کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نهم
از جا بلند می شم و متقابل به سمت اتاقم می رم. کلید برق رو می زنم و اتاق از انزوای تاریکی بیرون اومد. نگاهم به سِت قهوه ای و مشکی اتاق کشیده شد و به سمت میزمطالعه ای که سمت چپ اتاقم جا خوش کرده بود، رفتم. صندلی چوبی رو از پشت میز بیرون کشیدم و کرخت، روش جاگیر شدم. دلم می خواست از این باغ بی برگی خلاص می شدم. همون باغی که بی شک خونه امون بود. ناچار، سمت پروژه ها دست بردم و روی میز بازشون کردم. روی پروژهِ نیمه کاره ای، تمرکز گرفتم. سرم نبض دار و سنگین و خسته از بحث های همیشگی. مدادی از جامدادی فلزی سه بعدی روی میزم برداشتم. آروم روی نقشه ایراداتش رو برطرف کردم.
حکم ماهی قلاب گرفته ته اقیانوسی رو داشتم. خسته و برای خورن آب، از اتاق بیرون رفتم. باید چرخی می زدم وایده می گرفتم. با شنیدن صدای قهقه بلند مهراد، به سمت اتاقش که بعد از اتاقم بود، کشیده شدم. با چند تقه ای، در رو باز کردم. با دیدنم، بی حوصله رو برگردوند و ویدئوکال رو قطع کرد. خودخواه مغرور! رو بهش توبیخ گر شدم:
- مهراد جای من بابا می اومد چی کار می کردی؟!
درست رو به روم، روی صندلی کامپیوتر ولو شد. ابروهایی که مثل خودم پرتار بود رو بالا فرستاد. من هنوز زوم صورت کشیده اش بودم.
- ول کن برسام جون هرکی دوست داری! حوصله بابا رو که اصلا ندارم. باز تو قابل تحمل تری.
همیشه همین بود. من پایه های این خونواده رو روی دوشم نگه می داشتم. صدای بمش ادامه دار، بلند شد:
- یکی نیست بهش بگه انقد دختر دوست داشتی، پسر دار شدنت چی بود؟
به چهارچوب سفید در تکیه زدم و صندلی میز کامپیوتررو به سمتم چرخوند. بیخیالیش، شمع وجودم رو آب می کرد و این دریای پر موج، خودش جنگ و خطر بود. آروم تر ادامه دادم:
- مهراد جان برادرانه می گم بیا دست از این کارات بردار.
نگاهم به اتاق بهم ریخته و شلوغش کشیده شد. جوراب های مشکی رنگی که وسط اتاق، اعلام حضور می کرد. کفری، چشم از روتختی نامرتب گوشه دیوار، گرفتم و حالا پرخاشگر ادامه داد:
- برسام تو به من چی کار داری؟
چه بی رحم بود برادری که می دید اوضاع زندگیم به خاطرش بهم ریخته. مزه جور کشیدن هاش، زیر زبونش بود و حق داشت. من استحاق این زندگی واژگون رو نداشتم. بیست و هفت سالم بود؛ اما هنوز توی این خونه زندگی می کردم. من هم آرامش می خواستم. لبای پهنم رو تر کردم.
- امروز به خاطر تو کلی الکی سرزنش شدم. آخرش هم من به بابا قول دادم که کار خلاف نمی کنی.
با انگشت شست، گوشه لب گوشتیش کشید و اخم نثار صورت کشیده اش شد. متعجب از پررویی جوابی که حاصل کرد:
- مگه می کنم؟!
حس خلایی از بی فکریش بهم دست داد و نگاهم که رنگ تمسخر گرفت.
- هرکی ندونه من که می دونم تو با دوستای دخترت بیرونی. امشب چرا دیر اومدی؟ با کدوم دختر بیرون بودی هان؟
عصبی جبهه گرفته، با سر انگشتاش ضربه ای به میز زد. نفسی گرفت و گوشیش رو برداشت. همون طور که باهاش ور می رفت، جواب داد:
- چرت نگو من با دوستامم. بعدم اینا خلاف نیست. توام انقد امل نباش برادر من! من نمی دونم تو چرا انقد کاسه داغ تر از آشی؟
به من می گفت امل؟! منی که زندگی کاهگلیم رو طوفان مشکلات به باد برد. منی که توی اعماق خستگی های مفرط و تکراریم، باید حواسم به این خونه می بود. همون طورکه از جاش بلند می شد ودستم رو تو هوا چرخوندم.
- الآن واست توضیح دادما، می فهمی اصلا؟ از فردام برو دنبال کار!
بی حوصله نگاهی بهم انداخت وشلوار راحتی آبیش رو بالا کشید. با چشمای درشت شده و خنده تمسخرآمیزی، پوزخند زد:
- عین تو از زندگیم بگذرم؟ توام که همه چی رو به من ربط بده. باشه بابا، شبا زودتر میام خونه خوبه؟ حالا می ذاری به کارم برسم؟
نگاه از پیراهن های چروک شده روی تخت گرفتم و سری از تاسف تکون دادم.
- حرف زدن با تو مثل تو سنگ میخ کوبیدنه.
با برداشتن مجله ی مد روی پاتختیش، دوباره روی صندلی جا گرفت. در رو می بستم که صداش رو شنیدم:
- نرود میخ آهنی در سنگ فرو!
در رو پشتم بستم و باشه های الکیش رو نادید گرفتم. فقط برای ساکت کردنم می گفت. حالا به هال رسیده بودم و مامان روی مبل، در حال مطالعه کتاب بود. روی مبل تک نفره کنارش، جاگرفتم. باید فکری به حال مِهراد می کردم. پا رو پا انداختم و کوسن دایره ای مبل رو برداشتم. فگار از بحث همیشگی، گفتم:
- مامان لطفا مهراد نفهمه بابا میره ها! اگه بفهمه دوباره همون شبم خونه نمیاد. الان از اتاقش میام، به حرفم گوش نمی ده!
عینک مستطیلیش رو از صورتش برداشت و وسط کتاب گذاشت. مهراد کله شق تر از این حرف ها بود، که بخواد به حرف من گوش کنه. ابروی خوش فرمش، قابی توام با نگرانی شد. شاید یکم از مامان حساب می برد. گرچه تخس تر از حرفا بود. دستی به ته ریش بلند شده ام می کشیدم که با صدای در، سر بلند کردم. دیبا با دفتر سالنامه ای توی دستش، روبه روم ایستاد.
- برسام این رو برام حل می کنی، سخته!
دستم رو سمتش دراز کردم و با خودکار بیک توی دستش، روی یکی از مسئله ها زد. موهای فرش، لا به لای لباس پشمی سفیدش، می رقصید. به مسئله نگاه انداختم. برای کسی که تازه کار بود، سخت محسوب می شد. سری تکون دادم.
- آها خب این که آسونه، واست حل کنم بعد توضیح بدم یا با توضیح حل کنم؟
چونه تیزش رو بالا انداخت وکنارم نشست.
- نه با هم حل کنیم، یاد بگیرم.
با خاروندن کف دست راستم، گفتم:
- باشه پس از اینجا شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دهم
    نیم ساعتی می گذشت که سر از دفتر بیرون آوردم. کرخت و با گردنی گرفته، دفتر رو دستش داشتم. چشمای روشنش، خمـار شده و خمیازه ای کشیدم. پیشونی کوتاهم رو خاروندم و با برداشتن دفتر، به سمت اتاقش رفت. تن خسته ام رو راهی اتاق کردم؛ تا بخوابم. تمام گردنم درد دار این تمرین بود. حکم آدمی که بعد از یک جنگ سخت برگشته رو داشتم. توی تاریکی، روی تخت دراز کشیدم و جز خواب، به چیزی فکر نمی کردم.
    با کش و قوسی، پیراهن مرادنه کرم رنگی با پالتوی قهوه ایم ست کردم و همون طور که کمربند مشکیم رو حصار شلوار توسیم می کردم، از اتاق بیرون اومدم. بابا در حال برداشتن کلاه خلبانیش، ساک مسافرتی کوچیکش رو به دست داشت. پیشونی دیبا رو نرم بوسید و نگاه خالی و بی حسش، مثل تموم این سال ها، نصیبم شد. از همون نگاه ها که ته دلم رو چنگ می زد. به اجبار لب زدم:
    - تا فرودگاه برسونمتون؟
    از کنار کنسول طلایی عبور کرد و پالتوی فاخر ابریشمیش رو از روی صندلی ناهار خوری برداشت. با همون نگاه قندیل زده، رو ازم گرفت.
    - نه خودم با آژانس می رم. مواظب مادر و خواهرت باش!
    بیست و هفت سال بود مُهر بی پدری، به شناسنامه زندگیم رنگ سیاه داده. غوغایی که به رنگ و بوی محبت، غبطه می خورد. با حواسی پرت، متوجه عبور دیبا از کنارم نشدم و به سمت حیاط راه گرفتم. از حیاطی که سال هاست برام فقط حکم گذرگاه رو داشته، عبور کردم. سر صبحی، با حالی گرفته، سوار ماشین شدم و چاره ای جز ادامه نداشتم. کلیشه تکراری که هر روز، حساب رسی می کرد. به سمت ساختمون روندم و دستم محکم دور فرمون سفت شد.
    جای همیشگی، مخالف خیابون پارک کردم. با زدن دزدگیر، به سمت ورودی می رفتم و بارون ریزی باریدن رو از سر گرفته بود. چهره ام از صدای گوش خراش بالابر، جمع شده و حضور علیرضا با عطر تیز و تندش، کنارم حس شد. شیو کرده و موهای لختش رو به سمت بالا، به استقرار درآورده بود. بازوم رو به سمت خودش کشید و حالا به راه پله ها رسیده وبودیم.
    - نیومدن؟ بگما، من رستوران رزرو کردم.
    سؤال همیشگیش شروع شده بود. شونه بالا انداختم و ابروهای کم پشتش عقده دار شد.
    - برسام نامرد!
    دستم رو کشید و راغب برای انتظار کشیدن، پشت در دفتر موند. صدای گپ و گفت دخترونه ای توی فضا پیچ خورد و نگاهم به سوییت آبی کمرنگش افتاد. با نگاهم توی جاش جابه جا شد و صدای پوتین مشکیش طنین انداز. چشمای تورفته تیره ام، گره چشمای گردِ مشکیش بود و دل به یغما می برد این حریر نرم. سلامی کردن و سمیرا چادری که به لکه های گِل مزین بود رو بالا کشید. لبخند کمرنگی روی لبای پهنم نشست و لبخند دلفریبی گوشه لبای کوچیکش جا گرفت. زندگیم بیابون برهوتی بود که تبدیل به گندم زارش کرد. با ضربه علیرضا به پهلوم، به خودم برگشتم.
    - از الان بگما، مهندس شادفر براتون رستوران رزرو کرده...
    چشمام رو درشت کردم و نگاه امیدوارانه اش خاموش شد. با حرص لبه پالتوی خاکی رنگش رو کشید و هدفش از نمایان کردن پیراهن طرح دارش رو می دونستم. چونه بالا انداختم و صدای بمش توی گوشم پیچید:
    - باشه آقا برسام. باشه. پشتم نباش تا یکی رو تور کنم. منم یه جا خوب می گیرمت.
    سری برای تهدیدش تکون دادم و آوای زنگ گوشیم، موزیک ناخوش آیندی بود. از جیب پالتوم بیرون کشیدمش و با دیدن شماره اش، پلکم عصبی پرید. تا پول رو جور نکرده بودم، نمی تونستم جوابی بدم. این دلهره تهوع آور هم که انگار با من عجین شده بود. نگاهم به بالا رسید و از نگاه بهت زده هانا و نگاه مشکوک علیرضا، به بی تفاوتی سمیرا رسیدم. فصل خشکسالی زندگیم، قصد اتمام نداشت. علیرضا کنارم بود و صفحه گوشی رو دید می زد. چشمام رو با درد بستم و باید جرات می کردم تا با تبسم قدرشناسانه ای، از این تاریکی عبور کنم. به آرامش ظاهریم برگشتم و لبام از هم فاصله گرفت:
    - اشتباه گرفته!
    علیرضا ابرو بالا انداخت و نتونست جلوی زبونش رو بگیره:
    - چرا تو لیست نمی ذاریش دیگه زنگ نزنه؟ نیست خیلی خاطرخواه داری واسه اون!
    چند لحظه ای نگذشته بود که انتقام می گرفت. نگاه پرتهدیدی انداختم و سکوت کرد. کمی دست دست کردم و با عقبگرد کردن به سمت محوطه ساختمون رفتم. کارگرا با صدای بلندی در حال خندیدن بودن و از وسط فرقون سیمانشون، به سمت راست گرد کردم. باید کمی با خودم کنار می اومدم. نگاهی به آسمون صاف و سرما دیده بالای سرم انداختم. دستام به شدت مشت و شقیقه هام نبض می زد. باید چی کار می کردم.
    در با صدای قیژ همیشگیش باز شد و کسی داخل نبود. به سمت پنجره پلاستیکی که در حال جدال با قطرات بارون بود، کشیده شدم. فکرم از آینده خالی بود و درگاهی برای فرار نیاز داشتم. من، منی که جا نمی زدم، حالا هـ*ـوس فرار کردم. باصدای در، به پشت برگشتم و قامت محجوبی که توی چهارچوپ، حسی خوشبختی رو بهم می رسوند. نگاه از شلوار جین خوش رنگش گرفتم و لبخندی زدم. انرژی مثبتی از صورتش گلگونش می گرفتم و بهار روح انگیزی درونم به وجد می اومد. توجه ام به کلاستور سورمه ای توی دستش، جلب شد. با لبخند دلبرانه ونفسگیری، همون طور که دفتر رو ورق می زد، شروع کرد:
    - راستش حس می کنم خوب نیستی مهندس. واسه همین یه مسئله دیگه آوردم سر گرم شی.
    با نگاه چموشی، دفتر رو به دستم داد. چه قدر لفظ مهندسش، متفاوت با اونی بود که می شنیدم. درست مثل زمین مین گذاری شده ای، جای جای مغزم رو به انفجار دعوت می کرد. می دونستم نگرانه و حالم از این موج نگاهی که دردهام رو می شست، خوب بود. لب باز کردم:
    - ممنون. نگاه می کنم.
    رو به روم ایستاد و تنها کسی بود که تیکه پاره های قلبم رو بهم می دوخت. آتیش تندی که از این عشق به تنم شعله می کشید. نگاه از خط خواناش گرفتم و درست همون مسئله دیشبی بود. خودکار رو از دستش گرفتم و بوی خوش عطر هلوش، لایه مزه های زندگیم شیرین ترین طعم بود. لحظه ای سر بلند کردم و حواسم به مژه های فردارشگره خورد.
    کمی گذشت و با تمام بی حواسیم، حلش کردم. دفتر رو روبه روش گرفتم و موهای شبگونش رو زیر مقنعه چپوند. این موهای مشکی و چشمای وحشی، دلم رو می برد. بدون نگاه گرفتن، لب زدم:
    - این حل شد، توضیح بدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست یازدهم
    به معنی«نه» ابرویی بالا انداخت. نگاهم روی لبای خوش فرم کوچیکش قفل شد وصدای تشکرش اومد:
    - نه ممنون خودم متوجه می شم. مطمئنی که خوبی مهندس؟!
    دلم می خواست بیشتر می موند. حتی اگه جونمم در می رفت، خودم یه تنه براش جون می شدم. هنوز دفتر رو نگرفته بود، که جوابش رو دادم:
    - راستش دیروز این مسئله رو برای خواهرم حل کردم. هم سن شماست، اونم عمران می خونه.
    چشماش ریز شد و نگاه متفکرش روم چرخید. به خط مقنعه اش که کج شده بود، نگاه می کردم، که پرسید:
    - واقعا؟! اسمش...
    با گفتن اسم دیبا، یهو انگار که چیزی کشف کرده باشه، باهیجان وافری گفت:
    - دیبا! آره اونم شادفره. بهش بگین هانا امیری، چندتا درس باهم بودیم؛ اما اون یکم عقب افتاد؛ الان ولی فکر کنم کاراش درست شد.
    چه خبری. با دیبا هم کلاس بود. حتی فکرش رو هم نمی کردم. راستش کم جا خوردم؛ با صدای پرتاب جسمی به در که حدس می زدم گچ باشه، ملایم لبام باز شد:
    - خبر اونش رو ندارم؛ ولی بهش می گم.
    یک دستش به دفتر بود و یک دستش با ناخن های لاک زده مخملیش، به دفتر! ازم هوش و حواس می برد. بلد بود وابستگیم رو بیشتر از بیشتر کنه. سعی داشتم این تصاویر از ذهنم عبور نکنن. آروم و منظم نفس می کشیدم. دوست داشتن و دوست داشته شدن، چه حس فوق العاده ای بود. حس شیرینی که به مزاجم می نشست. تنها کسی که با نگاهش من خراب رو جمع کرد. باید می بود تا کم نیارم. باید می بود تا حریر نگاهش دور دلتنگی هام بپیچه. با در زدن یهویی علیرضا و بدون اجازه وارد شدنش، چند لحظه ای کوتاه نگاهمون کرد. دفتر رو به سرعت ول کردم. هانا گوشه ابروش رو خاروند و لبخند مهربونی به سمت علیرضا زد. از در بیرون رفت وحالا علیرضا درست رو به روی من، جای هانا دست به سـ*ـینه ایستاده بود.
    - خوب واسه خودتون خلوت کردینا! من خر رو بگو تا ته دلم تکون می خوره میام بهت می گم؛ اون وقت تو...
    توی جام جابه جا شدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. شیطون ابروهای کم تارش رو بالا پروند.
    - کی عمو می شم حالا؟
    قصد پرتاب خودکار توی دستم رو طرفش کردم؛ بلکه ساکت شه! خودش رو به در رسوند و هم زمان هانا توی اتاق پدیدار شد. دستم توی هوا خشک موند وشرمنده، نفسی گرفتم. علیرضا دو دستش رو پشتش پنهون و با لبخند موذیانه ای، نگاهی بین من و هانا رد وبدل کرد. هانا که حالا داخل اتاق بود، با تعجبی توام با طرح لبخند، اشاره به خودکار دستم کرد.
    - اومدم خودکار رو بگیر.
    نگاهی به خودکار توی دستم انداختم و هل شده به سمش گرفتم. خودکار آبی رنگ جامونده توی دستم رو گرفت و بادی، با صدای ناهنجار برخوردش با پنجره پلاستیک خورده باعث تکون خفیف شونه های هانا شد. حالا به میزی که درست وسط دیوار انتهایی قرار گرفته بود، تکیه زدم. به محض بیرون رفتنش علیرضا ادامه داد:
    - خوشم اومد، یه بارم من مظلوم واقع شدم.
    نیم خیز شدم و میز روی زمین سنگی دفتر کشیده و صدام توش گم شد.
    - علی بگیرمت کشتمت!
    با دوتا دست به صورت تمیز شده اش زد.
    - هی خرج سیسمونیم اضافه شد!
    تا از جام بلند شدم، به سرعت خودش رو از در بیرون انداخت. دوباره خودم رو روی صندلی ول دادم. بیخیال علیرضا، فکرم به چشمای مشکیش که از توی ذهنم پاک نمی شد، پر کشید. جایی خونده بودم «بهترین عضوی که حس رو منتقل می کنه؛ انرژی نگاه و امواج قلبه. وقتی کنار کسی قرار می گیری که امواج قلبیش بهت ساطع می شه، حسی بهت منتقل می شه.» یک نگاه مگه چه قدر، می تونست آدم رو از خود بی خود کنه؟!
    فصل چهارم
    پاهام روی پدال ترمز فشرده شد و ماشین از حرکت ایستاد. مقابل همون خونه ویلایی که هرگز داخلش نرفتم. خونه ای که غرامت جون پدرش بود. نگاه از خونه گرفتم و حرف های بابا، لا به لای هزارتوی مغزم تداعی شد. «خود کرده را تدبیر نیست!» و تمام. یک سالی شد تا بدهی ها رو صاف کنم. دیگه کسی بهم اعتماد نمی کرد. علیرضا هم قصد کمک داشت و من لعنتی، غرورم رو ترجیح داده بودم. خودم زمین ساختمون رو تحویل گرفته بودم و راهی نبود. حتی تکیگاهی .
    دستم به بوق رسید و در خونه باز شد. چشمام رو با زهر، بستم. زلزله ای درونم، این گسل نا امن روی زمین می ریخت. حکم غریق نجاتی رو داشتم، که فرسخ ها دور تر از ساحل، گیر قلاب طوفان افتاده. در ماشین باز شد و بوی عطر شیرین و مردونه اش، متعجبم کرد.
    - سلام مهندس!
    آسمون در حالی که چادر سیاه رنگش، سایه روی زمین می انداخت، به جلو خیره شدم. حالم دست خودم نبود. به پشت خم شدم و ساک مشکی رو از روی صندلی برداشتم.
    - خودم همه پول رو گرفتم که یه وقت مشکلی پیش نیاد.
    صورت نصفه نیمه اش، رنگ شادی گرفت و لبخند پهنی به لبای بی جونش نست.
    - مرامت رو عشقه مهندس! اوه. قرار بود لات نشم.
    ساک رو گرفت و با سر انگشت چشمام رو می مالم. انگار تندباد حوادث جهان، دست به گریبانم شده و نه پای رفتن دارم و نه ایستادن. پس کی این نبرد سر سخت تموم می شد. صدای آروم شده اش، حالا نزدیک تر شده.
    - باور کن خیلی خوشحالش کردی. گفته بودم بهت؟ اگه گفتمم دوباره گوش کن. نامزدش گفت اگه جراحی نکنه ازدواجشون رو بهم می زنه. باز من یه روزنه امید داشتم. یکی از دوستای صمیمیم، از اونا که خارج برو و پولدارن، خرجم رو داد؛ اما این بنده خدا کسی رو نداشت.
    چه می دونست پشت این محبت چه دردی خوابیده. همون بهتر که اون مرد می رفت. چه طور نمی تونست عشقش رو نشون بده. لبه های پالتوی خاکستریم رو بیشتر بهم نزدیک می کنم. لرزی به تنم می شینه و من تاب نمیارم.
    - یه قرار بذار ببینمش.
    دستش روی دستگیره بود که به سمتم برگشت. حتی حالا هم که با یک چشم زندگی می کرد، می دونستم که می تونم اون حس چهارسال پیش رو درونش ببینم.
    - مطمئنی قلبت می کشه مهندس؟! نکنه می خوای عضو کمپین اسید و باز بشی؟!
    نه. مطمئن نبودم. تمسخر لحنش رو ندید و با پوزخند مریضی، نگاه ازش گرفتم. مغلطه می کرد و این انحنای مغزی قصد پایان نداشت. چنگی به فرمون زدم و درست وسط منجلابی گیر افتاده بودم که قصد رهایی نداشت. سکوت که سایه بان گپ و گفت نصفه نیمه امون شد، در ماشین رو باز کرد و پایین رفت. حتی نتونستم به صورتش نگاه کنم. بُعد بعیدی از من، در حال وقوع بود. استارت زدم و راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دوازدهم
    با کنار زدن تمام گذشته ای که مثل چسبی به دالان افکارم چسبیده، خودم رو جلوی درخونه دیدم. ماشین رو وارد حیاط کردم و ریموت رو زدم. از کاشی های شطرنج وارش عبور کردم و حالا به در هال رسیده بودم. کلیدم توی در هال چرخید و خونه ای که به طرزعجیبی غرق سکوت بود. کلید رو توی جا کلیدی قرار دادم ونگاه از لوستر روشن هال روشن گرفتم. دچار خلسه یأسی بودم و از اتاق دیبا رد می شدم. با چند تقه ای، در رو باز کردم. بدون انتطار جوابی، خودم رو داخل انداختم. روی تختش نشسته بود و با گوشیش ورمی رفت. سرش با صدای در، بلند شد وبا چشم، چرخی به اتاق صورتی دخترونه اش زدم. موهای فرش رو از بافت کرم رنگش کنار زد و صفحه گوشیش خاموش شد. منتظر نگاهم می کرد و بی مقدمه پرسیدم:
    - تو هانا می شناسی؟ هانا امیری؟
    همون طور که موهای پریشونش رو بالای سرش جمع می کرد و دنبال گیره گشت. هم زمان صداش با امواج کمی شنیده شد:
    - آره هم کلاسیم بود. بعد من یکم جا موندم؛ ولی الان که من تموم می کنم، خیلی وقت می شه ندیدمش. چه طور؟ باهاش دوستی؟
    کنجکاوی مفرطش، فرافکنی می کرد و با اخطار اسمش رو صدا زدم:
    - دیبا! کارآموزی توی ساختمون ماست به سفارش داییش.
    پوزخندی زینت لبش شد و با ابروهای نازک و کمرنگ بالا رفته اش گفت:
    - جدی؟! دنیا رو ببینا من تو خونه نشستم؛ اون وقت دوستام می رن مخ داداشم رو می زنن.
    نگاه از روفرشی خزدارعروسکیش گرفتم. انگار حسادت دخترونه اش، دوباره در حال قل زدن بود. با اکراه لب زدم:
    - این چه حرفیه؟!
    لب ورچید و می دونست در مقابلم چاره ای جز مظلوم نمایی نداره.
    - خب حالا ولش کن توام. برسام، از این که بابا نیست کلافه ام.
    از در فاصله گرفتم و نزدیکش شدم. برعکس اتاق مهراد، دختر با سلیقه ای بود. با بـ..وسـ..ـه ای روی موهای خوش عطرش و کنار زدن عروسک بزرگ سفیدش از پایین تخت، از اتاقش بیرون اومدم. وابستگیش به بابا بیش از حد بود و من قادر به گفتن این که چه آرامش غنی دارم، نبودم. به سمت اتاق خودم رفتم. پالتوم رو تخت انداختم و دلم می خواست دوباره شبیه کودکی هام لبخند بزرگی بزنم. کمد رو باز کردم.
    لباسام رو با بافت تو خونه ای سبک مشکی، عوض کرده و به ساعت نقره ای روی میز نگاه انداختم. وقت شام بود و به قصد آشپزخونه، از اتاق بیرون رفتم. وارد دست چپ شدم و در حال سکنا گزیدن رو به روی مهراد، پشت میز بودم که دیبا هم سر رسید. صدای شیر آب، توسط مامان بسته شد و دیبا کنارم جا گرفت. رو به مهراد که در حال قهقرای گوشی بود، با لحن متعجبی گفتم:
    - چه عجب آقا خونه ان، جالبه این که بابا نیست و تو این موقع شب خونه ای!
    به تندی سرش رو بالا آورد و با چشمای ریزش، خبیث نگاهم کرد. دیبا خیاری به دندون گرفته و مهراد حواس پرت لب زد:
    - آهان، پس بذار بگم مامان رو یادت رفت.
    و اشاره ای به مامان که در حال آوردن دیس ماکارونی بود کرد. دیدنش که با اون هیکل از مامان حساب می برد برام قابل اغماض بود. زیر لب زمزمه کردم:
    - ایول پس به قولش عمل کرد!
    لب خندی کنج لبای پهنم شنست وهمزمان، دیس چینی جلوی بشقاب شیشه ایم گذاشته ش. صدای گیج و بم مهراد که پرسید:
    - رمزی حرف می زنی...
    فکر کردم نمی شنوه. گوشیش رو روی میز، کنار بشقابش گذاشت و بی تفاوت چنگال رو دستم گرفتم. حرفش کامل نشده بود که صدای زنگ در خونه آواز جمعمون شد. مامان از آوردن پارچ شیشه ای صرف نظر کرد و به سمت آیفون رفت. چند دقیقه ای می گذشت که قامت رعنای سامان، توی چهارچوب در نمایان شد. سامان پسرعمویی که حکم برادر رو داشت. احوال پرسی کوتاهی کرد و همون طور که سوییچ رو توی جیب شلوار لیش می چپوند، مامان بهش تعارف زد:
    - بیا شام بخور پسرم. مامان و سایه کجان؟
    سامان که حالا کنار یخچال ایستاده بود، دست دیگه اش رو به در تکیه داد. سرش، هنوز کمی تا انتهای در فاصله داشت. صورت سبزه اش رو به سمت مامان گرفت و چونه چال دارش رو بالا انداخت.
    - ممنون سیرم! می شینم تو هال شما راحت باشین. اونام میان تو راهن.
    مامان روی صندلی کنارمهراد نشست و پارچ رو روی میز گذاشت. سامان، همون طور که به سمت بیرون از در می رفت، دستی به موهای خوش حالت مشکیش کشید. دیبا هنوز چند قاشقی نخورده بود که به عشق سامان، از جا بلند و به هال‌، رفت. سامان یک سالی دیر تر از من وارد این خانواده شده بود؛ اما رابـ ـطه فوق العاده ای با دیبا داشت. حتی می تونستم بگم، فراتر از منی که برادرش بودم. البته رفت و آمد های دیبا و سایه هم بی تاثیر نبودن.
    شام به همین سادگی به پایان می رسه و حالا توی پذیرایی، هرکسی جایی اشغال کرده بود. مامان خرامان خرامان، ظرف بلورین میوه رو از روی اُپن برداشته و سمتمون اومد. عمو شلوار پارچه ای نوک مدادیش رو کمی بالا کشید و پاش روی پا انداخت. با حالت دادن به موهای پرپشتش، شروع به صحبت کرد:
    - به سلامتی بابک رفت نه؟ کی برمی گرده حالا؟ دوریش سخته نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیزدهم
    شباهت خیره کننده ای به پدرم داشت. عمو سعید رو می گم. خصوصا حالت چشمای تو رفته اشون، که من هم به ارث بـرده بودم. تنها فرقشون، تکیده تر بودن پدرم بود. همون پدری که آغوشم رو قفل و زنجیر کرد. مامان کنار زن عمو روی مبل کرم کنار ستون سفید سالن نشست.
    - آره دیگه امروز صبح ساعت ده پرواز داشت. یه پنچ روزی هست فکر کنم.
    عمو همون طور که دونه ای انگور بنفش رنگ از ظرف بلورین پایه دار بر می داشت، با تفکر، دستی به ریش برفگونش کشید. پوزخند بدجنسی روی لبم نشست. مامان توی جاش جابه جا و درحالی که موهای طلاییش رو زیر روسری طرح دار ساتنش قایم می کرد، دیبا بلافاصله وسط حرف افتاد:
    - وای عمو آره خیلی.
    سامان، نگاه مهربونی بهش انداخت و دستی روی سرش کشید .
    - بچه تو چه قدر لوسی.
    مهراد بی حوصله سیبی به دندون گرفته و همون طور که تکه سیب رو از روی بلوز بدنمای سفیدش بر می داشت، نطق کرد:
    - کار و زندگی چیه دیگه!
    زن عمو دستی به بلوز ببریش کشید تا از هیکل تو پُرش کمی فاصله بگیره. وبا خنده پرسید :
    - وا. چرا می گی پسر؟ خب برسام تو یکم از کارات بگو.
    حواسم به تابلوفروش طبیعت روبه روم که به زیبایی بافته شده و به طرفش جابه جا شدم. خندید و رژ گونه قرمزش توجهم رو جلب کرد. آدم رئوف و واهبی بود. دست توی دست انداختم وجواب دادم:
    - کارا خوب پیش می ره.
    انگشت اشاره اش رو به معنای آفرین جلوم تکون داد و صدای جرینگ جرینگ النگوهای دستش، هم آوای حرفش شد.
    - خودت رو خوب نشون دادی آفرین. شیرین دیگه وقت زن دادنشه، تنبلی نکن.
    از همون حرف های به اصطلاح خاله زنکی که این بار بر خلاف همیشه، جان فرسا بود. نگاهم روی سایه که فنجون چای رو به دست داشت، چرخید و توی فکر دخترک قلبم فرو رفتم. سرخ و سفید نشدم؛ بلکه می خواستم مرد باشم براش، توی این دنیای نامردی ها. ذوق رویش هر روزه این عشق، درونم مستدام می شد. تنها شرط مامان برای قبول کردن خروج من از این خونه. تا حالا به زندگی و کنارش نفس کشیدن فکر نکرده بودم. مامان در جواب زن عمو، در حالی که عصاره پرتقال از زیر و بم دستش سرازیر می شد، به سر تکون دادنی اکتفا کرد.
    به صورت لاغر و سفید زن عمو شادی خیره بودم و حس مادرانه ای که در مقابلم داشت. آه؛ اما مادرم زندگی سخت تری داشته. با این که استاد دانشگاه بود؛ اما ساده زیستی رو دنبال می کرد. صدای دیبا در حالی که رو به مامان هیجان زده شده بود، من رو به جمع برگردوند:
    - مامان می دونی چی شده؟ هانا بود همکلاسیم، کارآموزی ساختمون برسام اینان.
    کمی به سمت دیبا متمایل شدم و چشمای عسلی پررنگش، پر از شرارت بود. حرفاش شراره های آتیشی که به خوبی می شناختمش. چیزی ته دلش نمی موند و به موقع حرفش رو می زد. از این که برای اون برگه موافقت نکرده بودم، حرصش رو خالی می کرد. کنجکاو نگاهش کردم. مامان همون طور که دستمال کاغذی از جعبه طلایی روی میز برمی داشت، دستاش رو پاک کرد.
    - واقعا؟! خب می خواستی توام تنبلی نکنی غصه ات چیه؟
    دیبا نیم نگاهی به من انداخت و موهای فرش رو به بازی گرفت. با پررویی، از پشت مژه نگاهم می کرد.
    - می بینی چه آدمایی پیدا می شن دختره...، آخه این درسته من گیر یه ساختمون واسه کارآموزیمم، بعد اون وقت اینا رفتن پیش داداش من.
    مامان بی تفاوت از خبرچینی عزیزکرده اش، دستمال توی دستش رو مهمون پیش دستی شیشه ای کرد. بلوز مغز پسته ایش رو که به صورت محجوبش آرایش می داد، روی دامن بلندش انداخت و من کمی چاشنی عصبانیت غریدم:
    - دیگه این طوری حرف نزن دیبا! من اصلا دلیل رفتارات رو نمی فهمم. تو دختر حسودی نبودی.
    پای ساق دارش رو روی پای دیگه اش انداخت و پوزخند صدا داری زد. خوب می دونست چه طور سکان اعصابم رو به دست بگیره.
    - بله دیگه مخ داداشم رو زدن رفت، ازشون طرفداریم که می کنی.
    مهراد که لباش رو غنچه کرده بود، مشکوک نگاهم می کرد و سامان هم ازبرای نخندیدن، ماهیچه های لپش رو به دندون گرفته بود. دست سامان روی شونه دیبا قرار گرفت. دیبا ادامه نداد و با چشم غره ای، ازم رو گرفت. هم زمان، صدای زنگ موبایلم طنین انداز شد و نگاه ها مشکوکی که به سمتم چرخید. بدون نگاه، رد تماس زدم.
    چند ثانیه ای نگذشت که دوباره زنگ زد. صفحه گوشی رو جلوی چشمای مهراد که با شیطنت نگاهم می کرد، گرفتم. با لبخند شیطونی زیپی روی لبای گوشتش کشید وگزینه اتصال رو لمس کردم. عذرخواهی کوتاهی از جمع کردم و صدای مردونه اش، پشت گوشی پیچید:
    - چرا رد تماس می زنی؟
    از جام بلند شدم و سمت اتاقم راه گرفتم. چه خوب که رد تماسم رو دیده بود و باز هم زنگ می زد. طلبکار از بی ملاحضگیش، جواب دادم:
    - اِه، متوجه شدی رد تماس می زنم؟ وقتی کسی رد تماس می زنه یعنی کار داره.
    در رو پشتم بستم. دستی به موهای بی حالتم بردم و دو طرف شقیقه ام تیری رو زوزوه کشید. ادامه داد:
    - آره مگه کورم؟ ولی از من واجب تر؟ ولش کن حالا. می گم برسام...
    تا ته این حرف ها رو ازبر بودم. خستگی مواج چشمام رو کنار زدم.
    - باشه ادامه نده متوجه شدم چی می خوای بگی. خب بهش فکر نکن. حالام قطع کن! می خوام بخوابم.
    - الو...
    اجازه ادامه ، ندام و تماس رو قطع کردم. با زدن کلید برق، روی تخت نشستم و گوشی رو روی پاتختی کنار آباژور جا دادم. دراز کشیدم و چشمام رو با درد بستم. امان از این سردرد لعنتی. روتختی مشکی رو تا سـ*ـینه کشیدم و سرم روی بالشت فرو رفت. خنکی که آتیش زبانه گرفته درونم رو خوب نمی کرد. می غلتم و یادداشت های خاطره ام رو بهم می ریزم. افکار پریشونی که دیوانه وار مغزم رو فشار می دادن. پشت سرم درد می گیره و تیر می کشید. شقیقه هام داغ شده و به خودم می پیچم. حالا با ماساژ چشمای دردناکم، به خواب می رم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهاردهم
    به جلوی ساختمون رسیده ام. رنگ پریده و ترسیده. مهلکه رعب آوری که مقابلم بود. بارون نمی بارید و خورشید درست وسط آسمون، تابان بود. نگاهم به ساختمون ته کوچه ای می افته و جلو تر می رم، ازدحام جمعیت رو کنار زدم. صدای جیغ آمبولانس و آژیر ماشین پلیس. شبیه به نهنگی شدم که به جای اقیانوس، ما بین دست های تنگی، اسیره. مرد لاغر و مسنی که روی زمین سنگی افتاده و خون روشنی از سرش تراوش و تا زیر کمرش رو گرفته. صورتش رو نمی دیدم و این شاید تنها شانسم بود. دستام می لرزن و صدای ضربان قلبم، لا به لای پیچ و خم مغزم اکو می گیره. خشک شده، مات تصویر روبه روم بودم. نه چیزی می شنوم و نه چیزی میبینم. نفسم بند اومده و حالا همه رفته بودن و به جای خالیش نگاه می کردم. به کروکی که کشیده شده و نوار های زرد رنگی که محوطه ساختمون رو نمایان می کرد. به انفجار می رسم و با نفس بریده ای از خواب می پرم.
    مثل بختک زده ها، قادر به تکون خوردن نبودم. ضربان قلبم، بعد از اوج طولانی، به تیک آف رسیده بود. کابوسی که چاشنیه زندگیم شده. دست برداشته ام از این خیال، از خودم پا پس کشیدم. هر چی که بود، بیشتر از توانم کشیدم. زورم به وزن این دردها نمی رسید. روی پلک هام سنگین شدن. زندگی تاوانی بود که بار ها خودم رو بهش بخشیدم. انقدر تهوع آور، که با هر نفسم بالا می آوردمش. کرخت و خیس از عرق، حالا قطره اشکی، ار لا به لای خط های مرزی چشمم عبور می کنن. به سقف سفید اتاق خیره موندم و تمام چهار سال، از جلوی چشمام رد شدن.
    نمی دونم با چه سرعتی به بیمارستان رسیده بودم و صدای جیغ دختری، راه روی بیمارستان رو به گریه انداخته بود. برای اولین بار بود که می دیدمش. دختر پونزده ساله ای که کف راه روی بیمارستان رو با جیغ هاش، به صلابه می کشید. یه جور بعیدی ترسیده بودم. نمی تونستم به پدرم زنگ بزنم. می دونستم کمکم نمی کنه. کسی مجیرم نبود. هیستریک از جاش بلند شد و رو به روم قد علم کرد. ناخواسته قدمی عقب رفتم. پوزخندی زد و بلند تر خندید. آب دهنم رو به زور قورت دادم و لبای درشتش از هم فاصله گرفت:
    - پس مهندس مهندس که می گن تویی!؟
    صدای زوزه افکارم اوج گرفت و با وهم ترسناکی، لرزی به تنم نشست. نفس عمیقی کشیدم و به زمان حال برگشتم. دستام کنارم افتاده و مشت های گره شده به ملحفه، تمام توانم برای مقابله با این جنگ روانی بود. مشتایی که همیشه در مقابل این خاطرات، گره می شد. با کرختی، از جا بلند شدم و روتختی رو کنار زدم. پاهام به زمین رسید وگر گرفته، به سمت بیرون از در رفتم. با دست، قطرات عرق جا مونده پیشونیم رو پاک می کردم و به سمت دستشویی ته راه رو، دست راست اتاقم راهی شدم. در سفیدش رو باز کردم و با پوشیدن دمپایی، داخل شدم.
    شیر آب رو باز کردم و شرمندگی که چشم های تو رفته ام رو به بازی گرفته بود. عصیانی که تصویر درون آینه گرد رو به روم رو به لرزه می کشوند. دستام زلزله وار، به ریش قهوه ایم رفت و موهای پریشونی که روی پیشونی کوتاهم ریخته بود رو کنار زدم. از تحلیل خودم دست برداشتم. انگار دچار یک فریب خودخواسته بودم. عصیانی علیه اندوه درونم، در حال جدال و کش مکش بود. من آدم ترسوی توی آینه نبودم. صدای شرشر آب، با بستنش قطع شد و دوباره دستم روی شیر آب چرخید. این بار، مشتی آب، حواله صورتم کردم. خنک بود و برای خاموش کردن آتیش درونم کافی بود. دلم نمی خواست یه بازنده می بودم. دلم می خواست مامن امنم رو می دیدم و آروم می شدم. به همون آرامشی که نداشتم و تظاهر به داشتنش می کردم.
    با بیرون اومدن از دستشویی، دوباره راهی اتاق شدم. معلق و یک پا در هوا، کلیشه رو از سر گزروندم. لباس هام رو با بافت مشکی و پالتوی سورمه ایم تعویض کردم. از اتاق بیرون می اومدم و دلم فقط به دیدنش خوش بود. کسی که به زندگی سیاه و سفیدم، رنگ گرمی بخشیده بود. با برداشتن سوییچ از جا کلیدی چوبی دم در، به بیرون رفتم. نیم بوت هام رو پام کردم و دزدگیر ماشین به صدا دراومد. خودم رو به ماشین سرما زده وسط حیاط رسوندم و پشت رول نشستم. دستام فرمون رو طوری می فشرد که انگار مقصر تمام بی کسی هام اون بوده. از خونه خارج شدم.
    نمی دونم چه طور به ساختمون رسیدم. آرامشم کارم بود. با کار کردن آروم بودم. بی حواس از پله ها عبور کردم و سری برای کارگرا تکون دادم. بارون نمی بارید و هوا هنوز سرد بود. لبه پالتوم رو گرفتم و در اتاق رو بی هوا باز کردم. با باز شدن در، اولین کسی که توی دیدم قرار گرفت علیرضا بود. دست راستم پشت میز نشسته بود. سرم رو که داخل بردم، چشمای درشت و روشنش خندید. شروع به کف زدن کرد و گفت:
    - خب خانوما اینم مهندستون صحیح و سالم که نگرانش بودین.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پانزدهم
    تازه حواسم به سمیرایی که با لبخند بعیدی گوشه چادرش رو به دست گرفته بود، افتاد. سایه کمرنگی که چشمای گردش رو بیشتر به دید می آورد. هانا که روی مبل جاگیر شده بود، با کشیدن پالتوی زرشکی و کوتاهیش، لبخند ذوق زده ای به روم زد. تازه می فهمیدم که چه قدر دلتنگ بودم. به اندازه تنگی پیراهنی کوچیک شده. ریه های من، دم و بازدم نفس هاش رو کم آورده بود. داشت دوست داشتن رو فراموشم می شد که مثل دست نگه دارید لحظه اعدام، دوباره بهم زندگی بخشید. جلو تر رفتم و چشمام بی شک از دیدنش می خندید. از جاش بلند شد و برگه ای از کیفش در آورد. رو به روی منی که کنار میز ایستاده بودم، گرفتش. نگاهی به کاغذ انداختم. نقشه ای کوچیک و فرضی با اتوکد کشیده بود. لبخند پهنی به لبام نشست وسعی کردم تحسین از چشمام پیدا باشه. علیرضا خودش رو کمی جلو تر آورد ودم گوشم سوتی کشید. صدای نرم هانا به گوشم خورد:
    - سعی کردیم خوب در بیاد. من و سمیرا فعلا کشیدیمش. می شه ایراداتش رو برام تیک بزنی مهندس؟!
    از این که تونسته بود موفق بشه و اون چیزی که می خواد رو به دست بیاره، به شدت خوشحال بودم. قلبم بادبانی بود و نفس هاش، بادی که من رو زنده نگه می داشت. درست لا به لای این همه درد و تنهایی، درست مثل معجزه ای روی این همه درد بی درمان، نازل شده بود. صداش موسیقی بود که دلتنگی هام رو می خوابوند. نگاه از صورت شادش گرفتم و سری به معنی تایید تکون دادم. نگاهم همون طور که روی لاک قرمزش می چرخید، ادامه داد:
    - راستی، اون مسئله ایم که با هم حل کردیم درست بود. ممنونم!
    و چشمکی حواله ام کرد. دوست داشتم نت به نت و گام به گام، براش شعر عشق بخونم. چه قدر خوب که تونسته بودم کمکش کنم. دوست داشتن وسواس بود که زخم هام رو می سابید. علیرضا تک خنده ای کرد و با تمسخر ادامه داد:
    - آره والا. کمک کردن به خانوم ها اصلا یه حس خوبی داره که آدم رفیقشم از چاه نجات بده اون حس رو نداره. مگه نه برسام جان؟
    کنایه حرفش رو گرفتم و هنوز هم حواسم پی لبخندش که من رو بعد از چشماش، محو خودش می کرد بود. درست لحظه ای که فکر می کردم جز نگاهش چیزی برای جذب شدن نمی تونه انقدر جالب باشه، خندید سری تکون دادم و سوییچ رو روی میز انداختم. سمیرا همون طور جدی نگاه می کرد و علیرضا با چشم و ابرو، چیزی بهش می گفت. سر به سر گذاشتن این دختر چه سودی براش داشت که من نمی فهمیدم. دوباره نگاهم رو به هانا دادم. دست خودم نبود؛ بلکه دست دلم بود. دلی که می خواست من باشم و خودش. غرق رویاهای خواب و بیداری بشم که راهی برای خلاصی نباشه. سر که بلند کرد، با نگاه خیره ام مواجه شد. شیطنت نگاهش رو دوست داشتم. لباش رو داخل برد و لبخند دندون نمایی زد. دستی به پشت گردنم کشیدم و پشت میز، کنار علیرضا رفتم. حواسش رو از سمیرا که با ابروهای کمانیش اخم غلیظی کرده بود، به من داد. لبخند محوی زدم و حالا آروم تر بودم. از بالاسر به نقشه های زیر دستش نگاه کردم.
    روز رو به پایان بود و پرده های اکران در حال برداشت. سانس شب، اجرا و موقع رفتن، دم راه پله ها، آرامش روحم رو دیدم. بادیدنش، خون تازه ای به رگ های یخ زده ام جریان پیدا کرد. انگار منتظرم بود. تعجب ضمیمه نگاهم شد. سمت چپ ورودی ایستاده و کمی توی خودش مچاله شده. به سمتش مایل شدم ونگاهش به کاشی های چیده شده به دیوار فرعی بود. به محض دیدنم، با صدای روح بخشش صدام کرد:
    - مهندس. منتظر بودم.
    آدرنالینی درست وسط رگ هام جوشید. دلم می خواست براش مرد باشم. مردی میون نامردی ها، باوری باشم میون تمام دروغ ها، عشقی باشم میون هـ*ـوس ها، دست های دخترونه اش رو میون التماس دست هام بگیرم و دلم رو از بودنم قرص کنم. فریاد بزنم که تنهاش نمی ذارم. خسته که شد پناهش باشم و امید که خواست تکیگاهش شم. دستاش به سمت هم رفته و ناخن های قلمیش رو به بازی گرفته بود. با باز کردن کیف بزرگ مشکیش، شالگردن خاکستری با بافت های درشتی رو در سمتم گرفت. نگاهم روی شالگردن مات شد.
    - این شالگردن زیبا برای منه؟
    با لبخند لبای صورتیش، سوالم رو تایید کرد. برای اولین باربود که کسی بهم توجه می کرد. اون هم دلش همراهم بود. شور و شعفی لذتبخش، روحم رو جلا می داد و لحن شادم دست خودم نبود:
    - خودتون بافتین؟! کی وقت کردین؟ هنرمندم که هستین.
    آروم سری تکون داد. و زمانی که این افعال مفرد بشن، من حرف دلم رو تراوش می دم. محو شالگردن بودم و صاحبش. توی چشمای مثل شبش زل زدم و باز با همون نگاه چموش، دلبری می کرد. همون نگاهی که تازگی ها معتادش شده ام. دیوونه وار مـسـ*ـت دلبری هاش بودم و جواب داد:
    - دستت تند باشه می شه تا دو الی سه روز تمومش کرد.
    این افعال مفردش، جان فرسا بود. از لای بخار خارج شده از دهنم، نگاهش می کردم و موهای بیرون زده اش رو توی مقنعه فرستاد.
    - راستش امروز چند بار اومدم این رو بدم؛ اما تنها نبودی. منم اینجا منتظر موندم که ...
    واقعا قشنگ و مردونه بود. دوستش داشتم. من این اولین های لعنتی رو دوست داشتم. منه احساس ندیده، معتاد به توی با احساس شدم. همین قدر کم. همین قدر تو خالی. هیجانی توی صدام تزریق شد:
    - ممنونم! خیلی قشنگه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شانزدهم
    چشماش برق زد و باد سردی مزاحم گرمای حضورش شد.
    - خوشحالم خوشت اومد مهندس، بنداز گردنت ببینم چه طور شده.
    من توی عمرم شالگردن ننداخته بودم. یعنی از انداختنش حس خفگی بهم دست می داد؛ اما این شالگرد فرق داشت. شالگردن رو باز کردم و دستم رو بالا بردم. به صورت نابلدی دور گردنم پیچوندم که باعث شد بخنده. دستش رو جلوی صورت از سرما سرخ شده اش گرفت.
    - این جوری نه، اجازه بده.
    آروم روبه روم قرار گرفت. چرا دلم یه بغـ*ـل ازش می خواست؟ دستام از این میل شدید، کنار پام مشت شد و افکار شیطانیم رو کنار زدم. بوی عطر شیرین هلوش، مولکول های فعال ذهنم رو به بازی می گرفت. روی پاشنه پاش ایستاد و بدون برخورد دستش، خودش شالگردن رو برام دور گردنم پیچوند. از این همه نزدیکی، جشن و پایکوپی قلبم رو بهم می ریخت. صورتش رو برای درست کردن پشت گردنم، نزدیک تر و کج کرد. ای کاش زمان نمی گذشت! فاصله گرفت و سرجاش ایستاد. این بار من خندیدم. از ته دل!
    - می دونی، هیچ وقت شالگردن ننداختم، بلد نیستم. حالا چه طور شدم؟
    و نفهمیدم چه طور فعلم بی اراده مفرد شد. شونه هام رو صاف کردم، همون طور که براندازم می کرد، موهای شب گونش رو طبق عادت توی مقنعه اش پنهون کرد. با لبخند ملیحی گفت:
    - اشکال نداره یاد می گیری. خیلی بهت میاد! راستش خواستم جبران محبت ها باشه.
    از تزریق سروتونین(هورمون شادی) به رگام، سرشار از این حس ناب شدم. روحم دوباره صیقل داده شده، جلای تازه ای گرفت. طوری که نفهمه شالگردن رو کمی شل کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و آستینای گپ مشکیش که از پالتو بیرون زده بود رو توی دستش مشت کرده بود. این نگاه های با جسارتش رو دوست داشتم.
    - کاری نکردم. ولی به گرفتن این شالگردن می ارزید.
    شادی چشمای قریحه دارش، من رو مقابل افزایش ضربان قلبم، قرار می داد. من توی لحظه لحظه دلواپسی هام، صرح لبخند دلبرانه اش رو تصور می کردم. شوریده و دیوانه از این حالی که با جنون فاصله ای نداشت. دلم می خواست بهم انگ دیوانگی می زدند؛ اما من هوشیارم. دوباره لبخندی زد.
    - امیدوارم شانس بیاره!
    نگاهم به نور زردِ تیره برقِ اون ور خیابون که عکاس لحظه هامون بود، کشیده شد.
    - همین طوره. بریم.
    صامت نگاهش رو بهم قفل کرد و باحس خاصی بهم خیره بود. به اندازه یک پروژه موفق، برام دلنشسین محسوب می شد. کمی مکث کرد و به همراهم اومد. باهم به طرف ماشین پارک شده اون طرف خیابون رفتیم. در رو باز کردم و بدون حرفی نشست. گاهی ساکت می شد. لبخند نامعلومی زدم و دوباره شالگردن رو کمی از دور گردنم شل کردم. سکوت، روی بی حرفیمون سایه انداخته بود. دلم می خواست چیزی بگم و چیزی بشنوم. استارت زدم و در حال بستن کمربندش بود. بخاری رو روشن و متقابل، کمربند رو به جایگاهش رسوندم.
    بلوار رو دور می زدم و با گذاشتن دنده رو روی سه، پرسشگر شدم:
    - از این جا راضی هستین؟ شما رو خانوم ثابت؟
    نگاهش رو از پنجره به من داد و دستاش روی بند کیف روی پاش، ثابت موند.
    - آره همه چی خیلی خوبه. فضا و جوشم سنگین نیست. کسی حرف نمی زنه. مهندس. خیلی کمکومون می کنه.
    به اون هم می گفت مهندس؟ با اون هم مثل من صمیمی بود؟ برای علیرضا هم شال می بافت؟ نه! من متوهم خیالات شدم. سکوت کردم. حسادت با علیرضا، محال ممکن بود. حالا نزدیک کوچه اشون بودیم و نور چراغ توی صورتش می رقصید. با این که روی بینی قوز دارش، سایه می انداخت؛ اما زیبا می شد. با توقف ماشین، تشکری کرد:
    - واقعا ممنونم! مواظب باش مهندس.
    خواستم شجاع باشم و چیزی از احساساتم بگم؛ اما بازهم نتونستم. به گفتن« شما هم همین طور» اکتفا کردم. مثل همیشه سریع تر از خودش، حرکت کردم و از مسیر فاصله گرفتم. عاجز بودم و حکم مروارید مشکی گم شده ته دریا رو داشتم. غم دوریش به دلم چنگ می زد و همه تنهایی هام هزاران راه رو سد می کردن.
    از افکارم دورتر می شدم و در مشکی خونه که بهم چشمک می زد. با زدن ریموت، ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم. درست مثل مرغ بال شکسته ای، که پرواز رو خواب می دید؛ حالا من هم رسیدن بهش رو خواب می دیدم. باید از بیابون برهوت مغزم رد می شدم.
    روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم و شالگردن رو توی دستم گرفتم. وسط این زمهریر، بوی اردیبهشت می داد. سرم رو از پشت روی صندلی گذاشتم وچشمام رو آروم بستم. اولین باری بود که شالگردن می انداختم و این اولین بارها چه قدر قشنگ بود. توی سرم چیزی نجوا شد: «ای کاش تمام اولین های زندگیم باتو بود!» اولین باری که کسی برای من با دستای خودش شالگردن می بافت. ای کاش جای این همه نبودنای تو خالی، عطربودنت رو بهم هدیه می دادی!
    فصل پنجم
    جلوی آینه کمد دم هال، به تمرین شالگردن مشغول بودم و با دست موهام رو سمت راست فرستادم. چند باری کلنجار رفتم و با هر دردسری که بود درستش کردم. دستم روی دستگیره در چرخید و متوجه حضور دیبا کنارم شدم. مقنعه گذاشته بود! ابروهام به سقف پیشونیم چسبید و با تعجب پرسیدم:
    - چی شده؟!
    اشاره ای با ابروهای هشتی وکمرنگش به شالگردن دور گردنم کرد و کیف آبیش رو برداشت.
    - شالگردن جدید مبارک! شالگردن نمی نداختی! راسی تا یادم نرفته، منم از امروز باهات میام.
    سوییچ رو از جاکلیدی برداشتم. با همون جذبه، بدون خندیدن پرسیدم:
    - کجا؟! تو چرا؟!
    پالتوی سورمه ایم رو بیشتر به خودم چسبوندم. صدای دیبا به گوشم خورد:
    - با تواما، حواست هست؟ گفتم سرساختمون. به قول مامان تنبلی دیگه بسته. کارآموزی دیگه. نکنه مشکلی پیش اومده؟
    چرا نمی خواست بفهمه اون ساختمون ارث باباش نیست. می دونستم دختر آرومی نیست و نمی شه بهش اعتماد. بدون نقشه کاری نمی کرد و الان وقت مخالفت نبود. باید خودم کاری می کردم. با تأخیر و به اجبار، جواب دادم:
    - هیچی بریم.
    توی تمام راه، به طرز عجیبی ساکت بود و با موسیقی سنتی، بشکن می زد. فکر افکار پلیدی که توی ذهنش چرخ می خورد، دلهره ای رعب آور رو به تنم می نشوند. حس منفی که قادر به جلوگیری القا شدنش نبودم. صورتش رو از پنجره به سمتم گرفت.
    - دیگه باید با همین آهنگ سنتیاتم کنار بیام. دفعه بعد یه فلش میارم؛ بلکه از این قدیمی بودن در بیای. می دونی برسام؟ باخودم گفتم این درست نیست که داداشم تو کارساختمونه و من برم سرگردون شم. نه؟
    از همین الان هم اعلام جنگ می کرد. همون طور که داشبورد رو باز می کرد، ادامه داد: لابد بازم دنبال عطر می گشت.
    - راستی می دونی بابا اومده؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفدهم
    لابد بازم دنبال عطری می گشت. حتی ذوق از امواج تار های صوتیش هم پدیدار بود. بی تفاوت با با زدن راهنما، بلوار رو دور زدم. تنها سؤالی که نگرانش بودم رو پرسیدم:
    - بامهراد دعوا نگرفت که؟
    نچی کرد و وقتی چیزی پیدا نکرد، داشبورد رو بست. خودش می دونست هیچ وقت عطری توی ماشین نگه نمی دارم و باز می گشت. کنجکاوی که توی رگ هاش، به جای خون می غلتید. نزدیک ساختمون شده بودیم و ترمز گرفتم. توی محوطه نگه داشتم و خطاب بهش گفتم:
    - خب دیگه رسیدیم. تو برو تو ساختمون تا ماشین رو یه جای خوب پارک کنم. مواظب پله هام باش!
    باید به علیرضا راجع به این موضوع می گفتم. اون راحت تر می تونست کاری برای این مهلکه کنه. صدای ریزش اومد:
    - می مونم باهم بریم.
    گردش سریع گردنم، غیر ارادی بود. باید این نگون بختی جدید رو به خودم تبریک می گفتم. ناگزیر جواب دادم:
    - باشه. پس پیاده شو من پارک کنم.
    با ناز و عشـ*ـوه همیشگیش، از ماشین پیاده شد. ماشین رو با دنده عقب، پارک کردم. دستی به صورتم کشیدم و با کلافگی مشهودی، پیاده شدم. حالا کنار دیبا ایستادم بودم و دستش که دور دستم قرار گرفت، باتعجب پرسیدم:
    - این چه کاریه؟! اینجا محیط کاریه خونه نیست.
    لبای قرمزش رو جلو فرستاد و نگاه کجی بهم انداخت. چندباری با مژه های ریمل دارش پلک زد.
    - چیه مگه؟ داداشمی خب. منم راحتم.
    در مقابل سرتقیش، سکوت اختیار کردم و لبام رو با حرص بهم فشردم. فقط خدا می دونست چه افکار پلیدی، حجاب ذهنش شده. به سمت ورودی رفتیم و نگاه از چند کارگری که کنار آتیش تجمع کرده و با حیرت نگاه می کردن، گرفتم. سلام کوتاهی رد و بدل شد. چه به روز ابهتم آورده بود. همون طور مقتدر قدم برداشتم و حالا به طبقه اول رسیدیم. کنار دفتر، هانا و سمیرا در کنار علیرضا، مشغول صحبت راجع به ساختمون بودن و علیرضا تند تند دستاش رو تکون می داد. حرف می زد که با دیدنمون برگشت. نگاهم به نگاه پر لعاب هانا که نگاه از دست دیبا می گرفت، گره خورد. علیرضا که تاحدی دیبا رو می شناخت وسریع تر جلو اومد.
    - خوبی دیبا خانوم؟
    با حرکت سریعی دستم رو از دست دیبا بیرون کشیدم و صدای دیبا همراه دریل زدن یکی از کارگرا گم شد. رو به علیرضا با لبخندی جوابی داد:
    - سلام آقای واصفی خوبین شما؟
    علیرضا طبق عادت، دستی پشت گردنش کشید و کلافه از سر و صدای زیاد ساختمون، بلند تر تکرار کرد:
    - ما هم خوبیم. شما کجا اینجا کجا؟
    علیرضا چشمکی زد. دیبا همون طور که با عشـ*ـوه دستی جلوی دهنش گرفته بود، ادامه داد:
    - مهمونتون شدم دیگه. از امروز منم پیش شما کارآموزم. برسام نگفته بود؟ البته خودشم امروز فهمید، موقع اومدن.
    دیبا اشاره ای به من زد و پالتوی قرمز کوتاهش رو پایین تر کشید. علیرضا مکثی کرد و معنی نگاهش بهم رسید. سمیرا خونسرد و هانا، نگاه گذرایی می انداخت. نگاهم از پوتین مشکی دیبا که تکه آجر جلوی پاش رو درست مثل اعصابم به بازی گرفته بود، به سمیرا که حالا با حرص پنهانی به دیبا خیره بود، افتاد. علیرضا کم کم، بهم نزدیکتر شد.
    - برسام جان بریم توی دفتر کارت دارم. خانوم ها...
    دیبا سریع، با لبخند گشادی، همون طور که دندون های فاصله دارش رو نمایش می داد، وسط حرفش پرید:
    - می شناسم از دوستان هستن.
    بچه ها حرفی نزدن. نگاه سمیرا به دیبا نگاه خوبی نبود. هانا هم با لبخند تصنعی نظاره گر بود. علیرضا ادامه داد:
    - اِه، چه بهتر پس تا من برگردم شمام باهم یه گفتمان داشته باشین.
    علیرضا با گرفتن بازوم، من رو به سمت دفتر کشوند. هنوز هم توی شوک رفتار و نقشه هایی که دیبا در حال کشیدن بود، بودم. خلسه ای بی پایان. وارد دفتر شدیم و علیرضا غرولند گفت:
    - چته تو برسام؟ خواهرت این جا چی کار می کنه؟ حالا می خوای چی کار کنی؟! راستش منم تعجب کردم.
    کلافه سری تکون دادم و دستی به موهاش کشید. دستم رو توی جیب پالتوی سورمه ایم انداختم و گفتم:
    - امروز یه کاره افتاده دنبالم که منم بیام. باید ردش کنی بره. می دونم نقشه داره. رفتارهای دخترونه و حسادت هاش، کار دستمون می ده.
    چشمای قهوه ایش از فرط تعجب درشت تر شد و تکیه اش رو به میز داد. حالا این من بودم که دستی پشت گردنم می کشیدم. خسته و فگار، تابی به گردنم دادم .دستش رو توی جیب شلوارش انداخت و متفکر نگاهم کرد. با تمسخر، ابروهای کم تارش بالا پرید.
    - خواهرت رو؟! باور می کنه به نظرت؟ حرفا می زنیا. بیا بریم حالا یه کاری می کنیم.
    نگاه گیجی از پنجره آجری به بیرون انداختم. کارگرا از این فاصله چه قدر کوچیک تر به نظر می رسیدن. تازه می تونستم بفهمم از بالا به همه نگاه کردن یعنی چی. کاری که دیبا همیشه می کرد. زمزمه وار لب زدم:
    - نمی دونم فقط می دونم اگه بمونه دردسره.
    دستش رو پشتم زد و نگاه از تار تار موهای لختش گرفتم. باهم به بیرون رفتیم. دیبا با دو دست، کیف آبیش رو کنارپاهاش نگه داشته بود و نگاه متحقری، از همون نگاه بالاها، خیره بچه ها بود. علیرضا با کمی قوز، دستاش رو بهم مالید.
    - خب خانوم ها یه مشکلی هست! این که ما الان دیگه کارآموز نمی گیریم؛ یعنی از اولشم نمی گرفتیم و خیلی اتفاقی شد؛ ولی به خاطر مسائل ایمنی وکاری...، یعنی که ظرفیت پره.
    دیبا که انگار بوهایی بـرده بود، جبهه گرفته جواب داد:
    - خب انتظار ندارین که من برم. اونا برن! مگه نه برسام؟
    و با دست اشاره ای به بچه ها زد. سر سنگین شده ام رو بلند کردم و نگاهم بین علیرضا و بچه ها چرخید. همون طور صامت و متعجب، به مکالمه امون گوش می کردن . چه قدر ناامید کردن آدم ها، نفس گیر بود. نفس عمیقی کشیدم و دهن به گفتن حرفی که می دونستم باعث جنگ بزرگی می شه، باز کردم:
    - دیبا جان واسه تو یه جایی پیدا می کنم. این خانوم ها چند ماهه که با ما کار می کنن . متاسفم! باید از قبل بهم می گفتی که این جوری نشه. توی خونه صحبت می کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هجدهم
    و درست جرقه خصم رو توی چشمای عسلی ریز شده اش می دیدم. با دهن بازی، خودش رو عقب کشید، دستش رو به معنی ادامه نده جلوم نگه داشت. حس دوراهی مزخرفی، گلوم رو سنگین و بسته کرده بود. انقدر افکارم درگیر بود که نگاهم روی کسی نمی چرخید. چشمام رو روی هم گذاشتم و نمی خواستم عکس العملش رو ببینم. می دونستم نامردی بدیه؛ اما خودش مجبورم کرد. حالا که کمی از فاجعه گذشته بود، با دستای لرزونش، موهای لجبازش رو زیر مقنعه چپوند و متعجب عقبگرد کرد.
    - یعنی چی؟ برسام نگو که می خوای بگی ...، مگه تو خونه بهت نگفتم؟ ماصحبتامون رو کردیم. کی بود گفت مگه داداشت مرده هان؟ دیگه حرفی ندارم؛ یعنی برادری به اسم برسام ندارم فهمیدی؟!
    صداش از عصبانیت می لرزید و کلمه آخر رو تقریبا فریاد کشید. حق داشت؛ اما اون مال قبل از زمانی بود که می دونستم بچه ها رو می شناسه. هردو دستم رو به معنی آروم باش بالا آوردم.
    - دیبا جان خواهش می کنم حرف می زنیم! می گم برسوننت.
    لحظه ای، نگاه ترسناکی به سر تا پام انداخت و لبای خوش فرمش رو به دندون گرفت. چشم هاش درد رو فریاد می زد و من امروز غرورش رو شکونده بودم. انگار که درد بدی رو تحمل می کرد. اشکی که توی چشماش بود رو نا دیده گرفتم وانگار که برادریم رو کنار گذاشتم. عذاب وجدانی بهم رخنه کرد و تشویشی که من رو وسط این منجلاب نگه داشته بود. از کنارم رد می شد که با هیکل لاغرش، تنه محکمی بهم زد. پلکام روی هم سقوط کرد و پشتم شکست. کسی نزدیکم شد.
    - مهندس من می رم به دیبا بگو برگرده.
    چشمام باز شدن و نی نی قدرتمت نگاهش، به سکوت وادارم کرد. دوستش داشتم و این حقیقت من رو به زندگی دلبسته می کرد. خنکای مرهم حضورش، شعله زخم هام رو خاموش می کرد. به ناچار لب زدم:
    - خانوم امیری لطفا! الان وقتش نیست. خودم می خواستم بره؛ یعنی باید می رفت. این حرفام بهونه بود. این جا بودن دیبا مشکلاتی رو ببار میاره. اون این جا بمونه فکر می کنه رئیسه. همین که توی خونه حرف حرف اونه بسه!
    توجهی به صدای آجرای خرد شده نکردم و برای رفع این حال، لبخند زد. لبخند زورکی.
    - درک می کنم. منم خواهر کوچیکه ام و توی خونه حرف، حرفه منه!
    از این که قصد داشت حالم رو بهتر کنه، ممنونش بودم. من هم به تبع اون، لبخند زورکی نثارش کردم. دلم می خواست تنهاییم رو گم کنم و خنده هاش رو پیدا. عشقش، هندسه جهان رو دگرگون می کرد. می تونستم با عشقش، پریشونیم رو تاب بیارم. علیرضا نزدیک تر شد و زیرلب زمزمه کرد:
    - می گم برسام یه وقت تو خونه مشکلی پیش نیاره؟ ولی خدایی این که از سمیرام بدتر بود. تو رو که خورد هیچ، پستم نداد.
    لباش به لبخند کش اومد. دستم رو توی هوا تکون دادم ونگاهم جدی شد. گوشش رو می خاروند، درست کنار خال ریزی.. سمیرا که از دیدرس علیرضا خارج بود، با چشم به پشتش اشاره زدم.
    - پشتته علی! خانوم ثابت.
    با چهره ای مچاله شده، آب دهنش رو صدا دار قورت داد. سلانه سلانه، عقبگرد کرد و خیلی آروم با دیدن سمیرا پشتش«هینی» کشید:
    - اِه، منظورم اینه که...، می گم خانوم ثابت چادر جدید مبارک! بهتون میاد.
    علیرضا دستی به صورتش کشید و سمیرا که از لوس بازی بدش می اومد، به چشم غره ای اکتفا و لبای درشتش حرکتی کرد:
    - همون چادرمه!
    علیرضا لبی تر کرد و ژاکت توسیش رو بیشتر به خودش چسبوند.
    - بله الان که دقت می کنم می بینم همونه، حواس نمی ذارن برام که.
    صدای پایین انداختن سطل، شونه های علیرضا رو پروند و رو به من ادامه داد:
    - اوف این دیگه کیه؟ جام با سیندرلا عوض شده خدایی.
    چند ساعتی می شد که به کارها رسیدگی می کردیم. از جام بلند و نقشه ها رو مرتب کردم. علیرضا عادتم رو می دونست که شب ها با آرامش بیشتری به کارام می رسم؛ برای همین تعارف نمی کرد که بمونه. قضیه امروز، دست و دلم برای خونه رفتن رو کور کرده بود. خودم رو روی صندلی ول دادم و چشمام رو بستم. درست لا به لای پستوی تنهایی هام، امتداد خط ممتد درد، پر از سکوت شدم. با صدای مبهم در، چشمام رو باز کردم. حالا وارد دفتر شده بود و با دیدنم، پرسشگر شد:
    - دیدم برق روشنه اومدم. راستش داشتم می رفتم، گفتم بیام خداحافظی کنم.
    به سمت میز خم شدم ونزدیک تر شد. چه خوب که قدم هام رو می شمرد و جاده های مه گرفته زندگیم رو با من هم قدم می شد. صدای بوتش توی فضا پیچید و دستام روی میز قرار گرفت. سری تکون دادم و بوی عطر هلوش، ریه هام رو به پایکوبی وا می داشت. به ناچار، لب زدم:
    - خدانگه دارتون. مواظب باشین.
    دستاش رو توی هم انداخته بود و انگار برای گفتن چیزی تقلا می کرد. مِن مِن کنان صداش رو شنیدم:
    - مهندس می تونم یه سوال بپرسم؟ تا این موقع شب توی دفتر، واقعا اینجا بودن ما...
    دستم رو به نشانه سکوت بالا گرفتم و سوزن خستگی، به تن چشم هام می زد. برای خیال جمعیش، گفتم:
    - ادامه ندین. فهمیدم چی می خواین بگین. نه مشکلی نیست خیالتون راحت. در ضمن، مهم نیست دیگه داشتم می رفتم. ممنون که به فکرمین!
    حالا لبخند پهنی که نقش لب های کوچیکش بود رو می دیدم. نگرانم بود؟ چه خوب! وقتی این طور به من نگاه می کرد، حتم داشتم روزی، این چشم ها من رو دچار خبطی بزرگ می کنن. رگ و پیم رو می تراشید، دلم رو آب می کرد و جلا می داد. از جا بلند شدم و پالتوم رو از پشت صندلی برداشتم. با هم از اتاق بیرون رفتیم و قفل روی در رو محکم کردم. ظلماتی به راه رو چنگ می انداخت. برای رسیدن به نور محوطه، گوشیم رو بیرون آوردم. چراغ قوه اش رو روشن کردم وبا احتیاط از پله های تکمیل شده بدون نرده، پایین می رفت. دم در رسیدیم وبه سمتم برگشت.
    - می خوای من رانندگی کنم؛ اگه مساعد نیستی مهندس؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا