#پارت_چهل و نهم
- ای وای ! از کجا فهمید که با احسان قرار داشتی ؟!
عاطفه با گوشه ی دستمال ، اشکش را قبل از این که از چشمش سرازیر شود گرفت و با بغض جواب داد :
- نمی دونم کدوم از خدا بی خبر اینو فهمیده و بهش گفته . تا از زبونش در مورد احسان شنیدم ، خشکم زد ! حاضرم قسم بخورم که تا قبل از رفتن من و ریحانه ، اصلا چیزی در این مورد نمی دونست . نمیدونم کی از این موقعیت استفاده بـرده و گذشته مو بهش گفته !
زهره با چهره ای در هم ، خیره به چشمان بارانی عاطفه ، دستش را آرام به دور شانه اش حلقه کرد و زیر لب گفت :
- اشکال نداره عاطی ! یه مدت اینجا بمون . تا اون موقع حتما آرمین هم کوتاه اومده و میتونی دوباره برگردی پیشش !
عاطفه آهی از اعماق قلبش کشید و با چشمانی بسته ، زمزمه وار گفت :
- امیدوارم !
***
- اجازه هست بشینم ؟!
آرمین با شنیدن صدای مهری از بالای سرش ، سریع چشمانش را از هم باز کرد و تنها با تکان دادن سرش ، این اجازه را به مهری داد . مهری ، با لبخند ، عصا زنان به آرمین نزدیک شد و در کنارش به روی تاب نشست . متوجه نبود حواس آرمین به دور و برش شده بود . پس از رفتن عاطفه ، دیگر آن آرمین سابق نبود .
مهری سعی داشت او را به خود بیاورد . خیره به مناظر روبه رویش ، پس از لحظاتی سکوت را شکست و خطاب به آرمین زیر لب گفت :
- چرا اینقدر خودتو عذاب میدی ؟ حساب کردی چند روزه رفته ؟! فکر می کنی دیگه خیال برگشتن داره ؟
آرمین با حرف مهری ، سریع واکنش نشان داد و با اخمی غلیظ گفت :
- منظورتون چیه ؟ فکر می کنین که اون حاضره از زندگیش بگذره به خاطر یه عشق قدیمی ؟!
مهری با خونسردی نگاهش را از روبرو گرفت و به چشمان عصبی آرمین زل زد . پس از مکثی کوتاه دهان باز کرد و گفت :
- خودت چی فکر میکنی ؟ فکر میکنی برمیگرده و مثل سابق به زندگیتون ادامه میدین ؟!
آرمین پوزخندی صدا دار زد و بلافاصله جواب داد :
- معلومه ، دلیل محکمی برای از بین بردن زندگیمون نداره . اونم بخواد جدا شه ، من نمی زارم !
مهری در سکوت سرش را به نشانه تایید تکان داد و دوباره به روبه رویش خیره شد .
لحظاتی بعد ، نفس عمیقی کشید و خطاب به آرمین گفت :
- طلاقش نده ، اما ازت میخوام کاری رو که بهت میگم انجام بدی !
آرمین سرش را به طرف مهری چرخاند و خسته جواب داد :
- چه کاری ؟!
مهری ، عصایش را به زمین کوبید و با تکیه بر او ، از جا بلند شد . نگاه گیج و کنجکاو آرمین به دنبالش حرکت کرد .
چند قدم از آرمین دور شد و بعد به طرفش چرخید . با چشمانی بی روح به چشمان آرمین زل زد و بی مقدمه گفت :
- ازدواج کن !
آرمین تا چند ثانیه گیج به مهری نگاه کرد . انگار اصلا از زبان مهری چیزینشنیده است . در آخر ، کم کم با تحلیل حرف مهری در ذهنش ، از جا بلند شد و نالید :
- چی ؟!
مهری نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و به روی چهره گنگ و مبهوت آرمین ، لبخندی زد . چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد و در نهایت با لحنی کاملا جدی و شمرده شمرده ادامه داد :
- همین که شنیدی ، گفتم ازدواج کن ! اونم نه یه ازدواج با عشق و از این مزخرفات ؛ یه ازدواج سوری برای پسر دار شدنت ! اگر هم کاری که میگم و نکنی ، از ارث محروم میشی و خودت میمونی با اون عشق مسخره ات و کلی بدهی ؛ اما اگر به خواسته ام تن بدی ، حتی حاضر می شم ارثت رو هم زودتر بدم تا بدهی هایی که از روی پروژه ات بالا آوردی تسویه کنی ! خب ، نظرت ؟!
آرمین تنها با دهانی باز و ابروهای بالا رفته به مهری نگاه میکرد . باورش نمیشد که مهری روزی به او چنین پیشنهادی بدهد .
در آخر سرش را آرام به طرفین تکان داد و با نارضایتی تمام زیر لب جواب داد :
- نه ، همچین کاری نمیکنم !
مهری خنده ای عصبی کرد و آرام گفت :
- نشنیدم . چی گفتی ؟!
آرمین بار دیگر حرفش را تکرار کرد . اخم هایش حسابی در هم رفته و چهره اش را ترسناک کرده بود . تحت هیچ شرایطی دوست نداشت که به عاطفه خــ ـیانـت کند .
مهری وقتی سکوت سنگین آرمین را دید ، لبخند از روی لبانش محو و محو تر شد و در آخر با چهره ای جدی خطاب به آرمین گفت :
- چرا سرت رو پایین انداختی ؟ کجای کاری ، حتی برات زنم انتخاب کردم . اگر مخالفت کنی ، مجبورت می کنم این کار رو کنی !
آرمین تنها با نفس هایی کشدار به زمین خیره شده و چیزی نمیگفت . مهری از سکوت آرمین استفاده برد و با دست به چیزی اشاره کرد . لحظاتی بعد ، دختری از لابلای درخت ها بیرون آمد و با لبخند و قدم هایی بلند در کنار مهری ایستاد .
مهری زیر چشمی به دختر کنار دستش نگاهی انداخت و با لبخندی دندان نما ، خیره به چشمان گرد شده آرمین زمزمه کرد :
- معرفی می کنم . همسر آیندت ، بیتا !
***
- ای وای ! از کجا فهمید که با احسان قرار داشتی ؟!
عاطفه با گوشه ی دستمال ، اشکش را قبل از این که از چشمش سرازیر شود گرفت و با بغض جواب داد :
- نمی دونم کدوم از خدا بی خبر اینو فهمیده و بهش گفته . تا از زبونش در مورد احسان شنیدم ، خشکم زد ! حاضرم قسم بخورم که تا قبل از رفتن من و ریحانه ، اصلا چیزی در این مورد نمی دونست . نمیدونم کی از این موقعیت استفاده بـرده و گذشته مو بهش گفته !
زهره با چهره ای در هم ، خیره به چشمان بارانی عاطفه ، دستش را آرام به دور شانه اش حلقه کرد و زیر لب گفت :
- اشکال نداره عاطی ! یه مدت اینجا بمون . تا اون موقع حتما آرمین هم کوتاه اومده و میتونی دوباره برگردی پیشش !
عاطفه آهی از اعماق قلبش کشید و با چشمانی بسته ، زمزمه وار گفت :
- امیدوارم !
***
- اجازه هست بشینم ؟!
آرمین با شنیدن صدای مهری از بالای سرش ، سریع چشمانش را از هم باز کرد و تنها با تکان دادن سرش ، این اجازه را به مهری داد . مهری ، با لبخند ، عصا زنان به آرمین نزدیک شد و در کنارش به روی تاب نشست . متوجه نبود حواس آرمین به دور و برش شده بود . پس از رفتن عاطفه ، دیگر آن آرمین سابق نبود .
مهری سعی داشت او را به خود بیاورد . خیره به مناظر روبه رویش ، پس از لحظاتی سکوت را شکست و خطاب به آرمین زیر لب گفت :
- چرا اینقدر خودتو عذاب میدی ؟ حساب کردی چند روزه رفته ؟! فکر می کنی دیگه خیال برگشتن داره ؟
آرمین با حرف مهری ، سریع واکنش نشان داد و با اخمی غلیظ گفت :
- منظورتون چیه ؟ فکر می کنین که اون حاضره از زندگیش بگذره به خاطر یه عشق قدیمی ؟!
مهری با خونسردی نگاهش را از روبرو گرفت و به چشمان عصبی آرمین زل زد . پس از مکثی کوتاه دهان باز کرد و گفت :
- خودت چی فکر میکنی ؟ فکر میکنی برمیگرده و مثل سابق به زندگیتون ادامه میدین ؟!
آرمین پوزخندی صدا دار زد و بلافاصله جواب داد :
- معلومه ، دلیل محکمی برای از بین بردن زندگیمون نداره . اونم بخواد جدا شه ، من نمی زارم !
مهری در سکوت سرش را به نشانه تایید تکان داد و دوباره به روبه رویش خیره شد .
لحظاتی بعد ، نفس عمیقی کشید و خطاب به آرمین گفت :
- طلاقش نده ، اما ازت میخوام کاری رو که بهت میگم انجام بدی !
آرمین سرش را به طرف مهری چرخاند و خسته جواب داد :
- چه کاری ؟!
مهری ، عصایش را به زمین کوبید و با تکیه بر او ، از جا بلند شد . نگاه گیج و کنجکاو آرمین به دنبالش حرکت کرد .
چند قدم از آرمین دور شد و بعد به طرفش چرخید . با چشمانی بی روح به چشمان آرمین زل زد و بی مقدمه گفت :
- ازدواج کن !
آرمین تا چند ثانیه گیج به مهری نگاه کرد . انگار اصلا از زبان مهری چیزینشنیده است . در آخر ، کم کم با تحلیل حرف مهری در ذهنش ، از جا بلند شد و نالید :
- چی ؟!
مهری نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و به روی چهره گنگ و مبهوت آرمین ، لبخندی زد . چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد و در نهایت با لحنی کاملا جدی و شمرده شمرده ادامه داد :
- همین که شنیدی ، گفتم ازدواج کن ! اونم نه یه ازدواج با عشق و از این مزخرفات ؛ یه ازدواج سوری برای پسر دار شدنت ! اگر هم کاری که میگم و نکنی ، از ارث محروم میشی و خودت میمونی با اون عشق مسخره ات و کلی بدهی ؛ اما اگر به خواسته ام تن بدی ، حتی حاضر می شم ارثت رو هم زودتر بدم تا بدهی هایی که از روی پروژه ات بالا آوردی تسویه کنی ! خب ، نظرت ؟!
آرمین تنها با دهانی باز و ابروهای بالا رفته به مهری نگاه میکرد . باورش نمیشد که مهری روزی به او چنین پیشنهادی بدهد .
در آخر سرش را آرام به طرفین تکان داد و با نارضایتی تمام زیر لب جواب داد :
- نه ، همچین کاری نمیکنم !
مهری خنده ای عصبی کرد و آرام گفت :
- نشنیدم . چی گفتی ؟!
آرمین بار دیگر حرفش را تکرار کرد . اخم هایش حسابی در هم رفته و چهره اش را ترسناک کرده بود . تحت هیچ شرایطی دوست نداشت که به عاطفه خــ ـیانـت کند .
مهری وقتی سکوت سنگین آرمین را دید ، لبخند از روی لبانش محو و محو تر شد و در آخر با چهره ای جدی خطاب به آرمین گفت :
- چرا سرت رو پایین انداختی ؟ کجای کاری ، حتی برات زنم انتخاب کردم . اگر مخالفت کنی ، مجبورت می کنم این کار رو کنی !
آرمین تنها با نفس هایی کشدار به زمین خیره شده و چیزی نمیگفت . مهری از سکوت آرمین استفاده برد و با دست به چیزی اشاره کرد . لحظاتی بعد ، دختری از لابلای درخت ها بیرون آمد و با لبخند و قدم هایی بلند در کنار مهری ایستاد .
مهری زیر چشمی به دختر کنار دستش نگاهی انداخت و با لبخندی دندان نما ، خیره به چشمان گرد شده آرمین زمزمه کرد :
- معرفی می کنم . همسر آیندت ، بیتا !
***
آخرین ویرایش: