کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- این‌قدر غصه نخور درست میشه.
- علی اصلاً جواب من رو نمیده، ازم سرد شده. مگه من چی‌کارش کردم؟ من فقط یه کلام گفتم برو شمال درست رو بخون به‌ فکر آینده‌ت باش. چرا با من این‌ کار رو می‌کنه؟ میگه اگه تو می‌خواستی با من باشی به دوری راضی نمی‌شدی!
- اون هم فشار زیادی روشه، تو فقط صبر کن همه‌چیز درست میشه.
بی‌مقدمه گفت:
- پریا می‌خواد ازدواج کنه!
لبخند پهنی زدم.
- به‌سلامتی عزیزم. حالا کی هست طرف؟
- پسر دوستِ‌ بابام. فعلاً خواستگاری کردن، پریا هم که جوابش مثبته؛ اما خب داره ناز می‌کنه.
- واقعاً خوش‌حال شدم.
- ولی خب فکر نکنم حالا‌حالاها خبری بشه چون منم خواستگار دارم. بابام منتظر جواب من به خواستگارم هست!
- چه ربطی دارن اینا به‌ هم؟
- خب نظرش اینه که دوتامون باهم ازدواج کنیم بهتره!
- وا خب الان یه موقعیت خوب واسه پریا پیش اومده، نمی‌تونه که به‌خاطر تو ردش کنه. در ضمن پس علی چی؟ می‌دونی که اگه بفهمه تو از خواستگار حرف زدی چی میشه؟ داداشم خیلی غیرتی هستا.
- می‌دونم؛ ولی انگار اون اصلاً نمی‌خواد جدی بگیره!
- این‌طوریا هم نیست. اون به‌خاطر پول و خونه و زندگی نمیاد جلو. می‌خواد دست پر بیاد.
- به‌ خدا من قبلاً هم گفتم این چیزا اصلاً واسم مهم نیست، الان هم میگم. خداروشکر الان که داره درسش رو می‌خونه، همین واسه من کافیه.
لبخندی زدم.
- من باهاش حرف می‌زنم. درستش می‌کنم.
- نگی من اومدم پیشت!
- خیالت راحت، از طرف خودم حرف می‌زنم. بالاخره باید تکلیف معلوم شه این‌جور که نمیشه!
لبخند گشادی زدم.
- تو هیچی نگو، من یه نقشه خوب دارم.
- چی؟
چشمکی زدم.
- بلایی سرش بیارم که غدبازی یادش بره!
***
ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- حالا فیلمش به‌ درد هم می‌خوره؟
مادر: آره فیلم قشنگیه.
پدر: من‌که اگه تلوزیون نباشه باید برم وردست مامانت آشپزی کنم!
پرتقالی پوست کندم و در بشقابش گذاشتم.
- یه روزایی بیا هتل بابا، حوصله‌ت سرنمیره این‌طوری.
چشم‌غره‌ای به لبخندم رفت.
- خوشم نمیاد پام رو تو اون هتل بذارم.
شانه‌ای بالا انداختم و قاچی میوه از بشقابم برداشتم.
- راستی واسه پریا و ساره هم خواستگار اومده!
زیر چشمی نگاهی به علی که سعی داشت خودش را بی‌خیال نشان دهد؛ اما گوش‌هایش را حسابی تیز کرده بود انداختم.
مادر: به‌سلامتی سلما که به من چیزی نگفته!
- حتماً موقعیتش پیش نیومده.
چشم‌های علی در تلوزیون اما تمام حواسش پیش ما و حرف‌هایمان بود.
پدر: ان‌شاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
- عموسهراب گفته هر دوتا دخترش باید با هم شوهر کنن. دوتا عروسی افتادیم انگاری!
مادر نامحسوس اشاره‌ای به علی کرد.
- یعنی جواب دوتاشون مثبته؟
- پریا که بدش نمیاد چندان. ساره رو نمی‌دونم!
علی از جایش بلند شد، به‌سمت اتاقش رفت و درش را محکم به‌هم کوبید.
بلند داد زدم:
- چته روانی؟
رو به پدر و مادرم گفتم:
- واقعاً نمی‌خواید یه فکری بکنید؟ دختره رو شوهر میدنا!
پدر: من چی بگم این وسط؟ خودش بخواد، وظیفه‌ی منه که براش پا پیش بذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مادر: بچه‌م که می‌خواد.
    - پس این دل‌دل کردناش برای چیه؟ ساره هم چندسال پاش بمونه، بالاخره اون هم جوونه، دختر تو یه سنی خواستگار خوب داره؛ نمی‌تونه که موقعیت‌هاش رو به‌خاطر داداش بی‌فکر من از دست بده!
    علی از اتاق خارج و روبه‌رویمان ایستاد:
    - مگه من گفتم از دست بده؟ خب بره شوهر کنه!
    از جایم بلند شدم.
    - داشتی یواشکی حرفای ما رو گوش می‌دادی؟
    - برو بهش بگو بره شوهر کنه اگر خیلی دلش شوهر می‌خواد!
    - به من چه که بگم؟ خودت برو بگو.
    - من دلم نمی‌خواد باهاش حرف بزنم.
    به‌سمت اتاقش راه افتاد، پشت سرش وارد اتاق شدم و در را بستم.
    - این بهونه‌های الکی چیه که میاری؟ مگه تو نمی‌خوایش؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ از دستش میدیا.
    - هه! فکر کردی عموبیژن ساره رو میده به من؟ به من یه لاقبای آسمون‌جل؟
    اخمی کردم.
    - چرت‌وپرت نباف. تو فوقش دوسه‌سال دیگه این‌جوری باشی. درست که تموم شه، بهترین موقعیت‌های شغلی رو می‌تونی به‌دست بیاری.
    - ولم کن خواهر من. ساره که از همین الان افتاده دنبال شوهر! سه‌سال واسه من صبر می‌کنه؟
    - اون نیوفتاده دنیال شوهر. اون دلش با تو هست. هر دختری خواستگار داره، این به‌معنی این نیست که افتاده دنبال شوهر و حتما باید با یکیشون ازدواج کنه.
    - به هر حال اون صبر نمی‌کنه!
    - حق هم داره اگه صبر نکنه. تو برو خواستگاریش حداقل دلش قرص بشه، بعد که درست تموم شد عروسی بگیر.
    - درسم تموم شد با کدوم پول عروسی بگیرم؟ با کدوم پول خونه بگیرم؟
    - این‌قدر ما بی‌فکر نیستیم، بابا بی‌فکر نیست. همین الان یه مقدار واسه تو پس‌انداز کنار گذاشته، پول پیش خونه هم هست. کسی از اون پس‌اندازه خبر نداشته، حتی اون رو خرج عملش نکرد. چندوقت پیش به من گفت که می‌خواد پول عمل رو از اون پس اندازه که کنار گذاشته به من برگردونه، من هم یه دعوای درست‌وحسابی راه انداختم و چندروزی باهاش قهر بودم تا کوتاه اومد. تو هم نگران نباش، یه کم هست ولی خب من هم خواهرتم بهت کمک می‌کنم.
    - من نمی‌خوام زیر دین تو باشم. همین الان هم خیلی بهت بدهکارم.
    - یه خونواده که باهم این حرفا رو ندارن. لطفاً تمومش کن این بحث رو. بشین فکرات رو کن، ساره همین اول زندگی از تو ماشین مدل آن‌چنانی، خونه بالاشهر نمی‌خواد، فقط می‌خواد داشته باشدت تا خیالش راحت شه.
    - ثریا به‌خدا می‌ترسم. می‌ترسم برم دست رد به سـ*ـینه‌م بزنن، می‌ترسم نتونم از پسش بر بیام. ساره تو ناز و نعمت بزرگ شده؛ اگر یه روزی ازم چیزی بخواد و نتونم واسش فراهم کنم همه غرورم جلو کسی که دوسش دارم می‌شکنه.
    - تو غصه این چیزا رو نخور. من سفارش می‌کنم فعلاً یه کار نیمه‌وقت واست پیدا کنیم، چیزی که متناسب با رشته‌ت باشه که بتونی یه درآمد کم هم داشته باشی. اون‌وقت باید بری خواستگاریش، از دستت میره‌ها.
    به‌سمتم آمد و بغلم کرد. چانه‌اش را روی سرم گذاشت.
    - امیدوارم تو هم به‌مراد دلت برسی.
    - مراد دل من خوشبختی تو و رهاست.
    - منو رها رو ول کن. به‌فکر همه هستی جز خودت.
    - خودم که فکری ندارم، من هم دارم کنار شما زندگی می‌کنم؛ خیلی هم خوشحالم از این‌که دورم شلوغه.
    - ولی باید یه فکر اساسی در مورد زندگیت بکنی.
    - چه فکری آخه؟
    - منظور من محمدطاها و مهرداده!
    لحظه‌ای سکوت کردم و به چشمانش خیره شدم.
    - منظورت چیه؟
    - محمدطاها دوستت داره!
    آن‌قدر ناگهانی گفت که تکانی خوردم، عقب کشیدم و با تعجب نگاهش کردم.
    - چی گفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    لبخندی زد.
    - همون اولش هم می‌دونستم این دوتا بی‌خاصیت خواهرام رو از چنگم در میارن!
    - چی میگی تو؟
    - آذین بهم گفت که محمدطاها دلش پیشته.
    لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم.
    - حالا نمی‌خواد معذب بشی. به‌نظر من که دوتاشون عقل ندارن، چه آذین چه طاها. شانس ما از داماد هم نیاورد. والا...
    وقتی از اتاق بیرون آمدم، لبخندی روی لبم جا خوش کرده بود. حسم به من دروغ نگفته بود، محمدطاها هم من را می‌خواست.
    گوشی موبایلم را در آوردم و به ساره اس زدم.
    - عروس‌خانوم به‌زودی خدمت می‌رسیم. آماده باش!
    به دقیقه نکشید که جواب داد.
    - وای ثریا باهاش حرف زدی؟
    تایپ کردم.
    - آره یه سری مسائل بود که حل شد، یه سری مسائل هم هست که باید حل شه. چندماه صبر کن تا با دست پر بیایم.
    - الهی دورت بگردم ثریا! بهترین خبر عمرم بود.
    - فعلاً به علی کاری نداشته باش، بذار خودش بیاد سراغت.
    - میاد یعنی؟
    - شک نکن!
    لبخندی به صفحه چت و اسم ساره زدم. زن‌داداش داشتن شیرین‌ترین حس دنیاست. باید حسابی روی خودم کار کنم تا بتوانم کمی خواهرشوهربازی در بیاورم و حرصش بدهم!
    ***
    بی‌حوصله از پشت پنجره به خیابان زل زده بودم که محمدطاها وارد شد.
    - سلام صبح‌ به‌خیر. زود اومدی امروز؟
    از پنجره فاصله گرفتم و به‌سمتش رفتم.
    - سلام. آره صبح زود بیدار شدم خوابم هم نبرد. صبحونه خوردی؟
    -نه.
    - پس الان میگم میز رو بچینن.
    بعد از سفارش صبحانه روی مبل شیری‌رنگ نشستم.
    - این روزا چقدر دور و برمون خلوت شده. آذین و رها که اصلا پیداشون نیست. پناه هم که سرگرم نامزدشه.
    روبه‌رویم نشست.
    - من هم این روزا واقعاً دلم می‌گیره از این‌همه سکوت. اون‌وقتا آذین به بهونه رها اینجا پلاس بود، الان که رها رو تو خونه‌ش داره فک نکنم از کنارش جم‌ بخوره!
    لبخند عمیقی زدم.
    - از این‌که خوش‌حال و خوشبختن خداروشکر می‌کنم.
    - ثریا؟
    سرم را به‌سمتش برگرداندم.
    - هوم؟
    عمیق نگاهم کرد و سرش را چندباری تکان داد.
    - هیچی‌ هیچی.
    - خب بگو حرفت رو؟
    کمی این‌پاوآن‌پا کرد و بالاخره حرفش را زد.
    - امسال عید بیا بریم مسافرت!
    با تعجب نگاهش کردم.
    - مسافرت؟ اون هم عید؟ عید که اصلاً نمی‌تونیم، اون هم با وجود هتل.
    - گور بابای هتل. از یکنواختی زندگیم خسته شدم. مهرداد با پرستارش نمی‌سازه، همه‌چیز زندگیم ریخته به‌ هم، نیاز به آرامش دارم.
    حرفش حرف دل من هم بود، من هم کلافه شده بودم. دو تن از خدمه هتل وارد شدند و میز صبحانه را چیدند.
    در فنجان‌های چینی‌ گرد چای ریختم.
    - بهش فکر می‌کنم. باید با خونواده‌م هم هماهنگ کنم. آذین و رها هم ببریم.
    با لبخند نگاهش کردم.
    - نظرت چیه؟
    - خیلی هم خوب. هر چی شلوغ‌تر باشیم بیشتر خوش می‌گذره.
    - فکرش رو کردی که کجا بریم؟
    - شمال.
    - پس فکر همه‌جاش‌ رو کردی.
    سرش را تکان داد.
    - اما من یه فکر دیگه دارم.
    جرعه‌ای از چایش نوشید.
    - چه فکری؟
    - به‌نظرم هفته دیگه بریم، یه‌هفته بمونیم و قبل از عید برگردیم. این‌طوری به کارمون هم ضربه نمی‌خوره. بعدم تو ایام‌عید همه‌جا شلوغه، جاده‌ها شلوغه.
    - فکر بدی هم نیست.
    - این‌طوری قبل از شروع مشغله‌های ایام‌عید، حسابی انرژی می‌گیریم.
    - باشه هرطور تو بخوای. من مقدماتش رو اکی می‌کنم بهت خبر میدم.
    - باشه پس زودتر خبر بده تا من هم به بقیه بگم، همه هماهنگ شیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    کفشم را جلوی در درآوردم و وارد شدم.
    - وای مردم از خستگی. رها یه‌استکان چایی بیار.
    روی مبل ولو شدم که آذین ریموت تلوزیون به‌ دست کنارم نشست.
    - چه‌خبر از کار و بار؟
    - مثل همیشه. تو چی‌کار می‌کنی؟ سرکار هم میری؟
    - آره بابا. اگه نرم سرکار کی نون زن و بچه‌هام رو بده؟!
    - ادا نیا حالا. من‌که می‌دونم صبح تا شب تو خونه افتادی.
    - نه به‌ خدا از صبح تا ظهر میرم. بعدش هم در خدمت آبجی خانومتم.
    رها سینی را جلویمان گذاشت.
    - شام چی دوست داری درست کنم؟
    - شام که نمی‌مونم میرم خونه. اومدم فقط سر بزنم بهتون.
    - من شام درست می‌کنم، شب هم می‌مونی، صبح از این‌طرف برو هتل. می‌خوای بری خونه تنهایی چی‌کار کنی؟
    هنوز حرفم از دهنم خارج نشده بود که آذین اعتراض کرد.
    - دیگه بهونه نیار. جوجه‌کباب راه می‌ندازیم، زنگ می‌زنم مهرداد و محمدطاها هم بیان.
    رها چشم‌غره‌ای رفت.
    - لازم نکرده. می‌خوام با خواهرم تنها باشم. تو هم پاشو برو خونه مامانت.
    آذین مظلوم نگاهش کرد.
    - چرا می‌زنی حالا؟ چشم محمدطاها نیاد خوبه؟
    - آره خیلی هم خوبه.
    - چرا این‌قدر با محمدطاها لج افتادی؟ مگه چی‌کارت کرده؟
    با حرص از جایش بلند شد و بی‌جواب به‌سمت آشپزخانه رفت.
    آذین خنده‌ای کرد.
    - از اینکه کسی دوست داشته باشه و تو هم بهش توجه کنی حسودیش میشه! تو و توجهت رو فقط واسه خودش می‌خواد، از بس لوسش کردی.
    علناً داشت به‌ رویم می‌آورد که محمدطاها من را می‌خواهد و من هم نسبت به او بی‌میل نیستم.
    با اخم صدایش زدم:
    - آذین!
    - چته خب؟
    - جریان چیه یه مدته همه‌ش داری به من طعنه می‌زنی؟
    - هیچی چه جریانی آخه؟
    کوسن مبل را برداشتم و محکم به‌صورتش کوبیدم.
    - مرض راستش رو بگو.
    دستش را برای جلوگیری از ضربه بعدی جلویش گرفت و با لحن مسخره‌ای گفت:
    - ثریا دده بروسلی!
    به‌زور خنده‌ام را کنترل کردم و این‌بار دیگر محکم کوسن را به‌طرفش پرت کردم که در هوا گرفتش.
    - خب بیچاره می‌خوادت، از این واضح‌تر؟
    رها با لحن طلب‌کارانه‌ای که از شخصیت آرامش بعید بود دست‌به‌کمر گفت:
    - بسه چقدر آبجیم رو اذیت می‌کنی؟ می‌خواد که بخواد ما دختر شوهر نمی‌دیم!
    با تعجب نگاهش کردم که اتفاقاً خیلی هم جدی بود. مثل مامان‌ها حرف میزد.
    آذین: عزیزم دیگه دختر دم‌بخت خواستگار واسه‌ش میاد، ما که نمی‌تونیم جواب رد بدیم اگه خودش بخواد!
    - میاد که بیاد! فکر کردی الکیه؟
    - تو خیلی بدجنسی، خودت شوهر داری نمی‌خوای بذاری ثریا شوهر کنه، شاید دلش شوهر بخواد!
    جیغی کشیدم:
    - آذین می‌کشمت...
    به‌طرفش حمله کردم و موهایش را به چنگ کشیدم. همان‌طور که با ادا اطوار جیغ می‌کشید و روی دستم میزد، سعی در خلاصی‌اش داشت.
    - وای‌ دده بروسلی کی تورو می‌گیره اصلاً؟ بیچاره محمدطاها.
    رها با اخم بلند شد.
    - حقته. ثریا مدیونی اگه جای من هم کتکش نزنی!
    - ای‌خدا! ریزش مو می‌گیرم، اون‌وقت شوهرت کچل میشه.
    چنگم را باز کردم.
    - اون‌قدر ریشه موهات سفته یه‌دونه هم کنده نشد!
    دستش را روی سرش گذاشت.
    - همین کارا رو می‌کنی که می‌ترشی!
    در حالی که نیم‌خیز شده بودم گفتم:
    - پا میشم میرما؟
    سریع دستم را گرفت.
    - بشین بابا شوخی کردم.
    رها دستم را کشید و کنار خودش نشاند و جدی پرسید:
    - حالا واقعاً محمدطاها بیاد خواستگاریت نظرت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نظرم که معلوم بود؛ اما خودم را بی‌خیال نشان دادم؛ چون می‌دانستم آذین جاسوس‌ دوجانبه است و همه خبر‌ها را به محمدطاها می‌رساند.
    - هنوز بهش فکر نکردم! هر وقت اومد بهش فکر می‌کنم.
    آذین: آخه بیچاره می‌ترسه بهش جواب رد بدی.
    رها: به‌هرحال یا جواب مثبته یا منفی. اگه خواهری من رو می‌خواد، حالاحالاها باید بره و بیاد! شما هم بهش میگی که ما دختر به‌ همین آسونی شوهر نمی‌دیم.
    با یادآوری خسرو و وصیت‌نامه‌ی لعنتی‌اش دوباره حالم به‌هم‌ریخت. می‌دانستم دل‌دل کردن‌های محمدطاها هم به‌خاطر همین موضوع است. اگر من با او ازدواج می‌کردم، ۵۰درصد سهام هتل را از دست می‌دادم. به‌تازگی کمی آرامش خیال داشتم، که کم‌کم داشت پر‌می‌کشید. با این مشکل‌ تازه سر بر‌آورده چه باید می‌کردم؟ اگر دوتن از اشخاصی که مورد قبول خسرو بودند و اسمشان را در وصیت‌نامه‌اش آورده بود، تأیید می‌کردند که مردی در زندگی من است، به‌راحتی ۵0درصد سهام هتل را از من می‌گرفتند. آن پیرخرفت فکر همه‌جا را کرده بود. حتی نمی‌خواست بعد از مردنش هم یک‌ جرعه آب خنک از گلویم به‌راحتی پایین برود. خب معلوم است پیش خودش فکر کرده دختری که به‌خاطر ثروت با او ازدواج کرده است با پول‌هایش حسابی عشق و صفا می‌کند، بعدهم با مرد دل‌خواهش ازدواج می‌کند و به ریش نداشته او در گور می‌خندد.
    آذین ذهنم را خواند که لبخندی زد.
    - نگران سهام هتل نباش! من و محمدطاها نمی‌ذاریم اون هتل از دستت بره!
    - چطوری؟
    - می‌خریم سهمت رو.
    پوزخندی زدم.
    - یه‌ قرون دوهزار هست؟
    - بالاخره همه‌چیز رو جمع‌وجور می‌کنیم می‌ذاریم رو هم می‌خریمش.
    رها که گیج شده بود وسط صحبتمان پرید.
    - منظورتون چیه؟ تو می‌خوای سهمت رو بفروشی یا محمدطاها؟
    - هیچ‌کدوم.
    - پس آذین چی میگه؟
    باید جریان را می‌گفتم، راهی نبود. بالاخره که همه می‌فهمیدند.
    آهی کشیدم و از وصیت خسرو برایش گفتم و شرط و شروط‌ها. چشم‌هایش گرد شد.
    - پیرمرد عوضی! حتی بعد از مردنش هم نمی‌خواد دست از سرت برداره؟
    - عادتش بود. نون مفت به‌ کسی نمی‌داد.
    - حالا می‌خوای چیکار کنی؟
    - هیچی من‌که دارم زندگی می‌کنم.
    - پس محمدطاها چی؟
    - هنوز تو موقعیتش قرار نگرفتم که بهش فکر کنم.
    با ناراحتی نگاهم کرد.
    - راست میگی. آدم وقتی تو موقعیتش قرار بگیره خودبه‌خود اتفاقای غیرمنتظره‌ای میفته که به‌ کل با اون چیزی که فکرش رو می‌کردی زمین تا آسمون فرق می‌کنه.
    آذین از جایش بلند شد و بحث را عوض کرد.
    - خانوم! جوجه‌ها آماده‌ست من برم منتقل رو راه بندازم؟
    - تا تو بری من و ثریا سیخ می‌زنیم.
    - نمی‌خواست خودتون رو این‌قدر اذیت کنین یه چیزی می‌خوردیم.
    آذین: چه حرفیه؟ امشب حسابی صفا سیتی و... تا صبح قراره بشینیم دور هم خوش بگذرونیم.
    همان‌جا در بالکن ترتیب جوجه‌کباب‌ها را دادیم. اصلاً به پای سفره نرسید؛ هنوز سیخی کباب نشده بود، داغ‌داغ از سر سیخ جدا می‌کردیم و می‌خوردیم. پتو‌های مسافرتی روی شانه‌‌هایمان انداخته بودیم و دور منقل ایستاده بودیم. انگار سردی هوا برایمان لـ*ـذت بخش هم شده بود. بعد از خوردن جوجه‌کباب‌ها با یک‌عالمه تنقلات جلوی تلوزیون روی بالشتک و کوسن‌ها ولو شدیم و در تاریکی فیلم‌ترسناک دیدیم. سرم را زیر پتو بـرده بودم و فقط با یکی از چشم‌هایم به تلوزیون زل زده بودم. آن‌قدر شب خوبی بود که نفهمیدیم کی خوابمان برد.
    گردنم را تکانی دادم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. تلوزیون روشن بود، آذین و رها هم هر کدام طرفی، روی کوسن ها و زیر پتو خوابشان بـرده بود. ریموت را برداشتم و تلوزیون را خاموش کردم. آن‌قدر گیج بودم که همان‌جا دوباره سرم را روی کوسنی گذاشتم، پتویم را دورم پیچیدم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای ترق‌وتروقی از خواب بیدار شدم. آذین و رها همان‌طور که طبق‌ معمول درحال چانه‌زدن و کل‌کل کردن بودند صبحانه را آماده می‌کردند.
    - بهت میگم شیر گرمه زیرش رو خاموش کن، هی میگی نه سرده. ببین سررفت گند زد به گاز، حالا لکه می‌گیره.
    - خودم تمیزش می‌کنم خانوم خوشگلم.
    - همیشه خراب‌کاری می‌کنی، بعد هم میگی تمیز می‌کنم. آخر هم تمیز نمی‌کنی، خودم باید تمیز کنم!
    - این یکی رو تمیز می‌کنم قول میدم.
    کمی موهای ژولیده‌ام را صاف کردم و وارد آشپرخانه شدم.
    - سلام صبح‌ به‌خیر. سر چی، صبحی با هم بحث می‌کنید؟
    هردو جواب سلامم را دادند.
    - این خواهرت همیشه من رو دعوا می‌کنه!
    من هم همچون خودش لحن کودکانه‌ای گرفتم.
    - آخه تو بچه بدی هستی!
    منتظر اعتراض کردنش نشدم و وارد سرویس‌بهداشتی شدم. دست و رویم را شستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم که آذین را مشغول تمیز کردن اجاق‌گاز دیدم.
    صندلی را عقب کشیدم و نشستم که رها لیوانی شیرخرما جلویم گذاشت. عاشق شیرخرما بودم. لبخندی زدم.
    - مرسی خواهری.
    - نوش جونت.
    رها رو به آذین که حسابی اجاق‌گاز را می‌سابید گفت:
    بیا صبحونه‌ت رو بخور بعداً تمیز می‌کنی.
    پقی زیر خنده زدم. نمی‌گفت خودم تمیزش می‌کنم، می‌گفت تمیزش می‌کنی!
    آذین: دوتا تار مو داشتم که نصفش رو دیشب خواهرت کند. این هم ول کنم، نصف دیگشم تو می‌کنی.
    رها شانه‌ای بالا انداخت و لقمه‌ای برای خودش گرفت. هروقت به خانه‌شان می‌آمدم تا مدت‌ها انژری می‌گرفتم. حال‌ دلم با حال خوب دلشان حسابی خوب بود.
    ***
    چمدانم را در صندوق عقب ماشینم گذاشتم که آذین به‌سمتم آمد.
    - چند تا ماشین هست تو دیگه ماشینت رو نمی‌خواد بیاری.
    - نه بابا ما خودمون چهار نفریم.
    - مامان، بابا و علی با من میان.
    اخم کردم.
    - پس من چی؟
    - تو با محمدطاها بیا جا داره.
    - نمی‌خواد من با ماشین خودم راحت‌ترم. تازه علی می‌خواست با ماشین خودش بیاد، به یه زوری راضیش کردم.
    عینک آفتابی‌اش را برداشت.
    - محمدطاها ازم خواست که راضیت کنم با ماشین اون بیای!
    با تعجب نگاهش کردم.
    - که چی بشه؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - دوست داره تو با اون بری.
    و چشکمی زد.
    - شاید بخواد یه حرفایی بهت بزنه!
    شروع کردم لبم را جویدن.
    - ببین ثریا، بالاخره باید از یه جایی شروع بشه. حالا که پا پیش گذاشته یه قدم هم تو برو سمتش، ضرر نمی‌بینی. اون دلش باهاته، این رو دیگه من‌که رفیقشم می‌دونم. فقط نمی‌دونه چطوری یه راهی باز کنه که یه قدم بهت نزدیک بشه بتونه حرف دلش رو بزنه.
    دستش را به ریشش کشید.
    - این تن بمیره منو ضایع نکن.
    کلافه گفتم:
    - آخه یه جوریم، معذبم.
    - ای‌بابا مگه اولین باره شما با هم می‌رید جایی؟ هزاربار بیرون رفتید با هم، تنها بودید.
    - آخه این‌بار فرق می‌کنه.
    - هیچ هم فرق نمی‌کنه. مهرداد هم من می‌برم پیش خودمون که راحت باشید.
    سریع گفتم:
    - نه مهرداد هم باشه.
    لبخندی زد.
    - آخه می‌خواستم راحت باشین. پس اکی رو بدم؟
    علی ساک به‌ دست به‌سمتمان آمد.
    - چیه دو ساعته پچ‌پچ می‌کنید؟
    بعد هم ساکش را در صندوق عقب ماشینم شوت کرد.
    - داشتم به ثریا می‌گفتم ماشین نیاره، جای خالی که داریم.
    چشمش را ریز کرد.
    - کدوم جای خالی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مادر و پدر هم از ورودی آپارتمان خارج شدند. رها سرش را از شیشه جلوی ماشین بیرون آورد.
    - دوساعته چی‌کار می‌کنین؟ بیاین بریم دیگه دیر شد.
    آذین: باشه عزیزم، اومدیم.
    بعد هم به‌سمت پدرم رفت و چمدانش را گرفت.
    - آقاجون شما و مادر و علی بیاید تو ماشین من، ثریا هم با محمدطاها میاد. این‌جوری دیگه نمی‌خواد ماشین اضافی بیاریم.
    پدر نگاهی به من کرد، انگار آن‌ها هم خبرهایی داشتند. اولین بارم بود که این‌قدر خجالت می‌کشیدم و معذب می‌شدم.
    علی ساکش را برداشت.
    - آره بابا این‌طوری بهتره!
    توقع این یکی را دیگر به‌هیچ‌وجه نداشتم! رفتارش با آذین بیچاره که چشم دیدنش را نداشت و سعی می‌کرد از رها دورش کند از یادم نمی‌رفت. هنوز هم با آذین صلاح نمی‌رود و تمام مدتی که در کنار یک‌دیگرند با هم کل‌کل می‌کنند. آن‌وقت برای من و محمدطاها این‌قدر ریلکس بود؟ تازه پشتیبانی هم می‌کرد! بالاخره سوار ماشین آذین شدند.
    - ای بابا کجا می‌رید؟ محمدطاها که هنوز نیومده، من باید با چمدون تو کوچه وایسم تا بیاد؟
    آذین: زنگ زدم تو راهه دیگه.
    هنوز حرفش تمام نشده بود که ماشین محمدطاها از سرازیری وارد کوچه شد. به یک‌باره قلبم شروع به محکم‌تپیدن کرد، همچون دختران نوجوان هیجان داشتم.
    آذین منتظر نماند و با تک‌بوقی از کنار ماشین محمدطاها عبور کرد و رفت. محمدطاها جلوی پایم ترمز زد و پیاده شد، عینک آفتابی‌اش را روی موهایش گذاشت.
    - سلام صبح به‌خیر. ببخش دیر شد.
    لبخندی زدم.
    - سلام اشکالی نداره.
    چمدانم را برداشت.
    - خودم می‌برم.
    اخمی مصنوعی کرد و چمدانم را در صندوق عقب گذاشت.
    - سوار شو که زودتر راه بیفتیم وگرنه به گرد پای آذین هم نمی‌رسیم!
    سوار شدم و سرم را به‌سمت صندلی عقب چرخاندم، مهرداد پتو پیچانده شده عقب خواب بود.
    - چرا این‌جوری خوابوندی بچه رو؟
    - دیگه خواب بود بیدارش نکردم. همین‌طوری پتو پیچیدم دورش که سردش نشه.
    سرم را تکانی دادم.
    - نمی‌دونست تو هم با ما میای وگرنه از عشق، صبح زود بیدار می‌شد. دیشب هم با یه زوری خوابوندمش، نمی‌خوابید که از ذوق. می‌گفت بیدار می‌مونم تا زودتری صبح شه!
    - عزیزم فداش بشم.
    لبخندی زد.
    - خیلی دوستت داره.
    - منم خیلی دوسش دارم.
    یک‌ ساعتی که گذشت مهرداد هم از خواب بیدار شد. با دیدن من آن‌قدر ذوق کرد و جیغ کشید که محمدطاها با اخطار ساکتش کرد. با لباس‌ خواب آبی‌تیره طرح ماشینی‌اش دست‌به‌سـ*ـینه و اخم‌آلود نشسته بود و لبش آویزان بود.
    محمدطاها از آینه نگاهش کرد.
    - نبینم پسر بابایی اخم کنه.
    رویش را برگرداند.
    - الان می‌خوایم بریم با ثریاجون صبحونه بخوریم، هرکس که دوست داره بیاد می‌پره لپ باباش رو بـ*ـوس می‌کنه!
    مهرداد نگاهی بین من و محمدطاها ردوبدل کرد.
    - کسی نمی‌خواد بیاد با من و ثریاجون؟
    مهرداد با بی‌میلی از بین دو‌صندلی خم شد، لپ محمدطاها را بوسید و دوباره سر جایش نشست.
    - من با این لباسا نمیام مسخره‌م می‌کنن.
    - ای‌بابا من‌که یادم رفت واسه شما لباس بیارم! وقتی صبح بیدار نمیشی همینه دیگه.
    مهرداد اخمی کرد.
    من هم اخمی به محمدطاها کردم و رو به مهرداد گفتم:
    - اذیتش نکن دیگه. واسه‌ت لباس آورده خودم لباست رو عوض می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با هماهنگی با بقیه به رستورانی بین‌ راهی رفتیم، صبحانه خوردیم و دوباره راه افتادیم. ویلای پدر‌محمدطاها لب ساحل و دوبلکسی بود؛ اما نمایش کمی قدیمی و بیشتر شبیه به خانه‌های شمالی با شیروانی‌های قرمزرنگ بود. انگار خیلی وقت بود که به آنجا نرفته بودند؛ چون تمام اسباب و وسایل خاک گرفته بودند. ویلا سه‌ اتاق بیشتر نداشت که وسایلمان را در اتاق‌ها گذاشتیم و بعد از استراحت مختصری، لب ساحل رفتیم تا شب ماندیم و همان‌جا جوجه‌کباب راه انداختیم. فربد یک نوازنده درجه‌ یک و حرفه‌ای بود، با گیتار می‌نواخت و ما هم همراهی‌اش می‌کردیم. حتی پدر من و پدرمحمدطاها هم با ما همراهی می‌کردند. پدر و مادرآذین در جمعمان حضور نداشتند، قرار بود پس‌فردا به ما ملحق شوند؛ چون پدر آذین به سفری کاری رفته بود.
    پناه: محمدطاها هم اون‌ موقع‌ها گیتار می‌زد.
    همه نگاه‌ها به‌سمت محمدطاها چرخید.
    - چیه این‌طوری نگام می‌کنید؟
    آذین گیتار را از زیر دست فربد کشید و به‌سمت محمدطاها گرفت.
    - بگیر یه چنگ بزن دلمون واشه!
    - بلد نیستم من، بعد هم فربد که خیلی خوب می‌زنه.
    فربد: من و تو با هم گیتار زدن یاد گرفتیم. تو هم خیلی خوب می‌زنی.
    - باور کنید که من چندساله نزدم. اصلاً یادم رفته.
    آذین: ای‌بابا کنسرت که نیست. فیلم هم نمی‌خوایم ازت بگیرم، بزن ناز نکن دیگه.
    علی: بزن ببینیم اصلاً یادت مونده یا نه.
    آن‌قدر گفتند تا گردن بار شد.
    - اگه بد زدم نخندین بهم‌ها؟
    دستش را روی سیم‌ها کشید و امتحانی چندباری با ریتم‌های متفاوت زد.
    - یه‌کم تمرین کنم یادم بیاد.
    مهرداد که کنارم نشسته بود با ذوق دستم را کشید و با انگشت به پدرش اشاره کرد. من هم سرم را تکانی دادم و لبخندی زدم.
    - خب حالا بگید چی بخونم؟
    پناه کفی زد.
    - هر چی عشقت می‌کشه بخون داداش.
    دستش را روی سیم‌ها کشید و شروع به نواختن کرد. به‌نظرم برای کسی که به گفته خودش سال‌هاست گیتار به دست نگرفته خیلی هم خوب می‌نواخت.
    با لبخند نگاهش می‌کردم و خودم را تکان می‌دادم. به یک قسمت شعر که می‌رسید همه با‌هم هم‌خوانی می‌کردیم:
    «آن‌قدر عاشقت هستم که حواسم پرت است
    به تو جان می‌دهم این قید بدون شرط است
    غیر تو هیچ‌کسی پیله‌ی مرا نشکست
    غیر تو هیچ‌کسی دور من انگاری نیست
    غیر تو در تن من حسی دگر جاری نیست
    تو خودت خوبی وگرنه به تو اصراری نیست»
    همان‌طور که با لبخندی عمیق می‌خواند و میزد. شانه‌هایش را هم تکان می‌داد.
    آذین از جایش بلند شد، دست علی را هم کشید و با هم شروع به رقصیدن کردند. ما هم دست می‌زدیم و بیشتر تشویقشان می‌کردیم. آن‌قدر با ادا و مسخره‌بازی می‌رقصیدند که از خنده ریسه‌رفته بودیم، چون آهنگ ریتمی تقریباً ملایم داشت.
    با تمام‌شدن آهنگ اعتراض همه بلند شد. مادر نگاهی به محمدطاها کرد.
    - خیلی قشنگ می‌زنی پسرم.
    قندی در دلم آب شد و به محمدطاها نگاهی انداختم.
    مادرِطاها: دوباره بزن مامان.
    انگار او هم از تغییر وضعیت پسرش راضی بود که لبخند از روی لبش پاک نمیشد.
    بالاخره با اصرار بقیه فکری کرد و دوباره شروع به نواختن کرد.
    با خواندن قسمت اول شعر که ریتم تندی هم داشت نسبت به آهنگ اصلی، جیغ همه بلند شد. علی طبق معمول مهرداد را روی شانه‌هایش سوار کرد و همان‌طور که دستش را گرفته بود با آذین می‌رقصیدند. مهرداد هم از خنده ریسه می‌رفت و همان بالا خودش را تکان می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    «دست و دلم می‌لرزه
    نبینمت یه‌لحظه
    لبات اگه بخنده
    به گریه‌هام می‌ارزه
    شب شد و گیج و خستم
    در خونه‌تون نشستم
    سوگلیه نگاه کن
    من به ساز تو برقصم
    نگو دیره، نه نگو دیره
    دل من آروم نمی‌گیره
    آخه بگو توی دل من
    کی می‌تونه جاتو بگیره»
    نگاهم به محمدطاها افتاد که لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و با لبخند عمیقی خواند:
    «تو چشمات یه عشقه
    می‌باره چیکه‌چیکه
    بغـ*ـل کن تو دستات
    بشم من تیکه‌تیکه»
    (*ریمیکس آهنگ عروسک، دیجی حمیدخارجی)
    یک‌لحظه نگاهم به نگاهش افتاد که لبخندش عمیق‌تر شد و دوباره همان تکه از شعر را خواند و چشمکی زد. یک‌لحظه احساس کردم قلبم روی ماسه‌ها افتاد. هنوز درگیر آن چشمک غیرمنتظره بودم که دستم توسط آذین کشیده شد. پناه و فربد و رها هم وسط می‌رقصیدند. پدر با لبخندی عمیق نگاهمان می‌کرد و دست می‌زد. انگار خوشبختی واقعاً این‌بار درِخانه‌مان نشسته بود.
    مهرداد خودش را به‌سمتم کشید و از روی شانه علی پایین آمد، دستم را گرفت و شروع به رقصیدن کرد.
    من حاضر بودم بگذرم از آن هتل؛ چون اگر خسرو و هتلی نبود، نه آذین بود، نه محمدطاها و نه خوش‌حالی الان خودم و خانواده‌ام. گذشتن از مال دنیایی که این‌همه خوبی برایم آورده بود اصلاً کار سختی نبود، ارزشش را داشت.
    بالاخره با بلند شدن پدر و آقای‌ایرانی ما هم بلند شدیم و به‌سمت ویلا راه افتادیم.
    به علت کمبود جا، مجبور بودیم زنانه مردانه کنیم. از کمد‌دیواری تشک بیرون آوردیم و برای مردها در سالن خانه پهن کردیم. مهرداد بهانه گرفت که شب را می‌خواهد پیش من بخوابد و پیش محمدطاها نرفت.
    در یکی از اتاق‌ها که از همه بزرگ‌تر بود رخت‌خواب‌ها را پهن کردیم. برای مهرداد هم بین خودم و پناه تشک پهن کردم. جست‌وخیزکنان روی تشک پرید و زیر پتو رفت.
    - واسه‌م قصه هم میگی؟
    کنارش دراز کشیدم و دستش را گرفتم.
    - قصه هم می‌گیم، چه قصه‌ای دوس داری؟
    - خاله‌سوسکه.
    - اون رو که هزاربار برات گفتم.
    - آخه تو خیلی قشنگ تعریف می‌کنی. من دوس دارم خاله‌سوسکه رو برام بگی.
    - چشم عزیزم.
    همان‌طور که موهایش را نوازش می‌کردم شروع به گفتن قصه کردم.
    آن‌طرف مادرها با هم درحال پچ‌پچ کردن بودند، پناه و رها هم با گوشی‌هایشان مشغول بودند. بالاخره مهرداد خوابید، رویش را کشیدم و خودم هم به خواب رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    صبح سر سفره‌ی‌ صبحانه خبری از محمدطاها نبود، تا ظهر هم خبری نشد و وقتی به عصر کشید دلم طاقت نیاورد و به‌سمت آذین که با سروصدا با علی، نوید و مهرداد فوتبال‌دستی بازی می‌کردند رفتم و صدایش زدم:
    - آذین میشه یه‌لحظه بیای؟
    دستش را بالا برد.
    - خواهرزن احضارم کردند.
    با استرس لبه ناخنم را می‌جویدم، روی دستم زد.
    - تو دوباره زورت رو سر این ناخونای بیچاره خالی کردی؟ چته؟
    من‌ومنی کردم که روی دسته مبل نشست.
    -‌ چیه خب؟
    - از صبح تا حالا محمدطاها نیست، نمی‌دونی کجاست؟
    لبخند عمیقی زد و با چشم اشاره‌ای کرد.
    - آقا رو میگی؟
    بعد هم بلند زیر خنده زد.
    - اون‌که تبعید شده! صبح زود صبحونه نخورده از خونه پرتش کردن بیرون.
    با تعجب نگاهش کردم.
    - واسه چی آخه؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - باور کن صبح زود مادر (مامانم منظورش بود) کف‌گیر به‌دست منو کرده سه‌گوش دیوار بهم اخطار داده که اگه بهت بگم من می‌دونم و اون کف‌گیره!
    - لوس نشو آذین بگو دیگه.
    - به‌خدا جدی میگم. اگه بگم بهت، مادر و رها پدرجدم رو میارن جلو چشمم.
    - میرم از بقیه می‌پرسم.
    - هیچ‌کس نمیگه بهت، چون عملیات کف‌گیر رو همه اجرا شده.
    - باز چه نقشه‌ای کشیدید؟
    فکری کردم.
    - تولدم هم که نیست.
    بی‌خیال از جایش بلند شد.
    - به من‌ چه اصلاً؟
    و دوباره به سراغ بازیش رفت و دوباره خانه از سروصدایشان روی هوا رفت.
    به سراغ هر کس می‌رفتم جوابم را نمی‌داد. دست به دامن تقویم و مناسبت‌ها شدم. مناسبت خاصی هم نبود. شاید تولد محمدطاها بود و می‌خواستند سوپرایزش کنند؟ اما این چه ربطی به من داشت که می‌خواستند من چیزی نفهمم؟
    بالاخره گذشت و ساعت ۸شب سفره شام را انداختند.
    همان‌طور که دیس کتلت‌ها را بیرون می‌بردم رو به پناه و رها پرسیدم:
    - آخه چرا این‌قدر زود سفره رو انداختن؟
    هردو شانه‌ای بالا انداختند و به‌سرعت جیم شدند! کلا از هر کسی، هر سوالی می‌پرسیدم چه با ربط چه بی‌ربط با موضوع، سریع بدون پاسخ‌دادن فرار می‌کرد. انگار کف‌گیر کار خودش را کرده بود!
    رو به آذین لب زدم:
    - شام هم نمیاد؟
    ابرویی بالا انداخت به معنی‌ نه و شروع به خوردن کرد. حسابی حرصی شده بودم. زودتر شامم را خوردم و ظرفم را به آشپزخانه بردم و به اتاق رفتم. حالا که با من این‌طور رفتار می‌کنند، پس ظرف‌ها هم خودشان بشویند! موهایم را شانه زدم و بافتم، دست و صورتم را کرم مرطوب‌کننده زدم که پناه و رها وارد شدند.
    رها: بیا بیرون می‌خوایم دور هم بشینیم حرف بزنیم.
    پس بالاخره تصمیم گرفته بودند که حرف بزنند. سریع بلند شدم و بیرون رفتم. آن‌قدر کنجکاو بودم که تعللی نکردم.
    بزرگ‌ترها روی مبل‌ها و کوچک‌ترها روی زمین و تکیه بر مبل‌ها نشسته بودند. کنار علی نشستم که زنگ ویلا به‌ صدا در آمد.
    مادرمحمدطاها: آذین خاله پاشو درو باز کن.
    پس بالاخره محمدطاها آمد.
    نگاهم به در بود که لحظه‌ای از تعجب چشم‌هایم گرد شد. محمدطاها پوشیده در کت‌وشلوار مشکی با پیراهن‌سفید، گل و شیرینی به‌ دست وارد شد!
    همه از جایشان بلند شدند. واقعاً برایم جای تعجب داشت. چه خبر بود؟
    پدرمحمدطاها به‌سمتش رفت و همچون مهمان دعوت به نشستن کرد.
    - بفرمایید بشیند بالا!
    فقط به دوروبرم نگاه می‌کردم.
    روی مبلی تکی نشست و گل و شیرینی را روی میز گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا