کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
***
«نقاب»
سینی را بر روی پیشخوان گذاشت و نگاهی به رستوران انداخت؛ همه‎جا به لطف او تمیز و مرتب بوده و حتی یک لکه‌ی کوچک نیز بر روی سرامیک‌های کف رستوران دیده نمی‌شد.
ناگهان صدای شکستن شیئی‌ به گوش رسید و روبی با تاسف به سینی که برای یک ثانیه آن را فشرده بود نگاه کرد که اکنون به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم شده بود. با کلافگی به سمت پلاستیک زباله‌ها رفت و سینی را در آن انداخت و درش را بست.
سپس به سمت صندوق کوچکی که پشت پیشخوان قرار داشت رفته و نیمی از حقوقش را برای خسارت سینی در آن‌جا گذاشت.
دو هفته‌ای می‌شد که با آقای اِوانز صحبت کرده و قرار شد که روزهای دوشنبه و چهارشنبه هم در آن‌جا کار کند. شاید به پول آن نیازی نداشت؛ اما به کار زیاد و مشغله‌ی خوبی محتاج بود که بتواند اتفاقات اخیر را به دست فراموشی بسپارد.
بنابراین اکنون علاوه بر رفتن به دبیرستان و درس‌های زیادی که برای شروع امتحانات نیاز به مطالعه داشت، سه‌روز در هفته را نیز در رستوران کار می‌کرد و به هیچ‌وجه از این وضعیت ناراضی نبود.
این دو هفته آن‌قدر برایش زجرآور بوده که به خستگی‌ها و بی‌خوابی‌هایش کوچک‌ترین توجهی نداشت. بعد از آن روز که همگی با هم بودند، روبی باز هم یک هفته تمام سعی‌اش را کرد تا با مایکل روبرو نشود؛ اما بالاخره در اولین روز هفته‌ی دوم آن دو در جشن تولد بزرگ جیمز که همه‌ی دوستانشان دعوت بودند، یکدیگر را دیدند و در کمال حیرت و شگفتی مایکل به طرز کاملا نامحسوسی به تندی کلام خود اعتراف کرده و به طور غیرمستقیم از او عذرخواهی کرد. روبی نمی‌دانست که او تا چه حد صادقانه حرف می‌زند؛ زیرا چشم‌هایش سرد و بی‌عاطفه بودند و هیچ احساسی را منعکس نمی‌کردند. نمی‌دانست که آیا او واقعا به‌خاطر ناراحت‌کردن روبی متاسف است یا تنها به‌خاطر چشم‌غره‌ها و طعنه‌های سلنا مجبور به این کار شده است. نمی‌دانست و اهمیتی هم به آن مسئله نمی‌داد. تنها چیزی که برایش حائز اهمیت بود، آن بوده که مایکل توانست کمی از کبر و غرورش فاصله گرفته و از او دلجویی کند. اگرچه هنوز هم نتوانسته بود او را ببخشد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر حرفی از آن مسئله به میان نیاورد.
روبی بعد از خداحافظی از دیگر پیشخدمت‌ها، از رستوران خارج شده و به سمت خیابان به راه افتاد. هوای آن شب مهتابی و آرام بود و بعد از چند هفته‌ی متوالی آسمان آرام‌تر شده و خبری از بادهای سوزناک همیشگی نبود‌.
روبی نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. نیمی از راه در آرامش و سکوت گذشت تا اینکه صدای زنگ موبایلش به گوش رسید؛ شماره از طرف شخصی ناشناس بود. روبی حدس می‌زد که یکی از همکلاسی‌هایش باشد و شماره‌اش را سیو نکرده است. با این حدس دکمه‌ی سبز را لمس کرده و تماس برقرار شد.
- الو... الو؟
صدای نفس‌های آرامی از پشت خط به گوش می‌رسید؛ اما کسی حرفی نزد. روبی احساس عجیبی داشت، گویی صدای نفس‌های آن شخص را می‌شناخت؛ اما قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، صدای بوق ممتدی در گوشش پیچید.
***
چند شبی بود که روبی خواب آرام و راحتی داشت و گمان می‌کرد که آن کابوس‌های ترسناک برای همیشه رهایش کردند؛ اما او سخت در اشتباه بود؛ زیرا هنوز چند دقیقه‌ای از خوابیدنش نگذشته بود که خود را در مکان تاریک و دلگیری پیدا کرد. نگاهی به آسمان انداخت، ابرهای تیره‌ای در آسمان به چشم می‌خوردند، صدای هوهوی جغد‌ها مانند ناقوس مرگ بود. روبی با ترس به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که در یک هزارتو گیر افتاده است.
مسیری را که در مقابلش بود، پیش گرفته و به راه افتاد.
فضای آن هزارتو به گونه‌ای بود که گمان می‌کرد هر لحظه ممکن است مورد حمله قرار بگیرد. قلبش به شدت می‌تپید و دست‌هایش کاملا یخ کرده بودند، ناگهان صدای آشنایی از دوردست‌ها به گوش رسید.
روبی با خوشحالی غیر قابل وصفی فریاد زد:
- بابا!
سپس شروع به دویدن کرد. چندین مسیر مختلف را دور زده و وارد محوطه‌ی بزرگی از هزارتو شد. شک نداشت که صدای پدرش را از آن‌جا شنیده است. طولی نکشید که چارلی نیز وارد محوطه شده و با خوشحالی فریاد زد:
- روبی!
آن دو با خوشحالی به یکدیگر نزدیک می‌شدند؛ اما درست همان لحظه موجود عظیم‌الجثه‌ای پا به محوطه‌ی خالی گذاشت. روبی با وحشت سر جایش میخکوب شده بود. او چنین موجودی را حتی به خواب هم نمی‌دید؛ موجودی که شباهت بسیاری به یک عنکبوت غول‌پیکر داشت؛ اما علاوه بر هشت پای پشمالو، دو چنگک بزرگ نیز داشته و دمی همانند عقرب که درست پشت سرش قرار داشته و با حالت تهدیدآمیزی تکان می‌خورد.
بیراس، موجودی عظیم الجثه است که بدن و هشت دست و پا همانند عنکبوت‌ها دارد، سری بسیار کوچک با دهان بسیار بزرگ و یک چشم دارد. چنگکی‌های بسیار بزرگی نیز درست در دوطرف دست‌هایش قرار دارد و دم عقرب‌مانندی دارد که بسیار طویل بوده و دارای زهر بسیار کشنده‌ای است که به محض واردشدن به جسم هر موجودی او را از پا در می‌آورد.
(خواننده‌های عزیز بعضی از موجوداتی که اسمشون رو در طول داستان می‌خونین، ساخته‌ی ذهن خودم هستن؛ بنابراین جز توصیفات خودم هیچ منبع اطلاعاتی دیگه‌ای وجود نداره.)
روبی به سختی نفس می‌کشید؛ زیرا بیراس بی‌توجه به چارلی به او نزدیک می‌شد و نفس بدبویش را پر سر و صدا بیرون می‌فرستاد. روبی با وحشت تکیه‌اش را به چمن مصنوعی بسیار بلندی که درست پشت سرش بود داد.
بیراس با خشونت چنگک‌هایش را بالا آورد و روبی چشم‌هایش را بست.
- روبی نه!
همه‌ی اتفاقات در چند ثانیه افتاد، صدای فریاد چارلی با صدای فوران خونی که از بدنش بیرون می‌زد در هم آمیخت.
روبی با ترس لای پلک‌هایش را باز کرد، با دیدن چنگک‌های بسیار بزرگی که از درون سـ*ـینه‌ی پدرش بیرون زده بودند، با تمام وجود فریاد زد:
- بابا!
آن‌گاه با نفس صداداری از خواب پرید. بلافاصله سر جایش نشست، دست‌هایش بی اختیار می‌لرزیدند و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌رفت. حالت تهوع داشت و سرش گیج می‌رفت. او تا کنون کابوس‌های بسیاری دیده بود؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها تا این اندازه وحشتناک و دلهره‌آور نبودند. بدتر از همه آن بود که همه‌چیز بسیار واقعی به نظر می‌رسید.
ناگهان موبایلش شروع به زنگ‌خوردن کرد. با دست‌های لرزانش آن را برداشت و چشمش به همان شماره‌ی ناشناس افتاد. با تعجب به ساعت موبایل نگاه کرد و گوشی را برداشت.
- الو؟
باز هم صدایی نیامد؛ گویی آن فرد ناشناس قصد حرف‌زدن نداشت.
روبی با بی‌حوصلگی گفت:
- اگر نمی‌خوای حرف بزنی پس این‌قدر زنگ نزن، بای!
- روبی!
روبی با شنیدن صدای آرام و ضعیف مایکل جا خورد؛ بار دیگر موبایل را به گوشش چسباند و گفت:
- ما...مایکل، چی شده؟
- چیزی نیست، فقط من... من باید در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
روبی با تعجب گفت:
- باشه؛ ولی... مطمئنی که حالت خوبه؟
- من خوبم.
لحن کلام مایکل کمابیش عادی بود؛ اما تعجب روبی برای آن بود که صدای خیابان را از پشت موبایلش می‌شنید. امکان نداشت که او در این ساعت از شب خارج از خانه باشد؛ آن هم در این هوای سرد پاییزی که سوز بسیار بدی داشت. با این حال با صدای آرامی گفت:
- باشه، پس فردا می‌بینمت.
- باشه، شب به‌خیر.
- شب تو هم.
روبی با ناراحتی به موبایلش نگاه کرد و فهمید که تماس قطع شده است، ناسزایی زیر لب گفته و از اتاق بیرون رفت. بعد از دیدن چارلی و اطمینان از حالش، بار دیگر به اتاقش برگشت و خیلی زود به خواب رفت.
***
صبح روز بعد برای روبی چندان خوشایند نبود؛ زیرا کوین در تمام طول کلاس مانندِ کنه به او چسبیده بود و اصرار داشت که خودش شخصا اشکالات او در درس ریاضیات را برطرف کند.
هنگامی که زنگ دبیرستان به صدا درآمد، روبی پروازکنان از کلاس خارج شد؛ اما طولی نکشید که کوین خود را به او رسانده و تا رسیدن به در خروجی سعی کرد حل مسئله‌ی سخت ریاضی را در مغز او فرو کند.
پس از خارج‌شدن از دبیرستان، کوین با ناراحتی گفت:
- پس بهت زنگ می‌زنم.
روبی به زور دستش را از میان دست‌های کوین بیرون کشید و با کلافگی گفت:
- خیلی خب، فعلا.
بعد از جداشدن از کوین، نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و یکی از آن فحش‌های ناب و آبدارش را نثار او کرد. کوله‌اش را که هر چند ثانیه می‌افتاد با عصبانیت بر روی دوشش پرت کرده و سرعتش را بیشتر کرد. هنوز چند دقیقه از راه رفتنش نگذشته بود که با صدای بوق ماشینی از جا پرید. فحش رکیکی تا پشت دهانش آمد؛ اما جلوی خود را گرفت. تجربه به او ثابت کرده بود که تا قبل از برنگشتن و نگاه‌نکردن به صاحب ماشین حرفی نزند که از آن پشیمان شود.
با عصبانیت به عقب برگشت، با دیدن مایکل که در چند قدمی‌اش ایستاده بود، چشم‌هایش گشاد شدند.
راننده‌ای که درست کنار مایکل متوقف شده بود، شیشه‌ی ماشینش را پایین کشید. بلافاصله جوانی با موهای سیخ‌سیخی که به رنگ‌های قرمز و آبی بودند، سرش را از شیشه بیرون آورده و بعد از دادن فحش جانانه‌ای به مایکل گاز داده و به سرعت نور از کنارشان عبور کرد.
- تو این‌‎جا چی کار می‌کنی؟
روبی با تعجب این را پرسید.
مایکل بی آنکه تغییری در چهره‌اش ایجاد شود، قدمی به جلو برداشته و گفت:
- فکر کنم داشتم راه می‌رفتم.
روبی‌خنده‌ی الکی کرده و گفت:
- واقعا بامزه بود.
سپس به راه افتاد؛ اما همه‌ی حواسش به مایکل بود تا ببیند او نیز به دنبالش می‌آید یا نه. طولی نکشید که مایکل نیز با روبی همراه شده و دوشادوش او شروع به قدم‌زدن کرد. روبی زیرچشمی نگاهی به او انداخت؛ اما مایکل به هیچ‌وجه متوجه‌ی او نبود، گویی قصدی از این کار خود نداشت و این‌بار حقیقتا به فکر فرو رفته بود؛ زیرا چهره‌اش گرفته بود و اخمی میان دو ابرویش جا خوش کرده بود.
- هوای خوبیه!
روبی ناشیانه برای جلب توجه او به خود این را گفت و خیلی زود جلوی دهان خود را گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا مایکل با صدای او به خود آمده و با بی‌حواسی در جواب او گفت:
- آره، آره خیلی خوبه.
- دیشب... دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ گفتی می‌خوای باهام حرف بزنی.
مایکل نگاهی به او انداخته و گفت:
- آره.
روبی که کنجکاو شده بود، با لحن ملایمی گفت:
- خب؟
مایکل با تردید به او نگاه می‌کرد؛ گویی شک داشت که می‌تواند به او اطمینان کند یا نه.
بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت کرد:
- یه سوال خیلی مهم ازت دارم.
- بپرس.
روبی فورا این را گفته و با انتظار به او نگاه کرد.
مایکل سر جایش متوقف شد، نگاهش را مستقیما در چشم‌های او دوخته و گفت:
- اگه روزی برسه که انتخاب تو بتونه زندگی عده‌ی زیادی رو بهشون برگردونه؛ اما شک داشته باشی که اون انتخاب درست باشه یا نه، تو چی کار می‌کنی؟ بدون اینکه انتخاب کنی، برمی‌گردی و به همون زندگی اسف‌بار ادامه میدی؟ یا...
روبی پس از اندکی درنگ گفت:
- من می‌مونم و انتخاب می‌کنم. حتی اگر انتخابم اشتباه باشه. هیچ‌وقت تسلیم نمیشم!
همه‌ی این جملات به طور کاملا غیرارادی بر زبانش جاری شدند؛ گویی از مدت‌ها پیش جواب این سوال را می‌دانست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نگاه مایکل در آن لحظه آن‌قدر عمیق بوده که او ناخودآگاه نگاهش را به خیابان دوخت.
    - درسته.
    روبی به او نگاه کرد.
    مایکل خیره در چشم‌هایش ادامه داد:
    - حتی اگر انتخابت اشتباه باشه، من با خودم می‌برمت.
    صدای مایکل رفته‌رفته آرام‌تر شد.
    روبی با تعجب به او نگاه می‌کرد؛ گویی هیچ‌کدام از حرف‌هایش را درک نمی‌کرد. منظور او از انتخاب روبی بود؟!
    مایکل برگشت تا برود؛ اما روبی بازوهایش را گرفت و او را متوقف کرد. مایکل نگاهی به او انداخت و دستش را کشید.
    روبی بی‌توجه به او با سردرگمی پرسید:
    - منظورت از رفتن چیه؟ من... من کجا باید برم؟
    - به جایی که بهش تعلق داری.
    مایکل بی‌پرده و با خونسردی حرف می‌زد؛ اما او را بیش از پیش، گیج و گمراه می‌کرد. گویی تا کنون نقاب به چهره داشته و در آن لحظه با گفتن آن جملات عجیب و مرموز چهره‌ی حقیقی‌اش را آشکار می‌ساخت.
    مایکل قدمی به جلو برداشته و با صدای آرامی ادامه داد:
    - خودت خوب می‌دونی که منظورم چیه، از همه پنهان کردی؛ اما من می‌دونم که تو کی هستی.
    - منظورت از این حرف‌ها چیه؟ تو... تو کی هستی؟
    روبی با وحشت این را پرسید و قدمی به عقب برداشت.
    آسمان آن روز صاف و آفتابی بود و خیابان شلوغ‌تر از هر وقت دیگری بود؛ اما روبی صدای ماشین‌هایی را که در خیابان‌ها بوق می‌زدند و صدای راننده‌های عصبی و معترضی را که بر سر یکدیگر فریاد می‌کشیدند نیز نمی‌شنید. بدنش شروع به لرزش کرده بود و ترس عمیقی به جانش افتاده بود.
    او می‌دانست؛ اکنون با نگاه‌کردن به آن چشم‌ها به وضوح می‌توانست بفهمد که او می‌داند؛ اما از کجا؟ اصلا او که بود؟ چه‌طور وارد زندگی‌اش شده و خود را به او و دوستانش نزدیک کرده بود؟
    روبی بی‌معطلی سوالش را بر زبان آورد:
    - تو... از کجا می‌دونی؟ اصلا تو کی هستی؟ برای چی وارد زندگی ما شدی؟
    - من برای همین وارد زندگیت شدم. این یه ماموریت بود؛ اما بهتره بدونی که فقط من نیستم که می‌دونه؛ پدرت، مادرت و خیلی‌های دیگه از هویت تو باخبر بودن، همه به جز خودت.
    با شنیدن آن حرف‌ها گویی هر دم بی‌حال‌تر از قبل می‌شد، پاهایش سست شده بودند و به سختی می‌توانست نفس بکشد. نیرویی عجیب را در وجودش احساس می‌کرد؛ نیرویی که هر لحظه فشارش را بر او بیشتر می‌کرد. از لای دندان‌هایش که بی اختیار می‌لرزیدند به سختی زمزمه کرد:
    - مامانم؟ حتی... بابام؟
    مایکل با مشاهده‌ی چهره‌ی او با نگرانی گفت:
    - روبی؟
    - من...
    مایکل با نگرانی فریاد زد:
    - روبی! حالت خوبه؟ روبی...
    اما روبی بی‌حال و بی‌رمق‌تر از آن بود که بتواند جوابی به او بدهد، بار دیگر دنیا در برابر چشم‌هایش تیره و تار شده و این‌بار به جای پدرش، در آغـ*ـوش مایکل قرار گرفت.
    گویی روزها را به عقب برگردانده بودند، همه‌ی آن لحظات برایش تکراری بود. او بار دیگر از حال رفته و به محض بازکردن چشم‌هایش با صورت نگران پدرش مواجه می‌شد.
    با کلافگی چشم‌هایش را باز کرد و برخلاف تصورش با یک جفت چشم فوق‌العاده زیبا که با حالت عجیبی به او زل زده بودند مواجه شد.
    - بالاخره بیدار شدی؟
    لحن کلامش کاملا عادی بود؛ گویی هرگز حرفی بینشان رد و بدل نشده و روبی خود به خود غش کرده بود.
    روبی به سختی سر جایش نشست و به او زل زد.
    مایکل با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - چیه؟
    - بگو که دروغ گفتی.
    - می‌دونی چیه؟
    روبی به او نگاه کرد و مایکل فورا گفت:
    - صدات واقعا مسخره شده!
    - ساکت شو! من به‌خاطر توی لعنتی به این روز افتادم.
    مایکل در یک حرکت ناگهانی یقه‌ی لباس او را گرفت و به سمت خود کشید.
    - چی گفتی؟
    روبی با وحشت به او خیره شد و با صدای لرزانی گفت:
    - بس کن، وگرنه به پدرم میگم!
    مایکل با خونسردی گفت:
    - آره صداش کن، بهش بگو؛ همه‌چی رو.
    روبی با ترس به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - نه.
    - نه؟ چرا؟ چرا نمی‌خوای بدونه؟
    - نه... نمی‌خوام.
    - خوبه؛ چون مطمئن باش اگر بفهمه نمی‌ذاره از این‌‎جا بری.
    - من با تو هیچ‌جا نمیام، می‌فهمی؟ ولم کن.
    - پس میگی من این بلا رو سرت آوردم‌ ها؟ آره؟ تو دختر دروغگو و فریب‌کاری هستی روبی. من می‌دونم که قبلا هم اتفاق افتاده، می‌دونم که حالا قدرتت آزاد شده. دلیل این غش‌کردن‌هاتم همینه؛ ولی عجیبه... واقعا این میزان از قدرت که باعث غش‌کردنت بشه عجیبه! مطمئنی که مادرت یه جادوگر نبوده؟!
    روبی که هیچ‌کدام از حرف‌های او را نفهمیده بود، فورا گفت:
    - من غش نکردم!
    مایکل با بی‌اعتنایی روبی را رها کرده و او به شدت بر روی تخت خوابش فرود آمد. درست همان لحظه در اتاق باز شده و چارلی وارد شد. روبی نفس عمیقی کشید و موهایش را از مقابل چشم‌هایش کنار زد. صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده و نفس‌نفس می‌زد. برخلاف او مایکل درست مانند یک هنرپیشه‌ی حرفه‌ای تغییر حالت داد، با خوش‌رویی به چارلی دست داده و با او احوال‌پرسی کرد.
    روبی با انزجار به آن پسر مغرور و وحشی خیره شد؛ اما هرچه کرد نتوانست یک حادثه‌ی وحشتناک را برایش آرزو کند؛ بنابراین دستش را مشت کرده و پس از کلنجاررفتن بسیار با خودش، در دل زمزمه کرد:« لعنت به اون چشم‌های جذابت!»
    ***
    ساعت‌ها از رفتن مایکل می‌گذشت و روبی همچنان دراز کشیده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود.
    - قرار ما دو روز دیگه توی خیابون نزدیک خونه‌تون، اون‌جا همه‌چیز رو واسه‌ت تعریف می‌کنم؛ همه‌ی اون چیزی که می‌خوای بدونی و باید بدونی. یادت نره، دو روز دیگه.
    صدای مایکل در ذهنش صدها بار تکرار شد و او نمی‌فهمید، هیچ درک نمی‌کرد حقیقت چیست؟ اصلا منظور او از حقیقت چه بود؟ او از کدام سرزمین و از کدام مردم حرف می‌زد؟
    پدرش چه چیزی را از او مخفی کرده و قصد پنهان‌کردن کدام حقیقت را داشت؟
    روبی گمان می‌کرد چیزی نمانده که در میان آن همه سوال بی‌جواب دیوانه شود؛ بنابراین به سختی از جایش بلند شده و وارد پذیرایی شد.
    چارلی مقابل تلویزیون نشسته و با بی‌علاقگی به آن خیره شده بود.
    - بابا؟
    چارلی با شنیدن صدای دخترش برگشته و با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟ حالت خوب نیست؟
    - من خوبم؛ ولی...
    روبی کنار پدرش نشسته و ادامه داد:
    - سوال‌های زیادی توی ذهنم هست که داره اذیتم می‌کنه.
    در یک لحظه رنگ چارلی پریده و در حالی که سعی می‌کرد خود را خونسرد نشان بدهد، گفت:
    - مثلا چه سوالی؟
    در همان حالت کنترل تلویزیون را در دست گرفته و شروع به تعویض کانال‌ها کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - مثلا... مثلا اینکه چرا ما هیچ فامیلی نداریم؟
    چارلی با لحن سردی گفت:
    - قبلا که برات گفتم من و مادرت...
    - می‌دونم، می‌دونم که جفتتون توی مرکز نگهداری از بچه‌های بی‌سرپرست به دنیا اومدین؛ اما... هیچ‌وقت درموردش حرف نزدین، اینکه توی کدوم مرکز بودین، چرا هیچ‌وقت دنبال پدر و مادر واقعیتون نرفتین.
    چارلی جوابی به او نداد و همچنان خود را سرگرم جابه‌جایی کانال‌ها نشان داد.
    - بابا..
    - اون چیزی رو که باید می‌دونستی بهت گفتم، حرف دیگه‌ای واسه‌ گفتن وجود نداره.
    روبی که کمی عصبی به نظر می‌رسید، گفت:
    - چرا هیچ‌وقت در مورد هیچ‌چیز توضیح درستی بهم ندادین؟ چرا همیشه در حال پنهان‌کردن حقیقتین؟
    - حقیقتی وجود نداره!
    چارلی با صدای بلندی این را گفت؛ اما روبی پا پس نکشیده و با صدای بلندتری گفت:
    - واقعا؟ پس چرا هیچ‌وقت نمی‌ذارین به اتاق مامان نزدیک بشم؟ چرا حرفی رو که مامان خواسته بود بهم بگین نمی‌گین؟ چرا همیشه نگران منین؟ چرا من یک دختر عادی نیستم؟ این نیروهای لعنتی از کجا...
    روبی با مشاهده‌ی چشم‌های وحشت‌زده‌ی پدرش دریافت رازی را که بیست‌سال محفوظ نگه داشته بود به زبان آورده است. با ترس از بلند شد، چارلی نیز بلند شده و با حیرت گفت:
    - چی؟!
    روبی حرفی نزد. قدمی به عقب برداشت که ناگهان چارلی به سمتش هجوم بـرده و فریاد زد:
    - پرسیدم تو چی گفتی؟ کی؟ از کی این‌طوری شدی؟ دختره‌ی احمق برای چی بهم نگفتی؟
    روبی با ترس و وحشت به چشم‌های پدرش که کاملا قرمز شده بودند، نگاه می‌کرد. سعی کرد دست‌های نیرومندش را از بازوهایش جدا کند؛ اما در آن لحظه این کار غیرممکن به نظر می‌رسید؛ زیرا چارلی در حالت عادی نیز بسیار نیرومند‌تر از او بود و اکنون که عصبانی بود قدرتش چند برابر شده بود.
    - حرف بزن لعنتی! تو چی می‌دونی؟
    روبی فریاد زد:
    - هیچی! من هیچی رو نمی‌دونم؛ یعنی تو نذاشتی که بفهمم؛ اما حالا یکی پیدا شده که بهم بگه، کسی که می‌خواد من حقیقت رو بدونم. دیگه نمی‌تونی حقیقت رو پنهان کنی، من همه‌چی رو می‌فهمم و مطمئن باش که من رو از دست میدی، پس بهتره همین حالا...
    با بالارفتن دست‌های چارلی روبی جمله‌اش را ناتمام گذاشته و با حیرت به دست‌های مشت‌شده‌ی پدرش که در هوا مانده بود، خیره شد.
    - بابا...
    چارلی از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش گفت:
    - که این‌طور! پس اون لعنتی سگ‌هاش رو فرستاده تا بو بکشن؛ اما کور خونده، نمی‌ذارم واسه‌ نجات خودش همه‌چیز من رو بگیره. همه‌چیز تموم شده، بیست‌ساله که تموم شده. این آرزو رو با خودش به گور می‌بره. راه بیفت!
    هنگامی که چارلی کشان‌کشان او را با خود می‌برد، دریافت که با فاش‌کردن هویت مایکل اشتباه بسیار بزرگی مرتکب شده است؛ اما پشیمانی سودی نداشت.
    چارلی او را به داخل اتاقش هل داده و بی آنکه حرفی بزند، در را بسته و قفل کرد. روبی بارها به در اتاقش کوبید، فریاد زد، التماس کرد و حتی تهدید کرد؛ اما هیچ‌کدام از حرف‌هایش تاثیری بر روی چارلی نداشتند و در اتاقش همچنان بسته ماند. تکیه‌اش را به در اتاق داده و زانوهایش را در آغـ*ـوش گرفت. به آن فکر می‌کرد که تنها کار مفیدی که انجام داده، این بود که اسمی از مایکل نبرده است.
    ***
    روبی ساعت‌ها پشت در اتاقش نشسته بود، البته به جز زمانی که به توالت می‌رفت. شاید بزرگ‌ترین شانس زندگی‌اش آن بود که یک سرویس جدا در اتاقش بود، وگرنه ماندن در آن‌جا برایش بسیار سخت می‌شد.
    اندکی جا‌به‌جا شده و حالت دیگری به خود گرفت، ناگهان این فکر به ذهنش آمد که چه‌طور در اکثر فیلم‌ها دخترانی که در اتاقشان زندانی می‌شدند، ساعت‌ها در یک حالت مانده و هیچ تکانی نمی‌خوردند؛ اما در آن لحظه که خود او نیز شرایط مشابهی داشت، فهمید که همه‌ی آن فیلم‌ها مسخره و غیرواقعی بودند و او تنها وقتش را هدر داده است.
    نفس عمیقی کشید و از پشت پنجره‌ی اتاقش به آسمان تاریک شهر چشم دوخت.
    اگر تا دو روز دیگر از آن اتاق بیرون نمی‌رفت چه؟ اگر مایکل از آمدن او ناامید شده و دیگر هیچ‌گاه به سراغش نمی‌آمد چه؟ اگر هیچ‌گاه حقیقت را نمی‌فهمید؟
    سرش را به شدت تکان داد تا این افکار از سرش بیرون بروند و لحظه‌ای او را رها کنند.
    آن‌قدر احساس ضعف و ناامیدی داشت که کم‌کم اشک در چشم‌هایش حلقه زده و با صدای آرامی شروع به گریه کرد. روبی مدام خود را تاب داده و گریه می‌کرد. در آن لحظات توقع داشت که از شدت ناراحتی خواب از سرش پریده و کلافه‌تر از پیش شود؛ اما برخلاف تصورش هر لحظه آرام‌تر شده و چشم‌هایش گرم می‌شدند؛ گویی تاب‌دادن پاهایش حکم لالایی آرامش‌بخشی را داشت.
    همان‌طور که اشک می‌ریخت، خمیازه‌ای کشیده و سرش را به زانوهایش تکیه داد و طولی نکشید که به خواب فرو رفت.
    - نه!
    روبی با شنیدن صدای فریادی که در تمام خانه پیچید، از خواب پرید و با ترس و لرز به اطرافش نگاه کرد. اتاق کاملا تاریک بود و همه‎جا در سکوت مطلق فرو رفته بود. تمام بدنش درد می‌کرد و گردنش را به سختی تکان می‌داد.
    خیلی زود فهمید که چند ساعتی از شب گذشته و چیزی به صبح نمانده است. ناگهان صدای قدم‌های سنگین شخصی را شنید که به اتاقش نزدیک می‌شد، با وحشت خود را به سمت تخت خوابش کشاند و با انتظار به در اتاقش خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    طولی نکشید که در با شدت باز شده و چارلی با رنگ پریده و چهره‌ی آشفته‌ای در چهارچوب در قرار گرفت.
    روبی با تعجب به او نگاه کرد که ناگهان چشم‌هایش از اشک پر شده و او را در آغـ*ـوش کشید.
    چارلی هق‌هق‌کنان با خود زمزمه می‌کرد:
    - بسه، دیگه خسته شدم. تمومش کنین! نمی‌ذارم بهت آسیبی برسه. خواهش می‌کنم از پیشم نرو!
    روبی با نگرانی او را از خود جدا کرده و با صدای لرزانی پرسید:
    - بابا...چیزی نیست، فقط خواب دیدی.
    - خواب...بدی...بود.
    چارلی در حالی که به سکسکه افتاده بود اشک می‌ریخت و سرش را تکان می‌داد.
    روبی برای پرسیدن سوالش مردد بود، دست‌های پدرش را فشرد و با صدای بسیار ضعیفی پرسید:
    - چه خوابی دیدی؟
    چارلی درست مانند کسانی که دچار برق‌گرفتگی شده باشند، ثانیه‌ای به او زل زد. قطره اشکی از چشم‌هایش چکید، آن‌گاه تکیه‌اش را به تخت داده و با صدای لرزانی گفت:
    - من و تو توی یک هزارتو گیر افتاده بودیم. من... من نمی‌دونستم چه‌طوری باید نجاتت بدم، از هر راهی که می‌رفتیم یه موجود عجیب مقابلمون ظاهر می‌شد. تا اینکه...
    صحنه‌های آشنایی از یک هزارتو در مقابل چشم‌های روبی جان گرفتند، چنگک‌هایی که از سـ*ـینه‌ی پدرش بیرون زده بودند.
    روبی با وحشت و ناباوری پرسید:
    - تا اینکه چی بابا؟
    چارلی در حالی که صدایش بیش از پیش می‌لرزید ادامه داد:
    - بالاخره یه راه فرار پیدا کردم، هردو به سمت انتهای هزارتا می‌دویدیم که یهو... یکی از اون حیوون‌های وحشی ظاهر شد. چنگالش رو بلند کرد و... و درست توی... توی...
    روبی با ترس پدرش را در آغـ*ـوش گرفت و سعی در آرام‌کردنش داشت؛ اما در آن شرایط یکی باید او را آرام می‌کرد. دلیل این اتفاق نادر و عجیب چه بود؟ چرا هردوی آن‌ها یک خواب مشابه را دیده بودند؟
    روبی با بی‌حواسی دستی به پشت چارلی زده و گفت:
    - بابا خواهش می‌کنم، این فقط یه خواب بوده، هیچ‌کدوم از چیزایی که دیدی واقعیت نداره، همچین موجوداتی وجود خارجی ندارن.
    روبی با تردید این‌ها را می‌گفت؛ اما دیگر خودش نیز به شک افتاده بود. اگر چنین موجودی واقعا وجود داشت؟‌ با فکر به آن تمام بدنش می‌لرزید.
    چارلی به سرعت سرش را بلند کرده و با وحشت زمزمه کرد:
    - اونا برای مردم این شهر وجود ندارن؛ اما...
    - اما چی؟
    - اگر تو با اون بری ممکنه با هرکدوم از اونا روبرو بشی و من... نمی‌دونم باید بدون تو چیکار کنم.
    آن‌گاه دست‌های روبی را گرفت و با لحن ملتمسی گفت:
    - خواهش می‌کنم روبی، بهم بگو اون کیه، بگو کیه تا جلوش رو بگیرم.
    - اما من...نمی‌دونم اون کیه.
    - روبی!
    - باورکن که نمی‌دونم. اون آدم...هر کی که هست، فقط چند تا نامه واسه‎م فرستاده، فقط همین. حتی خود من هم نمی‌دونم کیه.
    با گفتن هر کدام از آن کلمات کوهی از پشیمانی و ندامت بر روی سرش آوار می‌شد؛ اما او ناچار بود هویت مایکل را مخفی نگه دارد، لااقل تا زمانی که حقیقت را به طور کامل بشنود.
    چارلی که ظاهرا حرف‌های او را باور کرده بود، با لحن آرامی که ناامیدی محسوسی در آن بود گفت:
    - نامه‌هاش رو داری؟
    - همه‌شون رو انداختم دور، آخه نمی‌خواستم شما ببینیدش.
    روبی سرش را پایین انداخت؛ نه برای آنکه فرستاده‌شدن نامه‌هایی را که ساخته‌ی ذهن خودش بود از پدرش پنهان کرد، بلکه از آن شرمگین بود که هر لحظه دروغی بر دروغ دیگرش می‌افزود و بدتر از آن این بود که چارلی به راحتی حرف او را پذیرفت.
    روبی فکر می‌کرد که ‌ای کاش پدرش به این زودی دروغ‌هایش را باور نمی‌کرد و باز هم او را مورد اتهام قرار می‌داد؛ در آن صورت عذاب وجدان کمتری داشت.
    چارلی اشک‌هایش را پاک کرده و دستی به صورتش کشید، سپس در حالی که از جای برمی‌خاست گفت:
    - خیلی خب، تو استراحت کن، فردا هم دبیرستان نرو.
    - اما...
    - فقط برای چند روز، بهم قول بده روبی.
    روبی به ناچار سرش را تکان داد.
    چارلی دستی به موهای دخترش کشیده و در حالی که با عشق پدرانه‌ای به او نگاه می‌کرد گفت:
    - تو رو بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم، هیچ‌وقت فراموش نکن... تو هنوزم خرگوش کوچولوی منی!
    روبی با شنیدن آن جمله به یاد دوران کودکی‌اش که به‌خاطر بزرگی دندان‌های پیشینش پدر و مادرش او را خرگوش کوچولو صدا می‌کردند، لبخند عمیقی زده و تمام دلخوری‌هایش از پدرش پر کشیدند.
    زمانی که چارلی از اتاق بیرون رفت، روبی چند دقیقه منتظر ماند و زمانی که صدای قفل در به گوش نرسید، لبخند عمیق دیگری زده و با فکر به حقیقت‌هایی که به زودی برایش برملا می‌شدند، به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    حبس‌ماندن در خانه و مطالعه‌کردن کتاب‌های درسی‌اش کسل‌کننده‌تر آن بود که تصورش را می‌کرد. دو روز گذشت بود و چارلی هنوز اجازه‌ی بیرون‌رفتن از خانه را نداده بود. روبی خیلی دلش می‌خواست که چارلی به او زور بگوید و او یک بهانه‌ی خوب برای دعوا و فرار از خانه پیدا می‌کرد؛ اما متاسفانه چارلی چنان مهربان و آرام شده بود که روبی دلش نمی‌آمد به او نه بگوید یا در مقابل حساسیت‌های اخیرش مخالفتی نشان بدهد. با تمام این‌ها اکنون دو روز گذشته بود، سرانجام لحظه‌شماری‌هایش به پایان رسیده بود و او می‌توانست حقیقت را بفهمد، زودتر از آنچه که فکرش را بکند.
    تنها مشکل آن بود که نمی‌دانست چه‌طور باید بدون آنکه دیده شود به محل قرارش با مایکل برود.
    شب از نیمه گذشته بود که کتابش را به گوشه‌ی از اتاق پرت کرده و از اتاق بیرون رفت تا سر و گوشی آب بدهد.
    چارلی در گوشه‌ای از اتاق نشسته و مشغول یادداشت‌کردن نکته‌ای بود. در آن دو روز او نیز سر کار نرفته و با اجازه‌ی رئیسش کارش را به داخل خانه منتقل کرده بود.
    با احساس حضور روبی سرش را بلند کرده و پرسید:
    - چیزی شده؟
    روبی سرش را تکان داد و با عادی‌ترین لحن ممکن گفت:
    - نه، فقط می‌خواستم آب بخورم.
    آن‌گاه لبخند کوتاهی زده و وارد آشپزخانه شد.
    شیر آب را باز کرد و به فکر فرو رفت. او چه‌طور می‌توانست از خانه خارج شود، در حالی که برای رسیدن به در خروجی باید درست از کنار پدرش می‌گذشت. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شد. سلنا تنها کسی بود که می‌توانست این مشکل را حل کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او کمابیش از ماجرا خبر داشت. روبی به او گفته بود که چارلی پس از فهمیدن ارتباط میان او و کوین کمی حساس‌تر از قبل شده و کمتر اجازه‌ی خارج‌شدن از خانه را به او می‌دهد.
    روبی به سرعت وارد اتاقش شده و با او تماس گرفت، بار دیگر دروغی سر هم کرده و گفت:
    - می‌خوام برم و بهش بگم که مهلت یه ماهه‌ش تموم شده، می‌خوام زودتر از شرش خلاص بشم!
    سلنا استقبال ویژه‌ای از تصمیم او کرده و گفت که تا نیم‌ساعت دیگر به همراه جیمز به آن‌جا می‌آید و روبی تا آمدن او نفهمید که حضور او و جیمز به طور همزمان چه کمکی می‌تواند به او بکند؛ اما زمانی که جیمز را همراه شیشه‌ی بزرگی از نوشیدنی دید، خیالش کمی راحت شد.
    جیمز به طور کاملا حرفه‌ای چارلی را وادار به خوردن نوشیدنی کرد؛ تا جایی که چارلی شروع به تعریف‌کردن تعطیلات کریسمس سال گذشته در آفریقای جنوبی کرد و روبی را به خنده انداخت.
    او پس از تشکر جانانه‌ای از سلنا و قول جبران به آن دو از خانه خارج شد و به سرعت به سمت خیابان دوید. باد سرد پاییزی با شدت به صورتش برخورد می‌کرد و چیزی نگذشت که آب بینی‌اش به راه افتاده و سرما به تک‌تک سلول‌های بدنش نفوذ کرد. زمانی که به محل قرارشان- که کنار بزرگ‌ترین درخت کاج خیابان بود- رسید، از سرما می‌لرزید و مدام دماغش را با صدای نخراشیده‌ای بالا می‌کشید.
    - دیر کردی.
    روبی که از حضور ناگهانی مایکل جا خورده بود، در حالی دندان‌هایش از شدت سرما به هم می‌خوردند، گفت:
    - باید یه جوری بابا رو راضی می‌کردم، یه‌کم طول کشید، تمام راه رو تا این‌‎جا دویدم.
    مایکل نگاهی به صورت او انداخت و گفت:
    - خب، چه‌طوری راضیش کردی؟
    روبی جویده‌جویده و با صدای آرامی گفت:
    - خب... راضی که نشد، مجبور شدم مستش کنم تا...
    مایکل که به وضوح جا خورده بود، با تعجب پرسید:
    - تو پدرت رو مـسـ*ـت کردی؟!
    روبی فورا گفت:
    - نه! من که نه... یعنی دوستام.
    مایکل نیشخندی زد و در حالی تصویر واضحی از صورت شیطنت‌آمیز جیمز از مقابل چشم‌هایش می‌گذشت، گفت:
    - می‌تونم حدس بزنم پیشنهاد کی بوده.
    روبی که به شدت می‌لرزید، سرش را تکان داد و با انتظار به او چشم دوخت. مایکل نیز به او خیره شده و فاصله‌ی میانشان را طی کرد؛ به طور کاملا ناگهانی روبی گمان کرد که میان شعله‌های آتش قرار گرفته است؛ اما فورا سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زمین دوخت. او نمی‌خواست یک بار دیگر اشتباه شب میهمانی تکرار کند و مایکل بار دیگر او را با نیش کلامش که مانند زهر در وجود انسان اثر می‌کرد خرد کند؛ زیرا اطمینان داشت که اگر یک بار دیگر این اتفاق تکرار شود، کنترل خود را از دست داده و به بدترین شکل ممکن عکس‌العمل نشان خواهد داد.
    مایکل بی آنکه توجهی به سر به زیر افتاده‌ی روبی نشان دهد، کتش را در آورده و او را وادار به پوشیدن کرد. روبی در حالی که در بهت و حیرت فرو رفته بود و دست‌هایش می‌لرزیدند، با صدای بسیار ضعیفی پرسید:
    - خودت چی؟
    مایکل با خونسردی گفت:
    - من سردم نیست؛ اما تو داری می‌لرزی.
    روبی بی‌توجه به لحن سرد مایکل، نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداخت و حرفی نزد.
    بعد از دقایق کوتاهی، مایکل نفس عمیقی کشیده و با لحن ملایمی گفت:
    - قبل از گفتن حرف‌هام، می‌خوام قول بدی که آروم باشی و به هیچ‌وجه از دست پدر و مادرت عصبانی نشی.
    روبی نگاه گیجی به او انداخت، منظور او را به درستی نفهمیده بود؛ اما قبل از آنکه حرفی بزند، مایکل فورا گفت:
    - این حقیقت هرچه‌قدر هم که بزرگ باشه، تو حق انتخاب داری. کافیه بگی نه، در اون صورت من از زندگیت میرم بیرون و برای همیشه ناپدید میشم و مطمئن باش دیگه هرگز هیچ‌کدوم از ما باعث به هم خوردن زندگیت نمی‌شیم.
    روبی به تک‌تک جملات مایکل با دقت گوش داده و سعی کرد همه را به خاطر بسپارد. او حق انتخاب داشت، پس دلیلی برای نگرانی وجود نداشت.
    - آماده‌ای؟
    مایکل جوری این جمله را گفت که قلب روبی در سـ*ـینه فرو ریخت؛ اگر تا آن زمان کاملا آمادگی روحی خود را پیدا کرده بود، اکنون به طور ناگهانی سست و بی‌اراده شده و ترجیح می‌داد که هیچ‌کدام از حرف‌های او را نشنود.
    دست‌هایش به طرز بدی می‌لرزیدند و صدای ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید؛ با این حال، با داشتن تمام آن حس‌های بد، با صدای آرامی گفت:
    - من آماده‌ام.
    مایکل نفس سردش را بیرون داده و گفت:
    - پدر و مادر تو هر دو توی سرزمین من، یعنی آدونیس زندگی می‌کردن. تو هم همون‌جا به دنیا اومدی. چند ماه قبل از اینکه تو به دنیا بیای، پرنسس که جانشین ملکه بودن، متوجه‌ی خــ ـیانـت دختر ملکه شدن و خیلی زود این ماجرا تو کل دهکده پخش شد. اون زمان من فقط نه‌سالم بود؛ یعنی می‌فهمیدم که یک چیزایی تغییر کرده، می‌دیدم که پدر و مادرم هر شب نگران و آشفته بودن؛ اما معنی این اتفاقات رو نمی‌فهمیدم. تا اینکه...
    مایکل مکث کوتاهی کرده و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت، چنان غرق افکارش شده بود که کوچک‌ترین توجهی به ناباوری موجود در چهره‌ی روبی نداشت.
    - فکر می‌کردم که همه‌ش موقتیه و به زودی همه‌چیز مثل قبلش میشه؛ اما... نشد. وضع بدتر از قبل شد. یه شب بابام با صورت رنگ‌پریده و حال و روز بدی اومد خونه. مامان ازم خواست برم تو اتاقم؛ ولی من پشت دیوار ایستادم و به حرف‌هاشون گوش دادم. بابام گفت که آخرین مقاومت مرز جنگل شکسته، گفت که دیگه آخر راهه، گفت اگر بمونیم و فرار نکنیم همه‌مون کشته می‌شیم. مامانم اولش مخالفت کرد، اون عاشق خونه‌مون بود؛ اما وقتی با اصرار‌های بابام و حکم رسمی ملکه مواجه شد نتونست روی تصمیمش پافشاری کنه؛ اما من... می‌دونی چیکار کردم؟
    روبی به زحمت به او نگاه کرد و سرش را تکان داد، آن‌گاه مایکل پوزخندی زده و خیره به آسمان تیره‌ی شب، با صدای غمگینی گفت:
    - من عصبانی شدم، داد زدم، فریاد کشیدم، گفتم خونه‌مون رو دوست دارم، گفتم که دلم نمی‌خواد از اون‌جا بریم. بابا خیلی سعی کرد متقاعدم کنه؛ اما من... فقط نه‌سالم بود. نمی‌فهمیدم، نمی‌دونستم که بودنمون توی اون خونه مساوی با مرگه. اون شب سر پدرم داد کشیدم و بهش گفتم... گفتم که ازش متنفرم.
    صدای مایکل به طرز محسوسی لرزید و بغضش مانع ادامه‌ی صحبتش شد. روبی با ناراحتی به او خیره شد؛ اما هیچ حرفی برای دلداری او به ذهنش نیامد.
    دقایق کوتاهی در سکوت گذشت، باد تندی شاخه‌های اطراف را تکان می‌داد و صدای بوق ماشین‌های شهر به گوش می‌رسید، آسمان شب تیره و تار بوده و نور ماه پشت ابرهای کدر پنهان شده بود.
    مایکل نفس عمیق دیگری کشید و چشم‌های سرخش را به چهره‌ی گرفته و ماتم‌زده‌ی روبی دوخت، سپس با صدای دورگه‌ای گفت:
    - فردای اون روز من و مامان زودتر از بابا به قصر رفتیم و به رهبری لیام، فرمانده‌ی کل ارتش آدونیس همراه باقی مردم توی کوهستان آدیس مخفی شدیم. مامان چشم به راه بابا بود و مدام گریه می‌کرد، من هم خیلی منتظر موندم که بابا بهمون ملحق بشه؛ اما هرگز این رو به زبون نیاوردم. حتی وقتی دوستم، پرسی، همراه آخرین گروه از مردم به اون‌جا اومد و بهم گفت... که بابام کشته شده.
    روبی با شنیدن این جمله به سرعت سرش را بلند کرد و به او خیره شد، نمی‌دانست باید چه کار کند و یا چه بگوید، او از ته قلبش برای اتفاقی که برای مایکل افتاده بود متاسف بود؛ اما این را نیز می‌دانست که هیچ حرفی نمی‌تواند مرهمی بر جراحت عمیق قلب او باشد.
    مایکل نگاهی به صورت متاثر او انداخته و درحالی که لبخند تلخی روی لب‌هایش نشسته بود، زمزمه کرد:
    - اصلا نگو که واسه‌م متاسفی؛ چون من سال‌هاست که با این قضیه کنار اومدم.
    روبی سعی کرد ترحم و دلسوزی در نگاهش را کنار بزند، آن‌گاه با صدای آهسته‌ای پرسید:
    - بعدش چی شد؟ بعد از اینکه به کوهستان رفتین، تکلیف بقیه چی شد؟ پرنسس و ملکه... پدرم و مادرم.
    مایکل که از کنجکاوی او خوشحال بود، با لحن ملایمی گفت:
    - پدر و مادرت به کمک پرنسس به این‌‎جا اومدن تا از دست نارسیسا- کسی که مسبب اصلی اون جنگ و خونریزی بود-در امان بمونن. و پرنسس... به دست نارسیسا کشته شدن.
    روبی آب دهانش را به سختی فرو داده و گفت:
    - و ملکه؟
    - بعد از اون روز دیگه هیچ‌کس اون رو ندید.
    مایکل با گفتن این جمله، حرف‌هایش را به پایان رساند و به روبی خیره ماند. نگاهش در آن لحظه به گونه‌ای بود که انگار می‌خواست تاثیر حرف‌هایش را بر روی او ببیند؛ اما روبی به او نگاه نکرد، او تکیه‌اش را به درخت کاج سر به فلک کشیده‌ای که با وزش باد به این طرف و آن طرف می‌رفت، داده و نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند.
    می‌دانست که حقیقت بزرگ است؛ اما نمی‌دانست که چنین تلخ و فاجعه‌بار است که تمام باور‌ها و ذهنیتی را که تا به آن روز از خود داشته در یک لحظه نابود می‌کند. به راستی او که بود؟ نزدیک به بیست‌سال گمان می‌کرد که تنها فرزند کریستینا و چارلی لارتر است؛ کسانی که تمام دوران کودکی‌شان را در یتیم‌خانه گذراندند و همان‌جا به یکدیگر علاقه‌مند شدند و حاصل علاقه‌ی عمیق بینشان، تنها دخترشان روبی بوده است؛ اما اکنون هزاران دروغ آن‌ها کنار رفته و گذشته‌ی آن دو مانند یک فیلم سینمایی در مقابل چشمانش رژه می‌رفت، درست مثل تمام آن فیلم‌های خانوادگی که در تلویزیون می‌دید و گاهی به‌خاطرشان اشک می‌ریخت؛ اما هرگز نمی‌دانست که زندگی خانوادگی خودش نیز یک تراژدی بسیار بزرگ است که او را به گریه می‌اندازد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی در اعماق ذهنش، ناگهان به یاد تمام پچ‌پچ‌های مخفیانه‌ی پدر و مادرش افتاد؛ به یاد حرف‌های مبهم مادرش در لحظات آخر باقی‌مانده‌ی عمرش که مدام یک جمله را تکرار می‌کرد:
    - من رو واسه‌ی روزی که همه‌ی حقیقت رو فهمیدی ببخش؛ اما امکان نداشت که بهت بگم، عزیزترینم تو کوچیک‌تر از اونی که روح لطیفت بتونه بسیاری از مسائل گذشته رو درک کنه.
    و به راستی که مادرش حقیقت را گفته بود؛ او اکنون که در آستانه‌ی بیست سالگی بود، با شنیدن حقیقت مات و مبهوت و سرگشته مانده بود؛ اگر در ده‌سالگی‌اش چنین جملاتی را می‌شنید چه؟ شک نداشت که هیچ‌کدام از آن حرف‌ها را درک نمی‌کرد، پس به هیچ‌وجه نمی‌توانست از پدر و مادرش خشمگین باشد.
    هنگامی که ماه از پشت پرده‌ی تیره و تار شب ظاهر شد، او همچنان غرق افکار خودش بود.
    - روبی؟
    با احساس دستی که بر روی شانه‌اش قرار گرفت، تکان مختصری خورده و به او نگاه کرد؛ اما حرفی نزد، گویی به زبان و دهانش قفل زده بودند که این‌چنین خاموش و بی‌صدا مانده بود.
    - می‌دونم شنیدنش برات چه‌قدر سخته؛ اما من برای همین این‌‎جام، برای اینکه تو رو پیدا کنم. هزاران نفر امیدشون تنها به من بود، امید داشتن و دارن که من بتونم با خودم ببرمت روبی.
    - پس برای همین سر راه سلنا و جیمز قرار گرفتی.
    - چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، من ماه‌های زیادی رو دنبالت گشتم. وقتی پیدات کردم، فهمیدم دختری نیستی که به هرکسی توجه نشون بدی.
    روبی حرفی نزد؛ اما با شنیدن آن حرف بسیار خوشحال شد.
    مایکل ادامه داد:
    - بعدش تصمیم گرفتم که خودم رو به اون‌ها نزدیک کنم. تا حدودی سلنا رو شناخته بودم و می‌دونستم که خیلی دوستت داره و حتما با دیدن من سعی می‌کنه ما رو به هم نزدیک کنه. می‌دونی اون واقعا دوست خوبیه.
    لبخند کم‌رنگی روی لب‌های روبی نشست و ناگهان احساساتش نسبت به سلنا در وجودش فوران کرد.
    - بعدش چی شد؟
    - فکر کنم از بعدش خبر داری، برخلاف انتظار همه هیچ‌کدوممون از همدیگه خوشمون نیومد.
    روبی فورا به او نگاه کرد تا عکس‌العملش را ببیند؛ اما مایکل با حالت عادی ادامه داد و گفت:
    - بیشتر از این نمی‌تونستم صبر کنم، مردم در خطرن. بهت که گفتم، اون‌ها دارن دنبالمون می‌گردن. ما فقط تا زمانی وقت داریم که اون‌ها ندونن ما کجاییم، اگر تو نخوای بیای...
    - چی میشه؟
    روبی فورا این سوال را پرسید.
    مایکل بی‌درنگ جواب داد:
    - من برای همیشه از این‌‎جا میرم، برمی‌گردم به جایی که بهش تعلق دارم، حتی اگر رفتن به اون‌جا خیلی زود به مرگم منجر بشه.
    مایکل وقتی نگاه وحشت‌زده‌ی او را دید، سری تکان داد و گفت:
    - درسته روبی، در صورت نیومدنت من و هزاران نفر از مردم سرزمینم به دست کسی که بیست‌سال تمام زندگی و دنیامون رو سیاه کرده کشته می‌شیم؛ اما من مرگ رو به خدمت به اون ترجیح میدم.
    - نه! من نمی‌خوام این اتفاق بیفته. من... من باید چیکار کنم؟
    برای اولین‌بار برق خوشحالی را در چشم‌های مایکل دید، او مشتاقانه بازوی روبی را گرفته و گفت:
    - بهت می‌گیم، همه‌چی رو. البته که تو باید آمادگی لازم رو پیدا کنی.
    روبی مانند کسانی که دستشان در پریز برق فرو رفته باشد، سیخ مانده و نگاهی به دست‌های او که بر روی بازوهایش فشرده می‌شد انداخت. خودش نیز نمی‌دانست که چه می‌گوید و یا چه تصمیمی دارد؛ اما در نهایت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    هنگامی که از آن سوی خیابان به سمت ساختمان به راه افتاد، ماه به طور کامل بر پهنه‌ی آسمان پدیدار شده و هزاران ستاره‌ی چشمک‌زن نیز با او همراه شده و آسمان دلگیر شب را زیبا و مهتابی کردند.
    صبح روز بعد زمانی که اولین پرتوهای نور خورشید از پنجره وارد اتاق شدند، روبی با خوشحالی از جا برخاست.
    با آنکه تمام شب را نخوابیده و به حرف‌هایی که بینشان رد و بدل شده بود فکر می‌کرد؛ اما هرگز احساس خستگی نمی‌کرد، چنان شور و شوقی در وجودش برپا شده بود که سر از پا نمی‌شناخت و شاید خوشحالی‌اش دلیل دیگری نیز داشت، چرا که آن روز تولدش بوده و پدرش اجازه‌ی خارج‌شدن از خانه را به او داده بود.
    روبی نگاهی به چهره‌ی سرزنده‌اش در آینه انداخت و تصمیمش را گرفت. آن روز رابـ ـطه‌اش با کوین را تمام می‌کرد، همه‌ی حقیقت را برای سلنا، بهترین دوستش، تعریف می‌کرد و درست بعد از جشن تولدش پدرش را نیز راضی می‌کرد. روزهای زیادی را برای آمادگی پیش از رفتن در کنار مایکل می‌گذراند. اگرچه او مدام به خود گوشزد می‌کرد که وقت گذراندن با مایکل صرفا به دلیل فهمیدن جزئیات‌های بیشتری است، بعد از آن نیز می‌توانست به همراه پدرش به سرزمینی قدم بگذارد که روزی در آن به دنیا آمده و اکنون مردمش انتظار ورود او را می‌کشیدند.
    چه‌قدر فوق‌العاده بود، آن احساس که چنین زندگی پیچیده و هیجان‌انگیزی را در پیش داشت و مهم‌تر از آن اینکه امید بسیاری از مردمش باشد و تنها او باشد که بتواند سرزمینش را نجات دهد.
    در سال‌های پس از آن روبی به احساس آن زمان خود خندید، او نمی‌دانست که چه راه دراز و پر پیچ و خمی را در پیش دارد؛ راهی که پر از خطرات مرگبار و درد‌های جان‌گدازی است که روح و جسمش را به بازی می‌گیرد و او در آن راه چنان درد و رنجی را متحمل می‌شود که ذره‌ذره‌ی وجودش به بازی گرفته شده و در مدت زمان بسیار طولانی به یک دختر سخت و مقاوم تبدیل می‌شود.
    روبی با خوشحالی برای رفتن به دبیرستان حاضر شده و بعد از سه روز حبس‌شدن در خانه، قدم به خیابان خلوت و آرام آلینویز گذاشت.
    هوای آن روز گرم و آفتابی بود و در نظر روبی همه‌چیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفته و زیباتر از پیش به نظر می‌آمد. حتی ترافیک سنگین خیابان‌ها و دود ماشین‌های شهر نیز برایش لـ*ـذت‌بخش بود‌.
    او به حالت دو وارد دبیرستان شد و بعد احوال‌پرسی جانانه‌ای با آقای اَفلِک وارد کلاس شد. وقتی بر روی صندلی‌اش نشست، متوجه‌ی نگاه خیره‌ی دیگران شد. با تعجب نگاهی گذرا به آن‌ها انداخت و ناگهان چشمش به فیلیپس افتاد که با دهانی باز به او و سقف کلاس نگاه می‌کرد. روبی رد نگاهش را دنبال کرده و چشمش به پلاستیک زباله‌ای افتاد که درست بالای در کلاس آویزان مانده بود و با بازشدن در نیز نیفتاده بود. لبخندی زد و این‌بار اطمینان یافت که آن روز بهترین روز زندگی‌اش است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    کوین از لحظه‌ی ورود او به کلاس مدام در تلاش بود تا توجه او را به خود جلب کند؛ اما روبی به او اعتنایی نکرد؛ زیرا او از حقه‌ی فیلیپس خبر داشت؛ اما به‌خاطر بزدلی‌اش حرفی نزد و این بهانه‌ی بسیار خوبی برای او بود که یک دعوای درست و حسابی راه بیندازد و همه‌چیز را تمام کند.
    بعد از پایان کلاس این‌بار قبل از آنکه کوین به سراغش بیاید، از جا بلند شده و همان‌گونه که از کلاس خارج می‌شد، با صدای بلندی گفت:
    - می‌خوام باهات صحبت کنم، زودتر بیا بیرون.
    طولی نکشید که کوین کتاب‌هایش را جمع کرده و نکرده خود را به حیاط رسانده و درست در مقابل او ایستاد.
    - زود اومدی.
    - خب تو کارم داشتی، مگه می‌شد دیر بیام؟
    روبی با لحن سردی گفت:
    - خیلی خب باشه. ببین من... می‌خواستم راجع به قرارمون باهات حرف بزنم.
    کوین مشتاقانه به او چشم دوخته بود؛ اما روبی با بی‌رحمی فورا ادامه داد:
    - من نمی‌تونم با تو ادامه بدم.
    کوین که از صراحت کلام او هم جا خورده و هم ترسیده بود، فورا گفت:
    - آخه چرا؟ من چی کار کردم؟
    - تو کاری نکردی کوین، این منم که نمی‌تونم. من نمی‌تونم... نمی‌تونم با مردی باشم که مدام برای بودن باهاش خواهش می‌کنه. با کسی که.. کوچک‌ترین غروری نداره.
    روبی بی آنکه لحظه‌ای به حرف‌هایش فکر کند و یا درک کند که صحبت‌هایش چه تاثیری بر روی کوین دارند، ادامه داد و گفت:
    - تو حتی نمی‌تونی از من در برابر اون خوک کثیف دفاع کنی.
    روبی با خونسردی در چشم‌های خشمگین کوین نگاه کرد و گفت:
    - متاسفم.
    سپس به سمت در خروجی به راه افتاد که ناگهان کوین با حالت وحشیانه‌ای به سمتش هجوم بـرده و قبل از آنکه روبی بتواند از خود عکس‌العملی نشان بدهد، او را به دیوار پشتش چسباند و گفت:
    - توی لعنتی چه‌طور جرأت می‌کنی؟ چه‌طور؟
    کوین چنان نعره‌ای زد که بزاق دهانش به اطراف پاشید.
    روبی با وحشت و ناباوری به او نگاه می‌کرد، به پسری که در نظرش همیشه آرام بوده و هیچ خشمی در وجودش نداشت. کسی که همه‌ی کارهایش را با التماس پیش می‌برد؛ اما اکنون پسری که می‌شناخت با کسی که او را گوشه‌ای از دیوار گیر انداخته و دست‌هایش را می‌فشرد، زمین تا آسمان فرق داشت.
    کوین بر سرش فریاد زد:
    - نمی‌تونی ولم کنی، نمی‌ذارم مال کس دیگه‌ای باشی!
    کوین بی‌توجه به زمان و مکانی که در آن بودند عربده می‌کشید و ناسزا می‌گفت.
    روبی تا به آن لحظه سعی در مهار خشم خود داشت و تلاش می‌کرد که او را آرام کند، آن‌چنان از تغییر رفتار او شوکه شده بود که آب دهانش خشک شده و قلبش با شدت می‌تپید؛ اما هنگامی که صورت کوین به او نزدیک‌تر شد و با بی‌شرمی دست‌هایش را میان موهایش فرو برد، خشم همچون آتشی در وجودش شعله‌ور شده و چنان قدرتی در بندبند وجودش پیدا شد که کوین مانند عروسکی به آسمان رفته و چندین متر آن طرف‌تر بر روی زمین فرود آمد.
    روبی نفس‌نفس می‌زد و با خشم سر جایش ایستاده بود. کوین با وحشت به او نگاه کرد و در حالی که توانایی کوچک‌ترین حرکتی را نداشت، زمزمه کرد:
    - تو چی هستی؟!
    روبی از سوال او سر در نمی‌آورد؛ زیرا هنگام عصبانیت چشم‌هایش جایی را نمی‌دیدند و تنها منطقش حمله‌کردن بود؛ بنابراین پرتو نوری را هم که از درون دست‌هایش بیرون زده بودند ندید.
    - مزخرف نگو، منظورت چیه؟
    کوین اندکی جابه‌جا شده و با همان لحن فریاد زد:
    - تو انسان نیستی!
    روبی با شنیدن آن جمله خشکش زد، ناگهان تعدادی از دانش‌آموزان به حیاط آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.
    کوین با لحن کینه‌توزانه‌ای بار دیگر فریاد زد:
    - اون انسان نیست!
    روبی وحشت‌زده به دختر‌ها و پسرهایی که با یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند خیره مانده بود. وقتی آقای افلک سراسیمه وارد حیاط شد، روبی ماندن را بیشتر از آن‌ جایز ندیده و به حالت دو از دبیرستان خارج شد. بی‌وقفه می‌دوید و لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. وقتی به اندازه‌ی کافی از آن‌جا دور شد، ایستاد و تکیه‌اش را به دیوار داد.
    - لعنتی!
    روبی نمی‌دانست آن همه نفرت نسبت به کوین از کجا پیدایش شد؛ اما شکی نبود که اگر فقط یک بار دیگر با او روبرو می‌شد، زنده رهایش نمی‌کرد.
    همه‌ی اتفاقات جدا؛ اما پی‌بردن کوین به قدرت غیرعادی او دردسرساز می‌شد؛ خصوصا بعد از آن حرف‌هایی که بینشان رد و بدل شد. ای کاش هرگز آن حرف‌ها را نزده بود؛ اما تاسف فایده‌ای نداشت و بی‌تردید کوین دیر یا زود انتقام خود را می‌گرفت.
    روبی به محض رسیدن به خانه با استقبال ویژه‌ای از سوی پدرش مواجه شد، چارلی کاغذ‌های رنگی و زنگوله‌های رنگارنگ را به سویش پرتاب کرده و گفت:
    - کمک کن این‌ها رو آویزون کنیم.
    روبی نگاه غم‌انگیزی به اتاقش انداخته و با ناراحتی به کمک پدرش رفت.
    نگاهی به زنگوله‌های کوچکی که به سقف خانه آویزان شده و مدام جیرینگ‌جیرینگ می‌کردند انداخت. آیا واقعا به وجود آن زنگوله‌ها نیازی بود؟
    - روبی! اون‌جا واینستا، برو به خودت برس دختر؛ الان همه میان.
    چارلی در حالی که ریسه‌ی طویلی را به دندان گرفته بود، از چهارپایه بالا رفته و مشغول آویزان‌کردن آن شد. روبی پوفی کرده و با بی‌حوصلگی وارد اتاقش شد. نمی‌دانست چرا آن‌قدر دلشوره و اضطراب دارد؛ اما حس بدی مدام به او می‌گفت که اتفاق بدی در راه است.
    کمد لباس‌هایش را بازکرده و پیراهن بنفشی را از آن‌جا بیرون آورد، با نگرانی مشغول آرایش صورتش شده و در همان حال انتهای موهایش را میان گیره‌های گرد و کوچکی می‌پیچاند.
    چیزی نمانده بود که سلنا به همراه جیمز و مایکل به آن‌جا بیایند؛ وجود آن‌ها باعث دلگرمی‌اش می‌شد.
    همان لحظه صدای زنگ در خانه به صدا در آمد. روبی بی آنکه از اتاق خارج شود، پشت پنجره به انتظار ایستاد. طولی نکشید که در اتاقش باز شده و چارلی با چهره‌ی گیج و مشکوکی در چارچوب آن قرار گرفت.
    روبی با تعجب پرسید:
    - چیزی شده؟
    - یه نفر به اسم کلرمن اومده این‌‎جا و میگه با تو کار داره.
    ابروهای روبی از شدت تعجب بالا رفت و با ناباوری پرسید:
    - کلرمن؟ مطمئنی که اسمش همینه؟
    چارلی فورا گفت:
    - معلومه که مطمئنم، هنوز دو دقیقه هم از حرف‌زدنمون نگذشته.
    روبی با دلواپسی گفت:
    - منظور من این نبود؛ ولی آخه... اون با من چیکار داره؟
    چارلی با بدگمانی پرسید:
    - اصلا اون کیه؟
    روبی که همچنان مبهوت مانده بود، به سمت در رفته و گفت:
    - اون پدر یکی از دوستامه.
    - اوهوم. کدوم دوستت؟
    - همونی که اون روز هم اومده بود این‌‎جا، کوین.
    چارلی به نشانه‌ی تفهیم سری تکان داد؛ اما به نظر می‌رسید که باز هم می‌خواهد او را در این رابـ ـطه سوال‌پیچ کند، از این رو روبی سرعتش را بیشتر کرده و از خانه بیرون رفت. به محض واردشدن به راهرو، باد سردی بدنش را لرزاند؛ اما در آن لحظه چنان از حضور کلرمن در آن‌جا متعجب و کنجکاو شده بود که اهمیتی نداد.
    طولی نکشید که به در ساختمان رسیده و او را در حالی دید که پیپ کوچکی را گوشه‌ی لب‌هایش قرار داده و در خیابان رژه می‌رفت. روبی با چند گام بلند خود را به او رسانده و در حالی که نگاهش به موهای براق و نقره‌فامش خیره مانده بود، گفت:
    - سلام.
    کلرمن به سرعت رویش را برگرداند و با دیدنش در آن لباس‌ها، نگاه تحسین برانگیزی به او انداخت. سپس لبخند کجی زده و گفت:
    - سلام، خوشحالم که باز هم می‌بینمت.
    روبی نگاهش را به پالتوی گران‌قیمت او انداخته و گفت:
    - اِ ... من هم همین‌طور.
    مدتی سکوت برقرار شد تا آن که کلرمن خنده‌ی کوتاهی کرده و گفت:
    - حدس می‌زنم که از حضور من در این‌‎جا خیلی تعجب کرده باشی.
    روبی سری تکان داد و صادقانه گفت:
    - خیلی.
    کلرمن این‌بار بلندتر از قبل خندیده و گفت:
    - حق داری؛ اما مطمئن باش که دلیل خوبی برای اومدنم به این‌‎جا داشتم.
    روبی با انتظار به او نگاه کرد. چهره‌ی خندان کلرمن در یک لحظه عوض شده و با نگرانی و تردید پرسید:
    - تو دوست کوین هستی، درسته؟
    روبی اخمی کرده و حرفی نزد.
    کلرمن بار دیگر بی‌تعارف پرسید:
    - تو دوست‌دخترش هستی، درسته؟
    - نه نیستم! یعنی بودم؛ اما دیگه نیستم.
    - منظورت اینه که...
    - همه‌چیز تموم شد، گرچه از اولش هم چیزی بین ما وجود نداشت.
    روبی با لحن محکمی این را گفته و به دیوار ساختمان چشم‌غره رفت.
    کلرمن نگاهی به او انداخته و با نگرانی پرسید:
    - کی این اتفاق افتاد؟
    روبی با خونسردی گفت:
    - امروز.
    - اوه خدای من!
    - چی شده؟
    - چرا درست همین امروز باید این اتفاق می‌افتاد؟
    روبی به تندی گفت:
    - به نظر من باید زودتر از این‌ها تموم می‌شد.
    - نه، تو نمی‌دونی. تو نباید تو این زمان حساس این کار رو می‌کردی.
    - چرا؟
    - خب آخه کوین... چه‌جوری بهت بگم، کوین نمی‌تونه چنین چیزی رو به راحتی بپذیره.
    - به نظرم بهتره که بپذیره؛ چون همون‌طوری که قبلا هم گفتم من هیچ احساسی به اون ندارم و نخواهم داشت.
    - دخترم تو متوجه نیستی، اگه کوین نمی‌تونه این ماجرا رو هضم کنه تقصیر خودش نیست، آخه اون... اون بیماره.
    روبی با تعجب به چهره‌ی نگران کلرمن نگاه کرده و گفت:
    - چی؟!
    - آره اون الان چندین ساله که درگیر یه بیماری روانیه، من هم سال‌هاست که روانپزشکش هستم.
    روبی با حیرت به او نگاه کرده و گفت:
    - اما چه‌طور امکان داره؟ منظورم اینه که... پس چه‌طور تا الان...
    - خب اون نمی‌خواست که کسی بدونه. اون به واسطه‌ی پدرش تونست پرونده‌ی پزشکیش رو ببنده و توی یک مدرسه‌ی عادی ثبت نام کنه، حتی مخالفت من هم نتونست جلوی اون رو بگیره.
    روبی با وحشت سرش را تکان داده و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - حالا، این چه‌جور بیماری‌ایه؟
    کلرمن با مشاهده‌ی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او، فورا گفت:
    - آروم باش دخترم، الان همه‌ش رو واسه‌ت تعریف می‌کنم.
    ***
    روبی پرده‌ی اتاقش را کنار زده و به خیابان نگاه کرد، هنوز هم نمی‌توانست حقیقتی را که درباره‌ی کوین شنیده بود باور کند. به گفته‌ی کلرمن کوین از دوران نوجوانی درگیر اختلالات روانی بوده و از همان موقع تحت نظر او قرار گرفته بود. او چندین‌بار به‌خاطر دعوا و ضرب و شتم نیز دستگیر شده بود؛ اما با دخالت‌های پدرش کار با پرداخت جریمه‌های سنگین تمام شده بود.
    اکنون دلیل رفتار‌های کوین برایش مشخص شده بود؛ اما این موضوع نه تنها باعث آسودگی خاطر او نشد، بلکه باعث شد بیش از بیش نگران و آشفته شود.
    همان لحظه چند تن از همکلاسی‌هایش را در خیابان دید و برای آنکه فقط چند لحظه از فکر انتقام سخت کوین از خودش بیرون بیاید، بلافاصله از اتاق خارج شد تا از آن‌ها استقبال کند.
    ساعتی بعد خانه پر از دخترهایی شده بود که هر کدام در گوشه‌ای از خانه ایستاده بودند و با صدای بلندی می‌خندیدند. روبی خیلی زود متوجه شد که نصف آن دخترها را نیز نمی‌شناسد؛ گویی هر کدام از دوستانش به دلخواد خود یکی را با خود همراه کرده و به آن‌جا آورده بودند؛ اما هنوز خبری از سلنا، جیمز و یا حتی مایکل نبود.
    چارلی که نگرانی و تشویش را در چشم‌هایش دخترش می‌دید، چندین‌بار حال او را پرسیده و هر بار او تنها یک جمله می‌گفت:
    - من خوبم بابا، فقط یه‌کم خسته‌ام.
    روبی مدام به این طرف و آن طرف رفته و قلنج انگشت‌های دستش را می‌شکاند، گاهی کنار جمعی از دوستانش می‌ایستاد و در بحثشان شرکت می‌کرد و آن‌گاه باز شروع به رژه‌رفتن در خانه می‌کرد.
    ناگهان زنگ در خانه زده شد، روبی به حالت دو به سمت در دوید و گفت:
    - من باز می‌کنم.
    با بازکردن در خانه و دیدن صورت خندان سلنا و سه پسری که درست پشت سرش ایستاده بودند، قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نه از خوشحالی، بلکه به‌خاطر حضور کوین که با لبخند معناداری درست پشت سر سلنا ایستاده بود.
    روبی نمی‌دانست چه بگوید، زبانش بند آمده بود و قلبش به شدت در سـ*ـینه‌اش می‌زد.
    - پس چرا ماتت بـرده؟
    سلنا با ناراحتی این را گفت و کوین پوزخند صداداری زد.
    روبی نگاه وحشت‌زده‌ای به چشم‌های آبی روشنش انداخته و به ناچار آن‌ها را به داخل دعوت کرد.
    به محض واردشدن به خانه، کوین لب‌هایش را جایی میان گوش‌هایش بـرده و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - خیلی خوشگل شدی.
    روبی نفس‌های داغ او را بر روی پوست صورتش احساس می‌کرد؛ اما بدتر از آن، حالت خطرناک و لحن تهدیدآمیزش بود که ته دلش را به طرز بدی خالی می‌کرد.
    روبی نگاه ملتمسی به او انداخت، به ناچار لبخند زورکی زده و گفت:
    - ممنون.
    کوین نیشخند نفرت‌انگیزی به او زد؛ گویی از مشاهده‌ی ترس و وحشت در چشم‌های او غرق لـ*ـذت بود، سپس با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - من میرم به آقای لارتر سلام کنم، شماها با من نمیاین؟
    او با سر به سلنا، جیمز و مایکل اشاره کرد؛ سپس خنده‌ی کوتاهی کرده و از آن‌ها دور شد.
    روبی با ترس به او نگاه کرد که با قدم‌های بلندی به سمت چارلی رفته و به او دست داد.
    - حتما دلیلی وجود داره که فکر می‌کنه بامزه‌ست.
    جیمز این را گفت و بلافاصله روبی را در آغـ*ـوش گرفت.
    - تولدت مبارک.
    روبی با صدای لرزانی جواب داد:
    - ممنون.
    - چی شده؟
    روبی با شنیدن صدای مایکل نگاه نگرانی به او انداخت.
    سلنا نیز متوجه تغییر حالت روبی شده و فورا گفت:
    - روبی چی شده؟ مگه تو نگفتی که می‌خوای ازش جدا شی؟
    روبی با حرکت سرش جواب مثبت داد.
    - پس اون این‌‎جا چیکار می‌کنه؟
    مایکل با لحن سردی این را گفت.
    - نمی‌دونم، من ازش نخواستم که بیاد.
    روبی نگاه معناداری به مایکل انداخت و سعی کرد به او بفهماند که مشکلی پیش آمده است؛ اما نیازی به تلاش بیشتر نبود؛ زیرا مایکل زودتر از آنچه فکرش را بکند منظور او را فهمیده و گفت:
    - بچه‌ها من چند دقیقه با روبی کار دارم.
    سپس دستش را گرفته و او را به طرف اتاقش برد.
    کوین با مشاهده‌ی آن دو که دست در دست یکدیگر به سوی اتاق می‌رفتند، نفرت تمام وجودش را فرا گرفت و حس انتقام در بندبند وجودش ریشه دواند؛ آن‌گاه بی آنکه توجه کسی را به خود جلب کند، پشت سر آن‌ها به راه افتاد.
    روبی در اتاقش را بست و فورا گفت:
    - کوین می‌دونه.
    مایکل چند ثانیه مات و متحیر ماند و سپس با تعجب گفت:
    - چی؟! منظورت چیه؟
    - نمی‌دونم، نتونستم خودم رو کنترل کنم، ناخودآگاه از وجودم اومد بیرون و...
    روبی جمله‌اش را ناتمام گذاشت و با ناراحتی به زمین چشم دوخت.
    - زدیش؟
    با شنیدن سوال مایکل سرش را با تاسف تکان داد. در آن لحظه توقع داشت که به‌خاطر بی‌احتیاطی‌اش مورد سرزنش قرار بگیرد؛ اما در کمال تعجب متوجه شد که لبخند محوی روی لب‌های مایکل نشسته است. شاید اگر هر وقت دیگری بود برای این لبخند مردانه دچار ضعف می‌شد؛ اما در آن شرایط با دیدن آن لبخند عصبی‌تر شده و به تندی گفت:
    - به نظرت موضوع خنده‌داریه؟
    - آره خب!
    روبی نگاه خصمانه‌ای به او انداخت و با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
    - مایکل! اگه نفهمیدی باید بگم که اون می‌دونه من یک انسان عادی نیستم، الان هم فقط به فکر انتقامه. فقط هم این نیست، راستش... راستش من امشب یک چیزایی راجع به اون فهمیدم.
    به نظر می‌رسید که مایکل اندکی کنجکاو شده است؛ زیرا چشم‌هایش را تنگ کرده و با انتظار به او خیره شد.
    روبی می‌خواست از ملاقات آن شبش با کلرمن بگوید؛ اما بعد به یاد آورد که مایکل نمی‌داند کلرمن کیست؛ زیرا او در این‌باره تنها چند صحبت کوتاه با سلنا کرده بود و با هم چند حدس ساده در این رابـ ـطه زده بودند؛ بنابراین تصمیم گرفت همه‌چیز را از اولین روزی که او را جلوی دبیرستان دید تعریف کند.
    مایکل در تمام مدت با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد و هنگامی که به بیماری کوین رسید، لبخند بی‌رحمانه‌ای روی لب‌هایش نشست و سپس با خونسردی گفت:
    - خب، فکر کنم حدس‌های جیمز درباره‌ی اینکه اون عقل درست و حسابی نداره درست از آب در اومد!
    روبی با مشاهده‌ی بی‌اعتنایی او برافروخته شده و دهانش را برای حرف دیگری باز کرده بود که مایکل اجازه نداده و فورا گفت:
    - این‌قدر شلوغش نکن، اون نمی‌تونه این موضوع رو به اثبات برسونه. این چیزیه که فقط خودش دیده، هیچ‌کس حرف‌های یه دیوونه‌ی نامتعادل رو باور نمی‌کنه.
    مایکل بعد از گفتن این جمله، در حالی که در اتاق را باز می‌کرد گفت:
    - این‌قدر نگران نباش.
    کوین با بازشدن در اتاق، به سرعت از آن‌جا دور شده و پشت ستون پنهان شد. بعد از رفتن روبی و مایکل، لبخند جنون‌آمیزی روی لب‌هایش نشست و در دل گفت:« حالا می‌فهمی نه گفتن به من یعنی چی!»
    سپس با انزجار زمزمه کرد:
    - دختره‌ی جادوگر.
    کوین با قدم‌های محکمی به سمت چارلی به راه افتاد؛ اما در یک لحظه نظرش عوض شده و قبل از رفتن پیش چارلی موبایلش را در آورده و شماره‌ی مرکز تحقیقاتی را که پسرعمویش در آن کار می‌کرد گرفت، سپس از میان جمعیت گذشته و از خانه خارج شد.
    مایکل و روبی با چهره‌هایی گرفته و در هم برگشتند. سلنا با مشاهده‌ی حالت آن‌ها با نگرانی پرسید:
    - شما دو تا کجا رفتین؟ روبی چی شده؟ چرا این‌قدر رنگت پریده؟
    - چی...چیزی نیست.
    مایکل فورا گفت:
    - چرا هست، راستش ما تصمیم گرفتیم که یه فرصت به خودمون بدیم؛ مگه نه روبی؟
    روبی با تعجب به او نگاه کرد؛ اما حرفی نزد؛ زیرا می‌دانست که مایکل قصدی دارد و نمی‌خواست با گفتن جمله‌ای نقشه‌هایش را خراب کند؛ بنابراین تنها سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
    سلنا با خوشحالی گفت:
    - یعنی...
    - می‌خوایم بیشتر با هم آشنا بشیم.
    ناگهان سلنا خود را در آغـ*ـوش روبی پرتاب کرده و شروع به بوسیدن او کرد. روبی به سختی او را از خود جدا کرده و لبخند زورکی زد. جیمز نیز به هردوی آن‌ها تبریک گفته و شروع به مزه‌پرانی در این زمینه کرد. همه در حال خندیدن به جمله‌های بامزه‌ی او بودند که ناگهان سلنا با نگرانی گفت:
    - بچه‌ها، اون‌جا رو نگاه کنین.
    همگی برگشتند و نگاهی به کوین و چارلی که مشغول صحبت با یکدیگر بودند، انداختند. رنگ روبی فورا پرید؛ زیرا نگاه چارلی مستقیما به مایکل دوخته شده بود و مدام در تایید حرف‌های کوین سرش را تکان می‌داد.
    - مایکل.
    روبی با وحشت چنگی به بازوی او زد. مایکل در حالی که سعی در آرام‌کردن او داشت، با نگرانی نگاهی به حالت مشکوک آن‌ها انداخت و سپس به سختی روبی را از خود جدا کرده و کمی از جمع فاصله گرفت.
    زمانی که به قدر کافی از آن‌ها دور شد، شیء کوچکی را در جیبش لمس کرد، آن را در دست‌هایش مشت کرده و بار دیگر به آن‌ها نزدیک شد.
    - بچه‌ها چی شده؟ چه خبره؟
    سلنا با تعجب این را پرسید، روبی که دیگر طاقت پنهان‌کاری را نداشت، فورا گفت:
    - سلنا، باید یک چیزی رو بهت بگم.
    - چی رو باید بگی؟
    - روبی! الان نه!
    سلنا بی‌توجه به مایکل گفت:
    - شما دوتا چتون شده؟
    روبی دست‌های او را گرفته و فورا گفت:
    - با من بیا.
    مایکل با دلواپسی به دورشدن آن‌ها نگاه کرد.
    - هی پسر انگار واقعا یک خبراییه!
    جیمز با تعجب این را گفت و به چارلی اشاره‌ی کوتاهی کرد؛ زیرا او با حالت خاصی به آن‌ها نزدیک می‌شد.
    چشم مایکل به کوین افتاد که گوشه‌ای از خانه ایستاده و لبخند مرموزی به لب داشت. در یک لحظه حق را به روبی داده و دریافت که کوین بی‌شک در فکر انتقام از آن‌هاست. به طور ناگهانی دلواپس شده و با چشم به دنبال روبی گشت و زیر لب زمزمه کرد:
    - بجنب روبی، بجنب!
    همان لحظه چارلی به آن نزدیک شده و با لحن خطرناکی گفت:
    - حالت چه‌طوره مایکل؟
    سپس فورا شروع به احوال‌پرسی با جیمز کرد؛ اما تمام توجه‌اش به مایکل بود و با حالت عجیبی به چشم‌های او خیره شده بود.
    پس از مکث کوتاهی، مایکل با صدای آرامی گفت:
    - من خوبم.
    - خوشحالم از اینکه دوباره می‌بینمت.
    - من هم همین‌طور.
    - خب، شما جوونا خوش باشین، بعد می‌بینمت.
    چارلی خطاب به مایکل این را گفته و لبخند کوتاهی زد، آن‌گاه جلو آمد و به او دست داده و فورا رفت.
    - نمی‌خوای بگی چه خبره؟
    جیمز با نگرانی این را گفت؛ اما مایکل تمام توجه‌اش به کوین جلب شده بود که با دستپاچگی موبایلش را قطع کرده با حالت مشکوکی از خانه خارج شد.
    - الان برمی‌گردم.
    - مایکل!
    مایکل بی‌توجه به جیمز به سرعت از خانه بیرون رفت، از راه‌پله‌ها پایین رفته و همان لحظه چشمش به کوین افتاد که با صدای آرامی با موبایلش صحبت می‌کرد:
    - پس اون محقق‌های ابلهتون کجان؟ یه ساعته که منتظرشونم. معلومه که نگرانم، هر لحظه ممکنه بهم مشکوک بشن. من همه‌چی رو تابلو می‌کنم؟ تو چه‌طور... بی‌خیال، حساب ما باشه برای بعد. فعلا به اون دوست‌های احمقت زنگ بزن و بگو اون موش آزمایشگاهی باارزششون هر لحظه ممکنه از همه‌چیز سر در بیاره.
    به محض قطع‌شدن تلفن، مایکل خود را در گوشه‌ی تاریکی از راه‌پله‌ها پنهان کرده و کوین در حالی که مدام بد و بیراه می‌گفت از راه‎پله‌ها بالا رفته در پاگرد اول ناپدید شد.
    مایکل مات و مبهوت به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود. چه‌طور امکان داشت یک انسان تا آن حد نفرت‌انگیز باشد.
    دلش می‌خواست قید همه‌چیز را زده و گردن کوین را بشکند؛ اما جلوی خود را گرفت. دیگر چاره‌ای نبود، باید زودتر از موعد اقدام می‌کرد. دستش را داخل جیبش فرو برد؛ اما جیبش خالی بود. با دستپاچگی دستی به همه‌ی جیب‌هایش کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نبود، شیئی که تنها با آن می‌توانستند از این مخمصه نجات یابند نبود. ناگهان فکری مانند جرقه در ذهنش زده شد؛ چارلی!
    شکی نبود که چارلی می‌دانست آن شیء چه ارزشی دارد و آن را درست هنگامی که به بهانه‌ی خوش‌آمدگویی به او نزدیک شده بود، برداشته است.
    مایکل به سرعت از خانه خارج شد ‌و خود را به خیابان رساند، آن‌گاه فورا موبایلی را که هفته‌ها پیش از یک پسر بچه‌ی نوجوان در خیابان دزدیده بود، در آورد. خدا می‌داند چه‌قدر تلاش کرد که تنها طرز زنگ‌زدن با آن را یاد بگیرد. بی‌درنگ شماره‌ی روبی را گرفت.
    اولین بوق، دومین بوق سومین بوق خورده و او جواب نداد.
    - بردار روبی، بردار!
    در خانه، میان سر و صدای دختر‌هایی که از سر هیجان مرتب جیغ و داد می‌کردند، چارلی در حالی که لبخند پیروزمندانه‌ای به لب داشت، گرداننده‌ی زمان را چندین‌بار تکان داده و گفت:
    - حالا دیگه امکان نداره بتونی اون رو از من بگیری جاناتان، امکان نداره!
    دست‌های چارلی بر روی بند‌های بسیار ریز گرداننده کشیده شدند. با پاره‌کردن اولین بند، اولین شانس برای بازگشت به بن‌بست رسید. دومین بند، سومین بند، انگشت‌هایش به نیت پاره‌کردن چهارمین و آخرین بند جلو رفت که ناگهان جیمز از راه رسیده و درحالی که رنگش پریده و نگاهش بی‌اراده به دست‌های چارلی کشیده می‌شد گفت:
    - آقای لارتر می‌تونین جای نوشیدنی‌ها رو بهم نشون بدین؟
    چارلی با دستپاچگی گرداننده را در جیبش چپاند؛ اما زمانی که با لبخند مصنوعی وارد آشپزخانه می‌شد، جیمز در یک حرکت حساس انگشت کوچکش را لای آخرین بند گره کرده و در نهایت خوش‌شانسی گرداننده از انگشتش آویزان ماند، آن‌گاه با شتاب به سوی روبی دوید.
    - گرفتمش!
    نفس روبی حبس شده و گفت:
    - وای! ممنونم جیمز، ممنونم.
    سلنا در حالی که هنوز رنگ پریده به نظر می‌رسید و ناباوری در چهره‌اش مشهود بود، با صدای لرزانی گفت:
    - برو، برو.
    روبی بـ..وسـ..ـه‌ی محکمی روی گونه‌های او نشاند، جیمز را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - چند دقیقه‌ی دیگه برمی‌‌گردم. مایکل گفت که کار خیلی مهمی داره، به محض اینکه با مایکل حرف بزنم برمی‌گردم. اون باید مخفی شه تا یه راهی برای راضی‌کردن بابا پیدا کنیم. ما نمی‌تونیم این‌جوری بریم.
    سلنا در حالی اشک در چشم‌هایش جمع شده بود گفت:
    - می‌دونم، مطمئنم که برمی‌گردی. حالا دیگه برو.
    - برو.
    جیمز نیز او را وادار به رفتن کرد. اکنون او و سلنا از همه‌چیز باخبر بودند؛ اما در آن زمان کم هضم‌کردن چنین موضوعی برایشان بسیار سخت بود و هنوز هم مات و مبهوت رفتن او را تماشا می‌کردند.
    وقتی مایکل حقه‌ی چارلی را برای جلوگیری از رفتن آن‌ها برای روبی فاش کرد، او نیز به ناچار ماجرا را برای دومین‌بار برای جیمز تعریف کرده و از او خواست تا به هر طریقی گرداننده را پس بگیرد. جیمز در حالی که دهانش تا نیمه باز مانده بود، به سمت چارلی رفته و همان کاری را کرد که روبی از او خواسته بود. او و سلنا چنان گیج و سردرگم بودند که هیچ فکری به جز کمک به آن‌ها از ذهنشان نمی‌گذشت.
    روبی قبل از خارج‌شدن از خانه، نگاهی به پدرش که چند شیشه‌ی بزرگ نوشیدنی را در دست داشت انداخت. بغض سنگینی در گلویش داشت، دلش می‌خواست او را در آغـ*ـوش بکشد و بارها و بارها ببوسد؛ اما در آن لحظه وقتی نمانده بود؛ اما به خود قول داد که به محض برگشتن تا جایی که توان دارد او را ببوسد. با تصور چهره‌ی پدرش در آن وضعیت، خنده‌ی کوتاه و زورکی کرده و به سرعت از خانه خارج شد.
    روبی در حالی که با آن لباس‌ها از سرما می‌لرزید، به سمت خیابان دوید. دندان‌هایش از شدت سرما به هم می‌خوردند و صورتش کاملا سرخ شده بود. هنوز به اواسط خیابان نرسیده بود که ناگهان دستی کمرش را گرفته و او را به میان کاج‌های سر به فلک کشیده کشاند.
    لحظه‌ای نفسش از ترس بند آمد؛ اما با دیدن برق آشنای چشم‌هایش فورا گفت:
    - مایکل، زودتر بگو من باید برگردم. می‌خوام با پدرم حرف بزنم، می‌خوام...
    مایکل وسط حرف‌های او پریده و با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
    - روبی گوش کن، وقتی برای این کارها نمونده، الان یه ارتش کامل از محق‌ها! نه متحقق‌ها، نه! لعنتی اسمش رو یادم رفت...
    روبی با تعجب و وحشت زمزمه کرد:
    - محقق؟
    مایکل با صدای بلندی گفت:
    - آره! آره همونا دارن میان این‌‎جا که تو رو ببرن، باید بریم.
    روبی از کوره در رفته و فریاد زد:
    - چی میگی؟ کدوم محقق‌ها؟ از چی حرف می‌زنی؟
    مایکل با صدای بلندی گفت:
    - کوین! اون لعنتی زنگ زده و گفته که تو یه انسان عادی نیستی، اون برای انتقام از تو می‌خواد اون‌ها رو بیاره این‌‎جا که تو رو بگیرن.
    روبی با ناباوری سرش را تکان می‌داد.
    - گوش کن روبی، من تو این مدتی که این‌‎جا بودم راجع به اونا شنیدم. اگر اونا تو رو ببرن امکان نداره که بتونیم برت گردونیم. برای اونا زندگی تو اهمیتی نداره، فقط می‌خوان از ماهیتت سر در بیارن. به من نگاه کن!
    - نه، امکان نداره بدون خداحافظی از اونا برم.
    روبی با فریاد این را گفته و به سمت خانه به راه افتاد.
    مایکل راه او را سد کرده و گفت:
    - اگر الان بری دیگه نمی‌تونی برگردی. اون‌ها تا به نتیجه نرسن ولت نمی‌کنن، می‌فهمی؟
    مایکل با فریاد کلمه‌ی آخر را گفت. روبی در حالی که اشک می‌ریخت مانند او فریاد زد:
    - برام مهم نیست، باید برگردم، قول دادم که برگردم. من... من نمی‌تونم این‌جوری ولشون کنم. خواهش می‌کنم بذار برم، قول میدم برگردم، نمی‌ذارم دستشون بهم برسه. بذار تا وقت دارم برم و برگردم.
    روبی نفس‌نفس می‌زد و اشک همچون سیلی از گونه‌اش جاری می‌شد. مایکل نگاهی به صورت درمانده‌ی او انداخته و در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده و رگ گردنش متورم شده بود، تنها یک جمله گفت:
    - فقط ده دقیقه وقت داری، اون‌ها به زودی می‌رسن.
    روبی با خوشحالی او را در آغـ*ـوش کشید و همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفت گفت:
    - فقط ده دقیقه، باشه... باشه.
    سپس با آخرین توان دوید و از نظر ناپدید شد.
    هیچ حسی از آن بدتر نبود. روبی در روزها، ماه‌ها و سال‌های بعد به خود اعتراف کرد که آن لحظات سخت‌ترین دقایق زندگی‌اش بودند. نمی‌دانست آن همه تلاش و تقلا برای چیست؛ زیرا برای خداحافظی با آن‌ها فرصت بسیار کمی داشت و هرگز نمی‌توانست آن‌طور که می‌خواهد از آن‌ها جدا شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با این حال اما او اهمیتی به آن حقیقت تلخ نمی‌داد و در آن لحظات تنها خواسته‌اش دیدن دوباره‌ی پدرش و سلنا بود. چیزی نمانده بود به ساختمان اصلی برسد که با دیدن سلنا، جیمز و پدرش که با نگرانی مقابل در ساختمان ایستاده بودند، خشکش زد.
    دو ماشین جلوی در خانه پارک شده و چند مرد بالغ با لباس رسمی مشغول صحبت با چارلی بودند.
    ناگهان نگاه سلنا و جیمز به او افتاد، اشک همچون سیلی بر گونه‌های سلنا روان شد. او با حرکت لب‌هایش روبی را تشویق به رفتن کرد؛ اما روبی نمی‌توانست از او چشم بردارد. ناگهان شخصی از ساختمان بیرون آمده و فریاد زد:
    - اوناهاش اون‌جاست، بگیرینش!
    - روبی، نه!
    فریاد سلنا همچون زنگ خطری در گوشش پیچید و تنها چند ثانیه نگاهش به چشم‌های پدرش افتاد؛ اما آن نگاه نیز برخلاف هر وقت دیگری به او گفت:
    - برو.
    روبی آخرین نگاه را به پدرش و بهترین دوستش انداخته و بی‌درنگ راه آمده را بازگشت.
    - بگیرینش!
    روبی به محض واردشدن به خیابان با آخرین توان شروع به دویدن کرد؛ چنان با سرعت می‌دوید که در تمام طول زندگی‌اش به یاد نداشت. طولی نکشید که مایکل را در انتهای خیابان دیده و بی‎معطلی فریاد زد:
    - فرار کن!
    مایکل لحظه‌ای مات و متحیر ماند و سپس بی‌معطلی دست‌های او را گرفته و هردو وارد بخش انبوهی از درختان شدند.
    - رفتن بین درختا، به دسته‌های دونفره تقسیم شین و بگیرینشون!
    آن مرد چنان تقلایی برای گرفتن آن‌ها می‌کرد که گویی روبی موجود وحشی و درنده‌ای است که هر لحظه ممکنه بود از کنترل خارج شود!
    روبی با وحشت به اطرافش نگاه کرد؛ اما آن‌قدر سرعتشان زیاد بود که دیگر آن مرد‌ها را نمی‌دید. بعد از مدت کوتاهی که هر دو به نفس‌نفس افتاده بودند، مایکل به طور ناگهانی متوقف شد.
    - پس چرا ایستادی؟ الان می‌گیرنمون.
    مایکل در حالی که قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش را فشار می‌داد،گفت:
    - تا آخر عمر که نمی‌تونیم فرار کنیم، باید بریم.
    سپس گرداننده را در آورد و در حالی که حواسش مدام به اطراف بود و دست‌هایش می‌لرزیدند، بند طلایی‌رنگ را لمس کرد. آن‌گاه چندین اتفاق با هم افتاد، دو مرد از مقابل و دو مرد از پشت سر ظاهر شدند، روبی جیغ خفه‌ای کشیده و ناگهان دریچه‌ای از نور درست در کنارشان ظاهر شد. چشم‌های وحشت‌زده‌ی مایکل به بند‌های پاره‌ی گرداننده افتاد و بی‌معطلی دست‌های روبی را گرفته و هردو به درون دریچه پرتاب شدند.
    - نذارین... فرار...کنن!
    روبی صدای بهت‌زده‌ی آن مرد را از دوردست‌ها شنید، همه‎جا نورانی بود و گویی در یک مسیر تونل‌مانند پیش می‌رفتند. شدت نور آن‌چنان زیاد بود که چشم‌هایش را بسته و ثانیه‌ای بعد بر روی زمین سرد و سخت فرود آمد.
    ***
    «بازگشت»
    روبی مات و متحیر روی زمین نشسته و به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود. جابه‌جایی مکان در عرض چند ثانیه او را شوکه کرده و حقیقت همچون پتک سنگینی مدام بر سرش کوبیده می‌شد. ناگهان صدای فریادی از سمت راستش بلند شد.
    - نه! نه.
    مایکل مانند ببری درنده از جا پریده بود و با آخرین توان فریاد می‌کشید.
    - نه!
    روبی که خود نیز حال و روز خوبی نداشت، با صدای لرزانی پرسید:
    - چی... چی شده؟
    مایکل برگشت و روبی با مشاهده‌ی چشم‌های سرخ او وحشت‌زده شد.
    - همه‌چیز... نابود شد... این... این راه اشتباهه.
    مایکل چهارزانو روی زمین نشست و چنان نعره‌ای زد که تمامی پرنده‌های اطراف پر کشیدند و رفتند‌.
    روبی که سست و بی‌رمق بود، خود را به او رسانده و گفت:
    - منظورت چیه؟
    مایکل با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید گفت:
    - این‌‎جا آدونیس نیست.
    - پس کجاست؟
    - نمی‌دونم.
    روبی با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - یعنی چی که نمی‌دونی؟
    مایکل که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، با صدای بلندی گفت:
    - بهتره این رو از پدرت بپرسی، مطمئنم که اون این کار رو کرده. باید حدس می‌زدم.
    - از چی حرف می‌زنی؟ میشه یه جوری بگی که من هم بفهمم؟
    مایکل از جا برخاسته و گفت:
    - باشه، پس بذار جوری برات بگم که بفهمی. پدر تو تنها راهی که ما رو به مقصدمون می‌رسوند از بین برد و ما الان توی یک سرزمین ناشناخته گیر افتادیم.
    سپس بار دیگر رو به جنگل فریاد زد:
    - ما توی یه سرزمین ناشناخته گیر افتادیم.
    روبی به هیچ‌وجه بلایی را که بر سرشان آمده بود درک نمی‌کرد؛ اما می‌توانست بفهمد که مشکلی بر مشکلات دیگرش افزوده شده است. خود را روی زمین رها کرده و به حس خوبی که نسبت به این سفر داشت خندید. او گمان می‌کرد که به همراه پدرش قدم به این راه دشوار می‌گذارد، فکر می‌کرد که همیشه و همه‎جا چارلی در کنار اوست، او هیچ‌گاه به جدایی فکر نکرد، به آن که بدون پدرش و سلنا چه‌گونه از پس مشکلاتش بر بیاید. اگر دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را نمی‌دید؟ حتی با تصور چنین اتفاقی حالت جنون‌واری به او دست می‌داد که به هیچ عنوان قابل کنترل نبود.
    با به یاد آوردن صورت نگران و وحشت‌زده‌ی پدرش قبل از آنکه بتواند جلوی خود را بگیرد، اشک‌هایش سرازیر شده و با صدای بسیار بلندی زیر گریه زد. چنان ضجه می‌زد و پدرش را صدا می‌کرد که دل سنگ نیز به حالش آب می‌شد.
    ناگهانی دستی روی شانه‌اش نشست. روبی بی‌توجه به مایکل گریه می‌کرد و ناخن‌های دستش را می‌جوید.
    مایکل انگشت بی‌نوایش را از میان دندان‌های تیزش بیرون کشیده و با لحن ملایم‌تری گفت:
    - خیلی خب، بسه دیگه بلند شو. نگران نباش، همه‌چیز رو درست می‌کنم، روبی! بسه دیگه.
    روبی نگاه عاجزانه‌ای به او انداخت؛ زیرا موفق به جلوگیری از ریزش اشک‌هایش نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا