کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
***
کاغذ را بلند می‌کند و جلوی خود می‌گیرد. مردمک هایش را رویش می‌چرخاند و متفکر خیره اش می‌شود. کمی بعد لبخند محوی می‌زند و نگاهم می‌کند.
-چقدر دیر اومدی مامان خانوم...
ابروهایم را بالا می‌اندازم و متفکر لب می‌زنم:
-مامان خانوم؟
سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. کاغذ آزمایش را روی میز می‌گذارد و با خوشرویی جوابم را می‌دهد:
-البته. تبریک میگم. دو ماهتونه.
ناباور تک خنده ای می‌کنم و به شکمم خیره می‌شوم. دو ماه؟ دو ماه است که یک موجود کوچک درونم جان گرفته و من تازه فهمیده ام؟ این بار دیگر دروغ نیست؟ حسم واقعی است؟
حس شیرین مادر شدن به لبخندی تبدیل می‌شود و لب هایم را به بازی می‌گیرد. نگاه به خانم دکتر می‌کنم و بی‌طاقت می‌پرسم:
-دختر یا پسر؟
خنده ی بلندی می‌کند و به گرمی جوابم را می‌دهد:
-صبر داشته باش دختر جون. هنوز که مشخص نیست...
سرم را به طرفین تکان می‌دهم و کنجکاو می‌پرسم:
-خب کی مشخص میشه؟
-چند هفته ی دیگه واست نوبت می‌زنم. اون وقت بیا...
چندین بار سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و بی‌اراده به خنده می‌افتم. همراهم می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد. باورم نمی‌شود دارم مادر می‌شوم. مادر شدن مسئولیت جدیدی است که آمادگی اش را ندارم؛ اما من تجربه کردن حس های جدید را دوست دارم...
از مطب بیرون می‌زنم. در خیابان به سمت ماشین جدیدی که هدیه ی تولدم از طرف آریا بود قدم برمی‌دارم و ناخودآگاه دستم را روی شکمم می‌گذارم. همان طور که قدم می‌زنم نگاه به شکمم می‌دهم و لبخند می‌زنم. باورم نمی‌شود بزرگ شده ام؛ ازدواج کرده ام؛ و حالا هم دارم مادر می‌شوم... حس عجیبی است... عجیب همراه با چاشنی شیرینی...
***
-اگه پسر شد چی؟
نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و خطاب به آریایی که کنارم روی تخت خوابیده بود می‌گویم:
-بابا مردم وقتی می‌فهمن می‌شینن دعا می‌کنن سالم باشه. تو از وقتی فهمیدی یه ریز داری دعا می‌کنی دختر باشه.
بعد از این که قضیه ی حاملگی را فهمیدم یک راست به محل کارش رفتم تا به او هم بگویم. از خوشحالی بیش از حدش که بگذریم از همان ظهر دارد دعا می‌کند بچه دختر باشد. بعدش هم که از خوشحالی زیاد همه را خبر کرد...
شانه هایش را تکان می‌دهد و با لحن کودکانه ای جوابم را می‌دهد:
-چی کار کنم خب دختر دوست دارم.
سرم را بالا می‌گیرم و متفکر لب می‌زنم:
-یعنی اگه پسر شد دوسش نداری؟
-نه به اندازه ی دخترم.
اخم کم رنگی‌ می‌کنم. چشمانم را ریز می‌کنم و می‌گویم:
-دوست داشتی اگه خواهر داشتی بابات بیشتر دوسش می‌‌داشت؟
-همچین اتفاقی نمی‌افتاد. چون من جایگاه ویژه ی خودم و دارم.
ابروهایم را بالا می‌برم و بی‌اختیار به خنده می‌افتم. بعد از چند ثانیه خنده ام را کنترل می‌کنم و می‌گویم:
-خیلی خودت و تحویل می‌گیری.
نزدیکم می‌شود. دستش را پشت گردنم می‌گذارد و در حالی که حرف می‌زند نفس های داغش پیشانی ام را قلقلک می‌دهد.
-ولی بی‌شوخی؛ خیلی خوشحال شدم.
این را می‌گوید و روی پیشانی ام را می‌بوسد. دستم را دورش حلقه می‌کنم و بیشتر در آغوشش فرو می‌روم...
خوشبختی را می‌بینم؛ حس می‌کنم؛ در همین جا؛ در همین خانواده ی کوچک من...
***
در حالی که در یک دستم ماگ قهوه را دارم و در دست دیگرم کاغذهای اداری را؛ کاغذها را زیر بغلم می‌گذارم و بعد از آن که تقه ای به در می‌زنم وارد اتاق عمو اردلان می‌شوم.
پشت میزش نشسته بود؛ آراد کنارش خم شده بود و در حال توضیح دادن چیزی روی کاغذ در دستش بود...
عمو اردلان با دیدنم سرش را از روی برگه بالا می‌آورد. لبخندی می‌زند و به گرمی می‌گوید:
-بیا دخترم.
سری برای آراد تکان می‌دهم و به سمت میز می‌روم. کاغذها را روی میز می‌گذارم و می‌گویم:
-بچه های حسابداری این و اوردن. گفتن آقای جاوید باید امضا کنه.
کاغذها را بر می‌دارد و بعد از آن که نگاه گذرایی به آن ها می‌اندازد شروع به امضا کردنشان می‌کند.
آراد از فرصت استفاده می‌کند. نگاهم می‌کند و با لبخند گرمی‌ می‌گوید:
-مبارک باشه. دیروز از سیروان شنیدم.
نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم. برادرشوهرم است اما باید از دوستش عمو شدنش را بفهمد!
سرم را کج می‌کنم و شروع به شیطنت کردن می‌کنم.
-خیلی ممنون. چی به بچم کادو میدی عموجون؟
مردمک هایش را بالا می‌برد و بعد از چند ثانیه فکر کردن جوابم را می‌دهد:
-هوم؛ آبنبات خوبه؟
چینی به بینی ام می‌دهم و با دلخوری ساختگی ای لب می‌زنم:
-خسیس!
-پس شکلات!
شکلکی برایش در می‌آورم و نگاهم را به عمو اردلان می‌دهم. کاغذها را به سمتم می‌گیرد و پدرانه لب می‌زند:
-زنگ بزن خودشون بیان ببرن. با این وضعت بالا و پایین نرو.
به جای من آراد تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
-حالا همچینم وزنش سنگین نشده که سختش باشه. بزار واسه وقتی که صدکیلو شد.
چهره ی غمگینی به خود می‌گیرم و می‌نالم:
-آراد!
-دروغ‌ میگم مگه؟
-نه ولی لازم نیست یادآوری کنی!
پلک می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. کاغذها را برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. برخلاف خواسته ی عمو اردلان خودم شخصا کاغذها را به حسابداری می‌برم و برمی‌گردم. باردارم؛ تیر که نخورده ام!
نگاهی به ساعت تلفنم می‌اندازم. ساعت کاری تقریبا دارد تمام می‌شود. البته ساعت کاری‌ من. چون من یک ساعت زودتر از عمو اردلان کارم تمام می‌شود و او همیشه یک ساعت بیشتر از بقیه در شرکت می‌ماند.
ده دقیقه ی بعد؛ بعد از آن که به عمو اردلان خبر می‌دهم از شرکت بیرون می‌زنم. سر راهم برای هستی پشمک می‌خرم و به سمت خانه ماشین را حرکت می‌دهم. دختر بیچاره صبح تا شب در خانه افتاده و غصه می‌خورد. عمو اردلان به او پیشنهاد داده به او در شرکتش کاری می‌دهد تا مدتی خودش را با کار سرگرم کند. می‌گوید خودش وقتی ناراحتی دارد این گونه کمی غمش را فراموش می‌کند. هستی هم چندان به پیشنهادش بی‌میل نیست. روی عمو اردلان که جواب داده؛ باید تأثیرش روی هستی‌ را ببینیم...
***
از حمام بیرون می‌آیم و مشغول پوشیدن لباس هایم می‌شوم. خوابم می‌آید. دیشب را درست نخوابیدم. مشغول سر و کله زدن با آریا و راضی‌ کردنش برای این بودم که بگذارد کار کنم. می‌گفت با این وضعیت مناسب نیست کار کنم. می‌گفت خانم های شرکتشان وقتی حامله می‌شدند مرخصی یک ساله می‌گرفتند. من هم مثل همیشه بر خواسته ام پافشاری کردم و در نهایت برنده شدم. قسمت منفی اش قهر و دلخوری آریا بود که آن هم با کمی لوس بازی حل شد...
بدون آن که موهایم را خشک کنم پشمک را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. تقه ای به در اتاق رو به رو می‌زنم و واردش می‌شوم.
نمی‌دانم هستی چرا از آن تخت لعنتی دل نمی‌کند. آراد هم همین طور بود. ناراحت که می‌شد ساعت ها از تختش بیرون نمی‌آمد و در خودش بود. هستی که دیگر روزهاست از تخت دل نکنده...
شاد و قبراق روی تخت می‌نشینم. پشمک را به سمتش می‌گیرم و با ذوق بچگانه ای لب می‌زنم:
-ببین چی برات دارم...
کمی خودش را بالا می‌کشد و تکیه می‌دهد. پشمک را از دستم می‌گیرد و لبخند خسته ای می‌زند. نگاهش می‌کند و آهسته لب می‌زند:
-یه زمانی چقدر براش ذوق می‌کردم.
نگاهش می‌کنم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده می‌گویم:
-مگه الان نمیشی؟ بابا من قیامت هم بشه شکمم باید سیر باشه.
-تو که بله.
آریا رویم تأثیر گذاشته. جدیدا گاهی من هم مانند او از مشکلم فرار می‌کنم و سعی‌ می‌کنم با مسخره بازی کمی جو را شاد کنم. می‌خواهم تا جای ممکن تظاهر کنم اتفاقی نیفتاده...
اخمی می‌کنم و بی‌حوصله تشر می‌روم:
-پاشو بیا برو گمشو دو لقمه غذا بخور فردا بچم به دنیا اومد جون داشته باشی کمکم بشوریش.
بی‌اراده ابروهایم را به هم گره می‌دهد و متفکر می‌پرسد:
-مگه من قراره بشورمش؟
ابروهایم را بالا می‌برم و حق‌ به جانب جوابش را می‌دهم:
-نه پس عمم! من که قراره خانم وکیل شم. به پرستار هم اعتماد ندارم. پس می‌مونی تو.
موفق می‌شوم لبخند را به لب هایش بیاورم. مثل این که روش آریا هم گاهی اوقات جواب می‌دهد.
خنده ای می‌کند و با لحن معناداری کنایه می‌زند:
-باشه حتما!
کنایه اش را نادیده می‌گیرم و سرم را به معنای تحسین تکان می‌دهم:
-آفرین. خوشم اومد... با معرفتی!
کمی مکث می‌کنم و می‌گویم:
-راستی به پیشنهاد داییت فکر کردی؟
سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد و آرام جوابم را می‌دهد:
-آره. قبول می‌کنم.
لبخندی از روی رضایت می‌زنم. سرم را تکان می‌دهم و با لحن مشتاقی لب می‌زنم:
-کار خوبی می‌کنی. باور کن خیلی تأثیر داره.
سرش را به طرفین تکان می‌دهد و عجیب می‌خندد.
-داشته باشه یا نه مهم نیست. من یکی که دیگه پوستم کلفت شده.
نفسم را بی‌حوصله بیرون می‌دهم و می‌نالم:
-اینجوری نگو هستی.
ابروهایش را بالا می‌برد و حق به جانب جوابم را می‌دهد:
-نباید بشم؟
-نه نباید بشی.
چشمانش را ریز می‌کند و متفکر می‌پرسد:
-چرا اون وقت؟
-چون به یه جایی می‌رسی که هیچی حس نمی‌کنی و این خیلی بده.
تک خنده ای می‌کند و کنایه می‌زند:
-مگه حالا که حس می‌کنم غیر عذاب چیزی داره برام؟
سکوت می‌کنم. سکوتم که طولانی می‌شود خودش را پایین می‌کشد و با لحن بی‌حوصله ای می‌گوید:
-برو پریچهر. برو بزار بخوابم.
صدایم را بالا می‌برم و اعتراض می‌کنم:
-چقدر می‌خوای بخوابی آخه؟
-چی کار کنم؟
-پاشو بیا پایین. اصلا پاشو بریم بیرون.
نوچی می‌کند و بی‌حوصله جوابم را می‌دهد:
-ولم کن بابا.
تکانش می‌دهم و می‌گویم:
-اصلا پاشو الان خانم صمیمی میاد.
چشمانش را می‌بندد. این یعنی حوصله ی حرف زدن ندارد و ترجیح می‌دهد تنهایش بگذارم.
-بهش بگو بیاد بالا. الانم برو حوصله ندارم.
قبلا این را در رفتارش نشان می‌داد اما حالا مستقیم می‌گوید حوصله ندارد. چیزی نمی‌گویم و از جایم بلند می‌شوم. به زور نمی‌شود حال کسی را خوب کرد. باید به او زمان داد. تنها کاری که می‌توان انجام داد این است که به او این اطمینان را بدهی که کنارشی...
***
کتاب را می‌بندم و کنار می‌گذارم. کمتر از ده روز دیگر تا آزمون وکالت باقی مانده و من این بار به خودم مطمئنم. آن قدر تلاش کرده و خوانده ام که می‌دانم حتما موفق می‌شوم. امسال هم مثل سال قبل کم دردسر نداشتیم اما نکته ی مثبتش این بود که این بار آریا را کنار خود داشتم. کسی که هر بار خسته می‌شدم خستگی را از تنم در می‌کرد و قوت دوباره ای به تنم می‌بخشید. کسی که هر بار کم می‌آوردم و حوصله ی درس خواندن نداشتم مرا به سمت این کار هل می‌داد. حتی خودش هم همراهی ام می‌کرد. بیچاره قابلیت این را دارد خودش هم آزمون وکالت بدهد...
به سمت تخت می‌روم و رویش آوار می‌شوم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره ی آریا را می‌گیرم. بعد از چند ثانیه صدای گرمش در گوشم می‌پیچد:
-خسته نباشی.
سرم را کج می‌کنم و قدردان جوابش را می‌دهم:
-سلامت باشی. کجایی؟
-تو باغم. میای؟
از روی تخت بلند می‌شوم. سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
-آره. اومدم.
-بیا.
تماس را قطع می‌کنم و به سمت در می‌روم. چون نصفه شب است و احتمالا هستی خواب است در را آهسته می‌بندم و به سمت راه پله می‌روم. پله ها را آهسته پایین می‌روم و از خانه خارج می‌شوم. به سمت باغ می‌روم و لا به لای درخت ها دنبالش می‌گردم. لب باز می‌کنم و صدایم را کمی بالا می‌برم.
-آریا؟
صدای موزیکی از اد شیرن پشت سرم بلند می‌شوم. لبخندی بی‌اختیار لب هایم را به بازی می‌گیرد. به سمتش می‌چرخم و زل به دستش که برای رقـ*ـص به سمتم دراز کرده بود می‌زنم. فکر کنم مادرش در حال رقصیدن او را زاییده که این همه به رقـ*ـص دو نفره علاقه دارد...
دستم را دراز می‌کنم و در دستش می‌گذارم. برخلاف دفعات قبل که من را به سمت خودش می‌کشید این بار اجازه می‌دهد خودم به سمتش بروم. به خاطر وضعیتم رعایت می‌کند. به سمتش می‌روم و دست هایم را دور گردنش می‌گذارم. سرم را کج می‌کنم و آهسته زمزمه می‌کنم:
-نصفه شبی هـ*ـوس رقصیدن کردی؟
سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و آهسته در گوشم زمزمه می‌کند:
-هـ*ـوس رقصیدن با تو رو کردم!
با لبخند گرمی‌ نگاهش می‌کنم. دستش را دور کمرم می‌گذارد و من سعی می‌کنم را ریتم آهنگ به خودم حرکت دهم...

Well, I found a girl, beautiful and sweet

خب، من یه دختر پیدا کردم، زیبا و مهربون

Oh, I never knew you were the someone waiting for me

هیچ وقت نمیدونستم تو کسی هستی که منتظرمه

'Cause we were just kids when we fell in love

چون ما بچه بودیم وقتی عاشق هم شدیم

Not knowing what it was

نمیدونستیم عشق چیه

I will not give you up this time

این دفعه ازت دست نمیکشم

But darling, just kiss me slow, your heart is all I own

عزیزم، فقط منو آروم ببوس، قلب تو همه چیزیه که من دارم

And in your eyes, you're holding mine

و تو چشمات، داری منو درآغوش میگیری

Baby, I'm dancing in the dark with you between my arms

عزیزم، من دارم تو تاریکی باهات میرقصم درحالی که تو تو آغوشمی

Barefoot on the grass, listening to our favourite song

پا برهنه روی چمن، در حالی که به آهنگ مورد علاقمون گوش میدیم
When you said you looked a mess, I whispered
وقتی ک بهم گفتی آشفته به نظر میای
underneath my breath
من آروم زمزمه کردم

But you heard it, darling, you look perfect tonight

اما تو حرفمو شنیدی، تو عالی به نظر میرسی

Well I found a woman, stronger than anyone I know

خب من یه زن رو پیدا کردم، قدرت مند تر از هرکسی ک میشناختم

She shares my dreams, I hope that someday I'll share her home

اون شریک رویاهامه، امیدوارم یه روزی شریک خونم بشه

I found a love, to carry more than just my secrets

یه عشقی رو پیدا کردم، که چیزای بیشتری از رازهامو به دوش بکشه

To carry love, to carry children of our own

که عشق، که بچه های خودمونو به دوش بکشه

We are still kids, but we're so in love

ماهنوزم بچه ایم، اما خیلی عاشقیم

Fighting against all odds

در برابر هر احتمالی میجنگیم

I know we'll be alright this time

میدونم این سری همه چیز رو به راه میشه
Darling, just hold my hand

عشقم، فقط دستمو بگیر

Be my girl, I'll be your man

عشق من باش، مرد تو خواهم بود

I see my future in your eyes

من آیندمو تو چشمای تو میبینم

سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. لب باز می‌کنم و آرام می‌گویم:
-دختره.
از حرکت می‌ایستد. با چشمانی گرد شده نگاهم می‌کند و متعجب لب می‌زند:
-مگه قرار نبود با هم بریم واسه...
میان حرفش می‌پرم و می‌گویم:
-نرفتم سونو.
-پس چی؟
شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌هوا لب می‌زنم:
-حسم میگه.
لبخند کم رنگی می‌زند و کم کم پر رنگش می‌کند. مردمک هایش را روی شکمم قفل می‌کند و می‌گوید:
-بهتره حست درست بوده باشه...
ریز می‌خندم و پیشانی ام را به سـ*ـینه اش می‌چسبانم. نفس عمیقی می‌کشم و ریه ام را با عطرش پر می‌کنم. دست هایم را دور کمرش می‌گذارم و بعد از آن که گرمای بـ..وسـ..ـه اش را روی سرم حس می‌کنم دوباره خودم را با آهنگ همراه می‌کنم...
***
کمی سرعت ماشین را پایین می‌آورم. بخاطر باران بهتر است آرام تر رانندگی کنم. اگر باردار نبودم مانند دیوانه ها پایم را روی گاز فشار می‌دادم اما حالا اوضاع فرق می‌کند. دیگر یک نفر نیستم... بلکه دو نفرم...
وارد خیابان خلوتی می‌شوم. برف پاکن را روشن می‌کنم تا شیشه را تمیز نگه دارم و بهتر ببینم. هم عصر است و هم ابر بزرگی جلوی نور خورشید را گرفته.... این است که خیابان ها رو به تاریکی اند...
ناگهان ماشینی از خیابان سمت راست می‌آید و راهم را سد می‌کند. دلم تیر می‌کشد از ترس و قبل از آن که به خودم بیایم و پایم را روی ترمز فشار بدهم برخورد دو ماشین با هم باعث تکان شدیدم می‌شود... خدای من؛ همین را کم داشتم... تصادف کردم؟ بچه ام چه می‌شود؟
بی‌اراده دستم را روی شکمم می‌گذارم. سرعت ماشین کم بود. برخورد ماشین شدید نبود فقط کمی خوردم اما می‌ترسم... بی‌اراده و بی‌اختیار می‌ترسم. ترس بی‌دعوت خودش را مهمان دلم می‌کند...
در ماشین باز می‌شود و هوای سرد در فضای ماشین پر می‌شود. یک نفر به کمک آمده؟ در همین فکر بودم که شخص کنارم اسلحه ای به سمتم می‌گیرد و با جدیت لب می‌زند:
-پیاده شو.
بیشتر می‌ترسم و می‌لرزم. اما نه برای خودم. برای بچه ی بیچاره ام که هنوز نیامده او هم وارد این انتقام لعنتی شده...
آرام و آهسته از ماشین پیاده می‌شوم. مرد رو به رویم با نوک اسلحه به ماشینی که پشت سر ماشین خودم پارک شده بود اشاره می‌کند و می‌گوید:
-برو سوار شو.
نگاهش می‌کنم و در دلم به تمام راه های فرار فکر می‌کنم. نمی‌توانم؛ چیزی مانعم می‌شود... شاید اگر باردار نبودم دیوانه بازی می‌کردم و فرار می‌کردم. اما حالا حس مادرم اجازه ریسک کردن را نمی‌دهد...
به پاهایم حرکت می‌دهم و آهسته به سمت ماشین حرکت می‌کنم. خودش در جلو را برایم باز می‌کند و بعد از آن که سوار می‌شوم در را می‌بندد. همان طور که اسلحه را از پشت شیشه به سمتم گرفته بود ماشین را دور می‌زند و کنارم جای می‌گیرد. ماشین را روشن می‌کند و در حالی که شماره ای می‌گیرد حرکت می‌کند.
لب باز می‌کند و خطاب به شخص پشت خطی اش می‌گوید:
-دارمش.
همین یک کلام را می‌گوید و قطع می‌کند. حدس زدن این که همه ی این ماجرا پشت سر ایرج است سخت نیست... از کنار ماشینم گذر می‌کنیم و من نگاهم را به ماشینم می‌دهم. تلفنم را هم در ماشین جا گذاشتم. راستی اگر جا نمی‌گذاشتم چه سودی داشت؟ هیچ...
نگاهم را به آسمان ابری می‌دهم. چشمانم را می‌بندم و در دلم به خدا التماس می‌کنم برای بچه ام هیچ اتفاقی نیفتاده باشد... خودم به جهنم. بگذار هر جای دنیا می‌خواهند مرا ببرند اما کاری به بچه ام نداشته باشند...
***
راوی

از ماشین پیاده می‌شود و بدون آن که درش را ببندد به سمت پلیس می‌دود. در این هوای ابری و بارانی با آخرین سرعت ماشین را حرکت داده بود و شانس آورده بود که تصادف نکرده بود. شاید خدا به بچه ی هنوز به دنیا نیامده اش رحم کرده بود... همان بچه ای که حالا دلش برایش مانند سیر و سرکه می‌جوشید...
خودش را به محل حادثه می‌رساند و گیج نگاه به ماشین ها می‌کند. ماشین پریچهر را می‌دید اما خودش را نمی‌دید و این بیشتر از هر چیزی دلش را منجمد می‌کرد...
پلیسی به سمتش می‌رود و با جدیت لب می‌زند:
-آقای جاوید؟
نگاه به پلیس می‌دهد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
-خودمم.
مرد پلیس دستش را به سمت ماشین می‌گیرد و می‌گوید:
-ماشین و شناسایی می‌کنید؟
آریا دوباره سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بی‌درنگ جوابش را می‌دهد:
-ماشین زنمه جناب سروان. چی شده تصادف کرده؟
-تصادف که بله کرده... اما خودش نیست...
چشمان آریا تا انتها گرد و گشاد می‌شوند. وحشت می‌کند و از چیزی که پلیس می‌گوید و نگران لب می‌زند:
-نیست؟
-نیست. وسایلش هست اما خودش نیست...
آریا نگاهی به اطراف می‌اندازد و با لحن مشتاق و امیدواری می‌گوید:
-خب... خب... شاید رفته یکی از بیمارستانای اطراف. آخه بارداره... آره آره... حتما همین طوره. لابد یه جوری رفته بیمارستان...
مرد نگاهش می‌کند. نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
-متاسفام که این و میگم آقای جاوید. اما دوربینایی که این نزدیک بوده چیز دیگه ای میگه...
آریا سرش را تکان می‌دهد و هراسان می‌پرسد:
-چی میگه؟
-همسرتون دزیده شده آقای جاوید... اگه میشه همراه من به اداره بیاید تا واستون توضیح بدم و حرف بزنیم...
آریا بهت زده قدمی به عقب برمی‌دارد. دهانش از ترس باز می‌ماند و نفس در سـ*ـینه اش حبس‌ می‌شود. همان طور برای پری اش می‌ترسید و حالا با وجود بارداری ترسش دو چندان شده بود...
باز هم کار ایرج بود؟ نمی‌خواست دست از سر آن ها بردارد؟ نمی‌خواست این بازی لعنتی را تمام کند؟
بی‌اراده جان از پاهایش می‌رود و روی زمین می‌افتد. دست هایش را مشت می‌کند؛ سرش را بالا می‌برد و فریادی گله مند از ته دل رو به آسمان می‌کشد... بلکه با این کار کمی خشمش فروکش کند و آرام شود. و شاید داشت به خدایش شکایت می‌کرد...
***
راوی

ماشین را جلوی خانه پارک می‌کند. درش را به شدت می‌بندد و به سمت خانه قدم تند می‌کند. می‌خواست خودش را بر سر یک نفر خالی کند و چه کسی بهتر از پدرش؟ کسی که مسبب تمام این اتفاقات بود؟
-ببخشید عمو؟
با صدای بچه ای به خودش می‌آید و نگاهش می‌کند. لبخند ساختگی و بی‌حوصله ای می‌زند و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
پسربچه پاکت نامه ای به سمتش می‌گیرد و می‌گوید:
-یه عمویی بهم پول داد با عکس شما. گفت اینجا بشینم تا بیای و این و بهت بدم.
سراسیمه دست دراز می‌کند و پاکت را چنگ می‌زند. با سرعت درش را باز می‌کند و با استرس متنش را در دل می‌خواند.

((همتون به اندازه کافی من و می‌شناسید. لازم نیست تاکید کنم پلیس نباید خبر داشته باشه... آقای جاوید؛ اگر زن و بچه ت رو سالم می‌خوای فردا شب میای به این آدرس. راستی؛ حوصله ام سر رفته بود... گفتم آدرس و به صورت یه معما برات بنویسم. اگه تونستی آدرس و بفهمی بیای؛ پس لیاقت یه مبارزه ی عادلانه رو داری... اگه هم نه که از همین حالا بهت تسلیت میگم...
خاک به من جان می‌دهد؛ در ابتدا مانند خاکم؛ هم رنگ گِل و خاکم؛ مرا از زادگاهم جدا می‌کنند و مرا تغییر می‌دهند. هر کار بخواهند با من می‌کنند... هم نرمم می‌کنند و هم سخت... هم تلخم می‌کنند و هم شیرین... خانه های زیادی دارم اما در خانه ی سوخته ام منتظرتم. در جایی که مرا تغییر دادند؛ در جایی که هم نرمم می‌کردند و هم سخت... در جایی که هم تلخم می‌کردند و هم شیرین... و در انتها به هر شکلی که خواستند مرا بیرون دادند تا دنیا مرا ببلعد...))

بهت زده برگه را پایین می‌آورد اما دیگر آن پسربچه را نمی‌بیند. این دیگر چه بود؟ معمای فلسفی نوشته بود؟ توقع داشت آریا بتواند در این زمان کمی که به او داده معما را حل کند و مکانش را از روی یک معمای مسخره بفهمد؟ عقلش به جایی قد نمی‌داد... بعید می‌دانست بتواند معما را حل کند و وقتش کم بود...
منظورش از خانه ی سوخته چه بود؟ یعنی شیراز بود؟ همان جایی که خانواده اش مردند و از او یک هیولا ساخته شد؟ همان جایی که تغییر کرد؟ اما آن خانه دیگر سوخته نبود. پدرش گفته بود آن خانه را دوباره ساخته و به خانواده دیگری داده اند. احتمالات زیادی به ذهنش می‌رسید اما دلیلی پیدا می‌شد و هر کدام را به نحوی نقض می‌کرد...
استرس به جانش افتاده بود و کم بود وقت بیشتر عذابش می‌داد. بعید می‌دانست کسی هم بتواند این معمای مسخره را حل کند اما ناگهان فکر یک نفر لبخند غمگینی روی لب هایش می‌آورد. یک نفر بیشتر نمی‌توانست این معما را حل کند. اگر او نمی‌توانست؛ کل دنیا هم نمی‌توانستند...
به دیوار تکیه می‌دهد و بی‌اعتنا به باران همان جا می‌ایستد. نگاهش را به ماشین می‌دهد و به فکر فرو می‌رود. دلش حکم رفتن می‌داد؛ منطقش هم این بار با دلش متحد شده بود و حکم رفتن می‌داد؛ اما غرور لعنتی اش حکم ماندن می‌داد...
در دلش لعنتی به غرورش می‌فرستد. پاهایش را حرکت می‌دهد و به سمت ماشین می‌رود. سوار ماشین می‌شود؛ ماشین را روشن می‌کند و به سمت دوای دردش می‌رود...
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    پریچهر

    نگاه به چهره ی خونسردش می‌دهم. حالا می‌فهمم کیان هیچ شباهتی در چهره به او ندارد اما انگار دیوانگی اش را از او به ارث بـرده بود... خنجری شبیه به یک شمشیر کوتاه شده در دستش داشت و آن را می‌چرخاند...
    روی صندلی نشسته ام و استرس تمام بدنم را به دست گرفته. دلم می‌خواهد بگویم باردارم اما می‌ترسم از این موضوع سو استفاده کند. مثلا اگر بفهمد می‌خواهد دکتر بالای سرم بیاورد؟ هیچ غلطی نمی‌کند...
    -خیلی درد کشید؟
    با ابروهایی به هم گره خورده و چهره ای سوالی خیره اش می‌شوم. نگاه سوالی ام را که می‌بیند سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -کیان رو میگم...
    نه این که کیان قدیسه باشد؛ اما بعد از آن همه بلایی که سرش آورد و کودکی اش را زهرمارش کرد حالا برایش ناراحت است؟
    سرم را پایین می‌اندازم و طبق توافقی که با دایی شهریار کرده بودیم می‌گویم:
    -نه. درجا تموم کرد.
    سرش را آهسته تکان می‌دهد. یعنی باید باور کنم این مرد ناراحت پسرش بود؟ پسری که اگر او را عقده ای نمی‌کرد حالا زنده و خوشحال بود؟
    -کی کشتش؟
    بهتر است تا جای ممکن چیزی‌ نگویم. بعید نیست اگر اسم دایی شهریار را بیاورم به جان او هم نیفتد.
    -یکی از مامورا.
    پوزخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
    -یعنی می‌خوای بگی آراد نبوده؟
    چشمانم بی‌اراده گرد می‌شوند. او از کجا می‌داند؟ خدایا؛ حالا انتقام پسری که باعث مرگش خودش بود هم به انتقامش اضافه شده؟
    -نه اون نبوده.
    -من و خر نکن دختر... هزارتا پلیس هستن که حاضرن با پول اطلاعات و لو بدن. اسم شهریار به عنوان مأموری که اون و زده ثبت شده اما اسلحه ای که استفاده شده مال خود کیان بوده. کامرانم که از قبل مرده؛ پس یا تو بودی یا آراد چون فقط شما دوتا باهاش بودید... پس می‌مونه اونی که از قبل باهاش دشمنی داشته...
    پلک هایم را روی هم می‌گذارم. انگار کیان هوشش را هم از پدرش به ارث بـرده بود...
    پلک هایم را باز می‌کنم و می‌گویم:
    -عمدی نبود. با هم درگیر شدن... تقصیر خود کیان بود...
    حرصم می‌گیرد. دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم اگر آراد جسم تو را کشت تو که روحش را کشتی... احساسش را کشتی؛ بچگی و خوشبختی اش را کشتی...
    تک خنده ای می‌کند و با لحن معناداری می‌گوید:
    -زرت و زرت آدم می‌‌کشن. بعدم میگن ناخواسته بود. اگه اینجوریه منم ناخواسته همه کارامو کردم...
    اخمی می‌کنم و بی‌پروا جوابش را می‌دهم:
    -نه خیرم. اگه داداشت مزاحم خاله مه جبین نمی‌شد اینجوری نمی‌شد. بعدشم عمو اردلان که مسلسل نگرفت رو خونوادت... بابات زد همه رو به کشتن داد...
    حرفم که تمام می‌شود بی‌اراده می‌ترسم. از عاقبت این حرفم می‌ترسم. منتظر می‌مانم تا حسابم را برسد اما برخلاف انتظارم به فکر فرو می‌رود. بعد از چند لحظه می‌خندد و می‌گوید:
    -مه جبین؟ این چیزیه که واست تعریف‌ کردن؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و متفکر لب می‌زنم:
    -مگه غیر از اینه؟
    سرش را بالا می‌گیرد و به خنده می‌افتد. خنده اش که به سر می‌رسد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -خوبه... خوب تونسته داستان درست کنه...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و مشکوک نگاهش می‌کنم. سر تکان می‌دهم و مردد لب می‌زنم:
    -خب داستان چیه؟
    از جایش بلند می‌شود. در اتاق شروع به قدم زدن می‌کند و همین طور شروع به حرف زدن می‌کند:
    -داداش من... احمد؛ هیچ وقت مه جبین رو دوست نداشت. اون شهناز و دوست داشت...
    ابروهایم به نشانه تعجب بالا می‌روند. شهناز؟ مادر آریا را؟ پس چرا اسم خاله مه جبین را این وسط آورده اند؟
    لب باز می‌کنم و گیج می‌گویم:
    -پس چرا...
    حرفم را قطع می‌کند و ادامه ی حرفش را می‌زند:
    -شهناز خیلی اردلان رو دوست داشت. همیشه می‌ترسید اگه اون بفهمه بهش شک کنه یا ولش کنه یا حالا به هر نحوی عروسی بهم بخوره. همین شد که خواهرا فکرای احمقانشون رو رو هم گذاشتن و اسم مه جبین رو به اردلان دادن. اردلان... اردلان اولش رفت سراغ داداشم. وقتی اسم مه جبین رو اورد احمد خیلی تعجب کرد اما موضوع رو گرفت و به روی خودش نیورد. می‌دونست عمدا اسم مه جبین و دادن که به تلنگر بهش بزنن. اونم بدون این که بترسه ماجرا رو واسه اردلان تعریف‌ کرد. خلاصه بگذریم از دعوایی که بین خودش و اردلان پیش اومد. اردلان بهش گفت میرم به بابات میگم اما احمد از شناختی که از بابامون داشت التماسش و کرد که اینکارو نکنه. بهش گفت بابام بفهمه افتادم یه زن شوهر دار من و می‌کشه... می‌دونی اردلان چی بهش گفت؟ گفت بکشه؛ یه کثافت کمتر. اردلان عمدا رفت سراغ بابام. پس فرقی با این که مسلسل و گرفت روشون نداره...
    دهانم از تعجب باز می‌ماند. راست می‌گویند که داستان را همیشه باید از دو طرف‌ شنید. پس کینه ی ایرج به این خاطر است... آتش انتقامش از این جا ریشه می‌گیرد...
    سری تکان می‌دهد و ادامه ی حرفش را می‌زند:
    -وقتی بقیه مردن... من موندم و دو تا بچه ی کوچیک. منصور و مریم. مریم مریض شد و ما حتی پول نداشتیم واسش دارو بخریم. پول بود؛ فامیل پول داشتن اما کسی به اندازه ی پدر و مادر خود آدم دلش واسه بچش نمی‌سوزه... کسی توجه نکرد و خواهر من بخاطر بی‌توجهی تبش زد بالا و مرد... من و منصورم کارمون کشید به پرورشگاه... و اردلان؛ اردلان و شهناز خوش و خرم رفتن سر خونه زندگیشون...
    کمی مکث می‌کند؛ بعد از چند ثانیه با صدایی که سعی داشت غمش را پنهان کند ادامه می‌دهد:
    -بابام بد بود. عصبی و غیرتی بود... اما من نبودم... همیشه می‌گفتم وقتی بزرگ شدم یکی میشم برعکس بابام. اما به خودم اومدم و دیدم یکی شدم بدتر بابام. من نمی‌خواستم؛ اما دیدن مردن پدر و مادر و بزرگ شدن توی پرورشگاه ازم یه هیولا ساخت. می‌خوای بگی این انتقام و تموم کن؟ خواستم... خواستم اما یه چیزی درونم نمی‌ذاره. فقط وقتی تلافی کنم آروم می‌گیرم. تنها راهی هم که می‌تونه متوقفم کنه مرگمه. پس اگه می‌خواین برنده ی این جنگ باشین باید من و بکشین!
    نمی‌توانم قضاوتش کنم. به وضوح که گذشته ی سختی داشته و با بدبختی بزرگ شده. اما به راستی دلایلش برای تبدیل شدن از یک بچه ی پاک و معصوم به یک هیولای تمام عیار کافی بود؟
    به سمتم می‌آید. جلویم خم می‌شود و متفکر لب می‌زند:
    -می‌دونی چرا دارم اینا رو بهت می‌گم؟ چون تو قراره بمیری... بعد از تو هم بقیه...
    نگاهش روی شکمم می‌رود و ادامه می‌دهد:
    -هیچکس نباید از ریشه ی اردلان توی دنیا نفس بکشه...
    ترس بدی به دلم هجوم می‌آورد. از کجا می‌داند باردارم؟ نگاهی به اطرافم می‌کنم و ترسیده نگاه به چهره ی خونسردش می‌دهم. پس آریا را برای چه می‌خواهد؟ او را هم می‌خواهد بکشد؟ خدایا، من دیگر کم آورده ام... اگر نمی‌خواهی همه چیز را درست کنی پس زودتر خلاصم کن. خسته شدم از این مصیبت... خسته...
    ***
    راوی

    ماشین را در خیابان پارک می‌کند و نگاه به خانه می‌دهد. دستش را روی دستگیره می‌گذارد تا پیاده شود اما در خانه باز می‌شود و ابتدا توله سگ جدید آراد از خانه خارج می‌شود و بعد از آن هم خودش...
    تلفنش را در دستش داشت و یکی از هندزفری هایش را در گوشش قرار داده بود. از باز و بسته شدن دهانش معلوم بود مشغول صحبت کردن با کسی است. در دست دیگرش ماگ قهوه ای در دست داشت و هر چند ثانیه یک بار جرعه ای وارد دهانش می‌کرد.
    بارانی بلند مشکی رنگی شبیه به یک ردا به تن داشت که اندازه اش تا زیر زانویش کشیده می‌شد. پیراهن بافت مشکی رنگی که ظاهرش را تیره تر کرده بود زیر آن پوشیده بود و پایینش را در زیر‌ شلوار لی سورمه ای رنگش فرو بـرده بود...
    در را به آرامی با پایش می‌بندد. معلوم بود دارد سگش را برای گردنش به پارکی که در آن نزدیکی بود می‌برد.
    از ماشین پیاده می‌شود و به دنبالش حرکت می‌کند. خودش را به او می‌رساند و بدون آن که آراد بفهمد سرش را به زیر می‌اندازد و آهسته در کنارش قدم برمی‌دارد. نه این که مراعات تلفنش را بکند؛ فقط نمی‌دانست چرا این کار را دوست دارد و کمی خودش و دلش را آرام می‌کند... نمی‌دانست چرا این کار او را سبک می‌کند...
    صدای حرف زدن برادرش با پشت خطی اش در گوشش می‌پیچد:
    -آره... هماهنگ می‌کنم باهاش... نه عزیز من... باشه... باشه خودم می‌دونم... نه بابا چی می‌خواد بشه... همینجوری... به خدا همینجوری... قربونت؛ فعلا...
    هندزفری را از گوشش بیرون می‌آورد و یک آن سر می‌چرخاند که با دیدن آریای ساکت که کنارش در حال قدم زدن بود فریاد بلندی می‌زند و در حالی که در جایش می‌پرد و به عقب قدم برمی‌دارد ماگ قهوه اش ناخودآگاه از دستش می‌افتد و پخش زمین می‌شود...
    با چشم هایی گرد شده از تعجب نگاهش می‌کند و وحشت زده و عصبی صدایش را بالا می‌برد:
    -بسم الله... آریا مگه جیب بری اینجوری آروم میای جفت آدم؟
    آریا در سکوت نگاهش می‌کند و این سکوتش به چشم آراد عجیب می‌آید. مشکوک نگاهش می‌کند و مردد می‌پرسد:
    -چته؟
    آریا نگاهی به اطراف می‌اندازد و یک راست سر اصل مطلب می‌رود.
    -پری دست ایرجه.
    چشمان آراد تا انتها گرد می‌شوند و شوک زده صدایش را بالا می‌برد:
    -چی؟
    نگاهی به اطراف می‌اندازد و با همان لحنش ادامه می‌دهد:
    -کی؟ کجا؟ چطوری؟
    -همین که گفتم. وقت توضیح دادن ندارم. فقط یه کاری ازت... ازت می‌خوام انجام بدی.
    آراد بی‌درنگ سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و منتظر خیره اش می‌ماند. آریا دست در جیب پالتویش می‌کند. پاکت را در می‌آورد و به سمتش می‌گیرد:
    -این معما رو باید حل کنم. هر چی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد...
    آراد تلفنش را در جیبش می‌اندازد. کاغذ را چنگ می‌زند و متفکر خیره اش می‌شود. در حالی که متن رویش را می‌خواند صدای آریا جفت گوشش بلند می‌شود:
    -والا من هزار تا چیز به عقلم رسید. قبرستون؛ خونشون تو شیراز؛ پرورشگاه... هرجایی...
    آراد نوچی می‌کند و سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد.
    -نه این جاها نیست...
    بعد از چند ثانیه فکر کردن بدون آن که نگاه از کاغذ بگیرد انگشتش اشاره اش را بالا می‌برد و با لحن متفکری شروع به حرف زدن می‌کند:
    -خاک بهش جون میده؛ هم رنگ گله؛ یعنی قهوه ای... قهوه ای... هوم... خاک به چی جون میده... به چی جون میده... آدم آجر سفال... هزار تا چیز دیگه...
    صدایش را بالا می‌برد و با لحن پیروزمندانه ای ادامه می‌دهد:
    -درخت؛ درخت شکلات... شکلات اولش مثل خاک پودره. هم بعدش که می‌سازنش هم نرم میشه هم سفت. هم تلخش هست و هم شیرین...
    آراد می‌گوید و دل آریا لحظه به لحظه گرم تر می‌شود. او می‌گوید و خیال برادرش لحظه به لحظه راحت تر می‌شود... لحظه به لحظه آرام تر می‌شود...
    آراد سرش را آهسته تکان می‌دهد و همان طور که به کاغذ خیره بود ادامه می‌دهد:
    -بگو ببینم کجا شکلات و شکل میدن؟ یعنی هم سفتش می‌کنم و هم نرم و آبکی؟ و بعدشم میدن بیرون که مردم بخورن؟
    آریا ابروهایش را به هم می‌دوزد و می‌گوید:
    -کارخونه.
    آراد بشکنی از روی رضایت می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -آفرین. پس منظورش از این که خونه های زيادی داره میشه کارخونه. کارخونه های زیادی توی تهران هست اما احتمالا یکیشون سوخته و متروکه شده. واسه قایم کردن دو نفر جای خوبیم هست... جور در میاد... پس یه بار دیگه؛ درخت شکلات از خاکه. خود شکلات هم اولش پودره. بعد میبرنش کارخونه یا همون خونه و تغییرش میدن. سفت و نرم و تلخ و شیرینش میکنن و میدن مردم بخورن.
    کاغذ را پایین می‌آورد. نگاه به آریا می‌دهد و با لحنی مطمئن می‌گوید:
    -پس جواب میشه کارخونه ی شکلات سازی ای که سوخته!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    راوی

    هر چه بیشتر جلوتر می‌رفت از تعداد ساختمان ها کم تر می‌شد و از روشنایی شهر کم می‌شد. صدای برخورد باران با شیشه روی اعصابش بود. باران باعث شده بود سرعتش را کم کند و اصلا از این موضوع خوشش نمی‌آمد. نگاهی به آراد که روی صندلی کنارش نشسته بود و گوشی به دست به بیرون از ماشین چشم دوخته بود می‌اندازد. سکوت برادرش بیشتر روی اعصابش بود... نمی‌خواست با سکوتش مهر تأییدی به قهرشان بزند. هنوز هم دلخور بود؛ هنوز هم عصبانی بود اما نه از کاری که کرده بود... بیشتر از این که با این کارش باعث شده بود از دستش عصبانی شود... از این می‌سوخت که چرا با این کارش باعث شده بود او را کنار بگذارد... بیشتر از این که از کارش عصبی باشد از این که او این کار را انجام داده بود عصبی بود... هیچ از او انتظار خــ ـیانـت را نداشت...
    دستش را روی دنده می‌گذارد و بی‌هوا لب می‌زند:
    -ساکتی...
    آراد بدون آن که نگاهش کند آهسته جوابش را می‌دهد:
    -چی بگم؟
    -نمی‌دونم. هر چیزی که فکرم مشغول شه.
    -که بازم کنایه بارم کنی؟
    بی‌اراده با آرنجش به شیشه ی ماشین می‌کوبد و عصبی لب می‌زند:
    -خوشم میاد هیچ از کارت پشیمون نیستی! به هیچ جات نیست که با این کارت چیا از دست دادی!
    آراد سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. نه این که بخواهد به عمد حرصش را در بیاورد. او واقعا از کارش پشیمان نبود. لب باز می‌کند و صدای آهسته اش در ماشین می‌پیچد:
    -آره. پشیمون نیستم. پاش بیفته بازم اون کارو می‌کنم. توقع ندارم درکم کنی اما لطفا نیش و کنایه هم نزن...
    آریا ناباور می‌خندد و می‌گوید:
    -پشیمون نیستی؟ واقعا ارزش داشت؟
    -پشیمتون نیستم اما متأسفام. این که این موضوع رو می‌فهمیدین هیچ سودی به حالتون نداشت فقط یه ضربه ی بدتر بود.
    آریا یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و کنایه می‌زند:
    -یه ضربه ی بد واسه ما بود یا رعنا؟
    -واسه همه.
    آریا گیج سرش را تکان می‌دهد و دوباره کنایه می‌زند:
    -آها پس یعنی به ما هم فکر کردی؟
    آراد پلک روی هم می‌گذارد و عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -آریا میشه بی‌خیال شی؟
    -مگه موضوعیه که بتونم بی‌خیالش شم؟
    آراد چشمانش‌ را باز می‌کند. سری تکان می‌دهد و خونسرد جوابش را می‌دهد:
    -خب بیا بکشم خودت و راحت کن. با نیش و کنایه زدن چی‌ نصیبت میشه؟ اگه نمی‌تونی بی‌خیال شی بیا خلاصم کن. خوبه؟
    آریا تک خنده ای می‌کند و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
    -والا خیلی رو داری... یه معذرت خواهی هم نمی‌کنی!
    -مگه نگفتم متأسفام؟ متأسفام تو فرهنگ لغت تو یعنی چی؟ دارم میگم پشیمون نیستم اما معذرت می‌خوام.
    آریا سرش را به سمتش می‌چرخاند و بی‌اراده با حرص فریاد می‌کشد:
    -چرا پشیمون نیستی هان؟ پشیمون نیستی پشت یه قاتل و گرفتی؟ پشیمون نیستی به خونواده خودت خــ ـیانـت کردی؟
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن آرامی که حرص آریا را در می‌آورد بی‌پروا جوابش را می‌دهد:
    -نه. نیستم. شاید از شنیدنش عصبانی بشی و منم متأسفام که این و میگم اما منم اون و خونواده خودم می‌دونستم.
    سرش را به سمتش می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
    -تو هم خوب می‌دونی من واسه خونوادم هر کاری انجام میدم.
    آریا چند ثانیه بهت زده نگاهش می‌کند و نگاهش را به جاده می‌دهد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با صدای خسته ای لب می‌زند:
    -نمی‌دونم چی بگم... انگار من و تو حرف هم و نمی‌فهمیم...
    آراد سری تکان می‌دهد و کلافه جوابش را می‌دهد:
    -آریا؛ کشیده زدی دلت خنک نشد؛ داد و هوار کردی دلت خنک نشد؛ بیرونم کردی دلت خنک نشد؛ ناله و نفرین کردی دلت خنک نشد؛ شیش ماهه نیش و کنایه بارم کردی بازم دلت خنک نشد؛ چه کار مونده که نکرده باشی؟ اگه می‌دونی با مردنم دلت خنک میشه تا خودم و بکشم دلت خنک شه بلکه دست از سرم برداری! بابا بی‌خیال من شو... فکر کن اصلا هیج وقت وجود نداشتم. مگه نه گذاشتیم کنار؟ پس ول کن دیگه...
    آراد چه می‌دانست درد برادرش دقیقا همین است؟ چرا او باید کاری می‌کرد که آریا مجبور می‌شد او را کنار بگذارد؟
    ***
    جلوی کارخانه سوخته و درب و داغانی نگه می‌دارند. تاریکی همه جا را پوشانده بود و چشم هایشان هنوز به آن تاریکی عادت نکرده بود و تنها چیزی که تاریکی را از بین می‌برد چراغ های ماشین بود. باران هم دیگر بند آمده بود...
    آریا از داخل ماشین نگاه به کارخانه می‌اندازد و می‌گوید:
    -همینه دیگه؟
    آراد به صفحه ی تلفنش زل می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد:
    -آره.
    دستش را روی دستگیره می‌گذارد که آریا می‌گوید:
    -همین جا بمون.
    آراد چشمانش را ریز می‌کند و متفکر خیره اش می‌شود. آریا ابرویی بالا می‌اندازد و طلبکار لب می‌زند:
    -نه این که خیلی نگرانت باشم. دیدی که نوشته بود کسی رو باهام نبرم. نگران زن و بچمم.
    آراد چند ثانیه در سکوت نگاهش می‌کند. لبخند غمگینی می‌زند و سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    آریا در ماشین را باز می‌کند که این بار آراد صدایش می‌کند:
    -آریا؟
    آریا نگاهش می‌کند و سرش را سوالی می‌چرخاند. آراد دست در جیب بارانی اش می‌کند و چاقویی در می‌آورد. چاقو را به سمتش می‌گیرد و می‌گوید:
    -بیا. به دردت می‌خوره.
    آریا چشمانش را ریز می‌کند و بهت زده لب می‌زند:
    -با خودت چاقو می‌بری این ور اون ور؟
    آراد تک خنده ای می‌کند و کنایه می‌زند:
    -زندگیم اینجوری حکم می‌کنه.
    آریا دلش می‌خواست بخندد اما استرسش مانع می‌شد. مردد نگاه به چاقو می‌کند؛ بعد از چند ثانیه دست دراز می‌کند و چاقو را از دستش می‌گیرد. سرش را تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -اگه من نیومدم...
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و حرفش را قطع می‌کند:
    -زنت و برمیدارم میرم. بعدم تا آخر عمر حواسم هست آب تو دلشون تکون نخوره. اسم دخترت آریانا میشه؛ هر هفته هم میارمش سر قبرت.
    تک خنده ای می‌کند و با خنده ادامه می‌دهد:
    -حالا برو گمشو قهرمان بازی در بیار.
    آریا لب می‌گزد جلوی خنده اش را بگیرد اما موفق نمی‌شود و پقی زیر خنده می‌زند. خنده اش که تمام می‌شود با لبخند نگاهش می‌کند. واقعا نمی‌خواست پیله کند و همراهش برود؟ این خونسردی و آرام بودنش این بار برایش عجیب بود. شاید هم از کارها و حرف هایش دلخور بود. اشکالی نداشت؛ این جا که می‌ماند یکی از نگرانی هایش کمتر می‌شد. چرا باید کاری می‌کرد که از او دلخور شود...؟ چرا...؟
    سرش را آهسته تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -پسر شد مثل خودت پخمه بارش نیاریا!
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -یه کار می‌کنم‌ مثل باباش هار شه.
    آریا سری از روی رضایت تکان می‌دهد و از ماشین بیرون می‌رود. در را می‌بندد و بعد از آن که نام خدا را در دل صدا می‌کند به سمت کارخانه حرکت می‌کند.
    آراد همان طور که به رفتنش خیره شده بود سعی می‌کند طوفان دلش را کنترل کند. تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و مشغول گرفتن شماره ی هستی‌ می‌شود. تلفن را به گوشش می‌چسباند و بعد از چند ثانیه صدای خواب آلود دخترک در گوشش می‌پیچد:
    -الو؟
    آراد ابروهایش را به هم می‌دوزد و می‌گوید :
    -خواب بودی؟!
    -آره... چیزی شده این وقت شب؟
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن عادی ای لب می‌زند:
    -نه‌. فقط می‌خواستم صدات و بشنوم. مهم نیست بگیر بخواب. فردا می‌بینمت.
    -چیزی شده آراد؟ از پری خبری شده؟ می‌دونی آریا کجاست؟
    آراد سر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -نه. خبری نشده. من چه می‌دونم آریا کجاست مگه آریا به من میگه کجا میره؟
    -آهان. باشه پس اگه خبری شد بهت میگم.
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لحن مشتاقی لب می‌زند:
    -آره آره. در جریان بذارم. فردا میام دنبالت یه سر بریم بیرون. فعلا.
    -فعلا.
    تلفن را قطع می‌کند و در جیبش می‌اندازد. در را باز می‌کند و بدون آن که ببندد در حالی که مرتب سرش را می‌چرخاند و اطراف را نگاه می‌کند با قدم های آهسته به سمت کارخانه حرکت می‌کند...
    ***
    پریچهر

    در اتاق سرد و تاریک قدم برمی‌دارم. چند دقیقه است که به خودم می‌لرزم. هم از ترس و هم از سرما. چند دقیقه ی پیش یک نفر با ایرج تماس گرفت و او هم با گفتن این که شما بروید از جایش بلند شد و رفت. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم اما می‌ترسم. بعدش مگر فایده ای هم دارد؟
    نمی‌دانم چقدر گذشته بود که نزدیک شدن صدای قدم های آهسته ی یک نفر ترس را بیشتر در دلم می‌ریزد. در آهسته باز می‌شود و من دیدن آرادی که در چهارچوب در نمایان می‌شود تن و روحم همزمان گرم می‌شود و هر چه ترس دارم از بین می‌رود. بی‌اراده لبخند گرمی میزنم و لب باز می‌کنم که چیزی بگویم که پیش دستی می‌کند.
    -با وساطت من بابا امروز و واست مرخصی رد کرد اما فردا دیگه غیبت می‌خوری. دیگه واست رو نمی‌زنم؛ گفته باشم!
    لبخندم غلیظ تر می‌شود و به خنده می‌افتم. لبخندش را می‌خورد و با سر به بیرون اشاره می‌کند.
    -زود باش بریم.
    حرکت می‌کنم و در حالی که از کنارش گذر می‌کنم نگران لب می‌زنم:
    -آریا چی شد؟
    وارد راهروی بزرگی می‌شویم. پشت سرم به راه می‌افتد و شروع به حرف زدن می‌کند:
    -همین جاست؛ البته نمی‌دونم کجاست. همین جا داره دنبالت می‌گرده.
    -نباید اینجا باشه؛ ایرج می‌خواد بکشش.
    بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد:
    -ایرج و ول کنی می‌خواد همه رو بکشه. پس بیا زود پیداش کنیم و بریم.
    به قدم هایم سرعت می‌دهم و تقریبا می‌دوم. چند راهرو و اتاق را رد میکنیم و به سالن بزرگی می‌رسیم. انتهای سالن به یک در می‌رسیم و همین که از درش رد می‌شویم ناگهان با دیدن آریا که جلویم ظاهر می‌شود شوکه می‌شوم و در جایم میخ می‌شوم.
    نگاه نگرانش را روی من و آراد که پشت سرم بود می‌چرخاند و لحظاتی بعد نگرانی کم کم از چهره اش پاک می‌شود. بی‌اراده به سمتش می‌روم و خودم را در آغوشش می‌اندازم. دست هایش را دورم حصار می‌کند و من بیشتر در آغوشش فرو می‌روم. خدایا شکرت... شکرت که صدایم را شنیدی... شکرت که به طفلم رحم کردی...
    بعد از چند ثانیه نفس آسوده ای می‌کشم و از آغوشش بیرون می‌آیم. نگاه به چهره اش که لبخند شیرین و کم رنگی به لب داشت می‌دهم. چند ثانیه همان طور نگاهم می‌کند؛ مردمک هایش را به پشت سرم می‌دهد و قدردان به آراد نگاه می‌کند. چند ثانیه بعد ناگهان برق چشمانش خاموش می‌شود. لبخندش محو می‌شود و چهره اش رو به ترس می‌رود. چیزی در دلم تکان می‌خورد. نگران و هراسان به سمت آرادی که در چهارچوب در ایستاده بود می‌چرخم که با دیدن ایرجی که مانند عزرائیل پشت سرش ایستاده بود زبانم بند می‌آید. با دیدن چهره های آشفته مان چهره ی خودش هم نگران می‌شود...
    صدای فریاد آریا پشت سرم بلند می‌شود که در حالی که دستش را به سمت آراد می‌گیرد وحشت زده فریاد می‌زند:
    -آراد بپا...
    آراد با چهره ای متفکر به سمت عقب می‌چرخد و با دیدن ایرج وحشت زده می‌خواهد قدمی به عقب بردارد که ایرج کمرش را سفت و محکم می‌گیرد و مانعش می‌شود. خنجری که در دستش دیده بودم را در می‌آورد و بالا می‌برد...
    و لحظه ای بعد؛ صدای شکافته شدن سـ*ـینه ی آراد اشک را در چشمانمان منجمد می‌کند و قلب هایمان را تکان می‌دهد...
    دست هایم را روی دهانم می‌گذارم و وحشت زده عقب عقب می‌روم. ایرج را می‌بینم که با لـ*ـذت تمام نگاهش می‌کرد و دسته ی خنجر را بیشتر و بیشتر به سمت قلبش فشار می‌داد...
    آریا سراسیمه دست در جیبش می‌کند و چاقویی در می‌آورد. به سمتشان پا تند می‌کند و آراد را از او جدا می‌کند و به عقب هدایت می‌کند. دست ایرج از دور خنجر شل می‌شود و قبل از آن که به خودش بیاید آریا چاقویش را در کتفش فرو می‌کند. واضح است قصد کشتنش را ندارد؛ فقط می‌خواهد او را زمین گیر کند...
    چاقو را بیرون می‌آورد و از حرص دلش با لگد محکمی که به سـ*ـینه اش می‌زند او را روی زمین پرتاب می‌کند. به سمت آراد که هنوز ایستاده بود و می‌لرزید می‌دوم و وحشت زده نگاه به چهره اش می‌دهم...
    سرش را پایین گرفته بود و در حالی که سعی می‌کرد سقوط نکند به خنجری که مانند میخ در قلبش خشک شده بود خيره شده بود. بافتش مشکی بود و قرمزی خون را نشان نمی‌داد اما از بینی اش خون می‌آمد و این به وضوح معلوم بود... نمی‌دانم چرا اما دردش را احساس می‌کنم. انگار که آن خنجر در قلب خودم است. دست هایم را بی‌اراده روی قلبم می‌گذارم و چانه ام شروع به لرزش می‌کند...
    انگار کم کم توانش تحلیل می‌رود. پاهایش شل می‌شود و به سمت زمین فرود می‌آید که آریا مانند فشنگ از کنارم رد می‌شود. زیر بغـ*ـل هایش را می‌گیرد و مانع سقوطش می‌شود. آرام و آهسته پایین می‌بردش؛ یک پایش را دراز می‌کند و سرش را روی پایش می‌گذارد. شوک زده نگاه به خنجر و فاجعه ای که به بار آمده بود می‌دهد و دستش را روی خنجر می‌گذارد که درش بیاورد که آراد دست کم جانش را روی دستش می‌گذارد و سرش را به معنای منفی یه طرفین تکان می‌دهد.
    آریا سرش را تکان می‌دهد و وحشت زده لب می‌زند:
    -آراد ول کن دستم و می‌خوام درش بیارم دردت کم شه...
    آراد سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد. لبخند تلخی می‌زند و با صدای لرزانی زمزمه می‌کند:
    -درد نداره...
    چهره ی آریا در هم می‌رود. سرش را بالا می‌گیرد و در حالی که اولین قطره ی اشکش چکه می‌کند می‌نالد:
    -نه... نه... نه... تو یکی نه...
    صدای ضعیف آراد بلند می‌شود که صدایش می‌زند:
    -آریا...
    آریا سرش را پایین می‌آورد و تکان می‌دهد و بدون آن که شرمنده از گریه کردنش باشد با گریه جوابش را می‌دهد:
    -جانم جانم جانم... جانم داداشم... ببخشید... ببخشید دردت تو جونم...
    -آریا...
    آریا سرش را سوالی تکان می‌دهد و لحظه ای گریه کردن را متوقف می‌کند.
    -چیه؟ بگو...
    چهره ای آراد در هم می‌رود. اشکش از گوشه ی چشمش سر می‌خورد؛ سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و با لحن غم زده ای می‌نالد:
    -من می‌ترسم...
    آریا سرش را تکان می‌دهد و عاجزانه التماس می‌کند:
    -نترس؛ نترس قربونت برم فقط حرف نزن... فقط چشماتو نبند...
    صدایش رو به گریه می‌رود و دوباره با گریه ادامه می‌دهد:
    -تروخدا تروخدا تروخدا... آراد تروخدا...
    می‌شد زندگی و مرگ آدم ها دست خودشان باشد؟ می‌شد آراد به جای رفتن ماندن را انتخاب می‌کرد؟ می‌شد خدا این مورد را استثنا قائل شود و اختیارش را دست خودش دهد؟
    فاخته ی در گردنش؛ پرنده اش از خونش قرمز شده بود و به یک سمت افتاده بود. همان فاخته که خاله نوری خودش را کشت تا به ما بفهماند فاخته شوم و نماد مرگ است...
    دوباره لبخند غمگینی می‌زند. لب باز می‌کند و غمگین زمزمه می‌کند:
    -معذرت می‌خوام...
    آریا سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن جدی ای لب می‌زند:
    -نمی‌بخشمت. اگه بری نمی‌بخشمت... جدی میگم آراد. به جون خودت جدی میگم...
    آراد نگاهش را به سقف کارخانه می‌دهد. نفسش را از طریق دهانش آهسته بیرون می‌فرستد اما نمی‌بینم نفس دیگری بگیرد... نمی‌بینم قفسه ی سـ*ـینه اش تکان بخورد و بالا برود... لب هایش را به هم می‌دوزد و پلک هایش را آهسته آهسته روی هم می‌گذارد... دستش از روی سـ*ـینه اش سر می‌خورد و روی زمین سقوط می‌کند...
    دو سال است که او را می‌شناسم... در این دو سال همیشه سایه ی مرگ دنبالش بود... تا جایی که توانست در رفت و فرار کرد اما این بار موفق نشد...
    زمانی مرگ را شکست داد و آمد؛ دیوارها را خراب کرد و آمد... اما مرگ همیشه دنبالش بود...
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم... بخواب ای پسر سرکش و لجبازم... بخواب پسر خونسرد و مهربانم... بخواب که دیگر در آرامش هستی... بخواب که از دردسرهای این دنیا راحت هستی... بی‌اراده دست دراز می‌کنم و اشکش را از گوشه ی چشمش پاک می‌کنم. بخواب و دیگر گریه نکن... بخواب و دیگر به فکر ما و دردسرهایمان نباش... بخواب که به طور حتم بهشت منتظرت است...
    آریا چند لحظه با چشمانی گرد شده شوک زده نگاهش می‌کند. صورتش را می‌گیرد و در حالی که تکانش می‌دهد آهسته و با تردید صدایش می‌کند:
    -آراد؟
    جوابی نمی‌گیرد. به لب های به هم دوخته شده اش خیره می‌شوم. جوری به هم چسبیده بودند که انگار دیگر هیچ وقت قرار نبود برای حرف زدن باز شوند...
    آریا شدیدتر و این بار با ترسیده تکانش می‌دهد و با ترس صدایش می‌کند:
    -آراد؟
    چند بار صدایش می‌کند... و یک بار دیگر... و دوباره...
    شانه هایش را می‌گیرد و از روی پایش بلندش می‌کند. سر بی‌جانش در هوا معلق می‌شود و می‌رقصد... این بار از شانه هایش تکانش می‌دهد و با بغض می‌نالد:
    -آراد؟
    و باز هم جوابی نمی‌گیرد... آن لب ها دیگر قرار نبود برای جانم گفتن باز شوند و آن چشمان هم قرار نبود دوباره با خونسردی نگاهش کنند... و آن چهره؛ آن چهره دیگر هیچ وقت قرار نبود آرامش کند...
    بی‌اختیار او را به سمت خودش می‌کشد و سفت در آغـ*ـوش می‌کشد. به دست های بی‌جانش که بی حرکت رو به پایین بودند خیره می‌شوم. آن دست ها هم دیگر قرار نبود برای در آغـ*ـوش کشیدن کسی دراز شوند...
    آریا بی‌طاقت به خودش فشارش می‌دهد. سفت و محکم؛ هر لحظه سفت تر و سفت تر... مثل بچه هایی که نمی‌خواستند آغـ*ـوش امنشان را رها کنند. بی‌اراده مانند بچه ها با صدای بلند شروع به گریه کردن می‌کند و صدای گریه اش غمم را بیشتر می‌کند... روحش رفته بود؛ یک تکه از دلش رفته بود؛ یک تکه از وجودش رفته بود... مگر می‌شد باز هم مثل قبل شود؟
    صدای غرش آسمان مرا در جایم می‌لرزاند. راستی الان در آسمان چه خبر بود؟ شاید یک ستاره خاموش شده بود... ستاره ای‌ که کنار ستاره ی هستی بود... انگار فالگیرها هم راست می‌گویند؛ ستاره ی آن دو هیچ وقت در کنار هم نبود...
    یک بار پدرش گفته بود معنی اسمش می‌شود فرشته ی تدبیر کننده ی امور. می‌گفت آراد اسم یکی از فرشته های خدا است... همیشه آریا می‌سوزاند و آراد در خود می‌سوخت. این بار تصمیم گرفت بسوزاند و بد هم سوزاند... آراد با رفتنش ما را سوزانده بود؛ اما حقیقت این است که کسی‌ که می‌سوزاند؛ خودش از قبل سوخته... و این بود پایان آراد و فرشته ی مدبری که ما داشتیم... فرشته ای که در انتها خودش را فدای ما و خانواده اش کرد...
    و در انتها؛ شرم بر دنیایی که اجازه ی نفس کشیدن را به تو نداد...
    الوداع آراد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    تلفن را قطع می‌کنم و روی صندلی کنارم می‌اندازم. از آینه به صندلی عقب نگاه می‌کنم. آریا در حالی که آراد را روی صندلی عقب دراز کرده بود و سرش را روی پایش گذاشته بود بی‌صدا فقط اشک هایش جاری بود. بعد از مرگ آراد آریا عاجزانه می‌نالید که او را به به بیمارستان ببریم بلکه هنوز امیدی باشد. هر چند که خودش از مصیبتی که پیش آمده بود آگاه بود‌. فقط داشت عاجزانه به در و دیوار چنگ می‌زد. آن قدر حالش بد بود که دلم نیامد مخالفت کنم. شاید وقتی دکتر مرگش را تأیید کند آن موقع قبول کند... حتی وقتی به دایی شهریار زنگ زدم و گفتم بیاید و ایرج زخمی ای که همان جا رها کردیم را ببرد نگفتم آراد مرده است. فقط گفتم بقیه را خبر کند و بگوید به بیمارستان بیایند...
    یک لحظه از ذهنم رد شد به آراد زنگ بزنم تا بیاید و آریا را آرام کند. ثانیه ای بعد حقیقت مانند پتکی بر سرم فرود آمد. این که دیگر آرادی نیست که به تلفن هایمان جواب دهد... این شد که سیروان و هومن را خبر کردم؛ با گفتن این که اتفاق بدی افتاده گفتم به بیمارستان بیایند... نمی‌دانم سیروان همراه خواهرش کجا بود؛ بیچاره آنقدر ترسید خواهرش تلفن را گرفت و گفت همراهش می‌آید...
    باران شدید است و آهسته رانندگی می‌کنم. حتی نمی‌گوید تندتر برانم. حتی خنجر را که مانند میخ در قلب آراد فرو رفته بود و خشک شده بود بیرون نمی‌آورد. گفتم که؛ خودش از عمق فاجعه آگاه است... فقط هر چند دقیقه یک بار مردمک هایش را پایین می‌برد و خیره ی چهره ی بی‌جانش می‌شود...
    آراد لب ها و پلک هایش را بی‌تحرک به هم چسبانده بود. مثل بچه ای که قهر کرده باشد؛ نه می‌خواست کسی را ببیند و نه با کسی حرف بزند...
    باورم نمی‌شود که دیگر نیست. هست اما نیست... جسم بی‌جانش اینجاست اما روحش نیست... خودش نیست... چشمان عسلی اش دیگر نگاه نخواهند کرد... خونسردی ذاتی اش دیگر حرص آریا را در نخواهد آورد و صدای گرمش دیگر کسی را آرام نخواهد کرد...
    جلوی در بیمارستان نگه می‌دارم. چشم می‌چرخانم و هستی را می‌بینم که پشت سر دایی اش ایستاده و دست های مشت شده اش را زیر چانه اش گرفته. دلم یک بار دیگر تکان می‌خورد. چطور دلم می‌آید به هستی بگویم دیگر آرادی ندارد؟
    در سمت آریا باز می‌شود و سیروان سرش را داخل ماشین می‌کند. لحظه ای با بهت نگاه به آراد می‌کند؛ نگاه به هومنی که پشت سرش بود می‌کند و هراسان لب می‌زند:
    -بیا بریم یه برانکارد بیاریم...
    هومن لحظه ای نگاه مشکوکی به حال آشفته ی آریا می‌اندازد و به دنبال سیروان می‌رود. بیچاره سیروان؛ فکر می‌کند آراد زخمی شده و حالش خراب است!
    عمو اردلان به سمت ماشین می‌دود اما هستی جرأت نمی‌کند جلو بیاید. بیچاره طاقت یک مصیبت دیگر را ندارد...
    عمو اردلان سرش را داخل ماشین می‌کند. بالای سر آراد خم می‌شود و در حالی که صورتش را تکان می‌دهد ترسیده صدایش می‌زند:
    -آراد؟ آراد بابا؟
    وحشت زده صورتش را رها می‌کند. نگاه به آریا می‌دهد و بی‌طاقت صدایش را بالا می‌برد:
    -آریا... آریا این یخ زده...
    حتما باید از سردی تنش متوجه شود مرده است؟ حال آشفته و پریشان آریا؛ ساکت بودن عجیبش؛ صورت خیسش؛ خنجری که هنوز سر جایش بود... همه ی این ها گویای فاجعه ی به بار آمده نیست؟ شاید هم داشتند از قبول این موضوع فرار می‌کردند... اولین بار است که می‌بینم مردها هم با احساسشان حرکت می‌کنند!
    صدای هومن از پشت سرم بلند می‌شود:
    -عمو... عمو برو کنار برانکارد و اوردن...
    آریا سرش را پایین می‌اندازد و دوباره نگاهش می‌کند. آمده بودند آراد را ببرند؟ به کجا؟ به سردخانه؟ چگونه می‌توانست از او بگذرد و بگذارد او را به سردخانه ببرند؟ اصلا عدالت بود او را به سردخانه می‌برند...؟
    عمو اردلان به خودش حرکت می‌دهد. به کمک دیگر مردها آراد را از ماشین بیرون می‌برند و روی برانکارد می‌گذارند و پرنیانی که پشت سر برادرش ایستاده بود با دیدن خنجر جیغش را خفه می‌کند...
    به سمت آریا که هنوز سر جایش ثابت مانده بود می‌چرخم. لب باز می‌کنم و با صدای ضعیفی زمزمه می‌کنم:
    -آریا؟
    بی‌اعتنا به من مانند یک ربات بی‌حس از ماشین پیاده می‌شود و با قدم های سست و آرام پشت سر برانکارد حرکت می‌کند...
    کاش سرنوشت دست خود آدم بود. این سرنوشت سیاه را خود آراد ننوشت؛ این سیاهی بر پیشانی اش حک شده بود... تقدیرش این بوده که گاهی بخندد؛ و اغلب اوقات بسوزد...
    برانکارد را وارد بیمارستان می‌کنند و بقیه با نگرانی دنبالش می‌کنند. در راهروی بیمارستان دکتر خودش را به ما می‌رساند و با اشاره ی دستش به ما می‌فهماند در جایمان بایستیم.
    بالای سر آراد می‌ایستد. متفکر نگاهی به سر تا پایش می‌اندازد و اولین کاری که می‌کند این است که نبض گردنش را بگیرد. بعد از آن لای پلک هایش را باز می‌کند و دقیق نگاهش می‌کند. از حرکت می‌ایستد و صدای نگران سیروان به نشانه ی اعتراض بلند می‌شود:
    -دکتر چی کار می‌کنی؟ چرا کاری نمی‌کنی؟
    دکتر نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. نگاه متأسفاش را به عمو اردلان می‌دهد و با لحن متأسفی بدترین خبر دنیا را به یک پدر می‌دهد:
    -غم آخرتون باشه...
    عمو اردلان خشک می‌ماند و تنها مردمک هایش شروع به لرزیدن می‌کنند. بعد از چند ثانیه نگاه شوک زده اش را به آراد می‌دهد و روی صورتش می‌چرخاند. مثل پدری که همیشه مراقب فرزندش است؛ دست دراز می‌کند و خنجر را در می‌آورد...
    سیروان خنده ی ناباوری می‌کند و ناباور لب می‌زند:
    -چی میگی دکتر؟ چی میگی واسه خودت؟
    نگاه از دکتر می‌گیرد و به آراد می‌دهد. صورتش را با خشونت تکان می‌دهد و با التماس صدایش می‌کند:
    -آراد؟ آراد؟ آراد باتوام...
    خواهرش بازویش را از پشت می‌گیرد و سعی می‌کند آرامش کند. زیر دست پرنیان می‌زند و دوباره رو به آراد التماس می‌کند. این بار با صدایی همراه با بغض:
    -آراد؟ آراد پاشو... خواهش می‌کنم پاشو... تروخدا آراد تروخدا... میگم پاشو...
    بغضش می‌ترکد. سرش را روی سـ*ـینه اش می‌گذارد و در حالی که گریه می‌کند از داغ دلش محکم با مشت روی سـ*ـینه اش می‌کوبد...
    پرنیان پشت بندش به گریه می‌افتد. به همراه هومن به زور بلندش می‌کنند و به کناری می‌برند. کنار دیوار روی زمین می‌افتد و به دیوار تکیه می‌دهد. سرش را روی زانوهایش می‌گذارد و صدای گریه ی بلند مردانه اش در گوش هایمان می‌پیچد...
    عمو اردلان چیزی نمی‌گفت. حتی اشک هم نمی‌ریخت... اما نگاهش؛ آخ از نگاهش... نگاهش از داغ و غم لبریز بود... گلویش از بغض و درد باد کرده بود...
    صورت بی‌تحرک پسرش را قاب می‌گیرد و برای اولین بار در عمرش چند ثانیه عمیق به چشم های بسته اش نگاه می‌کند. چشمانی که همیشه از آن ها فرار می‌کرد و همیشه آراد حسرت یک نگاه عمیق از طرف پدرش را داشت... آن نگاه حالا اینجا بود؛ اما آرادی نبود که از دیدن آن نگاه دلش گرم و خوشحال شود...
    چشمانش را می‌بندد؛ خم می‌شود و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانی اش می‌گذارد. چند ثانیه همان طور پیشانی اش را به پیشانی اش می‌چسباند و من هر لحظه بیشتر آتش می‌گیرم. همیشه می‌گفتم کاش من زودتر از پدرم بمیرم. اما حالا که عمو اردلان را می‌بینم برای اولین بار از این که او زودتر از من رفته خوشحال می‌شوم. بگذار من درد نبود او را بکشم. فقط او اینگونه نشکند...
    سرش را بلند می‌کند و اولین قطره ی اشکش صورت آراد را خیس می‌کند. چشم می‌چرخانم و هستی را ابتدای راهرو می‌بینم که با چهره ای خنثی و آری از حس به ما خیره شده بود. آه از دل هستی... آخ از عشق کوچک هستی... آنقدر عشقش کوتاه بود که انگار اصلا نبود... انگار دروغی بیش نبود...
    عمو اردلان قامتش را صاف می‌کند و به دکتر اشاره می‌کند او را ببرند. چند نفری برانکارد را می‌گیرند و حرکت می‌کنند. شدت اشک هایم بیشتر می‌شود و بی‌اراده به بازوی آریا که مانند مجسمه خشک شده کنارم بود چنگ می‌زنم.
    کاش می‌توانستم همین جا زمان را نگه دارم. دارند آراد را می‌برند. کسی که به همه مان آرامش می‌داد؛ همه مان را جمع می‌کرد... این آخرین باری است که او را می‌بینم؛ در حالی که هر لحظه دورتر می‌شود... او دور می‌شود و من لحظه ای فکر می‌کنم آیا ما یک بار حواسمان به او بود؟ سوختنش را فهمیدیم؟ این که چه ها کشید را فهمیدیم؟
    انتهای راهرو یک در را باز می‌کنند. برانکارد را واردش می‌کنند و در را می‌بندد. تمام می‌شود... دیگر کسی آراد را به چشمش نخواهد دید...
    نگاه به آریا می‌دهم که هنوز به آن در زل زده بود. آراد رفت؛ رفت اما یک تکه از وجود آریا را کند و برد. رفت اما کمر پدرش را خم کرد و رفت. رفت اما هستی را نابود کرد و رفت. رفت؛ رفت اما پشت سرش اشک به جا گذاشت. حسرت و پشیمانی برای آدم ها به جا گذاشت؛ و دختری گریان به جا گذاشت...
    دستم را بی اراده به نشانه ی خداحافظی بالا می‌برم؛ دیدار به قیامت آراد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    خودم را در اتاق می‌اندازم و در را پشت سرم می‌بندم. به در تکیه می‌دهم و روی زمین سر می‌خورم. صدای جیغ های مامان اختر و گریه ی زن ها روی اعصابم است. روی دلم است؛ روی تن و روحم است...
    بدترین خبری که می‌توانست بعد از این نصیبمان شود این بود که ایرج قبل از رسیدن دایی شهریار از آن جا فرار کرده... هنوز به آریا نگفته بودیم اما من از همین حالا خودم را تف و لعنت می‌کنم که چرا با این فکر که حالش خراب است و زمین گیر است همان جا ولش کردم...
    مامان اختر بیچاره همین حالا از راه رسیده. از وقتی هم رسیده بی آن که مراعات حال خودش و پیری اش را کند در حال جیغ زدن بوده...
    برخلاف رعنا و عمو منصور بیچاره آراد آدم های زیادی را داشت که پشت سرش گریه کنند. از مامان اختر و خاله مه جبین گرفته تا عمه ها و عموها و بقیه ی اعضای خانواده اش. این وسط تنها کسانی‌ که از این قافله ی لعنتی جدا هستند آریا و هستی اند. هستی بیچاره که دیشب دیگر برید. زبانش بند آمد و همان جا از حال رفت. از آن موقع تا حالا بستری است و تنها به نقطه ی نامعلومی زل زده...
    نگاه به آریایی که با همان لباس هایش روی تخت جمع شده بود می‌دهم. از شب‌ گذشته تا حالا ذره ای تکان نخورده بود. حتی‌ گریه هم نکرده بود. مانند بچه ها دستش را گرفتیم و به خانه آوردیم. او هم بدون آن که حتی کفش هایش را در بیاورد مستقیم به تخت پناه برد و از آن موقع تا حالا همان طور خشکش زده... فقط ذره ای به خواب رفته و در همان حالت بیدار شده...
    پدرش گفته با او حرف بزنم و مجبورش کنم پایین بیاید. می‌گفت خیلی ها سراغش را می‌گیرند و نبودش خیلی ها از جمله عموها و عمه هایش را نگران کرده. می‌گفت باید لباسش را عوض‌ کنم و برای خاکسپاری آماده اش کنم.‌ از جایم بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. روی تخت می‌نشینم؛ دستم را روی سرش می‌گذارم و کمی خم می‌شوم. لب باز می‌کنم و با مهربانی می‌گویم:
    -آریا؟
    جوابی نمی‌گیرم. دستم را روی سرش می‌کشم و دوباره صدایش می‌کنم:
    -آریا؟ نمی‌خوای بلند شی؟
    آهسته سرش را رو به بالا تکان می‌دهد. بغض می‌کنم و جان می‌کنم وقتی جمله ی بعدی ام را می‌گوید:
    -نمی‌خوای واسه خاکسپاری بیای؟ نمی‌خوای خدافظی کنی؟
    لبخند غمگینی می‌زند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با صدای ضعیفی زمزمه می‌کند:
    -نه. نمی‌خوام.
    -آریا بلند شو؛ مگه میشه نیای؟
    با لحنی آهسته اما جدی جوابم را می‌دهد:
    -گفتم نمی‌خوام.
    در اتاق باز می‌شود. عمو اردلانی که دوباره مشکی پوش شده بود وارد اتاق می‌شود و در را می‌بندد. حرکت می‌کند و در حالی‌ که به سمت تخت قدم برمی‌دارد با مهربانی آریا را مخاطب قرار می‌دهد:
    -آریا. پاشو بابا... پاشو دارن برادرت و میارن...
    آریا سراسیمه و وحشت زده روی تخت می‌نشیند. من معنی حرف عمو اردلان را متوجه می‌شوم اما آریا کمی دیر پی‌ به معنی حرفش می‌برد. عمو اردلان چگونه می‌توانست این جملات را بر زبان جاری‌ کند بدون آن که شکستنش را کسی ببیند؟ ما و دنیا یک پدر را محکوم کرده بودیم به محکم بودن یا خودش؟ چرا نمی‌توانست مانند زن ها فریاد بکشد بلکه کمی خودش را خالی کند؟
    عمو اردلان سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -برای خداحافظی.
    دلم تیر می‌کشد. من همیشه از صحنه ی آوردن مرده به خانه اش و خداحافظی کردن با او می‌ترسم. یادم می‌آید وقتی پدرم را به خانه آورند ناخودآگاه از ترس به اتاقم پناه بردم و هندزفری در گوش هایم گذاشتم تا صدای جیغ های شدید را نشنوم...
    آریا از جایش بلند می‌شود. با نفرت عجیبی نگاهش می‌کند و به سمتش می‌رود. ابروهایش را بالا می‌برد و بی‌احساس زمزمه می‌کند:
    -بمیر بابا...
    دهانم از تعجب باز می‌شود اما مرد رو به رویم ذره ای تغییر نمی‌کند. فقط در خود می‌شکند و نگاهش می‌کند.
    آریا قدم دیگری به سمتش برمی‌دارد و با نفرت ادامه می‌دهد:
    -همه ی اینا بخاطر گوهیه که تو زدی. پس بمیر...
    می‌دانم همه ی این ها را از روی عصبانیت می‌زند. اما مگر دیگر به قول معروف آدم نشده؟ مگر مرگ آراد او را به خود نیاورده که آدم های اطرافش را نرنجاند؟ شاید هم می‌خواهد این گونه خودش را خالی کند.
    عمو اردلان لبخند غمگینی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. چهره اش مرا یاد آراد می‌اندازد؛ زمانی که آریا در دادگاه گفت امیدوار است از خونریزی بمیرد...
    باز هم در خود می‌شکند. باز هم در خود می‌سوزد و دم نمی‌زند. تنها قدم می‌زند و به سمت در می‌رود...
    بعد از رفتنش آریا به سر جایش برمی‌گردد و روی تخت آوار می‌شود. آهسته به سمت بالکن اتاقش می‌روم و از پشت شیشه به بیرون زل می‌زنم. جمعیت سیاه پوش مانند نقطه های سیاه بر روی زمین پراکنده شده بودند... یکی‌ گریه می‌کرد؛ یکی غمگین بود... یکی هم فقط از روی احترام آمده بود...
    چند دقیقه ای می‌گذرد. ناگهان صدای آمبولانس به گوشم می‌رسد و بعد از آن با دیدن تابوتی که وارد خانه می‌کنند از ترس در جایم خشکم می‌زند. کنترلم را از دست می‌دهم؛ دست هایم را روی دهانم می‌گذارم و با صدای بلند شروع به گریه کردن می‌کنم و بین گریه ام بدون آن که کنترلی روی حرف هایم داشته باشم با التماس آریا را صدا می‌کنم:
    -آریا... آریا... آریا اوردنش... اوردنش آریا...
    از بالا سیروان را می‌بینم که کنترلی روی گریه اش ندارد و خواهرش مدام سعی می‌کند آرامش کند. جاویدها زیاد هم دیر را نمی‌دیدند؛ مگر در مواقع خاص مانند عروسی و عید و دورهمی های خانوادگی... به همین خاطر فکر می‌کردم علاقه ی زیادی بینشان نیست اما حالا با جمعیتی که دور تابوت را گرفته بودند و از ته دل ناله می‌کردند می‌فهمم اشتباه می‌کردم. مخصوصا جوان های فامیل؛ هم بازی های بچگی اش... حال آن ها از همه خراب تر بود...
    تابوت از جلوی دیدم محو می‌شود. با شدیدتر شدن صدای جیغ و گریه ی زن ها می‌فهمم آن را وارد خانه کرده اند. می‌ترسم؛ نمی‌دانم چرا اما می‌ترسم... به سمت آریا می‌چرخم و با دیدن وضعش دلم فشرده می‌شود... پلک هایش را روی هم فشار می‌داد و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود... مانند بچه ها ود خود جمع شده بود؛ مانند بچه ای ترسیده... یعنی آریا هم مثل من ترسیده بود؟...
    دلم می‌خواهد به سمتش بروم و آرامش کنم. اما نمی‌توانم... چطور وقتی خودم ناآرام و پریشانم او را آرام کنم؟ چطور وقتی خودم دارم آتش می‌گیرم او را سرد کنم؟ اصلا این داغ دیگر سرد می‌شود؟... حال ما خوب می‌شود؟...
    ***
    دست های لرزانم را که برای تکبیر نماز میت بالا بـرده بودم پایین می‌آورم. هق هقم بند نمی‌آید... می‌خواستم قوی باشم... می‌خواستم بخاطر بچه ام قوی باشم اما انگار قدرتش را ندارم... دست خودم نیست. به خدا که آتش دلم دست من نیست... من نمی‌توانم در برابر این داغ مقاومت کنم...
    مادرم کنارم است. بارها با مهربانی خواسته آرام شوم و بار آخر دیگر تشر رفته. می‌گوید چون باردارم برایم خوب نیست اما مگر دلم این حرف ها حالی اش می‌شود؟
    صدای یکی از زن ها که پشت سرم بود روی اعصابم است. از وقتی که نماز میت شروع شده بود بدون آن که حرمت نگه دارد خطاب به بقل دستی اش می‌گفت برادرش کجاست؟ چرا نیامده؟ شنیدم قهر بوده اند... راستی نامزدش کجاست؟ شنیدم با او هم یک مدت مشکل داشته. شنیده ام اعتیاد هم داشته... تو چیزی می‌دانی؟ ول کنید دیگر... لاقل حالا که مرده راحتش بگذارید!
    کنترلم را از دست می‌دهم. به سمت زن می‌چرخم و با گریه تشر می‌روم:
    -داداشش نیست چون حالش خرابه افتاده تو خونه. نامزدشم بستریه. همین و می‌خواستی بفهمی؟ داداشش حالش خوب نیست می‌فهمی خوب نیست... معتادم جد و آبادته... اگه نمی‌تونی حرمت نگه داری گمشو بیرون...
    مادرم دستم را می‌کشد و هشدار می‌دهد:
    -پریچهر؛ صدات و بیار پایین زشته...
    زن نگاهی به زن کناری اش می‌کند و طلبکار لب می‌زند:
    -وای مگه من چی گفتم؟
    دستم را می‌کشم و از حرص دلم دوباره تشر می‌روم:
    -گفتم گمشو بیرون!
    حرکت می‌کند و ترجیح می‌دهد جلوی چشمم نباشد. چند نفر از زن ها که توجهشان به سمتمان جلب شده بود سرشان را می‌چرخانند و رو از ما می‌گیرند.
    تابوت را بلند می‌کنند و من دوباره بی‌اراده به گریه می‌افتم. دست هایم را جلوی دهانم می‌گیرم و در حالی که به معنای واقعی ضجه می‌زنم پشت سر تابوت به راه می‌افتم. تا وقتی از دستش نداده بودم فکر نمی‌کردم مردنش این همه حالم را بد کند...
    مامان اختر بیچاره پشت سر تابوت به راه می‌افتد. واکرش را نیاورده؛ به جایش زن دایی شهریار و نوه ی دختری اش دست هایش را گرفته اند و سعی می‌کنند آرامش کنند... خاله مه جبین با کمی فاصله جلوتر از مامان اختر حرکت می‌کرد و دست کمی از من نداشت. هیچ کس نمی‌توانست کسی را آرام کند... هر کسی خودش آتشی در دلش به پا بود...
    کنار مزار مادرش مزاری را برایش آماده کرده بودند. رعنا را نمی‌گویم؛ مادر خودش را می‌گویم. همانی که هیچ وقت او را ندید و سرانجام امشب زمان وصالشان بود...
    انگار مامان اختر فکرم را می‌خاند. با دو زانو روی زمین فرود می‌آید و در حالی که به مزار دخترش نگاه می‌کند و دست هایش را به سمتش می‌گیرد ضجه می‌زند:
    -رودُم... رودُم امشب رودِت مهمانته... رودُم امشب خوب بغلش کن... رودُم دیگه ناراحت نباش... عمر جدایی سر اومده... رودُم امشب رودِت تو بغلت می‌خوابه...
    مامان اختر می‌گوید و صدای جیغ زن ها در می‌آید. او می‌گوید و دل ها بیشتر آتش می‌گیرد. او ضجه می‌زند و گریه ها را شدیدتر می‌کند...
    خاله مه جبین دوان دوان خودش را به او می‌رساند و سعی می‌کند بلندش کند. چشمم به خاله نوری بیچاره می‌افتد. او هم گوشه ای نشسته بود و از روی زمین خاک برمیداشت. روی سر خود می‌ریخت و مدام یک جمله را تکرار می‌کرد:
    -خاک تو سر شدیم مادر...
    آراد؛ تو که همیشه آبی بر روی آتش ما بودی... تو که همیشه ما را آرام می‌کردی... می‌بینی حالا چه آتشی به پا کرده ای؟ می‌بینی چطور دل هایمان را آتش زده ای؟ تو که اینطور نبودی... تو که دلت نمی‌آمد ما را غمگین ببینی... دلت می‌آمد؟
    با دیدن کفنی که از تابوت بیرون می‌آورند دیگر طاقتم تمام می‌شود. پاهایم بی‌جان می‌شوند و روی زمین فرود می‌آیم. به خاک چنگ می‌زنم و جیغ بلندی از ته دل می‌کشم... اما صدای جیغم در بین دیگر جیغ ها گم می‌شود. مادرم خودش را به من می‌رساند و دستش را روی شانه ام می‌گذارد...
    نگاه به کفنی که به سمت قبر می‌برند می‌دهم. یعنی باور کنم درون آن کفن سفید آراد خوابیده؟ خودش؟ خود مهربان و خونسردش؟ باور کنم می‌خواهند چالش کنند؟
    بعد از مرگ پدرم قطعا این بدترین روز عمرم است. نه روزی که آریا دستگیر شد؛ نه روزی که در زندان ولش کردم؛ نه روزی که به اجبار به خانه ی کیان رفتم؛ نه روزی که آزمون را رد شدم... هیچ روزی... فقط امروز... همین امروز؛ این روز لعنتی...
    دایی شهریار به همراه یکی دو تن از مردها پایین می‌روند و جنازه را می‌گیرند. سراسیمه از جایم بلند می‌شوم؛ مردم را کنار می‌زنم و خودم را کنار عمو اردلان می‌رسانم. بیچاره انگار محکوم بود محکم بایستد و قطره ای اشک نریزد. گریه کن؛ فریاد بزن؛ خودت را خالی کن... به قول پسرت درد را حس‌ کن!
    جنازه را در قبر می‌گذارند. آخر عدالت است اسم جنازه را بر روی آراد بگذارم؟ به خدا که نیست... دایی شهریار به رسم دین و مذهب خم می‌شود و روی صورتش را باز می‌کند. بی‌اراده هین بلندی می‌کشم و داغ دلم بدتر می‌شود. خودش است؛ به خدا که خودش است... مانند همیشه خونسرد و ساکت خوابیده... دایی شهریار بغضش می‌ترکد. دستش را روی چشمانش می‌گذارد و شانه هایش شروع به لرزش می‌کنند. یکی دو تن از مردها از آن جا بیرونش می‌آورند و روی زمین می‌نشانند. یکی دو نفر دیگر بیل بر می‌دارند و شروع به ریختن خاک می‌کنند. دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم یک جعبه قرص میگرن همراهش خاک کنند. آخر آراد نصفه شب بخاطر میگرن از خواب می‌پرد... می‌خواهم بگویم اصلا خاک نریزند... تاریک می‌شود؛ سرد می‌شود... آراد سرما و تاریکی را دوست ندارد... همیشه یکی از چراغ های اتاقش روشن بود... همیشه سردش بود و لباس گرم تنش بود...
    خدایا تمام کن این عذاب لعنتی را... خدایا دل ما آن قدر ها هم محکم نیست... خدایا طاقت ما هم حدی دارد.. خدایا لابد تو هم دوستش داشتی که زود پیش خودت بردی؟ خدایا مبادا به خاطر کارهایش تنبهش کنی... به خدا که همه اش را به اجبار انجام داد. از دو قتلی که مرتکب شد تا همه ی کارهای ریز و درشتش.. اما راحت شد. از بار این همه عذاب وجدان راحت شد... او هیچ وقت نمی‌توانست با کارهایی که کرده بود کنار بیاید. عذاب وجدان ول کنش نبود...
    کاش خوب نبود... کاش مهربان نبود... با همین کارهایش حسابی خودش را توی دلمان جا کرد و حالا دل کندن از او کاری فراتر از قدرت ماست...
    دمت گرم آراد؛ همیشه آرام بودی اما یک آرامش قبل از طوفان... و حالا آن طوفان را به پا کرده ای... مردانه تاختی و همه مان را ویران کردی..‌. رفتی و در اینجا یک ویرانه سرا به جا گذاشتی!...
    ***
    به تخت تکیه داده ام. نیمه شب است و همه خوابند. من هم در حال خواندن دعای شب اول قبر هستم. امیدوارم تأثیری داشته باشد...
    بعد از آن که کارم تمام می‌شود کتاب را روی پاتختی کنارم می‌گذارم و چراغ را خاموش می‌کنم‌. تاریکی همه جا را پر می‌کند. نگاهی به آریا می‌کنم. هنوز همان طور بود. با همان لباس ها و همان حالت... اصلا چیزی خورده بود؟ خوابیده بود؟ نمی‌دانم... وقتی حال من این همه بد است؛ حال او که دیگر بدتر است. خدا صبرش دهد...
    -من اوردمش با خودم.
    سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد:
    -من با خودم اوردمش اونجا. نمی‌دونست... اگه نمی‌رفتم سراغش چیزی نمی‌دونست...
    سرم را کج می‌کنم و می‌نالم:
    -آریا؛ خودت که می‌شناختیش. می‌فهمید و میومد بالاخره.
    -نمیومد. نامه رو واسه خودم فرستادن. اگه نمی‌رفتم سراغش اونم مثه بقیه کاری نمی‌کرد. من گفتم... من گفتم تنها بریم...
    نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و با لحن پرحسرتی ادامه می‌دهد:
    -اصلا... اصلا چرا گفتم بریم... چرا خودم تنها نرفتم... چرا...
    قربانت بروم؛ تنها هم می‌رفتی تعقیبت می‌کرد و خودش را می‌رساند! غیر از این است؟ غیر از این است که همیشه دلش او را به دنبال عزیزانش می‌کشاند؟
    -بش گفتم بمونه تو ماشین... همیشه حرف حرف خودش بود... لجباز بود... گفتم بمونه تو ماشین به خدا گفتم...
    بغضش می‌کند. انگار عزای او تازه شروع شده بود. لب باز می‌کند و با صدای دورگه شده از بغض صدایم می‌کند:
    -پری؟
    نزدیکش می‌شوم و غمگین جوابش را می‌دهم:
    -جانم؟
    سرش را تکان می‌دهد و با صدایی که دل سنگ را هم آب می‌کرد می‌نالد:
    -نمی‌خواست بمیره پری... نمی‌خواست بره...
    -کی دلش می‌خواد بمیره عزیز من؟
    سرش را بالا می‌اندازد. بغضش می‌ترکد و با گریه ادامه می‌دهد:
    -نه... گفت می‌ترسم... می‌ترسید پری؛ می‌ترسید... آمادگیش و نداشت... به خدا می‌ترسید...
    این را می‌گوید و به سمتم می‌آید. سرش را روی سـ*ـینه ام می‌گذارد و مثل بچه های بی‌نوا دست هایش را مشت شده روی شکمم می‌گذارد. چشم روی هم می‌گذارد و مردانه شروع به گریه می‌کند..‌. بالاخره قبول می‌کند و شروع به عزاداری می‌کند...
    لب باز می‌کند و با گریه عاجزانه می‌نالد:
    -دارم می‌سوزم پری... به خدا دارم می‌سوزم... تو رو به عزیزت قسمت میدم یه کاری کن برام... به خدا نمی‌تونم تحمل کنم...
    خم می‌شوم و روی سرش را می‌بوسم. دست هایم را روی سرش می‌گذارم و بغض خودم هم می‌ترکد. کاش می‌توانستم کاری کنم... کاش... اما شرمنده ام آریا جانم؛ آن پرنده دیگر پر زده...
    -پری... پری من نمی‌تونم... به خدا سنگینه واسم... پری صورتش از جلو چشام کنار نمیره... پری نگاه آخرش نمی‌ذاره چشم رو هم بزارم... پری اون لحظه ای که جون داد نمی‌ذاره بخوابم... دارم می‌سوزم پری... می‌سوزم...
    نگفته بودم آریا؟ نگفته بودم می‌سوزی؟ و این دقیقا همان نقطه ای است که پیش بینی کرده بودم...
    هق میزنم و لرزان التماس می‌کنم:
    -بسه آریا... بسه قربونت برم... بسه به خدا راضی نیست به این کارت...
    -خیلی دلش و شکوندم آره؟ خدا دعامو شنید آره؟ شنید گفتم ایشالله از خونریزی بمیری؟ آره... خدا دعامو شنید...
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و سعی می‌کنم آرامش کنم.
    -نه... نه نشیند چون تو که از ته دلت نگفتی...
    -ولی اون خیلی ناراحت شد آره؟ پری نگاه اون روزش هنوز جلو چشامه...
    از گریه گذشته بود. دیگر رسما به هق هق افتاده بود... رسما به قول خودش داشت می‌سوخت...
    چه بگویم؟ بگویم ناراحت نشد؟ دروغ بگویم؟ این را بگویم که مشخص است دروغی بیش نیست...
    سرش را نوازش می‌کنم و با مهربانی لب می‌زنم:
    -اولش شاید... ولی اونم می‌دونست از ته دلت نیست. به خدا می‌دونست...
    -پری...
    سرم را تکان می‌دهم و با بغض جوابش را می‌دهم:
    -جانم... جانم؟
    -پری به خدا می‌ترسید... من چی کار کردم؟ مثل گاو جون دادنش و نگاه کردم... پری یعنی الانم می‌ترسه؟
    آب بینی ام را بالا می‌کشم. سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -نه... نه بخدا... الان وسط بهشته...
    -داری میگی دیگه نیست؟ پری واقعا دیگه نیست؟
    خودم دلم خون است. بدترش نکن دیگر... دوباره گریه ام می‌گیرد و التماس می‌کنم:
    -آریا...
    -پری کی دیگه حواسش به من باشه؟ کی دردسرا من و درست کنه؟
    پارچه ی لباسم را چنگ می‌زند. نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و با گریه ی آرامش ادامه می‌دهد:
    -دارم می‌سوزم پری... کی دیگه خاموشم کنه... کی...
    بی‌رحمانه است گفتنش؛ اما از این بعد دیگر خودت هستی و خودم... خودمان مرهم می‌شویم برای هم... خودمان درمان می‌شویم برای درد هم... خودِ خودمان... بی‌رحمانه است اما باید کنار بیایی آریا. باید قبول‌ کنی و به قول یک نفر؛ باید درد را حس‌ کنی...
    ***
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    از حوزه امتحانی بیرون می‌زنم. خوشبختانه این دفعه از آزمون راضی بودم. البته دفعه ی پیش هم راضی بودم اما رتبه ام کمی بد شد. اما این بار یقین دارم بهتر از دفعه ی قبل می‌شود.
    به سمت ماشینم می‌روم و روی صندلی جای می‌گیرم. استارت می‌زنم و پایم را روی گاز فشار می‌دهم. ماشین به حرکت در می‌آید و من به سمت بیمارستان حرکت می‌کنم‌. باید پیش هستی بروم. ده روز است که هنوز زبانش باز نشده. فقط بی‌تحرک روی تخت افتاده. حتی قطره ای اشک از چشمانش جاری نشده. دکتر می‌گوید بخاطر شوک است و نیاز به محرک دارد. ما هم هر چه فکر می‌کنیم به عقلمان نمی‌رسد چه محرکی فراهم کنیم اما همه ی راه ها را امتحان کردیم. از حرف‌ زدن با او تا پخش کردن فیلم پدر و مادرش برایش. حتی با هانیه در زندان هم تماس گرفتیم. گفتیم شاید دردی دوا شود اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد...
    جلوی بیمارستان نگه می‌دارم. از ماشین پیاده می‌شوم و درش را می‌بندم. به سمت بیمارستان راه می‌افتم و بعد از هماهنگی با دکتر به سمت اتاق هستی می‌روم. آهسته‌ در را باز می‌کنم و داخل می‌شوم. درست مثل ده روز؛ چشمانش باز بود و خیره به سقف بود. شده بود مثل آدم هایی که زندگی نباتی دارند...
    روی تخت می‌نشینم. کمی خم می‌شوم و به نرمی صدایش می‌کنم:
    -هستی؟ هستی جان؟
    باز هم خاموش؛ مثل این ده روز گذشته. من هم هر روز مثل احمق ها به اینجا می‌آیم و شانسم را امتحان می‌کنم‌. به جای این که فکر کنم و دنبال یک راه حل مناسب‌ بگردم.
    لبخند غمگینی می‌زنم و دوباره امیدوار لب می‌زنم:
    -هستی؟ می‌شنوی صدام و؟ اگه می‌شنوی لاقل پلک بزن...
    منتظر می‌مانم لاقل پلک بزند اما پلک هایش ذره ای تکان نمی‌خورند. یعنی نمی‌شنود یا لجبازی می‌کند؟ شاید هم دارد از دنیای واقعی فرار می‌کند...
    کمی دیگر صدایش می‌کنم و وقتی جوابی نمی‌شنوم خسته و کلافه از جایم بلند می‌شوم. خم می‌شوم و بعد از آن که گونه اش را می‌بوسم از اتاقش خارج می‌شوم.
    سیروان از دور نزدیک می‌شود؛ دلم می‌خواهد بگویم برای تو یکی خیلی خوب شد اما بی‌انصافی است. بیچاره خیلی گریه کرد و ناراحت بود. رو به رویم می‌ایستد. سرش را آهسته تکان می‌دهد و شمرده شمرده لب می‌زند:
    -تو اینجایی؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و کنجکاو می‌پرسم:
    -کجا باشم؟
    -آریا منتظر تماست بود. زنگ می‌زد گوشیت خاموش بود.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره تو آزمون بودم.
    -خوب بود؟
    سرم را به نشانه ی مثبت تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره خداروشکر.
    لبخند کم رنگی می‌زند و به گرمی می‌گوید:
    -خوبه؛ موفق باشی.
    لبخندی می‌زنم و با خوشرویی جوابش را می‌دهم:
    -خیلی ممنون؛ همچنین. آریا سر کاره؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره. دفتره.
    -خوبه پس؛ یه سر میرم پیشش.
    -برو. اتفاقا امروز سرش خلوته.
    نگاهی به اتاق می‌کند و می‌پرسد:
    -چطوره؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌حوصله جوابش را می‌دهم:
    -مثل قبل.
    سرش را آهسته تکان می‌دهد و آرام زمزمه می‌کند:
    -باشه. من یه سری بزنم.
    سری تکان می‌دهم و خداحافظی می‌کنم. از بیمارستان بیرون می‌آیم و بعد از آن که سوار ماشین می‌شوم به سمت شرکت اطلس به راه می‌افتم.
    ***
    در راهروی بزرگ و طویل شرکت قدم برمی‌دارم. از نظر ظاهری و شیکی دست کمی از شرکت جاوید نداشت اما از نظر کادر قوی خیلی از آن جا عقب بود و حالا حالا ها مانده بود تا به آن برسد. در کل هر دو طرف امیدوار بودند با این شراکت جدید بتوانند در کنار هم پیشرفت کنند...
    -آزمون چطور بود خانم وکیل؟
    با صدای پرنیان که پشت سرم بلند می‌شود به سمتش می‌چرخم. همیشه شاد و پرانرژی بود و با دیدنش ناخودآگاه انرژی می‌گرفتی. لبخند گرمی به رویش می‌زنم و می‌گویم:
    -خوب بود خدا رو شکر.
    -به سلامتی. یعنی حالا اگه کسی رفت بازداشتگاه وکیل داریم رایگان کارمون و حل کنه آره؟
    تک خنده ای می‌کنم و سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم.
    -حتما.
    لبخندی می‌پرسد و بی‌هوا می‌پرسد:
    -هستی چطوره؟
    سرم را کج می‌کنم و کنایه می‌زنم:
    -چرا از داداشت نمی‌پرسی؟
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر خیره ام می‌شود. می‌دانم خیلی با برادرش صمیمی است و امکان ندارد سیروان چیزی را از او مخفی کند.‌نگاه معناداری به خود می‌گیرد اما چیزی بروز نمی‌دهد.
    دست به سـ*ـینه می‌شوم و شمرده شمرده می‌گویم:
    -پرنیان جان؛ من می‌دونم داداشت هستی رو دوست داره.
    سرش را آهسته و متفکر تکان می‌دهد. نفسش را بیرون می‌دهد و سرگردان لب می‌زند:
    -نمی‌دونم... نمی‌دونم چی بگم. انکار نمی‌کنم.
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -چی بگم. دوست داشتم سیروانم خوشبخت شه اما...
    ادامه ی حرفم را می‌خورم. لبخند غمگینی می‌زند و سرش را به زیر می‌اندازد. نفسم را بیرون‌ می‌دهم و می‌گویم:
    -بگذریم. من میرم پیش آریا. کاری نداری؟
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحن مشتاقی می‌گوید:
    -راستش چند روز دیگه تولد سیروانه. می‌خوایم همین جا سوپرایزش کنیم. می‌دونم حالت گرفته ولی اگه بیای خوب میشه... تازه آریا هم هست... روحیت عوض میشه...
    سرم را تکان آهسته ای می‌دهم. لبخندی می‌زنم و مردد لب می‌زنم:
    -حالا ببینم چی میشه. سعی می‌کنم بیام.
    قدمی به عقب برمی‌دارم و دستم را تکان می‌دهم.
    -فعلا.
    دستش را بالا می‌برد و به گرمی جوابم را می‌دهد:
    -فعلا عزیزم.
    به طرف آسانسور قدم برمی‌دارم. با دیدن جمعیت انبوه جلوی آسانسور پشیمان می‌شوم و راه پله را ترجیح می‌دهم. دو طبقه که بیشتر نیست. پله ها را بالا می‌روم و به سمت اتاق آریا حرکت می‌کنم. تقه ای به در می‌زنم و بعد از آن که جوابی نمی‌گیرم در را باز می‌کنم. بی‌صدا پشت میزش نشسته بود و سرش را کج کرده بود. حتی متوجه ی در زدن و در باز کردن من نشده بود. تنها بی‌صدا به گوشه ای زل زده بود...
    -آریا؟
    با شنیدن صدایم به خودش می‌آید. سرش را بالا می‌گیرد و متعجب از جایش بلند می‌شود. چشمانش را گرد می‌کند و ناباور لب می‌زند:
    -پری؟ تو کی اومدی؟
    به سمتش قدم برمی‌دارم و می‌گویم:
    -همین الان.
    میز را دور می‌زند و در حالی که به سمتم می‌آید دستش را در هوا تکان می‌دهد.
    -چرا زنگ نزدی؟ چند بار بهت زنگ زدم خاموش بود.
    -تو آزمون بودم.
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و مردد می‌پرسد:
    -خب؟ نتیجه؟
    سرم را کج می‌کنم و با رضایت لب می‌زنم:
    -والا بهتر از پارسال بود.
    لبخندی لب هایش را به بازی می‌گیرد. با افتخار نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    -یعنی اگه باز کسی افتاد زندان می‌تونی درش بیاری؟
    دستم را روی کت خاکستری اش می‌گذارم. تنها کسی بود که حاضر نشد مشکی بپوشد و حتی یک بار هم به بهشت زهرا برود.
    لبخند محوی می‌زنم و آهسته می‌گویم:
    -فقط خواهشا اون یه نفر تو نباشی...
    -قول نمی‌دم دردسر درست نکنم.
    سرم را بالا می‌گیرم و بی‌اراده به خنده می‌افتم. لب باز می‌کنم و با خنده می‌گویم:
    -تروخدا بزار اول قبول شم و پروانه وکالتم بیاد... بعد برو دردسر درست کن...
    چشمانش را ریز می‌کند و سرش را متفکر تکان می‌دهد.
    -بهش فکر می‌کنم.
    لبخندش به سرعت محو می‌شود. شاید دست خودش نیست. ده روز است کارش این است که در خودش باشد و به یک نقطه زل بزند. و فقط وقتی کسی با او حرف می‌زند تظاهر به خوب بودن کند...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -راستی آریا واسه وایتی غذا گرفتی؟ آخه تموم شده...
    وایتی نام توله سگ سفیدمان است. یا بهتر بگویم نام توله سگی است که آراد جدیدا آورده بود. آریا می‌گفت دیده که به خاطر سفید بودنش نام وایتی را بر روی آن گذاشته بود...
    سرش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -عزیز من بت گفتم تو کشوها و کمدا نگاه کن. همیشه واسه پینو غذا بود. اگه نبود میرم می‌خرم. حالا کی حال داره این همه راه بره...
    جدیدا بی‌حوصله و تنبل هم شده بود. درکش می‌کردم و زیاد پاپیچش نمی‌شدم. سرم را به اجبار به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -باشه. من میرم خونه. کاری باری؟
    لبخند محوی می‌زند. سرش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -نه. با احتیاط برون.‌
    کمی خودم را بالا می‌کشم. بـ..وسـ..ـه ای عجله ای روی گونه اش می‌گذارم که باعث غلیظ تر شدن لبخندش می‌شود. دستم را تکان می‌دهم و بعد از آن که خداحافظی می‌کنم از دفترش بیرون می‌زنم...
    ***
    سرش را پایین می‌اندازد و با اخم نگاهش می‌کند. چینی به بینی اش می‌دهد و با ترشرویی می‌گوید:
    -حق نداری بیاریش داخل!
    خم می‌شوم و وایتی را از روی زمین برمی‌دارم. موهایش را می‌بوسم که اخمش غلیظ تر می‌شود. نگاهش می‌کنم و می‌نالم:
    -چی کار بچم داری مامان؟
    -بچه ی تو توی شکمته. بعدشم تو حامله ای... سگ نباید دور و برت باشه...
    با چهره ای خنثی نگاهش می‌کنم و با لحن معناداری می‌گویم:
    -مثلا چی کار می‌کنه؟ شکمم و پاره می‌کنه بچه رو در میاره؟
    -کلا میگم.
    چهره ی دلخوری به خود می‌گیرم. خم می‌شوم و علی رغم میلم روی زمین رهایش می‌کنم. او هم به سمت باغچه می‌دود.
    وارد خانه می‌شوم و اولین کاری که می‌کنم این است که شال و مانتویم را در بیاورم و روی مبل پرت کنم. صدای مادرم اعتراض آمیز بلند می‌شود:
    -شوهر کردی ولی هنوز درست نشدی!
    بی‌اعتنا به غرغرهایش با خوشرویی به سمت مامان گل می‌روم. با ذوق نگاهم می‌کند و در حالی که به سمتش می‌روم می‌گوید:
    -به... به... دخترم؛ خانمم...
    خم می‌شوم و روی سرش را می‌بوسم. جلویش زانو میزنم و چشمکی می‌زنم.
    -چطوری خوشگله؟
    سرش را تکان می‌دهد و با لحن شیرینی‌ لب می‌زند:
    -ای دختر... به قول مامانت شوهر کردی ولی درست نشدی...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متعجب لب می‌زنم:
    -مگه خراب بودم؟
    صدای زنگ تلفن مادرم بلند می‌شود. به سمت تلفنش می‌رود و خطاب به مامان گل می‌گوید:
    -نگفتم آدم بشو نیست؟
    بی‌اعتنا به او شروع به حرف زدن با مامان گل می‌کنم. او هم از فرصت استفاده می‌کند و از تجربیات بچه داری خودش برایم می‌گوید. از این که چطور آروغ بچه را بگیرم تا این که چطور پوشکش کنم. و همین طور این که در دوران بارداری چه بخورم و چه نخورم.
    تلفن مادرم که تمام می‌شود وارد پذیرایی می‌شود. لبخند غلیظی بر چهره داشت و این خودش نشانه ی خوبی بود. با لبخند نگاهمان می‌کند و با خوشحالی می‌گوید:
    -زن هاوش هم حاملست.
    مامان گل از ذوق دست هایش را به هم می‌کوبد و سرش را بالا می‌گیرد.
    -خدایا شکرت... شکرت...
    عجب ذوقی می‌کند. خیلی دلش می‌خواست بچه دار شدن هاوش را ببیند. نگاه به مادرم می‌دهم و می‌گویم:
    -به سلامتی. چند وقتشه؟
    -شیش هفته.
    بی‌اراده به خنده می‌افتم. یاد خودم می‌افتم که بعد از دو ماه تازه فهمیدم چه خبر است...
    مادرم سرش را تکان می‌دهد و خطاب به من می‌گوید:
    -پریچهر؛ می‌خوام شام درست کنم. زنگ بزن شوهرتم بیاد.
    ابروهایم را بالا می‌گیرم و با لحن جدی ای جوابش را می‌دهم:
    -اگه قرمه درست می‌کنی که زنگ بزنم.
    -چرا؟
    -آریا جز قرمه چیزی نمی‌خوره.
    به خنده می‌افتد و با خنده می‌گوید:
    -بگو خودم قرمه دوست دارم.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -خودم که دوست دارم؛ ولی آریا هم دوست داره.
    سری تکان می‌دهد و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رود صدایش را بالا می‌برد:
    -باشه درست می‌کنم. زنگ بزن بهش.
    تلفنم را از جیب شلوارم بیرون می‌آورم و قفلش را باز می‌کنم. شماره ی آریا را می‌گیرم و تلفن را به گوشم می‌چسباند.
    بعد از یکی دو بوق صدای گرفته اش در گوشم می‌پیچد:
    -جونم؟
    ابروهایم را بالا می‌برم و با لحن سرحالی جوابش را می‌دهم:
    -جونت سلامت آقا مهندس. کجایی؟
    -پشت فرمون. خونه ی مامانتی؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره. از سر کار مستقیم اومدم اینجا. ببین چی میگم؛ مامانم میگه به آریا بگو شام بیاد اینجا.
    نوچی می‌کند و مخالفت می‌کند:
    -نمی‌خواد بابا زحمت میشه...
    اخمی می‌کنم‌ و بی‌حوصله لب می‌زنم:
    -زحمت نیست. قرمه‌ست.
    سکوت می‌کند. می‌توانم تصور کنم که لبخند غلیظی روی صورتش شکل گرفته. بحث قرمه که می‌شد دیگر هیچ چیز حالی اش نمی‌شد.
    -نیم ساعت دیگه اونجام.
    سرم را با رضایت تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -منتظرتم. فعلا.
    -فعلا.
    تلفنم را به دست می‌گیرم. از جایم بلند می‌شوم و در حالی که از پله ها بالا می‌روم صدای اعتراض آمیز مادرم بلند می‌شود:
    -یواش... یواش... حامله ای...
    بی‌اعتنا به حرفش بقیه ی پله ها را بالا می‌روم. در اتاقم را باز می‌کنم و خودم را روی تخت می‌اندازم. چشم هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم تا آریا بیاید کمی چرت بزنم تا سر حال باشم...
    ***
    مامان گل نگاهی به آریا که روی صندلی کنارم بود می‌اندازد و می‌گوید:
    -بگو ببینم؛ دخترم بهت غذا میده؟
    آریا سرش را بالا می‌آورد؛ لبخند کم جانی می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    لب باز می‌کنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -چه غذایی آخه مامان گل. مگه خاله نوری می‌ذاره کسی آشپزخونش و تصاحب کنه؟
    مادرم تک خنده ای می‌کند و کنایه می‌زند:
    -والا رستوران هم در اختیارت بود غذای درستی نمی‌پختی.
    چهره ی دلخوری به خودم می‌گیرم و بچگانه می‌نالم:
    -اینجور نگو مامان... به خدا بلدم غذا درست کنم...
    نگاهم را به آریا می‌دهم و سرم را تکان می‌دهم.
    -مگه نه آریا؟
    لبخند کم جان دیگری می‌زند و سرش را آهسته تکان می‌دهد. چیزی نمی‌گوید و بی‌صدا مشغول خوردن بقیه ی غذایش می‌زند. حال گرفته اش از چشم مادرم و مامان گل دور نمی‌ماند. لحظه ای غمگین نگاهش می‌کنند و مشغول خوردن غذایشان می‌شوند. آن ها هم مثل من خوب می‌دانند در این موقعیت آریا باید آن قدر مسخره بازی کند و کنایه بزند تا مرا به گریه بیندازد؛ اما حقیقت این است که این مردی که کنارم است دیگر دل ندارد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    در حال حاضر باید در رستوران در حال غذا خوردن باشم اما دارم از وقت ناهارم می‌گذرم و به جشن سوپرایزی ای که برای سیروان ترتیب داده اند می‌روم. با نهایت سرعت ماشین را به سمت شرکت هدایت می‌کنم تا از آن طرف کمی وقت اضاف بیاورم و اگر شد همراه آریا برای ناهار به رستورانی جایی بروم.
    ماشین را در پارکینگ شرکت پارک می‌کنم. پیاده می‌شوم و به سمت شرکت راه می‌افتم. مستقیم به سمت اتاق آریا حرکت می‌کنم و بعد از آن که یک تقه به در می‌زنم در را باز می‌کنم. انگار با دیدنم چیزی یادش می‌آید. سراسیمه از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
    -ای داد؛ یادم رفت تولد و.
    در جایم می‌ایستم و متفکر می‌پرسم:
    -اشکال نداره مگه همین جا نیست؟
    میز را دور می‌زند و در حالی که به سمتم می‌آید جوابم را می‌دهد:
    -چرا ولی فکر کنم سیروان اومده باشه.
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -اشکال نداره خب. همین که بهش تبریک بگیم کافیه. حتما که نباید عین بچه ها از پشت میز و مبل بپریم بیرون و بگیم...
    صدایم را بالا می‌برم و ادامه می‌دهم:
    -سوپرایز!
    لبخند کم جانی به روی حرفم می‌زند. همراهش به سمت اتاق سیروان حرکت می‌کنم‌ و طبق حدسش وقتی به آن جا می‌رسیم سیروان قبل از ما رسیده بود و مراسم سوپرایز تمام شده بود.
    با دیدنمان ابرو بالا می‌اندازد و چهره اش رو به خنده می‌رود. با لبخند به سمتمان می‌آید و می‌گوید:
    -به؛ کفترای عاشق افتخار دادن!
    آریا بی‌اعتنا به زبان بازی اش سر کج می‌کند و با لبخند کم رنگی آهسته لب می‌زند:
    -تولدت مبارک.
    برعکس آریا سر تکان می‌دهد و با لحن سرحالی جوابش را می‌دهد:
    -خیلی ممنون سلطان!
    از حرفش به خنده می‌افتم و می‌گویم:
    -تولدت مبارک.
    پلک می‌زند؛ سری تکان می‌دهد و با خوشرویی جوابم را می‌دهد:
    -و ممنون از شما همسر سلطان!
    -به؛ ببین کی افتخار داده بیاد!
    صدای قبراق پرنیان از پشت سر به گوش می‌رسد. خودش را به ما می‌رساند و رو به آریا می‌گوید:
    -خواستم بیام دنبالت یه دفعه...
    با سر به سیروان اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -این نکبت پیداش شد!
    سیروان سرش را به سمتش می‌چرخاند و با دلخوری مصنوعی ای جوابش را می‌دهد:
    -لاقل روزی‌ که به دنیا اومدم باهام مهربون باش!
    پرنیان چینی به بینی اش می‌دهد و می‌گوید:
    -روزی که به دنیا اومدی دنیا رو برام تنگ کردی!
    سیروان شانه هایش را بالا می‌زند و با لحن جدی ای جوابش را می‌دهد:
    -از بس‌ چاق بودی دیگه. با منی که یک کیلو هم نبودم جات تنگ شد!
    بی‌اراده از حرفش به خنده می‌افتم. پرنیان اما کم نمی‌آورد و زبان درازی می‌کند:
    -والا بابا همیشه میگه سیروان اندازه هندونه بود وقتی به دنیا اومد.
    -بابا می‌خواد دلت و خوش کنه آبجی جان. وگرنه تو اندازه هندونه بودی.
    نگاه به پرنیان می‌دهم و در حالی که انگشت اشاره ام را به سمتش‌ می‌گیرم می‌گویم:
    -من همیشه فکر می‌کردم تو از سیروان کوچیک تری.
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و با وحشت جوابم را می‌دهد:
    -وای خدا نکنه! همین الانش دیوونم کرده وای به حال این که بزرگ ترم می‌بود! دیگه خونه خرابم می‌کرد...
    سیروان سری تکان می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -فعلا که جنابعالی من و خونه خراب کردی.
    -من چراغ خونتم!
    سیروان به خنده می‌افتد و در حالی که سعی می‌کند خنده اش را کنترل کند جوابش را می‌دهد:
    -پس لطفا یه لامپ کم مصرف باش!
    به دنبال حرفش به خنده می‌افتیم. پرنیان با دلخوری ساختگی ای نگاهش می‌کند و من نگاهم را به آریا می‌دوزم که او هم نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و لبخند کم رنگی بر چهره داشت.
    سری تکان می‌دهم و خطاب به پرنیان می‌پرسم:
    -حالا چند سال بزرگ تری؟
    عدد دو را با انگشت هایش نشان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -دو سال!
    سری تکان می‌دهم و با لبخند می‌گویم:
    -ولی بهت میاد کوچیک تر باشی.
    سیروان نفسش را بیرون می‌دهد و جوری که انگار دل پری داشته باشد می‌گوید:
    -بله دیگه. به خاطر اینه که خانم پیرم کرده!
    پرنیان ادایش را در می‌آورد و تشر می‌رود:
    -فردا که زن گرفتی می‌فهمی کی پیرت می‌کنه!
    نگاه به من می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -زنم نمی‌گیره شرش کم شه!
    سیروان با دلخوری نگاهش می‌کند. پرنیان تک خنده ای می‌کند و بی‌خیال لب می‌زند:
    -خیلی خب حالا قهر نکن نی‌نی.
    بی‌اعتنا به آدم های اطرافش درست هایش را دور گردنش می‌اندازد و در حالی که گونه اش را می‌بوسد دلجویی می‌کند:
    -داداش کوچیکه ی من کیه؟
    سیروان نگاه معناداری بهش می‌اندازد. نگاهش را روی من و آریا می‌چرخاند و با دست به خواهرش اشاره می‌کند:
    -گول نخورینا...! یه چیزی می‌خواد... کارش که لنگ میشه میشم داداشش...
    پرنیان هین آهسته ای می‌کشد و ناباور لب می‌زند:
    -دلت میاد؟ مگه من تو رو واسه چیزی می‌خوام؟
    سیروان لبخند معناداری حواله اش می‌کند و می‌گوید:
    -برو خودتی!
    سرم را می‌چرخانم و نیم نظری به سوی آریا می‌اندازم که با دیدنش نگاهم رویش خشک می‌شود. چهره اش سرخ شده بود و گلویش باد کرده بود و متورم شده بود...
    لب باز می‌کند و با صدای آهسته ای می‌گوید:
    -بچه ها من یادم افتاد یه قرار کاری دارم. اگه زود تموم شد دوباره میام.
    این را می‌گوید و بدون آن که منتظر بماند با عجله به سمت در می‌رود. پرنیان نگاه مشکوکی به سیروان می‌اندازد و می‌گوید:
    -با کی قرار داره؟ نکنه جلسه ای چیزی بوده یادمون رفته؟
    سیروان ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب می‌زند:
    -والا تا جایی که من یادم میاد نه.
    دلم پیش آریا است. آرام و قرار ندارم. اگر بمانم نمی‌توانم تمرکز کنم و درست و حسابی صحبت کنم...
    لبخندی می‌زنم و نگاهش می‌کنم. سرم را کج می‌کنم و به گرمی می‌گویم:
    -بازم تولدت مبارک. من دیگه باید برم... چون الان وقت استراحتمه و باید سر وقت برسم.
    پرنیان نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و می‌گوید:
    -صبر کن دارن کیک و می‌برن...
    سرم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -نه نمی‌خواد. دیرم میشه.
    -آخه نمیشه که...
    به زور برای خوردن کیک نگهم می‌دارد. برای آن که زود تمام شود تند تند کیک را می‌خورم و بعد از آن که خداحافظی می‌کنم از دفترش بیرون می‌زنم. به سمت دفتر آریا حرکت می‌کنم و بعد از آن که تقه ای به در وارد می‌کنم دستگیره را فشار می‌دهم و وارد می‌شوم.
    سرش را بین دستانش‌ گرفته بود و به میز نگاه می‌کرد. در اتاق شروع به قدم زدن می‌کنم و آهسته لب می‌زنم:
    -آریا؟
    سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. چهره اش هنوز سرخ بود. لبخند کم جانی می‌زند و با لحن خسته ای می‌گوید:
    -یکی از بچه ها قرار بود بیاد پیشم. ببخشید.
    دروغ مصلحتی اش را به رویش نمی‌آورم. نمی‌خواهم حالا که حالش خراب است سر به سرش بگذارم. سرم را کج می‌کنم و با لحن مشتاقی می‌گویم:
    -وقت داری بریم ناهار؟
    از جایش بلند می‌شود و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    -چرا که نه. خیلیم گشنمه.
    -باشه. بریم همین کافه رو به رو ایه.
    در حالی که به سمتم می‌آید آهسته زمزمه می‌کند:
    -من اونجا نمیرم.
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و کنجکاو لب میزنم:
    -چرا؟
    -خوشم نمیاد از اونجا.
    -ولی تو که عاشق غذاهاش بودی!
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره ولی جدیدا بدمزه شدن.
    چهره ام در هم می‌رود و عاجزانه می‌نالم:
    -ولی من کباباش رو دوست دارم!
    دستم را می‌گیرد. حرکت می‌کند و در حالی که مرا دنبال خود می‌کشاند می‌گوید:
    -بیا بریم می‌برمت یه جایی که انگشتاتم گاز بگیری... کاریت نباشه...
    به دنبالش می‌روم. نمی‌دانم چرا تلاش می‌کند از غمش فرار کند. یعنی فکر می‌کند با فرار کردن غمش سبک می‌شود؟ شاید بتواند تظاهر به زندگی ای عادی کند؛ شاید بتواند لبخند های کم جان و مصنوعی بزند؛ اما حقیقت این است که چشم دریچه ی روح انسان است و دریچه های آریا چیزی جز غم نشان نمی‌دهند...
    ***
    در حالی که لبخند روی صورتش داشت با دقت به مانیتور خیره می‌شود. بعد از چند ثانیه لب باز می‌کند و خطاب به منی که روی تخت دراز کشیده بودم و آریایی‌ که کنارم بود با خوشرویی لب می‌زند:
    -یه دختر سالم و تپل مپله...
    بعد از مدت ها لبخند آریا را می‌بینم؛ آن هم از جنس‌ واقعی! از ته دل! یعنی می‌شود از این به بعد دیگر لبخندهایش واقعی باشد؟
    تک خنده ای می‌کنم و با خنده می‌گویم:
    -خدا خیرت بده دکتر؛ پسر بود طلاقم میداد به خدا...
    دکتر اخمی می‌کند و با ترشرویی می‌گوید:
    -وا؛ چه حرفا؟ سالم باشه هر چی می‌خواد باشه. می‌دونی چند نفر خودشونو به آب و آتیش می‌زنن که فقط بچه داشته باشن؟
    نگاه به آریا می‌دهم و با سر به خانم دکتر اشاره می‌کنم:
    -گوش بده. با شماست!
    نگاه به دکتر می‌دهد و با لحن مظلومانه ای می‌نالد:
    -خب چی کار کنم دختر دوست دارم. دست خودم نیست... بعدشم چرا اینجوری میگی؟ پسرم بود جاش رو سرم بود...
    نوچی می‌کنم و می‌گویم:
    -دروغ میگه دکتر. به خدا له له میزد واسه دختر.
    ابروهایش را بالا می‌دهد و با لحن حق به جانبی جوابم را می‌دهد:
    -خب درسته دختر دوست داشتم ولی اگه پسرم بود عزا نمی‌گرفتم!
    نگاهش را به دکتر می‌دهد و با خنده می‌گوید:
    -حالا خانمم واسه هفت هشت تا برنامه ریزی کرده. این وسط دو سه تاشم پسر شد اشکالی نداره.
    خانم دکتر بی‌اراده هینی می‌کشد و ناباور می‌گوید:
    -وای... هفت هشت تا بچه می‌خوای؟
    لبخندی می‌زنم و سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و صدایش را بالا می‌برد:
    -اینجا وقتی به بعضی از مادرا میگم بچه هاش دوقلوان عزا می‌گیرن که کی حوصله داره دو تا رو با هم بزرگ کنه!
    -آخه دو تا همزمان سخته اما فاصله بینشون باشه نه. بعدشم من چون خودم تک بچه بودم دوست دارم تا می‌تونم خونواده ی خودم و شلوغ کنم...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لبخند می‌گوید:
    -آره. معمولا اونایی که تک بچه بودن دوست دارن بچه های زیادی داشته باشن.
    نگاهش را به آریا می‌دهد و بی‌هوا می‌پرسد:
    -شما هم تک بچه بودی؟
    دلم تیر می‌کشد از سوالش و نگاهم را به آریا می‌دهم. مات و مبهوت خیره ی دکتر شده بود و سکوت کرده بود. بعد از یکی دو ثانیه لبخند تلخی می‌زند و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
    -نه. ولی منم خونواده پرجمعیت و دوست دارم.
    این را می‌گوید و سکوت می‌کند. برای دو دقیقه از دنیای واقعی فارغ شده بود که با سوال دکتر دوباره به آن باز می‌گردد. دوباره دریچه ی روحش باز می‌شود و چشمانش را غم پر می‌کند. تا آخرش سکوت می‌کند و حتی به حرف هایی که دکتر می‌زند هم گوش نمی‌دهد...
    ***
    خاله نوری با ذوق خاصی صورتم را غرق در بـ..وسـ..ـه می‌کند. نگاهش را به عمو اردلانی که روی مبل وسط نشسته بود می‌دهد و می‌گوید:
    -یادمه آقا اردلانم دختر دوست داشت. وقتی فهمید آریا پسره خیلی حالش گرفته شد...
    نگاهم را به آریا که روی مبل رو به رویم نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی زل زده بود می‌دهم. حتی حواسش نبود موضوع صحبت است. خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -حالا لاقل جلو خودش نگو!
    عمو اردلان لبخند گرمی می‌زند و در حالی که سرش را تکان می‌دهد خطاب به خاله نوری می‌گوید:
    -پسر باشه؛ دختر باشه؛ فرقی نمی‌کنه. فقط سالم باشه. خیلیا هستن آرزوی بچه دار شدن و دارن...
    خاله نوری قامتش را صاف می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -حق میگی آقا اردلان. باید خدا رو شکر کرد ولی به خدا شما هم دختر دوست داشتی. آریا هم به خودت رفته...
    عمو اردلان سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -دوست داشتم؛ اگه میشد هم جاش رو جفت چشمام بود ولی خدا نداد.
    -قسمته دیگه آقا. به جاش عروست تا می‌تونه دختر میاره. نوه هم مثل بچه ی آدمه.
    عمو اردلان با تکان دادن سرش موافقت می‌کند.
    -درست میگی. نوه هم مثل بچه ی آدمه...
    آریا از جایش بلند می‌شود. نگاه گذرا و بی‌حوصله ای به ما می‌کند و می‌گوید:
    -من خوابم میاد. فعلا با اجازه.
    حرکت می‌کند و از سالن خارج می‌شود. بعد از رفتنش عمو اردلان نگاهم می‌کند و با لحنی که کمی نگرانی پدرانه چاشنی‌ اش بود می‌گوید:
    -دخترم؛ گوش بده به حرفم. نیا سر کار.
    سرم را کج می‌کنم و می‌نالم:
    -عمو؛ به خدا دق می‌کنم تو خونه. بعدشم چند وقت دیگه نتایج میاد... اگه قبول شده باشم که نمیشه بگم نمیام کانون! دیگه فرقی می‌کنه...
    -نمی‌خوام اذیت شی دختر جان. به قول خودت بعدا که قبول شدی کارت سنگین میشه. الان و استراحت کن.
    -مگه من اونجا بیل می‌زنم؟ نشستم رو صندلی فقط!
    لبخند کم رنگی می‌زند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -نمی‌دونم چرا همه دور و بریام لجبازن!
    تک خنده ای می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -قسمتته. هر کی و قسمتش دیگه...
    نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و سرش را آهسته تکان می‌دهد.
    -آره... قسمت...
    نگاه به ظاهرش می‌دهم. به خدا اگر بگویم داغ فرزند قسمتی از موهایش را سفید کرده دروغ‌ نگفته ام! داغ زن دید؛ داغ خواهر دید؛ اما هیچ کدام به اندازه داغ فرزند او را از درون نشکست... داغی که حتی اسم هم ندارد.. اما به ظاهر هنوز هم مثل کوه خودش را محکم می‌گیرد. تن می‌دهد به اجبار آدم ها. به اجبار آن هایی که رسم کردند مرد نباید بشکند و گریه کند...
    ***
    در را باز می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم. چراغ خاموش است اما می‌توانم بیدار بودن آریا را از همین جا احساس کنم. به سمت تخت می‌روم و کنارش جای می‌گیرم. تکیه می‌دهم و پتو را روی خودم می‌کشم.
    نگاهش می‌کنم وآهسته لب می‌زنم:
    -خوابت نبرد؟
    -نه...
    حالش بد بود. این را به وضوح متوجه می‌شدم. البته هر شب حالش بد بود اما امشب انگار دنبال راهی می‌گشت تا بروزش دهد... انگار دیگر خیلی سنگین شده بود...
    سرم را خم می‌کنم و با مهربانی می‌گویم:
    -آریا؟ می‌خوای یه داستان برات بگم؟
    نگاه متفکرش را رویم می‌چرخاند. نگاهش روی قفسه ی سـ*ـینه ام ثابت می‌ماند و مردد می‌شود. منظورش را می‌فهمم؛ دست هایم را به سمتش دراز می‌کنم و به نرمی می‌گویم:
    -بیا.
    نگاه تردید آلودش به سمت شکمم می‌رود. تک خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -نگران دخترت نباش.
    این را که می‌گویم به سمتم می‌آید و سرش را روی قفسه ی سـ*ـینه ام می‌گذارد. وجودم گرم می‌شود... آسمان شروع به گریه کردن می‌کند و من دستم را روی سرش و دست دیگرم را روی کمرش می‌گذارم. سرش را نرم نرمک نوازش می‌کنم و شروع به حرف زدن می‌کنم:
    -اون موقع ها که بابام تازه مرده بود... هنوز تو رو زیاد نمی‌شناختم. اولین بارم بود داغ دیده بودم و می‌خواستم یه جوری از داغم فرار کنم. خلاصه خودم و با کار و هزار تا چیز دیگه سرگرم کردم. فکر می‌کردم اینجوری همه چیز یادم میره ولی دیدم هر کاری می‌کنم همیشه یه غمی باهامه. همیشه یه چيزی تو وجودم سنگینی می‌کرد و مانع خوشحالیم می‌شد... تا این که اون روزا یه نفر یه نفر یه چیزی بهم گفت که باعث شد با وجود غمی که دارم بتونم خوشحال باشم...
    نفسم را سرد و سنگین بیرون می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -بهم گفت درد و باید حس‌ کرد... می‌گفت درد یه سده که اگه نشکنیش نمی‌تونی به خوشحالی برسی...
    لب باز می‌کند و آهسته می‌گوید:
    -شبیه چرت و پرتاییه که خودش می‌گفت...
    تک خنده ای می‌کنم و با خنده می‌گویم:
    -آره...
    چیزی نمی‌گویم. او هم سکوت می‌کند و چند ثانیه همین طور می‌گذرد. بعد از آن شب این دومین شبی بود که این گونه به آغوشم پناه می‌آورد و این یعنی دیگر تحملش تمام شده. روزی که در کوه دیدمش هیچ وقت تصور نمی‌کردم او هم بلد باشد بشکند و این گونه مانند بچه ها سرش را روی سـ*ـینه ام بگذارد...
    -من ایرج و دیده بودم.
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و متفکر لب می‌زنم:
    -اون شب؛ قبل از این که سر و کلش پیدا شه دیده بودمش. با یه چوبی که همون اطراف پیدا کرده بودم زدم تو سرش. فکر می‌کرد بی‌هوشه... اشتباه کردم. باید اینقدر می‌زدم تو سرش که جونش در بیاد...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و در حالی که سرم را به طرفین تکان می‌دهم می‌گویم:
    -سرزنش کردن خودت چیزی و حل نمیکنه آریا.
    -چجوری با مردن بابات کنار اومدی؟
    نگاهش می‌کنم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -به تو تکیه کردم.
    -ولی من الانم تو رو دارم. چرا نمی‌تونم کنار بیام؟
    سرم را بالا می‌گیرم ‌و به رو به رو زل می‌زنم. شانه هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -چون زمان بره.
    پیراهنم خیس می‌شود‌. آن قدر بی‌صدا و مظلومانه شروع به گریه کردن و خالی کردن خودش کرده بود که متوجه نشده بودم. خوب است خالی شود. به رویش نمی‌آورم و می‌گذارم خودش را خالی کند. بگذار خیال کند من شکستنش را نمی‌بینم...
    -پری...
    -جانم...
    -دلم براش یه ذره شده...
    لبخند غمگینی می‌زنم و به نرمی می‌گویم:
    -می‌دونم...
    -پس چرا توی این چند ماه دلم تنگ نشد؟ تو این چند ماهم که نمی‌دیدمش...
    -چون می‌دونستی هست...
    دوباره سکوت می‌کند و خیسی پیراهنم بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار حرف هایم دارد اثر می‌کند. انگار می‌خواهد دردش را حس کند و سد را بشکند...
    -می‌دونی از چی می‌سوزم؟
    سرم را پایین می‌آورم و تکان می‌دهم.
    -از چی؟
    -از این که دوست نداشت بره...
    لبخند غمگینی می‌زنم و می‌نالم:
    -آخه آریا کی دلش می‌خواد بمیره؟
    -ولی اون حتی سی سالشم نشده بود..
    -متاسفانه قسمتش بود دیگه...
    به حرف خودم می‌خندم. قسمت هم اینقدر تلخ می‌شود؟ اینقدر وحشتناک می‌شود؟ مگر می‌شود چنین تقدیر تلخی داشت؟ مگر می‌شود چنین مرگ وحشتناک و غریبی داشت؟
    نفسی می‌گیرد؛ کمی مکث می‌کند و با جدیت لب می‌زند:
    -به خدا قسم؛ به خدا قسم اگه بهم می‌گفتن مرده اینقدر نمی‌سوختم... ولی اینی که مجبور بودم مثل گاو فقط نگاه کنم بدجور می‌سوزنم... اینی که کاری از دستم بر نیومد بدجور می‌سوزنم... احساس می‌کنم یه نامردم؛ چون اگه اون بود یه راهی پیدا می‌کرد و نجاتم می‌داد...
    این هم از بخت بد تو بوده که مجبور بودی شاهد همچین چیزی باشی. ای هم از بداقبالی ات بوده که کاری از دستت بر نیامده...
    دستم را از روی سرش برمی‌دارم و غمگین لب می‌زنم:
    -این چه حرفیه؟ خودت خوب می‌دونی اگه کاری از دستت بر میومد انجام می‌دادی. آخه تو که دکتر نبودی. دکتر هم بودی؛ اون عوضی قصدش کشتن بود... خوب می‌دونست کجا و چطوری بزنه...
    آب بینی اش که از آثار گریه ی یواشکی اش بود را بالا می‌کشد. لب باز می‌کند و با لحن پرحسرتی زمزمه می‌کند:
    -دلم سوخت واسه اونجوری رفتنش... دلم سوخت واسه ترسی که تو چشماش بود... دلم سوخت واسه اون نگاه آخرش...
    نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -اون نگاه تو خوابم باهامه پری... تو خوابم باهامه...
    چیزی نمی‌گویم. حرفم نمی‌آید. چیزی هم نمی‌توانم که بگویم. هیچ حرفی برای تسکین دردش وجود ندارد. هیچ حرفی نمی‌تواند دل سوخته اش را خاموش کند... هیچ چیزی‌ نمی‌تواند غم چشمانش را از بین ببرد... هیچ قدرتی نمی‌تواند آن صحنه را از ذهنش پاک کند... جای این زخم تا ابد همراهش است...
    اما از‌ طرفی خوشحالم. همین که گریه می‌کند؛ درباره اش حرف‌ می‌زند و خودش را خالی می‌کند یک قدم رو به جلو است...
    خودش هم سکوت می‌کند. آن قدر که همان جا به خواب می‌رود. دلم نمی‌آید بیدارش کنم. چشمانم را می‌بندم و طولی نمی‌کشد که خودم هم به خواب می‌روم...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    شال بافتم را روی سرم تنظیم می‌کنم و نگاه به شکمم می‌دهم؛ کمی بزرگ شده و حسابی روی اعصابم است. از همین حالا دارم حرص می‌خورم. نه ماهگی که حسابی باد کرد می‌خواهم چه کنم؟
    کیفم را برمی‌دارم؛ نگاه به وایتی می‌کننم می‌گویم:
    -وایتی؟
    سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. به سمت در می‌روم؛ در را باز می‌کنم و می‌گویم:
    -بیا بریم.
    حرکت می‌کند و از در خارج می‌شود. در را می‌بندم و از اتاق بیرون می‌روم. می‌خواهم یک سری به هستی بزنم. برای بار هزارم... هرچند که قرار است به زودی او را به خانه بیاوریم اما دلم برایش تنگ شده.
    از پله ها پایین می‌روم و همان گونه که به وایتی آموزش داده ام پشت سرم پایین می‌آید. خاله نوری از سالن بیرون می‌آید و پایین راه پله می‌ایستد. نگاهم می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -این جایی مادر؟ آقا اردلان تو کتابخونست... گفت صدات کنم...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم. عمو اردلان سابقه نداشته مرا صدا بزند مگر آن که اتفاقی افتاده باشد. به قدم هایم سرعت می‌دهم و از راه پله پایین می‌روم. سالن را رد می‌کنم و جلوی در کتابخانه می‌ایستم. تقه ای به در می‌زنم و بعد از آن که صدایش را می‌شنوم در را باز می‌کنم.
    با چهره ی گرفته ای پشت میزش نشسته بود و به پاکت نامه ای که روی میز بود خيره شده بود. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -سلام.
    نگاهم می‌کند. گرم و پدرانه. با سر به صندلی اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -بشین دخترم.
    روی صندلی می‌نشینم. نگاه پرسشگرم را رویش ثابت می‌کنم و منتظر می‌مانم. پاکت نامه را به سمتم هل می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -بازش کن دخترم.
    با چهره ای مشکوک و متفکر مشغول باز کردن پاکت می‌شوم. با دیدن عکس آراد که درون پاکت بود لحظه ای از حرکت می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. عکس را در می‌آورم و نگاهش می‌کنم. خودش بود؛ در حالی که به سمت ماشینش در حال حرکت بود و سرش را به یک طرف مایل کرده بود...
    عمو اردلان با حرکت دستش می‌گوید عکس را بچرخانم. عکس را می‌چرخانم؛ متنی پشتش نوشته شده بود که آن را در دلم می‌خوانم.

    ((من آدمای زیادی رو کشتم؛ اما از هیچ کدوم به اندازه ی این یکی لـ*ـذت نبردم... این یکی خاص بود؛ چون تو رو سوزوند... پس الان می‌تونی یه ذره درکم کنی. ولی یه روز می‌رسه که کاملا درکم می‌کنی...))

    عکس را آهسته آهسته پایین می‌آورم و نگاهش می‌کنم. لب باز می‌کنم و مردد لب می‌زنم:
    -ایرج... ایرج بهم گفت داداشش عاشق خاله مه جبین نبوده...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. لب باز می‌کند و آهسته و شمرده شمرده شروع به حرف زدن می‌کند:
    -من شک کرده بودم. می‌دونستم احمد چشمش دنبال شهنازه. وقتی بهش گفتم خودش و مه جبین یه حرفی سر هم کردن و گفتن احمد دنبال مه جبینه. فکر می‌کردن با این کارشون من دیگه پیگیر نمیشم اما اشتباه می‌کردن. من رفتم سراغ احمد و اونجا فهمیدم حدسم درست بوده. صاف‌ تو روم ایستاد و گفت عقب نمی‌کشه. منم بهش گفتم به خانوادش میگم یه فکری‌ کنن...
    نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. آهسته سرش را تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -التماس کرد؛ گفت بابام سرش نمیشه... یه بلایی سرم میاره... گفت می‌کشه... اگه بگم عمدا رفتم سراغ باباش دروغ نگفتم... فکر نمی‌کردم منظورش از کشتن واقعا کشتن باشه. فکر می‌کردم نهایتش اونقدر می‌زنش که کارش به بیمارستان می‌کشه و دست و پاش میشکنه... فکر نمی‌کردم جدی جدی بزنه بکشش... ایرج؛ ایرجم فکر میکنه من می‌خواستم یه رغیب و حذف کنم. واسه همین عمدا این کار و کردم. من نمی‌خواستم احمد بمیره؛ ولی بهم هشدار دادن و من توجهی نکردم...
    پاکت را روی میز می‌گذارم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و با لحن به حرص نشسته ای لب می‌زنم:
    -آخه طرف چشمش دنبال زن شوهردار بوده...
    -این عذر و بهانه ها چیزی رو درست نمیکنه...
    مکث می‌کند. پاکت را از روی میز برمی‌دارد و عکس را در می‌آورد. غمی همراه با حسرت چشمانش را پر می‌کند و خیره ی عکس می‌شود. بیشتر از خود کسی که مرده است درد و عذاب آن هایی که مانده اند قلب را به درد می آورند. این که دردشان را می‌بینی؛ ولی هیچ راهی برای تسکینش پیدا نمی‌کنی...
    همان طور که خیره به عکس بود نفسش را طولانی بیرون می‌دهد. لبخند غمگینی می‌زند و با لحنی لبریز از حسرت لب می‌زند:
    -تمام عمر منتظر بود یه بار صاف تو چشماش نگاه کنم...
    غمگین نگاهش می‌کنم. حتی نمی‌توانم دلداری اش دهم و بگویم این طور نیست. چون که هست. متأسفانه حرف هایش عین واقعیت است.
    بعد از چند ثانیه دوباره لب باز می‌کند و می‌گوید:
    -فکر می‌کرد به خاطر مردن مامانش اون و مقصر می‌دونم. همیشه این بار روی دوشش بود...
    این را هم راست می‌گوید. عادت داشت بی‌خود خود را مقصر بداند و خودش را حتی از یک تولد ساده محروم کرده بود. تنها تولدی که داشت همراه هستی در کلینیک ترک اعتیاد بود که آن هم لابد به خاطر این بوده که از حقیقت مرگ مادرش آگاه شده بود...
    لب هایم را جمع می‌کنم و به نرمی می‌گویم:
    -خوبه که فهمید مقصرش اون نبوده...
    -به چه قیمتی؟ سرپوش گذاشتن رو قتلش؟ یه بار از رو دوشش برداشت که یکی‌ دیگه رو بزاره؟
    -به هر حال همین که می‌دونست مقصر نیست خیلی واسش خوب بود.
    گلویش متورم شده بود. چه اصراری داشت تظاهر به محکم بودن کند؟ چرا خود را محکوم به این عذاب می‌کرد؟ جگرگوشه اش مرده بود؛ مگر می‌شد خود را در برابر این غم نگه داشت؟
    -کی این قانون و نوشته؟ کی گفته تاوان گـ ـناه پدر پای بچشه؟
    لبخند تلخی می‌زنم و سرم را به طرفین تکان می‌دهد. سرش را آهسته آهسته رو به روی عکس تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند:
    -روزی که پام و گذاشتم توی خونه ی احمد؛ فکر نمی‌کردم یه روزی اینجوری بسوزم...
    انگار دلش نمی‌خواست خودش را از تماشای‌ آن عکس محروم کند. جوری‌ که انگار به جای عکس به خودش خیره شده... نفسش را سنگین بیرون می‌دهد و با لحنی که غم و افسوس درش جای داشت لب می‌زند:
    -آرادِ من... آرادِ من فقط بیست و نه سالش بود... اون می‌تونست حالا حالاها زندگی کنه...
    دستم را بالا می‌برم و زیر چشمم که از اشک خیس شده را پاک می‌کنم. دیگر نمی‌تواند تحمل کند... شاید هم متوجه نمی‌شود و بدنش به طور خودکار می‌خواهد خودش را تخلیه کند تا سکته نکند... اشک سرکشش بی‌اجازه راهش را باز می‌کند و آهسته آهسته از روی گونه اش سر می‌خورد.
    لب باز می‌کند و با صدای آهسته و گرفته ای می‌گوید:
    -دو نفرو کشت؛ آدم دزدی کرد؛ همه کار کرد اما پاک بود... اینا رو چون باباشم نمیگم؛ واقعا میگم...
    آب بینی ام را بالا می‌کشم و سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم. عکس را کمی جلوتر می‌برد. عمیق تر نگاهش می‌کند و در حالی که سرش را آرام آرام تکان می‌دهد با صدای گرفته ای می‌گوید:
    -من آراد و خیلی دوست داشتم... می‌دونستی؟
    نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دوزد و به همان آهستگی تکرار می‌کند:
    -خیلی دوست داشتم...
    برای پدری مثل او نیاز نیست علاقه اش را با حرف ثابت کند. نمی‌گفت هم از قبل می‌دانستم... چرا که بارها علاقه اش را در عملش و حمایتش نشان داده... دوست داشتن به به زبان نیست؛ به عمل است که عمو اردلان در این مورد خوب عمل کرده...
    بالاخره از عکس دل می‌کند و آن را روی میز می‌گذارد. دستش را روی میز می‌گذارد. با چشمان سرخ و خیسش نگاهم می‌کند. لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    -آریا رو هم دوست دارم. عصبی که میشه زبونش دست خودش نیست... ولی چیزی تو دلش نیست... اون ارشدمه؛ افتخارمه...
    همیشه همین طور است. حتی اگر آریا سرش را بشکند کارش را توجیه می‌کند. گفتم که؛ حمایتش از کوه سبقت می‌گیرد...
    لبخندش محو می‌شود. چهره اش را جدی می‌کند و با جدیت لب می‌زند:
    -بگذریم. پشت عکس و خوندی؛ می‌دونی یه تهدید جدی اون بیرونه... ولی بالاخره همه ی اینا تموم میشه. من تمومش می‌کنم... چون اصلا دلم نمی‌خواد فکر کنم نفر بعدی ممکنه آریا باشه...
    او دلش نمی‌خواهد فکر کند؛ من حتی از فکرش هم وحشت دارم!
    سرم را تکان می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -خب پس تکلیف چیه؟
    لبخند کجی می‌زند. سرش را تکان می‌دهد و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -ایرج دنبال انتقامه... اما اگه کسی نباشه که ازش انتقام بگیره چی؟
    گیج نگاهش می‌کنم. منظور حرفش را نمی‌گیرم... یعنی چه که کسی نباشد که ازش انتقام گرفت؟ ما را می‌گوید؟
    سر تکان می‌دهم و گیج می‌گویم:
    -یعنی چی؟ نکنه میگی فرار کنیم بریم یه کشور دیگه؟
    تک خنده ای می‌کند و به صندلی تکیه می‌دهد. سرش را بالا و پایین می‌کند و به گرمی می‌گوید:
    -اولش مخالف ازدواج شما بودم؛ چون می‌خواستم خانواده ی دروغی ای که واسه خودم ساختم از هم نباشه. اما الان خوشحالم که آریا تو رو داره... تو واسه اون یه تکیه گاه محکمی... همیشه همین طور بمون... باشه؟
    در حالی که هنوز گیج حرف هایش هستم مردد سر تکان می‌دهم. با سر به در اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -برو دخترم... برو پیش هستی... از طرف منم ببوسش...
    چشمانم را ریز می‌کنم و مشکوک نگاهش می‌کنم. هیچ سر در نمی‌آورم چه می‌گوید. شاید فقط می‌خواسته با کسی درد و دل کند...
    لبخند گرمی می‌زنم از جایم بلند می‌شوم. خداحافظی کوتاهی می‌گیرم و از کتابخانه خارج می‌شوم. سگم که در سالن در حال چرخیدن بود با دیدنم با ذوق به سمتم می‌آید و دنبالم به راه می‌افتد.
    وارد حیاط خانه می‌شوم. خاله نوری را می‌بینم که از خانه خارج می‌شود. لابد می‌خواهد به خرید برود. وایتی بی‌اراده به سمت باغ می‌دود و من هم به دنبالش می‌روم. صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -وایتی... بیا پسر؛ باید بریم... بیا ببینم...
    تلفنم زنگ می‌خورد. از جیبم درش می‌آورم و با دیدن اسم آریا بی‌درنگ تماس را وصل می‌کنم.
    تلفن را به گوشم می‌جسبانم و با لحن شادی لب می‌زنم:
    -احوال شما آقا مهندس؟
    بی‌اعتنا به سوالم با لحن متفکری جوابم را می‌دهد:
    -پری بابام کجاست؟
    لبخندم را می‌خورم و به سمت خانه می‌چرخم.
    -خونه. چرا؟
    -داره چی کار میکنه؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -هیچ. نشسته تو کتابخونه. میگم چرا؟
    -چه می‌دونم. زنگ زد بهم که میدونی چقدر بهت افتخار می‌کنم و از این حرفا.
    حرف های عمو اردلان را کنار هم می‌چینم و صدایش در سرم اکو می‌شود:
    ((اگه کسی نباشه که ازش انتقام بگیره چی؟))
    ترس بدی به دلم هجوم می‌آورد. وحشت زده به خانه نگاه میکنم و ترسیده لب می‌زنم:
    -آریا... فکر کنم بابات...
    ادامه ی حرفم را با شنیدن صدای وحشتناک شلیک از داخل خانه می‌خورم و وحشت زده در جایم می‌پرم. دستم را بی‌اراده روی قلبم می‌گذارم و زبانم بند می‌آید...
    صدای بی‌طاقت و وحشت زده آریا گوشم را پر می‌کند که می‌گوید:
    -پری؟ پری خوبی؟ اونجایی؟
    سکوتم که طولانی‌ می‌شود صدایش به فریادی عصبی تبدیل می‌شود:
    -پری با توام... اون صدای شلیک بود؟ پری...
    دستم بی‌جان می‌شود و تلفن از دستم سر می‌خورد. بی‌اعتنا به فریادهای آریا که هنوز هم شنیده می‌شد به سمت خانه می‌روم و مستقیم به سمت کتابخانه می‌دوم. در بین راه هزار بار از خدا می‌خواهم چیزی که در ذهنم است اتفاق نیفتاده باشد... دعا می‌کنم یک مصیبت دیگر نصیب آریا نشده باشد...
    در را با شدت باز می‌کنم و با دیدن صحنه ی خونین رو به رویم بی‌اختیار خم می‌شوم و بالا می‌آورم...
    در حالی که از ترس نفس نفس می‌زنم وحشت زده قامتم را صاف می‌کنم و به عمو اردلان نگاه می‌کنم...
    هنوز روی صندلی بود. با این تفاوت که سـ*ـینه اش به وسیله ی اسلحه ی که کنار صندلی افتاده بود شکافته شده بود و خون از بینی و دهانش جاری بود...
    صدای ترسیده و نالان عمو محمود از پشت سرم بلند می‌شود:
    -وای... وای بدبخت شدیم... یا حسین... یا خدا...
    پس نقشه اش این بود؟ می‌خواست این طور به این انتقام پایان دهد؟ با فدا کردن خودش؟ با این فکر که اگر نباشد کسی‌ نیست که ایرج از او انتقام بگیرد؟ خدایا کمکم کن دیوانه نشوم... مگر می‌شود چنین فکری کرد؟ به آریا فکر نکرد؟ به این که چه داغی بر دلش می‌گذارد فکر نکرد؟ چطور توانست وقتی داغش تازه است این کار را با او بکند؟ چطور دلش آمد...؟
    می‌خواست با این کارش انتقام را تمام کند... آن هم همراه با خودش... بی‌رحمانه است؛ اما این هم پایان کار اردلان جاوید بود... مردی که تا آخرین لحظه حق پدری را در حق فرزندش به جا آورد و در آخر زندگی اش را فدای او کرد... پدری که در آخر از همان نقطه ای جان خود را گرفت که جان آرادش را گرفتند؛ همان طوری نفس خود را برید که نفس آرادش را بریدند...
    ***
    در حالی که در همه جا پیچیده بود اردلان جاوید از داغ پسرش خودکشی کرده اما من یکی حقیقت را خوب می‌دانستم. اردلان جاوید با این کارش به یک کینه و انتقام چندین ساله پایان داده بود... نه از داغ پسرش؛ بلکه برای پسرش... برای آریا...
    چندین روز از مرگ عمو اردلان گذشته بود و جاویدها دوباره داغدار شده بودند. خبرش مانند بمب‌ در فامیل ترکید... این که عمو اردلان طاقت نیاورده و بعد از آراد خودکشی کرده...
    امروز روزی بود که آریا بعد از دو سال به شرکت برمی‌گشت تا دوباره بر روی صندلی ریاست بنشیند. تا دوباره امپراطوری پدرش را به دست بگیرد. یک بازگشت غمگین...
    در آسانسور باز می‌شود. حرکت می‌کنم و مثل بقیه ی کارکنان که برای خوش آمدگویی از آریا جلوی در جمع شده بودند جایی در بین جمعیت انبوه پیدا می‌کنم‌ و می‌ایستم. خوش آمدگویی ای که هیچکس جرأت نداشت در آن لبخند بزند...
    در حالی که با چشمانش زمین را هدف گرفته بود با قدم های تقریبا آهسته وارد می‌شود و وکیلش هم پشت سرش حرکت می‌کند. به محض ورودش سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود و آدم ها با تکان دادن سرشان و یک لبخند محو به او خوش آمد می‌گویند. نگاهش آن قدر سرد و بی‌روح بود که هیچ کس جرأت این را نداشت که صدایش را بالا ببرد و با خوشرویی از او استقبال کند...
    بدون آن که جواب کسی را بدهد از بین جمعیت انبوه گذر می‌کند و به سمت آسانسور راه می‌افتد. بعضی ها پراکنده می‌شوند و بعضی ها محض کنجکاوی از دور او را زیر نظر می‌گیرند. من هم یکی از آن هایی هستم که از دور نگاهش می‌کنم...
    طبقه ی دوم را با قدم هایش متر می‌کند و هر چند قدم یک بار می‌ایستد و وکیلش چیزی‌ را برایش توضیح می‌دهد. دوباره حرکت می‌کند و بعد از چند قدم ناخودآگاه جلوی اتاقی که متعلق به آراد بود می‌ایستد.
    وکیلش نگاه ثابتش روی‌ در اتاق را که می‌بیند با سر به در اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -هنوز جایگزینی واسه آقای جاوید نیست و راستش کلی از کارا نصفه موندن...
    با چهره ای عاری از احساس از اتاق رو می‌گیرد و با لحنی خشک بدون آن که نگاه به وکیلش کند آهسته لب می‌زند:
    -هر چی تو اتاقه عوض کنید. نقشه ها رو هم بریزین دور. از اول شروع می‌کنیم...
    وکیلش کمی مکث می‌کند. دنبالش به راه می‌افتد و مؤدبانه لب می‌زند:
    -آقای جاوید؛ اما بعضی از نقشه هایی که خدابیامرز داشت روشون کار می‌کرد واقعا حیفن...
    در جایش خشک می‌شود. نگاه خشک و سردی حواله ی وکیل بیچاره می‌کند و دوباره تکرار می‌کند:
    -گفتم همه رو بریزین دور... اتاق رو هم کلا نو کنید. دیگه تکرار نمی‌کنم!
    تحکم کلامش وکیلش را وادار به سکوت می‌کند. حرکت می‌کند و بعد از آن که از چند جای دیگر هم بازدید می‌کند به سمت اتاق ریاست می‌رود. از بین جمعیت جلوی اتاق گذر می‌کند و وارد اتاق می‌شود. با قدم های آهسته میز را دور می‌زند و پشت میز می‌ایستد. یکی دو ثانیه مکث می‌کند، نگاهی به صندلی می‌کند و رویش جای می‌گیرد. خودش را به جلو می‌کشد و در حالی که لپتاپ روی میز را باز می‌کند خطاب به وکیلش لب می‌زند:
    -هر چیزی که توی این دو سال اتفاق افتاده رو می‌خوام بدونم. گزارش این دو سال تا ظهر روی میزم باشه آقای کریمی.
    کمی مکث می‌کند و به خشکی لب می‌زند:
    -می‌تونید برید.
    آقای کریمی سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌آید. آهسته آهسته به سمت در می‌روم و وارد اتاق می‌شوم. در را می‌بندم و نگاه به آریایی که لحظه به لحظه از خود واقعی اش دورتر می‌شد می‌دهم. آریایی که با سردی و بی‌حسی عجین شده بود... آریایی که دیگر به سختی می‌شناختم...
    معرفی می‌کنم؛ آریای جدید... محصول دست دنیا و آدم هایش...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    ماشین را در پارکینگ پارک می‌کنم. دستگیره را می‌کشم و بعد از پیاده شدن در را آهسته می‌بندم. از پارکینگ بیرون می‌زنم که وایتی در حالی که سر و صدا می‌کند با ذوق به سمتم می‌آید... خم می‌شوم و از روی زمین برش می‌دارم. روی سرش را می‌بوسم و با انگشتم کمی قلقلکش می‌دهم...
    شب است و هوا هم سرد... به خودم می‌لرزم و از شدت سرما به قدم هایم سرعت می‌بخشم. نزدیک در خانه می‌شوم که با دیدن مردی که از خانه بیرون می‌زند لحظه ای در جایم خشکم می‌زند...
    مردی که سرش را تراشیده بود و روی قسمتی از سر و صورتش تتو داشت. لباس های چرم مشکی پوشیده بود و ظاهرش ناخودآگاه آدم را می‌ترساند...
    نگاهی گذرا به سر تا پایم می‌اندازد و از کنارم گذر می‌کند. ناخودآگاه با این فکر که آریا در خانه است و با این مرد تنها بوده می‌ترسم و به سمت داخل می‌دوم. وارد خانه می‌شوم و بی‌طاقت صدایم را بالا می‌برم:
    -آریا؟
    جوابی نمی‌گیرم. وارد سالن پذیرایی می‌شوم و دوباره صدایم را بالا می‌برم:
    -آریا؟
    چشمم به چراغ کتابخانه می‌افتد. سراسیمه به سمتش می‌روم و در را باز می‌کنم. با دیدنش که روی صندلی نشسته بود نفس راحتی می‌کشم و صدایم را اعتراض آمیز بلند می‌کنم:
    -آریا نمی‌شنوی صدات می‌زنم؟
    به آرامی سرش را بلند می‌کند و نگاهم می‌کند. پلک می‌زند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -چرا می‌شنوم.
    نفسم را ناباور بیرون می‌دهم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و توبیخ وار لب می‌زنم:
    -چرا جواب نمیدی پس؟ این مرده کی بود؟
    نگاهش را به کاغذهای روی میز می‌دهد. سر تکان می‌دهد و سرد و خشک جوابم را می‌دهد:
    -این مرده؟ یکی از کله گنده های خلاف شهر...
    ابروهایم را از تعجب بالا می‌برم. قدمی به جلو برمی‌دارم و گیج لب می‌زنم:
    -و اینجا چی کار می‌کرد؟
    -قراره در ازای یه پول هنگفت ایرج و واسم پیدا کنه.
    بیشتر تعجب می‌کنم. عمو اردلان خودش را فدا کرد که شر ایرج کنده شود؛ حالا آریا در به در دنبالش می‌گردد؟ با این کارش که ارزش کار پدرش را زیر سوال می‌برد!
    سرم را کج می‌کنم و با لحن معناداری می‌گویم:
    -پیدا کنه که چی بشه؟
    با لحنی بی‌تفاوت جوری که انگار از نظرش اشکالی ندارد و هیچ اهمیتی نمی‌دهد آهسته و عادی لب می‌زند:
    -که بکشمش!
    چشمانم از تعجب و ناباوری گرد می‌شوند. آریا است که این طور خونسردانه از قتل‌ یک آدم حرف می‌زند؟ حتی اگر آن یک نفر حیوانی مثل ایرج باشد...
    خنده ی ناباوری می‌کنم و سرم را به طرفین تکان می‌دهم:
    -جدی نمیگی.
    یک تای ابرویش را به عادت بالا می‌دهد و بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد:
    -تو می‌تونی جدی نگیری.
    به سمتش قدم برمی‌دارم. دست هایم را روی میز می‌گذارم و خم می‌شوم. سرم را تکان می‌دهم و عصبی و طلبکار لب می‌زنم:
    -یعنی چی آریا؟ می‌خوای قاتل شی؟
    -اگه کشتن ایرج از من یه قاتل می‌سازه پس‌ بله.
    قامتم را صاف می‌کنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و صدایم را ناباور بالا می‌برم:
    -یعنی چی آخه؟ بابات اون کار و کرد که تو رو از شر ایرج نجات بده... اونوقت تو خودت افتادی دنبال ایرج؟ یعنی بابات به خاطر هیچ خودشو فدا کرد؟
    -بابام کاری و کرد که همیشه عادت داشت انجام بده. زنده نگه داشتن من به هر قیمتی که شده. هزار تا بلا سرش اومد هزار تا پیرهن پاره کرد ولی نفهمید زندگی به زنده بودن نیست...
    سرم را ناباور تکان می‌دهم و سرزنش گر لب می‌زنم:
    -داری بی‌انصافی می‌کنی آریا... بابات اون کار و کرد چون نمی‌تونست یه داغ دیگه رو تحمل کنه...
    -منم دارم همین و میگم. چون نمی‌تونست یه داغ دیگه رو تحمل کنه پس ترجیح داد داغ خودش و بزاره رو دل بقیه.
    لحظه ای متعجب مکث‌ می‌کنم. واقعا متوجه نبود یا خودش را به آن راه می‌زد؟ دستم را به سمتش نشانه می‌گیرم و این بار عصبی فریاد می‌زنم:
    -اون این کار و کرد تا تو زندگی کنی... می‌فهمی بدبخت؟
    خونسرد نگاهم می‌کند. خونسردی اش حرصم را در می‌آورد. این که جوری رفتار می‌کند که انگار می‌خواهد یک کار عادی انجام بدهد حرصم را در می‌آورد. سرش را آهسته تکان می‌دهد و خونسرد لب می‌زند:
    -آره. کاملا می‌فهمم.
    نفسم را به صورت خنده ای عصبی بیرون می‌دهم. با دست به خودم اشاره می‌کنم و سعی می‌کنم آرامش کنم:
    -ببین؛ منم میخوام قاتل بابام بمیره... ولی نه این که با دستای خودم بکشمش... می‌خوام پیدا بشه و بره بالای دار. می‌خوام قانون این کارو انجام بده...
    لحظه ای متعجب خیره ام می‌شود و به یک باره سرش را بالا می‌گیرد و از خنده منفجر می‌شود. دیوانه وار می‌خندد در حالی که من حیرت زده نگاهش می‌کند. بعد از چند ثانیه خندیدن خنده اش را می‌خورد و در حالی که هنوز آثار خنده بر چهره دارد سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -قانون... درسته...
    از جایش بلند می‌شود. شروع به قدم زدن می‌کند و آهسته اما با دلی پر شروع به شکایت کردن می‌کند:
    -قانون کجا بود وقتی بابای تو مرد خانم وکیل؟ قانون کجا بود وقتی واسه من پاپوش دوختن؟ قانون کجا بود وقتی کیمیای بدبخت مرد؟ قانون کجا بود وقتی عمه ی من مرد؟ قانون کجا بود وقتی بابای هستی مرد؟
    در جایش می‌ایستد. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دهد و سرد و سنگین ادامه می‌دهد:
    -قانون کجا بود وقتی برادر من مرد...؟
    دلم از غمی که به روز سعی می‌کرد در کلامش پنهان کند می‌گیرد... درکش می‌کنم؛ دلش آرام نیست اما این هم راهش نیست!
    لب باز می‌کنم و درمانده می‌نالم:
    -اون وقت فرق تو با ایرج چیه؟
    سرش را به سمتم می‌چرخاند. پلک می‌زند و جوابم را می‌دهد:
    -دقیقا. الان بیشتر از هر وقت دیگه ای درکش می‌کنم و بهش حق میدم.
    تک خنده ای می‌کنم و بهت زده می‌گویم:
    -حق میدی؟
    -آره. حق میدم که تا انتقامش و نمی‌گرفت نمی‌تونست آروم بشه.
    سرم را تکان می‌دهم و طلبکار لب می‌زنم:
    -پس این چیزیه که تو فکرشی؟ انتقام؟ متوجهی داری میشی مثل خودش؟
    -من و با اون مقایسه نکن. من داغ دلم و رو خود طرف در میارم. اون قدر آدم هستم که بدونم گـ ـناه طرف پای عزیزش نیست.
    به سمتش قدم برمی‌دارم. صورتش را قاب می‌گیرم و به نرمی زمزمه می‌کنم:
    -آریا... منم دلم سوخته... منم ناراحتم ولی این راهش نیست...
    نگاهم می‌کند بدون آن که ذره ای گرمی‌ در نگاهش حس‌ کنم. لب باز می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -فیلم مردن بابات و دیدی؟
    چه ربطی دارد سوالش؟ مشکوک نگاهش می‌کنم و سرم را به طرفین تکان می‌دهم.
    -نه.
    -چرا؟
    -چون طاقتش و نداشتم.
    لبخند محوی می‌زند. سرش را تکان می‌دهد و ابروهایش را بالا می‌دهد.
    -آفرین... طاقتش و نداشتی...
    لبخندش را می‌خورد. چهره اش دوباره سرد و بی‌روح می‌شود و ادامه می‌دهد:
    -برادر من؛ برادر من توی دستای خودم تموم کرد... تو نتونستی فیلم مردن بابات و ببینی اما من مجبور بودم اون صحنه رو ببینم..‌‌. می‌فهمی؟
    -آریا می‌دونم چی میگی... منم اونجا بودم منم ناراحتم...
    چشم می‌بندد. یکی دو ثانیه بعد چشمانش را باز می‌کند و به همان خونسردی قبل می‌گوید:
    -نه... نمی‌فهمی... تو نمی‌تونی بفهمی وقتی برادرت جلوی چشمات جون میده و تنها کاری که از دست تو بر میاد نگاه کردنه یعنی چی...
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحنی جدی هشدار می‌دهد:
    -پس‌ واسه من دم از قانون نزن!
    ابروهایش را به هم می‌دوزد ومتفکر ادامه می‌دهد:
    -میگی کم خواب شدی؟ من کم خواب نشدم. من فقط می‌ترسم بخوابم. چون به محض این که می‌خوابم صورتش و می‌بینم در حالی که میگه آریا... من می‌ترسم... و منم هر بار فقط نگاه می‌کنم‌...
    دست هایش را روی دست هایم می‌گذارد. به آرامی دست هایم را از صورتش جدا می‌کند و از کنارم رد می‌شود. در کتاب خانه قدم می‌زند و صدایش را بالا می‌برد:
    -قانون و کی به وجود اورده خانم وکیل؟ ما... پس قانون نه از آسمونا اومده و نه خدا اون و فرستاده. پس وقتی خودمون قانون و درست کردیم خودمونم می‌تونیم تغییرش بدیم.
    در جایش می‌ایستد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -هر چند که اگه خدا هم قانونی می‌نوشت کشتن ایرج و حلال ترین کار ممکن می‌دونست...
    بدون آن که نگاهم می‌کند حرکت می‌کند و از کتابخانه خارج می‌شود. به میز تکیه می‌دهم و به رفتنش خیره می‌شوم. نمی‌خواهم؛ نمی‌خواهم هیولایی شود درست مثل ایرج؛ نمی‌خواهم دلش با کینه و نفرت پر شود... چون اول از همه خودش را نابود خواهد کرد...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و به این فکر می‌کنم که باید با این آریای بی‌روح و احساس چه کنم... چه کنم که آریای قبل؛ آریای شر و شیطان را برگردانم؟ چه کنم که دوباره او را به زندگی امیدوار کنم؟
    ***
    در راهرو قدم برمی‌دارم. به خاطر خالی بودن خانه صدای قدم هایم دوبرابر شده... نگاهی به خانه ای که خالی از وسایل شده بود می‌اندازم... خانه ای که حتی با وجود بودن وسایل در آن باز هم بی‌روح شده بود... جلوی در اتاق می‌ایستم. نگاه به آریا که در بالکن اتاقش ایستاده بود و به کارگرهایی که برای اسباب کشی آمده بودند زل زده بود می‌دهم...
    امروز اسباب کشی داشتیم. یعنی خانه دیگر خالی شده بود و ما هم تا چند لحظه ی دیگر از اینجا می‌رفتیم. آن هم برای همیشه. آریا چند روز پیش خیلی جدی گفته بود قصد دارد خانه را عوض کند و حتی نظر من را هم نپرسید. تنها توضیحی که داد این بود که دیگر دلش نمی‌خواهد در این خانه بماند و از من خواست فقط خانه ای مناسب پیدا کنم. تنها خواسته هایش هم این بود که اولا خانه به هیچ وجه راه پله نداشته باشد و دوم این که بزرگ باشد. چون در خانه ی بزرگ؛ بزرگ شده نمی‌تواند در خانه های کوچک طاقت بیاورد...
    اولین باری که به این خانه آمدم را خوب به خاطر دارم. شبی بود که از خانه دزدی شد و خانه هنوز پر بود از آدم ها... آدم هایی که حالا در آغـ*ـوش سرد خاک خوابیده بودند...
    در این خانه یک زمانی خانواده وجود داشت؛ خانواده ای که حالا دیگر نابود شده بود... در این خانه زمانی امید وجود داشت؛ یک نفر بود که به همه امید میداد و حالا آن یک نفر رفته بود... رفته بود و امید را هم با خود بـرده بود...
    گلویم را صاف می‌کنم و آهسته لب می‌زنم:
    -آریا؟
    سرش را به سمتم مایل می‌کند و منتظر می‌ماند. قدمی به جلو برمی‌دارم و می‌گویم:
    -دیگه باید بریم.
    به طور کامل به سمتم می‌چرخد. سرش را آهسته تکان می‌دهد و از بالکن بیرون می‌آید. در وسط اتاق می‌ایستد و نگاه سردی به اطراف اتاق می‌اندازد. اتاقی که بچگی و نوجوانی اش در آن گذشت و حالا آخرین باری بود که آن جا بود... همه ی وسایل را جمع کرده بود اما تمام خاطراتش را آن جا به جا گذشته بود...
    بعد از چند لحظه به سمتم می‌آید؛ از کنارم رد می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. در راهرو می‌ایستد و نگاهش روی اتاق آراد که آن را هم خالی کرده بودیم ثابت می‌ماند. گفته بود همه چیزش را به نیازمندان بدهند. هیچ نشانه ای از او باقی نگذاشت؛ انگار که هیچ وقت وجود نداشته... تنها چیزی که از او ماند یک گردنبند فاخته بود که آن را هم من نگه داشتم... نگه داشتم تا یادش بیندازم روزی برادری هم داشت...
    یک بار گفته بود اولین باری که یک تلنگر به او خورده و فهمیده عاشق شده در آن اتاق بوده... وقتی هم برای اولین بار اعتراف کرده عاشق شده باز هم در آن اتاق بوده... شاید در آن اتاق بیشتر از اتاق خودش خاطره داشته باشد که آن ها را هم قرار است در همان اتاق رها کند...
    نگاه از اتاق می‌گیرد و آهسته آهسته در راهرو قدم برمی‌دارد. بالای راه پله می‌ایستد؛ کمی با مردکه هایش اطراف را نظاره می‌کند و از پله ها پایین می‌رود. همان طور که به در و دیوار خانه ای که در آن بزرگ شد نگاه می‌کند از پله ها پایین می‌رود و از در رد می‌شود. پشت سرش از خانه خارج می‌شوم؛ از او سبقت می‌گیرم و به سمتش می‌چرخم.
    در جایش می‌ایستد. بدون آن که بچرخد سرش را می‌چرخاند و از طریق در به داخل خانه نگاه می‌کند. آن قدر نگاهش ثابت می‌ماند تا یکی از کارگرها به سمت خانه می‌رود و در را آهسته می‌بندد... صدای بسته شدن در بلند می‌شود و در بسته ارتباط چشمی آریا با خانه را برای همیشه قطع می‌کند...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    پنج سال بعد

    نفسم را با حرص بیرون می‌دهم. به سمت قاضی می‌چرخم و صدایم را عصبی بالا می‌برم:
    -اعتراض دارم آقای قاضی!
    چکشش را برمی‌دارد. روی میز می‌کوبد و با تحکم لب می‌زند:
    -وارد نیست!
    دوباره نفسم را با حرص بیرون می‌دهم. نگاه به دادستانی که با لبخند کجی نگاهم میکرد می‌دهم. فکر می‌کند می‌تواند حریف من و زبان درازم شود؟ کور خوانده. از وقتی جلسه ی دادگاه شروع شده حرف ها و بهانه های بی‌خودش مدام روی اعصابم است. اگر دستم بود که چکش قاضی را برمی‌داشتم و بر سرش می‌کوبیدم تا جانش در بیاید...
    از جایش بلند می‌شود. شروع به قدم زدن می‌کند و خطاب به قاضی می‌گوید:
    -اینجور که ما فهمیدیم قاتل...
    این بار دیگر از کوره در می‌روم. وسط حرفش می‌پرم و بی‌طاقت خطاب به قاضی فریاد می‌زنم:
    -اعتراض دارم قربان! هنوز جرم موکل من اثبات نشده ایشون به چه حقی اسم قاتل روی موکل من می‌ذارن؟
    قاضی این بار با حرفم موافقت می‌کند. دادستان را مخاطب قرار می‌دهد و جدی لب می‌زند:
    -حرفتون رو اصلاح کنید جناب دادستان.
    دادستان لبخند معناداری به رویم می‌زند. انگار فقط می‌خواهد مرا حرص دهد! بار اولش هم نیست. نمی‌دانم چه پدر کشتگی ای با من دارد!
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -بسیار خب. با توجه به تحقیقات صورت گرفته متهم و مقتول شب قبل از قتل توی مهمونی یکی از دوستانشون با هم بحث جدی ای داشتن. شهادت ها نشون میده متهم خیلی واضح مقتول و تهدید به قتل‌ کرده...
    نگاهم را به نقطه ی نامعلومی می‌دهم و می‌گویم:
    -اعتراض دارم عالیجناب. هر کسی توی عصبانیت این و میگه. این یه اصطلاحه که موقع عصبانیت استفاده میشه. من و شما هم می‌تونیم ناخواسته این و بگیم.
    چکشش را دوباره می‌کوبد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -وارد نیست.
    اصلا کاش می‌توانستم آن چکش با بر سر خود قاضی بکوبم. نگاه ازش می‌گیرم و دادستان هم مشغول یاوه گویی هایش می‌شود. نگاه به موکلم که یک دختر نوزده ساله است می‌دهم و لبخند گرم و اطمینان بخشی به رویش می‌زنم. بیچاره از استرس رنگ به رخ ندارد. حق هم دارد. به جرم قتل دوستش اینجاست. دوستی‌ که چند روز پیش با هم بحث جدی ای کرده اند و دوستش روز بعد به قتل‌ رسید. آلت قتاله که همان چاقو بود در کیف موکل من پیدا شد اما اثر انگشتی رویش نبود. اثباتش سخت است اما من می‌توانم. از این سخت ترش را هم گذرانده ام...
    جلسه ی دادگاه به پایان می‌رسد و قاضی دادگاه را به یک وقت دیگر موکول می‌کند. بعد از آن که کارهای اداری را انجام می‌دهم با عجله از دادگاه بیرون می‌زنم. از شانس بدم همین امروزی که هزارتا کار دارم مصادف شد با جلسه ی دادگاه...
    ***
    ماشین را در پارکینگ خانه پارک می‌کنم. با عجله پیاده می‌شوم و به سمت خانه می‌دوم. در را باز می‌کنم و اولین کاری که می‌کنم این است که مقنعه ام را از سرم بکنم.
    -ببین... مامانی هم اومد...
    نگاه به خانم محمدی؛ پرستار بچه هایم می‌دهم. پسر هفت ماهه ام را در بغـ*ـل داشت در حالی که او هم با لبخند نگاه به من داده بود و منتظر بود به سمتش بروم.
    چهره ی مشتاقش را که می‌بینم دلم ضعف می‌رود برایش. کیفم را روی زمین پرت می‌کنم و در حالی که به سمتش می‌روم با ذوق صدایم را بالا می‌برم:
    -جوجم... یکی یه دونم... عمرم...
    دست هایش را به سمتم دراز می‌کند و با تقلا کردنش نشان می‌دهد دلش بغـ*ـل می‌خواهد. بیشتر از این منتظرش نمی‌ذارم. دست دراز می‌کنم و او را به آغـ*ـوش می‌کشم. گونه اش را محکم می‌بوسم و با لـ*ـذت لب می‌زنم:
    -اوفیش... خستگیم در رفت...
    رو به روی خودم می‌گیرمش و نگاه به چشمان عسلی خوش رنگش می‌دهم. دستی روی موهای قهوه‌ی ای رنگش می‌کشم و برایش شکلکی در می‌آورم. با ذوق لبخند می‌زند و سرش را روی شانه ام می‌گذارد. نگاه به خانم محمدی می‌دهم و می‌گویم:
    -امروز چطور بودن؟
    نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -والا چی بگم خانم جاوید...
    به خنده می‌افتم و با خنده می‌گویم:
    -دوباره آریانا؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -والا خانم جاوید هر چی پسرتون آرومه به جاش خواهرش تلافی‌ کرده. به خدا صبح تا شب صدا از این پسر در نمیاد ولی امان از آریانا... من هی میگم پیش فعاله یه دکتری ببریمش شما میگین نه...
    بـ..وسـ..ـه ی محکم دیگری روی سر پسرم می‌گذارم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم:
    -آره مامانی؟ بازم آروم بودی؟ آره... پسرم آرومه...
    نگاه به خانم محمدی می‌دهم و با خنده می‌گویم:
    -پیش فعال نیست خانم محمدی سر باباش رفته. باباشم همین طور هار و فضول بوده.
    نوچی می‌کند و با لحن معناداری جوابم را می‌دهد:
    -والا خانم جاوید یه بار مادرتون گفت شما هم شیطون بودی...
    سرم را به معنای تایید تکان می‌دهم و به خنده می‌افتم.
    -آره منم خیلی شیطون بودم ولی بهتره فضول بودن آریانا رو بندازیم سر باباش...
    پشت بند حرفم همراهم به خنده می‌افتد. چشم می‌بندم و پسرم را بیشتر به خودم فشار می‌دهم. آخ که وقتی بغلش می‌کردم آرامش ذاتی اش را به تمام تنم تزریق‌ می‌کرد و تمام وجودم را گرم می‌کرد... با این که هنوز حرف نمی‌زد اما با خونسردی و آرامشش مهارت خاصی در آرام کردنم داشت... بنده‌ ی خدا گرسنه اش می‌شد؛ پوشکش کثیف‌ می‌شد؛ هیچ صدایش در نمی‌آمد... یک بار نشد نصفه شب باعث شود از خواب بیدار شوم... برعکس آریانا که حسابی زجرم داد و سرش خون دل خوردم...
    -مامانی...
    با شنیدن صدای خود حلال زاده اش به سمتش‌ می‌چرخم. لباس عروسی که تنش می‌بینم متعجبم می‌کند. چشمانم را گرد می‌کنم و ناباور لب می‌زنم:
    -این چیه آریانا؟
    لب باز می‌کند و کنجکاو می‌گوید:
    -مگه علوسی خاله هستی نیس؟
    هست. امشب عروسی هستی است... هستی ای‌ که بالاخره قرار است بعد از مدت ها رنگ خوشبختی را ببیند. هستی‌ ای که مدت ها در همان حالت شوک زدگی ماند و تنها چیزی که توانست او را به حرف بیاورد گردنبند فاخته ای بود که آریا وقتی به دیدنش رفت در گردنش آویزان کرده بود... هستی ای که امروز به یک دختر سرسخت و محکم تبدیل شده. هستی ای که سیلی روزگار از او یک دختر قدرتمند ساخته و من حسابی به این هستی جدید افتخار می‌کنم‌...
    و آریا؛ یکی دو سال طول کشید تا آریا آریای تقریبا قبل شود... آریایی که بالاخره احساسش برگشت؛ اما غمش ماند... چشمان غمگینش برای همیشه در صورتش باقی ماند... شاید اگر قبول می‌کرد برای یک بار هم که شده به بهشت زهرا برود این گونه نمیشد... اما هیچ وقت پایش را آنجا نگذاشت...
    صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -چرا هست ولی شبه! از الان لباس پوشیدی که چی بشه؟
    -می‌خوام بابایی ببینه.
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -بابات ببینه که چی بشه؟
    -وقتی میبینه خوشگل کلدم بیشتر ماچم می‌کنه.
    سرم را بالا می‌اندازم و بی‌حوصله جوابش را می‌دهم:
    -لازم نکرده بابات به اندازه کافی ماچت می‌کنه دیگه نیازی به این لوس بازیا نیست.
    دستانش را به کمرش می‌زند. اخم می‌کند و می‌گوید:
    -گفتم می‌خوام بابایی ببینه.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و کلافه صدایم را بالا می‌برم:
    -آریانا بابات کجا بود حالا؟ برو در بیار تا کثیفش نکردی. بابات شب می‌بینه.
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند:
    -کثیف شه بابایی بلام میخله.
    -همین بابات تو رو لوست کرده.
    بی‌اعتنا به من که صدایش می‌کردم لباسش را در بیاورد شروع به دویدن در خانه می‌کند. اشتباه کردم به حرف آریا گوش دادم. باید حتما او را به مهد می‌بردم تا بلکه کمی عاقل شود.
    نگاه دوباره ای به پسرم می‌دهد. آن قدر عسلی چشمانش را دوست دارم که دلم می‌خواهد آن ها را از حدقه در بیاورم و بخورم... برایم می‌خندد و من دوباره دلم ضعف می‌رود. محکم می‌بوسمش و به دست پرستار می‌دهمش.
    سالن پذیرایی را رد می‌کنم و در حالی که به سمت راهرو می‌روم در حیرت می‌مانم که آریانا چگونه قدرت این کار را دارد که در عرض یک روز خانه ی به این بزرگی‌ را تبدیل به بازار حراجی کند؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا