سلام به همهی دوستای گلم که رمانمو دنبال میکنن و با نقداشون کلی به بهبود رمان کمک میکنن
خوب دوستای عزیزم الانم می خوام یه پست بزارم امیدوارم خوشتون بیاد و واقعا خواهش میکنم نقد کنین از گیسو جون و اقا یاشار خیلی ممنونم که با نقداشون به نوشتن بهتر رمانم کمک می کنن دوستون دارم اینم پست امروز:
رسیدیم ویلا از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل داشتم از خستگی می مردم خواستم برم بالا
تو اتاقم بخوابم که آرشام گفت:کجا؟
:خستم می خوام بخوابم.
-اول غذاتو می خوری بعد میری می خوابی.
:بعدا می خورم الان خوابم میاد.
-میگم الان می خوری خودتو تو آینه ببین خیلی ضعیف شدی باران میگم الان میگی چشم.
اَه پسره ی زور گو بگم چی بشی...از دلمم نمیاد این چیزیش بشه من میمیرم.
بدون هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه نشستم همه بچه ها هم اومدن نشستن.
میز خالیه خالی بود .خودشم اومد کنارم نشست وانگار نه انگار اومدیم یه چیزی بخوریم
دیدم همینت طوری نشستن به هم نگاه میکنن از حرص ازلکی قاشق چنگال خیالی برداشتمو
مثلا دارم یه چیزی دارم می خورم شروع کردم.
همه شون داشتن بهم نگاه می کردن بعد پاشدمو خواستم برم که آرشام از بازوم گرفتو
گفت:کجا؟
برگشتم طرفشو گفتم:غذامو خوردم دیگه سیرم شدم شما هم بخورین و میزو جمع کنین
خواست چیزی بگه که زنگ درو زدن .
پاشدو رفت درو باز کنه چند دقیقه بعد با جعبه های پیتزا برگشت
و نشست و گفت:نمی خورین خانم سیر.
اخمی کردمو با حرص گفتم:نه خیر بعد پاشدمو رفتم بالا ایش!پسره ی ضایع کن.
رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم.
خودمو انداختم رو تخت نفس عمیقی کشیدم بوی خودشه معلومه تو نبود من زیادی ازش
استفاده کرده ..هی! عاشقی چقدر باحاله.
یه دفعه ای یادم افتاد نماز نخوندم عین چی از جام پاشدمو رفتم طرف کمد تا جانمازو
بردارم.
اَه بخشکی شانس درش قفله حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:اِهِم اِهِم.
برگشت طرفمو نگام کرد داشت با تلفنش حرف میزد با سر پرسید چته؟
منم گفتم:کلید کمد دیواری اتاقتو بهم بده.
با لب خونی گفت:برا چی می خوای؟
منم خودمو زدم به کوچه علی اقا چپ دستو با لب خونی گفتم:چادروجانماز می خوام.
دوباره با همون حالت گفت:پشت تابلوی کنارشه.
بدواز پله ها رفتم بالا و پریدم تو اتاق.
کلیدو برداشتم و درشو باز کردم اوووووووه چقدر قوطی؟
خواستم جانمازو بردارم و بگم به شیطون لعنت ولش کن ولی خوب دیگه خصلت خانومانه
است فضوووووولی.البته من فضول نیستما فقط زیادی کنجکاوم.(آره جون خودش خخخ)
یکی از قوطی ها رو برداشتمو درشو باز کردم پر از آلبومای عکس بود.
یکیشون زیادی تو چشم بود با زمینه ی سفیدو روکش نازک طلایی برش داشتمو توشو نگاه
کردم.
یه خانوم با موهای قهوه ای و چشمای سیاه و بینی قلمی با لبای قلوه ای و کوچیک .
چه نازه آخی.یعنی کیه ؟حتما مامانشه.
صفحه ی بعدی رو باز کردم واییییییییی!
یه عکس تمام قد از آرشام بود که به صورت نیم رخ واستاده بود و دستاشو کرده بود تو
موهای پرپشت سیاهش.
لباسشم که خیلی قشنگ بود یه پیراهن آستین سه ربع پسرانه به حالت چروک مرتب به رنگ
قهوه ای روشن با یه جین قهوه ای کمی پر رنگ تر از پیراهنش و کفشای آل استار به رنگ
قهوه ای که از شلوارش پررنگ تر بود .
وای نمیتونستم از این عکس بگذرم.ولی اگه بفهمه؟نه بابا این آلبوم خاک خورده است نمی
فهمه.
زود از جاش در آوردمشو بردمش گذاشتمش تو کولم خودم یه آلبوم داشتم تو کیفم که اونو
گذاشتم صفحه ی آخرش.
زود همه چیرو گذاشتم سر جاشو شروع کردم به نماز خوندن.
نمازمو که خوندم یه نگاهی به ساعت انداختم اوف حالا یک ظهر بود .
ای خدا منم هیچ لباسی نداشتم.کاش میشد به این برج زهرمار بگم همراهم بیاد بریم چند
دست لباس واسه خودم بخرم.
پس انداز داشتم نمیدونم از طرف کی ولی هر ماه حسابم پر میشه اونم ده میلیون ده میلیون.
خواستم تهشو در بیارم که کی میریزه تو حسابم ولی خوب نشد طرف خیلی فرزه ردی از
خودش نداره.هییییی!
جانمازا رو انداختم سر جاشونو از اتاق رفتم بیرون.
اِ پس اینا کجان ای تو روحتون صلوات من با اینا چی کار کنم خدا.
صبر کن ببینم یه راهرو ی باریک کنار آشپزخونه بود بله بله! بازم باید برم تو جلد کاشفا.
پامو که گذاشتم تو راهرو ده تا اتاق کنار هم بودند محض کنجکاوی فقط محض کنجکاویا
مدیونید اگه فکر کنید از روی فضولیِ !
در یکی از اتاقا رو باز کردم که دهنم اندازه ی غار باز موند!
بچه های گروه تو اتاق پخش و پلا شده بودن .
یعنی جوری خوابیده بودن که یه لحظه فک کردم که چاه فاضلاب کندن که این طوری خسته
بودن.
دونفر رو تخت چند نفر رو کاناپه چند نفرم رو زمین پلاس بودن .
واقعا کم مونده بود از خنده بپوکم ولی خوب دیگه فکر شیطانی که به ذهنم اومده بود اثرش
خیلی بیشتر از خنده ام بود.خخخخخخخ!
خوب دوستای عزیزم الانم می خوام یه پست بزارم امیدوارم خوشتون بیاد و واقعا خواهش میکنم نقد کنین از گیسو جون و اقا یاشار خیلی ممنونم که با نقداشون به نوشتن بهتر رمانم کمک می کنن دوستون دارم اینم پست امروز:
رسیدیم ویلا از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل داشتم از خستگی می مردم خواستم برم بالا
تو اتاقم بخوابم که آرشام گفت:کجا؟
:خستم می خوام بخوابم.
-اول غذاتو می خوری بعد میری می خوابی.
:بعدا می خورم الان خوابم میاد.
-میگم الان می خوری خودتو تو آینه ببین خیلی ضعیف شدی باران میگم الان میگی چشم.
اَه پسره ی زور گو بگم چی بشی...از دلمم نمیاد این چیزیش بشه من میمیرم.
بدون هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه نشستم همه بچه ها هم اومدن نشستن.
میز خالیه خالی بود .خودشم اومد کنارم نشست وانگار نه انگار اومدیم یه چیزی بخوریم
دیدم همینت طوری نشستن به هم نگاه میکنن از حرص ازلکی قاشق چنگال خیالی برداشتمو
مثلا دارم یه چیزی دارم می خورم شروع کردم.
همه شون داشتن بهم نگاه می کردن بعد پاشدمو خواستم برم که آرشام از بازوم گرفتو
گفت:کجا؟
برگشتم طرفشو گفتم:غذامو خوردم دیگه سیرم شدم شما هم بخورین و میزو جمع کنین
خواست چیزی بگه که زنگ درو زدن .
پاشدو رفت درو باز کنه چند دقیقه بعد با جعبه های پیتزا برگشت
و نشست و گفت:نمی خورین خانم سیر.
اخمی کردمو با حرص گفتم:نه خیر بعد پاشدمو رفتم بالا ایش!پسره ی ضایع کن.
رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم.
خودمو انداختم رو تخت نفس عمیقی کشیدم بوی خودشه معلومه تو نبود من زیادی ازش
استفاده کرده ..هی! عاشقی چقدر باحاله.
یه دفعه ای یادم افتاد نماز نخوندم عین چی از جام پاشدمو رفتم طرف کمد تا جانمازو
بردارم.
اَه بخشکی شانس درش قفله حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:اِهِم اِهِم.
برگشت طرفمو نگام کرد داشت با تلفنش حرف میزد با سر پرسید چته؟
منم گفتم:کلید کمد دیواری اتاقتو بهم بده.
با لب خونی گفت:برا چی می خوای؟
منم خودمو زدم به کوچه علی اقا چپ دستو با لب خونی گفتم:چادروجانماز می خوام.
دوباره با همون حالت گفت:پشت تابلوی کنارشه.
بدواز پله ها رفتم بالا و پریدم تو اتاق.
کلیدو برداشتم و درشو باز کردم اوووووووه چقدر قوطی؟
خواستم جانمازو بردارم و بگم به شیطون لعنت ولش کن ولی خوب دیگه خصلت خانومانه
است فضوووووولی.البته من فضول نیستما فقط زیادی کنجکاوم.(آره جون خودش خخخ)
یکی از قوطی ها رو برداشتمو درشو باز کردم پر از آلبومای عکس بود.
یکیشون زیادی تو چشم بود با زمینه ی سفیدو روکش نازک طلایی برش داشتمو توشو نگاه
کردم.
یه خانوم با موهای قهوه ای و چشمای سیاه و بینی قلمی با لبای قلوه ای و کوچیک .
چه نازه آخی.یعنی کیه ؟حتما مامانشه.
صفحه ی بعدی رو باز کردم واییییییییی!
یه عکس تمام قد از آرشام بود که به صورت نیم رخ واستاده بود و دستاشو کرده بود تو
موهای پرپشت سیاهش.
لباسشم که خیلی قشنگ بود یه پیراهن آستین سه ربع پسرانه به حالت چروک مرتب به رنگ
قهوه ای روشن با یه جین قهوه ای کمی پر رنگ تر از پیراهنش و کفشای آل استار به رنگ
قهوه ای که از شلوارش پررنگ تر بود .
وای نمیتونستم از این عکس بگذرم.ولی اگه بفهمه؟نه بابا این آلبوم خاک خورده است نمی
فهمه.
زود از جاش در آوردمشو بردمش گذاشتمش تو کولم خودم یه آلبوم داشتم تو کیفم که اونو
گذاشتم صفحه ی آخرش.
زود همه چیرو گذاشتم سر جاشو شروع کردم به نماز خوندن.
نمازمو که خوندم یه نگاهی به ساعت انداختم اوف حالا یک ظهر بود .
ای خدا منم هیچ لباسی نداشتم.کاش میشد به این برج زهرمار بگم همراهم بیاد بریم چند
دست لباس واسه خودم بخرم.
پس انداز داشتم نمیدونم از طرف کی ولی هر ماه حسابم پر میشه اونم ده میلیون ده میلیون.
خواستم تهشو در بیارم که کی میریزه تو حسابم ولی خوب نشد طرف خیلی فرزه ردی از
خودش نداره.هییییی!
جانمازا رو انداختم سر جاشونو از اتاق رفتم بیرون.
اِ پس اینا کجان ای تو روحتون صلوات من با اینا چی کار کنم خدا.
صبر کن ببینم یه راهرو ی باریک کنار آشپزخونه بود بله بله! بازم باید برم تو جلد کاشفا.
پامو که گذاشتم تو راهرو ده تا اتاق کنار هم بودند محض کنجکاوی فقط محض کنجکاویا
مدیونید اگه فکر کنید از روی فضولیِ !
در یکی از اتاقا رو باز کردم که دهنم اندازه ی غار باز موند!
بچه های گروه تو اتاق پخش و پلا شده بودن .
یعنی جوری خوابیده بودن که یه لحظه فک کردم که چاه فاضلاب کندن که این طوری خسته
بودن.
دونفر رو تخت چند نفر رو کاناپه چند نفرم رو زمین پلاس بودن .
واقعا کم مونده بود از خنده بپوکم ولی خوب دیگه فکر شیطانی که به ذهنم اومده بود اثرش
خیلی بیشتر از خنده ام بود.خخخخخخخ!