شونه ایی بالا انداختم و گفتم:
-هان!؟!چته؟؟؟!می دونستم و خبر داشتم...
صنم ادامه داد:
-اسمش خاطره بود....
سری تکون دادم و خودم به جاش گفتم:
-اره..خاطره دختر دایی مامانش...قرار وقتی این قرار داد ما تموم شد با اون ازدواج کنه....
امیر متعجب تر گفت:
-تو از کجا خبرداری!؟!
-چند با خودش تو دعوا ها گفت و چندبارم همینطوری که صنم متوجه شده...صداشون رو شنیدم...والبته خونه هم اوردتش...چندباری..
صنم با حرص گقت:
-دختره..ه*ر*ج*ا*ی*ی همچین براش عشـ*ـوه میومدو ارشاویرم همچین میخندید براش که دلم می خواست....
بین حرفش پریدم و با خونسردی گفتم:
-درست صحبت کن صنم...دلت چی می خواست...اون هیچ تعهدی نسبت به من نداره...این ازدواج فقط و فقط یه اجبار از مافوقش بود و از همون اول هم قرارمون بود که وقتی محلتمون تموم شد از هم جداشیم...اونم حق داره به عشقش برسه و کسی حق نداره بهشون توهین کنه...خب اونم عاشق شده دیگه....حق داره...الان فقط من اضافی..من این وسط مقصرم که مجبور به خیانتش می کنم..اونم به عشقش...در ضمن..خاطره خیلی دختر خوب و خانومی...معصوم و مظلوم..و واقعا ارشا رو دوست داره..این رو حس کردم...چندباری که خونمون اومده ناخود اگاه به خاطر رفتار دلنشین و ارومش نهایت احترام رو بهش گذاشتم...
صنم با ناباوری گفت:
-بهار...من فکر....
بین حرف پریدم و گفتم:
-هرچی فکر می کردی اشتباهه پس بس کن دیگه...
امیر برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
-راستی بهار میشه ادامه خاطراتت رو برامون بگی!؟!
دوباره زل زدم به اتیش و شروع کردم به حرف زدن:
((وقتی تو اون لباس دیدمش انگار دنیام رو بهم دادن...رو پام بند نبودم....مثل چی ذوق کرده بودم....وقتی یه دل سیر نگاش کردم در زدن و یه پلیس دیگه وارد اتاق شد....رضا بود....سروان....رضا بود....چند تا چیز میز بهم دادن که جاهای مختلف بدنم بزارم....یه قرض بهم دادم بخوردم بعد فهمیدم رد یابه....خلاصه...تولدم رسید....فکر کن..بین اون خانواده پر زرق و پرق ودخترایی که فقط یه پارچه چند سانتی روی بدنشون گذاشته بودن چادر سر کردم....مژده برگشت گفت این دختره امل رو نشون کسی نمی دم...اوخمم پشت سرش همون حرف و زد و رفتن..اصلا انگار نه انگار تولده من بود اون شب...هیچی..مامان و بابا و باربد هم نیومدن چون از وضع اون خانواده خبر داشتن....وضع برای کار من و شاب راحت تر شده بود....شهاب فکر می کرد از رفتار تحقیر بار این خانواده بی ارزش ناراحت می شم اما بهش گفتم:
-نه اونا خودشو نرو تحقیر کردن..همین....
اتاق کار اوخم روکشتیم و کشتیم.....پیدا کردیم..بالاخره اون مدرک مهم رو پیدا کردیم....شهاب زود رفت ستاد تا بتون سریع تدارکات محاسره اون خونه رو انجام بدن.....می ترسید من رو با خودش ببره..نمی دونم چرا...الکی بهونه میاورد یهو شک می کنن این حرفا...نمی دونم اما منم به همون شک می کنن بسند کردم که یهو در نرن و تمام رشته هامون پنبه نشه....خلاصه مهمونی ساعت 3تموم شد....تا چهارتو جام غلت زدم از تشنگی خوابم نمیبرد...از اتاق بیرون زدم و رفتم داخل اشپزخونه تا کمی اب بخورم....اما صدای اول پشت سرم و بع از اون بی هوشی...وقتی چشمام رو باز کردم گیچ به دور و برم نگاه کردم...کجا بودم....سرم شدید گیچ می رفت..خواستم دست بلند کنم سرم رو بگیرم که...درد شدید تری تو دستم پیچید..خیلی محکم به پشت بسه بودنش.....تو اتاق...با نه بهترم بگم یه خرابه یا انبار...دسته و پای بسته رو زمین سرد افتاده بودم.....))
چشمام رو روی هم فشار دادم و پاهام رو بغـ*ـل کردم و سرم و گذاشتم روی پاهام...یاد اوردی اون خراطرات زجر اورترین کار عمرم بود اما خودم هم نیاز داشتم..ادامه دادم:
((از هیچی خبر نداشت....هیچی نه شهاب..نه قرار دیشب و اتفاقایی که بین ما افتاد......فقط می گفت تو باعث ضرر من شدی......چون یکی از معامله هاشون رو به گوشی رضا اس دادم....خیلی اتفاقی داشتم از کنار در اتاقشون رد می شدم که حرفایی رو شنیدم..همشون رو به صورت اس برای رضا فرستادم......اوخم داده بود شماره من رو کنترل کنن و متوجه اون اسی که داده بودم شده بود...اما همون شد......البته خوشبختانه رضا سیم کارت خودش رو با تمام اطلاعاتش ور سوزنده بود و خطری پرونده اونا رو تهدید نمی کرد......تا صبح فقط زیر دستش کتک می خوردم وخون من بود که کف اون اتاق رو رنگین کرده بود....نمی دونم زمان از دستم در رفته هی بیهوش می شدم به هوش میومد تا اخرین بار با صدای کشیده شدن خشاب کلت به هوش اومدم.....شهاب کتک خورده زیر دستش بود....چشمای شهاب لرزون بود و با ترس من رو نگاه می کردم....نه از ترس اون کلتی که رو شقیقه اش بود...نه...مرد من قوی تر ازا حرفا بود....چشماش لرزون بود...ترسیده بود...نگران بود...اما واسه حال من...نه حال خودش...نه اون کلتی که روی شقیه اش بود..واسه منی که با دست و پای بسته به وسیله یه زنجیر از سقف اویزون شدم....همه محو شدن...چشمام فقط مردم رو می دید......شهاب ور می دید.....مرد زندگیم....فقط و فقط شهاب...بعد از چند دقیقه با برخورد محکم کلت اوخم به سر شهاب به خودم اومد.....چند نفر رو صدا کرد...شهاب ور گرفتن زیر مشت و لگد...اونا شهاب رو می زدن....اوخم رو به من داد می زد و اطلاعات می خواست..هه بد بخت خبر نداشت اونی که زیر دست ادماش داره کتک میخوره همونیی که می خوایی...و خدا رو شکر که خبر نداشت.....نمیدونم...واقعا نمی دونم اون لحظ اون مهمه دل و جرائت رو از کجا اورمد که فریاد کشیدم...فریاد کشیدم و اوخم رو ساکت کردم...با فریاد روبهش گفتم اگه بلایی سر شهاب بیاد هیچ حرفی ازم نمیشنوی.....اونم که تو اون چند روز حسابی مقاومت من براش ثابت شده بود گفتن شهاب رو ول کن خودش اومد افتاد به جون من...تو اون لحظه واقعا حس کیسه بوکس رو داشتم از سفق اویزون و مشت های محکم و جری اوخم رو بدنم پیاده می شد......اون لحظه ایی که اون حرفا رو با فریاد رو به اوخم زدم شهاب با چشماییی که از تحسین برق می زد تماشاگرم شد..همون ناگه باعث ش دلم اروم بگیره و جواب مشت های اوخم رو ندم....اما شهاب وقتی اولین ضربه به شکمم وارد شد صورتش ور جمع کرد...از درد...انگار اونم با من درد می کشید...اما من خنثی زل زده بودم و چهره شهاب رو تو ذهنم ثبت می کردم....الگوم شهاب بود دیگه..مرد من زیر ضربه ای گلد و مشت اون چند نفر اخم نگفت..صورت جمع نکرد و من ازش مقاومت اموختم....))
دست رو تو کیف کنار دستم کردم و دفتر خاطراتم رو بیرون اوردم....
((اوخم از حرص رفت لگد محکمی به شکم شهاب زد....بدن درد داشت..حس ی کردم...حالش خواب بود...بیشتر از من کتک خورده بود.....اون یه گلد مقاومت شهاب ور در هم شکست و روی زمین افتاد.....اخ ضریفی از گلو خارج شد..حتی اوخم که بهش نزدیک تر بود نشنید...منم شنیدم..دلم شنید و نا اروم شد..دلم شنید و اتیش گرفت....))
برگ برگ از دفتر می کندم و پرت می کردم تو اتیش:
((همون به اخ کم صدا که فقط من شنیدم کافی بود تا چاک دهنم باز شه و هر حرفی که تمام اون 22 سال جرعت گفتنش ور جلو کسی نداشتم رو بار اوخم کنم....))
رسیدم به صفحه اخر عکس شهاب:
((انقدر گفتم و اوناها هم انقدر من رو شهاب رو کتک زدن هم خودشون خسته شدن و از اتاق بیرون زدن....هر دو بی حال افتاده بودیم...طناب دست من رو باز کرد..محکم روی زمین سرد سرود اومد...به چقدری بدنم درد گرفت و محکم فرود اومدم که یه ان خودم صدای اسکلتام رو شنیدم......))
عکس شهاب ور برداشتم و زل زدم بهش...بقیه دفتر ور پرت کردم تو اتیش تا بسوزه و هیچ اثری ازی نمونه:
((اما شهاب زود خودش ور جمع و جور کرد و با درد به من کمک کرد از جام بلند شم...))
زل زدم به شهاب خندون توی عکس:
((دست من که باز بود...کمی تلاش کردم و تونستم دست شهاب ور هم باز کنم..الان هر دوتامون ازاد بودم..دستامون باز بود......اوخم از حرص و حواس پرتی فراموش کرده بود در اتاق رو فقل کنه...و مثل اینکه هم فرمواش کرده بود که دست من بازه...........با کمی کلاش و درد فراوون تونستیم از اون اتا نفرنی شده بیرون بزنیم..خودم مون رو به اتاق دیگه رسوندیم و مخفی شدیم......))
-هان!؟!چته؟؟؟!می دونستم و خبر داشتم...
صنم ادامه داد:
-اسمش خاطره بود....
سری تکون دادم و خودم به جاش گفتم:
-اره..خاطره دختر دایی مامانش...قرار وقتی این قرار داد ما تموم شد با اون ازدواج کنه....
امیر متعجب تر گفت:
-تو از کجا خبرداری!؟!
-چند با خودش تو دعوا ها گفت و چندبارم همینطوری که صنم متوجه شده...صداشون رو شنیدم...والبته خونه هم اوردتش...چندباری..
صنم با حرص گقت:
-دختره..ه*ر*ج*ا*ی*ی همچین براش عشـ*ـوه میومدو ارشاویرم همچین میخندید براش که دلم می خواست....
بین حرفش پریدم و با خونسردی گفتم:
-درست صحبت کن صنم...دلت چی می خواست...اون هیچ تعهدی نسبت به من نداره...این ازدواج فقط و فقط یه اجبار از مافوقش بود و از همون اول هم قرارمون بود که وقتی محلتمون تموم شد از هم جداشیم...اونم حق داره به عشقش برسه و کسی حق نداره بهشون توهین کنه...خب اونم عاشق شده دیگه....حق داره...الان فقط من اضافی..من این وسط مقصرم که مجبور به خیانتش می کنم..اونم به عشقش...در ضمن..خاطره خیلی دختر خوب و خانومی...معصوم و مظلوم..و واقعا ارشا رو دوست داره..این رو حس کردم...چندباری که خونمون اومده ناخود اگاه به خاطر رفتار دلنشین و ارومش نهایت احترام رو بهش گذاشتم...
صنم با ناباوری گفت:
-بهار...من فکر....
بین حرف پریدم و گفتم:
-هرچی فکر می کردی اشتباهه پس بس کن دیگه...
امیر برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
-راستی بهار میشه ادامه خاطراتت رو برامون بگی!؟!
دوباره زل زدم به اتیش و شروع کردم به حرف زدن:
((وقتی تو اون لباس دیدمش انگار دنیام رو بهم دادن...رو پام بند نبودم....مثل چی ذوق کرده بودم....وقتی یه دل سیر نگاش کردم در زدن و یه پلیس دیگه وارد اتاق شد....رضا بود....سروان....رضا بود....چند تا چیز میز بهم دادن که جاهای مختلف بدنم بزارم....یه قرض بهم دادم بخوردم بعد فهمیدم رد یابه....خلاصه...تولدم رسید....فکر کن..بین اون خانواده پر زرق و پرق ودخترایی که فقط یه پارچه چند سانتی روی بدنشون گذاشته بودن چادر سر کردم....مژده برگشت گفت این دختره امل رو نشون کسی نمی دم...اوخمم پشت سرش همون حرف و زد و رفتن..اصلا انگار نه انگار تولده من بود اون شب...هیچی..مامان و بابا و باربد هم نیومدن چون از وضع اون خانواده خبر داشتن....وضع برای کار من و شاب راحت تر شده بود....شهاب فکر می کرد از رفتار تحقیر بار این خانواده بی ارزش ناراحت می شم اما بهش گفتم:
-نه اونا خودشو نرو تحقیر کردن..همین....
اتاق کار اوخم روکشتیم و کشتیم.....پیدا کردیم..بالاخره اون مدرک مهم رو پیدا کردیم....شهاب زود رفت ستاد تا بتون سریع تدارکات محاسره اون خونه رو انجام بدن.....می ترسید من رو با خودش ببره..نمی دونم چرا...الکی بهونه میاورد یهو شک می کنن این حرفا...نمی دونم اما منم به همون شک می کنن بسند کردم که یهو در نرن و تمام رشته هامون پنبه نشه....خلاصه مهمونی ساعت 3تموم شد....تا چهارتو جام غلت زدم از تشنگی خوابم نمیبرد...از اتاق بیرون زدم و رفتم داخل اشپزخونه تا کمی اب بخورم....اما صدای اول پشت سرم و بع از اون بی هوشی...وقتی چشمام رو باز کردم گیچ به دور و برم نگاه کردم...کجا بودم....سرم شدید گیچ می رفت..خواستم دست بلند کنم سرم رو بگیرم که...درد شدید تری تو دستم پیچید..خیلی محکم به پشت بسه بودنش.....تو اتاق...با نه بهترم بگم یه خرابه یا انبار...دسته و پای بسته رو زمین سرد افتاده بودم.....))
چشمام رو روی هم فشار دادم و پاهام رو بغـ*ـل کردم و سرم و گذاشتم روی پاهام...یاد اوردی اون خراطرات زجر اورترین کار عمرم بود اما خودم هم نیاز داشتم..ادامه دادم:
((از هیچی خبر نداشت....هیچی نه شهاب..نه قرار دیشب و اتفاقایی که بین ما افتاد......فقط می گفت تو باعث ضرر من شدی......چون یکی از معامله هاشون رو به گوشی رضا اس دادم....خیلی اتفاقی داشتم از کنار در اتاقشون رد می شدم که حرفایی رو شنیدم..همشون رو به صورت اس برای رضا فرستادم......اوخم داده بود شماره من رو کنترل کنن و متوجه اون اسی که داده بودم شده بود...اما همون شد......البته خوشبختانه رضا سیم کارت خودش رو با تمام اطلاعاتش ور سوزنده بود و خطری پرونده اونا رو تهدید نمی کرد......تا صبح فقط زیر دستش کتک می خوردم وخون من بود که کف اون اتاق رو رنگین کرده بود....نمی دونم زمان از دستم در رفته هی بیهوش می شدم به هوش میومد تا اخرین بار با صدای کشیده شدن خشاب کلت به هوش اومدم.....شهاب کتک خورده زیر دستش بود....چشمای شهاب لرزون بود و با ترس من رو نگاه می کردم....نه از ترس اون کلتی که رو شقیقه اش بود...نه...مرد من قوی تر ازا حرفا بود....چشماش لرزون بود...ترسیده بود...نگران بود...اما واسه حال من...نه حال خودش...نه اون کلتی که روی شقیه اش بود..واسه منی که با دست و پای بسته به وسیله یه زنجیر از سقف اویزون شدم....همه محو شدن...چشمام فقط مردم رو می دید......شهاب ور می دید.....مرد زندگیم....فقط و فقط شهاب...بعد از چند دقیقه با برخورد محکم کلت اوخم به سر شهاب به خودم اومد.....چند نفر رو صدا کرد...شهاب ور گرفتن زیر مشت و لگد...اونا شهاب رو می زدن....اوخم رو به من داد می زد و اطلاعات می خواست..هه بد بخت خبر نداشت اونی که زیر دست ادماش داره کتک میخوره همونیی که می خوایی...و خدا رو شکر که خبر نداشت.....نمیدونم...واقعا نمی دونم اون لحظ اون مهمه دل و جرائت رو از کجا اورمد که فریاد کشیدم...فریاد کشیدم و اوخم رو ساکت کردم...با فریاد روبهش گفتم اگه بلایی سر شهاب بیاد هیچ حرفی ازم نمیشنوی.....اونم که تو اون چند روز حسابی مقاومت من براش ثابت شده بود گفتن شهاب رو ول کن خودش اومد افتاد به جون من...تو اون لحظه واقعا حس کیسه بوکس رو داشتم از سفق اویزون و مشت های محکم و جری اوخم رو بدنم پیاده می شد......اون لحظه ایی که اون حرفا رو با فریاد رو به اوخم زدم شهاب با چشماییی که از تحسین برق می زد تماشاگرم شد..همون ناگه باعث ش دلم اروم بگیره و جواب مشت های اوخم رو ندم....اما شهاب وقتی اولین ضربه به شکمم وارد شد صورتش ور جمع کرد...از درد...انگار اونم با من درد می کشید...اما من خنثی زل زده بودم و چهره شهاب رو تو ذهنم ثبت می کردم....الگوم شهاب بود دیگه..مرد من زیر ضربه ای گلد و مشت اون چند نفر اخم نگفت..صورت جمع نکرد و من ازش مقاومت اموختم....))
دست رو تو کیف کنار دستم کردم و دفتر خاطراتم رو بیرون اوردم....
((اوخم از حرص رفت لگد محکمی به شکم شهاب زد....بدن درد داشت..حس ی کردم...حالش خواب بود...بیشتر از من کتک خورده بود.....اون یه گلد مقاومت شهاب ور در هم شکست و روی زمین افتاد.....اخ ضریفی از گلو خارج شد..حتی اوخم که بهش نزدیک تر بود نشنید...منم شنیدم..دلم شنید و نا اروم شد..دلم شنید و اتیش گرفت....))
برگ برگ از دفتر می کندم و پرت می کردم تو اتیش:
((همون به اخ کم صدا که فقط من شنیدم کافی بود تا چاک دهنم باز شه و هر حرفی که تمام اون 22 سال جرعت گفتنش ور جلو کسی نداشتم رو بار اوخم کنم....))
رسیدم به صفحه اخر عکس شهاب:
((انقدر گفتم و اوناها هم انقدر من رو شهاب رو کتک زدن هم خودشون خسته شدن و از اتاق بیرون زدن....هر دو بی حال افتاده بودیم...طناب دست من رو باز کرد..محکم روی زمین سرد سرود اومد...به چقدری بدنم درد گرفت و محکم فرود اومدم که یه ان خودم صدای اسکلتام رو شنیدم......))
عکس شهاب ور برداشتم و زل زدم بهش...بقیه دفتر ور پرت کردم تو اتیش تا بسوزه و هیچ اثری ازی نمونه:
((اما شهاب زود خودش ور جمع و جور کرد و با درد به من کمک کرد از جام بلند شم...))
زل زدم به شهاب خندون توی عکس:
((دست من که باز بود...کمی تلاش کردم و تونستم دست شهاب ور هم باز کنم..الان هر دوتامون ازاد بودم..دستامون باز بود......اوخم از حرص و حواس پرتی فراموش کرده بود در اتاق رو فقل کنه...و مثل اینکه هم فرمواش کرده بود که دست من بازه...........با کمی کلاش و درد فراوون تونستیم از اون اتا نفرنی شده بیرون بزنیم..خودم مون رو به اتاق دیگه رسوندیم و مخفی شدیم......))
آخرین ویرایش: