بازم بلند تر تکرار کردم؛ اما اون انگار به حساب دلجویی و عوض شدن جو گذاشت و توجهی نکرد. کمی تو جام به سمتش چرخیدم و دست راستم رو که حالا ساعت مچیم روش بود رو جلوی صورتش گرفتم. به محض این که دیدش، سریع دستم رو عقب کشیدم و با لبخند بزرگی که روی لبم نشسته بود نگاهش کردم، اولش شوکه و بعد اونم مثل من، با همون لبخند و ذوق نگاهم کرد و با هیجان گفت:
-میشه یه بار دیگه بگی ساعت چنده!؟
...
از وقتی ساعتم رو دست راست میبستم بیشتر زخمم به چشم بقیه میاومد. هر چند که با نخ جذب بخیه خورده بود و خیلی خوب این کار انجام شده بود؛ اما هنوز میشد رد زخم رو دید. تو این مدت تعداد آدم هایی که با نگاه های پرسشگر و قضاوت کننده شون بهم زل میزدن، بیشتر شده بود.
و در کنار همه ی این ها بهنام، حمایتش رو دریغ نکرده بود. حتی شده با یه نگاه کوتاه، این اطمینان رو بهم میداد که کاره درستی دارم انجام میدم!
مثل همیشه تو آزمایشگاه قدم میزدم و لیست وسایل رو تیک میزدم، تا ببینم چیزی کم نشده باشه. سرم اون قدر گرم کار بود که برای لحظاتی متوجه حضور کسی نشم!
-خسته نباشی.
ترسیده به طرف صدا برگشتم و دیدم اصلان توی یه قدمی من ایستاده و لبخند روی لبشه، لبخندی زورکی روی لبم نشوندم و یه قدم به عقب رفتم و تشکری کردم و گفتم:
-شما این جا چکار میکنید؟ استاد احمدی کلاس دارن، این جا نیست!
سری تکون داد و گفت:
-اونو که بعد این همه رفت و آمد میدونم. راستش اومدم یه سر به شما بزنم.
با تعجب گفتم:
-من!
-آره، راستش من میخواستم بگم...
حرفش رو خورد و نگاهم کرد، مردد بود. امیدوار بودم از خواستگاری حرف نزنه!
-راستش میخواستم...
پریدم وسط حرفش و جدی گفتم:
-لطفا اگه حرفی دارید بزنید، واقعا کار دارم.
هول کرد و تند گفت:
-باشه مشکلی نیست، من منتظر میمونم تا کارتون تموم شه.
کلافه از حضورش با همون لحن قبلی گفتم:
-کارم واقعا طول میکشه!
با دستش به در اشاره کرد و گفت:
-پس من بیرون منتظر می مونم.
نه مثل این که نمیخواست به این راحتی بره. سعی کردم آروم باشم و حواسم رو جمع کنم که بد رفتاری نکنم، اون با همه ی این رفتار عصبی کننده اش، کسی بود که لطفای زیادی درحقم کرده.
لبخند عصبی زدم و سالنامه و خودکارم رو روی میز کنارم گذاشتم و دستام رو توی جیبم کردم و گفتم:
-بفرمایید من گوش میدم.
دستپاچه شد و گفت:
-باشه حالا که اصرار میکنید...
-میشه یه بار دیگه بگی ساعت چنده!؟
...
از وقتی ساعتم رو دست راست میبستم بیشتر زخمم به چشم بقیه میاومد. هر چند که با نخ جذب بخیه خورده بود و خیلی خوب این کار انجام شده بود؛ اما هنوز میشد رد زخم رو دید. تو این مدت تعداد آدم هایی که با نگاه های پرسشگر و قضاوت کننده شون بهم زل میزدن، بیشتر شده بود.
و در کنار همه ی این ها بهنام، حمایتش رو دریغ نکرده بود. حتی شده با یه نگاه کوتاه، این اطمینان رو بهم میداد که کاره درستی دارم انجام میدم!
مثل همیشه تو آزمایشگاه قدم میزدم و لیست وسایل رو تیک میزدم، تا ببینم چیزی کم نشده باشه. سرم اون قدر گرم کار بود که برای لحظاتی متوجه حضور کسی نشم!
-خسته نباشی.
ترسیده به طرف صدا برگشتم و دیدم اصلان توی یه قدمی من ایستاده و لبخند روی لبشه، لبخندی زورکی روی لبم نشوندم و یه قدم به عقب رفتم و تشکری کردم و گفتم:
-شما این جا چکار میکنید؟ استاد احمدی کلاس دارن، این جا نیست!
سری تکون داد و گفت:
-اونو که بعد این همه رفت و آمد میدونم. راستش اومدم یه سر به شما بزنم.
با تعجب گفتم:
-من!
-آره، راستش من میخواستم بگم...
حرفش رو خورد و نگاهم کرد، مردد بود. امیدوار بودم از خواستگاری حرف نزنه!
-راستش میخواستم...
پریدم وسط حرفش و جدی گفتم:
-لطفا اگه حرفی دارید بزنید، واقعا کار دارم.
هول کرد و تند گفت:
-باشه مشکلی نیست، من منتظر میمونم تا کارتون تموم شه.
کلافه از حضورش با همون لحن قبلی گفتم:
-کارم واقعا طول میکشه!
با دستش به در اشاره کرد و گفت:
-پس من بیرون منتظر می مونم.
نه مثل این که نمیخواست به این راحتی بره. سعی کردم آروم باشم و حواسم رو جمع کنم که بد رفتاری نکنم، اون با همه ی این رفتار عصبی کننده اش، کسی بود که لطفای زیادی درحقم کرده.
لبخند عصبی زدم و سالنامه و خودکارم رو روی میز کنارم گذاشتم و دستام رو توی جیبم کردم و گفتم:
-بفرمایید من گوش میدم.
دستپاچه شد و گفت:
-باشه حالا که اصرار میکنید...
آخرین ویرایش: