کامل شده رمان تاوان انتقام| نویسنده باران155 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M.N.OO
  • بازدیدها 6,806
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.N.OO

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/15
ارسالی ها
161
امتیاز واکنش
2,202
امتیاز
336
محل سکونت
المان-هانوفر
سلام به همهی دوستای گلم که رمانمو دنبال میکنن و با نقداشون کلی به بهبود رمان کمک میکنن
خوب دوستای عزیزم الانم می خوام یه پست بزارم امیدوارم خوشتون بیاد و واقعا خواهش میکنم نقد کنین از گیسو جون و اقا یاشار خیلی ممنونم که با نقداشون به نوشتن بهتر رمانم کمک می کنن دوستون دارم اینم پست امروز:

رسیدیم ویلا از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل داشتم از خستگی می مردم خواستم برم بالا
تو اتاقم بخوابم که آرشام گفت:کجا؟
:خستم می خوام بخوابم.
-اول غذاتو می خوری بعد میری می خوابی.
:بعدا می خورم الان خوابم میاد.
-میگم الان می خوری خودتو تو آینه ببین خیلی ضعیف شدی باران میگم الان میگی چشم.
اَه پسره ی زور گو بگم چی بشی...از دلمم نمیاد این چیزیش بشه من میمیرم.
بدون هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه نشستم همه بچه ها هم اومدن نشستن.
میز خالیه خالی بود .خودشم اومد کنارم نشست وانگار نه انگار اومدیم یه چیزی بخوریم
دیدم همینت طوری نشستن به هم نگاه میکنن از حرص ازلکی قاشق چنگال خیالی برداشتمو
مثلا دارم یه چیزی دارم می خورم شروع کردم.
همه شون داشتن بهم نگاه می کردن بعد پاشدمو خواستم برم که آرشام از بازوم گرفتو
گفت:کجا؟
برگشتم طرفشو گفتم:غذامو خوردم دیگه سیرم شدم شما هم بخورین و میزو جمع کنین
خواست چیزی بگه که زنگ درو زدن .
پاشدو رفت درو باز کنه چند دقیقه بعد با جعبه های پیتزا برگشت
و نشست و گفت:نمی خورین خانم سیر.
اخمی کردمو با حرص گفتم:نه خیر بعد پاشدمو رفتم بالا ایش!پسره ی ضایع کن.
رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم.
خودمو انداختم رو تخت نفس عمیقی کشیدم بوی خودشه معلومه تو نبود من زیادی ازش
استفاده کرده ..هی! عاشقی چقدر باحاله.
یه دفعه ای یادم افتاد نماز نخوندم عین چی از جام پاشدمو رفتم طرف کمد تا جانمازو
بردارم.
اَه بخشکی شانس درش قفله حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:اِهِم اِهِم.
برگشت طرفمو نگام کرد داشت با تلفنش حرف میزد با سر پرسید چته؟
منم گفتم:کلید کمد دیواری اتاقتو بهم بده.
با لب خونی گفت:برا چی می خوای؟
منم خودمو زدم به کوچه علی اقا چپ دستو با لب خونی گفتم:چادروجانماز می خوام.
دوباره با همون حالت گفت:پشت تابلوی کنارشه.
بدواز پله ها رفتم بالا و پریدم تو اتاق.
کلیدو برداشتم و درشو باز کردم اوووووووه چقدر قوطی؟
خواستم جانمازو بردارم و بگم به شیطون لعنت ولش کن ولی خوب دیگه خصلت خانومانه
است فضوووووولی.البته من فضول نیستما فقط زیادی کنجکاوم.(آره جون خودش خخخ)
یکی از قوطی ها رو برداشتمو درشو باز کردم پر از آلبومای عکس بود.
یکیشون زیادی تو چشم بود با زمینه ی سفیدو روکش نازک طلایی برش داشتمو توشو نگاه
کردم.
یه خانوم با موهای قهوه ای و چشمای سیاه و بینی قلمی با لبای قلوه ای و کوچیک .
چه نازه آخی.یعنی کیه ؟حتما مامانشه.
صفحه ی بعدی رو باز کردم واییییییییی!
یه عکس تمام قد از آرشام بود که به صورت نیم رخ واستاده بود و دستاشو کرده بود تو
موهای پرپشت سیاهش.
لباسشم که خیلی قشنگ بود یه پیراهن آستین سه ربع پسرانه به حالت چروک مرتب به رنگ
قهوه ای روشن با یه جین قهوه ای کمی پر رنگ تر از پیراهنش و کفشای آل استار به رنگ
قهوه ای که از شلوارش پررنگ تر بود .
وای نمیتونستم از این عکس بگذرم.ولی اگه بفهمه؟نه بابا این آلبوم خاک خورده است نمی
فهمه.
زود از جاش در آوردمشو بردمش گذاشتمش تو کولم خودم یه آلبوم داشتم تو کیفم که اونو
گذاشتم صفحه ی آخرش.
زود همه چیرو گذاشتم سر جاشو شروع کردم به نماز خوندن.
نمازمو که خوندم یه نگاهی به ساعت انداختم اوف حالا یک ظهر بود .
ای خدا منم هیچ لباسی نداشتم.کاش میشد به این برج زهرمار بگم همراهم بیاد بریم چند
دست لباس واسه خودم بخرم.
پس انداز داشتم نمیدونم از طرف کی ولی هر ماه حسابم پر میشه اونم ده میلیون ده میلیون.
خواستم تهشو در بیارم که کی میریزه تو حسابم ولی خوب نشد طرف خیلی فرزه ردی از
خودش نداره.هییییی!
جانمازا رو انداختم سر جاشونو از اتاق رفتم بیرون.
اِ پس اینا کجان ای تو روحتون صلوات من با اینا چی کار کنم خدا.
صبر کن ببینم یه راهرو ی باریک کنار آشپزخونه بود بله بله! بازم باید برم تو جلد کاشفا.
پامو که گذاشتم تو راهرو ده تا اتاق کنار هم بودند محض کنجکاوی فقط محض کنجکاویا
مدیونید اگه فکر کنید از روی فضولیِ !
در یکی از اتاقا رو باز کردم که دهنم اندازه ی غار باز موند!
بچه های گروه تو اتاق پخش و پلا شده بودن .
یعنی جوری خوابیده بودن که یه لحظه فک کردم که چاه فاضلاب کندن که این طوری خسته
بودن.
دونفر رو تخت چند نفر رو کاناپه چند نفرم رو زمین پلاس بودن .
واقعا کم مونده بود از خنده بپوکم ولی خوب دیگه فکر شیطانی که به ذهنم اومده بود اثرش
خیلی بیشتر از خنده ام بود.خخخخخخخ!
 
  • پیشنهادات
  • M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    درو کمی بستمو رفتم طرف آشپزخونه روی زمین یه سطل بود که پر از ماهی های ریز
    بود ,برش داشتمو توشو پر از آب کردم و گذاشتمش رو زمین سُسُ های قرمزم برداشتمو
    بدو رفتم طبقه ی بالا و دو تا از دوربینای خون آشامو برداشتم , طنابم از پشت در
    برداشتمو رفتم پایین.
    خوب خوب!همه چی اماده ست دادادادام!پیییییییییییش به سوی عملیات.
    ام پی تریم توی جیب مانتوم بود برش داشتمو آروم رفتم توی همون اتاق و روی صدای جیغ
    یه زنه ده دقیقه بعدو کوک کردم بعد زود اومدم بیرونو سطل ماهی هاروبالای در گذاشتم که
    وقتی در و باز بکنن بریزه رو سرشون البته باطناب محکمش کردم بعد روی طنابا سُسُ
    های قرمزو جا گذاری کردم .روبه روی اتاق چند تا آویز بود که دوربینا رو روی اونا
    نصب کردم .
    یعنی مغزمو برم خوده خوده آیکیویم . وایستادم کنار در و منتظر پنج دقیقه بعدی شدم.
    و آغاز شد.
    صدای جیغ بعد باز شدن در هماناو به کار افتادن دستگاه من همانا.
    ماهی ها با آب سرد ریخت روشون که فریاد کشیدن بعد حرکت سُسُ ها به طرف
    دوربین ها و پخش شدن سُسُ روشون و عکس گرفتن دوربینا .
    به این میگن بمب اتم ترکوندن.
    عین چی وایساده بودنو داشتن منو نگاه میکردن.
    که دیگه رسما پوکیدم , داشتم به خندیدنم ادامه میدادم که دیدم لشکر شکست خورده ی میرزا
    قلمدون قاجاری آماده ی حملن.
    دیدن صورت سرخ اونا همانا و دویدن به طرف آخر سالن همانا.
    اوه اوه اینجا هم که بمبسته اِی بخشکی شانس.
    کنارم یه اتاق بود فقط خداخدا می کردم که درش باز باشه در لحظه ی آخر دستگیره ی درو
    کشیدمو دِبرو که رفتیم.
    درو زود بستم و از شانس خوبم کلیدم رو در بود درو قفل کردمو نفس راحتی کشیدم.
    -درو باز کن ببینم بازم می خندی.
    با صدایی که رگه های خنده توش بود گفتم:نه خاویار جونی من که میدونم اون پشت لشکر
    میرزا قلمدون قاجاری آماده ی حمله ان.
    -باشه تو که بالاخره میای بیرون.
    :به همین خیال باش.
    برگشتم ببینم این جا کجاست من کجام که برگشتن همانا و جیغ بنفش من همانا. ولی اونم فرز
    تر از من زود دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:
    -آروم بابا انگار جن دیده.
    بعد دستشو از دهنم کشید کنار که گفتم:خو وقتی عین جن ظاهر میشی میشه گفت جن دیدم
    دیگه!
    لبخند خبیثی زدو گفت:من باید برم بیرون .
    :خوب برو.
    -بکش کنار برم دیگه. بعد رو به در با صدای بلند گفت:ماهیار جان پشت درین دیگه دارم میام.
    آهان آقا میخوان مچ منو بگیرن کور خوندی شاسخول جان.
    منم عین خودش لبخند خبیثی زدمو رفتم طرف بالکن اتاق بله !ارتفاع هم کم خوراک خودمه.
    برگشتم طرفش که دیدم مشکوک نگام میکنه ,چشمکی زدمو از بالکن پریدم پایین.
    ((آرشام))
    چشمکی زدو از بالکن پرید پایین.چشمام از تعجب گرد شدن به خودم اومدمو زود رفتم
    طرف بالکن و پایینو نگاه کردم نبود داد زدم :بارااااااان.
    زود از بالکن پریدم پایین پریدن از این جور جاهایی واسم مثل آب خوردن بود .
    دورو برمو نگاه کردم پس کوش؟
    :بخوای منو لو بدی خونت حلالته.
    برگشتم طرفش قلبم داشت تند تند میزد با دیدنش انگار بهم دنیا رو دادن.
    نفس حبس شدمو دادم بیرونو غیر ارادی خواستم بغلش کنم که زود رفت عقبو گفت:
    کجا؟؟ بازم رفت تو جلد احساسات پسره ی گنده خجالت نمیکشه.
    دستامو که تو هوا مونده بودو آوردم پایین و گفتم:-الحق که زد حالی!
    زبونشو در آوردو گفت: همینه که هست مشکلیه؟
    داشت می رفت طرف ماشینم که وایستادو گفت:نمیای؟
    با گیجی نگاش کردمو گفتم:ها؟؟؟؟؟؟؟؟
    اخم با مزه ای کردو گفت: اولندش ها نه و بله .دومندش می خوام برم لباس بخرم زود باش
    بریم تا قوم مغول نیومدن.
    اخمی کردمو سرمو به معنی تایید تکون دادمو رفتم طرف ماشینم .
    بعد از خریدش برگشتیم ویلا,زود رفتم طرف لپتابمو شروع کردم به پیدا کردن خط حفاظت
    شده ی پلیس ایران بعد از چند دقیقه که پیداش کردم زود در خواست تماس دادم . چند دقیقه
    طول کشید ولی زود بهم زنگ زدن.
    :سلام.جناب سرگرد آرشام تهرانی؟
    -بله خودم هستم.
    :از طرف پلیس اینتر پل ایران بهتون زنگ می زنم سردار شکوهی هستم ظاهرا عملیاتتون
    لو رفته!
    -متاسفانه این امر خیلی حساب شده بوده قربان سرهنگ مربوطه به این عملیات خودش
    نفوذی بوده و برنامه این عملیات از اول تو دستاشون بوده.
    :بله کاملا حساب شده,ولی شما و گروهتون باید برگردین جونتون در خطره.
    -آقای شکوهی بچه های عملیات برمیگردن ولی من می مونم این پرونده به من محول شده و
    من تا این پرونده رو ختم به خیر نکنم از این ماموریت دست نمیکشم.
    :شنیدم آدم سرسختی هستین چیزی ندارم بگم ولی لطفا با پلیس اینتر پل درترکیه همکاری
    کنین.ما در فرودگاه منتظر افرادتون می مونیم.
    -ممنون قربان خدانگهدار.
    :خدافظ سرگرد.
    باید بچه ها رو برمی گردوندم مخصوصا باران و ماهیارو.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    -جناب سرگرد.
    برگشتم طرفش ماهیاربود.
    :بگو سروان احمدی.
    -با لو رفتن عملیاتمون دیگه کاری تو اینجا نداریم .
    :درسته ولی شما باید با افراد گروه برگردین من میمونم.
    -ولی سرگرد جون شما بیشتر در خطره حتی اونا شمارو یه بار گروگان گرفتن پس با این
    حال موندن شما جایز نیست.
    :آره تو اینجا جایز نیست و منم قرار نیست این جا بمونم.
    -یعنی چی؟
    :مقصد بعدی من واشنگتنه.
    -چرا قربان؟
    :باید دنبالشون برم ,چیزایی که تو پرونده بود خیلی مشکوک هستن آخرین عملیات این گروه
    در آمریکا تو شهر واشنگتن انجام شده و این که هیچ اتفاقی تا حالا در ترکیه نیفتاده
    و تمامی زیر دستای این گروه تو ترکین پس اصل کاریا باید جای دیگه ای باشن ولی کجا؟
    -خوب پس با این حال چرا واشنگتن؟
    :چون فعلا آخرین عملیات تو واشنگتن بوده پس باید سرنخای زیادی به جامونده باشه.
    -ولی سرگرد اونا گروه حرفه ای هستن امکان نداره سرنخی از خودشونبه جا بذارن.
    :بله ولی مطمئنا سرنخی که حتی یه درصد هم بهش فکر نمیکنن هم جامونده. و حتی این
    سرنخ باهاشون همه جا میره هم مشهوره هم نامشخص.
    -یعنی ...
    :درسته لیندا گارندی کسی که به عنوان یک دختر خارجی مسلمان شده وارد ایران شد ولی
    در عین حال یک جاسوس بوده.
    -ولی تو پرونده اومده که جزو سازمان جاسوسی سیا بوده.
    :آره ولی این جا یه چیزی می لنگه از طریق اطلاعاتی که از فانی گرفتم این دختر جزو
    اصلی این گروهه.
    -پس یا این گروه قاچاقچیه یا جزو سازمان جاسوسی سیاست.
    سرمو با تعجب طرفش برگردوندمو گفت:درسته , زمانی که لیندا رو میخواستن مجازات
    کنن سازمان جاسوسی سیا اعلام کرد که جاسوسشون بوده و حق مجازات اونو به کشور
    ایران نمیده.ولی بازم یه چیزی خالیه این که لیندا توی اون گروه چیکار میکنه؟؟ و رئیس
    اون گروه کیه اصلا چرا باید بعضی از عضو های سیا تو این باند باشنو باهاشون همکاری
    کنن؟
    ماهیار سرشو تکون داد که گفتم:بارانو خودت با بقیه ی بچه ها برگردین ایران بقیه ی
    عملیات بامنه.
    -اما سرگرد..
    :اما نداره سروان احمدی دستور مافوقته.
    -ولی من اجراش نمی کنم.
    :پس منم گزارش میدم.
    -حاضرم گزارش بدی از درجه ام کاسته بشه ولی باهات بیام تا آخرش.
    نگاش کردمو گفتم:قرار بود تو نبود من از باران مراقبت کنی پس باش و از جونم محافظت کن.
    با بهت نگاهم کردو گفت:جونت؟؟؟؟
    با شجاعت تمام نگاش کردمو گفتم:آره از جونم محافظت کن ,از کسی که دوسش دارم
    برگردین ایران جونش در خطره.شما هم همینطور.
    سرشو انداخت پایین:-بله جناب سرگرد اطاعت میشه.
    احترام نظامی گذاشتورفت.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    :باران با من بحث نکن من باید این کارو بکنم وگرنه همه ی زحماتم به باد میره.
    -آخه مگه عملیاتتون لو نرفته پس چرا میخوای ادامه بدی؟
    :لو رفته ولی نه برای من برای اونا قضیه روشنه ولی من هنوز نمیدونم ربط لیندا گاندری و
    سازمان جاسوسی سیا با با این باند قاچاقچی چیه؟ آخه اگه تو بیای نه تیر اندازی بلدی نه
    بلدی از خودت دفاع کنی برعکس منو بدبخت ترم میکنی که هیچ کمکمم نمیتونی بکنی.

    اخمی کردو گفت:آخه تو از کجا میدونی من نمیتونم تیر اندازی کنم یا از خودم دفاع کنم
    باهووووووووش.
    بی مقدمه پرسیدم :تو کی هستی؟
    به وضوح رنگش پرید و نگاشو ازم دزدیدو با لحن خیلی آرومی گفت:نمیدونم.
    سعی کردم آروم باشم و با لحن نسبتا آرومی گفتم:یعنی چی نمیدونم ؟من فقط ازت پرسیدم تو
    کی هستی اونوقت تو جوابمو با نمیدونم میدی؟؟؟؟؟؟؟
    بهم نگاه کردو گفت:-من بهت دروغ نمی گم. من واقعا نمیدونم کییَم.
    :اگه می خوای باهام بیای باید بگی چه اتفاقی افتاده مگه می شه یه آدم از زندگیش از این که
    کیه چیزی ندونه!مگه این که....
    با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
    -آره درست حدس زدی من...من ..فراموشی گرفتم .
    :پ..پ.پس چطوری میدونی اسمت بارانه؟
    از اون جایی که وقتی به هوش اومدم و هیچ چی یادم نبود فقط یه کاغذ پیشم بود که
    اسموفامیلیمو سنمو توش نوشته بودن.
    اخم کردمو تو فکر فرو رفتم.
    باید کاری می کردیم باید هویتش معلوم بشه از کجا معلوم این خلافکارایی که دنبالش افتادن
    یه خورده حساب دیگه ای باهاش نداشته باشن.
    با صدای باران رشته ی افکارم پاره شد:
    -حالا دیگه باید منو با خودت ببری وگرنه دمار از روزگارت در میارم.
    جمله ی اخرشو با شوخی گفت.
    لبخند محوی زدم.
    رو بهش گفتم:
    همون نشانه هاییم که از هویتت میدونی رو بهم بگو شاید بتونیم چیزی از هویتت مشخص کنیم.
    سری تکون دادو کاغذی رو از کیفش در آوردو داد دستم .
    نگاهی بهش انداختم...باران راد بیست و سه ساله.
    همین.زود پاشدمو رفتم پایین .
    :ماهیار...ماهیار.
    -بله داداش؟
    برگشتم طرفشو کاغذو دادم دستش و گفتم:
    مشخصاته بارانه, متاسفانه چیزی از گذشتش نمیدونه به پلیس بینلملل گزارش بده مشکوکه
    که یه دختر فراموشی بگیره و به علاوه مشخصاتش هم کنارش باشه مطمئنن فراموشیش
    اتفاقی نبوده.
    با تعجب نگام کردو سرشو تکون داد:-باشه ببینم چی کار میکنم.
    داشت میرفت که صداش زدم:راستی پروازمون فردا ساعت پنج صبحه.
    با تعجب گفت:پروازمون؟
    :آره بارانم با خودم میبرم.
    باشه ای گفتو رفت.


    : 288 passengers of airplanes landing is destined Washington, Please login early ride
    (پرواز 288به مقصد واشنگتن در حال فرود می باشد لطفا زود سوار شوید.)
    دسته ی چمدونو گرفتمو راه افتادم بارانم پشت سرم قدم بر میداشت.
    سوار هواپیما شدیم باران مردد وایستاده بود و به صندلیا نگاه میکرد رو بهش گفتم:
    مشکلی پیش اومده؟
    همون طور که به صندلیه کنار پنجره نگاه می کرد گفت:راستش..چه طور بگم ..من..من از
    ارتفاع میترسم.
    باورم نمیشد ,هه اونم از ارتفاع می ترسید!
    نشستم کنار پنجره اونم نشست.
    سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم مطئننا الان هواپیما حرکت داره می کنه کاملا
    حسش می کنم.
    بد جور هـ*ـوس قهوه کرده بودم هی!اصلا دست خودم نبود قهوه رو خیلی دوست داشتم.
    زنگ مهماندارو فشار دادم که تومد:
    سلام میتونم کمکتون کنم؟))Hello can I help you?-
    (بله,من یک فنجان قهوه می خوام لطفا)yes.Iwant a cup coffee pleas.
    (باشه چند لحظه صبر کنید لطفا)Okone moment pleas.
    بعد که قهوه مو آورد با لـ*ـذت خوردمش عاشق قهوه بود .
    باران نشسته بودو داشت با موبایلش بازی می کرد انصافا بی کار بود.
    ترجیح دادم ایمیلامو چک کنم مینی لبتابمو باز کردمو رفتم تو این باکسم توی ایمیل چند تایی
    از ماهیار بود چند تاشم از طرف شرکتم .قراردادای کاری بود همیشه غیر حضوری
    شرکتو اداره می کردم.
    داشتم جوابای ایمیلا رو مینوشتم که یه ایمیل اومد از یه خط ناشناس.
    همیشه ناشناسا رو نخونده پاک میکردم ولی نمیدونم چرا پاکش نکردم شاید به خاطر چیز
    مهمی که شاید توش نوشته شده.
    بازش کردم با خوندن پیام اخمام رفتن توهم:
    -سرگرد زیادی داری بازی رو ادامه میدی مطمئن باش اگه کنار نکشی و دختری که پیشتِ
    روتحویلمون ندی بد می بینی. پس اگه میری کنار سفر بخیر ولی اگه نه به زودی میبینمت.
    دندون قروچه ای کردم چطور ممکنه یه خلافکار بدون ترس از این که ردیابی بشه ایمیل
    میزنه اونم به یه پلیس.
    ایمیلشو زود پیدا کردم که...
    لعنتی!همین که پیامو فرستاده ایمیلموحذف کرده ولی موقعیت مکانیش مربوط به آمریکاست
    شهر....واشنگتن امکان نداره اونا میدونن ما داریم میریم اونجا ولی از کجا؟
    خوب خودمونو برسی کردم هیچ ردیابی بهمون وصل نکردن چطور ممکنه.
    به باران نگاه کردم خوابیده بود.
    اطراف رو یه نگاهی انداختم یه مرد..یه خانوم ..یه بچه...یه مرد ..صبر کن ببینم اون مرده
    کنار کمرش ردی از اسلحه معلوم بود .
    هه!پس واسمون به پا گذاشتن.بی توجه بهش برگشتم و درست نشستم.
    رو به باران با لحن آرومی گفتم:باران...باران...بیدارشو..باران.
    آروم لای چشماشو باز کردو چند لحظه گُنگُ بهم نگاه کرد که لبخند محوی زدم چشمای
    طوسیش آدمو جادو می کرد.
    به خودم اومدمو گفتم:یه چیزی بهت می گم ولی شوکه نشو باشه؟
    سرشو آروم تکون داد که گفتم:واسمون به پا گذاشتن.
    چشماش گرد شدو زود اطراف رو نگاه کرد که زود گفتم:به هیچ کس نگاه نکن مشکوک
    میشه.
    با کمی هیجانی که تو صداش بود گفت:-حالا چی کار کنیم؟
    :آروم باش تا آخر مسیر اگه اتفاقی نیفتاد که هیچ تو فرودگاه یه جوری می پیچیونیمش ولی
    الان اگه اتفاقی افتاد زود باید بری دستشویی.
    با لحن متعجبی گفت:دستشویی؟؟؟؟؟
    سرمو تکون دادمو گفتم: آره ببین دستگاه شوکر پیشت باشه اگه بخواد کاری کنه از
    دستشویی در میایو از پشت بهش شوک وارد میکنی البته من هواسشو جمع میکنم که نفهمه
    پشت سرشی.
    سرشو زودزود تکون داد درست سر جاش نشست چشماشو بستو نفس عمیقی کشید و
    چشماشو باز کرد و کاملا خونسرد به جلوش خیره شد.
    خوبه میتونست خودشو کنترل کنه.
    منم عادی نشستم.مدتی گذشت که خلبان اعلام کرد توی فرودگاه واشنگتن داریم فرود میایم .
    خوبه اتفاقی نیفتاد , ولی باید تو فرودگاه یه جوری از دستش در بریم وگرنه معلوم نیست چه
    بلایی سرمون بیاد.
    رو به باران گفتم:باران,نمیخواد اصلا هواست به اون مرده باشه من خودم مراقبم فقط لطفا
    خیلی ریلکس نقشتو ادامه بده باشه؟
    -باشه.
    از هواپیما پیاده شدیم چمدونامونو گذاشتن تو دستگاه که داخلش برسی کنه.
    رفتیم و مقابل در ورودی منتظر چمدونامون شدیم که دستگاه بیاره.
    زیر چشمی اطرافو نگاه کردم آب شده بود رفته بود تو زمین لعنتی!
    تو همون حال دستگاه از حرکت ایستاد.اَه بخشکی شانس مسئولش اومدو گفت:که مشکل
    فنیه.زود درست میشه.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    بعد از چند لحظه دستگاه درست شد که چمدونمون اومد وقتی برش داشتم احساس کردم
    سنگینیش غیر طبیعیه.
    صبر کن ببینم ناپدید شدن یه دفعه ای اون مرده خاموش شدن دستگاه...نه...
    زود نشستم چمدونو باز کردم لعنتی بمب!
    :ای...ای.این چیه؟
    -بمبه.فعلا چیزی نگو باران مینی لبتابتو بده بهم زود باش.
    مردم همه با دیدن چمدون و بودن بمب به اون بزرگی توش زود میرفتن طرف در خروجی
    میشه گفت همشون فرار می کردن .
    مینی لبتابو گرفتم فقط سه دقیقه وقت داشتم و بعدش انفجار بود.
    برنامشو نصب کردم به مینی لبتاب و بعد وارد سیستمش شدم پیچیده بود ولی مطمئنا از
    پسش بر میومدم.
    عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود .
    بعد از چند لحظه صدای لبتاب منو از مرز مرگ نجات داد :بمب خنثی شد.
    نفسمو با خیال راحت به بیرون فوت کردم .بارانم کنارم نشسته بود نگاش کردم مثل همیشه
    جدی و خونسرد گفتم:
    حالت خوبه؟
    به من نگاه کردو گفت:
    -حالم خوبه و تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که زود از این جا بریم.
    سرمو تکون دادمو چمدونو برداشتم و به سمت در خروجی راه افتادیم.رو به باران گفتم:
    طبق گفته ی ماهیار باید از طرف ستادمون یه ماشین گذاشته باشن.به سوئیچ توی دستم نگاه
    کردم حالا کدوم ماشین هست؟؟
    -خوب با سوئیچ بزن هر کدوم وا شد همونه دیگه.
    لبخند آرومی زدمو گفتم:راست میگی از شدت خستگی و هیجانات وارد شده شیش هشت
    میزنم.
    دکمه ی سوئیچ رو زدم که صداش از طرف راستمون اومد دوتایی برگشتیم طرفش که
    دهنمون باز موند.
    :خدای من..
    -لامبورگینی.
    و بعد دوتایی گفتیم:اونم سیاه.
    رفتیمو سوارش شدیم.که باران گفت:
    -عجب ستادی دارینا دستو دل بازن.
    -دستو دلبازیشون تو سرشون اونا که جای ما سکته نمیزنن اینو ندن دیگه باید چی کار کنن.
    باران خنده ی کوتاهی کردو گفت:البته بماند که قیافت با دیدن اون بمب چه طوری شده بود.
    خودمم خنده ی کوتاهی کردمو گفتم:شانس آوردیم مطمئنا اگه میمردیم تو اون دنیا از یقم می
    گرفتیو می گفتی چرا به کشتنمون دادی.
    باران با شوخی اضافه کرد:
    -و برای بار دوم خودم اونجا حلق آویزت میکردم.
    با این حرفش خنده ی بلند و سنگینی کردم که دیدم باران با تعجب بهم نگاه میکنه.
    ماشینو روشن کردم که گفت:
    -باید تو گینس ثبتش کنن.
    با تعجب گفتم:
    چی رو؟
    -خندتو.
    :بابا تو که از من یه غول بی شاخو دم تو ذهنت ساختی.خوب آدم میخنده دیگه.
    اونم لبخند خبیثی زدوهمون طور که از ماشین به بیرون نگاه می کرد گفت:
    -نچ اولندش من از شما یه خون آشام ساخته بودم دومندش درسته آدم می خنده ولی شما که
    آدم نیستی خون آشامی.
    می دونستم شوخی میکنه بنابراین گفتم:
    که این طور خانوم رئیس به من می گی خون آشام...
    با دیدن ماشینی که پشت سرمون بود و یه نفر که آماده ی شلیک بود داد زدم :
    باران سرتو بدزد.
    که اونم زود همین کارو کرد که گلوله از شیشه رد شد.
    سرشو آورد بالا و گفت:
    -دنبالمونن؟
    :آره زود اون اسلحه رو از تو اون کیف در بیارو شلیک کن.
    -اما من از اسلحه میترسم.
    با تمام سرعت داشتم تو خیابون لایی می کشیدم.
    روش با صدای بلند گفتم:باران اگه شلیک نکنی دوتامون با این ماشین میریم هوا.
    شلیکاشون زیاد شده بود و هر آن ممکن بود که یکی از گلوله ها به ماشین بخوره و بریم
    هوا.
    باران اسلحه رو برداشت و از پنچره خم شد همین که خم شد
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    درست چند تا گلوله از کنارش
    رد شد که زود اومد تو گفت:
    -کمی مدل مارپیچی برو تا گلوله هاشون بهم نخوره ببینم چه خاکی تو سرم میکنم.
    رو بهش گفتم:
    اسلحه رو بده به من.
    -اما.
    :گفتم بده به من.
    اسلحه رو داد که از پنجره خم شدم بیرونو شلیک کردم درست خورد به لاستیکشون.
    با زانوم داشتم فرمونو هدایت می کردم که با آخرین تیر خلاص اومدم تو و نشستم سر جام.
    نفس راحتی کشیدمو همون طور که با دستام فرمونو می گرفتم گفتم:
    باید یه جوری آموزشت بدم که وسط مرز مرگ و جهنم دره واسه من مسابقه قرعه کشی راه
    نندازی.
    رو بهم گفت:
    -نظرم عوض شد تو خون آشام نیستی تو جمیز باندی.
    با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:
    حالا چرا جمیز باند..
    -خوب همین طوری.
    خوب من ترجیح میدم بتمن باشم.
    -نه منم ترجیح میدم همون جمیز باند باشی.
    :باشه بابا تسلیم...خودت اختیار داری لقب چی بهم بدی خانوم رئیس.
    کمی از راهو رفتیم که رسیدیم به هتلی .
    چمدونامونو گرفتمو رفتم طرف پیشخوان و به انگلیسی گفتم:
    سلام ببخشید دوتا اتاق کنار هم می خواستم.
    -خوش اومدین لطفا یه لحظه صبر کنید.
    بعد چند دقیقه کلیدارو بهمون داد.
    با آسانسور رفتیم بالا طبقه ی ششم .حالا اتاق قحط بود طبقه ی ششم رو به ما دادن.
    از آسانسور که پیاده شدیم باران رفت کنار اتاق خودش منم رفتم طرف اتاق خودم.
    اصلا دوست نداشتم تنهاش بذارم ولی خوب...
    با صداش از عالم هپروت اومدم بیرون.
    -شب خوش آقای جمیز باند.
    :شب بخیر خانوم رئیس.

    ((باران))
    در اتاقو باز کردموزود رفتم تو.
    چشامو بستمو تکیمو دادم به در که چشمای سیاه نافذش اومد جلو چشام.
    لبخند محوی زدم امروز با اون کت و شلوار سیاه خوش دوختش با کراوات سیاهو پیراهن
    طوسیش یه جنتلمن کامل بود. الحق که خود جمیز بانده. عاشق مدل مو هاش بودم یه
    جورایی آشفته بود ولی واقعا جذاب نشونش میداد.
    چشمامو باز کردم تازه یادم اومد ببینم کجام .یه اتاق خیلی شیک که یه تختخواب کنارش
    داشتو یه آشپزخونه ی نقلیه مدرن.
    خوشگل بود رنگشم از یاسی و سفید تشکیل شده بود.
    رفتم جلوی آینه روسریمو از سرم کندمو مانتومو در آوردم.
    خیلی خسته بودم مو های قهوه ایم با رگه های طلاییش دورم ریخته بود و چشمای طوسیم
    از خسته گی خمـار بودن.
    به ساعت نگاه کردم دوازده شبو نشون میداد.خودمو پرت کردم رو تختو به خواب رفتم.
    با وحشت از خواب پریدم ای خدا این دیگه کدوم تیمارستانیه که داره این طوری در میزنه.
    به ساعت نگاه کردم هفت صبح بود اَه اول صبح هم دست از سرم بر نمیدارن مانتمو
    پوشیدمو شالمو سر کردمو رفتم درو باز کردم.
    اخم جذابی کرده بود با چشمای سیاه نافذش نگام می کرد.
    کاملا از طرز ایستادنش معلوم بود اوضاع قمر در عقربه.
    دستاشو کرده بود تو جیب شلوارشو تکیشو داده بود به دیوار مقابل و پاهاشو به طور
    ضربدری کنار هم گذاشته بود.
    همینطوری نگاش می کردم که با صدای آرومش دستپاچه شدم.
    -بیا بریم صبحونه بخوریم کارمون زیاده.
    باشه ای گفتمو رفتم داخل تا آماده بشم.
    یه شلوار دمپای تنگ سفید با یه تونیک شنل مانند صورتی با شال حریر کلفت سفید که مو
    هام معلوم نمی کرد پوشیدم.
    در آخر هم کفشای آل استار صورتیمو پوشیدم رفتم بیرون.
    که همزمان با من اونم اومد بیرون نگاهمون به هم بود که من زود تر به خودم اومدمو گفتم:
    بریم.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    دنبالم راه افتاد.توی آسانسور زیر چشمی نگاش می کردم یه کت شلوار خوش دوخت سرمه
    ای پوشیده بود با کفشای مردونه سرمه ای پیراهنش سفید بود و یه کراوات به رنگ سیاه
    زده بود که با چشما ش هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود موهاش مثل همیشه آشفته بودو
    جذاب تر از همیشه به نظر می رسید.
    آسانسور وایستاد رفتیم طرف سالن غذا خوری همزمان با من قدم بر میداشت کنار یه میز
    وایستادو صندلی رو برام کشیدو گفت:
    -بفرمایین خانوم رئیس.
    منم برای این که زیادی نرم تو حس با شیطنت گفتم:
    ممنونم جمیز باند.
    خنده ی مردونه ای کردو خودش روبه روی من نشست.
    روزنامه ای رو برداشتو بهش نگاه کرد به زبان ایتالیایی بود ولی مگه آرشام ایتالیایی بلده.
    رو بهش با تعجب گفتم:
    آرشام؟مگه تو ایتالیایی بلدی؟
    نگام کردو در حالی که روزنامه رو میذاشت رو میز گفت:در حد یه مکالمه ساده.
    و بعد با شیطنت ادامه داد:البته بماند از این چیزی نفهمیدم فقط برای مُد بود.یکم پُز بدیم.
    رسما دوست داشتم از خنده منفجر بشم.
    ولی خوب دیگه یه ذره آدم باید حیا داشته باشه.
    ای خدا من چرا امروز گیر دادم به حیا.
    بعد از این که صبحانمون رو خوردیم با لامبورگینی شیشه تعمیر شده شروع کردیم به آغاز
    یک روز پلیسی.
    رو به آرشام گفتم:
    کجا میریم؟
    -فعلا باید بریم آدرسی رو که دیشب از پلیس اینتر پل مون فرستادن ظاهرا رئیس این باند
    تنها یه قاچاقچی نیست بلکه یه قاتل حرفه ایم هست.
    :چه طور؟
    -متاسفانه پرونده ی قتلی تو ایران یا کشورای دیگه نداره تنها قتلی که انجام داده و تونستن
    براش پرونده بسازن توی نیویورکه.
    با تعجب گفتم:این قضیه مشکوکه چه طور تونسته قتلایی که انجا داده رو جوری روشون
    سرپوش بذاره که نتونن هیچ پرونده ای براشون درست کنن.
    -درسته!کسی که ما باهاش طرفیم خیلی حرفه ایه فعلا داریم میریم شرکتی که گفتن سهام
    زیادی رو در اونجا خریده.راستی از اون کیفی که کنار پاته یه شوکر با اسلحه بردار ممکنه
    لازم بشه.
    سرمو تکون دادم و برشون داشتمو به طرفش گرفتم که گفت:
    -من خودم دارم واسه خودت بردار .
    :اما من...
    حرفمو قطع کردو با ابهت و جذابیتی که رسما لالم کرد گفت:
    -باران برش میداری وگرنه خودم می فرستمت ایران.
    مجبور شدم برشون دارمو بذارم تو کوله پشتیم.و محو بیرون شدم بعد از چند دقیقه
    با صداش به خودم اومدم:
    -رسیدیم.
    پیاده شدیم که یه شرکت بزرگ رو به رومون بود جالبه از شرکتای معروفه اما چه طور یه
    قاتل و قاچاقچی میتونه این طور شرکتی با مشارکت راه بندازه.
    رفتیم داخل آرشام داشت از جلوم می رفت و منم پشت سرش راه افتاده بودم.
    جالب بود شرکت به اون بزرگی خالی بود ولی مشکوکه...
    رو به آرشام گفتم:
    یه چیزی مشکوکه.
    -آره چرا شرکت به این بزرگیو معروفی خالی باشه.
    :ولی با یه چیز میشه اونم....
    زود برگشت طرفمو گفت:
    -تله!!!
    زود برگشتیم و به حال دو به طرف در خروجی رفتیم.
    -لعنتی درو قفل کردن.
    آرشام پشتش به من بود که سردی چیزی رو از روی شالم رو گردنم حس کردم و بعد اون
    یه صدای خشن مردی که به اینگلیسی گفت:
    -جناب سارون فک نمیکردم این همه ساده باشید.
    آرشام با صداش برگشت طرفمون که با دیدن سرتفنگ به طرف من با صدای بلندی به
    انگلیسی گفت:اونو ولش کن وگرنه بد میبینی.
    -فعلا که طعمه دسته منه.
    از نظر فاصله نزدیک ارشام بودیم اونم یه نگاه به مرده یه نگاه به سر اسلحه کردو با یه
    حرکت فرزو سریع با پاش تفنگ رو از دستش انداخت رو زمین و بعد باهاش درگیر شد.
    دیدم اگه کاری نکنم یه چیزیش میشه شوکر رو در آوردمو رفتم پشت مرده و زود زدم به
    بدنش که افتاد رو زمین.
    آرشام نگاهی به من کردو در حالی که نفس نفس میزد گفت:
    -تو محشری دختر.
    زود خم شد رو مرده و از جیب لباسش کلیدارو برداشت زود درو باز کردیمو رفتیم بیرون.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    :یواش مگه سر میبری ؟
    -باران جان عمت دندون رو جیـ*ـگر بذار از کجا معلوم این دفعه با ماشین کارمون رو یکسره
    نکنن.
    :خوب اونا ما رو میشناسن و ما باید کاری کنیم نشناسن.
    -درسته ولی چه جوری؟
    :تغییر قیافه!
    با هیجان گفت:
    -ایول خودشه !


    به دختر توی آینه نگاه کردم چشمای سیاه پوست جوگندمی و مو های زیتونی.
    به آرشام نگاه کردم .
    چشمای طوسی همین.
    انصافا بهش میومد ولی خوب با رنگ سیاه عشق میشد.
    دوباره خودمو نگاه کردم که صدای خنده ی مردونش فضا رو پر کرد.
    با عصبانیت بهش نگاه کردمو....
    با این که سعی داشت نخنده با صدایی که رگه هایی از خنده توش بود گفت:
    -خیلی.. بامزه شدی.. باران.. اصلا اون دختر.. کجا تو کجا؟
    بعد دوباره زد زیر خنده.ای خدا نه به اون موقع ها که اصلا نمیخندید اینم از الان که دم به
    دِیقه میزنه زیر خنده.
    منم بدجنس شدمو گفتم:صبرکن ببینم اون دختره کیه منو باهاش مقایسه میکردی؟
    دستپاچه شد وگفت:
    - به خدا هیچ کی منظورم قیافه ی قبلیت بود.
    نگاش کردمو لبخند محوی زدم که از چشمای تیز بینش دور نموند که با شیطنت گفت:
    -به چی لبخند زدی؟
    منم دستپاچه شدمو حرصی از خودم که گذاشتم مچمو بگیره گفتم:
    هیچی یاد گذشته افتادم.
    -مگه تو فراموشی نداشتی؟
    بازم ....نه!
    زود رفتم طرف در اتاقشو گفتم:اصلا همینجوری و زود درو بستمو رفتم ولی خنده ی جذاب
    مردونشو شنیدم.
    مطمئنم یه ذره دیگه میموندم خودمو لو میدادم.
    با یاد آوری خنده هاش لبخندی زدمو رفتم تو اتاقم و همین که درو بستم رو تخت ولو شدمو
    خوابم برد.لای چشمامو باز کردم هی ساعت پنج صبح پاشم نمازمو بخونم بعد از این که
    نمازمو خوندم رفتم دوباره ولو شدم رو تخت.
    با صدای جیغ یه زن از خواب پا شدم که دوباره داد زد منم ایندفعه باهاش جیغ زدم.
    چند ثانیه همون طوری رو تخت موندم که بعدش در اتاقم به شدت باز شد که باز شدن همانا
    و جیغ دوباره من همانا.
    آرشام همونطوری بهم زل زده بود و داشت با تعجب نگام میکرد.
    زود اومد طرفمو نشست کنارمو با نگرانی گفت:
    -چی شده باران ؟خوبی؟
    بعد با صدای بلندی گفت:
    -دِجوابمو بده لعنتی!
    نگاش کردمو گفتم:یه زنه جیغ زد منم خوابیده بودم بعد منم جیغ زدم.
    اخمی کرد که دوباره صدای جیغ زنه بلند شد که این دفعه گریم گرفتو زدم زیر گریه.
    -باران گریه نگن ...خواهش می کنم گریه نکن چیزی نیست زنگ موبایلته.
    با آخرین جملش گریه ام اوتوماتیک وار قطع شد (زنگ موبایلته)
    با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم مو بایلم دستشه و زنگ رو متوقف کرده.
    صب کن ببینم اون روز بمب اتم ترکوندن من بعد تعیین مجازات من یعنی حلق آویز شدنم
    فرار کردن با جمیز باند.
    بعد با صدای بلند گفتم:می کشمت شرلوک.
    آرشام با تعجب گفت:
    -شرلوک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    اوه اوه چه گندی زدم ولی خوبدیگه بهش میاد.
    رو بهش گفتم:ماهیارو میگم.
    خنده ی کوتاهی کردو گفت:
    -حالا چرا شرلوک؟
    :نمی دونم همین طوری از دهنم پرید.
    سرشو تکون داد و بلند شد.
    -پاشو آماده شو بریم.
    :کجا؟من می خوام بخوابم.
    -یا پامیشی یا با یه پارچ آب خدمت میرسم. در ضمن باید جایی بریم و یه نفرو ببینیم انگار
    اون ازکسی که دنبلشیم خبر داره.
    اَه بگم چی بشی که دلمم نمیاد چیزیت شه.
    پا شدمو رفتم جلوی آیینه اوف موهای زیتونیم بهم ریخته بودن شونه رو برداشتمو شروع
    کردم یه شونه کردنشون.
    سنگینی نگاهش رو حس کردم برگشتم طرفشو گفتم:
    چته ؟آدم ندیدی؟
    -نه بابا مگه آدمی؟
    لبخند خبیثی زدمو گفتم:کی گفته من آدمم من نه تنها آدم نمیشم بلکه همین فرشته هم باقی می
    مونم.
    -بر منکرش لعنت خودم خوب یادمه اون فرشته ای که تو اون دنیا قبل از این که به دنیا بیام
    بهم سجده کرد تو بودی.
    بیشعور داره سوء استفاده میکنه.
    چیزی نگفتم که گفت:
    -انگار داره مو های خودشو شونه می کنه پاشو بریم بابا یه کلاه گیس که این همه دنگوفنگ
    نداره.
    در حالی که شونه رو میذاشتم سرجاشو کولمو بر می داشتم گفتم:تو خودت عین چی سه
    ساعت وای می ستی جلوی آینه تیپ میزی اونوقت منه بیچاره یه کلاه گیسم نمیتونم شونه
    کنم.
    -باشه بابا من رفتم آماده شم اصلا تیپم نمیزنم میشم عین پریروز.
    پاشدو رفت که منم رفتم وایستادم بیرون.یه بار کامل داخل کیفمو نگاه کردم خوب اسلحه
    اینجاست خشابش پره شوکر گلمم اینجاست و چاقوی خودخودم خوب همه چی دارم مینی
    لبتاب گل گلابم این جاست.
    تکیمو دادم به در آسانسور که آرشام اومد .
    خدای من این مثلا تیپ نزده دیگه همون کت شلوار سیاه خوش دوختشو با همون کروات
    سیاهه پوشیده بود.
    -تموم شد؟
    با گیجی گفتم:چی؟
    -دیدزدنت؟
    پسره ی پرو دوست داشتم الان میزدم دندوناشو تو شیکمش خورد می کردم اوه اوه چه خشن
    شدم من.خخخ
    منم لبخند ملیحی زدمو گفتم:
    نه به تیپ نزدتون نگاه می کردم.حالا هم زود باشید آقای جمیز باند تا اون قاتل سریالی
    رئیس باند واصلا همه کاره در نرفته.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    ((آرشام))
    سری تکون دادمو راه افتادیم.سر راه بودیم که موبایلم زنگ خورد برش داشتمو زدم به
    هنسفری و جواب دادم:
    -بله؟
    :به به!سلام جناب سرگرد حالتون چه طوره؟

    -سلام جناب سرهنگ هرمزی حالتون خوبه؟

    :بله من خوبم, پسرم شنیدم در مورد هویت یه دختر از ما کمک خواسته بودی؟

    -بله بله!راستش اون دختری که بهتون گفتم حافظه شو از دست داده و این تنها به اخر قضیه
    ختم نمیشه راستش وقتی بهوش اومده یه کاغذ مختصر از هویتش نوشته شده بود که خب
    کافی هم نبود ولی خیلی مشکوکه مطمئنن فراموشیش نمیتونه یه اتفاق بوده باشه.

    :بله کاملا متوجهم به خاطر همینم بهتون زنگ زدم,راستش این هویتی که شما برامون
    فرستادین متاسفانه از شبکه ی هویت ایرانی حذف شده و ما نتونستیم چیزی پیدا کنیم.

    با این حرفش شوکه شدم چه طور ممکنه ؟خیلی حرفه این که تونستن این کارو بکنن لعنتی.

    -خیلی ممنون جناب سرهنگ از کمکتون بازم اگه مشکلی شد بهتون خبر میدم.
    :موفق باشی سرگرد به امید دیدار.
    -خدافظ.
    آروم به باران نگاه کردم که کنجکاو به من خیره شده بود نباید میفهمید که این اتفاق افتاده
    هرگز!
    -چی می گفت؟
    :هیچی می گفت اگه هویتش رو پیدا کردم بهتون میگم.
    چیزی نگفت ولی معلوم بود راضی نشده.
    جلوی کافی شاپ نگه داشتم و رفتیم داخل .
    با چشم دنبالش میگشتم که پیداش کردم جالب بود درست وسط کافی شاب نشسته بود.
    رفتم طرفش بارانم داشت دنبالم میومد پشتش وایستادمو گفتم:
    :جناب سروان احمدی؟
    زود برگشت طرفمو با دیدن من زود پاشدو پرید تو بغلم:
    -ای بیشعور آرشام جناب سروان احمدی چیه زهرمو ترکوندی گفتم اول کاری لو رفتم.
    -نه بابا یعنی تو این همه خنگی؟؟؟
    می خواست جوابمو بده که...
    -میکشمت شرلوک!
    ماهیار با دهن باز به باران نگاه کردو گفت:
    -یا حسین!توکی هستی؟
    بعد رو به من گفت:
    -حالا میای اینور دختر تور میکنی دیگه اگه گزارش ندادم از درجه ات کاسته شه.
    بارانم اخمی کردو گفت: اولندش تو خیلی غلط میکنی آرشامو به تور کردن دخترا متهم کنی
    دومندش معلومه دیگه نبایدم بشناسیم با اون گندی که به موبایلم زدی.
    چشماش گرد شدن و با تته پته گفت:
    -ت..ت.تو بارانی؟
    -نه خیر روح بارانم اومدم حال احوال پرسی.
    -اِراست میگیا تو روحشی وگرنه امکان نداشت باران مو باز بیاد بیرون.
    باران در حالی که از عصبانیت منفجر میشد گفت:
    -موهای خودم نیست کلاه گیسه.
    اوف ! میدونستم تا فردا صبح بذارمشون بحث میکنن بنابراین پریدم وسط بحثشونو گفتم:
    ماهیار گفتی یه سرنخ پیدا کردی اون چیه؟
    -آه آه داشت یادم میرفتا بشینین تعریف کنم.
    نشستم روبروش بارانم نشست کنارم که ماهیار شروع کرد به حرف زدن.
    -راستش دیشب که بهم زنگ زدی و گفتی شاید یه سرنخی از دفترای بابات پیدا کنم رفتم
    خونتون همه جای اتاق باباتو گشتم هیچی نبود داشتم نومید میشدم که یه دفعه ای پام گیر کرد
    لبه ی تختو افتادم زمین افتادن من همانا و تکون خوردن موزائیک زیر پام همانا.
    موزائیکرو برداشتم که یه دفتر زیرش بود راستش وقتی بازش کردم شوکه شدم تمام
    اطلاعاتی که بابات میدونسته و این آدمی که دنبالشیم همش توش بودن و درباره ی هویت
    باران همه چی نوشته شده.
    با آخرین حرفش زود رو بهش گفتم :
    درباره ی باران چی نوشته بود؟
    -باید بریم بخونیش زیاد بود یادم نیست کامل.
    باران یه دفعه ای پاشدو گفت:بریم بخونیمش.
    لبخندی زدمو گفتم:
    باران جان آروم باشه میریم .
    بعد رو به ماهیار که با چشمای گشاد نگام میکرد گفتم:
    پاشو بریم اون دفتررو ببینم.
    همون طوری نگام می کرد که گفتم:چته؟
    زود گفت:هیچی بریم.
    پاشدیمو رفتیم طرف در خروجی که باران یه لحظه وایستاد.
    برگشتم طرفشو گفتم:بیا دیگه.
    چشماشو بستو دستشو گذاشت روسرشو داشت میوفتاد که از بازوش گرفتم و کشیدمش تو
    بغلم ,خدایا ببخش فقط داشت میوفتاد به خاطر همین این کارو کردم.(خخخ بچم یه ذره زیادی مثبته شایدم زیادی مرده قربون غیرتش خخخ)
    به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود با نگرانی گفتم:
    باران چی شده؟باران...باراااان.
    لای چشماشو باز کردو با نگرانی بهم نگاه کرد بعد آروم گفت:
    از این.. جا ..بریم ...الان.. میکشتمون.و بعد بیهوش شد.
    آخرین جملش مساوی با صدای مسلسل شد.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    نفهمیدم چجوری ولی بارانو گرفتم تو بغلمو زود دویدم طرف در خروجی از اون ورم
    ماهیار جلومون وایستاده بود و تیر اندازی می کرد.
    زود سوار ماشین شدیمو با اخرین سرعت گاز دادم.
    -اینا کین دیگه؟
    :نمیدونم ولی فقط اینو میدونم که از وقتی اومدیم اینجا فقط نسبت به ما سوء قصد میشه.
    -مطمئنا باران میشناختش که اونطوری شد معمولا آدمایی که فراموشی گرفتن وقتی چیزی
    یادشون بیاد سرشون تیر میکشه و از حال میرن.
    :آره مطمعنا میشناختشون ولی از کجا؟
    -دارن دنبالمون میان.
    :تیر اندازی کن.
    سرشو برد بیرونو شروع کرد به تیر اندازی لعنتیا ! چرا می خواستن بارانو بکشن؟
    از آینه ی عقب بهش نگاه کردم چقدر معصوم چشماشو بسته بود.وقتی گرفتمش تو بغلم قلبم
    دیوانه وارمیزد انگار که داشت از جاش کنده میشد نمیدونم شاید اینم از دیونگی های
    عاشقیه.
    هواسمو دادم به رانندگی و به سرعت بین ماشینا لایی کشیدم .
    ماهیار اومد تو و گفت:
    -رانندشونو زدم.
    :خوبه راستی چه آدرسی برم برای دیدن اون دفتر.
    -برو هتل(....)
    روندم به آدرسی که داده بود.

    مشخصات :باران راد
    نام:باران
    نام خانوادگی:راد
    نام پدر:کامیار
    نام مادر:نیایش
    متولد: ایران-تهران1371
    دانشجوی فیزیک هسته ای دانشگاه صنعتی شریف.
    موضوع:همایشی قلابی در خارج از تهران به آدرس(.............)برای دانشجویان دانشگاه
    صنعتی اجرا شد به دلیل انفجار و ترور یک جای دانشجویان.
    دانشجو باران راد به طور اتفاقی متوجه موضوع شده و بمب را خنثی می کند و به کمک
    مسئولان آنجا و پلیس مراقبت سالن را تخلیه می کند.
    بعد از تخلیه به جان وی سوئ قصد شد که بنده جناب سرهنگ تهرانی نجاتش دادم در
    راه تصادفی اتفاق افتاد که باعث از بین رفتن حافظه ی باران راد شد او دیگر هیچ چیز به
    یاد ندارد و برای محافظت از جانش به ترکیه فرستاده شد.
    و به علاوه کسی که به دنبالش میگشتیم یک قاتل حرفه ای و رئیس یک باند قاچاقچی است.
    اما با حیله های غیر قابل تصور توانسته خود را از جاسوسان سازمان سیا معرفی کرده و
    هیچ ردی از قتل هایش به جا نگذاشته.
    به علاوه لیندا گارندی جاسوس سازمان سیا نیز با این فرد در ارتباط بوده و باید از طرف
    خود سازمان سیا به اعدام محکوم شود.
    نام و مشخصات این فرد :
    نام:جاستین اندرسون.
    سن:سی ساله.
    متولد: نیویورک
    اسم پدر:رابرت
    اسم مادر:جسیکا
    مقر قرارگیری این فرد:
    نیویورک.خیابان(..)ساختمان(....)پلاک(...)
    زود به ماهیار نگاه کردمو گفتم:
    بابام همه چی رو میدونسته ماهیار برا همین اون عوضیا اونو کُشتَتش.ازشون انتقام میگیرم
    بعد با فریاد گفتم:نابودشون میکنم. اون کثافتو می کُشم.
    باران با نگرانی گفت:آروم باش آرشام پیداش میکنیم مطمئن باش.
    بهش نگاه کردمو گفتم:
    تو هیجا نمیای همین الان تحویلت میدم پلیس اینتر پل جونت در خطره
    -نه خیرم منم میام اگه بخوای منو بپیچونی میرم خودمو تحویل اون قاتله میدم اونوقت
    هممون یه جا با هم میشیم.
    با این حرفش عصبی شدمو داد زدم:
    خفه شو باران خفه شو !مگه اینکه از جنازه ی من رد بشی بخوای این کارو بکنی.

    ((باران))
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا