- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نهم
از جا بلند می شم و متقابل به سمت اتاقم می رم. کلید برق رو می زنم و اتاق از انزوای تاریکی بیرون اومد. نگاهم به سِت قهوه ای و مشکی اتاق کشیده شد و به سمت میزمطالعه ای که سمت چپ اتاقم جا خوش کرده بود، رفتم. صندلی چوبی رو از پشت میز بیرون کشیدم و کرخت، روش جاگیر شدم. دلم می خواست از این باغ بی برگی خلاص می شدم. همون باغی که بی شک خونه امون بود. ناچار، سمت پروژه ها دست بردم و روی میز بازشون کردم. روی پروژهِ نیمه کاره ای، تمرکز گرفتم. سرم نبض دار و سنگین و خسته از بحث های همیشگی. مدادی از جامدادی فلزی سه بعدی روی میزم برداشتم. آروم روی نقشه ایراداتش رو برطرف کردم.
حکم ماهی قلاب گرفته ته اقیانوسی رو داشتم. خسته و برای خورن آب، از اتاق بیرون رفتم. باید چرخی می زدم وایده می گرفتم. با شنیدن صدای قهقه بلند مهراد، به سمت اتاقش که بعد از اتاقم بود، کشیده شدم. با چند تقه ای، در رو باز کردم. با دیدنم، بی حوصله رو برگردوند و ویدئوکال رو قطع کرد. خودخواه مغرور! رو بهش توبیخ گر شدم:
- مهراد جای من بابا می اومد چی کار می کردی؟!
درست رو به روم، روی صندلی کامپیوتر ولو شد. ابروهایی که مثل خودم پرتار بود رو بالا فرستاد. من هنوز زوم صورت کشیده اش بودم.
- ول کن برسام جون هرکی دوست داری! حوصله بابا رو که اصلا ندارم. باز تو قابل تحمل تری.
همیشه همین بود. من پایه های این خونواده رو روی دوشم نگه می داشتم. صدای بمش ادامه دار، بلند شد:
- یکی نیست بهش بگه انقد دختر دوست داشتی، پسر دار شدنت چی بود؟
به چهارچوب سفید در تکیه زدم و صندلی میز کامپیوتررو به سمتم چرخوند. بیخیالیش، شمع وجودم رو آب می کرد و این دریای پر موج، خودش جنگ و خطر بود. آروم تر ادامه دادم:
- مهراد جان برادرانه می گم بیا دست از این کارات بردار.
نگاهم به اتاق بهم ریخته و شلوغش کشیده شد. جوراب های مشکی رنگی که وسط اتاق، اعلام حضور می کرد. کفری، چشم از روتختی نامرتب گوشه دیوار، گرفتم و حالا پرخاشگر ادامه داد:
- برسام تو به من چی کار داری؟
چه بی رحم بود برادری که می دید اوضاع زندگیم به خاطرش بهم ریخته. مزه جور کشیدن هاش، زیر زبونش بود و حق داشت. من استحاق این زندگی واژگون رو نداشتم. بیست و هفت سالم بود؛ اما هنوز توی این خونه زندگی می کردم. من هم آرامش می خواستم. لبای پهنم رو تر کردم.
- امروز به خاطر تو کلی الکی سرزنش شدم. آخرش هم من به بابا قول دادم که کار خلاف نمی کنی.
با انگشت شست، گوشه لب گوشتیش کشید و اخم نثار صورت کشیده اش شد. متعجب از پررویی جوابی که حاصل کرد:
- مگه می کنم؟!
حس خلایی از بی فکریش بهم دست داد و نگاهم که رنگ تمسخر گرفت.
- هرکی ندونه من که می دونم تو با دوستای دخترت بیرونی. امشب چرا دیر اومدی؟ با کدوم دختر بیرون بودی هان؟
عصبی جبهه گرفته، با سر انگشتاش ضربه ای به میز زد. نفسی گرفت و گوشیش رو برداشت. همون طور که باهاش ور می رفت، جواب داد:
- چرت نگو من با دوستامم. بعدم اینا خلاف نیست. توام انقد امل نباش برادر من! من نمی دونم تو چرا انقد کاسه داغ تر از آشی؟
به من می گفت امل؟! منی که زندگی کاهگلیم رو طوفان مشکلات به باد برد. منی که توی اعماق خستگی های مفرط و تکراریم، باید حواسم به این خونه می بود. همون طورکه از جاش بلند می شد ودستم رو تو هوا چرخوندم.
- الآن واست توضیح دادما، می فهمی اصلا؟ از فردام برو دنبال کار!
بی حوصله نگاهی بهم انداخت وشلوار راحتی آبیش رو بالا کشید. با چشمای درشت شده و خنده تمسخرآمیزی، پوزخند زد:
- عین تو از زندگیم بگذرم؟ توام که همه چی رو به من ربط بده. باشه بابا، شبا زودتر میام خونه خوبه؟ حالا می ذاری به کارم برسم؟
نگاه از پیراهن های چروک شده روی تخت گرفتم و سری از تاسف تکون دادم.
- حرف زدن با تو مثل تو سنگ میخ کوبیدنه.
با برداشتن مجله ی مد روی پاتختیش، دوباره روی صندلی جا گرفت. در رو می بستم که صداش رو شنیدم:
- نرود میخ آهنی در سنگ فرو!
در رو پشتم بستم و باشه های الکیش رو نادید گرفتم. فقط برای ساکت کردنم می گفت. حالا به هال رسیده بودم و مامان روی مبل، در حال مطالعه کتاب بود. روی مبل تک نفره کنارش، جاگرفتم. باید فکری به حال مِهراد می کردم. پا رو پا انداختم و کوسن دایره ای مبل رو برداشتم. فگار از بحث همیشگی، گفتم:
- مامان لطفا مهراد نفهمه بابا میره ها! اگه بفهمه دوباره همون شبم خونه نمیاد. الان از اتاقش میام، به حرفم گوش نمی ده!
عینک مستطیلیش رو از صورتش برداشت و وسط کتاب گذاشت. مهراد کله شق تر از این حرف ها بود، که بخواد به حرف من گوش کنه. ابروی خوش فرمش، قابی توام با نگرانی شد. شاید یکم از مامان حساب می برد. گرچه تخس تر از حرفا بود. دستی به ته ریش بلند شده ام می کشیدم که با صدای در، سر بلند کردم. دیبا با دفتر سالنامه ای توی دستش، روبه روم ایستاد.
- برسام این رو برام حل می کنی، سخته!
دستم رو سمتش دراز کردم و با خودکار بیک توی دستش، روی یکی از مسئله ها زد. موهای فرش، لا به لای لباس پشمی سفیدش، می رقصید. به مسئله نگاه انداختم. برای کسی که تازه کار بود، سخت محسوب می شد. سری تکون دادم.
- آها خب این که آسونه، واست حل کنم بعد توضیح بدم یا با توضیح حل کنم؟
چونه تیزش رو بالا انداخت وکنارم نشست.
- نه با هم حل کنیم، یاد بگیرم.
با خاروندن کف دست راستم، گفتم:
- باشه پس از اینجا شروع کنیم.
از جا بلند می شم و متقابل به سمت اتاقم می رم. کلید برق رو می زنم و اتاق از انزوای تاریکی بیرون اومد. نگاهم به سِت قهوه ای و مشکی اتاق کشیده شد و به سمت میزمطالعه ای که سمت چپ اتاقم جا خوش کرده بود، رفتم. صندلی چوبی رو از پشت میز بیرون کشیدم و کرخت، روش جاگیر شدم. دلم می خواست از این باغ بی برگی خلاص می شدم. همون باغی که بی شک خونه امون بود. ناچار، سمت پروژه ها دست بردم و روی میز بازشون کردم. روی پروژهِ نیمه کاره ای، تمرکز گرفتم. سرم نبض دار و سنگین و خسته از بحث های همیشگی. مدادی از جامدادی فلزی سه بعدی روی میزم برداشتم. آروم روی نقشه ایراداتش رو برطرف کردم.
حکم ماهی قلاب گرفته ته اقیانوسی رو داشتم. خسته و برای خورن آب، از اتاق بیرون رفتم. باید چرخی می زدم وایده می گرفتم. با شنیدن صدای قهقه بلند مهراد، به سمت اتاقش که بعد از اتاقم بود، کشیده شدم. با چند تقه ای، در رو باز کردم. با دیدنم، بی حوصله رو برگردوند و ویدئوکال رو قطع کرد. خودخواه مغرور! رو بهش توبیخ گر شدم:
- مهراد جای من بابا می اومد چی کار می کردی؟!
درست رو به روم، روی صندلی کامپیوتر ولو شد. ابروهایی که مثل خودم پرتار بود رو بالا فرستاد. من هنوز زوم صورت کشیده اش بودم.
- ول کن برسام جون هرکی دوست داری! حوصله بابا رو که اصلا ندارم. باز تو قابل تحمل تری.
همیشه همین بود. من پایه های این خونواده رو روی دوشم نگه می داشتم. صدای بمش ادامه دار، بلند شد:
- یکی نیست بهش بگه انقد دختر دوست داشتی، پسر دار شدنت چی بود؟
به چهارچوب سفید در تکیه زدم و صندلی میز کامپیوتررو به سمتم چرخوند. بیخیالیش، شمع وجودم رو آب می کرد و این دریای پر موج، خودش جنگ و خطر بود. آروم تر ادامه دادم:
- مهراد جان برادرانه می گم بیا دست از این کارات بردار.
نگاهم به اتاق بهم ریخته و شلوغش کشیده شد. جوراب های مشکی رنگی که وسط اتاق، اعلام حضور می کرد. کفری، چشم از روتختی نامرتب گوشه دیوار، گرفتم و حالا پرخاشگر ادامه داد:
- برسام تو به من چی کار داری؟
چه بی رحم بود برادری که می دید اوضاع زندگیم به خاطرش بهم ریخته. مزه جور کشیدن هاش، زیر زبونش بود و حق داشت. من استحاق این زندگی واژگون رو نداشتم. بیست و هفت سالم بود؛ اما هنوز توی این خونه زندگی می کردم. من هم آرامش می خواستم. لبای پهنم رو تر کردم.
- امروز به خاطر تو کلی الکی سرزنش شدم. آخرش هم من به بابا قول دادم که کار خلاف نمی کنی.
با انگشت شست، گوشه لب گوشتیش کشید و اخم نثار صورت کشیده اش شد. متعجب از پررویی جوابی که حاصل کرد:
- مگه می کنم؟!
حس خلایی از بی فکریش بهم دست داد و نگاهم که رنگ تمسخر گرفت.
- هرکی ندونه من که می دونم تو با دوستای دخترت بیرونی. امشب چرا دیر اومدی؟ با کدوم دختر بیرون بودی هان؟
عصبی جبهه گرفته، با سر انگشتاش ضربه ای به میز زد. نفسی گرفت و گوشیش رو برداشت. همون طور که باهاش ور می رفت، جواب داد:
- چرت نگو من با دوستامم. بعدم اینا خلاف نیست. توام انقد امل نباش برادر من! من نمی دونم تو چرا انقد کاسه داغ تر از آشی؟
به من می گفت امل؟! منی که زندگی کاهگلیم رو طوفان مشکلات به باد برد. منی که توی اعماق خستگی های مفرط و تکراریم، باید حواسم به این خونه می بود. همون طورکه از جاش بلند می شد ودستم رو تو هوا چرخوندم.
- الآن واست توضیح دادما، می فهمی اصلا؟ از فردام برو دنبال کار!
بی حوصله نگاهی بهم انداخت وشلوار راحتی آبیش رو بالا کشید. با چشمای درشت شده و خنده تمسخرآمیزی، پوزخند زد:
- عین تو از زندگیم بگذرم؟ توام که همه چی رو به من ربط بده. باشه بابا، شبا زودتر میام خونه خوبه؟ حالا می ذاری به کارم برسم؟
نگاه از پیراهن های چروک شده روی تخت گرفتم و سری از تاسف تکون دادم.
- حرف زدن با تو مثل تو سنگ میخ کوبیدنه.
با برداشتن مجله ی مد روی پاتختیش، دوباره روی صندلی جا گرفت. در رو می بستم که صداش رو شنیدم:
- نرود میخ آهنی در سنگ فرو!
در رو پشتم بستم و باشه های الکیش رو نادید گرفتم. فقط برای ساکت کردنم می گفت. حالا به هال رسیده بودم و مامان روی مبل، در حال مطالعه کتاب بود. روی مبل تک نفره کنارش، جاگرفتم. باید فکری به حال مِهراد می کردم. پا رو پا انداختم و کوسن دایره ای مبل رو برداشتم. فگار از بحث همیشگی، گفتم:
- مامان لطفا مهراد نفهمه بابا میره ها! اگه بفهمه دوباره همون شبم خونه نمیاد. الان از اتاقش میام، به حرفم گوش نمی ده!
عینک مستطیلیش رو از صورتش برداشت و وسط کتاب گذاشت. مهراد کله شق تر از این حرف ها بود، که بخواد به حرف من گوش کنه. ابروی خوش فرمش، قابی توام با نگرانی شد. شاید یکم از مامان حساب می برد. گرچه تخس تر از حرفا بود. دستی به ته ریش بلند شده ام می کشیدم که با صدای در، سر بلند کردم. دیبا با دفتر سالنامه ای توی دستش، روبه روم ایستاد.
- برسام این رو برام حل می کنی، سخته!
دستم رو سمتش دراز کردم و با خودکار بیک توی دستش، روی یکی از مسئله ها زد. موهای فرش، لا به لای لباس پشمی سفیدش، می رقصید. به مسئله نگاه انداختم. برای کسی که تازه کار بود، سخت محسوب می شد. سری تکون دادم.
- آها خب این که آسونه، واست حل کنم بعد توضیح بدم یا با توضیح حل کنم؟
چونه تیزش رو بالا انداخت وکنارم نشست.
- نه با هم حل کنیم، یاد بگیرم.
با خاروندن کف دست راستم، گفتم:
- باشه پس از اینجا شروع کنیم.
آخرین ویرایش: