کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
شونه ایی بالا انداختم و گفتم:
-هان!؟!چته؟؟؟!می دونستم و خبر داشتم...
صنم ادامه داد:
-اسمش خاطره بود....
سری تکون دادم و خودم به جاش گفتم:
-اره..خاطره دختر دایی مامانش...قرار وقتی این قرار داد ما تموم شد با اون ازدواج کنه....
امیر متعجب تر گفت:
-تو از کجا خبرداری!؟!
-چند با خودش تو دعوا ها گفت و چندبارم همینطوری که صنم متوجه شده...صداشون رو شنیدم...والبته خونه هم اوردتش...چندباری..
صنم با حرص گقت:
-دختره..ه*ر*ج*ا*ی*ی همچین براش عشـ*ـوه میومدو ارشاویرم همچین میخندید براش که دلم می خواست....
بین حرفش پریدم و با خونسردی گفتم:
-درست صحبت کن صنم...دلت چی می خواست...اون هیچ تعهدی نسبت به من نداره...این ازدواج فقط و فقط یه اجبار از مافوقش بود و از همون اول هم قرارمون بود که وقتی محلتمون تموم شد از هم جداشیم...اونم حق داره به عشقش برسه و کسی حق نداره بهشون توهین کنه...خب اونم عاشق شده دیگه....حق داره...الان فقط من اضافی..من این وسط مقصرم که مجبور به خیانتش می کنم..اونم به عشقش...در ضمن..خاطره خیلی دختر خوب و خانومی...معصوم و مظلوم..و واقعا ارشا رو دوست داره..این رو حس کردم...چندباری که خونمون اومده ناخود اگاه به خاطر رفتار دلنشین و ارومش نهایت احترام رو بهش گذاشتم...
صنم با ناباوری گفت:
-بهار...من فکر....
بین حرف پریدم و گفتم:
-هرچی فکر می کردی اشتباهه پس بس کن دیگه...
امیر برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
-راستی بهار میشه ادامه خاطراتت رو برامون بگی!؟!
دوباره زل زدم به اتیش و شروع کردم به حرف زدن:
((وقتی تو اون لباس دیدمش انگار دنیام رو بهم دادن...رو پام بند نبودم....مثل چی ذوق کرده بودم....وقتی یه دل سیر نگاش کردم در زدن و یه پلیس دیگه وارد اتاق شد....رضا بود....سروان....رضا بود....چند تا چیز میز بهم دادن که جاهای مختلف بدنم بزارم....یه قرض بهم دادم بخوردم بعد فهمیدم رد یابه....خلاصه...تولدم رسید....فکر کن..بین اون خانواده پر زرق و پرق ودخترایی که فقط یه پارچه چند سانتی روی بدنشون گذاشته بودن چادر سر کردم....مژده برگشت گفت این دختره امل رو نشون کسی نمی دم...اوخمم پشت سرش همون حرف و زد و رفتن..اصلا انگار نه انگار تولده من بود اون شب...هیچی..مامان و بابا و باربد هم نیومدن چون از وضع اون خانواده خبر داشتن....وضع برای کار من و شاب راحت تر شده بود....شهاب فکر می کرد از رفتار تحقیر بار این خانواده بی ارزش ناراحت می شم اما بهش گفتم:
-نه اونا خودشو نرو تحقیر کردن..همین....
اتاق کار اوخم روکشتیم و کشتیم.....پیدا کردیم..بالاخره اون مدرک مهم رو پیدا کردیم....شهاب زود رفت ستاد تا بتون سریع تدارکات محاسره اون خونه رو انجام بدن.....می ترسید من رو با خودش ببره..نمی دونم چرا...الکی بهونه میاورد یهو شک می کنن این حرفا...نمی دونم اما منم به همون شک می کنن بسند کردم که یهو در نرن و تمام رشته هامون پنبه نشه....خلاصه مهمونی ساعت 3تموم شد....تا چهارتو جام غلت زدم از تشنگی خوابم نمیبرد...از اتاق بیرون زدم و رفتم داخل اشپزخونه تا کمی اب بخورم....اما صدای اول پشت سرم و بع از اون بی هوشی...وقتی چشمام رو باز کردم گیچ به دور و برم نگاه کردم...کجا بودم....سرم شدید گیچ می رفت..خواستم دست بلند کنم سرم رو بگیرم که...درد شدید تری تو دستم پیچید..خیلی محکم به پشت بسه بودنش.....تو اتاق...با نه بهترم بگم یه خرابه یا انبار...دسته و پای بسته رو زمین سرد افتاده بودم.....))
چشمام رو روی هم فشار دادم و پاهام رو بغـ*ـل کردم و سرم و گذاشتم روی پاهام...یاد اوردی اون خراطرات زجر اورترین کار عمرم بود اما خودم هم نیاز داشتم..ادامه دادم:
((از هیچی خبر نداشت....هیچی نه شهاب..نه قرار دیشب و اتفاقایی که بین ما افتاد......فقط می گفت تو باعث ضرر من شدی......چون یکی از معامله هاشون رو به گوشی رضا اس دادم....خیلی اتفاقی داشتم از کنار در اتاقشون رد می شدم که حرفایی رو شنیدم..همشون رو به صورت اس برای رضا فرستادم......اوخم داده بود شماره من رو کنترل کنن و متوجه اون اسی که داده بودم شده بود...اما همون شد......البته خوشبختانه رضا سیم کارت خودش رو با تمام اطلاعاتش ور سوزنده بود و خطری پرونده اونا رو تهدید نمی کرد......تا صبح فقط زیر دستش کتک می خوردم وخون من بود که کف اون اتاق رو رنگین کرده بود....نمی دونم زمان از دستم در رفته هی بیهوش می شدم به هوش میومد تا اخرین بار با صدای کشیده شدن خشاب کلت به هوش اومدم.....شهاب کتک خورده زیر دستش بود....چشمای شهاب لرزون بود و با ترس من رو نگاه می کردم....نه از ترس اون کلتی که رو شقیقه اش بود...نه...مرد من قوی تر ازا حرفا بود....چشماش لرزون بود...ترسیده بود...نگران بود...اما واسه حال من...نه حال خودش...نه اون کلتی که روی شقیه اش بود..واسه منی که با دست و پای بسته به وسیله یه زنجیر از سقف اویزون شدم....همه محو شدن...چشمام فقط مردم رو می دید......شهاب ور می دید.....مرد زندگیم....فقط و فقط شهاب...بعد از چند دقیقه با برخورد محکم کلت اوخم به سر شهاب به خودم اومد.....چند نفر رو صدا کرد...شهاب ور گرفتن زیر مشت و لگد...اونا شهاب رو می زدن....اوخم رو به من داد می زد و اطلاعات می خواست..هه بد بخت خبر نداشت اونی که زیر دست ادماش داره کتک میخوره همونیی که می خوایی...و خدا رو شکر که خبر نداشت.....نمیدونم...واقعا نمی دونم اون لحظ اون مهمه دل و جرائت رو از کجا اورمد که فریاد کشیدم...فریاد کشیدم و اوخم رو ساکت کردم...با فریاد روبهش گفتم اگه بلایی سر شهاب بیاد هیچ حرفی ازم نمیشنوی.....اونم که تو اون چند روز حسابی مقاومت من براش ثابت شده بود گفتن شهاب رو ول کن خودش اومد افتاد به جون من...تو اون لحظه واقعا حس کیسه بوکس رو داشتم از سفق اویزون و مشت های محکم و جری اوخم رو بدنم پیاده می شد......اون لحظه ایی که اون حرفا رو با فریاد رو به اوخم زدم شهاب با چشماییی که از تحسین برق می زد تماشاگرم شد..همون ناگه باعث ش دلم اروم بگیره و جواب مشت های اوخم رو ندم....اما شهاب وقتی اولین ضربه به شکمم وارد شد صورتش ور جمع کرد...از درد...انگار اونم با من درد می کشید...اما من خنثی زل زده بودم و چهره شهاب رو تو ذهنم ثبت می کردم....الگوم شهاب بود دیگه..مرد من زیر ضربه ای گلد و مشت اون چند نفر اخم نگفت..صورت جمع نکرد و من ازش مقاومت اموختم....))
دست رو تو کیف کنار دستم کردم و دفتر خاطراتم رو بیرون اوردم....
((اوخم از حرص رفت لگد محکمی به شکم شهاب زد....بدن درد داشت..حس ی کردم...حالش خواب بود...بیشتر از من کتک خورده بود.....اون یه گلد مقاومت شهاب ور در هم شکست و روی زمین افتاد.....اخ ضریفی از گلو خارج شد..حتی اوخم که بهش نزدیک تر بود نشنید...منم شنیدم..دلم شنید و نا اروم شد..دلم شنید و اتیش گرفت....))
برگ برگ از دفتر می کندم و پرت می کردم تو اتیش:
((همون به اخ کم صدا که فقط من شنیدم کافی بود تا چاک دهنم باز شه و هر حرفی که تمام اون 22 سال جرعت گفتنش ور جلو کسی نداشتم رو بار اوخم کنم....))
رسیدم به صفحه اخر عکس شهاب:
((انقدر گفتم و اوناها هم انقدر من رو شهاب رو کتک زدن هم خودشون خسته شدن و از اتاق بیرون زدن....هر دو بی حال افتاده بودیم...طناب دست من رو باز کرد..محکم روی زمین سرد سرود اومد...به چقدری بدنم درد گرفت و محکم فرود اومدم که یه ان خودم صدای اسکلتام رو شنیدم......))
عکس شهاب ور برداشتم و زل زدم بهش...بقیه دفتر ور پرت کردم تو اتیش تا بسوزه و هیچ اثری ازی نمونه:
((اما شهاب زود خودش ور جمع و جور کرد و با درد به من کمک کرد از جام بلند شم...))
زل زدم به شهاب خندون توی عکس:
((دست من که باز بود...کمی تلاش کردم و تونستم دست شهاب ور هم باز کنم..الان هر دوتامون ازاد بودم..دستامون باز بود......اوخم از حرص و حواس پرتی فراموش کرده بود در اتاق رو فقل کنه...و مثل اینکه هم فرمواش کرده بود که دست من بازه...........با کمی کلاش و درد فراوون تونستیم از اون اتا نفرنی شده بیرون بزنیم..خودم مون رو به اتاق دیگه رسوندیم و مخفی شدیم......))
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    نگام رو به اتیش دوختم و تمام خاطراتم رو که به زبون میاوردم توی اتیش سوزان دیدم....دیدم خودم رو تو اغوش شهاب که از درد حتی دلم نمی خواست ناله کنم...دیدم:
    ((مثل بید تو بغـ*ـل شهاب می لرزیدم....همون لحظه در اتاق باز شده....انقدر حال هر دومون بد شد که متوجه اخطار پلیس نشدیم....برای اولین باز ارشاویر رو اونجا دیدم....شهاب با اون حال خراب رفت....گفت میرم تا از تو و خواهرام دفاع کنم....رفت و من رو دست ارشاویر سپرد و با چشمایی لرزون ازم خداحافظی کرد....بدرودی که واسه همیشه بود...بدرودی که حتتی خود شهابم متوجهش شده بود...اما نامرد به من نگفت تا بیشتر تو اغوشش بمونم...تا بوی تنش رو همیشه تو خاطرم هک کنم.....))
    هق هق خشکم بلند شد بدون توجه به اون دوتا که مات من شده بودن ادامه دادم:
    ((ارشاویرمن رو رسوند به یکی از ماشین ها پلیس اما وقتی داشتم سوا می شد یکی از نمی دونم کجا بهم شلیک کرد...))
    دستم ور گذاشتم جای گلوله قدیمی کهنه..تمام این سال ها این زخم رو همراه خودم داشتم و هر لحظه درد اون ثانیه رو حس می کنم:
    ((از درد اسم شهاب فریاد زدم و بی هوش شدم...10 روز بعد بع هوش اومدم....نسرین جون و ارام بالا سرم بودن گفتن زخم های بدنم رو پانسمان کردن...عملم با موفقیت انجام بده..اما من فکرم یه جای دیگه بود....تو خوابام...خوابایی که می دیدم این رو بهم می گفت که بهار شهابت رفت.........چند دقیقه بعد ارشاویر وارد اتاق شد..دون هیج من منی....بدون هیچ درد و عذابی که بابا این تازه به هوش اومده...این نارحته....با بی رحمی تمام بهم گفت شهابم برای همیشه از پیشم رفته....برای همیشه...همیشه...دوباره از هوش رفتم و 30 روز بعد به هوش اومدم.....30 روز تمام تب و لرز داشتم و هذیون می گفتم.....))
    از درد به یاد اوردن اون لحظه چشمام رو بستم و از جام بلند شدم...عکس شهاب تو دستم بود و تو دست دیگه ام سویچ ماشینم...
    هیچ صدایی نمی شنیدم..فقط صدای هق هق خودم بود که می شنیدم سر قبر شهاب..اون روز کذایی...هیچ صدای نمی شنیدم..نمی شنیدم که صنم با هق هق ازم می خواد اروم باشم و جایی نرم..نمی شنیدم که امیر با بغض دنبالم دوید تا ادومم کنه و نگهم داره....نه هیچ کدوم...فقط اون روز اون صدا ها تو گوشم بود...اون روزی که به هوش اومد و بهم گفتن شهابم رو از دست دادم...پشت ماشین نشستم ...روندم......با بالا ترین سرعت می روندم...بالا ترین...نمی دیدم کجا میرم....نمی دیدم....از جلوی چشمم فقط اون لحظه ایی که خبر نبود و رفتن همیشگی مردم رو بهم دادن رد می شد:
    ((چند ساعتی بیشتر از به هوش اومدنم نمی گذشت که تقه ایی به در اتاق خورد..... همون پسره دوست شهاب فکر کنم اسمش ارشاویر بود وارد اتاق شد.
    ماسک اکسیژن رو از روی بینی ام برداشتم.روبه پسره گفتم:
    -کی من رو اورده اینجا؟
    با صدایی اروم و گرفته گفت:
    -من اوردم.به دستور ستاد....خطرناک بود توی بیمارستان تنها بزارم اینجا امنه نگران نباش.
    بدون مقدمه پرسیدم:
    -شهاب کجاست؟
    تمام اظطراب خواب هایی که دیده بودم توی صدام مشخص بود.جوابی نداد و این به نگرانی من و خوابی که دیده بود دامن می زد.دوباره با ترس و اظطرابی چند برابر پرسیدم:
    -اتفاقی براش افتاده؟
    سرش رو بلند کرد و توی چشمام زل زد.یه اتیشی توی چشماش بود که سوزوندم هم خودم رو هم دلم رو.
    با بی رحمی تمام و صدایی که از زور خشم می لرزید گفت:
    -به خاطر یه ادم بی لیاقت جونش رو از دست داد...به خاطر تو شهاب از پیش هممون رفت...
    سری تکون دادم اروم اطرافم رو نگاه کردم.......جمله ازش رو درک نکردم.....همون ثانیه که گفت درک نکردم اما......................
    چشمام گرد شد.دوباره جمله اش رو توی ذهنم مرور کردم:
    -به خاطر یه ادم بی لیاقت جونش رو از دست داد...به خاطر تو....شهاب از پیش ههمون رفت...
    جونش رو از دست داد....جونش رو از دست داد....جونش رو از دست داد..........رفت....رفت....رفت.....
    کلمه جونش رو از دست داد توی ذهنم اکو شد...رفت تو سم اکو می شد..انگار یکی داره این جمله و کلمه ها رو تو سرم فریاد میزنه...
    جونش رو از دست داد به خاطر یه ادم بی لیافت به خاطر من.........از پیشمون رفت به خاطر من....
    دوباره نظرم به صدای ارشاویر جمع شد:
    -بیا گفت این رو بدم به تو.
    و یه جسم خنک رو انداخت روی دستم و از اتاق خارج شد....به دستم نگاه انداختم.تسبیح تربت خود شهاب بود....چند سال پیش از کربلا اورد...جونش به این تسبیح بند بود....ارشاویر گفت شهاب داده تا بده به من؟؟؟؟
    اره فکر کنم همین رو گفت.......با عشق و ذوق جلوی بینیم گرفتمش....
    هنوزم هم بوی شهاب رو می داد.نه بوی تربت امام حسین با بوی تن شهاب ترکیب شده بود و بهترین بوی دنیا رو به وجود اورده بود....
    شهاب.شهاب.شهاب.
    شهاب.شهاب.شهاب.
    یعنی واقعا ترکم کرد؟!!؟یعنی شهاب رفیق نیمه راه شد و رفت؟!!؟بدون من؟!!؟
    بدون بهار زندگیششش؟!؟!؟بدون منی کی می گفت نفسشم؟!؟
    شاید ارشاویر درست میگه همش تقصیره منه!!!
    اره من...........من.....
    اگه من نبودم.....اگه......اگه من حواسم رو جمع می کردم گیر اوخم نمیوفتادم تا شهاب بخواد نجاتم بده.تا بیاد اونجا و تیر بخوره.
    اصلا اگه از اول شهاب عاشق من نمی شد.نه من الان توی این داستان بودم نه شهاب به خاطر نجات من جونش رو از دست می داد.
    یعنی الان شهاب داره چی کار می کنه؟!؟!؟
    خوشحاله؟؟؟خوشحاله که دیگه پیش من نیست؟؟خوشحاله که من رو ترک کرده؟؟؟یا شاید هم ناراحت باشه.شاید ناراحت باشه از ترک کردن من.از اینکه زیر قولش زده.
    توی دلم ناله کردم:
    -شهاب.....ترکم کردی؟به این زودی ازم خسته شدی؟؟؟مگه نمی گفتی دلت می خواد پنچ تا بچه داشته باشیم؟؟هان مگه نمی گفتی همیشه پیشم می مونی و اجازه نمی دی بی تو زندگی کنم؟؟مگه نگفتم بی تو می ترسم؟؟مگه قول ندادی همیشه کنارم باشی بی معرفت؟؟مگه نمی خواستی با هم تلافی اذیت های باربد رو در بیاریم؟؟هان؟؟بی معرفت انقدر زود ازم خسته شدی که منتظر نموندی ازت خداحافظی کنم؟؟تنها تنها رفتی بهشت خوش می گذرونی من رو توی این دنیای بی سرو ته تنها گذاشتی؟؟شهاب من بدون تو چی کار کنم ؟؟؟من بدون تو می ترسم حتی از سایه خودم می ترسم.من دختر پر دل و جرعتی که کسی جرعت حرف زدنش بهش رو نداشت می ترسه می ترسه از اسنکه دیگه اقاشون نیست تا مراقبش باشه.اقاشون نیست تا وقتی یکی مزاحمش میشه دعوا راه بندازه من اون کنار حال کنم از غریت اقامون.شهاب صدام رو می شنوی صدای عشقت ور می شنوی صدایی دختری که قرار بود خانوم خونت باهش رو می شنوی؟؟؟دِ لعنتی چند ماه دیگه عروسیمون بود مگه قرار نبود بعد ازن ماجرای شوم و نحس بریم واسه خرید عروسی هان؟؟هنوز زندگی ور شروع نکرده ترکم کردی که بی تو نتها بمونم؟؟
    فقط اشک می ریختم و به شهاب فکر می کردم.
    اشک می ریختم و با هم دونه اشکم به یاد حرف شهاب می افتادم که می گفت:
    -اه اه اه بدم میاد از این دخترا که همش اشکشون دم مشکشونه.
    بعدگونه ام رو می بوسید و شروع می کرد به قلقلک دادنم تا فراموش کنم ناراحتیم رو تا فراموش کنم چیزی که اشک رو در اورده بود رو تا به یاد بیارم یکی کنارم هست که براش مهمم و دلش نمی خواد اشکام رو ببینه.
    اشک می ریختم و با شهاب حرف می زدم.....حرف زدم و حرف زدم تا به خواب رفتم.....
    دوباره توی خلا تاریک و بدون روشنی ام غرق شدم اما با فرق.....اما با تفاوت.......تفاوت اینجا بود که خاطرات شهاب رو دوره می کردم.
    دوره می کردم روزایی رو که با شهاب گذروندم......دوره کردم خنده های دوست داشتنی مرد زندگیم رو که دیگه کنارم نبود......دوره کردم تمام گریه هام رو که توی اغوش گرمش اروم شد.
    دروه کردم زمانی رو که به هم اعتراف نکرده بودیم.خالصانه کنار هم می خندیدیم.........زمانی رو که با هم نقشه می کشیدیم تا باربد رو اذیت کنیم و حالش رو بگیریم.
    زمانی رو که رانندگی یادم داد......چقدر خوش بودیم اون موقع ها.چقدر می خندیدیم.
    چقدر زود گذشت.
    چقدر زود گذشت دوران سرخوشی و بی خیالی کودکی که تنها هم بازی و مراقبم شهاب بود......تو همون دوران کودکیم بازم خوشحال بودم که عشقم داره اولین حرکات رزمی رو یادم میده.
    همه رو توی خواب دوره می کردم.
    دوره کردم روزی رو که توی خونه تنها بودم و مامان و بابا رفته بودن سفر.شب تولدم بودم و باربدم رفته بود خونه دوستش هیچ کس پیشم نبود گوشه اتاقم نشسته بودم و از ته دل غر می زدم که همه یادشون رفته تولدم رو اما در عین ناباوری من شهاب برام تولد گرفت.
    یه تولد کوچیک دونفره........تولدی که شهاب کیکش رو خرید بود و روش نوشته بود بهارم تولد مبارک.
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    امیدوارم تا اینجا از رمان راضی بوده باشین...
    سعی می کنم پست ها رو زیاد زیاد بزارم..
    نظراتتون رو حتما بهم بگین..
    کلی انرژی میگیرم....
    سپاس
    ***
    با خوشی اینکه عشقم بهم تبریک گفته......عشقم تنها کسی بود که یادش مونده بود تولد منه بیاد و توی تنهایی برام تولد بگیره وخوشحالم کنه شب سرم روی بالشت گذاشتم و خوابیدم.
    غم سنگینیه..........غم سنگین و بزرگیه از دست دادن چنین مردی....
    از دست دادن چنین همراهی.....
    از دست دادن چنین همسری.....
    از دست دادن چنین عشقییی.....
    از دست دادن.............
    نمی دونم چقدر توی خاطراتم چرخ زدم و چقدر گریه کردم......ولی حس می کردم دنیای بیرون رو.........
    با اینکه خواب بودم حس می کردم کنارم داره یه اتفاقایی می یوفته......اما اونقدر نیرو نداشتم که چشم باز کنم وببینم این اتفاقات چیه که داره اطراف من میوفته..........اونقدر نیرون نداشتم که بگم ساکت شین من دارم با خاطرات عشقم عشق می کنم......ولی نمی دونم بالاخره چی شده با قرار گرفتن یه چیز سرد و یخ روی صورتم سریع چشمام رو با حیرت باز کردم.
    یه دختر رو بالای سرم دیدم که داشت یه پارچه ی سفید رنگ رو روی صورتم حرکت می داد.
    تا چشمای بازم رو دید با خوشحال گفت:
    -وای بالاخره به هوش اومدی؟؟؟
    ساکت شد تا من جواب بدم.......با اینکه حالم زیاد خوب نبود اما نگام رو جوری کردم که بفهمه من با این حالم نمی توننم جوابش رو بدم.......
    فکر کنم از نگام منظورم رو فهمیدم چون سری با دست زد به پیشونیش و گفت:
    -وای چقدر من حواس پرتم.با این حالت ازت توقع دارم جواب سوالم رو بدیوببخشید وایسا برم مامان رو صدا کنم.
    و سریع از اتاق خارج شد......یکی از ابروهام رو بالا انداختم......این دیگه کی بود؟!!؟خل و چل بود؟!؟!؟×؟حالش از من خراب تر بود نیاز به مراقبت داشت........اصلا امون حرف زدن به من نداد....
    چند ثانیه از خارج شدن اون دختر عجیب نگذشته بود که در اتاق با تقی باز شد و یه خانوم میان سال رو به کهن سال وارد اتاق شد و از همون اول لبخند دلنشینی روی لب داشت که من رو یاد مامان خودم می نداخت.با مهربونی و لبخند زیبایی که صورتش رو نورانی تر می کرد به سمتم قدم برداشت.
    دستش رو به صورت نوازش روی صورتم کشید و گفت:
    -سلام دخترم .حالت خوبه؟؟
    نا خود اگاه لبخندی روی لبم نشست..کم جون گفتم:
    -خوبم...
    لبخندش عمیق تر شد:
    -خیلی خوشحالم که به هوش اومدی.
    سوال نگاش کردم که خودش ادامه داد:
    -الان حدود 30 روزه که بی هوشی.البته نه بی هوشی که به کما رفته باشی.تب شدیدی داشتی و همش هزیون می گفتی البته دو سه بار هم به مرز تشنج رسیدی که ارام(به دختر کنارش همون دختری که وقتی به هوش اومد دیدم یکم خل و جل می زد)به موقع رسید به دادت.والبته این رو هم بگم که تمام وقت داشتی گریه می کردی.
    چشمام درشت شد.
    سری تکون دادو خواست حرف بزنه که اون دختره که الان فهمیدم اسمش ارامه پرید وسط حرف زدنش و گفت:
    -اره..خوشبختانه الان حالت خوبه خوبه....توی این 30 روز همش کنارت بودم و متوجه شدم که شهاب رو هههه ببخشید که اقای اریامنش رو خیلی دوس داشتی تمام هزیون هایی که می گفتی اسم ایشون بینشون بود.خدا بیامرزتشون.
    و مثلا سری از روی افسوس تکون داد اما خوب معلوم بود که نمی تونه خودش رو ناراحت نشون بده.
    مامانش هم لبخند غمگینی به شیطونی های دخترش زد و روبه من گفت:
    -اره دخترم ارام درست میگه تمام وقت اسم شهاب ورد زبونت بود و انگار توی خواب همش داشتی ازش حرف می زدی وخاطراتش رو دوره می کردی.
    لبخندم محو شد.......پس تمام اون چیزایی که توی خواب می دیدم هزیون تبم بوده.......هرچی بوده که خوب بود من رو با شهاب همراه می کرد........هر چی بود دوباره لبخند های گرم شهاب رو کنار خودم دیدم......
    ارام و مامانش کی اوضیح دادن که چه بلاهاییی سرمن اوردن و الان حالم خووبه خوبه....اما من فقط گنگ سر تکون می دادم...در اخر با لبخندی زوری و صدایی ضعیف گفتم:
    -من نمی دونم چی باید بگم واقعا از شما ممنونم که انقدر زحمت کشیدین.
    خانومِه لبخند عمیق تری زد و گفت:
    -الان سروان مهر زاد میاد و برات توضیح میده. در ضمن عزیزم من دکترم و دخترم هم پرستاره پس وظیفه امون رو انجام دادیم.
    از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
    ارامم به سمت در اتاق رفت و با خنده گفت:
    -فکر نکنی از دستم راحت شدی ها بعد از اینکه رضا اومد و باهات حرف زد دوباره میام پیشت.
    از اتاق خارج شد.
    تقه ایی به درخورد و رضا وارد شد.....چشمای ابیش به شدت قرمز بود انگار رگاش داخل چشماش منفجر شده باشه...در اون حد....
    سعی کردم سر جام بنشینم که با صدایی گرفته و خراشیده ایی گفت:
    -نه بهار خانوم.ببخشید منظورم خانوم اریا منش بود. نمی خواد خودتون رو اذیت کنید.من از حال جسمی شما اگاهم نیاز نیست خودتون رو اذیت کنید راحت باشین.
    اما من اصلا به حرفش توجه نکردم و سرجام نشستم.
    شروع کرد به صحبت کردن:
    -خب من رو باید نشناسین...دوست و همکار صمیمی شهاب....یعنی شهید سرگرد شهاب اریامنش....
    تا اسم شهاب رو شنیدم سرم رو انداختم پایین و اروم و بی صدای به اشکام اجازه سر کشی دادم......
    اما اون بی توجه به حرف زدن خودش اماده داد:
    -من موقع شهید شوندشون اونجا بودم.....زن اوخم بهشون شلیک کرد......به دلیل نزدیکی و بر خورد گلوله با قفسه ی سـ*ـینه و شش ها خیلی زود جونشون رو از دست دادن البته خون ریزی داخلی هم داشتن......بعد از اینکه سرگرد ارشاویرِشفیعی اون زن رو در حین فرار زخمی کردن..مژگان دستگیر شد......به بیمارستان منتقل کردن.....حل شدن مجروحیتش از بیمارستان فرار کرد و الان متوالی و در حال فرار از دست مامور های ماست و ما حدس می زنیم برای انتقام از شما باید دنبال شما باشه.......برای همین بهتره شما کمی مراقب خودتون باشین و البته از این خونه خارج نشین واگه می خواید خارج شید به سرگرد اطلاع بدین......از الان به بعد هم شما بهار اوخم هستید نه اریامنش این خانواده ای که پیششون زندگی می کنید خانواده همون سرگردیِ که اون زن رو مجروح کرد.....بهتره در مورد اینکه سرگرد شهاب اریامنش پسر عموی شما بودند با هیچ کس صحبت نکنید حتی دختر این خانواده از که تا چند وقت پیششون زندگی می کنید.
    سکوت کرد...سرش رو پایین انداخت و محزون گفت:
    -شهاب دوست وهمکار صمیمی من بود و خیلی متاسفم که از دستش دادم ولی این رو بدونید که همیشه عاشقانه دوستون داشت و بزرگ ترین ارزوش این بود که در کنار شما و در حال دفاع از شما جونش رو از دست بده که به اون هم رسید......و در اخر اینکه بهتون تسلیت می گم به خاطر از دست دادن چنین مردی......شهاب یک مرد بود یه مرد واقعی یه مرد پر اراده......یه مردی که هیچ باکی از عاشق شدن نداشت......متاسفم......به خاطر از دست دادن جنین مردی......متاسفم......هــــــــی......با اجازتون من دیگه باید برم.سوالی ندارین؟؟
    اروم پرسیدم:
    -مراسم تشریح شهاب برگزار شده؟!؟
    سری تکون داد و گفت:
    -متاسفانه چند وقتی که بی هوش بودید شهاب رو دفن کردیم.
    با صدایی لرزون گفتم:
    -می تونم برم سر خاکش...همین امروز؟!!؟
    -با سرگرد هماهنگ می کنم که ببرتتون البته وقتی حال جسمیتون مساعد شد.
    فقط سرم رو تکون دادم...سریع اتاق رو ترک کرد و من موندم یه دنبا خاطره نبود شهابم....
    دوباره حرف های اخرش توی گوشم زمزمه شد...

    (شهاب یک مرد بود یه مرد واقعی یه مرد پر اراده یه مردی که هیچ باکی از عاشق شدن نداشت.متاسفم به خاطر از دست دادن چنین مردی)
    ذهنم خالی بود.......نمی دونستم به چی فکر کنم......نمی دونستم کدوم خوبی های شهاب رو دوره کنم......ولی تنها چیزی که توی ذهنم بالا پایین می شد لبخند شهاب بود.......لبخند زیباش که تمام دندون های سفیدش ر وبه ترتیب به رخ می کشید.مهربونی های شهاب بود.
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    از جام بلند شدم و گوشیم رو که روی میزه ارایش اتاق گذاشته بود رو برداشتم.
    مستقیم رفتم توی گالری....عکسام رو به ترتیب باز کردم.....
    هر عکس رو که رد می کردم شدت اشکام که از کاسیِ لبریز چشمام می ریخت بیشتر می شد.هر عکس رو که رد می کردم بیشتر به این جمله پی می بردم که من یه مرد رو از دست دادم.
    یه همراه رو از دست دادم......یه کسی رو که خالصانه دوسم داشت رو از دست دادم........
    یه حامی واقعی رو از دست دادم.ووووویه پشتوانه،یه کوه،یه مرد،یه.............
    (یه)..................ذهنم پر شده بود از (یه).........
    هر ور ذهننم رو که نگاه می کردم (یه )می دیدم......(یه)هایی که داشتم به رخم می کشیدن شاید من لایق شهاب نبودم.
    من لایق شهاب نبودم که به این زودی ترکم کرد......من لایق شهاب نبودم که رفت.....
    دلم می خواست با دیدن لبخند های شهاب لبخند بزنم اما لبام دیگه فراموش کردن لبخند زدن رو.حس می کردم خیلی گذشته از این خنده های بی دغدغم....
    حس می کردم دیگه بر نمی گرده روزایی که دوباره بی دغدغه بخندم.بی درد بخندم.....حس می کردم خیلی از این بهار خوشحال و سر خوش که تو عکس ها بود دور شدم.....
    چون دیگه شهابی کنارم نبود......شهابی که دلیل تمام این خنده های بی دغدغه بود......
    شهاب که بهار کنارش خوشحال و سر خوش بود......شهابی که کنارش کارم فقط خنده بود.....
    شهاب به همین راحتی رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه بهم قول مردونه ندادی که بر می گردی؟؟؟؟
    مگه قول مردونه ندادی که سالم بر می گردی؟؟؟مگه بعد از مراسم نامزدی بهم قول ندادی که همیشه کنارم باشی؟؟؟؟؟
    هان؟؟؟؟
    شهاب کجایی که جوابم رو نمی دی؟؟؟نمی خوای جواب بهار زندگیت رو بدی؟؟
    کجایی که ببینی بهار زدنگیت دیگه بهار نیست!!!داره مثل پاییز اشک می ریزه به خاطر نبودت!!
    کجایی ببین که حتی نتونستم برای مراسم تشریح این بدن پاکت باشم؟؟
    کجاییی؟؟هان؟؟؟؟؟هان شهاب کجایی؟؟
    الان تو بهشتی و یادت رفته یه بهاری بوده که براش جون میدادی؟؟جون می داد به یه ناله موقع مریضیت.کجاییی؟؟ولی الان چی؟؟
    الان چی؟؟الان تو نیستی و اون بدنت زیر خروارد ها خاکه.
    خاکی که نمی دونه چه عزیزی رو زیر خودشون دفن کردن.
    اگه می دونست به جای خاک زمخت گل های نرم و لطیف می شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شهاب چرا نمی اییی؟؟چرانمی ایی و دعوام کنی به خاطر اشک ریختنم؟؟مگه موقع گریه کردن من مثل این نبود که موت رو اتیش زدن؟؟پس کجاییی؟؟کجاست اون تار مو تا اتیش بزنم و تو بیای کنارم؟؟بیای کنارم تا اروم بگیرم از اینکه مردم کنارمه؟؟
    شهاب دلم اغوشت رو میخواد........اغوش گرم و ارامش بخشت رو می خواد.همونی که فقط مال بهاربود.....مال من بود............
    شهاب هیچ کسی الان اینجا نیست تا ارومم کنه هیچ کس نیست.هیچ کس.......نیست که دلداریم بده به خاطر از دست دادن مردی مثل تو......اگه بود هم هیچ دلداری نمی تونه اروم کنه داغ دلم رو از نبود تو.
    نیست کسی تا اغوشش بشه بستری برای ریختن و خشک کردن اشک هام.
    شـــــــــــــهــــــــــــــــــــاب.......
    بیا ببین خانومت چه جوری داره گریه می کنه!!!
    بیا بیین کسی قرار بود بشه زن زندگیت داره برای نبودت خودش رو می کشه.
    شهاب.
    دلم می خواست ضجه بزنم.دلم می خواست هق هق گریه ام به گوش خدا برسه اما.......اما ........حیف که این کار من نبود........
    تقه ایی به در اتاق خورد ارام وارد اتاق شد.
    اروم کنارم نشست و حرفی زد اما من متوجه نشدم...سریع با صدایی گرفته گفتم:
    -سرگرد که فکر می کنم برادر شما باشن نیستنشون الان؟؟
    سری تکون داد و گفت:
    -منظورت ارشاویره؟؟؟اره خونس.کاریش داری؟؟
    فقط سرم رو تکون دادم...بلند شد و از اتاق خارج شد....از جام بلند شدم و روی تخت نشستم.چند ثانیه بعد ارشاویر و ارام وارد اتاق شدن.
    تا چشمام به ارشاویر افتاد گفتم:
    -میشه من رو ببرید سر خاک شهاب.
    هیچ حرفی نزد حتی نگام هم نکرد وسریع از اتاق خارج شد...ارام هم دنبالش از اتاق رفت بیرون...
    صدایی برخورد محکم در یکی از اتاق ها من رو از جا پروند...
    ارام در اتاق رو باز کرد و لباس به دست به سمتم اومد.
    _ارشاویر گفت کمکت کنم حاظر شی.
    سریع مخالفت کردم:
    -نه ممنون خودم می تونم حاظر شم.
    رک گفت:
    -ببین بهار با من تعارف نکن. نمی دونم خواهر داری یا نه اما از این به بعد من رو خواهر خودت بدون و هر کاری داری و هر وقت به کمک احتیاج داشتی من رو خبر کن و از تعارف هم خبری نباشه دیگه باشه خانومی؟؟
    خانومی رو دقیقا مثل شهاب گفت نمی دونم چرا به جای صدای ارام صدای شهاب توی ذهنم بهم گفت خانومی.همین جرقه ای بود برای انفجار.
    انفجاری که منجرم می شد به شکستن بغضم.دوباره...سه باره...چهارباره..پنچ باره..نمی دونم چندمین باره شکست اما شکست...
    اون انفجار کافی بود برای شکشتن بغضم....حتی شکستن احساسم حتی شکستنم اره شکستن خودم.
    همون جا نشستم بدون در نظر گرفتن لباسی که تنم بود بدون در نظر گرفتن ارام که کنارم بود.
    نشستم وگریه کردم به یاد شهابم.به یاد خودم.اره به یاد خودم که با مرگ شهاب مردم گریه کردم.به یاد خودم که با مرگ شهاب شکستم.بد هم شکستم.به یاد خودم که دیگه بهار سابق نمی شم با رفتن شهاب.
    صدای قدم ها ارام رو کنارم حس کردم.کنارم نشست و سرم رو در اغوشش گرفت.
    مثل اسمش اروم شروع کرد به حرف زدن:
    -الان نمی دونم باید چی بگم و چطوری ارومت کنم اما تو خدا رو میشناسی.می دونم که میشناسی.خدا رو قبول داری و براش نماز می خوانی براش حجاب می گیری.باهاش حرف می زنی و گله می کنی یا شاید هم شکرش رو می کنی.من زیاد خوب نمی تونم حرف بزنم کسی رو ارام کنم اما این رو بدون که فقط با یاد خدا یاد خالقمون اورم می شیم.پس صلوات بفرست صلوات بفرست خودت رو اروم ذکر خدا رو زمزمه کن.زمزمه کن تا اروم شی می دونم درد سختیه درد بزرگیه اما تو باید قوی باشی واز روزگار از سرنوشت بد که این سرنوشت رو برات رقم زد انتقام بگیری انتقام بگیری با شاد بودن با فراموش کردن مشکلاتی که جلو پات گذاشت.......
    حرفش رو قطع کردم با صداییی که کمی گرفته بود گفتم:
    -عشقم رو فراموش کنم؟؟کسی رو که به خاطر من جونش رو از دست داد فراموش کنم؟؟من کل عمر رو با شهاب بودم.برام مثل به همراه بود همیشه.نمی شد از هم دور باشیم من چطور می تونم فراموش کنم شهابم رو که بهم معنی زندگی کردن رو یاد داد.بهم یاد داد چطوری عاشق شم چطوری خودم رو پیدا کنم من چطوری می تونم الان شهاب رو فرموش کنم جچطوری؟؟؟کسی قرار بود باهاش تا چند وقت دیگه بمر زیر یه سقف چطوری؟؟
    و زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد که از جام بلند شم.
    به دری داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
    -اونجا سرویش بهداشتی.این اتاق هم از این به بعد مال توِ تا زمانی که اینجایی رضا هم گفت اخر شب وسایلت رو از اون خونه میارن برات اینجا.
    سری به منظور فهمیدن حرفش براش تکون دادم.وارد سرویس شدم و کارام رو انجام دادم دوباره بیرون اومدم..با کمک ارام لباسام رو پوشیدم و در اخر چادری سرم کردم و همراه هم از اتاق خارج شدیم...
    ارشاویر جلو یکی از اتاق ها ایستاده بود و فکر می کنم منتظر ما بود....تا ما رو دید روز تر از ما شروع کرد به حرکت کردن وجلوی ما قرار گرفت.در رو ارام برام باز کرد با هم وارد حیاط شدیم.حیاط که نه بهتره بگم باغ یه باغ به تمام معنا.پر بود از درخت و گل.انواع درخت ها و گل ها توی حیاطشون قرار داشت به طرز واقعا زیبایی کنار هم قرار گرفته بودند.
    حس کردم برگشتم به گذشته...به اون روزی که:
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    حس کردم برگشتم به گذشته...به اون روزی که:
    ((به اون روزی که تو حیاط عمو اینا گل های رزشون سر باز کرده بودن....شهاب کنارم بود...دستامون تو دست هم و بین گل ها می دویدم و من هی جیغ جیغ می کردم..انقدر جیغ زدم که اخر شهاب در گوشم گفت:
    -من دارم زن می گیرم یا بچه می برم خونه ام تا بزرگ کنم.
    منم لبام رو غنچه می کردم براش و خودم رو براش لوس می کردم و با لحنی کودکانه می گفتم:
    -خیلی دلت هم بخواد که همچین بچه ایی رو ببری خونت وبزرگش کنی اقهِ.
    قشنگ یادمه...از ته ته دل قهقه زد..به طوری که از صدای تمام گنجشک ها برای ثانیه ساکت شدن...با همون خنده گفت:
    -دلم که میخواد ولی الان داره از این بچه بازی این بچه کوچولو ذوق مرگ میشه اگه قلبم از شوق بچه بازی تو گرفت نگو چرا ها.
    منم بهش چشم غرنه ایی میرم و با بین مش عباس باغبون عمو اینا میوقتم دنبالش..اخرشم با پادر میونی عمو و زنعمو ولش کردم....))
    چه رویاهایی داشتیم با هم.چقدر از خونه ایی که قرار بود با هم توی زندگی کنیم حرف می زدیم. چقدر در مورد نحوه چیدن خونه با هم حرف می زدیم.با چه ذوقی کنار هم تک تک وسایل خونموون رو خریدیم...با چه ذوقی رفتیم واسه چیدن وسایل خونه.....چقدرم با اون مجله ایی که دستم بود زدم تو بازوش...که اخرشم بازوش اون شب کبود شد...
    ولی الان نیست ببینه تمام این ارزو هام.رویاهام.........کاخ امید که با هم ساختیمش تبدیل به یه ویرانه شده..من زیر این ویرانه دارم داغون می شم.
    داغون می شم از نبودت شهاب....این رو چندبار بهت گفتم اما تو....خیلی اسون رفتی....ازم دل کندی..اسون...
    داغون می شم از خراب شدن کاخ ارزو هام.........از خراب شدن گلخونه عشقم که الان به ویرونه..به یه دشت بی اب و اَلف تبدیل شده.
    از گلخونه ایی که با شهاب با عشق ساختم و رشد کرد اما الان به غیر از یه ریشه که داره خاکستر میشه هیچچی نمونه ازش.هیچی....
    داغون می شم....داغون می شم و می شکنم.....ذهنم دوباره پر شده از شهاب..........ذهنم پر شده از شهاب و گلایه هام ازش.........گلایه هایی که بد احساسات دخترونه ام رو به بازی گرفته بود............گلایه می کردم از چیزایی که بد به روز دل عاشقم اورد............گلایه .........اره گلایه می کردم از دل شکسته ام...........گلایه می کردم از..............
    خیلی چیزا توی ذهنم بود و خیلی حرفا توی دلم روی هم انباشته شده بودن تا یه سنگ پیدا کنم براش حرف بزنم.اره یه سنگ تا اب نشده از این غم های من..اب نشه از این دل شکسته من....گوش بده تا اخر حرفم رو.
    انقدر تو فکر بودم که حتی نفهمیدم کی سوار ماشین شدیم.
    کی ارشاویر راه افتاد و ما کی رسیدیم.اما فهمیدم که به محض اینکه نشونم داد قبر شهابم کجاست به خودم اومدم و کل وجودم رو پا کردم و خودم رو به قبر شهابم..همه کسم رسوندم..
    خودم رو انداختم روی قبرش ناله ها ارومم رو سر دادم....ناله و گریه ها ارومم...هر ناله ایی که میکردم دلم بیقرار تر واسه اغوش استوارش میشد....حرفای انباشته شد روی دلم رو با سنگ و جسم زیر خاک رفته مرد زندگیم در میون گذاشتم.....حرف زدم از اینکه چرا رفته.......از اینکه چرا ترکم کرده توی این دنیای نامرد.......چرا ترکم کرد توی این دنیای بی صفت که مثل گرگ دنبال یه تنها می گرده.
    گله کردم که چرا زد زیر قول مردونش؟؟!!؟!گله کردم از اینکه نباید تنها می رفت......گله کردم و خاطراتم رو دوره کردم.
    گله کردم وحرف زدم.گله کردم و غر زدم.گله کردم و اشک ریختم.گله کردم که چرا منتظر نمود منم بیام.گله کردم که چرا منتظر نمود که منم بیام تا با هم از این دنیای نفرین شده بریم.
    اخه مرد تو که زدی زیر قول مردونت منتظر می موندی تا بیام ودوباره نفسای گرمت رو حس کنم.
    یا حدقل منتظر می موند تا به هوش بیام و اخرین بار تصویرت توی ذهنم بمونه.
    ببنم.............دست های مردونه اش رو...........هیکل و شونه های محکمش رو......
    گفتم و گفتم............
    گفتم از خاطراتی که با هم داشتیم.
    گفتم از قول هایی که به هم دادیم.
    گفتم از رویای هایی که با هم چیدیم.
    گفتم از ارزو هایی که با هم داشتیم....
    مثل یه زن و شوهر.......
    اما.........اما با رفتنش همش اتیش خورد...همش خاکستر شد.
    همش شد یه داغ که روی دل من تنها موند.....یه داغ که هیچی نمی تونه خوبش کنه........یه داغ که همیشه جاش می مونه و قلب من رو اتیش می زنه.
    اتیش می زنه و داغ می زاره روی دلم که فراموش نکنم روزی رو که از دستش دادم.روزی رو که تنهام گذاشت.سرم روی سنگ شهاب بود و ناله هام و نجواهام رو فقط ارامی که نزدیکم نشسته بود و کمرم رو نوازی می کرد میشنید....
    سعی کردم خودم رو بلند کنم از روی قبر شهاب و البت که دست ارام کمک خوبی بود واسه بلند شدن از گرد خاک....
    خوندم نوشته ی روی قبر نفسم رو تا شاید مثل همیشه بیاد و بهم بتوپه..اخه هروقت روی سنگ قبرها رو نمیخوندم دعوام میکرد و میگفت:
    -نخون بهار.یکم حرف گوش کن بابا نخون.خوب نیست یه زن نوشته ها روی قبر رو بخونه....
    خوندم تا دعوام کنه و بگه نخون و هیچ وقتم از دلیلش خبر دار نشدم.
    روی سنگ قبر عزیز ترین کسم نوشته بود:
    اگر من زنده و سر بلند در کشور عزیزم زندگی می کنم،
    شادیهایم را در کنار خانواده جشن می گیرم،
    غم هایم را با انان تقسیم می کنم،
    در اسایش در هوای وطنم نفس می کشم،
    فقط و فقط به خاطر توست و رنج هایی که کشیده ایی،
    !!!آغاز زندگی جدیدت مبارک.!!!!!
    شهید سرگرد شهاب اریا منش.
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شهید.......................شهید سرگرد شهاب اریامنش................شهابم شهید شده.!!!!شده مایه ی ارامش کل مردم ایران.........اغاز زندگی جدیدت مبارک شهابم..........مبارک.
    مبارک شهاب زندگی جدید مبارکت.
    مبارک که رفتی و مایه ی شادی و ارامش همه شدی.
    اما با رفتنت دل یه نفر رو خون کردی شهاب...دل من رو خون کردی شهاب...داغ گذاشتی روی دلم شهاببب....شهاب حتی عکست هم این سنگ سخت و سرد رو نرم و گرم کرده...
    اما...مگه واسه تو زندگی جدید مبارک نیست پی چرا هیچ کس به من تبریک نمیگه....تو دلم ناله کردم پس شهاب من چی؟!!؟تو به یه ملت خدمت کردی و باعث ارامش یه ملت شدی ولی من چی؟؟؟؟؟
    شهاب من جزو اون ملت نبودم؟؟؟؟شهاب من دلم ارامش رو با تو می خواست..دلم می خواست شادی و غمم رو با تو توی ارامش شریک باشم...
    نه با رفتن تو تنهاییی همه اینا رو تحمل کنم.
    حتی اسمت این سنگ سیاه و زشت رو زینت داد....
    اسم زیبات سرگرد نه نه نه ببخشید شهید سرگرد شهاب اریامنش. پسر عموی عزیزم.......
    عشقم.......شهاب باید باور کنم.....باور کنم که واقعا من تنها شدم...!
    باور کنم که جونت رو فدا کردی؟؟؟برای کی؟؟؟؟برای من؟؟؟؟؟برای یه ملت؟؟؟ملتی که حتی نمی شناسنت؟؟؟اره؟؟؟من کی ام که جونت رو به خاطر من دادی؟؟هان؟؟؟ملت چی؟؟کدومشون لیاقت داشتن؟؟؟؟همشون!؟!اصلا من چی دارم میگم....قاطی کردم...
    شهاب خان باید باور کنم زندگی که قرار بود ما توی این دنیا با هم شروع کنیم تو توی یه دنیای دیگه تنها شروع کردی؟؟تنها؟؟؟بدون بهارت؟؟؟نه..نه..نمی خوام باور کنم.می خوام به خودم دروغ بگم که نه شهاب من زنده اس......اصلا شهاب من الان کنار دستم نشسته....ارهههه......
    شهابِ من برمی گرده پیشم.اره......ولی نه.....ادمی نیستم که به خودم دروغ بگم شهاب....نیستم.....
    شهاب تو دیگه بر نمی گردی......یعنی دیگه دوستمم نداری؟؟؟؟
    هییی...........حس اصحال کهف رو داشتم..که بعد از چندین سال بیدار شدن و زندگیشون دگرگون شده....حس اینکه قرن ها میگذره از اخرین دوستت دارمی که بهم گفتی داره می خورده خون و جونم رو شهاب.....راستی بار اخری که دستم رو گرفتی کی بود!؟!؟
    واقعا اخرین باری که چشمات رو دیدم وبرق اشک رو توی حس کردم!پس خودت هم حس کرد بودی که دیگه پیشم نمی مونی؟؟اره حس کرده بودی نه؟؟؟خو بهم میگفتی نامرد تا از کنارت جم نخورم...تا کنارت باشم و شاید فرجی میشد منم باهات میومدم....یانه شاید شده بود به خاطر من که شده نمی رفتی....
    چی می شد اگه منم حس کرده بود....کاشکی منم حس کرده بودم.
    شهاب الان من چه طوری باور کنم که تو توی سن 27 سالگی از دنیا رفتی؟؟؟
    من چطوری باور کنم؟؟؟؟خدایا چرا من رو نمی کشی؟؟چرا نمی ذاری منم برم پیش شهابم؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا میشنوی صدام رو؟؟؟؟؟؟؟خداااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    نمی بینی من رو؟؟؟نمیبینی من حقیر رو ازت اطاعت کردم؟؟؟منتی نیست وظیفم بوده و هست و خواهد بود....ولی خدا من به خاطر حتی هر غم و اندوهی که تو دلم جمع میشد شکرت رو می کردم الانم شکر کنم از نبود مرد زندگیم...از بیپناهیم....
    می شنوی صدام رو؟؟؟نمی بینی؟؟؟؟؟؟؟؟نکنه فقط نگات روی بعضی از بنده هاته؟؟؟نکنه ما رو واقعا فراموش کردی؟؟؟؟؟؟خدا.........................خدا من شهابم رو میخوام..خدا...............خدایا یادته همیشه هرجی خواستم رو بهم دادی..الان شهابم رو می خوام بهم بده...خدایا میشه برای منه حقیر این غیر ممکنه خلقتت روبرام ممکن کنی...
    شهاب-بهار اورم باش خانومم....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شهاب-بهار..اروم باش خانومم...
    به ثانیه نکشید سرم رو بلند کردم و اطرافم ور از نظر گذروندم....از جام بلند شدم و دور خودم چرخیدم تا منبع ارامشم...منبع اون صدا رو پیدا کنم...مطمئنم خودم صداش رو شنیدم...
    سرگردون گفتم:
    -کجایی منبع ارامشم بزار بیینم چشمات رو همه زندگیم....
    -بهار خدا برات غیر ممکن رو ممکن کرد....من پشت سرتم....
    مثل برق برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم....پشت سرم بود....با پیرهن و شلوار سفید...نور بود که از اطرافش می زد بیرون....
    خندیدم و به سمتش پرواز کردم....خندیدم و اشکام رو پاک کردم تا بیینم مردم رو که 40 روزه ازم دور بود...
    -شهاب....
    صورتم رو نوازش کرد با دستایی که پوستش از هر نرم کننده ای نرم تر بود....
    -بهار خدا برات غیر ممکن رو ممکن کرد..پس کفر نگو....
    داشت بهم می گفت کفر نگو...
    دست راستم رو تو دستش گرفت و به تسبیح تربتش که دور دستم پیچیده شده بود اشاره کرد....
    گفت:
    -من همیشه کنارتم بهار...همیشه....هر وقت این تسبیح همراهته یعنی من همراهتم....همیشه...
    کل بدنم تکون خورد...
    -بهار.....وای خدا چش شده ارشاویر....بهار...عزیز دلم..بهار.
    با صدای ارام مثل برق از جم بلند شدم و دویدم پشت اون درحتی که شهاب رو دیدم...نبود....رفت..
    مثل دیوونه ها اطراف می دویدم و شهاب رو صدا می زدم...ارامم پشت سرم میدوید تا من رو بگیره و ارومم کنه....انقدر دویدم دویدم که بالاخره نیروی پام هم تحلیل رفت و افتادم روی زمین...
    -دیدمش به خدامن دیدم...شهابم الان اینجا بود..
    میون گریه خندیدم و گفتم:
    -به جنون رسیدم نه؟!!؟!
    کمرم رو ماساژ داد و گفت:
    -عزیزم اروم باش..پاشو بریم..پاشو تو رو برسونیم خونه تا کمی استراحت بکنی..تحت فشاری....حق داری این کارا رو بکنی....
    شهاب باور نمیکنن...باور نمی کنن که من الان تو رو دیدم...فکر میکنن دیوونه شدم...دست کشیدم روی تسبیح و از جام بلند شدم و رو به روی قبر شهاب ایستادم و زمزمه کردم:
    -شهاب..............شهاب صدام رو می شنوی مگه نه..می دونم اینجایی و داری من رو میبینی...حست می کنم شهابم.... منم خانومت.هنوزم خانومت هستم؟؟منم همون بهاریم که می گفتی بهارِ زندگیتم.پاییز شدم دیگه بهار نیستم دیگه سر زنده نیستم....شهاب فقط همین رو می گم که دوست دارم حتی اگه مرده باشی حتی اگه بمیرم دوست دارم و هیچ وقت از عشقت وعشقم نا امید نمی شم.
    همون جا سر جایی که ایستاده بودم خم شدم و روبه قبر سجده کردم....
    از جام بلند شدم و ایستادم دوباره اون بغض رو حس می کردم خیلی عمیق و بزرگ هم حسش میکردم.دلم می خواست دوباره بشینم و سر قبر عشقم زار بزنم اما مجبور بودم که برم مجبور........
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    چادرم رو روی سرم مرتب کردم. رو به عکس شهاب گفتم:
    -خداحافظ همه کشم....
    *--*
    محکم زدم روی ترمز.....از ماشین پیاده شدم از گیتارم که صندلی عقب بود رو برداشتم....اطرافم رو نگاه کردم....خندیدم... ایندفعه اروم نگفتم..بلند فریاد زدم:
    -شهاب تو اینجای نه؟!!!تو من رو اوردی اینجا وگرنه من اینجا رو بلند نبودم....من این کلبه رو فراموش کرده بودم...بعد از12 سال....
    وارد کلبه شدم....به هیچ کس و هیچی نگاه نکردم...فقط دلم میخواست خودم رو اروم کنم...راهی بهتر از خالی کردن دلم با خوندن....
    نشستم وسط سالن.....از دور واقعا صحنه جالی می شد..یه دختر چادری که چادرش مثل دامن اطرافش رو احاطه کرده بود....یه گیتارم دستش رو با نگاهش سردش زل زده بود عکس روی میز...
    سردی نگاهم رو حس میکردم..زیادیش رو حس میکردم......جوری زل زده بودم که عکس عقد خودم و شهاب که انگار قصدداشتم با نگاهم اون رو داغون کنم....
    دستم رو روی سیم ها گیتار حرکت دادم...خوب گفته مازیار فلاحی که به صدای سرد و تنها همدم گیتار من شد.....
    واقعا الان صدای سرد و تنهام داره همدم گیتار میشه...صدای بارون اهنگ زمینه خوبی برای متن قلبم بود...اره...این اهنگ متن قلبم بود و حال دلم رو واسه همه می گفت..
    انگشتام رو خشونت روی سیم های گیتار حرکت دادم و خوندم:
    ***
    قرار تو و عشق ما این نبود
    که دنیامو تنها بذاری بری
    بگیری ازم قلب و احساسمو
    خودت قلبتو جا بذاری بری..
    قرار تو و من به رفتن نبود
    به اینکه تو اشکای من سر بشی
    به اینکه درست پیش چشمای من
    تو طوفان بشینی و
    پرپر بشی..
    ***
    چشاتو به چشمای کی دوختی
    که پشت نگاهت یه دریا غمه
    که هرکی تورو دید گفت با خودش
    چه حسی تو چشمای این آدمه
    ***
    داری نقشتو با تمام وجود
    با حس عمیقت یکی میکنی
    نه ، مرگ تو این بار بازی نبود
    داری مرگتو زندگی میکنی
    ***
    تو با کوچ بی وقفه دیوانه ای
    تو عمق نفسهاتو نشناختی
    تو تنها کسی تو جهان منی
    که با مرگتم زندگی ساختی
    داری نقشتو با تمام وجود
    با حس عمیقت یکی میکنی
    نه ، مرگ تو این بار بازی نبود
    داری مرگتو زندگی میکنی
    چشاتو به چشمای کی دوختی
    که پشت نگاهت یه دریا غمه
    که هرکی تورو دید گفت با خودش
    چه حسی تو چشمای این آدمه
    ***
    قرار تو و عشق ما این نبود
    که دنیامو تنها بذاری بری
    بگیری ازم قلب و احساسمو
    خودت قلبتو جا بذاری بری..
    ***
    (اهنگ قرار از اشوان)
    ***
    گیتار رو به سمتی پرت کردم و سرم رو روی مبل گذاشتم و با دستام اطرافش رو احاطه کردم....اجازه دادم هق هق بدون اشکم کلبه رو پر کنه...
    باربد-بهار.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سلام دوستان عزیزم و هراهان عزیزم...
    تمام سعی ام رو دارم می کنم که هر چه زود تر رمان رو تموم کنم...
    البته هنوز خیلی ازش باقی مونده اما به امید انشاالله تا چند روز دیگه به پالان میرسه...

    دوستان ممنون می شم نظرتون رو درباهر این پارت بهم بگین...
    وهمچین اهنگ پارت قبل....اگه خوبه که هیچی اگه نه یه اهنگ دیگه مد نظرم هست اون رو جاش بزارم یا نه خودتون یه اهنگ پیشنهاد بدین که به حال و روز و بهار بخوره..

    سپاس از همراهیتون...

    ****
    اروم سرم رو بلند کردم...باربد جلوی در کلبه خشکش زده بود....نگاه بهت زده اش خشک شده بودی منه خسته و داغون....
    خش دار گفتم:
    -تو اینجا چی کار میکنی...
    بی توجه گفت:
    -چی به سرت اومده بهار!؟!؟!
    خندیدم...وحشتناک...حتی خودمم ترسیم از خنده کریح و زشتم....غم عمیقی توش زبونه داشت....
    از جام بلند شدم.....رو به روش ایستادم...سرد زل زدم تو نگاه لرزونش...شده مثل هموون روز تو باغ..همون رو ز که رضا من رو برد پیشش....هموون روز که اشک ریختیم در اغوش هم دیگه..همون روز..اما امروز نه....نه من اغوش برای باربد دارم نه اون برای من....
    با غم ریشه دووند تو قلب له شدم گفتم:
    -شدم ادم اهنی.....(دستم رو گذاشتم رو قلبم)نمیزنه...نیض نمیزنه.....مرگ شهاب.....کم مهری از طرف تو و بابا از یه طرف....حرفا و تهماتاتون از طرف دیگه.....ضربه هایی که دارم می خوردم.....تهدید ها و اتفاقات اخیر.....داره داغونم می کنه...
    دست انداختم و از زیر رو سریم تره ایی از موهام دراوردم و نشونش دادم..اضافه کردم:
    -ببین...ببین موهام رو....اندازه 50 سال پیر شدم....تار مشکی به زور بین موهام پیدا میشه...ببین باربد..خوب نگاه کن..این همون موهایی که می گفتی مصنوعیی...میوفتادی دنبالم تا موهام رو از سرم بکشی..همش میگفتی مصنوعیه....یادته!؟یادته بهم میگقتی کلاغ خانوم از سیاهی موهام...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -تمام اینا حقته....همش حقته...حق اون ده سالی که یهو غیب شدی و معلوم نبود کدوم گوری ول کردی رفتی.....بابا پیر شد..مامان سکتته کرد....من...ارشاویر.....دق کردیم از دوریت...
    کنترلم رو از دست دادم...فریاد زدم...حس کردم تمام چوپ ها و ستون ها اون خونه داره میلزره:
    -رفتم تاوان بس بدم...رفتم تاوان شکستنم رو بس بدم...تاوان مرگ مردم رو....تاوان از دست دادن شوهرم رو...شهاب رو...یادته؟!شهاب رو یادته!؟ من رفتم تا تاوان له شدن غرورم رو بدم....رفتم تا تاوان زخمی شدن قلبم رو بدم.....اصلا....از اون رفیق شفیقت پرسیدی اون چند ماهی که تو خونشون بودم که بلایی سر احساسات دخترونم اورد...برو ازش بپرس بعد دم از دق کردن بزن....بعد دم از داغون شدن تو این ده سال رو بزن....
    با صدایی تحلیل رفته گفت:
    -رسیدی؟!!؟غرورت ترمیم شد....ترک ها قلب از بین رفت....
    خندیدم...دوباره...سه باره..چهار باره..بلنده بلند....وحشتناک و هیستیریک....بد تر و ترسناک تر از سری قبلی....
    همینطوری میخندیدم و دور خودم میچرخیدم.....در اخر خنده ام به هق هق خشک و بدون اشک تبدیل شد....دوباره اوار شدم روی زمین.....از پایین نگاش کردم وگفتم:
    -اره.......رسیدم اما به چی...غرورم ترمیم نشد که هیچ به اتیش کشیده شد و هیچی ازش باقی نموند.....قلبم ترکاش بیشتر و بیشتر شد.....داغون بودم داغون تر شدم....نابود شدم...این بار واسه همیشه نابود شدم....
    نگاهی به چشمای بهت زده و ترسونش انداختم....از جام بلند شدم و رفتم رو به روش ایستادم...گفتم:
    -به نظرت تاوان چی بود؟!!؟!مرگ شهاب...یا مرگ احساساتم؟!!؟یا مرگ غرورم؟؟!!؟نه اصلا(ازش دور شدم و دستم رو به طرفین دراز کردم و دور خودم چرخیدم...)تاوان ناله پدرم پیر شدمه...تاوان دردی که مامانم به خاطر من کشید....یا تاوان....
    نتونستم ادامه بدم چون از لرزش زیاد بدنم کف زمین پخش شدم....
    فقط اون لحظه صدای یاحسین باربد رو شنیدم و دیگر هیچ...
    ***
    هرگز دلم نمیخواست چشم باز کنم...هوشیار بودم...چند ساعتی بود که هوشیارم اما دلم نمیخواد چشم بازم کنم و دوباره برگردم....کاشکی دوباره مثل اون روز شهاب میومد پیشم....هی کاشکی.....
    هق هق ضعیفی کنار گوشم اذیتم می کرد...چشمام بسته بود...خوابم میومد باز.....دلم می خواست بخوابم اما صدای اطرافم واقعا اذیتم می کرد...چشم باز نکردم اما دهن باز کردم و خش داری و با وولوم پایین گفتم:
    -صنم ساکت شو....
    تو جام غلطی زدم که صدای دویدنی کنارم شنیدم....صنم در گوشم گفت:
    -بهار...صدام رو میشنوی!؟!چرا چشمات رو باز نمی کنی....
    لرز کردم و خودم رو بیشتر توی تخت و پتوی گرمم فرو کردم و گفتم:
    -خوابم میاد صنم...خوابم میاد...خسته ام
    و کم کم بیهوش شدم....اما....
    ***
    وز وز کنار گوشم روی اعصابم خط می نداخت:
    -چشه ارشاویر..چرا به هوش نمیاد!؟!؟
    -شوک عصبی بهش وارد شده بود...اینا هم طبیعی اما یکم بیش از حد انتظاره...نباید در این حد باشه....به هوش میاد...
    دختر مقابل اون پسر که شنیدم اسمش ارشاویره شروع کرد به گریه کردن:
    -چرا؟!؟!؟!چرا به هوش نمیاد....
    یه سوال اینا کی ان؟!؟!؟غلطی تو جام زدم و چشمام رو با کمی تامل باز کردم...یه اتاق ناشناس....یه اتاق چوبی...کنارم یه دختر پسر ایستاده بودن...دختر داشت گریه می کرد و سعی داشت فن فین دماغش رو ساکت کنه....اروم و خمـار گفتم:
    -آب....
    هر دو نظرشون به من جلب شد..حالا بعدا درباره اینکه اینا کی ان ارشون می پرسم مهم الان اینکه من خیلی تشنه ام....
    دختره با گریه و حرف هایی که بیشتر شبیه ناله بود و یا شاید هم شیون...
    پسره سمتم اومد و کمک کرد تا راحت بتونم بشینم.....پشتی بشتم گذاشت و لیوانی که اون دختره گریهووهه برام اورده بود رو به دهنم نزدیک کرد و یه نفس همش رو سر کشیدم....
    وقتی کامل اب رو خوردم لیوان رو دهنم دور کرد و گفت:
    -بهار حالت خوبه!؟!؟
    گنگ نگاش کردم.....این چی داشت می گفت!؟!بهار کیه!؟!اصلا خودشون کی ان!؟!؟!
    من-شماها کی هستین؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا