- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
***
کاغذ را بلند میکند و جلوی خود میگیرد. مردمک هایش را رویش میچرخاند و متفکر خیره اش میشود. کمی بعد لبخند محوی میزند و نگاهم میکند.
-چقدر دیر اومدی مامان خانوم...
ابروهایم را بالا میاندازم و متفکر لب میزنم:
-مامان خانوم؟
سری به معنای تأیید تکان میدهد. کاغذ آزمایش را روی میز میگذارد و با خوشرویی جوابم را میدهد:
-البته. تبریک میگم. دو ماهتونه.
ناباور تک خنده ای میکنم و به شکمم خیره میشوم. دو ماه؟ دو ماه است که یک موجود کوچک درونم جان گرفته و من تازه فهمیده ام؟ این بار دیگر دروغ نیست؟ حسم واقعی است؟
حس شیرین مادر شدن به لبخندی تبدیل میشود و لب هایم را به بازی میگیرد. نگاه به خانم دکتر میکنم و بیطاقت میپرسم:
-دختر یا پسر؟
خنده ی بلندی میکند و به گرمی جوابم را میدهد:
-صبر داشته باش دختر جون. هنوز که مشخص نیست...
سرم را به طرفین تکان میدهم و کنجکاو میپرسم:
-خب کی مشخص میشه؟
-چند هفته ی دیگه واست نوبت میزنم. اون وقت بیا...
چندین بار سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و بیاراده به خنده میافتم. همراهم میخندد و سرش را تکان میدهد. باورم نمیشود دارم مادر میشوم. مادر شدن مسئولیت جدیدی است که آمادگی اش را ندارم؛ اما من تجربه کردن حس های جدید را دوست دارم...
از مطب بیرون میزنم. در خیابان به سمت ماشین جدیدی که هدیه ی تولدم از طرف آریا بود قدم برمیدارم و ناخودآگاه دستم را روی شکمم میگذارم. همان طور که قدم میزنم نگاه به شکمم میدهم و لبخند میزنم. باورم نمیشود بزرگ شده ام؛ ازدواج کرده ام؛ و حالا هم دارم مادر میشوم... حس عجیبی است... عجیب همراه با چاشنی شیرینی...
***
-اگه پسر شد چی؟
نفسم را کلافه بیرون میدهم و خطاب به آریایی که کنارم روی تخت خوابیده بود میگویم:
-بابا مردم وقتی میفهمن میشینن دعا میکنن سالم باشه. تو از وقتی فهمیدی یه ریز داری دعا میکنی دختر باشه.
بعد از این که قضیه ی حاملگی را فهمیدم یک راست به محل کارش رفتم تا به او هم بگویم. از خوشحالی بیش از حدش که بگذریم از همان ظهر دارد دعا میکند بچه دختر باشد. بعدش هم که از خوشحالی زیاد همه را خبر کرد...
شانه هایش را تکان میدهد و با لحن کودکانه ای جوابم را میدهد:
-چی کار کنم خب دختر دوست دارم.
سرم را بالا میگیرم و متفکر لب میزنم:
-یعنی اگه پسر شد دوسش نداری؟
-نه به اندازه ی دخترم.
اخم کم رنگی میکنم. چشمانم را ریز میکنم و میگویم:
-دوست داشتی اگه خواهر داشتی بابات بیشتر دوسش میداشت؟
-همچین اتفاقی نمیافتاد. چون من جایگاه ویژه ی خودم و دارم.
ابروهایم را بالا میبرم و بیاختیار به خنده میافتم. بعد از چند ثانیه خنده ام را کنترل میکنم و میگویم:
-خیلی خودت و تحویل میگیری.
نزدیکم میشود. دستش را پشت گردنم میگذارد و در حالی که حرف میزند نفس های داغش پیشانی ام را قلقلک میدهد.
-ولی بیشوخی؛ خیلی خوشحال شدم.
این را میگوید و روی پیشانی ام را میبوسد. دستم را دورش حلقه میکنم و بیشتر در آغوشش فرو میروم...
خوشبختی را میبینم؛ حس میکنم؛ در همین جا؛ در همین خانواده ی کوچک من...
***
در حالی که در یک دستم ماگ قهوه را دارم و در دست دیگرم کاغذهای اداری را؛ کاغذها را زیر بغلم میگذارم و بعد از آن که تقه ای به در میزنم وارد اتاق عمو اردلان میشوم.
پشت میزش نشسته بود؛ آراد کنارش خم شده بود و در حال توضیح دادن چیزی روی کاغذ در دستش بود...
عمو اردلان با دیدنم سرش را از روی برگه بالا میآورد. لبخندی میزند و به گرمی میگوید:
-بیا دخترم.
سری برای آراد تکان میدهم و به سمت میز میروم. کاغذها را روی میز میگذارم و میگویم:
-بچه های حسابداری این و اوردن. گفتن آقای جاوید باید امضا کنه.
کاغذها را بر میدارد و بعد از آن که نگاه گذرایی به آن ها میاندازد شروع به امضا کردنشان میکند.
آراد از فرصت استفاده میکند. نگاهم میکند و با لبخند گرمی میگوید:
-مبارک باشه. دیروز از سیروان شنیدم.
نمیدانم بخندم یا گریه کنم. برادرشوهرم است اما باید از دوستش عمو شدنش را بفهمد!
سرم را کج میکنم و شروع به شیطنت کردن میکنم.
-خیلی ممنون. چی به بچم کادو میدی عموجون؟
مردمک هایش را بالا میبرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن جوابم را میدهد:
-هوم؛ آبنبات خوبه؟
چینی به بینی ام میدهم و با دلخوری ساختگی ای لب میزنم:
-خسیس!
-پس شکلات!
شکلکی برایش در میآورم و نگاهم را به عمو اردلان میدهم. کاغذها را به سمتم میگیرد و پدرانه لب میزند:
-زنگ بزن خودشون بیان ببرن. با این وضعت بالا و پایین نرو.
به جای من آراد تک خنده ای میکند و میگوید:
-حالا همچینم وزنش سنگین نشده که سختش باشه. بزار واسه وقتی که صدکیلو شد.
چهره ی غمگینی به خود میگیرم و مینالم:
-آراد!
-دروغ میگم مگه؟
-نه ولی لازم نیست یادآوری کنی!
پلک میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. کاغذها را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. برخلاف خواسته ی عمو اردلان خودم شخصا کاغذها را به حسابداری میبرم و برمیگردم. باردارم؛ تیر که نخورده ام!
نگاهی به ساعت تلفنم میاندازم. ساعت کاری تقریبا دارد تمام میشود. البته ساعت کاری من. چون من یک ساعت زودتر از عمو اردلان کارم تمام میشود و او همیشه یک ساعت بیشتر از بقیه در شرکت میماند.
ده دقیقه ی بعد؛ بعد از آن که به عمو اردلان خبر میدهم از شرکت بیرون میزنم. سر راهم برای هستی پشمک میخرم و به سمت خانه ماشین را حرکت میدهم. دختر بیچاره صبح تا شب در خانه افتاده و غصه میخورد. عمو اردلان به او پیشنهاد داده به او در شرکتش کاری میدهد تا مدتی خودش را با کار سرگرم کند. میگوید خودش وقتی ناراحتی دارد این گونه کمی غمش را فراموش میکند. هستی هم چندان به پیشنهادش بیمیل نیست. روی عمو اردلان که جواب داده؛ باید تأثیرش روی هستی را ببینیم...
***
از حمام بیرون میآیم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. خوابم میآید. دیشب را درست نخوابیدم. مشغول سر و کله زدن با آریا و راضی کردنش برای این بودم که بگذارد کار کنم. میگفت با این وضعیت مناسب نیست کار کنم. میگفت خانم های شرکتشان وقتی حامله میشدند مرخصی یک ساله میگرفتند. من هم مثل همیشه بر خواسته ام پافشاری کردم و در نهایت برنده شدم. قسمت منفی اش قهر و دلخوری آریا بود که آن هم با کمی لوس بازی حل شد...
بدون آن که موهایم را خشک کنم پشمک را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم. تقه ای به در اتاق رو به رو میزنم و واردش میشوم.
نمیدانم هستی چرا از آن تخت لعنتی دل نمیکند. آراد هم همین طور بود. ناراحت که میشد ساعت ها از تختش بیرون نمیآمد و در خودش بود. هستی که دیگر روزهاست از تخت دل نکنده...
شاد و قبراق روی تخت مینشینم. پشمک را به سمتش میگیرم و با ذوق بچگانه ای لب میزنم:
-ببین چی برات دارم...
کمی خودش را بالا میکشد و تکیه میدهد. پشمک را از دستم میگیرد و لبخند خسته ای میزند. نگاهش میکند و آهسته لب میزند:
-یه زمانی چقدر براش ذوق میکردم.
نگاهش میکنم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده میگویم:
-مگه الان نمیشی؟ بابا من قیامت هم بشه شکمم باید سیر باشه.
-تو که بله.
آریا رویم تأثیر گذاشته. جدیدا گاهی من هم مانند او از مشکلم فرار میکنم و سعی میکنم با مسخره بازی کمی جو را شاد کنم. میخواهم تا جای ممکن تظاهر کنم اتفاقی نیفتاده...
اخمی میکنم و بیحوصله تشر میروم:
-پاشو بیا برو گمشو دو لقمه غذا بخور فردا بچم به دنیا اومد جون داشته باشی کمکم بشوریش.
بیاراده ابروهایم را به هم گره میدهد و متفکر میپرسد:
-مگه من قراره بشورمش؟
ابروهایم را بالا میبرم و حق به جانب جوابش را میدهم:
-نه پس عمم! من که قراره خانم وکیل شم. به پرستار هم اعتماد ندارم. پس میمونی تو.
موفق میشوم لبخند را به لب هایش بیاورم. مثل این که روش آریا هم گاهی اوقات جواب میدهد.
خنده ای میکند و با لحن معناداری کنایه میزند:
-باشه حتما!
کنایه اش را نادیده میگیرم و سرم را به معنای تحسین تکان میدهم:
-آفرین. خوشم اومد... با معرفتی!
کمی مکث میکنم و میگویم:
-راستی به پیشنهاد داییت فکر کردی؟
سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد و آرام جوابم را میدهد:
-آره. قبول میکنم.
لبخندی از روی رضایت میزنم. سرم را تکان میدهم و با لحن مشتاقی لب میزنم:
-کار خوبی میکنی. باور کن خیلی تأثیر داره.
سرش را به طرفین تکان میدهد و عجیب میخندد.
-داشته باشه یا نه مهم نیست. من یکی که دیگه پوستم کلفت شده.
نفسم را بیحوصله بیرون میدهم و مینالم:
-اینجوری نگو هستی.
ابروهایش را بالا میبرد و حق به جانب جوابم را میدهد:
-نباید بشم؟
-نه نباید بشی.
چشمانش را ریز میکند و متفکر میپرسد:
-چرا اون وقت؟
-چون به یه جایی میرسی که هیچی حس نمیکنی و این خیلی بده.
تک خنده ای میکند و کنایه میزند:
-مگه حالا که حس میکنم غیر عذاب چیزی داره برام؟
سکوت میکنم. سکوتم که طولانی میشود خودش را پایین میکشد و با لحن بیحوصله ای میگوید:
-برو پریچهر. برو بزار بخوابم.
صدایم را بالا میبرم و اعتراض میکنم:
-چقدر میخوای بخوابی آخه؟
-چی کار کنم؟
-پاشو بیا پایین. اصلا پاشو بریم بیرون.
نوچی میکند و بیحوصله جوابم را میدهد:
-ولم کن بابا.
تکانش میدهم و میگویم:
-اصلا پاشو الان خانم صمیمی میاد.
چشمانش را میبندد. این یعنی حوصله ی حرف زدن ندارد و ترجیح میدهد تنهایش بگذارم.
-بهش بگو بیاد بالا. الانم برو حوصله ندارم.
قبلا این را در رفتارش نشان میداد اما حالا مستقیم میگوید حوصله ندارد. چیزی نمیگویم و از جایم بلند میشوم. به زور نمیشود حال کسی را خوب کرد. باید به او زمان داد. تنها کاری که میتوان انجام داد این است که به او این اطمینان را بدهی که کنارشی...
***
کتاب را میبندم و کنار میگذارم. کمتر از ده روز دیگر تا آزمون وکالت باقی مانده و من این بار به خودم مطمئنم. آن قدر تلاش کرده و خوانده ام که میدانم حتما موفق میشوم. امسال هم مثل سال قبل کم دردسر نداشتیم اما نکته ی مثبتش این بود که این بار آریا را کنار خود داشتم. کسی که هر بار خسته میشدم خستگی را از تنم در میکرد و قوت دوباره ای به تنم میبخشید. کسی که هر بار کم میآوردم و حوصله ی درس خواندن نداشتم مرا به سمت این کار هل میداد. حتی خودش هم همراهی ام میکرد. بیچاره قابلیت این را دارد خودش هم آزمون وکالت بدهد...
به سمت تخت میروم و رویش آوار میشوم. تلفنم را برمیدارم و شماره ی آریا را میگیرم. بعد از چند ثانیه صدای گرمش در گوشم میپیچد:
-خسته نباشی.
سرم را کج میکنم و قدردان جوابش را میدهم:
-سلامت باشی. کجایی؟
-تو باغم. میای؟
از روی تخت بلند میشوم. سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و میگویم:
-آره. اومدم.
-بیا.
تماس را قطع میکنم و به سمت در میروم. چون نصفه شب است و احتمالا هستی خواب است در را آهسته میبندم و به سمت راه پله میروم. پله ها را آهسته پایین میروم و از خانه خارج میشوم. به سمت باغ میروم و لا به لای درخت ها دنبالش میگردم. لب باز میکنم و صدایم را کمی بالا میبرم.
-آریا؟
صدای موزیکی از اد شیرن پشت سرم بلند میشوم. لبخندی بیاختیار لب هایم را به بازی میگیرد. به سمتش میچرخم و زل به دستش که برای رقـ*ـص به سمتم دراز کرده بود میزنم. فکر کنم مادرش در حال رقصیدن او را زاییده که این همه به رقـ*ـص دو نفره علاقه دارد...
دستم را دراز میکنم و در دستش میگذارم. برخلاف دفعات قبل که من را به سمت خودش میکشید این بار اجازه میدهد خودم به سمتش بروم. به خاطر وضعیتم رعایت میکند. به سمتش میروم و دست هایم را دور گردنش میگذارم. سرم را کج میکنم و آهسته زمزمه میکنم:
-نصفه شبی هـ*ـوس رقصیدن کردی؟
سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و آهسته در گوشم زمزمه میکند:
-هـ*ـوس رقصیدن با تو رو کردم!
با لبخند گرمی نگاهش میکنم. دستش را دور کمرم میگذارد و من سعی میکنم را ریتم آهنگ به خودم حرکت دهم...
Well, I found a girl, beautiful and sweet
خب، من یه دختر پیدا کردم، زیبا و مهربون
Oh, I never knew you were the someone waiting for me
هیچ وقت نمیدونستم تو کسی هستی که منتظرمه
'Cause we were just kids when we fell in love
چون ما بچه بودیم وقتی عاشق هم شدیم
Not knowing what it was
نمیدونستیم عشق چیه
I will not give you up this time
این دفعه ازت دست نمیکشم
But darling, just kiss me slow, your heart is all I own
عزیزم، فقط منو آروم ببوس، قلب تو همه چیزیه که من دارم
And in your eyes, you're holding mine
و تو چشمات، داری منو درآغوش میگیری
Baby, I'm dancing in the dark with you between my arms
عزیزم، من دارم تو تاریکی باهات میرقصم درحالی که تو تو آغوشمی
Barefoot on the grass, listening to our favourite song
پا برهنه روی چمن، در حالی که به آهنگ مورد علاقمون گوش میدیم
When you said you looked a mess, I whispered
وقتی ک بهم گفتی آشفته به نظر میای
underneath my breath
من آروم زمزمه کردم
But you heard it, darling, you look perfect tonight
اما تو حرفمو شنیدی، تو عالی به نظر میرسی
Well I found a woman, stronger than anyone I know
خب من یه زن رو پیدا کردم، قدرت مند تر از هرکسی ک میشناختم
She shares my dreams, I hope that someday I'll share her home
اون شریک رویاهامه، امیدوارم یه روزی شریک خونم بشه
I found a love, to carry more than just my secrets
یه عشقی رو پیدا کردم، که چیزای بیشتری از رازهامو به دوش بکشه
To carry love, to carry children of our own
که عشق، که بچه های خودمونو به دوش بکشه
We are still kids, but we're so in love
ماهنوزم بچه ایم، اما خیلی عاشقیم
Fighting against all odds
در برابر هر احتمالی میجنگیم
I know we'll be alright this time
میدونم این سری همه چیز رو به راه میشه
Darling, just hold my hand
عشقم، فقط دستمو بگیر
Be my girl, I'll be your man
عشق من باش، مرد تو خواهم بود
I see my future in your eyes
من آیندمو تو چشمای تو میبینم
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم. لب باز میکنم و آرام میگویم:
-دختره.
از حرکت میایستد. با چشمانی گرد شده نگاهم میکند و متعجب لب میزند:
-مگه قرار نبود با هم بریم واسه...
میان حرفش میپرم و میگویم:
-نرفتم سونو.
-پس چی؟
شانه هایم را بالا میاندازم و بیهوا لب میزنم:
-حسم میگه.
لبخند کم رنگی میزند و کم کم پر رنگش میکند. مردمک هایش را روی شکمم قفل میکند و میگوید:
-بهتره حست درست بوده باشه...
ریز میخندم و پیشانی ام را به سـ*ـینه اش میچسبانم. نفس عمیقی میکشم و ریه ام را با عطرش پر میکنم. دست هایم را دور کمرش میگذارم و بعد از آن که گرمای بـ..وسـ..ـه اش را روی سرم حس میکنم دوباره خودم را با آهنگ همراه میکنم...
***
کمی سرعت ماشین را پایین میآورم. بخاطر باران بهتر است آرام تر رانندگی کنم. اگر باردار نبودم مانند دیوانه ها پایم را روی گاز فشار میدادم اما حالا اوضاع فرق میکند. دیگر یک نفر نیستم... بلکه دو نفرم...
وارد خیابان خلوتی میشوم. برف پاکن را روشن میکنم تا شیشه را تمیز نگه دارم و بهتر ببینم. هم عصر است و هم ابر بزرگی جلوی نور خورشید را گرفته.... این است که خیابان ها رو به تاریکی اند...
ناگهان ماشینی از خیابان سمت راست میآید و راهم را سد میکند. دلم تیر میکشد از ترس و قبل از آن که به خودم بیایم و پایم را روی ترمز فشار بدهم برخورد دو ماشین با هم باعث تکان شدیدم میشود... خدای من؛ همین را کم داشتم... تصادف کردم؟ بچه ام چه میشود؟
بیاراده دستم را روی شکمم میگذارم. سرعت ماشین کم بود. برخورد ماشین شدید نبود فقط کمی خوردم اما میترسم... بیاراده و بیاختیار میترسم. ترس بیدعوت خودش را مهمان دلم میکند...
در ماشین باز میشود و هوای سرد در فضای ماشین پر میشود. یک نفر به کمک آمده؟ در همین فکر بودم که شخص کنارم اسلحه ای به سمتم میگیرد و با جدیت لب میزند:
-پیاده شو.
بیشتر میترسم و میلرزم. اما نه برای خودم. برای بچه ی بیچاره ام که هنوز نیامده او هم وارد این انتقام لعنتی شده...
آرام و آهسته از ماشین پیاده میشوم. مرد رو به رویم با نوک اسلحه به ماشینی که پشت سر ماشین خودم پارک شده بود اشاره میکند و میگوید:
-برو سوار شو.
نگاهش میکنم و در دلم به تمام راه های فرار فکر میکنم. نمیتوانم؛ چیزی مانعم میشود... شاید اگر باردار نبودم دیوانه بازی میکردم و فرار میکردم. اما حالا حس مادرم اجازه ریسک کردن را نمیدهد...
به پاهایم حرکت میدهم و آهسته به سمت ماشین حرکت میکنم. خودش در جلو را برایم باز میکند و بعد از آن که سوار میشوم در را میبندد. همان طور که اسلحه را از پشت شیشه به سمتم گرفته بود ماشین را دور میزند و کنارم جای میگیرد. ماشین را روشن میکند و در حالی که شماره ای میگیرد حرکت میکند.
لب باز میکند و خطاب به شخص پشت خطی اش میگوید:
-دارمش.
همین یک کلام را میگوید و قطع میکند. حدس زدن این که همه ی این ماجرا پشت سر ایرج است سخت نیست... از کنار ماشینم گذر میکنیم و من نگاهم را به ماشینم میدهم. تلفنم را هم در ماشین جا گذاشتم. راستی اگر جا نمیگذاشتم چه سودی داشت؟ هیچ...
نگاهم را به آسمان ابری میدهم. چشمانم را میبندم و در دلم به خدا التماس میکنم برای بچه ام هیچ اتفاقی نیفتاده باشد... خودم به جهنم. بگذار هر جای دنیا میخواهند مرا ببرند اما کاری به بچه ام نداشته باشند...
***
راوی
از ماشین پیاده میشود و بدون آن که درش را ببندد به سمت پلیس میدود. در این هوای ابری و بارانی با آخرین سرعت ماشین را حرکت داده بود و شانس آورده بود که تصادف نکرده بود. شاید خدا به بچه ی هنوز به دنیا نیامده اش رحم کرده بود... همان بچه ای که حالا دلش برایش مانند سیر و سرکه میجوشید...
خودش را به محل حادثه میرساند و گیج نگاه به ماشین ها میکند. ماشین پریچهر را میدید اما خودش را نمیدید و این بیشتر از هر چیزی دلش را منجمد میکرد...
پلیسی به سمتش میرود و با جدیت لب میزند:
-آقای جاوید؟
نگاه به پلیس میدهد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-خودمم.
مرد پلیس دستش را به سمت ماشین میگیرد و میگوید:
-ماشین و شناسایی میکنید؟
آریا دوباره سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیدرنگ جوابش را میدهد:
-ماشین زنمه جناب سروان. چی شده تصادف کرده؟
-تصادف که بله کرده... اما خودش نیست...
چشمان آریا تا انتها گرد و گشاد میشوند. وحشت میکند و از چیزی که پلیس میگوید و نگران لب میزند:
-نیست؟
-نیست. وسایلش هست اما خودش نیست...
آریا نگاهی به اطراف میاندازد و با لحن مشتاق و امیدواری میگوید:
-خب... خب... شاید رفته یکی از بیمارستانای اطراف. آخه بارداره... آره آره... حتما همین طوره. لابد یه جوری رفته بیمارستان...
مرد نگاهش میکند. نفسش را سنگین بیرون میدهد و سرش را به طرفین تکان میدهد.
-متاسفام که این و میگم آقای جاوید. اما دوربینایی که این نزدیک بوده چیز دیگه ای میگه...
آریا سرش را تکان میدهد و هراسان میپرسد:
-چی میگه؟
-همسرتون دزیده شده آقای جاوید... اگه میشه همراه من به اداره بیاید تا واستون توضیح بدم و حرف بزنیم...
آریا بهت زده قدمی به عقب برمیدارد. دهانش از ترس باز میماند و نفس در سـ*ـینه اش حبس میشود. همان طور برای پری اش میترسید و حالا با وجود بارداری ترسش دو چندان شده بود...
باز هم کار ایرج بود؟ نمیخواست دست از سر آن ها بردارد؟ نمیخواست این بازی لعنتی را تمام کند؟
بیاراده جان از پاهایش میرود و روی زمین میافتد. دست هایش را مشت میکند؛ سرش را بالا میبرد و فریادی گله مند از ته دل رو به آسمان میکشد... بلکه با این کار کمی خشمش فروکش کند و آرام شود. و شاید داشت به خدایش شکایت میکرد...
***
راوی
ماشین را جلوی خانه پارک میکند. درش را به شدت میبندد و به سمت خانه قدم تند میکند. میخواست خودش را بر سر یک نفر خالی کند و چه کسی بهتر از پدرش؟ کسی که مسبب تمام این اتفاقات بود؟
-ببخشید عمو؟
با صدای بچه ای به خودش میآید و نگاهش میکند. لبخند ساختگی و بیحوصله ای میزند و سرش را سوالی تکان میدهد.
پسربچه پاکت نامه ای به سمتش میگیرد و میگوید:
-یه عمویی بهم پول داد با عکس شما. گفت اینجا بشینم تا بیای و این و بهت بدم.
سراسیمه دست دراز میکند و پاکت را چنگ میزند. با سرعت درش را باز میکند و با استرس متنش را در دل میخواند.
((همتون به اندازه کافی من و میشناسید. لازم نیست تاکید کنم پلیس نباید خبر داشته باشه... آقای جاوید؛ اگر زن و بچه ت رو سالم میخوای فردا شب میای به این آدرس. راستی؛ حوصله ام سر رفته بود... گفتم آدرس و به صورت یه معما برات بنویسم. اگه تونستی آدرس و بفهمی بیای؛ پس لیاقت یه مبارزه ی عادلانه رو داری... اگه هم نه که از همین حالا بهت تسلیت میگم...
خاک به من جان میدهد؛ در ابتدا مانند خاکم؛ هم رنگ گِل و خاکم؛ مرا از زادگاهم جدا میکنند و مرا تغییر میدهند. هر کار بخواهند با من میکنند... هم نرمم میکنند و هم سخت... هم تلخم میکنند و هم شیرین... خانه های زیادی دارم اما در خانه ی سوخته ام منتظرتم. در جایی که مرا تغییر دادند؛ در جایی که هم نرمم میکردند و هم سخت... در جایی که هم تلخم میکردند و هم شیرین... و در انتها به هر شکلی که خواستند مرا بیرون دادند تا دنیا مرا ببلعد...))
بهت زده برگه را پایین میآورد اما دیگر آن پسربچه را نمیبیند. این دیگر چه بود؟ معمای فلسفی نوشته بود؟ توقع داشت آریا بتواند در این زمان کمی که به او داده معما را حل کند و مکانش را از روی یک معمای مسخره بفهمد؟ عقلش به جایی قد نمیداد... بعید میدانست بتواند معما را حل کند و وقتش کم بود...
منظورش از خانه ی سوخته چه بود؟ یعنی شیراز بود؟ همان جایی که خانواده اش مردند و از او یک هیولا ساخته شد؟ همان جایی که تغییر کرد؟ اما آن خانه دیگر سوخته نبود. پدرش گفته بود آن خانه را دوباره ساخته و به خانواده دیگری داده اند. احتمالات زیادی به ذهنش میرسید اما دلیلی پیدا میشد و هر کدام را به نحوی نقض میکرد...
استرس به جانش افتاده بود و کم بود وقت بیشتر عذابش میداد. بعید میدانست کسی هم بتواند این معمای مسخره را حل کند اما ناگهان فکر یک نفر لبخند غمگینی روی لب هایش میآورد. یک نفر بیشتر نمیتوانست این معما را حل کند. اگر او نمیتوانست؛ کل دنیا هم نمیتوانستند...
به دیوار تکیه میدهد و بیاعتنا به باران همان جا میایستد. نگاهش را به ماشین میدهد و به فکر فرو میرود. دلش حکم رفتن میداد؛ منطقش هم این بار با دلش متحد شده بود و حکم رفتن میداد؛ اما غرور لعنتی اش حکم ماندن میداد...
در دلش لعنتی به غرورش میفرستد. پاهایش را حرکت میدهد و به سمت ماشین میرود. سوار ماشین میشود؛ ماشین را روشن میکند و به سمت دوای دردش میرود...
کاغذ را بلند میکند و جلوی خود میگیرد. مردمک هایش را رویش میچرخاند و متفکر خیره اش میشود. کمی بعد لبخند محوی میزند و نگاهم میکند.
-چقدر دیر اومدی مامان خانوم...
ابروهایم را بالا میاندازم و متفکر لب میزنم:
-مامان خانوم؟
سری به معنای تأیید تکان میدهد. کاغذ آزمایش را روی میز میگذارد و با خوشرویی جوابم را میدهد:
-البته. تبریک میگم. دو ماهتونه.
ناباور تک خنده ای میکنم و به شکمم خیره میشوم. دو ماه؟ دو ماه است که یک موجود کوچک درونم جان گرفته و من تازه فهمیده ام؟ این بار دیگر دروغ نیست؟ حسم واقعی است؟
حس شیرین مادر شدن به لبخندی تبدیل میشود و لب هایم را به بازی میگیرد. نگاه به خانم دکتر میکنم و بیطاقت میپرسم:
-دختر یا پسر؟
خنده ی بلندی میکند و به گرمی جوابم را میدهد:
-صبر داشته باش دختر جون. هنوز که مشخص نیست...
سرم را به طرفین تکان میدهم و کنجکاو میپرسم:
-خب کی مشخص میشه؟
-چند هفته ی دیگه واست نوبت میزنم. اون وقت بیا...
چندین بار سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و بیاراده به خنده میافتم. همراهم میخندد و سرش را تکان میدهد. باورم نمیشود دارم مادر میشوم. مادر شدن مسئولیت جدیدی است که آمادگی اش را ندارم؛ اما من تجربه کردن حس های جدید را دوست دارم...
از مطب بیرون میزنم. در خیابان به سمت ماشین جدیدی که هدیه ی تولدم از طرف آریا بود قدم برمیدارم و ناخودآگاه دستم را روی شکمم میگذارم. همان طور که قدم میزنم نگاه به شکمم میدهم و لبخند میزنم. باورم نمیشود بزرگ شده ام؛ ازدواج کرده ام؛ و حالا هم دارم مادر میشوم... حس عجیبی است... عجیب همراه با چاشنی شیرینی...
***
-اگه پسر شد چی؟
نفسم را کلافه بیرون میدهم و خطاب به آریایی که کنارم روی تخت خوابیده بود میگویم:
-بابا مردم وقتی میفهمن میشینن دعا میکنن سالم باشه. تو از وقتی فهمیدی یه ریز داری دعا میکنی دختر باشه.
بعد از این که قضیه ی حاملگی را فهمیدم یک راست به محل کارش رفتم تا به او هم بگویم. از خوشحالی بیش از حدش که بگذریم از همان ظهر دارد دعا میکند بچه دختر باشد. بعدش هم که از خوشحالی زیاد همه را خبر کرد...
شانه هایش را تکان میدهد و با لحن کودکانه ای جوابم را میدهد:
-چی کار کنم خب دختر دوست دارم.
سرم را بالا میگیرم و متفکر لب میزنم:
-یعنی اگه پسر شد دوسش نداری؟
-نه به اندازه ی دخترم.
اخم کم رنگی میکنم. چشمانم را ریز میکنم و میگویم:
-دوست داشتی اگه خواهر داشتی بابات بیشتر دوسش میداشت؟
-همچین اتفاقی نمیافتاد. چون من جایگاه ویژه ی خودم و دارم.
ابروهایم را بالا میبرم و بیاختیار به خنده میافتم. بعد از چند ثانیه خنده ام را کنترل میکنم و میگویم:
-خیلی خودت و تحویل میگیری.
نزدیکم میشود. دستش را پشت گردنم میگذارد و در حالی که حرف میزند نفس های داغش پیشانی ام را قلقلک میدهد.
-ولی بیشوخی؛ خیلی خوشحال شدم.
این را میگوید و روی پیشانی ام را میبوسد. دستم را دورش حلقه میکنم و بیشتر در آغوشش فرو میروم...
خوشبختی را میبینم؛ حس میکنم؛ در همین جا؛ در همین خانواده ی کوچک من...
***
در حالی که در یک دستم ماگ قهوه را دارم و در دست دیگرم کاغذهای اداری را؛ کاغذها را زیر بغلم میگذارم و بعد از آن که تقه ای به در میزنم وارد اتاق عمو اردلان میشوم.
پشت میزش نشسته بود؛ آراد کنارش خم شده بود و در حال توضیح دادن چیزی روی کاغذ در دستش بود...
عمو اردلان با دیدنم سرش را از روی برگه بالا میآورد. لبخندی میزند و به گرمی میگوید:
-بیا دخترم.
سری برای آراد تکان میدهم و به سمت میز میروم. کاغذها را روی میز میگذارم و میگویم:
-بچه های حسابداری این و اوردن. گفتن آقای جاوید باید امضا کنه.
کاغذها را بر میدارد و بعد از آن که نگاه گذرایی به آن ها میاندازد شروع به امضا کردنشان میکند.
آراد از فرصت استفاده میکند. نگاهم میکند و با لبخند گرمی میگوید:
-مبارک باشه. دیروز از سیروان شنیدم.
نمیدانم بخندم یا گریه کنم. برادرشوهرم است اما باید از دوستش عمو شدنش را بفهمد!
سرم را کج میکنم و شروع به شیطنت کردن میکنم.
-خیلی ممنون. چی به بچم کادو میدی عموجون؟
مردمک هایش را بالا میبرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن جوابم را میدهد:
-هوم؛ آبنبات خوبه؟
چینی به بینی ام میدهم و با دلخوری ساختگی ای لب میزنم:
-خسیس!
-پس شکلات!
شکلکی برایش در میآورم و نگاهم را به عمو اردلان میدهم. کاغذها را به سمتم میگیرد و پدرانه لب میزند:
-زنگ بزن خودشون بیان ببرن. با این وضعت بالا و پایین نرو.
به جای من آراد تک خنده ای میکند و میگوید:
-حالا همچینم وزنش سنگین نشده که سختش باشه. بزار واسه وقتی که صدکیلو شد.
چهره ی غمگینی به خود میگیرم و مینالم:
-آراد!
-دروغ میگم مگه؟
-نه ولی لازم نیست یادآوری کنی!
پلک میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. کاغذها را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. برخلاف خواسته ی عمو اردلان خودم شخصا کاغذها را به حسابداری میبرم و برمیگردم. باردارم؛ تیر که نخورده ام!
نگاهی به ساعت تلفنم میاندازم. ساعت کاری تقریبا دارد تمام میشود. البته ساعت کاری من. چون من یک ساعت زودتر از عمو اردلان کارم تمام میشود و او همیشه یک ساعت بیشتر از بقیه در شرکت میماند.
ده دقیقه ی بعد؛ بعد از آن که به عمو اردلان خبر میدهم از شرکت بیرون میزنم. سر راهم برای هستی پشمک میخرم و به سمت خانه ماشین را حرکت میدهم. دختر بیچاره صبح تا شب در خانه افتاده و غصه میخورد. عمو اردلان به او پیشنهاد داده به او در شرکتش کاری میدهد تا مدتی خودش را با کار سرگرم کند. میگوید خودش وقتی ناراحتی دارد این گونه کمی غمش را فراموش میکند. هستی هم چندان به پیشنهادش بیمیل نیست. روی عمو اردلان که جواب داده؛ باید تأثیرش روی هستی را ببینیم...
***
از حمام بیرون میآیم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. خوابم میآید. دیشب را درست نخوابیدم. مشغول سر و کله زدن با آریا و راضی کردنش برای این بودم که بگذارد کار کنم. میگفت با این وضعیت مناسب نیست کار کنم. میگفت خانم های شرکتشان وقتی حامله میشدند مرخصی یک ساله میگرفتند. من هم مثل همیشه بر خواسته ام پافشاری کردم و در نهایت برنده شدم. قسمت منفی اش قهر و دلخوری آریا بود که آن هم با کمی لوس بازی حل شد...
بدون آن که موهایم را خشک کنم پشمک را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم. تقه ای به در اتاق رو به رو میزنم و واردش میشوم.
نمیدانم هستی چرا از آن تخت لعنتی دل نمیکند. آراد هم همین طور بود. ناراحت که میشد ساعت ها از تختش بیرون نمیآمد و در خودش بود. هستی که دیگر روزهاست از تخت دل نکنده...
شاد و قبراق روی تخت مینشینم. پشمک را به سمتش میگیرم و با ذوق بچگانه ای لب میزنم:
-ببین چی برات دارم...
کمی خودش را بالا میکشد و تکیه میدهد. پشمک را از دستم میگیرد و لبخند خسته ای میزند. نگاهش میکند و آهسته لب میزند:
-یه زمانی چقدر براش ذوق میکردم.
نگاهش میکنم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده میگویم:
-مگه الان نمیشی؟ بابا من قیامت هم بشه شکمم باید سیر باشه.
-تو که بله.
آریا رویم تأثیر گذاشته. جدیدا گاهی من هم مانند او از مشکلم فرار میکنم و سعی میکنم با مسخره بازی کمی جو را شاد کنم. میخواهم تا جای ممکن تظاهر کنم اتفاقی نیفتاده...
اخمی میکنم و بیحوصله تشر میروم:
-پاشو بیا برو گمشو دو لقمه غذا بخور فردا بچم به دنیا اومد جون داشته باشی کمکم بشوریش.
بیاراده ابروهایم را به هم گره میدهد و متفکر میپرسد:
-مگه من قراره بشورمش؟
ابروهایم را بالا میبرم و حق به جانب جوابش را میدهم:
-نه پس عمم! من که قراره خانم وکیل شم. به پرستار هم اعتماد ندارم. پس میمونی تو.
موفق میشوم لبخند را به لب هایش بیاورم. مثل این که روش آریا هم گاهی اوقات جواب میدهد.
خنده ای میکند و با لحن معناداری کنایه میزند:
-باشه حتما!
کنایه اش را نادیده میگیرم و سرم را به معنای تحسین تکان میدهم:
-آفرین. خوشم اومد... با معرفتی!
کمی مکث میکنم و میگویم:
-راستی به پیشنهاد داییت فکر کردی؟
سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد و آرام جوابم را میدهد:
-آره. قبول میکنم.
لبخندی از روی رضایت میزنم. سرم را تکان میدهم و با لحن مشتاقی لب میزنم:
-کار خوبی میکنی. باور کن خیلی تأثیر داره.
سرش را به طرفین تکان میدهد و عجیب میخندد.
-داشته باشه یا نه مهم نیست. من یکی که دیگه پوستم کلفت شده.
نفسم را بیحوصله بیرون میدهم و مینالم:
-اینجوری نگو هستی.
ابروهایش را بالا میبرد و حق به جانب جوابم را میدهد:
-نباید بشم؟
-نه نباید بشی.
چشمانش را ریز میکند و متفکر میپرسد:
-چرا اون وقت؟
-چون به یه جایی میرسی که هیچی حس نمیکنی و این خیلی بده.
تک خنده ای میکند و کنایه میزند:
-مگه حالا که حس میکنم غیر عذاب چیزی داره برام؟
سکوت میکنم. سکوتم که طولانی میشود خودش را پایین میکشد و با لحن بیحوصله ای میگوید:
-برو پریچهر. برو بزار بخوابم.
صدایم را بالا میبرم و اعتراض میکنم:
-چقدر میخوای بخوابی آخه؟
-چی کار کنم؟
-پاشو بیا پایین. اصلا پاشو بریم بیرون.
نوچی میکند و بیحوصله جوابم را میدهد:
-ولم کن بابا.
تکانش میدهم و میگویم:
-اصلا پاشو الان خانم صمیمی میاد.
چشمانش را میبندد. این یعنی حوصله ی حرف زدن ندارد و ترجیح میدهد تنهایش بگذارم.
-بهش بگو بیاد بالا. الانم برو حوصله ندارم.
قبلا این را در رفتارش نشان میداد اما حالا مستقیم میگوید حوصله ندارد. چیزی نمیگویم و از جایم بلند میشوم. به زور نمیشود حال کسی را خوب کرد. باید به او زمان داد. تنها کاری که میتوان انجام داد این است که به او این اطمینان را بدهی که کنارشی...
***
کتاب را میبندم و کنار میگذارم. کمتر از ده روز دیگر تا آزمون وکالت باقی مانده و من این بار به خودم مطمئنم. آن قدر تلاش کرده و خوانده ام که میدانم حتما موفق میشوم. امسال هم مثل سال قبل کم دردسر نداشتیم اما نکته ی مثبتش این بود که این بار آریا را کنار خود داشتم. کسی که هر بار خسته میشدم خستگی را از تنم در میکرد و قوت دوباره ای به تنم میبخشید. کسی که هر بار کم میآوردم و حوصله ی درس خواندن نداشتم مرا به سمت این کار هل میداد. حتی خودش هم همراهی ام میکرد. بیچاره قابلیت این را دارد خودش هم آزمون وکالت بدهد...
به سمت تخت میروم و رویش آوار میشوم. تلفنم را برمیدارم و شماره ی آریا را میگیرم. بعد از چند ثانیه صدای گرمش در گوشم میپیچد:
-خسته نباشی.
سرم را کج میکنم و قدردان جوابش را میدهم:
-سلامت باشی. کجایی؟
-تو باغم. میای؟
از روی تخت بلند میشوم. سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و میگویم:
-آره. اومدم.
-بیا.
تماس را قطع میکنم و به سمت در میروم. چون نصفه شب است و احتمالا هستی خواب است در را آهسته میبندم و به سمت راه پله میروم. پله ها را آهسته پایین میروم و از خانه خارج میشوم. به سمت باغ میروم و لا به لای درخت ها دنبالش میگردم. لب باز میکنم و صدایم را کمی بالا میبرم.
-آریا؟
صدای موزیکی از اد شیرن پشت سرم بلند میشوم. لبخندی بیاختیار لب هایم را به بازی میگیرد. به سمتش میچرخم و زل به دستش که برای رقـ*ـص به سمتم دراز کرده بود میزنم. فکر کنم مادرش در حال رقصیدن او را زاییده که این همه به رقـ*ـص دو نفره علاقه دارد...
دستم را دراز میکنم و در دستش میگذارم. برخلاف دفعات قبل که من را به سمت خودش میکشید این بار اجازه میدهد خودم به سمتش بروم. به خاطر وضعیتم رعایت میکند. به سمتش میروم و دست هایم را دور گردنش میگذارم. سرم را کج میکنم و آهسته زمزمه میکنم:
-نصفه شبی هـ*ـوس رقصیدن کردی؟
سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و آهسته در گوشم زمزمه میکند:
-هـ*ـوس رقصیدن با تو رو کردم!
با لبخند گرمی نگاهش میکنم. دستش را دور کمرم میگذارد و من سعی میکنم را ریتم آهنگ به خودم حرکت دهم...
Well, I found a girl, beautiful and sweet
خب، من یه دختر پیدا کردم، زیبا و مهربون
Oh, I never knew you were the someone waiting for me
هیچ وقت نمیدونستم تو کسی هستی که منتظرمه
'Cause we were just kids when we fell in love
چون ما بچه بودیم وقتی عاشق هم شدیم
Not knowing what it was
نمیدونستیم عشق چیه
I will not give you up this time
این دفعه ازت دست نمیکشم
But darling, just kiss me slow, your heart is all I own
عزیزم، فقط منو آروم ببوس، قلب تو همه چیزیه که من دارم
And in your eyes, you're holding mine
و تو چشمات، داری منو درآغوش میگیری
Baby, I'm dancing in the dark with you between my arms
عزیزم، من دارم تو تاریکی باهات میرقصم درحالی که تو تو آغوشمی
Barefoot on the grass, listening to our favourite song
پا برهنه روی چمن، در حالی که به آهنگ مورد علاقمون گوش میدیم
When you said you looked a mess, I whispered
وقتی ک بهم گفتی آشفته به نظر میای
underneath my breath
من آروم زمزمه کردم
But you heard it, darling, you look perfect tonight
اما تو حرفمو شنیدی، تو عالی به نظر میرسی
Well I found a woman, stronger than anyone I know
خب من یه زن رو پیدا کردم، قدرت مند تر از هرکسی ک میشناختم
She shares my dreams, I hope that someday I'll share her home
اون شریک رویاهامه، امیدوارم یه روزی شریک خونم بشه
I found a love, to carry more than just my secrets
یه عشقی رو پیدا کردم، که چیزای بیشتری از رازهامو به دوش بکشه
To carry love, to carry children of our own
که عشق، که بچه های خودمونو به دوش بکشه
We are still kids, but we're so in love
ماهنوزم بچه ایم، اما خیلی عاشقیم
Fighting against all odds
در برابر هر احتمالی میجنگیم
I know we'll be alright this time
میدونم این سری همه چیز رو به راه میشه
Darling, just hold my hand
عشقم، فقط دستمو بگیر
Be my girl, I'll be your man
عشق من باش، مرد تو خواهم بود
I see my future in your eyes
من آیندمو تو چشمای تو میبینم
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم. لب باز میکنم و آرام میگویم:
-دختره.
از حرکت میایستد. با چشمانی گرد شده نگاهم میکند و متعجب لب میزند:
-مگه قرار نبود با هم بریم واسه...
میان حرفش میپرم و میگویم:
-نرفتم سونو.
-پس چی؟
شانه هایم را بالا میاندازم و بیهوا لب میزنم:
-حسم میگه.
لبخند کم رنگی میزند و کم کم پر رنگش میکند. مردمک هایش را روی شکمم قفل میکند و میگوید:
-بهتره حست درست بوده باشه...
ریز میخندم و پیشانی ام را به سـ*ـینه اش میچسبانم. نفس عمیقی میکشم و ریه ام را با عطرش پر میکنم. دست هایم را دور کمرش میگذارم و بعد از آن که گرمای بـ..وسـ..ـه اش را روی سرم حس میکنم دوباره خودم را با آهنگ همراه میکنم...
***
کمی سرعت ماشین را پایین میآورم. بخاطر باران بهتر است آرام تر رانندگی کنم. اگر باردار نبودم مانند دیوانه ها پایم را روی گاز فشار میدادم اما حالا اوضاع فرق میکند. دیگر یک نفر نیستم... بلکه دو نفرم...
وارد خیابان خلوتی میشوم. برف پاکن را روشن میکنم تا شیشه را تمیز نگه دارم و بهتر ببینم. هم عصر است و هم ابر بزرگی جلوی نور خورشید را گرفته.... این است که خیابان ها رو به تاریکی اند...
ناگهان ماشینی از خیابان سمت راست میآید و راهم را سد میکند. دلم تیر میکشد از ترس و قبل از آن که به خودم بیایم و پایم را روی ترمز فشار بدهم برخورد دو ماشین با هم باعث تکان شدیدم میشود... خدای من؛ همین را کم داشتم... تصادف کردم؟ بچه ام چه میشود؟
بیاراده دستم را روی شکمم میگذارم. سرعت ماشین کم بود. برخورد ماشین شدید نبود فقط کمی خوردم اما میترسم... بیاراده و بیاختیار میترسم. ترس بیدعوت خودش را مهمان دلم میکند...
در ماشین باز میشود و هوای سرد در فضای ماشین پر میشود. یک نفر به کمک آمده؟ در همین فکر بودم که شخص کنارم اسلحه ای به سمتم میگیرد و با جدیت لب میزند:
-پیاده شو.
بیشتر میترسم و میلرزم. اما نه برای خودم. برای بچه ی بیچاره ام که هنوز نیامده او هم وارد این انتقام لعنتی شده...
آرام و آهسته از ماشین پیاده میشوم. مرد رو به رویم با نوک اسلحه به ماشینی که پشت سر ماشین خودم پارک شده بود اشاره میکند و میگوید:
-برو سوار شو.
نگاهش میکنم و در دلم به تمام راه های فرار فکر میکنم. نمیتوانم؛ چیزی مانعم میشود... شاید اگر باردار نبودم دیوانه بازی میکردم و فرار میکردم. اما حالا حس مادرم اجازه ریسک کردن را نمیدهد...
به پاهایم حرکت میدهم و آهسته به سمت ماشین حرکت میکنم. خودش در جلو را برایم باز میکند و بعد از آن که سوار میشوم در را میبندد. همان طور که اسلحه را از پشت شیشه به سمتم گرفته بود ماشین را دور میزند و کنارم جای میگیرد. ماشین را روشن میکند و در حالی که شماره ای میگیرد حرکت میکند.
لب باز میکند و خطاب به شخص پشت خطی اش میگوید:
-دارمش.
همین یک کلام را میگوید و قطع میکند. حدس زدن این که همه ی این ماجرا پشت سر ایرج است سخت نیست... از کنار ماشینم گذر میکنیم و من نگاهم را به ماشینم میدهم. تلفنم را هم در ماشین جا گذاشتم. راستی اگر جا نمیگذاشتم چه سودی داشت؟ هیچ...
نگاهم را به آسمان ابری میدهم. چشمانم را میبندم و در دلم به خدا التماس میکنم برای بچه ام هیچ اتفاقی نیفتاده باشد... خودم به جهنم. بگذار هر جای دنیا میخواهند مرا ببرند اما کاری به بچه ام نداشته باشند...
***
راوی
از ماشین پیاده میشود و بدون آن که درش را ببندد به سمت پلیس میدود. در این هوای ابری و بارانی با آخرین سرعت ماشین را حرکت داده بود و شانس آورده بود که تصادف نکرده بود. شاید خدا به بچه ی هنوز به دنیا نیامده اش رحم کرده بود... همان بچه ای که حالا دلش برایش مانند سیر و سرکه میجوشید...
خودش را به محل حادثه میرساند و گیج نگاه به ماشین ها میکند. ماشین پریچهر را میدید اما خودش را نمیدید و این بیشتر از هر چیزی دلش را منجمد میکرد...
پلیسی به سمتش میرود و با جدیت لب میزند:
-آقای جاوید؟
نگاه به پلیس میدهد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-خودمم.
مرد پلیس دستش را به سمت ماشین میگیرد و میگوید:
-ماشین و شناسایی میکنید؟
آریا دوباره سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیدرنگ جوابش را میدهد:
-ماشین زنمه جناب سروان. چی شده تصادف کرده؟
-تصادف که بله کرده... اما خودش نیست...
چشمان آریا تا انتها گرد و گشاد میشوند. وحشت میکند و از چیزی که پلیس میگوید و نگران لب میزند:
-نیست؟
-نیست. وسایلش هست اما خودش نیست...
آریا نگاهی به اطراف میاندازد و با لحن مشتاق و امیدواری میگوید:
-خب... خب... شاید رفته یکی از بیمارستانای اطراف. آخه بارداره... آره آره... حتما همین طوره. لابد یه جوری رفته بیمارستان...
مرد نگاهش میکند. نفسش را سنگین بیرون میدهد و سرش را به طرفین تکان میدهد.
-متاسفام که این و میگم آقای جاوید. اما دوربینایی که این نزدیک بوده چیز دیگه ای میگه...
آریا سرش را تکان میدهد و هراسان میپرسد:
-چی میگه؟
-همسرتون دزیده شده آقای جاوید... اگه میشه همراه من به اداره بیاید تا واستون توضیح بدم و حرف بزنیم...
آریا بهت زده قدمی به عقب برمیدارد. دهانش از ترس باز میماند و نفس در سـ*ـینه اش حبس میشود. همان طور برای پری اش میترسید و حالا با وجود بارداری ترسش دو چندان شده بود...
باز هم کار ایرج بود؟ نمیخواست دست از سر آن ها بردارد؟ نمیخواست این بازی لعنتی را تمام کند؟
بیاراده جان از پاهایش میرود و روی زمین میافتد. دست هایش را مشت میکند؛ سرش را بالا میبرد و فریادی گله مند از ته دل رو به آسمان میکشد... بلکه با این کار کمی خشمش فروکش کند و آرام شود. و شاید داشت به خدایش شکایت میکرد...
***
راوی
ماشین را جلوی خانه پارک میکند. درش را به شدت میبندد و به سمت خانه قدم تند میکند. میخواست خودش را بر سر یک نفر خالی کند و چه کسی بهتر از پدرش؟ کسی که مسبب تمام این اتفاقات بود؟
-ببخشید عمو؟
با صدای بچه ای به خودش میآید و نگاهش میکند. لبخند ساختگی و بیحوصله ای میزند و سرش را سوالی تکان میدهد.
پسربچه پاکت نامه ای به سمتش میگیرد و میگوید:
-یه عمویی بهم پول داد با عکس شما. گفت اینجا بشینم تا بیای و این و بهت بدم.
سراسیمه دست دراز میکند و پاکت را چنگ میزند. با سرعت درش را باز میکند و با استرس متنش را در دل میخواند.
((همتون به اندازه کافی من و میشناسید. لازم نیست تاکید کنم پلیس نباید خبر داشته باشه... آقای جاوید؛ اگر زن و بچه ت رو سالم میخوای فردا شب میای به این آدرس. راستی؛ حوصله ام سر رفته بود... گفتم آدرس و به صورت یه معما برات بنویسم. اگه تونستی آدرس و بفهمی بیای؛ پس لیاقت یه مبارزه ی عادلانه رو داری... اگه هم نه که از همین حالا بهت تسلیت میگم...
خاک به من جان میدهد؛ در ابتدا مانند خاکم؛ هم رنگ گِل و خاکم؛ مرا از زادگاهم جدا میکنند و مرا تغییر میدهند. هر کار بخواهند با من میکنند... هم نرمم میکنند و هم سخت... هم تلخم میکنند و هم شیرین... خانه های زیادی دارم اما در خانه ی سوخته ام منتظرتم. در جایی که مرا تغییر دادند؛ در جایی که هم نرمم میکردند و هم سخت... در جایی که هم تلخم میکردند و هم شیرین... و در انتها به هر شکلی که خواستند مرا بیرون دادند تا دنیا مرا ببلعد...))
بهت زده برگه را پایین میآورد اما دیگر آن پسربچه را نمیبیند. این دیگر چه بود؟ معمای فلسفی نوشته بود؟ توقع داشت آریا بتواند در این زمان کمی که به او داده معما را حل کند و مکانش را از روی یک معمای مسخره بفهمد؟ عقلش به جایی قد نمیداد... بعید میدانست بتواند معما را حل کند و وقتش کم بود...
منظورش از خانه ی سوخته چه بود؟ یعنی شیراز بود؟ همان جایی که خانواده اش مردند و از او یک هیولا ساخته شد؟ همان جایی که تغییر کرد؟ اما آن خانه دیگر سوخته نبود. پدرش گفته بود آن خانه را دوباره ساخته و به خانواده دیگری داده اند. احتمالات زیادی به ذهنش میرسید اما دلیلی پیدا میشد و هر کدام را به نحوی نقض میکرد...
استرس به جانش افتاده بود و کم بود وقت بیشتر عذابش میداد. بعید میدانست کسی هم بتواند این معمای مسخره را حل کند اما ناگهان فکر یک نفر لبخند غمگینی روی لب هایش میآورد. یک نفر بیشتر نمیتوانست این معما را حل کند. اگر او نمیتوانست؛ کل دنیا هم نمیتوانستند...
به دیوار تکیه میدهد و بیاعتنا به باران همان جا میایستد. نگاهش را به ماشین میدهد و به فکر فرو میرود. دلش حکم رفتن میداد؛ منطقش هم این بار با دلش متحد شده بود و حکم رفتن میداد؛ اما غرور لعنتی اش حکم ماندن میداد...
در دلش لعنتی به غرورش میفرستد. پاهایش را حرکت میدهد و به سمت ماشین میرود. سوار ماشین میشود؛ ماشین را روشن میکند و به سمت دوای دردش میرود...
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه