کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت129
با یک دستمال سعی کردم تا سورمه‌ام را پاک کنم؛ اما موفق نبودم، ناچار از تلاش دست کشیدم و خوابیدم.
***
صبح روز بعد با لگد‌هایی که ذحنا به من می‌زد، بیدار شدم.
نشستم که چشمم به بالاتنه‌ی برهنه‌ام افتاد، دیدم آن دامن اشرافی را هنوز به تن دارم به همین دلیل هم تمام شب نتواستم به درستی استراحت کنم.
ذحنا بی‌میل گفت:
- بیدار شو زود معما رو بشنویم.
- فکر نمی‌کردم اینقدر مشتاق شنیدن معما باشی.
دست به بغـ*ـل زد.
- اگه زود معما رو بشنویم، زود هم جواب معما رو پیدا می‌کنیم و شاید تونستیم بریم دیدن پدرت.
با شنیدن کلمه‌ پدر، فوراً ایستادم و مشتاق گفتم:
- حق باتوئه! توی کل عمرت یه بار یه حرف خوب زدی.
با چشمان درشت شده به من نگاه کرد که خندیدم و به سمت خروجی معبد رفتم. ابوالهول کوچک گفت:
- اگه رفتی دیدن پدرت، سعی کن زود برگردی و حواست پرت نشه؛ چون وقتی وارد دنیای معماهای ابوالهول میشی راه برگشتی وجود نداره.
متعجب پرسیدم:
- حتی با جواب دادن معما‌ها؟
مکث طولانی‌اش نه تنها مرا ترساند، بلکه ذحنا را هم به تشویش انداخت.
او نیز پرسید:
- حتی با گفتن جوابای درست؟
ابوالهول کوچک پاسخ داد:
- ابوالهول شما رو انتخاب کرده، پس هر چیزی ممکنه.
- ابوالهول ما رو برای چی انتخاب کرده؟
ذحنا هم گفت:
- حق با کایِ... این من بودم که تو رو بیدار کردم، قبل از اون ابوالهول تنهایی معما می‌پرسید.
نگاهم را از ذحنا گرفتم و رو به ابولهول کوچک پرسیدم:
- مگه نگفتی که تو و ابوالهول آدم‌های زیادی کشتین؟
ابوالهول کوچک خندید و گفت:
- داشتم بلف می‌زدم، نباید اینقدر زودباور باشی!
ذحنا هم او را در خندیدن همراهی کرد، به نظر مرا احمق فرض کرده بودند. بی‌تفاوت به خنده‌های طولانی آن دو، به سمت ابوالهول رفتم تا معمای هشتم را نیز بشنوم.
ابوالهول ابتدا بال‌هایش را گشود و سپس با صدای عجیبی که داشت، شروع به سخن گفتن کرد.
- شما به مقصدتان نزدیک شده‌اید، اکنون زمان معمای هشتم فرا رسیده.
با صدای رساتری ادامه داد:
- «در تاریک‌ترین زمان ، در اعماق سیاهی جهان... جایگاه اوست این مکان، جایی که نه نور است و نه آدمیان!»
ابوالهول که دوباره تبدیل به سنگ شد، نگاهم به مجسمه‌ی بی‌جان او خیره ماند.
ذحنا گفت:
- شاید منظورش یه دنیای دیگه‌ست.
- واضح‌تر بگو!
- یادته راجع به آنوبیس و دنیای مردگان چی گفتم؟
- یادمه.
- خب ممکنه این چیزی که ابوالهول میگه هم یه دنیای دیگه باشه!
با این‌ که سخنان او صرفاً حدس و گمان بود؛ لیکن با اتفاقات اخیر، این گمانه‌زنی هم دور از باور نیست.
- ممکنه، و ممکنه که بگی ما چجوری این دنیا رو پیدا کنیم؟
لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- ابوالهول کوچک!
برخلاف روز‌های گذشته، ابوالهول کوچک دیگر برایمان عجیب و ترسناک نبود، او اکنون همانند یک دوست ما را در یافتن معما‌ها راهنمایی می‌کرد.
نزد ابوالهول کوچک رفتیم. ذحنا معما را بازگو‌ کرد و سپس پرسید:
- تو اطلاعات زیادی داری، پس احتمال این ‌که دنیاهای دیگه رو بشناسی زیاده.
- همونطور که می‌دونید من چیز زیادی به خاطر ندارم؛ اما در این مورد حق باتوئه، من دنیاهای زیادی می‌شناسم؛ ولی فقط یکی از اونا شما رو به جواب معما نزدیک می‌کنه.
- اون چیه؟
متفکر پاسخ ‌داد:
- دنیای الهه‌ی «هُرمس» که توی یه گودال سیاه و داخل شهر «أسیوط» پنهان شده، فقط همینقدر میدونم.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با لبخند گفتم:
- همین هم خوبه!
راه افتادم تا هر چه سریع‌تر به أسیوط بروم. ابوالهول از برخورد من متعجب گشت و چشمانش برق زد، ذحنا هم لبخندزنان با من همراه شد.
گرمای معبد، روز به روز بیشتر می‌شد و پوست من هم تیره‌تر، تا آنجایی که حتی پوست ذحنا هم دیگر روشن نمانده بود.
به سوی أسیوط پرواز کردم که نگاهم به سر ابوالهول بزرگ افتاد، حتی از این ارتفاع هم پیدا بود حفره‌ای بزرگ درون سر ابوالهول وجود دارد. تصمیم گرفتم پس از بازگشت از عابدین، به این موضوع رسیدگی کنم.
***
زمانی که به أسیوط رسیدیم، متوجه ازدحام مردم و رفت و آمد غیر عادی آن‌ها شدم.
همانطور که نگاهم به آن‌‌ها بود، موشکوفانه پرسیدم:
- تو هم فکر می‌کنی این مردم دارن از یه چیزی فرار می‌کنند؟
ذحنا به نشانه‌ی تائید سر تکان داد و گفت:
- باید ببینیم چیه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت130
    از یک مرد ریز جثه و کهن‌سال پرسیدم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    با آشفتگی پاسخ داد:
    - دروازه باز شده، اون اومده روح‌های باقی مونده رو ببره!
    بسیار سریع و مبهم سخن می‌گفت، به همین دلیل هم متوجه نشدم. با دیدن نگاهِ کنجکاو ذحنا، از او پرسیدم:
    - تو فهمیدی؟
    - نه زیاد؛ ولی فکر کنم دیگه نیازی نیست دنبال دنیای هرمس بگردیم.
    انگشت اشاره‌اش را دنبال کردم تا به یک سیاه‌چالِ عمیق که درون زمین وجود داشت، رسیدم‌. این هم عجیب بود هم خوشحال‌کننده. نزدیک لبه‌ی آن سیاه‌چال ایستادیم که ادامه داد:
    - خودش ما رو پیدا کرد!
    نگاهم به تاریکیِ آن بود، متفکر گفتم:
    - همینطوری خودمون رو بندازیم پایین؟
    شانه بالا انداخت و تا به خود بیایم، دیدم در حال سقوط به درون آن چاله‌ی تاریک و کشنده، هستم. با دیدن ارتفاع، وحشت‌زده فریاد بلند و طولانیی سر دادم.
    چشمانم را بسته بودم و تنها چیزی که به گوشم می‌رسید، صدای فریادهای خودم بود؛ ناگهان کشیده‌ی محکمی به صورتم خورد. متعجب چشمانم را باز کردم که ذحنا با صدای بلندی گفت:
    - ما سالم رسیدیم!
    نگاهی به خودم انداختم، سالم و سلامت روی دوپا ایستاده بودم. لبخند شرمگینی زدم و اطراف را از نظر گذراندم، یک مکان تاریک و درعین حال درخشان.
    شروع به قدم زدن کردیم، ذحنا پس از گذشت چند دقیقه گفت:
    - بهتره وقتمون رو تلف نکنیم.
    - یعنی چی؟
    - منتظر میشیم تا هرمس ما رو پیدا کنه.
    چهارزانو نشست، نمی‌دانستم چه کنم؛ پس ناچار من نیز نشستم. به این ترتیب ما مدت کوتاهی را به انتظار هرمس نشستیم؛ اما برخلاف تصورمان هرمس نیامد.
    زنی قد بلند و با موهای مشکی که یک کمان به کمرش و یک سنجاق‌سر سبزرنگ بر روی موهایش داشت، در مقابلمان ظاهر شد.
    با دیدن چشمان خیره‌ام، خشمگین گفت:
    - شما کیستید؟
    ذحنا پاسخ داد:
    - ما برای دیدن هرمس اومدیم.
    زن بلند‌ خندید و گفت:
    - اما هرمس مُرده!
    متعجب به دهانش چشم دوختم، زیر لب گفتم:
    - چطور ممکنه؟
    نزدیک آمد و سرش را مقابل صورتم گرفت، با لحن مرموزی گفت:
    - من کشتمش!
    وقتی صدایش را شنیدم، لرزه به تنم افتاد. ذحنا پرسید:
    - چرا؟
    صدای ذحنا آرام بود و آرامش او مرا نیز از لرزش دست و پایم خلاص کرد.
    زن مرموز که لباس قرمز و تنگی بر تن داشت، قدم‌هایش را به سوی نقطه‌ی تاریک برد.
    - بیاین تا بهتون بگم!
    ذحنا به من اشاره کرد و هردو به دنبال او رفتیم.
    آن زن با مشعل بزرگی آن‌جا را روشن کرد و ما توانستیم، آن غار باشکوه را به خوبی ببینیم.
    ذحنا همانطور که مانند من به دیواره‌های غار نگاه می‌کرد، گفت:
    - این مردم انگار خیلی ازت می‌ترسند، تقریبا شهر خالی شده بود.
    او جواب داد:
    - آدم‌ها فکر می‌کنند که من برای بردن روحشون اومدم و برای همین هر ده سال یک‌بار شهر خالی از سکنه میشه.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - پس هر بار بعد ده سال برای چی دروازه‌ها باز میشن؟
    شانه بالا انداخت و بدون این‌ که پاسخی به سوالم بدهد، پرسید:
    - خب آدمای شجاع! شما برای چی اومدید؟
    - برای پیدا کردن جواب معما!
    ***
    او پس از شنیدن سخنان من، گفت:
    _-متأسفم، کاری از دست من برنمیاد.
    من و ذحنا ناامید به سمت خروجی معبد، راه افتادیم که مانعمان شد.
    - راه خروج بسته شده!
    متعجب و با چشمانی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بیرون زند، پرسیدم:
    - چی داری میگی؟
    - کِی راه باز میشه؟
    این‌بار ذحنا نیز ترسیده بود. زن مرموز با خیالی آسوده تکیه داد و گفت:
    - ده سال دیگه.
    - ما اینقدر وقت نداریم، ما حتی تا غروب آفتاب هم وقت نداریم!
    چیزی نگفت و سکوت کرد.
    من و ذحنا هر چه تلاش کردیم نتوانستیم راه بازگشت را پیدا کنیم، پس از تلاش‌های پی ‌در پی؛ سرانجام آرام گرفتیم. هر سه با فاصله‌ی زیادی به دیواره‌ی غار تکیه داده بودیم و غرق در فکر، سرهایمان پایین بود. زیرلب گفتم:
    - قرار بود امشب به دیدن پدرم برم، فکر نکنم بتونه این همه سال دووم بیاره!
    - مثبت اندیش باش، شاید راهی پیدا شد.
    نگاهی به آن زن انداختم، باید اعتراف کنم کاملا از او بیزار بودم.
    ادامه داد:
    - فکر می‌کنی جواب معما چیه؟
    - نظری ندارم!
    نگاهش که به بازوبندهایم افتاد، متعجب صاف نشست و پرسید:
    - تو چطور تونستی این جادو رو پیدا کنی؟
    - خب از وقتی یادمه دارمش.
    - دسترسی به این جادو خیلی شهامت می‌خواد، تو واقعاً مرد بی‌نظیری هستی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت131
    با این که از سخنان او حیرت‌زده شده بودم؛ اما آرامش خود را حفظ کردم و بی‌تفاوت گفتم:
    - من فقط یه آدم معمولی‌م!
    پس از درنگ کوتاهی باز هم آرام شد.
    - هرمس هم مثل تو فرد متواضعی بود، ادعا می‌کرد یه خدا نیست و من هم با کشتنش این رو به خودم ثابت کردم.
    ذحنا که تاکنون سکوت کرده بود، با کنجکاوی پرسید:
    - چرا باید می‌کشتیش؟
    _ بایدی در کار نبود، راستش داستانش طولانیه!
    پوفی کرده و گفتم:
    - فکر کنم ده سال برای گفتنش کافی باشه.
    لبخندی زد و با گفتن «درست میگی» حکایت خود را به زبان ‌آورد.
    ***
    «حکایت ساحره‌ی شب‌ها»
    مانند شب‌های دیگر بر پشت‌بام یکی از خانه‌های گلی ایستاده بود و انتظار می‌کشید. این انتظار برایش بسیار خوشایند بود؛ زیرا با دیدن او احساس آرامش می‌کرد و می‌توانست شب را بدون عذاب‌وجدان از گناهانی که کرده بگذراند.
    موهای سیاه و بلندش همچو تارهای ابریشم اطرافش را پوشانده بود، موهایی که او را به مادرش شباهت می‌داد.
    اکنون با قدرت‌هایی که به دست آورده بود، تنها این موها نبود که او را شبیه مادرش می‌کرد.
    به یاد آورد زمانی که کودکی شش ساله بود، مورد ضرب و شتم پدر خوانده‌اش قرار می‌گرفت و مادرش که از آزارها و کارهای ناشایست همسر خود به ستوه آمده بود، به جادو متصل گشت‌.
    رفته رفته طمعِ مادرش، گریبان گیر هردوی آن‌ها شد و زندگی را برایشان همچو یک بازیچه کرد. اوایل این قدرت خوشایند به نظر می‌رسید؛ زیرا دیگر ترس و وحشتی که خواب را از سرشان پرانده بود، وجود نداشت؛ اما با گذشت زمان جادو باعث مرگ خودش شد.
    همان روزی که مادرش به کام مرگ رفته و بازنگشت، او با خود عهد کرد روزی قدرتمندتر از والده‌ی خود شود تا مرگ نیز برای او صرفا یک بازیچه باشد.
    دخترک موی سیاه، با تلاش فراوان توانست کاملا بر جادوی سیاه مسلط شود؛ ولی نفرت و کینه‌ی او از توانش قوی‌تر بود.
    پدرخوانده که همسر یونانی و زیبایش دیگر در قید حیات نبود، مانند هر شب دیگر مـسـ*ـت و سبو به دست وارد خانه شد.
    با حالت زار در یک گوشه‌ی خانه زانوهایش را بغـ*ـل کرد و دیوانه‌وار قهقهه زد. دخترک با دیدن چهره‌ی چندش آور آن مرد که خیس از عرق بود، دردها و درماند‌گی‌هایش را به یاد آورد. با یادآوری تصویر مادرش دیگر نتوانست آرامش خود را حفظ کند و به سوی آن مردک یورش برد، با یک حرکت سـ*ـینه‌ای او را شکافت و قلب تیره‌‌ا‌ش را بیرون آورد. صدای فریاد کرکننده‌ی پدرخوانده، تمام همسایه‌ها را جمع کرد. هر یک با ترس و کنجکاوی اطراف خانه گرد آمدند.
    دیری نگذشت که درِ چوبی باز شد و او با قلبی که هنوز پر از خون بود، بیرون آمد. از آن پس نام او به عنوان ساحره زبان به زبان چرخید و در دل تمام اهالیه شهر رعشه انداخت.
    ***
    در همین حین یک پسر جوان که قد بلند و موهای طلایی داشت، مثل همیشه وارد کوچه شد. ساحره شادمان به او چشم دوخت؛ با دیدن آن جوان، قلب تیره‌اش آرام می‌گرفت و به تپیدن ادامه می‌داد.
    بال‌های سیاه رنگش را گشود و خواست با خیالی آسوده به سوی کلبه‌ی کوچکش در آن محله‌ی تخریب شده، برود. او سالیان پیش در ازای بال‌ها، دستان خود را قربانیِ جادو کرده بود؛ ولی چون برای دیدن معشوق خود نیاز به بال داشت، هیچ پشیمان نبود.
    تا به سوی آسمان اوج گرفت، چشمش به یک دختر زیبا افتاد و متعجب شد. حیرتش از این بود که دخترک به سوی معشوق او می‌دوید.
    چشمان گربه‌ای او که به رنگ طلایی بود، توانایی دید در تاریک‌ترین شب‌ها را نیز به او می‌داد.
    ساحره به وضوح لبخند معشوق خود را دید، لبخندی که شاید هرگز نسیب او نمی‌شد. اکنون معشوق او شخص دیگری را در آغـ*ـوش گرفته بود، دخترکی زیبا با لباس‌های به مراتب زیباتر با ظاهری کاملاً عادی.
    دخترک چیزی را داشت که ساحره هرگز نخواهد یافت، او یک زندگیِ ساده داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت132
    ساحره بلافاصله خشمگین شد، تبدیل به یک اژدهای غولپیکر گشت و با نفس آتشینش به آن دو آتش پرتاب کرد.
    با این که احساس می‌کرد امید خود را از دست داده، باز هم نمی‌توانست به آن دو صدمه‌ای بزند؛ به همین دلیل هم پس از ترساندن آن‌ها، با قلبی شکسته به سوی خانه پرواز کرد.
    به محض ورود به خانه، باز هم تبدیل به انسان شد؛ ولی دستانش همچنان بال‌ ماند. پریشان بود، نمی‌دانست چه کند و چگونه قلب ناآرام خود را به آرامش برساند.
    پس از گذشت ساعت‌ها، سرانجام پی برد تا باید به کمک جادو آن مرد مو طلایی را ازآن خود کند، اینگونه می‌توانست هم او را داشته باشد هم محبتش را.
    او روزانه می‌توانست برای مدت محدودی بال‌هایش را تبدیل به دست کند، پس تغییر شکل داد و با پرس و جو خود را به آن دختر رساند‌.
    درِ خانه را زد و منتظر ایستاد. دخترک که در روز روشن و در مقابل نور خورشید دوچند زیبا بود، در را به رویش باز کرد و با لبخند پرسید:
    - برای چه به خانه‌ی حقیرانه‌ی من آمده‌اید، آیا مسافر هستید؟!
    دخترک چون ساحره را هرگز ندیده بود، اینگونه خواست تا دلیل حضور بی‌موجه او را جویا شود.
    ساحره هم در زیبایی هیچ چیز از او کم نداشت. با آن پوست به شدت سفید و موهای سیاه، می‌شد گفت که چندبرابر زیباتر نیز بود. لبخندی جذاب‌تر زد و در جواب گفت:
    - بله من یک رهگذرم. چون مکانی را برای اقامت و استراحت در این شهر نیافتم، خواستم تا از اهالی بخواهم که یک شب را مهمانشان باشم و گویا قسمت این بوده که مهمان شما زیبارو باشم.
    دخترک موهای خرمایی و چشمانی عسلی داشت، با پوستی تیره که بدون شک می‌شد او را یک مصریِ اصیل خواند.
    با شنیدن سخنان ساحره، محو آوای طنین انگیز او شد و آرام گفت:
    - خوش آمدید! نام من «میریتاتن» است.
    ساحره کلاهِ شنلی که نیمی از چهره و تمام بدنش را پوشانده بود، کنار زد و با لبخند خبیثی گفت:
    - نام من نیز «نیث» است.
    هردو داخل خانه نشستند. میریتاتن که گویا با شنیدن صدای ساحره جادو شده بود، سخنی نمی‌گفت. ساحره نیز فرصت را غنیمت شمرد، دستش را روی صورت او کشید و زیر لب گفت:
    - من فرصت زیادی ندارم!
    و با گفتن یک وِرد کوتاه، همان دست را به چهره‌ی خود کشید؛ اینگونه او اکنون کاملا شبیه میریتاتن بود.
    با خروج ساحره از آن خانه، میریتاتن به یک خواب عمیق فرو رفت‌.
    ساحره بلافاصله خود را به آن جوان رساند. با جادویی که خود را شبیه میریتاتن ساخته بود، توانست افکار او را نیز بخواند؛ به همین دلیل دیگر می‌دانست نام آن مرد یونانی چیست. با صدای تقلیدی فریاد زد:
    - «ادوارد» بایست!
    ادوارد با شنیدن صدای میریتاتن، به عقب برگشت و با دیدن ساحره لبخند زد. ساحره به تقلید از میریتاتن، دوید و او را در آغـ*ـوش گرفت. ساحره سرانجام آن آرامشی که در این روزها از دست داده بود، در میان بازوان تنومند معشوق خود به دست آورد.
    ادوارد متعجب پرسید:
    - در این وقت روز برای دیدن من آمدی؟
    ساحره پاسخ داد:
    - مگر نباید می‌آمدم؟
    - اما تو گفتی که به دلیل تعصب خانواده‌ت نباید در حضور دیگران دیدار داشته باشیم!
    ساحره ابرو بالا انداخت، آرام گفت:
    - پس باید به این دیدارهای مخفیانه پایان دهیم.
    ادوارد پریشان شد و فوراً گفت:
    - خیر! من نمیتوانم دوری از تو را تحمل کنم.
    - من نیز نگفتم که از یکدیگر دور شویم، ما باید ازدواج کنیم.
    - اما والده‌ت از این که با یک یونانی ازدواج کنی، خشمگین خواهند شد.
    - میدانم؛ لیکن چاره چیست؟
    ناگهان یک پر روی بازوی ساحره پدیدار شد. ادوارد متعجب دستی به آن پر کشید و به خیال این که پر متعلق به پرنده‌ایست، خواست آن را بردارد. ساحره سریع خود را عقب کشید و به اجبار از او دور شد‌. همانطور که به سوی مخالف می‌دوید، فریاد زد:
    - نیمه شب در نزدیکیِ چاه یکدیگر را خواهیم دید و با پیمان ازدواج، عشقمان را جاودانه می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت133
    با دور شدن از ادوارد، با خیال راحت پر زد و به خانه بازگشت. او همانند یک رودِ کوچک کم عمق بود که باید انتظار آب شدن برف‌های کوهستان را می‌کشید تا دوباره جان بگیرد، هرچند در سرزمین مصر که صرفاً یک دره‌ی بزرگ بود، برف که هیچ باران نیز کم دیده می‌شد.
    ساحره چشمان گربه‌ایش را بست و به خیال این که او در پایان روز به آرزوی چندساله‌اش خواهد رسید، با خیالی آسوده خوابید.
    دقایقی را در خواب و بیداری گذراند و با رسیدن زمان موعود، با عجله به سوی آن چاه مرموز رفت. او بی‌دلیل این مکان را انتخاب نکرده بود، سال‌ها قبل مادرش در همین چاه جان به جان آفرین بخشید و این مکان از آن به بعد متروکه ماند. شایعات زیادی درباره‌ی چاه گفته می‌شد؛ اهالی شهر ادعا داشتند که شب هنگام، صدای آه و ناله‌ها‌ی زنان و کودکان را از اعماق چاه می‌شنوند.
    نیث با یادآوریِ این شایعه‌ها، پوزخندی زد و درست در نزدیکیِ چاه فرود آمد. بال‌هایش را بست و آن‌ها را تبدیل به دست کرد. نگاهی به انگشتان باریک و بلندش انداخت، حس عجیبی داشت؛ زیرا آن شب برایش سرنوشت ساز بود.
    صدای قدم‌های آرام به گوشش رسید و سپس چهره‌ی خوش تراش ادوارد را دید که پوست روشنش در زیر نور مهتاب خودنمایی می‌کرد. ساحره به او نزدیک شد و دستانش را گرفت، ادوارد متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
    - آیا نباید کاهنی هم حضور داشته باشد تا مراسم را به جا آورد؟
    نیث پاسخ داد:
    - کافیست من بخواهم و تو بخواهی. ما پیمان می‌بندیم تا آخر عمر در غم و شادی در کنار یکدیگر بمانیم.
    ادوارد مضطرب بود، او احساس می‌کرد این کار اشتباه است. میریتاتن تغییر کرده بود، این اصرار برای ازدواج از او انتظار نمی‌رفت؛ اما با عشقی که نسبت به او داشت، تصمیم گرفت تا به دختری که در مقابلش ایستاده و از چشمانش محبت جاریست، اعتماد کند.
    نیث لبخند عمیقی زد و اینگونه مراسم را شروع کرد:
    - ادوارد فرزند سزار، آیا قبول می‌کنی تمام عمرت را در کنار کسی که دوستت دارد و عاشقانه برایت میمیرد، بگذرانی؟
    ادوارد از فن بیان او لبخندی به لبش آمد و دهان باز کرد تا پاسخ دهد:
    - بلـ...
    - ادوارد!
    ناگهان صدای میریتاتن را از دور دست شنید. با حیرت این سو و آن سو را از نظر گذراند تا منبع صدا را بیابد. با دیدن میریتاتن که آشفته به سوی او می‌دوید، حیرتش دو چندان گشت.
    نگاه خود را از دستان گره خورده‌اش تا به چهره‌ی لن دختر برد، میریتاتن مقابل چشمانش بود؛ اما مشابه‌اش در چند قدم دورتر.
    میریتاتن با ترس فریاد زد:
    - از او فاصله بگیر! او ساحره است.
    ادوارد بلافاصله پس از شنیدن سخن میریتاتن، با وحشت از ساحره دور شد.
    در ابتدا ساحره معصومیت را پیشه کرد و با مظلومیت گفت:
    - او دروغ می‌گوید من میریتاتن واقعی هستم!
    میریتاتن فریاد زد:
    - خیر! او شیاد بزرگ است.
    ساحره وقتی نگاه پر از تردید ادوارد را دید، دیگر مظلوم‌نمایی نکرد و با خونسردی چهره‌ی خود را بازگرداند. ادوارد با دیدن زیبایی او، زبانش بند آمد و متعجب لب زد:
    - به راستی که تو یک شیاد بزرگ هستی!
    ساحره پوزخندی زد و گفت:
    - این ظاهر حقیقیِ من است. برای داشتن این چهره نیاز به جادو ندارم، من مادری زیبا داشتم.
    میریتاتن به ادوارد نزدیک شد و با دیدن چهره‌ی ساحره که در حال تغییر بود از وحشت به آغـ*ـوش معشـ*ـوقه‌اش پناه برد. با ترس پرسید:
    - از این کار چه قصدی داشتی؟
    ساحره در جواب سکوت کرد. ادوارد با شجاعت تمام به چشمان او خیره شد و با صدای بلندتری پرسید:
    - قصدت از این ازدواج دروغین چه بود؟
    ساحره این بار پاسخ داد:
    - برای آرام کردن درد، یک درد ‌لاعلاج به نام عشق!
    و بلافاصله در مقابل چشمان حیرت زده‌ی آن دو، تبدیل به یک اژدهای آتشین شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت134
    پوست آن اژدها مانند پولک‌ماهی تکه تکه بود؛ اما در زیر نور مهتاب می‌درخشید، چشمانش هم طلایی و یک دست دیده می‌شد که گویا هیچ چیز از نگاهش پنهان نمی‌ماند. دم بلند و بال‌های بزرگی داشت که رعب و وحشت را در دل همگان زنده می‌کرد.
    ادوارد که یک رزمنده‌ی یونانی بود، آرامش خود را حفظ کرد و چشمانش را در تاریکی برای یافتن سلاح چرخاند.
    ساحره با ظاهری از اژدهای غولپیکر، در تاریکی شب، مهیب و ترسناک بود. به سوی آن‌ها آتش پرتاب کرد؛ ولی هدفش کشتن آن‌دو نبود، نمیدانست چرا؛ اما بعد روزی که برای اولین بار ادوارد را دید، دیگر نتوانست آن کینه‌ی کهنه را در قلب سیاهش رشد دهد.
    مردم با شنیدن غرش‌های ساحره و فریادهای وحشت‌زده‌ی میریتاتن، در آن‌ مکان تجمع کردند؛ لیکن پس از دیدن آن موجود عظیم‌الجثه از کرده‌ی خود پشیمان شدند.
    چندسرباز به یاریِ ادوارد آمدند و با پرتاب نیزه‌های تیز، قصد داشتند اژدها را از پای درآورند. ساحره خشمگین شد و با قدرت بیشتری آتش را حواله‌ی جان آن‌ها کرد.
    درست در همان زمان میریتاتن موفق شد تا جان خود را نجات دهد و به یک مکان امن پناه ببرد. ادوارد پس از دور شدن میریتاتن، با خیال راحت شمشیری برنده به دست گرفت و فریاد زد:
    - قلب سیاه تو هرگز مهمان عشق نخواهد بود!
    با شنیدن این سخن، ساحره بی‌حرکت ماند. او بسیار رنجید؛ ولی با یادآوری گذشته، با خود اعتراف کرد به راستی که قلب سیاه او لایق چنین حس پاکی نبود. همین حواس‌پرتی کوچک هم باعث شد تا ادوارد بتواند شمشیر را به سوی قلب ساحره پرتاب کند.
    با فرو رفتن شمشیر در قلبش، او از آسمان فرود آمد و جسم مهیبش با برخورد به زمین باعث گرد و غبار گشت.
    قلبِ ساحره زمانی که اژدها بود، در گردنش قرار داشت و این را ادوارد به خوبی میدانست. او با رضایت به جان دادن ساحره چشم دوخت و همراه با دیگر سربازان، شاهد ازبین رفتن جادوهای آن بود.
    ابتدا از اژدها تبدیل به آدمیزاد شد، سپس رفته رفته جادوی بال‌هایش نیز ازبین رفت و او کاملا انسان گشت. ادوارد به چهره‌ی او دقیق شد، ساحره همچو یک دختر زیبا و معصوم روی زمین افتاده بود و این صحنه ادوارد را از قتل او پشیمان ساخت.
    یکی از سربازان یونانی با اضطراب از ادوارد پرسید:
    - با این ساحره چه کنیم؟
    ادوارد پس از درنگ کوتاهی پاسخ داد:
    - او را به چاه افکنید!
    دو تن از سربازان در مقابل چشمان ادوارد، جسم بی‌جان نیث را در آن چاه عمیق انداختند و وقتی صدای برخورد او را با آب شنیدند، آن‌جا را ترک کردند.
    ادوارد نگاهی به درون چاه انداخت و با چشمانی که حالا دیگر تردیدی در آن دیده نمی‌شد، به راه بازگشت خیره شد. او همچو دگر سربازان از آن مکان دور گشت.
    ***
    دقایقی بعد، صدای طنین انگیزی در فضای تنگ و تاریک چاه پیچید؛ صدایی که ساحره را نیث می‌خواند.
    - نیث برخیز، برخیز و به ما ملحق شو...
    ساحره ناگهان چشمانش را باز کرد و خود را از میان آب زلالِ چاه بالا کشید. با بلعیدن هوا، نفسی تازه در ریه‌هایش جای گرفت و به زندگانی بازگشت.
    بازهم همان صدا را شنید که می‌گفت:
    - با من بیا نیث!
    آن چاه عمیق در یک‌آن تبدیل به تونلی زیرزمینی گشت و آب‌ همچو راهنما او را به سوی یک نور کم‌سو هدایت کرد. نیث حیرت زده و با کنجکاوی به سوی آن نور رفت‌. کمی که نزدیک شد، فهمید این نور از مشعلیست که یک فرعون غولپیکر آن را به دست دارد.
    حیرتش دوچند گشت و متعجب پرسید:
    - تو کی هستی؟ آیا شما فرعون هستید؟!
    دامن تجملاتی، سکنت بزرگ، یک حلقه‌ی طلایی مار روی پیشانی‌اش، بازوبندهای طلایی و بدن ورزیده‌ی آن شخص همانند یک فرعون قدرتمند بود.
    در همان زمان روی برگرداند و نیث با دیدن نقاب او، وحشت زده قدمی به عقب برداشت. او نقابی از تصویر یک لک لک را بر چهره‌اش داشت، این برای نیث که افسانه‌های زیادی درباره‌ی ایزد ماه و جادوگری شنیده بود، حیرت انگیز بود.
    با تردید لب زد:
    - «تحوت»!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت135
    تحوت لبخندی زد که زیر نقابش گم شد، به راهش ادامه داد و گفت:
    - تحوت، ایزد ماه، پشتیبان دانش، ادبیات و جادوگری، خرد و اختراعات، نگاهبان ایثار و سخنگوی ایزدان... هرچه می‌خواهی مرا به همان نام بخوان.
    نیث با شنیدن صدای آرامبخش تحوت، بی‌ آنکه سخنی بگوید به دنبال او راه افتاد.
    دقایقی بعد نیث خود را در یک معبد عظیم یافت، معبدی که در جایگاه خدا هیچ مجسمه‌ای قرار نداشت جز یک تخت تجملاتی. این معبد از طلا ساخته شده بود، ستون‌های بلندی که به نظر مارکبری خود را دور تا دور آن پیچانده بود، سقف حکاکی شده‌ی این معبد را از زمینی که صاف و براق بود، جدا می‌ساخت. در کنار هر ستون یک آتشکده‌ی کوچک مخصوص تاریکیِ شب وجود داشت و نور آتش به خوبی اطراف را نمایان می‌کرد.
    نیث با کنجکاوی اطراف را از نظر گذراند و سپس رو به تحوت که اکنون روی تخت تجملاتی نشسته بود، گفت:
    - مرا برای چه به این مکان آورده‌ای، آیا از من خواسته‌ای داری؟!
    تحوت از زیرکی او لبخند به لبش آمد و پاسخ داد:
    - تو دختر زیرکی هستی! آری من از تو خواسته‌ای دارم.
    - چه می‌خواهی؟
    - خودت را!
    با شنیدن صدای شخص سوم، نیث ترسیده به این سو و آن سو نگاه کرد. از پشت ستون‌هایی که نزدیک به تخت قرار داشتند، یک موجود دیگر همچو تحوت؛ اما با چهره‌ای که از قوچ بود، نمایان گشت.
    نیث قدمی به عقب برداشت، اکنون که یک انسان فانی بود نمیدانست چگونه از خود در برابر این موجودات دفاع کند.
    آن موجود قهقهه‌ی خبیثی سر داد که باعث تکان خوردن نقابش شد، رو به نیث گفت:
    - نیازی نیست بترسی! مرا «خنوم» می‌نامند، من ایزد ماه هستم.
    تحوت از رفتار زننده‌ی خنوم اخم کرد و گفت:
    - من زودتر او را یافتم.
    - و سپس او را به سوی اینجانب راهنمایی کردی، سپاس از تو!
    نیث دیگر نتوانست سکوت کند، پرسید:
    - از من چه می‌خواهید؟
    تحوت پاسخ داد:
    - می‌خواهم زندگانی خود را از نو شروع کنی و در این راه پشتیبان تو خواهم بود.
    خنوم پوزخندی زد و گفت:
    - صحیح است، این سخن بی شک درست است.
    و بی آن که سخن دیگری بگوید یا بشنود، از معبد خارج شد.
    روز بعد نیث به همراه تحوت برای گشت و گذار به میدان شهر رفتند. تحوت همچو یک خدای مهربان به مردمش خوبی می‌کرد و در برخورد با آن‌ها با ملاحظه بود.
    نیث نگاهی به او انداخت، گفت:
    - می‌توانم تو را «هرمس» بخوانم؟
    تحوت متعجب به او چشم دوخت و پرسید:
    - چنین نامی چگونه به ذهنت آمد؟
    نیث سرش را به نشانه نمی‌دانم، تکان داد و سکوت کرد. تحوت با مهربانی پاسخ داد:
    - از نظر من ایرادی ندارد.
    در همین حین صدای خنوم به گوش رسید، تحوت به سوی او رفت. خنوم برخلاف ظاهرش، یک خدای مهربان بود.
    تحوت به او نزدیک شد و هردو به زنی که به تازگی صاحب فرزند شده بود، ابراز شادمانی کردند.
    نیث با لبخند به این منظره چشم دوخته بود، دو موجود غولپیکر با نقاب‌هایی عجیب و با ظاهری همچو یک خدای متبکر؛ اما با قلبی رعوف، در کنار زن ریز جثه‌ای که یک نوزاد به آغـ*ـوش داشت.
    یک مرد تقریباً جوان که در حال فروختن گیاهان خاردار (کاکتوس) بود و از خواص درمانی آن‌ها می‌گفت، رو به خدایان زمزمه کرد:
    - بی شک برازنده‌ی پرستش هستند!
    نیث روی برگرداند و پرسید:
    - شما به راستی این دو را پرستش می‌کنید؟
    مرد جوان پاسخ داد:
    - البته! آن که سری از قوچ دارد را میبینی؟ خنوم، او آفریننده‌ی انسان و سازنده‌ی رود نیل است.
    نیث شگفت زده گشت. مرد جوان ادامه داد:
    - و تحوت را که باید بشناسی، او سخنگوی...
    - بله بله میدانم، سخنگوی ایزدان است.
    مردجوان لبخند زد و سرش را به نشانه تائید تکان داد. یکی از آن گیاهان را که در یک گلدان گٍلی قرار داشت، در دست گرفت و پرسید:
    - تمایلی برای خرید این گیاه نداری؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت136
    نیث سرش را به نشانه منفی تکان داد و به سوی آن دو رفت. مرد جوان فریاد زد:
    - خوردنش برای بدن و استعمال خارجی برای شفاف سازیِ پوستت فایده دارد!
    خنوم با دیدن نیث خوشحال شد و گفت:
    - این نوزاد را میبینی؟ به راستی که تولد هر انسان یک معجزه است.
    نیث که تاکنون لبخند به لب داشت، با شنیدن این سخن متعجب گشت. چگونه یک خدا از دیدن تولد یک انسان چنین شگفت زده می‌شود، آن هم خدایی که به خالق انسان شهرت داشت؟
    با تمام این‌ها آن روز نیث بسیار تحت تاثیر قرار گرفت‌. از آن پس هرمس یا همان تحوت برای او یک حامی و خنوم نیز یک معشـ*ـوقه گشت.
    نیث که دیگر جادویی نداشت، با کمک هرمس ‌توانست یک مبارز خبره شود و استفاده از تیر و کمان را ‌آموخت.
    وابستگی او به خنوم نیز رفته رفته بیشتر می‌شد، آن‌ها یک زوج عجیب و دور از باور را تشکیل دادند.
    ***
    در یکی از شب‌ها نیث سراسیمه از خواب بیدار شد، خنوم از سراسیمگیه او وحشت کرد و پرسید:
    - چه شده نیث؟
    نیث نگاهی به دستانش انداخت و وقتی مطمئن شد که دستهایش باز هم تبدیل به بال نشده‌اند، گفت:
    - احساس کردم جادو باز هم به بدن من آمده!
    خنوم موشکوفانه به او چشم دوخت.
    - این برایت خوشایند است یا خیر؟
    - البته که خوشایند نیست! من نمی‌خواهم باز هم قلبم سیاه و پر از نفرت شود.
    ***
    فرعون آن زمان، یک فرد سیاستمدار و با اقتدار بود‌. او وجود دو خدای محبوب در جامعه را یک تهدید می‌خواند و برای ازبین رفتن آن دو تلاش بسیاری نیز کرد؛ اما به نتیجه نرسید. سرانجام راه چاره را یافت.
    از سویی دیگر خبر بارداریِ نیث برای خنوم بسیار خوشایند واقع شد. او که علاقه‌ی بسیاری به کودکان داشت، بلافاصله هرمس را در شادی خود شریک ساخت و این خبر را به گوش او نیز رساند.
    هرمس که از نقشه‌ی فرعون آگاه بود، بیش از پیش نگران شد. میدانست نیث عاقل‌تر از خنوم است بنابراین توطعه‌ی فرعون را با او در میان گذاشت.
    نیث کمی فکر کرد و گفت:
    - مگر تو خدا نیستی؟ مگر حکمران واقعیه مصر خدایان نیستند؟ راه چاره‌ای پیدا کن!
    هرمس با ناراحتی پاسخ داد:
    - خدایان هرگز در مصر حکومت نکردند، تنها خدایی که خوشـی‌ و نوش نسیبش شد سبك بود. اگر بخواهم کاملا صادق باشم باید بگویم که در واقع ما هیچ یک خدا نیستیم.
    نیث متعجب پرسید:
    - پس شما چیستید؟
    - ما از یک سرزمین دور به مصر آمدیم. سالیان پیش چند تن از هم نوعان ما که سبك نیز همراه ان‌ها بود، به مصر آمدند تا علم خود را با انسان‌ها به اشتراک بگذراند؛ اما بر اثر جهل و نادانیِ مردم، به عنوان خدا شناخته شدند‌‌.
    - چه علمی داشتند که فراتر از علم ما بود؟
    - شما نمی‌دانید؛ اما نیاکان ما شاهد بودند که زمانی تمام این سرزمین متعلق به اسب‌ها بود و آن‌ها اشرف مخلوقات به شمار می‌رفتند، پس از آن انسان خلق شد.
    ما هم برای ترکیب این دو تلاش کردیم و توانستیم بدن اسب را با انسان پیوند بزنیم، نتیجه‌ی این عمل شگفت‌انگیز و موفق آمیز بود. حتی در آن زمان که انسان‌ها بیمار می‌شدند و چون درمانش را نمیدانستند میمیردند، واجت می‌توانست به خوبی غده‌هایی که در مغز و بدن باعث مرگ دردناکی می‌شد را درمان کند.
    - واجت! خدایی که سری از مارکبری داشت؟
    - بله. ما به مصریان علم زیادی آموختیم؛ ولی آن‌ها در مقابل ما را خدای خود قرار دادند.
    متفکر گفت:
    - اکنون که می‌گویی خدا نیستی...
    دستی بر شکم برآمده‌اش کشید و ادامه‌ داد:
    - چگونه در برابر فرعون از خود حفاظت کنیم؟
    هرمس بازوهای او را به آرامی فشرد، گفت:
    - خنوم از تو محافظت می‌کند، فقط به یاد داشته باش اگر ما خدا نیستیم آن‌ها نیز یک انسان فانی هستند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت137
    مدتی بود که خنوم و نیث مراسم ازدواج را به جا آورده و در مقابل چشم تمام مردم مصر، زن و شوهر شدند؛ حاصل این ازدواج نیز یک نوزاد سالم بود.
    شب هنگام، تعداد زیادی از سربازان به دستور فرعون، بر بالین آن‌ها رفته و قصد به قتل رساندن خنوم را داشتند؛ اما این نقشه با شکست مواجه شد؛ زیرا خنوم به خوبی توانست از خود دفاع کند، بارها این چنین سربازان را سرافکنده نزد فرعون بازگرداند.
    با به دنیا آمدن آن نوزاد، فرعون زمان را مناسب دیده و دستور اجرای نقشه‌ی دوم را داد.
    یک ساحره با فریب به نیث و خنوم نزدیک شد و در نیمه شب فرزند آن دو را ربود. هرچه تلاش کردند نتوانستند حتی کوچک‌ترین نشانی از او پیدا کنند، دیری نگذشت که نیث دست به دامن جادو و جنون شد.
    در آن مدت که نیث جنون زده شده بود، فرعون به مردمش نزدیک‌تر شد. تا نیث به خودش بیاید، مردم مصر تحت تاثیر سخنان فرعون که بر علیه خدایان دروغین بود، قرار گرفته و خنوم را در رود نیل غرق کردند.
    با این که نیث حامیِ زنان بود و در زمان جنگ یک تنه از مردم مصر محافظت می‌کرد، نتوانست این خــ ـیانـت مردمش را تحمل کند و آن‌ها را به قحطی و خشکسالی نفرین کرد.
    او که از آن همه غصه به ستوه آمده بود به نزد هرمس رفت تا دلیل سکوت او را جویا شود.
    هرمس نیز از این جاهلیت مردم غمگین بود، سالیان زیادی به آن‌ها کمک کرد و در مقابل از آنان خواسته‌ای نداشت؛ اما این مردم، زودباور و مطیع فرعون بودند.
    نیث تیر را در کمان قرار داد و با چشمانی که نفرت از آن جاری بود به هرمس خیره شد. همانطور که او را نشانه گرفته بود، گفت:
    - برایم یک دلیل قانع کننده بیاور تا همین حالا جانت را نگیرم!
    هرمس از جای برخواست و در مقابل او ایستاد، گفت:
    - افسوس که نتوانستم فرزند و همسرت را نجات دهم؛ اما من تو را از خباثت فرعون آگاه ساختم.
    نیث غرید:
    - این دلیل قانع کننده‌ای نبود، تو باید مانع او می‌شدی. خنوم پیش از این که همسر من باشد، هم‌نوع تو بود. او را بازگردان، روحش را به زندگانی بازگردان!
    هرمس با بیچارگی نالید:
    - من خدا نیستم، نمیتوانم او را به این دنیا بازگردانم!
    - نمیتوانی؟ پس او را در دنیای مردگان همراهی کن!
    با برخورد تیر براق به قلب هرمس، او جان به جان آفرین بخشید. اینگونه نیث به دوران چندهزارساله‌ی هرمس پایان داد؛ لیکن از نفرتش کاسته نشد.
    به مایعی که همچو خون؛ اما با رنگی متفاوت‌تر در زمین جاری بود، خیره شد. هرمس به او مهارت تیراندازی را به خوبی یاد داده بود و در همه حال تواضع داشت، اکنون نیث با کشتن او به خود ثابت کرد که هرمس به راستی خدا نیست.
    سالیان زیادی بگذشت و هر ده سال یک بار درست زمانی که خنوم در رود نیل غرق شد، نیث ظاهر می شد و مراسم عجیبی که صرفاً خودش از چگونگیِ اجرای آن آگاه بود، به جا می‌آورد و پس از اجرای آن مراسم با کمک جادو در اعماق زمین مخفی می‌شد.
    رفته رفته نفرت او قلبش را باز هم سیاه کرد، او برای ازبین رفتن سیاهیِ قلبش باید این نفرت را از خود دور می‌ساخت. به همین دلیل نیث در یک حرکت ناگهانی تمام رود نیل را خشک کرد، خشک شدن رود نیل باعث شد تا سرانجام نیث آرام بگیرد.
    او پس از آن هر ده سال یک بار از مخفیگاهش خارج شده و مراسم را در خشکی به جا می‌آورد؛ اما مردم مصر که یک ذهن خلاق و در شایعه پراکنی نیز مهارت داشتند، برای حضور او افسانه‌های زیادی از جمله بردن ارواح و... ساختند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت138
    نگاهی به چهره‌ی آن زن انداختم، حکایتش برایم غیرقابل باور بود؛ اما وقتی گفت رود نیل را ازبین بـرده، به نفرتم نسبت به او افزوده شد.
    زیر لب به طوری که آن دو نشنوند، زمزمه کردم:
    - حکایت مزخرفی بود!
    بلند گفتم:
    - یعنی میگی تو فقط برای انجام یه مراسم خاص، هر ده سال دروازه‌ها رو باز می‌کنی؟
    نیث سرش را تکان داد و گفت:
    - درسته! خب... شما حکایت من رو شنیدید، آیا فهمیدی جواب معما چیه؟
    من و ذحنا نگاهی به یکدیگر انداختیم که خودش پاسخ معما را بسیار ناگهانی به زبان آورد.
    با یک اشاره تمام غار را روشن نمود، جواهراتی که در دیواره‌های غار می‌درخشیدند، توجه ما را به خود جلب کرد.
    گفت:
    - حالا بهتره تا قبل از غروب برید و جواب ابوالهول رو بدین.
    متعجب پرسیدم:
    - مگه نگفتی دروازه‌ها تا ده سال باز نمیشه؟
    نیث خندید و جواب داد:
    - آخه خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم، می‌خواستم یکی راجع به من که رابـ ـطه‌ی نزدیکی با خنوم و هرمس داشتم، بدونه.
    ذحنا اخم کرد، زیر لب گفت:
    - اگه جواب معما رو نمی‌گفتی، کاری می‌کردم دیگه هیچوقت نتونی با کسی حرف بزنی!
    پوزخندی به ذحنا زد و با اشاره‌ی سر از ما خواست تا زودتر آن‌جا را ترک کنیم، بدون شک او زنی متکبر بود‌.
    فوراً بال‌هایم را باز کردم و از غار خارج شدیم. با خروج ما از غار، آن گودال ازبین رفت و زمین باز هم صاف و هموار شد. مردم که در آخرین لحظات مرا در حال پرواز دیدند، با شگفتی به من خیره ماندند. آن‌ها که خیال می‌کردند دشمنشان توسط من ازبین رفته و دیگر روحی قرار نیست از بدنش جدا شود، شادمان گشتند و شروع به پایکوبی کردند.
    من و ذحنا از دیدن پایکوبیِ آن‌ها لبخند به لبمان آمد و من با سرعت هرچه تمام‌تر به سوی جیزه پرواز کردم.
    در مقابل ابوالهول ایستادیم‌. ابوالهول بال‌هایش را گشود و با صدای مهیبی معما را بازگو کرد:
    - «در تاریک‌ترین زمان ، در اعماق سیاهی جهان... جایگاه اوست این مکان، جایی که نه نور است و نه آدمیان!»
    ادامه داد:
    - پاسخ شما چیست؟
    به غروب آفتاب چیز زیادی نمانده بود، با این که پاسخ را میدانستم زبانم مرا در بیانش همراهی نمی‌کرد. هوش و حواسم پی پدرم بود و می‌خواستم هرچه زودتر با او ملاقات کنم.
    ذحنا که سکوت مرا دید، متعجب به تغییر رنگ آسمان خیره شد و ترسیده گفت:
    - چرا جواب رو نمیگی کای؟
    به خودم آمدم و به رنگ آسمان که در حال نارنجی شدن بود، نگاهی انداختم. بلند و رسا گفتم:
    - جواب معما «نفرت»ه!
    ابوالهول تکانی خورد و گفت:
    - پاسخ شما صحیح است.
    با گفتن همان یک جمله، بال‌‌های باشکوهش را بست و باز هم تبدیل به سنگ شد.
    ذحنا با قدم‌های سنگین به سوی معبد رفت، کمی به رفتنش خیره شدم و سپس فریاد زدم:
    - نمیخوای با من بیای؟
    دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - خیلی خسته‌م! توام بهتره یه استراحت کوتاه کنی بعد بری دیدن پدرت.
    با خودم گفتم بیراه هم نمی‌گوید، پس من نیز به سوی معبد رفتم.
    وارد معبد که شدم، دیدم ابوالهول با جدیت تمام در حال مطالعه است. نگاهم به سوی ذحنا رفت، او در کسری از ثانیه به خواب عمیقی رفته بود.
    - داری چی میخونی؟
    ابوالهول کوچک تازه متوجه من شد، سرش را بالا آورد و جواب داد:
    - اوه! چیز مهمی نیست، امروز چطور گذشت؟
    - راستش برخلاف چیزی که گفتی اون دنیا، دنیای هرمس نبود.
    - میدونم.
    - میدونی؟ پس چرا گفتی...
    - اون دنیا میتونست متعلق به هرمس باشه؛ اما نیث با جادو دنیای زیر زمین رو تصاحب کرد.
    - عجیبه که اینقدر اطلاعات داری، اون هم وقتی چند هزار ساله که اینجایی!
    - من بیشتر از اون چیزی که شما فکر می‌کنید اینجا بودم، از هزاران هزاران سال قبل.
    کش و قوصی به شانه‌هایم دادم. همانطور که به سوی خروجیِ معبد می‌رفتم، گفتم:
    - درسته، پس به امید آزادی!
    زیر لب ادامه دادم:
    - انگار قراره تنهایی برم دیدن پدرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا