پست صد و بیست و نهم
- کمکم داری کلهشقی منحصر بهفردتو که همه ازش صحبت میکنن، نشون میدی!
قاشقمو گرفتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
- همه میدونن که من روی تابلوهام خیلیخیلیخیلی تعصب دارم جناب پاول!
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
- جناب پاول؟! به همین زودی دوستیمونو بهم زدی؟
قاشقمو بردم سمت ماست موسیر و پرش کردم. درهمون حینم گفتم:
- نه. تو هنوز هانسی، همینجوری فامیلیت رو صدا کردم!
خندهی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
- باشه خانم مشکات! ببین من حاضرم همهی تابلوهات رو به قیمت خیلی خوبی بخرم. میخوام ببرمشون آلمان و تابلوهات رو که بهشدت روح ایرانی درش نهفتهست، به جهان عرضه کنم.
بیتفاوت نگاهش کردم.
- خب؟ ادامهش؟
یه خرده جا خورد! انتظار نداشت که در مقابل همچین پیشنهاد وسوسه برانگیزی اینقدر خونسرد و بیتفاوت باشم. با تعجب گفت:
- ببینم مشتاق نشدی؟!
ابروهامو دادم بالا و با لبای غنچه شده گفتم:
- نوچ.
یه خرده دمغ شد و قیافش کش اومد.
- چرا؟ با اون پولی که من بهت میدم میتونی زندگیت رو عوض کنی! میتونی ماشین بخری و...
خندم گرفته بود. جلوی خودمم نگرفتم و با صدای بلندی خندیدم. متعجبتر شد. خندم که تموم شد با لبخند و لحن نرمی گفتم:
- ممنونم بابت توجهت و اینکه به تابلوهام اینقدر اهمیت و ارزش میدی اما هانس جان، همونطور که از اول گفتم من نمیفروشم. معاملهگر نیستم!
کمی با ناامیدی نگام کرد ولی یهو چشماش برق زد و سیخ سرجاش نشست.
- فهمیدم!
با چشمای گردشده نگاهش کردم و گفتم:
- چیو؟!
کمی خم شد بهسمتم و گفت:
- ببینم تو اون همه تابلو رو نگه میداری پیش خودت چیکار؟!
- همینجوری. با دیدنشون از زندگی بیشتر لـ*ـذت میبرم!
سری تکون داد و گفت:
- آره اینم حرفیه! اما تو میتونی با ده تاشون از زندگیت لذن ببری و با بقیه تابلوهات هم بذاری دیگران هم بتونن لـ*ـذت ببرن!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟!
یه تربچهی قرمز از وسط سبزیها برداشت و گاز شد.
- یه پیشنهاد خیلی خوب دارم واست.
منتظر نگاهش کردم.
- می شنوم!
دوباره یه گاز دیگه زد و گفت:
- خدا به تو یه استعداد بینظیر توی نقاشی داده و یه احمقی هم مثل من پیدا شده که می خواد چند برابر ارزش اصلی تابلوهات، خریداریشون کنه. درسته؟
- خب آره! گرچه خیلیا هستن که مثل تو میان پیشنهاد میدن اما من...
حرفمو قطع کرد.
- اما تو نمیفروشی! چون که نیازی به این همه پول نداری و نقاشیهات برات بیشتر ارزش دارن ، درسته؟
صدای قرچقروچ تربچهها، منو هم هوسی کرد. یه دونه برداشتم و گاز زدم.
- اوهوم.
- خب! پس بهتره روی چیزی دست بذاریم که حتی ارزشش از تابلوهاتم بیشتر باشه!
ابروهام بالا رفت.
- کمکم داری کلهشقی منحصر بهفردتو که همه ازش صحبت میکنن، نشون میدی!
قاشقمو گرفتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
- همه میدونن که من روی تابلوهام خیلیخیلیخیلی تعصب دارم جناب پاول!
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
- جناب پاول؟! به همین زودی دوستیمونو بهم زدی؟
قاشقمو بردم سمت ماست موسیر و پرش کردم. درهمون حینم گفتم:
- نه. تو هنوز هانسی، همینجوری فامیلیت رو صدا کردم!
خندهی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
- باشه خانم مشکات! ببین من حاضرم همهی تابلوهات رو به قیمت خیلی خوبی بخرم. میخوام ببرمشون آلمان و تابلوهات رو که بهشدت روح ایرانی درش نهفتهست، به جهان عرضه کنم.
بیتفاوت نگاهش کردم.
- خب؟ ادامهش؟
یه خرده جا خورد! انتظار نداشت که در مقابل همچین پیشنهاد وسوسه برانگیزی اینقدر خونسرد و بیتفاوت باشم. با تعجب گفت:
- ببینم مشتاق نشدی؟!
ابروهامو دادم بالا و با لبای غنچه شده گفتم:
- نوچ.
یه خرده دمغ شد و قیافش کش اومد.
- چرا؟ با اون پولی که من بهت میدم میتونی زندگیت رو عوض کنی! میتونی ماشین بخری و...
خندم گرفته بود. جلوی خودمم نگرفتم و با صدای بلندی خندیدم. متعجبتر شد. خندم که تموم شد با لبخند و لحن نرمی گفتم:
- ممنونم بابت توجهت و اینکه به تابلوهام اینقدر اهمیت و ارزش میدی اما هانس جان، همونطور که از اول گفتم من نمیفروشم. معاملهگر نیستم!
کمی با ناامیدی نگام کرد ولی یهو چشماش برق زد و سیخ سرجاش نشست.
- فهمیدم!
با چشمای گردشده نگاهش کردم و گفتم:
- چیو؟!
کمی خم شد بهسمتم و گفت:
- ببینم تو اون همه تابلو رو نگه میداری پیش خودت چیکار؟!
- همینجوری. با دیدنشون از زندگی بیشتر لـ*ـذت میبرم!
سری تکون داد و گفت:
- آره اینم حرفیه! اما تو میتونی با ده تاشون از زندگیت لذن ببری و با بقیه تابلوهات هم بذاری دیگران هم بتونن لـ*ـذت ببرن!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟!
یه تربچهی قرمز از وسط سبزیها برداشت و گاز شد.
- یه پیشنهاد خیلی خوب دارم واست.
منتظر نگاهش کردم.
- می شنوم!
دوباره یه گاز دیگه زد و گفت:
- خدا به تو یه استعداد بینظیر توی نقاشی داده و یه احمقی هم مثل من پیدا شده که می خواد چند برابر ارزش اصلی تابلوهات، خریداریشون کنه. درسته؟
- خب آره! گرچه خیلیا هستن که مثل تو میان پیشنهاد میدن اما من...
حرفمو قطع کرد.
- اما تو نمیفروشی! چون که نیازی به این همه پول نداری و نقاشیهات برات بیشتر ارزش دارن ، درسته؟
صدای قرچقروچ تربچهها، منو هم هوسی کرد. یه دونه برداشتم و گاز زدم.
- اوهوم.
- خب! پس بهتره روی چیزی دست بذاریم که حتی ارزشش از تابلوهاتم بیشتر باشه!
ابروهام بالا رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: