دستم را روی شانهاش گذاشتم.
- اینقدر غصه نخور درست میشه.
- علی اصلاً جواب من رو نمیده، ازم سرد شده. مگه من چیکارش کردم؟ من فقط یه کلام گفتم برو شمال درست رو بخون به فکر آیندهت باش. چرا با من این کار رو میکنه؟ میگه اگه تو میخواستی با من باشی به دوری راضی نمیشدی!
- اون هم فشار زیادی روشه، تو فقط صبر کن همهچیز درست میشه.
بیمقدمه گفت:
- پریا میخواد ازدواج کنه!
لبخند پهنی زدم.
- بهسلامتی عزیزم. حالا کی هست طرف؟
- پسر دوستِ بابام. فعلاً خواستگاری کردن، پریا هم که جوابش مثبته؛ اما خب داره ناز میکنه.
- واقعاً خوشحال شدم.
- ولی خب فکر نکنم حالاحالاها خبری بشه چون منم خواستگار دارم. بابام منتظر جواب من به خواستگارم هست!
- چه ربطی دارن اینا به هم؟
- خب نظرش اینه که دوتامون باهم ازدواج کنیم بهتره!
- وا خب الان یه موقعیت خوب واسه پریا پیش اومده، نمیتونه که بهخاطر تو ردش کنه. در ضمن پس علی چی؟ میدونی که اگه بفهمه تو از خواستگار حرف زدی چی میشه؟ داداشم خیلی غیرتی هستا.
- میدونم؛ ولی انگار اون اصلاً نمیخواد جدی بگیره!
- اینطوریا هم نیست. اون بهخاطر پول و خونه و زندگی نمیاد جلو. میخواد دست پر بیاد.
- به خدا من قبلاً هم گفتم این چیزا اصلاً واسم مهم نیست، الان هم میگم. خداروشکر الان که داره درسش رو میخونه، همین واسه من کافیه.
لبخندی زدم.
- من باهاش حرف میزنم. درستش میکنم.
- نگی من اومدم پیشت!
- خیالت راحت، از طرف خودم حرف میزنم. بالاخره باید تکلیف معلوم شه اینجور که نمیشه!
لبخند گشادی زدم.
- تو هیچی نگو، من یه نقشه خوب دارم.
- چی؟
چشمکی زدم.
- بلایی سرش بیارم که غدبازی یادش بره!
***
ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- حالا فیلمش به درد هم میخوره؟
مادر: آره فیلم قشنگیه.
پدر: منکه اگه تلوزیون نباشه باید برم وردست مامانت آشپزی کنم!
پرتقالی پوست کندم و در بشقابش گذاشتم.
- یه روزایی بیا هتل بابا، حوصلهت سرنمیره اینطوری.
چشمغرهای به لبخندم رفت.
- خوشم نمیاد پام رو تو اون هتل بذارم.
شانهای بالا انداختم و قاچی میوه از بشقابم برداشتم.
- راستی واسه پریا و ساره هم خواستگار اومده!
زیر چشمی نگاهی به علی که سعی داشت خودش را بیخیال نشان دهد؛ اما گوشهایش را حسابی تیز کرده بود انداختم.
مادر: بهسلامتی سلما که به من چیزی نگفته!
- حتماً موقعیتش پیش نیومده.
چشمهای علی در تلوزیون اما تمام حواسش پیش ما و حرفهایمان بود.
پدر: انشاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
- عموسهراب گفته هر دوتا دخترش باید با هم شوهر کنن. دوتا عروسی افتادیم انگاری!
مادر نامحسوس اشارهای به علی کرد.
- یعنی جواب دوتاشون مثبته؟
- پریا که بدش نمیاد چندان. ساره رو نمیدونم!
علی از جایش بلند شد، بهسمت اتاقش رفت و درش را محکم بههم کوبید.
بلند داد زدم:
- چته روانی؟
رو به پدر و مادرم گفتم:
- واقعاً نمیخواید یه فکری بکنید؟ دختره رو شوهر میدنا!
پدر: من چی بگم این وسط؟ خودش بخواد، وظیفهی منه که براش پا پیش بذارم.
- اینقدر غصه نخور درست میشه.
- علی اصلاً جواب من رو نمیده، ازم سرد شده. مگه من چیکارش کردم؟ من فقط یه کلام گفتم برو شمال درست رو بخون به فکر آیندهت باش. چرا با من این کار رو میکنه؟ میگه اگه تو میخواستی با من باشی به دوری راضی نمیشدی!
- اون هم فشار زیادی روشه، تو فقط صبر کن همهچیز درست میشه.
بیمقدمه گفت:
- پریا میخواد ازدواج کنه!
لبخند پهنی زدم.
- بهسلامتی عزیزم. حالا کی هست طرف؟
- پسر دوستِ بابام. فعلاً خواستگاری کردن، پریا هم که جوابش مثبته؛ اما خب داره ناز میکنه.
- واقعاً خوشحال شدم.
- ولی خب فکر نکنم حالاحالاها خبری بشه چون منم خواستگار دارم. بابام منتظر جواب من به خواستگارم هست!
- چه ربطی دارن اینا به هم؟
- خب نظرش اینه که دوتامون باهم ازدواج کنیم بهتره!
- وا خب الان یه موقعیت خوب واسه پریا پیش اومده، نمیتونه که بهخاطر تو ردش کنه. در ضمن پس علی چی؟ میدونی که اگه بفهمه تو از خواستگار حرف زدی چی میشه؟ داداشم خیلی غیرتی هستا.
- میدونم؛ ولی انگار اون اصلاً نمیخواد جدی بگیره!
- اینطوریا هم نیست. اون بهخاطر پول و خونه و زندگی نمیاد جلو. میخواد دست پر بیاد.
- به خدا من قبلاً هم گفتم این چیزا اصلاً واسم مهم نیست، الان هم میگم. خداروشکر الان که داره درسش رو میخونه، همین واسه من کافیه.
لبخندی زدم.
- من باهاش حرف میزنم. درستش میکنم.
- نگی من اومدم پیشت!
- خیالت راحت، از طرف خودم حرف میزنم. بالاخره باید تکلیف معلوم شه اینجور که نمیشه!
لبخند گشادی زدم.
- تو هیچی نگو، من یه نقشه خوب دارم.
- چی؟
چشمکی زدم.
- بلایی سرش بیارم که غدبازی یادش بره!
***
ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- حالا فیلمش به درد هم میخوره؟
مادر: آره فیلم قشنگیه.
پدر: منکه اگه تلوزیون نباشه باید برم وردست مامانت آشپزی کنم!
پرتقالی پوست کندم و در بشقابش گذاشتم.
- یه روزایی بیا هتل بابا، حوصلهت سرنمیره اینطوری.
چشمغرهای به لبخندم رفت.
- خوشم نمیاد پام رو تو اون هتل بذارم.
شانهای بالا انداختم و قاچی میوه از بشقابم برداشتم.
- راستی واسه پریا و ساره هم خواستگار اومده!
زیر چشمی نگاهی به علی که سعی داشت خودش را بیخیال نشان دهد؛ اما گوشهایش را حسابی تیز کرده بود انداختم.
مادر: بهسلامتی سلما که به من چیزی نگفته!
- حتماً موقعیتش پیش نیومده.
چشمهای علی در تلوزیون اما تمام حواسش پیش ما و حرفهایمان بود.
پدر: انشاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
- عموسهراب گفته هر دوتا دخترش باید با هم شوهر کنن. دوتا عروسی افتادیم انگاری!
مادر نامحسوس اشارهای به علی کرد.
- یعنی جواب دوتاشون مثبته؟
- پریا که بدش نمیاد چندان. ساره رو نمیدونم!
علی از جایش بلند شد، بهسمت اتاقش رفت و درش را محکم بههم کوبید.
بلند داد زدم:
- چته روانی؟
رو به پدر و مادرم گفتم:
- واقعاً نمیخواید یه فکری بکنید؟ دختره رو شوهر میدنا!
پدر: من چی بگم این وسط؟ خودش بخواد، وظیفهی منه که براش پا پیش بذارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: