پارت159
در ادامه خواندم:
- علاوه بر مجسمهی بزرگ ابوالهول که در جیزه است، مجسمههای کوچک دیگری شبیه به ابوالهول در نقاط پراکنده مصر بسیار دیده میشود. با این تفاوت که سر هر کدام از این مجسمهها به شکل سر یکی از پادشاهان مصر ساخته شده است.
در کتابهای مقدس و باستانی مصر واژهی ابوالهول به معنای «سرور» آمده است. پیروان مذاهب قدیم اعتقاد داشتند که پادشاه دارای هوش و چابکی و نیروی انواع حیوانات است. همچنین معتقد بودند که پادشاه این نیروها را به وسیلهی در بر کردن پوست حیوانات یا بر سر نهادن سر آنها به دست میآورد. به همین جهت مصریان از خدایان و سلاطین خود مجسمههایی میساختند که نیمی از آنها شبیه به انسان و نیمی دیگر شبیه به حیوان بود.
اندیشهی ساختن این نوع مجسمهها از مصر به تمدنهای دیگر مانند تمدن آشوری و یونان نیز رخنه کرد.
مجسمههای ابوالهول در این نواحی معمولاً دارای بال بودند. در آشور آنها را غالباً با پیکر نر میساختند؛ ولی در یونان پیکر تراشان سر آنها را به شکل یک زن در می آوردند.
راشد کتاب دیگری آورد و به دستم داد، مشتاق گفتم:
- اگه میدونستم با خوندن کتاب اینقدر اطلاعات به دست میارم، تمام جوابا رو از کتابای تو میگرفتم.
خواندم:
- ابوالهول را اسفینکس میگویند و این واژه از یونان گرفته شده است.
یونانیان برای ابوالهول افسانهای ساخته و میگویند:
ابوالهول برفراز سنگی بزرگ زندگی میکرد و برای هر رهگذری معمایی طرح میکرد. آنگاه کسی که نمیتوانست پاسخ او را بگوید، به دست او کشته میشد.
معمای ابوالهول این بود که میپرسید:
«آن چیست که صبحگاهان با چهار پا راه میرود ظهر با دو پا؛ ولی در شامگاه به سه پا حرکت میکند؟»
تنها کسی که توانست جواب این معما را درست بدهد، شخصی به نام اودیپ بود. به ابوالهول گفت:
« مقصود تو از این معما «انسان» است؛ زیرا او در کودکی که صبح زندگی به شمار میرود روی چهار دست وپا راه میرود، وقتیکه بزرگ شد ایستاده یعنی با دو پا گام بر می دارد؛ اما در زمان پیری که شامگاه زندگی است از عصا کمک میگیرد و در نتیجه با سه پا حرکت میکند.»
چون پاسخ اودیپ صحیح بود، ابوالهول از شدت خشم خود را از فراز صخره به زیر افکند و جان از کف بداد.
- یعنی تمام مدت ما با این کتیبهها یکجا بودیم ولی چیزی نفهمیدیم؟!
راشد گفت:
- همهی اینا یه یسری حدس و گمانه؛ ولی ممکنه همچین کسی رو پیدا کنید که از افسانهها آگاهی داشته باشه و بتونه بیشتر از من اطلاعات بده. با این که من یک فرازمینیام؛ اما بدنم به شرایط آب و هواییِ اینجا عادت کرده و دارم بیش از حد پیر میشم، خیلی چیزا برام مبهم شده طوری که یادم نمیاد سرزمین من چه شکلی بود.
پس از شنیدن سخنان او به فکر فرو رفتم. باید شخص دیگری هم باشد که از تمام افسانههای مصر باخبر است، کسی که خودش هم یک افسانه به شمار میرود.
زیر لب زمزمهوار گفتم:
- پیرمرد دانا!
پادوک متعجب به من چشم دوخت و گفت:
- منظورت همون پیرمرد دیوونه کنار دروازه شهر عابدینه؟!
لبخندی زده و ایستادم، جواب دادم:
- واقعاً از این که اینقدر باهوشی، تعجب میکنم. اصلا بهت نمیخوره!
مانند من ایستاد، گفت:
- چون هیچوقت قدر استعدادهای من رو ندونستی!
از راشد بابت کمک کم؛ اما مفیدی که کرد، تشکر کردیم و قصد داشتیم به عابدین برویم که ناگهان با یادآوریِ یک نکتهی کوچک و فراموش شده، روی برگردانده و پرسیدم:
- تو گفتی وقتی اومدین به مصر، قبل از شما رع رو میپرستیدند... وقتی شما خدا شناخته میشدید، رع کی بود؟
راشد گفت:
- کسی نمیدونه! ممکنه یکی از همنوعان ما باشه، شاید هم از یه سرزمین دیگه اومده بود. حتی امکان داره اون موجود، یک ملائکه باشه... هیچکی نمیدونه رع واقعاً کی بود.
باز هم قصد رفتن کردیم؛ اما برگشتم و گفتم:
- نام راشد دیگه مناسب تو نیست.
قبل از این که راشد واکنشی نشان دهد، پادوک متعجب پرسید:
- چرا نباید باشه؟
- چون راشد یعنی اندام درشت و... میدونی که چی میگم؟!
در ادامه خواندم:
- علاوه بر مجسمهی بزرگ ابوالهول که در جیزه است، مجسمههای کوچک دیگری شبیه به ابوالهول در نقاط پراکنده مصر بسیار دیده میشود. با این تفاوت که سر هر کدام از این مجسمهها به شکل سر یکی از پادشاهان مصر ساخته شده است.
در کتابهای مقدس و باستانی مصر واژهی ابوالهول به معنای «سرور» آمده است. پیروان مذاهب قدیم اعتقاد داشتند که پادشاه دارای هوش و چابکی و نیروی انواع حیوانات است. همچنین معتقد بودند که پادشاه این نیروها را به وسیلهی در بر کردن پوست حیوانات یا بر سر نهادن سر آنها به دست میآورد. به همین جهت مصریان از خدایان و سلاطین خود مجسمههایی میساختند که نیمی از آنها شبیه به انسان و نیمی دیگر شبیه به حیوان بود.
اندیشهی ساختن این نوع مجسمهها از مصر به تمدنهای دیگر مانند تمدن آشوری و یونان نیز رخنه کرد.
مجسمههای ابوالهول در این نواحی معمولاً دارای بال بودند. در آشور آنها را غالباً با پیکر نر میساختند؛ ولی در یونان پیکر تراشان سر آنها را به شکل یک زن در می آوردند.
راشد کتاب دیگری آورد و به دستم داد، مشتاق گفتم:
- اگه میدونستم با خوندن کتاب اینقدر اطلاعات به دست میارم، تمام جوابا رو از کتابای تو میگرفتم.
خواندم:
- ابوالهول را اسفینکس میگویند و این واژه از یونان گرفته شده است.
یونانیان برای ابوالهول افسانهای ساخته و میگویند:
ابوالهول برفراز سنگی بزرگ زندگی میکرد و برای هر رهگذری معمایی طرح میکرد. آنگاه کسی که نمیتوانست پاسخ او را بگوید، به دست او کشته میشد.
معمای ابوالهول این بود که میپرسید:
«آن چیست که صبحگاهان با چهار پا راه میرود ظهر با دو پا؛ ولی در شامگاه به سه پا حرکت میکند؟»
تنها کسی که توانست جواب این معما را درست بدهد، شخصی به نام اودیپ بود. به ابوالهول گفت:
« مقصود تو از این معما «انسان» است؛ زیرا او در کودکی که صبح زندگی به شمار میرود روی چهار دست وپا راه میرود، وقتیکه بزرگ شد ایستاده یعنی با دو پا گام بر می دارد؛ اما در زمان پیری که شامگاه زندگی است از عصا کمک میگیرد و در نتیجه با سه پا حرکت میکند.»
چون پاسخ اودیپ صحیح بود، ابوالهول از شدت خشم خود را از فراز صخره به زیر افکند و جان از کف بداد.
- یعنی تمام مدت ما با این کتیبهها یکجا بودیم ولی چیزی نفهمیدیم؟!
راشد گفت:
- همهی اینا یه یسری حدس و گمانه؛ ولی ممکنه همچین کسی رو پیدا کنید که از افسانهها آگاهی داشته باشه و بتونه بیشتر از من اطلاعات بده. با این که من یک فرازمینیام؛ اما بدنم به شرایط آب و هواییِ اینجا عادت کرده و دارم بیش از حد پیر میشم، خیلی چیزا برام مبهم شده طوری که یادم نمیاد سرزمین من چه شکلی بود.
پس از شنیدن سخنان او به فکر فرو رفتم. باید شخص دیگری هم باشد که از تمام افسانههای مصر باخبر است، کسی که خودش هم یک افسانه به شمار میرود.
زیر لب زمزمهوار گفتم:
- پیرمرد دانا!
پادوک متعجب به من چشم دوخت و گفت:
- منظورت همون پیرمرد دیوونه کنار دروازه شهر عابدینه؟!
لبخندی زده و ایستادم، جواب دادم:
- واقعاً از این که اینقدر باهوشی، تعجب میکنم. اصلا بهت نمیخوره!
مانند من ایستاد، گفت:
- چون هیچوقت قدر استعدادهای من رو ندونستی!
از راشد بابت کمک کم؛ اما مفیدی که کرد، تشکر کردیم و قصد داشتیم به عابدین برویم که ناگهان با یادآوریِ یک نکتهی کوچک و فراموش شده، روی برگردانده و پرسیدم:
- تو گفتی وقتی اومدین به مصر، قبل از شما رع رو میپرستیدند... وقتی شما خدا شناخته میشدید، رع کی بود؟
راشد گفت:
- کسی نمیدونه! ممکنه یکی از همنوعان ما باشه، شاید هم از یه سرزمین دیگه اومده بود. حتی امکان داره اون موجود، یک ملائکه باشه... هیچکی نمیدونه رع واقعاً کی بود.
باز هم قصد رفتن کردیم؛ اما برگشتم و گفتم:
- نام راشد دیگه مناسب تو نیست.
قبل از این که راشد واکنشی نشان دهد، پادوک متعجب پرسید:
- چرا نباید باشه؟
- چون راشد یعنی اندام درشت و... میدونی که چی میگم؟!
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: