کامل شده رمان بامداد و سی دقیقه | قلمو کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان بامداد و سی دقیقه

  • عالی

    رای: 22 59.5%
  • خوب

    رای: 10 27.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.1%
  • ضعیف

    رای: 2 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghalamoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,956
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
***
«بندرعباس، سال ۱۳۶۵»
روشنك
كليد را داخل قفل در مى‌چرخانم و زنبيل قرمز را بلند مى‌كنم. وارد پاگرد خنك مى‌شوم كه صدايى مانع بستن در مى‌شود.
- ببخشيد خانم؟
تنها چيزى كه در نگاه اول توجهم را جلب مى‌كند آبى عجيب چشمان مرموزش است.
- بفرماييد؟
- مى‌تونم چندتا سؤال بپرسم ازتون؟
كمى عقب مى‌روم.
- سؤال؟ در چه مورد؟ با كى كار داريد؟
- من واسه امر خير اومدم.
حسم مى‌گويد بايد اين مكالمه را تمام كنم.
- ببخشيد ما اينجا جوون دم بخت نداريم. اشتباه گرفتيد حتماً! با اجازه.
در يك عكس‌العمل سريع مانع بسته‌شدن در مى‌شود
- يه لحظه!
- چي كار مى‌كنيد آقا؟!
نگاه نگرانم را به سر و ته كوچه مى‌اندازم.
همسايه فضول روبه‌رويى با يك كيسه آشغال سروكله‌اش پيدا مى‌شود. آن هم سر ظهر! نامحسوس كتش را باز مى‌كند و به كارت وصل‌شده به جيب داخلى‌اش اشاره مى‌كند.
«سرگرد على‌رضا باهر، پليس آگاهى، دايره‌ى قاچاق كالا»
آب دهانم را قورت مى‌دهم و صدايم را تا محدوده‌ى شنوايى خانم همسايه بلند مى‌كنم.
- بفرماييد. همسرم منتظرتون هستن.
از سر راهش كنار مى‌روم و او با دريايش تشكر مى‌كند.
در را مى‌بندم و زنبيل را كنار مى‌گذارم.
- از من چى مى‌خوايد؟
- فقط چندتا سؤال در مورد همسرتون.
مى‌دانستم دير يا زود اين اتفاق مى‌افتد. جلوتر راه می‌افتم و در ورودى را باز مى‌كنم.
- بفرماييد.
پشت سرم وارد مى‌شود و من به مبل‌هاى قديمى اين خانه‌ى نه‌چندان معقول اشاره مى‌كنم.
- بفرماييد بشينيد. الان مى‌رسم خدمتتون.
تشكر مى‌كند و من راهى آشپزخانه مى‌شوم. يك ليوان آب خنك كمى به برگشتن آرامشم كمك مى‌كند. بسته‌ى كبريت را برمى‌دارم و زير كترى پر از آب را روشن مى‌كنم. اپل‌هاى مانتوى مد روزم را مرتب مى‌كنم و يك برگ دستمال‌كاغذى داخل جيب بزرگش جا مى‌دهم.
- ببخشيد. الان چاى آماده ميشه.
كتاب تاريخ ادبيات روى ميز در دستش مى‌گردد وقتى مى‌گويد:
- ممنون زياد مزاحمتون نميشم. براى كنكور درس مى‌خونيد؟
روى مبل مقابلش مى‌نشينم.
- بله.
- چندوقته اينجا ساكنيد؟
جواب‌هاى آماده را داخل ذهنم بالا و پايين مى‌كنم. كدام را بايد مى‌گفتم؟
- يه چند ماهى ميشه.
- براى چى اومديد بندرعباس؟
- خب... به‌خاطر كار همسرم.
- شغل همسرتون چيه؟
- تانكر حمل دارن. نفت و گازوئيل و اين چيزا.
- اين خونه متعلق به خودتونه؟
- خير اجاره‌ست. ببخشيد، اين سؤالا براى چيه؟ مشكلى پيش اومده؟
- شما بهتر از من مى‌دونيد.
نگاهم را مى‌دزدم.
- متوجه منظورتون نميشم.
- اتفاقاً خيلى خوب متوجهید. شما به هيچ‌وجه از ديدن پليس تعجب نكرديد؛ انگار كه منتظر بوده باشيد.
خودم را جمع‌و‌جور مى‌كنم.
- من نمى‌فهمم چى مي‌گيد.
خونسرد لبخند مى‌زند.
- سه‌‌تا فرضيه وجود داره.
منتظر با پيلى‌هاى مانتو بازى مى‌كنم.
- فرضيه شماره يك كه از همه قوی‌تره: شما با همسرتون هم‌دست هستيد و به عنوان دستيار شماره يك با ايشون همكارى مى‌كنيد. فرضيه شماره دو: شما از چيزي خبر نداريد و كلاً در جريان فعاليت‌هاى ايشون نيستيد و صرفاً يك خانم خانه‌دارِ با عرض معذرت از مرحله پرت هستيد.
به كتاب كنارش اشاره مى‌كند.
- كه اين كتاب و كنكور كه خودتون فرموديد احتمال اين فرضيه رو تا حد ده‌درصد پايين مياره
لبم را مى‌گزم.
- و فرضيه شماره سه كه ميگه شما به‌طور كامل در جريان كاراى ايشون هستيد؛ اما دنبال يه راه فرار از موقعيتى كه توش گير كرديد مى‌گردين.
- فرضيه‌هاتون درست نيست. اصلاً از كجا به چنين فرايضى رسيديد؟
- در طول اين پنج ماه و دو هفته و يك روزى كه توى بندر تشريف داشتيد؛ يك‌بار پنهانى و با كمك يكى از دوستان نزديكتون با يك وكيل خانواده ملاقات داشتيد و دنبال راه‌هاى طلاق بوديد. دوبار به پليس آگاهى سر زديد و بدون انجام فعاليت خاصى كلانترى رو ترك كرديد. سه‌بار با قاضى بازنشسته‌ى بندر ديدار كرديد و وقتى از كمك ايشون نااميد شديد، دست به دامن يكى از قضات جوان تازه‌كار شديد
بغض سنگينم را پشت صورت محكم و متهاجمم پنهان مى‌كنم.
- شما حق نداريد با من بازى كنيد آقا!
- من با شما بازى نمى‌كنم؛ فقط مى‌خوام كمكتون كنم
- وقتى از همون اول انقدر دقيق جاسوسى زندگى من رو كرديد پس ديگه چرا اين‌جاييد؟ شما كه ظاهراً خيلى خيلى بهتر از خودم در جريان ريز زندگيم هستيد.
-ببينيد خانم كريمى.
می‌توپم.
- كيانى هستم!
- بله. خانم كيانی، ما به شما كمك مى‌كنيم به خواسته‌تون برسيد. در عوض، شما هم بايد به ما كمك كنيد. همسر شما خيلى‌خيلى بيشتر از چيزيه كه تصور مى‌كنيد.
حالا اشك‌هايم بى‌محابا فاش اين مرد دريايى مى‌شود.
- من فقط مى‌خوام خودم رو نجات بدم.
صدايش آرامش دارد.
- اگه با ما همكارى كنيد، همه‌چيز درست ميشه.
اعتمادم ناخودآگاه است.
- بايد چي کار كنم؟
***
اين همان موقعيت معلقى است كه هميشه از آن فرارى بوده‌ام. ذهنم با قدرت خاطرات مامان‌روشنى كه انگار از سرزمينى ديگر به دنياى من آمده را پس مى‌زند و اجازه‌ى تحليل ماوقع را نمى‌دهد. صورت خيس مامان درد روزهاى دور را القاى وجود متزلزلم مى‌كند. وجودى كه براى اولين‌بار حس مى‌كنم به هيچ‌كجا تعلق ندارد.
- از همون ماه‌هاى اول فهميده بودم يه جاى كارش مى‌لنگه. من ياغى بودم، سركش بودم، بى‌محابا بودم؛ اما بى‌اعتقاد نبودم. در هرحال من دختر حاجى كيانى بودم! فهميده بودم پولايى كه با اون سرعت سرسام‌آور در مياره و خرج درست‌كردن خونه زندگى ایدئالش مى‌كنه حرومه! طول كشيد تا بفهمم خودم رو دستى‌دستى تو چه جهنمى انداختم.
آهش رنج جوانى‌اش را يادآور است.
- هر شيش‌ماه بايد جابه‌جا مى‌شديم. مى‌گفت هيچ‌جا امن نيست. عشقش به من يه جورايى ترسناك شده بود. از گل نازك‌تر بهم نمى‌گفت؛ ولى ازش مى‌ترسيدم. جرئت نداشتم چيزى بپرسم ازش. اولش منظورش رو نمى‌فهميدم از امنيت؛ ولى هرچى بيشتر مى‌گذشت، بيشتر دستم مى‌اومد چه خبره. روم نمى‌شد به بابام حرفى بزنم. خودم خودم رو بيچاره كرده بودم. همه‌ى پلاى پشت سرم خراب بود.
گلويم بدجور درد مى‌كند از ويروس خاطرات گنگ مامان.
- سياوش بعد يه سال همه‌چى بدتر شد. از اين بندر به اون بندر. از اين جزيره به اون جزيره. تا اين‌‌که سر از بندرعباس درآورديم. ديگه نمى‌تونستم تحمل كنم. مى‌خواستم ازش جدا بشم. انقدر توان نداشتم كه مقابلش وايسم. چندبار خواستم لوش بدم. تا كلانترى رفتم؛ اما ترسيدم، نتونستم. همه‌جا نفوذ داشت. مى‌دونستم اگه درخواست طلاق بدم كار به جايى نمى‌برم. از طريق دوستم فاطمه، يه وكيل مطمئن پيدا كردم. ازش خواستم كمكم كنه. به زبون بى‌زبونى گفت كارى از دستش برنمياد و بهتره از قاضى‌هاى شهر كمك بگيرم. روزاى وحشتناكى داشتم. من تنها بودم، خيلى تنها!
نمى‌دانم چرا دست‌هايم يارى نمى‌كند براى تكيه‌گاه شانه‌هاى هميشه استوار اسطوره‌ام.
- وكيل بهم گفت حتى اگه موفق بشم ازش جدا بشم تازه اول بدبختيمه. بهم پيشنهاد كرد درس بخونم تا شايد بتونم يه كار گير بيارم. داشتم برنامه‌ريزى مى‌كردم كه از دستش فرار كنم كه...
قهوه‌اى باران‌خورده‌اش مى‌لرزد.
- كه رضا شد فرشته‌ى نجاتم.
پر چادرش دستمال صورت خيسش مى‌شود.
- دونه دونه‌ى انباراش رو لو دادم. سخت بود. حرف‌كشيدن از اون مرد ماليخوليايى خيلى سخت بود! اما موفق شدم. محموله‌هاش رو توقيف كردن و باندش از هم پاشيد. تو اون روزا رضا همه‌كسم بود، پدرم بود، مادرم بود، دوستم بود. گاهى فكر مى‌كنم رضا اصلاً آفريده شده بود كه ناجى من باشه؛ ناجى شام شوكرانى كه با دستاى خودم سفره‌ش رو پهن كرده بودم.
ريه‌هايم سنگين بالا و پايين مى‌شود.
- بالاخره گرفتنش و قرار شد من طلاق غيابى بگيرم. دادگاه برگزار شد و با وجود نفوذ شديد آدماى اون رأى به نفع من داده شد؛ اما...
شدت گرفتن آبشار روانش روانم را به بازى مى‌گيرد.
- روز دادگاه بهم گفتن بايد گواهى پزشكى قانونى بيارى. اونجا، توى اون لحظه، جلوى خودم سرشكسته شدم. اين خيلى فاجعه‌ست سياوشِ من! خيلى فاجعه‌ست كه به خودت ببازى!
بندبند مفاصلم تحت ميليون پاسكال فشار بخار در حال از هم گسيختن است.
- رفتم پزشكى قانونى. اونجا...
منبع اشك تمام‌شدنى است؟
- اونجا بهم گفتن كه... گفتن نمى‌تونى تا هشت‌ماه ديگه از شوهرت جدا بشى.
كسى با سرعت از مقابلمان مى‌گذرد و من چقدر دلم مى‌خواهد برگردد و روپوشِ سفيدش را به صورت سفيدترم تقديم كند و تمام!
- اون لحظه فهميدم تقاص شكستن دل پدر و مادر خيلى سنگين‌تر از چيزيه كه آدما فكر مى‌كنن.
كاش علائم ايست قلبى را از آرش مى‌پرسيدم!
- ديگه فقط خودم نبودم، بايد مى‌جنگيدم. بايد براى بچه‌م مى‌جنگيدم! بچه‌اى كه چندماه بعدش فهميدم تنها نيست و داداششم كنارش در حال رشدكردنه.
صورت ده‌سال پيرترشده‌اش را روى صورتم مى‌چرخاند.
- سياوش!
هول‌زده از جا مى‌پرد.
- سياوش مامان؟!
صورتم را به كشيده‌اى مهمان مى‌كند.
- سياوش خوبى؟ توروخدا يه چيزى بگو!
دستانش صورتم را قاب مى‌گيرد.
- داد بزن، فحش بده، اصلاً من رو بزن! ولى يه چيزى بگو.
صدايم از پايين‌ترين طبقه‌ى جهنم مى‌آيد.
- اون، مرد، پدرم...
هق مى‌زند.
- پدر تو فقط و فقط رضاست سياوش! فقط رضا!
صورتم را عقب مى‌كشم. زبانم باز مى‌شود. وحشيانه داخل دهانم مى‌چرخد.
- فقط بگو نطفه‌ى ما رو اون بى‌همه‌چيز نبسته! فقط بگو كسى كه عاشقش بودى اون نبوده. بگو مامان!
كف دستش را جلوى دهانى مى‌گيرد كه با آن حقايق تلخ اين زندگى شوم را در صورتم كوبيده! بلند مى‌شوم. حالا التماس مى‌كنم.
- بگو من پسرش نيستم! بگو مامان!
صداى شيون مامان پرستاران شيفت را به راهرو مى‌كشاند.
- چه خبره اينجا؟
كسى مى‌گويد:
- اين خانم چشه؟ تيمورى برو دكتر رحمانى رو خبر كن!
التماسم فرياد مى‌شود.
- بگو من پسر اون بى‌وجود نيستم. بگو قصه بافتى مامان. بگو!
كسى آستينم را مى‌كشد.
- آقا چه خبره؟ مگه نمى‌بينيد حالشون خوب نيست؟
خيره به هيبت نشسته روى كفپوش ارغوانى راهروى سالن انتظار عقب‌عقب مى‌روم. مى‌روم تا شايد درى پيدا كنم به دنياى ديگرى كه در آن فرزند هيچ‌‌کس نباشم. دنياى كه در آن ديگر حتى سياوش هم نباشم. كاش ديگر اصلاً نباشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آخرين دانه‌ى دكمه‌ى ژاكت نه‌چندان نازكم را كيپ گردنم مى‌بندم. صداى دندان‌هاى هميشه سفيدش بلند است.
    - گلاب نخريديم.
    بطرى آب‌معدنى نصفه‌ى تحفه‌ى راننده را روى سنگ يخ‌زده خالى مى‌كنم.
    - آره. گلاب نخريديم.
    - سيا؟
    انگشتان كبود از سرمايم را داخل جيب‌هايم فرو مى‌كنم.
    - ريحانه سردش نميشه تو اين هوا؟
    - نميشه. قلبش خيلى گرم بود.
    - قلبش؟
    هجوم دردهاى ثقيل جانم به جانِ خسته‌ى آرش دهن كجى مى‌كند.
    - آره. قلبش!
    - آخه، وقتى تپش نداره، وقتى، خون نداره...
    - خون نداره؛ روح كه داره.
    - آها. پس واسه همين انقدر سردمه؟
    - خيلى سردته؟
    - آره. خيلى. معلوم شد چرا ديگه!
    - چرا؟
    زلزله‌ى هشت‌ريشترى فكش را لرزه‌نگارى آمريكا ثبت مى‌كند.
    - چون... من... خون دارم؛ ولى روح ندارم!
    روح پاره‌پاره‌ام پوزخند مى‌زند.
    - بدون خون ميشه. بدونِ روح... بدونِ روح نميشه!
    من از همان لحظه‌هاى تاريك فهميدم كه نمى‌شود؛ بدونِ روح نمى‌شود.
    - كاش، نداشتم. كاش... خون نداشتم!
    حجمِ اندوهِ بى‌انتهاى همان تكه‌هاى باقى‌مانده‌ى روحم آب مى‌شود .
    -سياوش. من... چرا هنوز... هستم؟ چرا... هنوز... ادامه ميدم؟
    سرفه‌هاى خشكش زينت تنِ لرزانش بين ويرانه‌هاى دنياى پر اميدمان مى‌گويد با همه‌چيز مى‌شد جنگيد؛ مى‌شد مقابل مقدرات جنون‌آميز اين دنيا ايستاد؛ مى‌شد اگر به طالع نحسِ دنياى منحوس ديگرى گره نمى‌خورد. اگر همين خونِ جارى بى‌روحمان گلبول‌هاى مردى را حمل نمى‌كرد كه حتى معلوم نيست وجودش از كدام دنيا بند دنياى زنى شد كه فكر مى‌كردم خالق چيره‌دست آسمان او را انگيزه‌ى حيات ما آفريد. آسمانِ سرخ كدر خالق دانه مى‌شود و من بين ناله‌هاى ريه‌هاى ناتوان برادرم فرياد مى‌زنم.
    - خدا!
    سرم رو به آسمان پياله‌ى دانه‌هاى سفيد مى‌شود و صداى اعتراضم بلندتر.
    - خدا، بس نبود؟ بسمون نبود؟
    نفس‌هاى منقطعم يادآور نفس‌هاى عروسِ خون‌‌بسى است كه جوانى‌اش را پاى خون داده.
    - گرفتن ريحانه بس نبود؟
    هق مى‌زنم؛ نه مردانه، نه با غرور، نه مثل يك قهرمان. هق مى‌زنم؛ شبيه كودكى يتيم كه بى‌پدرى دنياى رنگارنگش را از هم گسسته. مثل پدر جوانی که فرزند کوچک سرطانی‌اش را از دست داده. شبیه مردی که تمام هویتش را از دست داده.
    - بس نبود؟
    صدایم رفته‌رفته بی‌جان می‌شود.
    - بس نبود؟
    بس بود! به جاِن آسمان بس بود!
    - سیا؟
    هوای سرد دم صبح قبرستان را می‌بلعم.
    - من رو همین‌جا... کنار ریحان... دفن کنید.
    از پشت دیده‌ی تارم خیره‌ی نگاه خالی‌اش می‌شوم.
    - کنار ریحان!
    صبرم بالاخره لبریز فاجعه‌ی انکارناپذیر پیش آمده غلیان می‌کند. روی همان قوزک دردناکم بلند می‌شوم و دستم بند تنها دست‌آویزی می‌شود که زمانی عکس‌العمل‌های سریعش شهره‌ی دانشکده‌ای بود که روزی برای مبارزه با آدم‌هایی راهی آنجا شده بودیم امثال خودمان؛ امثال آبا و اجدادمان‌
    - بس کن لعنتی. بس کن! مگه تو برادرم نیستی؟ مگه تو خودم نیستی؟
    صوت لرزانم باز فریاد می‌شود.
    - من نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم. تنهایی نمی‌تونم!
    خالیِ نگاهش پر می‌شود از حسرتی که نمود انتهایش است. آهش قطره می‌شود و راهی دنیای کثیفی که در عرض یک ساعت دنیایم را زیر و رو کرده.
    - دیگه نمی‌تونم!
    یقه‌اش را رها می‌کنم و سرش بار شانه‌های خمیده‌ام می‌شود.
    - دیگه نمی‌خوام قهرمان باشم.
    دستم را دور کتفش محکم می‌کنم.
    - ديگه نمى‌خوام پسر هيچ‌كس باشم! ديگه نمى‌خوام باشم!
    موهاى آشفته‌اش خيس غم سنگينم مى‌شود.
    - فقط می‌خوام برادر تو باشم. فقط... فقط می‌خوام برادر کوچیک تو باشم.
    نفس‌هایم طولانی‌تر می‌شود.
    - فقط می‌خوام تو باشم. این رو ازم نگیر! نگیر آرش!
    ***
    «شش‌روز بعد»
    نم تیله‌های آشنایش را با دستمال می‌گیرد.
    - اگه بلایی سرش بیاد!
    مرد دستش را نوازش می‌کند.
    - نفوس بد نزن خانم.
    - چقدر بهش گفتم نکن. چقدر گفتم این کار به درد تو نمی‌خوره. چقدر گفتم بچه بشین درست رو بخون. تو اون کله‌ی گچیش نرفت که نرفت!
    به من خیره می‌شود.
    - جناب سرگرد شما بگید. این شغل واسه یه بچه مثل نگار مناسبه؟
    دستم موهایم را شانه می‌کند وقتی صادقانه لب می‌زنم:
    - نمى‌دونم.
    تقريباً پشتش به خانم كنار دستش است وقتى براى بار هزارم تكرار مى‌كند.
    - هى گفتم تو انتخاب دوست دقت كن! مگه حرف گوش ميدن بچه‌هاى اين دوره زمونه!
    خانم نجيب كنارش لب مى‌زند:
    - جناب سرگرد من از دار دنيا اين دختر رو دارم و يه پسر كه اگه بلايى سر خواهرش بياد دق مى‌كنه. خير از جوونيت ببينى سالم برشون گردون!
    تيله‌هاى برخلاف نگار سردش را به نگاه شوهرش گره مى‌زند.
    - كاش ماها جاى اين‌كه آويزون قسم و دعا و اين چيزا بشيم، وقت بذاريم رو تربيت بچه‌مون كه اين‌جورى سر بقيه رو به باد ندن!
    رنگِ نگاه زن را خوب مى‌شناسم. جنسِ سكوتش را!
    - حالا بچه‌م كجاس؟ نگار دسته‌گلم چي كار مى‌كنه؟
    فيروزى با يك دسته كاغذ به هم منگنه شده سر مى‌رسد و من فكر مى‌كنم كاش دلِ «نگارِ دسته‌گل»‌ش را به جهان خاموش خودم بند نمى‌زدم! پا جفت مى‌كند.
    - جناب سرگرد؟
    - آزاد. بيا ببينم چى ميگى.
    - جناب سرگرد آخرين تماس گوشى موبايل با سردار بوده كه البته بى‌پاسخ بوده. اون كارت ويزيت هم كه ظاهراً متعلق به پدر جناب سروانه.
    بلند مى‌شوم و روبه‌‌‌‌‌‌روى پدر آرامش مى‌نشينم. به احترامم نيم‌خيز مى‌شود.
    - خواهش مى‌كنم. بفرماييد.
    - ما فكر مى‌كرديم نگار مأموريت داره؛ ولى...
    به همسر آشفته‌اش خيره مى شود.
    - ديگه سابقه نداشت دو-سه روز هيچ خبرى از خودش نده؛ به‌خاطر همين زودتر خبر نداديم.
    - بله متوجهم.
    - حالا چى ميشه؟ از كجا مطمئنيد؟
    صدايش ضعيف مى‌شود.
    - نگار گروگانه.
    گلوى متورمم را صاف مى‌كنم.
    - ايشون قبل از رفتنش، ظاهراً به نيروهاى ما اطلاع داده كه يه خونه‌ى مهم رو كشف كرده و درخواست كمك داده.
    مادرش مداخله مى‌كند.
    -پس چرا كمكش نكرديد؟
    - خانم!
    كف دستم را بلند مى‌كنم.
    - خب ظاهراً قبل از رسيدن نيروها لو رفته.
    نگاهى به گوشه اتاق مى‌اندازم.
    - محبى؟
    -قربان!
    - خانما رو راهنمايى كنيد اتاق انتظار تا كار ما تموم بشه.
    - چشم قربان.
    مى‌روند؛ با شك، با دودلى. به من شك دارند، به آينده مشكوكند، به مجموعه اميد ندارند، به شش‌روز بى‌خبرى عادت ندارند. به شش‌روز درد عادت ندارند؛ به شش‌روز نخوابيدن عادت ندارند؛ به شش‌روز دورى عادت ندارند؛ به شش‌روز پوچى عادت ندارند؛ به شش‌روز «نبودن» عادت ندارند. بيچاره من كه به عمرى «نبودن» عادت ندارم!
    - ما تمام تلاشمون رو مى‌كنيم. ضمن اين‌كه دختر شما، بدون اغراق يكى از بهترين افسران ما هستن و من شك ندارم كه از پس خودشون برميان!
    نگاهش نگاه مردى است كه دلتنگى مرد ديگرى را مى‌خواند.
    - نگار... از شما گفته بود برام.
    آخ كه «نگار» شش‌روز است قولش را زير پا گذاشته!
    - پيشنهاد من اينه كه خانمتون رو از اين محيط دور كنيد. كار رو به ما بسپاريد.
    ***
    آرش
    - بذار من مى‌بندم.
    دست‌هايم را از پيراهن مردانه‌ى آبى جدا مى‌كنم و انگشت‌هاى ظريف او دكمه‌هايم را مى‌بندد.
    - خيلى سرده. اين هم آوردم روش بپوشى.
    يقه‌ى پليور سورمه‌اى را از سرم رد مى‌كند.
    - از ديشب همه‌‌ی خيابونا يخ بسته. نميشه راه رفت اصلاً.
    تلاشش براى نپرسيدن درد دارد.
    - دستت رو آروم رد كن اين چسبِِ كنده نشه.
    -سياوش كجاست؟
    - ستاده ديگه. كجا مى‌خواستى باشه؟
    - از نگار خبرى نشد؟
    - نه.
    بيا اينم بپوش بريم.
    پالتو را از دستش مى‌گيرم.
    - كاش رضايت مى‌دادى به عمل!
    - ديگه نمى‌خوام چيزى در اين مورد بشنوم.
    آهش عميق است.
    - پاشو بريم.
    دستش را زير كتفم مى‌اندازد. پايم كه به زمين مى‌رسد، تمام وجودم تير مى‌كشد.
    - چى شد؟
    نفس مى‌گيرم.
    - بريم.
    بغضش را پنهان مى‌كند.
    - آژانس گرفتم؛ دم دره.
    قدم به‌‌ قدمم انرژى مى‌گيرد از وجودِ بى‌جانم! در را باز مى‌كند و تذكر مى‌دهد:
    - يه‌كم جابه‌جا شو من هم جا بشم.
    كنارم مى‌نشيند و به راننده آدرس مى‌دهد. آدرس خانه‌اى را كه سى‌سال تنها پناه بود از شلوغى‌هاى شهر. دستش را روى دستم مى‌گذارد.
    - چقدر داغى آرش!
    سرم را مى‌چسبانم به شيشه‌ى خنك تا شايد كمى از التهابم كاسته شود.
    - بگم احسان بياد يه معاينه‌ت كنه؟
    جوابش را از سكوتم می‌گیرد.
    - آقا سمت چپ لطفاً.
    راننده داخل كوچه مى‌پيچد و من چشمانم را مى‌بندم تا هويت بربادرفته‌ام وابستگى‌هاى سى‌ساله‌اش را نبيند.
    - آقا همين‌جا پياده مي‌شيم ممنون.
    ده دقيقه طول مى كشد تا مسير دو دقيقه‌اى در را تا اتاق چهارگوشه‌مان طى كنيم.
    - مى‌تونى عوض كنى لباسات رو تا من اسپيلت رو روشن كنم گرم شه؟
    زير لب غر مى‌زند:
    - واقعاً روشنك رو درك نمى‌كنم. يعنى نمى‌تونست به‌خاطر پسرش يه دو ساعت از اون مؤسسه دل بكنه؟
    اما من «روشنك» را خوب درك مى‌كنم. به‌خاطر پسرش نيامده. به‌خاطر پسرش نمى‌آيد. به‌خاطر پسر «او» نمى‌آيد!
    - الان برمى‌گردم. باشه؟
    لب مى‌زنم:
    - از چى انقدر مى‌ترسى ياسى؟
    - كى گفته من مى‌ترسم؟
    - نگاهت ميگه، اينكه جرئت نمى‌كنى يه لحظه تنهام بذارى ميگه.
    - آرش!
    - نترس ياسمن. من زنده نيستم كه بخوام بميرم.
    تلاشش براى مقابله با اشك قابل ستايش است.
    - شماها چه‌تون شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    عقب مى‌رود و به ديوار پشت سرش تكيه مى‌زند.
    - روشنك... هيچ‌وقت تا حالا اين‌جورى نديده بودمش. انقدر خسته، انقدر بى‌وزن.
    پشت به پشت ديوار سر مى‌خورد.
    - سياوش چرا انقدر سرد شده؟ شيش‌روزه سر جمع شيش كلمه هم حرف نزده.
    دستش بازوى ديگرش را نوازش مى‌كند.
    - نگو فقط واسه خاطر نگاره که باور نمیکنم.
    روسری یشمی‌اش را باز می‌کند.
    - نگاه تو، چرا انقدر خاليه؟ تو خونه‌ی باباحاجی چی به سرت اومد آرش؟
    قبل از بازشدن دهانم لب مى‌زند:
    - نگو. اگه مى‌خواى راستش رو نگى اصلاً نگو!
    زانو‌هايش را داخل شكمش جمع مى‌كند. دستانم را قلاب هم می‌کنم تا لرزشش کمتر توی ذوق بزند.
    - من كى انقدر غريبه شدم كه ندونم چرا دستات مى‌لرزن؟
    با همان پالتو و پليور دراز مى‌كشم و كف دستم را زير صورت زبرم مى‌گذارم.
    - دوست ندارى بدونى خاله.
    نگاهم صورت غمگينش را مى‌كاود.
    - اگه بهت بگم، ازم دلخور ميشى. ميگى چرا گفتى بهم.
    - اگه نگی بیشتر دلخور میشم.
    - تو دوست نداری بدونی چی به سرم اومده. دنیام تو چند دقیقه از هم پاشید یاسمن. دنیایی که داشتم بی‌ریحانه بهش عادت می‌کردم. می‌خواستم همه‌چیز رو از نو بسازم. می‌خواستم زندگی کنم. بی‌ریحانه ولی به‌خاطر ریحان‌. داشتم قبول می‌کردم ریحانه اون‌ور خوشحاله، خوشبخته. می‌خواستم باز هم ناجی باشم. ریحانه‌ی خودم رو نتونستم نجات بدم؛ ولی می‌خواستم ریحانه‌های دیگه رو نجات بدم. می‌خواستم دوباره بجنگم. بی‌ریحانه ولی به‌خاطر ریحانه. می‌خواستم کار ناتمومم رو تموم کنم! می‌خواستم کار...
    زبانم نمی‌چرخد به واژه‌ای که یک عمر افتخار زبانم بوده.
    - می خواستم، کار «حاج‌رضا» رو تموم کنم یاسمن.
    مژه‌های خیسش را به هم می‌زند.
    - دلت نمی‌خواد بدونی سقوط چه حسی داره! سقوط از جایی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کنی چه حسی داره. دوست نداری بدونی چقدر درد داره! تحمل چیزی که قدرت تحملش رو نداری چقدر درد داره. دوست نداری بدونی واستادن جلوی چیزی که می‌دونی تهش بازنده‌ای چه حسی داره! قسم می‌خورم دلت نمی‌خواد بدونی جنگیدن تو میدونی که تمام کائنات پشت رقیبت باشن چه رنجی داره! میدونی که وقتی کلاه خود رقیبت رو بندازی، تو یه آن فکر کنی تموم شد، فکر کنی برنده شدی؛ ولی بعد، بعدش که با افتخار رو سر دشمنت واستادی، خودت رو زیر پات ببینی. می‌فهمی که از اولم بازنده بودی! می‌فهمی از اول هم تو تقدیرت نبوده که قهرمان باشی. دلت نمی‌خواد بدونی پذیرش خودت چقدر درد داره. قبول‌کردن چیزی که هستی.
    - آرش.
    - واقعیت همینه یاسمن. هرچقدرم تلاش کنی اونی نباشی که قرار بوده باشی و از اول قرار بوده باشی، بازم می‌رسی به این‌که تو چیزی هستی که از اول باید می‌بودی! نه چیزی که دوست داشتی باشی. حتی اگه، سی‌‌سال، واسه‌ش جنگیده باشه! دلت نمی‌خواد بدونی خاله. به من اعتماد کن!
    لب‌هايش منحنى مى‌شود میان صورت اشک‌آلودش.
    - دلم، واسه صدات تنگ شده بود بچه!
    پلك‌هايم را روى هم مى‌گذارم. پلک‌های سنگین خسته‌ام را.
    - ياسى؟
    - جانم؟
    - برام املت درست کن.
    صدايش روى موج «اى‌ام» شنيده مى‌شود. همان‌طور خش‌دار. همان‌طور نامفهموم.
    - تو جون بخواه.
    صداى قدم‌هايش نزديك مى‌شود و من سنگينى پتو را روى تنم حس مى‌كنم.
    - تو بخواب. حاضر شد صدات مى‌كنم.
    ***
    گردن عرق‌کرده‌ام را تکان می‌دهم و انگشتان یخ‌زده‌ام را بند مهره‌های خشک‌شده‌اش می‌کنم. نور مهتاب محرک پلک‌های بسته‌ام می‌شود.
    - چطور همچین چیزی ممکنه؟
    نیم‌خیز می‌شوم و پالتو را از تن داغم می‌کنم.
    - هیچ‌چیز غیر ممکن نیست مونامی.
    دست چپم می‌سوزد از جریان داغی که به کوه یخ پنجه‌ام برخورد می‌کند.
    - قاتل یه جایی همین اطرافه. تو همین خونه.
    لرزش دستانم آزاردهنده است. بلند می‌شوم و پلیور را هم راهی تل پالتو می‌کنم.
    - کارآگاه شما نمی‌تونید به من تهمت بزنید!
    چراغ‌های سالن خاموش است و فقط نور کم تلویزیون اشیاء را قابل دیدن کرده. نزدیکش می‌شوم.
    - یاسمن؟
    ناگهانی برمی‌گردد.
    - وای! ترسیدم آرش!
    - چرا تو تاریکی نشستی؟
    - همین‌جوری.
    بلند می‌شود و روبه‌‌رویم می‌ایستد.
    - چرا انقدر قرمزی؟
    کف دستش پیشانی‌ام را لمس می‌کند.
    - تب داری.
    سرم را عقب می‌کشم.
    - خوبم.
    اخم می‌کند.
    - کاش می‌دونستم کجا بودید که جفتتون این‌جوری مریض شدین.
    روی مبل جانشین یاسمن می‌شوم و چشمم را به سیبیل‌های معروف «پوارو» می‌دوزم.
    - من سکته کردم یاسی! تو سی‌سالگی، سکته کردم. واقعاً فکر می‌کنی سرماخوردن برام مهم باشه؟
    کنارم می‌نشیند.
    - کی گفته سکته کردی؟
    - سیا نیومد؟
    چانه‌ام را می‌گیرد و صورتم را با حرص می‌چرخاند.
    - گفتم کی گفته تو سکته کردی؟
    دستم صیاد پنجه‌ی ظریفش می‌شود.
    - لازم نبود کسی بگه.
    انگشتانم را فشار می‌دهد.
    - دستت چرا یخ‌زده؟
    نیم‌خیز می‌شود که دستش را می‌کشم.
    - کجا؟
    - میرم به احسان زنگ بزنم. دمای تنت اصلاً طبیعی نیست.
    - لازم نیست. کاری از اون پسر برنمیاد. بذار به کارش برسه.
    آه می‌کشد.
    - پس چی کار کنم؟
    دستش را رها می‌کنم.
    - مگه قرار نبود املت درست کنی؟
    موهای پریشانش را پشت گوشش می‌زند.
    - باشه.
    بلندشدنش با صدای بازشدن در آهنی حیاط هم‌زمان است.
    - سیاوش هم اومد.
    می‌رود و سیاوش است که با صورتی درهم و صدایی گرفته سلام می‌کند. یاسمن جواب می دهد.
    - سلام. خسته نباشی.
    کنارم می‌نشیند.
    - بهتری؟
    نگاهش می‌کنم.
    - از تو قطعاً بهترم!
    - خوشحالم که مرخص شدی.
    یاسمن با سه فنجان چای ظاهر می‌شود.
    - مرخص نشد. خودش رو مرخص کرد. از نگار خبری نشد؟
    سرش را بند پشتی مبل می‌کند و چشمانش را می‌بندد.
    - نه.
    - شام خوردی؟
    - نه.
    - میشه انقدر نگی نه؟
    چشمانش را باز می‌کند.
    - میشه ازم حرف نکشی یاسی؟ خیلی خسته‌م!
    - میرم شام درست کنم.
    فنجان چایش را با خودش همراه می‌کند.
    - تقصیر اون نیست سیاوش.
    - می‌دونم.
    - صدات خیلی مسخره شده.
    چای را برمی‌دارد و به لب‌های رنگ‌پریده‌اش نزدیک می‌کند.
    - بحث یه کتابخونه‌ست که دوستش کارمندش بوده، مادر دخترِِ میگه چند وقت بوده که دخترش کارای مشکوک می‌کرده.
    - چه‌جور کاری؟
    - اون شب...
    دستانش را دور فنجان گرم حلقه می‌کند.
    - نگار بهم گفت یه کار مهم داره که نمی‌تونه بمونه. حدس می‌زنم کار مهمش یه ربطی به ماجرایی داشته که چند وقت پیش راجع بهش کمک خواسته بود ازم.
    - کدوم ماجرا؟
    - به یه نفر تو محیط کار همین دوستش مشکوک بود. به‌خاطر همین میگم حق با مادره‌ست.
    تلفن زنگ می‌خورد و یاسمن صدایش را بلند می‌کند.
    - سیا جواب بده بی‌زحمت؛ دستم بنده.
    نگاه خیره‌ی سیاوش تلفن را از رو می‌برد.
    - پدر و مادر نگار، دیدیشون؟
    فنجان خالی‌اش را روی میز می‌گذارد.
    - آره.
    - چیزی می‌دونستن؟ از، تو و نگار؟
    - نمی‌دونم.
    تلفن باز زنگ می‌خورد و این‌ بار یاسمن شاکی بیرون می‌آید.
    - واسه چی تلفن رو جواب نمی‌دین؟
    لب می‌زنم:
    - قطع شد.
    - الو؟ روشنک تویی؟
    سیاوش بلند می‌شود.
    - میرم دوش بگیرم.
    - آره آوردمش خونه. نه .خوبه. خوبه به‌خدا! می‌خوای حرف بزنی باهاش؟
    نمی‌خواهد. مثل من. مثل سیاوش.
    - خیلی خب. باشه. مواظبم. خداحافظ.
    تلفن را قطع می‌کند و مشکوک خیره‌ی صورت ملتهبم می‌شود.
    - سیا کجا رفت؟
    - رفت دوش بگیره.
    - آرش؟
    با قندان بازی می‌کنم.
    - با روشنک حرفتون شده؟
    ابرویم بازی‌اش را از سر می‌گیرد.
    - این‌جوری مریض‌داری می‌کنی؟
    - ها؟
    دروغم بزرگ است.
    - مردم از گشنگی.
    - الان حاضر میشه.
    می‌رود و نگاه من گیر گوشی تلفن کنار دستش دودو می‌زند. گیر قاب عکس کنارش که صورت مردی را قاب گرفته همیشه افسوس چشم‌های دریایی‌اش را می‌خوردم. ریحانه می‌گفت چشم آبی کم‌یاب است؛ اما فرزندان با والد چشم آبی با احتمال هشتاد‌درصد رنگ را به ارث می‌برند. فکر می‌کردم این نهایت بدشانسی است که جزو آن بیست درصد بی‌میراث باشی! حالا اما، سرم را تکان می‌دهم تا سونامی دریای عموهادی را موقع تشریح آبا و اجدادم فراموش کنم؛ اما قدرت اندیشه به زور من می چربد. همیشه می‌چربد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    نگار
    عقب می‌کشم.
    - به من دست نزن!
    - خفه بابا. روت رو زیاد کنی میدم همین خشی کارت رو بسازه!
    بازویم را محکم فشار می‌دهد.
    - راه بیفت.
    به سمت در چوبی هولم می‌دهد. محکم با در برخورد می‌کنم و چفت نامیزان در باز می‌شود.
    - بشین.
    به نرگس گریان که گوشه‌ی اتاق کزکرده اشاره می‌کند:
    - به نفعته صدای زِرزر رفیقتم خفه کنی!
    در را به هم می‌کوبد. رفتنش با اوج‌گرفتن صدای خش‌دار نرگس هم‌زمان است.
    - دیگه نمی‌تونم! پس چرا این نیروهای بی‌خاصیتتون پیدامون نمی‌کنن؟
    - ...
    - چیه؟ پس چرا هیچی نمیگی؟
    آه می‌کشم.
    - حتی نمی‌دونم چند روز گذشته.
    زانوهایش را داخل شکمش جمع می‌کند.
    - دیگه چه فرقی می‌کنه؟
    بینی‌اش را بالا می‌کشد.
    - همین روزا می‌ذارنمون گِل دیوار! تیربارونمون می‌کنن.
    - نرگس!
    - نرگس و درد! مگه غیر اینه؟
    دستی به صورتم می‌کشم.
    - کاش حداقل می‌دونستیم ریحانه رو کجا بردن!
    حرکت سریعش فرصت هرگونه عکس‌العمل را از نگار می‌گیرد. سعی می‌کنم خودم را از حصار دستانش خلاص کنم.
    - چی کار می‌کنی؟
    - تو چت شده نگار؟ میگم قراره بفرستنمون سـ*ـینه‌ی قبرستون! برات مهم نیست؟ باز هم ریحانه؟ آخه به من و تو چه لامصب!
    رهایم می‌کند.
    - به من و تو چه؟
    - ما نمی‌میریم نرگس‌جان. به جون عزیز صحیح و سالم از اینجا می‌ریم بیرون!
    - حرف نزن نگار. فقط ساکت باش. ما داشتیم فرار می‌کردیم. می‌تونستیم الان خونه‌مون باشیم.
    حرص می‌خورم.
    - نگفتم برو؟ بهت نگفتم من از پس خودم برمیام؟
    صدایش که بلند می‌شود، فکر می‌کنم که این اولین دعوای جدی من و نرگس است.
    - نمی‌خوام بشنوم. ساکت‌ شو فقط!
    - نمی‌تونستم اون دختر بدبخت رو همین‌جوری ول کنم بیام.
    حالا اوست که حرص می‌خورد.
    - می‌تونستیم کمک بیاریم. نجاتش می‌دادیم.
    - تو نمی‌فهمی.
    - آره دیگه من نفهمم! نفهمم که به‌خاطر توی احمق دمم رو نذاشتم رو کولم خودم رو از این دیوونه‌خونه نجات بدم.
    خودم هم نمی‌دانم از رفتار نرگس بغض کرده‌ام يا موقعیت اسفناکی که در آن دست‌وپا می‌زنم.
    - تو نمی‌فهمی؛ چون نمی‌دونی آدمی که الان تو قلب تشکیلاتش نشستیم چه موجود مضریه واسه دنیا. نمی‌فهمی؛ چون کاری که با خانواده‌ی سیاوش کرده رو نشنیدی. نمی‌فهمی؛ چون سال‌ها تلاش همکارای من رو برای گرفتنش ندیدی.
    بغضم را قورت می‌دهم. این سپر دفاعی نگار برای پوشاندن ضعف‌هایش است.
    - من درک می‌کنم. تو می‌تونستی بری؛ اما نباید از منم همین توقع رو می‌داشتی.
    نگاهم را به درِ نم‌کشیده‌ی چوبی می‌دوزم.
    - اگه من می‌‌اومدم، اگه دوباره گمشون می‌کردیم، من دیگه هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشیدم.
    نگار زمزمه می‌کند. اگر بدون ریحانه می‌رفتی، می‌توانستی به چشمان آرش نگاه کنی؟ اگر در یك قدمی شهیاد بی‌خیالش می‌شدی، می‌توانستی به روی سیاوش نگاه کنی؟
    - حالا که تا اینجا اومدم. نرگس، تو ناخواسته من رو کشوندی جایی که ده‌ساله چندتا ارگان می‌گردن و پیداش نمی‌کنن. جایی رو پیدا کردی که خون جوونای کشورت واسه پیداکردنش می‌ریزه و به نتیجه نمی‌رسن.
    رخ‌به‌رخش لب می،زنم:
    - تو... تو پرونده‌ی سنگین کسی رو حل کردی که نفس‌کشیدنش کفاره داره. اینا برات مهم نیست؟ مگه همیشه نمی‌خواستی قهرمان باشی؟
    - اینا همه‌ش حرفه نگار! خودت هم خوب می‌دونی که من شانسی متوجه ارتباط طاهری با شهیاد شدم.
    تکیه‌اش را به دیوار فلزی سرد می‌زند.
    - مامانم! بیچاره مامانم. بیچاره نیما. حالا چی کشیدن؟
    - همینه! نرگس همینه! فقط یه لحظه خودت رو بذار جای ریحانه، به خانواده‌ش فکر کن، به آرش فکر کن.
    پشتش را به من می‌کند و مماس دیوار دراز می‌کشد.
    - ما زنده از اینجا بیرون نمی‌ریم.
    چشمم را می‌بندم و بابا فکر می‌کنم، به نگاه آرامش. نگرانی مامان را تصور می‌کنم، برخورد احتمالی‌اش با مادر نرگس. نگار دل می‌زند. سیاوش کجاست؟ چقدر به یافتن جای ما نزدیک شده‌اند؟ اصلاً چند روز است که رنگ آفتاب را ندیده‌ایم؟ ما کجاییم؟ از مرز خارج شده‌ایم؟ ریحانه را کجا بردند؟ فارغ شده؟ سالم است؟ وای که مغزم از این همه سوال بی‌جواب بدجور تحلیل رفته و خستگی قدرت تفکرم را کاهش داده. نگار جایی از اعماق ذهنم مُصرّانه حق را به نرگس می‌دهد و من قدرت کافی برای ایستادگی در مقابلش را ندارم.
    ***
    سیاوش
    - ولش کن. خودم جمع می‌کنم.
    سر جایم می‌نشینم و لیوان سبزم را لبالب آب می‌کنم.
    - مرسی.
    - سیا؟
    آب را یک‌‌نفس سر می‌کشم.
    - نگار... به‌نظرت کسایی که گرفتنش ربطی به شهیاد دارن؟
    همه‌ی خنکی حاصل از آب یک‌جا پر می‌کشد.
    - نمی‌دونم.
    - چند درصد به شهیاد ربـ...
    - یاسمن!
    بهتش واضح است.
    - میشه انقدر اسم اون مرد رو تکرار نکنی؟
    - ببخشید.
    دستی به موهایم می‌کشم. سعی می‌کنم جمع‌و‌‌جورش کنم.
    - اعصابم خیلی به‌هم ریخته‌ست! ازم نگیر. دلم نمی‌خواد ماجرای ریحانه تکرار بشه.
    ظرف املت را در سینک رها می‌کند و روبه‌رویم می‌نشیند.
    - نگار شرایطش فرق می‌کنه؛ خودش پلیسه. بالاخره می‌تونه از پس خودش بر بیاد.
    جمله‌ام ناخودآگاه است.
    - من و آرش نفرین شدیم.
    - سیا!
    هوای تیله‌ها در رأس تمام حس‌های پیچیده‌ام پادشاهی می‌کند.
    - نباید درگیر خودم می‌کردمش. داشت زندگیش رو می‌کرد.
    دستانش را بند دست‌های قلاب‌شده روی میزم می‌کند.
    - این حرفا از تو بعیده پسر! نگار خودش تو دل این پرونده‌ست... ربطی به احساس تو نداره.
    سرفه‌ام خشک است.
    - کاش حداقل می‌ذاشتی احسان یه معاینه‌ت بکنه. قشنگ سـ*ـینه‌پهلو کردین؛ هم تو، هم آرش.
    نگاه زیرچشمی‌اش کلافه‌ترم می‌کند.
    - اون‌ شب... آرش رو کجا بردی سیاوش؟
    تندتند پلک می‌زند.
    - با اون حال، کجا بردیش که روشنک جلوتون رو نگرفته؟
    کاش راهی برای خالی‌کردن این حجم از خشم درونی‌‌ام وجود داشت.
    - نه این که نخوام؛ اما واقعاً نمی‌تونم راجع بهش حرف بزنم یاسی.
    کاش حداقل می‌دانستم دقیقاً از چه کسی عصبانی هستم!
    - حداقل الان نمی‌تونم.
    - تا دیروز فقط غصه‌ی آرش رو داشتم. حالا مال تو هم اضافه شد بهش.
    دستم را از دستش بیرون می‌کشم و تکیه‌گاه چانه‌ام می‌کنم.
    - همه‌ش فکر می‌کنم همه‌‌ی این اتفاقا یه خوابه یاسی. همه‌ش منتظرم یکی صدام کنه بگه بیدار شو.
    - سیا؟
    نفسم را بیرون می‌دهم.
    - یه چیزی... یه چیزی هست که باید بهت بگم.
    دیگر حتی انگیزه‌ی آرزوکردن هم ندارم! آرزو برای نشنیدن خبرهای بدتر!
    - من...
    ذهنم پی رفتار مشکوک فیروزی و سر و سرّش با یاسمن جان می‌کند.
    - من چند ماه قبل از عقدم، یه دوست مشترک که هم با من آشنایی دورادور داشت هم با ریحانه.
    پلک‌هایم سنگین می‌شود.
    - یه روز اومد گفت... گفت ریحانه رو یه جا تو مرکز شهر دیده؛ اما از دور. هرچی هم صداش کرده جواب نداده.
    حالا دیگر بسته نمی‌شود؛ از سنگینی.
    - من بهش گفتم اشتباه می‌کنه؛ اما نگفتم که ریحانه چندماهه گم شده.
    - ...
    - بعد خب، نمی‌خواستم الکی امیدوارتون کنم. فیروزی به‌خاطر اون پرونده که وکیلش بودم، همه‌ش می‌گفت به من مدیونه و این حرفا. بهش اعتماد کردم و فرستادمش.
    نفس می‌گیرد.
    - فرستادمش بره پرس‌و‌جو کنه! تا شب عروسی که، که خبر پیداشدن جسد ریحانه اومد. دیگه حتم داشتم که دوستم اشتباه کرده. خودم... انگار دوباره ضربه خوردم؛ اما خوشحال بودم که الکی امیدوارتون نکردم.
    بینی گرفته‌ام دهان خشکم را مجبور به نفس‌کشیدن می‌کند.
    - این ماجرا گذشت تا...
    - ....
    - تا اون موقعی که شما اون خونه رو تو کرج پیدا کردید.
    - ...
    - یکی از اون آدما، اتفاقی عکسی که برای تحقیقات از ریحانه به فیروزی داده بودم رو می‌بینه.
    نگاهش التماس دارد.
    - به‌خدا فقط می‌خواستم تا قبل این‌که مطمئن نشدم شماها خصوصاً آرش چیزی نفهمین.
    -...
    - فیروزی میره تحقیق و یکی از همسایه‌ها، یه خانم، میگه که مطمئنه ریحانه رو چندماه قبل اون دور و بر دیده.
    دستم را بند میز می‌کنم و بلند می‌شوم.
    - هه!
    صندلی را با صدا روی موزاییک قدیمی آشپزخانه عقب می‌دهم. بلندشدنش به خاطر احساس خطر است.
    - هه!
    دستم را به موهایم می‌کشم.
    - پس دیده! ریحانه‌ی بیچاره‌ی ما رو دیده.
    صدایم بلند می‌شود.
    - ریحانه رو دیده!
    دستش را بند بازویم می کند.
    - آروم باش سیا، خواهش می‌کنم!
    - اینا رو الان داری میگی.
    خیره‌ی نگاه نم‌دارش فریاد می‌زنم:
    - اینا رو الان داری میگی؟
    انگشت اشاره‌اش لب‌هایش را قطع می‌کند. هول‌زده در پشت سرش را می‌بندد. التماس می‌کند:
    - تورو خدا سیاوش! نذار آرش بفهمه!
    - چرا؟ چرا نباید بفهمه؟ چرا من الان باید بفهمم؟ خدایا من دیگه کشش ندارم!
    - توضیح میدم. برات توضیح میدم سیا. تو فقط آروم باش!
    - چی رو توضیح میدی؟ چی رو می‌خوای توضیح بدی یاسی؟ داری میگی ریحانه تا اون شب زنده بوده! داری میگی می‌شده نجاتش داد.
    - من مطمئن نبودم! بفهم!
    - خودت میگی یکی دیدتش یاسمن.
    - آره خودم دارم میگم؛ اما یه چیزی بود که... که...
    - وای. واى. که چی یاسی؟ که چی؟
    - تو رو قرآن یواش‌‌تر!
    سرش فرو می‌افتد.
    - اون دختری که دیدن، اون...
    - اون چی؟
    - حامله بوده.
    همان‌جا روی موزاییک‌های قهوه‌ای می‌نشینم.
    - چی؟!
    - حامله بوده سیاوش.
    - یعنی، آرش...
    صداى شرمگینش کلامم را قیچی می‌کند.
    - مشکل همین بود سیا.
    - یعنی چی؟
    - یعنی...
    - ...
    - یعنی، ریحانه و آرش، زیر عقد با هم نبودن.
    دستان گرگرفته‌ام را به کف سرد آشپزخانه می‌چسبانم.
    - اونا، زن و شوهر بودن یاسی؛ یه سال محرم هم بودن.
    صدایش خجالت دارد.
    - آره، محرم بودن؛ اما... ریحانه می‌خواست تو خونه‌ی خودش زندگیش رو شروع کنه.
    توجیه می‌کنم.
    - خب... خب... این مسائل خیلی خصوصیه. شاید... شاید تو بی‌خبر باشی.
    - من ریحانه رو خوب می‌شناختم سیا! به‌خاطر همین نگفتم. اصلاً مطمئن نبودم!
    - اونا با هم سفر رفتن. بالاخره...
    - سیاوش! من نمی‌تونستم همچین چیزی رو از آرش بپرسم. اگه... اگه یک درصد جوابش نه بود؛ من، ترسیدم بلایی سرش بیاد!
    - ...
    - اصلاً همین قضیه‌‌ی احتمال ریحانه بودن اون کسی که اون زن دیده رو می‌کنه پنجاه‌درصد.
    - یاسمن!
    چطور او نمی‌داند حتی احتمال یک‌درصد زنده‌بودن ریحانه هم آرش را به زندگی برمی‌گرداند. همه‌ی ما را به زندگی برمی‌گرداند.
    - باید بهمون می‌گفتی. باید به من می‌گفتی!
    لب می‌زند:
    - اگه... اگه ریحانه زنده باشه، اگه اون دختر واقعاً ریحانه باشه، پس اون جسدی که خاکش کردیم...
    - باید، باید نبش قبر کنیم! باید دی‌ان‌ای بگیریم. این گردن منه. کل این ماجرا گردن منه. من رفتم شناسایی. من تأیید کردم که جسد مال ریحانه‌ست.
    - سیا اگه... اگه پدر اون بچه آرش نباشه چی؟ اگه، اذیتش کرده باشن؟
    - دیگه فرقی نمی‌کنه. اگه شانسی باشه برای برگردوندن ریحانه، باید تلاشمون رو بکنیم.
    دستم را می‌گیرد.
    - به آرش چیزی نگو. باشه؟ به هیچ‌کس نگو. اگه تموم اینا فرضیه باشه، امیدوارش نکن. این دفعه دیگه دووم نمیاره. تموم میشه سیاوش، دیگه واقعاً تموم میشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    صدای ناهنجار دستگیره در می‌گوید دیر شده. دستگیره می‌چرخد و رنگ یاسمن سفیدتر می‌شود.
    - بهت گفتم صدات رو بیار پایین سیاوش! گفتم!
    در چوبی مردی را قاب می‌گیرد که ظرف چندماه همسرش، خانوده‌اش، هویتش و حالا ظاهراً ناموسش به یغما رفته. مثل یک ماهی بی‌آب لب می‌زند:
    - من... پدر کدوم بچه نباشم؟
    ***
    ...
    نگار:
    صدای سرخوشش امیدوارم می‌کند. نرگس را تکان می‌دهم.
    - نرگس؟ نرگس؟
    شاکی چشمانش را باز می‌کند.
    - چیه؟ چرا نمی‌ذاری بکپم؟
    - نرگس پاشو. باید کمک کنی. این یه شانسه.
    حواسش جمع می‌شود.
    - چی شده؟
    - ببین این یارو گندهه که واسه‌مون آب آورد.
    - خب؟
    - همون سر شب حس کردم یه چیزیش میشه.
    سر جایش می‌نشیند.
    - مطمئنم یه چیزی زده. ببین به کمرش یه تلفن وصل بود. باید به اون برسیم.
    سرش را می‌خاراند.
    - چطوری؟
    - ببین باید تلاشمون رو بکنیم. بهش بگو باید بری دستشویی. در رو که باز کرد، یه جوری می‌کشونیمش تو. تعادل نداره. راحت گوشی رو ازش می‌گیرم.
    - اگه نتونیم؟
    محکم می‌گویم:
    - باید بتونیم!
    یک‌بار دیگر نقشه‌‌ی نه‌چندان مستحکمم را با نرگس مرور می‌کنم و او می‌رود تا رلش را بازی کند. چند‌بار به در نم‌کشیده می‌کوبد.
    - آهای!
    کسی از آن سوی در کار نرگس را تکرار می‌کند. صدایش حدسم را به واقعیت نزدیک می‌کند.
    - چیه؟ چـ...تونه؟
    نرگس نگاهم می‌کند. خیالش را با اشاره راحت می‌کنم.
    - من باید برم دستشویی.
    قهقهه‌اش خوشحالم می‌کند.
    - آخی! نمـ..یشه، کو..چولو!
    - چرا نمی‌فهمی؟ میگم باید برم دستشویی.
    صدایش بلند می‌شود. مى‌گويد:
    - تو که نمی‌خوای اینجا به کثافت کشیده بشه می‌خوای؟
    صدای او هم بلند می‌شود.
    - خفه...شو! بچه!
    بازی خوب نرگس حیرت‌زده‌ام می کند.
    - باشه. اهمیت نده. جواب اون خشایارتونم خودت بده. اگه در رو باز نکنی اینجا دیگه قابل استفاده نیست. خود دانی!
    سروصدای قفل بعد از چندروز لب‌های نرگس را به انحنا می‌کشاند.
    - زود
    کارت رو می‌کنى، فهمیدی؟
    خودم را از دید پنهان می‌کنم و در که باز می‌شود، جایی از گردنش را که باید نشانه می‌روم. افتادنش می‌گوید بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم غرق هپروت مـسـ*ـتی بوده! نرگس با زحمت بازوهایش را می‌کشد و من در را می‌بندم.
    - نمرده باشه؟
    خیالش را راحت می‌کنم.
    - نه، فقط خوابه.
    - خیلی خب بجنب هر کاری می‌خوای بکنی زودتر.
    دستم را بند کمربندش می‌کنم. نگار دعا می‌کند. روشن باش. روشن باش!
    - آنتن داره؟
    آه می‌کشم.
    - رمز داره.
    نگاهش برق دارد.
    - بدش به من.
    - چی؟
    گوشی را از دستم بیرون می‌کشد.
    - میگم بدش به من.
    دست تپلش انگشت شست مرد را بلند می‌کند.
    - چی کار می‌کنی؟
    به پهنای صورت می‌خندد.
    - باز شد.
    - چی؟ چطوری؟
    - همون‌طور که اکثر گوشیای آیفون باز میشن؛ با اثر انگشت.
    از خنگی خودم شرمنده می‌شوم.
    - راست میگی؛ حواسم نبود.
    - خیلی خب بجنب. ببین آنتن داره؟
    نگار هیجان دارد. هیجان نجات از یک تشکیلات مهم.
    - داره.
    خیره به ساعت گوشی که بامداد و سی دقیقه را نشان می‌دهد، شماره را می‌گیرم. تنها شماره‌ای که از اول طراحی پلن به آن فکر می‌کردم.
    - بوق، بوق، بوق...
    - جواب بده. جواب بده. جواب بده!
    صدایش از آسمان می‌آید:
    - الو؟
    مرد هم‌زمان با زمزمه‌ی من تکان آرامی می‌خورد.
    - سیاوش!
    سکوتش طولانی می‌شود. اضطرابم مشهود است.
    - الو؟ سیاوش می‌شنوی؟
    - نگار! تویی؟
    - خودمم. زیاد وقت ندارم.
    سرعتم اجازه‌‌‌ی هر حرفی را از او می‌گیرد. سعی می‌کنم حرفه‌ای عمل کنم.
    - ما تو یه کشتی هستیم. معلقیم؛ ولی با توجه به این آنتن نصفه و نیمه، احتمالاً هنوز تو اسکله‌ایم. یه سمند مشکی با شماره پلاک «...» ما رو برد تو یه خونه که نمی‌دونم کجا بود. انبارش پر کارتن موز با برند وارداتی «...» بود.
    صدایش خواهش دارد.
    - صدات خیلی ضعیفه. می‌تونی تماس رو نگه‌ داری تا ردش رو بزنیم؟
    - نه. سیاوش گوش کن. مجبورم تماس رو قطع کنم.
    بی‌صبری‌اش شبیه یک پلیس مقتدر نیست.
    - کی گرفتتون؟ این ماجرای همون کتابخونه‌ست؟ دوستت با توئه؟
    - با منه. ما تو دل تشکیلات شهیادیم. می‌خواد محموله جا‌به‌جا کنه. یا فردا همین موقع‌ها راه میفتن یا پس‌فردا.
    - نمی‌تونی موقعیتت رو بگی؟ شهیاد خودش اونجاست؟
    - شک ندارم که اینجاست!
    - الو؟ نگار؟ الو؟
    لبم را به گوشی می‌چسبانم. نرگس نگران خیره‌‌ی مرد است.
    - الو؟ صدام رو داری؟ میگم شهیاد اینجاست. می‌خواد با محموله بره. مقدارش خیلی زیاده.
    - الو؟ الو؟
    - الو؟ سیاوش؟ ریحانه زنده‌ست! الو؟
    صدای بوق بغض عصبی‌‌ام را آب می‌کند. نگاهم به آنتن بی‌خط گوشی است وقتی لب می‌زند:
    - شنید؟
    دستم را با حرص به چشمان یاغی‌‌ام می‌کشم.
    - اصلاً نمی‌دونم چقدر از حرفام رو فهمید.
    - حالا چی کار کنیم؟ فرار کنیم؟
    سرم را تکان می‌دهم.
    - ما تو یه کشتی هستیم نرگس.
    نفس می‌گیرم.
    - اگه از این اتاقم بریم بیرون نمی‌تونیم دور شیم. فقط می‌فهمن ما دوتا دختر خنگ نیستیم. مراقبت رو دوبرابر می‌کنن.
    - پس چی کار کنیم؟
    - این لندهور رو برمی‌گردونیم سر جاش. وقتی بیدار شه چیزی یادش نیست.
    - اگه دوربین داشته باشن؟
    - ندارن.
    نگار ابراز امیدواری می‌کند.
    ***
    سیاوش
    استوار موسوی توضیح می‌دهد.
    - طبق اظهارات سروان معصومی، اون سمند رو پیگیری کردیم. متعلق به خانومی بود با نام لعیا طاهری که همون خانم کتابداریه که مادر جناب سروان فرمودن.
    سرهنگ ادامه می‌دهد:
    - بچه‌ها رد اون کارتنای موز رو تا ته جاده‌ی آزادگان و بعد از اون جاده‌ی کاشان زدن. موز با اون مارک از بندر انزلی وارد شده و به جزایر جنوبی هم فرستاده میشه. بین راه کانتینرای حمل سوخت‌گیری می‌کنن و احتمالاً موز فقط یه پوششه.
    خودکارش را روی نقشه‌ی بزرگ روی میز می‌کشد. مى‌گويد:
    - حدس این‌که به سمت جنوب رفته باشن زیاد سخت نیست.
    صدایش از حوالی «زحل» می‌آید:
    - بله درسته؛ به سمت جنوب رفتن.
    خودکار را از سرهنگ ناصری می‌گیرد و مسیر را ادامه می‌دهد.
    - از اول جاده‌ی اصفهان از هم جدا شدن. تحقیقات نشون میده که دوازده‌تاشون به سمت شیراز رفتن که احتمالاً مقصد بعدی بندرعباس یا بنادر کوچیک کنارش خواهد بود.
    سرهنگ صاف می‌ایستد.
    - ما سروان معصومی رو اونجا داریم. ایشون نیروی عملیاتی هستن بالاخره.
    دریایش را میخ چشمان گریزان من می‌کند. لب مى‌زند:
    - ایشون تا به حال در هیچ‌گونه عملیات واقعی شرکت نکردن جناب سرهنگ.
    سرهنگ است که نامیدی‌اش را پنهان نمی‌کند.
    - چی؟
    - متاسفانه دلیل گیرافتادنش همین بی‌تجربگیش بوده سرهنگ! و من به هیچ‌وجه نمی‌تونم منتظر خبر بشینم و دست روی دست بذارم. دستور عملیات ظرف چهار ساعت داده میشه؛ بنابراین...
    کلاهش را روی سرش مرتب می‌کند و نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد.
    - ساعت دو صبحه. از همین حالا چهارساعت وقت داری نیروهات رو آماده کنی سرهنگ.
    چند قدم به سمت در می‌رود و ناگهان می‌ایستد.
    - ضمناً...
    برمی‌گردد و زل زده به نگاه خیره‌ام دستور می‌دهد.
    - فرماندهی عملیاتی برنامه سرگرد باهر خواهد بود.
    قبل از بازشدن دهانم ادامه می‌دهد:
    - سرگرد آرش باهر آقایون!
    حتی سرباز صفر گوشه‌ی اتاق هم متحیر، خیره‌ی لب‌هایش پلک نمی‌زند. صدايش محكم است وقتى مى‌گويد:
    - دیگه وقتشه این پرونده بسته بشه.
    مخاطبش کسی جز من نمی‌تواند باشد وقتی با اقتدار تأکید می‌کند:
    - برام مهم نیست در چه شرایط روحی و جسمی قرار دارن! برام مهم نیست هدف شخصی‌ای تو این کار براشون وجود داشته یا نه.
    کل حاضرین حالا میخ صدای محکمش جم نمی‌خورند.
    - مهم نیست نسبتی با مجرم یا مجرمینی که سرمایه‌های کشور رو به قهقرا می‌برن و ما بیست‌ساله نتونستیم جلوشون رو بگیریم دارن یا ندارن! ابداً مهم نیست! حالا دیگه علاوه بر سرمایه‌ی ارزشمند مملکت پای جون یکی از نیروهامون و آدمای بی‌گـ ـناه دیگه‌ای وسطه که وظیفه‌ی ماست نجاتشون بدیم. وظیفه‌ی ماست؛ چون به‌خاطرش قسم خوردیم. این دفعه دیگه هیچ‌گونه سهل‌انگاری قابل پذیرش نیست. با تمام قوا بجنگید. برای پیروزی بجنگید. اون محموله نباید از کشور خارج بشه. جون بدید؛ اما نذارید شکست بخوریم. این‌ بار دیگه نذارید!
    به سرهنگ ناصری خیره می‌شود.
    - فقط چهارساعت فرصت داری سرهنگ. فقط چهار ساعت!
    یک قدم عقب می‌رود و انگشت اشاره‌اش قلبم را نشانه می‌رود.
    - به سرگرد بفرمایید کارش رو تموم کنه. حتی به قیمت جونش! مفهمومه؟
    قبل از مداخله‌ی سرهنگ، مقابل فرماندهم پا جفت می‌کنم.
    - مفهومه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    محو چراغ‌های ريز و درشت شهر لب می‌زنم:
    - یه موقعی فکر می‌کردم از من خوشبخت‌تر تو این شهر وجود نداره.
    - به نظرت کی مقصره؟ حتی... حتى نمی‌دونم باید از کی عصبانی باشم.
    به نیم‌رخم خیره می‌شود.
    - اصلاً باید عصبانی باشم؟
    - نمی‌دونم.
    منتظر است.
    - می‌خوام یه اعترافی بکنم.
    - اعتراف؟
    -آره، اعتراف.
    دستانم را قلاب هم می‌کنم تا کمتر بلرزد.
    - اون لحظه که... که تاریخ عقد مامان و... مامان و...
    چقدر گفتن این واژه درد دارد.
    - مامان و «بابا» رو دیدم، من... قضاوت کردم سیاوش. مردی رو قضاوت کردم که حالا می‌فهمم بزرگ‌کردن ما جهاد بوده واسه‌ش.
    - تو تقصیری نداشتی.
    - چرا، چرا تقصیرداشتم. اون مرد یه عمر تلاش کرد یادمون بده قاضی فقط و فقط خداست نه هیچ‌کس دیگه. من تو اون لحظه قاضی بودم. تهمت زدم. چه فکرا که راجع بهش نکردم. قاضی شدم، حکم دادم. بعد... بعد محکومش کردم. من اونجا سکته کردم. از حکم خودم سکته کردم.
    - آرش!
    - اون مرد یه عمر جنگید تا ما قاضی نباشیم. یه عمر زحمت کشید تا آدم باشیم.
    - هنوز هم نمی‌تونم قبول کنم ما هیچ نسبتی با حاج‌رضا نداشتیم.
    - بهش نگو حاج‌رضا سیاوش. این حقش نیست. حق یه عمر خون دل خوردنش نیست!
    - ولی، تو...
    - من اگه واسه‌م سخته بهش بگم بابا، چون از روش خجالت می‌کشم. بی‌تقصیرترین آدم این ماجرا اونه.
    - حالا می‌فهمم چرا شهیاد دم دریا، اون شب محکومش می‌کرد به دزدیدن عشقش.
    - من از روی بابا شرم دارم. بهش قول داده بودیم مواظب مامان باشیم سیا.
    - ...
    - قسم خورده بودیم بی‌احترامش نکنیم.
    صدایش لرزش دارد؛ مثل دست‌های من.
    - من بهش قول داده بودم پشتش رو خالی نکنم.
    به سمتم می‌چرخد.
    - قبول کن که خیلی سخته آرش! روبه‌روشدن با مامان خیلی سخته!
    سرفه‌های خشکم دردناک است.
    - من به مامان حق میدم. ما حق نداریم به‌خاطر دل‌خواسته‌ش محکومش کنیم. حتی اگه طرفش...
    صدایم تحلیل می‌رود:
    - شهیاد بوده باشه.
    این اولین‌بار است که بعد از فهمیدن حقیقت اسمش را می‌برم. اسم مردی که آوردن نام پدر سر اسمش کفاره دارد!
    - چقدر غره بودیم به پسر حاج‌رضا بودن!
    - ما هنوز هم پسر حاج‌رضاییم سیاوش. طول کشید تا این رو با خودم حل کنم. سر حل‌کردنش تا پای مرگ رفتم. جون دادم؛ اما حلش کردم.
    نگاهم را از نقطه‌های نورانی شهر به صورت گچی خود دیگرم می‌دوزم.
    - می‌دونم سخته. خیلی هم سخته؛ اما... اما من می‌خوام ثابت کنم لیاقت «باهر»بودن رو دارم. می‌خوام ثابت کنم خون ربطی به هویت نداره سیاوش
    به عمق جانش نفوذ می‌کنم؛ عمق جان خودم.
    - ریحانه، زنده باشه یا نباشه...
    سخت است. گفتن چنین حرف‌هایی به یک مرد دیگر خیلی سخت است. حتی اگر آن مرد قل دیگرت باشد.
    - حامله باشه یا نباشه؛ من... پدر اون بچه، باشم یا نباشم...
    نفس می‌گیرم.
    - اون محموله، از بین بره یا نره...
    لب‌های خشکم را تر می‌کنم.
    - من شهیاد رو گیر میندازم! ضعف دیگه بسه. من مأموریتم رو تموم می‌کنم. من حق مامانم رو می‌گیرم ازش. انتقام ریحانه‌م رو می‌گیرم. انتقام خون پدرم رو می‌گیرم. پدر به حقم رو! می‌خوام پای قسمم واستم سیا. هستی؟
    لب می‌زند:
    - هستم.
    هزاران تن بار سنگی از شانه‌ام برداشته می‌شود.
    - ساعت چنده؟
    - سه و بیست دقیقه.
    بلند می‌شوم.
    - خوبه. هنوز دو ساعت وقت داریم.
    - می‌خوای چی کار کنی؟
    - بیا می‌فهمی.
    خنکی لبخندش را حس می‌کنم.
    - این چیزی بود که جاش خالی بود آرش. از بعد از «بابا» خالی بود.
    در راننده را باز می‌کنم.
    - سوئیچ.
    پرتابش سه‌امتیازی است.
    ***
    نگاهم را دور سالن می‌چرخانم؛ روی صورت آدم‌هایی که می‌خواستم افتخارشان باشم. هميشه مى‌خواستم افتخارشان باشم. به پدربزرگم خیره می‌شوم. پدربزرگی که حالا دلیل نگرانی همیشگی‌اش را در رابـ ـطه با کشش‌های خونی می‌فهمم. پدربزرگی که دلیل دودلی‌اش برای سپردن دخترش را به نوه‌اش حالا دیگر خوب می‌دانم. سپردن دخترش به فرزند مردی که زندگی دختر دیگرش را به ویرانی بـرده بود. به نگرانی‌اش برای تکراری مشابه. مردمک‌هایم را به مادرم می‌کشانم؛ به مادر قهرمانم. مادری که صبرش را در تحمل باری چنین سنگین را می‌ستایم. باری که سی‌سال روی قلبش سنگینی کرده و دم نزده. شرمندگى وحشتناك است؛ خصوصاً وقتى از خودت شرمنده باشى. خصوصاً وقتى نتيجه‌‌‌‌ی انتخاب اشتباهت را سى‌سال به دندان كشيده باشى تا جبران مافات كنى. به ياسمن نگاه مى‌كنم. دخترى كه به لطف پدرش حالا هويت حقيقىِ فرزندان خواهرش را مى‌داند. دخترى كه چند ماه در بيم و اميد پيداكردن خواهر ناتنى‌اش دست و پا زده. خواهرى كه از فكر هتك حرمتش ماه‌ها درست و حسابى نخوابيده. از فكر تعرضى احتمالى به ناموس خواهرزاده‌اش جان كنده و دم نزده. ادامه داده و دم نزده. به سياوش نگاه مى‌كنم؛ به برادرم. برادرى كه دلش يك‌بار زمينش زده و حالا همان دل، دل‌دل مى‌زند براى صدايى كه چندساعت پيش گراى كم و بيش موقعيتش را داده. برادرى كه كمتر از من رنجِ هم خونى با دشمنِ ديرينه‌اش را نديده. كسى كه با طعم تلخِ حقيقت تمام گذشته‌اش را يك‌جا بالا نياورده. آب دهانم را قورت مى‌دهم. من هيچ‌كدام از اين‌ها را نديدم.
    - می‌دونم که بی‌وقته.
    موهای سفید یک‌دست باباحاجى آشفته است.
    - روشنک، گفت که بالاخره چیزی رو که باید می‌فهمیدید، فهمیدید. از این بابت خوشحالم!
    لب مى‌زنم:
    - يه چيزايى هست كه بايد بگم.
    به مامان خيره مى‌شوم.
    - بايد قبل رفتنم اينا رو بدونيد.
    ياسمن بغض دارد.
    - كجا مى‌خواى برى آرش؟
    - من... من بابت همه‌چيز متاسفم.
    به باباحاجى نگاه مى‌كنم.
    - متأسفم كه داماد خوبى نبودم. من... من رو ببخش باباحاجى!
    برق خاموش نگاهش به آنى روشن مى‌شود. او خيلى وقت بود منتظر اين جمله خيره‌ى لب‌هايم مانده بود؛ از همان روزهاى رفتن ريحانه.
    - من رو ببخش كه نتونستم مراقب ريحانه‌ت باشم. مراقب ريحانه‌مون باشم.
    خيره‌ى نگاه نم‌دار مامان ادامه مى‌دهم.
    - ببخشيد كه پسر خوبى نبودم. ببخشيد كه... كه بعد بابا، احترامت رو نگه نداشتم! من حق نداشتم باهات قهر باشم مامان. حق نداشتم قضاوتت كنم. حلالم كن!
    - آرش...
    با دستم مانع صداى لرزانش مى‌شوم.
    - من گم شده بودم. بعد بابا من خالى بودم. ژنتيك، خون، اجداد، هيچ‌كدومش نمى‌تونه بگه من پسر بابام نبودم! روح من فرزند پدرم بود. من، تا ابد پسر حاج‌رضا هستم!
    نگاه سياوش كلامم را اصلاح مى‌كند.
    - ما پسر حاج‌رضاييم. من و سيا. هردومون تا ابد هم پسر حاج‌رضا مى‌مونيم.
    سرم فرو مى‌افتد.
    - بعد بابا، من تو خودم گم شدم؛ اما بعد ريحانه، من تموم شدم!
    به روى ياسمن لبخند مى‌زنم. شايد حجم چسبيده بيخ گلويم پايين برود.
    - ببخشيد كه نديدمت. نگرانيت رو نفهميدم. من خالى بودم. فقط يه پوسته، يه كالبد. خودت رو سرزنش نكن به‌خاطر تصميماتى كه گرفتى.
    صورتم مى‌چرخد و خيره‌ى خودم ادامه مى‌دهم.
    - ببخشيد كه تنها موندى. قرار نبود همه‌ى بار رو دوش تو باشه؛ اما ديگه تموم شد. می‌خوام خودم باشم. من می‌خوام آرش باشم. من مى‌خوام كمان‌گير باشم!
    بلند مى‌شوم و روبه‌روى مامان مى‌ايستم.
    - من ميرم كه حقت رو بگيرم مامان! كه حقمون رو بگيرم. ميرم كه تمومش كنم.
    بلند مى‌شود و صورت خيسش را به سينه‌ام مى‌چسباند.
    - آرش.
    دستانم را گرد بازوهاى زنى مى‌پيچم كه تا ابد در قلبم اسطوره مى‌ماند. عقب مى‌كشد و تسبيحى كه در پنجه‌ى عرق‌كرده‌ام مى‌گذارد، ميليون وُلت جريانِ دوفازى دارد. از مامان جدا مى‌شوم و رو‌به‌روى صورت چروك پدر ريحانه لب مى‌زنم:
    - من تمام تلاشم رو مى كنم. اگه... اگه هنوز ريحانه‌اى وجود داشته باشه، برش مى‌گردونم. جونم رو میدم؛ ولى برش مى‌گردونم. اگر هم زنده برگشتم، اگه با ريحانه برگشتم، دخترتون تحويل شما! به قولم عمل مى‌كنم. به روح پدرم قسم مى‌خورم. ديگه اسمش رو نميارم!
    هق‌هق ياسمن فضا را سنگين‌تر مى‌كند. میخ دست‌های حمایت‌گرش لب می‌زنم:
    - فقط... فقط يه‌بار ديگه اسمم رو صدا كن باباحاجى!
    حجم گلويم راه نفسم را مى‌بندد از نااميدى شنيدن صداى نيروزايش. بلند مى‌شوم.
    - حلالم كنيد.
    چشمان سرخ سياوش از مامان‌روشن دل مى‌كند.
    - بريم سياوش.
    ياسمن خودش را در آغوشم مى‌اندازد.
    - مواظب خودت باش.
    جدا مى‌شود و سياوش را مى‌بوسد.
    نگاه از عشق كودكى‌هايم مى‌گيرم. برمى‌گردم و دنبال سياوش به سمت در مى‌روم. پايم را بيرون نگذاشته‌ام كه طنين سال‌خورده‌اش انگيزه مى‌شود براى عملى كردن بااقتدارِ تصميمم.
    - آرش؟
    لرزش دستانم براى ثانيه‌اى قطع مى‌شود. حجم توده‌اى پايين مى‌رود. زيست‌شناسى اول دبيرستان چه مى‌گفت؟ آنزيم‌هاى معده هاضمند؟ فقط هاضم مواد غذايى يا توده‌هاى حجيمِ غم؟ قلب آرامم مى‌گويد علم هميشه هم درست نمى‌گويد. برمى‌گردم.
    - مواظب خودت باش بابا!
    پلك روى هم مى‌گذارم و «بسم‌الله‌‌»م از عميق‌ترين لايه‌هاى اعتقادم جارى زبانم مى‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    راننده دنده را یک می‌کند. صدای مداوم بی‌سیم سکوت دم صبح را خدشه‌دار می‌کند. سیاوش برای هزارمین بار سؤالش را تکرار می‌کند.
    - ساعت چنده؟
    این‌ بار ستوان پورهادی جواب می‌دهد:
    - یازده و بیست دقیقه جناب سرگرد.
    نفسش را بیرون می‌دهد.
    - ظهر شد!
    - این منطقه سرماش هم خشکه. نگاه به آفتابش نکنید.
    - چقدر دیگه مونده؟
    - یه بیست‌کیلومتری داریم تا بندر.
    مداخله می‌کنم.
    - رسول رو بگیر واسه‌م پورهادی.
    - بله قربان.
    سیاوش تکیه‌اش را به در می‌دهد و خیره‌ی دستانم لب می‌زند:
    - خوبی؟
    ستوان گوشی را به سمتم می‌گیرد.
    - بفرمایید قربان؛ پشت خطن.
    نگاه از سیاوش نگران می‌گیرم.
    - الو رسول؟
    صدایش نویز دارد.
    - به گوشم جناب سرگرد.
    - فکر می‌کنم نهایتاً تا یه ربع دیگه تو موقعیت باشیم. می‌خوام موقعیت بچه‌های «عمار دو» رو بدونم.
    - تو سه‌چهارم قلعه پرتغالی‌ها هستن. گروه یک هم در حال تخلیه روستا‌های منطقه هستن.
    - خوبه. می‌خوام نهایتاً تا یک ظهر منطقه خالی باشه.
    - جناب سرگرد جنوب جزیره حداقل بیست‌تا روستا داره! راضی‌کردن بومی‌ها زمان می‌بره.
    حرف واضحم را تکرار می‌کنم.
    - تا یک ظهر تمام منطقه خالی باشه!
    - جناب سرگرد...
    کلامش را می‌برم:
    - به همین خاطر تو اونجایی؛ چون می‌تونی منطقه رو تخلیه کنی. باید بتونی رسول. مفهومه؟
    صدایش با قدرت می‌آید:
    - مفهومه!
    گوشی را به سمت ستوان می‌گیرم و تشکر می‌کنم. سیاوش یک نسخه از نقشه‌ی عملیات را روی مانیتور لپتاپ روی زانو‌هایش نمایش می‌دهد. نقشه‌ای که طرحش طی جلسه‌ای ضربتی همین چند ساعت پیش ریخته شده.
    ***
    میز نور بدجور چشمم را می‌زند.
    - طبق دستور سردار باید ساعت شیش صبح عملیات رو شروع کنیم.
    نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌اش می‌اندازد.
    - که با توجه به ساعت یعنی فقط یک ساعت و چهل دقیقه وقت داریم برای طراحی.
    خودکار الکترونیکی‌اش را روی نقشه می‌کشد.
    - طبق پیگیری‌های ما مشخص شد تانکرهایی که احتمالاً بیشتر از چیزی که نشون می‌دادن سوخت حمل می‌کردن، به دوتا نقطه رفتن.
    خودکار را روی نقشه بالا و پایین می‌کند. نگاه سیاوش می‌گوید این دقیقاً همان کاری که از زمان تماس نگار انجام می‌داده است.
    - جزیره‌ی ابوموسی رو داریم و جزیره‌ی هرمز. شواهد میگن که سروان معصومی احتمالاً تو ابوموسی باشن و خب احتمال اینکه محموله دقیقاً همون‌جایی باشه که ایشون هستن بسیار بالاست. هرچند که مسلماً این‌ کار ریسک داره؛ اما مجبوریم شانسمون رو امتحان کنیم.
    نگاهش را روی جمع دور میز می‌چرخاند و روی من قفل می‌شود. مى‌گويد:
    - من فرمانده اطلاعات عملیات خواهم بود و طبق فرمایش سردار، جناب سرگرد فرمانده عملیاتی خواهند بود و...
    دستانم را در جیبم فرو می‌کنم. به چشم‌های ناامیدش خیره می‌شوم.
    - و طبیعتاً نظر شما به عنوان فرمانده عملیاتى در طراحی ارجحیت داره.
    دلم می‌گیرد از کاری که با سابقه‌ام در طراحی و اجرای عملیات‌های سنگین قاچاق کرده‌ام. همان دل اما می‌گوید حالا وقت جبران است. یک جبران اساسی!
    سرم را بالا می‌گیرم. نزدیک سرهنگ می‌شوم و احترام می‌گذارم. مى‌گويم:
    - قربان.
    سرهنگ خودکارش را به سمتم می‌گیرد.
    - تمام تلاشم رو می‌کنم.
    سرهنگ با چشم‌هایش لبخند می‌زند. به سیاوش نگاه می‌کنم و خودکار را سوار میز می‌کنم. آرامشش انگیزه می‌دهد. انگار که خودکار مانع تمرکزش باشد! صدایم را صاف می‌کنم تا بگویم. چیزی را که از همان لحظه که سیاوش پیغام فرماندهم برای رهبری عملیاتی را داد که از روز مرگ بابا می‌دانستم آخرش خودم باید تمامش کنم!
    - ما دوتا موقعیت داریم؛ یه جزیره‌ی مهم و یه جزیره‌ی نسبتاً مهم.
    نگاهی به سرهنگ می‌کنم.
    - حق با جناب سرهنگه و ما باید ریسک کنیم؛ اما...
    سیاوش سؤال همه را می‌پرسد:
    - اما چی؟
    - اما ما نمی‌تونیم رو درصد پایین ریسک کنیم.
    مکث می‌کنم.
    - این کاریه که...
    سعی می‌کنم دانسته‌های جدیدم را فراموش کنم.
    - کاریه که شهیاد تو تمام این سال‌ها انجام داده و دلیل گیر نیفتادنشم دقیقاً همینه.
    سرهنگ لب می‌زند:
    - منظورت چیه؟
    - منظورم واضحه. بی‌خطرترین جا همیشه مرکز خطره جناب سرگرد.
    سروان معتمدی می‌پرسد:
    - منظورتون این نیست که ما دقیقاً برعکس عمل کنیم؟
    انحنای لب‌هایم مشهود است.
    - دقیقاً منظورم همینه معتمدی.
    همهمه می‌شود. سیاوش مداخله می‌کند.
    - دیوونه شدی؟
    رسول دم می‌گیرد:
    - من موافقم.
    صدایم خواهش دارد.
    - یه لحظه لطفاً.
    سعی می‌کنم توضیح بدهم.
    - هرمز جزیره‌ی مهمیه و بندر امن‌تری داره. همکاران ما شبانه‌روز از اونجا مراقبت می‌کنن و درصد اجناسی که تو اون منطقه قاچاق می‌شه بسیار بالاست.
    نفس می‌گیرم.
    - دقیقاً برعکس ابوموسی.
    - بر این اساس نود درصد شهیاد از ابوموسی خارج میشه.
    نگاهش می‌کنم.
    - بله ممکنه معتمدی.
    - پس؟
    - ممکنه؛ اما این روش من نیست.
    رسول می‌گوید:
    - چه ربطی به تو داره؟
    به سیاوش نگاه می‌کنم.
    - این... روش شهیادم نیست.
    - حالا باید چی کار کنیم؟
    - ساده‌ست. می‌ریم جزیره‌ی هرمز؛ اما نه با تمام نیروهامون.
    سیاوش لب می‌زند:
    - نقشه‌ت چیه؟
    - ما با همکاری نیروهای جنوب، طوری برنامه می‌چینیم که انگار تو ابوموسی منتظر شهیادیم؛ اما با بچه‌های خودمون می‌ریم هرمز.
    به رسول دستور می‌دهم:
    - دوتا گروه دست توئه. باید تمام مناطق اطراف هرمز رو تخلیه کنی. نمی‌تونیم ریسک کنیم. شهیاد حاضره کل محموله‌ش رو بفرسته رو هوا؛ اما گیر نیفته. مثل کاری که تو عملیات ایثار باهامون کرد. گروگان‌گیری و آدم‌کشی رو در نظر نگرفتم؛ بنابراین اولین قدم تخلیه منطقه‌ست.
    سرهنگ آه می‌کشد.
    - امیدوارم بدونی داری چی کار می‌کنی پسر.
    خیالش را راحت می‌کنم.
    - من نمی‌ذارم شکست بخوریم. این‌ بار دیگه نمی‌ذارم! بهم اعتماد کنید.
    - بعدش باید شناسایی رو شروع کنیم. قبل رسیدن من و نیروهام باید شناسایی تموم شده باشه.
    سروان ملکی پا جفت می‌کند. از همین حالا شروع می‌کنم!
    - قدم بعدی نفوذه. بی‌سر‌وصدا و بی‌شلوغی.
    معتمدی به حرف می‌آید:
    - بسپارش به بچه‌های من.
    یک طراحی چندماهه را در یک ساعت و چهل دقیقه جمع‌وجور می‌کنم. در مهم‌ترین یک ساعت و چهل دقیقه‌ی زندگیم احتمالاً.
    ***
    - اگه اینجا نباشه چی؟
    - هست!
    غر می‌زند:
    - کاش می‌دونستم این همه اطمینان از کجا آب می‌خوره.
    صدایم را پایین می‌آورم.
    - این کاریه که اگه من قاچاقچی بودم می‌کردم. من فقط به کارهاش تو این مدت فکر کردم. اینا تصمیماتیه که من می‌گرفتم. فقط... دارم راه خودم رو میرم.
    با صدای پورهادی جوابش را قورت می‌دهد.
    - رسیدیم قربان.
    ماشین می‌ایستد و سیاوش بند و بساطش را جمع می‌کند. کسی در را باز می‌کند و همان سرمای خشک گفته‌ی پورهادی صورتم را می‌سوزاند.
    ماشین را دور می‌زنم و رخ‌به‌رخ سیاوش می‌ایستم.
    - اگه...
    دیگه ندیدمت، حلالم کن!
    در یک آن گردنم آویز شانه‌اش می‌شود.
    - مواظب خودت باش قل‌جان.
    از او جدا می‌شوم و قبل از رفتن لب می‌زنم:
    - اگه ریحانه زنده بود، اگه دیدیش، فقط بهش بگو دوستش دارم.
    نگاه مشکی برادرم را می‌بلعم.
    - موفق باشی!
    هنوز چند قدم دور نشده‌ام که صدایش متوقفم می‌کند.
    - آرش؟
    برمی‌گردم.
    - اگه بدون من بمیری، خودم می‌کشمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    قدم‌هایم را تند می‌کنم. در تمام عمرم این اولین‌ بار است که آرزو می‌کنم یک‌بار دیگر خودم را در نگاه خودم ببینم! به سمت ماشین‌های نیروها می‌روم. کسی احترام می‌گذارد.
    - آزاد. اوضاع چطوره؟
    - تا اینجا که همه‌چیز تحت‌کنترله.
    به یکی از ماشین‌ها نرسیده‌ام که در راست عقبش باز می‌شود.
    - جناب سرگرد.
    - آزاد.
    بی‌سیم روی کمربند شلوارش صدا می‌دهد.
    - هادی؟ یاسر نرسیدن؟
    - به گوشم هادی. اینجا هستن.
    - نیم‌ساعت زمان داریم.
    - مفهوم بود تمام.
    اسلحه‌ام را در حالی چک می‌کنم که مرد تلاش می‌کند جلیقه را وصل تنم کند. دستانم را آزاد می‌کنم تا کارش راحت شود.
    - زود، زود!
    - تمومه قربان.
    سربازی صدایم می‌کند.
    - جناب سرگرد از این‌ طرف.
    به محدوده نزدیک می‌شوم. چند مرد سیاه‌پوش دوره‌ام می‌کنند. سرباز عقب‌گرد می‌کند. یکی از مردها صدایش را بلند می‌کند.
    - خم. خم. خم!
    خم می‌شوم. از پشت تل سرخ خاکی می‌گذرم که قرمزی‌اش ریز آفتاب بی‌رمق زمستان درخشان به‌نظر می‌رسد. صدای پوتین‌هایمان سکوت نرم جزیره را خدشه‌دار می‌کند.
    - میثم میثم طاها.
    - طاها به گوشم.
    - در موقعیت شیش هستیم. یاسر وارد محدوده شدن.
    - دریافت شد تمام.
    وارد راه باریکی در کناره‌ی ساحل صخره‌ای می‌شویم. دوربین یکی از اعضای یگان ویژه را از دستش بیرون می‌کشم. جاشوهای به ظاهر عادی در حال استراحت ظهرگاهی وارد محدوده‌ی دیدم می‌شوند. دوربین را به صاحبش برمی‌گردانم. «زیگ زاور»م مسافر دست راستم می‌شود. انگشت اشاره و وسط دست چپم را به هم می‌چسبانم و بی‌صدا به جلو اشاره می‌کنم. ده-دوازده جفت پوتین پشت سرم به خاک شنی جزیره کوبیده می‌شود. صدای مرغ‌های مهاجر بین خنده‌های جاشوها گم می‌شود. سرم را کج می‌کنم تا صدای آرامم واضح باشد.
    - یاسر یاسر میثم.
    - میثم به گوشم.
    - بچه‌هات از چپ وارد شن.
    - دریافت شد.
    - میثم یه دونه از اینا از دستمون فرار کنه فاتحه عملیات خونده‌ست، متوجهی؟
    صدایش باانگیزه می‌آید:
    - فرار نمی‌کنن!
    - بسم‌الله!
    چهار انگشت دست چپم به راست اشاره می‌کند. چهار نفر از نیروهایم برای پشتیبانی میثم وارد عمل می‌شوند. دوباره دوربین را مال خودم می‌کنم. جاشوهای جدید وارد محدوده می‌شوند. چهار انگشتم این‌ بار به راست اشاره می‌کند. پشت سرم خلوت می‌شود. با باقی‌مانده‌ی نیروهایم راه باریکه را تمام می‌کنم. در فاصله‌ی صد متری جاشوها صداها واضح است.
    - عامو تور اجاره می‌دین شما؟
    - تور سی چیت می‌خوای؟
    لبخند می‌زند.
    - خو تور رو سی چی می‌خوان؟ سی ماهی دیگه!
    شکش بیش از حد معلوم است.
    - شماها کی هستین؟ ماهیگیرین؟
    مرد جوان‌تر لب می‌زند:
    - ها ماهیگیریم، جرمه؟
    توجه الباقی با ایستادن جاشو جلب می‌شود.
    - جرم نیست؛ ندیدیمتون ولی تا حالا. این جزیره جز ما ماهیگیر نداره.
    کاش کمالی وقت‌کشی کند. گوشم به گردنم می‌چسبد.
    - میثم میثم یاسر.
    - به گوشم یاسر.
    - بجنب. بیشتر از چند دقیقه وقت نداریم.
    - چهار دقیقه وقت می‌خوام.
    - منتظرم.
    - مفهومه. تمام.
    - ای جزیره سر هم شیش وجبه. شناس و ناشناس معلومه توش.
    - اَ بندر عباس اومدیم. مگه خریدین جزیره رو؟
    حسنى كمالى را پشتيبانى مى‌كند.
    - نمى‌خواى تور بفروشى نفروش! چرا ايطو مى‌كنى؟
    جاشوى ديگرى مداخله مى‌كند.
    - ما تور نداريم. داشتيمم نمى‌فروختيم. اصلاً مى‌دونى چيه؟ ما خودمونم رو لنج...
    كسى مى‌گويد:
    - عدنان اينا مشكوكن!
    با علامت من ورق برمى‌گردد. ظرف يك دقيقه نيروها هويدا مى‌شوند. دورتادور ساحل در پوشش گارد ميثم محدود مى‌شود. طول مى‌كشد تا متوجه پيشامد ناگوار حصر شوند. سربازى بلندگو به دست نزديك مى‌شود. آمپلى فايرش را مقابل لب‌هايم مى‌گيرم.
    - شما كاملاً در محاصره‌ى پليس هستيد. به نفعتونه بى‌ درگيرى تسليم بشيد!
    ***
    نگار
    - كجا داريم مي‌ريم؟
    نيشخندش از سوسك‌هاى بالدار زيرزمينِ عزيز هم چندش‌تر است.
    - دخترِِ حالش خرابه. جز شماها زنى تو اين كشتى نيست. آقا خشى نمى‌دونه چي كار كنه!
    «واىِ» نرگس از آهِ من دردناك‌تر است.
    - حيف اسم آدم كه رو شماها باشه!
    دسته‌ى كلتش كتفم را كبود مى‌كند.
    - خفه بابا.
    لبم را مى‌گزم تا صدايم در نيايد. اميدوارم توضيح موقعيتمان سياوش را متوجه جايمان كرده باشد! نگار غر مى‌زند. اينجا مي‌ميريم. در اتاقى را باز مى‌كند كه هواى تازه‌اش مى‌گويد به عرشه نزديک‌تر است. حداقل از انبار نمورى كه خانه‌ى چندروزه‌مان بوده نزديك‌تر است. هنوز وارد نشده‌ايم كه صداى خسته‌ى ريحانه گوشم را اذيت مى‌كند.
    - اى خدا! خدا، كمكم كن!
    نرگس كنارم مى‌زند. مى‌گويد:
    - ريحانه؟ خوبى؟
    مرد تذكر مى‌دهد.
    - يه كارى كنيد تا فردا نميره؛ وگرنه شهياد تك‌تكمون رو مى‌فرسته اون دنيا.
    عصبانى فرياد مى‌كشم:
    - مگه حالش رو نمي‌بينى عوضى؟ اين بچه دكتر مى‌خواد.
    فرياد او دويست هرتز بلندتر است.
    - صدات رو واسه من بالا نبر! اينجا بيمارستان خصوصى نيست كه دكتر مى‌خواى!
    حرص مى‌خورم.
    - اگه اين بچه سالم دنيا نياد شهياد همه‌تون رو تيكه‌تيكه مى‌كنه!
    - پس يه كارى كن سالم بياد.
    يك قدم عقب مى‌رود.
    - وگرنه قبل شهياد خودم تيكه‌تيكه‌ت مى‌كنم!
    در را چنان به هم مى‌كوبد كه انگار طوفان نوح كشتى را در هم مى‌شكند! نگار فحش مى‌دهد.
    - عوضى!
    - چي كار كنيم نگار؟
    برمى‌گردم و ريحانه‌ى رنجور و نرگس مضطرب را نگاه مى‌كنم.
    - كاش بميرم. خدا!
    نرگس بغض مى‌كند.
    - خيلى درد دارى؟
    صورت عرق‌كرده‌اش را برمى‌گرداند.
    - اگه نموندم، بچه‌م...آخ!
    كنارش مى‌نشينم.
    - چى شد؟
    - اگه نموندم، بچه‌م رو... به پدرش برسونيد. نذاريد دست شهياد بيفته.
    مى‌گويم:
    - به خودت فشار نيار. اين چه حرفيه؟ ما نجات پيدا مى‌كنيم.
    نرگس تاييد مى‌كند:
    - راست ميگه. تو فقط به فكر بچه باش.
    لبم را به گوشش نزديك مى‌كنم:
    - من به سياوش زنگ زدم.
    نگاهش اميدوار مى‌شود.
    - پيدامون مى‌كنن. مطمئنم!
    ***
    زيگ زاور: نوعي سلاح كمري نيمه‌‌اتوماتيك آلماني با فشنگ نه در نوزده كه توسط شركتي با همين نام توليد مي‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    بطرى آب را مقابلم مى‌گيرد.
    - بگير بخور هلاك شدى.
    آب را مى‌گيرم و يك‌نفس سر مى‌كشم.
    - سياوش كجاست؟
    -تو موقعيت خودشه.
    نفسم را باصدا بيرون مى‌دهم.
    - كاظمى بيا اينجا.
    پا جفت مى‌كند.
    - قربان!
    - به سردار گزارش بديد نقشه عوض ميشه.
    صداى «چى» كش‌دار آدم‌هاى دور و برم هم‌زمان است. تكرار مى‌كنم.
    - به سردار خبر بديد نقشه عوض ميشه.
    رسول كنارم زانو مى‌زند.
    - چى دارى ميگى؟
    خونسردي‌‌ام را حفظ مى‌كنم.
    - همين كه گفتم.
    حرص مى‌خورد.
    - مگه بچه‌بازيه پسر؟ مي‌فهمى چى ميگى؟
    بلند مى‌شوم. او هم.
    - به سياوش بگيد نيروهاش رو جمع كنه.
    رو به جمع صدايم را بلند مى‌كنم.
    - به سردار خبر مي‌ديد ابوموسى رو خالى مى‌كنيم. مى‌خوام چهار نشده همه تو جزيره باشن.
    به دسته‌ى جاشوهاى وحشت‌زده‌ى نشسته در ون سياه پليس زل مى‌زنم.
    - هركس سرپيچي كنه حسابش با كرام‌الكاتبينه!
    سروان وفايى مداخله مى‌كند:
    - جناب سرگرد جسارتاً تا سردار تأييد نكنن هركارى غير از اون‌چه كه مصوب شده انجام بديم غيرقانونى محسوب ميشه.
    مى‌دانم اين ترديد از كجا آب مى‌خورد.
    - جناب سروان بنده فرمانده عملیاتی هستم و تصمیمم در این لحظه اینه!
    رسول ادامه می دهد:
    - نمی‌تونیم بدون اجازه‌‌ی سردار و دستور مستقیم سرهنگ ناصری چنین کاری بکنیم آرش!
    نگاهش را می‌دزدد.
    - نمی‌تونم منتظر دستور بمونم رسول!
    تمام تلاشش را می‌کند تا حرفش را با شدت کمتری در صورتم بکوبد.
    - عملیات مرداد که... یادت نرفته؟
    نفس عمیقم سرمای خشک جزیره را تیزی ریه‌ی دردناکم می‌کند.
    - نه. یادم نرفته.
    نگاهم را روی نیروهای مرددم می‌گردانم.
    - یادم نرفته؛ اما می‌خوام بهم اعتماد کنید. نه به‌خاطر اون عملیات که مطمئن باشید داغش تا آخر عمر رو دلم می‌مونه. که به‌خاطر عملیات‌های قبل از اون که به جرئت می‌تونم بگم جزو موفق‌ترین عملیات‌های دایره بوده!
    چشم‌هایشان می‌گوید همراه خواهند بود. رسول است که می‌گوید:
    - می‌خوای چی کار کنی آرش؟
    - می‌خوام از شرفم دفاع کنم!
    وفایی لب می‌زند:
    - سردار با من.
    ***
    بند بازشده‌ی پوتینم متوقفم می‌کند. با صدایی پچ‌پچ‌وار می‌گوید:
    - چی شد؟
    لب می‌زنم:
    - بند پوتینم باز شد.
    خم می‌شوم و بندهایم را گره می‌زنم.
    - ساعت چنده؟
    - پنج و نیم قربان.
    هوا تقریباً تاریک شده. سکوت غریب اسکله و صدای برخورد موج‌های سرکش خلیج غروب زودهنگام جزیره را نشان می‌دهد. نگاهم روی کشتی‌های اسکله می‌چرخد. کاظمی آرام می‌گوید:
    - اون چراغ مثلثیا واسه اقیانوسه. یه‌کم پایین‌تر هم سمت چپ تو ضلع غربی اسکله کشتی دریابانه.
    - لنجا چی؟
    - اون لنجا هم مال یه شرکت خصوصیه. صید آبزیان و این داستانا.
    - خیلی خب. طاها رو بگیر برام.
    بی‌سیمش را روشن می‌کند.
    - یاسر یاسر طاها؟
    - به گوشم.
    بی‌سیم را دستم می‌دهد.
    - طاها لنجا با میثمه. دریابان هم مال شما.
    خیره به چراغ‌های مثلثی دماغه‌ی کشتی اقیانوس ادامه می‌دهم:
    - اقیانوسم واسه من.
    - مفهومه.
    - طاها صدا از کسی دربیاد کارمون تمومه. یک ثانیه تاخیر مساوی شکسته. مفهوم بود؟
    - یاسر مفهمومه. منتظر دستوریم تمام.
    - بسم‌الله!
    ***
    نگار
    هق‌هق مداوم نرگس و ناله‌های بی‌انرژی ریحانه اعصاب متشنجم را خراب‌تر می‌کند.
    - نرگس توروخدا بس کن!
    - داره می‌میره نگار. می‌میره!
    نگار هزارباره بغضش را قورت می‌دهد تا شاید از خفگی نجات پیدا کند. قبل از بازشدن دهانم برای دل‌داری نرگس در چوبی چهارطاق باز می‌شود و خشایار و یک مرد دیگر در قابش ظاهر می‌شوند.
    - بجنب اسی برش‌دار بریم.
    مرد به ریحانه نزدیک می‌شود. خودم را مقابلش می‌کشانم تا مانعش شوم. ضربه‌ی ناگهانی آرنجش قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام را نشانه می‌رود. دستش که به تن نحیف ریحانه می‌خورد، «ولش کن» نرگس با جیغ ریحانه هم‌زمان می‌شود. صدای پاهای داخل راهرو مسابقات دو همگانی را یادآوری می‌کند. خشایار فریاد می‌کشد:
    - داری چه غلطی می‌کنی اسی؟ مگه نمیگم بجنب!
    دندان‌های تیز نرگس بازوی کلفت مرد را نشانه می‌رود. قبل از عکس‌العمل من نرگس نقشه‌اش را عملی می‌کند. «آخ» مرد با افتادن ریحانه‌ی نیم‌خیز هم‌زمان می‌شود. کسی از راهرو فریاد می‌کشد:
    - خشایار کجاست؟ خشایار کجاست؟
    خودم را به طرف نرگسی می‌کشم که با ضربه‌ی مرد در حال سقوط است. خشایار سرش را از در بیرون می‌برد.
    - دارم میام.
    ریحانه از هوش می‌رود. نرگس روی من می‌افتد. خشایار لگد سنگینش را حواله‌ی ما می‌کند. نرگس از برخورد کفش «کت» خشایار با پهلویش جیغ می‌کشد. مرد ریحانه‌ی بی‌جان را روی دستانش بلند می‌کند. خشایار بلندبلند فحش می‌دهد و مرد را به‌طرف بیرون هل می‌دهد. در چهارطاق باز بی‌چفت و بست می‌گوید که ما دیگر اهمیتی نداریم. با سختی بلند می‌شوم و نرگس را هم بلند می‌کنم.
    - خوبی؟
    سر تکان می‌دهد.
    دستم را از زیر کتفش رد می‌کنم.
    - بلند شو بریم.
    قبل از اعتراض نرگس صدای کسی طنین‌انداز کشتی می شود که نگار را بیش از پیش از بی‌هوشی ریحانه متأسف می‌کند. تمام همهمه‌ی سرسام‌آور کشتی به آنی خاموش می‌شود.
    «شما در محاصره‌ی پلیس هستید. به نفعتونه که بدون درگیری تسلیم بشید.»
    نگار ناامید انگیزه می‌گیرد.
    - نرگس بجنب. نجات پیدا کردیم. این صدای آرشه. صدای آرشه!
    بلند می‌شود. راهروی شلوغ می‌گوید تعداد آدم‌های این کشتیِ تا دقیقه‌ای پیش خاموش، بیشتر از چیزی بوده که تصور می‌کردم.
    - بدو نرگس.
    پله‌های کم‌عرض مقابلم راه عرشه را نشان می‌دهد.
    - اوناهاش. اونا پله‌های عرشه‌ست. باید از اونجا بری بیرون!
    نرگس ناگهان می‌ایستد.
    - چی؟
    توضیح می‌دهم:
    - میگم اونا پله‌های عرشه‌ست. راه خروجه.
    صدایش حرفم را قطع می کند.
    - منظورت از «بری» چیه؟
    - نرگس خواهش می‌کنم. الان وقت بحث نیست. باید بری.
    - چرا تو نمیای؟
    - نرگس من مسئولم! نمی‌تونم ریحانه رو اینجا ول کنم. باید پیداش کنم.
    کف دستانم را روی کتفش فشار می‌دهم.
    - باید از این خراب‌شده بری بیرون. این تو پر بشکه‌های گازوئیله. اگه شهیاد تو این کشتی باشه...
    آب دهانم را قورت می‌دهم.
    - معلوم نیست چی بشه.
    صورت بهت‌زده‌اش را برمی‌گردانم و با قدرت هلش می‌دهم.
    - بدو نرگس. خواهش می‌کنم. خودت رو برسون به بچه‌ها. بجنب!
    تصمیمش را می‌گیرد. سمت مخالف نرگس و جمعیت شروع به دویدن می‌کنم. نگار هشدار می‌دهد. بدون ریحانه از اینجا بیرون نمیری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    دست پيچانده‌شده‌ام زق‌زق مى‌كند و آرامش عجيب مرد لم‌داده‌ى مقابلم لحظه‌به‌لحظه به ضربان قلب ناآرامم شدت مى‌دهد. دستش را به ته‌ريشش مى‌كشد و نگاهِ به شدت آشنايش نگار را مى‌ترساند. بدجور مى‌ترساند.
    - پس اين خانم‌كوچولو همونه كه خونه‌ى امنمون رو كشف كرده!
    باورم نمى‌شود كه شهيادِ سلطانِ قاچاق، همين مردِ خوشتيپ و بلندقد جلوى چشمم است! نگاهش روى خانم طاهرى ثابت مى‌شود.
    - نه؟ لعياجان؟
    پلك‌هاى لعيا شبيه نوعى تيك عصبى باز و بسته مى‌شود.
    - بـ...بله! خو...خودشه، رئيس!
    بلند مى‌شود و كت شلوار سفيد بى‌لكش را مرتب مى‌كند.
    - كه اين‌طور.
    مقابلم مى‌ايستد. نفس‌هاى داغش صورتم را اذيت مى‌كند. من اين مرد را كجا ديده‌ام؟ نگار برق نگاهش را پس مى‌زند.
    - پس تو نيم‌وجبى، مى‌خواستى مچ شهياد رو بگيرى؟
    جرئتم را جمع مى‌كنم:
    - بله. مى‌خواستم و موفق شدم!
    چشمانش را ريز مى‌كند؛ همان چشمان آشنايش را. نفس عميق مى‌كشم.
    - ديگه راه فرارى ندارى جناب آقا! كشتى تو محاصره‌ست!
    جلوتر مى‌آيد. دندان‌هايش بيش از حد سفيد است.
    - پس كسى كه جامون رو لو داده تو هستى!
    انگشت اشاره‌اش نوازش‌گر چانه‌ام مى‌شود.
    -مى‌دونى؟ من هميشه عاشق آدماىِ جسور بودم. اصلاً نيمى از زندگيم رو پاى همچين كسايى قمار كردم.
    كمى مكث مى‌كند.
    - نيمه‌ى مهم‌تر زندگيم رو.
    - دست كثيفت رو به من نزن!
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - تو چيزى شنيدى؟
    - نه آقا.
    تلاش بى‌ثمرم براى خلاصى از حصار بازوى خشايار رقت‌
    انگيز است. نفس‌هاى ضعيف ريحانه‌ى بى‌پناه سكوت كوتاهِ پيش‌آمده را مى‌شكند. سرش را برمى‌گرداند و خيره‌ى ريحانه مى‌گويد:
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - مى‌دونى چرا اين دختر رو تو پر قو نگه داشتم؟
    - نه آقا.
    صداى بازشدن نيشش چندش‌آورتر از نگاهِ بدبختِ لعيا به گوش مى‌‌رسد.
    - لعيا؟
    - بله رئيس؟
    - تو مى‌دونى؟
    - چى رو رئيس؟
    نگاهش مى‌چرخد و روى لعياى مفلوك ثابت مى‌شود.
    - اين‌كه چرا اين دختر رو تو پر قو نگه داشتم.
    - نه رئيس.
    يك قدم عقب مى‌رود و به لعيا نزديك مى‌شود.
    - پس... نمى‌دونى.
    رنگ لعيا سفيدتر مى‌شود.
    - نه رئيس.
    - نه! نمى‌دونى!
    دوباره مردمك‌هاى آشنايش را روى صورتم مى‌گرداند.
    - مي‌بينى؟ نمى‌دونن.
    لب‌هايش كه كش مى‌آيد، حافظه‌ى تصويرى نگار، مبتلاىِ دگرگونى مى‌شود.
    - نمى‌دونن.
    صداى ناگهانى كلتِ سفيدش پلك‌هاى نگار را به هم مى‌دوزد! محكم مى‌دوزد. سعى مى‌كنم تمركز كنم. روى دمنوش‌هاى آرامبخشِ عزيز. روى آسمانِ پرستاره‌ى بابا. روى دلِ دريايى نرگس. روى لبخندِ سياوش. لبخندِ سياوش. لبخندِ سياوش‌وارِ آرش. لبخندِ، آرش‌وارِ، شهياد! لبخندِ شهياد! كوكِ قدرتمندِ پلك‌هاى نگار شكافته مى‌شود. لعيا غرقِ خونِ رقيقش خیره‌ی ريحانه است و شهياد مى‌گويد؛ زمزمه‌وار مى‌گويد:
    - اين بچه، وارثِ امپراتوريِ شهياده.
    نگاهِ سياوش ميخ بهتِ خفقان‌آور نگار مي‌سوزاند.
    - امپراتورى‌اى كه پدرش لياقتش رو نداشت!
    نزديك مى‌شود.
    - پدرى كه پدرش رو به يه بدبخت بى‌عرضه فروخت!
    نزديك‌تر مى‌شود. آمپلى فاير قدرتمند پليس مولكول‌هاى صوتى صداى كسى را تقويت مى‌كند كه نمونه‌ى مسن‌ترش لوله‌ى همان كلت كذايى عزرائيل لعيا را به سمت قلبم نشانه رفته؛ مستقيم، مصمم، بى‌خطا!
    «شما در محاصره‌ى پليس هستيد. به نفعتونه بدون درگيرى تسليم بشيد!»
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - مى‌شنوى؟
    - بله آقا؟
    - صداش قشنگه نه؟
    از لحظه‌اى كه خشايار را ديدم، اين اولين‌ بار است كه به خودش شك دارد.
    - نمى‌دونم آقا.
    - نمى‌دونى؟
    - نه آقا.
    صداى قدرتمند آرش ستون‌هاى اتاقك را مى‌لرزاند.
    «مى‌دونم اونجايى شهياد. اينجا آخر خطه؛ ديگه راه فرارى ندارى. مى‌شنوى؟»
    شل‌شدن دستان خشايار كمى اميدوارم مى‌كند.
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - كسى مى‌تونه شهياد رو تهديد كنه؟
    - نه آقا!
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - چندتا بشكه بار كشتيه؟
    دست خشايار شل‌تر مى‌شود.
    - هزار و ده‌تا آقا.
    - آفرين پسر. هزار و ده تا.
    - خشى؟
    - بله آقا؟
    - من هميشه همراهم فندك دارم؛ اما سيگارى نيستم. پس مى‌دونى چرا دارم؟
    - نه آقا.
    - مى‌دونى ته خط واسه شهياد كجاست؟
    خشايار احتمالاً متفاوت‌ترين جواب عمرش را تحويل شهياد مى‌دهد.
    - من... من... نمى‌خوام بميرم آقا!
    دستم كه آزاد مى‌شود، بوى وحشتناكِ خون با صداى كلت سفيد مخلوط مى‌شود. نگار به سختى هيبت سنگين خشايار را كنار مى‌زند. شهياد قهقهه مى‌زند:
    - بيچاره خشى!
    به ريحانه نزديك مى‌شود و تكرار مى‌كند:
    - بيچاره!
    كنار ريحانه زانو مى‌زند.
    - بدقولى كردى عروس!
    صداى نزديك‌شدن نيروها جان تازه مى‌دهد. نگار دستور مى‌دهد. مقاومت كن؛ فقط چند دقيقه. آرام به شهياد نزديك مى‌شوم. به كلتِ سفيد چسبيده به شقيقه‌ى عرق كرده‌ى ريحانه اشاره مى‌كنم.
    - ببين؛ مگه اين بچه رو نمى‌خواستى؟ اگه... اگه... مادرش رو بكشى، ديگه هيچ شانسى ندارى!
    بغضم را به سختى پس مى‌زنم.
    - زندگى اون بچه، وابسته به زندگى مادرشه! مي‌فهمى؟
    مخاطبش در دنياى ديگرى است.
    - زندگى من هم وابسته به مادرِ پسرم بود.
    التماس مى‌كنم:
    - ببين اين... اين يه تصميمه. مى‌تونى بچه رو نگه دارى. مى‌تونى نگهش دارى.
    صداها نزديك‌تر مى‌شود. شهياد بلند مى‌شود و ريحانه‌ى بى‌جان را هم روى دستانش بلند مى‌كند. خنده‌اش تنم را مى‌لرزاند.
    - ديگى كه واسه شهياد نجوشه، مى‌خوام سر سگ توش بجوشه!
    با هشدار افراد پشت در، كنار ستونى پناه مى‌گيرم. شهياد ريحانه را كنار مى‌كشد و رگبار مسلسل‌ها در اين قفس ويران را باز مى‌كند. دود و صدا خاموش مى‌شود و «پليس» سفيد روى ضد گلوله‌ى سياه آرش ناجى اميد رو به زوال نگار مى‌شود. از جا بلند مى‌شوم. زانوى خميده‌ام با سختى راست مى‌شود. صدا مى‌زنم:
    - آرش!
    نگاه سرگردانش روى من متوقف مى‌شود. دستم تابلوى هدايت مى‌شود. به ستونى كه مخفيگاه شهيادِ ريحانه به دست شده اشاره مى‌كنم.
    - آرش، ريحانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا