جلو اومد و توی جشمام زل زد و با پوزخند گفت:
-مثل اینکه خیلی دوست داری نقش بازی کنی نه!؟!؟!
چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم خودم رو اروم کنم....چشمام رو باز کردم و زل زدم توی چشماش...تا اخرین لحظه که از اون مسافر لعنتی برگشتیم خوب بود...
مهربون بوداما همین که پاش رو تو خونه گذاشت دوباره سگ شد..دوباره شد همون ارشاویر اول ازدواج...هه....
اروم و خونسرد گفتم:
-خیلی ناراحتی که خواهر و شوهر خواهر و بچشون دارن میان برو جای دیگه...می گم شیفت داری....
دستم رو گذاشتم توی دهنم و حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
-اوه اوه اوه نمیشه چون ارام امار داره تو کی شیفت داری کی نداری..اوووووووم می تونی بری بیرون وتا اخر شبم نیای منم می گم نمی دونم کجاست چون دیگه دلم نمی خواد دروغ بگم...بعد اراممم که می شناسی میره میزاره کف دست نسرین جون حالا خر بیار و باقالی های ارشاویر خان رو بار کن...چطوره؟!!؟!
در اخر دست به سـ*ـینه ایستادم و با پوزخند زل زدم تو چشماش...یه صد ثانیه نکشید از عصبانیت سرخ شد بود...
پوزخندم عمیق تر شد...پشتم رو بهش کردم و گفتم:
-سه ساعت دیگه می رسن...
در اتاق رو پشت سرم بستم و دوباره برگشتم به اشپرخونه...
برنج رو دم کردم و زیرش رو کم کردم...مرغم گذاشتم بپزه....زیر همش رو کم کردم و به سمت اتاقم رفتم...لباسا رو براشتم رفتم تو حموم...حمومم یه 20 دقیقه ایی طول کشید...
از حموم که بیرون اومدم بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم موهام رو توی حوله ام پیچیدم و به اشپرخونه رفتم..
مرغ اماده شد بود....به شکل و حالت دلخواه درستش کردم و گذاشتم توی فر تا سرد نشه...
برنج رو هم کشیدم و روش رو با برنج زعرونی شده و چندتا چیز میز دیگه تزئین کردم و توی فر گذاشتم...
سوپ اماده رو روی شعله گذاشتم تا درست شه...وسایل سالاد رو روی اپن گذاشتم و شروع کردم به خورد کردن...
***
سرم رو پایین انداختم و رو به رضا گفتم:
-چیه نکنه فکر کردی خونه رو می خوام بالا بکشم..
بدون رو در بایسی و رک گفت:
-اره...فکر نمی کردم چیزی از شهاب یادت مونده باشه که الان وصیت نامه اش یادته...
نفسم رو عمیق و لرزون بیرون فرستادم و گفتم:
-همونم که هنووزه شهاب کل زندگیمه...
حرف رو عوض کردم:
-بیخیخی..حالا انجام میدی؟!کمکم می کنی!؟
از جاش بلند شد و همونطوری که به سمت در اتاق می رفت گفت:
-اره..همونطوری که میخوایی.تا قبل از ماه رمضون کاراش رو راه میندازم...فقط...
اما هیچ حرفی نزد و از اتاق خارج شد...شونه بالا انداختم...
رو به ایینه کمی ریخت و قیافه ام رو بررسی کردم..از اتاق بیرون زدم..ارشا کنار ارتام رو زمین نشسته بود و داشت باهاش بازی می کردم...هر از گاهی هم قهقه اشون کل خونه رو برمی داشت..همین که از اتاق خارج شدم ارتام طبق معمو از جا پرید و داد زد:
-زنداییی بهی...
لحنش به حدی کودکانه و شیرین بود که دلم نیومد بزنم تو ذوقش و مثل همیشه بگم کوفت زندایی بهی...و البته اینم اضافه کنم که مدیونمین که فکر کنین خودم از این زندایی لـ*ـذت نبردم...
ارتامم مثل ارام شیطون و بازی گوش شده..اولا فکر میکردم خود ارام یادش میده اما بعد انقدر به رضا گیر دادم که اعتراف کرد نه اقا خودش این کلمات رو اختراع میکنه...خیلی بچه باهوشی بود..فکر کنم به داییش رفته...
بعد از کمی گپ زدن و کنار هم نشستن و خندیدن بالاخره ارام ساز رفتن زد که این رضا خان ما هم زن ذلیل گفت رو چشمم خانوم...فقط مونده بود این زن بیشعورش رو کول کنه ببره والا...زن زلیل
ولی نمی دونم چرا حس کردم ارام کمی باهام سخت و سر و سنگین برخورد کرد....بی خیخی...شونه ایی بالا انداختم و در خونه رو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
چادر و روسری ساتنم رو هم زمان از سرم کشیدم و پرت کردم رو میل..دقیقا کنار ارشا..اما پرش هم به پر ارشا نخورد...بی خیال شونه بالا انداختم و شروع کردم به جمع کردن وسایل....اشغال اخرین بشقاب رو خالی کردم تو سطل...گذاشتمش رو اپن...هنوز به در اشپزخونه نرسیدم که حرف ارشا میخکوبم کرد:
-چه غلطی داشتین تو اتاق با رضا میکردین!؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-من باید برای تو تعریف کنم!؟!یا نه توضیح بدم!؟
با خشم از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت:
-ارع..باید واسه منی که شوهرتم و اسمت شناسنامه ام رو خط خطی کرده توضیح بدی..فهمیدی!؟
کلمه اخر رو با فریاد و نعره گفت...اما من گستاخ و بی پروا گفتم:
-دَخلی به من نداره شناسنامه تو خط خطی شده..برو شکاتش رو به اون مافوق بکن نه من..در ضمن هیچ ربط و سنمی بین خودم و تو نمی بینم که بخوام توضیح بدم تو اتاق داشتم چی به رضا می گفتمم...و چی کار می کردیم...
پشتم رو بهش کردم و به سمت اشپزخونه قدم برداشتم...دستای قویش روی بازوی چپم..دقیقا روی زخم و بخیه اون درگیری قرار گرفت و محکم فشار داد..به عقب پرتابم کرد و تو اغوشش فرود اومدم..
اغوشی که فقط طعم تلخ ناامیدی و خــ ـیانـت رو می داد...اغوشس که مال من نبود...مال اون دختر خاله مظلوم و ساکتش بود..خاطره..دختر دایی مامانش...این اغوش مال کسیه که ارشا دوسش داره و اونم ارشا رو دوست داره ..نه من...نه منی که الان به تهمت تباهـ*کاری تو اغوشش گرفتار شدم....با اینکه عاشق گرمی اغوششم.....بااینکه بد بهم ارامش میده..اما تقلا کردم تا به عشقش خــ ـیانـت نکنه....خاطره گـ ـناه داشت...
تقلا کردم...بی توجه به درد بازوم تقلا کردم و گفتم:
-ولم کن ارشا...
زیر گوشم غرید:
-میخوایی نشونت بدم شوهر واقعایی کیه و چیه؟!می خوایی شوهر واقعی شم!؟شوهر واقعی شم تا تو جرئت نکنی با شوهر خواهر من لاو بترکونی...
دلم نمی خواست به جمله هایی که با بیرحمی قلمب ور هدف می گرفت توجه کنم.
-مثل اینکه خیلی دوست داری نقش بازی کنی نه!؟!؟!
چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم خودم رو اروم کنم....چشمام رو باز کردم و زل زدم توی چشماش...تا اخرین لحظه که از اون مسافر لعنتی برگشتیم خوب بود...
مهربون بوداما همین که پاش رو تو خونه گذاشت دوباره سگ شد..دوباره شد همون ارشاویر اول ازدواج...هه....
اروم و خونسرد گفتم:
-خیلی ناراحتی که خواهر و شوهر خواهر و بچشون دارن میان برو جای دیگه...می گم شیفت داری....
دستم رو گذاشتم توی دهنم و حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
-اوه اوه اوه نمیشه چون ارام امار داره تو کی شیفت داری کی نداری..اوووووووم می تونی بری بیرون وتا اخر شبم نیای منم می گم نمی دونم کجاست چون دیگه دلم نمی خواد دروغ بگم...بعد اراممم که می شناسی میره میزاره کف دست نسرین جون حالا خر بیار و باقالی های ارشاویر خان رو بار کن...چطوره؟!!؟!
در اخر دست به سـ*ـینه ایستادم و با پوزخند زل زدم تو چشماش...یه صد ثانیه نکشید از عصبانیت سرخ شد بود...
پوزخندم عمیق تر شد...پشتم رو بهش کردم و گفتم:
-سه ساعت دیگه می رسن...
در اتاق رو پشت سرم بستم و دوباره برگشتم به اشپرخونه...
برنج رو دم کردم و زیرش رو کم کردم...مرغم گذاشتم بپزه....زیر همش رو کم کردم و به سمت اتاقم رفتم...لباسا رو براشتم رفتم تو حموم...حمومم یه 20 دقیقه ایی طول کشید...
از حموم که بیرون اومدم بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم موهام رو توی حوله ام پیچیدم و به اشپرخونه رفتم..
مرغ اماده شد بود....به شکل و حالت دلخواه درستش کردم و گذاشتم توی فر تا سرد نشه...
برنج رو هم کشیدم و روش رو با برنج زعرونی شده و چندتا چیز میز دیگه تزئین کردم و توی فر گذاشتم...
سوپ اماده رو روی شعله گذاشتم تا درست شه...وسایل سالاد رو روی اپن گذاشتم و شروع کردم به خورد کردن...
***
سرم رو پایین انداختم و رو به رضا گفتم:
-چیه نکنه فکر کردی خونه رو می خوام بالا بکشم..
بدون رو در بایسی و رک گفت:
-اره...فکر نمی کردم چیزی از شهاب یادت مونده باشه که الان وصیت نامه اش یادته...
نفسم رو عمیق و لرزون بیرون فرستادم و گفتم:
-همونم که هنووزه شهاب کل زندگیمه...
حرف رو عوض کردم:
-بیخیخی..حالا انجام میدی؟!کمکم می کنی!؟
از جاش بلند شد و همونطوری که به سمت در اتاق می رفت گفت:
-اره..همونطوری که میخوایی.تا قبل از ماه رمضون کاراش رو راه میندازم...فقط...
اما هیچ حرفی نزد و از اتاق خارج شد...شونه بالا انداختم...
رو به ایینه کمی ریخت و قیافه ام رو بررسی کردم..از اتاق بیرون زدم..ارشا کنار ارتام رو زمین نشسته بود و داشت باهاش بازی می کردم...هر از گاهی هم قهقه اشون کل خونه رو برمی داشت..همین که از اتاق خارج شدم ارتام طبق معمو از جا پرید و داد زد:
-زنداییی بهی...
لحنش به حدی کودکانه و شیرین بود که دلم نیومد بزنم تو ذوقش و مثل همیشه بگم کوفت زندایی بهی...و البته اینم اضافه کنم که مدیونمین که فکر کنین خودم از این زندایی لـ*ـذت نبردم...
ارتامم مثل ارام شیطون و بازی گوش شده..اولا فکر میکردم خود ارام یادش میده اما بعد انقدر به رضا گیر دادم که اعتراف کرد نه اقا خودش این کلمات رو اختراع میکنه...خیلی بچه باهوشی بود..فکر کنم به داییش رفته...
بعد از کمی گپ زدن و کنار هم نشستن و خندیدن بالاخره ارام ساز رفتن زد که این رضا خان ما هم زن ذلیل گفت رو چشمم خانوم...فقط مونده بود این زن بیشعورش رو کول کنه ببره والا...زن زلیل
ولی نمی دونم چرا حس کردم ارام کمی باهام سخت و سر و سنگین برخورد کرد....بی خیخی...شونه ایی بالا انداختم و در خونه رو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
چادر و روسری ساتنم رو هم زمان از سرم کشیدم و پرت کردم رو میل..دقیقا کنار ارشا..اما پرش هم به پر ارشا نخورد...بی خیال شونه بالا انداختم و شروع کردم به جمع کردن وسایل....اشغال اخرین بشقاب رو خالی کردم تو سطل...گذاشتمش رو اپن...هنوز به در اشپزخونه نرسیدم که حرف ارشا میخکوبم کرد:
-چه غلطی داشتین تو اتاق با رضا میکردین!؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
-من باید برای تو تعریف کنم!؟!یا نه توضیح بدم!؟
با خشم از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت:
-ارع..باید واسه منی که شوهرتم و اسمت شناسنامه ام رو خط خطی کرده توضیح بدی..فهمیدی!؟
کلمه اخر رو با فریاد و نعره گفت...اما من گستاخ و بی پروا گفتم:
-دَخلی به من نداره شناسنامه تو خط خطی شده..برو شکاتش رو به اون مافوق بکن نه من..در ضمن هیچ ربط و سنمی بین خودم و تو نمی بینم که بخوام توضیح بدم تو اتاق داشتم چی به رضا می گفتمم...و چی کار می کردیم...
پشتم رو بهش کردم و به سمت اشپزخونه قدم برداشتم...دستای قویش روی بازوی چپم..دقیقا روی زخم و بخیه اون درگیری قرار گرفت و محکم فشار داد..به عقب پرتابم کرد و تو اغوشش فرود اومدم..
اغوشی که فقط طعم تلخ ناامیدی و خــ ـیانـت رو می داد...اغوشس که مال من نبود...مال اون دختر خاله مظلوم و ساکتش بود..خاطره..دختر دایی مامانش...این اغوش مال کسیه که ارشا دوسش داره و اونم ارشا رو دوست داره ..نه من...نه منی که الان به تهمت تباهـ*کاری تو اغوشش گرفتار شدم....با اینکه عاشق گرمی اغوششم.....بااینکه بد بهم ارامش میده..اما تقلا کردم تا به عشقش خــ ـیانـت نکنه....خاطره گـ ـناه داشت...
تقلا کردم...بی توجه به درد بازوم تقلا کردم و گفتم:
-ولم کن ارشا...
زیر گوشم غرید:
-میخوایی نشونت بدم شوهر واقعایی کیه و چیه؟!می خوایی شوهر واقعی شم!؟شوهر واقعی شم تا تو جرئت نکنی با شوهر خواهر من لاو بترکونی...
دلم نمی خواست به جمله هایی که با بیرحمی قلمب ور هدف می گرفت توجه کنم.
آخرین ویرایش: