کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
جلو اومد و توی جشمام زل زد و با پوزخند گفت:
-مثل اینکه خیلی دوست داری نقش بازی کنی نه!؟!؟!
چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم خودم رو اروم کنم....چشمام رو باز کردم و زل زدم توی چشماش...تا اخرین لحظه که از اون مسافر لعنتی برگشتیم خوب بود...
مهربون بوداما همین که پاش رو تو خونه گذاشت دوباره سگ شد..دوباره شد همون ارشاویر اول ازدواج...هه....
اروم و خونسرد گفتم:
-خیلی ناراحتی که خواهر و شوهر خواهر و بچشون دارن میان برو جای دیگه...می گم شیفت داری....
دستم رو گذاشتم توی دهنم و حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
-اوه اوه اوه نمیشه چون ارام امار داره تو کی شیفت داری کی نداری..اوووووووم می تونی بری بیرون وتا اخر شبم نیای منم می گم نمی دونم کجاست چون دیگه دلم نمی خواد دروغ بگم...بعد اراممم که می شناسی میره میزاره کف دست نسرین جون حالا خر بیار و باقالی های ارشاویر خان رو بار کن...چطوره؟!!؟!
در اخر دست به سـ*ـینه ایستادم و با پوزخند زل زدم تو چشماش...یه صد ثانیه نکشید از عصبانیت سرخ شد بود...
پوزخندم عمیق تر شد...پشتم رو بهش کردم و گفتم:
-سه ساعت دیگه می رسن...
در اتاق رو پشت سرم بستم و دوباره برگشتم به اشپرخونه...
برنج رو دم کردم و زیرش رو کم کردم...مرغم گذاشتم بپزه....زیر همش رو کم کردم و به سمت اتاقم رفتم...لباسا رو براشتم رفتم تو حموم...حمومم یه 20 دقیقه ایی طول کشید...
از حموم که بیرون اومدم بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم موهام رو توی حوله ام پیچیدم و به اشپرخونه رفتم..
مرغ اماده شد بود....به شکل و حالت دلخواه درستش کردم و گذاشتم توی فر تا سرد نشه...
برنج رو هم کشیدم و روش رو با برنج زعرونی شده و چندتا چیز میز دیگه تزئین کردم و توی فر گذاشتم...
سوپ اماده رو روی شعله گذاشتم تا درست شه...وسایل سالاد رو روی اپن گذاشتم و شروع کردم به خورد کردن...
***
سرم رو پایین انداختم و رو به رضا گفتم:
-چیه نکنه فکر کردی خونه رو می خوام بالا بکشم..
بدون رو در بایسی و رک گفت:
-اره...فکر نمی کردم چیزی از شهاب یادت مونده باشه که الان وصیت نامه اش یادته...
نفسم رو عمیق و لرزون بیرون فرستادم و گفتم:
-همونم که هنووزه شهاب کل زندگیمه...
حرف رو عوض کردم:
-بیخیخی..حالا انجام میدی؟!کمکم می کنی!؟
از جاش بلند شد و همونطوری که به سمت در اتاق می رفت گفت:
-اره..همونطوری که میخوایی.تا قبل از ماه رمضون کاراش رو راه میندازم...فقط...
اما هیچ حرفی نزد و از اتاق خارج شد...شونه بالا انداختم...
رو به ایینه کمی ریخت و قیافه ام رو بررسی کردم..از اتاق بیرون زدم..ارشا کنار ارتام رو زمین نشسته بود و داشت باهاش بازی می کردم...هر از گاهی هم قهقه اشون کل خونه رو برمی داشت..همین که از اتاق خارج شدم ارتام طبق معمو از جا پرید و داد زد:
-زنداییی بهی...
لحنش به حدی کودکانه و شیرین بود که دلم نیومد بزنم تو ذوقش و مثل همیشه بگم کوفت زندایی بهی...و البته اینم اضافه کنم که مدیونمین که فکر کنین خودم از این زندایی لـ*ـذت نبردم...
ارتامم مثل ارام شیطون و بازی گوش شده..اولا فکر میکردم خود ارام یادش میده اما بعد انقدر به رضا گیر دادم که اعتراف کرد نه اقا خودش این کلمات رو اختراع میکنه...خیلی بچه باهوشی بود..فکر کنم به داییش رفته...
بعد از کمی گپ زدن و کنار هم نشستن و خندیدن بالاخره ارام ساز رفتن زد که این رضا خان ما هم زن ذلیل گفت رو چشمم خانوم...فقط مونده بود این زن بیشعورش رو کول کنه ببره والا...زن زلیل
ولی نمی دونم چرا حس کردم ارام کمی باهام سخت و سر و سنگین برخورد کرد....بی خیخی...شونه ایی بالا انداختم و در خونه رو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
چادر و روسری ساتنم رو هم زمان از سرم کشیدم و پرت کردم رو میل..دقیقا کنار ارشا..اما پرش هم به پر ارشا نخورد...بی خیال شونه بالا انداختم و شروع کردم به جمع کردن وسایل....اشغال اخرین بشقاب رو خالی کردم تو سطل...گذاشتمش رو اپن...هنوز به در اشپزخونه نرسیدم که حرف ارشا میخکوبم کرد:
-چه غلطی داشتین تو اتاق با رضا میکردین!؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-من باید برای تو تعریف کنم!؟!یا نه توضیح بدم!؟
با خشم از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت:
-ارع..باید واسه منی که شوهرتم و اسمت شناسنامه ام رو خط خطی کرده توضیح بدی..فهمیدی!؟
کلمه اخر رو با فریاد و نعره گفت...اما من گستاخ و بی پروا گفتم:
-دَخلی به من نداره شناسنامه تو خط خطی شده..برو شکاتش رو به اون مافوق بکن نه من..در ضمن هیچ ربط و سنمی بین خودم و تو نمی بینم که بخوام توضیح بدم تو اتاق داشتم چی به رضا می گفتمم...و چی کار می کردیم...
پشتم رو بهش کردم و به سمت اشپزخونه قدم برداشتم...دستای قویش روی بازوی چپم..دقیقا روی زخم و بخیه اون درگیری قرار گرفت و محکم فشار داد..به عقب پرتابم کرد و تو اغوشش فرود اومدم..
اغوشی که فقط طعم تلخ ناامیدی و خــ ـیانـت رو می داد...اغوشس که مال من نبود...مال اون دختر خاله مظلوم و ساکتش بود..خاطره..دختر دایی مامانش...این اغوش مال کسیه که ارشا دوسش داره و اونم ارشا رو دوست داره ..نه من...نه منی که الان به تهمت تباهـ*کاری تو اغوشش گرفتار شدم....با اینکه عاشق گرمی اغوششم.....بااینکه بد بهم ارامش میده..اما تقلا کردم تا به عشقش خــ ـیانـت نکنه....خاطره گـ ـناه داشت...
تقلا کردم...بی توجه به درد بازوم تقلا کردم و گفتم:
-ولم کن ارشا...
زیر گوشم غرید:
-میخوایی نشونت بدم شوهر واقعایی کیه و چیه؟!می خوایی شوهر واقعی شم!؟شوهر واقعی شم تا تو جرئت نکنی با شوهر خواهر من لاو بترکونی...
دلم نمی خواست به جمله هایی که با بیرحمی قلمب ور هدف می گرفت توجه کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    بچه ها یه سوال...پست کوتاه باشه یا بلند !؟اگه بلند باشه مشکلی داره براتون!؟خودم رمان انلاین نخوندم درست نمی دونم...ممون می شم بهم بگین..سپاس
    ***
    پوزخند زدم و ناباور گفتم:
    -تو به دوست چندین و چندساله خودتم شک داری؟!
    رهام کرد و تو صورتم فریاد کشید:
    -اره..شک داره..چون به ه*ر*ز*گ*ی تو ایمان دارم..چون مطمئنم که بخوایی می تونی مردی به سر به زیری رضا ور از راه به در کنی..که از زن و زندگیش دست بکشه..مطمئنم...

    زانوهام سست شد از صراحت کلامش..دستش انداختم رو اپن تا نیوفتم اما به جای اپن بشقاب ها زیر دستم قرار گرفت و به سمت زمین هدایت شد...همین تلنگر بود واسه ارشا که دوباره به سمتم هجوم بیاره...
    ارشا-زنیکه وقیح هی هیچی بهت نمیگم..هی بهت راه میدم که هر گ*ه*ی دلت می خواد بخوری!؟فکر کردی من بلند نیستم بزنم!؟بشکونم..داد برنم؟!صدای من از تو خیلی بلند تره..خیلی...زورمم زیاد تر...
    و اولین سیلی همسرم بعد از چند وقت ارامش و راحتی روی صورتم نشست...اما همچانان سعی کردم به خودم مسلط باشم و عقب نکشم....رو بهش گفتم:
    -چطوری میتونی به مردی به پاکی رضا چنین تهمتی بزنی!؟اون حتی سرش رو هم بلند نمی کنه به نگاه خواهرانه بهم بندازه...اون...ح..ت...ی....
    با تودهنی محکم ارشاویر حرف تو دهنم ماسوند.....درد گرفت..... حس میکردم دندونام لق شدن..
    تو صورتم فریاد زد:
    -نه مثل اینکه واقعا یه چیزایی هست که تو اینطوری داری ازش دفاع میکنی!؟!
    ضربه محکمی به زانوم زد که خم شد و روی زمین افتادم...لگد بعد رو به پهلوم زد که کاملا روی شیشه های شکسته بشقاب های میوه خوری فرود اومدم...ضربه های دردناک و محکم بعدیش روی پهلو و شکمم فرود میومد که فقط جواب من بهشون گاز گرفتن محکم و دردناک لبای متورم بود...
    خشمگین گفت:
    -دختره ه*ر*ز*ه زندگی من رو خراب کردی بست نبود..می خوایی زندگی ارام رو هم خراب کنی!؟
    ضربه های دردناک و محکمش به معده و شکمم خونی رو به دهنم میاورد که لجوجانه پسش می زدم....اما اون سرتق تراز من بود و خودش رو از بین دندونام و لب بی حس شده ام بیرون کشید....ارشاویر بی توچه بعد از چند ضربه انگار دلش اروم گرفته خسته شد و خودش رو روی مبل ولو کرد...
    درد ضربه هایی که به بدنم میزد خیلی بد تر از اونی بود که به شیشه خورده های تو بدنم توجه کنم..لبم رو به دندون گفتم و بدون ذره ایی تعلل از جام بلند شدم و نشستم و تکیه زدم به دیوار....مزه ی مسخره خون تو دهنم حال بدم رو تشدید میکرد....حالت تهوع رو هم به همه بدبختیام اضافه میکرد...
    به سختی رو به ارشا که از جا بلند شده بود و داشت به سمت اتاقش می رفت گفتم:
    -وصیت شهاب...
    برگشت سمتم..چشمام رو انداختم روی پاش..دلم نمی خواست چهره اش رو ببینم:
    -خیلی وقت گذشته..یکی از وصیت هاش رو به رضا گفتم انجام نده.دلم می خواست خودم انجام بدم...امروزم به رضا اینا گفتم بیاد..تو اتاقم در مورد همینا حرف می زدیم...صدامون رو هم برای بین کار نگه داشتم که اگه مشکلی داشتم دیگه مزاحم رضا نشم...
    گوشیم رو از روی میز تلفن کنار دستم برداشتم و روی زمین سر دادم به سمت پاش..به پاش برخورد کرد و ایستاد...خم شد گوشی رو برداشت و وارد اتاقش شد...
    تازه مهلت فکرکردن پیدا کردم...فکر کنم به تن خستم..فکر کنم به مغز خسته و بد تر از اون قلب که هنوز که هنوز با بی توجهی کامل لگد مال میشه...خستم..به خدایی همون خدا بالا سر خسته ام...خدا..به خودت قسم بریدم دیگه..نمی کشم...نمیکشم..خدا نمی تونم...تموم شد..تمام طاقت و صبرم تموم شد...خدا میشنوی؟!
    خدایا...صدام رو میشنوی!؟
    خدا بگو...نه خدایا خواهش می کنم بگو گـ ـناه من چیه؟!گـ ـناه من چیه که چندسال تهمت بدکاری رو باید تحمل کنم!؟گـ ـناه من چیه؟!منی که حتی دست از پا خطا نکردم...منی..منی اگه به نگاه چپ روم بود رو کور می کردم...که هرز نرم..هرز نیام و در اخر هـ*ـر*زه نشم اما چرا به اسونی بهم تهمت ه*ر*ز*ه بودن می زنن!؟!چرا...خدایا چرا!؟
    خدا یه این قلبم عاشقم که هنوز که هنوز حتی با این ضربه هایی که امشب ارزش خوردم بازم عاشقه و هنوز هم پابرجاست رحم کن...رحم....
    خدایا قلبم درد میکنه..عشقم..اره عشقی که 12 سال دارم تو قلبم تحمل می کنم....داره بهم تهمت می زنه...تهمت...خدا...
    من به درک چطور میتونه به رضا این تهمت ها ور بزنه...چطور..شوهر خواهرش..کسی که عاشق خواهرشه...کسی من بهش لقب زن ذلیل رو دادم و پیش خودم و خودش و ارام مسخره اش می کنم...چطور میتونه نگاه عاشقانه اش رو به ارام نبینه...چطور می تونه از رو نگاهی که بهم نمی دازه تهمت بزنه بهمون..چطور می تونه شوخی و خنده راحتیامون رو بزاره پای.....
    دستم رو به لب اُپن گرفتم..اما نتونستم...روی بازوری چپم احساس گرمی و خیسی می کردم...لباسامم که کلان داغون شدن همه پاره شدن هم خونی...سارافونم قسمت پهلو هام کمی خونی بود....تازه درد و سوزش شیشه هایی که تو جای جای بدنم رفته بود رو حس می کردم..دوباره دستم رو گرفتم به اپن..دلم نمی خواست تو همچنی وضعیت فلاک باری ببینتم...دلم نمیخواست...
    -یـــــــــــــــا عــــــــــلـــــــــــی
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    رو پام ایستادم....
    -الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم کثیراً کثیراً
    قدم اول رو برداشتم...رو فرشیم پام بود و شیشه ها تو پاهام نمی رفت...
    - الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم کثیراً کثیراً
    قدم دوم رو با کمک اپن برداشتم..
    -اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْـخَـفـآءُ وَ انْـکَـشَـفَ الْـغِـطآء
    قدم بعدی رو برداشتم و زمزمه کردم:
    -وَ انْـقَـطَـعَ الـرَّجـآءُ وَ ضـاقَـتِ الاْ رْضُ وَ مُـنِـعَـتِ السَّـمـآءُ وَ اَنْتَ الْـمُـسْـتَـعـانُ وَ اِلَیْکَ الْـمُـشْـتَـکـى وَ عَـلَـیْـکَ الْـمُـعَـوَّلُ
    چند قدم تا در اتاقم فاصله داشتم..ادامه اش رو با نفس نفس گفتم:
    -فِـى الـشِّــدَّةِ وَ الـرَّخــآءِ اَلـلّـهُمَّ صَـلِّ عَـلى مُـحَـمَّـد وَ الِ مُـحَـمَّـد
    -اُولِــى الاْمْرِ الَّــذینَ فَـرَضْـتَ عَـلَـیْـنا طـاعَـتَـهُـمْ وَ عَـرَّفْـتَـنـا بِـذلِکَ
    خودم رو اویزون به چهارچوب در اتاق کردم..زانوهام داشت خم میشد...من این رو نمی خواستم..زانو نفهم خم نشو....ناله کنان ادامه دادم:
    -مَـنْـزِلَـتَـهُـمْ فَـفَـرِّجْ عَـنّـا بِـحَــقِّــهِــمْ فَــرَجـاً عـاجِــلا قَــریـبـاً کَـلَـمْـحِ الْـبَـصَرِ
    -اَوْ هُـوَ اَقْـرَبُ یا مُـحَـمَّـدُ یـا عَـلِىُّ یـا عَـلِـىُّ یـا مُـحَـمَّـدُ اِکْـفِـیـانـى
    در اتاق ارشا باز شد و خودش رو بیرون کشید...همون لحظه زانوهام خم شد...با زانو افتادم رو زمین ادامه دادم:
    -فَـاِنَّـکُـما کـافِـیانِ وَ انْـصُـرانـى فَـاِنَّــکُما نـاصِـرانِ یــا مَــوْلانـا یـا صاحِب الزَّمانِ
    -الْـغَـوْثَ الْـغَــوْثَ الْـغَــوْثَ اَدْرِکْـنـى اَدْرِکْـنـى اَدْرِکْـنـى
    با عجله جلو اومد و زیر یغلم رو گرفت و با اخم از جا بلندم کرد..در اتاق رو باز کرد و من رو به داخل برد و روی تخت خوابوندم کل وجودم تیر کشید...درد داشتم اما ارشا بی توجه بیرون رفت...ادامه دادم:
    -الـسّــاعَـةَ الـسّــاعَــةَ الـسّــاعَــةَ الْـعَـجَـلَ الْـعَـجَـلَ الْـعَـجَـلَ
    یـا اَرْحَــمَ الــرّاحِـمـیـنَ بِــحَـقِّ مُـحَـمَّـد وَ الِـهِ الـطّـــاهِـــریـنَ
    خدایا دیدی..دیدی لهم کرد...دیدی رفت...خدایا من رو با این حالم ول کرد و رفت...
    مغزم تو بیخم کرد:
    -خاک بر سرت بهار..خاک برسر ضعیفت...برو بمیر....واقعا بمیر که عرضه نداری از پس خودتم بر بیای..کجاست اون بهاری که جلو هیشکی سر خم نمیکرد...کجاست اون بهاری که چند ساعت زیر مشت و لگد بود...تا صبح تو کوچه ولت کردن.....خودت رو به خونه رسوندی...اخ نگفتی...خم نکردی کمرت رو...هیچی....
    قلبم جواب داد:
    -می دونی چرا بهار...چون 10 سال پیش...5سال پیش کمرت نشکسته بود..کمرت خم نشده بود...بابات تو گوشت نزده بود...باربد تو دهنت نزده بود...وقتی بهت تهمت زدن...شکست..خم شد..از بین رفت....دیگه تو اونن بهار قوی نیستی...اونی اگه کل دنیا سرش بریزن سرش و کتکش بزنن اخم نمی گفت..تو دیگه اون نیستی..عوض شدی....عوض...
    از درون فریاد زدم...رو به جفتشون فریاد زدم:
    -نه....اره درسته...شکستم....داغون شدم..دیگه حس می کنم قلبم نمی تپه...هیچی نیستم اما من هنوز همون بهار...همونی که همه مثل سگ ازش می ترسیدن..من می تونم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    مرسی از همراهیتونن....
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ,
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    مرسی واقعا..
    ممنون که هستین...فقط اگه نظر بدین دیگه عالی تر میشه..
    راستی دیگه ور به پایانه رمان...فقط یه درخواست اگه قسمتی از رمان کلمه ایی بد...جاش خوب نیست..کلمه یا جمله بهتری سراق دارین حتما بهم بگین...ممنون
    ***

    دستم رو ستون بدنم کرد...خودم بالا کشیدم و محکم اما اروم گفتم:
    -یاحسین(ع)...
    خودم رو بالا کشیم م روی تخت نیم خیز شدم...اروم اروم به سمت لبه تخت رفتم..به کمک تاچ تخت بلند شدم...زیر لب ایه الکرسی رو زمزمه کردم و اروم اروم با درد به سمت دستشویی قدم برداشتم...
    با کلی درد ناله های ریز و ظریف دهن و صورتم رو شستم....
    از دستشویی خارج شدم و اروم اروم به سمت کمدم رفتم تا لباسم رو عوض کنم و شیشه ها رو از تو بدنم در بیارم....با سلام و صلوات خودم رو به میز ارایش و بعد از اون به کنارش کمدم یعنی رسوندم..همین که دستم رسید به در کمد در اتاق بی هوا باز شد و از ترس فقط هین کشیدم..اخه دستام به شدت درد می کرد و نمی تونستم بزارمش رو قلبم وگرنه دریغ نمی کردم...
    ارشا بی هوا با عجله وارد اتاق شد..به کاسه اب...یه کیف همراه خودش اورده بود...از صدای هینم نگاهش افتاد بهم..تا من رو دید اخمی بدی کرد و وسایلیش رو روی عسلی گذاشت....
    به سمتم اومد و گفت:
    -چرا از جات بلند شدی!؟
    با غدی گفتم:
    -منم خوبم ..واسه چی باید رو تخت میوندم...
    حالا صدام از درد مثل سگ داشت می لرزیدا....دروغگویی ام واسه خودم..
    دست انداخت پشت کمرم و به سمت جلو هدایتم کرد...سعی کرد کل وزنم روی خودش باشه...اما من سعی می کردم خودم راه برم و به اون تکیه نزنم ...اما نا خود اگاه این اتفاق میوفتاد...
    روی پهلوم دست انداخت و روی تخت نشوندم....دستش رو دقیقا گذاشت روی یکی از خوده شیشه هایی که تو بدنم رفته بود و از درد فقط صورتم و جمع کردم و لبم رو گاز گرفتم تا یهو ناله ایی ازش خارج نشه...
    وقتی این حالاتم رو دید زیر لب گفت:
    -دروغ گو...داری از درد می میمری...بعد می گمی من خوبم...دراز بکش...
    دستش گذاشت رو شونه ام مجبودم کرد دراز بکشم.....در همین بین با درد گفتم..الیته کاملا ناخود اگاه حواسم نبود از دهنم پرید:
    -من این دردای زیر عادت دارم..ولی خیلی وقته تجربه ای نکردم...بدنم پرو شده...
    به حرف خودم خنده ایی کردم..البته بیشت شبیه زهر خند بود..تا خنده...والا..
    خودش سارافنم رو از تنم در اورد...دستش رفت سمت یر سارافونیم که سریع جلوش رو گرفتم و گفتم:
    -چی کار ب لباسام داری!؟
    بدون اینکه نگاهی به من بنداره یا هر چی دیگه گفت:
    -می خوام شیشه ها رو از بدنت در بیارم...
    سرم رو تکون دادم و دستش رو ول کردم...چشمام رو بستم و خودم سپردم به ارشا..اروم زیر سارافونیم رو در اورد...در واردن که نه...از یه سمت کاملا پاره شده بود اون سمتم پاره کرد و از تنم درش اورد.....
    به پهلو سمت راست خوابوندم...فقط تو پهلو سمت چپم شیشه رفته بود....والبته بازوم هم همچنان داشت خون ریزی داشت...بدبخت بخیه اش باز شده بود...
    چشمام رو بسته بودم..منتظر بودم ارشا کارش رو شروع کنه...اما.........
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما هرچی منتظر شدم هیچی..نه حرکت می کرد...نه هیچی...فقط صدا نفس های تندش میومد...
    با هن هن برگشتم سمتش دیدم زل زده به کمرم...محکم چشمام رو روی هم فشار دادم..اما اون صحنه ها جلوشون نقش بست...
    سریع بازش کردم و نفس عمیق کشیدم..ارشا الان دیگه زل زده بود به من و صورتم و چشمام...
    سعی داشت حالت نگاه و عکس العمل ها رو بررسی کنه....دستش رو گرفتم و گفتم:
    -اگه کاری می خوایی انجام بدی لدفا انجام بده..خسته ام میخوام بخوابم...
    اما بی توجه گفت:
    -این زخما....اینا زخم....ضربه اش...شلاق..یا کمر بند یا شاید هم چوب....کمر تو....
    دست راستم رو روی شقیه هام که به شدت نبض می زد و داشت از درد می ترکید فشار دادم..
    چشماش رو بستم اما همون صحنه جلوی چشمم اومد:
    ((با لبخند کریهی ضربه ارومی به وسیله شلاق زخیم و کلفت داخل دستش به دست مقابلش زد...
    صدای چندشی بلند شد که لرز به تنم می نداخت...اما به روی خودم نیاوردم...نگام رو ازش گرفتم..جلو اومد و اولین ضربه و برخاستن شترق برخورد اون شلاق بزرگ و زخیم با کمرم همزمان شد با گفتن:
    -خیلی جذایی...
    بی رحمانیی با ته ته نیروش ضربه می زد یه پشتم...علاوه بر کمرم...شلاقش رو محکم در تمام قسمت ها بدنم می نشوند و واردم می کرد که بشمرم....
    -9....
    ضربه بعدی رو زد و همزمان به 10 من گفت:
    -هنوزم باهام راه نمیای؟!
    ضربه بعدی:
    -11
    به قدری بلند و محکم و پر سلابط گفتم که خودش جواب اون سوال احمقانه اش رو گرفت...))
    با صدایی تو مایعه هایی جیغ که به خاطر به یاد اوری اون درد ها و اون شکنجه ها بود گفتم:
    -ارشا خواهش می کنم بس کن..اگه کاری نداری برو از اتاق بیرون و راحتم بزار....
    پشتم رو بهش کردم و دوباره روی پهلو راستم دراز کشیدم...محکم سرم رو داخل بالشت فشار دادم...چشمام رو باز گذاشتم تا دوباره اون صحنه ها تو ذهنم نقش نبنده....
    چند ثانیه گذشت..ارشا نفس عمیقی کشید...خجالت مجالت رو کلا فراموش کردم با به یاد اوری زخم ها کمرم..
    اورم اورم شروع کرد به در اوردن شیشه ها...کمی که گذشت نا خود اگاه گفتم:
    -دقیقا جای هموناایی که گفتی....شلاق...چوپ خشک و سخت.....کمربند و چرم.....اگه کمی بهش رسیدگی میشد و عفونت نمی کرد...هرگز..هرگز جاش به این شکل باقی نمی موند....
    برای بار هزارم برای سرکوب بغضم که به خاطر دردهای اون دوران بود لبم رو گاز گرفتم..
    یه بار...
    دوباره...
    سه بار...
    هفت بار...
    هشت بار...
    مزه تلخ و گس خون رو تو گلوم حس کردم..اما بی توجه لبام رو محکم تر فشار دادم...
    دونه دونه شیشه ها رو از پهلوم در میاورد هر زخم رو چند بار ضد عفونی می کرد...
    می رفت سراق بعدی تا خشک بشه..وقتی کمال خشک می شد کمی پماد روی چسب مخصوص می زد و روی زخمم می ذاشت...
    سوزش خاطرات...با سوزش زخما همراه شده بود و باعث جمع شدن صورتم شد...
    ارشا نفس عمیقی کشید و با صدایی اروم و ملایم گفت:
    -تقصیر خودت بود...برگشتی می گی رضا بریم اتاق راحت باشیم..خوب هر کس دیگهه بود...حتی اگه خودت بودی من چنینی برخوردی می کردم فکرای بد می کردی..از اون طرف..
    بین حرفش پریدم و گفتم:
    -تو از این کارایی می کنی....نیازی به فکر نیست...صد در صد در موردت تو بَدِه....
    غیر مستقیم به خاطره اشاره کردم که هر وقت میاد خونمون یه 5 دقیقه تو سالن پیش من میشینه بعد ارشا میگه بریم تو اتاق راحت باشم...
    اما ارشا بعد از کمی مکث ادامه داد:
    -رفتین تو اتاق ارام خودش و با ارتام سرگرم کرد...که یهو صدای خندتون بلند شد..ارام از خودش..از چشماش هم بیشتر به رضا اعتماد داره اما حس کردم با شنیدن صدا خندهاتون یه جوری شد..اما...رضا مطمئنم که پاک تر از این حرفاست...توقع داشتی بعدش چه رفتاری باهات داشته باشم..اون نگاه خواهرم به در اتاق بعد به من برام گرون بود...دردناک و سخت بود...
    ناخود اگاه نفسم رو با اه بیرون فرستادم..
    از ارام واقعا توقع نداشتم..اما خوب..اونم شوهرش و روش غیرت داره...روش حساس...درسته کار من اشتباه بود!..درسته...دوباره من اشتباه کردم!...همون لحظه که از اتاق بیرون اومد حس کردم..حس کردم کمی باهام سر و سنگین شده...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    مغزم فریاد زد:
    -بهار خانوم..دریافت شد...دوباره تو مقصری....اگه امشب رضا و ارام بحسشون بشه تو مقصری..اگه یه مشکل خانوادگی براشون پیش بیاد تو مقصری بهار خانوم...
    بلند هم رو به مغزم هم رو به ارشا گفتم:
    -خودم فردا می رم درستش می کنم..نگران نباش...
    حالا یه سوال این ارشا این حرفا رو زد که مثلا عذر خواهیی کنه...بی شعور مغرور....نمی دونم چرا..نمی دونم چرا قلبم داره نا فرمانی می کنه..داره می کشه به 10 سال پیش..اولین باری که ارشا باهام مهربون برخورد کرد:
    *-*
    /-*
    ((شب جمعه بود...مثل همیشه و هر شب ساعت 11 از دست ارام فرار کردم و وارد اتاقی که این چند وقته تو اقامت داشتم شدم....
    رفتم تو سرویس اتاقم..وضو گرفتم و مسواک زدم...سجاده ام رو پهن کردم..چادر نماز و مغنه ام رو سر کردم و شروع کردم به خوندن دعای کمیل.......
    بیست دقیقه طول کشید وتا دعا رو خوندم و تموم...به عادت دیرینه شروع کردم به خوندن دعای توسل و زیارت عاشورا...نمازش رو هم خوندم...
    اقامه ایستادم بریا به جا اوردن نماز شب که در اتاق زده شد:
    -بله!؟
    ارام که فکر نمی کنم باشه..خودم فرستادم بخوابه.....خو خوبه حداقل از دست ارام راحتم....
    ارشا:-می تونم وارد شم!؟
    دستی به چادر و مغنه ام کشیدم که کاملا مرتب و کامل باشم..در اخر گفتم:
    -حتماا بفرمایید...
    در باز کرد و وارد اتا شد....اول شروع کرد به بررسی اتاق...چند ثانیه بعد گفتم:
    -ببخشید کاریم داشتین!؟
    روش رو از اتاق و وسایلش گرفت و برگردوند سمت من..یه لبخند یه جوری..نمی دونم چجوری ولی می دونم یه چوری بود زد و با صدایی بم و جذابش گفت:
    -می خواستم باهاتون صبحبت کنم...
    دست بردم زیر چادرم...از زیر یغه اش رو گرفتم و کمی هل دادم تو صورتم..به تخت اشاره کردم:
    -بفرماییید...
    لب تخت سر بالا نشست...منم لب تخت سر پایینش با فاصله حدودا زیادی ازش نشستم...سرم رو انداختم پایین و زل زدم به زیر پاهامون....چند ثانیه گذشت شروع به حرف زدن کرد:
    -خب.....یه مسئله ایی رو می خواستم من به اطلاعتون برسونم...البته این دستور سرهنگه....فکر می کنم یه نشونه ها و گوشزرد هایی از طرف رضا و سرهنگ شنیده باشین واسه وارد رکدن نفوذی...استفاده از شما به عنوان طمعه...خو خدارو شکر بچه تو این چند وقته خیلی تلاش کردن و برنامه یری های کافی رو دادن....فقط مونده شجاعت شما که هنمرا با نامزد خیالی و صوریتون وارد اون چشن و مهمونی بشین....اووووووووووم......
    دوباره سکوت کرد....خب از این موضوع خبر داشتم که به عنوان طعمه باید وارد شم..اما فکر نمی کنم با این پسره بد اخلاق باشه..
    خو چیه راست میگم...خیلی بد اخلاق..نمی دونم امشب چرام هربون شده و هی لبخند البخند تحویل من نمیده......
    کمی نگاش کردم البته دقیق و کامل زل نزده بودم بهش اما خب از حالت و صدایی هایی که از خودش در میاورد حس می کردم میخواد به حرف دیگهه ایی هم بزنه و گفتوگو همینجا ختم نمیشه...
    چند ثانیه گذشت..دیدم هی مثل ماهی دهن باز می کنه میینده ولی حرف نمی زنه اروم گفتم:
    -فکر می کنم چیز دیگه هم باشه که بخواید بگین...راحت حرفتون رو بزنین...
    پوفیی کشید...انگشتاش رو بین موهاش رد کرد و اروم گفت:
    -می دونین به مقدار سخته برام..برای اولین باره چنین حرفی ره می خوام به یه دختر خانوم بزنم..
    دوباره شروع کرد به من و من کردن...سرم رو بلند کردم و زل زدم بهش خواستم اعتراض کنم که مثل ادم حرف بزنه اما خودش زود تر حرفش رو زد و من رو تو شوک گذاشت:
    -من ..... بهار...دلم می خواد..این نامزدی که واسه ماموریت انجام میدیم واقعی باشه..نه صوری....
    نفسش رو اسوده بیرون فرستاد...فکر کنم نفس عمیق کشید..اما من تو شوک بودم و همچنان بهش زل زده بودم..شوک بودم.....
    واقعا تعجب اوره که ارشاویری که چشم دیدن من رو نداشت الان اومده چنین درخواستی به من میده....
    سعی کردم بهتم رو کنترل کنم...به زور نگاه خیره ام رو ازش گرفتم...انداختم کف اتاق...چند ثانیه سکوت کرد...
    از جاش بلند شد و گفت:
    -خب....من می رم....شما هم خوب تا فردا فکراتون رو بکنید..فردا باید بریم پیش سرهنگ....اونجا به ادامه صحبت ها می رسیم..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما من دلم میخواست همین حالا حرف بزنیم..از جا بلند شدم و دقیقا رو به روش با تفاوت قدی زیاد ایستاده بودم...اروم بدون اینکه هول کنم و وِل بشم گفتم:
    -میشه چند لحظه بمونید...یه صحبت کوچولو...
    لبخند زدو تنها سر تکون داد و دوباره سر جاش نشست...منم سر جای قبلیم نشستم..بی هوا جمله ام رو تو ذهنم ردیف کردم و فرستادم بیرون:
    -جمله اخر...من متوجه در خواست و منظورتون نشدم..میشه یکم واضع تر صحبت کنید...
    سرش رو به سمتم بر گردوند و گفت:
    -واضع تر ازاین............من دوست.............دارم.................این نامزدی واقعی باشه....
    زل زدم به چشماش....وقتی این جملات رو ادا می کرد....هیچ حس خاصی تو نگاهش نبود...
    مغزم فریاد زد:
    -داره دروغ میگه بهار؟!
    قلبم توپید:
    -از کی تاحالا چشم خون شدی بهار خانوم...
    نمی دونم چرا اما بی هوا حرف دلم رو زدم....نه...نه...حرف دلم نه...حرف مغزم رو زدم...:
    -فکر نمی کنید این در خواستتون کمی نا به جاست!؟!
    اونم زل زد بهم...حق به جانب جواب داد:
    -نه خیر!چطور!؟
    نگام رو ازش گرفتم و پوزخند زدم:
    -من تازه همسرم فوت کرده...
    دهن باز کرد حرف بزنم دستم رو جلو بردم و گفتم:
    -اجازه بدین...من تازه همسرم فوت کرده...هرگز تا چند وقت دلم نمیخواد به این موضوع فکر کنم...درضمن....
    زل زدم تو چشماس جدی و بی احاساسش و گفتم:
    -کسی که چنین در خواست هایی رو میده...با کل اعضا و جوانر بدنش این کار رو انجام میده البته اگه روی این موضوع واقعا احساسی داشته باشه...اما شما اینطوری نیستید...چشماتون سرده....نگاهتون به ادم میفهمونده که این خواسته قلبی نیست...
    از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم و جدی گفتم:
    -پس ازتون خواهش می کنم دیگه هرگز چنین در خواستی رو به من ندید...ممنون...
    جا خورد...از حرفام جاخورد و دهنش نیم متر باز موند...
    ای خداا یکی بیاد چارو خاک انداز بده دست این...
    همچنان منتظر بودم بهت اقا کم بشه...یعنی از بهت خارج بشه و همچنین از اتاق من چون به شدت خوابم میومد..
    چند ثانیه بعد از جاش بلند شد...رو به روم با فاصله حدودا کمی ایستاد..
    از این همه نزدیکی باها یه جوری شدم...حس کردم قلبم یه جوری..نافرمانی می کنه..چشماش رو بست...رو زانوهاش خم شد و روی زمین نشست....
    سرش رو بلند کرد و چشماش رو باز کرد....از برق نگاهش یه قدم به عقب رفتم...لبخندی رو لبش نشوند و با لحنی فوق العاده احساسی و ملایم گفت:
    -حالا چی!؟در خواستم رو قبول می کنی؟!
    به خدا دست خودم نبود...به خدا قصدم خــ ـیانـت به شهاب نبود...به خداوندی خدا ناخوداگاه بود...به خدا تقصیر قلب سر کشم بود..اما...
    اما....لبخندی ناخواسته روی لبم جوونه زد....
    لبخندم رو که دید شیر شد...از جاش بلند شدو کمی نزدیک تر بهم ایستاد...چادر رو بیشتر روی صورتم گرفتم..چند قدم به عقب رفتم...اما اونم چند قدم به جلو اومد...اروم گفتم:
    -میشه خواهش کنم کمی فاصله بگیرید...
    تخس ابرو بالا انداخت:
    -نچ نامزدمی دلم میخواد...
    کلافه گفتم:
    -عذر می خوام اما ما هیچ محرمیتی باهم نداریم..
    تعجب کرد و اخماش رو کشید تو هم...اون برق نگاهش کمی دهن مغزم رو بست اما همچنان داشت جیغ جیغ می کرد که:
    -تو داری به شهاب خــ ـیانـت می کنی...خبانت بدبخت...
    اما خودم با قاطعیت گفتم:
    -ببین..شهاب مرده...من عاشق شهاب بودم..هنوز هستم و جاش تو قلبم محفوظه....اما شهاب مرده...اون نمی توننه تنهایی های من رو پر کنه...
    -احمق...
    نگام دوباره کشید به ارشاویر با اخم کمی عقب تر ایستاده بود....اروم گفتم:
    -کار دیگه ایی دارین!؟
    با حرص ناشی از جوابم گفت:
    -نه خیر...فردا 7صبح اماده باش..
    بعدشم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه از اتاق بیرون زد..شونه بالا انداختم و دوباره به ادامه دعا و نمازام رسیدم...
    ***
    سرهنگ-چند وقت به عنوان نامزد تمام وقت با هم باشین..شبا بیشتر تو مهمونیا شرکت کنید...برخورد کاملا صمیمانه ایی نصبت به همدیگه داشته باشید....خب..دیگ حرفی ندارم..می تونید برین...
    استقفرالله..مرتیکه.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    قبل از اینکه این چلغوز ارشاویر از اتاق خارج بشه گفتم:
    -معذرت می خوام جناب...
    نگاش رو به چشمام انداخت و منتظر موند..ادامه دادم:
    -من با این صمیمت و مهمونیایی که شما میگین مشکل دارم...
    کلافه خودکارش رو روی میز پرت کرد و گفت:
    -عرض بفرمایید مشکلتون رو....
    -خب..ما(به خودم ارشاویر اشاره کردم)به هم نامحرمیم...درست نیست..یعنی من مشکل جدی با این مسئله دارم...
    دوباره ریلکس خودکارش رو برداشت و گفت:
    -خود ارشاویر این مشکل رو حل میکنه..بفرمایید...
    کلافه از اتاق بیرون رفتم نه رفیتم..ارشاویره م کنارم بود......
    ی هواس نسبی به ارشاویر زیر لب زمزمه کردم:
    -مرتیکهه....اه..اگه گذاشت ادم اعصابش درست باشه..
    از کنار گوشم صدای خنده اییی میومد...با اخم برگشتم نگاهی به ارشاویر ک از خنده ریسه رفته بود انداختم...زیر لب با حرص غریدم:
    -نمیری...
    اونم با خنده گفت:
    -تا تو رو به دست نیارم...نچ..نمیمیرم...
    بی توجه بهش قدم پیش گذاشتم و تو دلم گفتم:
    -بشین تا من رو به دست بیاری..چلغوز...
    از ستاد خارج شدیم..به سمت ماشینش حرکت کردیم...همزمان پرسیدم:
    -حالا ایده شما چیه!؟
    جنگ پرسید:
    -در مورد چی!؟
    یه جوری نگاش کردم که یعنی خر خودتی کودن..اما گفتم:
    -محرم و نامحرمیمون...
    شونه بالا انداخت و گفت:
    -من که برام فرقی نداره..هرکی براش مهمه خودش یه فکری میکنه...
    با صدای جدی غریدم:
    -این الان وظیفه شماست...
    اونم برگشت و جدی گفت:
    -کدوم وظیفه؟!
    با همون حالت و اخم ریزی که بین ابرو هام نشسته بود گفتم:
    -من قول همکاری دادم به شرط اینکه ازم محافظت کامل بشه..اینم جزء همون محافظتس...باید درست انجام بشه...
    نگاهش پر از تمسخر شد..اما لباش....پوزخندی روش نشست که سریع محو شد...
    تمسخر چشمام کمی از بین رفت اما کامل نه...
    جلو اومد و با ملایمت و لبخندی کوچیک گفت:
    -چشم خانوم خوشکله...شما تشریف بیارین تو ماشین خدمتتون عرض میکنم..
    از لفظ خانم خوشکله اش یه جوری شدم اما بی توجه چادرم رو روی صورتم کشیدم و قدم بیش گذاشتم....کنار ماشین که رسیدم دزدگیر رو زد و همزمان هر دو سوار ماشین شدیم..
    با غرغر چادرم رو روی پام جمع کردم و در رو بستم..همیشه از ماشین های شاسی بلند متنفر بودم...دست و پا چلفتی وار سوار میشم...البته نه جلو همه...فقط جلو باربد و شهاب و مامان و بابا...
    ماشین رو به حرکت در اورد..منم بی توجه به ارشاویر چادرم رو مرتب میکردم..چند دقیقه تو سکوت سپری شد...
    یهو گفت:
    -نامه از ستاد گرفتم..یعنی تا حدودی مجوز...که صورت محظری برای دوماه این ماموریت صیغه کنیم...چطوره!؟
    با بهت زمزمه کردم:
    -صیغه...
    با تمسخر نگام کرد و گفت:
    -چیه نکنه مادمازل راه حل بهتری واسه این مشکلشون دارن!؟
    اخمام رو کشیدم تو هم..این دیگه زیادی داشت پرو میشد..هرچی دلش می خوادمیگه..احمق...
    بی توجه گفتم:
    -خوبه...فکر خوبیه..البته که راه دیگه نداره و تنها همین یه راه...
    غیر مستقیم اشاره کردم که خیلی زحمت کشیدی اق پسر..
    از حرص زیر چشمی نگام کرد...
    لبخندی حرص دراری زدم...که کاملا هم موفق بودم...از حرص سرعتش رو برد بالا
    ***
    ارشاویر-این چطوره؟!
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
    -نه این خوب..نیست..بابا یکم به لباس و مدلش دقت کن بعد حرف بزن..
    ارشاویر-خو تو الان به من بگو مدلش چه ایرادی داره که نمی پسندی!؟
    انگاشتام رو بالا اوردم و شمردم:
    -یک..کوتاه..دوتا..زیادی بازه..سه رنگش جیغه..چهار...جلفه...پنچ....زیورالاتی که روش کار شده جلب توجه میکنه...شش..مهمونیه نه عروسی خاله ام...هفت...
    پرید بین حرفام و گفت:
    -خیلی خب..بابا..من شکر خوردم..ببخشید..هر چی خودت دوست داری انتخاب کن...ما غلام حلقه به گوش خانوم هستیم...
    پشتم و بهش کردم تا لبخندی که روی لبام نقش بسته بود و چل چراغونی تو چشمام رو نبینه...
    یه ماه از اون روزی که ضیغه کردیم میگذره...اولین مهمونی رو فردا شب میخوایم بریم...امروزم اومدیم واسه خرید لباس..
    هی اقا پیشنهاد میده هی من رد میکنم...
    اخه خدا وکیلی لباساش زیادی داغونه..من تو خونه بابام که همه بهم محرمن لباس انقدر باز نپوشیدم..نه خدا وکیلی خودتون فکرکنید..به لباس دکلته قرمز...تا روی رون..به شدت تنگ...با ترئئن زیورالات زیاد..خو این واقعا داغونه..والبته نگاه رو زیاد به خودش جلب میکنه...و من از این مورد متنفرم...
    تو این یه ماه رفتاراش فوق العاده خوبی داشت...یعنی معرکه ها...به قدری که نسرین جون و ارام یه جوری نگامون میکنن...
    البته چند وقت بعدش به ارام گفتم که ما به هم محرم شدیم...
    یه حسایی دارم...درسته...شهاب کامل تر بود...با ایمان بود..نماز خون بود و با غیرت...اما هیچ وقت تو خیابون دستم رو نمی گرفت..هر وقت اعتراض میکردم میگفت نمیخوام عشقمون رو به نمایش بزارم..
    تو جمع احساسات بیان نمیکرد اما تو خلوت فقط دم گوشم وز وز میکرد....این باعث میشد یه خلقی تو وجودم وجود داشته باشه....خلقی نداشتن پشتیبان تو جمع..نداشتن سرپناه و یار...تو اجتماع...اما ارشاویر...نه..با اینکه خانوادش از هیچی خبر نداشتن اما یه جوری تو جمع هم حواسش بهم هست...اینا برام جالب....والبته جذاب...تا قدری هم هبچان اورد...
    داشتم همین طور راه میرفتم و بدون توجه به ویترین ها فکر میکردم که یهو دستم از عقب کشیده شد...ازاین کشیده شدنه ایستادم...برگشتم دیدم ارشاویر ایستاده و داره حرف میزنه و منم به خاطر اینکه دستم رو گرفته بود به سمتش مایل شدم...
    برگشتم و کنارش ایستادم که صدای حرصیش رو شنیدم:
    -بهار...تو از صبح تاحالا......مطمئنم...مطمطئنم که اصلا حواست به جلو پاتم نبود چه برسه ویترین ها....
    ریلکس جواب دادم:
    -چطور!؟
    ارشاویر-یه ساعت دارم بال بال می زنم...تو اصلا حواست نیست..
    خندده ایی کردم گفتم:
    -پوزش..دوبار بفرمایید...
    به سمتی اشاره کرد و گفت:
    -اون لباس رو ببین چطوره!؟
    ماتش شدم..به شدت زیبا و دلفریب بود..خیلی زیاد..زرد مات...نه خیلی جیغ..مابین زرد و عسلی...رو ترکیب مشکی..تا حدی ماکسی و دنباله دار....دامن جلو تا جلوی انگشتای پا بود..وعقب...یه 30 سانتی دنباله داشت...حالت دکلته مانند...اما دوتا بلند کلفت اون رو به پشت کمر وصل میکرد...از بالا سـ*ـینه تا پایین سـ*ـینه ب نگیت تزئئن شده بود که حالت زیبا و جالی بهش داد بود..
    ارشاویر-بریم پرو کنی؟
    عقب گرد کردم و از اونجا دور شدم در همون حال گفتم:
    -نه....
    کلافه همراهم اومد و گفت:
    -وای بهار چرا؟!؟دیوونه ام کردی از صبح تاحالا...
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    -به من چه..تو این مملکت اسلامی یه لباس درست و حسابی واسه یه زن محجبه پیدا نمیشه...
    همون لحظه نگاهم به ویترینی افتاد که اتفاقا تمام مانکن هاش روسری سر داشتن..خنده ایی کردم و لباساش رو بررسی کردم...کت و شلواراش خوب بود...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سلام دوستان..
    یه سوال...کسی می توهه حدس بزنه مشکل بهار و ارشاویر سر چیه!؟چرا نامزدی 12 سال پیششون به هم خورده؟!
    هر کی جواب بده جایزه داره..قول می دم....
    سپاس

    ***
    با ذوق رو به ارشاویر گفتم:
    -بیا بریم تو این مغازه...خوبه..
    همراهم اومد و زیر لب خدا رو شکرش رو شنیدم و لبخند زدم..
    کت و شلوار رو تن کردم...عالی بود..همون چیزی که میخواستم...کتش بلند بودتا روی رون...رو سـ*ـینه و یغه اش هم نگین دوزی خیلی ظریفی شده بود...شلوارش هم انچنان جذب و چسبون نبود که عذاب وجدان بگیرم..
    در اتاق پرو زده شد:
    -بهار..باز کن ببینم...
    -کسی داخل نیست..یعنی مرد!؟
    ارشاویر-نه باو..باز کن ببینم...
    اول لای در ر باز کردم وقتی مطمعن شدم فقط من و ارشاویر اون دوتا خانوم فروشنده داخل هستن دو رو کاملا باز کردم...
    -چطوره!؟
    کمی فکرکرد و گفت:
    -خوبه..فقط کمی و بلند و کمی گشاد نیست!؟
    زن فروشنده جلو پرید و گفت:
    -گشاد که نه فقط جذب نیست....بلندیشم مدل کتشه..حالت مانتو داره...تا حدی البته...
    خلاصه اون کت و شلوار رو حساب کردیم و رفتم سراق خرید بعدی...روسری..
    کمی گشتیم تا بالاخره اون چیزی که میخواستم رو پیدا کردم...روسری یک در یک...یکی از کوشه هاشم با نگین ظریفی دقیقا مثل کته تزیین شده بود...
    کلا روزای نسبتا خوبی رو با ارشاویر رد میکردم...
    کم کم روم غیرت پیدا کرد..تو مهمونی ها نمیگذاشت جم بخورم...از کنارش مخصوصا..هر جا می رفت یا میخواستم برم همراه هم بودیم..
    اول فکرکردم به خاطر ماموریته و باید مراقب من و اطراف باشه اما یه حسی داشتم..غیرتاش داشت برام شیرین میشد..اونم کسی که نصب اول عمرش رو تو جامعه ایی بدون غیرت و تعصبات گذرونده....یه نگاهایی نصبت بهم داره که با اینکه محرم بودیم کمی معذبم میکرد..
    سنگین..با برق خواصی...اسمش رو گذاشتم برق دوست داشتنی من...واقعا دوستش داشتم..
    کم کم حس میکردم که دارم واسبته این حالات ومحبت های ارشاویر میشم...شیرین بود واسم..
    داشت شهاب رو کم و کم رنگ تر می کرد....))
    ***
    دیروز و روز قبل با رضا بیشتر کار های رو انجام دادیم..فقط مونده چندتا مورد سندی و چیز میزا مختلف که اونا رو به رضا سپردم.....بعد از اینکه کار من تموم شد...قبل از اینگه رضا برسه خونه خودم رو به خودنشون رسوندم..ارام خیلی خیلی سرد تر از اون شب با من برخورد کرد...
    حتی اجازه نداد ارتام رو بغـ*ـل کنم...با اخم فرستادش تو اتاق....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا