کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
به لباس تبسم نگاه نکردم؛ اما از اینکه انتخابش کرده بود، مشخص بود که پوشیده‌ست. لباسم رو پوشیدم که با اخطار طاهره از اینکه اگه آرایش نکنم خالد عصبی میشه، به اجبار آرایشی تو صورتم زد. چون اصلاً حوصله‌ی سروکله زدن با اون سیاه‌سوخته رو نداشتم؛ اما هر کاری کرد، شال رو از سرم ننداختم. بالاخره با اومدن خدمتکار و گفتن اینکه می‌تونیم بریم بیرون، از اتاق بیرون اومده بودیم. اون‌جوری که فهمیده بودم، قرار امشب با راشد کنسل شده بود و قرار بر این شد که فردا شب برای تحویل دخترا بیاد. برای من هم بد نشد. می‌تونستم جوابِ امیربهادر رو بفهمم. اینکه من رو اینجا نگه می‌داره یا نه؟ چند دقیقه‌ از مهمونی گذشته بود و هر کسی سرگرم حرف زدن با کسی بود. جز خالد چندتا مرد دیگه‌‌ای هم بودن که مثل خالد با نگاه اول ازشون بدم اومد. دنبال امیر یا فرزام می‌گشتم که نبودن. یعنی برای این مهمونی نمیان.
- لیلی!
به‌سرعت برگشتم که فرزام با ترس یه قدم عقب رفت و گفت:‌‌
- چته دختر؟ ترسیدم!
- ببخشید! یهو ترسیدم. چیزی شده؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:‌‌
- داداش میگه یه لحظه بیا.
و با ابرو به‌سمتی اشاره کرد. با حرص گفتم:‌‌
- خودش نمی‌تونه بیاد.
با ابرو به پشت سرم اشاره کرد. آروم گفت:‌‌
- خالد نزدیکته. ممکنه حرفاتون رو بشنوه. من که رفتم، یه‌کم بعد تو برو پیشش.
این حرف رو زد و به‌سمت تبسم که گوشه‌‌ای نشسته بود، رفت. نگاه کوتاهی به امیربهادر انداختم. مردی کنارش بود و داشت باهاش حرف می‌زد. منتظر موندم که مرد بره و بعد من برم. چند دقیقه گذشت و مرد به‌سمت خالد اومد. دامن لباسم رو بالا گرفتم و به‌سمت امیر رفتم.
کنارش که ایستادم، نیم‌نگاهی بهم انداخت؛ اما از اخم‌هاش کم نکرد. درحالی‌که نگاهش به روبه‌رو بود، گفت:‌‌
- هنوز رو حرفت هستی؟
بدون لحظه‌‌ای فکر، مصمم گفتم:‌‌
- آره.
اخم‌هاش غلیظ‌تر شد. به‌سمتم برگشت.
- اگه قبول نکنم چی؟
حرفی نزدم که نفسش رو با حرص بیرون داد. آروم گفت:‌‌
- فقط یه راه داره که اینجا بمونی.
سریع گفتم:‌‌
- چه راهی؟
چشم‌هاش رو بست. مشخص بود که برای گفتن حرفش دودل و عصبیه. مشتش رو آروم روی میز کنارمون زد. چشم‌هاش را باز کرد و گفت:‌‌
- راشد تنها شرطش برای خریدن این دخترا یه چیزه.
با شک سرم رو به معنی چی تکون دادم. صدای آرومش تو گوشم پیچید.
- دختـ*ـر بودنشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گیج به امیر نگاه کردم. هنوز منظورش رو نفهمیده بودم که گفت:‌‌
    - از اول با خالد شرط بسته بود که یه زن رو هیچ‌وقت ازش نمی‌خره. فقط دختر.
    با جمله‌‌ی آخرش شوکه‌زده و ناباورانه یه قدم عقب رفتم و آروم لب زدم:‌
    - یعنی…
    چهره‌‌ای عادی به خودش گرفت. اخمی رو پیشونیش نشوند و به‌اطراف نگاهش رو گردوند و با جدیت گفت:‌‌
    - باید یه کاری کنیم که فکر کنن تو دختر نیستی.
    با غیظ ضربه‌‌ای به روی میز زدم و گفتم:‌‌
    - اون‌وقت چطور؟
    نیم‌نگاه جدی‌ای به دستم که روی میز بود و بعد به چهره‌‌ی اخم‌آلودم، انداخت. کامل به‌سمتم برگشت و با لحنی تهدیدآمیز گفت:‌‌
    - یه‌بار دیگه جرئت کن و این رفتار زشته‌ رو از خودت نشون بده تا ببین در مقابلت کوتاه میام یا نه.
    و به دستم اشاره کرد. فهمیدم منظورش به ضربه‌‌ای که روی میز زدمه. آخه هم‌زمان با ضربه زدنم چندنفری به‌سمتمون برگشته بودن. حرفی نزدم که گفت:‌‌
    - قرار نیست کاری کنیم که. یعنی تو و من…
    حرفش رو قطع کرد. نگاهش رو به من دوخت و آروم گفت:‌‌
    - متوجه شدی که؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم.
    - قبول می‌کنی؟ یا راضی‌ میشی که برای چند روزی فروخته بشی؟
    با حرص آروم گفتم:‌‌
    - اصلاً چرا نمیگی پلیس‌ها همین‌جا بیان و دخترا رو ببرن که من دیگه راضی به این وضع اسفناک نشم.
    لیوان مشروبی رو از روی میز برداشت و گفت:‌‌
    - چون اگه پلیس‌ها بیان ممکنه شک کنن که یه نفوذی اینجاست. صددرصد اولین شکشون هم منم؛ چون منم که تازه‌واردم اینجا.
    نگاهش رو از روبه‌روش گرفت و گفت:‌‌
    - قبول یا…
    حرفش رو کامل نزد. منتظر به من چشم دوخته بود. با شک لب زدم:‌‌
    - فقط نقش بازی می‌کنیم دیگه؟
    نیش‌خندی زد و گفت:‌‌
    - دوست داری واقعی باشه؟
    شاکی نگاهش کردم و با غیظ گفتم:‌‌
    - خیلی بی‌شعوری!
    بدون اینکه نیش‌خند روی لبش رو برداره، نگاهش رو از من گرفت. با جدیت و لحنی سرد گفت:‌‌
    - تا نیم‌ساعت دیگه بدون اینکه کسی متوجه بشه برو بالا. رفتی بالا، جوری نشون بده که انگار مـسـ*ـتی؛ چون همه‌جای این عمارت دوربین مخفی داره. باید از اولش جوری نشون بدی که یعنی مـسـ*ـتی.
    سؤالی که در لحظه به ذهنم رسیده بود رو به زبون آوردم.
    - پس اون اتاق دورب…
    - نداره. اتاق چهارم، در مشکی‌رنگ.
    این‌بار من پوزخندی زدم و گفتم:‌‌
    - جناب! درهای بالا همه‌شون مشکیه.
    گیج سمتم برگشت. پوزخند روی لبم رو که دید، اخم‌هاش رو تو هم کرد و گفت:‌‌
    - کنار در به دیوار یه تابلوفرش وصله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بشکنی تو هوا زدم و گفتم:‌‌
    - آها! این شد جناب س..
    حرفم رو کامل نزده بودم که با دیدن نگاه تند و وحشتناک و عصبیش، خفه‌خون گرفتم. تصمیم گرفتم تا به دستِ این هیولا کشته نشدم، فرار رو بر قرار ترجیح بدم و تا آخر مهمونی دیگه سمتش نرم. دامن لباسم رو کمی بالا گرفتم. کنار میز خالی ایستادم به جمع رقصنده‌های وسط نگاهی انداختم. همه‌شون خیلی ماهرانه درحال ریختن کرم‌های درونشون بودند. الحق که حیفه برای همچین آدم‌هایی امیر یا همکاراش بخوان خودشون رو به خطر بندازن. علی‌الخصوص نگین که به معنی واقعی خودش رو میون ۳تا مرد خفه کرده بود از بس باهاشون لـ*ـاس زد. با چهره‌‌ای جمع شده نگاهم رو از نگین گرفتم. خودمم دلم می‌خواست برم وسط؛ چون عجیب دلم هـ*ـوس رقـ*ـص کرده بود؛ اما خب نه اینجا و با وجود این‌همه چشم هیز. دستی دور کمرم حلقه شد. با فکر اینکه تبسمه، لبخندی روی لبم نشست. دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:‌‌
    - چه عجب بالا…
    با نشستن دستم روی دستش، حرف توی دهنم ماسید. به‌سرعت عقب رفتم که شکمم محکم به میز خورد.
    جیغ آرومی زدم و هم‌زمان برگشتم ببینم کی کنارم ایستاده. با دیدن خالد عصبی گفتم:‌‌
    - چی‌کار می‌کنی تو؟
    با نگرانی که مشخص بود همه‌ش فیلمه، گفت:‌‌
    - وای! چی شد خوشگلم؟
    درحالی‌که دستم رو که نوازش‌گونه‌‌ روی شکمم می‌کشیدم، گفتم:‌‌
    - من خوشگلِ هیچ خری نیستم.
    نگاهم به امیر افتاد که نامحسوس به نوشیدنی اشاره کرد. خالد با صدای حرص‌آلود گفت:‌‌
    - خودم بالاخره زبونت رو کوتاه می‌کنم.
    یه قدم جلو اومد. تا لب باز کردم تا بگم «تو غلط می‌کنی»، مردی از دور صداش زد. خالد نگاه حرص‌آلود و هیزی بهم انداخت و گفت:‌‌
    - برمی‌گردم.
    هنوز نگاهش رو ازم نگرفته بود که لیوان نوشیدنی رو از روی میز برداشتم. بدون اینکه نگاه نفرت‌آلودم رو از خالد که داشت می‌رفت، بگیرم یکسر لیوان رو سر کشیدم.
    - بفرمایید خانوم!
    به مردی که لباس پیش‌خدمت‌ها رو پوشیده بود، نگاهی انداختم. توی دستش سینی‌ای پر از لیوان نوشیدنی بود.
    یعنی من باید باز نوشیدنی بخورم؟ این‌جوری که جدی‌جدی مـسـ*ـت میشم.
    - خانوم!
    به خودم اومدم. مستأصل به لیوان‌های نوشیـ*ـدنی نگاهی انداختم که دستی جلو اومد و لیوان مشروبی از توی سینی برداشت. سرم رو بالا آوردم. فرزام چشمکی بهم زد. لیوان نوشیدنی رو سمتم گرفت و لیوان توی دست خودش رو بالا آورد و گفت:‌‌
    - به سلامتی!
    با تردید لیوان نوشـ*ـیدنی رو ازش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پیش‌خدمت که رفت، فرزام آروم گفت:‌‌
    - این آخرین لیوانه. دیگه نخور.
    لیوان رو سر کشید. متقابلاً نوشیدنی رو خوردم.
    چشمکی زد و از کنارم رد شد. بنا به نقشه، الان باید جوری رفتار می‌کردم که یعنی مستم. لبخند پیروزمندانه‌‌ای زدم و بلند زدم زیر خنده که نگاه‌های زیادی به‌سمتم جلب شد. با لحنی کشیده و خنده‌آلود گفتم:‌‌
    - خونه داره تاب می‌خوره. تاب، تاب، تاب...
    و انگشت اشاره‌‌م رو به حالت دورانی توی هوا تکون دادم. دستی روی شونه‌‌م نشست.
    - خوشگل خانوم! می‌خوای تابت بدم؟
    به‌سمتِ صدا برگشتم. به پسر جوونی که از چشم‌هاش مشخص بود چقدر مسته، نگاهی انداختم. کاش می‌شد یه جواب دندون‌شکن بهش بدم؛ اما نه، الان وقتش نبود.
    لبخند خوشگل و تودل‌برویی تحویلش دادم که نیشش باز شد‌‌. ای که خدا کنه این لبخند آخرت باشه پسرک هیز احمق! دستش رو دورم حلقه کرد و با صدای آروم و کشیده‌‌ای گفت:‌‌
    - تا حالا کسی بهت گفته بود لبات خیلی تحـ*ـریک‌کننده‌ست.
    چشم‌هام رو برای چند لحظه بستم تا جلوی عصبانیتم رو بگیرم.
    - هی! خوابیدی؟
    بی‌هوا پام رو بالا گرفتم و محکم به جای حساسش زدم که صدای نعره‌‌ش تو فضا پیچید. جلوی خنده‌‌م رو گرفتم و با حالت مثلاً گیجی گفتم:‌‌
    - عه! چی شد؟ من نفهمیدم.
    با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:‌‌
    - احمق! هر چی خورده بودم رو پروندی.
    دستم رو به معنی برو بابا تکون دادم و گفتم:‌‌
    - برو بابا! من که نمی‌فهمم تو چته؟
    و تلوتلوخوران به‌سمت پله‌ها رفتم. بی‌توجه به نگاه خیره‌ی بقیه، با غیظ رو به خالد گفتم:‌‌
    - چته؟ من کاریش نکردم.
    صدای آهنگ دوباره بلند شد. نگاهم رو به‌اطراف گردوندم تا امیر رو پیدا کنم که دیدمش سر جای قبلیش ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. با سر خیلی آروم به بالا اشاره کرد. برگشتم سمتِ پله‌ها که هم‌زمان نگاهم به یه جفت چشم آشنا افتاد. با شک برگشتم. به اطراف نگاه کردم؛ اما کسی نبود. سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم؛ اما هر چی بین جمعیت می‌گشتم چیزی عایدم نمی‌شد. پشونه‌‌ای بالا انداختم و از پله‌ها بالا رفتم. روی آخرین پله ایستادم. تک‌تک به در اتاق‌ها نگاه کردم تا رسیدم به اتاقی که امیربهادر گفت. لبخند پیروزمندانه‌‌ی روی لبم نشست. پا تند کردم سمتِ اتاق که صدای بازشدن در اتاقی اومد. خواستم خودم رو پشت ستون قایم کنم که یادِ حرفِ امیربهادر افتادم که گفت اینجا دوربین داره.
    به‌سرعت دستم رو روی دهنم گذاشتم و دویدم سمتِ دست‌شویی و قبل از این که کسی متوجه‌‌م بشه، وارد دست‌شویی شدم. در رو بستم. با شک به دیوار‌ها و گوشه‌‌ی دیوار نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نکنه اینجا هم دوربین داشته باشه؟ نه بابا! لیلی؟ دیوونه شدی؟ اینجا دوربین داشته باشه که عفت اهالی به باد میره. از فکری که تو سرم بود، حرصم گرفت. سرم رو تکون دادم و گوش دادم به صدای بیرون. صدای حرف زدن مردی از بیرون اومد.
    - بله آقا! همه‌چیز حله.
    -...
    - نه آقا، مراقب هستیم.
    -…
    - آقا خالد؟ فکر کنم ۱۹-۲۰تا دختر هستن. دقیق نمی‌دونم.
    -…
    - چشم آقا! میگم بهشون. فردا تشریف میارید؟
    با تکون خوردن در دست‌شویی، به‌سرعت کلید رو تو قفل چرخوندم. مرتیکه‌‌ی احمق! برو گمشو دیگه! دست‌شویی واسه چیته آخه؟
    - چشم آقا! خداحافظ.
    چندبار در رو بالا-پایین کرد که صدای زنی اومد.
    - آقا اون در گیر داره. برید توالت پایین.
    صدای دور شدن قدم‌های مرد حاکی از این بود که داره از پله‌ها پایین میره. چند لحظه ایستادم تا از رفتنش مطمئن بشم. در دست‌شویی رو باز کردم و به حالتی که یعنی حالم خوب نیست، بیرون اومدم و با بی‌حالی به‌سمت اتاق رفتم. خدا لعنتت کنه امیر! آدم رو مجبور به چه کارایی می‌کنی. وارد اتاق شدم. نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم. چند دقیقه بعد دستگیره در پایین رفت. در باز شد و امیر داخل اومد. درست روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. امیر بدون اینکه نگاهی به من بندازه، کتش رو درآورد و آروم شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهنش کرد. وحشت‌زده از روی تخت بلند شدم و گفتم:‌‌
    - چی‌کار می‌کنی تو؟
    بی‌توجه به من لباسش رو درآورد و روی زمین انداخت و گفت:‌‌
    - لباست رو در بیار.
    و به‌سمت کمد رفت. مثل بید به خودم می‌لرزیدم و تنها آخرین جمله‌‌ش تو گوشم تکرار می‌شد. نکنه می‌خواد واقعاً بلایی سرم بیاره به تلافی اون تهدیدی که کردم؟ وحشت‌زده یه قدم عقب رفتم. با صدای لرزون گفتم:‌‌
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟مگه قرار نبود فقط نقش…
    برگشت. نگاه غضب‌آلودی بهم انداخت و هم‌زمان لباس‌خوابی بلند قرمزرنگی به‌سمتم پرت کرد و گفت:‌‌
    - نمی‌خوای که با این لباس بری تو تخت و نقشه اون کا…
    چشم‌هاش رو با حرص بست و گفت:‌‌
    - بپوش اون لباس رو.
    منظورش رو فهمیدم؛ اما عمراً من لباس‌خواب بپوشم.
    لباس‌خواب رو سمتش پرت کردم و گفتم:‌‌
    - من نمی‌پوشم.
    عصبی خم شد. چنگی به پیراهنش زد و گفت:‌‌
    - به‌درک! نپوش.
    و به‌سمت در رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با تعجب گفتم:‌‌
    - کجا میری؟
    بدون اینکه برگرده، گفت:‌‌
    - میرم بیرون. تو حقته بری ور دلِ همون راشد.
    دستش روی دستگیره نشسته بود که با تصمیم آنی گفتم:‌‌
    - باشه. تمام! می‌پوشم. فقط این رو نه، یه پوشیده‌تر.
    برگشت سمتم. چپ‌چپی بهم رفت و گفت:‌‌
    - پوشیده‌ترینشون همینه. ربدوشامبرش هم هست.
    مستأصل به لباس‌خواب نگاه کردم. امیر بدون هیچ حرفی جلو اومد و روی تخت نشست. لباس‌خواب رو برداشتم و به‌سمتِ حمامی که تو اتاق بود، رفتم. بغضی توی گلوم نشست. از کجا به کجا رسیده بودم. برای چی و به امید کجا از خونه فرار کردم؛ اما الان کجام. من می‌خواستم پیشِ کسرا باشم، نه اینجا و کنار این پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم. می‌خواستم تو خونه کنار کسرا باشم و برای یه‌بار هم شده بدون هیچ دغدغه‌‌ای کنارش از ته دل بخندم؛ اما این وضع رو نمی‌خواستم.
    با نگاهی تار از اشک، به لباس‌خواب قرمز حلقه‌‌ای که بلندیش تا پایین زانوم بود، نگاهی انداختم. ربدوشامبر گیپوریش رو پوشیدم. دمن این رو نمی‌خواستم. من تنها آرامشی رو می‌خواستم کنارِ کسرا، نه این آرامشی که سعی دارم کنارِ یک غریبه به‌دست بیارم. من این آرامش غریب رو نمی‌خواستم. قطره اشکی آروم روی گونه‌م چکید. روی لبه‌‌ی وان نشستم فکرم به‌سمت کسرا کشیده شد. یعنی الان کجاست؟ فهمیده من گم شدم؟ تو چه حالیه؟ با تقه‌‌ای که به در خورد، از فکر بیرون اومدم. امیربهادر با جدیت گفت:‌‌
    - بیا بیرون دیگه!
    با حرص زیر لب بی‌شعوری نثارش کردم و از جام بلند شدم. درو باز کردم که دستم به انگشت شستش افتاد که خونی بود.
    با تعجب گفتم:‌‌
    - چرا خو...
    حرفم رو کامل نزده بودم با فکری که به سرم زد به‌سرعت سرم رو بالارفتم با دیدن تخت و وضعی که داشت، به‌وضوح دویدن خون رو توی صورتم حس کردم.
    - برو عقب برم دستم رو بشورم.
    بدون اینکه تو چشم‌هاش نگاه کنم، عقب رفتم. به دیوار تکیه زدم و تا حد امکان سعی داشتم به تخت نگاه نکنم.
    صدای بازو بسته شدن در حموم اومد. امیر از کنارم رد شد و روی تخت نشست. از جام تکونی نخوردم. کماکان سربه‌زیر، با گونه‌های سرخ شده از خجالت، به پارکت‌های کف زمین خیره بودم. چند دقیقه بینمون سکوت بود که بالاخره سکوت رو شکست و گفت:‌‌
    - چرا نمیای بشینی؟
    - راحتم.
    جدی گفت:‌‌
    - ولی من ناراحتم.
    سرم رو بالا گرفتم تا بگم «خب به من چه»؛ اما نگاهم که به نیم‌تنه‌‌ی برهنه و بازوهای عضله‌‌ایش افتاد، لال شدم. آب گلوم رو به‌زور قورت دادم. نگاهم رو کم‌کم بالا آوردم که نگاهم روی لـ*ـب‌هاش میخ موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخند تمسخرآمیزی زده بود؛ اما برای چی؟ به خودم تشر زدم. برای اینکه مثل احمق‌ها داری نگاهش می‌کنی. به‌سرعت خودم رو جمع کردم. ابروهام رو درهم بردم و گفتم:‌‌
    - به من چه؟!
    آروم خندید و گفت:‌‌
    - تازه یادت افتاد جوابم رو بدی.
    واسه چند ثانیه میخ لبخند روی لبـ*ـش شدم. الحق که لبخند هم بهش می‌اومد و جذابیتش رو چند برابر می‌کرد. لیلی! با دادی که به سر خودم زدم، به خودم اومدم و چپ‌چپی نثار امیربهادر کردم که با خنده‌‌ی آرومی سر تکون داد و گفت:‌‌
    - نمی خوای بیای بشینی؟
    همون‌جایی که ایستاده بودم، نشستم و زانوهام رو در آغـ*ـوش کشیدم. لبخند محوی روی لبش نشست.
    از جاش بلند شد و اومد کنارم روی زمین نشست. بی‌هیچ حرفی و عکس‌العملی، در سکوت، هر دو به دیوار روبه‌رو خیره نگاه می‌کردیم. و تنها صدای نفس‌کشیدن‌هامون تو فضا پیچیده بود. تا حد امکان جلو خودم رو گرفته بودم تا دوباره نگاهم به‌سمتم نیم‌تنه‌‌ی لختش کشیده نشه.
    - گفتی فرار نکردی از خونه؟
    گیج برگشتم سمتش که گفت:‌‌
    - تو کشتی گفتی فرار نکردی. اگه فرار نکردی پس چه‌جوری دزدیدنت؟
    تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:‌‌
    - مجبورم جوابت رو بدم؟
    - آره؛ چون باید بدونم دارم چه کسی رو وارد این مأموریت می‌کنم.
    با تعجب گفتم:‌‌
    - اما من نمی‌خوام وارد مأموریت شما بشم. تنها نمی‌خوام برم پیش راشد.
    - اون رو که اگه بخوای هم من نمی‌ذارم دخالت کنی. منظورم اینه می‌خوام بدونم کی رو دارم کنار خودم نگه می‌دارم.
    نگاهش رو از روبه‌رو گرفت و تو چشم‌هام خیره شد.
    - تو هم از خونه فرار کردی؟
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
    - به‌خاطر یه پسر؟
    یعنی باید راستش رو می‌گفتم؟ نه، نباید می‌گفتم. اون از اولش گفته بود همچین دخترایی حقشونه که دزدیده بشن و اگه الان بفهمه من هم از خونه فرار کردم، ممکنه به‌هیچ‌وجه قبول نکنه که اینجا بمونم.
    - لیلی!
    با صدایی که نشون می‌داد منتظر جوابه، صدام زد. با تردید لب زدم:‌‌
    - نه.
    نفسم رو به سختی بیرون دادم.
    - نه، فرار نکردم.
    با شک سری تکون داد.
    - پس چی؟
    - داشتم از سرکار برمی‌گشتم که دزدیدنم.
    ابروهاش رو درهم کشید و گفت:‌‌
    - اما خالد هیچ دختری رو بدون برنامه‌ریزی نمی‌دزده مگه اینکه از قبل…
    چند لحظه سکوت کرد و با شک نگاهم کرد. رنگ از رخم پرید. وای نه! فهمیده؛ اما نه لیلی، فکر کن. فکر کن و یه چیزی بگو که قانع بشه. چند لحظه‌‌ای فکر کردم و در آخر بلند گفتم:‌‌
    - اشتباه شده. چون یادمه اون شب صدام می‌زدن رؤیا. آره، من رو اشتباه دزدیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه شک‌آلودش رو هنوز به من دوخته بود و حرفی نمی‌زد. برای اینکه حرفم رو باور کنه، با لحنی غم‌آلود گفتم:‌‌
    - تا چند روز دیگه‌ش عروسی داداشم بود؛ اما الان من...
    حرفم رو ادامه ندادم که دستش روی دستم نشست. با تردید سرم رو بالا گرفتم. نگاه غمگین و کلافه‌‌ش رو که دیدم، برای لحظه‌ای از خودم و دروغی که گفتم، بدم اومد. معلوم بود از این ناراحته که نتونست همون دیشب تمام دخترا رو برگردونه ایران.
    آروم گفت:‌‌
    - من معذرت می‌خوام!
    بغضی تو گلوم نشست. اصلاً فکر نمی‌کردم امیر با اون شخصیت جدی و مغرورش انقدر مهربون باشه و انقدر دل‌نازک که با یه لرزش صدای من انقدر خودش رو مقصر بودنه. تو همین فکرا بودم که صدای عصبی خالد از بیرون توجه‌‌م رو جلب کرد.
    - یعنی چی نیستش فاتح؟ اون دختر کجا می‌تونه رفته باشه؟
    من و امیر به‌سرعت بلند شدیم. وحشت‌زده نگاهش کردم و آروم گفتم:‌‌
    - وای! فهمیدن!
    انگشت اشاره‌‌ش رو روی لبش گذاشت و آروم گفت:‌‌
    - حرف نزن.
    و به‌سمت در رفت. گوشش رو به در چسبوند. پشت سرش رفتم و گوشم رو به در چسبوندم. صدای خالد از طبقه‌ی پایین خیلی‌کم به گوش می‌رسید.
    - نگو فرار کرده فاتح! نگو!
    - آقا پیداش می‌کنیم.
    خالد داد زد.
    - یالا! همه برید دنبالش بگردید. د یالا! چرا ایستادید من رو نگاه می‌کنید؟
    و سکوت. ریز خندیدم و نگاهم رو به‌سمت امیر فرستادم که تازه متوجه‌‌ی فاصله‌ی کم صورت‌هامون به هم شدم.
    با فاصله‌‌ی چندسانت صورتم با صورت امیر فاصله داشت. تازه داشتم گرمی نفس‌هاش رو حس می‌کردم.
    واسه یه لحظه‌ یادِ نگاه مهربون و چشم‌های قهوه‌‌ای‌رنگ کسرا افتادم. با به‌خاطر آوردن کسرا، غم عالم تو دلم ریخت. چقدر دلتنگش بود‌م! ای کاش بودش! آخ که چقدر بیزارم از این ای کاش‌هایی که هیچ‌وقت لحظه‌‌ای از زندگیم نشدن.
    - لیلی!
    با صدای امیر به خودم اومدم. با سر به صورتم اشاره کرد و گفت:‌‌
    - چرا گریه می‌کنی؟
    دستم رو تو صورتم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کرد. آروم گفتم:‌‌
    - هیچی.
    - تو مطمئنی با هم دیدیشون نعیمه؟
    - آقا! والا با هم نه؛ ولی دیدم که اول لیلی با حال بد و مـسـ*ـتی اومد رفت تو این اتاق، بعدش هم که رفتم تو اتاق شما تا کتتون رو بیارم، برگشتم دیدم آقا امیربهادر دارن میرن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خالد با لحنی نگران گفت:‌‌
    - وای! وای! فقط خدا کنه اون چیزی که فکر می‌کنم نشده باشه.
    داشتم به حرف‌های خالد گوش می‌کردم که دستم کشیده شد و تا به خودم بیام، به‌سمت تخت کشیده شدم. امیر آروم گفت:‌‌
    - بیا دیگه!
    یه قدم مونده بود به تخت برسیم که پام پیچ خورد و از پشت خوردم به امیر که محکم روی تخت افتاد و پشت سرش هم من افتادم. دهن باز کردم جیغ بزنم که به‌سرعت جلوی دهنم رو گرفت. با حرص گفت:‌‌
    - جیغ نزن!
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم و خواستم از روی تنش بلند بشم که دستاش رو محکم دورم حلقه کرد. آروم گفت:‌‌
    - بلند نشو.
    نفس‌هاش که به صورتم خورد، یه حالی شدم. چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه با لحنی آروم گفتم:‌‌
    - چرا؟
    من رو محکم تو آغـ*ـوش کشید و خودش رو بالا‌تر کشید. سرش رو یه‌کم عقب برد و فاصله‌‌ش رو با صورتم بیشتر کرد.
    - باید منطقی به‌نظر بیایم.
    آروم گفتم:‌‌
    - می‌خوام منطقی به حساب نیاد. ولم کن روانی!
    دستم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و عصبی گفتم:‌‌
    - ولم کن!
    صدای قدم‌های محکم و بلندی که به در نزدیک می‌شد، می‌اومد و تمام نگاه و حواس امیر به در بود. انگار نه انگار که من داشتم باهاش حرف می‌زدم. از حرص ضربه‌‌ی آرومی به صورتش زدم. درحالی‌که تقلا می‌کردم تا دستش از دورم باز بشه، گفتم:‌‌
    - د ولم کن گفتم! مثلِ آدم می‌خوابیم کنارِ هم دیگه.
    صدای قدم‌ها درست پشت در متوقف شد. سرم رو برگردوندم سمت در که بی‌هوا امیر چنگی به روبدشامبر زد که صدای پاره شدنش تو گوشم پیچید. وحشت‌زده سرم رو به‌سمتش برگردوندم. با صدای پایین اومدن دستگیره‌ی در، هم‌زمان امیر بهادر بی‌هوا صورتش رو جلو آورد و... با چشم‌های گرد شده از تعجب، ناباورانه به چشم‌های بسته و اخم‌های درهمش زل زدم. توی بُهت کار امیر بودم که صدای فریاد گوش‌خراش خالد تو فضا پیچید:‌‌
    - دارید چه غلطی می‌کنید؟
    امیر به‌سرعت از روم بلند شد و روی تخت نشست و هم‌زمان دستِ من رو هم کشید.
    - این چه وضعیه امیر؟ ها؟
    امیر چنگی تو موهاش زد و با لحنی بی‌حوصله گفت:‌‌
    - مگه چی‌کار کردیم خالد؟
    و با خنده‌‌ی شیطنت‌باری گفت:‌‌
    - فقط یه‌کم با این خوشگله حال کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برگشت و لپم رو کشید. هم‌زمان نامحسوس چشم‌هاش رو برام درشت کرد که یعنی تو هم یه کاری کن. نگاهم رو به چهره‌‌ی سرخ شده خالد انداختم. لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:‌‌
    - آره. راست میگه امیرجون.
    و خنده‌‌ای از روی مـسـ*ـتی کردم. خم شدم ملافه‌‌ی روی تخت رو برداشتم و دور خودم پیچوندم. برای طبیعی نشون دادن حالمون، تکیه‌‌م رو به امیر دادم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. با نگاهی خمـار شده گفتم:‌‌
    - خیلی خوبی تو!
    اصلاً متوجه نبودم چی میگم. تنها حواسم به صدای نفس‌های بلند و پرخشمِ خالد بود که تو فضای اتاق پیچیده بود. با نشستن دستِ امیر روی گونه‌م، حس کردم برق بهم وصل شد. خواستم بکشم عقب که با فشار کمی که به صورتم داد، مانع از کنار رفتنم شد. سرش رو پایین آورد و به صورتم نزدیک کرد. قلبم به تپش افتاد و کف دستم عرق کرد. با نگاهی ترس‌آلود به چشم‌های امیر که فوق‌العاده آروم بود، زل زدم. هر لحظه صورتش نزدیک‌تر می‌شد. چشم‌هام رو بستم. که بی‌هوا به عقب پرت شد و صدای داد خالد:‌‌
    - بیا کنار ببینم عوضی!
    چشم‌هام رو وحشت‌زده باز کردم. خالد یقه‌‌ی امیر رو گرفت و مشتی به صورتش زد. جیغ بلندی زدم. خودم رو عقب کشیدم. امیربهادر روی زمین افتاد. خالد بالای سرش ایستاد و نعره زد:
    - تو چه غلطی کردی؟ ها؟
    در به‌شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد. نگاه وحشت‌زده‌‌م رو به فرزام که واردِ اتاق شدم بود، انداختم.
    فرزام به‌سرعت خودش رو به خالد رسوند و عقب آوردش.
    - چی‌کار می‌کنی خالد؟
    خالد با غضب نگاهی به فرزام انداخت و داد زد:
    - چی‌کار می‌کنم، ها؟ مگه نمی‌بینی داداش بی‌عرضه‌ت چه غلطی کرده؟
    وبه تخت اشاره کرد. فرزام لبش رو گزید و گفت:‌‌
    - باشه خالد! آروم باش! امیر الان تو حال خودش نیست. فردا صحبت می‌کنیم.
    خالد عصبی نگاهی به امیر که با چشم‌های بسته گوشه‌‌ی اتاق افتاده بود، انداخت. نفسش رو با صدا بیرون فرستاد با قدم‌های محکم به‌سمت در رفت و گفت:‌‌
    - دختره‌ رو ببرید تو یه اتاق دیگه. این احمق رو هم بذارید همین‌جا جون بده.
    و بیرون رفت. نعیمه که یکی از خدمتکارا بود، به‌سمتم اومد. با غیظ گفت:‌‌
    - پاشو ببینم!
    تا بخوام حرکتی کنم، بازوم رو کشید و با بدخلقی گفت:‌‌
    - د بلند شو دیگه!
    نزدیک بود بیفتم که خودم رو به عسلی کنار تخت گرفتم. با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:‌‌
    - خودم میام. چرا وحشی می…
    بی‌هوا برگشت و سیلی محکمی تو صورتم زد که محکم روی تخت افتادم. با حرص داد زد.
    - بار آخرت باشه با من این‌جوری حرف می‌زنی.
    موهام که توی صورتم ریخته بود رو با یه دست کنار زدم. سر برگردوندم و نگاه نفرت‌آلودی به نعیمه انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا