کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت159
در ادامه خواندم:
- علاوه بر مجسمه‌ی بزرگ ابوالهول که در جیزه است، مجسمه‌های کوچک دیگری شبیه به ابوالهول در نقاط پراکنده مصر بسیار دیده می‌شود. با این تفاوت که سر هر کدام از این مجسمه‌ها به شکل سر یکی از پادشاهان مصر ساخته شده است.
در کتاب‌های مقدس و باستانی مصر واژه‌ی ابوالهول به معنای «سرور» آمده است. پیروان مذاهب قدیم اعتقاد داشتند که پادشاه دارای هوش و چابکی و نیروی انواع حیوانات است. همچنین معتقد بودند که پادشاه این نیروها را به وسیله‌ی در بر کردن پوست حیوانات یا بر سر نهادن سر آن‌ها به دست می‌آورد. به همین جهت مصریان از خدایان و سلاطین خود مجسمه‌هایی می‌ساختند که نیمی از آن‌ها شبیه به انسان و نیمی دیگر شبیه به حیوان بود.
اندیشه‌ی ساختن این نوع مجسمه‌ها از مصر به تمدن‌های دیگر مانند تمدن آشوری و یونان نیز رخنه کرد.
مجسمه‌های ابوالهول در این نواحی معمولاً دارای بال بودند. در آشور آن‌ها را غالباً با پیکر نر می‌ساختند؛ ولی در یونان پیکر تراشان سر آن‌ها را به شکل یک زن در می آوردند.
راشد کتاب دیگری آورد و به دستم داد، مشتاق گفتم:
- اگه میدونستم با خوندن کتاب اینقدر اطلاعات به دست میارم، تمام جوابا رو از کتابای تو می‌گرفتم.
خواندم:
- ابوالهول را اسفینکس می‌گویند و این واژه از یونان گرفته شده است.
یونانیان برای ابوالهول افسانه‌ای ساخته و می‌گویند:
ابوالهول برفراز سنگی بزرگ زندگی می‌کرد و برای هر رهگذری معمایی طرح می‌کرد. آنگاه کسی که نمی‌توانست پاسخ او را بگوید، به دست او کشته می‌شد.
معمای ابوالهول این بود که می‌پرسید:
«آن چیست که صبحگاهان با چهار پا راه می‌رود ظهر با دو پا؛ ولی در شامگاه به سه پا حرکت می‌کند؟»
تنها کسی که توانست جواب این معما را درست بدهد، شخصی به نام اودیپ بود. به ابوالهول گفت:
« مقصود تو از این معما «انسان» است؛ زیرا او در کودکی که صبح زندگی به شمار می‌رود روی چهار دست وپا راه می‌رود، وقتی‌که بزرگ شد ایستاده یعنی با دو پا گام بر می دارد؛ اما در زمان پیری که شامگاه زندگی است از عصا کمک می‌گیرد و در نتیجه با سه پا حرکت می‌کند.»
چون پاسخ اودیپ صحیح بود، ابوالهول از شدت خشم خود را از فراز صخره به زیر افکند و جان از کف بداد.
- یعنی تمام مدت ما با این کتیبه‌ها یکجا بودیم ولی چیزی نفهمیدیم؟!
راشد گفت:
- همه‌ی اینا یه یسری حدس و گمانه؛ ولی ممکنه همچین کسی رو پیدا کنید که از افسانه‌ها آگاهی داشته باشه و بتونه بیشتر از من اطلاعات بده. با این که من یک فرازمینی‌ام؛ اما بدنم به شرایط آب و هواییِ اینجا عادت کرده و دارم بیش از حد پیر میشم، خیلی چیزا برام مبهم شده طوری که یادم نمیاد سرزمین من چه شکلی بود.
پس از شنیدن سخنان او به فکر فرو رفتم. باید شخص دیگری هم باشد که از تمام افسانه‌های مصر باخبر است، کسی که خودش هم یک افسانه‌ به شمار می‌رود.
زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- پیرمرد دانا!
پادوک متعجب به من چشم دوخت و گفت:
- منظورت همون پیرمرد دیوونه کنار دروازه شهر عابدینه؟!
لبخندی زده و ایستادم، جواب دادم:
- واقعاً از این که اینقدر باهوشی، تعجب می‌کنم. اصلا بهت نمیخوره!
مانند من ایستاد، گفت:
- چون هیچوقت قدر استعدادهای من رو ندونستی!
از راشد بابت کمک کم؛ اما مفیدی که کرد، تشکر کردیم و قصد داشتیم به عابدین برویم که ناگهان با یادآوریِ یک نکته‌ی کوچک و فراموش شده، روی برگردانده و پرسیدم:
- تو گفتی وقتی اومدین به مصر، قبل از شما رع رو می‌پرستیدند... وقتی شما خدا شناخته می‌شدید، رع کی بود؟
راشد گفت:
- کسی نمیدونه! ممکنه یکی از هم‌نوعان ما باشه، شاید هم از یه سرزمین دیگه اومده بود. حتی امکان داره اون موجود، یک ملائکه باشه... هیچکی نمیدونه رع واقعاً کی بود‌‌.
باز هم قصد رفتن کردیم؛ اما برگشتم و گفتم:
- نام راشد دیگه مناسب تو نیست.
قبل از این که راشد واکنشی نشان دهد، پادوک متعجب پرسید:
- چرا نباید باشه؟
- چون راشد یعنی اندام درشت و‌‌... میدونی که چی میگم؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت160
    پادوک با ابروی بالا رفته گفت:
    - اما راشد یعنی متدین، دیندار، کسی که به راه راست میره.
    من و راشد با ابروهای بالا رفته به او چشم دوختیم، زیر لب گفتم:
    - چرا فکر می‌کنم اگه از اول با تو همسفر می‌شدم، کارم آسونتر بود؟
    راشد گفت:
    - چون واقعاً بود. من سال‌ها کنجکاو بودم که بفهمم معنیِ واقعیِ این اسم چیه و فالغ چرا این اسم رو انتخاب کرد؛ هرچند خیال می‌کردم راشد همون معنیِ رشید رو میده. ازت ممنونم پادوک!
    پادوک لبخندی به آن همه تعریف و تمجید زد و سعی کرد متواضع باشد، گفت:
    - خواهش می‌کنم؛ ولی راجع به اسم باید بگم این یه اسم عربیه و تو گفتی فالغ مصری بود، از اونجایی که اون زمان..‌. بیخیال! بهتره زیاد درگیر تاریخچه‌ی مصر نشیم، انگار توی یه هاله‌ی زمانیِ عجیبی گیر افتادیم.
    همانگونه متفکر راه خروج را از پیش گرفت. راشد هم با تکان دادن سر، سخنان او را تائید نمود.
    از این که پادوک اخیراً نقش برجسته‌ای را در دنیای معماهای ابوالهول داشت، حیرت‌زده شده و ابرو بالا انداختم.
    با خداحافظیِ کوتاهی از راشد، دست پادوک را گرفته و به سوی عابدین پرواز کردم.
    ***
    چند قدم دورتر از دروازه ایستادم. با دیدن سربازها متعجب به پادوک‌ نگاه کردم، او نیز متعجب بود.
    گفت:
    - آخرین بار هیچ سربازی نبود!
    - به نظرت به پاپیروس ربطی نداره؟
    یکی از سربازها با آن دامن کوتاه که نیمی از آن را زره طلایی رنگ پوشانده و با بالاتنه‌ای که همانند دامنش پوشیده از زره طلایی بود، با نیزه‌ی برنده و بلندش فوراً به سوی من آمد‌. سرباز با چهره‌ای جدی، نیزه‌ی طلایی‌اش را در فاصله‌ی کمی از چشمانم نشانه گرفت و گفت:
    - اتفاقاً کاملا به پاپیروس ربط داره.
    سرباز دیگر فریاد زد:
    - حاکم شما را احظار کردند!
    پادوک زیر لب گفت:
    - اوه اوه! این ملاقات قراره وقت زیادی رو بگیره.
    حق با او بود؛ اما ما زمان کافی نداشتیم. نگاهی به سربازها انداخته و گفتم:
    - شما میدونید معمولاً انسان چه آرزویی داره؟
    نگاهی به یکدیگر انداختند، سرباز اولی گفت:
    - چی؟
    به پادوک اشاره کردم و با لبخند شروری پاسخ دادم:
    - این که پرواز کنند، همیشه میگن... کاش بال داشتم!
    ناگهان بال‌ها شکل گرفتند و سربازها با حیرت محو تماشای من شدند. آن یکی سرباز با دهان باز گفت:
    - منم کاش بال داشتم!
    پادوک از حواس پرتیِ آن‌ها استفاده کرد و به سوی پیرمرد دانا دوید. می‌توانستم پرواز کنم و بروم؛ اما در این مدت تنها هیجانی که داشتم درگیریِ کوتاهم با طلبکارهای آنلیا بود، بدم هم نمی‌آمد تا کمی مبارزه کنم. اکنون که پادوک کاملا دور شده، زمان مناسبی برای مبارزه بود.
    روی زمین فرود آمدم، صندل‌هایم را آرام از پاهایم بیرون آورده و کنار زدم. پرسیدم:
    - راه سخت یا آسون؟
    سربازان نگاه متعجبی به یکدیگر انداختند. وقتی سکوت آن‌ها را دیدم، گفتم:
    - میدونم راه سخت رو میگین... بیاین جلو!
    سربازها به سوی من دویدند. ابتدا از هر حمله‌ی آن‌ها خود را محفوظ نگه می‌داشتم؛ اما آن‌دو که گویا مدت زیادی را در گرما انتظار مرا می‌کشیدند، خسته و تشنه شده بودند؛ به همین دلیل هم آهسته حرکت می‌کردند.
    پوفی کردم و نیزه‌ی یکی از آن‌ها را گرفتم، با همان نیزه از ضربه‌های آن‌ها دفاع می‌کردم و با دسته‌ی نیزه جواب ضربه‌هایشان را می‌دادم. سرانجام یکی از سربازان که قدش کوتاه‌تر بود، بی‌حرکت ایستاد و معترض گفت:
    - ما که راه آسون رو می‌خواستیم انتخاب کنیم!
    آن یکی هم دست از مبارزه برداشت، متفکر گفت:
    - درسته! خب راه آسون چی بود؟
    لحظاتی متعجب به آن‌ها چشم دوختم، سپس بی‌میل نیزه را به دست صاحبش دادم و گفتم:
    - این که صبر کنید تا جواب رو پیدا کنم و بعد بریم ملاقات حاکم.
    سربازِ قدکوتاه گفت:
    - اوه، فکر خوبیه!
    به راستی انتظار نداشتم این سفر ماجراجویانه‌ی من، مبارزه‌ای در خود جای نداده باشد‌. ذحنا از من خوش‌شانس‌تر بود که توانست در جیزه مبارزه کند. این سربازان هم که علاقه‌ای به جنگ نداشتند، پس ناچار اشاره‌ای به آن‌ها کردم و به سوی پیرمرد دانا راه افتادم.
    یکی از آن‌ها گفت:
    - راستی قضیه‌ی جواب چیه، مگه داری معما حل می‌کنی؟
    بی‌میل پاسخ دادم:
    - درسته!
    به هیچ وجه مشتاق سخن گفتن با آن‌ها نبودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت161
    با خنده گفتم:
    - اصلا فکر نمی‌کردم این پسر دست و پا چلفتی اینقدر مخش کار کنه! خودتون که دیدین چطور از ترس غیبش زد...
    ناگهان سربازها که پا به پای من می‌خندیدند، سکوت کردند و مردمک چشمانشان به شدت تکان می‌خورد. من توجه‌ای نکردم و ادامه دادم:
    - ولی هنوزم توی اختراع کردن افتضاحه، انگار باید از خدایان کمک بگیره تا اختراعاتش تکامل یافته بشند.
    - اِهِم!
    با شنیدن صدای پادوک، متوجه شدم که به پیرمرد دانا رسیده‌ایم. لبخند مصنوعیی به چهره‌ی عصبی‌اش زدم که گفت:
    - انگار دیگه قرار نیست با سربازا بجنگی!
    به آن دو که همچو دوستان دیرینه‌ام به نظر می‌رسیدند و چند قدم دورتر ایستاده بودند، اشاره کرد.
    گفتم:
    - آره پسرای خوش صحبتی هستند.
    یکی از سربازان گفت:
    - نظر لطفته کای!
    پاسخ دادم:
    - قابلی نداشت «نیاص»!
    پادوک اخم‌هایش را باز نکرد، پرسید:
    - اختراعات من هنوز نیاز به تکامل دارند؟
    خودم را ناآگاه جلوه دادم و به سوی پیرمرد دانا رفتم. برای پرت کردن حواسش، گفتم:
    - این چه سوالیه که الان میپرسی، مگه نمیدونی ابوالهول منتظره؟!
    پیرمرد مانند همیشه زیر خروار موهایش پنهان بود. آرام پرسیدم:
    - پیرمرد دانا من رو یادته؟
    پاسخی از جانب او دریافت نکردم، ادامه دادم:
    - من کای هستم. پونزده روز قبل، درست وقتی می‌خواستم برای اولین بار از عابدین خارج بشم از شما کمک خواستم و گفتید با یکی آشنا میشم که گذشته و آینده رو برام مبهم می‌کنه، هنوز نمیدونم اون فرد کیه ولی...
    پادوک کلافه گفت:
    - ول کن گذشته و آینده رو، بپرس راجع به اسفینکس یا همون ابولهول چیزی میدونه یا نه!
    پوفی کردم و خواستم سوال پادوک را بازگو کنم؛ ولی پیرمرد دانا قبل از این که سوالی بپرسم، با صدایی لرزان گفت:
    - پاسخ این معما در سالیان دور نهفته، یک حکایت بسیار کوتاه از یک فرد ماجراجو...
    - فالغ؟!
    - خیر! شخصی که هرگز هیچکس از راز او پی نبرد و اما او از رازهای زیادی آگاه گشت.
    پادوک گفت:
    - باز هم یه حکایت دیگه! امروز داره لقب روز حکایت‌ها رو میگیره.
    به پیرمرد دانا نگاه کردم و گفتم:
    - لطفاً این حکایت رو برای ما بازگو کنید.
    سربازها به دیوار گلی تکیه زدند، «شبیر» (آن یکی سرباز) گفت:
    - یکم استراحت با یک حکایت!
    پیرمرد دانا با همان صدای لرزان و ضمختی که پیری او را کاملا نمایان می‌کرد، شروع به سخن نمود.
    ***
    «حکایت ابولهول»
    مصر در متفاوت‌ترین دوره‌ی زمانی خود بود، آنقدر متفاوت که گویا مصریان در دنیای دیگری زندگی می‌کنند. شن‌های بیابان و خاک زیر پای شهرنشینان، رنگارنگ بود. رود نیل جوش و خروش حیرت انگیزی داشت؛ ابرهای سفید در آسمانِ کاملا آبی رنگ، گاهی تیره می‌شدند که این تغییر به باران خوشبویی ختم می‌شد و زیباترین منظره‌ای که در آسمان مصر مشهود می‌گشت، شکل گرفتن رنگین کمان هر هفت روز یک بار بر فراز کوه‌ها بود.
    مردم مصر که به پوشیدن لباس‌های سنگین عادت نداشتند، صرفاً به تغییر پارچه کفایت کردند و از چرم و جیر لباس تهیه می‌نمودند.
    مرد جوانی در نزدیکیِ رود ایستاد. یک پای خود را بر تخته سنگی قرار داد و با چهره‌ی جذابی که داشت، برای دختران زیبا دلبری کرد. دخترانی که گلاه‌گیس‌هایی زیبا مزین با طلا و لباس‌هایی که آن را دوبنده می‌خواندند، پوشیده بودند و در شهر با دلربایی قدم می‌زدند؛ اکنون محو تماشای آن پسرک جوان و جسور، بی‌حرکت ماندند.
    او بینی باریک، لب‌های بزرگ و برجسته، چشمان و ابروان کشیده‌ی نسبتا زنانه‌ای داشت. برخلاف پسربچه‌ها که یک طرف موهای خود را می‌تراشیدند، او دو طرف موهایش را تراشیده بود و موهای باقی مانده را که بلند هم بود، با یک تکه بند نازک می‌بست و برای پنهان نمودن آن بند، یک حلقه‌ی طلایی قرار می‌داد.
    علاوه بر آن طلا، مچ بندهای بلند تا دوبند انگشت مانده به آرنج، گوشواره‌های بزرگ دایره‌ای شکل که فقط در یک گوشش آویزان بود و کمربندی به شکل مارکبری، دگر طلاهایی بود که با خود حمل می‌کرد. گوشواره‌ای که به گوش داشت آنقدر سنگین بود که گوش‌هایش آویزان گشته و حتی باعث پاره شدن گوش سمت چپ او شده بود. یک دامن کوتاه و صندل‌هایی از جنس چرم می‌پوشید. قد بلند بود و اندام ورزیده‌ای داشت؛ هرچند که بر یکی از پاهایش جراحت عمیقی از دندان‌های یک شیر دیده می‌شد. با تمام این توصیفات می‌شود گفت «اودیپ» یک مصریِ اصیل است.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت162
    ناگهان آبی که بر سطح سنگ بود، باعث سر خوردن پای او شد و به داخل رود افتاد. دختران با خنده‌هایی بی‌پروا، از آنجا دور شدند. یکی از آن‌ها گفت:
    - اوه پسرک ماجراجو برای نشان دادن جذابیت خود به شهر بازگشته!
    اودیپ دستش را از آب بالا آورد و گفت:
    - از فرصت پیش آمده استفاده کنید؛ چون به زودی به سفر دیگری خواهم رفت.
    آن زمان دختران و پسرانی که از یکنواختی‌های شهر خود خسته می‌شدند، دائم به سفرهای مختلف می‌رفتند و جشن‌های متفاوتی از پرستش خدایانِ متفاوت را تجربه می‌کردند.
    در این میان شاهد اتفاقات ناگوار و یا خوشایند زیادی هم بودند، اودیپ نیز تجربه‌های بسیاری در این راه کسب نمود.
    روزی به عادت کودکی‌اش به تماشای اهرام در زیر سایه یک درخت نخل بزرگ نشست؛ دیدن آن اهرام مثلث شکل که بسیار عظیم‌الجثه بودند، یادآور خاطرات بدی می‌ شد. او در کودکی بسیار رنج کشید، نبود پدر و مادر، فقر، گرسنگی و تمام چیزهایی که یک کودک نباید در هیچ زمان آن را تجربه کند. خیر، غیاب پدر و مادر برایش ناراحت کننده نبود؛ زیرا تجربه‌ی داشتن آن‌ها را نداشت، گرسنگی و دگر چیزها هیچ یک مهم نبود. تنها چیزی که برایش شکنجه محسوب می‌شد، آن پیرمرد بی‌نوا بود. پیرمرد سال‌ها رشد اودیپ را دید و به او از تجربه‌های زیبای خود سخن می‌گفت، از چابکیِ جوانی، از خاطراتی که با همسر و فرزندانش داشت و از خانه‌ی کوچکی که جز عشق و محبت چیز دیگری در آن احساس نمی‌شد.
    اودیپ مجذوب او بود و آنقدر سرگرم بزرگ شدن گشت که گذر عمر او را ندید. آن مرد منفور را هم به یاد داشت، مردی که خود را یک رام کننده‌ی حیوان خطاب می‌کرد و در اطراف اهرام مشغول آموزش بود. در همان نزدیکی‌ها، مکان اقامت پیرمرد مهربان نیز بود. درست روزی که آن شیر درنده به ادیپ حمله‌ور شد و پیرمرد خود را سپر او کرد، این اهرام برایش هاله‌ای از نفرت و عشق را آفریدند.
    آرام به آن سو رفت و در مقابل اهرم میانی ایستاد، آهی کشید و گفت:
    - کاش آنقدر توان داشتم تا زمان را بازگردانم!
    ناگهان خاک‌های زیر پایش تکان خوردند و زمین نصف شد. حفره‌‌ای کوچک به اندازه‌ی سر چاه از زیر خروارها خاک پدیدار گشت، او بر حسب کنجکاوی نگاهی به داخل حفره انداخت؛ اما جز تاریکی چیزی ندید.
    کمی به اطراف نگاه کرد و با یک پرش، وارد حفره شد. وقتی چشمانش به تاریکی عادت کرد، فهمید وارد یک آرامگاه شده.
    به اطراف چشم دوخت. آن مقبره پوشیده از طلا بود، دارای مجسمه‌های طلایی، نماد آنخ و مجسمه‌هایی کوچک و بزرگی که کیف دستی‌های امروزی را به دست داشتند. خمره‌های بزرگ پر از طلا، نقره و جواهرات مختلف در چهار طرف مقبره وجود داشت. مقبره را باز کرد که چشمش به مومیاییِ عجیبی افتاد. آن مومیایی بسیار قدبلند و عظیم‌الجثه بود، تشابه بسیار کمی هم به انسان داشت. لباس‌هایش متشکل از طلا بود، سکنت طلایی، دامن کوتاه طلایی، گردنبند طلایی که تمام شانه و سـ*ـینه‌اش را پوشانده، بازوبندها و مچ‌بند طلایی به پاهایش؛ اما صندل چوبی داشت. قدمت آن مومیایی به قدری بود که شاید حتی آن زمان انسان طلا را کشف ننموده. یک شیٔ میله‌ای به دست داشت که سرتاسر آن را با نخ کنف پوشانده بودند و مانند یک گردنبند در گردن آن مومیایی بود. اودیپ زیر لب زمزمه کرد:
    - حیرت انگیز است!
    او شیفته‌ی آن شیٔ که حتی نمیدانست چه هست، شده بود و بی اراده آن را به دست گرفت. ناگهان از دوخمره‌ای که در دو طرف مقبره بود و از برگ درخت نخل بافته شده، مارهای کبری بیرون آمدند.
    ادیپ با این که وحشت زده شده بود؛ اما نمیتوانست واکنشی نشان دهد. تکه چوبی را که دهانه‌ی شیٔ را مهر و موم کرده بود، برداشت. با دیدن مایعی به رنگ قرمز و طلایی که مانند گدازه‌هایی از آتش بودند و بایکدیگر ادغام نمی‌شدند، بیشتر از قبل مجذوب گشت. نمیدانست آن مایع چه هست، نه سرد بود و نه گرم، حتی بویی هم نداشت. وقتی مارها را دید مانند شخصی که جادو شده و هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد، آن مایع را نوشید.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت163
    ناگهان حسی درونش شکوفا شد و مقبره شروع به لرزیدن کرد. زمین لرزه هر لحظه شدت می‌یافت تا این که اودیپ خود را به نور خورشید نزدیک دید. خواست از آن حفره خارج شود؛ اما حفره‌ای نیافت، این سو و آن سو را دید که متوجه شد در نخلستانی عظیم است و اطرافش چیزی به جز نخل دیده نمی‌شود.
    در همین حین عده‌ای از مردان بسیار قد بلند، با اندامی درشت که پایین تنه‌ی خود را با برگ نخل پوشانده و از استخوان انسان و حیوان برای خود زیورآلات ساخته بودند، با نیزه‌هایی که آن هم از استخوان و شاخ حیوانات ساخته شده بود، حمله کردند.
    اودیپ وحشت زده پا به فرار گذاشت؛ زیرا اگر مردان وحشی به او نزدیک می‌شدند، بدون شک زیر پاهایشان ازبین می‌رفت.
    ناگهان مردان از او عبور نموده و به سوی یک ارابه‌ی حیرت انگیز رفتند، آن ارابه به رنگ نقره‌ای و بسیار بزرگ بود که نور خورشید را بازتاب می‌داد. لحظاتی بعد تکه‌ای از ارابه جا به شد و یک موجود با جثه‌ای به مراتب بزرگتر از آن ارابه بیرون آمد، هیچ یک نمی‌توانستند اودیپ را ببیند و این یک مزیت برای او محسوب می‌شد.
    آن موجود مانند انسان‌ها بر دو پا ایستاده و اندامی نسبتاً انسانی هم داشت‌. صورتش را واضح نمی‌‌توانست ببیند؛ اما رنگ پوستش که زیر نور خورشید طلایی دیده می‌شد را به خوبی می‌دید.
    موجود عجیب به صدا در آمد و اینگونه خود را معرفی نمود:
    - درود بر شما! نام من «رع» است‌. من از سرزمینی بسیار دور، برای دیدار دوستانم آمده‌ام.
    یکی از آن مردان که به نظر فرمانده‌ی دیگران بود، نزدیک‌تر شد و با خشم غرید:
    - دوستان تو در سرزمین ما حضور ندارند، برگرد به همان‌ جایی که آمده‌ای؛ وگرنه تو را شکار خواهیم کرد.
    آن‌ها به زبان دیگری سخن می‌گفتند؛ اما اودیپ به طرز حیرت انگیزی، متوجه می‌شد.
    رع پاسخ داد:
    - اشتباه متوجه شدید، من شما را دوستان خود خطاب نمودم!
    مردان نگاهی به یکدیگر انداختند و نیزه‌ها را پایین آوردند.
    در یک چشم برهم زدن، اودیپ در مکان دیگری خود را یافت. آنطور که به نظر می‌رسید مدت‌ها از آن واقعه گذشته و اکنون آن مردان وحشی صاحب خانه‌هایی از جنس سنگ، گِل و چوبی که برخی از آن‌ خانه‌ها سقفی از برگ‌های نخل داشتند، شده‌اند.
    رع مانند یک رهبر آن‌ها را راهنمایی می‌کرد تا بناها و تجهیزات مورد نیاز خود را چگونه ساخته و از آن بهره ببرند.
    زن و بچه‌هایی هم که به آن‌ها کمک می‌کردند، در همان حوالی دیده می‌شد. زن‌ها با لباس‌هایی از جنس برگ‌ها و کودکان اغلب برهنه بودند، این آبتنی را در رود بسیار بزرگ که بعدها به نام «رود نیل» شناخته شد، برای آن کودک‌ها آسان می‌کرد.
    رع کشاورزی را به آن‌ها آموخت تا از شکار بیش از حد پرهیز کنند، اینگونه نیز کمتر خوی وحشی آن‌ها دیده می‌شد.
    اودیپ با لبخند به سوی کودکانی که در آب دست و پا می‌زدند، رفت که ناگهان شعله‌های آتش زبانه زد و مانع او شد. حیرت زده به اطراف چشم چرخاند، خانه‌های چوبی آتش گرفته بودند و مردم با نیزه‌های بلند به رع که زخمی بر روی زمین می‌خزید، آرام آرام نزدیک می‌شدند.
    رع که از شدت جراحت نمی‌توانست بایستد، خزیده خزیده خود را دور می‌کرد. فریاد زد:
    - نفرین بر شما ای ناسپاسان! به راستی که هر چه با تمدن آشنا شوید، باز هم خوی وحشی خود را فراموش نخواهی کرد.
    همان مردی که گویا قبل از رع رهبر و فرمانده محسوب می‌شد، نیزه را به چشمان او نزدیک کرد و گفت:
    - ما از دستورات تو خسته شده‌ایم، تو یک رهبر نالایق بودی و من این اجازه را نمی‌دهم تا مردمم بیش از این تحت سلطه‌ی تو باشند.
    - آری سخنان آن‌ها صحیح بود! انسان‌ها هرگز به راه آسانی که پیش‌رو دارند، اهمیتی نخواهند داد. انسان‌ها باورهای دروغین خود را بیش از هرچیزی دوست می‌دارند و پرده‌ای از دروغ بر چشمان خود می‌زنند.
    رهبر پوزخندی زد و نیزه را بالا برد تا رع را به هلاکت برساند، ناگهان یک شیر عظیم‌الجثه بر بالین او ایستاد و با صدای کر کننده‌ای غرشی نمود.
    این غرش باعث شد تمام انسان‌ها به دوردست‌ها پرتاب شوند. شیر عظیم‌الجثه هم از فرصت استفاده کرد، رع را به دندان کشید و با یک جهش از آنجا دور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت164
    در حال دویدن بود که بسیار غیرمنتظره ایستاد، اودیپ متعجب به او چشم دوخت و منتظر ماند تا دلیل این کارش را متوجه شود. شیر عظیم‌الجثه به آرامی رع را بر روی زمین قرار داد و تعظیمی نمود؛ پیدا بود در آن جسم طلایی، دیگر جانی وجود ندارد.
    اودیپ با دیدن آن واقعه، متأثر چشمانش را برای لحظاتی کوتاه بست. درست زمانی که چشم‌هایش را باز کرد، شیرعظیم‌الجثه با یک حرکت رع را بلعید و بال‌های خود را گشود. سپس بر روی زمین نشست و با بستن بال‌هایش، آرام آرام تبدیل به یک مجسمه‌ی سنگی شد.
    با تکمیل پوشش سنگی مجسمه، بادی وزید و رفته رفته یک طوفان تخریب کننده رخ داد. این طوفان شن باعث شد اودیپ دیگر نتواند چیزی ببیند و هنگامی که چشمانش را باز نمود، خود را در آن مقبره دید.
    شتاب‌زده از حفره خارج شد و سعی کرد آن را با خاک بپوشاند. با دستانش خاک‌های اطراف را به درون حفره می‌ریخت؛ درست مانند یک فرد وحشت‌زده، بی‌تاب بود. از چیزی که دید و شنید، میدانست نفرینی در راه است تا رع را به آرامش ‌برساند؛ اما هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست آن حفره را مخفی کند. در همین حین باد شروع به وزیدن کرد. اودیپ با وحشت گفت:
    - نمی‌شود، نفرین آزاد نخواهد شد... ما مرتکب اشتباهی نشدیم... نباید به گـ ـناه دیگران مجازات شویم!
    اما رع صدای او را نمی‌شنید و باد با شدت بیشتری شروع به وزیدن نمود، تا این که تبدیل به یک طوفان شن عظیمی شد.
    دیری نگذشت که آن مجسمه‌ی سنگی از خاک سر به فلک کشید و به مصر ظاهر حقیقی‌اش را بازگرداند. اودیپ که متوجه شد نمی‌تواند کاری ازپیش ببرد، به سرعت آن مکان را ترک نمود.
    مدت‌ها بعد وقتی به دیدن اهرام آمد، شهر رنگ دیگری به خود گرفته بود. در تمام نقاط مصر می‌شد مجسمه‌هایی مشابه آن شیرعظیم‌الجثه را یافت که تصویر فرعون‌های برجسته را نشان می‌داد‌. آن‌ها نام آن مجسمه‌ی عظیم را بر اساس افسانه‌ها اسفینکس نهادند، علاوه بر آن سخنان مردم شهر را شنید که از معجزه‌ی بازگشت اسفینکس می‌گفتند و این که حفره‌ای بر سر آن وجود داشت که مانند باتلاق عمل می‌کرد و هر که پایش به آن خاک‌ها می‌خورد، به درون حفره کشیده و جان خود را از دست می‌داد؛ به همین دلیل هم بعدها آن حفره را با سیمان پر کردند.
    اودیپ با دیدن سر اسفینکس بسیار متعجب گشت؛ زیرا این چیزی نبود که بار قبل دید؛ اما نمی‌توانست سخنی در این باره به زبان بیاورد، چون می‌دانست هیچ یک سخنان او را مبنا بر چگونگیِ حضور رع در مصر را باور نخواهند کرد.
    سالیان بسیاری به همین ترتیب گذشت؛ لیکن گذر زمان برای اودیپ بسیار کند سپری می‌شد. اسفینکس برای به آرامش رساندن صاحب خود معما طرح می‌کرد و با شنیدن پاسخ‌های نادرست، فرد نالایق را به هلاکت می‌رساند. سرانجام اودیپ که بعد آن اتفاق صاحب دانایی بسیاری شده بود، تصمیم گرفت تا پاسخ‌های صحیح را با مردم به اشتراک بگذارد و اینگونه جان رهگذران بسیاری را نجات داد؛ اما با به وجود آمدن این ترس که اسفینکس هیچ رحمی ندارد، دیگر هیچ یک از مصریان مشتاق دیدار با او نبودند.
    اودیپ آن مجسمه‌ی سنگی را به چالش کشید و گفت:
    - اگر سه‌تا از معماهای تو را در یک روز پاسخ دهم، باید تا ابد سنگ بمانی!
    او نیز پذیرفت و معماهای خود را به زبان آورد. اسفینکس همانطور که گفته بود، پس از شنیدن سومین پاسخ صحیح از جانب اودیپ، قسم یاد کرد تا زمانی که شخصی او را فرا نخوانده، لب به سخن نگشاید و سنگ بماند.
    ***
    به دهان پیرمرد چشم دوخته بودیم. پس از شنیدن سخنانش، همه بهت‌زده ماندیم و نمی‌دانستیم چه بگوییم. این حکایت بسیار دور از باور و مانند حکایت‌های دیگر، سخنان ناگفته و مبهم بسیاری درون آن نهفته بود.
    نفسم را آسوده خارج کردم و نگاهی به پادوک انداختم، با لبخند گفتم:
    - جواب معما رو پیدا کردیم!
    متعجب و ناباور پرسید:
    - پیدا کردیم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت165
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و رو به پیرمرددانا گفتم:
    - سپاسگذارم!
    پیرمرد واکنشی نشان نداد، مانند تمام سال‌هایی که او را بی‌تفاوت و آرام دیده بودم، امروز هم سکوت کرد.
    نگاهی به آن دو سرباز خواب آلود انداختم و عزم رفتن کردم. تا خواستم بال‌هایم را بگشایم، ناگهان عده‌ی زیادی از سربازان بلند قامت که از زره هایشان پیدا بود مقامی بالاتر از یک سرباز ساده دارند، اطراف ما را پوشاندند. دو سرباز دیگر هم به آن‌ها پیوستند و آماده‌ی دفاع از هم‌رزمانشان شدند.
    خواستم فرار کنم؛ اما پادوک سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:
    - بهتره یک بار برای همیشه با حاکم رو به رو بشیم.
    متعجب گفتم:
    - ولی ما زمان کافی برای این ملاقات نداریم!
    یکی از سربازها فریاد زد:
    - حاکم بیش از این نمیتواند منتظر بماند.
    پادوک گفت:
    - جواب معما رو که فهمیدی، تا طلوع خورشید هم وقت داریم.
    ناچار سرم را به نشانه‌ی تائید تکان دادم و با سربازها همراه شدیم.
    ***
    تاریکی فرا رسید و زمان به سرعت می‌گذشت.
    در نزدیکیِ عابدین مکانی وجود داشت که تاکنون آن را ندیده بودم، یک عمارت کوچک با مجسمه‌های سنگی ستون مانند که گویا محل سکونت حاکم بود.
    نگاهی به اطراف انداختم. پادوک گفت:
    - انگار حاکم خیلی وقته منتظرته!
    با تشرِ سربازان، وارد آن عمارت شدیم. حاکم برخلاف تصورم یک پیرمرد تکیده و بیمار بود که بر یک تخت بزرگ و تجملاتی انتظار ما را می‌کشید. هیچ جواهری در اطراف نبود و من یقین داشتم این عمارت یک مکان موقتیست.
    با دیدن ما سعی کرد بنشیند و با کمک کنیزانی که لباس‌های بلند سفید رنگ با روبنده‌های حریر داشتند، موفق گشت.
    با صدایی لرزان گفت:
    - شنیدم برای به دست آوردن پاپیروس، با ابولهول معامله‌ای کردید.
    پاسخی نداده و سکوت کردم که ادامه داد:
    - همانطور که نظاره‌گر هستید، من نیز بیمار میباشم و تنها دارویی که نیاز دارم پاپیروس است. اگر شما آن را برای من بیاورید، شما را غرق در جواهرات خواهم کرد.
    من و پادوک نگاهی به یکدیگر انداختیم. این احتمال وجود داشت که تنها یک برگ از پاپیروس تازه از جانب ابولهول دریافت کنیم، پس این معامله دشوار بود.
    لب به اعتراض گشودم که حاکم با آن صدای پیر و لرزانش، خشمگین غرید:
    - تو را میشناسم، کای فرزند مورتن هیزم شکن. پاپیروس را برایمان بیاور! این یک دستور است و اگر از دستورات حاکم سرپیچی کنید، تو و تمام اطرافیانت خواهی مُرد.
    دیگر چاره‌ای نداشتیم، بی‌چون و چرا تعظیمی کردیم و با رضایت حاکم، به سوی ابولهول رفتیم.
    ***
    درست مقابل ابولهول ایستادم، پادوک گفت:
    - لیبور که اینجاست...
    به اطراف چشم دوخت و پرسید:
    - پس ذحنا کجاست؟
    کنجکاو شدم و همچنین نگران، این سو و آن‌سو را از نظر گذراندم که دیدم ذحنا آرام به سوی ما آمد. لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم جواب رو پیدا کرده باشید؛ چون من کاملا ناامیدتون می‌کنم!
    پادوک هم لبخند زد. جواب داد:
    - ابولهول زنده بشه، مشخص میشه که جواب رو پیدا کردیم یا نه.
    ابولهول تکانی خورد و ایستاد، نور ماه درخشان‌تر از شب‌های گذشته بود و ما را کاملا مجذوب و حیرت‌زده‌ی حرکت ابولهول کرد.
    با ایستادن ابولهول و گشوده شدن بال‌هایش هرسه وحشت‌زده چند قدم‌ دورتر ایستادیم. ابولهول به صدا در آمد و گفت:
    - «برو و بگشای راز ما را، ابوالهول کیست و چه کسی ساخت آن را؟»... پاسخ شما چیست؟
    سعی کردم با نفس‌های عمیق از وحشت خود کم کنم، پاسخ دادم:
    - «یک ارابه‌ی پیشرفته و فرازمینی که توسط رع ساخته شده.»
    ابولهول سکوت کرد.
    گفتم:
    - راشد می‌گفت سفینه، یعنی در کل چیزی که باهاش بشه حمل و نقل کرد.
    باز هم از جانب ابولهول سکوت بود.
    ذحنا و پادوک با چشمانی که ترس در آن مشهود بود، به من چشم دوختند؛ اما نمی‌توانستند چیزی بگویند.
    با پدیدار شدن هاله‌هایی از نور، ناامید شاهد طلوع خورشید بودیم. ذحنا گفت:
    - همین که زنده‌ایم خودش کافیه!
    با عصبانیت فریاد زدم:
    - نه نیست! علاوه بر هشدار حاکم، من باید بابت پدرم نگران باشم. اگه از بیماری جونش رو از دست نده، توسط حاکم اعدام میشه.
    - اما...
    ناگهان بادی وزید که خاک‌ها را در هوا پخش کرد و دید همه را تار ساخت، در میان غبار ابولهول درحال حرکت بود.
    با وحشت دست ذحنا را گرفتم و به سوی آسمان رفتم، ذحنا با توجه به گردباد بلند فریاد زد:
    - پادوک!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت166
    نگاهم به پایین کشیده شد که ناگهان ذحنا از میان دستانم رها گشت. فریاد نازک او با فریاد من که نامش را به زبان آوردم، درهم آمیخت.
    با وحشت و نگرانی به این سو و آن سو رفتم؛ اما نمیتوانستم چیزی ببینم. دیگر از جست و جو خسته شده بودم؛ ناگهان فردی را دیدم که همچو من، در آسمان معلق بود و درخشش بال‌های طلایی‌اش در میان غبارها دیده می‌شد. خیال می‌کردم که انعکاس خود را دیده‌ام؛ اما با نزدیک شدنش، بیش از آنچه فکر می‌کردم متحیر شدم.
    او ذحنا بود که همراه با پادوک در آسمان پرواز کرده و بال‌هایش را به نمایش گذاشته بود.
    برای شنیدن صدای یکدیگر باید بلند سخن می‌گفتیم، به همین دلیل با صدایی بلندی فقط توانستم بگویم:
    - چطور ممکنه؟!
    ذحنا هم همانند من بلند گفت:
    - گردباد که تموم شد، حقیقت رو بهت میگم!
    نمیتوانستم باور کنم که ذحنا هم بال‌های طلایی داشت و تمام مدت این راز را مخفی کرده بود.
    تکان خوردن آن مجسمه‌ی سنگی را در میان غبار دیدم. ابوالهول پنجه‌هایش را در هوا تکان می‌داد، او ما را یک حشره‌ی مزاحم فرض کرده و قصد جانمان را داشت. من که از شدت تعجب نمیتوانستم عکس‌العملی نشان دهم، همانگونه معلق مانده بودم. ناگهان پنجه‌ی ابولهول به من برخورد کرد و مرا به زمین انداخت. ذحنا با نگرانی به سویم آمد، هنوز به زمین نرسیده بودم که ذحنا هم به پنجه‌ی او برخورد نمود و مانند من سقوط کرد.
    آرام از زمین فاصله گرفته و به سوی آن دو رفتم.
    - حالتون خوبه؟
    پادوک با این که در آن سقوط آسیب دید؛ اما سرحال‌تر از ذحنا بود، به او کمک کرد تا از زمین برخیزد و گفت:
    - چون همه‌جا پر از شن‌های نرمه، سقوط آسون بود‌.
    خوشبختانه هرسه زنده بودیم و جراحت کمی برداشتیم؛ ولی گرد و غبار هنوز جریان داشت.
    دقایقی اینگونه سراسیمه بودیم تا این که گردباد پایان یافت و نور خورشید باز هم به درخشش سابق خود بازگشت.
    ابوالهول باز هم تبدیل به سنگ شده بود و این‌بار در راستای نور خورشید قرار داشت. با تابش نور بر ابوالهول، هرم «خوفو» نیز نورانی گشت و یک‌آن تمام اهرام نور باران شدند.
    هر سه در مقابل ابوالهول ایستادیم و با دهانی باز به آن واقعه‌ی حیرت‌انگیز، چشم دوختیم. به راستی این منظره شگفت‌آور و غیرقابل وصف بود.
    همچنان نگاهمان به آن نور بود که ناگهان یک شئ نورانی از بالای سر ابوالهول بیرون آمد و در هوا معلق ماند. دهان باز کردم تا شگفتیِ خود را بیان کنم که آن نور به صدا درآمد و گفت:
    - پاسخ شما صحیح است!
    صدای او بسیار طنین‌انگیز و باابهت بود، صدایی که هر موجود زنده‌ای را مجذوب خود می‌کرد و باعث آرامش می‌شد.
    ادامه داد:
    - شما راز ابوالهول را یافتید، رازی که هیچ انسان حتی اودیپ از آن آگاه نبود. به همین دلیل علاوه بر رشد پاپیروس در مصر، من یک غرامت به شما خواهم داد.
    آن نور بالا و بالاتر رفت تا این که از دید خارج شد. با ناپدید شدن آن، ابرهای تیره در آسمان شکل گرفتند و در یک چشم برهم زدن باران بارید.
    نم نم باران لبخند به لبمان آورد؛ سرانجام خشکسالی پایان یافت و ما همه آزاد شدیم. هرچند متوجه شدم این سفینه آنقدر پیشرفته بود که به اشکال مختلف، تغییر می‌کرد و برای حفاظت از صاحب خود طراحی شده؛ اما با رفتن آن نور که گویا تکه‌ای از وجود رع بود، فهمیدم ابولهول تاابد یک مجسمه‌ی سنگی و نماد ابهت مصر باقی خواهد ماند.
    پادوک با هیجان خندید و همانطور که از بارش باران لـ*ـذت می‌برد، فریاد زد:
    - کای موفق شدی!
    ذحنا دست به بغـ*ـل زد و گفت:
    - پسرک ماجراجو بالاخره جواب درست معما رو کشف کرد.
    لبخند به لبانم آمد، گفتم:
    - البته با کمک شما!
    لبخند زدند که اضافه کردم:
    - و حکایت‌ها!
    با یادآوری تمام حکایت‌ها، بلند خندیدیم. در همان زمان یک گیاه در مقابلم، شروع به روئیدن کرد؛ از برگ‌های پهنش فهمیدم این گیاه بدون شک پاپیروس است.
    وقتی رشد گیاه کامل شد، آن را از ریشه جدا کردم و گفتم:
    - وقت رفتنه!
    خواستم بال‌هایم را بگشایم؛ اما با برخورد پنجه‌ی ابولهول، این کار غیرممکن شده بود. ذحنا نیز تلاش کرد و چندبار پی در پی این جمله را گفت:
    - کاش بال داشتم!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت167
    هردو ناامید به یکدیگر خیره شدیم. پادوک هم نگاهش بین ما در چرخش بود، ناگهان پرسید:
    - کِی قراره راجع به بال‌های ذحنا حرف بزنیم؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - حق با پادوکه! تو یه توضیح باید بدی تا بیشتر از این به دورو بودنت شک نکردیم.
    ذحنا که دید نمی‌تواند بیش از این سکوت کند، ناچار شروع به گفتن کرد:
    - من «کایلا» هستم. البته میتونی ذحنا صدام کنی، چون بیشتر عمرم اسمم این بوده نه کایلا... خب... من خواهر کوچیکتم!
    با بهت به او خیره شدیم، پرسیدم:
    - داری راستش رو میگی؟!
    برای اثبات سخنش، بازوبندهایش را نشان داد. آن بازوبندها کاملا مشابه بازوبندهای من بودند؛ اما حروف‌های میانی آن تفاوت داشت.
    ادامه داد:
    - مادرمون وقتی خیلی کوچیک بودیم از فرقه‌ی جادوگرها رانده و به مصر تبعید شد. اون برای حفاظت از ما این بازوبندها رو ساخت تا هرموقع نیاز داشتیم ازش استفاده کنیم و این چیزی بود که ما رو به هم متصل می‌کرد. بازوبندها نه تنها بال هستند؛ بلکه یک سلاح مخفی هم به شمار میاند، حتی قابلیت‌هایی داره که من هم ازش بی‌خبرم.
    پادوک گفت:
    - خیلی جالبه!
    ذحنا، یعنی کایلا با یک آه غمگین گفت:
    - اون روز برفی رو یادمه، من فقط سه سال داشتم؛ ولی خیلی شفاف گریه‌های مادر و بازیگوشیِ تو رو به یاد میارم. مادر از این که دیگه نانی برای خوردن نداشتیم، غمگین بود و به سمت خونه می‌رفت‌. نمیدونم چطور شد که تو دست مادر رو رها کردی و رفتی، هرچه سعی کردیم هم نتونستیم تو رو پیدا کنیم. اون روز مادر خیلی اشک ریخت، منم همینطور... تنها راه ارتباطیِ ما سه نفر، این بود.
    دامنش را بالا زد و یک حلقه‌ی طلایی را که بالای زانوی چپش داشت، نشان داد. شکاک به حلقه خیره بودم، گفتم:
    - این چه جادوییه؟
    جواب داد:
    - جادوی خون، چیزی که ما رو متصل می‌کرد خون بود. خون هر کدوم از ما توی بازوبندهامون بود و مال مادر توی این حلقه.
    - پس چطور...
    نگاهم به پادوک افتاد و متوجه‌ی چشمان خیره‌اش به پای ذحنا شدم، دستم را روی چشمانش قرار داده و ادامه دادم:
    - پس چطور همون موقع پیدام نکردید؟
    ذحنا دامنش را رها کرد و پاسخ داد:
    - چون مادر جادوش رو از دست داده بود و جادوگرهای مصری هم مانع هر جادوی کوچیک و بزرگی می‌شدند.
    صدایش آرام شد، غمگین گفت:
    - طولی نکشید که مادر از غم دوریِ تو جونش رو از دست داد؛ بعد از مرگ پدر و تبعیدش به مصر، این ضربه‌ی بدی براش بو‌د. من هم برای پیدا کردنت حلقه رو گرفتم و با تغییر دادن هوئیت خودم، شروع به سفر کردم. تمام مصر رو گشتم تا بتونم جادوی حلقه رو زنده کنم، تا این که یک پیرزن رو دیدم. مریض و بی‌حال روی زمین افتاده بود و از رهگذرها طلب کمک می‌کرد، با عجله به سمتش رفتم و آبی که توی سبو داشتم بهش نوشاندم. لبخندی زد و درست لحظه‌ی مرگش، دستی روی صورتم کشید. بعدها فهمیدم که اون یک جادوگر بوده و جادوی باقی مونده توی وجودش رو به من داده. من هم اون جادو رو به حلقه منتقل کردم که مساوی شد با حضورت توی قاهره، همون موقع بود که بالاخره تونستم پیدات کنم.
    - پس تو بودی که من رو پیدا کردی و نه راهنما بودی، نه دزد!
    - نه دیدارمون کاملا اتفاقی بود و بر حسب اتفاق هم راهنما هستم، هم دزد بودم. برای گذروندن زندگیم دست به دزدی می‌زدم و وقتی راجع به شهرها اطلاعات به دست آوردم تبدیل شدم به یک راهنمای دزد.
    کمی ذهنم درگیر شد. پس از سکوت نه چندان طولانیی، گفتم:
    - حالا که ما خواهر و برادریم میشه بگی اصالت ما چیه؟
    ذحنا نزدیک آمد و دستش را روی شانه‌ام قرار داد، با خنده گفت:
    - ما از یک شهر باشکوه به نام «رم» رانده شدیم.
    لبخندی زدم و او را در آغـ*ـوش کشیدم. سرانجام من خود را شناختم؛ هم خودم را، هم خانواده‌م را و هم خواهری که تمام این مدت در کنارم بوده. چقدر دانستن حقیقت شیرین بود و چقدر داشتن خواهری مانند کایلا، دلنشین.
    پادوک افسار لیبور را کشید و گفت:
    - اگه درام خواهر و برادریتون تموم شده باید بگم تا عابدین راه زیادی درپیش داریم و با این بارون شاید طولانی‌ترم بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت168
    به سوی عابدین راه افتادیم. لیبور آرام قدم برمی‌داشت و ما هم از ترس مسیر خاکی که هرلحظه ممکن بود تبدیل به باتلاق شود، عجله نمی‌کردیم.
    ***
    ساعت‌ها در راه بودیم تا به قاهره رسیدیم.
    به پادوک که تمام راه غرق در فکر بود، نگاه کردم و پرسیدم:
    - مشکلی پیش اومده؟
    پاسخ داد:
    - نه!
    سرم را تکان داده و سکوت کردم، فوراً گفت:
    - راستش آره یه مشکلی دارم!
    - چی؟
    - الان که بارمون سبک شده، همش فکرم پی اون ساعته... کاش راهی باشه که بشه اون رو پس گرفت.
    ذحنا پرسید:
    - کدوم ساعت؟
    - همونی که دزدا ازش گرفتن.
    ذحنا سرش را به نشانه متوجه شدن تکان داد و چیزی نگفت. وقتی پادوک را آشفته دید، پرسید:
    - میخوای از یه راه میون‌بر بریم تا برسیم به غار چهل دزد؟
    پادوک حالت مغرور به خود گرفت و گفت:
    - نه نیازی نیست. من خودم میدونم کدوم راه بهتره که میشه کاملا مخفیانه به اونجا رفت، بدون این که کسی متوجه بشه؛ حتی مارهای توی صحرا هم متوجه نمیشند.
    ذحنا با یک حیرت ساختگی پرسید:
    - حتی مارها؟
    پادوک که متوجه کنایه او نشده بود، با غرور گفت:
    - حتی مارها!
    مسیری که پادوک انتخاب کرد، در واقع همان راهی بود که من و تواب طی کردیم.
    خواستم به نقشه‌ای که پادوک داشت نگاهی بیاندازم، برای همین آن را به دست گرفتم. پادوک بی‌وقفه با آرنج به بازویم می‌زد و من آن دردی که از بازوبندها متحمل می‌شدم را نادیده می‌گرفتم تا این که با مشت به پهلویم زد، عصبی سرم را بالا بردم تا دلیل این کارش را بپرسم که چشمانم به منظره‌ی رو به رو خیره ماند.
    گویا زبان پادوک و ذحنا همانند من از حیرت بند آمده بود؛ زیرا چیزی که می‌دیدیم دور از واقعیت به نظر می‌رسید.
    رود نیل آرام آرام جان می‌گرفت و نم‌نم باران باعث شد که گیاه پاپیروس در اطراف رود، روئیده شود. مردم با خوشحالی زیر باران ایستاده بودند و پایکوبی می‌کردند، حتی مسلمانان نماز شکر خواندند و از خدا بابت باریدن باران سپاسگذاری کردند.
    این منظره برایم بسیار خوشایند بود و لبخند به لبانم آورد.
    سربازان در حال جمع‌آوری پاپیروس بودند که یکی از آن‌ها نزدیک آمد، او نیاص بود. گفت:
    - کای تو موفق شدی!
    با لبخند گفتم:
    - آره موفق شدم!
    ***
    از شهر خارج شدیم، مقصد بعدیمان غار چهل دزد بود.
    با راهنمایی‌های پادوک که ما را از مسیر اصلی منحرف ساخته بود، سپس دوباره به همان مسیر بازگرداند؛ سرانجام به مقصد رسیدم.
    نزدیک غار ایستادیم که پادوک گفت:
    - شما همینجا منتظر باشید من میرم ساعتم رو میگیرم و برمی‌گردم.
    من و ذحنا نگاهی به یکدیگر انداختیم، با پوزخند گفتم:
    - یه دقیقه هم دووم نمیاری!
    پادوک با اعتراض گفت:
    - چیه؟ فکر کردین چون شما بال دارین و من ندارم نمیتونم از پس چهل تا دزد...
    - سی و چهار تا!
    - سی و چهار تا دزد بربیام؟
    ذحنا گفت:
    - دقیقاً به همین فکر می‌کردیم.
    چند لحظه به ذحنا خیره شد و سپس با اخم و بی‌میل گفت:
    - باشه شما هم میتونید بیاین!
    وارد غار که شدیم، بلافاصله عبید و تمنا با خنده به سوی من آمدند.
    - خوش اومدی کای!
    متعجب رو به عبید گفتم:
    - ممنونم! به نظر منتظرم بودید.
    تمنا لبخند زد و به نگاه متعجب من پاسخ داد:
    - ما متوجه شدیم که شما نزدیک غار هستید، درست توی همون محوطه که بار اول دیدیمت.
    نگاهی به پادوک انداختم و نیشخند کنایه‌ آمیزی به او زدم، ادعا داشت که مخفیانه ما را به غار می‌رساند‌ و حالا عکس آن ثابت شد.
    پس از ورود ما، یک پسر نوجوان که لباس‌هایش بسیار کهنه شده بود و به سختی قدم برمی‌داشت، وارد غار شد.
    نگاه عبید میخکوب او گشت، تمنا نیز حیرت زده بود. همه با کنجکاوی به او خیره بودیم تا بدانیم او کیست و برای چه آمده.
    سرانجام کمی از حیرت آن‌ها کاسته شد و عبید لب زد:
    - «عزیر»! تو زنده‌ای؟
    پسرک پاسخی نداد، گویا نمیدانست عبید کیست و شاید حتی به یاد نداشت که چرا به آنجا آمده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا