کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
***
اکنون داخل اتاقِ سوفیا با استیصال و درماندگی قدم بر می‌دارد. نگرانی و دلشوره مدام در وجودش تاب می‌خورد و با قدرت بیشتر به ژرفای وجودش رخنه می‌کند. با گام‌هایی بلند که طنین پاشنه‌های کتونی‌اش را در سرامیکِ تمیز می‌نوازد، مدام کف دستش را روی پیشانی‌اش می‌کوبد و با لحن کنترل‌نشده‌اش لب می‌زند:
- الان دو ساعت شده که از میانگین به هوش اومدنش گذشته، پس چرا بیدار نمیشه؟
جولی که تلفن همراهش را در دست دارد، سرش را تکان خفیفی می‌دهد و در جواب می‌گوید:
- نمی‌دونم، دکتر آدامز و جکسون هم جواب تماس‌هام رو نمیدن.
قبل از آنکه مایکل صحبت کند، نگاهش را به‌سمت مانیتور علائم حیاتیِ آن دختر سوق می‌دهد و با ترس فراوانی که داخل صدایش بازتاب می‌شود، سعی دارد مایکل را آرام کند:
- لطفاً خونسرد باش مایکل، اتفاقی نمی‌افته!
مایکل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و به سختی لب می‌زند:
- تقصیر من بود، بیش از حد به مغزش فشار اوردم.
دستانش را روی لبه‌ی پهن پنجره می‌گذارد و به منظره‌ی اطراف ویلا خیره می‌شود. جولی به‌سرعت دخالت می‌کند و با لرزش صدایش لب می‌زند:
- دیگه این حرف رو نزن مایکل، تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
مایکل بدون این که به‌سمت جولی بازگردد، همچنان روی صحبت خود تأکید می‌کند:
- من اشتباه کردم!
جولی سر مایکل شیون می‌کشد:
- گفتم تو اشتباه نکردی، دیگه این حرف رو تکرار نکن!
پیش از آنکه شخص دیگری مجدداً صحبت کند، صدای اخطار دستگاه‌ علائم حیاتی سوفیا شنیده می‌شود که بوق ممتدد و متوالی‌‌اش خیلی زود گوش‌ها را به تسخیر در می‌آورد. مایکل به‌سرعت سرش را می‌چرخاند و چشمانی را که از فرط وحشت گرد شده‌اند، مستقیم به صفحه‌ی مانیتور می‌دوزاند. جولی دستگاه شوک را روی زمین می‌کشاند و خود را به سوفیا می‌رساند؛ سپس پد‌های دستگاه شوک را روی بدن آن دختر قرار می‌دهد. جثه‌ی کوچک سوفیا به‌سمت بالا کشده می‌شود. مایکل که کمکی از دستش بر نمی‌آید، دستانش را پشت سرش قفل می‌کند و با چشمانی که قطره‌های اشک داخلش نمودارگشته‌اند، ناخواسته به دیوار تکیه می‌دهد و روی زانو‌هایش سُر می‌خورد. جولی پد‌های سفیدرنگ را به یکدیگر می‌مالد و باری دیگر آن‌ها روی سـ*ـینه‌ی سوفیا می‌کوبد. علائم حیاتی‌ سوفیا به طور ناگهانی روی صفحه مانتیتورش باز می‌گردند. مایکل به‌سختی نفس داغش را بیرون می‌دهد و نگاهش را ناباورانه به آن دختر گره می‌زند. برای ثانیه‌هایی تصور کرد دیگر قرار نیست آن دختر چشمانش را باز کند. آن پرستار طوری سوفیا را در آغـ*ـوش می‌کشد که گویا بعد از سال‌های طولانی دختر گمشده‌ی خود را پیدا کرده است. مایکل پا تیز می‌کند و از کنار صفحه‌ی مانیتور علائم حیاتی سوفیا می‌گذارد؛ سپس دست کوچک و ظریف سوفیا را در دستش می‌گیرد و محکم می‌فشارد. به چشمان بسته‌ی آن دختر زل می‌زند و با لحن مصمم خود می‌گوید:
- قول میدم همه‌چیز رو درست کنم.
جولی که از شدت واهمه رنگ از رخسارش پریده است، مستقیم به چشمان مایکل خیره می‌شود و کوتاه لب می‌زند:
- باید با آقای جکسون صحبت کنم که دوباره برگرده بیمارستان.
مایکل سر خود را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و خطاب به آن پرستار لب می‌جنباند:
-‌ ما زیاد وقت نداریم.
قبل از آنکه جولی بخواهد صحبت کند، سرانجام چشمان سوفیا پس از سه ساعت تأخیر در به هوش آمدن‌، به طور ناگهانی باز می‌شوند. مایکل دستش را بالا می‌آورد و به‌سرعت موهای قهوه‌ای‌رنگ سوفیا را از جلوی صورتش کنار می‌ریزد؛ سپس لبخندی را به او تحویل می‌دهد. سوفیا که در ادراک بینایی و شنوایی دچار اختلال و تزلزل است، سرش را می‌چرخاند و به اطراف خود نگاه می‌کند. مایکل صدایش را صاف می‌کند و خطاب به سوفیا با لحن کنترل‌شده‌ای می‌گوید:
- تو خیلی قوی هستی سوفیا، دوباره از پسش بر اومدی.
آن دختر چشمان قهوه‌ای‌رنگش را روی رخسار مایکل می‌چرخاند که ترس و استرس به معنای واقعی بازتاب عیانی داخلش دارد. سوفیا به وسیله‌ی بدن کرخت و بی‌حالی که دارد، مانند همیشه طبق مجموعه حرکات غیرارادی، جیغ خفیفی می‌کشد و تلاش می‌کند از روی تخت‌خواب بلند بشود. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به‌سرعت بالا و پایین می‌روند و برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. به نظر می‌رسد امروز برخی از علائم سوفیا متفاوت باشند. بدنش عرق کرده است و تب بسیار بالایی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در ساعات‌های پیش رو سوفیا برک عجیب‌ترین روز زندگی‌اش را سپری می‌کند؛ زیرا خاطرات و اطلاعات به طور موقت به حافظه‌اش بر می‌گردند و مجدداً به نوبت از دست می‌روند. آن دختر در بازهِ زمانیِ کوتاهی بار‌ها مایکل و عشقِ نابشان را به خاطر می‌آورد؛ اما طولی نمی‌یابد که مجدداً او را فراموش می‌کند. اکنون چشمانش را روی یکدیگر می‌گذارد و برای بازیابی اطلاعات به مغزش فشار بیشتری وارد می‌کند. مایکل که در نزدیکی او روی مبل راحتی یک نفره نشسته است و صفحه‌ی لپ‌تاپش را جلوی خودشان قرار داده است، منتظر پاسخ سوفیا می‌ماند؛ اما آن دختر صحبت دیگری نمی‌کند. مایکل که برای شرایط جدید سوفیا آمادگی ندارد، از درون رو به افول می‌رود؛ اما یک لبخند تصنعی سوار بر لبانش می‌کند و خود ادامه می‌دهد:
    - خیلی خوب داشتی پیش می‌رفتی، فقط فصل آخر کتابت رو برام تعریف نکردی.
    سوفیا که همچنان بی‌تحرک روی مبل راحتی زرشکی‌رنگ نشسته است، چشمانش را می‌گشاید و از پشت پنجره به کوبشِ نمِ باران خیره می‌شود. آن دختر سرانجام سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و نگاهش را به‌سمت مایکل بر می‌گرداند؛ سپس درحالی‌که صدایش از جیغ و شیون‌های مکرر اول صبح همچنان گرفته است، پاسخ آن پسر را به‌آرامی می‌دهد:
    - بیشتر از این دیگه چیزی یادم نمیاد.
    مایکل که گونه‌هایش از این‌همه لبخند تصنعی به‌درد آمده، همچنان با روی خوش صحبت می‌کند:
    - ربات کاوشگر یکی از سیستم‌های داخلی خودش رو دچار اختلال می‌کنه که همراه با تیم بعدی فضانوردان به آزمایشگاه برگرده تا دوباره دانشمندی رو ببینه که عاشقشه.
    آن دختر با لحن آرامی لب می‌زند:
    - مادرم خیلی به این داستان علاقه داشت.
    مایکل جهت تأیید صحبت سوفیا سرش را تکان خفیفی می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - مادرت، زن مهربونیه.
    آن دختر کاسه‌ی سرش را میان دستانش اسیر می‌کند و بی‌توجه به حجم زیادی مو‌ی بلند و آشفته‌‌اش، لب می‌زند:
    - چرا اجازه نمیدی از این اتاق لعنتی برم بیرون؟ اگه واقعاً داخل مغز من یه میکروچیپ کار گذاشته شده، نیاز به درمان دارم. پس چرا الان داخل بیمارستان نیستم؟
    لحن صحبت‌کردن سوفیا به طور ناگهانی سقوط می‌کند و ملتمسانه می‌گوید:
    - خواهش می‌کنم اجازه بده برم پدر و مادرم رو ببینم.
    مایکل نگاهش را به سرامیک اتاق گره می‌زند که دارای بافت مات است و نور کمی به خود جذب می‌کند؛ بنابراین گردو‌غبار آشکاری نیز ‌داخل اتاق دیده نمی‌شود. در همین حین کلمات را به‌آرامی کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - ما تحت‌تعقیب پلیس هستیم.
    نیشخندِ تلخی کنج لبان آن دختر رنگ می‌گیرد و با نفس‌های پر استیصال شروع به صحبت می‌کند:
    - تو کی هستی؟ یه قاتل روانی که دخترها رو می‌دزده و میاره داخل قصر اجدادیش؟
    در این لحظات سوفیا موفق شده است، والدین، استعداد نویسندگی و یک سری اطلاعات از دوران کودکی خود را به طور مطلوب به یاد بیاورد؛ اما هیچ‌گونه شناختی از مایکل ندارد. این در حالی است که فقط نیم ساعتِ قبل قضیه کاملاً برعکس بود و سوفیا حتی اطلاع نداشت پدر و مادرش مُرده‌ هستند یا هنوز نفس می‌کشند. مایکل از جایش بر می‌خیزد که خودش را به سوفیا نزدیک‌تر کند؛ اما آن دختر مستعجل از روی مبلِ راحتی بلند می‌شود و کارد دسته بلندی را که تمام مدت پشت لباسش مستور کرده است، به طور ناگهانی بیرون می‌آورد؛ سپس لبه‌ی تیزش را تهدیدآمیز جلوی رخسار مایکل به تثبیت می‌رساند.
    قلب آن پسر به طور ناگهانی فرو می‌ریزد و دستانش بی‌اختیار به‌سمت بالا تمایل می‌یابند؛ بلافاصله به‌وسیله صدایی که بیم و دلهره‌‌اش را هویدا موج می‌دهد، کوتاه می‌گوید:
    - آروم باش سوفیا! این کار‌ها واقعاً نیاز نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    انگشتان لرزان سوفیا کارد سبكی را که اختیار کرده است، ناگهان سنگین احساس می‌کند. آن دختر تلاش دارد مقتدرانه صحبت کند:
    - من مثل تو نیستم که به کسی آسیب بزنم، فقط کلید‌ خونه و ماشینت رو می‌خوام.
    مایکل کنج لبانش را به تکاپو وا می‌دارد و درحالی‌که دستانش همچنان در موازات یکدیگر بالا هستند، با لحن خنثی پاسخ می‌دهد:
    - مگه من بهت آسیب زدم؟
    حتی لحظه‌ای سپری نمی‌شود که لحن صحبت سوفیا اوج می‌گیرد:
    - گفتم اون کلید‌های لعنتی رو بده بهم.
    مایکل یکی از دستانش را به داخل جیب شلوارش فرو می‌برد و بی‌‌معطلی سوئیچ خود را روی زمین می‌اندازد، همزمان لب می‌زند:
    - تو هنوز گواهینامه نداری.
    سوفیا به ناگاه شدت عصبانیتش دو چندان می‌شود و دسته‌ی پلاستیکی کارد را محکم‌تر می‌فشارد؛ سپس با تُن صدای لرزان و غیر قابل کنترلش لب می‌زند:
    - انقدر سعی نکن طوری وانمود کنی که انگار من رو می‌شناسی. من ازت متنفرم!
    مایکل بدون ترس و هراس از کاردی که سوفیا لبه‌ی تیزش را مستقیم به‌سمت رخسارش نشانه گرفته است، نگاه خود را به چشمان آن دختر گره می‌زند. شروع به قدم‌برداشتن می‌کند و همزمان می‌گوید:
    - من وانمود نکردم که عاشق همدیگه هستیم، با فیلم و عکس بهت ثابت کردم.
    سوفیا که احساس خطر داخل وجودش تاب می‌خورد، همراه با قدم‌های مایکل به‌سمت عقب حرکت می‌کند و بلند‌تر می‌گوید:
    - اون فیلم خواستگاری لعنتیت اصلاً برام مهم نیست.
    به‌سرعت حلقه‌ی زیبا و نگین‌کارشده‌ای را که داخل انگشتش قرار دارد بیرون می‌آورد و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به‌سمت بیرون پرتاب می‌کند. ابروانش را همراه با لبخند عصبی‌اش به‌سمت بالا می‌فرستد و به‌سرعت می‌گوید:
    - دیدی به اون حلقه و مراسم مسخرت هیچ اهمیتی نمیدم؟
    مایکل به طور ناگهانی پا تیز می‌کند و خودش را به سوفیا می‌رساند؛ سپس با سرعت عمل بسیار بالا مچ راست آن دختر را می‌گیرد و با دست دیگر کارد را از اختیار او خارج می‌کند. مایکل کارد کوچک و تیز را محتاطانه عقب می‌برد و هم‌زمان می‌گوید:
    - به من گوش بده سوفیا!
    در همین لحطه آن دختر برای دفاع از خود دستان کوچک و سردش را بدون هیچ ملاحظه‌ای به صورت و بدن مایکل می‌کوبد. میان همین آشوب افسارگسیخته‌ای که در وجود سوفیا به پا شده است، مایکل دستان خود را روی شانه‌های سوفیا قرار می‌دهد و سعی می‌کند طوری کلماتش را کنار یکدیگر بچیند که آن دختر تحت‌تأثیر قرار بگیرد:
    - تو رو از این اتاق می‌برم بیرون، قرار نیست این‌جا زندانی باشی.
    سوفیا که به خاطر تقلای زیاد مدام سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌رود، مستقیم به چشمان مایکل خیره می‌شود؛ بلافاصله حس عجیبی در ژرفای وجودش رخنه می‌کند. سر خود را تکان می‌دهد و با لحنی که اکنون کمی آرام‌تر شده است، لب می‌جنباند:
    - چند ساعته که من رو این‌جا زندانی کردی، خواهش می‌کنم فقط این در لعنتی رو باز کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    باری دیگر زوج جوان سوار بر یکی از اتومبیل‌های مشکی‌رنگ آقای فریمن شده‌اند و مایکل با سرعتِ متعادلی در جاده‌های خلوت می‌راند. به گفته‌ی پروفسور فرانک تکرارِ روزمرگی سوفیا می‌تواند بسیار کمک کند که آن دختر بهتر وقایع اطرافش را به خاطر بسپارد؛ زیرا میکروچیپ داخل مغز سوفیا به تکرار و مکررات حساسیت نشان می‌دهد. پایش را روی پدال گاز می‌فشارد و در میان درختان تنومند و بلندی که از دو طرفِ جادهِ یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته‌اند، انوارِ خورشید سرسختانه از میان شاخه و برگ‌ها عبور می‌کند و روی زمین تابیده می‌شود. اضطراب و استرس مایکل هر دم بیشتر می‌شود؛ زیرا برای زنده‌کردن تصاویری که در گوشه‌ی ذهن سوفیا ثبت شده‌اند، باری دیگر او را باید با آن پل چوبی و معلق روبه‌رو سازد. سوفیا که در این لحظات کمی آرام و بی‌تحرک شده است، انگشتانش را روی شقیقه‌‌هایش دورانی مالش می‌دهد و با لحن نه چندان بلندی لب می‌زند:
    - به‌سمت راست بپیچ.
    مایکل از اذهانات نامرتب ذهنش بیرون می‌آید و به‌سمت سوفیا می‌چرخد. چشمانش را مستقیم به چهره‌ی او گره می‌زند. آن دختر بزاق دهانش را به‌سختی فرو می‌دهد و صحبتش را تکمیل می‌کند:
    - فکر می‌کنم این راه درست باشه.
    مایکل سعی می‌کند روحیه خود را با یک لبخندِ ملیح و نوازش‌کردن پوست صورت سوفیا، به طور تصنعی خوب جلوه بدهد. آن دختر به خاطر شرایط جدیدی که امروز در وجودش قالب شده است، پس از سپری‌کردن ده ساعت و مرورکردن خاطرات و عکس و فیلم‌های متعدد، هنوز هم به طور مطلق به مایکل اعتماد ندارد. با صدای نازک و دخترانه‌اش خطاب به آن پسر می‌گوید:
    - مایکل ما چرا باید از پلیس فرار کنیم؟
    آن پسر به‌وسیله‌ی چرخاندن فرمان، اتومبیل را کنار جاده و در نزدیکی حصار‌های آهنی که دور جنگل کشیده‌اند متوقف می‌کند؛ سپس به‌سمت سوفیا بر می‌گردد و لحظاتی به رخسار او خیره می‌شود. آن دختر مجدداً تکرار می‌کند:
    - مگه چه کار اشتباهی انجام دادیم؟
    مایکل که به خود قول داده است، برخلاف دکتر‌ها به سوفیا هرگز دروغ نگوید و روش درمان خود را پیاده کند، سوئیچ را می‌چرخاند و اتومبیل را خاموش می‌کند؛ سپس با تأخیر پاسخ می‌دهد:
    - من از قدیم پیشینه خوبی ندارم. یه مدت مجبور شدم به عنوان هکر با یه باندِ خلافکار همکاری کنم.
    سوفیا از شنیدن این جمله متعجب نمی‌شود؛ زیرا دقیقاً کلماتی به گوش‌هایش می‌خورند که چندین مرتبه‌ی دیگر در امروز شنیده است. پاسخ مایکل فقط حکم بازیابی اطلاعات را دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن پسر که روی صندلیِ خود نشسته است، کمی به بالا تنه‌اش فشار می‌‌دهد و درب اتومبیل را برای سوفیا باز می‌کند؛ بلافاصله لب می‌زند:
    - عزیزم بلاخره رسیدیم جایی که می‌تونه روی بهبودیت اثر مستقیم بذاره.
    سوفیا که به خاطر پیشرفت میکروچیپ هر روز ضعف بیشتری پیدا می‌کند، اکنون بی‌‌تحرک می‌‌شود و مدت زمانی را به یک نقطه‌‌ی مشخص خیره می‌شود که صحبت‌های ساده‌ی مایکل را نزد خود تفسیر کند. مایکل باری دیگر صحبتش را در قالب کوتاه‌تری بیان می‌کند:
    - رسیدیم عزیزم.
    آن دختر بزاق دهانش را فرو می‌دهد که منجر به لرزیدن سیبک گلویش می‌شود و به‌آرامی اتومبیل را ترک می‌کند. مایکل نیز با رخسار سفید و رنگ پریده‌، در یک لحظه پلک‌هایش روی یکدیگر فشرده می‌شوند؛ اما ثانیه‌ای بعد خود را آرام می‌کند. پیاده می‌شود و در هنگام صحبت‌کردن سخت تلاش دارد که صدایش هیچ موجی از ناراحتی و اندوه را پژواک ندهد:
    - بیا دنبالم، باید بریم داخل جنگل.
    سوفیا بدون این که کلمه‌ای بر زبان جاری کند، به‌سمت آن قسمتِ بریده‌شده‌ی حصارآهنی قدم بر می‌دارد که در روز‌های گذشته، مایکل به وجود آورده است. آن پسر از پشت سر قدم بر می‌دارد و خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - درسته سوفیا، باید بریم داخل.
    سوفیا چشمان قهوه‌ای‌رنگش را به آن سوراخ به وجود آمده‌ی میان حصار می‌دوزد و خطاب به مایکل می‌گوید:
    - چرا دور جنگل حصار کشیدن؟
    مایکل شانه‌هایش را به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن سوال سوفیا به‌سمت بالا می‌برد و روی زمین می‌‌خزد که از داخل حفره عبور کند. اکنون سوفیا انگشتانش را لا‌به‌لای حلقه‌های فلزی حصار فرو می‌برد و چشمان قهوه‌ای‌رنگش را مستقیم به رخسار مایکل گره می‌زند. درحالی‌که آسمان درتاریکی به سر می‌برد، سوفیا باری دیگر صحبتی بر زبان جاری می‌کند که روشنایی را در دل مایکل می‌کارد:
    - معذرت می‌خوام مایکل! من این چند وقته خیلی تو رو اذیت کردم.
    مایکل به‌سرعت دو طرف لبانش به‌سمت بالا سوق می‌یابند و سرش را به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن ماجرا تکان می‌دهد؛ سپس او نیز انگشتانش را در میان حلقه‌های حصار فرو می‌برد و انگشتان عشق خود را لمس می‌کند. سوفیا بی‌وقفه ادامه می‌دهد:
    - انگار یه انسانِ دیگه داخل وجودم هستش که داره تموم رفتار‌های من رو کنترل می‌کنه.
    آن پسر که لبخند رضایت همچنان روی لبانش جولان می‌دهد، صحبت سوفیا را با مزاح ادامه می‌دهد:
    - شاید یه دختر حسوده که دوست نداره تو کنار من باشی.
    سوفیا نیز لبخندی می‌زند که دندان‌های سفیدش نمایان می‌شوند؛ سپس روی زانو‌هایش خم می‌شود و از داخل سوراخِ حصارآهنی عبور می‌کند. به‌وسیله‌ی گام‌های استوار و بلندشان حرکت می‌کنند. همراه با نسیمِ ملایم و نم بارانی که می‌زند، روی برگ‌های خشکیده‌ی کف جنگل پا می‌گذارند که صدای‌ خش‌خش‌ آن‌ها در میانِ آوازِ گنجشک‌ها مستور می‌ماند. برگ‌‌های زرد و نارنجی رنج جدایی از درختان را در ازای نمایش این همه زیبایی به جان خریده‌اند که دل‌انگیزترین فرش طبیعت را روی زمینِ خیسِ پاییزی بگسترانند. پس از آنکه مقداری در یک مسیر مستقیم راه می‌روند، مایکل دست او را رها می‌کند و با شورو‌شوق می‌گوید:
    - بیا یه بازی انجام بدیم.
    سوفیا ابروانش را داخل یکدیگر فرو می‌برد و به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - بازی؟
    مایکل دستش را روی شانه‌ی سوفیا به تثبیت می‌رساند و انگشت اشاره‌‌‌ی دیگر دست خود را به‌سمت یکی از درختانِ قطور نشانه می‌رود و باعث می‌شود چشمان سوفیا به آن سمت سوق پیدا کند. به‌سرعت یک شکل گرد و درخشان توجه‌ سوفیا را جلب می‌کند. مایکل مستقیم به رخسار سوفیا چشم می‌دوزاند و با شور‌و‌هیجان اضافه می‌کند:
    - از این شی‌ءهای درخشان چند‌ تا داخل جنگل وجود داره که مثل نقشه عمل می‌کنن و قراره تو رو به مقصد خاصی برسونن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا مشتاق می‌شود و دو گوی قهوه‌ای‌رنگش به نشانه‌‌ی شیفته‌ی اطلاعات بیشتر روی صورت عشق خود می‌چرخند. آن پسر نیز بدون توجه به موهای بلند و آشفته‌اش که قسمتی از رخسارش را در بر گرفته‌اند، با لحن مصمم‌تری ادامه می‌دهد:
    - چشم‌هات رو ببند و از روشی که برات توضیح دادم من رو پیدا کن، می‌دونم که از پسش برمیای.
    قبل از آنکه دختر جوان پلک‌هایش را به آغـ*ـوش یکدیگر بسپرد، با همان کنجکاوی بی‌حد و مرز لب می‌زند:
    - قراره اتفاق خاصی بیفته مایکل؟
    مایکل لحظه‌ای مکث می‌کند و به آن دو چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ خیره می‌شود که هماهنگی بسیار زیبایی با موهای فر و پوست روشنش به وجود آورده است. مایکل به خاطر انتخاب کلمات سنگین لحن بیانش سقوط می‌کند:
    - یکی از بزرگ‌ترین اتفاق‌های زندگیمون رو می‌خوایم تجربه کنیم.
    سوفیا هیچ ایده‌ای ندارد که ممکن است داخل سر آن پسر چه موضوعی در جریان باشد؛ اما به گفته‌ی او اعتماد می‌کند و چشمانش را می‌بندد. با صدای ظریف و نازکش سکوت جنگل را با شمارش معکوسش شکاف می‌دهد. مایکل لبخند ملیح و کم‌رنگی روی لبانش سوار می‌کند که چال گونه‌هایش پدید می‌آیند؛ سپس به قصد دور شدن از سوفیا روی برگ‌های خشکیده و زردرنگ پاییزی قدم بر می‌دارد. صدای‌ خش‌خش برگ‌ها آشکارا مشخص می‌کند، آن پسر به کدام سمت درحال حرکت است. هنگامی که چشمان سوفیا باز می‌شوند، دیگر موفق نمی‌شود مایکل را ببیند. سوفیا قدم‌هایش را داخل تاریکی جنگل به‌آرامی بر می‌دارد و به‌سمت جسم نورانی و درخشانی حرکت می‌کند که به درخت چسبیده است. برای لحظه‌ای سرش را بالا می‌آورد و با دقت بیشتری به آن نگاه می‌کند. از فاصله‌ی نزدیک مشخص می‌‌شود، جسم نورانی یک بادکنک است که توسط نخ سیاه‌رنگی که در این تاریکی آسمان استتار کرده است‌، به نزدیک‌ترین شاخه‌ی درختِ تنومندی آویزان شده است. سوفیا دستانش را داخل جیب‌های کاپشن خود مشت می‌کند و درحالی‌که انبوهِ برگ‌های زردرنگ و نارنجی کف جنگل را پوشش داده‌اند، قدم‌هایش را آهسته بر می‌دارد. باد خنکی می‌وزد که موهای فرفری آن دختر را از زیر کلاه کانوایی و گرم و نرم صورتی‌رنگش آشفته می‌کند. سوفیا در هنگام قدم بر داشتن مدام به دور خود می‌چرخد و به ‌دنبال کشف بادکنک درخشان بعدی، با دقت به تیرگی اطرافش نگاه می‌کند. تنها چند متر جلوتر در سمت راست یک بادکنک روشن و نورانی دیگر به چشم‌هایش می‌خورد. لبخند رضایتی روی لبانش رنگ می‌گیرد و پس از این که مطمعن می‌شود مسیر را درست آمده است، در همین راستا به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد. بادکنک بعدی رنگ متمایزی دارد و نوری که از داخلش ساطع می‌شود، دم به قرمزی می‌زند. سوفیا به آن بادکنک می‌‌رسد و از یک نمای نزدیک‌تر بهش چشم می‌دوزاند. درخشش داخل بادکنک به‌قدری زیبا است که به طرز معجزه‌آسایی هوش و حواس سوفیا را به خود جلب می‌کند. در این لحظات خیلی کنجکاو شده است که بادکنک‌ها چطور روشن شده‌اند و همچین نور زیبایی از خودشان ساطع می‌کنند؛ اما هیچ حدس و گمانی به ذهنِش خطور نمی‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از کمی معطلی قدم بر می‌دارد و طبق گفته‌ی مایکل پس از دیدن هر بادکنک درخشان، مسیر مستقیم را پیش می‌گیرد.
    با توجه به این که محل زندگی‌شان همیشه هوای گریستن در سر دارد، باری دیگر بغض آسمان شکسته می‌شود و اشک‌های درشتش روی گونه‌های بر آمده‌ی سوفیا غلت می‌خورند. سوفیا از کنار آبشار نه چندان ممتدد و طویلی عبور می‌کند و به طور شانسی چشمانش به لاکپشتی می‌افتد که در نزدیکیِ یک رودخانه‌ی باریک و جاری قرار دارد. بادکنکِ درخشان به پای سمت راست آن لاکپشت متصل شده است. سوفیا همراه با صدای آب رود خروشان و پرندگان عاشقی که از زیبایی بی‌بدیل منظره مشغول آواز خواندن هستند، بی‌اختیار لبخندی روی لبانِ نازک و صورتی‌اش شکل می‌گیرد. مجاب می‌شود مسیرش را به‌سمت راست منحرف کند. وارد قسمتی از جنگل می‌شود که درختان سخاوتمندانه برگ‌هایشان را رها کرده‌اند که به زمین زینت ببخشند و شاخه‌های تهی‌شان سخت به یکدیگر گره خورده‌اند. پا تیز می‌کند و از میان آن‌ها عبور می‌‌کند؛ سپس به منطقه‌ای می‌رسد که یک پرچین بلند به چشم می‌خورد.
    به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و خود را به قسمتی می‌رساند که یک بادکنک به تابلوی چوبی بسته شده است. سوفیا به قدم‌برداشتن ادامه می‌دهد و خود را به آن تابلوی چوبی می‌رساند؛ سپس روی پاهایش می‌نشیند و همین‌طور که موهای بلند و فرفری‌اش را از جلوی دیدگانش کنار می‌ریزد، نوشته‌ی روی تابلو را برای خود زمزمه می‌کند:
    « به آخریش رسیدی.»
    گره‌ی آن طناب را از تابلوی چوبی باز می‌کند و سوزنی را که توسط چسب پهنی به همان تابلویِ چوبی متصل است، جدا می‌کند. سوفیا بادکنک را که همچنان نور درخشانی از خود ساطع می‌کند، کمی بالاتر می‌گیرد و نوک تیز سوزن را به قسمتی از آن فرو می‌کند. صدای ترکیدن بادکنک در سکوت جنگل به گوش می‌رسد و باعث می‌شود پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درختان نزدیک نشسته‌اند، به یک باره از سرجایشان بلند بشوند و شروع به پرواز بکنند. سوفیا چشمانی را که از فرط شوروهیجان گرد شده‌‌اند، به کرم شب‌تابی می‌دوزاند که از داخل بادکنک بیرون افتاده است. درحالی‌که آن دختر همچنان روی پاهایش نشسته است، نگاهش را با شور و اشتیاق به کرم شب‌تابی گره می‌زند که به زییایی هر چه بیشتر درحال درخشیدن است. به نظر می‌رسد سوفیا قصد ندارد چشمانش را از آن کرم شب‌تاب جدا کند. از روی پاهایش بلند می‌شود و با لحن نسبتاً بلندی که حاصل شور و هیجان او است، لب می‌زند:
    - تو واقعاً خوشگلی!
    نفس داغش را بیرون می‌راند و باری دیگر گفته‌ی مایکل را با خود مرور می‌کند که پس از هر بار دیدن بادکنک باید مسیر مستقیم را پیش بگیرد. روی پاشنه پاهایش می‌چرخد و روبه‌روی پرچین نسبتاً بلندی قرار می‌گیرد که همانند دیواری از شاخ و برگ و خار گیاهان برای محصورکردن منطقه‌ ساخته شده است. با قدم‌های مشتاق به‌سمتِ نردبان‌چوبی حرکت می‌کند که مایکل در آنجا قرار داده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قد‌م‌های آهسته خود را به نردبان‌چوبی می‌رساند و نرده‌هایش را بالا می‌رود؛ سپس از آن سوی پرچین با مایکل مواجه می‌شود. آن پسر که لبخندی روی لبانش سوار کرده است، خود را به سوفیا نزدیک‌تر می‌کند. آغـ*ـوش پر از امنیتش را می‌گشاید؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - کارت عالی بود سوفیا!
    آن دختر خود را به آغـ*ـوش مایکل می‌سپارد و به‌آرامی پایین می‌آید؛ سپس چشمانش را حیرت‌زده به منظره‌ی رو‌به‌رویش گره می‌زند. در میان بوته‌های درخشان که کنار یکدیگر قرار دارند، تعداد زیادی کرم‌های شب‌تاب را مشاهده می‌کند که به زیبایی هر چه بیشتر درحال درخشیدن هستند. سوفیا دستانش را به‌آرامی بالا می‌آورد و جلوی دهان نیمهِ باز و حیرت‌زده‌اش را می‌پوشاند. همین‌طور که سوز پاییزی باعث می‌شود آن دو لحظه‌ای احساس سرما در وجودشان رخنه بکند، مایکل لبخند ملیحش را گسترش می‌دهد و چشمان کشیده و مشکی‌رنگش را مستقیم به رخسار خوشحال و شگفت‌زده‌ی سوفیا گره می‌زند؛ سپس لب می‌زند:
    - شاید یادت نیاد؛ ولی توی چند روزی که گذشت، همش می‌خواستی بیای این‌جا و کرم‌های شب‌تاب رو از نزدیک ببینی.
    سوفیا دستانش را به‌آرامی پایین می‌آورد و همراه با هیجانی که زیر پوست روشن صورتش جولان می‌دهد، لب می‌جنباند:
    - خب، چرا نیومدم؟
    مایکل بدون معطلی به رو‌به‌وی خود و آن پل‌چوبی و معلق اشاره می‌کند؛ سپس پاسخ می‌دهد:
    - چون می‌ترسیدی از روی اون پل رد بشی.
    سوفیا چشمانی را که بازتاب تلالو نور کرم‌های شب‌تاب به وضوح داخلش دیده می‌شوند، به مایکل می‌دوزاند و انگشت اشاره دست او را دنبال می‌کند. به یک مسیر دیگر می‌‌‌رسد که برای آن دختر، عبور ازش بسیار وهم‌انگیز و ترسناک به نظر می‌رسد. باری دیگر به‌سمت مایکل بر می‌گردد و با لحن حیرت‌زده و سردرگمی که با لبخند کم‌رنگش همراه شده است، پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - یعنی این همه مدت دو تا مسیر بوده و تو هیچ‌وقت ازش حرفی نزدی؟
    مایکل بدون توجه به موهای پرکلاغی که با پیچ‌و‌تاب‌هایی جلوی قسمتی از چشمانش آمده‌اند، قدم‌های آرامی به‌سمت سوفیا بر می‌دارد و همزمان خونسردانه لب می‌زند:
    - شاید باورت نشه سوفیا‌؛ ولی تو موفق شدی با ترست رو به رو بشی.
    به یک باره چهره‌ی آن دختر در هم کشیده می‌شود و با لحن ترسیده و غیر مطمئنی می‌گوید:
    - نه مایکل، همچین چیزی غیر ممکنه!
    مایکل قدم‌برداشتن را متوقف می‌کند و همین‌طور که فاصله‌اش را با عشق خود به حداقل رسانده است، برای چند ثانیه‌ی دیگر به او زل می‌زند. سوفیا چشمان قهوه‌ای‌رنگش را در کاسه‌هایش می‌چرخاند و دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد؛ سپس خود ادامه می‌دهد:
    - از همون اولِ صبح همش احساس می‌کردم از یه ارتفاع خیلی بلند دارم سقوط می‌کنم. لطفاً بگو که من نرفتم روی پُل وایستم!
    مایکل به‌آرامی دستش را بالا می‌آورد و با پشت انگشتش خطوطی روی گونه‌های بر آمده‌ی آن دختر ترسیم می‌کند، همزمان لب می‌زند:
    - تو یک کار بزرگ‌تر انجام دادی.
    ابروان منحنیِ قوس‌دار و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا داخل یکدیگر فرو می‌روند و همراه با منقبض‌شدن اعضای صورتش، خود را برای شنیدن یک جمله‌ی بسیار عجیب و غیر منتظره آماده می‌سازد. مایکل از همان لحن سابقش بهره می‌گیرد:
    - از نصف اون پل‌چوبی گذشتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    رخسار سوفیا به ناگاه جدی می‌شود و حیرت‌زدگی آشکاری زیر پوست صورتش جولان می‌دهد. سرش را باری دیگر به حرکت در می‌آورد و این بار بسیار آرام لب می‌زند:
    - من باورم نمیشه همچین کاری انجام داده باشم.
    مایکل در میان صدای جیرجیرک‌ها و دیگر حشرات ‌لا‌به‌لای درختان، بی‌رحمانه حقیقت محض را به افکار زار و هراسانِ او می‌کشاند.
    - من خوب می‌دونم که تو از ارتفاع می‌ترسی، به همین خاطر آوردمت اینجا. بلندترین نقطه‌ای که بهش دسترسی داریم.
    سوفیا مأیوسانه چشمی می‌چرخاند و آهی می‌کشد؛ سپس با صدای آرام و گرفته‌اش لب می‌جنباند:
    - اون پل قدیمی و فرسودست. همچین ایده‌هایی مستقیم یه بلیط واسه دنیای بعدی می‌گیره.
    مایکل ابروانش را به‌سمت بالا می‌فرستد و بی‌توجه به موهای بلندی که جلوی نیمی از چهره‌اش را سرسختانه پوشانده‌اند، پیشانی‌ خود را به پیشانیِ سوفیا تکیه می‌دهد و فاصله‌شان را به حداقل می‌رساند؛ بلافاصله گرمای تنشان در هم آمیخته می‌شود. در همان فاصله‌ی اندکی که دارند، پاسخ عشقِ زندگی خود را با آرامشِ هولناکی می‌دهد:
    - دنیای دیگه‌ای وجود نداره.
    پیش از سوفیا، خود مایکل بحث را پیش می‌برد.
    - میکروچیپ داخل سرت یه حافظه‌ی مصنوعیه. جایگزین قسمتی از مغزت‌شده که به ذخیره اطلاعات مربوط میشه. باید حافظه‌ی مصنوعی رو توسط ترس و وحشت پر کنیم؛ چون این خاطرات به سادگی از حافظه‌‌ی مصنوعیت پاک نمیشن.
    نفس‌های سوفیا به ناهماهنگی رسیده است و جسم سختی را در مسیر گلویش احساس می‌کند که مانع از صحبت‌کردن او می‌شود. مایکل روی پاشنه می‌چرخد و باری دیگر به پل‌چوبی پشت سرش نگاه گذرایی می‌اندازد؛ سپس دست راستش را بالا می‌آورد و روی قسمتی از گونه‌ی بر‌آمده‌ی سوفیا به تثبیت می‌رساند. با صدای دورگه‌اش که سیر نزولی پیدا کرده است، لب می‌جنباند:
    - ما باید به خودمون طناب وصل کنیم و از روی پل آویزون بشیم. این‌طوری حافظه‌ی مصنوعیت روی اون قدری تحت‌تاثیر قرارمی‌دیم که بخشی از خاطرات امروزت پاک نشه.
    سوفیا که لرزه بر تنش افتاده است، سرش را با حالت عصبی تکان می‌دهد و همزمان کلماتش بدون اختیار نقش‌آفرینی می‌کنند:
    - همچین چیزی امکان نداره، از پسش برنمیام.
    مایکل بی‌معطلی جواب می‌دهد:
    - اگر کنار هم باشیم از پسش برمیای.
    مکث کوتاهی می‌کند که سوفیا مجاب بشود ارتباط بینایی برقرار کند؛ سپس مصمم‌ لب می‌زند:
    - ما قبلاً از پس کلی کار دیوونه‌کننده بر اومدیم و الان داریم نتیجه‌اش رو می‌بینیم. شاید عجیب به نظر برسه؛ ولی ترس‌هامون به ما کمک می‌کنن.
    در این لحظات که گویا تمام تن سوفیا ساعات‌های متعددی داخل سردخانه سپری کرده است، به ناگاه دچار لرزش و تشویش بیشتری می‌شود. تنها جوابی که با گذشت زمان برای مایکل آماده می‌کند، سکوت مطلق است. درحالی‌که فاصله‌ی آن‌ها اندک است و در مجاور یکدیگر از هوای پاکیزه‌ی جنگل تنفس می‌کنند، مایکل عاشقانه‌ترین بـ..وسـ..ـه‌ی خود را تحویل سوفیا می‌دهد. سوفیا نیز چشمانش را می‌بندد و برای لحظاتی تمام وجود خود را پشت پرده‌‌های تیره‌ی پلک‌هایش محدود می‌سازد. مایکل روی زانو‌هایش می‌نشیند و کوله‌پشتی‌اش را پایین می‌آورد؛ سپس زیپ آن را عجولانه تا اواسطِ مسیرش پایین می‌کشاند. از داخلش یک طناب قطور و بلند را که بافتش حالت مارپیچی دارد، بیرون می‌آورد و خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - با هم دیگه از روی پل می‌ریم پایین، وقتی آدرنالین خونمون زد بالا، خیلی راحت با همین طناب‌ها بر می‌گردیم.
    بدون وقفه توجه‌ سوفیا را به طنابی که داخل دستانش قرار دارد معطوف می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - این طناب‌ها به قدر کافی کلفت و قطور هستن که پاره نشن. می‌دونم که از پسش بر میای سوفیا.
    سوفیا از شدت شوکی که جملات مایکل بر پیکر ظریف او وارد کرده‌اند، کاملاً خشکش زده است. چشمان درشتش بی‌اختیار به قسمتی از چمن‌های خیس زیر پایش دوخته می‌شود که بر اثر بارش باران، بوی خوشی را به مشامش منعکس می‌کنند. آن دختر به ناگاه تکان می‌خورد و نگاه درمانده و پر استیصالش را به‌سمت کِرم‌های شب‌تاب سوق می‌دهد. درخشندگی خیره‌کننده‌ی آن‌ها باری دیگر تمام هوش و حواس سوفیا را می‌رباید و لحظاتی مغزش تهی از هرگونه فکر و خیالِ منفی و تنش‌زایی می‌شود. نفس عمیق سوفیا به طور ناگهانی از حصار سـ*ـینه‌اش می‌گریزد و سرانجام به‌سمت مایکل می‌چرخد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن پسر چشمانش را مستقیم به رخسارِ سوفیا گره می‌زند و حین صحبت‌کردن، تمام تلاش خود را می‌کند که ترس و واهمه‌اش بازتاب نیابد.
    - حال تو خوب نیست سوفیا. اگه میکروچیپ رو به حال خودش ول کنیم، چیزی از مغزت باقی نمی‌ذاره. در خوش‌بینانه‌ترین حالت تموم عصب‌های بدنت از کار می‌افته.
    همان پسر نفس خود را فرو می‌دهد که صحبت دیگری بکند؛ اما سوفیا سر خود را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با اندک ارتعاش‌ تار‌های صوتی‌اش جواب می‌دهد:
    - دیگه برام مهم نیست فلج بشم یا هر بلای دیگه‌ای سرم بیاد. بالاتر از سیاهی رنگی وجود نداره؛ ولی این کار رو فقط برای عشقمون انجام میدم.
    با وجود این که مایکل تلاش زیادی کرده است سوفیا را قانع به همچین کار جنون‌واری بکند، به محض شنیدن اعلام آمادگی او دلش از اضطراب و شوریدگی فرو می‌ریزد. دست سوفیا را با قدرت می‌گیرد و با انرژی تصنعی میان کلماتش لب می‌زند:
    - من اون سوفیای قوی رو دوست دارم. حالت غمگین و نا امید اصلاً به تو نمیاد.
    آن دو به‌سمت جلو قدم بر می‌دارند و خود را به پل‌چوبی می‌رسانند که حتی در برخی از نواحی‌اش رد پوسیدگی و تخریب به چشم می‌خورد. اولین قدم را مایکل روی پل می‌گذارد. ممتدد به نظر می‌رسد؛ اما عرض آن فقط به اندازه‌ای است که به‌سختی دو انسان بتوانند کنار یکدیگر قدم بردارند.
    به محض آنکه پای سوفیا پل‌چوبی را لمس می‌کند، پلک‌هایش بی‌اختیار روی یکدیگر می‌روند و نفسش پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود. احساس چست‌و‌چابکی محض به آن‌ها دست داده است، گویا با هر قدم دنیا دور سرشان می‌چرخد. مایکل قدم‌برداشتن روی تخته چوب‌هایی را که صدای جیر‌جیرشان به طور آشکارا به گوش می‌رسد، متوقف می‌کند و آرام به‌سمت سوفیا بر می‌گردد؛ سپس پر انرژی‌ می‌گوید:
    - چشم‌هات رو باز کن سوفیا، تا وقتی کنار همدیگه هستیم دلیلی برای ترسیدن وجود نداره.
    سوفیا به‌آرامی لب می‌جنباند:
    - این‌طوری راحت‌تر باهاش کنار میام.
    گوشه‌ی لب مایکل اندک صعودی پیدا می‌کند و یک لبخندِ با صدا می‌زند؛ بلافاصله جواب می‌دهد:
    - ترس‌ها وجود خارجی ندارن، همشون فقط ساخته‌ی ذهن خودته. بس کن سوفیا، تو که یه دختر بچه‌ی پنج ساله نیستی!
    سوفیا علی‌رغم لرزش آشکاری که ناخودآگاه در سراسر وجودش قالب شده است، لبخند ملیحی روی لبانش می‌نشیند و با لحنِ آغشته به مزاح می‌گوید:
    - خفه‌شو!
    سوفیا پلک‌های لرزانش را در مقابلِ هراس عمیقی که در وجودش ریشه دوانده، آماده‌ی نبردی سخت و دشوار می‌کند. به محض گشودن چشمانش با لبخند مایکل مواجه می‌شود که میانِ مهِ‌های غلیظی ایستاده و دستانش را آزادانه به‌سمت بالا گرفته است. آن پسر تمام شور و هیجان خود را به وسیله‌ی یک فریاد بلندی تخلیه می‌کند:
    - من عاشق سوفیا برک هستم.
    صدای آن پسر در محوطه‌ی سکون و ساکتِ جنگل دچار پژواک عجیبی می‌شود و چندین مرتبه‌ی دیگر به گوش سوفیا برخورد می‌‌کند. آن دختر علی‌رغم مضطرب بودنش لبخندبزرگ و کارت‌پستالی روی رخسار تضعیف‌شده‌اش نقش می‌‌بندد. مایکل باری دیگر جمله‌ی خود را با یک فریاد بسیار بلند‌تر به گوش سوفیا می‌رساند:
    - همگی صدای من رو بشنوین. من عاشق سوفیا برک هستم.
    سوفیا دستانش را به طناب‌های پُل‌چوبی می‌گیرد که تعادلش حفظ بشود؛ اما لبخندش با شدت و قدرت بیشتری روی صورتش صف‌آرایی می‌کند. در ادامه خود سوفیا با لرزش خفیفی لب‌های رنگ رفته‌اش را تکان می‌دهد و معترضانه می‌گوید:
    - احساس می‌کنم چوب‌ها دارن شل می‌شن. دیگه جلوتر نریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا