آغوشش رو رها نمی کنم. سرمو بالا میاد و چونه م به سـ*ـینه ش می چسبه. حرکت قلبش آروم و با طمانینه ست. ریش های بلندش مانعی هستن برای واضح دیدن چشم هاش. این زمردهای سنگی که انگار قصد ندارن هیچ وقت نرم شن.
-هیچ وقت فکر نمی کردم از ساز زدنم خوشت بیاد. فکر می کردم از من و هنرم متنفری!
نگاهش خشک تر میشه و دور تر. اتصال نگاهمون رو قطع می کنه و با فشاری که به سرم میاره همون نیمه اتصال هم قطع می شه و نصف صورتم به سـ*ـینه ش پیوند می خوره.
-هرشب قبل از خواب، با لباس های سفید برام ویولن بزن. نت هایی رو برام اجرا کن که تا حالا برای کسی اجرا نکردی!
لبخندم عمیق تر از همیشه میشه. چشم هام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم. بیش از دو جمله حرف زد و این یعنی معجزه. طوطی وار با لحن آرومی تکرار می کنم.
-هرشب قبل از خواب عروسک سفید پوش عمارت برای سردار سیاه پوش حرمسرام، آهنگ هایی رو میزنم که تا حالا برا هیچ کسی نزدم.
دستش توی موهام قفل و خشن میشه. دستی که تا ثانیه ی پیش، نوازش می کرد. صدای ملامت گرش لبخندمو به خنده تبدیل می کنه.
-حرمسرا؟!
دست هام دور این بدن فولادین محکم تر حلقه میشن. می خندم و صدای خنده م توی سـ*ـینه ش حبس میشه.
-منظورم به همین اتاق بود. همه ی این ویولنا بهترین تنها ثروت من از این دنیان.
بالاخره دست آزادش دور کمرم پیچیده میشه و بالاخره همون فاصله ی ناچیزم از بین میره. مشتش باز شده و نوازش از سر گرفته شده. نوازشی که همچنان با خشونت همراهه و نمی تونه خیلی ملایم باشه. دلم می سوزه که می خواد و نمی تونه. دلم برای این غول ناوارد می سوزه.
صداش کمی از اون جدیت بی اندازه دراومده ولی هنوزم آمرانه ست.
-این اتاقو خودم متولد کردم کاری نکن به دنیا نیومده، بکشمش!
حس مالکیت عجیبش نسبت به این زن مطلقه ی ویولنیست، همیشه برام جای سوال بوده و هست. سوالی که صددرصد بی جوابه ولی انکار این حس عجیب مالکانه ش به هیچ وجه شدنی نیست و می دونم که خودشم می دونه و قبول می کنه.
سرمو بیشتر درون سـ*ـینه ی ستبرش فرو می برم و تنها میگم:
-ممنونم.
و این دست مردونه زمخت تاب خورده به دور کمر باریکم، بشارت دهنده ی یه کوه محکمه. یه کوهی که طغیان زمین و آسمون هم نمی تونن تکونش بدن. این دست مردونه ی زمخت و ناوارد شاید نتونه نوازش کنه اما امروز فهمیدم می تونه لبخند به لب بیاره حتی با همین گره کور اخم های درهمی که عادت شده که سردار شده که علی شده.
***
باکس گل رو از دستش می گیرم و با شوق نگاهشون می کنم. رزهای آبی و زیبای کنار هم چیده شده. با مهر نگاهش می کنم. لبخندش چر از شرمه. لب های همیشه رژ زده و سرخش مثل همیشه زیباست.
-چرا زحمت کشیدی؟ بیا تو.
قدمی به داخل می ذاره. چکمه ی مشکی پاشنه بلندش که تا بالای رون خوش تراشش رو پوشونده، چشم رو خیره می کنه. این زن، همیشه خیره کننده بود. حتی وقتی که من و سپیده بی خیال توی باغچه ی کوچیک حیاطمون گل بازی می کردیم و نیلوفر کنار می ایتاد مبادا که لباس های قشنگش، برای همیشه کثیف بشن.
با هم به طبقه ی بالا می ریم. به سمت همون مبل های راحتی و خوش سیما که بار اول وصفشون کردم و بیشتر از مبلمان سنتی و سلطنتی طبقه ی پایین دوستشون داشتم و دارم.
روبه روی هم می شینیم و قبل از نشستن پالتوی خوش دوخت کوتاهش رو درمیاره. روی مبل دقیقا کنارش می ذارتش. منم باکس گل رو روی میز دایره ای رو به رو می ذارم.
لبخندم از بین رفتنی نیست. شالش روی شونه هاش افتاده و باز هم یه بافت نازک تنشه.
-به مریم گفتم برات هات چاکلت مخصوصشو دست کنه. بخوری مشتری میشی.
دست های کشیده ش در هم فرو می رن و روی زانوهاش فرود میان. نگاهم می کنه و لبخندش همچنان شرمزده ست. قلبم کمی فشرده میشه و توی دلم به روزگاری که اینقدر دورمون کرده لعنت می فرستم. به روزگار بعد از سپیده که اینقدر سرد شده.
-پری، من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
دوست دارم بلند شم و گونه های برجسته شو ببوسم. دوست دارم بلند شم و برم مثل قدیما محکم بغلش کنم اما حسی این دوست داشتن ها رو سرکوب می کنه. حسی که شاید خجالتی و کم روئه. فقط لبخندم رو حفظ می کنم. ادامه میده.
-من نباید بعضی از حرف ها رو به تو می زدم. یه لحظه افسار اعصابم...
سرش رو به پایین می اندازه و دستاش بیشتر درهم قفل میشن. بیش از این سکوت نمی کنم. لحنم آرومه.
-دلم برای کولی بازیات تنگ شده بود. اصلا ناراحت نیستم که مثل قدیما جیغ جیغ کردنت رو دیدم.
سرش بالا میاد و پربغض نگاهم می کنه. با پشت دست محکم به دهن اون حس کم رو و خجالتی می کوبونم و از جام بلند میشم. به دوقدم بهش می رسم. بغض رفیقم، گلوی من رو هم سنگین کرده. درد این زن درد کمی نیست. روی زانوهام، جلوی پاهاش می شینم و آروم سرمو روشون می ذارم. بوی گذشته ها زیر بینیم می پیچه. بوی چیزی شبیه گل. بوی نیلوفر.
-من و تو همیشه همدیگه رو دوست داریم. بهت قول میدم سپیده هم ما رو یادش نرفته.
دستش که روی سرم می شینه، در آسانسور دقیقا کنار سینمای خانگی، باز میشه و مریم با سینی وارد میشه. سلام بلند و پر شورش سکوت رو می شکنه و با دیدن حالتمون برای ثانیه ای ایست می کنه اما ناگهان به خودش میاد و به سمتمون قدم تند می کنه.
-اوا خانومم. خاک بر سرم. پاهاتون لخته روی زمین نشینید دورتون بگردم. آقا بفهمه منو زنده نمی ذاره.
اشاره ای به دامن جینی که بلنداش تا روی زانوهامه می کنه. لبخندی می زنم و در جوابش میگم:
-نگران نباش زمین گرمه و هات چاکلتت گرم ترم می کنه. دلم برای دوستم تنگ شده.
نگاه نه چندان مطمئنی به نیلوفر غرق در فکر می اندازه. می دونم که تصور خوبی راجع بهش نداره و بحث اون روز رو یادش نرفته.
لیوان های بزرگ شیشه ای روی میز قرار گرفتن و هیچکدوم میل به خوردنش نداریم. سرم هنوز روی پاهاشه. بی مقدمه میگه:
-فردا برمی گردم پیش رهام.
سرمو بلند می کنم و غمگین نگاهش می کنم.
-حتی به قیمت شب های پر از شکنجه؟
نگاهش پر از درد میشه. دردی که بخاطر تصور اون همه آزار و اذیته.
-جریان سینا بیش از حد مامان بابا رو نابود کرد. من نمی تونم باعث نابودی بیشترشون بشم. باید بسازم.
لبم رو از شدت بغضی که داره غالب میشه و مغلوبم می کنه، گاز می گیرم.
-به چه قیمتی؟
اشکی روی گونه ش می چکه. اشکی که چشم های من رو هم خیس می کنه.
-دوستم داره. دست خودش نیست.
سرمو پایین می اندازم و صورتم تر میشه. سردرگمی های یک زن تموم نشدنیه. سوختن و ساختن، خاکسترش می کنه. امید به اینکه (اون دوستم داره) خاکسترش می کنه. انگار زن آفریده شده برای خاکستر شدن و سردرگم موندن.
***
-هیچ وقت فکر نمی کردم از ساز زدنم خوشت بیاد. فکر می کردم از من و هنرم متنفری!
نگاهش خشک تر میشه و دور تر. اتصال نگاهمون رو قطع می کنه و با فشاری که به سرم میاره همون نیمه اتصال هم قطع می شه و نصف صورتم به سـ*ـینه ش پیوند می خوره.
-هرشب قبل از خواب، با لباس های سفید برام ویولن بزن. نت هایی رو برام اجرا کن که تا حالا برای کسی اجرا نکردی!
لبخندم عمیق تر از همیشه میشه. چشم هام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم. بیش از دو جمله حرف زد و این یعنی معجزه. طوطی وار با لحن آرومی تکرار می کنم.
-هرشب قبل از خواب عروسک سفید پوش عمارت برای سردار سیاه پوش حرمسرام، آهنگ هایی رو میزنم که تا حالا برا هیچ کسی نزدم.
دستش توی موهام قفل و خشن میشه. دستی که تا ثانیه ی پیش، نوازش می کرد. صدای ملامت گرش لبخندمو به خنده تبدیل می کنه.
-حرمسرا؟!
دست هام دور این بدن فولادین محکم تر حلقه میشن. می خندم و صدای خنده م توی سـ*ـینه ش حبس میشه.
-منظورم به همین اتاق بود. همه ی این ویولنا بهترین تنها ثروت من از این دنیان.
بالاخره دست آزادش دور کمرم پیچیده میشه و بالاخره همون فاصله ی ناچیزم از بین میره. مشتش باز شده و نوازش از سر گرفته شده. نوازشی که همچنان با خشونت همراهه و نمی تونه خیلی ملایم باشه. دلم می سوزه که می خواد و نمی تونه. دلم برای این غول ناوارد می سوزه.
صداش کمی از اون جدیت بی اندازه دراومده ولی هنوزم آمرانه ست.
-این اتاقو خودم متولد کردم کاری نکن به دنیا نیومده، بکشمش!
حس مالکیت عجیبش نسبت به این زن مطلقه ی ویولنیست، همیشه برام جای سوال بوده و هست. سوالی که صددرصد بی جوابه ولی انکار این حس عجیب مالکانه ش به هیچ وجه شدنی نیست و می دونم که خودشم می دونه و قبول می کنه.
سرمو بیشتر درون سـ*ـینه ی ستبرش فرو می برم و تنها میگم:
-ممنونم.
و این دست مردونه زمخت تاب خورده به دور کمر باریکم، بشارت دهنده ی یه کوه محکمه. یه کوهی که طغیان زمین و آسمون هم نمی تونن تکونش بدن. این دست مردونه ی زمخت و ناوارد شاید نتونه نوازش کنه اما امروز فهمیدم می تونه لبخند به لب بیاره حتی با همین گره کور اخم های درهمی که عادت شده که سردار شده که علی شده.
***
باکس گل رو از دستش می گیرم و با شوق نگاهشون می کنم. رزهای آبی و زیبای کنار هم چیده شده. با مهر نگاهش می کنم. لبخندش چر از شرمه. لب های همیشه رژ زده و سرخش مثل همیشه زیباست.
-چرا زحمت کشیدی؟ بیا تو.
قدمی به داخل می ذاره. چکمه ی مشکی پاشنه بلندش که تا بالای رون خوش تراشش رو پوشونده، چشم رو خیره می کنه. این زن، همیشه خیره کننده بود. حتی وقتی که من و سپیده بی خیال توی باغچه ی کوچیک حیاطمون گل بازی می کردیم و نیلوفر کنار می ایتاد مبادا که لباس های قشنگش، برای همیشه کثیف بشن.
با هم به طبقه ی بالا می ریم. به سمت همون مبل های راحتی و خوش سیما که بار اول وصفشون کردم و بیشتر از مبلمان سنتی و سلطنتی طبقه ی پایین دوستشون داشتم و دارم.
روبه روی هم می شینیم و قبل از نشستن پالتوی خوش دوخت کوتاهش رو درمیاره. روی مبل دقیقا کنارش می ذارتش. منم باکس گل رو روی میز دایره ای رو به رو می ذارم.
لبخندم از بین رفتنی نیست. شالش روی شونه هاش افتاده و باز هم یه بافت نازک تنشه.
-به مریم گفتم برات هات چاکلت مخصوصشو دست کنه. بخوری مشتری میشی.
دست های کشیده ش در هم فرو می رن و روی زانوهاش فرود میان. نگاهم می کنه و لبخندش همچنان شرمزده ست. قلبم کمی فشرده میشه و توی دلم به روزگاری که اینقدر دورمون کرده لعنت می فرستم. به روزگار بعد از سپیده که اینقدر سرد شده.
-پری، من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
دوست دارم بلند شم و گونه های برجسته شو ببوسم. دوست دارم بلند شم و برم مثل قدیما محکم بغلش کنم اما حسی این دوست داشتن ها رو سرکوب می کنه. حسی که شاید خجالتی و کم روئه. فقط لبخندم رو حفظ می کنم. ادامه میده.
-من نباید بعضی از حرف ها رو به تو می زدم. یه لحظه افسار اعصابم...
سرش رو به پایین می اندازه و دستاش بیشتر درهم قفل میشن. بیش از این سکوت نمی کنم. لحنم آرومه.
-دلم برای کولی بازیات تنگ شده بود. اصلا ناراحت نیستم که مثل قدیما جیغ جیغ کردنت رو دیدم.
سرش بالا میاد و پربغض نگاهم می کنه. با پشت دست محکم به دهن اون حس کم رو و خجالتی می کوبونم و از جام بلند میشم. به دوقدم بهش می رسم. بغض رفیقم، گلوی من رو هم سنگین کرده. درد این زن درد کمی نیست. روی زانوهام، جلوی پاهاش می شینم و آروم سرمو روشون می ذارم. بوی گذشته ها زیر بینیم می پیچه. بوی چیزی شبیه گل. بوی نیلوفر.
-من و تو همیشه همدیگه رو دوست داریم. بهت قول میدم سپیده هم ما رو یادش نرفته.
دستش که روی سرم می شینه، در آسانسور دقیقا کنار سینمای خانگی، باز میشه و مریم با سینی وارد میشه. سلام بلند و پر شورش سکوت رو می شکنه و با دیدن حالتمون برای ثانیه ای ایست می کنه اما ناگهان به خودش میاد و به سمتمون قدم تند می کنه.
-اوا خانومم. خاک بر سرم. پاهاتون لخته روی زمین نشینید دورتون بگردم. آقا بفهمه منو زنده نمی ذاره.
اشاره ای به دامن جینی که بلنداش تا روی زانوهامه می کنه. لبخندی می زنم و در جوابش میگم:
-نگران نباش زمین گرمه و هات چاکلتت گرم ترم می کنه. دلم برای دوستم تنگ شده.
نگاه نه چندان مطمئنی به نیلوفر غرق در فکر می اندازه. می دونم که تصور خوبی راجع بهش نداره و بحث اون روز رو یادش نرفته.
لیوان های بزرگ شیشه ای روی میز قرار گرفتن و هیچکدوم میل به خوردنش نداریم. سرم هنوز روی پاهاشه. بی مقدمه میگه:
-فردا برمی گردم پیش رهام.
سرمو بلند می کنم و غمگین نگاهش می کنم.
-حتی به قیمت شب های پر از شکنجه؟
نگاهش پر از درد میشه. دردی که بخاطر تصور اون همه آزار و اذیته.
-جریان سینا بیش از حد مامان بابا رو نابود کرد. من نمی تونم باعث نابودی بیشترشون بشم. باید بسازم.
لبم رو از شدت بغضی که داره غالب میشه و مغلوبم می کنه، گاز می گیرم.
-به چه قیمتی؟
اشکی روی گونه ش می چکه. اشکی که چشم های من رو هم خیس می کنه.
-دوستم داره. دست خودش نیست.
سرمو پایین می اندازم و صورتم تر میشه. سردرگمی های یک زن تموم نشدنیه. سوختن و ساختن، خاکسترش می کنه. امید به اینکه (اون دوستم داره) خاکسترش می کنه. انگار زن آفریده شده برای خاکستر شدن و سردرگم موندن.
***
آخرین ویرایش: