کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست صد و بیست و نهم
- کم‌کم داری کله‌شقی منحصر به‌فردتو که همه ازش صحبت می‌کنن، نشون میدی!
قاشقمو گرفتم سمتش و خیلی جدی گفتم:
- همه می‌دونن که من روی تابلوهام خیلی‌خیلی‌خیلی تعصب دارم جناب پاول!
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
- جناب پاول؟! به همین زودی دوستیمونو بهم زدی؟
قاشقمو بردم سمت ماست موسیر و پرش کردم. درهمون حینم گفتم:
- نه. تو هنوز هانسی، همین‌جوری فامیلیت رو صدا کردم!
خنده‌ی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
- باشه خانم مشکات! ببین من حاضرم همه‌ی تابلوهات رو به قیمت خیلی خوبی بخرم. می‌خوام ببرمشون آلمان و تابلوهات رو که به‌شدت روح ایرانی درش نهفته‌ست، به جهان عرضه کنم.
بی‌تفاوت نگاهش کردم.
- خب؟ ادامه‌ش؟
یه خرده جا خورد! انتظار نداشت که در مقابل همچین پیشنهاد وسوسه برانگیزی اینقدر خونسرد و بی‌تفاوت باشم. با تعجب گفت:
- ببینم مشتاق نشدی؟!
ابروهامو دادم بالا و با لبای غنچه شده گفتم:
- نوچ.
یه خرده دمغ شد و قیافش کش اومد.
- چرا؟ با اون پولی که من بهت میدم می‌تونی زندگیت رو عوض کنی! می‌تونی ماشین بخری و...
خندم گرفته بود. جلوی خودمم نگرفتم و با صدای بلندی خندیدم. متعجب‌تر شد. خندم که تموم شد با لبخند و لحن نرمی گفتم:
- ممنونم بابت توجهت و اینکه به تابلوهام این‌قدر اهمیت و ارزش میدی اما هانس جان، همون‌طور که از اول گفتم من نمی‌فروشم. معامله‌گر نیستم!
کمی با ناامیدی نگام کرد ولی یهو چشماش برق زد و سیخ سرجاش نشست.
- فهمیدم!
با چشمای گردشده نگاهش کردم و گفتم:
- چیو؟!
کمی خم شد به‌سمتم و گفت:
- ببینم تو اون همه تابلو رو نگه میداری پیش خودت چی‌کار؟!
- همین‌جوری. با دیدنشون از زندگی بیشتر لـ*ـذت می‌برم!
سری تکون داد و گفت:
- آره اینم حرفیه! اما تو می‌تونی با ده تاشون از زندگیت لذن ببری و با بقیه تابلوهات هم بذاری دیگران هم بتونن لـ*ـذت ببرن!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟!
یه تربچه‌ی قرمز از وسط سبزی‌ها برداشت و گاز شد.
- یه پیشنهاد خیلی خوب دارم واست.
منتظر نگاهش کردم.
- می شنوم!
دوباره یه گاز دیگه زد و گفت:
- خدا به تو یه استعداد بی‌نظیر توی نقاشی داده و یه احمقی هم مثل من پیدا شده که می خواد چند برابر ارزش اصلی تابلوهات، خریداریشون کنه. درسته؟
- خب آره! گرچه خیلیا هستن که مثل تو میان پیشنهاد میدن اما من...
حرفمو قطع کرد.
- اما تو نمی‌فروشی! چون که نیازی به این همه پول نداری و نقاشی‌هات برات بیشتر ارزش دارن ، درسته؟
صدای قرچ‌قروچ تربچه‌ها، منو هم هوسی کرد. یه دونه برداشتم و گاز زدم.
- اوهوم.
- خب! پس بهتره روی چیزی دست بذاریم که حتی ارزشش از تابلوهاتم بیشتر باشه!

ابروهام بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی‌ام
    - مثلاً چی؟!
    دوغ توی لیوانش ریخت و کمی هم لیوانش رو با دستش چرخوند.
    -ذچطوره به جای اینکه من این همه پول رو بدم به تو، با هم بریم به یه مرکز توانبخشی و پول‌ها رو به بچه‌های اونجا تقدیم کنیم؟!
    با شنیدن پیشنهادش برای یه لحظه جا خوردم! اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم. حتی تا حالا به ذهنمم نرسیده بود که بخوام یه روزی این کار و انجام بدم.
    مشتاقانه نگام کرد و ادامه داد:
    - دو سه روز پیش من اونجا بودم. بچه‌های سرطانی زیادی رو دیدم که چشم‌ به‌راه کمک هستن! شبیه فرشته‌هان. فرشته‌های پاکی که امید دارن به زندگی! می‌خوان دکتر و مهندس و خلبان بشن! حتی چندتاشون می‌خواستن مثل تو نقاش بشن! یه هزینه‌ی جزئی می‌تونه دنیای این بچه‌ها رو تغییر بده و به رویاهاشون رنگ واقعیت ببخشه!
    کمی مکث کرد. منم توی فکر رفتم.
    نمی‌دونم چقدر گذشت با شعری که برام خوند، لبخند عمیقی لبام رو زینت داد و دیگه جایی برای مخالفت باقی نموند!
    - در را خدا دو کعبه آمد حاصل،
    یک کبه‌ی صورت است و یک کعبه‌ی دل، تا توانی زیارت دل‌ها کن!
    بهتر ز هزار کعبه باشد یک دل!
    ***
    - بله؟
    -ذدر و باز کن بی‌ شعور بی‌خاصیت!
    اولش به گوش‌های خودم شک کردم. با تردید گفتم:
    -شما؟!
    با حرص گفت:
    - عزرائیل. اومدم جونتو بگیرم. حسابی هم اعصابم از دستت مگسیه!
    با خوشحالی جیغ زدم و بدون اینکه در و باز کنم، از خونه بیرون زدم. در و که باز کردم با دیدن قیافه‌ی صنم، نتونستم خودمو کنترل کنم و محکم بغلش کردم!
    - هوی‌هوی چته دختر؟ ولم‌کن آب لبوم کردی!
    به‌زور از توی بغلم بیرون اومد. با نیش باز گفتم:
    - وای صنم تویی؟! تو کجا اینجا کجا؟ چجوری خونه‌ی منو پیدا کردی؟!
    اخماشو کرد تو هم و گفت:
    - نخیر. گفتم که عزرائیلم! اومدم به خدمتت برسم بی‌معرفت نامرد!
    خندیدم و داخل کشیدمش. با هم تو خونه رفتیم. به‌زور روی مبل نشوندمش و گفتم:
    - می‌دونم توپت پره اما مهلت بده که از خودم دفاع کنم! اول بگو چی کوفت می‌کنی برم برات بیارم تا خستگیت در بشه؟
    با همون اخمش گفت:
    - زهرمار! بیا بشین توضیحتو بده!
    حسابی اعصابش داغون بود و باید هرچه زودتر دلایلمو بهش می‌گفتم وگرنه می‌زد برجکمو پایین میورد. پیشش نشستم و گفتم:
    - اول بگو تو آدرس منو از کجا پیدا کردی؟
    صداش بالا رفت.
    - منو بازخواست نکن! بگو ببینم چرا این همه مدت ایران بودی و یه سر به من نزدی؟! فکر نمی‌کنی بیش از حد نامردی نیاز خانم؟! خاک بر سر من که این همه مدت دنبال تو بودم! مهیار بیچاره رو کچل کردم از بس بردمش این‌ور اون‌ور تا یه سراغی از توی بگیرم!
    با شنیدن اسم مهیار، نیشم باز شل شد و با هیجان گفتم:
    - راستی شوهرت کجاست؟! زندگیت خوبه؟ راضی هستی؟

    همچین چپ‌چپ نگام کرد که از توی حالت شوخم دراومدم و سعی کردم که جدی بشم. حق داشت! بی‌معرفت بودم و خودمم قبول داشتم. صدامو صاف کردم و شروع کردم به تعریف کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و یکم
    - اول از هر چیزی باید بگم که همه‌ی حرفایی که می‌زنم یه جور توجیهه! می‌دونم که به قول تو نامردم اما خب باید برات جریان رو تعریف کنم. سر یه مسئله‌ی خیلی بزرگی توی آمریکا از پدرم جدا شدم و برگشتم ایران اما خب وضع روحیم افتضاح بود! خودمو گم کرده بودم و می‌خواستم از هر چیزی که منو به گذشته وصل می‌کنه، جدا بشم! برای همین اومدم شیراز.
    توی حرفم پرید و گفت:
    - خب! تا اینجا حرفی نیست منم کاری ندارم که مشکلت با پدرت چیه! اما تو تهرانم اومدی. خودم عکساتو با امید رضایی دیدم. جایی که می‌خواستن بهت اسید بپاشن! جایی که تو بغـ*ـل امید بودی. اینا رو توضیح بده نیاز!
    دستاشو گرفتم توی دستمو با لحن آرومی گفتم:
    - اگه اجازه بدی همه‌ی اینا رو برات تعریف می‌کنم عجول خانم. نزدیک پنج شیش ماه گذشت که یه روز همین امید رضایی اومد جلو خونه‌م.
    جریان رو براش به‌طور خلاصه شرح دادم اما اسمی از مسیح نبردم، محمد و علی خیلی تأکید کرده بودن که به‌کسی درمورد مسیح حرفی نزنم. به‌جاش گفتم یه خلافکار که نمی‌دونم چرا با من دشمنی داشت و اینکه از رابـ ـطه‌ی احساسی بین خودمو امید هم حرفی نزدم! نمی‌خواستم غرورم حداقل جلوی صمیمی‌ترین دوستی که داشتم شکسته بشه.
    وقتی جریان تموم شد. با ناراحتی دستشو گذاشت روی دهنش.
    - وای نیاز! تو واقعاً رفتی پیش یه عده خلافکار و قاچاقچی؟! هنگ نکردی اونجا؟
    - خب چرا! خیلی ترسیدم اما خدا رو شکر همه‌چیز خیلی زود تموم شد اما اگه می‌خواست ادامه پیدا کنه ممکن بود خرابکاری کنم و گند بزنم به همه‌چیز!
    یهو محکم کوبید تو بازومو گفت:
    - بی‌ شعورو نیگا! دیگه لهجه نداری عوضی! لاتی لاتی حرف می‌زنی!
    نیشم به پهنای یه اقیانوس باز شد و با هیجان گفتم:
    - ناموساً؟! لهجه آمریکاییم پریده؟!
    - محو شده! معلومه زندگی توی اینجا حسابی روت اثر گذاشته!
    خیلی خوشحال شدم. بالاخره سعی و تلاشم نتیجه داده بود.
    - حالا نوبت توئه. تو از کجا آدرسمو پیدا کردی؟
    - من و مهیار سه روزی میشه که برای تفریح اومدیم اینجا. دقیقاً امروز صبح بود که تبلیغ نمایشگاه هنریتو روی بیلبورد دیدم! به مهیار گفتم سریع بریم نمایشگاهت اما خب همکارت گفت که نیستی! این‌قدر التماس کردم که آدرستو بده اما قبول نکرد! می‌خواست زنگ بزنه بهت اما نذاشتم! گفتم شاید بپیچونی و نخوای بذاری که ببینمت! این‌قدر نقش بازی کردم و آه و ناله و گریه راه انداختم که مهیار بیچاره از شدت خنده زد از نمایشگاه بیرون اما بازم دختره‌ی چشم سفید آدرسو نداد! شروع کردم به رو کردن مدرک که من دوست توام و می‌خوام حالا سورپرایزت کنم. هر چی عکس با هم داشتیم که توی گوشیم بود نشونش دادم. حتی فیلما رو هم نشون دادم. آخر سرم با بدبختی آدرستو داد. از همون‌جا آژانس گرفتم اومدم سمت خونت. مهیارم فرستادم بازار تا برای فامیلا سوغاتی بگیره. می‌خواستم بی‌سرخر تا می‌خوری بزنمت!
    خندیدم و از جام برخاستم.
    - چی می‌خوری برات بیارم؟
    اونم از جاش برخاست و گفت:
    - چیزی نمی‌خوام، باید برم. بدبخت مهیار دست تنهاست. گـ ـناه داره! هدفم دیدن توی چلغوز بود که میسر شد.
    دستمو گذاشتم رو سر شونه‌اش و رو مبل هلش دادم.
    - چرت‌وپرت نگو! تو خونه‌ی من موندگاری. حالا‌حالاها بات کار دارم!
    با حالت بامزه‌ای زد روی گونه‌اش و گفت:
    - حیا کن عوضی! من شوور دارم. خــ ـیانـت توی کارم نیست!
    خندیدم و گفتم:
    - خفه شو! ببینم کجا می‌خوابید؟
    - زیر پل تو کارتن!
    اخمامو توهم کردم.

    - بی‌مزه! مثل آدم جواب بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و دوم
    - خب تو دهات شما مردم تو یه شهر غریب کجا میرن استراحت می‌کنن؟! توی هتل دیگه!
    رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
    - اکی، پس همین الان به آقاتون زنگ بزن و بگو وسایلتونو از هتل برداره بیاد اینجا.ذمگه نیاز مرده باشه بذاره شماها تو هتل بخوابید!
    با این حرکتی که صنم زد، جایگاهش توی قلبم خیلی‌خیلی بالاتر رفت! رفاقتش واقعی بود و دیگه محال بود که بخوام ازش دوری کنم!
    ***
    یک کنسرو باز کردم و مشغول خوردن شدیم. نادعلی حدود بیست و هفت سال داشت و قدش حدود هشتاد یا نود سانتی متر بود. او آدم عجیبی بود. یک نفر فردای آن روز تعریف کرد عراقی‌ها شروع به‌ریختن آتش کردند. در همان لحظه یکی از بچه‌ها مجروح شد. شخص مجروح را روی برانکارد گذاشتم و داد و فریاد کردم و کمک خواستم. همه‌جا را تاریکی مطلق فرا گرفته بود. درهمین‌حال که داد می‌زدم، دیدم جلوی برانکارد بلند شد. بلافاصله عقب آن را بلند کردم. وقتی جلو را نگاه کردم، متوجه شدم کسی جلوی برانکارد نیست و برانکارد روی هوا می‌رود. با تعجب فریاد«زدم الله اکبر...امام زمان(عج)» برانکارد را رها کردم. صدایی توام با فشار به گوشم رسید که چرا برانکارد را ول کردی، این زیر ترکیدم. چرا چرت‌وپرت می‌گویی امام زمان نیست، منم ناد علی! زودباش که مردم. من که حسابی یکه خورده بودم، از کار خودم خنده‌ام گرفت. نادعلی بدون اینکه حرفی بزند زیر برانکارد را گرفته بود. پاهای شخص مجروح جلوی سر نادعلی قرار می‌گیرد و سرش دیده نمی‌شود. به‌همین جهت او فکر کرده که امداد غیبی است! (کتاب جنگ دوست داشتنی – خاطرات سعید تاجیک)
    هرچقدر سعی کردم نتونستم خودمو نگه دارم! آخر سرم با صدایی بلندی زدم زیر خنده و از مبل پایین پرت شدم. این کتاب از بس منو وادار به خنده کرده بود که دیگه فکم داشت درد می‌گرفت. دستمو گذاشتم بود رو شکمم و قاه‌قاه می‌خندیدم!
    صنم هراسون از اتاق خارج شد و اومد سمتم.
    - نیاز؟ حالت خوبه؟! نصفه شبی زده به کله‌ات؟!
    به‌زور روی زمین نشستم و با خنده گفتم:
    - جون من بیا بشین برات این صحنه رو بخونم. به خدا تو هم می‌ترکی از خنده!
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    - به خدا تو حالت بده. تنهایی زده به سرت روانی شدی! ساعت چهار صبح دیوونه. به جای کتاب خوندن بگیر بکپ!
    گوشه‌ی لباس خوابشو کشیدم و وادارش کردم که بشینه.
    - من زیاد نمی‌خوابم. حالا بشین گوش بده!
    وقتی براش خوندم. خندید و گفت:
    - خدا مرگت نده نیاز. ببین نصفه شبی آدمو چی‌کار می‌کنی!
    با نیش باز گفتم:
    - بده خستگی‌های یه شب پر تنش رو از تنت درمیارم؟
    بیشتر از من نیشش باز شد و گفتم:
    - فعلاً که امشب ضدحال خوردیم! تا هفت شب همه چی تعطیله!
    خندیدم و گفتم:
    - اومدی سفر تاریخت بهم ریخت؟
    - آره. بدبخت مهیار آخر شب با لب و لوچه‌ی آویزون خوابش برد. ببینم تو این کتابه دیگه صحنه‌ی خنده داری نیست بخونی؟
    یه تای ابرومو دادم بالا و منم روی مبل نشستم.
    - خوشت اومده‌ها! برو بخواب. فردا واست می‌خونم!
    - اتفاقاً اصلاً خوابم نمیاد! تا الانم بیدار بودم. فکر کردم تو خوابی واسه همین نیومدم پیشت. بخون یه خرده بخندیم.
    سرمو تکون دادم و دنبال یه قسمت بامزه که قبلاً خونده بودم گشتم.

    - با آمدن بچه‌ها، نخلستان‌های حاشیه بهمن شیررنگ و بوی دیگری به‌خود گرفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد سی و سوم
    از همان ابتدا، ابتکار عمل را در دست گرفتم. داخل هر خانه تنور بود. یکی دو روز اول که نیروها آمده بودند، بزرگترین مشکلی که داشتیم، عدم وجود حمام بود. به داود گفتم: «یک فکری کردم! باید یک بشکه ۲۲۰ لیتری گیر بیاورم بگذارم روی این تنور و با آن حمام درست کنم.» محمد رستمی گفت:« فکر جالبی است!» به‌اطراف ساختمان رفتیم تا یک بشکه پیدا کنیم. بالاخره بشکه‌ای کثیف و گازوییلی گیر آوردیم. آن را شستیم و روی تنور گذاشتیم. داخل آن را پر آب کردم. مسئولیت حمام با من بود. برای محل حمام، زیر راه پله دو پتو آویزان کردیم. بچه‌ها اسم مرا سعید حمامی گذاشتند. من هم به این شرط اجازه حمام می‌دادم که هر کس دو گالن بیست لیتری آب از بهمن شیر بیاورد. شرط دوم را که کمی مشکل بود، بعد‌ها گذاشتم. بچه‌ها باید خوابشان را برایم تعریف می‌کردند! جلال جعفری را دیدم که وسایل حمام در بغـ*ـل به‌طرف من آمد. لبخند زد و گفت: «سعید جان خسته نباشی!» من هم که آمار داماد‌های گردان را داشتم، با خنده گفتم: «به آقا داماد! چه شده؟ شمعت خال زده؟» گفت:ذ«بی‌پدر و مادر شیطان، تو این سرما هم دست از سر ما بر نمی‌دارد؟» گفتم: «دربه‌در، با این خرماهایی که از این درخت‌ها می‌خوری، اگر تو سیبری هم بروی، چپ می‌کنی!» بعد گفتم: «حالا بگو چه خوابی دیدی که روغنی شدی؟» جلال خنده‌ای کرد و گفت: «ور نزن! بگو ببینم آب گرم است یا نه؟
    شب داخل حمام اتفاق خنده داری برای جلال رخ داد. صبح که هوا روشن شد، جریان را به محمد رضا روحانی گردان گفتم و اوامه دادم: « بین دو نماز تذکر بدهید برادرهایی که شب می‌ترسند به دستشویی بروند، لااقل توی لیف حمام دستشویی نکنند!»
    جلال سه شب پشت سرهم احتیاج به آب پیدا کرد و هر سه بار آن اتفاق ناگوار داخل حمام تکرار شد و شب سوم از تو حمام فریاد زد: «فردا شب با اسلحه کمین می‌کنم. هرکس برود تو حمام مغزش را با تیر داغان می‌کنم.»
    یک روز دیگر سر و کله محسن هرندی پیدا شد با لبخند گفت: «تاجیک جان آب حمام گرم است؟ گفتم: بله که گرمه چی شده که این موقع روز می‌خواهی به حمام بروی؟ محسن که می‌خواست کار خراب‌تر نشود گفت: تو چقدر ضایعی! حالا چرا آبروریزی می‌کنی؟ گفتم: عوض این حرف‌ها بگو ببینم چه خوابی دیدی که چپ کردی؟ محسن شروع کرد به‌تعریف خوابش. هنوز یک خط هم تعریف نکرده بود که گفتم: ترمز کن، همین‌جا بس است! بقیه‌اش من نامحرم هستم خودت برو تو اتاق!»
    من و صنم دلمونو گرفته بودیم و می‌خندیدیم. خیلی کتاب جالبی بود! اولین‌بار بود که از فضای جبهه این چیزا خنده‌دار و بامزه رو میخوندم. همون‌جور که صنم داشت می‌خندید، بی‌مقدمه یه سؤال پریدم که یهو ساکت شد و مات بهم نگاه کرد.
    - جریان مسیح رو به مهیار گفتی؟!
    بعد از کمی مکث با اخم گفت:
    - خدا لعنتت کنه! زدی حال و هوامو قهوه‌ای کردی!
    - لزومی نداره که پکر بشی! یه اتفاقی بوده تموم شده رفته! می‌خوام بدونم...
    حرفمو قطع کرد و خیلی قاطع و جدی گفت:
    - تو عقل تو کلته نیاز؟! چیو برم به مهیار بگم؟! بگم به من تجـ*ـاوز شده تا عین یه تیکه آشغال بندازتم دور؟!
    اخمام تو هم رفت.
    - این چه حرفیه که تو می‌زنی؟! یعنی به هر کی که تجـ*ـاوز بشه...
    باز حرفمو قطع کرد.
    - اینجا ایرانه! هر کاری بکنی بازم تویی که متهم میشی به بـدکـاره بودن! درضمن من اگه می‌خواستم بگم باید قبل از ازدواج می‌گفتم. نه الان! مردای ایرانی تعصب کورکورانه زیاد دارن! همین مهیار روشن فکر ممکنه بعد از شنیدن این جریان سرمو بذاره رو سـ*ـینه‌ام!
    آهمو دادم بیرون و با حرص گفتم:
    - نمی‌دونم شاید حق با تو باشه!

    - من عذاب وجدانی درباره‌ی این موضوع ندارم! مسیح به ناحق و به‌زور به من تجـ*ـاوز کرد! توی جایی خر منو گرفت که هرچقدرم جیغ می‌زدم کسی نبود که بیاد کمکم کنه. خودت که دیدی کمرم چقدر زخمی شده بود. اون یه وحشی به‌تمام معناست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و چهارم
    خدا خودش می‌دونه که من نه لـ*ـذت بردم و نه خواسته‌ی قلبیم این بوده. می‌دونه که من پاکم! هـ*ـر*زه نیستم و با تمام وجود دارم با مهیار زندگی می‌کنم. شاید اگه یه خونواده‌ی خیلی منطقی و بی‌خیالی داشتم بهشون می‌گفتم و پدر مسیح رو درمیوردن اما می‌دونم که اگه به همین خونواده‌ی خودم جریان رو می‌گفتم هم اون عوضی رو تیکه‌تیکه می‌کردن و هم من باید توی آتیشش می‌سوختم!
    ***
    چه طبیعت بکری! همون‌جور که پاهام توی آب بود و ماهی‌های ریز و کوچولو جمع شده بودن دورش، نفس عمیقی کشیدم و به‌آسمون صاف و آبی‌رنگ مارمیشو خیره شدم.
    مارمیشو یه منطقه‌ی کوهستانی نزدیک شهر ارومیه‌ست که طبیعت واقعاً قشنگ و دست نخورده‌ای داره. وقتی توی گوگل همچین چیزی رو دیدم، معطل نکردم و با یه بلیط هواپیما اومدم ارومیه و بعدشم با آژانس هتل هماهنگ کردم که اینجا بیارتم. از خود ارومیه خیلی دورتره!
    فقط من اونجا نبودم یه خونواده‌ی پنج شیش نفره هم با من رسیدن و مثل من به‌وجد اومده بودن.
    به کوه کم ارتفاعی که روبه‌روم قرار داشت نگاهی انداختم. بد نیست یه خرده هم کوهنوردی کنم، نه؟با این تصمیم از جا برخاستم و سمت کوه رفتم. توی کوهنوردی خیلی ناواردم و چندبار نزدیک بود کله‌پاشم اما به‌سختی جلوی خودمو گرفتم تا تعادلم حفظ بشه و بتونم به سلامت به بالا برسم. آخرش دیگه نتونستم چهار دست و پا رفتم بالا! یعنی‌ها اگه یکی من و این‌جوری می‌دید آبروم بن‌کل از بین می‌رفت. همین‌جور داشتم با خودم سر و کله می‌زدم و توی دلم فحش می‌دادم که چرا یهو جوگیر شدم اومدم روی کوه و حالا چجوری برم پایین که وقتی نزدیک به لبه شدم، دستی، دستمو گرفت و بلندم کرد و باعث شد که سرجام بایستم. با چشمای گردشده به امید نگاه کردم. یا پنج تن! این جنه یا خود امیده؟!
    بی‌تفاوت و با خونسردی بطری آبی رو گرفت سمتم و گفت:
    - بیا بخور!
    آب دهنمو قورت دادم و از سر تاپاشو یه نگاه انداختم. خودش بود فکر کنم! بطری رو تکون داد که یعنی بگیرمش. کمی مکث کردم و با تردید گرفتم. پشتش رو کرد بهم و نگاهش رو چرخوند و خیره شد به دار و درختای سرسبزی که از بالای کوه جلوه‌ی بیشتری داشتن.
    با دیدنش شوک خیلی زیادی بهم وارد شد. آخه امید کجا اینجا کجا؟ می‌دونستم نرفته آمریکا و گروه رو بی‌خیال شده. می‌دونستم که توی ایرانه. اما نمی‌دونستم که...
    به‌ژست جذاب و مردونه‌اش که دو تا دستشو فرو کرده بود توی جیب‌های شلوارش و با ابهت همیشگی به‌اطراف خیره بود، نگاه کردم.
    چرا اومده؟ چرا اینجاست؟ چرا؟! پاسخی برای پرسشم پیدا نکردم. با کلافگی در بطری رو باز کردم و آب رو روی سرم خالی کردم. برگشت سمتم و با دیدنم اخماشو تو هم کشید.
    - این چه وضعیه؟ آب رو دادم بخوری نه اینکه...
    حرفش رو قطع کردم و با تمنا پرسیدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟! چرا اینجایی؟!
    ساکت شد و نگام کرد. یه دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه، نمی‌دونم اما منم محوش شدم!
    - پشت‌سرت رو نگاه کن!
    با تعجب ابروهام رفت بالا و گفتم:
    - چی‌کار کنم؟!
    - جمله‌م واضحه! گفتم پشت سرت رو ببین!
    با شک برگشتم و به پشت سرم رو نگاه کردم. خب، چیزی نبود که! برگشتم و قبل از اینکه بذاره چیزی بگم، گفت:
    - در تمام این مدت من جام اونجا بود!چه توی شیراز چه اینجا چه هر جای دیگه! جای تو پیش منه و منم در همه حال همراهتم. یه روزی خودت اینو ازم خواستی نیاز!
    دهنم باز موند. یعنی امید توی این چند ماه پیش من بوده و من خبر نداشتم؟!

    - تو...تو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و پنجم
    حرفمو قطع کرد و با همون لحن جدی و منحصر به‌فردش گفت:
    - آره من هیچ‌وقت تنهات نذاشتم و نمی‌ذارم. هرجا بری هستم!
    مات نگاهش کردم. آخه این مرد چی می‌خواد؟ با خودش چندچنده؟! نکنه فقط می‌خواد منو دیوونه کنه؟!
    آهمو دادم بیرون و روی زمین خاکی نشستم و تکیه‌ام رو دادم به تخت سنگی که پشتم بود. اخمام تو هم رفت.
    - پریناز کجای زندگی تو جا داره؟
    بلافاصله جواب شنیدم:
    - هیچ‌جا!
    با تمسخر نگاهش کردم.
    - هیچ‌جا؟! نکنه بابای منه که با هر بار دیدن پریناز، منقلب میشه؟!
    چند لحظه نگام کرد. جدی و بی‌احساس! جوری که نمی‌شد از توی حالت صورتش پی به‌درونش ببری. پشتش رو کرد بهم و باز خیره‌ی اطراف شد. درهمون حالم گفت:
    - می‌دونستی اگه تو جای پریناز با یه مرد دیگه ازدواج می‌کردی عکس‌العمل من چی بود؟
    شونه‌هامو بالا انداختم. نمی‌خواستم بهش فکر کنم! چون من با هیچ مردی به غیر از امید حاضر نبودم که ازدواج کنم. منتظر جواب من نموند، خودشو ادامه داد:
    - بدون‌شک هم تو و هم اون مردک رو آتیش می‌زدم.
    با چیزی که گفت هم‌زمان چشمام گرد شد و ته دلم قیلی ویلی رفت. برگشت سمتم؛ هنوز اخم داشت و جدی بود.
    - اما در رابـ ـطه با پریناز فقط چند وقت پکر شدم!
    چند قدم به‌سمتم برداشت و ادامه داد:
    - وقتی که توی آمریکا پیشم بودی چند بار گذاشتم که تا آخر شب بایستی پای تمرینا؟
    - هیچ‌وقت. تو همیشه وقتی که آفتاب غروب...
    دوباره حرفمو قطع کرد.
    - اما با پریناز تا ساعت سه، چهار صبح تمرین می‌کردیم و آخرشم اون تنهایی می‌رفت خونه و منم عین خیالم نبود!
    دوباره پشتش رو کرد بهم و دستی توی موهاش کشید.
    - از همون اوایل حس متفاوت و خاصی بهت داشتم! حسی که حتی تاحالا به پرینازم نداشتم. نمی‌دونستم معنای این حس چیه! غیرت، تعصب، عشق، محبت، خشم و سردرگمی، نمی‌دونم اما اینو می‌دونستم که دلم نمی‌خواد هیچ مردی، زیبایی‌های تو رو ببینه حتی پدرت. دلم نمی‌خواد مردی به غیر از من لمست کنه! حتی پدرت! دلم نمی‌خواد تنهایی جایی بری. دلم نمی‌خواد با مردا بحث کنی!
    برگشت و گفت:
    - حسی که به پریناز داشتم مثل یه نسیم ملایم بود که منو می‌رسوند به‌آرامش اما تو بودنت آرامشه و نبودنت طوفان! تو خود آرامشی نیاز!
    با حرفی که زد قلبم از جا کنده شد و سرمو پایین انداختم. امید بیش از هر زمان دیگه‌ای داشت بی‌پرده حرفاش رو می‌زد!
    خم شد سمتم و دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت. سرمو داد بالا و خیره توی چشمام شد. ابهت نگاهش و عاطفه‌ی کلامش پارادوکسی بود که وجودم رو می‌لرزوند.
    - اگه می‌بینی وقتی می‌بینمش، حالم عوض میشه، دلیلش عشقی نیست که بهش دارم! دلیلش اینه که از خودم می‌پرسم چرا یه زمانی به این خانوم حس داشتم؟ چرا الان دیگه نسبت بهش مشتاق نیستم؟ چه بلایی سرم اومده؟
    فشار آرومی به چونه‌ام وارد کرد و ادامه داد:
    - تو همون بلایی نیاز! تو باعث شدی که بفهمم تکلیفم چیه. بفهمم که عشق و بی‌قراری یعنی چی!

    همیشه، توی جایی، توی زمانی که هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کنی، یه اتفاق بی‌نظیر و شیرین واست میفته! یه اتفاقی که تا آخر عمر به یاد شیرینی اون لحظات، حس می کنی که خوشبخت‌ترین فرد روی زمینی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و ششم
    چشمای سیاهش گرم بود. سوزان و آتشین. چشمای سیاهش نوشداری این قلب شکسته شده‌ست. لذتی داره نوشیدن این نسیم سیاه!
    قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه‌ام سر خورد. با صدای آرومی گفتم:
    - اگه...اگه یه روزی دوباره به دنیا بیای من رو انتخاب می‌کنی یا پریناز؟
    با این حرف، لبخند کم‌رنگی روی لباش نقش‌بست و قطره اشکم رو با انگشتش پاک کرد. گونه‌ام رو نوازش کرد و سرش رو جلو اورد.
    بـ..وسـ..ـه‌ی ملایمش حالی‌رو به درنم القا کرد که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر لـ*ـذت بخش و پرآرامش باشه!
    بـ..وسـ..ـه مردونه و بی‌نظیرش نه تنها سیرابم نکرد بلکه بیش از هر زمان دیگه تشنه‌ی حضورش شدم. تشنه‌ی محبت‌های ناگهانیش!
    ***
    در و باز کردم و از اتاق خارج شدم. اتاق خودشم دقیقاً روبه‌روی من بود. تکیه داده بود به در و منتظر بود. لبخندی به‌روی چهره‌ی جذابش پاشیدم و گفتم:
    - خیلی وقته منتظری؟
    صاف ایستاد سرجاش و یه تای ابروش بالا رفت. از سر تا پام رو با دقت برانداز کرد و گفت:
    - زیادی خوشگل کردی! نمیگی شاید یه هیولایی گرسنه باشه و بخورتت؟
    منم به تقلید از خودش ابروهام رو دادم بالا و با لحن شیطونی گفتم:
    - هیولا داریم تا هیولا! شما کدوم نوع مد نظرته؟
    لبخند کجی زد و سمتم اومد.
    - تو فکر کن یه هیولای گنده و بی‌اعصاب!
    روبه‌روش ایستادم و با ناز گفتم:
    - خب اینکه مشخصه‌ی خودته استاد رضایی!
    خیره شد به صورتم و با همون لبخند جذاب گوشه‌ی لبش گفت:
    - مثل اینکه توام مشکلی نداری! پس بهتره به جای رستوران بریم توی اتاق خودت.
    خنده‌ای کردم و آروم روی سر شونه‌اش کوبیدم.
    - حالاحالاها مونده که به اون مرحله برسی!
    و چشمکی حواله‌ی چهره‌ی مرموزش کردم و خرامان خرامان رفتم سمت آسانسور. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که از پشت دستمو گرفت و به‌آرومی فشرد. کنار گوشم با صدای محکم و آرومی گفت:
    - به خودت امیدواری نده! تا چند روز آینده کاملاً توی چنگ خودمی.
    برگشتم سمتش و جدی گفتم:
    - ولی تو هنوز از من خواستگاری نکردی!
    لبخندش عمیق‌تر و البته مرموزتر هم شد و این‌دفعه اون بود که از من گذشت و رفت سمت آسانسور!
    وا! خدا به خیر بگذرونه! مردم به‌ترک دیوارم می گ‌خندن. دویدم دنبالش و داخل آسانسور رفتم.
    دست‌به‌سـ*ـینه تکیه داد به دیوار اتاقک و به من خیره شد. پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    -دچیه؟ آدم ندیدی؟!
    درهمون حالت جذابش خیلی صریح جواب داد:
    - نه. خوشگل ندیدم!
    با شنیدن این حرف، لبخند ملیحی روی لبم نقش بست و سرمو پایین انداختم. خم شد سمتم و گونه‌ام رو به‌آرومی بوسید و کنار گوشم با صدای آرومی گفت:
    - باز تو لپات اناری شد و منو بی‌تاب کردی؟

    سرمو بلند کردم و خیره به چشماش شدم. روی پنجه پا ایستادم و گونه‌اش رو با تمام وجود بوسیدم. وقتی خواستم سرمو ببرم عقب دستشو گذاشت پشت سرمو مانع از جدا شدن لبم از روی گونه‌ی تازه تیغ خورده‌اش شد. چشماش رو بسته بود. بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید و پیشونیم رو با محبت بوسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و هفتم
    با این بـ..وسـ..ـه، انگار همه‌ی وجودم از امید پر شد. همه‌ی عشقی که بهش داشتم چند برابر شد و یه بـ..وسـ..ـه‌ی ساده، بهترین حس زندگی رو بهم هدیه داد!
    در آسانسور که باز شد ما هم از هم جدا شدیم و درحالی‌که دستم توی دستای مردونه‌اش، جا گرفته بود بیرون اومدیم.
    دستمو فشرد و همون‌جور که داشتیم از هتل خارج می‌شدیم گفت:
    - دوست داری کجا شام بخوریم؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - من اینجا رو نمی‌شناسم؛ ولی خیلی هـ*ـوس فست فود کردم.
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - فست فود چاق می‌کنه. منم عاشق خانومای تپل هستم!
    چپ‌چپی نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - خانومای چاقالو رو دوست داری؟! پس چرا اومدی با من؟ برو با یکی از همونا دیگه....
    و به‌حالت قهر دستمو از توی دستش دراوردم و خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت تو دستش و چرخوندم سمت خودش.
    - وایسا ببینم. کجا داری درمیری؟ وایسا جوابتو بگیر.
    احساس مالکیت شدیدی نسبت بهش داشتم! حق نداشت به جز من کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه.
    بازومو تکون دادم که ولش کنه اما محکم‌تر چسبیدش. زل زدم توی چشماش و خیلی جدی گفتم:
    - می‌دونی؟ نمی‌خوام دربرم اما آخه منم عاشق آقایون لاغر و استخونی هستم!
    تا قبل از این حرف داشت با لبخند نگام می‌کرد اما تا جمله ی آخرو گفتم همچین نگام کرد و اخماش رفت تو هم که به مرز غلط کردن رسیدم. اما خب پشیمون نبودم. چرا مردا هر چیزی رو که دلشون می‌خواد میگن و هر کاری که دوست دارن انجام میدن؟ بعدش میگن شوخی بوده؛ اما ما زن‌ها حق نداریم یه شوخی مثل خودشون بکنیم چون که به غیرت آقا برمی‌خوره! ببینم مگه فقط آقایون غیرت خرکی دارن؟! پاش برسه خانوما ازشون غیرتی‌تر و خودخواه‌ترن!
    بازوم رو فشرد و گفت:
    - چی گفتی؟
    با اینکه هرلحظه داشت ترسناک و ترسناک‌تر می‌شد اما کم نیوردم و با همون لحن سابقم، بی‌پروا گفتم:
    - همون که شنیدی. عادت ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم!
    به‌آرومی تکونم داد و شمرده شمرده گفت:
    - دفعه‌ی آخری باشه که همچین چیزی رو ازت می‌شنوم نیاز!...تو حق...
    حرفش رو قطع کردم و تدافعی‌تر گفتم:
    - واقعاً؟! حق ندارم؟ این چه عدالتیه؟ چطور تو حق داری عاشق خانومای تپل باشی؟! هان؟ اون‌وقت نمیشه منم عاشق مر...
    با فریادی که زن مو به تنم سیخ شد و خفه خون گرفتم.
    - نیاز!
    روبه‌روی در هتل بودیم و مردم در رفت و آمد بودن. با نعره‌ی امید چند نفر ایستادن و با چشمای گردشده بهمون نگاه کردن. تو اون هیر و ویر یهو یکی با صدای بلندی گفت:
    - امید رضایی؟!
    امید با کلافگی دستی توی موهاش کشید و نگاهشو ازم گرفت. مردم هجوم اوردن سمتمون. البته بیشتر سمت امید اما خب منم مجبور بودم هی امضا بدم و با یه لبخند ژکوند و مسخره، عکس بگیرم.
    تو دلمم داشتم بد و بی‌راه نصیب خودم و امید می‌کردم! اگه دعوامون نشده بود کسی هم هنوز متوجه ما نبود و با آرامش به‌قدم زدنمون ادامه می‌دادیم.
    همون‌جور که داشتم امضا می‌دادم، یه پسر جوون سال و سفید چهره‌ای خودش رو کشید سمتم و با کنجکاوی پرسید:

    - ببخشید خانم مشکات، فضولی نباشه، شما و آقا امید با هم نامزدید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سی و هشتم
    آخه به تو چه بچه پررو؟! گیریم که نامزد باشیم، این مسئله چه دردی از درد تو رو دوا می‌کنه؟ برای یه لحظه موندم چی بگم، هنوز سر این قضیه با امید مشورت نکرده بودیم. من که مسئله‌ای نداشتم؛ اما نمی‌دونستم خود امید با اعلام رسمی رابـ ـطه‌ی ما مشکلی داره یا نه؟ اومدم یه جورایی پسره رو بپیچونم که دستی منو کشید سمت خودش و با کله توی بغـ*ـل امید رفتم. بی‌توجه به من با اخمایی گره خورده داشت امضا می‌کرد ولی انگار حواسشم به من بود چون وقتی دید تو آمپاس گیر کردم با دست چپش منو کشید سمت خودش و بی‌توجه به اطرافیان بازوش دور کمرم حلقه شد. با این کار رسما به همه فهموند که با ما هم یه سر و سری داریم! راستش بدم نیومد. عاشق واقعی اونه که عشقش رو جار بزنه و از عواقبش نترسه!
    کم‌کم دورمون خلوت شد و ما هم تا دیدیم اوضاع آرومه، به‌سرعت از اون محوطه دور شدیم.
    دستش رو اورد بالاتر و دور شونه‌ام حلقه کرد. منم بی‌حرف سرمو گذاشتم رو سرشونه‌‌اش و دستام رو هم دور کمرش حلقه کردم. دلم نمی‌خواست بحث رو کش بدم. غرغر کردن و سرکشی بیش از حد مردا رو کلافه و گریزون می‌کنه. همون‌طور که آروم بودن و مطیع بودن زیاد هم، بی‌انگیزه و بی‌تفاوتشون می‌کنه. اما خب بازم اعتقاد داشتم که امید اگه عاشق واقعیه باید منو همه جوره با هر اخلاقی بخواد! اگه قراره که با آروم بودن یا سرکشی من احساسش تغییر کنه، همون بهتر، بذار هر چه زودتر تغییر کنه و بره پی‌کارش!
    اما خب از یه طرفی منم عاشقش بودم! دوست نداشتم با کارام ازم دلزده بشه. دوست نداشتم آخر این رابـ ـطه به‌هیچ برسه! برای همین باید از سیاست‌های زنونه به نحو احسن برای مدیریت درست این رابـ ـطه، استفاده می‌کردم.
    - امید.
    - جان دل امید؟
    دلم لرزید و چشمام از خوشی پر از اشک شد. چقدر خاک بر سر شده بودم با یه همچین جوابی از جانبش، می‌خواستم از شدت شادی خودمو خفه کنم.
    نفس عمیقی کشیدم تا یه خرده به خودم بیام. بعد از کمی مکث، گفتم:
    - می‌خوام عقاید و افکارت رو راجع به همه چیز بدونم. خصوصاً افکاری که با رابطمون ربط داره. مثلاً اعتقادت درباره‌ی حدود زن و مرد.دتعیین میزان حجاب، افکار دینیت، مدل برخورد خودت با خانوما و خیلی چیزای دیگه. لطفا کمی در رابـ ـطه با این موارد واسم توضیح بده.
    - زیاد آدم مذهبی و مقیدی نیستم اما خب بی‌دین هم نیستم. توی شناسنامم ثبت شده که مسلمونم؛ ولی هیچ‌وقت درگیرش نشدم و نخواستم که دانشی در این خصوص کسب کنم. بیشتر سرم درگیره چیزای دیگه به‌خصوص موسیقی بود. از این قضیه ناراحتی هم ندارم. به نظر من کسی که آزاری به دیگران نرسونه و راه خودش رو به درستی طی کنه عین دین‌داری و خدا پرستیه. خودتم می‌دونی که توی آمریکا هم معنویات خیلی ضعیفه و یه جورایی به‌صورت یه بحران بزرگ دراومده. منم توی این شرایط به‌دنیا اومدم و بزرگ شدم؛ اما خب به‌طورکلی عقیدم نه زیاد افراطیه نه تفریطی. راه خودمو میرمو کاری به مسائل فرعی ندارم. تعصبی هم ندارم.
    - همسر فعلی پدرت هم مسلمونه؟
    - نه. مسیحیه. کاتولیک. منتها روش تفکر پدرم مثل خودمه. براش فرقی نداره که یه نفر چه دینی داشته باشه.
    - پدر و مادرت از هم جدا شدن یا...؟
    - نه پدر عاشق مادر بود اما خب اونم یه انسانه. نیاز به همدم داره. نیاز به یه معشوق داره که به زندگی امیدوارش کنه. البته یه سری غرایز طبیعی هم هست که گاهی اوقات به‌خصوص برای آقایون کنترلش سخته. پدر منم آدمی نیست که بخواد هر روز با یه نفر باشه. همون‌جور که گفتم مذهبی نیست اما خب به یه سری چیزا مقیده. تربیت ایرانی خونوادش روش تأثیر زیادی گذاشته.
    راست می‌گفت. پدرش درست‌ترین راه ممکن رو انتخاب کرد و از زندگیش لـ*ـذت برد. امیر مشکات هم حیوانی‌ترین و پر ریاترین راه رو جلوی من عابد و زاهد، پشت‌سرم یه ...

    آهی کشیدم و سعی کردم که این‌طور چیزا رو از ذهنم شوت کنم بیرون. فکر کردن بهشون فقط عصبیم میکنه و بس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا