کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
آغوشش رو رها نمی کنم. سرمو بالا میاد و چونه م به سـ*ـینه ش می چسبه. حرکت قلبش آروم و با طمانینه ست. ریش های بلندش مانعی هستن برای واضح دیدن چشم هاش. این زمردهای سنگی که انگار قصد ندارن هیچ وقت نرم شن.
-هیچ وقت فکر نمی کردم از ساز زدنم خوشت بیاد. فکر می کردم از من و هنرم متنفری!
نگاهش خشک تر میشه و دور تر. اتصال نگاهمون رو قطع می کنه و با فشاری که به سرم میاره همون نیمه اتصال هم قطع می شه و نصف صورتم به سـ*ـینه ش پیوند می خوره.
-هرشب قبل از خواب، با لباس های سفید برام ویولن بزن. نت هایی رو برام اجرا کن که تا حالا برای کسی اجرا نکردی!
لبخندم عمیق تر از همیشه میشه. چشم هام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم. بیش از دو جمله حرف زد و این یعنی معجزه. طوطی وار با لحن آرومی تکرار می کنم.
-هرشب قبل از خواب عروسک سفید پوش عمارت برای سردار سیاه پوش حرمسرام، آهنگ هایی رو میزنم که تا حالا برا هیچ کسی نزدم.
دستش توی موهام قفل و خشن میشه. دستی که تا ثانیه ی پیش، نوازش می کرد. صدای ملامت گرش لبخندمو به خنده تبدیل می کنه.
-حرمسرا؟!
دست هام دور این بدن فولادین محکم تر حلقه میشن. می خندم و صدای خنده م توی سـ*ـینه ش حبس میشه.
-منظورم به همین اتاق بود. همه ی این ویولنا بهترین تنها ثروت من از این دنیان.
بالاخره دست آزادش دور کمرم پیچیده میشه و بالاخره همون فاصله ی ناچیزم از بین میره. مشتش باز شده و نوازش از سر گرفته شده. نوازشی که همچنان با خشونت همراهه و نمی تونه خیلی ملایم باشه. دلم می سوزه که می خواد و نمی تونه. دلم برای این غول ناوارد می سوزه.
صداش کمی از اون جدیت بی اندازه دراومده ولی هنوزم آمرانه ست.
-این اتاقو خودم متولد کردم کاری نکن به دنیا نیومده، بکشمش!
حس مالکیت عجیبش نسبت به این زن مطلقه ی ویولنیست، همیشه برام جای سوال بوده و هست. سوالی که صددرصد بی جوابه ولی انکار این حس عجیب مالکانه ش به هیچ وجه شدنی نیست و می دونم که خودشم می دونه و قبول می کنه.
سرمو بیشتر درون سـ*ـینه ی ستبرش فرو می برم و تنها میگم:
-ممنونم.
و این دست مردونه زمخت تاب خورده به دور کمر باریکم، بشارت دهنده ی یه کوه محکمه. یه کوهی که طغیان زمین و آسمون هم نمی تونن تکونش بدن. این دست مردونه ی زمخت و ناوارد شاید نتونه نوازش کنه اما امروز فهمیدم می تونه لبخند به لب بیاره حتی با همین گره کور اخم های درهمی که عادت شده که سردار شده که علی شده.
***

باکس گل رو از دستش می گیرم و با شوق نگاهشون می کنم. رزهای آبی و زیبای کنار هم چیده شده. با مهر نگاهش می کنم. لبخندش چر از شرمه. لب های همیشه رژ زده و سرخش مثل همیشه زیباست.
-چرا زحمت کشیدی؟ بیا تو.
قدمی به داخل می ذاره. چکمه ی مشکی پاشنه بلندش که تا بالای رون خوش تراشش رو پوشونده، چشم رو خیره می کنه. این زن، همیشه خیره کننده بود. حتی وقتی که من و سپیده بی خیال توی باغچه ی کوچیک حیاطمون گل بازی می کردیم و نیلوفر کنار می ایتاد مبادا که لباس های قشنگش، برای همیشه کثیف بشن.
با هم به طبقه ی بالا می ریم. به سمت همون مبل های راحتی و خوش سیما که بار اول وصفشون کردم و بیشتر از مبلمان سنتی و سلطنتی طبقه ی پایین دوستشون داشتم و دارم.
روبه روی هم می شینیم و قبل از نشستن پالتوی خوش دوخت کوتاهش رو درمیاره. روی مبل دقیقا کنارش می ذارتش. منم باکس گل رو روی میز دایره ای رو به رو می ذارم.
لبخندم از بین رفتنی نیست. شالش روی شونه هاش افتاده و باز هم یه بافت نازک تنشه.
-به مریم گفتم برات هات چاکلت مخصوصشو دست کنه. بخوری مشتری میشی.
دست های کشیده ش در هم فرو می رن و روی زانوهاش فرود میان. نگاهم می کنه و لبخندش همچنان شرمزده ست. قلبم کمی فشرده میشه و توی دلم به روزگاری که اینقدر دورمون کرده لعنت می فرستم. به روزگار بعد از سپیده که اینقدر سرد شده.
-پری، من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
دوست دارم بلند شم و گونه های برجسته شو ببوسم. دوست دارم بلند شم و برم مثل قدیما محکم بغلش کنم اما حسی این دوست داشتن ها رو سرکوب می کنه. حسی که شاید خجالتی و کم روئه. فقط لبخندم رو حفظ می کنم. ادامه میده.
-من نباید بعضی از حرف ها رو به تو می زدم. یه لحظه افسار اعصابم...
سرش رو به پایین می اندازه و دستاش بیشتر درهم قفل میشن. بیش از این سکوت نمی کنم. لحنم آرومه.
-دلم برای کولی بازیات تنگ شده بود. اصلا ناراحت نیستم که مثل قدیما جیغ جیغ کردنت رو دیدم.
سرش بالا میاد و پربغض نگاهم می کنه. با پشت دست محکم به دهن اون حس کم رو و خجالتی می کوبونم و از جام بلند میشم. به دوقدم بهش می رسم. بغض رفیقم، گلوی من رو هم سنگین کرده. درد این زن درد کمی نیست. روی زانوهام، جلوی پاهاش می شینم و آروم سرمو روشون می ذارم. بوی گذشته ها زیر بینیم می پیچه. بوی چیزی شبیه گل. بوی نیلوفر.
-من و تو همیشه همدیگه رو دوست داریم. بهت قول میدم سپیده هم ما رو یادش نرفته.
دستش که روی سرم می شینه، در آسانسور دقیقا کنار سینمای خانگی، باز میشه و مریم با سینی وارد میشه. سلام بلند و پر شورش سکوت رو می شکنه و با دیدن حالتمون برای ثانیه ای ایست می کنه اما ناگهان به خودش میاد و به سمتمون قدم تند می کنه.
-اوا خانومم. خاک بر سرم. پاهاتون لخته روی زمین نشینید دورتون بگردم. آقا بفهمه منو زنده نمی ذاره.
اشاره ای به دامن جینی که بلنداش تا روی زانوهامه می کنه. لبخندی می زنم و در جوابش میگم:
-نگران نباش زمین گرمه و هات چاکلتت گرم ترم می کنه. دلم برای دوستم تنگ شده.
نگاه نه چندان مطمئنی به نیلوفر غرق در فکر می اندازه. می دونم که تصور خوبی راجع بهش نداره و بحث اون روز رو یادش نرفته.
لیوان های بزرگ شیشه ای روی میز قرار گرفتن و هیچکدوم میل به خوردنش نداریم. سرم هنوز روی پاهاشه. بی مقدمه میگه:
-فردا برمی گردم پیش رهام.
سرمو بلند می کنم و غمگین نگاهش می کنم.
-حتی به قیمت شب های پر از شکنجه؟
نگاهش پر از درد میشه. دردی که بخاطر تصور اون همه آزار و اذیته.
-جریان سینا بیش از حد مامان بابا رو نابود کرد. من نمی تونم باعث نابودی بیشترشون بشم. باید بسازم.
لبم رو از شدت بغضی که داره غالب میشه و مغلوبم می کنه، گاز می گیرم.
-به چه قیمتی؟
اشکی روی گونه ش می چکه. اشکی که چشم های من رو هم خیس می کنه.
-دوستم داره. دست خودش نیست.
سرمو پایین می اندازم و صورتم تر میشه. سردرگمی های یک زن تموم نشدنیه. سوختن و ساختن، خاکسترش می کنه. امید به اینکه (اون دوستم داره) خاکسترش می کنه. انگار زن آفریده شده برای خاکستر شدن و سردرگم موندن.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    روی صندلی نشستم و از آینه این اخم های همیشه درهم رو نگاه می کنم. بادقت و نهایت آرامش شونه رو لای موهام می لغزونه. از اون موقعی که وارد عمارتش شدم، دست هام رنگ شونه به خودشون ندیدن. اکثر وقت ها علی و بعضی وقت ها مریم، موهام رو شونه می کنن. نگاهش به موهامه. اما می دونم که دو تا چشم هم بالای سرش داره و نگاه خیره م رو رصد می کنه.
    -به چی اینجوری نگاه می کنی؟
    نگاهم ازش گرفته نمیشه و گردی از شیطنت هم روشون پاشیده میشه. لحنم هم از نگاهم عقب نمی مونه و شیطنت واره.
    -یه خرده عجیبه جناب سردار، از این کارهای ظریف و زنونه انجام بدن.
    شیطنتم رو می فهمه و شونه خشن تر لابه لای موهام حرکت می کنه اما آزار دهنده نیست.
    -اشتباهت دقیقا اینجاست. این کار مردونه ست!
    لبخندم از حاضرجوابیش عمیق تر میشه. به آرومی شونه ای بالا می اندازم و نگاهم رو ازش می گیرم. از توی آینه به خودم و کت سفید و شیکم نگاه می کنم.
    -برای من که خیلی خوب شده سردار آقا. زحمت شونه کردن این همه مو دیگه روی شونه هام نیست.
    جمله م که به نقطه می رسه، کارشم تموم میشه و شونه روی میز دقیقا کنار دست راستم، فرود میاد. دست هاش دو طرف شونه هام روی لبه ی صندلی قرار می گیره و از توی آینه بهم خیره میشه. من هم بهش نگاه می کنم. لبخند محو من و اخم های محوش مکملن یا پارادوکس؟
    بعد از لحظه ای سکوت، کاملا جدی و بی انعطاف صحبت می کنه.
    -همون دوستت که دفعه ی قبل بهت بی احترامی کرد، امروز اینجا بوده.
    می دونستم خبر داره. مگه میشه سردار علی رئوف از عمارت درندشتش، بی خبر باشه؟ سرم رو به علامت تائید حرفش تکون میدم. ساعت کلاسیک بسته شده به دور مچ مردونه ش، چشم گیره. ادامه میده.
    -عذر خواهی کرد؟
    کمی از این سوال شک مرموز، شک می کنم. دوباره سرمو به علامت مثبت تکون میدم. زمردهای سنگی هیچ حسی رو نشون نمیدن.
    -عذرخواهی کرد؛ ولی چرا...
    حرفم قطع میشه. صاف می ایسته سرجاش و طره ای از موهام رو با دست راستش برمی داره و به دور انگشت اشاره ش می پیچه. نگاه عمیقش به اون موی حلقه شده به دور انگشت کشیده و درشتشه.
    -بخشیدیش؟
    حالتش باز خوفناک شده. همون خوفناک مرموز و سردار وار. از سوالش بدنم یخ می بنده.
    -این سوال ها برای چیه آخه؟
    همون طره ی مو رو به سمت بینیش می بره و همونجا نگهش می داره.
    -پریناز، بخشیدیش؟
    اسمم که روی زبونش چرخیده میشه. این زبون همیشه تلخ و خشن، حسی پر از لطافت سرتاسر وجودمو فرا می گیره. لطافت و ترسی خفیف، درهم تنیده شدن.
    -من از همون اولم ازش ناراحت نشدم. بین دو تا دوست صمیمی مگه این چیزا هست اصلا؟
    نفس عمیقش روی اون طره پخش میشه. نگاهشو بالا میاره از توی آینه به چشم هام می دوزه.
    -چرا می ذاری بهت توهین کنن؟
    ابهت نگاهش، چهره م رو مضطرب می کنه.
    -کسی به من توهین نمی کنه. اگه بحثی هم بین من و نیلو پیش اومد، رفیقانه بود.
    موهام ول میشه و به سمت زمین سقوط می کنه. دوباره خم میشه و دست هاش روی لبه های صندلی قرار می گیره.
    -هیچ وقت توی زندگیت جلوی کسی که بهت بی احترامی کرده نایستادی. اما من دیگه هستم و نمی ذارم این اتفاق بیفته.
    نگاهم عمیق تر میشه؛ اما نمیشه این سنگ های محکم رو با مته سوراخ کرد و به درونشون پی برد.
    -مگه توی همه ی جریانات زندگیم بودی که اینو میگی؟
    بیشتر خم میشه و نگاهش به سمت موهام پایین میاد. بینیش بالای سرمه. دوباره قصد داره عطرشون رو طلب کنه.
    صداش آروم تر از همیشه شده. صدای محکم و مردونه ش.
    -تو هیچی نمی دونی!
    قلبم بی قرار شده. مثل نگاهم. مثل نفس هاش.
    -تو به نیلو گفتی بیاد پیشم؟
    سرش بیشتر پایین میاد و بینیش درون موهام فرو می ره.
    -من بهش گفتم باید ازت معذرت بخواد جوریکه ببخشیش.
    بـ..وسـ..ـه ای درون موهام روی سرم خورده میشه که باعث بیشتر فرو ریختنم میشه. این حامی زورگو، از کی اینقدر پررنگ شده که تک به تک اعمال و زندگی من رو از بره. که به تک تک اطرافیانم توجه داره. این حامی سیاه پوش، کیه که اینقدر دیر اومده و داره جا پاشو محکم می کنه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تقی به در خورد میشه. علی به آرومی سرجاش می ایسته و اجازه ی ورود رو صادر می کنه. مریم در رو سریع باز می کنه و داخل میشه. باز لپ های تپلش گل انداختن. نفس نفس می زنه.
    -خانوم بزرگ اینا رسیدن.
    هول زده از جام بلند میشم. دامن سفید و جذبم رو که تا پایین زانوهامه با دستم صاف می کنم. ترسم از خانم بزرگ از خود علی هم بیشتره. این زن عجیب مقتدره. دوشادوش هم از اتاق خارج میشیم. در سکوت همراهیم می کنه. از این حسی که دوست دارم دستم رو توی دستش بگیره خجالت می کشم. در تعجبم که چرا دلم می خواد جلوی خونوادش بهم روی خوش نشون بده این مرد همیشه جدی. با پشت دست جلوی توی دهن این حس های عجیب و غریبم می کوبم و سعی می کنم با زدن لبخندی مصنوعی، اضطرابم رو قایم کنم.
    زینب، همون خدمتکار خشک روز اول، در رو براشون باز می کنه. خانم بزرگ اول از همه وارد میشه. زینب با احترام و همان خونسردی همیشگی بهش سلام می کنه و سلامش بی جواب می مونه اما می دونم براش اهمیتی نداره. مثل یه آدم آهنی فقط وظایفش رو انجام میده. بدون هیچ پس و پیشی.
    به قدم هام سرعت می بخشم و نزدیکشون میشم. آقاجون و آیدا هم وارد میشن. لبخندم عمیق تر میشه. نفسم کمی بخاطر این عجله و تند راه رفتن گرفته اما سعی بر کنترلش دارم.
    -سلام... خیلی خوش اومدین.
    و اول از همه دستم رو به سمت خانم بزرگ دراز می کنم. نگاهش به سر و شکلم کشیده میشه. معذب وار سرمو پایین می اندازم. دستمو به سردی فشار میده.
    -سلام عروس!
    بدنم یخ می بنده. مثل لبخند روی لب هام. عروس گفتنش قشنگ نیست. حقیرانه ست. بدجوری هم حقیرانه ست. چادرشو درمیاره و زینب سریع ازش می گیره. نگاهمو به آقاجون می دوزم. حتی لبخند گرمش هم نمی تونه یخم رو آب کنه. به سمتم قدم برمی داره.
    -سلام بابا جان. حال دخترم چطوره؟
    و ثانیه ای نمی گذره که پیشونیم رو پرمحبت می بـ..وسـ..ـه. از این همه سرما و گرما حس ترک برداشتن بهم دست میده اما باز هم دارم سعی می کنم که ظاهرم نماینگر درون پرتلاطمم نباشه.
    -خوش اومدید آقاجون. بفرمایید داخل.
    چشمک مردونه ای نثارم می کنه و به سمت علی میره. علی ای که محکم پشتم ایستاده و در سکوت نظاره گره.
    -بابا جان کمی لبخند بزنی بد نیست.
    نمی فهمم عکس العمل رئوف چیه چون آیدا محکم بغلم می کنه و زیرگوشم می گـه:
    -آخ که چقدر خوردنی شدی عروس جونی.
    به ارومی می خندم و گونه ی ظرفش رو بـ..وسـ..ـه می زنم.
    زینب به سمت ضلع شرقی هدایتشون می کنه. خانم بزرگ در سکوت توی این پیرهن بلند یشمی و گرون قیمت، مقتدرانه به سمت مبل های سلطنتی عمارت حرکت می کنه. عمارتی که واقعا برای همچین زنی ساخته شده. علی هم کنار پدرش راه میره و آقاجون به آرومی در حال صحبته با پسرشه.
    آیدا که کنارم ایستاده چادرشو در میاره. توی این کت و شلوار شیری رنگ کشیده تر از همیشه شده.
    -چرا ایستادی پری جون؟
    با دست موهامو پشت گوشم هدایت می کنم. لبخندم هنوز روی لب هامه.
    -تو برو بشین منم الان میام عزیزم.
    ابروهاشو بالا می اندازه و با (چشم) کشیده ای به سمت بقیه حرکت می کنه. سریع به سمت آشپزخونه می رم. آشپزخونه ی بزرگ پشت راه پله. فریبا، آشپز عمارت با همون یونیفرم بی روح در سر گاز ایستاده و مریم سر میز چوبی وسط آشپزخونه، مشغول شربت ریختن توی لیوان هاست. هول زده به سمتش میرم و می گم:
    -چی درست کردی؟
    سرش بالا میاد و با تعجب نگام می کنه.
    -وا خانوم، شما اینجا چیکار می کنید؟!
    کنارش می ایستم و به آب پرتقال خوشرنگ توی لیوان ها نگاه می کنم.
    -من می برمشون.
    ضربه ی آرومی به گونه ش می زنه.
    -همینم مونده اینکارو بکنید آقا باز اخراجم بکنن. تو رو خدا برید پیش بقیه. مگه من مردم شما سینی شربت بلند کنید!
    بی توجه بهش، سینی رو برمی دارم و به آرومی سعی می کنم قدم بردارم. در همون حین می گم.
    -سریع کیک ها رو برش بده و بیار. فریبا تازه از فر درشون اورده، تا گرمن خوشمزه ترن.
    دعا دعا می کنم که یه وقت خدایی نکرده جلوی این جماعت و به خصوص خانم بزرگ لیز نخورم. بسم الله بسم الله گویان نزدیکشون می شم و مرتب لبم رو گاز می گیرم. پشمک توی دهنم پیچیده میشه و کمی کامم رو شیرین می کنه.
    آیدا و آقاجون به سمت من دید دارن. یا دیدنم چشم های آیدا برق می زنه و صدای پر از تحسین آقا جون بلند میشه.
    -چرا زحمت کشیدی بابا جان!
    آیدا با شوق و لحنی که مملو از مهربونیه در ادامه ی حرف آقاجون میگه:
    -عروسمون ماهه بخدا. با وجود خدمتکار توی خونه، خودش ازمون پذیرایی می کنه. داریم مگه؟
    ای کاش می تونستم بهش بگم به این کاخ دردندشت نگو خونه. به ابهتش برمی خوره اما به جاش لبخندم رو حس می کنم. اول از همه به خانم بزرگ تعارف می کنم. خم میشم و موهام کمی روی لبه ی سینی ریخته میشه. از ترس لبم رو گاز می گیرم.
    سرشو بالا میاره و نگاهی بهم می اندازه. کم کم دارم به غالب تهی کردن نزدیک میشم. نگاهمو ازش می گیرم و سربه زیر میگم:
    -بفرمایید.
    بعد از لحظه ای مکث لیوانی برمی داره و آروم ولی محکم میگه:
    -موهای قشنگی داری!
    با شنیدن حرفش شوک زده میشم و اینبار از خجالت لب بیچاره م رو گاز می گیرم. در جوابش تشکر می کنم و به آقاجون و آیدا هم تعارف می کنم. نگاه آیدا پر از شیطنته. انگار فهمیده از شنیدن حرف مادرش، دلم زنونه وار شاد شده.
    به سمت علی خم میشم. نگاه زمردی و نامفهومش بهم خیره ست. لبخندم واقعی میشه و وسعت بیشتری به خودش می گیره. همونجور که نگاهش به چشم هام متصله، لیوانی برمی داره. اینکه تشکر نمی کنه و هیچی نمی گـه، باعث میشه لبخندم کمی کج بشه و نگاهمم کمی کدر. به کنارش ضربه ای آروم می زنه و این یعنی کنارم بشین. عروسک سفیدپوش عمارت اطاعت می کنه. سینی رو زینب از دستم می گیره و روی میز کنار مبل، لیوان شربتم رو قرار میده. کنار امرکننده می شینم و پرسیلش، عطر زنونه ی ملایمم رو مغلوب می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    مریم کیک به دست وارد جمع میشه. می خوام بلند شم و کیک رو از دستش بگیرم اما دست مردونه ی علی روی رون پام قرار می گیره و مجبورم می کنه بشینم. تنم از این تماس می لرزه. نگاهش می کنم. نگاهم نمی کنه اما دستش همچنان روی پامه و حرارتش زیاده.
    -بسه دیگه، بقیه شو بسپار به خدمتکار!
    آروم تر از خودش جوابشو میدم. سعی می کنم صدام بخاطر این تماس لرزون نباشه.
    -زشته جلوی مادرت.
    دستش رو از روی پام برداشته میشه و جاش هنوز داغه. نگاهم می کنه و زمردهاش رو توی چشم هام فرو می بره. جدی تر از همیشه.
    -زشت اینه که توی این عمارت، زن من جلوی همه خم و راست بشه! پس بشین سرجات!
    توی دلم (زورگو) خطابش می کنم و توی دلم ذوق و شوق عجیبی پر می زنه و توی دلم پر ازحرارت میشه. مریم با احترام بسیار زیادی کیک ها رو تعارف می کنه و برای اولین باره که این روی جدی و آرومش رو می بینم. جدیتی که بخاطر حضور خانم بزرگه!
    لبخند مهربون آقاجون دقیقا مثل آیدا از بین رفتنی نیست. پر مهر بهم چشم می دوزه.
    -از این پسر پشمالوی من راضی هستی دخترم؟
    از لقبی که به سردار میده خنده م می گیره. انگار مثل من از این ریش های بلند راضی نیست. به جای حنده ای بلند و ناپسند، لبخند عمیقی به روش می پاشم.
    -خدا رو شکر همه چی خوبه. امیدوارم سردار از من راضی باشن.
    از احترامی که به پسرش می ذارم و جلوی جمع سردار خطابش می کنم، خوشش میاد. نمی دونه که من توی تنهایی هامون هم تا حالا اسمش رو صدا نزدم. سرش رو تکون میده.
    -خوشبخت باشید همیشه.
    تشکری می کنم و سرم رو پایین می اندازم. زیرچشمی علی رو نگاه می کنم. هنوزم خشک و جدیه. انگار نه انگار خونوادش اومدن. انگار جلوی من نشسته. انگار وسط ماموریته. انگار غریبه ها دوره ش کردن. انگار هیچ کس مهم نیست.
    -پری جون، بخدا من توی دلم مونده تا بهت غر نزنم آروم نمیشم.
    پرتعجب سرمو بالا میارم. نگاهمو به آیدا می دوزم که با این چتری ها و موهای صافی که روی سرشونه هاش قرار گرفتن، بانمک تر شده. انحنای لب هاش به پایین کشیده میشه و با لحنی ناراحت ادامه میده.
    -من آرزو داشتم عروسی خان داداشمو ببینم. جون من حداقل بیا یه جشنی چیزی بگیریم. حیف تو نیست به فامیلا نشونت ندیم؟
    بعضی از کارها و حرف های آیدا جلوی جمع اصلا پسندیده نیست. اصلا پخته نیست. اصلا به موقع نیست. تلاش زیادی می کنم که لحنم آروم باشه. نگاهم آروم باشه. طپش های قلبم آروم باشه.
    -عزیزدلم، من شرایطم رو براتون توضیح دادم. راستش جشن عروسی مناسب حال و احوالم نیست. کم سعادتیه منه که هنوز نتونستم با فامیل هاتون آشنا بشم اما قول میدم با موافقت سردار، حتما یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم.
    باد خوابیده ی آیدا دوباره پرباد میشه. نیشش به اندازه ی اقیانوس ها باز میشه. دست هاش رو به هم می زنه.
    -جون من؟ پس قول بده همین روزا بگیری. باشه؟
    می خوام جوابش رو بدم که صدای مقتدر خانم بزرگ، زودتر از من بلند میشه.
    -این زن و شوهر هستن که تعیین می کنن کی و کجا جشن بگیرن، در ضمن اگر بخوان جشنی بگیرن! دخالت بیجا اصلا کار قشنگی نیست.
    از این حمایت غیر مستقیم، باز هم اون حس زنونه بالا و پایین می پره اما از اون ورم دلم به حال این دخترک شیطون می سوزه که اینجوری سنگ رو یخ شد جلوی همه. مادر علی، مثل خودش مبهمه و غیر قابل پیش بینیه. شخصیتش پر از اقتداره و در وهله ی اول وقتی که دیدمش فکر کردم از من بدش میاد اما حالا فهمیدم که نه. فقط بی حساب حرف نمی زنه و به قول روشنا درگیر لبخند های فیک پریناز وار نیست. آیدای بیچاره سرش رو پایین می اندازه و حرفی نمی زنه. سکوت بدی بینمون حکم فرما میشه. هر کاری می کنم که بخوام این سکوت رو بشکنم، نمی تونم. اون روی خجالتیم اجازه نمیده. آقاجون به کمکم میاد و رو به علی میگه:
    -بابا بریم سراغ شطرنج؟
    از پیشنهادی که میده آهم درمیاد. آقا جون بخواد با علی بره، من بین این خانم بزرگ نامنعطف و آیدای سر در یقه فرو کرده و ساکت، چی کار کنم!
    علی بی حرف، از جاش بلند میشه و به تبع اون آقا جون هم بلند میشه. دلم می خواد به ساق دستش چنگ بزنم و مجبورش کنم که کنارم بشینه اما به جاش نگاهمو به آیدا می دوزم و دور شدنش رو نگاه نمی کنم.
    مردها که میدون رو خالی می کنن خانم بزرگ هم از جاش بلند میشه. با تعجب نگاهش می کنم که خشک می پرسه.
    -اشکالی نداره چرخی توی عمارتت بزنم عروس؟
    از سوالش شرمنده میشم. این عمارت در اصل ارث خود این زنه. از جام بلند میشم.
    -این چه حرفیه. اینجا همه چیزش مال خودتونه. می خواید همراهیتون کنم تنها نباشید؟
    با حالت عجیبی نگاهش رو به دور و بر می اندازه.
    -می خوام با خاطرات جوونیم تنها باشم.
    سری تکون میدم. درکش می کنم. شاید سال های خوب این خانم بزرگ که قطعا قدیما سوگولی پدرش بوده، توی این عمارت سپری شده. می تونم تصور کنم دختری مغرور و سرکش رو که با لباس های فاخرش، از پله ها پایین میاد و خدم و حشم، جلوش خم و راست میشن.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    به سمت تالار غذاخوری قدم برمی داره. نگاهی به آیدا می کنم که هنوزم پکره.
    -بی خیال آیدا خانوم. بهت نمیاد ساکت و آروم باشی.
    سرش بالا میاد و چشم های علی مانندش رو بهم می دوزه. چشم هایی که پر از مظلومیت و ناراحتیه. چیزی که من تا حالا توی زمردهای برادرش ندیدم.
    -پری جان، من نمی خواستم دخالت کنم به خدا.
    از جام بلند میشم و میرم کنارش می شینم. دستمو دور شونه های ظریفش می اندازم. این دختر مثل یه گلبرگ لطیف، پاکه و ساده ست.
    -ناراحت نباش دختر. تو حرف بدی نزدی فقط نباید جلوی جمع مطرح میشد که اشکال نداره. گذشت. زود آیدای همیشگی شو. اینجوری دوست داشتنی نیستی.
    لبخند ملیحی لب های نازکش رو از هم باز می کنه.
    -من خیلی خوشحالم که تو عروسمون شدی. من رو مثل خواهرت بدون. باشه؟
    گونه ش رو پر محبت می بوسم.
    -چشم.
    چشم هاش باز هم براق میشه. دستمو می گیره و با شوق میگه.
    -بیا ما هم بریم عمارت گردی.
    چشم هام گرد میشه.
    -کجا مثلا؟
    از جاش بلند میشه و من رو هم همراه با خودش می کشه.
    -شرط می بندم اتاق های بالا رو ندیدی اصلا.
    تند تند پشت سرش قدم برمی دارم چون تقریبا درحال دویدنه.
    -دو سه تاشونو دیدم.
    بلند می خنده و طنین خنده ش توی سالن پخش میشه. با هم از پله ها بالا می ریم. به کتابخونه طلایی و مارپیچ مانند اشاره می کنه و میگه:
    -حتما خیلی اینجا رو دوست داری.
    پرحسرت به کتابخونه نگاه می کنم.
    -خیلی قشنگه ولی اینقدر درگیر بودم که اصلا سمتش نرفتم.
    دستمو می کشه و در همون حین میگه:
    -ایشالله که صدها سال اینجا زندگی می کنی و کل کتاب های خاندانمون رو می خونی. باورت میشه چند نسل کتاب توی این کتابخونه چیده شده؟ نسخه های خطیش، فکر کنم خیلی قیمتی باشن. اتفاقا خواهان هم زیاد دارن اما رسم خونواده ی ما اینه که این عمارت فقط بازسازی بشه اما چیزی ازش کم نشه و مستقیم بره توی بغـ*ـل نسل بعدی.
    کنجکاوتر میشم که سری به این کتابخونه ی عجیب بزنم. فکر نمی کردم همچین کتاب هایی داشته باشه. به سمت اولین اتاق از سمت راست میریم.
    -توی این اتاق رفتی پری جون؟
    سرمو به علامت نفی تکون میدم. با شیطنت ابروهاش بالا می پره.
    -پس نصف عمرت برباد رفته که اتاق جوونی های مامانمو ندیدی!
    در باز میشه و با هم به داخل اتاق قدیم می ذاریم. دیوار های مخمل سبز تیره و قابی عکسی بزرگ دقیقا پشت تخت خواب دونفره ی سلطنتی، چشمم رو می گیره. دختر جوون، با هیکلی که کمی پره و با موهای بلند فر درشت، سخاوتمندانه نگاهمون می کنه. غرور توی نگاهش ذره ای تغییر نکرده. به سمت قاب عکس قدم برمی دارم و مسخ شده می پرسم.
    -موهای خانم بزرگ فره؟
    پشت سرم حرکت می کنه.
    -آره ولی خیلی وقته موهاش کوتاهه و توی عمارت روسری سرش می کنه.
    زیبایی ملکوتی ای نداره چهره ی این دختر مغرور. اما همین فخر و اعتماد به نفسش، ستودنیه. لبخندی روی لبم نقش می بنده. کم کم داره از این عمارت با اصالت و پر رمز و راز خوشم میاد.
    -چقدر خوب که خیلی چیزها تغییر نکرده و هنوز اتاق خانم بزرگ دست نخورده باقی مونده.
    آه آیدا بلند میشه. به سمتش برمی گردم. نگاهش به عکس مادرشه.
    -جون مامان برای این عمارت در می رفت اما اونقدر عاشق بابام بود که دل بکنه از همه ی ارث و میراثش و بیاد توی اون خونه ی کوچیک ولی سرزنده زندگی کنه. من راستش خونمون رو از اینجا بیشتر دوست دارم. حتما بیا اونجا.
    پس خانم بزرگ هم بلد بوده عاشق بشه و عاشقی کنه. عشقی بزرگ و گرانقدر که حتی باعث شده دل از پرنسس بودن بکنه و بشه خانوم خونه ی یه مرد مهربون و درستکار.
    -بیا بریم بقیه ی اتاق ها رو بهت نشون بدم.
    به سختی دل از اون عکس زیبا می کنم و دنبالش راه میفتم و در همون حین می پرسم.
    -یادمه یه بار گفتی بهزاد پسرخالته. دروغ گفتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    برمی گرده و با حالت بامزه ای چپ چپ نگاهم می کنه.
    -دروغگو دشمن خداست پری خانوم. چه فکرای بدی داری از من توی سرت.
    پرتعجب می گم:
    -تنها وارث انگار خانم بزرگ بوده ولی توی تولد بهزاد تو من گفتی پسرخالته!
    برمی گرده و راه میفته. منم به دنبالش روونم.
    -بله پسرخالمه اما تنی نیست. مادر بهزاد وقتی مامانم بیست سالش بود به عنوان خدمتکار میاد عمارت. اونم هم سن مامان بود اون موقع. کم کم با هم دوست میشن. همراز هم میشن. غمخوار هم میشن. خواهر هم میشن. اون بهزادم میشه پسرخاله ی ما.
    از اتاق خارج میشیم. در سکوت سرمو تکون میدم. اتاق دوم رو رد می کنه و به سمت اتاق سوم میره. می ایستم.
    -از این اتاق بدت میاد که ردش می کنی؟
    به سمتم برمی گرده. چشم های پر از سوالش رو به در بسته اتاق دوم می اندازه.
    -از اون موقعی که این عمارت دست خان داداش افتاده، در این اتاق قفل شده. هیچ کس اجازه نداره واردش بشه، حتی خدمتکارا.
    به در بسته ی مرموز باشگفتی نگاه می کنم.
    -یعنی تا حالا کسی اون داخل رو ندیده.
    مطمئن نگاه سبزشو بهم می دوزه.
    -هیچ کس غیر از خودش!
    صدای محکم خانم بزرگ، از پشت سر به گوش می رسه و باعث میشه چشم از آیدا و اون در پر رمز و راز بگیرم به سمت اون دختر فر درشت برگردم.
    -می خوام باهات چند دقیقه صحبت کنم عروس.
    افکار عجیب مربوط به اون اتاق رو از ذهنم به زور خارج می کنم. لبخند کمرنگی روی لبم نمودار میشه. روی مبل های راحتی گوشه ی سالن می شینه. آیدا بی هیچ حرفی ازمون فاصله می گیره و از راه پله قصد می کنه که پایین بره. در حالیکه توی سرم داره می گذره که این زن چه حرف هایی با من داره به سمتش قدم برمی دارم. به پشتی مبل تکیه داده و پای چپش روی پای راستش قرار گرفته. (با اجازه) ای میگم و روبه روش روی مبل می شینم.
    -سرت بالا باشه دخترجان.
    به آرومی نگاهمو از زانوهام می گیرم و توی چشم هاش می دوزم. اقتدار علی بی شک به این زن رفته. روسری ابریشمی صورت گردش رو به شکل مرتبی قاب گرفته.
    لحن محکمش، سکوت بینمون رو می شکنه.
    -اولین باره که می خوام باهات صحبت کنم. خودت هم می دونی که تو انتخاب من برای پسرم نبودی. من برای عروسم فاکتورهای به خصوصی داشتم که تو اون خصوصیات رو نداری.
    بی رحمانه شلاق کلمات بر پیکر بی جونم زده میشه و هنوزم مجبورم به چشم های ناملایمش نگاه کنم. نگاهی که هنوز هم توام با احترامه.
    ادامه میده.
    -وقتی تو رو به عنوان عروس پیشنهاد کرد، نه مخالفت کردم نه موافقت چون به انتخاب پسری که بزرگ کردم ایمان داشتم و دارم. سال های زیادی به علی دخترهای مختلفی از خونواده های با اصل و نسب پیشنهاد کردم اما نمی پذیرفت و حتی نمی خواست اون ها رو ببینه. نمی دونم توی تو چی دیده که حاضر به ازدواج باهات شده ولی می دونم هر چی دیده، منحصر به فرده!
    نمی دونم داره ازم تعریف می کنه یا اینکه تخریبم می کنه. هرچی هست علت ازدواج علی با من ذهنم رو مشغول کرده. به من گفت برای امنیت باهام ازدواج کن اما نگفت اون برای چی حاضر به ازدواج با پریناز مطلقه و ویلونیسته!
    -تنها خواسته م ازت به عنوان یک مادر اینه که حال پسرم رو خوب کنی!
    بادقت تر نگاهش می کنم. لحظه ای مکث می کنه. می خوام چیزی بگم که دستش رو بالا میاره.
    -این مرد به خاطر شغلش صحنه هایی رو دیده که به کلی روح آدمیزاد رو خدشه دار می کنه. ماموریت هایی رفته که از خود جهنم هم بدتر بود ولی هیچ وقت اخم به ابرو نیاورده و جا نزده. این مرد به خاطر هوش عجیب و غریبش، خیلی زود پر و بال پیدا کرد و جاهایی رفت که شنیدنش هم مو رو به تن سیخ می کنه. روح پسرم آزار دیده و خش دار شده. روحش به یه زن صبور نیازمنده تا با مهر و محبت زخم هاش رو التیام ببخشه. حال پسرم رو خوب کن عروس!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پاهام بی اراده به سمت مزار سوگند کشیده میشن. با سستی قدم بر می دارم؛ اما با صحنه ای که می بینم پاهام از حرکت می ایسته، قلبم هم. این مرد با این موهای تیفوسی سیناست؟ مردی که پوست استخون شده و فقط قد بلندش که اگر خمیده نمی شد نشون می داد که این مرد همون سینای همیشه سرزنده ست. سرش روی قبره و صدای هق هقش می پیچه. گوش هام رو می گیرم، می خوام چشما هم رو هم ببندم اما بسته نمیشن . نفس هام بریده بریده شدن. اعمال و کارام دست خودم نیست. صدای جیک جیک گنجشک ها باز فالش شده. صدای ضجه های سینا نوازندگی های هایفز رو به یادم میاره. روس زمین زانو می زنم. هنوزم دست هام رو گوشمه اما همه چیو می شنوم. چشم هام هر لحظه گرد تر می شه.
    قلبم ... قلبم انگار از طپش ایستاده. گریه نمی کنم ، ماتم، حیرونم. دو مرد که لباس فرم دارن، میان دور بازوهای سینا رو
    می گیرن وبه زور بلندش می کنن. از جام به سختی بلند میشم و به سمتشون میرم. سینا تقلا می کنه که بازوهای نحیفش رو از قفل دست هاشون آزاد کنه اما نمی تونه. مرتب اسم سوگند رو فریاد می زنه و ناگهان من رو می بینه. سرجاش می ایسته. منم رو به روشم. مات میشه بهم ، اشکام می ریزن روی گونه هام . نه دیگه گریه میکنه نه اسم سوگند رو صدا می زنه. به چشم هام نگاه میکنه فقط . من هم. بازوهاش هنوز میون دست های مزاحم و بی رحمه اون دو مرده. دستم ناخواسته بالا میاد که اشک های روی گونه ش رو پاک کنه اما دستم اسیرمیشه. علی رو نگاه می کنم که دستم رو گرفته و داره بهم نگاه می کنه. نگاهی خشن و یخی. نگاهی تهدید کننده. نگاهی زندانبان وار.
    دوباره خیره میشم توی چشم های سینا. یه روزی این چشم ها قبله گاه من بودن. بارون اشک هام تمومی ندارن.
    علی دستم رو می کشه. کشیده میشم. مقاومتی نمی کنم. نگاهم به سیناست که هر لحظه بیشتر دارم ازش دور
    میشم. علی میره و من رو به دنبال خودش می کشه. نگاه منم هر لحظه بیشتر تمنای دیدن چشم های
    خیس سینا رو می کنه. به هم خیره ایم. هیچ کس نمی تونه اتصال نگاهمون رو قطع کنه. مردها کریهانه سینا رو می کشن و علی من رو. دارن از هم دورمون می کنن. می خوان ما با هم نباشیم. چشم ندارن با هم بودن ما رو ببینن. عصبی میشم و سرجام می ایستم. اما باز هم کشیده میشم و تلاشم نتیجه ای نداره. کلافه تر از همیشه م.
    - دستمو ول کن !
    صدای فریادم تو کل فضا می پیچه. می ایسته و نمی ترسم. برمی گرده و نمی ترسه. چشم هاش ترسناک تر از همیشه شدن ونمی ترسم. اونقدر غمگینم که دیگه از هیچی نمی ترسم. اشک های عصبیم، صورتم رو غرق کرده.
    - مگه کری؟ بهت میگم ولم کن. برو. برو بذار به درد خودم بمیرم. برو!
    از ته دل جیغ می زنم. جیغی که حتی صدای اعصاب خورد کن پرنده ها هم خاموش کرده. دستم رو ول نمی کنه.
    با مشت لرزونم محکم توی سـ*ـینه ش می کوبم. صدای خراشیده وعصبی ولی آروم میگم:
    - ولم کن !
    ابهام چشم هاش، بیشتر از همیشه شده. سینا دور و دور تر میشه و قلب من بیقرارتر. لحن آرومش، روی اعصاب ضعیفم بیشتر خط می کشه. لحن آرومی که نشون میده اطمینان این مرد به خودش رو.
    - ولت کنم که چی بشه؟
    بیشتر می لرزم. طغیان می کنم و طوفان نگاهم قادره همه ی این سبزی رو از بین ببره. قادر سرد سنگشون رو بشکنه و غرق کنه.
    - می خوام برم پیشش. ولم کن!
    دستم محکم تر فشرده میشه و دردی توی جون لا جونم نمی پیچه. لمس شدن. لمس شکنجه های این روزگار لامروت. باز هم زمردهاش، توی دریایی از خون شناور میشن. صورت بی انعطافش بهم نزدیک تر میشه. نفس های تند و پشت سرهمش قصد داره آتیش بزنه. غرشی که از لای دندون هاش خارج میشه، فریاد پر از دردم رو به آسمون هفتم می بره.
    -تو دیگه هیچ وقت سینا رو نمی بینی و تنها مرد لعنتی زندگیت منم. چه مرده باشی چه زنده دیگه دست هیچ کس به تو نمی رسه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    چشم هام باز میشه و نفس نفس زنان، توی این تاریکی بی پایان، فقط برق زمردهای گربه مانند علی، دنیام رو پر می کنه. پیشونیم پر از دونه های عرق ریز و درشته. بغض بدی توی گلوم ریشه دوونده و چشم هام، محو نگاهیه که سفیدیش بدجوری غروب کرده و قرمز شده. فاصله ی بینمون اونقدر کمه که نفس های داغش صورت یخ زده از ترسم رو گرما می بخشه. زبونم رو لب های خشک و ترک خورده م کشیده میشه. زمزمه می کنم.
    -خواب... خواب بدی... دیدم.
    نمی تونم یه جمله رو کامل بگم. هنوز غربت و دردی که توی خواب دچارش شده بودم، شلاق وار به بدنم کوبیده میشه. علی خم شده به روی صورتم، عقب نمی ره و چیزی نمی گـه فقط چشم هاش ثانیه به ثانیه برنده تر میشن. برنده تر میشن و ای کاش میشد فرار کنم. نفس کشیدنش عادی نیست. نفس کشیدنش، تهدیده. نفس کشیدنش، عصبیه. سرم بیشتر درون بالشت فرو میره و ای کاش می شد توی قعر زمین دفن شم با توی هوا محو.
    دست چپش بالا میاد و روی موهام می شینه. این دست مثل این روز ها طعم نوازش نداره. این دست دوباره شکنجه گر شده. این دست نظامی وار و سرداروار شده.
    نفسم بند میاد. از ترس و وحشت، توی این اتاق تاریک با این شیر بی افسار، نفسم بند میاد.
    -چی... شده؟... من... من فقط خواب دیدم.
    زمردهاش انگار دارن سیاه میشن. دستش آروم روی سرم کشیده میشه. دستی که همزمان می تونه مسکن باشه و آزاردهنده. دست هام کنار بدنم مشت میشن و رو تختی رو چنگ می زنن.
    صداش لرزه ی خوفناکی به وجودم می اندازه.
    -توی خونه ی من، توی اتاق من، توی تخت من، سینا سینا از دهنت نمیفتاد!
    دندون هام هیستریک وار به هم خورده میشه. لحنم پر از تمناست. حالم خوب نیست. پر از ضعفم، پر از ترس.
    -داشتم خواب می دیدیم. اصلا خواب خوبی نبود. به خدا کابوس بود. یه کابوس وحشتناک.
    دستش روی موهام می لغزه و روی سرشونه م می شینه. داغی این دست از خشم بی نهایته. از خشمی که قادر به خورد کردن همین شونه ی نحیفه.
    حالت نگاهش اونقدر عجیب و سرده که باعث میشه روحم از خوف، یخ بزنه.
    -توی کابوس وحشتناکت سینا بود ولی علی نبود!
    دستش سرشونه م رو نوازش می کنه. زبری انگشت هاش، لطافت پوستم رو قلقلک میده.
    -هیچ کس نباید حتی توی کابوست به غیر از علی باشه!
    چشم هاش حالا سیاه سیاه شده. از من قهوه ای چشم های من تیره تر.
    -من... دیگه به سینا فکر...
    نمی ذاره حقیقت رو به زبون بیارم. دستش از سرشونه م جدا میشه و مشت محکمش روی تاج تخت فرود میاد. دقیقا بالای سرم. فریاد بلندش، روح رو از تنم به بیرون می کشه.
    -اسم اون عوضی رو نیار.
    باز هم مشت می زنه و تاج تخت بالای سرم می لرزه.
    -اسم هیچ مردیو حتی توی ذهنت نیار.
    فریادش اونقدر بلند و بیمناکه که بغض توی گلوم غیرمنتظره می شکنه. دست های لرزونم رو روی صورتم می ذارم و هق می زنم. صدای بلند و وحشتناک شکستن آینه، روح و روانم رو بیشتر به هم می ریزه. آباژور کوچیک روی میز کنار تخت رو به سمت آینه ی بی نوا پرت کرده. کبودی صورتش توی این تاریکی مشهوده. رگ های پیشونی و گردنش باد کرده.
    فریادش باز بلند میشه. بیشتر غالب تهی می کنم و صدای گریه ی بلندم میون فریادش گم میشه.
    -توی تخت من اسم هیچ مردیو نیار! توی تخت من...
    از شدت ترس به آغـ*ـوش خودش پناه می برم. سرمو میون گردنش پنهوون می کنم و دست هام رو محکم به دور کمرش می پیچم. هق هقم توی گردن داغ و نبض دارش خفه میشه. این کارم باعث میشه از ادامه ی داد و بیداد وحشتناکش باز بمونه.
    بدنم می لرزه و صدام با سکسکه همراه شده. لبم به گردنش چسبیده.
    -من غلط کردم علی... تو رو خدا آروم باش. من دیگه غلط بکنم خوابی رو ببینم که تو توش نباشی. فقط جون من دیگه داد نزن. دارم از ترس می میرم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    سرش توی موهام فرو میره. نفس هاش که لابه لای تار تار موها و روی گردنم پخش میشه، کمی از لرزش بدنم از بین میره. یکی از دست هاش از پشت توی موهام فرو میره و دیگه شکنجه گر نیست. نفس راحتمو به بیرون فوت می کنم و چشم های سوزانم رو می بندم. قلبم هنوز محکم می تپه و دست هام محکم تر کمر مردونه ش رو دربرمی گیرن. نمی خوام باز اون شکلی بشه. نمی خوام باز سردار بشه. سکسکه م با صدای نفس های عمیقش قاطی شده.
    صدای سراسیمه ی مریم از پشت در به گوش می رسه. تند تند به در تقه می زنه.
    -خانوم فداتون بشم حالتون خوبه؟ بیام داخل؟ چی شده دورتون بگردم؟
    لبم رو از خجالت گاز می گیرم. سر علی از توی موهام درمیاد. سریع انگشتم رو روی لبش می ذارم و با صدای گرفته و خش داری، خودم جواب مریم رو میدم.
    -چیزی نیست عزیزم. برو بخواب.
    صداش پر از نگرانی و تردیده.
    -مطمئنید؟
    اخم هاش بیشتر درهم فرو میره. دهنش می خواد باز شه که این دفعه دستم محکم روی دهنش قرار می گیره و هول زده می گم:
    -دارم می گم خوبیم. برو اتاق خودت مریم جان. ببخشید سر و صدا شد.
    نمی خوام ترکش های خشم علی هم به مریم بی گـ ـناه اصابت کنه برای همین نمی ذارم صحبت کنه. مریم که هنوزم معلومه مردده، شب بخیری میگه و صدای قدم هاش نشون میده که داره دور میشه. نفس راحتمو به بیرون پرتاب می کنم و دستم رو از روی دهنش برمی دارم. نگاهش هنوزم خشنه اما مثل خشونت چند دقیقه ی پیش کشنده نیست. پریناز دق کن نیست. سرم رو روی بالشت پرتاب می کنم و توی دلم لعنت به هر چی خواب و کابوسه می فرستم. سکسکه م قطع شده و اشک هام خشک. می دونم چشم هام بدجوری پف کرده.
    دست چپش به دور کمرم تاب می خوره و دست راستش تکیه گاه سرش میشه. با فشاری که به کمرم میاره، بهش نزدیک تر می شم و توی سـ*ـینه ش فرو می رم. روی قسمت چپ بدنم دراز کشیدم. بدنم کاملا به بدنش چسبیده. بدنی که مثل کوره به آتیش می کشونه و این نشون میده که هنوزم عصبی و نا آرومه.
    دستی به گونه ی راستش می کشم. ریش های بلندش زیر دستم نوازش میشن. آروم میگم:
    -ریش های بلندت رو دوست ندارم. ته ریش می ذاری؟
    حرف بی ربط و بی معنام، از ته دل گفته میشه. چشم هاش باز سبز شدن. همون زمردهای مبهم و سنگی که حسابی براقن.
    به سـ*ـینه ی برهنه و مردونه ش نگاه می کنم. خط تیزی روش جا انداخته ولی توسط موهای سیاه سـ*ـینه ش، کمی محو شده. یاد حرف خانم بزرگ و ماموریت های ترسناک این مرد میفتم. مردی که جایی از بدن خوش تراشش بدون زخم نیست. دستم پایین میاد. روی رد زخم می شینه و به آرومی نوازشش می کنه.
    -سکوت و آرامشت به اندازه ی کافی، وحشتزده م می کنه تو رو خدا دیگه مثل امشب داد نزن. نمی دونی چقدر ترسناک میشی و تنم رو می لرزونی.
    صداقت کلامم، آغوشش رو تنگ تر می کنه. دست راستش به زیر سرم سر می خوره و بازوی حجیمش جای بالشت رو برام می گیره. از پشت موهام رو به بازی می گیره و زمردهاش روشن و روشن تر میشه. دست هام به دور گردنش حلقه میشه و سرم توی سـ*ـینه ش پنهوون. بوی بدن مردونه ش، می تونه آرامش دهنده و اعتیادآور باشه. فاصله ای بینمون وجود نداره و برعکس دقیقه های پیش، چقدر خلوت دونفره مون رو دوست دارم.
    بینیش توی موهام فرو می ره و بـ..وسـ..ـه ای محکم به روی سرم مهر زده میشه. لبم به اون زخم چسبیده. آروم تر از نشستن یه قاصدک به روی گلبرگی نازک، بوسش می کنم و چشم هام رو می بندم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    از اینکه مجبورم کرده روی این صندلی های فرست کلس بشینم و از بچه های گروه دور شدم، کمی چهره م درهم فرو رفته. اولین باره که بلیت پروازم معمولی نیست، اون هم بالاجبار سردار جبار. دست به سـ*ـینه با اخم هایی درهم رفته نظاره گر مردمی هستم که دارن رد میشن. بهزاد داره عبور می کنه و با لبخند دندون نمایی، چشمک ریزی برام می زنه. همینجور که داره از کنارمون رد میشه و بره سرجای خودش بشینه. باشیطنت خطاب بهم میگه:
    -چاکر استاد پری!
    دست علی بلند میشه و مچ بهزاد رو به دام می اندازه. ابروهام بالا می پره. بهزاد یک قدم به عقب میاد و جلوی پای علی می ایسته تا مردم بتونن رد شن. ابروهای اون هم بالا پریده و پرتعجب به اخم های همیشه درهم علی خیره میشه. مچ هنوزم اسیره.
    -کارم داری سردار؟
    از اینکه اینجوری ازش حساب می بره خنده م می گیره. پشت سر علی، آیدین خطابش می کنه و جلوش سردار!
    علی به سمتش خم میشه. مچش رو کمی فشار میده و با همون لحن آروم و معروف لرزه براندازش میگه:
    -پری نه و پریناز!
    بهزاد همیشه لوده و بی خیال، خودش رو جمع و جور می کنه و خبری از نیش بازش نیست. علی بهش فرصت جواب دادن نمیده.
    -مفهوم شد؟
    از اینکه جلوی من، پسر همیشه شاد و مهربون گروهم یخ رو آب شده راضی نیستم. دلم می خواد ازش دفاع کنم ولی می دونم اینکار علی رو جری تر می کنه و ممکنه این اخطار کوچیک تبدیل به جنگی بزرگ بشه. سکوت رو ترجیح میدم. لحن بهزاد جدی شده.
    -مفهومه.
    علی سرش رو تکون میده و مچ دستش رو رها می کنه.
    -برو.
    نگاه بهزاد ثانیه ای هم سمتم نمیاد. بی حرف، ترکمون می کنه. از اینکه هنوز نرفتیم و اوامر علی شروع شده بیشتر از قبل ترش می کنم. نگاه طلبکار و دلخورم به سمتش روونه میشه. مرد سیاه پوشی که این ته ریش جدید، جذاب تر و مردونه ترش کرده. سنگینی نگاهم رو حس می کنه و گردنش رو به سمتم می چرخونه. چشم های سبز نامنعطفش ازم سوال می پرسه (چته؟)
    لحنم برعکس طفیان چشم هام آرومه. به صدای بلند حساسه و با صدای بلند حرف زدن یعنی سردار رئوف رو بیدار کردن. همون سردار رئوف نارئوفی که به هیچی رحم نمی کنه حتی موهایی که براش قابل پرستشن.
    -بدبخت مگه چی گفت اینجوری زدی تو برجکش؟ پری و پریناز چه فرقی با هم دارن آخه؟
    نگاهش به آرومی پایین میاد و روی دست های قفل شده م و چسبیده به سـ*ـینه م نگاه می کنه. می دونم این حالت طلبکارم به مذاقش خوش نمیاد. دوباره زمردهای مبهمش، به چشم های منتظرم دوخته میشه.
    -خوشم نمیاد کسی اسمت رو مخفف کنه. همین که اجازه میدم اسم کوچیک زنم رو صدا بزنن خیلی دارم لطف می کنم!
    این تهدید غیرمستقیم، یعنی زبون درازی و سرکشی ممنوع پریناز. یعنی جلوی من از هیچ مردی دفاع نکن. یعنی پری نه و پریناز.
    گره دست هام باز میشه. نگاهم رو ازش می گیرم و با انگشت هام بازی می کنم. برای گفتن حرفم مرددم.
    -ازت... یه خواهشی دارم. این چند روز کمی به دل من راه بیا. من و بچه ها چندین ساله داریم با هم کار می کنیم و اصولا هنری ها صمیمیتشون خیلی بیشتر از آدم های دیگه ست. لطفا یه خرده از این سخت گیری هات کم کن که یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش نیاد...
    دستش چونه م رو اسیر می کنه. از ادامه ی حرف باز می مونم. با فشار اندکی به بهم وارد می کنه مجبور میشم سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم. دستش از زیر چونه م رها نمیشه و چشم هاش نظامی وار شده.
    -من کار و زندگیم رو ول کردم و با تو همراه شدم تا دیگه کسی توی این گروه مسخره ی هنریت غلط اضافه نکنه و به موقعش صمیمیت بیجاش رو بکوبونم تو دهنش!
    به چونه م فشار ریزی وارد می کنه و قلبم درحال خودکشیه. صبر من از صبر ایوب بیشتره، نیست؟ لحن آروم و آمرانه ش، یه اتمام حجت تمام و کماله.
    -از علی انتظار دیدن و دم نزدن نداشته باش!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا