ايستاد وبا خوشحالي گفت:يه سورپرايز بزرگ هم امروز براتون دارم
-چي؟
-گفتم سورپرايز...به موقعش مي فهمي،بريم؟
-آره
بهزاد از خوشحالي زياد که جواب مثبت از مريم گرفته است،در مسير تمام برنامه هايش بعد از ازدواج براي همسر آينده اش تعريف مي کرد.و مريم فقط با لبخند تلخي که باز مجبور است زندگي اش با کسي شروع کند که هيچ علاقه اي به او ندارد.به حرف هايش گوش مي داد.اگر مي دانست زندگي اش اينطور دست روزگار مي چرخد،از کنار مهيار تکان نمي خورد.
مريم بدون آنکه آن سوغاتي ها را باز کند به همراه بهزاد به فروشگاه رفتند. در راه به اين فکر مي کرد که کار درستي انجام داده يا نه؟با ارنست چه کند مطمئنا آينده خوبي با او ندارد...اگر با او مهربان و خوش رفتار باشد شايد بتواند ديدش را نسبت به خودش عوض کند.ازرفتار ارنست با آرش مي ترسيد..تکاني به سرش زد و به خودش قبولاند که هيچ مشکلي در آينده برايش پيش نمي آيد.
به محض رسيدن به فروشگاه بهزاد گفت:همين جا منتظر بمونيد
با کنجکاوي به همراه پسرش پايين آمد وهمان جا منتظر ماند بعد از دقايقي بهزاد،با لب خندان به آنها نزديک شد و گفت:
-بريم
مريم هر لحظه کنجکاو تر و هيجان زده تر مي شد.به محض ورودشان و خالي ديدن فروشگاه از مشتري و کارکنان متعجب گفت:
-پس بقيه کجان؟
-يه جاي نزديک بيا
به سمت مهد رفتند،بهزاد ايستاد وگفت:حاضري؟
سرش تکان داد،ونفس حبس شده اش از هيجان آزاد کرد وگفت:آره
بهزاد نگاهي به آرش کرد با لبخند تقه اي به در زد وبا باز کردن در،وارد مهد شدند ناگهان صداي دست و سوت بلند شد.و صداي هماهنگ و بلند گفتند:
-تولدت مبارک آرش
جيغ بچه ها و والدينشان که براي تبريک تولد آرش آماده بودند آن دو رو شوک زده کرد،"تولدت مبارک" آنان قطع نمي شد.آرش براي اولين بار خنديد نمي توانست خودش را بي تفاوت نشان دهدومريم از شوق اشک ريخت.
-ممنون...خيلي...نمي دونم چي بگم؟
بهزاد:چيزي نمي خواد بگي،آرش و ببر جلو شمع ها رو فوت کنه
آراليا مربي مهد از آنکه خنده زيباي آرش ديده بود،به وجد آمد و فرياد زد:
-آرش داره مي خنده...اون داره مي خنده..اين باور نکردنيه
از فرياد هاي او کسي ديگر دست نزد و به او خيره شدند آراليا خودش را جمع کرد وگفت:
-خوب براي اولين باره اون داره مي خنده هيجان زده شدم
آرش با صداي بلند به حرف هاي مربي اش خنديد،که آراليا باز بلند گفت:ديديد؟ديديد؟داره باز مي خنده
اين بار همه خنديدند و مريم با تمام وجودش بعد از سال ها خنديد..آراليا به سمتش رفت و دستانش گرفت:
-آرش بريم شمع ها رو فوت کنيم
با کمال ميل مربي اش را همراهي کرد.مريم رو به بهزاد گفت:
-کاش مي گفتيد سورپرايزتون چيه که يه لباس مناسب تر تنش مي کردم
دستش به سمت آرش دراز کرد و گفت:لباس ها نياز دارن به تن آرش زيبا بشن
لبخندي به تعرف او زد.آرش در ميان آن همه آدم شاد خوشحال بود.شمع ها را فوت کرد و وارد چهار سالگي شد.مريم آن روز بيشتر از آنکه از تولد پسرش خوشحال باشد.از رفتنش به ايران آن هم بعد از هشت سال خوشحال بود.
فصل آخر
مهيار همانطور که استکان هاي صبحانه را درون سينگ مي ريخت با صداي بلندي گفت:
-ساينا بدو دير شد
ساينا با موهاي باز در حالي که کيف ومقنعه اش در دست داشت با عجله از اتاقش بيرون آمد وگفت:
-بابا اينقدر به من نگو زودباش دير از خواب بيدار ميشي بعد غرزدنات براي منه؟...اصلا من وقت نکردم مو هامو ببندم
مهيار با لبخند به لب از شيرين زباني هاي دخترش،به سمت ميز کنسول رفت و سوئيچ ماشينش رابرداشت. وبه همراه ساينا از خانه بيرون رفتند. مهيار همچنان به دخترش که با موهاي باز کيف ومقنعه در دست ايستاده نگاه مي کرد.دکمه آسانسور زد و داخل شدند.ساينا همانجا رو به روي اينه آسانسور ايستاد موهايش بست و مقنعه اش پوشيد.
مهيار با سر کچ کرده و لبخند گفت:الان با بابا قهري حرف نمي زني؟
همانطور که پشتش به پدرش بود،بدون نگاه کردن به او با غيظ گفت:
-نه قهر نيستم،از يه چيز ديگه ناراحتم
-از چي؟
-هيچي
در اسانسور باز شد و هر دويشان وارد پارکينگ شدند...مهيار گفت:کيفتو بده خودم برات ميارم
با همان اخم گفت:سنگين نيست خودم ميارم
مهيار با تبسمي سرش تکان داد وگفت:باشه بعدا اگر دست درد گرفت آخ و ناله نکن
-نمي کنم
بعد ازآنکه سوار ماشين شاسي بلند لکسوس xnشدند...مهيارفرمان ماشينش رابراي خروج از پارکينگ چرخاند وگفت:
-هيچي جواب من نبودا خانوم
سرش به سمت پنجره ي ماشين چرخاند وبيرون نگاه کرد:من از اون خانومه که مي خواد مامان من بشه بدم مياد
مهيار پوفي کشيد،چندين بار با ساينا برسر موضوع ازدواجش با دختري که عمه اش معرفي کرده بود صحبت کرد،اما حرف ساينا تغيير نمي کرد،مادر نمي خواست...از اين مي ترسيد که پدرش را از او بگيرند.وابسته گي اش به مهيار غير قابل جدا شدني بود.
مهيار با لحن مهرباني گفت:اون زنه خوبيه
ساينا با لجاجت به پدرش نگاه کرد:نه نيست،چون فقط تورو دوست داره مي گي زن خوبيه
-خوب اون تورو هم دوست داره
-نه نداره
با لبخندي گفت:از کجا مي دوني؟
سرش کج کرد با تاکيد گفت:از لبخنداي زورکيش
مهيارنگاهي به او انداخت مي دانست اين جمله را از خواهرش سايه ياد گرفته، بنابراين چيزي نگفت..و او را تا مدرسه رساند.ساينا در ماشين باز کرد،مهيار گفت:
-به بابا بـ*ـوس نمي دي؟
پياده شد،در حالي که کوله اش روي شانه اش مي انداخت وگفت:امروز نه
با خنده ي بي صداي مهيار در ماشين محکم بست ورفت،مهيار شيشه ماشين پايين داد وگفت:
-ساينا،زنگ تفريح مياي بيرون کاپشنت تنت کن سرما نخوري
به پدرش نگاه کرد،و سرش را به معناي فهميدن حرفش تکان داد و وارد مدرسه شد.
دوستان عزیز پست گذاشتن من زمان دقیقی نداره،هر موقع بتونم بنویسم براتون میذارم..خوب منم کارو زندگی دارم..ندارم؟من پست اول رمان هم عرض کردم...این رمان تا پایان 95 تموم میشه،
پس حالا حالا نباید منتظر تموم شدن رمان باشید،کسانی که عضواند سمت چپ بالا پیگیری موضوع بزنید که هرموقع پست جدید گذاشتم بهتون اطلاع داده میشه
-چي؟
-گفتم سورپرايز...به موقعش مي فهمي،بريم؟
-آره
بهزاد از خوشحالي زياد که جواب مثبت از مريم گرفته است،در مسير تمام برنامه هايش بعد از ازدواج براي همسر آينده اش تعريف مي کرد.و مريم فقط با لبخند تلخي که باز مجبور است زندگي اش با کسي شروع کند که هيچ علاقه اي به او ندارد.به حرف هايش گوش مي داد.اگر مي دانست زندگي اش اينطور دست روزگار مي چرخد،از کنار مهيار تکان نمي خورد.
مريم بدون آنکه آن سوغاتي ها را باز کند به همراه بهزاد به فروشگاه رفتند. در راه به اين فکر مي کرد که کار درستي انجام داده يا نه؟با ارنست چه کند مطمئنا آينده خوبي با او ندارد...اگر با او مهربان و خوش رفتار باشد شايد بتواند ديدش را نسبت به خودش عوض کند.ازرفتار ارنست با آرش مي ترسيد..تکاني به سرش زد و به خودش قبولاند که هيچ مشکلي در آينده برايش پيش نمي آيد.
به محض رسيدن به فروشگاه بهزاد گفت:همين جا منتظر بمونيد
با کنجکاوي به همراه پسرش پايين آمد وهمان جا منتظر ماند بعد از دقايقي بهزاد،با لب خندان به آنها نزديک شد و گفت:
-بريم
مريم هر لحظه کنجکاو تر و هيجان زده تر مي شد.به محض ورودشان و خالي ديدن فروشگاه از مشتري و کارکنان متعجب گفت:
-پس بقيه کجان؟
-يه جاي نزديک بيا
به سمت مهد رفتند،بهزاد ايستاد وگفت:حاضري؟
سرش تکان داد،ونفس حبس شده اش از هيجان آزاد کرد وگفت:آره
بهزاد نگاهي به آرش کرد با لبخند تقه اي به در زد وبا باز کردن در،وارد مهد شدند ناگهان صداي دست و سوت بلند شد.و صداي هماهنگ و بلند گفتند:
-تولدت مبارک آرش
جيغ بچه ها و والدينشان که براي تبريک تولد آرش آماده بودند آن دو رو شوک زده کرد،"تولدت مبارک" آنان قطع نمي شد.آرش براي اولين بار خنديد نمي توانست خودش را بي تفاوت نشان دهدومريم از شوق اشک ريخت.
-ممنون...خيلي...نمي دونم چي بگم؟
بهزاد:چيزي نمي خواد بگي،آرش و ببر جلو شمع ها رو فوت کنه
آراليا مربي مهد از آنکه خنده زيباي آرش ديده بود،به وجد آمد و فرياد زد:
-آرش داره مي خنده...اون داره مي خنده..اين باور نکردنيه
از فرياد هاي او کسي ديگر دست نزد و به او خيره شدند آراليا خودش را جمع کرد وگفت:
-خوب براي اولين باره اون داره مي خنده هيجان زده شدم
آرش با صداي بلند به حرف هاي مربي اش خنديد،که آراليا باز بلند گفت:ديديد؟ديديد؟داره باز مي خنده
اين بار همه خنديدند و مريم با تمام وجودش بعد از سال ها خنديد..آراليا به سمتش رفت و دستانش گرفت:
-آرش بريم شمع ها رو فوت کنيم
با کمال ميل مربي اش را همراهي کرد.مريم رو به بهزاد گفت:
-کاش مي گفتيد سورپرايزتون چيه که يه لباس مناسب تر تنش مي کردم
دستش به سمت آرش دراز کرد و گفت:لباس ها نياز دارن به تن آرش زيبا بشن
لبخندي به تعرف او زد.آرش در ميان آن همه آدم شاد خوشحال بود.شمع ها را فوت کرد و وارد چهار سالگي شد.مريم آن روز بيشتر از آنکه از تولد پسرش خوشحال باشد.از رفتنش به ايران آن هم بعد از هشت سال خوشحال بود.
فصل آخر
مهيار همانطور که استکان هاي صبحانه را درون سينگ مي ريخت با صداي بلندي گفت:
-ساينا بدو دير شد
ساينا با موهاي باز در حالي که کيف ومقنعه اش در دست داشت با عجله از اتاقش بيرون آمد وگفت:
-بابا اينقدر به من نگو زودباش دير از خواب بيدار ميشي بعد غرزدنات براي منه؟...اصلا من وقت نکردم مو هامو ببندم
مهيار با لبخند به لب از شيرين زباني هاي دخترش،به سمت ميز کنسول رفت و سوئيچ ماشينش رابرداشت. وبه همراه ساينا از خانه بيرون رفتند. مهيار همچنان به دخترش که با موهاي باز کيف ومقنعه در دست ايستاده نگاه مي کرد.دکمه آسانسور زد و داخل شدند.ساينا همانجا رو به روي اينه آسانسور ايستاد موهايش بست و مقنعه اش پوشيد.
مهيار با سر کچ کرده و لبخند گفت:الان با بابا قهري حرف نمي زني؟
همانطور که پشتش به پدرش بود،بدون نگاه کردن به او با غيظ گفت:
-نه قهر نيستم،از يه چيز ديگه ناراحتم
-از چي؟
-هيچي
در اسانسور باز شد و هر دويشان وارد پارکينگ شدند...مهيار گفت:کيفتو بده خودم برات ميارم
با همان اخم گفت:سنگين نيست خودم ميارم
مهيار با تبسمي سرش تکان داد وگفت:باشه بعدا اگر دست درد گرفت آخ و ناله نکن
-نمي کنم
بعد ازآنکه سوار ماشين شاسي بلند لکسوس xnشدند...مهيارفرمان ماشينش رابراي خروج از پارکينگ چرخاند وگفت:
-هيچي جواب من نبودا خانوم
سرش به سمت پنجره ي ماشين چرخاند وبيرون نگاه کرد:من از اون خانومه که مي خواد مامان من بشه بدم مياد
مهيار پوفي کشيد،چندين بار با ساينا برسر موضوع ازدواجش با دختري که عمه اش معرفي کرده بود صحبت کرد،اما حرف ساينا تغيير نمي کرد،مادر نمي خواست...از اين مي ترسيد که پدرش را از او بگيرند.وابسته گي اش به مهيار غير قابل جدا شدني بود.
مهيار با لحن مهرباني گفت:اون زنه خوبيه
ساينا با لجاجت به پدرش نگاه کرد:نه نيست،چون فقط تورو دوست داره مي گي زن خوبيه
-خوب اون تورو هم دوست داره
-نه نداره
با لبخندي گفت:از کجا مي دوني؟
سرش کج کرد با تاکيد گفت:از لبخنداي زورکيش
مهيارنگاهي به او انداخت مي دانست اين جمله را از خواهرش سايه ياد گرفته، بنابراين چيزي نگفت..و او را تا مدرسه رساند.ساينا در ماشين باز کرد،مهيار گفت:
-به بابا بـ*ـوس نمي دي؟
پياده شد،در حالي که کوله اش روي شانه اش مي انداخت وگفت:امروز نه
با خنده ي بي صداي مهيار در ماشين محکم بست ورفت،مهيار شيشه ماشين پايين داد وگفت:
-ساينا،زنگ تفريح مياي بيرون کاپشنت تنت کن سرما نخوري
به پدرش نگاه کرد،و سرش را به معناي فهميدن حرفش تکان داد و وارد مدرسه شد.
دوستان عزیز پست گذاشتن من زمان دقیقی نداره،هر موقع بتونم بنویسم براتون میذارم..خوب منم کارو زندگی دارم..ندارم؟من پست اول رمان هم عرض کردم...این رمان تا پایان 95 تموم میشه،
پس حالا حالا نباید منتظر تموم شدن رمان باشید،کسانی که عضواند سمت چپ بالا پیگیری موضوع بزنید که هرموقع پست جدید گذاشتم بهتون اطلاع داده میشه
آخرین ویرایش: