کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
-حسم شبیه گوسفندیه که قراره سرشو ببرن ولی قبلش بهش آب میدن بخوره، یه همچین حسی دارم.
-ترسیدی؟
به بیرون نگاه می‌کنم:
-معلومه که ترسیدم..حالا بهم بگو چی تو سرته؟
انگشت اشارش روی شقیقش فشار می‌ده:
-این جا که هیچی نیست ولی..
انگشتش رو به سمت سینش می‌بره مدور روی قلبش می‌چرخونه و ادامه میده:
-ولی این‌جا خیلی چیزاست..
مضطرب آب دهنم رو قورت می‌دم:
-هنوز فکر می‌کنی مرتبطم؟
با گذاشته شدن سینی گرد سفارش ها روی میز سکوت می‌کنه نفسم رو بیرون می‌فرستم و می‌گم:
-نمی‌خوام مرتبط باشم، نمی‌خوام اتفاقی واسم بیفته، واقعا این قضیه به من ربطی نداره، نمی‌دونم می‌خوای اسمشو چی بذاری،ترس..جا زدن.. ولی من اونقدرام که فکر می‌کنی قوی نیستم، عددی نیستم مُهره ای هم نیستم می‌توجهی؟
تیکه از نون تافتون رو جدا می‌کنه توی ظرف روحی می‌چرخونه و در حالی که با اشتها اولین لقمش رو می‌خوره:
-نترس ما فقط داریم بازی می‌کنیم، اونم به سبک خودم، بازیه بدی نیست.
کلافه نگاش می‌کنم انگار قانع نمی‌شدو قصد قانع شدن هم نداشت:
-حداقل بهم بگو بازیت چیه؟ما داریم چی‌کار می‌کنیم؟خیلی خونسرد روبه روی هم می‌نشینیم باهم حرف می‌زنیم و خوش و بش می‌کنیم؟مثله دوتا ادم عادی؟انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟همین؟
-اره به نظرت بازی سختیه؟
-بهت اعتماد ندارم..
شونه ای با تفاوتی تکون می‌ده با ارامش مشغول گرفتن لقمه می‌شه:
-از منم می‌شنوی نداشته باش،نه به من..نه به هیچ کس دیگه ای؛ می‌دونی شب که می‌شه وقتی که می‌خوام بخوام به همه چیز فکر می‌کنم به هراتفاقی که موقعی که چشم هام بستت بیفته به جوری که قراره بمیرم..وقتی تو این خیابونا توی جمعیت راه می‌رم به هر رهگذری که از کنارم رد می‌شه خوب نگاه می‌کنم،منتظر اینم که یه چاقو پشتمو جر بده توی کارو کاسبی هم دست چپو راست ندارم، عوضش دوجفت چشم تیز دارم درست پشت سرم..
لقمه توی دستشو به سمتم می‌گیره:
-حالا بهم بگو توی لیستت چی داری؟
لقمه رو از دستش می‌گیرم مشغول خوردن می‌شم:
-چندتای ارزوی مسخره، روزی که داشتم می‌نوشتمش با خودم گفتم فرض کن اخر دنیاست وقتی واسه زنده موندن نداری اتفاقایی رو که دوست داری تجربه کنی بنویس..اون روزا زندگیم حلزونی بود نه مثله الان که دم به دقیقه منتظر یه شوک جدیدم!
-فکر می‌کردم قبلا تو زندگیت خیلی شوکه شدی؟
پوزخندی می‌زنم و با کنایه می‌گم:
-تو به مرگ پدرم و زندانی شدن مادرم به جرم قتل، بعدشم دو سه سال تو بهزیستی موندنم می‌گی شوک؟
-مادرت کیو کشته؟
لقمه کوچیکی که برای خودم درست کرده بود رو با عجله می‌خورم و بعد با لـ*ـذت نوشابه ای که توی لیوانم بود رو می‌خورم:
-شوهرشو..پدرمن نه ها..شوهرخودشو..
می‌خنده و چینی به پیشونیش می‌خوره:
-دمش گرم.
بی اختیار می‌خندم به پیاز توی سینی اشاره می‌کنم:
-تنها کار مفیدی که تو زندگیش کرد همین بود..پیاز نمی‌خوری؟
با اشتها به خوردن ادامه می‌ده:
-به کارم نمیاد، پس شوهر ننه داشتی.
-اره یه مرد کلاسیک بود، از اونا که توی دهه هشتاد بایه دست کت شلوار زرشکی براق و کفش ورنی مشکی نوک تیز یه جفت چشم هیز یه سیبیل هنری سیاه رنگ شده واسه زنای مطلقه مایه دار دندون تیز می‌کردن بود..
-شبیه فیلماست؟
شونه ای تکون می‌دم بی مکث جواب می‌دم:
-اره دیگه یجورایی شبیه بازیگرا هم بود.
-شوهر ننتو نمی‌گم، املتو می‌گم..
با عجله ای آهانی زیر لب می‌گم ولبخندی می‌زنم:
-نه واقعیتش این که همونه، هیچ فرقی نداره مزه‌ی املت رو می‌ده..راستی نگفتی بچه بودی واسه چی با پدرت می‌اومدی این‌جا؟
انتهای ابروش رو می‌خارونه و بعد به بیرون نگاه می‌کنه:
-تو همین راسته یه کبابی بود، گنجیشک کباب می‌کرد الان دیگه نیس نمی‌دونم کجاست، گمون کنم زده تو کار کباب الاغ..
با تعجب نگاش می‌کنم و می‌پرسم:
-جدی ؟اه مگه گنجیشکم می‌خورن؟
-ما که می‌خوردیم، می‌خوای یبار امتحان کنی؟
با اکراه سری به معنای منفی تکون می‌دم:
-نه واقعا ممنونم ترجیح می‌دم امتحان نکنم..می‌شه بریم؟
-چایی؟
کیفم رو برمی‌دارم و صندلیم رو عقب می‌کشم قصد بلند شدن دارم:
-دیره.
-کسی تو خونه منتظرته؟
داشت کنایه می‌زد،نیش خندی می‌زنم و می‌ایستم:
-نه، ولی من عادت دارم شبا زود بخوابم چون صبح زود باید برم سرکار!
از مغازه بیرون می‌زنم و جلوی در تکیه می‌دم منتظر اومدنش می‌شم..امشب عجیب بود، عجیب تر از همیشه همه چیز به طرز مشکوکی انگار داشت اروم پیش می‌رفت نه خبری از تنش بود و نه دشمنی و تهدید، من این مرد رو نمی‌شناختم ولی تسلیمانه داشتم بازی که طراحی کرده بود رو انجام می‌دادم به عاقبت این اصلا رابـ ـطه مرموز خوش بینم نیستم اما تنها راه فرار و رهایی ام این بود،داشتم ریسک می‌کردم روی مرگ و زندگیم..
رشته افکارم با صداش پاره می‌شه:
-با توام نمی‌خوای بیای؟
به دود سیگاری که از پشت سرش توی سرمای هوا معلق بود رد به جا می‌ذاشت خیره می‌شم و دنبالش راه می‌افتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای پارس سگ ها از توی بیابونی های اطراف به گوش می‌رسه خودمو جمع می‌کنم باترس به اطرافم نگاه می‌کنم با نزدیک شدن به کوچه متوجه دویست و شیش خاطره می‌شم که کمی دورتر از خونه پارک شده بود‌، هنوز به دوشک بودم که ماشین متعلق به خاطرست یا نه، به هرحال هیچ واکنشی نشون نمی‌دم.
    سرما دست و پاهام رو خشک کرده بود مدام فین فین می‌کردم جلوی در متوقف می‌شه از روی موتور پیاده می‌شم احمقانه بود نمی‌دونم چرا توی این شرایط داشتم تعارف بازی می‌کردم:
    -نمیای بالا؟
    -نه باید برم.
    شب بخیری زیر لب می‌گم بدون شنیدن جوابی کلیدم رو توی قفل می‌چرخونم وارد حیاط می‌شم با صدای دور شدن گاز موتور دوباره در رو باز می‌کنم و سرم بیرون می‌برم با کشیده شدن کلاه پالتوم به داخل حیاط عقب گرد می‌کنم
    با وحشت هینی خفه می‌کشم، چشم های مضطرب خاطره روبه روم می‌بینم دستم روی قلبم فشار میدم:
    -اه ترسیدم عوضی..
    خاطره در محکم می‌بنده و به سمتم هجوم میاره:
    -کجا رفته بودی؟چرا جواب اون گوشی لعنتیتو نمی‌دی؟
    خودم رو از توی حصارش رها می‌کنم متعجب میگم:
    -حواسم نبود خب، رو سایلنت بود با کبیر بودم بیرون چیزی شده؟
    کفری نگاهم می‌کنه:
    -یعنی چی با که کبیر بودم؟با توام جواب بده داری چی‌میگی؟
    معنی این همه عصبانیتش رو نمی‌فهمم به سمته پله ها میرم و به چراغ خاموش اتاق شربتی نگاه می‌کنم و از پلکان بالامی‌رم:
    -یعنی این که با کبیر بودم..
    باصدای تق تق کفش پاشنه بلندش مطمئن می‌شم که داره دنبالم میاد:
    -سیمین حرف بزن بهم بگو دقیقا داری چه غلطی می‌‌کنی؟
    -بابا این دل بی صاحابم گرفته بود رفتم باهاش یه دوری زدم چرا داری جناییش می‌کنی؟
    -چرا داری جوک می‌گی سیمین؟چرت و پرت تحویلم نده محض رضای خدا..یعنی چی که دلم گرفته بود باهاش رفتم دور دور؟ببینمت اذیتت کرد آره؟
    کنار اتاقکم می‌ایستم و به سمتش برمی‌گردم و با دیدن قیافه درهم و آشفتش می‌پرسم:
    -وا چته تو؟چرا این.جوری می‌کنی؟مگه دارم دروغ می‌گم بخدا باهاش رفتم بیرون،چه اذیتی آخه؟
    عصبی دور خودش می‌چرخه و با حرص مشتی وسط پیشونیش می‌کوبه و دوباره به سمتم حمله ور می‌شه به دراتاقم می‌چسبم چشم هاش گرد می‌شه و با تهدید انگشتش رو به صورتم نزدیک می‌کنه:
    -مگه بهت نگفتم این حرومی روانیه؟مگه بهت نگفتم خطرناکه؟باهاش پاشدی رفتی بیرون که چی؟دنبال دردسری یا مگه سرت رو تنت سنگینی کرده؟
    درحالی سعی می‌کنم توجیحش کنم به عقب هولش می‌دم
    -بابا داری چرا شلوغش می‌کنی؟ اونقدرام که فکر می‌کنی طرف ترسناک نیست، بیخود ازش یه دیو دوسر ساختی اینم یه آدم عادیه مثله من مثله تو..
    صدای خنده عصبیش کوتاهش توی گوشم می‌پیچه:
    -خدایا منو گاو کن می‌گـه طرف عادیه، اخ چی تو مغز فندوقیت داری اخه؟ من دارم یه عمر باهاش کار می‌کنم اونوقت تو روم وایمیسی می‌گی طرف عادیه؟زده به سرت؟
    کتونی رو از پام در میارم گوشه ای پرت می‌کنم وارد اتاقم می‌شم:
    -باهاش حرف زدم، اصلا اونجور که تو فکر می‌کنی نیست..بیخود بزرگش نکن فعلا سرم رو تنم هست اتفاقیم واسه نیفتاده!
    وارد اتاق می‌شه و انگار هر لحظه از حرفام گُر می‌گیره و جلز ولزش بیشتر می‌شه:
    -سیمین دارم بهت اخطار میدم ازش دوری کن، این یارو مثله پیرزاد و صوفی نیست اسم این لعنتی کبیره می‌فهمی کبیر؟خواهرت دورش زده و جنسای کوفتیشو دزدیده تنها برادرشو به کشتن داده چرا نمی‌فهمی تو چه خطری هستی؟
    کلافه پالتوم رو در میارم رو به روش می‌ایستم:
    -می‌گی چی کنم؟به من چه ربطی داره؟ مگه تقصیر منه؟خودش خونمو پیدا کرده میاد دیدنم؟من جرات دارم بهش بگم نیا نمی‌خوام ببینمت؟ این یارو که رفیقم نیست؟خودم می‌دونم تو چه مخمصه ای گیر کردم ولی کاری از دستم بر نمیاد دارم باهاش مدارا می‌کنم فعلا همین کار از دستم برمیاد!
    روی صندلی می‌نشینه و سری با تاسف تکون می‌ده:
    -مدارا نه، تو فقط باید ازش فرار کنی نگاه به ریخت وقیافه دک و پوزش نکن کبیر حیوونه، جونوره.. روبه روت می‌نشینه بهت می‌خنده تو چشمات صاف نگاه می‌کنه تاییدت می‌کنه ولی آخرش یجوری می‌کشوندت زیر آب که خودتم نمی‌فهمی چجوری غرق شدی..
    مضطرب چنگی به موهام می‌زنم:
    -نمی‌تونم از دستش خلاص بشم،چرا نمی‌فهمی مثله سایه دنبالمه ول کنم نیست، من ترسیدم، گیر افتادم تو بهم راه فرار نشون بده؟
    نفسش رو با شدت بیرون می‌فرسته:
    -به همسایه هات گفته شوهرته؟
    با منگی سری تکون میدم:
    -اره چطور مگه؟ببینم تو از کجا می‌دونی؟
    پاهاش روی هم می‌اندازه و عصبی تکونش می‌ده:
    -وقتی اومدم اینجا صاحبخونت گفت با نامزدت رفتی بیرون، می‌دونه کسی نداری تنهایی این چهارتا ادمی هم که دورتن قانع می‌کنه وقتی گم گور شدی دنبالت نگردن چون کارشو خوب بلده،گفتم که واسه هرحرفی که از دهنش بیرون میاد یه نقشه داره..
    انرژیم ته می‌کشه بی حال به دیوار تکیه میدم روبه روم می‌ایسته و ادامه میده:
    -فکر می‌کنی منو آذر نمی‌تونستیم به جای کامبخش کبیرو انتخاب کنیم؟می‌تونستیم ولی عاقبتش مثله روز واسمون روشن بود، از عاقبتش ترسیدیم با این حال روی مرگ و زندگیمون ریسک کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با هرحرفش چراغ های خاموش توی سرم روشن می‌شه، حالا من بی چاره بودم و دنبال راه چاره می‌گشتم:
    -تو بهم بگو چی‌کار کنم؟
    -تحریکش نکن، این یه مدت تحملش کن تا ببینیم به چی می‌رسیم اگه اذر پیداش بشه تو از این بازی جون سالم به در می‌بری اگه هم که پیداش نشد خودم گمو گورت می‌کنم قبل این که اتفاقی واست بیفته..
    به سمته در می‌ره و دوباره می‌گرده و نگام می‌کنه:
    - تو گره افتادیم سیمین کارو پیش ببر، قرار نیست اوضاع همیشه این‌جوری باقی بمونه طوفان توراهه.
    با رفتنش، چشمم رو می‌بندم زیر لب زمزمه می‌کنم: -آذر کجایی؟کمکم کن..
    *****
    رژ قرمزم روی لبم محکم می‌کشم و چتری های خوش رنگ و حالت دارم روی گوشه مقعنه ام هدایت می‌کنم خوب توی خودم رو توی اینه کوچیک جیبی ام که ترک خورده بود نگاه می‌کنم حالا شبیه هرکسی بودم جز خودم..
    اینه توی کشوی میزم می‌اندازم برگه های روی میز رو برمی‌دارم کره کره پرده های اتاقش مثله همیشه پایین بود، به سمته درب اتاقش قدم برمی‌دارم با ضربه ای که به در می‌زنم توی اتاق سرک‌می‌کشم
    طبق معمول سرش توی روزنامه لبخندی می‌زنم و اروم به سمته میز کارش میرم می‌گم:
    -سلام رییس متن سخن رانی تون آمادست..
    دستش رو به سمته برگه ها دراز می‌کنه و درحالی نگاهش به دستم دوخته شده می‌پرسه:
    -خانم زندی چکش کرد؟
    -بله گفتن که موردی نداره..
    سرسری نگاه کوتاهی به برگه ها می‌کنه:
    -باشه.
    حرفی باقی نمونده بود قصد خروج می‌کنم
    -سیمین..
    لبخندی با موفقیت می‌زنم و به سمتش می‌چرخم:
    -بله رییس..
    -داری می‌ری؟
    با خجالت نمادین دستم رو توی هم قلاب می‌کنم:
    -بله باید برم پیش خانم زندی تو یه سری کارهای برای کنفرانس فردا کمکشون کنم!
    لبش گاز می‌گیره و با نگاهی پر از سوال می‌پرسه:
    -واجبه..؟
    خودم هم نمی‌فهمیدم منظورش چیه،با گنگی زیر لب می‌گم:
    -نمی‌دونم..چطور مگه کاری دارین؟
    شونه ای تکون می‌ده:
    -می‌خواستم برم چندتا کتاب جدید بخرم گفتم شاید توهم دوست داشته باشی باهام بیای..
    خواستم وانمود کنم که سرم شلوغه و آماده باش برای پیشنهادای بی ارتباط با زمینه کاری نیستم:
    -اخه خانم زندی خیلی تاکیید کردن..
    هنوز حرفم با سوال فوری اش نیمه کاره قطع می‌شه؛
    -تو دستیار منی یا زندی؟
    همین کافی بود تا قدرت بگیرم لبخندم با زور رو مهار می‌کنم و با قاطعیت جواب می‌دم:
    -این چه حرفیه، معلومه که شما.
    کت آویزون شده روی صندلیش رو برمی‌داره:
    -پس بریم.
    از این همه سرعتی که به خرج داده بود تعجب می‌کنم:
    -همین الان؟!
    به سمتم میاد دستش روی شونه ام فشار می‌ده وادار به حرکتم می‌کنه:
    -نه فردا..
    بیخود وانمود می‌کنم که نگرانم:
    -اخه رییس، جواب خانم زندی رو چی بدم؟چند بار بهم تذکر دادن که نباید بدون هماهنگی کاری رو انجام بدم.
    -پس هماهنگش کن.
    از اتاق بیرون میام با عجله و موبایل و کیفم برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم و توی آسانسور روبه روش می‌ایستم فرمالیته زیر لب غر می‌زنم:
    -وای اخه حالا چی بهش بگم اخه؟نمی‌دونم چرا فکر می‌کنه مدام از زیر کار دارم در می‌رم بخدا فکر کنم این ماه با حسابداری هماهنگ کنه حقوقمو نصفه نیمه بدن سر این ماهم که کلی ماهم قسط و بدهی دارم!
    آستین پیراهنش رو بالا می‌بره و نگاهی به ساعت مچی استیل مارکش می‌کنه:
    -این اتفاق نمی‌افته، درضمن تو با این سن و سالت چه بدهکاری داری؟
    شونه ای تکون می‌دم و میگم:
    -یعنی چی رییس خب درسته آدم معمولیم ولی یه سری بده بستون بین خودمون داریم دیگه!
    لبخندی می‌زنه و سرش رو پایین می‌گیره:
    - باز که شروع کردی آدم معمولی، آدم معمولی گفتناتو..یه ماه شده که داری اینجا کار می‌کنی؟
    -تقریبا.
    -نمی‌دونم چرا فکر کردم بیشتر از یه ماهه که اینجا مشغولی..
    درب اسانسور باز می‌شه توی پارگینگ میرم:
    -منم دقیقا همین حسو دارم، انگار یه ساله کارمند شمام راستی نپرسیدم شما به تناسخ اعتقاد داری؟
    دزد گیر ماشینش رو به صدا درمیاره و نگاهش رو به من می‌دوزه:
    -دنیای موازی؟نمی‌دونم..
    روی صندلی می‌نشینم و با آب تاب ادامه می‌دم:
    -ببین رییس، یه سری از ادمها هستن وقتی می‌بینیشون انگار خیلی وقته می‌شناسیشون عجیب آشنا می‌زنن درصورتی که تازه بار اوله داری می‌بینیش این اتفاق برای من چندبار افتاده مخصوصا وقتی شما رو دیدم گفتم ای بابا من که شما خیلی وقته می‌شناسم؟خیلی فکر کردم که کجا دیدمتون ولی اخرش فهمیدم کار تناسخه..
    با ذوق نگاش می‌کنم تا ببینم متوجه حرف هام شده یانه، خودم هم هنوز شوکه بودم که چطور این حجم از چرندیات رو تونستم توی آن واحد سرهم کنم.
    نفس رو بیرون می‌فرسته و متعجب نگام می‌کنه
    -منظورت اینکه ما قبلا تویه جهان دیگه همدیگه رو دیدیم یا باهمدیگه ارتباط داشتیم؟
    با تایید چشم هام رو می‌بندم
    -اره دقیقا ولی نمی‌دونم چجور ارتباطی عمیق و سطیحش رو نمی‌فهمم ولی چون انرژی منفی ازتون نگرفتم پس ارتباط خوبی باهم داشتیم!یعنی تو اون جهانم باهم اوکی بودیم!
    کوتاه می‌خنده و فرمون می‌چرخونه:
    -فکر می‌کنی تو دنیای موزای رابطمون باهم چجوریه؟
    دست هام رو پایین میارم و سعی می‌کنم اروم باشم:
    -به احتمال زیاد دوستانست، نمی‌دونم شایدم..
    -شایدم چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    داشتم زیاده روی می‌کردم از گندی که بی اختیار زدم سکوت می‌کنم، بیرون پنجره خیره میشم:
    -شایدم چی.. ؟
    لبم رو گاز می‌گیرم وچه تابلو حرفم رو قورت دادم توی ذهن مشوشم دنبال چیزی برای عوض کردن بحث می‌گردم، دستپاچه به سمتش برمی‌گردم و لبخندی می‌زنم و با سر انگشتم پیچ و تاب موهام رو به بازی می‌گیرم با نگاه کوتاهش بهم می‌فهمونه هنوز منتظر جوابی ازمنه :
    -میگم این رنگه کتتون خیلی بهتون میاد، رنگش آبی کاربنی دیگه..؟
    با صدای خندش صورتم رو جمع می‌کنم فوری دستم رو خونده بود و حتی اجازه اجرای نقشه هم نداد به نیمرخش با احتیاط خیره می‌شم لبخندش عمیق و واقعی بود و دندون های سفید و یک دستش رو به نمایش گذاشته بود و سرزنش وار سوال می‌کنه:
    -الان داری بحثو عوض می‌کردی دیگه؟
    خجل دستم روی کمربندم فشار می‌دم و به ناچار می‌خندم و به زور کلمات رو پشت هم ردیف می‌کنم:
    -نه آخه، واقعا منظوری نداشتم من گاهی اوقات توی حرف زدن زیاده روی می‌کنم و دستم خودمم نیست همین باعث میشه که نفهمم دارم چی می‌گم..یعنی این که..نمی‌دونم چطور توضیح بدم..
    با صدای قاطعش دوباره باز خواست می‌شم:
    -سیمین بگو شایدم چی؟
    لحنش جدی بود و انتظار پاسخ داشت، رابـ ـطه‌ی عاشقانه یک‌کلام جواب درست سوالش بود نمی‌دونم چرا حس می‌کنم نباید مستقیما از این جمله استفاده کنم؛شایدبرای این مرحله سنگین بود دنبال چیزی توی همین مایه ها می‌گردم تا کمی این فشار رو از روی خودم بردارم با عجله زیر می‌گم:
    -نمی‌دونم شایدم رابـ ـطه‌ی عاطفی داشتیم.
    کمی از پنجره رو پایین میدم نفس می‌گیرم این بار اصلا نمی‌خواستم به نیم رخش نگاه کنم و واکنشش رو ببینم چشمم رو می‌بندم و صداش رو می‌شنوم:
    -واقعا؟تو اینطور فکرمی‌کنی؟
    -من این‌طور فکر نمی‌کنم فقط حدس زدم..ببخشید اگه جسارت یا بی ادبی کردم منظوری نداشتم!
    -نگام کن.
    لعنتی توی دلم نثارش می‌‌کنم و حالت مظلومانه می‌گیرم و به سمتش متمایل می‌شم:
    -بله؟
    حواسش به جلو بود اما زیر چشمی کنترلم می‌کرد:
    -از به بعد تو توی گفتن فکرات آزادی، اصلا احساس شرمندگی نکن خیلی خوبه که این ذهن خلاقو داری‌ و از همه جوانب به قضیه نگاه می‌کنی همه مثله تو اینقدر ساده رو راست نیستن به خودت افتخار کن‌..
    با شنیدن لفظ سادگی و رو راستی از زبونش پوزخندی توی دلم می‌زنم، من توی زندگیم باهمه صادق بودم جز این مرد.
    -ممنون، حداقل این حرف هاتون باعث می‌شه که احساس حماقت نکنم.
    اصلا خوشحال نبودم، اینطور داشتم زیرابی ‌میرفتم و نقش بازی می‌کردم حتی از این‌که باورم کرده بود حس گـ ـناه می‌کردم.
    تو راسته‌ی خیابون کتاب فروشی متوقف می‌شه عذاب وجدان سنگین روی دوشم رو کنار می‌ذارم و همقدم با او توی انقلاب حرکت می‌کنم از اخرین کتابی که خونده بودم تقریبا سه سالی گذشته بودم اهل کتاب نبودم و با توصیه روانشناسم برای رهایی چندتایی امتحان کرده بودم.

    پیاده رو شلوغ بود و فاصله ام رو نزدیک می‌کنم تا جا نمونم و با سردرگمی به ویترین مغازه ها نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -رییس، دنبال چجور کتابی هستی؟
    -نمی‌دونم کتاب خاصی مد نظرم نیست.
    به کتاب فروشی قدیمی اشاره می‌کنم:
    -بریم داخل؟
    بدون هیچ معطلی با کنجکاوی توی مغازه نسبتا بزرگی بیشتر شبیه انبار کتاب بود سرک می‌کشم به پیرمرد سالخورده ای پشت دخل نشسته بود مشغول دیدن تلوزیونه سلامی زیر لب می‌دم و به سمته راهروی باریکی قفسه هاش تا خرخره پر از کتاب بود حرکت می‌کنم برمی‌گردم و به پیرزاد که پشت سرم با احتیاط قدم برمی‌داشت اروم میگم:
    -چقدر اینجا شلوغه، فکر نکنم ردیف بندی شده باشه.
    سر خم می‌کنه و با دقت دستش روی جلد ها حرکت می‌ده:
    -ردیف بندی که شده، اما قاطی هم داره..
    کتاب من هیتلر هستم رو بیرون می‌کشم اروم ورق می‌زنم:
    -وای من عاشق هیتلرم،عاشق کاراش عاشق شخصیت محکمش و حرفایی که می‌زد چقدر خوب بود این مرد.
    کنارم می‌ایسته و زیر لب می‌گـه:
    -واقعا داری نا امیدم می‌کنی!
    سربلندمی‌کنم لبخندم وا می‌ره:
    -چرا؟
    -بهت پیشنهاد می‌دم یه باردیگه تاریخ بخونی، خود آلمانی هام از هیتلر متنفرن یه دیکتاتور تمام عیار بود جنایت های وحشیانش هیچوقت قابل ببخش نیست..
    از کنارم می‌گذره سرخورده خمی به ابروهام می‌دم و دنبالش راه می‌افتم می‌گم:
    -خب من در اصل شیفته کاریزما و ابهتی که داشت شدم، وگرنه اونقدرام ادم بی منطق و بدجنسی نیستم!
    -معلومه که بدجنس نیستی تو فقط یکم عجیبی و با دخترای همسن و سالت فرق داری.
    -خب شما از کدوم شخصیت سیـاس*ـی خوشتون میاد؟
    متفکرسکوت می‌کنه و با وقفه می‌گـه:
    -پوتین‌‌‌‌.
    چینی به دماغم می‌دم و مقابله به مثل می‌کنم:
    -واقعا نا امیدم کردی.
    می‌خنده و سری تکون می‌خنده:
    -هیتلر خوبه..
    ایشی زیر لب می‌گم از کنارش می‌گذرم و توی راهروی دیگه می‌رم دستم رو بلند می‌کنم وتا کتابی که توی قفسه بالا توجهم رو جلب کرده بود بردارم روی پنجه می‌ایستم برای برداشتنش تقلا می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    باصدایی که از پشت سر می‌شنوم از تقلا دست می‌کشم:
    -خیلی خب بهم بگو کدومو می‌خوای؟
    متعجب از می‌چرخم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -ملت عشق..من موندم کتاب به این خوبی رو چرا اینقدر بالا گذاشتن..
    کتاب رو توی دستم می‌ذاره و ادامه می‌دم:
    -اینم بگم که تا به حال نخوندمش ولی تعریفشو خیلی شنیدم..
    -اسم ادکلنت چیه؟ خیلی بوی خوبی داره..
    از سوال ناگهانیش جا می‌خورم و چشم ریز می‌کنم و مشکوک می‌گم:
    -من از هیچ ادکلنی استفاده نمی‌کنم چون آلرژی دارم!
    بی هیچ حرفی باز از کنارم می‌گذره و با تعجب دماغم رو به سمت سرشونه و استین لباسم نزدیک می‌کنم بو می‌کشم، هیچ بویی نمی‌داد لعنتی فکر کنم توهم زده بود!
    با کمی گشتن توی راهروهای و تنگ و باریک مغازه با تنها کتاب توی دستم به سمت پیشخوان میرم و پیرزاد هم جز دو کتاب ناشناخته‌ی توی دستش معلوم بود زیاد توی خریدش موفق نبود.
    با حساب کردن کتاب ها از کتاب فروشی بیرون می‌زنیم، با صدای رعدو برق قدم هام رو بلندتر برمی‌دارم و با شدت گرفتن دستم روی سرم می‌گیرم تا مبادا ریملم زیر چشم هام پخش بشه، باز فاجعه ای دوباره به بار بیارم امروز چوب خط ضایع شدن رو پر کرده بودم
    عصبی زیر لب می‌غرم:
    -از بارون متنفرم.
    به کافه ای که گوشه ی خیابون بود اشاره می‌کنه:
    -بریم اونجا تا بارون بارون بند بیاد.
    پیشنهاد خوب و به موقعی بود، گرسنگی و سرما داشت روی اعصابم تاثیر می‌ذاشت.
    به فضای دراز و نیمه روشن کافه نگاه می‌کنم جایی دنجی و خلوتی بود به مافینی که توی سینی نگاه می‌کنم و با اشتیاق و بی اختیار زیر لب میگم:
    -من مافین می‌خوام یکی هم نه دوتا خدا کنه تازه باشه..نسکافه هم می‌خوام خوب باشیر میکس شده باشه غلیظ وداغ باشه..
    دوباره لبخند محوش سرو کلش پیدا می‌شه؛ خجل به سمته میز دونفره ای میرم لعنتی توی دل نثار خودم می‌کنم انگار داشتم با خدمتکار شخصیم حرف می‌زدم، مثله این‌که امروز قرار بود تا اخرین لحظه سوتی بدم عمق فاجعه ای اینجا بود شدت گرسنگیم رو فهمیده بود برای سفارش دادن معطل نکرده بود و به صندوق رفته بود منتظر اومدن کسی نشده بود.
    موهای خیسم رو از پیشونیم کنار می‌زنم و اهسته گوشه‌ی دستمال کاغذی زیر چشمم می‌کشم توی دلم به‌خودم هشدار می‌دم، آروم باش سیمین..آروم..
    صندلی چوبی قهوای رو عقب می‌کشه و روبه رو می‌نشینه با ویبره موبایلم رو میز حرکت می‌کنه با دیدن اسم زندی وایی زیر لب می‌گم و با ترس به پیرزاد خیره می‌شم:
    -خانم زندیه!
    -خب جواب بده.
    درمونده نگاهی به صفحه گوشی می‌کنم و تماس رو وصل می‌کنم:
    -جانم..
    تهدید توی صداش حس می‌کنم:
    -عزیزم شما الان کجایی؟
    -من..من..با اقای پیرزاد اومدم‌جایی یه سری خرید داشتن!
    لحن کلافه و عصببش توی گوشم می‌پیچه و شرمنده لبم رو گاز می‌گیرم:
    -خانوم دولت آبادی، شما امروز بهم قول دادی که توی یه سری از کارا کمکم می‌کنی عزیز من مگه من نگفتم هماهنگ باش آخه چند بار باید..
    موبایل رو از گوشم فاصله می‌دم و چشم رو با خجالت می‌بندم بلا استثنا این بار حق با زندی بود از سرصبح قول کمک رو بهش داده بودم لبخند پیرزاد با مچاله شدن صورتم هربار عمیق تر می‌شد، دنبال راهه نجات می‌گشتم و ملتمس به پیرزاد خیره می‌شم و اروم لب می‌زنم:
    -کارد بزنی خونش در نمیاد..
    دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و موبایل رو ازم می‌گیره:
    -خانوم زندی..سلام..
    زندی انگار با شنیدن صدای پیرزاد اروم گرفته بود.
    -متوجهم منظورتون هستم، سعی کنید از کارمندای دیگه کمک بگیرید تا مابرسیم شرکت.
    فقط پیرزاد می‌تونست حریف زندی بشه با تموم شدن مکالمه نفس راحتی می‌کشم:
    -ممنون تنهایی نمی‌تونستم از پسش بربیام.
    -فکر کنم لازم باشه یه سری از مسائل بهش گوشزد کنم، قرار نیست همیشه اینطور باهاش کنار بیام گاهی اوقات بیش از حد دخالت می‌کنه، این چند بار هم صرفا بخاطر نسبت فامیلی که با صوفی داره کوتاه اومدم..
    با اوردن سفارش سکوت می‌کنم، زندی چه نسبتی با صوفی داشت سوالی که ذهنم رو درگیر کرده رو باعجله می‌پرسم.
    -نسبت فامیلی؟
    -خواهر خانومشه..نمی‌دونستی؟
    -نه!
    -فکر می‌کردم در جریان باشی، تو مگه از دوستای خانوادگی صوفی نیستی؟
    دستپاچه نگاش می‌کنم و می‌گم:
    -من..من از طریق یک دوست هام به اقای صوفی معرفی شدم زیاد باهاشون آشنایی ندارم و خانوادشون نمی‌شناسم.
    با تایید سری تکون می‌ده و نمی‌دونستم گند زدم یا نه ولی حالت عادیه صورتش این رو نشون نمی‌داد کمی از قهوش می‌خوره و می‌گـه:
    -این روزا استپ کردم، مدام دارم از کار فرار می‌کنم دیگه مثل قبل شور اشتیاق ندارم و بیشتر دنبالم اینم که یه جای اروم و دنج پیدا کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم می‌خوام خودمو بازنشست کنم ولی کلی کار نیمه تموم دارم نمی‌تونم همین‌طوری رهاش کنم..
    تیکه ای از کیکم رو می‌خورم:
    -خیلی زوده واسه بازنشست شدن شما که سنی نداری.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -من خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کنی شروع به کار کردم، هیچ‌وقت فکرشرو نمی‌کردم به این زودی خسته بشم تو آخرین پروژه ای که داشتم با خودم گفتم که این اخریشه و نمی‌خوام ادامه بدم، حالا هم واقعا حس می‌کنم که کم‌اوردم..
    منظورش رو خوب می‌فهمیدم دغدغه قشر مرفه همین بود، ارامش رهایی و زندگی بدون تنش مثله باقی آدم پولدارها افسردگی هاشون هم عجیب و غریب بود و از روی سرخوشی و رفاه بیش از حد.
    باید محتاط عمل می‌کردم حالا که بهم اعتماد کرده بود و داشت باهام درد و دل می‌کرد باید به نحو احسن از این موقعیت استفاده می‌کردم دستم رو دور لیوانم حلقه می‌کنم:
    -بهتره یه مدت به خودتون استراحت بدین معلومه که خیلی خسته این، بهتره یه تنوعی به زندگیتون بدین‌‌ و چیزای جدیدرو امتحان کنید‌.
    -مثل چی؟
    شونه ای تکون می‌دم:
    -نمی‌دونم..هرکاری که دوست داری، ولی هیچ وقت امتحانش نکردی.
    -ولی واسه تجربه کردن بعضی از چیزها سنی ازم گذشته و یا اعتماد به نفس کافی رو ندارم شایدهم موقعیتش واسم پیش نیومده..
    می‌خندم و میگم:
    -خواهش می‌کنم این حرفو نزنید اصلا بهتون نمیاد اعتماد به نفس نداشته باشید!
    -می‌دونم، ولی توی یه سری از مسائل واقعا اعتماد به نفس ندارم.
    کمی از نسکافم رو می‌خورم، حس مرموزی توی دلم می‌گفت به طور ناشیانه ای داره بهم نخ می‌ده به عکس العملی نشون نمی‌دم و ادامه می‌دم:
    -من باید همین جا یه اعترافی کنم‌، خیلی بهتون حسودی می‌کنم کاش جای شما بودم و همین الان می‌رفتم دنیا رو زیر رو می‌کردم؛ واقعا باید جای یه آدم معمولی باشی تا متوجه منظورم بشی..
    کوتاه می‌خنده وبا لـ*ـذت نگام می‌کنه:
    -آدم معمولی؟باز که شروع کردی؟خیلی خب حداقل بیا تصورش کنیم من یه آدم معمولی ام چه اتفاقی قرار برام بیفته می‌تونی بهم بگی؟
    لیوانم رو کنار می‌ذارم و خیلی جدی می‌گم:
    -باشه خودتون خواستید امتحانش می‌کنیم فقط از دستم ناراحت نشی چون ممکن این تصورات زیاد با روحیتون سازگاری نداشته باشه و به مزاقتون خوش نیاد!
    می‌خنده و دستش رو به انتظار زیر چونش حائل می‌کنه:
    -نگران نباش. ادامه بده سیمین..
    چشم رو می‌بندم و تمرکزم رو جمع می‌کنم:
    -شما یه پسر جوون و با استعدادی توی یه خانواده پرجمعیت، که با هزارامیدو آرزو مدرک تحصیلیت رو گرفتی و از قضا بعداز دوسال از سربازی برگشتی؛ باید دنبال کار باشی یه کار با حقوق بخور نمیر چون پارتی هم نداری، دوتا خواهر دم بخت هم داری که باید تو خرید جهزیه به پدرتون که داره خرج زندگی رو با حقوق بازنشستگیش به زور می‌ده کمک کنی، اگه از مسافرکشی صرفه نظر کنیم یه کار تویه کارخونه به عنوان کارگر پیدا می‌کنی، می‌دونم کار عار نیست ولی که هیچ ربطی به مدرک تحصیلیت نداره!
    چشم رو باز می‌کنم لبخندی روی صورتش نشسته بود و بادقت به حرف هام گوش می‌داد، مکث می‌کنم و دوباره ادامه میدم:
    -یه چند سالی از کار کردن توی شرکت می‌گذره، یهو می‌بینی چندتا موی سفید بین موهاته و سنت از سی گذشته نه عشقی رو تجربه کردی و نه تفریح درست حسابی که بهش افتخار کنی، فقط قرض و قسط گرفتاری یه پس اندازه ناچیز که نمی‌دونی بهش بخندی یا گریه کنی، تازه این‌جاست که فشارهای مادرت تسلیمت می‌کنه که باید ازدواج کنی، باید خیلی شانس بیاری اون دختر از فامیل نباشه و یه دختر از درو همسایه رو واست پسند کنه و دوباره وارد یه فاز جدید فشارهای زندگیت می‌شی یه دختر رویایی که خیال می‌کنه تو همون شاهزاده ای سوار بر اسب سفیدی وکلی ازت انتظار داره، انتظارش این‌قدر زیاده که تا دوسال باید بدهیای یه شب عروسیت رو با اضافه کاری و تا بوق سگ کار کردن پس بدی.
    کمی از نسکافم می‌خورم و با تاسف سری تکون میدم و می‌گم:
    -دوباره چشمات باز می‌شه، با ونگ یه نوزاد تو قنداق و شیر خشک و پوشک می‌خواد و یه بچه ای پیش فعال و توی خونه پنجاه متری اپارتمانی که اعصاب خودتو همسایه ها رو بهم ریخته بچه مدام گریه می‌کنه زنت مدام غر می‌زنه، حالا اوضاعت داغونه استعدادت مُرده و رویایی واست باقی نمونده شب ها به این امید چشم‌هاتو می‌بندی که کلی آدم شبیه تو این مملکت هستن تازه تو جزو آدم معمولی ها هستی.
    بهش نگاه می‌کنم و ناچار دستش رو به بالا می‌گیره و از روی صندلیش بلند می‌شه:
    -تسلیم، بُردی...خوب هم از پسش براومدی کاملا درکش کردم، هرچند از دختری باهوشی مثله تو همیچین تصویر سازی بعید نبود، حالا می‌فهمم چرا دوست داری با بقیه فرق داشته باشی روال زندگیت رو تغییر بدی به قول خودت ریسک کنی!
    کیفم رو دوشم می اندازم و باهاش همقدم می‌شم و ازکافه بیرون میام بارون هنوز نم نم می‌بارید:
    -درسته چون نمی‌خوام مثله ادم معمولیا باشم.
    توی امتداد پیاده رو حرکت می‌کنه:
    -راستی پروا رو انتقالش دادم یه جای خوب حالا دیگه جاش امنه هروقت خواستی می‌تونی ببینیش.
    -واقعا؟چه خوب شد که گرفتینش خیلی نگرانش بودم حتما یه روز باید برم دیدنش.
    روبه روم می‌ایسته از توقف ناگهانیش جا می‌خورم یقه کتش رو مرتب می‌کنه و می‌پرسه

    -برای فردا آماده شب آماده ای؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    متعجب نگاش می‌کنم و می‌پرسم:
    -فردا شب؟
    -قرار بود یه جایی بریم؟یادت رفته؟
    به مغزم فشار میارم:
    -کجا؟!
    خمی به ابروهاش می‌ده:
    -چه زود فراموش کردی، قرار بود جایی که بریم ریسک کردن بهت نشون بدم.
    آهی می‌کشم یاد وعده ای که اون روز توی اتوبوس داده بود می‌افتم:
    -اره، معلومه که آمادم.
    *****
    با عجله از شرکت بیرون می‌زنم، فکرم مشغول درگیر بودو برای فرداشب هیجان زده بودم و باید خودم رو به خاطره می‌رسوندم تا برای لباسم فکری کنه با اعتماد به نفس های کاذب همیشگی که بهم می‌داد خیالم رو راحت کنه و کمی از استرسم کم کنه.
    با صدای بوق ماشین که کنارم متوقف شده بود برمی‌گردم و به کاپرای نیسان دو کابین سفید ناشناس سرسری نگاه کوتاهی می‌کنم و بی توجه به مسیرم ادامه میدم.
    -سیمین..
    باصدای کبیر شوکه می‌شم با عجله قدم برمی‌دارم دلم می‌خواست خودم رو به نشنیدن بزنم فرار کنم هربار مثله اجل معلق روبه روم سبز می‌شد این اواخر داشت این ملاقات های وقت و بی وقت رو شدید می‌کرد..
    صدای خشدار محکمش میخ‌کوبم می‌کنه:
    -سیمین‌..
    هیچ راه فراری وجود نداشت، ناچار برمی‌گردم و به سمتش میرم و کنار ماشینش می ایستم و کلافه نگاش می‌کنم.
    -سوار شو دیگه..
    نفسم رو بیرون می‌فرستم و نگاهی به اطراف می‌کنم و سوار می‌شم و با خشم چشم هام رو می‌بندم:
    -موبایلتو بده..
    بی هیچ مکث و سوالی موبایلش رو از روی داشبورد برمی‌داره به سمتم می‌گیره و باعجله شماره خودم رو می‌گیرم با ویبره گوشیم تماس رو قطع می‌کنم:
    -این شماره منه..
    لب خند کجی روی صورتش سبز می‌شه و به صفحه موبایلش خیره می‌شه:
    -چه جالب، تا حالا هیچ دختری بهم شماره نداده بود!
    عصبی موهام رو کنار می‌زنم و می‌گم:
    -هروقت خواستی منو ببینی بهم زنگ بزن، این جا محله کارمه اون خراب شدم که دیدی محل زندگیمه لازم نیست هربار واسه دیدنم این‌جوری غافلگیرم کنی ممکنه کسی ببینه و واسم بد تموم بشه من اندازه کافی گرفتاری دارم..
    چینی به دماغش می‌ده و بی تفاوت موبایلش رو داشبورد پرت می‌کنه اروم زیر لب تهدیدوار هجی می‌کنه:
    -من هروقت..هرساعت..هرثانیه.‌.هرکجا که دلم بخواد.‌.عشقم بکشه‌..اراده کنم..دوست داشته باشم می‌بینمت..باشه؟بهم بگو باشه..

    تپش قلبم بالا می‌ره انگار این کابوس هیچ‌وقت تموم شدنی نیست،اب دهنم رو قورت می‌دم و با سختی و اجبار زیر تکرار می‌کنم:
    -باشه..باشه.
    عصبی می‌غره:
    -حالا بخند، بهم لبخند بزن زود باش..
    حس می‌کنم دارم خفه می‌شم سرم رو به سمت پنجره می‌چرخونم که دوباره صداش می‌شنوم که تند تند داره کلمات رو پشت هم ردیف می‌کنه:
    -مثله دیشب بهم بخند، بهم نگاه کن..باهام حرف بزن..باتوام..
    چونم رو می‌‌گیره محکم به سمت خودش می‌چرخونه و محکم فشار می‌ده شوکه بهم چشم های قهوه ای لحظه به لحظه تیره تر می‌شد خیره می‌شم تهدید توی صداش موج می‌زنه:
    -نمی‌شنوی چی می‌گم..ها؟باهام حرف بزن..ازم می‌ترسی؟باتوام ازم می‌ترسی؟

    توی تنگنا گیر کرده بودم، ترس و وحشت و سرکوب وجودم رو سِر کرده بود نباید باخت می‌دادم و مغلوب می‌شدم به خودم میام و سرم رو عقب می‌کشم:
    -نه..نمی‌ترسم، ازت نمی‌ترسم اروم بگیر..
    سرش رو دور می‌کنه قرینه چشماش گشادتر می‌شه و حالت نگاهش عوض می‌شه دستش روی فکش می‌ذاره و فشار می‌ده نفس راحتی می‌کشم، هرچقدر ازش می‌ترسیدم به همون اندازه خطرناک می‌شد هرچقدر که ازش فرار می‌کردم و به همون اندازه بهم نزدیک تر می‌شد..هیچ قانون و تعادلی نداشت باید باهاش بازی می‌کردم مثله خودش، ارامش من بود که اروم نگهش می‌داشت.
    سکوت بینمون طولانی می‌شه باید کاری می‌کردم تا این جو عوض می‌کردم
    دستم روی بغلم جمع می‌کنم و زیر لب می‌پرسم:
    -بریم یه جای خوب؟
    نگاهش رو به چشم هام می‌دوزه:
    -کجا؟
    به خالی که گوشه‌ی چشمش بود خیره می‌شم:
    -نمی‌دونم، بهم یه چیز جدید نشون بده.
    متفکر بسته‌ی سیگارش رو باز می‌کنه:
    -دوست داری بریم سگامو ببینی‌؟
    مضطرب می‌خندم بدتر خودم رو داشتم توی دردسر می‌انداختم:
    -نه،‌ واقعا دلم نمی‌خواد..راستش من از حیوونها مخصوصا سگا خیلی می‌ترسم.
    سیگارش رو گوشه‌ی لبش می‌ذاره:
    -نترس، خوشت میادتا نگم به کسی حمله نمی‌کنن..
    با حرکت کردن ماشین شوکه بهش خیره می‌شم‌.
    موبایلش رو برمی‌داره و شماره ای رو می‌گیره و مشغول حرف زدن می‌شه:
    -تا نیم ساعت دیگه میام کسی اونجا نباشه..
    داشت چه غلطی می‌کرد؟با وحشت چنگی به لبه‌ی پالتوم می‌زنم،احساس خطر می‌کنم انگار خودم با دستای خودم گورم کرده بودم هر اتفاقی که امکان داشت برام بیفته جلوی چشمام نقش می‌بنده.
    در حالی که سعی می‌کنم عادی باشم می‌پرسم:
    -کجا می‌ریم؟
    -قرار شد ببرمت یه جای جدید..
    بوی سیگارش روی اعصابم چنگ می‌زنه کلافه شیشه رو پایین می‌دم و می‌غرم:
    -می‌شه تو ماشین سیگار نکشی؟سردرد گرفتم..
    بی هیچ حرفی فیلترش رو بیرون پرت می‌کنه و مشغول رانندگی می‌شه صدای ضبط روکه داشت یه اهنگ قدیمی می‌‌خونه رو زیاد بلند می‌کنه..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بارسیدن به پمپ بنزین از ماشین پیاده می‌شه، با عجله موبایلم رو از توی کیفم بیرون می‌کشم و با خاطره تماس می‌گیرم طلب کارانه جواب می‌ده:
    -هیچ معلومه کجایی؟دوساعته علافم کردی؟
    دستم روی جلوی دهنم ‌می‌گیرم:
    -هییس کشش نده کبیر اومد سراغم..
    لرزش رو توی تُن صداش حس می‌کنم:
    -چی؟الان کجایی؟باتوام حرف بزن.
    برمی‌گردم نازل توی دستش روی دستگاه قرار می‌گیره با عجله می‌گم:
    -نمی‌دونم..بیرون شهر قرار بریم یه جایی سگ هاشو بهم نشون بده جام امن بهت خبر می‌دم زنگ نزن فعلا..
    با رسیدن منطقه ‌ی کوهستانی که پر از درخت های یخ زده و برهنه ای که انگار زمستون زیباییشون رو به تاراج بـرده زنجیروار کل مسیر جاده رو پوشش داده ازبوی پِهن به دماغم می‌خوره می‌شه فهمید که اطراف پر از گاوداری با پیچ وتاب توی کوچه باغ های خلوت و دلگیر بلاخره روبه روی دروازه بزرگ قدیمی قهوه ای متوقف می‌شه.
    با عجله پیاده می‌شه و با دسته کلیدی که توی دستش بود قفل در باز می‌کنه، خیالم کمی راحت می‌شه که کسی توی خونه نیست.
    از ماشین پیاده می‌شم و به محوطه های بزرگ رو به روم خیره می‌شم به ساختمون کوچیکی رو پشت درخت های گردو می‌بینم هرچند آشنا بود ولی پر از حس منفی بود شبیه گذشته ای بود که بوی مرگ می‌داد..
    -این‌جا خونته؟
    باصدای قدم هاش که نزدیک و نزدیک تر می‌شه می‌فهمم که پشت سرم ایستاده.
    -بهم میاد خونه داشته باشم؟
    سر برمی‌گردونم و متعجب نگاش می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -نمی‌دونم..
    با کمی مکث می‌پرسه:
    -بهم بگو خونه چه‌جور جاییه؟
    قدمی به جلو برمی‌دارم و لا احتیاط از روی چاله‌ی آب می‌پرم و می‌گم:
    -جایی که توش زندگی می‌کنی، چه می‌دونم اصلا..
    -من همه جا زندگی می‌کنم.
    دستم روی توی جیبم مخفی می‌کنم و ازش دور می‌شم و بلندتر می‌گم:
    -پس همه جا خونته..
    با نشنیدن جوابی ازش به سمته استخر بزرگی که انتهای باغ بود قدم برمی‌دارم کفشم رو روی لبه سیمانیش می‌کشم تا گل چسبیده به زیر کفشم رو جدا کنم؛ به عمق خالی استخر که پر از لجن و برگ هایی که تبدیل به تفاله شده بود خیره می‌شم باصدای قار قار دسته کلاغ ها سربلند می‌کنم..
    همه چیز این‌جا دلگیر و منحوس بود و حس عجیب و غریبی زیر پوستم زنده می‌شه با صدای پارس سگ با ترس دور خودم می‌چرخم وعقب عقب حرکت می‌کنم
    صدای زمزمه های از بین درخت ها بلند می‌شه..
    انگار زمین و زمان داشت جلوی چشم هام دور و نزدیک می‌شد و همه‌ی صداها با سمتم هجورم آورده بودن
    با وحشت به سمته درخت هامی‌دَوم و بلند داد می‌زنم:
    -کبیر..
    دستم روی دهنم فشار می‌دم و من از این حس تنهایی عجیب می‌ترسیدم تعداد درخت ها انگار لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و قلبم در حد انفجار داشت می‌تپید چشم می‌بندم و باز ردی از گذشته جلوی چشمم نقش می‌بنده..
    دست هام توی دست آذر گره خورده بود و پا برهنه بین درخت های تبریزی که انگار تا بی نهایت بود و انتها نداشت داشتیم می‌دویدیم‌‌ و صدای بابک از پشت سر لرز به تن بی جونم می‌اندازه:
    -کجا دارید فرار می‌کنین‌‌‌؟دلتون بازی می‌خواد؟هوم ؟ قایم موشک؟ باشه بازی می‌کنیم اما هرکسی رو اول بگیرم باید مجازات بشه...
    بین دست های آذر قفل می‌شم و نگاه سیاه نگرانش توی چشم های وحشت زدم دوخته می‌شه:
    -سیمین برو توی انباری قایم شو درو قفل کن باشه؟
    نگاهم به انباری تاریک گوشه‌ی باغ بود می‌افته و سمجانه دستم دور مچ لاغرش حلقه می‌شه:
    -توهم بیا‌..اون‌جا تاریکه من از تنهایی می‌ترسم..
    به عقب هولم می‌ده و عصبی می‌غره:
    -بروسیمین برو..الان میاد بجنب..فرار کن.
    ملتسمانه به سمتش می‌رم و با گریه می‌نالم:
    -نه..توروخدا باهام بیا‌‌.. اون اذیتت می‌کنه.. به خدا به مامان می‌گم..
    با ضربه‌ی محکمی که به سینم می‌زنه:
    -می‌گم برو سیمین اونجا امنه...برو تا وقتی نگفتم نیا بیرون..
    چونم با دست های لرزونش بالا می‌گیره و ملتمس زمزمه می‌کنم:
    -تو چیزی به مامان چیزی نمی‌گی؟قول بده که نمی‌گی سیمین..
    دلم تاب دیدن این نگاه های ضعیف و بی جونش نداشت اون آذر بود دختر قوی و محکمی از وقتی که شناختمتش داشت می‌جنگید..
    به طرفه انباری می‌دوم و بلند داد می‌زنم:
    -چیزی نمی‌گم قول می‌‌دم.

    -سیمین..
    با صدای کبیر از خلسه ای که داشت خونم رو می‌مکید نجات پیدا می‌کنم و شوکه موجی از نفس محبوسم رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم و نمی‌خواستم بفهممه تا چه حد درگیرو مشوشم..
    حال بد بود و باید انکارش می‌کردم ولب می‌گزم و دست سردم رو توی بغلم قلاب می‌کنم:
    -کجا بودی؟چندبار صدات کردم..
    خم ابروش و چین گوشه‌ی چشمم مردمک بی قرارم رو ثابت می‌کنه:
    -ترسیدی؟
    آب دهنم رو قورت می‌دم:
    -نه..پرسیدم کجا بودی؟
    به سمتم میاد و چکمه های مشکی رو به رو می‌گیره:
    -رفتم اینا رو واست پیدا کنم..
    آهی خفیف و بی صدا زیر لب می‌‌گم و چکمه رو از توی دستش می‌گیرم نگاهم رو می‌دزدم و دوباره با سمته ساختمون برمی‌گردم‌ فقط می‌خواستم مخفی کنم این حالم رو که پر از ضعف و دلمردگی بود..
    کنار پله می‌نشینم و کفشم رو از پام بیرون می‌کشم:
    -صدای پارسشون رو شنیدم، یه لحظه ترسیدم فکر کردم آزادشون کردی تو باغ!
    مثله همیشه قصد جواب دادن نداشت به کارم سرعت می‌دم و چکمه هارو می‌پوشم و به حالت آماده باش روبه روش می‌ایستم:
    -خیلی خوب کجان می‌خوام ببینمشون.
    سطل سفید بزرگ رو از روی نرده سنگی برمی‌داره و با گام های محکم و بلندش به طرفه پشت ساختمون حرکت می‌کنه با انتیاط پشت سرش راه می‌افتم دیوار آجری دور محوطه با دیوار ساختمون روبه روی هم انگار کوچه باریکی رو ساخته بودکه فقط برای عبور یک نفر..
    روبه روی در کوچیک زنگ زده متوقف می‌شه و دسته کلیدش رو از توی جیب کاپشنش بیرون می‌کشه و قفل کتابی چفت شده روی در باز می‌کنه.
    با باز شدن در صدای پارس سگ ها بلند می‌شه و هینی بلند میگم و با وحشت قدمی معکوس برمی‌دارم با سستی دستن روی دیوار حائل می‌کنم منتظر بودم که یکی از سگ ها بیرون بپره و خرخرم رو بجوعه.
    -بیا تو..
    هنوز صدای پارس ها شدید بود انگار از حنجرشون گالن گالن خون بیرون می‌ریخت‌‌..موهای پریشونم رو از جلوی چشم هام کنار می‌زنم و با تردید با در نزدیک می‌شم و پشت چهار چوب کمین می‌کنم و اروم با داخل سرک می‌کشم..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    قصد ورود نداشتم و احساس امنیت نمی‌کردم به سگ های سیاه و بزرگی که از میله های قفس خودشون رو بالا می‌کشیدن نزدیک تر می‌شه و دستش روی سطل فرو می‌بره و تیکه های گوشت رو به سمتشون پرت می‌کنه:
    -بی قرارن..با این‌ که می‌دونن قراره تا خِرتلاق بخورن ولی بازم بی قراری می‌کنن..
    وحشیانه می‌خوردن خرِخِر می‌کردن قدمی به داخل برمی‌دارم آشفته به محوطه ی کم عرض اما طویلی که بیشتر شبیه حیاط خلوت بود نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -اسمشون چیه؟
    بدون این‌که نگام کنه دوباره دستش رو توی سطل می‌بره در حالی که خون‌آبه از لای انگشت هاش از لای انگشت هاش شُره می‌کنه محتویات توی مشتش رو به قفس پرتاب می‌کنه:
    -اسمشون سگه..
    از جوابش لب کج می‌کنم و با اکراه قدم به جلو برمی‌دارم و کنارش می‌ایستم و خوردنشون رو تماشا می‌کنم از صدای خوردشدن استخون بین دندون هاشون بی اختیار عصبی می‌شم همیشه از شنیدن صدای غذا خوردن متنفر بودم.
    سطل رو به سمتم می‌گیره و با چشم اشاره ای به قفس می‌کنه:
    -نمی‌خوای باهاشون آشنا بشی؟
    نفسم رو بیرون می‌فرستم و آستینم رو بالا می‌کشم چشم می‌بندم و دستم روی توی سطل فرو می‌کنم با چندش تیکه ها رو به سمتشون پرت می‌کنم و باخشم می‌غرم:
    -لعنتی، ازشون متنفرم.‌
    با لـ*ـذت به خوردنشون خیره می‌شه و خمی به ابروهای پرپشت و نا مرتبش می‌ده:
    -هیس بهتره مهربون باشی، بچه های باهوشین.
    لب می‌گزم و دست های کثیفم رو توی هوا معلق نگه می‌دارم:
    -من عاشق اسبام..با همه‌ی حیوونا فرق دارن، باهوش آروم مودب اصیل و البته مفید، حتی صدای شیهه ای هم که می‌کشن قشنگه..
    سطل روی زمین می‌ذاره و گازی از لب بالاش می‌گیره و روبه روم می‌ایسته:
    -دیگه چی دوست داری؟
    -فکر کنم از خرگوشام خوشم میاد، نمی‌دونم چرا ولی خوشم میاد..شاید بخاطر گوشاشون و دستای کوتاهشونه
    لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دم:
    -احساس می‌کنم خیلی خنگن..از این خنگ های دوست داشتنی!
    با تایید سری تکون می‌ده:
    -پس برو دستات رو بشور، خون خرگوشه..
    با وحشت به دست هام نگاه می‌کنم و شوکه به پوزخند کجی که روی صورتش بود نگاه می‌کنم:
    -هه اصلا شوخیه بامزه ای نیست.
    بی تفاوت به سمته در میره:
    -بهم میاد شوخی کنم؟
    روی نقطه ای که ایستادم پا می‌کوبم و عصبی می‌گم:
    -نمی‌دونم بهت میاد یا نه، ولی نمی‌تونی رو مخم بری!
    قفل رو برمی‌داره و در حالی که می‌خواد درو ببنده:
    -قصد نداری که امشبو پیش این کوچولوها سر کنی؟
    -بگو که دروغ گفتی؟توی اون سطل خرگوش نبود ها؟
    بی تفاوت شونه ای تکون می‌ده:
    -زیاد مهمون نواز نیستن..
    کلافه به سمته در می‌دوم و بیرون می‌پرم توی دلم لعنتی نثارش می‌کنم راست و دروغ و شوخی و جدی اش هیچوقت معلوم نبود تو همه حالاتش پنجاه پنجاه می‌زد.
    بدون کمک دستم چکمم رو از توی پام در میارم و پا برهنه روی سرامیک راه می‌رم و وارد ساختمون می‌شم به فضای نسبتا بزرگ خونه نگاه می‌کنم همه اسباب خونه انگار موقتی و بدون برنامه کنار هم چیده شده بود از کنار میز بیلیارد می‌شم و روی کاناپه ای که برعکس روبه روی پنجره کنار شومینه بود ساکت نشسته بود و فقط سرش معلوم بود دور خودم می‌چرخم و با چشم دنبال دستشویی می‌گردم انگار هیچ دری جز در ورودی توی این سالن نبود ناچار به سمته پله ها باریکی که به طبقه بالا ختم می‌شد و حرکت می‌کنم هنوز قدمی برنداشتم با صداش متوقف می‌شم:
    -نرو بالا، دستشویی پشت راه پلست.
    هوفی زیر لب می‌گم مسیرم رو کج می‌کنم و هنوز جرات نداشتم به دست های خونیم نگاه کنم، چشم بسته دستم رو تند تند می‌شورم و بیرون می‌زنم.
    هنوز سرجاش نشسته بود و انگار قصد بلند شدن نداشتم رو صندلی چوبی قهوه ای تکی توی چند قدمی اش و درست پشت سرش بود می‌نشینم و با وقفه می‌گم:
    -این جا شبیه جایی که توش بزرگ شدم.
    دود سیگارش توی هوا می‌پیچه و کم رنگ و کم رنگ تر می‌شه:
    -فکر نمی‌کردم یتیم خونه این‌جوری باشه.
    با حرص گیره موی لقم رو باز می‌کنم:
    -منظورم خونه پدریم بود، نه بهزیستی، اون جاهم کلی درخت داشت..مثله این‌جا ترسناک بود.
    -این‌جا ترسناکه؟
    دسته از موهام رو جدا می‌کنم و روی شونم می‌ریزم:
    -جایی که توش زندگی نباشه ترسناکه..خونه‌ی ماهم توش زندگی نبود یه پدر مریض روانپریش و یه مادر دلمرده، یه خواهری که هیچ وقت نتونستم درکش کنم خوبه یا بد، از آدم هایی که تکلیفشون روشن نیست بیشتر می‌ترسم.
    -چرا؟
    در حالی ‌که موهام روی توی هم می‌بافم می‌گم:
    - این‌جور آدم ها هم واسه خودشون خطرناکن هم واسه بقیه، حد وسط نداشتن و بی تعادلی اذیتم می‌کنه..
    کمی فکر می‌کنم و کوتاه می‌خندم و می‌گم:
    -گمون کنم هرچی آدم بی تعادل توی این دنیا بوده دور من جمع شده، از همون بچگی بدشانس بودم مخصوصا بابت آدم هایی که دور برم بودن..توی انتخابشون این‌که باشن یا نه نقشی نداشتم، ولی تو انتخابایی که اونا می‌کردن نقش داشتم، به همین راحتی..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دست هاش روی کاناپه آزاد می‌کنه زیر لب می‌گـه:
    -قانون و قائدش همینه.
    -قانونشش اینه ولی بی انصافیه، همه آدما خواسته یا ناخواسته مسئول سرنوشت همدیگه هستن، درست شبیه یه زنجیر وقتی تصمیم می‌گیری و می‌خوای یه خانواده داشته باشی باید از خودت بپرسی می‌تونی؟از پسش برمیای؟بچه ای که قرار از وجودت باشه مسئولیت داره می‌تونی تامینش کنی؟می‌تونی آیندشو تضمین کنی؟می‌دونی، مادرم می‌دونست قراره بایه آدم ناخوش ازدواج کنه می‌دونست داره واسه یه آدم مریض بچه میاره..روزی نشده که بابت انتخابای اشتباهش سرزنشش نکنم.
    -نمی‌شه جلوی اشتباهات رو بگیری، همین‌طور که نمی‌شه جلوی زادولد بگیری..از مادرت متنفری؟
    اخرین بافت موهام رو محکم می‌کنم و از روی صندلی بلند می‌شم و پشت سرش می‌ایستم و آتیش سرخ توی شومینه خیره می‌شم و میگم:
    -نمی‌دونم..اوایل بودم ولی الان خیلی واسم کم رنگ شده و اهمیتی نداره، خودمم که این قدر عرق بدبختی و گرفتاری ام جایی واسه نفرت و بددلی واسم باقی نمونده..
    سر بلند می‌کنه با چشم های سیاهش نگاه مشکوکش رو بهم می‌دوزه چینی به دماغ استخونی و کجش می‌ده:
    -با خاطره چه ارتباطی داری؟
    شوکه می‌شم اصلاانتظار شنیدن این سوال رو نداشتم:
    -چی؟باکی؟
    با انگشت شستش خال سیاه کنار چشم‌هاش رو می‌خارونه:
    -خودتو می‌زنی به نفهمی، که مثلا نمی‌فهمی؟ بذار یه چیزی رو واسه اولین و اخرین بار واست روشن کنم،من وقتی طرفم وایمیسه جلو چشمام و قصد می‌کنه مثله سگ دروغ بگه عصبی می‌شم، اونقدر عصبی می‌شم که دلم می‌خواد دندونای کوچولو و قشنگشو توی دهنش خورد کنم..چرا باهاش قرار می‌ذاری،
    خوب دستم رو خونده بود و نمی‌خواستم با دروغ و انکارم تهدیدش رو عملی کنم:
    -برای این‌که باهم حرف بزنیم، این روزایی که آذر نیست یه جورایی به کار هم میاییم..به درد هم می‌خوریم..
    قدمی به عقب برمی‌دارم و با سمته اشپزخونه میرم و در حالی که سعی می‌کنم بحث رو عوض کنم می‌پرسم:
    -این جا قهوه یا نسکافه پیدا نمی‌شه؟
    -به چه کار هم میایید؟به چه درد هم می‌خورید؟
    در حالی که سعی می‌کنم لرزش توی صدام رو مخفی کنم در کابینت رو باز می‌کنم:
    -بیشتر که درد و دل می‌کنیم هر از گاهیم می‌نشینیم باهم مرور می‌کنیم ممکنه آذر کجا رفته باشه چطوری می‌تونیم پیداش کنیم، ولی در کل بیشتر به خاطر تنهایی ‌و بی کسیه همین!
    -همین؟جالبه با کسی که لوت داده می‌شینی دردودل می‌کنی‌..
    قوطی استیل رو از توی کشو برمی‌دارم و در حالی که سعی می‌کنم درش رو باز کنم لبم رو گاز می‌گیرم:
    -خب، می‌گی چی کنم؟ خاطره تنها دوست آذره و منم که تنها خواهره آذر به هم نیاز داریم چرا سخت می‌گیری؟
    در قوطی با شدت باز می‌شه و محکم رو زمین پرت می‌شه و با چرخ صدا داری بلاخره گوشه‌‌ای متوقف می‌شه و با دیدن چای خشک اهی زیر لب می‌کشم ادامه می‌دم:
    -من خودمم نمی‌دونم این روزا دارم چه غلطی می‌کنم؟انگار فقط دارم دور خودم می‌چرخم آخرشم به هیچ جایی نمی‌رسم، نیست انگار آب شده رفته تو زمین من که می‌گم رفته یه جای دیگه چه می‌دونم یه کشوره دیگه..
    -نرفته..هنوز همین جاست..
    با عجله بلند می‌شم و متعجب نگاش می‌کنم:
    -چی؟تو از کجا می‌دونی؟
    -چیه ناراحت شدی؟ دوست داری رفته باشه؟
    دستپاچه کتری چایساز روبرمی‌دارم و به سمته سینک می‌رم:
    -نه فقط تعجب کردم، از کجامی‌دونی نرفته؟
    فندکش روی بین انگشت هاش می‌چرخونه:
    -مطمئنم، این‌قدر مطمئنم که می‌دونم هنوز توی همین شهره..بهت قول می‌دم همین نزدیکیاست دیر یا زود پیداش می‌شه.
    با حرفش بدجوری دلشوره می‌گیرم، انگار از چیزی باخبر بود اما به زبون نمی‌اورد دلم طاقت نمیاره و می‌پرسم:
    -روی چه حسابی اخه تا این حد مطمئنی؟واقعا تو این شهره؟لطفا بهم بگو قضیه چیه؟
    -به احتمالات خودم اعتماد دارم، فعلا وقتش نیست.
    سردرگم می‌شم، حرف های دو جانب و بی سرتهش افکارم رو درگیر کرده بود، تنها چراغ روشنم رو داشت کم سو می‌کرد تنها امیدم برای هر قدمی که توی این مسیر برمی‌داشتم این بود که آذر کیلومتر ها دور تر از این مرز و بو یه جای امن باشه حتی به قیمت این‌که من این‌جا توی اعماق بدبختی باشم هم می‌ارزید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا