به لباس تبسم نگاه نکردم؛ اما از اینکه انتخابش کرده بود، مشخص بود که پوشیدهست. لباسم رو پوشیدم که با اخطار طاهره از اینکه اگه آرایش نکنم خالد عصبی میشه، به اجبار آرایشی تو صورتم زد. چون اصلاً حوصلهی سروکله زدن با اون سیاهسوخته رو نداشتم؛ اما هر کاری کرد، شال رو از سرم ننداختم. بالاخره با اومدن خدمتکار و گفتن اینکه میتونیم بریم بیرون، از اتاق بیرون اومده بودیم. اونجوری که فهمیده بودم، قرار امشب با راشد کنسل شده بود و قرار بر این شد که فردا شب برای تحویل دخترا بیاد. برای من هم بد نشد. میتونستم جوابِ امیربهادر رو بفهمم. اینکه من رو اینجا نگه میداره یا نه؟ چند دقیقه از مهمونی گذشته بود و هر کسی سرگرم حرف زدن با کسی بود. جز خالد چندتا مرد دیگهای هم بودن که مثل خالد با نگاه اول ازشون بدم اومد. دنبال امیر یا فرزام میگشتم که نبودن. یعنی برای این مهمونی نمیان.
- لیلی!
بهسرعت برگشتم که فرزام با ترس یه قدم عقب رفت و گفت:
- چته دختر؟ ترسیدم!
- ببخشید! یهو ترسیدم. چیزی شده؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- داداش میگه یه لحظه بیا.
و با ابرو بهسمتی اشاره کرد. با حرص گفتم:
- خودش نمیتونه بیاد.
با ابرو به پشت سرم اشاره کرد. آروم گفت:
- خالد نزدیکته. ممکنه حرفاتون رو بشنوه. من که رفتم، یهکم بعد تو برو پیشش.
این حرف رو زد و بهسمت تبسم که گوشهای نشسته بود، رفت. نگاه کوتاهی به امیربهادر انداختم. مردی کنارش بود و داشت باهاش حرف میزد. منتظر موندم که مرد بره و بعد من برم. چند دقیقه گذشت و مرد بهسمت خالد اومد. دامن لباسم رو بالا گرفتم و بهسمت امیر رفتم.
کنارش که ایستادم، نیمنگاهی بهم انداخت؛ اما از اخمهاش کم نکرد. درحالیکه نگاهش به روبهرو بود، گفت:
- هنوز رو حرفت هستی؟
بدون لحظهای فکر، مصمم گفتم:
- آره.
اخمهاش غلیظتر شد. بهسمتم برگشت.
- اگه قبول نکنم چی؟
حرفی نزدم که نفسش رو با حرص بیرون داد. آروم گفت:
- فقط یه راه داره که اینجا بمونی.
سریع گفتم:
- چه راهی؟
چشمهاش رو بست. مشخص بود که برای گفتن حرفش دودل و عصبیه. مشتش رو آروم روی میز کنارمون زد. چشمهاش را باز کرد و گفت:
- راشد تنها شرطش برای خریدن این دخترا یه چیزه.
با شک سرم رو به معنی چی تکون دادم. صدای آرومش تو گوشم پیچید.
- دختـ*ـر بودنشون.
- لیلی!
بهسرعت برگشتم که فرزام با ترس یه قدم عقب رفت و گفت:
- چته دختر؟ ترسیدم!
- ببخشید! یهو ترسیدم. چیزی شده؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- داداش میگه یه لحظه بیا.
و با ابرو بهسمتی اشاره کرد. با حرص گفتم:
- خودش نمیتونه بیاد.
با ابرو به پشت سرم اشاره کرد. آروم گفت:
- خالد نزدیکته. ممکنه حرفاتون رو بشنوه. من که رفتم، یهکم بعد تو برو پیشش.
این حرف رو زد و بهسمت تبسم که گوشهای نشسته بود، رفت. نگاه کوتاهی به امیربهادر انداختم. مردی کنارش بود و داشت باهاش حرف میزد. منتظر موندم که مرد بره و بعد من برم. چند دقیقه گذشت و مرد بهسمت خالد اومد. دامن لباسم رو بالا گرفتم و بهسمت امیر رفتم.
کنارش که ایستادم، نیمنگاهی بهم انداخت؛ اما از اخمهاش کم نکرد. درحالیکه نگاهش به روبهرو بود، گفت:
- هنوز رو حرفت هستی؟
بدون لحظهای فکر، مصمم گفتم:
- آره.
اخمهاش غلیظتر شد. بهسمتم برگشت.
- اگه قبول نکنم چی؟
حرفی نزدم که نفسش رو با حرص بیرون داد. آروم گفت:
- فقط یه راه داره که اینجا بمونی.
سریع گفتم:
- چه راهی؟
چشمهاش رو بست. مشخص بود که برای گفتن حرفش دودل و عصبیه. مشتش رو آروم روی میز کنارمون زد. چشمهاش را باز کرد و گفت:
- راشد تنها شرطش برای خریدن این دخترا یه چیزه.
با شک سرم رو به معنی چی تکون دادم. صدای آرومش تو گوشم پیچید.
- دختـ*ـر بودنشون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: