاف انتظارم با نگاهی مصمم، بهم خیره شده بود.
    -ازت خوشم اومد، تو دانشگاه شروع به تعقیبت کردم، فهمیدم دوستت دارم، شب و روز بهت فکر کردم... به خودم اومدم دیدم،عاشقت شدم... تو قلبم جا گرفتی! حالا هم می‌خوام که باهات ازدواج کنم، تا همیشه کنارم باشی.
    مکثی کرد و شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -نمی‌دونم! وقتی به خودم اومدم، دیدم سرنوشت بازم تو رو سر راهم قرار داده... اون وقت بود که دیدم عاشقت شدم.
    سکوت کرد و هر دو بهم خیره شدیم اون همچنان مصمم. من ولی؛ سردرگم!
    ...
    امروز از صبح که بیدار شدم، حس خوبی داشتم. نمی‌خواستم به روی خودم بیارم؛ اما وقتی مقابل آینه ایستادم و نگاهی به چهره ی بشاش و شادم انداختم، فهمیدم که این فقط به خاطر اینه که قرار بود، امروز هم با بهنام به دانشگاه برم!
    بلاخره آماده شدم و لبخندی به تصویر خودم تو آینه زدم و از اتاق بیرون رفتم و بلافاصله با بهنام رو به رو شدم که تنها تو پذیرایی ایستاده بود. با دیدنم طوری بهم لبخند زد، که انگار هیچ جر و بحثی همین دیروز با هم نداشتیم!
    توی ماشین، باز همون آهنگاش که حرف دل خودش بود رو پلی کرده بود. این بار اصلا عصبی نشدم و برعکس؛ سعی کردم خوب بهشون گوش بدم. هر دو سکوت کرده بودیم و همین باعث شد تا من بتونم بیشتر به بهنام فکر کنم. باید یه جوابی بهش می‌دادم.
    مثبت یا منفی!؟
    هر چی که بود اون باید جواب می‌گرفت؛ می‌تونستم ببینم که چقدر از این آوارگی خسته شده. هر چقدر هم می‌خواست با خنده و خوش رویی خودش رو سرحال نشون بده؛ ولی رفتار دیروزش نشون داد که اون از درون خیلی داغونه و احتیاج داره که یه جایی به جواب برسه.
    حرفاش هنوز توی گوشم بود.
    -« اما تو همیشه یه دانشجو نبودی! تو به کسی که دوسش داشتمم تبدیل شدی... تو به مستاجر خونه ی بهترین رفیقم تبدیل شدی...درحالی که من هنوزم برات استاد سال‌ های دانشگاهت بودم! »
    نگاه کوتاهی بهش انداختم. نه! اون دیگه برام، صرفا استاد دانشگاه نبود. بلکه بهنام بود!
    خوب که به این روزا فکر می‌کنم، می‌بینم اون دیگه شما نبود، تو بود!
    از یه جایی به بعد، من روزمرگی های کسل کننده نداشتم چون بهنام بود! یه روزی از این روزا، بهنام از بهترین رفیق پرهام که باید رفت و آمدش رو تو خونه تحمل می‌کردم، تبدیل شد به کسی که باید باشه؛ اما از کی؟
    همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که باید لای ساعت ها و روزای هفته، دنبال این تغییر احساسم می‌گشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    شاید ساعتی از همون شب که حرفاش رو با پرهام شنیدم و فهمیدم بین من و خانواده اش، من رو انتخاب کرده. درست نقطه مقابل آرش!
    یا نه! همون ساعتی از روز که با حرفاش کاری کرد، تا ساعتم رو دیگه روی دست چپم، صرفا واسه پوشوندن زخمم نبندم!
    نه! شایدم دیروز بود. درست لا به لای همون حرفایی که با بغض، از صمیم قلب شکسته اش می‌زد!
    نگاهش کردم. شایدم همین چند دقیقه ی پیش که با دیدنم، لبخند گرم و مهربونی زد. درست برخلاف کل دیروز که سرد و سر سنگین رفتار می‌کرد!
    با این فکر لبخندی روی لبم نشست. بهنام از کی بهنام شد!؟
    لبخند و نگاه طولانیم، از چشم بهنام دور نموند و با این که برنگشت تا نگاهم کنه؛ ولی با لبخندی که گوشه لبش نشست. من حساب کار دستم اومد و بدون این که لبخندم رو جمع کنم، روم رو ازش گرفتم و از پنجره به هوای ابری بیرون نگاه کردم.
    -« من باید فکر کنم... منطقی تره، چون منم باید فکر کنم...در مورد؟...احساساتت »
    با یادآوری حرفای دیروز و این لبخند می‌تونم خوش‌بین باشم که اونم دیشب حسابی فکر کرده و به نتیجه رسیده! دوباره به سمتش برگشتم و مشکوک نگاهش کردم، این بار نگاهم کرد و با تعجب گفت:
    -چیزی شده!؟
    سری به نفی تکون دادم و با افکار خوشبینم به مسیر پیش روم، خیره شدم.
    ...
    نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:
    -یکم دیگه می‌رسه!
    شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
    -مهم نیست.
    فلاسک رو سرجاش گذاشتم و دو تا لیوان چایی رو برداشتم و به سمتش رفتم و رو به روش، روی صندلی نشستم و لیوان چاییش رو بهش دادم . زیر لب تشکری کرد و گفت:
    -هنوزم نمی‌خوای بگی اون روز چرا انقدر از دستش عصبی شدی؟
    -نه. فراموش کن مهم نبود. راستش خودمم حس خوبی ندارم...می‌خوام اگه فرصت بشه باهاش حرف بزنم.
    سری تکون داد و گفت:
    -باشه، اگه خواستی من می‌تونم این فرصت رو جور کنم؛ چون امروز آخرین باریه که میاد و دیگه کارای مقاله اش هم داره تموم می‌شه. می‌خوام کمکش کنم تا بتونه مقاله اش رو ترجمه کنه.
    بی حوصله گفتم:
    -خوبه.
    یه قلپ از چایی خوردم که بهنام گفت:
    -خب بهتره درباره ش حرف نزنم.
    با تعجب نگاهش کردم و وقتی با نگاه مهربون و لبخندش رو به رو شدم، به تبع لبخندی زدم. اون حتی به ریز ترین اتفاقات زندگیمم اهمیت می‌داد! با این که هنوز دلیل جر و بحث بین من و اصلان رو نمی‌دونست، بازم می‌خواست حتی با قطع کلامش، بهم لطفی کرده باشه.
    -یه سوال بپرسم؟
    با اشتیاق نگاهم کرد و گفت:
    -آره بپرس. اتفاقا از صبح مشکوک می‌زدی! اتفاقی افتاده!؟
    توی دلم گفتم: اتفاق که افتاده؛ اما تو چرا داری سعی می‌کنی طوری رفتار کنی که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
    با این حال صدام رو صاف کردم و سعی کردم تردید و کنار بذارم.
    -میگم...تو تا کی بی خانمانی!؟
    از این که انقدر تند و هول کرده پرسیدم اولش شوکه نگاهم کرد و بعد خنده ای کرد و به شوخی گفت:
    -محض اطلاعت زیر همون سقف خونه ای که سرکار خانم زندگی می‌کنن، دارم زندگی می‌کنم...خدا رو شکر راضی هم هستم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با این که از لحن حرف زدنش خنده ام گرفته بود؛ اما اخم تصنعی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:
    -نه! من منظورم...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم و با نگاهی جدی، به چشمام زل زد و گفت:
    -تا وقتی آشیونه ام رو خودم بسازم.
    از حرفی که زد گیج شدم و مبهم نگاهش کردم و با تردید گفتم:
    -اون وقت...کی می‌سازی؟
    با دیدن واکنشم، لبخند کم جونی رو لبش نشست.
    -وقتی که جفتم رو پیدا کنم.
    و بعد یه تای ابروش رو بالا انداخت و با نگاه مرموزی که برق عجیبی داشت بهم زل زد. سرم رو کج کردم و مشکوک نگاهش کردم، مگه من، اون آدم نبودم؟ پس چرا می‌گـه باید پیداش کنم؟ نکنه بیخیالم شده! حق داره از رفتار دیروزش باید اصل مطلب دستم می‌اومد. پس لبخند و خوش رویی دم صبحش چی؟ وقتی سوالام رو بی‌جواب دیدم، بدون اینکه دست خودم باشه، یه باره از جام بلند شدم و به طرفش خم شدم و مستقیم تو چشماش زل زدم و درحالی که اون شوکه نگاهم می‌کرد، با صدای تقریبا بلندی داد زدم.
    -قبوله! باهات ازدواج می‌کنم...
    یه باره سکوت کردم و با ناباوری دستم رو روی دهنم گذاشتم. لب باز کرد تا چیزی بگه؛ اما انگار که تازه متوجه شده باشه من چی گفتم، لب فرو بست و با شوق به چشمام زل زد. تو همون حالت بودیم، که یه باره صدای بلند ضربه ای به در، توجهمون رو به خودش جلب کرد. سریع سرم رو به سمت صدا چرخوندم و با بهت به در و کسی که وارد شد، نگاه کردم؛ اما با نگاه نه چندان دوستانه ی اصلان رو به رو شدم!
    ...
    « سی و سه روز بعد »

    با صدای بلند زیر خنده زدم و به بهنام که داشت بلند و سرخوش با آهنگ همخونی می‌کرد، نگاهی کردم و به طعنه گفتم:
    -احیانا این جا که قرار نیست کنسرت بذاری؟
    نگاهم کرد و این بار با هیجان بیشتر و با صدای بلند تری آهنگ رو خوند. با دیدنش ناخوداگاه خندیدم و روم رو ازش گرفتم و از توی آینه بغـ*ـل به پشت سر نگاهی انداختم، تا ماشین پرهام و خانواده بهنام رو ببینم. با دیدنشون دسته گلم رو بیرون گرفتم و براشون تکون دادم. پرهام شروع کرد بوق عروسی زدن و به صدم ثانیه بهنام هم شروع کرد. خندیدم و از تو آیینه به چهره ی مامان، که از همین فاصله هم لبخند و خوشحالی رو توی چهره اش می‌دیدم، زل زدم.
    کمی بعد هنوز داشتم به ماشین پرهام نگاه می‌کردم، که دوباره اون هاچ بک سرمه ای رنگ رو دیدم، خیلی دور بود. برای همین نمی‌تونستم به وضوح داخل ماشین و راننده رو ببینم! چشمام رو ریز کردم و با شک نگاهش کردم و خطاب به بهنام گفتم:
    -بهنام؟
    جواب رو نداد. برگشتم و نگاهش کردم. اون قدری صدای بوق و آهنگ بلند بود، که نتونه صدام رو بشنوه. خواستم بلند تر صداش بزنم؛ اما ترجیح دادم صدای ضبط رو کمتر کنم. دستم به سمت ضبط رفت و بدون توجه به بهنام صداش رو کم کردم. بهنام لبش رو ورچید و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -عه! این آهنگش خوب بود که!؟
    طلبکار نگاهش کردم و گفتم:
    -سرم رفت! خب؟
    چیزی نگفت، که ادامه دادم.
    -ها! می‌گم از فامیلاتون فقط همون پسر عمو بابات اومده بود. درسته؟
    سری تکون داد و گفت:
    -آره چطور؟
    -ماشینشون چی بود؟
    خندید و با تمسخر گفت:
    -پیکان!
    از لحنش خندم گرفت؛ اما لبم رو گزیدم و گفتم:
    -خب پس این هاچ بکه ماله کیه که هر جا می‌ریم، دنبالمون میاد؟
    از آینه‌ی جلویی، به عقب نگاهی انداخت و گفت:
    -من که چیزی نمی‌بینم!
    نچی کردم و گفتم:
    -چون هی یا پشت ماشین پرهامه یا ماشین بابات!
    خندید و شونه ای بالا انداخت و با شنیدن صدای « محسن چاووشی » که آهنگ شیدایی رو می‌خوند، بدون توجه به نگرانی من، صدای ضبط رو بلند کرد و با صدای بلندتری که من بشنوم، گفت:
    -عروسیه دختر خوب! ملت صدا چارتا بوق می‌شنون میوفتن دنبال هم...الکی نگرانی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا