رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
دم‌دمهای غروب با احساس ضعف و گرسنگی سرش رو توی بالشت نرمش چرخوند، چشم به‌هم زد و آروم به سمت چپ چرخید، به‌یاد آورد که نهار نخورده و حالا گرسنگی امونش رو بریده، وقتی داشت چشم‌های پردرد و ورم‌کرده از گریه‌اش رو باز و بسته می‌کرد روی میز تحریرش یه بسته کادویی دید که روش یه‌گل ارکیده بود، با یه ضرب سریع از جاش بلند شد و در لحظه همه‌چیز جلوی چشماش تار شد و به سیاهی نشست، آروم گوشه پیشونیش رو فشرد و بعد از چند دقیقه رفت به سمت میز، روی بسته کادویی درست زیر شاخه گل یه کاغذ تا شده هم بود، خیال می‌کرد هنوزم خوابه، اما با لمس بسته کادویی و عطر ارکیده که پخش اتاق بود فهمید که همه اینا تو بیداری اتفاق افتاده، بسته کادویی وسوسه‌ش کرده بود اما اول ترجیح داد کاغذ رو بخونه، خیلی زود تای کاغذ رو گشود و نگاهش رو دوخت به دستخط زیبا و آشنایی‌که هرکار می‌کرد یادش نمی‌اومد کجا شبیهش رو دیده، رقـ*ـص تند کلمات درست مثل کلمات تلخ و شیرین ِ قطار شده تو اون نوشته‌ها اونو جادوی خودش کرده بود، آب گلوش رو محکم و پرصدا پایین داد و به آرامی شروع کرد به خواندن:
- طلای من...
آه از نهادش براومد، به خودش لرزید، فقط یه‌نفر اونو اینطوری صدا می‌کرد، یه‌نفر که از همه دنیا بهش عاشق‌تر بود:
« طلای من، سرمایه بزرگ زندگیم که اگه نباشی بی‌چیز ترینم، نمی‌دونی که چقدر دلتنگتم، نمی‌دونی چقدر بی‌قرار لحظاتی‌ام که فقط مال من و توِ، بی‌قرار روزهایی که باید کنار هم باشیم و به‌جبر این غرور لعنتی نیستیم، نمی‌دونم از چی باید حرف بزنم، شاید دیگه درددل‌هام برات خیلی تکراری شده باشه اما باید بگم، باید بگم چون دلتنگم، از اول اون قصه من کنار تو بودم، کنار تویی که مثل امید مهربون بودی و عاشق، با صداقت بودی با یه دلِ بزرگ، چقدر دوست داشتم تو اون لحظه‌ها کنارت می‌بودم تا ببینم تو با من که نمونه بارز یه بیمار مثل نهالم چکار می‌کردی، طلا رو برگردوندن تو، گذشت نکردنت، تصمیم به جدایی و قهر و دلخوری‌ات از من یه شاهرخ عاشق‌تر ساخت، اصلاً هیچ‌کدوم از تلخی‌ها و کم‌محلی‌هات نتونست منو از تو دور کنه، نمی‌دونم، نمی‌دونم شاید همش بخاطر تغییراتی باشه که بعد از تموم کردن اون کتاب بهم دست داد، من کلاً یه آدم دیگه شدم، خواستم مثل نهال پا به پای دنیا برم تو دل آدم‌های شهر و خودِ واقعی‌ام رو پیدا کنم اما دیدم نمی‌تونم، دیدم بدون تو نمی‌تونم به دنیا هیچی رو ثابت کنم چه برسه خودمو، عطر بارون، بوی سیب برای من و تو دورو داشت، درست مثل یه سکه شانس که به بالا پرتابش می‌کنی و منتظر شیر و خطش می‌مونی، خوندن اون کتاب، رفتن من و تنهایی تو همه بهانه‌ای بود محکم برای برگشتن تو به سمت خودت، حالا که مطمئن شدم به خودت اومدی، گذشت کردی و داری دنبالم می‌گردی ازت می‌خوام که کادوت رو باز کنی و با پذیرش اون چیزی که می‌بینی به من یه فرصت دوباره برای کنار خودت بودن بدی، کسی که هیچ‌وقت قدرت فراموش کردن تو رو نداره، شاهرخ »
طلا کاغذ رو رها کرد روی زمین و به سرعت هجوم برد سمت بسته کادویی، با یه حرکت زرورق طلایی و خوشگل اونو چنگ زد و با ناخن پاره کرد، چیزی شبیه به کتاب رو می‌دید، قیمت و یه جلد خاکستری، خیلی زود کتاب رو برگردوند، عکس یه پنجره بارون خورده که روی طاقچه‌ش چندتا سیب سبز و یه گلدون بود، روش تیتر بزرگ زده شده بود: عطر بارون، بوی سیب، نوشته شاهرخ شکوهی.
چشم‌های طلا درشت شد، کتاب رو روی میز رها کرد و بعد کشوی میزش رو گشود، نگاهش افتاد به نوشته‌هایی که چند وقت پیش تمومشون کرده بود، اونا رو ورق زد، همزمان کتاب رو هم ورق زد، صفحات مختلف رو می‌آورد، نوشته‌ها همون بود، مو نمی‌زد،
نهال دوستت داشت، بخاطر این دوست داشتن بود که بهت قضیه مریضی‌اش رو نگفت...
تو بخاطر من پشت‌پا به همه‌چیز زدی...
گیج و حیرون کتاب و نوشته‌ها رو مدام ورق می‌زد، پایان نوشته‌ها علامت اختصاری: ش. ش بود، این حتماً اول اسم نویسنده است، صدای پدرش اکو شد تو سرش:
- می‌خوام چاپش کنم.
کتاب رو وسط دوتا دستاش گرفت و صفحه اولش رو گشود، ناباورانه به دستخط آشنای اون نوشته‌ها رسید، با همون دستخط روی صفحه اول کتاب نوشته شده بود:
« تقدیم به آنکه بر لوح دلم نقش ابد زد »
طلا پشت دستش رو به دندان گرفت، صدای مادرش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد:
- طلا... طلا جان بیداری مامان؟
جوابی نداد، اشک راه درازی رو صورتش باز کرده و تمام گونه‌ و چانه‌اش رو خیس کرده بود، اسم انتشارات، سال چاپ، تیراژ و نام نویسنده، شاهرخ شکوهی...
کتاب رو رها کرد و دست‌ها رو حصار صورتش کرد تا اینبار برای آرامشِ بازیافته‌ش اشک بریزه.
***
اون‌روز مادرش گفت که شاهرخ تلفن زده و گفته به طلا بگید قرارمون اون‌جایی‌که نهال رفت تا برای بازگشت امید التماس کنه، تا چند دقیقه‌ای حیرون و گیج فکر و خیال کرد و بعد از زیر و رو کردن نوشته‌ها یهو یاد شاه عبدالعظیم افتاد، به ساعت نگاه کرد و به غروب خورشید اما حتی یک‌درصد هم به این فکر نکرد که قرارشون رو به هم بزنه، دیگه دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه از شاهرخ دور بمونه، آژانس گرفت و در مقابل اصرارهای مادرش برای همراهی به تنهایی راهی شد، اون شب بارون زیبایی می‌بارید، از همون بارون‌های پر عطر که مستت می‌کرد تو حال و هوای عاشقی.
وقتی به حرم رسید بغض کرد، چادرش رو جلو کشید و سلام داد، کجای این حرم بزرگ دنبال تنها عشقش می‌گشت؟! وقتی کفشش رو درآورد و وارد شد می‌لرزید، حال و هوای غریبی داشت، صدای دعا می‌شنید، زمزمه یا سیدالکریم، بوی عطر و گلاب، صدای صلوات، صدای ناله‌های سوزناک که از سـ*ـینه‌های پر درد خارج می‌شد، گریه همدمش شد و با دلی شکسته کشیده شد سمت ضریح، کسی هلش نداد،، کسی دستش رو نگرفت انگار این نیرو فقط از جانب خدا بود که همراهی‌اش می‌کرد، انگشتاش رو گره داد به قلمبه‌های طلایی ضریح و آروم پلک‌هایش رو بست.
***
بیرون حرم آنتن گوشی موبایلش برگشت و بعد از چند دقیقه زنگ خورد، خیلی زود نیم‌نگاهی به صفحه انداخت و ناخودآگاه با دیدن اسم تاج سرم و عکسی که از شاهرخ روی زنگ‌خورش انداخته بود به خودش لرزید، ناباورانه گوشی رو تو دستش جابه‌جا کرد و بعد خیلی زود جواب داد:
- شاهرخ...
- جان شاهرخ...
طلا بی‌طاقت شد، بی‌خجالت شد، بی‌قرار شد:
- تو که منو کشتی!
- من غلط بکنم نفسم، نگو اینو.
طلا آروم لب گزید و گفت:
- بسه دیگه، بسه تو رو خدا بسه، دیگه نفس دنبال کردنت رو ندارم، بگو کجایی.
- اگه پیدا بشم قول میدی دیگه دستمو ول نکنی تا گم بشم؟
طلا لبخند شیرینی زد و با نگاه به گنبد طلایی و مناره های روبروش آروم گفت:
- قول میدم.
شاهرخ گوشی رو قطع کرد و طلا از جایی که ایستاده بود زل زد به آدم‌های دور و برش، مرد و زن و پیر و جوان می‌رفتن و می‌اومدن، بازار شلوغ بود و تو تاریکی نمی‌تونست شاهرخش رو پیدا کنه، گوشی موبایلش رو انداخت ته کیفش و خواست چادرش رو دربیاره و به دنبال بازیِ شیرینش با شاهرخ ادامه بده که صدایی از پشت سرش گفت:
- درش نیار، خیلی بهت میاد.
طلا سرش رو چرخوند عقب، کسی که مقابلش ایستاده بود زمین تا آسمون با شاهرخ اون‌وقت‌ها فرق داشت، صورتش پر از ریش شده بود و موهاش یه مدل دیگه شونه شده بود، لباس و شلوار معمولی به تن داشت و دیگه زرق و برق یه شکوهی اصیل رو که بهش می‌نازید نداشت، عشق از اون معمولی‌ترین آدم دنیا رو ساخته بود، طلا یه قدم به سمت اون برداشت و دست به سمتش دراز کرد، زیرلبی اسمش رو صدازد:
- شاهرخ...
شاهرخ دست اون رو گرفت و با نگاهی دلربا به سرتاپاش لب زد:
- طلای من، سرمایه بزرگ زندگیم منو بخاطر تمام پنهان‌کاری‌هام ببخش.

پایان رمان: تیر85
پایان تایپ در انجمن: دی 400

سخن پایانی:
از این‌که تو این چندماه پا به پای بنده حقیر اومدید و رمان رو دنبال کردید از صمیم قلب ازتون سپاسگذارم، چی از این با ارزش‌تر که به بهانه تایپ رمانم دوستان و همراهان جدید پیدا کردم، انشاالله که به بزرگواری خودتون کم و کاستی‌ها رو می‌بخشید، خوب یا بد « عطر بارون، بوی سیب » به پایان رسید، همتون رو به خدای عاشق‌ها می‌سپارم.
 
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با تشکر از نویسنده عزیز
    رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا