کامل شده رمان بلعیده شده (جلد دوم) | pari کاربر انجمن نگاه دانلود

موضوع و قلم رمان رو دوست داری؟(لطفا نظرتون رو بهم بگید)

  • آره

    رای: 25 92.6%
  • نه

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥Pari♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/04
ارسالی ها
294
امتیاز واکنش
11,113
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
زادگاه پادشاهان
Baleideh_Shodeh_2.png

نام رمان: بلعیده‌شده2
نویسنده: ❤Pari❤ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: علمی‌-تخیلی، عاشقانه، فانتزی
ناظر رمان: NAZ- BANoW
ویراستار: Behtina

خلاصه: پس از حوادث خونین و تلخی که برای کانبرا ولارا بلیک افتاد، او تصمیم گرفت که به خواب عمیقی فرو برود تا تنفر از خود و جسم جدیدش را از یاد ببرد و به آرامش دست‌نیافتنی‌اش برسد؛ اما غافل از این که اهریمنان راه خودشان را به دنیا پیدا کرده بودند و قرار نبود این آرامش ادامه پیدا کند.
دنیل، دوست صمیمی‌ لارا، پس از گذشت یازده‌سال به عنوان کارآگاهی در سازمان امنیتی کانبرا مشغول به کار است که متوجه وجود و حضور موجودات غیرانسانی می‌‌‌‌‌شود و به این فکر می‌افتد که این مشکل عظیم به یک قدرت فراانسانی نیاز دارد که او هم کسی جز دوستش نیست.
در این فصل به علت خلأ ذهنی لارا، داستان به زبان راوی و دنیل روایت می‌‌‌‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    اتاق بزرگ و تاریک تنها با نور آتش شومینه روشن بود و منظره‌‌ای شاعرانه ایجاد کرده بود. شعله‌های خیالی آتش و گرمای خیالی‌اش واقعاً مثل آتش بود؛ چون هم گرما داشت هم نور.
    با وجود دشمنی‌ که با یکدیگر داشتند؛ اما هر دو در مقابل هم بر روی مبلمان سبزرنگی، خیره به آتش نشسته بودند. با وجود تنفر‌ی که از هم داشتند؛ اما در این هم‌نشینی ذهنی خوب کنار آمده بودند. یکی با عشق و احساس به آتش شومینه نگاه می‌کرد و دیگری در خلأ و بدون هیچ حسی خیره به آتش.
    با صدای دورگه و زنانه‌ی آزور چشمان بی‌فروغش را از آتش گرفت و به جسم سیاه و از خودراضی مقابلش چشم دوخت.
    - آتیش قشنگه، حس خوبی بهم میده. این‌طور نیست؟
    لارا شانه‌های کوچکش را بالا انداخت و خنثی جواب داد:
    - نمی‌دونم.
    آزور پایش را روی پای دیگری انداخت و با پوزخند گفت:
    - البته که نمی‌دونی، تو که احساس نداری.
    کنایه‌ی بدی بود! انگار که خودش از ازل پر از احساس بوده!
    نگاه سردش را به صورت تاریک آزور داد و گفت:
    - حالا می‌فهمم که قبلا چه موجود بیخودی بودی!
    باز هم پوزخند شنید و پشت‌بندش:
    - آره، قلب تو من رو نجات داد، واقعاً ارزشش رو داشت که بابتش حکمرانی رو ر‌ها کنم. من با اون همه قدرت هم، همچین حسی نداشتم. فوق‌العاده‌ست.
    لارا از این حرف‌ها بیزار بود؛ اما عادت کرده بود.
    مو‌های سیاهش را کنار زد و از روی مبل سبزرنگ بلند شد و در اتاقی که آزور در ذهن مشترکشان خلق کرده بود قدم می‌زد. به سمت پنجره رفت و آسمان مصنوعی شب را نگاه کرد. خیلی هم مصنوعی نمی‌‌نمود، آزور قدرت خوبی در تجسم داشت.
    - راستی کی می‌خوای از این خواب لعنتیت دست بکشی و از قدرتی که در اختیارت گذاشتم لـ*ـذت ببری؟
    لارا حرفش را بی‌پاسخ گذاشت و به دریاچه‌ی تاریک بیرون نگاه کرد که تصویر ماه در آن معلوم بود.
    - تصور کن با قدرتت می‌تونی چه کارها که انجام بدی؛ اما حیف! تو یه بی‌عرضه‌ی احمقی!
    لارا دستانش را زیر بغلش گذاشت و با صدای خالی از احساسش گفت:
    - همین که تو مثل یه شبح بی‌دست‌وپایی برام کافیه. گرچه مرگت من رو بیشتر خوشحال می‌کرد.
    آزور بلند خندید و گفت:
    - این رو فراموش کن؛ چون تو فقط توی ذهنت دستت به من می‌رسه؛ یعنی جایی که توش هیچ قدرتی نداری و تمام قدرتت در جسم و خارج ذهن و قلبته و متأسفانه من الان جسم مادی ندارم که بتونی بهم آسیب بزنی، پس خیلی امیدوار نباش.
    لارا بی‌اهمیت به وراجی‌هایش به پنجره نزدیک‌تر شد.
    در شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی خیالیشان به خود نگاه کرد.
    این همان لارای مومشکی دبیرستانی بود. با همان صورت و هیکل دخترانه؛
    ولی چشمان بی‌فروغ و مات و خالی از احساس.
    اکنون دل‌خوشی‌اش تنها این بود که حداقل در خیالش همان جسم لارای ضعیف را دارد و از آن ذره‌ی قوی و محکم خبری نیست.
    دست ظریف و رنگ‌پریده‌اش را روی شیشه کشید. نمی‌‌دانست که چقدر زمان گذشته، چند روز سپری شده؟ آیا مردم همچنان به زندگیشان ادامه می‌دهند؟
    ابرو‌هایش در هم رفت؛ انگار باید چیزی را به یاد می‌آورد؛ اما نمی‌‌توانست. آن‌قدر ذهنش را در خلأ سپری می‌کرد که وقتی می‌خواست به چیزی فکر کند، نیمه‌ی کار افکار از هم گسیخته می‌شدند.
    صدای آزور رشته‌ی شل افکارش را برید.
    - آه! تنهایی کسل‌کننده‌ست.
    لارا به سمتش برگشت. آزور ادامه داد:
    - دلم یه جفت می‌خواد. دیگه از تنهایی متنفرم!
    لارا با نفرت گفت:
    - جفت؟ فکر می‌کنی تو و امثال تو لیاقت محبت و دوست‌داشته‌شدن رو دارن؟ شما حتی همدیگه رو قتل عام می‌کنید. تو یه هیولایی بیشتر نیستی!
    آزور با نگاه تیزی به او گفت:
    - اگر قلبم رو ازم می‌خواست، همین کار رو می‌کردم. نابودش می‌کردم یا شاید توی لعنتی رو بهش پیشکش می‌کردم تا عین خوره به جونش می‌افتادی. مطمئناً هم‌نشینی با یه همچین موجود مشمئزکننده‌‌ای عاقبتش نابودیه.
    لارا نگاهی خبیثانه‌ای به او انداخت و با کنایه گفت:
    - پس رسماًً نابودیت
    رو بهت تبریک میگم.
    آزور مشتی بر میز کوبید و گفت:
    - اگه قرار باشه من نابود بشم، مطمئن باش نابودی من بعد از مرگ دنیای عزیزته!
    حرفش بدجور برای لارا گران تمام شد.
    با خشم به سمت آزور رفت و در چشمان سایه‌مانندش که با نور زردرنگ شومینه مزین شده بود، خیره شد و با نفرت گفت:
    - مطمئن باش یه روز خودم تو رو نابود می‌کنم. این رو قول میدم و تو هم هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی!
    هر دو خصمانه به یکدیگر نگاه می‌کردند. هم‌نشینی نفرت‌انگیزی بود.
    ناگهان آزور قدمی‌ به عقب برداشت. سرش را کمی ‌به این طرف و آن طرف چرخاند. لارا خیره به حرکات عجیب آزور منتظر بود تا صدای نفرت‌انگیزش را بشنود و بفهمد که چه شده
    که در آنی، خانه شروع به لرزیدن کرد و تمام دیوار‌هایش محو شد. آتش شومینه هم ناگهان غیب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    هر دو در فضای خالی ذهن مشترکشان معلق شدند. لارا با مو‌های سیاه و پریشان و معلقش به سمت آزور که بی‌حرکت در هوا شناور بود، به حرکت در آمد. در نزدیکی‌اش متوقف شد و به صورت خشک‌شده‌ی آزور نگاه کرد و پرسید:
    - چی شده؟ با اون چشم‌های لعنتیت به چی خیره شدی؟
    آزور بدون این‌که تغییری در وضعیتش دهد، با کمی‌ مکث جواب داد:
    - قدرت عظیمی‌ رو احساس می‌کنم که توی دنیا در حال رشده. عجیبه!
    لارا تنها احساس باقی‌مانده‌اش را که همان خشم و نفرت بود، در چهره‌اش به نمایش کشید و فریاد زد:
    - چه قدرتی؟ از چی حرف می‌زنی؟
    آزور چشم از آن نقطه‌ی دور گرفت و به سمت لارا چرخید، مو‌های بلند و سایه مانندش که شناور بود دورتادور صورت لارا را فرا گرفتث. با صدای دورگه‌اش گفت:
    - قدرت بزرگی که مطمئناً قصد نداره از زمین بره. احساس می‌کنم که این قدرت رو قبلا حس کردم؛ اما نمی‌دونم کی بوده. هرچی که هست، نیت خوبی برای تو و دنیای تو نداره.
    با این حرف لارا برآشفت، دستانش را در هم گره کرد و در حالی که چشمانش از خشم ترسناک شده بود غرید:
    - هرگز، هرگز نمی‌ذارم اهریمن‌هایی مثل تو دنیا رو به چنگ بگیرن!
    و ناگهان با قدرت مشتی بر فضای خالی بین هردویشان کوبید و نور سفیدرنگی به سرعت تمام فضا را فرا گرفت.
    ***
    دنیل
    نفس‌نفس می‌زدم.
    این راه لعنتی چرا تموم نمی‌شد؟
    سرمای هوا تو تموم تنم رسوخ کرده بود و تنم رو می‌لرزوند. نمی‌دونم، شاید هم ترسیدم. از چی؟ واقعاً نمی‌دونم.
    دستم رو به تنه‌ی باریک درخت جوونی زدم و دولا ایستادم تا نفسم رو تازه کنم. آسمون ابری بود وهمین باعث شده بود که هوا تاریک‌تر بشه و دید خوبی به اطرافم نداشته باشم.
    سرفه‌‌ای کردم و دوباره با عجله از تپه بالا رفتم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای فریاد و غرش‌هایی از بالای تپه شنیده شد. به سمت صدا خیره شدم. عجیبه! یعنی ممکنه؟
    ناخودآگاه زیر لب اسمش رو به زبون آوردم.
    - لارا...
    با قدرت و سرعت بیشتری سربالایی رو بالا رفتم. پالتوی بلندم مدام به شاخه‌های مرده‌ی درخت‌ها گیر می‌کرد و من کفری‌تر می‌شدم.
    بالاخره بعد از پنج-شیش دقیقه دویدن به دشت رسیدم. حالا سکوت مطلق بود. اون‌قدر هوای سرد رو با گلوم بلعیده بودم که به سرفه افتادم. خم شدم و تا تونستم سرفه زدم. این دیگه چه وضعیه!
    یهو صدای خش‌خش عجیبی از جنگل مقابلم بلند شد. مشکوک به سیاهیِ مطلق جنگل زل زدم، چی می‌تونست باشه؟ صدا هر لحظه بیشتر می‌شد که یهو کلی پرنده به سمتم به پرواز در اومدند.
    از حمله‌ی ناگهانیشون جا خوردم و از سمت چپم شروع به دویدن کردم. بی‌هوا فریاد زدم:
    - چه مرگتون شده ؟
    هر لحظه صدا‌های عجیب بیشتری شنیده می‌شد. نگاهم به پشت سرم بود که نفهمیدم چطور شد که زیر پام خالی شد.
    خدای من! چطور به این دره رسیدم؟!
    توی یک ثانیه تموم هیکلم به سمت دره خم شد و با سر داشتم به قعر این گودال عمیق می‌رفتم. تمام بدنم به مغزم فرمان خطر داد و من شروع به تقلا کردم؛ ولی دستم به هیچی بند نشد که
    یه چیز سفت و محکم دور مچ پام پیچید و من رو توی هوا معلق نگه داشت. مچ پام تیر کشید. متعجب به دره‌ی تاریک خیره شدم. این چیه که من رو نگه داشته؟ هرچی که بود، داشت مچ پام رو خُرد می‌کرد.
    آروم به سمت بالا کشیده شدم. مغزم قفل کرده بود و هیچ نظری راجع به این موضوع نداشت.
    فقط نگاهم به پایین بودم که به آرومی‌ روی چمن‌های یخ‌زده‌ی دشت خزیده شدم.
     

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    سرمای چمن، سوز سرمای هوا...
    از سرما متنفرم.
    چشمم رو آروم باز کردم تا اون طرف رو ببینم که متوجه‌ی یه جسم سیاه، بالای سرم شدم که داشت به من نگاه می‌کرد.
    ریتم و ضربان قلبم قوی‌تر شد. اون هیکل عجیب و قوی، کی می‌تونست باشه به جز لارای من؟ ولی...
    کم‌کم نور ماه از پشت ابر بیرون اومد و توی دشت پاشیده شد. من توی همون وضع درازکش مات و مهبوت اون جسم بودم که با تابش نور به هیکل و چهره‌اش به شدت جا خوردم. این صورت سفید و دندون‌های بلند، با اون چشم‌های یه تیکه مشکی که روی سرش، دسته‌ی مو‌های به شکل کرم متحرک بود، نه! این لارا نیست. با این صحنه دوبار پشت سر هم پلک زدم و از حضور همچین موجود عجیب و بدهیبتی جا خوردم. همین‌که دستش رو بالا آورد -دستی که به جای انگشت، دوتا استخوان نوک‌تیز رو دستش بود- سریع به خودم اومدم و به پهلوی چپم غلتیدم و با یه حرکت سرپا ایستادم و به سرعت چند قدم عقب رفتم. اون استخوان‌های برنده به جای سر من، چمن سرد روی زمین رو دریدند.
    هرچی که بود، هر چی که اسمش بود، دیگه تعلل کافی بود؛ پس هفت‌تیری رو که پهلوم بود بیرون کشیدم و به سمتش نقص گرفتم و دوبار پشت سر هم و بدون مکث شلیک کردم.
    جواب نداد، چطور ممکنه؟
    اول کمی‌ خم شد؛ اما بعد دوباره ایستاد. داشت به من نگاه می‌کرد؛ بی هیچ حرکتی.
    گیج شده بودم. یعنی باید نیرو خبر کنم؟ نه، مطمئناً مهلت این کار رو بهم نمیده و طعمه‌ش میشم.
    باد سرد سوزناکی شروع به وزیدن کرد که باعث شد چشمم رو ببندم؛ ولی اون موجود با اون چشم‌های بزرگ و کاملا سیاه، حتی یک اینچ هم تغییر وضعیت نداد.
    نمی‌دونستم فایده داره یا نه؛ ولی پرسیدم:
    - تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟
    صورتش شبیه آدم‌های متفکر شد. البته صورتش شبیه آدم‌ها بود، مثل یه آدم مرده!
    کمی‌سرش رو کج کرد.
    - چی باعث شده به ای...
    هنوز حرفم رو تموم نکردم که به سمتم حمله‌ور شد. باز هم یکه خوردم؛ اما تونستم سریع به خودم مسلط بشم و جاخالی بدم. همین‌ که پشتش به من شد، به سمتش شلیک کردم؛ ولی باز هم بی‌فایده بود. چرخیدو بی‌مهابا دست خطرناکش رو به گلوم انداخت. دوست ندارم بگم؛ ولی کمی‌ترسیده بودم؛ هم از حضورش توی این شهر و هم از ریخت بی‌ریختش؛ اما با این حال مچ دستش رو توی هوا نگه داشتم که اون دو تا استخوان تیز به گلوم فرو نره.
    هیکلش کمی‌ درشت‌تر از من بود؛ اما انگار زورش به حد هیکلش نبود و من تونستم بودم فشار دستش رو خنثی کنم. از گوشه‌ی چشم دیدم که دست دیگه‌اش رو هم به سمت گلوم پرت کرد که ناچار شدم برای گرفتن دستش، اسلحه‌ام رو بندازم.
    نعره می‌زد و سعی می‌کرد که گلوم رو پاره کنه. اصلا این لعنتی از کجا پیداش شد که همچین پدر کشتگی‌ هم با من داره؟
    دیگه داشت اعصابم رو خرد می‌کرد. از عصبانیت نعره زدم و دستش رو به دو طرف هل دادم. با لگد محکمی‌ که به شکمش زدم، روی زمین افتاد. سریع به عقب برگشتم تا اسلحه رو... توی این تاریکی کدوم گوری پیداش کنم؟
    نفهمیدم چطور تونست انقدر سریع از جاش بلند شه که من رو غافل‌گیر کنه. نفهمیدم چرا من همین‌جوری بِر و بِر به حمله‌ورشدنش نگاه کردم و در آخر نفهمیدم اون شیء سفید و طلایی خنجرمانند کی از قلب اون موجود مخوف عبور کرد؛ چون همه‌ش در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
    دیدم که خنجری که از پشت به قلب اون موجود نفوذ کرده بود، به نرمی‌ از بدنش خارج شد و بدون حتی یک قطره خون، با صدای ناله‌مانندی روی زمین افتاد.
    چشمم جسد اون جونور رو دنبال نکرد؛ چون روی اون چشم‌های درخشان و سرخ قفل کرده بود.
     

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    با افتادن لاشه، جسم عجیب و خوش‌تراشی جلوی چشم‌هام نقش بست.
    انگار زمان متوقف شده بود و تنها عضو در حال حرکتم، چشم‌هام بودند که توی تموم اجزای وجودش می‌چرخید.
    ***
    نگاهش به لبه‌ی شمشیری خورد که به آرامی‌ بر روی مچ دست شخص مقابلش خزید. نگاهش را بالاتر برد و روی صورت آشنای لارا نگه داشت.
    نور ماه کامل بر دشت تابید و تمام ابرها از هم گسیخته شدند و دشت در سکوت شاهد آن دو بود.
    چشمان سرخش را به مرد بالغ مقابلش دوخت؛ مردی که شباهت زیادی به دنیل، همان دوست قدیمی‌اش داشت. نمی‌‌دانست چطور شد که در جنگل به دنبال این صدای آشنا آمد و وقتی او را مورد حمله‌ی آن موجود دید، خشمگین شد.
    لارا قدمی‌ به جلو گذاشت تا خود این معما را حل کند؛ چراکه ذهن کندشده‌اش یاری‌اش نمی‌داد.
    دنی همین‌طور محو دختر اهریمن‌نمای مقابلش شده بود و تمام کلماتی که «لارا» را تشکیل می‌داد از یاد بـرده بود. شاید داشت خواب می‌دید؛ ولی خواب تا این حد واقعی!
    لارا قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد و صدای له‌شدن چمن‌ها در زیر پا‌های محکم و قوی‌اش شنیده می‌شد. چشمان و پلک خشک‌شده‌اش از پا‌ها تا صورتِ مرد مقابلش را آنالیز کرد. در یک قدمی‌اش ایستاد، چشمان سرخ و بی‌روحش در چشمان سبز و بهت‌زده‌ی مرد مقابلش توقف کرد. این زمرد‌های سبز ذهن لارا را وادار به فکرکردن کرد. خاطرات پسر جوانِ بی‌باک و خوش‌صدایی در پیش چشمانش نقش بست.
    او همن دنیل پررو و شوخ بود؛ ولی چطور آن‌قدر مردانه شده بود؟ آن ته‌ریش کی بر روی فکش رشد کرده بود و قدش چگونه از گذشته کمی‌بلند‌تر و هیکل لاغرش چگونه این‌قدر ورزیده‌تر شده بود؟
    دنیل رنگ از صورتش پرید. کلمات را به هم چسباند و زمزمه کرد:
    - لارا!
    لارا در چشمانش نگاه کرد. آرام لب‌هایی را که یازده‌سال مهره و موم شده بود، از هم گشود و با صدای خسته‌‌ای گفت:
    - دنی.
    لب‌های دنیل کم‌کم به لبخند عمیقی باز شد و چشمانش با خوشحالی درخشید. باورش نمی‌شد که اتفاق افتاده باشد؛ چراکه به‌خاطر یک احتمال و یک حس کم‌رنگ به بالای تپه آمده بود و فکر می‌کرد باز هم ناامید برمی‌گردد؛ ولی این بار ناامیدی در کار نبود.
    بی‌معطلی بدن سفت و محکم لارا را در آغوشش کشید. کسی که حتی در این جسم اهریمنی، باز هم برایش عزیز بود.
    لارا سنگینی قلبش را احساس کرد، با این حال دست راستش را نرم بر روی کمر او قرار داد. دنی آن‌قدر ذوق‌زده بود که با وجود زبری و تیزی بدن زِرِهی‌مانند لارا، او را کمی‌ در آغوشش بیشتر نگه داشت.
    کمی‌ بعد، دستی بر مو‌های سفیدش کشید و در حالی که سعی می‌کرد لرزش لب‌هایش مشخص نباشد، آرام از او جدا شد. با خوشحالی دستش را بر روی هر دو شانه‌ی استخوانی و محکم لارا گذاشت. می‌خندید؛ اما چشمانش گریان بود.
    با صدای پر از شادی‌اش گفت:
    - باورم نمیشه دختر! تو...تو برگشتی! توی لعنتی برگشتی!
    کم‌کم صدایش به خشم آغشته شد و بلند‌تر گفت:
    - توی لعنتی بی‌خبر رفتی، ما رو بی‌خیال شدی و رفتی.
    اکنون صورتش هم پر از اخم بود.
    - یازده‌سال ما رو ول کردی، انگار نه انگار که من و جسی وجود داشتیم. چطور تونستی؟ هان؟ چطور؟
    بعد انگار که داشت با خودش حرف می‌زد، لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و گفت:
    - ولی دیگه مهم نیست؛ چون خودت برگشتی، وگرنه به زور از اون قفس می‌کشیدمت بیرون دختره‌ی بی‌فکر!
    می‌دانست که به کلی قاتی کرده؛ پس دهانش را بست و سرش را بالا آورد تا حرف‌های لارا را بشنود؛ اما وقتی در صورتش دقیق شد، ترسید؛ چراکه هیچ حس و حالتی را در صورت او نمی‌دید. خالیِ خالی.
    چشمانش بی‌تفاوت بود. دنیل حیرت‌زده، همان‌طور که دستانش بر روی شانه‌های لارا بود، او را کمی‌ تکان داد.
    -لارا، حالت خوبه؟ شوکه شدی نه؟
    لارا دستان گره‌کرده‌اش را کمی‌ به پشتش متمایل کرد تا از چشم او مخفی کند؛ چراکه تنفر سراسر وجودش را فرا گرفته بود. نفرتی که باعث شد تمام این سال‌ها را به خواب فرو برود (نفرت از خودش).
    در حالی که سعی می‌کرد صورت بی‌احساسش عادی باشد، سری تکان داد و گفت:
    - آره.
    دنیل چشمانش را ریز کرد، حسش می‌گفت چیزی این وسط اشتباه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    لارایی که او می‌شناخت، آن‌قدر نازک‌دل بود که در چنین موقعیت‌هایی سیلی از اشک راه می‌انداخت. حس کرد برایش غریبه شده است. مثل همیشه، رک حرفش را به او زد؛ اما سعی کرد یک لبخند هم داشته باشد:
    - خب، فکر کنم از دیدن من خیلی خوشحال نشدی!
    لارا مشتش را محکم‌تر کرد. خوشحال بود یا نه؟ اگر بود چرا خوشحالی نمی‌کرد؟ چرا از شوق دیدن دوستش گریه‌اش نگرفت؟
    اما احساسات کم‌کم سعی داشتند به سمت لارا تمایل پیدا کنند، کمی‌چشمان قرمزرنگ از اشک‌ تر شد که ناگهان دردی در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش و محل زدگیِ آزور که همان قلبش بود پیچید و اخم‌هایش در هم شد.
    خوب می‌دانست که علتش چیست... آزور!
    دنیل که گیج شده بود با دیدن اخم کوچک لارا آرام پرسید:
    - چت شد؟ لارا حواست با منه؟
    بعد با خود زمزمه کرد:
    - دختر داری دیوونه‎م می‌کنی، چرا این‌جوری شدی!
    همین‌طور که نگاه غمزده‌ی دنی بر چهره‌اش بود، متوجه‌ی غبار سیاه و آشنایی شد که از پشت سر داشت به دنی نزدیک می‌شد.
    خنده‌ی سرخوشانه‌ی آزور بر روان لارا پتک می‌زد. «فکر این‌ رو که بتونی ذره‌‌ای از احساساتی رو که مال من هستن داشته باشی از سرت بیرون کن.»
    گویا دنی با تکان‌دادن شانه‌اش و حرکت لب‌هایش سعی داشت او را متوجه‌ی خود کند؛ اما لارا با نفرت به پشت سر دنیل چشم دوخته بود و به نزدیک‌شدن آزور نگاه می‌کرد. آماده‌ی هرگونه واکنشی بود
    که دست آزور بر روی شانه‌ی دنیل نشست.
    در آنی، لارا با خشم سعی کرد دست آزور را از روی شانه‌ی دنیل بردارد که هم‌زمان با ناپدیدشدن آزور، صدای ناله‌ی دنیل بلند شد.
    سریع سرش را به سمت دنیل حرکت داد و به او نزدیک‌تر شد.
    ***
    دستم رو رو شونه‌م گذاشتم و با تعجب سرم رو بالا گرفتم.
    نمی‌فهمم، چرا من رو زد؟
    شاید دارم اشتباه می‌کنم و این موجود لارا نیست.
    داشت نگاهم می‌کرد. فقط نگاه می‌کرد.
    چشم‌های قرمز و بی‌تفاوتش رو به صورتم دوخت؛ انگار خودش هم باورش نمی‌شد. چندبار دهنش رو باز و بسته کرد. دردم رو فراموش کردم و با تعجب به حالاتش نگاه می‌کردم. دستش رو آروم روی شونه‌م گذاشت و بالاخره گفت:
    - من متاسفم. می‌خواستم دست آزور رو پس بزنم، نمی‌خواستم بهت آسیب برسونم.
    با شنیدن اسم آزور از جا پریدم و تمام اطرافم رو پاییدم؛ ولی نبود. پرسیدم:
    - کجاست؟ اینجا که کسی نیست. تو مطمئنی؟
    وقتی دیدم با اخم به سمت چپم خیره شده، آروم و با نگرانی نگاهی به اون سمت انداختم؛ اما چیزی اونجا نبود.
    کم‌کم داشتم از حالات عجیب این لارا وحشت می‌کردم. از گوشه‌ی چشم نگاهی به صورت خشمگینش انداختم که هنوز خیره‌ی اون قسمت از دشت بود.
    انگار داشت چیزی رو می‌دید که من نمی‌تونستم. آروم و گنگ گفتم:
    - لارا... کسی اونجا نیست. آزوری در کار نیست.
    با قاطعیت گفت:
    - چرا؛ ولی مثل یه شبحِ ناتوانه. مثل این‌که فقط من می‌تونم ببینمش.
    دیگه می‌خواستم هر چی زودتر از این دشت لعنتی ببرمش تا هردوتامون رو دیوونه نکرده.
    نگاهش رو بالاخره از اون نقطه گرفت و به صورت و بعد به شونه‌ام داد.
    دستم رو روی کمرش گذاشتم و سعی کردم با خودم هم قدمش کنم و کم‌کم از اونجا ببرمش.
    -بیا، فعلا این حرف ها رو بی‌خیال شو. بهتره کمی‌ استراحت کنی یا یه چیزی بخوری. بعدش راجع به خیلی چیزها باید حرف بزنیم.
    کمی‌ که با من قدم زد، یهو ایستاد و نگاهم کرد. بعد خنثی و جدی گفت:
    - می‌دونم از دیدن من تعجب کردی دنی، همه‌‌چی رو برات توضیح میدم. باید بدونی که من بیدار شدم؛ چون یه قدرت عجیب و اهریمنی رو احساس کردم. فقط به این دلیل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    از این‌که کمی‌ بیشتر حرف زد خوشحال شدم و گفتم:
    - آره آره. ما، یعنی من و همکارهام هم متوجهش شدیم و راستش به همین خاطر اینجا اومدم؛ چون میدونم این گره به دست آدم‌های معمولی باز نمیشه؛ اما بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم. باشه؟
    نگاهش بدون اینکه پلک بزنه، یک‌راست چشم‌هام رو هدف گرفته بود. دیدم که دستش به آرومی‌ بالا اومد و کمی‌ بعد روی شقیقه‌ام نشست. سرمای بدن استخوانیش تا جمجمه‌هام نفوذ کرد. بی‌حرکت بهش نگاه کردم که دستش رو پایین انداخت و در حالی که سعی داشت لبخند مصنوعی بزنه؛ ولی لبخندش اون‌قدر کم‌رنگ بود که قابل تشخیص نبود. شاید من فکر کردم که لبخنده. گفت:
    - خیلی بزرگ شدی.
    حس کردم سنگ تیزی توی گلومه. حق با اون بود؛ من خیلی عوض شدم. تموم این سال‌ها، من رو روز به روز بزرگ‌تر کرد.
    لبخند محزونی زدم و گفتم:
    - ولی تو هنوز همون دختر نوزده‌ساله‌ی افسرده‌ای.
    چشم از من گرفت و سرش رو آروم بالا و پایین کرد.
    اشکم داشت بیشتر و بیشتر می‌شد که مانعش شدم و با خنده گفتم:
    - حالا وقت واسه درددل‌کردن زیاده. بیا بریم.
    با کف دست کمی‌ سعی کردم دوباره با خودم هم‌قدمش کنم؛ اما اصلا حرکت نکرد. با تعجب به چشم‌های سرخش نگاه کردم که گفت:
    - امشب رو می‌خوام کمی‌ تنها باشم و ببینم توی این یازده‌سال چی به دنیا گذشته. تو برو و فردا صبح توی سازمان امنیتی کانبرا به بالادستی‌هات اعلام کن و منتظرم باش. حالا که اون‌ها هم فهمیدن، دیگه پنهون‌کردن فایده‌‌ای نداره.
    اون‌قدر جدی و مطمئن حرف می‌زد که جایی واسه چونه‌زدن نذاشت. بین دو ابروهام رو فشردم، چطوری انتظار داره همین‌جوری ولش کنم؟ اون هم بعد این همه سال که... .
    - من...
    نذاشت حرفم رو بزنم.
    - بعدش درمورد خودم باید یه چیزهایی رو برات توضیح بدم، راجع به آخرین روزی که با هم بودیم.
    بعد سرش رو به سمت سنگ بزرگ و سیاه نزدیک به جنگل داد و زمزمه کرد:
    - روزی که سامر هم پیشمون بود.
    می‌دونستم، می‌دونستم اون تکه سنگ بزرگ یه ربطی به سامر داره؛ اما اون‌قدر مطمئن نبودم.
    من اون مرد رو هرگز فراموش نمی‌‌کنم!
    دیگه حرفی نمود. با این‌که لجبازم؛ ولی کوتاه اومدم. هر دو همون‌طور خیره‌ی مقبره‌ی سامر بودیم. در سکوت. وقتی دیدم نگاه لارا به من نیست، اجازه دادم اون چند قطره اشک سمج از چشمم بریزه. واسه مردی که وقتی داشت مهرش به دلم می‌نشست، از دستش دادم. صورت جدی و پرابهتش هنوز خوب یادم مونده. حالا که می‌دونم اینجا مقبره‌شه، آروم شدم؛ چون خیلی حرف‌ها هست که باید بهش بزنم.
    دستی به صورتم کشیدم و جدی به سمتش برگشتم. بارونی بلند تیره‌رنگ رو به تنش پوشوندم و یقه‌ش رو روی گردنش کیپ نگه داشتم.
    - باشه میرم؛ اما فردا منتظرتم.
    چشم‌های درخشان و سرخش رو آروم باز و بسته کرد و گفت:
    - باشه.
    دلم نمی‌خواست برم؛ ولی شاید واقعاً لازم بود که با خودش و این سال‌هایی که گذشته خلوت کنه. به سختی ازش چشم گرفتم و از روی لاشه‌ی اون جونور عجیب گام برداشتم و رفتم.
    اون‌قدر کلافه بودم که برام مهم نبود که اون جسد عجیب روی تپه‌ست. از همه نظر اعصابم داغون بود.
    می‌دونستم که باید از برگشتنش خوشحال باشم و کیف کنم؛ ولی راستش، نگران شدم. اون دختر احساساتی و گیج و ترسو رو نتونستم ببینم. انگار درونش خالی بود. حتی از دیدن من هم یه لبخند نزد.
    با بدن کاملا سرد و مرطوب از تپه پایین اومدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم، سریع دکمه‌ی بخاری ماشین رو زدم تا این جسم سرمایی و مزخرف من رو گرم کنه. با سرما هیچ میونه خوبی نداشتم و نخواهم داشت.
    با انگشتم کمی‌ روی فرمون ضرب گرفتم. مونده بودم بین رفتن و نرفتن. تا این‌که نفسم رو عمیق بیرون دادم و ماشین رو حرکت دادم. آب‌ریزش بینیم شروع شد.
    توی راه‌پله مقابل در واحدم ایستادم و با کسالت یه دستم به کلید بود و دست دیگه‌ام دستمال کاغذی خیس از آب بینیم. نمی‌دونم چرا انقدر سرمایی‌ام، هر کی این رو بفهمه و یه نگاه به هیکلم بندازه خنده‌ش می‌گیره، اَه!
    در رو باز کردم و برق توی پذیرایی رو روشن کردم. بدون هیچ تغییری روی کاناپه ولو شدم.
    احساس می‌کنم یه ساعت پیش چیزی جز یه خواب فانتزی نبوده! هنوز باورم نمیشه.
    اون موجود به من حمله کرد. لارا بیدار شد. بعد من ولش کردم. خب چرا ولش کردم توی اون دشت درندشت؟! اعصابم داغون بود؛ به معنای واقعیِ کلمه. آخه می‌خواد چی کار کنه تنهایی. لعنت به من!
    یهو اخم‌هام تو هم رفت. صبر کن ببینم، من فردا چطور به بالادست‌هام راجع به لارا بگم؟ آخه چی بگم؟ اون‌ها تا به حال همچین چیزی ندیدند، اصلا باور نمی‌‌کنند.
    پوفی کشیدم و به سقف زل زدم.
    - مطمئنم فردا اون تام عوضی از این فرصت سوءاستفاده می‌کنه.
    نمی‌دونم چرا طالع من با تنها کسی که این‌قدر ازش متنفرم گره خورده؟ اونم کی؟ تام وایرز. اون از دبیرستان و کالج، این هم از این که اتاقش توی اداره چسبیده به اتاق من.
    مغزم حسابی دوپینگ کرده بود و از هر چی که بگی روی سرم خراب می‌کرد. واقعاً واسه فردا نگران بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    ***
    بعد از رفتن دنیل، دندان‌هایش را با خشم روی هم سایید و سرش را به پشت برگرداند و خیره به آزور که خرامان‌خرامان در دشت قدم برمی‌داشت نگاه کرد.
    لب گشود و همان‌طور که حرکات آزور را زیر نظر گرفته بود گفت:
    - هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به دوست‌هام نزدیک نشو هیولا!
    آزور حسابی با خودش خوش بود. خندید و غیب شد و در حالی که از پشت لارا ظاهر شد گفت:
    -نگران نباش دخترجون، من حالاحالا ها قصد ندارم از تو جدا بشم؛ پس فعلا واسه کسی خطری ندارم.
    لارا نگاهی با بی‌تفاوتی به او انداخت و درحالی که به سمت مقبره‌ی سامر (همان سنگ سیاه نسبتا بزرگ) قدم برمی‌داشت گفت:
    - فکر می‌کردم ریخت نحست رو فقط توی ذهنم می‌بینم.
    آزور زودتر از لارا کنار سنگ ظاهر شد و گفت:
    - خب اشتباه کردی، می‌خوام قدم به قدم تو دنیا رو ببینم و حس کنم.
    این را گفت و در تاریکی هوا غیب شد. لارا می‌دانست که این کنه‌ی جدانشدنی همین‌جاهاست.
    در کنار سنگ ایستاد و دستی بر روی آن کشید. کاش سامر در کنارش بود تا راهنمایی‌اش می‌کرد که با این موجود نفرت‌انگیز چه کند!
    چگونه قلب سنگ‌شده‌اش را پس بگیرد. چگونه دوباره از دیدن دنی خوشحال شود و لـ*ـذت و دوست‌داشتن را احساس کند. حتی دیگر به خاطر نمی‌‌آورد که دوست‌داشتن چگونه است. دوست دارد از این خلأ و این قلب سیاه بگرید؛ اما حیف که دیگر نمی‌داند گریه‌کردن چگونه است. حتی نمی‌داند که الان ناراحت است یا نه! او به جز خشم و نفرت چیزی را احساس نمی‌‌کند.
    نگاه خالی و مجسمه‌ایش را از سنگ گرفت و به لبه‌ی پرتگاه قدم گذاشت. چشمش را بست و لمس باد سرد زمستان را بر روی پوستش احساس کرد که مو‌های سفیدش را به بازی گرفته بود.
    چشمش را گشود. پالتوی بلند و مشکی دنی را از تنش بیرون کشید و مقابل بینی‌اش گرفت و بویید. بوی گذشته را می‌داد.
    حالا به این باور رسید که هر انسانی بوی خاص خودش را دارد. پالتو را با وسواس در دستش گرفت و به پایین نگاه کرد. ناگهان با یک حرکت خودش را از پرتگاه به پایین پرتاب کرد.
    با چشمان سرخش به سطح زمین که از دور نمایان بود نگاه می‌کرد. این حس معلق‌بودن درست مثل ذهنش بود که زمینه‌ی مشخصی برای فکرکردن نداشت.
    وقتی به زمین نزدیک شد، با یک چرخش نرم و بی‌صدا روی زمین فرود آمد.
    مقابلش جاده‌‌ای بود که یازده‌سال پیش بار‌ها از آن عبور کرده بود.
    پالتوی دنی را دور تنش پیچید و به راه افتاد؛ به سمت شهری که لارا‌ی ضعیف در آن خانه داشت، دوستانی داشت. خانواده‌‌ای داشت. گذشته‌ی شیرینی داشت؛ اما لحظه‌‌ای از حرکت ایستاد و ذهن کم‌فعالیتش چیزی را به خاطر آورد؛ یک خاطره و یک حرف از یک مرد دوست‌داشتنی.
    ***
    خیابان‌ها این وقت شب پر شده بود از اراذلی که مردم تک و تنها را به دام می‌انداختند و بسته به جنسیتشان، آن‌ها را آزار می‌دادند.
    موتورسوارانی در هیاهو و سروصدا و فریاد‌های مسـ*ـتانه در خیابان‌ها و کوچه‌هایی که کمتر تحت نظارت پلیس بودند، جولان می‌دادند و قلدری می‌کردند. دختری تنها و فرورفته در یک پالتوی بلند که تا زیر زانو‌های برهنه‌اش بود، در زیر نور بیلبورد‌های رنگی شهر در حال عبور بود. صدای زوزه‌ی سگ‌های حومه‌ی شهر و صدای موتورسواران ناشی به تنها شنیده می‌شد.
    عده‌‌ای موتورسوار به خیابان اصلی پیچیدند و بی‌دلیل و سرخوشانه می‌خندیدند.
    یکی از آن‌ها که ظاهرا سردسته‌شان بود، با مو‌های آبی و سبز و کلی خالکوبی به سروصورتش، به دختر تنهای ظریف‌اندامی‌ که در خیابان عبور می‌کرد نگاه کرد.
    ناگهان زنجیر بلندی را که در دستش بود، در مشت فشرد و سوتی به سمت دوستانش کشید تا آن‌ها هم متوجه‌ این سوژه و سرگرمی‌ جدید بشوند.
    همگی از این‌که سرگرمی‌ جدید یافتند، هیاهو کردند و پسر اراذلِ زنجیر به دست را تشویق کردند که دخترک را بازی دهند. پسر جوزده شد و موتورش را همچون گلوله به سمت دختر حرکت داد و همراه با صدا‌های مسخره، زنجیر را دور سرش در هوا می‌چرخاند. مسیر دخترک را با موتورش بست.
    - به به! کجا خانم این وقت شب؟ سرت رو انداختی پایین و همین‌طوری راست‌راست داری میری، اونم سالم و بی‌خطر؟
    بعد از حرف بیخود خود خندید.
    دخترک که در زیر سایه‌ی یک آپارتمان بود، کمی‌ به سمت چپ متمایل شد تا او را دور بزند که پسر لبخندی چندش‌آور زد و با موتورش دور دختر شروع کرد به چرخیدن و گردوخاک‌کردن؛ اما وقتی دید دختر در سکوت تنها ایستاده و ظاهرا ترسی ندارد، سعی کرد که او را بترساند و برای دوستانش جلب توجه کند.
    زنجیر را در هوا کمی‌ چرخاندو در حالی که با موتور به دور دختر می‌چرخید زنجیر را به سمت او به حرکت در آورد.
    ناگهان ثانیه‌‌ای بعد، پسر با شتاب از موتور به پایین پرتاب شد و نقش بر زمین خیس و سرد شد. در حالی که یک طرف زنجیر در دستش بود، به سر دیگر زنجیر نگاه کرد که زیر پای ظریف و عـریـان دختر قفل شده بود.
    امکان نداشت که همچین دختر لاغر و ظریفی قدرت این کار را داشته باشد!
    پسر ترسیده و دردناک نگاهی به هیکل دخترانه‌ی او در زیر سایه به خوبی مشخص نبود انداخت و با ترس و لکنت گفت:
    - هی... تو... تو چه‌جوری...؟

    دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد و تنها به نزدیک‌شدن او نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    ***
    با سوزش گلوم و سرفه‌های خشک از جام بلند شدم که متوجه درد و خشکی تموم هیکلم شدم.
    به اطرافم که نگاه کردم، فهمیدم عین احمق‌ها روی کاناپه خوابم بـرده بود. به مصیبت از جا بلند شدم و قوطی نوشابه‌ی چند روز پیش رو که روی زمین بود، با لگد پرت کردم سمت دیگه.
    - آخ، کمرم.
    با کلافگی به سمت شیر آب رفتم و یه لیوان آب ولرم رو سر کشیدم. مغزم داشت کم‌کم لود می‌شد.
    یهو تمام اتفاقات دیشب رو به خاطر آوردم و حجم زیادی از آب از دهنم پاشید بیرون و با چشم‌های گرد به روبه‌رو خیره شدم. آروم زمزمه کردم.
    - امروز صبح، لارا، سازمان امنیتی! وای خدایا!
    به ساعت مچیم نگاه کردم؛ ساعت شیش صبح بود. نزدیک بود از خوشحالی گریه‌م بگیره.
    سریع رفتم تا یه دوش بگیرم.
    سریع بیرون اومدم. توی فکرم غوغایی به پا بود. راستش نمی‌دونستم باید چطوری بچه‌های سازمان رو برای رویارویی با لارا آماده کنم؛ لارایی که از انسان فقط اسمش شباهت داشت. اون‌قدر آشفته بودم که از حواس‌پرتی سه‌بار مسیر پذیرایی و اتاق رو گز کردم و آخرش یادم اومد که کیفم رو دیشب توی ماشین جا گذاشته بودم.
    بالاخره در رو قفل کردم و بیرون اومدم.
    توی ماشین چشمم به گوشیم خورد که داشت زنگ می‌زد. سریع جواب دادم.
    - بله؟
    صدای نگران جسی توی گوشی پیچید.
    - دنی خیلی خیلی، نادون می‌دونی چقدر نگرانت شدم. حیف سارا مریض بود، وگرنه می‌اومدم گوشت رو می‌پیچوندم!
    سرفه‌ی وحشتناکی کردم و با صدای گرفته گفتم:
    - می‌دونم می‌دونم؛ ولی...
    چی بگم؟ واقعیت رو یا طبق معمول بپیچونم؟
    - ببین من معذرت می‌خوام؛ ولی الان خیلی گرفتارم. هر وقت که دستم خالی شد بهت زنگ می‌زنم یا میام اونجا از دلت در میارم خوبه؟
    دست بردم و سوییچ رو چرخوندم. صداش کمی‌ غمگین شد:
    - نگرانتم دنی، خیلی داری به خودت فشار میاری. دیگه تحمل ازدست‌دادن تو رو هم ندارم. تو که می‌دونی من این‌قدر نگرانتم، پس دیگه من رو نترسون. باشه؟
    لبخند محوی کنج لبم نشست؛ بابت این حس مادرانه‌‌ای که نسبت به من داشت، که با به‌دنیااومدن سارا دوبرابر شده بود. انگار من هم بچه‌شم.
    - باشه مامان جان، حالا اگه اجازه بدی که من برم پیِ بدبختیم.
    باز صداش عصبانی شد.
    - باشه گند دماغ بی‌احساس. واقعا که!
    قطع کرد. با تعجب نگاهی به گوشی انداختم. دیوانه! بعد با خودم فکر کردم که اگر بشه لارا رو با جسی روبه‌رو کنم، یعنی ممکنه؟
    گوشی رو روی صندلی پرت کردم و به سمت سازمان حرکت کردم.
    با توقف ماشین کنار ساختمون، هم‌زمان ماشین تام هم متوقف شد. واقعاً چه حکمتی تو کاره؟ آخه چرا من باید همه‌ش با این بزغاله برخورد داشته باشم؟
    کیفم رو برداشتم و پیاده شدم. هنوز پنج‌دقیقه به هشت بود. خوبه.
    به سمت ورودی رفتم. باز هم سرفه‌م گرفت. استرس، سرفه، کوفتگی. لعنت به شانس نداشتم!
    روی پله‌ها تام با چابکی و تندرستی کنارم حرکت کرد و با حالت کنایه‌آمیزی گفت:
    -‌‌ ای بابا، می‌بینم که سرفه می‌زنی. حالت خیلی بده نه؟
    نگاه عاقل اندر چیزی بهش کردم و گفتم:
    - قبلا نگفته بودم که بهت آلرژی دارم؟
    چشم‌های سیاهش پر از نفرت از من بود. ریشش رو کامل زده بود و به شلختگی من چشمک می‌زد.
    - نه نگفته بودی. فکر می‌کردم به‌خاطر ادکلن اون ملتی که توی اتاق خوابت مدام در رفت و آمدن...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - عمه‌ت دختربازه مردک!
    - آره خب، جذابیت هم مصیبت‌های خودش رو داره.
    نگاه پرنفرتی بهم انداخت و جلو زد. به رفتنش نگاه کردم. حقا که عین بز راه میره.
    صبر کن ببینم اصلا چرا من باید مریض باشم و اون سالم؟ به افکارم پوزخندی زدم.
    توی راه رو لیزا رو دیدم. سریع صداش کردم.
    - هی لیزا بیا.
    سریع اومد و مو‌های لـ ـختـ و طلاییش رو پشت گوش زد.
    - صبح به‌خیر آقای بگینز. امری دارین؟
    سرفه‌ی دیگه‌‌ای زدم و گفتم:
    - صبح به‌خیر. برو به همه‌ی بالادستی‌ها اطلاع بده که یه مسئله‌ی فوری پیش اومده. بگو بیان تو اتاق 41، اونجا منتظرشونم.
    چشم‌هاش گرد شد و با بهت گفت:
    - چـ... چشم.
    و رفت. توی اتاق 41 دست‌هام رو به هم گره کرده بودم و به 13 تا صندلی خالی نگاه کردم.
    - لارا داری چی کار می‌کنی دختر؟ الان کجایی؟ اگه نتونم قانعشون کنم که طرف مایی چی؟
    دستی به صورتم کشیدم. در باز شد و آبدارچی روی میز به تعداد، لیوان پر از قهوه گذاشت و رفت. به صندلی‌ای که تام همیشه روش می‌نشست نگاه کردم.
    هرچقدرم که نگران و استرس داشته باشم؛ ولی این یه مورد رو نمی‌تونم انجام ندم.
    خبیثانه به سمت صندلی رفتم و لیوان قهوه‌‌ای رو که متعلق به اون بود گرفتم و یه تف انداختم توش و با انگشت همش زدم.
    لامصب شیطان توی پوستم رخنه کرده بود اساسی. آخه نمی‌فهمیدم، من مریض باشم اون وقت واسه خودش راست‎‌راست راه بره، نه! اون هم باید مریض بشه.
    بعد لیوان رو سرجاش گذاشتم و کتم رو مرتب کردم.
    ثانیه‌‌ای بعد در باز شد و هم‌مقام‌های خودم و دو تا از بالادستی‌های اساسی سازمان وارد شدند. یکیشون آقای میلر بود؛ کسی که به‎خاطر لطفش خیلی بهش مدیونم. مردی لاغراندام با مو‌های سفید، اما عجیب پرهیبت. ابهتش من رو یاد سامر می‌انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا