- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
-حسم شبیه گوسفندیه که قراره سرشو ببرن ولی قبلش بهش آب میدن بخوره، یه همچین حسی دارم.
-ترسیدی؟
به بیرون نگاه میکنم:
-معلومه که ترسیدم..حالا بهم بگو چی تو سرته؟
انگشت اشارش روی شقیقش فشار میده:
-این جا که هیچی نیست ولی..
انگشتش رو به سمت سینش میبره مدور روی قلبش میچرخونه و ادامه میده:
-ولی اینجا خیلی چیزاست..
مضطرب آب دهنم رو قورت میدم:
-هنوز فکر میکنی مرتبطم؟
با گذاشته شدن سینی گرد سفارش ها روی میز سکوت میکنه نفسم رو بیرون میفرستم و میگم:
-نمیخوام مرتبط باشم، نمیخوام اتفاقی واسم بیفته، واقعا این قضیه به من ربطی نداره، نمیدونم میخوای اسمشو چی بذاری،ترس..جا زدن.. ولی من اونقدرام که فکر میکنی قوی نیستم، عددی نیستم مُهره ای هم نیستم میتوجهی؟
تیکه از نون تافتون رو جدا میکنه توی ظرف روحی میچرخونه و در حالی که با اشتها اولین لقمش رو میخوره:
-نترس ما فقط داریم بازی میکنیم، اونم به سبک خودم، بازیه بدی نیست.
کلافه نگاش میکنم انگار قانع نمیشدو قصد قانع شدن هم نداشت:
-حداقل بهم بگو بازیت چیه؟ما داریم چیکار میکنیم؟خیلی خونسرد روبه روی هم مینشینیم باهم حرف میزنیم و خوش و بش میکنیم؟مثله دوتا ادم عادی؟انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟همین؟
-اره به نظرت بازی سختیه؟
-بهت اعتماد ندارم..
شونه ای با تفاوتی تکون میده با ارامش مشغول گرفتن لقمه میشه:
-از منم میشنوی نداشته باش،نه به من..نه به هیچ کس دیگه ای؛ میدونی شب که میشه وقتی که میخوام بخوام به همه چیز فکر میکنم به هراتفاقی که موقعی که چشم هام بستت بیفته به جوری که قراره بمیرم..وقتی تو این خیابونا توی جمعیت راه میرم به هر رهگذری که از کنارم رد میشه خوب نگاه میکنم،منتظر اینم که یه چاقو پشتمو جر بده توی کارو کاسبی هم دست چپو راست ندارم، عوضش دوجفت چشم تیز دارم درست پشت سرم..
لقمه توی دستشو به سمتم میگیره:
-حالا بهم بگو توی لیستت چی داری؟
لقمه رو از دستش میگیرم مشغول خوردن میشم:
-چندتای ارزوی مسخره، روزی که داشتم مینوشتمش با خودم گفتم فرض کن اخر دنیاست وقتی واسه زنده موندن نداری اتفاقایی رو که دوست داری تجربه کنی بنویس..اون روزا زندگیم حلزونی بود نه مثله الان که دم به دقیقه منتظر یه شوک جدیدم!
-فکر میکردم قبلا تو زندگیت خیلی شوکه شدی؟
پوزخندی میزنم و با کنایه میگم:
-تو به مرگ پدرم و زندانی شدن مادرم به جرم قتل، بعدشم دو سه سال تو بهزیستی موندنم میگی شوک؟
-مادرت کیو کشته؟
لقمه کوچیکی که برای خودم درست کرده بود رو با عجله میخورم و بعد با لـ*ـذت نوشابه ای که توی لیوانم بود رو میخورم:
-شوهرشو..پدرمن نه ها..شوهرخودشو..
میخنده و چینی به پیشونیش میخوره:
-دمش گرم.
بی اختیار میخندم به پیاز توی سینی اشاره میکنم:
-تنها کار مفیدی که تو زندگیش کرد همین بود..پیاز نمیخوری؟
با اشتها به خوردن ادامه میده:
-به کارم نمیاد، پس شوهر ننه داشتی.
-اره یه مرد کلاسیک بود، از اونا که توی دهه هشتاد بایه دست کت شلوار زرشکی براق و کفش ورنی مشکی نوک تیز یه جفت چشم هیز یه سیبیل هنری سیاه رنگ شده واسه زنای مطلقه مایه دار دندون تیز میکردن بود..
-شبیه فیلماست؟
شونه ای تکون میدم بی مکث جواب میدم:
-اره دیگه یجورایی شبیه بازیگرا هم بود.
-شوهر ننتو نمیگم، املتو میگم..
با عجله ای آهانی زیر لب میگم ولبخندی میزنم:
-نه واقعیتش این که همونه، هیچ فرقی نداره مزهی املت رو میده..راستی نگفتی بچه بودی واسه چی با پدرت میاومدی اینجا؟
انتهای ابروش رو میخارونه و بعد به بیرون نگاه میکنه:
-تو همین راسته یه کبابی بود، گنجیشک کباب میکرد الان دیگه نیس نمیدونم کجاست، گمون کنم زده تو کار کباب الاغ..
با تعجب نگاش میکنم و میپرسم:
-جدی ؟اه مگه گنجیشکم میخورن؟
-ما که میخوردیم، میخوای یبار امتحان کنی؟
با اکراه سری به معنای منفی تکون میدم:
-نه واقعا ممنونم ترجیح میدم امتحان نکنم..میشه بریم؟
-چایی؟
کیفم رو برمیدارم و صندلیم رو عقب میکشم قصد بلند شدن دارم:
-دیره.
-کسی تو خونه منتظرته؟
داشت کنایه میزد،نیش خندی میزنم و میایستم:
-نه، ولی من عادت دارم شبا زود بخوابم چون صبح زود باید برم سرکار!
از مغازه بیرون میزنم و جلوی در تکیه میدم منتظر اومدنش میشم..امشب عجیب بود، عجیب تر از همیشه همه چیز به طرز مشکوکی انگار داشت اروم پیش میرفت نه خبری از تنش بود و نه دشمنی و تهدید، من این مرد رو نمیشناختم ولی تسلیمانه داشتم بازی که طراحی کرده بود رو انجام میدادم به عاقبت این اصلا رابـ ـطه مرموز خوش بینم نیستم اما تنها راه فرار و رهایی ام این بود،داشتم ریسک میکردم روی مرگ و زندگیم..
رشته افکارم با صداش پاره میشه:
-با توام نمیخوای بیای؟
به دود سیگاری که از پشت سرش توی سرمای هوا معلق بود رد به جا میذاشت خیره میشم و دنبالش راه میافتم.
-ترسیدی؟
به بیرون نگاه میکنم:
-معلومه که ترسیدم..حالا بهم بگو چی تو سرته؟
انگشت اشارش روی شقیقش فشار میده:
-این جا که هیچی نیست ولی..
انگشتش رو به سمت سینش میبره مدور روی قلبش میچرخونه و ادامه میده:
-ولی اینجا خیلی چیزاست..
مضطرب آب دهنم رو قورت میدم:
-هنوز فکر میکنی مرتبطم؟
با گذاشته شدن سینی گرد سفارش ها روی میز سکوت میکنه نفسم رو بیرون میفرستم و میگم:
-نمیخوام مرتبط باشم، نمیخوام اتفاقی واسم بیفته، واقعا این قضیه به من ربطی نداره، نمیدونم میخوای اسمشو چی بذاری،ترس..جا زدن.. ولی من اونقدرام که فکر میکنی قوی نیستم، عددی نیستم مُهره ای هم نیستم میتوجهی؟
تیکه از نون تافتون رو جدا میکنه توی ظرف روحی میچرخونه و در حالی که با اشتها اولین لقمش رو میخوره:
-نترس ما فقط داریم بازی میکنیم، اونم به سبک خودم، بازیه بدی نیست.
کلافه نگاش میکنم انگار قانع نمیشدو قصد قانع شدن هم نداشت:
-حداقل بهم بگو بازیت چیه؟ما داریم چیکار میکنیم؟خیلی خونسرد روبه روی هم مینشینیم باهم حرف میزنیم و خوش و بش میکنیم؟مثله دوتا ادم عادی؟انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟همین؟
-اره به نظرت بازی سختیه؟
-بهت اعتماد ندارم..
شونه ای با تفاوتی تکون میده با ارامش مشغول گرفتن لقمه میشه:
-از منم میشنوی نداشته باش،نه به من..نه به هیچ کس دیگه ای؛ میدونی شب که میشه وقتی که میخوام بخوام به همه چیز فکر میکنم به هراتفاقی که موقعی که چشم هام بستت بیفته به جوری که قراره بمیرم..وقتی تو این خیابونا توی جمعیت راه میرم به هر رهگذری که از کنارم رد میشه خوب نگاه میکنم،منتظر اینم که یه چاقو پشتمو جر بده توی کارو کاسبی هم دست چپو راست ندارم، عوضش دوجفت چشم تیز دارم درست پشت سرم..
لقمه توی دستشو به سمتم میگیره:
-حالا بهم بگو توی لیستت چی داری؟
لقمه رو از دستش میگیرم مشغول خوردن میشم:
-چندتای ارزوی مسخره، روزی که داشتم مینوشتمش با خودم گفتم فرض کن اخر دنیاست وقتی واسه زنده موندن نداری اتفاقایی رو که دوست داری تجربه کنی بنویس..اون روزا زندگیم حلزونی بود نه مثله الان که دم به دقیقه منتظر یه شوک جدیدم!
-فکر میکردم قبلا تو زندگیت خیلی شوکه شدی؟
پوزخندی میزنم و با کنایه میگم:
-تو به مرگ پدرم و زندانی شدن مادرم به جرم قتل، بعدشم دو سه سال تو بهزیستی موندنم میگی شوک؟
-مادرت کیو کشته؟
لقمه کوچیکی که برای خودم درست کرده بود رو با عجله میخورم و بعد با لـ*ـذت نوشابه ای که توی لیوانم بود رو میخورم:
-شوهرشو..پدرمن نه ها..شوهرخودشو..
میخنده و چینی به پیشونیش میخوره:
-دمش گرم.
بی اختیار میخندم به پیاز توی سینی اشاره میکنم:
-تنها کار مفیدی که تو زندگیش کرد همین بود..پیاز نمیخوری؟
با اشتها به خوردن ادامه میده:
-به کارم نمیاد، پس شوهر ننه داشتی.
-اره یه مرد کلاسیک بود، از اونا که توی دهه هشتاد بایه دست کت شلوار زرشکی براق و کفش ورنی مشکی نوک تیز یه جفت چشم هیز یه سیبیل هنری سیاه رنگ شده واسه زنای مطلقه مایه دار دندون تیز میکردن بود..
-شبیه فیلماست؟
شونه ای تکون میدم بی مکث جواب میدم:
-اره دیگه یجورایی شبیه بازیگرا هم بود.
-شوهر ننتو نمیگم، املتو میگم..
با عجله ای آهانی زیر لب میگم ولبخندی میزنم:
-نه واقعیتش این که همونه، هیچ فرقی نداره مزهی املت رو میده..راستی نگفتی بچه بودی واسه چی با پدرت میاومدی اینجا؟
انتهای ابروش رو میخارونه و بعد به بیرون نگاه میکنه:
-تو همین راسته یه کبابی بود، گنجیشک کباب میکرد الان دیگه نیس نمیدونم کجاست، گمون کنم زده تو کار کباب الاغ..
با تعجب نگاش میکنم و میپرسم:
-جدی ؟اه مگه گنجیشکم میخورن؟
-ما که میخوردیم، میخوای یبار امتحان کنی؟
با اکراه سری به معنای منفی تکون میدم:
-نه واقعا ممنونم ترجیح میدم امتحان نکنم..میشه بریم؟
-چایی؟
کیفم رو برمیدارم و صندلیم رو عقب میکشم قصد بلند شدن دارم:
-دیره.
-کسی تو خونه منتظرته؟
داشت کنایه میزد،نیش خندی میزنم و میایستم:
-نه، ولی من عادت دارم شبا زود بخوابم چون صبح زود باید برم سرکار!
از مغازه بیرون میزنم و جلوی در تکیه میدم منتظر اومدنش میشم..امشب عجیب بود، عجیب تر از همیشه همه چیز به طرز مشکوکی انگار داشت اروم پیش میرفت نه خبری از تنش بود و نه دشمنی و تهدید، من این مرد رو نمیشناختم ولی تسلیمانه داشتم بازی که طراحی کرده بود رو انجام میدادم به عاقبت این اصلا رابـ ـطه مرموز خوش بینم نیستم اما تنها راه فرار و رهایی ام این بود،داشتم ریسک میکردم روی مرگ و زندگیم..
رشته افکارم با صداش پاره میشه:
-با توام نمیخوای بیای؟
به دود سیگاری که از پشت سرش توی سرمای هوا معلق بود رد به جا میذاشت خیره میشم و دنبالش راه میافتم.
آخرین ویرایش: