***
«نقاب»
سینی را بر روی پیشخوان گذاشت و نگاهی به رستوران انداخت؛ همهجا به لطف او تمیز و مرتب بوده و حتی یک لکهی کوچک نیز بر روی سرامیکهای کف رستوران دیده نمیشد.
ناگهان صدای شکستن شیئی به گوش رسید و روبی با تاسف به سینی که برای یک ثانیه آن را فشرده بود نگاه کرد که اکنون به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم شده بود. با کلافگی به سمت پلاستیک زبالهها رفت و سینی را در آن انداخت و درش را بست.
سپس به سمت صندوق کوچکی که پشت پیشخوان قرار داشت رفته و نیمی از حقوقش را برای خسارت سینی در آنجا گذاشت.
دو هفتهای میشد که با آقای اِوانز صحبت کرده و قرار شد که روزهای دوشنبه و چهارشنبه هم در آنجا کار کند. شاید به پول آن نیازی نداشت؛ اما به کار زیاد و مشغلهی خوبی محتاج بود که بتواند اتفاقات اخیر را به دست فراموشی بسپارد.
بنابراین اکنون علاوه بر رفتن به دبیرستان و درسهای زیادی که برای شروع امتحانات نیاز به مطالعه داشت، سهروز در هفته را نیز در رستوران کار میکرد و به هیچوجه از این وضعیت ناراضی نبود.
این دو هفته آنقدر برایش زجرآور بوده که به خستگیها و بیخوابیهایش کوچکترین توجهی نداشت. بعد از آن روز که همگی با هم بودند، روبی باز هم یک هفته تمام سعیاش را کرد تا با مایکل روبرو نشود؛ اما بالاخره در اولین روز هفتهی دوم آن دو در جشن تولد بزرگ جیمز که همهی دوستانشان دعوت بودند، یکدیگر را دیدند و در کمال حیرت و شگفتی مایکل به طرز کاملا نامحسوسی به تندی کلام خود اعتراف کرده و به طور غیرمستقیم از او عذرخواهی کرد. روبی نمیدانست که او تا چه حد صادقانه حرف میزند؛ زیرا چشمهایش سرد و بیعاطفه بودند و هیچ احساسی را منعکس نمیکردند. نمیدانست که آیا او واقعا بهخاطر ناراحتکردن روبی متاسف است یا تنها بهخاطر چشمغرهها و طعنههای سلنا مجبور به این کار شده است. نمیدانست و اهمیتی هم به آن مسئله نمیداد. تنها چیزی که برایش حائز اهمیت بود، آن بوده که مایکل توانست کمی از کبر و غرورش فاصله گرفته و از او دلجویی کند. اگرچه هنوز هم نتوانسته بود او را ببخشد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر حرفی از آن مسئله به میان نیاورد.
روبی بعد از خداحافظی از دیگر پیشخدمتها، از رستوران خارج شده و به سمت خیابان به راه افتاد. هوای آن شب مهتابی و آرام بود و بعد از چند هفتهی متوالی آسمان آرامتر شده و خبری از بادهای سوزناک همیشگی نبود.
روبی نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. نیمی از راه در آرامش و سکوت گذشت تا اینکه صدای زنگ موبایلش به گوش رسید؛ شماره از طرف شخصی ناشناس بود. روبی حدس میزد که یکی از همکلاسیهایش باشد و شمارهاش را سیو نکرده است. با این حدس دکمهی سبز را لمس کرده و تماس برقرار شد.
- الو... الو؟
صدای نفسهای آرامی از پشت خط به گوش میرسید؛ اما کسی حرفی نزد. روبی احساس عجیبی داشت، گویی صدای نفسهای آن شخص را میشناخت؛ اما قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، صدای بوق ممتدی در گوشش پیچید.
***
چند شبی بود که روبی خواب آرام و راحتی داشت و گمان میکرد که آن کابوسهای ترسناک برای همیشه رهایش کردند؛ اما او سخت در اشتباه بود؛ زیرا هنوز چند دقیقهای از خوابیدنش نگذشته بود که خود را در مکان تاریک و دلگیری پیدا کرد. نگاهی به آسمان انداخت، ابرهای تیرهای در آسمان به چشم میخوردند، صدای هوهوی جغدها مانند ناقوس مرگ بود. روبی با ترس به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که در یک هزارتو گیر افتاده است.
مسیری را که در مقابلش بود، پیش گرفته و به راه افتاد.
فضای آن هزارتو به گونهای بود که گمان میکرد هر لحظه ممکن است مورد حمله قرار بگیرد. قلبش به شدت میتپید و دستهایش کاملا یخ کرده بودند، ناگهان صدای آشنایی از دوردستها به گوش رسید.
روبی با خوشحالی غیر قابل وصفی فریاد زد:
- بابا!
سپس شروع به دویدن کرد. چندین مسیر مختلف را دور زده و وارد محوطهی بزرگی از هزارتو شد. شک نداشت که صدای پدرش را از آنجا شنیده است. طولی نکشید که چارلی نیز وارد محوطه شده و با خوشحالی فریاد زد:
- روبی!
آن دو با خوشحالی به یکدیگر نزدیک میشدند؛ اما درست همان لحظه موجود عظیمالجثهای پا به محوطهی خالی گذاشت. روبی با وحشت سر جایش میخکوب شده بود. او چنین موجودی را حتی به خواب هم نمیدید؛ موجودی که شباهت بسیاری به یک عنکبوت غولپیکر داشت؛ اما علاوه بر هشت پای پشمالو، دو چنگک بزرگ نیز داشته و دمی همانند عقرب که درست پشت سرش قرار داشته و با حالت تهدیدآمیزی تکان میخورد.
بیراس، موجودی عظیم الجثه است که بدن و هشت دست و پا همانند عنکبوتها دارد، سری بسیار کوچک با دهان بسیار بزرگ و یک چشم دارد. چنگکیهای بسیار بزرگی نیز درست در دوطرف دستهایش قرار دارد و دم عقربمانندی دارد که بسیار طویل بوده و دارای زهر بسیار کشندهای است که به محض واردشدن به جسم هر موجودی او را از پا در میآورد.
(خوانندههای عزیز بعضی از موجوداتی که اسمشون رو در طول داستان میخونین، ساختهی ذهن خودم هستن؛ بنابراین جز توصیفات خودم هیچ منبع اطلاعاتی دیگهای وجود نداره.)
روبی به سختی نفس میکشید؛ زیرا بیراس بیتوجه به چارلی به او نزدیک میشد و نفس بدبویش را پر سر و صدا بیرون میفرستاد. روبی با وحشت تکیهاش را به چمن مصنوعی بسیار بلندی که درست پشت سرش بود داد.
بیراس با خشونت چنگکهایش را بالا آورد و روبی چشمهایش را بست.
- روبی نه!
همهی اتفاقات در چند ثانیه افتاد، صدای فریاد چارلی با صدای فوران خونی که از بدنش بیرون میزد در هم آمیخت.
روبی با ترس لای پلکهایش را باز کرد، با دیدن چنگکهای بسیار بزرگی که از درون سـ*ـینهی پدرش بیرون زده بودند، با تمام وجود فریاد زد:
- بابا!
آنگاه با نفس صداداری از خواب پرید. بلافاصله سر جایش نشست، دستهایش بی اختیار میلرزیدند و قفسهی سـ*ـینهاش با شدت بالا و پایین میرفت. حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت. او تا کنون کابوسهای بسیاری دیده بود؛ اما هیچکدام از آنها تا این اندازه وحشتناک و دلهرهآور نبودند. بدتر از همه آن بود که همهچیز بسیار واقعی به نظر میرسید.
ناگهان موبایلش شروع به زنگخوردن کرد. با دستهای لرزانش آن را برداشت و چشمش به همان شمارهی ناشناس افتاد. با تعجب به ساعت موبایل نگاه کرد و گوشی را برداشت.
- الو؟
باز هم صدایی نیامد؛ گویی آن فرد ناشناس قصد حرفزدن نداشت.
روبی با بیحوصلگی گفت:
- اگر نمیخوای حرف بزنی پس اینقدر زنگ نزن، بای!
- روبی!
روبی با شنیدن صدای آرام و ضعیف مایکل جا خورد؛ بار دیگر موبایل را به گوشش چسباند و گفت:
- ما...مایکل، چی شده؟
- چیزی نیست، فقط من... من باید در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
روبی با تعجب گفت:
- باشه؛ ولی... مطمئنی که حالت خوبه؟
- من خوبم.
لحن کلام مایکل کمابیش عادی بود؛ اما تعجب روبی برای آن بود که صدای خیابان را از پشت موبایلش میشنید. امکان نداشت که او در این ساعت از شب خارج از خانه باشد؛ آن هم در این هوای سرد پاییزی که سوز بسیار بدی داشت. با این حال با صدای آرامی گفت:
- باشه، پس فردا میبینمت.
- باشه، شب بهخیر.
- شب تو هم.
روبی با ناراحتی به موبایلش نگاه کرد و فهمید که تماس قطع شده است، ناسزایی زیر لب گفته و از اتاق بیرون رفت. بعد از دیدن چارلی و اطمینان از حالش، بار دیگر به اتاقش برگشت و خیلی زود به خواب رفت.
***
صبح روز بعد برای روبی چندان خوشایند نبود؛ زیرا کوین در تمام طول کلاس مانندِ کنه به او چسبیده بود و اصرار داشت که خودش شخصا اشکالات او در درس ریاضیات را برطرف کند.
هنگامی که زنگ دبیرستان به صدا درآمد، روبی پروازکنان از کلاس خارج شد؛ اما طولی نکشید که کوین خود را به او رسانده و تا رسیدن به در خروجی سعی کرد حل مسئلهی سخت ریاضی را در مغز او فرو کند.
پس از خارجشدن از دبیرستان، کوین با ناراحتی گفت:
- پس بهت زنگ میزنم.
روبی به زور دستش را از میان دستهای کوین بیرون کشید و با کلافگی گفت:
- خیلی خب، فعلا.
بعد از جداشدن از کوین، نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و یکی از آن فحشهای ناب و آبدارش را نثار او کرد. کولهاش را که هر چند ثانیه میافتاد با عصبانیت بر روی دوشش پرت کرده و سرعتش را بیشتر کرد. هنوز چند دقیقه از راه رفتنش نگذشته بود که با صدای بوق ماشینی از جا پرید. فحش رکیکی تا پشت دهانش آمد؛ اما جلوی خود را گرفت. تجربه به او ثابت کرده بود که تا قبل از برنگشتن و نگاهنکردن به صاحب ماشین حرفی نزند که از آن پشیمان شود.
با عصبانیت به عقب برگشت، با دیدن مایکل که در چند قدمیاش ایستاده بود، چشمهایش گشاد شدند.
رانندهای که درست کنار مایکل متوقف شده بود، شیشهی ماشینش را پایین کشید. بلافاصله جوانی با موهای سیخسیخی که به رنگهای قرمز و آبی بودند، سرش را از شیشه بیرون آورده و بعد از دادن فحش جانانهای به مایکل گاز داده و به سرعت نور از کنارشان عبور کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی؟
روبی با تعجب این را پرسید.
مایکل بی آنکه تغییری در چهرهاش ایجاد شود، قدمی به جلو برداشته و گفت:
- فکر کنم داشتم راه میرفتم.
روبیخندهی الکی کرده و گفت:
- واقعا بامزه بود.
سپس به راه افتاد؛ اما همهی حواسش به مایکل بود تا ببیند او نیز به دنبالش میآید یا نه. طولی نکشید که مایکل نیز با روبی همراه شده و دوشادوش او شروع به قدمزدن کرد. روبی زیرچشمی نگاهی به او انداخت؛ اما مایکل به هیچوجه متوجهی او نبود، گویی قصدی از این کار خود نداشت و اینبار حقیقتا به فکر فرو رفته بود؛ زیرا چهرهاش گرفته بود و اخمی میان دو ابرویش جا خوش کرده بود.
- هوای خوبیه!
روبی ناشیانه برای جلب توجه او به خود این را گفت و خیلی زود جلوی دهان خود را گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا مایکل با صدای او به خود آمده و با بیحواسی در جواب او گفت:
- آره، آره خیلی خوبه.
- دیشب... دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ گفتی میخوای باهام حرف بزنی.
مایکل نگاهی به او انداخته و گفت:
- آره.
روبی که کنجکاو شده بود، با لحن ملایمی گفت:
- خب؟
مایکل با تردید به او نگاه میکرد؛ گویی شک داشت که میتواند به او اطمینان کند یا نه.
بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت کرد:
- یه سوال خیلی مهم ازت دارم.
- بپرس.
روبی فورا این را گفته و با انتظار به او نگاه کرد.
مایکل سر جایش متوقف شد، نگاهش را مستقیما در چشمهای او دوخته و گفت:
- اگه روزی برسه که انتخاب تو بتونه زندگی عدهی زیادی رو بهشون برگردونه؛ اما شک داشته باشی که اون انتخاب درست باشه یا نه، تو چی کار میکنی؟ بدون اینکه انتخاب کنی، برمیگردی و به همون زندگی اسفبار ادامه میدی؟ یا...
روبی پس از اندکی درنگ گفت:
- من میمونم و انتخاب میکنم. حتی اگر انتخابم اشتباه باشه. هیچوقت تسلیم نمیشم!
همهی این جملات به طور کاملا غیرارادی بر زبانش جاری شدند؛ گویی از مدتها پیش جواب این سوال را میدانست.
«نقاب»
سینی را بر روی پیشخوان گذاشت و نگاهی به رستوران انداخت؛ همهجا به لطف او تمیز و مرتب بوده و حتی یک لکهی کوچک نیز بر روی سرامیکهای کف رستوران دیده نمیشد.
ناگهان صدای شکستن شیئی به گوش رسید و روبی با تاسف به سینی که برای یک ثانیه آن را فشرده بود نگاه کرد که اکنون به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم شده بود. با کلافگی به سمت پلاستیک زبالهها رفت و سینی را در آن انداخت و درش را بست.
سپس به سمت صندوق کوچکی که پشت پیشخوان قرار داشت رفته و نیمی از حقوقش را برای خسارت سینی در آنجا گذاشت.
دو هفتهای میشد که با آقای اِوانز صحبت کرده و قرار شد که روزهای دوشنبه و چهارشنبه هم در آنجا کار کند. شاید به پول آن نیازی نداشت؛ اما به کار زیاد و مشغلهی خوبی محتاج بود که بتواند اتفاقات اخیر را به دست فراموشی بسپارد.
بنابراین اکنون علاوه بر رفتن به دبیرستان و درسهای زیادی که برای شروع امتحانات نیاز به مطالعه داشت، سهروز در هفته را نیز در رستوران کار میکرد و به هیچوجه از این وضعیت ناراضی نبود.
این دو هفته آنقدر برایش زجرآور بوده که به خستگیها و بیخوابیهایش کوچکترین توجهی نداشت. بعد از آن روز که همگی با هم بودند، روبی باز هم یک هفته تمام سعیاش را کرد تا با مایکل روبرو نشود؛ اما بالاخره در اولین روز هفتهی دوم آن دو در جشن تولد بزرگ جیمز که همهی دوستانشان دعوت بودند، یکدیگر را دیدند و در کمال حیرت و شگفتی مایکل به طرز کاملا نامحسوسی به تندی کلام خود اعتراف کرده و به طور غیرمستقیم از او عذرخواهی کرد. روبی نمیدانست که او تا چه حد صادقانه حرف میزند؛ زیرا چشمهایش سرد و بیعاطفه بودند و هیچ احساسی را منعکس نمیکردند. نمیدانست که آیا او واقعا بهخاطر ناراحتکردن روبی متاسف است یا تنها بهخاطر چشمغرهها و طعنههای سلنا مجبور به این کار شده است. نمیدانست و اهمیتی هم به آن مسئله نمیداد. تنها چیزی که برایش حائز اهمیت بود، آن بوده که مایکل توانست کمی از کبر و غرورش فاصله گرفته و از او دلجویی کند. اگرچه هنوز هم نتوانسته بود او را ببخشد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر حرفی از آن مسئله به میان نیاورد.
روبی بعد از خداحافظی از دیگر پیشخدمتها، از رستوران خارج شده و به سمت خیابان به راه افتاد. هوای آن شب مهتابی و آرام بود و بعد از چند هفتهی متوالی آسمان آرامتر شده و خبری از بادهای سوزناک همیشگی نبود.
روبی نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. نیمی از راه در آرامش و سکوت گذشت تا اینکه صدای زنگ موبایلش به گوش رسید؛ شماره از طرف شخصی ناشناس بود. روبی حدس میزد که یکی از همکلاسیهایش باشد و شمارهاش را سیو نکرده است. با این حدس دکمهی سبز را لمس کرده و تماس برقرار شد.
- الو... الو؟
صدای نفسهای آرامی از پشت خط به گوش میرسید؛ اما کسی حرفی نزد. روبی احساس عجیبی داشت، گویی صدای نفسهای آن شخص را میشناخت؛ اما قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، صدای بوق ممتدی در گوشش پیچید.
***
چند شبی بود که روبی خواب آرام و راحتی داشت و گمان میکرد که آن کابوسهای ترسناک برای همیشه رهایش کردند؛ اما او سخت در اشتباه بود؛ زیرا هنوز چند دقیقهای از خوابیدنش نگذشته بود که خود را در مکان تاریک و دلگیری پیدا کرد. نگاهی به آسمان انداخت، ابرهای تیرهای در آسمان به چشم میخوردند، صدای هوهوی جغدها مانند ناقوس مرگ بود. روبی با ترس به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که در یک هزارتو گیر افتاده است.
مسیری را که در مقابلش بود، پیش گرفته و به راه افتاد.
فضای آن هزارتو به گونهای بود که گمان میکرد هر لحظه ممکن است مورد حمله قرار بگیرد. قلبش به شدت میتپید و دستهایش کاملا یخ کرده بودند، ناگهان صدای آشنایی از دوردستها به گوش رسید.
روبی با خوشحالی غیر قابل وصفی فریاد زد:
- بابا!
سپس شروع به دویدن کرد. چندین مسیر مختلف را دور زده و وارد محوطهی بزرگی از هزارتو شد. شک نداشت که صدای پدرش را از آنجا شنیده است. طولی نکشید که چارلی نیز وارد محوطه شده و با خوشحالی فریاد زد:
- روبی!
آن دو با خوشحالی به یکدیگر نزدیک میشدند؛ اما درست همان لحظه موجود عظیمالجثهای پا به محوطهی خالی گذاشت. روبی با وحشت سر جایش میخکوب شده بود. او چنین موجودی را حتی به خواب هم نمیدید؛ موجودی که شباهت بسیاری به یک عنکبوت غولپیکر داشت؛ اما علاوه بر هشت پای پشمالو، دو چنگک بزرگ نیز داشته و دمی همانند عقرب که درست پشت سرش قرار داشته و با حالت تهدیدآمیزی تکان میخورد.
بیراس، موجودی عظیم الجثه است که بدن و هشت دست و پا همانند عنکبوتها دارد، سری بسیار کوچک با دهان بسیار بزرگ و یک چشم دارد. چنگکیهای بسیار بزرگی نیز درست در دوطرف دستهایش قرار دارد و دم عقربمانندی دارد که بسیار طویل بوده و دارای زهر بسیار کشندهای است که به محض واردشدن به جسم هر موجودی او را از پا در میآورد.
(خوانندههای عزیز بعضی از موجوداتی که اسمشون رو در طول داستان میخونین، ساختهی ذهن خودم هستن؛ بنابراین جز توصیفات خودم هیچ منبع اطلاعاتی دیگهای وجود نداره.)
روبی به سختی نفس میکشید؛ زیرا بیراس بیتوجه به چارلی به او نزدیک میشد و نفس بدبویش را پر سر و صدا بیرون میفرستاد. روبی با وحشت تکیهاش را به چمن مصنوعی بسیار بلندی که درست پشت سرش بود داد.
بیراس با خشونت چنگکهایش را بالا آورد و روبی چشمهایش را بست.
- روبی نه!
همهی اتفاقات در چند ثانیه افتاد، صدای فریاد چارلی با صدای فوران خونی که از بدنش بیرون میزد در هم آمیخت.
روبی با ترس لای پلکهایش را باز کرد، با دیدن چنگکهای بسیار بزرگی که از درون سـ*ـینهی پدرش بیرون زده بودند، با تمام وجود فریاد زد:
- بابا!
آنگاه با نفس صداداری از خواب پرید. بلافاصله سر جایش نشست، دستهایش بی اختیار میلرزیدند و قفسهی سـ*ـینهاش با شدت بالا و پایین میرفت. حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت. او تا کنون کابوسهای بسیاری دیده بود؛ اما هیچکدام از آنها تا این اندازه وحشتناک و دلهرهآور نبودند. بدتر از همه آن بود که همهچیز بسیار واقعی به نظر میرسید.
ناگهان موبایلش شروع به زنگخوردن کرد. با دستهای لرزانش آن را برداشت و چشمش به همان شمارهی ناشناس افتاد. با تعجب به ساعت موبایل نگاه کرد و گوشی را برداشت.
- الو؟
باز هم صدایی نیامد؛ گویی آن فرد ناشناس قصد حرفزدن نداشت.
روبی با بیحوصلگی گفت:
- اگر نمیخوای حرف بزنی پس اینقدر زنگ نزن، بای!
- روبی!
روبی با شنیدن صدای آرام و ضعیف مایکل جا خورد؛ بار دیگر موبایل را به گوشش چسباند و گفت:
- ما...مایکل، چی شده؟
- چیزی نیست، فقط من... من باید در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
روبی با تعجب گفت:
- باشه؛ ولی... مطمئنی که حالت خوبه؟
- من خوبم.
لحن کلام مایکل کمابیش عادی بود؛ اما تعجب روبی برای آن بود که صدای خیابان را از پشت موبایلش میشنید. امکان نداشت که او در این ساعت از شب خارج از خانه باشد؛ آن هم در این هوای سرد پاییزی که سوز بسیار بدی داشت. با این حال با صدای آرامی گفت:
- باشه، پس فردا میبینمت.
- باشه، شب بهخیر.
- شب تو هم.
روبی با ناراحتی به موبایلش نگاه کرد و فهمید که تماس قطع شده است، ناسزایی زیر لب گفته و از اتاق بیرون رفت. بعد از دیدن چارلی و اطمینان از حالش، بار دیگر به اتاقش برگشت و خیلی زود به خواب رفت.
***
صبح روز بعد برای روبی چندان خوشایند نبود؛ زیرا کوین در تمام طول کلاس مانندِ کنه به او چسبیده بود و اصرار داشت که خودش شخصا اشکالات او در درس ریاضیات را برطرف کند.
هنگامی که زنگ دبیرستان به صدا درآمد، روبی پروازکنان از کلاس خارج شد؛ اما طولی نکشید که کوین خود را به او رسانده و تا رسیدن به در خروجی سعی کرد حل مسئلهی سخت ریاضی را در مغز او فرو کند.
پس از خارجشدن از دبیرستان، کوین با ناراحتی گفت:
- پس بهت زنگ میزنم.
روبی به زور دستش را از میان دستهای کوین بیرون کشید و با کلافگی گفت:
- خیلی خب، فعلا.
بعد از جداشدن از کوین، نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و یکی از آن فحشهای ناب و آبدارش را نثار او کرد. کولهاش را که هر چند ثانیه میافتاد با عصبانیت بر روی دوشش پرت کرده و سرعتش را بیشتر کرد. هنوز چند دقیقه از راه رفتنش نگذشته بود که با صدای بوق ماشینی از جا پرید. فحش رکیکی تا پشت دهانش آمد؛ اما جلوی خود را گرفت. تجربه به او ثابت کرده بود که تا قبل از برنگشتن و نگاهنکردن به صاحب ماشین حرفی نزند که از آن پشیمان شود.
با عصبانیت به عقب برگشت، با دیدن مایکل که در چند قدمیاش ایستاده بود، چشمهایش گشاد شدند.
رانندهای که درست کنار مایکل متوقف شده بود، شیشهی ماشینش را پایین کشید. بلافاصله جوانی با موهای سیخسیخی که به رنگهای قرمز و آبی بودند، سرش را از شیشه بیرون آورده و بعد از دادن فحش جانانهای به مایکل گاز داده و به سرعت نور از کنارشان عبور کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی؟
روبی با تعجب این را پرسید.
مایکل بی آنکه تغییری در چهرهاش ایجاد شود، قدمی به جلو برداشته و گفت:
- فکر کنم داشتم راه میرفتم.
روبیخندهی الکی کرده و گفت:
- واقعا بامزه بود.
سپس به راه افتاد؛ اما همهی حواسش به مایکل بود تا ببیند او نیز به دنبالش میآید یا نه. طولی نکشید که مایکل نیز با روبی همراه شده و دوشادوش او شروع به قدمزدن کرد. روبی زیرچشمی نگاهی به او انداخت؛ اما مایکل به هیچوجه متوجهی او نبود، گویی قصدی از این کار خود نداشت و اینبار حقیقتا به فکر فرو رفته بود؛ زیرا چهرهاش گرفته بود و اخمی میان دو ابرویش جا خوش کرده بود.
- هوای خوبیه!
روبی ناشیانه برای جلب توجه او به خود این را گفت و خیلی زود جلوی دهان خود را گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا مایکل با صدای او به خود آمده و با بیحواسی در جواب او گفت:
- آره، آره خیلی خوبه.
- دیشب... دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ گفتی میخوای باهام حرف بزنی.
مایکل نگاهی به او انداخته و گفت:
- آره.
روبی که کنجکاو شده بود، با لحن ملایمی گفت:
- خب؟
مایکل با تردید به او نگاه میکرد؛ گویی شک داشت که میتواند به او اطمینان کند یا نه.
بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت کرد:
- یه سوال خیلی مهم ازت دارم.
- بپرس.
روبی فورا این را گفته و با انتظار به او نگاه کرد.
مایکل سر جایش متوقف شد، نگاهش را مستقیما در چشمهای او دوخته و گفت:
- اگه روزی برسه که انتخاب تو بتونه زندگی عدهی زیادی رو بهشون برگردونه؛ اما شک داشته باشی که اون انتخاب درست باشه یا نه، تو چی کار میکنی؟ بدون اینکه انتخاب کنی، برمیگردی و به همون زندگی اسفبار ادامه میدی؟ یا...
روبی پس از اندکی درنگ گفت:
- من میمونم و انتخاب میکنم. حتی اگر انتخابم اشتباه باشه. هیچوقت تسلیم نمیشم!
همهی این جملات به طور کاملا غیرارادی بر زبانش جاری شدند؛ گویی از مدتها پیش جواب این سوال را میدانست.
آخرین ویرایش: