***
«بندرعباس، سال ۱۳۶۵»
روشنك
كليد را داخل قفل در مىچرخانم و زنبيل قرمز را بلند مىكنم. وارد پاگرد خنك مىشوم كه صدايى مانع بستن در مىشود.
- ببخشيد خانم؟
تنها چيزى كه در نگاه اول توجهم را جلب مىكند آبى عجيب چشمان مرموزش است.
- بفرماييد؟
- مىتونم چندتا سؤال بپرسم ازتون؟
كمى عقب مىروم.
- سؤال؟ در چه مورد؟ با كى كار داريد؟
- من واسه امر خير اومدم.
حسم مىگويد بايد اين مكالمه را تمام كنم.
- ببخشيد ما اينجا جوون دم بخت نداريم. اشتباه گرفتيد حتماً! با اجازه.
در يك عكسالعمل سريع مانع بستهشدن در مىشود
- يه لحظه!
- چي كار مىكنيد آقا؟!
نگاه نگرانم را به سر و ته كوچه مىاندازم.
همسايه فضول روبهرويى با يك كيسه آشغال سروكلهاش پيدا مىشود. آن هم سر ظهر! نامحسوس كتش را باز مىكند و به كارت وصلشده به جيب داخلىاش اشاره مىكند.
«سرگرد علىرضا باهر، پليس آگاهى، دايرهى قاچاق كالا»
آب دهانم را قورت مىدهم و صدايم را تا محدودهى شنوايى خانم همسايه بلند مىكنم.
- بفرماييد. همسرم منتظرتون هستن.
از سر راهش كنار مىروم و او با دريايش تشكر مىكند.
در را مىبندم و زنبيل را كنار مىگذارم.
- از من چى مىخوايد؟
- فقط چندتا سؤال در مورد همسرتون.
مىدانستم دير يا زود اين اتفاق مىافتد. جلوتر راه میافتم و در ورودى را باز مىكنم.
- بفرماييد.
پشت سرم وارد مىشود و من به مبلهاى قديمى اين خانهى نهچندان معقول اشاره مىكنم.
- بفرماييد بشينيد. الان مىرسم خدمتتون.
تشكر مىكند و من راهى آشپزخانه مىشوم. يك ليوان آب خنك كمى به برگشتن آرامشم كمك مىكند. بستهى كبريت را برمىدارم و زير كترى پر از آب را روشن مىكنم. اپلهاى مانتوى مد روزم را مرتب مىكنم و يك برگ دستمالكاغذى داخل جيب بزرگش جا مىدهم.
- ببخشيد. الان چاى آماده ميشه.
كتاب تاريخ ادبيات روى ميز در دستش مىگردد وقتى مىگويد:
- ممنون زياد مزاحمتون نميشم. براى كنكور درس مىخونيد؟
روى مبل مقابلش مىنشينم.
- بله.
- چندوقته اينجا ساكنيد؟
جوابهاى آماده را داخل ذهنم بالا و پايين مىكنم. كدام را بايد مىگفتم؟
- يه چند ماهى ميشه.
- براى چى اومديد بندرعباس؟
- خب... بهخاطر كار همسرم.
- شغل همسرتون چيه؟
- تانكر حمل دارن. نفت و گازوئيل و اين چيزا.
- اين خونه متعلق به خودتونه؟
- خير اجارهست. ببخشيد، اين سؤالا براى چيه؟ مشكلى پيش اومده؟
- شما بهتر از من مىدونيد.
نگاهم را مىدزدم.
- متوجه منظورتون نميشم.
- اتفاقاً خيلى خوب متوجهید. شما به هيچوجه از ديدن پليس تعجب نكرديد؛ انگار كه منتظر بوده باشيد.
خودم را جمعوجور مىكنم.
- من نمىفهمم چى ميگيد.
خونسرد لبخند مىزند.
- سهتا فرضيه وجود داره.
منتظر با پيلىهاى مانتو بازى مىكنم.
- فرضيه شماره يك كه از همه قویتره: شما با همسرتون همدست هستيد و به عنوان دستيار شماره يك با ايشون همكارى مىكنيد. فرضيه شماره دو: شما از چيزي خبر نداريد و كلاً در جريان فعاليتهاى ايشون نيستيد و صرفاً يك خانم خانهدارِ با عرض معذرت از مرحله پرت هستيد.
به كتاب كنارش اشاره مىكند.
- كه اين كتاب و كنكور كه خودتون فرموديد احتمال اين فرضيه رو تا حد دهدرصد پايين مياره
لبم را مىگزم.
- و فرضيه شماره سه كه ميگه شما بهطور كامل در جريان كاراى ايشون هستيد؛ اما دنبال يه راه فرار از موقعيتى كه توش گير كرديد مىگردين.
- فرضيههاتون درست نيست. اصلاً از كجا به چنين فرايضى رسيديد؟
- در طول اين پنج ماه و دو هفته و يك روزى كه توى بندر تشريف داشتيد؛ يكبار پنهانى و با كمك يكى از دوستان نزديكتون با يك وكيل خانواده ملاقات داشتيد و دنبال راههاى طلاق بوديد. دوبار به پليس آگاهى سر زديد و بدون انجام فعاليت خاصى كلانترى رو ترك كرديد. سهبار با قاضى بازنشستهى بندر ديدار كرديد و وقتى از كمك ايشون نااميد شديد، دست به دامن يكى از قضات جوان تازهكار شديد
بغض سنگينم را پشت صورت محكم و متهاجمم پنهان مىكنم.
- شما حق نداريد با من بازى كنيد آقا!
- من با شما بازى نمىكنم؛ فقط مىخوام كمكتون كنم
- وقتى از همون اول انقدر دقيق جاسوسى زندگى من رو كرديد پس ديگه چرا اينجاييد؟ شما كه ظاهراً خيلى خيلى بهتر از خودم در جريان ريز زندگيم هستيد.
-ببينيد خانم كريمى.
میتوپم.
- كيانى هستم!
- بله. خانم كيانی، ما به شما كمك مىكنيم به خواستهتون برسيد. در عوض، شما هم بايد به ما كمك كنيد. همسر شما خيلىخيلى بيشتر از چيزيه كه تصور مىكنيد.
حالا اشكهايم بىمحابا فاش اين مرد دريايى مىشود.
- من فقط مىخوام خودم رو نجات بدم.
صدايش آرامش دارد.
- اگه با ما همكارى كنيد، همهچيز درست ميشه.
اعتمادم ناخودآگاه است.
- بايد چي کار كنم؟
***
اين همان موقعيت معلقى است كه هميشه از آن فرارى بودهام. ذهنم با قدرت خاطرات مامانروشنى كه انگار از سرزمينى ديگر به دنياى من آمده را پس مىزند و اجازهى تحليل ماوقع را نمىدهد. صورت خيس مامان درد روزهاى دور را القاى وجود متزلزلم مىكند. وجودى كه براى اولينبار حس مىكنم به هيچكجا تعلق ندارد.
- از همون ماههاى اول فهميده بودم يه جاى كارش مىلنگه. من ياغى بودم، سركش بودم، بىمحابا بودم؛ اما بىاعتقاد نبودم. در هرحال من دختر حاجى كيانى بودم! فهميده بودم پولايى كه با اون سرعت سرسامآور در مياره و خرج درستكردن خونه زندگى ایدئالش مىكنه حرومه! طول كشيد تا بفهمم خودم رو دستىدستى تو چه جهنمى انداختم.
آهش رنج جوانىاش را يادآور است.
- هر شيشماه بايد جابهجا مىشديم. مىگفت هيچجا امن نيست. عشقش به من يه جورايى ترسناك شده بود. از گل نازكتر بهم نمىگفت؛ ولى ازش مىترسيدم. جرئت نداشتم چيزى بپرسم ازش. اولش منظورش رو نمىفهميدم از امنيت؛ ولى هرچى بيشتر مىگذشت، بيشتر دستم مىاومد چه خبره. روم نمىشد به بابام حرفى بزنم. خودم خودم رو بيچاره كرده بودم. همهى پلاى پشت سرم خراب بود.
گلويم بدجور درد مىكند از ويروس خاطرات گنگ مامان.
- سياوش بعد يه سال همهچى بدتر شد. از اين بندر به اون بندر. از اين جزيره به اون جزيره. تا اينکه سر از بندرعباس درآورديم. ديگه نمىتونستم تحمل كنم. مىخواستم ازش جدا بشم. انقدر توان نداشتم كه مقابلش وايسم. چندبار خواستم لوش بدم. تا كلانترى رفتم؛ اما ترسيدم، نتونستم. همهجا نفوذ داشت. مىدونستم اگه درخواست طلاق بدم كار به جايى نمىبرم. از طريق دوستم فاطمه، يه وكيل مطمئن پيدا كردم. ازش خواستم كمكم كنه. به زبون بىزبونى گفت كارى از دستش برنمياد و بهتره از قاضىهاى شهر كمك بگيرم. روزاى وحشتناكى داشتم. من تنها بودم، خيلى تنها!
نمىدانم چرا دستهايم يارى نمىكند براى تكيهگاه شانههاى هميشه استوار اسطورهام.
- وكيل بهم گفت حتى اگه موفق بشم ازش جدا بشم تازه اول بدبختيمه. بهم پيشنهاد كرد درس بخونم تا شايد بتونم يه كار گير بيارم. داشتم برنامهريزى مىكردم كه از دستش فرار كنم كه...
قهوهاى بارانخوردهاش مىلرزد.
- كه رضا شد فرشتهى نجاتم.
پر چادرش دستمال صورت خيسش مىشود.
- دونه دونهى انباراش رو لو دادم. سخت بود. حرفكشيدن از اون مرد ماليخوليايى خيلى سخت بود! اما موفق شدم. محمولههاش رو توقيف كردن و باندش از هم پاشيد. تو اون روزا رضا همهكسم بود، پدرم بود، مادرم بود، دوستم بود. گاهى فكر مىكنم رضا اصلاً آفريده شده بود كه ناجى من باشه؛ ناجى شام شوكرانى كه با دستاى خودم سفرهش رو پهن كرده بودم.
ريههايم سنگين بالا و پايين مىشود.
- بالاخره گرفتنش و قرار شد من طلاق غيابى بگيرم. دادگاه برگزار شد و با وجود نفوذ شديد آدماى اون رأى به نفع من داده شد؛ اما...
شدت گرفتن آبشار روانش روانم را به بازى مىگيرد.
- روز دادگاه بهم گفتن بايد گواهى پزشكى قانونى بيارى. اونجا، توى اون لحظه، جلوى خودم سرشكسته شدم. اين خيلى فاجعهست سياوشِ من! خيلى فاجعهست كه به خودت ببازى!
بندبند مفاصلم تحت ميليون پاسكال فشار بخار در حال از هم گسيختن است.
- رفتم پزشكى قانونى. اونجا...
منبع اشك تمامشدنى است؟
- اونجا بهم گفتن كه... گفتن نمىتونى تا هشتماه ديگه از شوهرت جدا بشى.
كسى با سرعت از مقابلمان مىگذرد و من چقدر دلم مىخواهد برگردد و روپوشِ سفيدش را به صورت سفيدترم تقديم كند و تمام!
- اون لحظه فهميدم تقاص شكستن دل پدر و مادر خيلى سنگينتر از چيزيه كه آدما فكر مىكنن.
كاش علائم ايست قلبى را از آرش مىپرسيدم!
- ديگه فقط خودم نبودم، بايد مىجنگيدم. بايد براى بچهم مىجنگيدم! بچهاى كه چندماه بعدش فهميدم تنها نيست و داداششم كنارش در حال رشدكردنه.
صورت دهسال پيرترشدهاش را روى صورتم مىچرخاند.
- سياوش!
هولزده از جا مىپرد.
- سياوش مامان؟!
صورتم را به كشيدهاى مهمان مىكند.
- سياوش خوبى؟ توروخدا يه چيزى بگو!
دستانش صورتم را قاب مىگيرد.
- داد بزن، فحش بده، اصلاً من رو بزن! ولى يه چيزى بگو.
صدايم از پايينترين طبقهى جهنم مىآيد.
- اون، مرد، پدرم...
هق مىزند.
- پدر تو فقط و فقط رضاست سياوش! فقط رضا!
صورتم را عقب مىكشم. زبانم باز مىشود. وحشيانه داخل دهانم مىچرخد.
- فقط بگو نطفهى ما رو اون بىهمهچيز نبسته! فقط بگو كسى كه عاشقش بودى اون نبوده. بگو مامان!
كف دستش را جلوى دهانى مىگيرد كه با آن حقايق تلخ اين زندگى شوم را در صورتم كوبيده! بلند مىشوم. حالا التماس مىكنم.
- بگو من پسرش نيستم! بگو مامان!
صداى شيون مامان پرستاران شيفت را به راهرو مىكشاند.
- چه خبره اينجا؟
كسى مىگويد:
- اين خانم چشه؟ تيمورى برو دكتر رحمانى رو خبر كن!
التماسم فرياد مىشود.
- بگو من پسر اون بىوجود نيستم. بگو قصه بافتى مامان. بگو!
كسى آستينم را مىكشد.
- آقا چه خبره؟ مگه نمىبينيد حالشون خوب نيست؟
خيره به هيبت نشسته روى كفپوش ارغوانى راهروى سالن انتظار عقبعقب مىروم. مىروم تا شايد درى پيدا كنم به دنياى ديگرى كه در آن فرزند هيچکس نباشم. دنياى كه در آن ديگر حتى سياوش هم نباشم. كاش ديگر اصلاً نباشم!
«بندرعباس، سال ۱۳۶۵»
روشنك
كليد را داخل قفل در مىچرخانم و زنبيل قرمز را بلند مىكنم. وارد پاگرد خنك مىشوم كه صدايى مانع بستن در مىشود.
- ببخشيد خانم؟
تنها چيزى كه در نگاه اول توجهم را جلب مىكند آبى عجيب چشمان مرموزش است.
- بفرماييد؟
- مىتونم چندتا سؤال بپرسم ازتون؟
كمى عقب مىروم.
- سؤال؟ در چه مورد؟ با كى كار داريد؟
- من واسه امر خير اومدم.
حسم مىگويد بايد اين مكالمه را تمام كنم.
- ببخشيد ما اينجا جوون دم بخت نداريم. اشتباه گرفتيد حتماً! با اجازه.
در يك عكسالعمل سريع مانع بستهشدن در مىشود
- يه لحظه!
- چي كار مىكنيد آقا؟!
نگاه نگرانم را به سر و ته كوچه مىاندازم.
همسايه فضول روبهرويى با يك كيسه آشغال سروكلهاش پيدا مىشود. آن هم سر ظهر! نامحسوس كتش را باز مىكند و به كارت وصلشده به جيب داخلىاش اشاره مىكند.
«سرگرد علىرضا باهر، پليس آگاهى، دايرهى قاچاق كالا»
آب دهانم را قورت مىدهم و صدايم را تا محدودهى شنوايى خانم همسايه بلند مىكنم.
- بفرماييد. همسرم منتظرتون هستن.
از سر راهش كنار مىروم و او با دريايش تشكر مىكند.
در را مىبندم و زنبيل را كنار مىگذارم.
- از من چى مىخوايد؟
- فقط چندتا سؤال در مورد همسرتون.
مىدانستم دير يا زود اين اتفاق مىافتد. جلوتر راه میافتم و در ورودى را باز مىكنم.
- بفرماييد.
پشت سرم وارد مىشود و من به مبلهاى قديمى اين خانهى نهچندان معقول اشاره مىكنم.
- بفرماييد بشينيد. الان مىرسم خدمتتون.
تشكر مىكند و من راهى آشپزخانه مىشوم. يك ليوان آب خنك كمى به برگشتن آرامشم كمك مىكند. بستهى كبريت را برمىدارم و زير كترى پر از آب را روشن مىكنم. اپلهاى مانتوى مد روزم را مرتب مىكنم و يك برگ دستمالكاغذى داخل جيب بزرگش جا مىدهم.
- ببخشيد. الان چاى آماده ميشه.
كتاب تاريخ ادبيات روى ميز در دستش مىگردد وقتى مىگويد:
- ممنون زياد مزاحمتون نميشم. براى كنكور درس مىخونيد؟
روى مبل مقابلش مىنشينم.
- بله.
- چندوقته اينجا ساكنيد؟
جوابهاى آماده را داخل ذهنم بالا و پايين مىكنم. كدام را بايد مىگفتم؟
- يه چند ماهى ميشه.
- براى چى اومديد بندرعباس؟
- خب... بهخاطر كار همسرم.
- شغل همسرتون چيه؟
- تانكر حمل دارن. نفت و گازوئيل و اين چيزا.
- اين خونه متعلق به خودتونه؟
- خير اجارهست. ببخشيد، اين سؤالا براى چيه؟ مشكلى پيش اومده؟
- شما بهتر از من مىدونيد.
نگاهم را مىدزدم.
- متوجه منظورتون نميشم.
- اتفاقاً خيلى خوب متوجهید. شما به هيچوجه از ديدن پليس تعجب نكرديد؛ انگار كه منتظر بوده باشيد.
خودم را جمعوجور مىكنم.
- من نمىفهمم چى ميگيد.
خونسرد لبخند مىزند.
- سهتا فرضيه وجود داره.
منتظر با پيلىهاى مانتو بازى مىكنم.
- فرضيه شماره يك كه از همه قویتره: شما با همسرتون همدست هستيد و به عنوان دستيار شماره يك با ايشون همكارى مىكنيد. فرضيه شماره دو: شما از چيزي خبر نداريد و كلاً در جريان فعاليتهاى ايشون نيستيد و صرفاً يك خانم خانهدارِ با عرض معذرت از مرحله پرت هستيد.
به كتاب كنارش اشاره مىكند.
- كه اين كتاب و كنكور كه خودتون فرموديد احتمال اين فرضيه رو تا حد دهدرصد پايين مياره
لبم را مىگزم.
- و فرضيه شماره سه كه ميگه شما بهطور كامل در جريان كاراى ايشون هستيد؛ اما دنبال يه راه فرار از موقعيتى كه توش گير كرديد مىگردين.
- فرضيههاتون درست نيست. اصلاً از كجا به چنين فرايضى رسيديد؟
- در طول اين پنج ماه و دو هفته و يك روزى كه توى بندر تشريف داشتيد؛ يكبار پنهانى و با كمك يكى از دوستان نزديكتون با يك وكيل خانواده ملاقات داشتيد و دنبال راههاى طلاق بوديد. دوبار به پليس آگاهى سر زديد و بدون انجام فعاليت خاصى كلانترى رو ترك كرديد. سهبار با قاضى بازنشستهى بندر ديدار كرديد و وقتى از كمك ايشون نااميد شديد، دست به دامن يكى از قضات جوان تازهكار شديد
بغض سنگينم را پشت صورت محكم و متهاجمم پنهان مىكنم.
- شما حق نداريد با من بازى كنيد آقا!
- من با شما بازى نمىكنم؛ فقط مىخوام كمكتون كنم
- وقتى از همون اول انقدر دقيق جاسوسى زندگى من رو كرديد پس ديگه چرا اينجاييد؟ شما كه ظاهراً خيلى خيلى بهتر از خودم در جريان ريز زندگيم هستيد.
-ببينيد خانم كريمى.
میتوپم.
- كيانى هستم!
- بله. خانم كيانی، ما به شما كمك مىكنيم به خواستهتون برسيد. در عوض، شما هم بايد به ما كمك كنيد. همسر شما خيلىخيلى بيشتر از چيزيه كه تصور مىكنيد.
حالا اشكهايم بىمحابا فاش اين مرد دريايى مىشود.
- من فقط مىخوام خودم رو نجات بدم.
صدايش آرامش دارد.
- اگه با ما همكارى كنيد، همهچيز درست ميشه.
اعتمادم ناخودآگاه است.
- بايد چي کار كنم؟
***
اين همان موقعيت معلقى است كه هميشه از آن فرارى بودهام. ذهنم با قدرت خاطرات مامانروشنى كه انگار از سرزمينى ديگر به دنياى من آمده را پس مىزند و اجازهى تحليل ماوقع را نمىدهد. صورت خيس مامان درد روزهاى دور را القاى وجود متزلزلم مىكند. وجودى كه براى اولينبار حس مىكنم به هيچكجا تعلق ندارد.
- از همون ماههاى اول فهميده بودم يه جاى كارش مىلنگه. من ياغى بودم، سركش بودم، بىمحابا بودم؛ اما بىاعتقاد نبودم. در هرحال من دختر حاجى كيانى بودم! فهميده بودم پولايى كه با اون سرعت سرسامآور در مياره و خرج درستكردن خونه زندگى ایدئالش مىكنه حرومه! طول كشيد تا بفهمم خودم رو دستىدستى تو چه جهنمى انداختم.
آهش رنج جوانىاش را يادآور است.
- هر شيشماه بايد جابهجا مىشديم. مىگفت هيچجا امن نيست. عشقش به من يه جورايى ترسناك شده بود. از گل نازكتر بهم نمىگفت؛ ولى ازش مىترسيدم. جرئت نداشتم چيزى بپرسم ازش. اولش منظورش رو نمىفهميدم از امنيت؛ ولى هرچى بيشتر مىگذشت، بيشتر دستم مىاومد چه خبره. روم نمىشد به بابام حرفى بزنم. خودم خودم رو بيچاره كرده بودم. همهى پلاى پشت سرم خراب بود.
گلويم بدجور درد مىكند از ويروس خاطرات گنگ مامان.
- سياوش بعد يه سال همهچى بدتر شد. از اين بندر به اون بندر. از اين جزيره به اون جزيره. تا اينکه سر از بندرعباس درآورديم. ديگه نمىتونستم تحمل كنم. مىخواستم ازش جدا بشم. انقدر توان نداشتم كه مقابلش وايسم. چندبار خواستم لوش بدم. تا كلانترى رفتم؛ اما ترسيدم، نتونستم. همهجا نفوذ داشت. مىدونستم اگه درخواست طلاق بدم كار به جايى نمىبرم. از طريق دوستم فاطمه، يه وكيل مطمئن پيدا كردم. ازش خواستم كمكم كنه. به زبون بىزبونى گفت كارى از دستش برنمياد و بهتره از قاضىهاى شهر كمك بگيرم. روزاى وحشتناكى داشتم. من تنها بودم، خيلى تنها!
نمىدانم چرا دستهايم يارى نمىكند براى تكيهگاه شانههاى هميشه استوار اسطورهام.
- وكيل بهم گفت حتى اگه موفق بشم ازش جدا بشم تازه اول بدبختيمه. بهم پيشنهاد كرد درس بخونم تا شايد بتونم يه كار گير بيارم. داشتم برنامهريزى مىكردم كه از دستش فرار كنم كه...
قهوهاى بارانخوردهاش مىلرزد.
- كه رضا شد فرشتهى نجاتم.
پر چادرش دستمال صورت خيسش مىشود.
- دونه دونهى انباراش رو لو دادم. سخت بود. حرفكشيدن از اون مرد ماليخوليايى خيلى سخت بود! اما موفق شدم. محمولههاش رو توقيف كردن و باندش از هم پاشيد. تو اون روزا رضا همهكسم بود، پدرم بود، مادرم بود، دوستم بود. گاهى فكر مىكنم رضا اصلاً آفريده شده بود كه ناجى من باشه؛ ناجى شام شوكرانى كه با دستاى خودم سفرهش رو پهن كرده بودم.
ريههايم سنگين بالا و پايين مىشود.
- بالاخره گرفتنش و قرار شد من طلاق غيابى بگيرم. دادگاه برگزار شد و با وجود نفوذ شديد آدماى اون رأى به نفع من داده شد؛ اما...
شدت گرفتن آبشار روانش روانم را به بازى مىگيرد.
- روز دادگاه بهم گفتن بايد گواهى پزشكى قانونى بيارى. اونجا، توى اون لحظه، جلوى خودم سرشكسته شدم. اين خيلى فاجعهست سياوشِ من! خيلى فاجعهست كه به خودت ببازى!
بندبند مفاصلم تحت ميليون پاسكال فشار بخار در حال از هم گسيختن است.
- رفتم پزشكى قانونى. اونجا...
منبع اشك تمامشدنى است؟
- اونجا بهم گفتن كه... گفتن نمىتونى تا هشتماه ديگه از شوهرت جدا بشى.
كسى با سرعت از مقابلمان مىگذرد و من چقدر دلم مىخواهد برگردد و روپوشِ سفيدش را به صورت سفيدترم تقديم كند و تمام!
- اون لحظه فهميدم تقاص شكستن دل پدر و مادر خيلى سنگينتر از چيزيه كه آدما فكر مىكنن.
كاش علائم ايست قلبى را از آرش مىپرسيدم!
- ديگه فقط خودم نبودم، بايد مىجنگيدم. بايد براى بچهم مىجنگيدم! بچهاى كه چندماه بعدش فهميدم تنها نيست و داداششم كنارش در حال رشدكردنه.
صورت دهسال پيرترشدهاش را روى صورتم مىچرخاند.
- سياوش!
هولزده از جا مىپرد.
- سياوش مامان؟!
صورتم را به كشيدهاى مهمان مىكند.
- سياوش خوبى؟ توروخدا يه چيزى بگو!
دستانش صورتم را قاب مىگيرد.
- داد بزن، فحش بده، اصلاً من رو بزن! ولى يه چيزى بگو.
صدايم از پايينترين طبقهى جهنم مىآيد.
- اون، مرد، پدرم...
هق مىزند.
- پدر تو فقط و فقط رضاست سياوش! فقط رضا!
صورتم را عقب مىكشم. زبانم باز مىشود. وحشيانه داخل دهانم مىچرخد.
- فقط بگو نطفهى ما رو اون بىهمهچيز نبسته! فقط بگو كسى كه عاشقش بودى اون نبوده. بگو مامان!
كف دستش را جلوى دهانى مىگيرد كه با آن حقايق تلخ اين زندگى شوم را در صورتم كوبيده! بلند مىشوم. حالا التماس مىكنم.
- بگو من پسرش نيستم! بگو مامان!
صداى شيون مامان پرستاران شيفت را به راهرو مىكشاند.
- چه خبره اينجا؟
كسى مىگويد:
- اين خانم چشه؟ تيمورى برو دكتر رحمانى رو خبر كن!
التماسم فرياد مىشود.
- بگو من پسر اون بىوجود نيستم. بگو قصه بافتى مامان. بگو!
كسى آستينم را مىكشد.
- آقا چه خبره؟ مگه نمىبينيد حالشون خوب نيست؟
خيره به هيبت نشسته روى كفپوش ارغوانى راهروى سالن انتظار عقبعقب مىروم. مىروم تا شايد درى پيدا كنم به دنياى ديگرى كه در آن فرزند هيچکس نباشم. دنياى كه در آن ديگر حتى سياوش هم نباشم. كاش ديگر اصلاً نباشم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: