پارت129
با یک دستمال سعی کردم تا سورمهام را پاک کنم؛ اما موفق نبودم، ناچار از تلاش دست کشیدم و خوابیدم.
***
صبح روز بعد با لگدهایی که ذحنا به من میزد، بیدار شدم.
نشستم که چشمم به بالاتنهی برهنهام افتاد، دیدم آن دامن اشرافی را هنوز به تن دارم به همین دلیل هم تمام شب نتواستم به درستی استراحت کنم.
ذحنا بیمیل گفت:
- بیدار شو زود معما رو بشنویم.
- فکر نمیکردم اینقدر مشتاق شنیدن معما باشی.
دست به بغـ*ـل زد.
- اگه زود معما رو بشنویم، زود هم جواب معما رو پیدا میکنیم و شاید تونستیم بریم دیدن پدرت.
با شنیدن کلمه پدر، فوراً ایستادم و مشتاق گفتم:
- حق باتوئه! توی کل عمرت یه بار یه حرف خوب زدی.
با چشمان درشت شده به من نگاه کرد که خندیدم و به سمت خروجی معبد رفتم. ابوالهول کوچک گفت:
- اگه رفتی دیدن پدرت، سعی کن زود برگردی و حواست پرت نشه؛ چون وقتی وارد دنیای معماهای ابوالهول میشی راه برگشتی وجود نداره.
متعجب پرسیدم:
- حتی با جواب دادن معماها؟
مکث طولانیاش نه تنها مرا ترساند، بلکه ذحنا را هم به تشویش انداخت.
او نیز پرسید:
- حتی با گفتن جوابای درست؟
ابوالهول کوچک پاسخ داد:
- ابوالهول شما رو انتخاب کرده، پس هر چیزی ممکنه.
- ابوالهول ما رو برای چی انتخاب کرده؟
ذحنا هم گفت:
- حق با کایِ... این من بودم که تو رو بیدار کردم، قبل از اون ابوالهول تنهایی معما میپرسید.
نگاهم را از ذحنا گرفتم و رو به ابولهول کوچک پرسیدم:
- مگه نگفتی که تو و ابوالهول آدمهای زیادی کشتین؟
ابوالهول کوچک خندید و گفت:
- داشتم بلف میزدم، نباید اینقدر زودباور باشی!
ذحنا هم او را در خندیدن همراهی کرد، به نظر مرا احمق فرض کرده بودند. بیتفاوت به خندههای طولانی آن دو، به سمت ابوالهول رفتم تا معمای هشتم را نیز بشنوم.
ابوالهول ابتدا بالهایش را گشود و سپس با صدای عجیبی که داشت، شروع به سخن گفتن کرد.
- شما به مقصدتان نزدیک شدهاید، اکنون زمان معمای هشتم فرا رسیده.
با صدای رساتری ادامه داد:
- «در تاریکترین زمان ، در اعماق سیاهی جهان... جایگاه اوست این مکان، جایی که نه نور است و نه آدمیان!»
ابوالهول که دوباره تبدیل به سنگ شد، نگاهم به مجسمهی بیجان او خیره ماند.
ذحنا گفت:
- شاید منظورش یه دنیای دیگهست.
- واضحتر بگو!
- یادته راجع به آنوبیس و دنیای مردگان چی گفتم؟
- یادمه.
- خب ممکنه این چیزی که ابوالهول میگه هم یه دنیای دیگه باشه!
با این که سخنان او صرفاً حدس و گمان بود؛ لیکن با اتفاقات اخیر، این گمانهزنی هم دور از باور نیست.
- ممکنه، و ممکنه که بگی ما چجوری این دنیا رو پیدا کنیم؟
لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- ابوالهول کوچک!
برخلاف روزهای گذشته، ابوالهول کوچک دیگر برایمان عجیب و ترسناک نبود، او اکنون همانند یک دوست ما را در یافتن معماها راهنمایی میکرد.
نزد ابوالهول کوچک رفتیم. ذحنا معما را بازگو کرد و سپس پرسید:
- تو اطلاعات زیادی داری، پس احتمال این که دنیاهای دیگه رو بشناسی زیاده.
- همونطور که میدونید من چیز زیادی به خاطر ندارم؛ اما در این مورد حق باتوئه، من دنیاهای زیادی میشناسم؛ ولی فقط یکی از اونا شما رو به جواب معما نزدیک میکنه.
- اون چیه؟
متفکر پاسخ داد:
- دنیای الههی «هُرمس» که توی یه گودال سیاه و داخل شهر «أسیوط» پنهان شده، فقط همینقدر میدونم.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و با لبخند گفتم:
- همین هم خوبه!
راه افتادم تا هر چه سریعتر به أسیوط بروم. ابوالهول از برخورد من متعجب گشت و چشمانش برق زد، ذحنا هم لبخندزنان با من همراه شد.
گرمای معبد، روز به روز بیشتر میشد و پوست من هم تیرهتر، تا آنجایی که حتی پوست ذحنا هم دیگر روشن نمانده بود.
به سوی أسیوط پرواز کردم که نگاهم به سر ابوالهول بزرگ افتاد، حتی از این ارتفاع هم پیدا بود حفرهای بزرگ درون سر ابوالهول وجود دارد. تصمیم گرفتم پس از بازگشت از عابدین، به این موضوع رسیدگی کنم.
***
زمانی که به أسیوط رسیدیم، متوجه ازدحام مردم و رفت و آمد غیر عادی آنها شدم.
همانطور که نگاهم به آنها بود، موشکوفانه پرسیدم:
- تو هم فکر میکنی این مردم دارن از یه چیزی فرار میکنند؟
ذحنا به نشانهی تائید سر تکان داد و گفت:
- باید ببینیم چیه!
با یک دستمال سعی کردم تا سورمهام را پاک کنم؛ اما موفق نبودم، ناچار از تلاش دست کشیدم و خوابیدم.
***
صبح روز بعد با لگدهایی که ذحنا به من میزد، بیدار شدم.
نشستم که چشمم به بالاتنهی برهنهام افتاد، دیدم آن دامن اشرافی را هنوز به تن دارم به همین دلیل هم تمام شب نتواستم به درستی استراحت کنم.
ذحنا بیمیل گفت:
- بیدار شو زود معما رو بشنویم.
- فکر نمیکردم اینقدر مشتاق شنیدن معما باشی.
دست به بغـ*ـل زد.
- اگه زود معما رو بشنویم، زود هم جواب معما رو پیدا میکنیم و شاید تونستیم بریم دیدن پدرت.
با شنیدن کلمه پدر، فوراً ایستادم و مشتاق گفتم:
- حق باتوئه! توی کل عمرت یه بار یه حرف خوب زدی.
با چشمان درشت شده به من نگاه کرد که خندیدم و به سمت خروجی معبد رفتم. ابوالهول کوچک گفت:
- اگه رفتی دیدن پدرت، سعی کن زود برگردی و حواست پرت نشه؛ چون وقتی وارد دنیای معماهای ابوالهول میشی راه برگشتی وجود نداره.
متعجب پرسیدم:
- حتی با جواب دادن معماها؟
مکث طولانیاش نه تنها مرا ترساند، بلکه ذحنا را هم به تشویش انداخت.
او نیز پرسید:
- حتی با گفتن جوابای درست؟
ابوالهول کوچک پاسخ داد:
- ابوالهول شما رو انتخاب کرده، پس هر چیزی ممکنه.
- ابوالهول ما رو برای چی انتخاب کرده؟
ذحنا هم گفت:
- حق با کایِ... این من بودم که تو رو بیدار کردم، قبل از اون ابوالهول تنهایی معما میپرسید.
نگاهم را از ذحنا گرفتم و رو به ابولهول کوچک پرسیدم:
- مگه نگفتی که تو و ابوالهول آدمهای زیادی کشتین؟
ابوالهول کوچک خندید و گفت:
- داشتم بلف میزدم، نباید اینقدر زودباور باشی!
ذحنا هم او را در خندیدن همراهی کرد، به نظر مرا احمق فرض کرده بودند. بیتفاوت به خندههای طولانی آن دو، به سمت ابوالهول رفتم تا معمای هشتم را نیز بشنوم.
ابوالهول ابتدا بالهایش را گشود و سپس با صدای عجیبی که داشت، شروع به سخن گفتن کرد.
- شما به مقصدتان نزدیک شدهاید، اکنون زمان معمای هشتم فرا رسیده.
با صدای رساتری ادامه داد:
- «در تاریکترین زمان ، در اعماق سیاهی جهان... جایگاه اوست این مکان، جایی که نه نور است و نه آدمیان!»
ابوالهول که دوباره تبدیل به سنگ شد، نگاهم به مجسمهی بیجان او خیره ماند.
ذحنا گفت:
- شاید منظورش یه دنیای دیگهست.
- واضحتر بگو!
- یادته راجع به آنوبیس و دنیای مردگان چی گفتم؟
- یادمه.
- خب ممکنه این چیزی که ابوالهول میگه هم یه دنیای دیگه باشه!
با این که سخنان او صرفاً حدس و گمان بود؛ لیکن با اتفاقات اخیر، این گمانهزنی هم دور از باور نیست.
- ممکنه، و ممکنه که بگی ما چجوری این دنیا رو پیدا کنیم؟
لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- ابوالهول کوچک!
برخلاف روزهای گذشته، ابوالهول کوچک دیگر برایمان عجیب و ترسناک نبود، او اکنون همانند یک دوست ما را در یافتن معماها راهنمایی میکرد.
نزد ابوالهول کوچک رفتیم. ذحنا معما را بازگو کرد و سپس پرسید:
- تو اطلاعات زیادی داری، پس احتمال این که دنیاهای دیگه رو بشناسی زیاده.
- همونطور که میدونید من چیز زیادی به خاطر ندارم؛ اما در این مورد حق باتوئه، من دنیاهای زیادی میشناسم؛ ولی فقط یکی از اونا شما رو به جواب معما نزدیک میکنه.
- اون چیه؟
متفکر پاسخ داد:
- دنیای الههی «هُرمس» که توی یه گودال سیاه و داخل شهر «أسیوط» پنهان شده، فقط همینقدر میدونم.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و با لبخند گفتم:
- همین هم خوبه!
راه افتادم تا هر چه سریعتر به أسیوط بروم. ابوالهول از برخورد من متعجب گشت و چشمانش برق زد، ذحنا هم لبخندزنان با من همراه شد.
گرمای معبد، روز به روز بیشتر میشد و پوست من هم تیرهتر، تا آنجایی که حتی پوست ذحنا هم دیگر روشن نمانده بود.
به سوی أسیوط پرواز کردم که نگاهم به سر ابوالهول بزرگ افتاد، حتی از این ارتفاع هم پیدا بود حفرهای بزرگ درون سر ابوالهول وجود دارد. تصمیم گرفتم پس از بازگشت از عابدین، به این موضوع رسیدگی کنم.
***
زمانی که به أسیوط رسیدیم، متوجه ازدحام مردم و رفت و آمد غیر عادی آنها شدم.
همانطور که نگاهم به آنها بود، موشکوفانه پرسیدم:
- تو هم فکر میکنی این مردم دارن از یه چیزی فرار میکنند؟
ذحنا به نشانهی تائید سر تکان داد و گفت:
- باید ببینیم چیه!
آخرین ویرایش: