***
اکنون داخل اتاقِ سوفیا با استیصال و درماندگی قدم بر میدارد. نگرانی و دلشوره مدام در وجودش تاب میخورد و با قدرت بیشتر به ژرفای وجودش رخنه میکند. با گامهایی بلند که طنین پاشنههای کتونیاش را در سرامیکِ تمیز مینوازد، مدام کف دستش را روی پیشانیاش میکوبد و با لحن کنترلنشدهاش لب میزند:
- الان دو ساعت شده که از میانگین به هوش اومدنش گذشته، پس چرا بیدار نمیشه؟
جولی که تلفن همراهش را در دست دارد، سرش را تکان خفیفی میدهد و در جواب میگوید:
- نمیدونم، دکتر آدامز و جکسون هم جواب تماسهام رو نمیدن.
قبل از آنکه مایکل صحبت کند، نگاهش را بهسمت مانیتور علائم حیاتیِ آن دختر سوق میدهد و با ترس فراوانی که داخل صدایش بازتاب میشود، سعی دارد مایکل را آرام کند:
- لطفاً خونسرد باش مایکل، اتفاقی نمیافته!
مایکل سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و به سختی لب میزند:
- تقصیر من بود، بیش از حد به مغزش فشار اوردم.
دستانش را روی لبهی پهن پنجره میگذارد و به منظرهی اطراف ویلا خیره میشود. جولی بهسرعت دخالت میکند و با لرزش صدایش لب میزند:
- دیگه این حرف رو نزن مایکل، تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
مایکل بدون این که بهسمت جولی بازگردد، همچنان روی صحبت خود تأکید میکند:
- من اشتباه کردم!
جولی سر مایکل شیون میکشد:
- گفتم تو اشتباه نکردی، دیگه این حرف رو تکرار نکن!
پیش از آنکه شخص دیگری مجدداً صحبت کند، صدای اخطار دستگاه علائم حیاتی سوفیا شنیده میشود که بوق ممتدد و متوالیاش خیلی زود گوشها را به تسخیر در میآورد. مایکل بهسرعت سرش را میچرخاند و چشمانی را که از فرط وحشت گرد شدهاند، مستقیم به صفحهی مانیتور میدوزاند. جولی دستگاه شوک را روی زمین میکشاند و خود را به سوفیا میرساند؛ سپس پدهای دستگاه شوک را روی بدن آن دختر قرار میدهد. جثهی کوچک سوفیا بهسمت بالا کشده میشود. مایکل که کمکی از دستش بر نمیآید، دستانش را پشت سرش قفل میکند و با چشمانی که قطرههای اشک داخلش نمودارگشتهاند، ناخواسته به دیوار تکیه میدهد و روی زانوهایش سُر میخورد. جولی پدهای سفیدرنگ را به یکدیگر میمالد و باری دیگر آنها روی سـ*ـینهی سوفیا میکوبد. علائم حیاتی سوفیا به طور ناگهانی روی صفحه مانتیتورش باز میگردند. مایکل بهسختی نفس داغش را بیرون میدهد و نگاهش را ناباورانه به آن دختر گره میزند. برای ثانیههایی تصور کرد دیگر قرار نیست آن دختر چشمانش را باز کند. آن پرستار طوری سوفیا را در آغـ*ـوش میکشد که گویا بعد از سالهای طولانی دختر گمشدهی خود را پیدا کرده است. مایکل پا تیز میکند و از کنار صفحهی مانیتور علائم حیاتی سوفیا میگذارد؛ سپس دست کوچک و ظریف سوفیا را در دستش میگیرد و محکم میفشارد. به چشمان بستهی آن دختر زل میزند و با لحن مصمم خود میگوید:
- قول میدم همهچیز رو درست کنم.
جولی که از شدت واهمه رنگ از رخسارش پریده است، مستقیم به چشمان مایکل خیره میشود و کوتاه لب میزند:
- باید با آقای جکسون صحبت کنم که دوباره برگرده بیمارستان.
مایکل سر خود را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و خطاب به آن پرستار لب میجنباند:
- ما زیاد وقت نداریم.
قبل از آنکه جولی بخواهد صحبت کند، سرانجام چشمان سوفیا پس از سه ساعت تأخیر در به هوش آمدن، به طور ناگهانی باز میشوند. مایکل دستش را بالا میآورد و بهسرعت موهای قهوهایرنگ سوفیا را از جلوی صورتش کنار میریزد؛ سپس لبخندی را به او تحویل میدهد. سوفیا که در ادراک بینایی و شنوایی دچار اختلال و تزلزل است، سرش را میچرخاند و به اطراف خود نگاه میکند. مایکل صدایش را صاف میکند و خطاب به سوفیا با لحن کنترلشدهای میگوید:
- تو خیلی قوی هستی سوفیا، دوباره از پسش بر اومدی.
آن دختر چشمان قهوهایرنگش را روی رخسار مایکل میچرخاند که ترس و استرس به معنای واقعی بازتاب عیانی داخلش دارد. سوفیا به وسیلهی بدن کرخت و بیحالی که دارد، مانند همیشه طبق مجموعه حرکات غیرارادی، جیغ خفیفی میکشد و تلاش میکند از روی تختخواب بلند بشود. قفسهی سـ*ـینهاش بهسرعت بالا و پایین میروند و برای نفس کشیدن تقلا میکند. به نظر میرسد امروز برخی از علائم سوفیا متفاوت باشند. بدنش عرق کرده است و تب بسیار بالایی دارد.
اکنون داخل اتاقِ سوفیا با استیصال و درماندگی قدم بر میدارد. نگرانی و دلشوره مدام در وجودش تاب میخورد و با قدرت بیشتر به ژرفای وجودش رخنه میکند. با گامهایی بلند که طنین پاشنههای کتونیاش را در سرامیکِ تمیز مینوازد، مدام کف دستش را روی پیشانیاش میکوبد و با لحن کنترلنشدهاش لب میزند:
- الان دو ساعت شده که از میانگین به هوش اومدنش گذشته، پس چرا بیدار نمیشه؟
جولی که تلفن همراهش را در دست دارد، سرش را تکان خفیفی میدهد و در جواب میگوید:
- نمیدونم، دکتر آدامز و جکسون هم جواب تماسهام رو نمیدن.
قبل از آنکه مایکل صحبت کند، نگاهش را بهسمت مانیتور علائم حیاتیِ آن دختر سوق میدهد و با ترس فراوانی که داخل صدایش بازتاب میشود، سعی دارد مایکل را آرام کند:
- لطفاً خونسرد باش مایکل، اتفاقی نمیافته!
مایکل سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و به سختی لب میزند:
- تقصیر من بود، بیش از حد به مغزش فشار اوردم.
دستانش را روی لبهی پهن پنجره میگذارد و به منظرهی اطراف ویلا خیره میشود. جولی بهسرعت دخالت میکند و با لرزش صدایش لب میزند:
- دیگه این حرف رو نزن مایکل، تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
مایکل بدون این که بهسمت جولی بازگردد، همچنان روی صحبت خود تأکید میکند:
- من اشتباه کردم!
جولی سر مایکل شیون میکشد:
- گفتم تو اشتباه نکردی، دیگه این حرف رو تکرار نکن!
پیش از آنکه شخص دیگری مجدداً صحبت کند، صدای اخطار دستگاه علائم حیاتی سوفیا شنیده میشود که بوق ممتدد و متوالیاش خیلی زود گوشها را به تسخیر در میآورد. مایکل بهسرعت سرش را میچرخاند و چشمانی را که از فرط وحشت گرد شدهاند، مستقیم به صفحهی مانیتور میدوزاند. جولی دستگاه شوک را روی زمین میکشاند و خود را به سوفیا میرساند؛ سپس پدهای دستگاه شوک را روی بدن آن دختر قرار میدهد. جثهی کوچک سوفیا بهسمت بالا کشده میشود. مایکل که کمکی از دستش بر نمیآید، دستانش را پشت سرش قفل میکند و با چشمانی که قطرههای اشک داخلش نمودارگشتهاند، ناخواسته به دیوار تکیه میدهد و روی زانوهایش سُر میخورد. جولی پدهای سفیدرنگ را به یکدیگر میمالد و باری دیگر آنها روی سـ*ـینهی سوفیا میکوبد. علائم حیاتی سوفیا به طور ناگهانی روی صفحه مانتیتورش باز میگردند. مایکل بهسختی نفس داغش را بیرون میدهد و نگاهش را ناباورانه به آن دختر گره میزند. برای ثانیههایی تصور کرد دیگر قرار نیست آن دختر چشمانش را باز کند. آن پرستار طوری سوفیا را در آغـ*ـوش میکشد که گویا بعد از سالهای طولانی دختر گمشدهی خود را پیدا کرده است. مایکل پا تیز میکند و از کنار صفحهی مانیتور علائم حیاتی سوفیا میگذارد؛ سپس دست کوچک و ظریف سوفیا را در دستش میگیرد و محکم میفشارد. به چشمان بستهی آن دختر زل میزند و با لحن مصمم خود میگوید:
- قول میدم همهچیز رو درست کنم.
جولی که از شدت واهمه رنگ از رخسارش پریده است، مستقیم به چشمان مایکل خیره میشود و کوتاه لب میزند:
- باید با آقای جکسون صحبت کنم که دوباره برگرده بیمارستان.
مایکل سر خود را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و خطاب به آن پرستار لب میجنباند:
- ما زیاد وقت نداریم.
قبل از آنکه جولی بخواهد صحبت کند، سرانجام چشمان سوفیا پس از سه ساعت تأخیر در به هوش آمدن، به طور ناگهانی باز میشوند. مایکل دستش را بالا میآورد و بهسرعت موهای قهوهایرنگ سوفیا را از جلوی صورتش کنار میریزد؛ سپس لبخندی را به او تحویل میدهد. سوفیا که در ادراک بینایی و شنوایی دچار اختلال و تزلزل است، سرش را میچرخاند و به اطراف خود نگاه میکند. مایکل صدایش را صاف میکند و خطاب به سوفیا با لحن کنترلشدهای میگوید:
- تو خیلی قوی هستی سوفیا، دوباره از پسش بر اومدی.
آن دختر چشمان قهوهایرنگش را روی رخسار مایکل میچرخاند که ترس و استرس به معنای واقعی بازتاب عیانی داخلش دارد. سوفیا به وسیلهی بدن کرخت و بیحالی که دارد، مانند همیشه طبق مجموعه حرکات غیرارادی، جیغ خفیفی میکشد و تلاش میکند از روی تختخواب بلند بشود. قفسهی سـ*ـینهاش بهسرعت بالا و پایین میروند و برای نفس کشیدن تقلا میکند. به نظر میرسد امروز برخی از علائم سوفیا متفاوت باشند. بدنش عرق کرده است و تب بسیار بالایی دارد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: