کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
سورن چشم بست و کمرِ من بود که شکست و خواهر من، سارینا [...] بود؟
دستم از پشت کشیده شد و صدای علی را شنیدم.
- بهتره بریم.
رو به سورن گفتم:
- فردا بیا خونه. باهات کار دارم.
نگاه نگرانی به من انداخت و گفت:
- واقعاً می‌خوای بری؟
دستم را از دست علی آزاد کردم، سورن را در آغـ*ـوش کشیدم و زیر گوشش گفتم:
- علی امن‌ترین نقطه جهانه برای من!
ولی انگار زیاد هم آرام نگفتم که علی تک خندی زد و نگاه من به‌سمتش پرواز کرد و کاش با آن چالِ گونه هرچند کمرنگش دل نمی‌برد!
«سیاه‌چاله است چالِ گونه‌ات. رحم کن و نخند!»
***
با اخم به موبایلش چشم دوخت و رو به من گفت:
- برو داخل منم چند دقیقه دیگه میام.
پشت کردم به جسم مردانه‌اش و تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو؟
- ...
- خوبه. نگهش دارین. تا نیم‌ساعت دیگه با حسام میام همون‌جا.
و قطع کرد. صبر کردم تا به من برسد. هم‌قدم که شدیم، با تمسخر و پوزخند گفتم:
- دیگه برای کی نقشه کشیدین؟ دیگه کیو می‌خواین بدبخت کنین؟
سر جایش خشک شد. من اما به راه ادامه دادم. به در که رسیدم، کنارم قرار گرفت و در را برایم باز کرد. درحالی‌که در را باز می‌کرد، گفت:
- هر چقدر که دوست داری نیش و کنایه بزن. با جون و دل می‌پذیرم؛ چون حقمه؛ ولی بازم میگم حتی حق نداری از اتاقمونم خارج بشی.
به‌سمتش چرخیدم و با اخم‌هایی که شدت یافته بود، گفتم:
- خیلی خودخواهی!
خنده‌ای کرد و گفت:
- اگه خواستن تو خودخواهیه، من خودخواه‌ترین مردِ دنیام.
و داخل شد؛ ولی ذهن من گیر خنده‌ای بود که هنوز هم تمام دنیایم را تشکیل می‌داد و من اصلاً بلد بودم نبخشم؟
پایم را داخل خانه گذاشتم و مستقیم به‌سمت اتاق خواب رفتم. روی تخت‌خواب دراز کشیدم و سرم را در بالش علی فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر دلم بودنش را می‌خواست.
علی داخل اتاق شد و گفت:
- چمدونتو گذاشتم کنار دیوار. میرم بیرون تا یه ساعت دیگه میام. چیزی لازم نداری؟
- نه.
علی که رفت، به‌سمت چمدانم رفتم و مشغول مرتب کردن وسایلم شدم. بعد از اینکه وسایلم را سرجایشان گذاشتم، لباس‌هایم را تعویض کردم. روی تخت‌خواب دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم.
***
غلتی زدم. با حس کردن جسم سفت و سختی، بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم، دستم را رویش کشیدم تا بفهمم چیست! چیزی نفهمیدم و چشم‌هایم را باز کردم. با دیدن چهره خندان علی، با بهت خیره‌اش شدم. یکی از دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و با همان خنده گفت:
- خوش می‌گذره خانومم؟
نگاهم بی‌اختیار روی بالاتنه‌اش چرخی زد و بعد روی چشم‌هایش نشست. اخمی کردم و سریع خودم را عقب کشیدم وگفتم:
- بی‌تربیت! چرا لباس نداری؟
ابرو بالا انداخت و من احمق، من روانی، من عاشق، ته ته ته دلم ذوق کرد از این‌همه جذاب بودن.
- نامحرمی اینجا نیست. زنمی!
روی کلمه آخر تأکید کرد و خواست چیز دیگری بگوید که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که روی موبایلش افتاده بود، اخمی کرد و سر جایش نشست.
- الو؟
- ...
- بگو.
- ...
به یک مرتبه صدای فریادش بلند شد:
- چی؟ چه غلطی کردی؟
- ...
- فقط چند ساعت نبودم. تو داشتی اونجا چه غلطی می‌کردی؟ چطوری فرار کرد؟
- ...
با عجله از جایش برخاست و گفت:
- میام، میام. لعنت بهت!
و قطع کرد. با عجله لباس‌هایش را پوشید و مرا که با چشمانی گشاد از بهت نگاهش می‌کردم، بـ*ـوسـید و گفت:
- برمی‌گردم خانومم. درو قفل کن. یادت نره سارن. حتماً قفلش کن. فعلاً.
و رفت. با بهت به رفتنش نگاه کردم. باز چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
از جایم برخاستم و به‌سمت در خانه رفتم و قفلش کردم. ناخودآگاه ترسیده بودم. علی هیچ‌وقت از این رفتارها نشان نداده بود.
روبه‌روی تلوزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم بودم؛ اما ذهنم پیش علی بود. با کلافگی از جایم برخاستم و به‌سمت اتاقمان رفتم. دلم کم بود، حالا عقلم هم علی را طلب می‌کرد.
نیم ‌ساعتی مشغول گوش کردن موزیک شدم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. علی بود.
- الو؟
- درو باز کن سارن.
صدای کلافه‌اش نشان‌دهنده این بود که چیزی طبق خواسته‌اش پیش نرفته بود. از جایم برخاستم و به‌سمت در رفتم. در را که باز کردم، علی با اخم‌هایی گره‌خورده داخل شد و رو به من گفت:
- برو بشین اونجا. الان میام. باهات کار دارم.
و به‌سمت اتاقمان رفت. با بهت به رفتارش نگاه کردم. مغزش جابه‌جا شده بود؟ رو کاناپه جاگیر شدم و علی بعد از چند دقیقه با لباس‌های تو خانه‌ای روبه‌رویم نشست.
- سارن؟
نگاهم خیره مرداب چشمانش بود و گفتم:
- جـ... بله؟
لبخند محوی از جانمی که قرار بود بگویم و نگفتم، زد و من همیشه دستم پیش علی رو بود.
- جانت بی‌بلا نفسم!
اخمِ خفیفی کردم و خنده عمق داد. کمی خودم را جابه‌جا کردم و گفتم:
- چی می‌خوای بگی؟
یک مرتبه اخم کردنش کمی نگرانم کرد. خیره در چشمانم گفت:
- از این به بعد فقط با خودم حق بیرون رفتن داری.
ماتِ جمله‌اش ماندم. چه گفت؟ به من اعتماد نداشت؟ پوزخندی مهمانش کردم و گفتم:
- انگار برعکس شده. من باید بی‌اعتماد باشم نه تو.
- بحث اعتماد نیست سارن. یه مسائلی پیش اومده که صلاح می‌بینم بدون من جایی نری.
کمی خودم را به‌سمت جلو متمایل کردم و گفتم:
- بگو.
- چیو؟
- همون چیزی که باعث شده این حرفای مسخره رو تحویل من بدی. فکر کردی من همون دختربچه احمقِ گذشته‌م که گول حرفاتو بخورم؟
با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- چیزی نیست عزیزم. لازم نیست ذهنتو درگیر کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ذهن من به اندازه کافی با کارای تو درگیر هست. دیگه فکر نمی‌کنم بدتر از این بشه.
با کلافگی به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- برای آخرین بار، مثل گذشته بی‌چون‌وچرا حرفمو گوش کن.
خنده‌ی تمسخرآمیزی تحویلش دادم و گفتم:
- ای خدا ببین چقدر ساده و احمق بودم که به دلش نشسته و می‌خواد همون روال گذشته رو پیش بگیره. زیر دندونت احمق بودن من مزه کرده، مگه نه؟
با خشم نگاهم کرد و گفت:
- از آروم بودن من سوء استفاده نکن سارن. من همیشه این‌قدر آروم نیستم. پس بهتره حرف دهنتو بفهمی و بیشتر از این به من و خودت توهین نکنی.
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و رو به من گفت:
- حرفامو زدم و ازت انتظار دارم بهش عمل کنی.
با خون‌سردی گفتم:
- من بهت قولی نمیدم.
با عصبانیت نامم را صدا زد:
- سارن؟
- بله؟
خنده‌ای عصبی کرد و گفت:
- با من بازی نکن سارن. من به آرومی و با حوصلگی چند وقت پیش نیستم. این‌قدر مسئله برام پیش اومده که نخوام با تو بحث و کل‌کل داشته باشم.
چیزی نگفتم و او با لحن آرام‌تر ادامه داد:
- دوست دارم وقتی میام خونه، با حضورت آرومم کنی؛ نه اینکه با حرفات بدتر داغون شم.
بلند خندیدم و گفتم:
- مثل اینکه تو واقعاً منو خر فرض کردی جناب فرهادی.
چند ثانیه نگاهم کرد و سپس با تأسف برایم سری تکان داد. من اما قصد عقب‌نشینی نداشتم. گفتم:
- دروغ گفتم که تأسف می‌خوری؟ مگه دروغه که کل زندگیت با دورغ سر پاست؟ دروغه که من برات بازیچه بودم؟ دروغه که اصلاً به احساسات من توجه نکردی؟ دروغه که با پسرعموت گند زدین به زندگی من و خواهرم؟ دروغه که تو اصلاً دوستم نداشتی؟ دروغه...
با فریادی که زد، حرف‌هایم در دهان ماسید.
- تو حق نداری به حس من نسبت به خودت شک کنی!
پا روی پا انداختم و گفتم:
- تو غیرقابل اعتمادترین آدم زندگی منی.
با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- نمی‌تونی این حرفا رو به من بزنی.
روبه‌رویش ایستادم و با جسارت، خیره در چشم‌هایش گفتم:
- چرا؟ چون حقیقت محضه؟
بلندتر فریاد زد:
- چون حقیقت چرته!
از فرط بلند بودن فریادش، قدمی عقب رفتم و او تهدید به لحنش اضافه کرد و گفت:
- وای به حالت سارن! وای به حالت بخوای بی‌خبر از من یا بدون من پاتو از این خونه کوفتی بیرون بذاری. قسم می‌خورم، به جون خودت که عزیزترینمی قسم می‌خورم یه بلایی سرت بیارم که از کرده و نکرده‌ت پشیمون شی. این تهدیدمو جدی بگیر؛ وگرنه نمی‌دونم چه عکس‌العملی ازم سر می‌زنه.
روی کاناپه نشستم و خیره به عسلی پرسیدم:
- چی شده؟
بعد از چند ثانیه روبه‌رویم نشست و گفت:
- چیزی نیست.
پوزخندی زدم و خیره به چشم‌هایش گفتم:
- چیزی نیست و این‌طوری تهدید می‌کنی؟
با کلافگی گفت:
- نمیشه برات توضیح بدم سارن. باور کن برای خودته.
با تمسخر گفتم:
- کاملاً باور کردم!
آهی کشید و آرام گفت:
- چرا سعی نمی‌کنی منو از نو بشناسی؟
- که دوباره ضربه بخورم؟
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- چرا این‌قدر بهم بی‌اعتمادی؟
- جایی برای اعتماد گذاشتی؟
چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. گفت:
- حق داری. منم اگه بودم شاید نمی‌بخشیدم!
- خوبه که می‌فهمی.
ناگهانی گفت:
- قبول کردی؟
با تعجب گفتم:
- چیو؟
- اینکه بدون من جایی نری.
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
- اگه قبول نکنم؟
نالید:
- اگه التماست کنم قبول می‌کنی؟ آره؟ سارن التماست می‌کنم برای بار آخر به حرفام گوش کن، خب؟
با بهت به حرفش گوش دادم و او ادامه داد:
- من طاقت این ضربه رو ندارم. اگه اتفاق بیفته...
و حرفش را قطع کرد. قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ درحالی‌که سعی می‌کردم نگرانیِ لحنم را پنهان کنم، گفتم:
- داره چه اتفاقی میفته علی؟
لحنش کمی عصبی شد:
- چیزی نیست. این‌قدر این سؤال مسخره رو از من نپرس.
- چرا؟ چی شده که نمی‌تونی به من بگی؟ چرا هیچی نمیگی به من؟
- این‌قدر این سؤالو از من نپرس، نپرس!
فریادش کمی از جای پراندم؛ اما باز هم جسارت به خرج دادم و گفتم:
- تا بهم نگی، حرفتو گوش نمیدم.
بلندتر از قبل فریاد کشید:
- ارسلان تهدید کرده بدزدتت!
با بهت زمزمه کردم:
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
    - نگران نباش سارن. چیزی برای نگرانی نیست. با حسام چند نفر محافظ استخدام کردیم. جایی برای ترس نیست؛ ولی احتیاط لازمه.
    به درک که می‌ترسیدم! به درک که هزار جور فکر ترسناک به ذهنم هجوم آورد! به درک که آن لحظه از امیرارسلان متنفر شدم! اما در آن لحظه تنها چیزی که در ذهنم زنگ می‌زد، عذاب دادن علی بود و بس! با پوزخند گفتم:
    - از چی بترسم؟ از کی؟ لااقل می‌دونم امیرارسلان اون‌قدر دوستم داره که هیچ بلایی سرم نیاره. آینده‌م با امیرارسلان تضمین‌شده‌ست. من پیش اون در امانم!
    کبودشدنش را به چشم دیدم. با خشم نزدیکم شد، بازوهایم را در مشت‌هایش فشرد و فریاد زد:
    - هر کس به‌غیراز من برای تو ناامنه. اینو روزی صدهزار بار با خودت تکرار کن.
    بازویم از شدت فشاری به علی وارد می‌کرد، رو به نابودی بود. تکانی به تنم دادم و گفتم:
    - ولم کن.
    با خشم گفت:
    - ولت کنم که چی؟ که پاشی هلک‌هلک بری پیش اون یالقوز؟
    بازوهایم را رها کرد و هولم داد. روی کاناپه افتادم و او گفت:
    - شده تو خونه زندانیت کنم، این کارو می‌کنم دختره‌ی زبون نفهم. همین امشب زنگ می‌زنم بیان قفل درو عوض کنن تا ببینم چطوری پاتو از این قبرستون می‌ذاری بیرون.
    و به‌سمت اتاق کار رفت و محکم درش را به هم کوبید. لبخندی زدم و کیف کردم از حرص خوردنش.
    صدای حرف زدنش با تلفن از اتاق می‌آمد. با لبخند وارد اتاقمان شدم و روی تخت‌خواب دراز کشیدم. با اینکه خسته نبودم؛ اما خواب داشتم، خیلی زیاد.
    - تمومش کن. همین امروز به تن لشت یه تکون میدی و اون عـ*ـوضـیو برام پیدا می‌کنی ناصر.
    - ...
    - هر طور که شده. با هر تهدید و وسیله‌ای که می‌تونی برام پیداش کن.
    - ...
    - آره، آره. هر کاری که می‌تونی بکن.
    - ...
    - پنج‌تا اضافه میدم.
    - ...
    گیج خواب بودم. دیگر صدایی نشنیدم. شاید قطع کرده بود. صدای قدم‌هایش را شنیدم که به من نزدیک می‌شد. چشم بسته هم حضورش را در یک وجبی‌ام حس می‌کردم. با بـ*ـوسـ*ـه‌ای که رو گونه‌ام کاشته شد، مبهوت ماندم. صدای زمزمه‌اش را شنیدم.
    - آخه من بدون تو چی‌کار کنم کوچولو؟
    قلبم تپش گرفت. آهی کشید و ادامه داد:
    - کاش هیچ‌وقت اون نقشه مسخره نبود و من با یه اتفاق عادی باهات آشنا می‌شدم و بعدش... بعدش شاید این‌قدر اذیت نمی‌شدی! ولی مهم اینه که من دوستت دارم.
    چند ثانیه‌ای مکث کرد و سپس با صدای گرفته‌ای گفت:
    - آخه من چطور به نبودنت فکر کنم؟
    بغضِ ته‌نشین‌شده در صدایش به قلبم تکان محکمی داد. تمام حس‌های بد عالم به قلبم سرازیر شد. آب دهانم را نامحسوس قورت دادم تا بغضم تبدیل به اشک نشود و آبرویم را نبرد.
    دور شدنش را حس کردم و چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. با احتیاط چشمانم را باز کردم. وقتی علی را ندیدم، با کلافگی سر جایم نشستم و دستم را در موهایم فرو بردم. درحالی‌که به پتو خیره بودم، زمزمه کردم:
    - چرا هنوزم این‌قدر دوستت دارم؟!
    «دوستت دارم، همان‌قدر که نمی‌دانی، همان‌قدر که نمی‌فهمی!»
    ***
    مشغول خوردن عصرانه بودم که علی رو‌به‌رویم نشست و با لبخند گفت:
    - خانومم چطوره؟
    درحالی‌که سرم پایین بود، گفتم:
    - خوب.
    با لحنی شیطان و بازیگوش گفت:
    - منو نمی‌بینی خوبی؟
    برخلاف فریادهای قلبم، پوزخندی زدم و گفتم:
    - باهوش شدی!
    مبهوت جمله‌ام شد. نگاهم در چشمان مرداب‌گونه‌اش نشست و لعنت به من! غم چشمانش آن‌قدر زیاد بود که همان دم از حرفی که زدم، پشیمان شدم. لبخند غمگینی زد و گفت:
    - ما به همونم خوشیم خانوم. شما فقط بخند.
    و همچون نسیمی از کنارم گذشت و رفت. از شدت پشیمانی اشک در چشمانم حلقه بست. کاش زبانم لال می‌شد و آن جمله را نمی‌گفتم! بی‌خیال غرور و تنفر و تنبیه شدم. از جایم برخاستم و با سرعت به‌سمتش رفتم و با گریه گفتم:
    - علی؟
    به‌سمتم بازگشت. با دیدن اشک‌هایم لبخند تلخی زد و گفت:
    - چی شده عزیزم؟
    هق زدم و گفتم:
    - بـ... بخشیـ... ید. من نفهمیدم چی گفتم. ببخشید!
    و بلندتر از قبل گریه کردم. با مهربانی به چشمانم نگاه کرد و نزدیکم شد. آغـ*ـوشش را که حس کردم، انگار تمام نگرانی‌ها و انرژی‌های منفی این چند روز از تنم پاک شد. درحالی‌که دستش را روی کمرم می‌کشید، گفت:
    - هیش! عیبی نداره سارن. من ناراحت نشدم عزیز دلم. گریه نکن، گریه نکن. ببینمت؟
    مرا از آغـ*ـوشش جدا کرد و با انگشت‌هایش اشک‌هایم را پاک کرد. به چشمانش خیره شدم و باز هم اشک‌هایم جوشید. چطور دلم آمد؟
    - اِ ؟ اِ ؟ اِ؟ دختر بد! چرا گریه می‌کنی؟ ببینش تو رو خدا. چرا این‌قدر بی‌تابی می‌کنی؟ من که گفتم عیبی نداره. من درکت می‌کنم سارن. گریه نکن عزیز دلم.
    چرا این‌قدر مهربان بود؟ چرا متنفر ماندن را برایم سخت می‌کرد؟ چرا نمی‌گذاشت سنگدل شوم؟ چرا گذشته را به یادم می‌انداخت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
    خودم را در آغـ*ـوشش پرتاب کردم و با گریه گفتم:
    - من... من... ببخشید علی. یه‌کم بهم فرصت بده تا با همه‌چیز کنار بیام. من نمی‌تونم دوستت نداشته باشم. حتی اگه... اگه دوستمم نداشته باشی.
    دستش را روی لب‌هایم گذاشت. ساکت و با چشمانی اشکی به چشمانش خیره شدم که گفت:
    - تو تنها چیزی هستی که تو این زندگیِ کوفتی می‌خوام!
    خندیدم. میان گریه خندیدم! عشق را در چشمانش می‌دیدم. محکم در آغـ*ـوشم کشید. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - موافقی بریم بیرون؟
    - اوهوم.
    خنده‌ای کرد. از آغـ*ـوشش جدایم کرد و گفت:
    - کوچولو! بدو بریم حاضر شیم.
    لبخندِ کمرنگی زدم و با هم داخل اتاق شدیم.
    ***
    ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و گفت:
    - پیاده شو بریم شامم بهت بدم تفریحمون تکمیل شه.
    لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدیم. داخل رستوران شدیم. روی صندلی که جاگیر شدیم، علی رو به من گفت:
    - چی می‌خوری؟
    شانه بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم. هر چی که خودت می‌خوری.
    - ماهی خوبه؟
    - خوبه.
    دقیقه‌ی بعد گارسون نزدیک شد و سفارشات را گرفت و رفت.
    - سارن؟
    درحالی‌که با حلقه‌ام بازی می‌کردم، گفتم:
    - بله؟
    باز پرسید:
    - سارن؟
    به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم:
    - بله؟
    با دلخوری گفت:
    - چرا نمیگی جانم؟
    لبخندِ کمرنگی زدم و گفتم:
    - جانم؟
    - جانت بی‌بلا کوچولو! راستش سارن، تو نمی‌خوای ازم سؤالی بپرسی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بذارش برای آینده علی. الان واقعاً توانشو ندارم.
    سری تکان داد و چیزی نگفت.
    نگاهم به میز روبه‌رویم بود که صدای علی را شنیدم:
    - نمی‌خوای شروع کنی؟
    سرم را تندتند بالا و پایین کردم و گفتم:
    - چرا، چرا. می‌خورم.
    کمی از غذا را در دهانم گذاشتم. اشتهای زیادی نداشتم. به‌علاوه اینکه بوی ماهی اذیتم می‌کرد. مشغول بازی کردن با غذایم بودم که علی گفت:
    - دوستش نداری؟ می‌خوای بگم عوضش کنن؟
    حالت تهوع داشتم. بوی ماهی خیلی‌خیلی بیشتر از قبل شده بود. درحالی‌که سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم، گفتم:
    - نه، غذا عیبی نداره. من اشتها ندارم.
    با نگرانی نگاهی به چهره در هم رفته‌ام کرد و گفت:
    - سارن؟ خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خوبم، خوبم. میشه بریم؟
    سریع از جایش برخاست و مبلغ غذا را روی میز گذاشت و گفت:
    - بریم.
    تمام طول راه به‌زحمت خودم را کنترل کردم که بالا نیاورم. همین که پایم را داخل خانه گذاشتم، با دو به‌سمت سرویس رفتم و هر آنچه که خورده و نخورده بودم را بالا آوردم. صدای علی را از بالای سرم شنیدم که با نگرانی گفت:
    - سارن؟
    جواب ندادم. باز گفت:
    - سارن؟ حالت خوبه؟ چی شدی تو؟
    با بی‌حالی سرم را بالا گرفتم و گفتم:
    - نمی‌دونم چمه.
    شانه‌هایم را ماساژ داد و گفت:
    - آب بزنم به صورتت؟
    - خودم می‌زنم.
    و چند مشت آب به صورتم زدم. به عقب بازگشتم. خواستم قدمی بردارم که سرگیجه مانع شد. بعد از آن صدای نگران علی بود و تاریکی که چشمانم را فراگرفت.
    ***
    با بی‌حالی و به‌آهستگی چشمانم را باز کردم. چند بار پیاپی پلک زدم تا تاری چشمانم از بین رود. علی را دیدم که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستم را گرفته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود. لبخندی از حالت خوابیدنش زدم و دلم ضعف رفت از داشتنش.
    دستم را کمی پس کشیدم و آرام‌آرام موهایش را نـ*ـوازش کردم. نرمی موهایش را دوست داشتم. تکان خفیفی خورد و بعد از چند ثانیه به‌آرامی سرش را بالا گرفت. با دیدن چشم‌های بازم، لبخندی زد و گفت:
    - بهوش اومدی؟
    لبخندم از سؤالش عمق گرفت. گفتم:
    - آره. چی شد؟ چرا اینجاییم؟
    خنده آرامی کرد و گفت:
    - حواست هست چند وقته غشی شدی؟ هی غش می‌کنی.
    خندیدم که گفت:
    - همین‌جا باش من برم بگم دکتر بیاد.
    آرام لب زدم:
    - برو عزیزم.
    لبخندش با شنیدن کلمه «عزیزم» عمق گرفت. از جایش برخاست و بعد از بـ*ـوسـیدن پیشانی‌ام، اتاق را ترک کرد. چند دقیقه بعد، در اتاق باز شد و مردِ میان‌سالی با علی وارد اتاق شد. لبخند کمرنگ روی لبش را دوست داشتم. آرام بود.
    بعد از انجام معاینات، رو به علی گفت:
    - آزمایش می‌نویسم. همین الان باید انجام بده.
    علی با نگرانی گفت:
    - چرا؟ مشکل خاصی داره؟
    مرد میان‌سال لبخندی به نگرانی علی زد و گفت:
    - نگران نباش. فقط برای اطمینانه.
    - اطمینان از چی آقای دکتر؟ مگه مشکلی داره؟
    دکتر خنده ای کرد و گفت:
    - چته پسر؟ گفتم که چیزی نیست.
    علی سری تکان داد و دکتر از در خارج شد. بعد از انجام آزمایشاتم به اتاق بازگشتم و روی تخت دراز کشیدم. یک ساعتی می‌گذشت که دکتر داخل اتاق شد و رو به علی پرسید:
    - جواب آزمایشو گرفتی؟
    علی سری تکان داد و گفت:
    - نه. الان میرم می‌گیرم.
    و از اتاق خارج شد. دکتر روی صندلی کنار تخت نشست و پرسید:
    - حالت تهوع داری؟
    - الان نه، چند ساعت پیش داشتم.
    - بی‌اشتهایی چی؟
    - بله.
    سری تکان داد و چیزی نگفت. علی برگه به دست داخل اتاق شد و برگه آزمایش را به دست دکتر داد. دکتر نگاهی به برگه آزمایش انداخت و با لبخند گفت:
    - مبارکه!
    علی با نگرانی نیم‌نگاهی به من انداخت و رو به دکتر گفت:
    - بیماریش خیلی جدیه آقای دکتر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    دکتر از بالای برگه نگاه عاقل‌اندرسفیهی به علی انداخت و گفت:
    - نشنیدی چی گفتم جوون؟ گفتم مبارکه. خانومت بارداره!
    مات‌ومبهوت گفتیم:
    - چی؟
    دکتر نگاهی به هر دویمان کرد و سپس رو به گفت:
    - دخترم شما بارداری. تبریک میگم. از نظر من مشکلی نیست و مرخصی.
    و رفت. مات‌ومبهوت به یکدیگر خیره شده بودیم. چه گفت؟ باردار؟ که؟ من؟ با بهت رو به علی گفتم:
    - گفت من حامله‌م یا تو؟
    و علی با همان لحن مبهوت گفت:
    - فکر کنم منظورش تو بودی!
    دقیقه‌ای که گذشت، کم‌کم لبخندِ بزرگی روی لب‌هایش نشست و گفت:
    - دارم بابا میشم؟ قربونت برم مامان کوچولو!
    با شنیدن جمله‌اش، یک جایی از قلبم کارخانه قند و شکر ساختند. بچه؟ حتی فکر کردن به یک بچه، تمام وجودم را سراسر شوق و ذوق می‌کرد.
    علی خم شد و بـ*ـوسـ*ـه‌ای مهمانم کرد و گفت:
    - قربون کوچولوی خودم برم که داره مامان میشه! تو خودت هنوز بچه‌ای؛ بچه می‌خوای چی‌کار؟!
    نگاهم را به چشمان ستاره‌باران علی دوختم و گفتم:
    - علی؟
    با خوش‌حالی رو به من گفت:
    - جانم؟ چیزی می‌خوای؟ آره؟ چی می‌خوای برم برات بگیرم؟
    از تند و عجول گفتن جمله‌اش، خنده‌ام گرفت و گفتم:
    - نه علی. این چیزا نیست.
    - پس چی می‌خوای؟ نکنه لگد زد؟ هان؟
    این بار علنی خندیدم و گفتم:
    - چرا دیوونه‌بازی درمیاری علی؟ لگد چیه؟ این هنوز سه ماهشم نیست.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - حتماً باید بگم از کجا می‌دونم؟
    سریع گفت:
    - نه، فهمیدم.
    کمی جابه‌جا شدم و رو به علی گفتم:
    - میشه بریم؟ از محیط بیمارستان خوشم نمیاد.
    - آره، آره. پاشو بریم. کمک می‌خوای؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نه، خودم می‌تونم بیام.
    از جایم برخاستم و با علی هم‌قدم شدم. داخل ماشین که نشستیم، علی با خنده به‌سمتم بازگشت و گفت:
    - دیگه عالم و آدمم نمی‌تونن ازم جدات کنن.
    خواستم بخندم که ذهنم جرقه زد. مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم:
    - منظورت چی بود؟
    - چی؟
    - یعنی چی اون جمله‌ای که گفتی؟ نکنه...
    و باقی حرفم را خوردم. آب دهانش را به طرز ضایعی قورت داد و نگاهش را به روبه‌رو داد و ماشین را روشن کرد.
    - علی با توام.
    - نمی‌فهمم منظورت چیه؟
    با بهت گفتم:
    - علی؟
    - جانم؟
    - تو، تو واقعاً خجالت نمی‌کشی ؟
    انگار که فهمید راه فرار ندارد. نیشخندِ جذابی زد و گفت:
    - خجالت برای چی خوشگلم؟!
    با همان بهت گفتم:
    - تو منو حامله کردی؟!
    پقی زد زیر خنده و با لحن سرخوشی گفت:
    - خب خیلی دور از انتظار نبود. نظریه بعدی؟
    مشتی به شانه‌اش زدم و گفتم:
    - تو داری منو دست میندازی؟
    خندید.
    - آره، به جون سارن یه کیفی میده!
    این بار جیغ کشیدم:
    - تو منو حامله کردی علی؟
    خنده‌اش شدیدتر شد و گفت:
    - ای بابا! عزیز من این‌قدر جیغ کشیدن نداره که. منم خوش‌حالم؛ ولی یه‌کم خوش‌حالیتو کنترل کن. مردم حرف در میارن پشت‌سرمون. بذار برسیم خونه، ازم تشکر ویژه کن.
    با حرص خیره چهره سرخوشش شدم؛ اما خودم هم خیلی خوب می‌دانستم از ته دل راضی بودم که به بهانه‌ای به نام بچه، تا آخر عمرم پیش علی ماندگار شوم.
    به خانه که رسیدیم، با دیدن سورن جلوی در، قلبم تپش محکمی کرد. ساعت یازده‌ونیم شب اینجا چه می‌کرد؟ ناخودآگاه دست علی را محکم فشردم و با نگرانی گفتم:
    - علی؟
    - جان؟ هیچی نیست سارن. الکی نترس.
    و لبخندی زد و گفت:
    - گفتم که حالا دیگه عالم و آدمم نمی‌تونن ازم جدات کنن.
    خندیدم. زمزمه زیر لبی‌اش را شنیدم و لبخندم عمق گرفت.
    - قربونت برم کوچولو!
    بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی گونه‌ام کاشت و گفت:
    - بریم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - بریم.
    از ماشین که پیاده شدیم، سورن به‌سمتمان آمد و رو به من گفت:
    - آماده‌ای سارن؟ بریم خونه؟
    نگاه نگرانی به چهره‌های خشمگین هر دو نفرشان انداختم و چیزی نگفتم. سورن باز گفت:
    - بریم سارن؟
    - نه، برای دومین باره که دارم بهت میگم سارن جاش پیش منه.
    نگاهشان به هم قفل شد و سورن غرید:
    - کسی با تو نبود جناب.
    علی خواست چیزی بگوید که رو به سورن گفتم:
    - بریم داخل داداش؟
    تهدیدآمیز نامم را خواند:
    - سارن؟
    نزدیک بود اشک در چشمانم حلقه بزند. درحالی‌که لب‌هایم از بغض می‌لرزید، گفتم:
    - داداش؟ لطفاً. بیا داخل بشینیم حرف بزنیم. مطمئنم نظرت عوض میشه.
    سورن پوزخندی زد و با بی‌رحمی گفت:
    - نظرم عوض میشه؟ چی شد؟ تا دیروز که علی ایش و پیف بود. باز دوباره خامت کرد؟
    اشک روی گونه‌ام نشست و علی با خشم گفت:
    - بسه سورن! اگه حرفی داری بیا داخل بزن و برو. حالش خوب نیست، نمی‌تونه سرپا باشه.
    عصبانیت چشمان سورن، جایش را با نگرانی داد. در یک وجبی‌ام ایستاد و گفت:
    - چیزیت شده سارن؟ آره؟ خوبی؟
    - چیزی نیست. فقط بیا بریم داخل سورن. خواهش می‌کنم!
    هوفی کشید و با انگشت شستش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
    - مگه نگفتم با چشمای اشکی به من نگاه نکن؟
    لبخند کمرنگی زدم. این یعنی راضی شده بود که داخل خانه شود.
    لیوان آبمیوه و کیک شکلاتی را جلوی علی و سورن گذاشتم و سورن گفت:
    - خب؟ من منتظرم قانعم کنی که باید به این زندگی ادامه بدی.
    با خجالت لب گزیدم. چطور باید می‌گفتم؟ سورن نگاهش به چهره سرخ‌شده‌ام انداخت و گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    چیزی نگفتم که این بار رو به علی گفت:
    - سارن چش شده علی؟
    علی درحالی‌که خنده‌اش را کنترل می‌کرد، برگه آزمایش را روی میز گذاشت و گفت:
    - داری دایی میشی سورن.
    نگاه مبهوت سورن قفل برگه آزمایش شد. بعد از چند ثانیه نگاهش در چشمانم نشست و گفت:
    - آره سارن؟
    ذوق ته صدایش را حس کردم. با لبخند، تندتند سرم را بالاوپایین کردم. چند ثانیه‌ای خیره‌ام شد و سپس کنارم نشست. از چهره جدی‌اش هیچ چیز سر در نمی‌آوردم. ناگهان لبخندی زد و بعد از بـ*ـوسـیدن پیشانی‌ام، مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - قربونت برم سارن! آره؟ داری مامان میشی کوچولو؟
    خندیدم.
    - آره.
    نگاهم به چهره اخم‌کرده علی که افتاد، خنده‌ام شدیدتر شد. می‌دانستم که حسودی می‌کند. بیشتر خودم را در آغـ*ـوش سورن جا دادم و برایش ابرو بالا انداختم. نگاه تهدیدآمیزی حواله‌ام کرد و ناچاراً چیزی نگفت.
    سورن مرا از آغـ*ـوشش جدا کرد و گفت:
    - کسی خبر داره؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نه، خودمم الان فهمیدم.
    چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه نگاه تهدیدآمیزش را بالا آورد و گفت:
    - سارن؟ نگو که این بچه بهانه‌ای شده که تو با این بمونی؟
    نالیدم:
    - داداش؟ ما همدیگه رو دوست داریم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - جداً؟ دوستت داره و این بلا رو سرت آورد؟ شانس آوردی مامان باباهامون چیزی نفهمیدن؛ وگرنه تا الان طلاقم گرفته بودی!
    با وحشت و التماس‌گونه گفتم:
    - سورن؟
    - من چیزی به کسی نمیگم سارن. نگران نباش؛ ولی...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - مطمئنی می‌تونی؟ اگه دوباره...
    سریع و خوش‌حال گفتم:
    - هیچی نمیشه داداش. قول میدم.
    سورن نگاه نامطمئنی به علی کرد و رو به من گفت:
    - برو توی اتاقتون. باید با علی حرف بزنم.
    آب دهانم را قورت دادم و از جایم برخاستم و به‌سمت اتاقمان رفتم. بیست دقیقه‌ای می‌شد که از حرف زدنشان می‌گذشت. صدای سورن را شنیدم که مرا صدا زد:
    - سارن؟
    - جانم؟ اومدم.
    و سریع به‌سمتشان رفتم. در چند قدمی‌شان ایستادم و خیره سورن شدم. نگاهش را به من دوخت و گفت:
    - امیدوارم این‌ دفعه پشیمون نشی سارن. با اینکه دلم راضی نیست؛ ولی دوست دارم خوشبختیتو ببینم.
    خنده پرذوقی کردم و خودم را در آغـ*ـوشش حل کردم. خنده آرامی کرد و بعد از جدا شدن از من گفت:
    - بهتره بری درو باز کنی.
    با گنگی گفتم:
    - چی؟
    اشاره‌ ای به در ورودی کرد و گفت:
    - اون قوم مغول جمع شدن سرتو به باد بدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - آرش و آرشام؟
    خندید.
    - اون دوتا دوست دیوونه‌تم هستن.
    خندیدم و گفتم:
    - الان؟ ساعت دوازده شبه. چرا الان می‌خوان بیان؟
    - گفتم که اومدن سرتو به باد بدن.
    با خوش‌حالی پرشی کردم که هم‌زمان صدای علی و سورن در آمد:
    - سارن نپر!
    و نگاهی به هم انداختند و اخم کردند. خنده ریزی کردم و چیزی نگفتم.
    صدای در که به صدا در آمد، با دو به‌سمت در دویدم که صدای پرحرص علی را شنیدم.
    - مگه بهت نگفتم ندو؟
    بی‌توجه به حرف علی، در را باز کردم که با چهار چهره اخم‌کرده و عصبی رو‌به‌رو شدم. نیشم را تا پس گردنم باز کردم و گفتم:
    - سلام.
    آرش و آرشام سعی کردند خنده‌شان را کنترل کنند؛ اما چندان موفق نبودند. مانی و نوشین هم انگار قهر بودند که بدون محل گذاشتن به من داخل شدند و من هر چه که بودم، منت‌کشی در مرامم نبود.
    آرش و آرشام داخل شدند. وقتی که برگشتم، با چهار چهره اخمالو مواجه شدم. علی و سورن که احتمالاً برای دویدنم اخم کرده بودند و مانی و نوشین هم که مشخص بود، خوددرگیری داشتند!
    رو به آرش و آرشام گفتم:
    - چرا نامزداتون پوکیدن؟
    صدای خنده مردها، هم‌زمان شد با صدای جیغ‌های ماورای بنفش دو دوست خل‌وچل من.
    روی راحتی‌ها که جاگیر شدند، به‌سمت آشپزخانه رفتم و میوه و آبمیوه آوردم و روی عسلی گذاشتم. نگاهم را به اطراف چرخاندم. کنار علی و سورن جا بود. سورن رو به من گفت:
    - بیا پیش خودم بشین عزیزم.
    بدون اینکه به چهره علی نگاه کنم، به‌سمت سورن رفتم و کنارش نشستم. آرش در حرف زدن پیش‌قدم شد و گفت:
    - خب؟ چه خبرا؟ صلح کردین؟
    خندیدم و گفتم:
    - آره.
    کمی سکوت شد و سورن با لبخند، موهایم را بـ*ـوسـید و گفت:
    - نمی‌خوای بهشون بگی؟
    با خجالت لب گزیدم و مانی با کنجکاوی گفت:
    - چی؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - شما قهر نبودی احیاناً؟
    پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. سورن باز گفت:
    - سارن؟ نمیگی؟
    شوقش کاملاً مشخص بود. لبخندی زدم و آرام گفتم:
    - خودت بگو.
    با لبخند سرش را تکان داد و خیره به چشم‌های آرش، آرشام، مانی و نوشین گفت:
    - یه خبر خوب.
    مانی با کنجکاوی گفت:
    - بگو دیگه. مردیم از فضولی.
    همگی خندیدیم. سورن رو به همه‌شان گفت:
    - قراره دایی بشم!
    با چشم‌هایی گشادشده به من و سپس به شکمم چشم دوختند. من و علی و سورن به چهره‌های ماتشان خندیدیم و آرشام گفت:
    - دوربین مخفیه؟ کجا باید دستمو تکون بدم؟
    آرش لبخندِ موذی زد و گفت:
    - جون من؟ بابا سرعت!
    لب گزیدم و رو به آرشِ بی‌حیا گفتم:
    - زهرمار بی‌تربیت!
    خندید و چشمکی زد. نگاهم به‌سمت مانی و نوشین کشیده شد. مانی با چشم‌های گشادشده و ناباور به شکمم خیره شده بود؛ اما نوشین وضعیت بهتری داشت. چشمانش غرق محبت شده بود.
    نزدیکم آمد و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی گونه‌ام کاشت و گفت:
    - قدمش خیر باشه فندقِ خاله.
    صدای جیغ مانی را شنیدیم و بعد گفت:
    - برو به بابات بگو فندق. این بادومه!
    جمعمان از خنده ترکید. لحن مانی آن‌قدر خنده‌دار بود که همه بی‌وقفه می‌خندیدند.
    تقریباً تا اذان صبح دور هم بودیم؛ اما مانی و نوشین مجبور شدند به خانه‌شان بروند. شب خوبی بود.
    «همه برن به درک! مهم اینه که من دوستت دارم!»
    ***
    ماه هشتم بارداری‌ام را می‌گذراندم. همه‌چیز خوب که نه، ولی عالی بود. علی بیشتر از گذشته مهربان شده بود. دوست داشت که فرزندمان دختر باشد؛ اما با پسربودنش هم مشکلی نداشت و روزی که خبر پسر بودن فرزندمان را شنید، بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی موهایم کاشت و گفت:
    - چشماش که به تو بره دیگه چیزی نمی‌خوام.
    و من اشک نشاندم به چشم‌هایم و از شدت ذوق، فقط لبم را گزیدم. هر چیزی که دوست داشتم فوراً برایم حاضر می‌کرد. پدر و مادرهایمان وقتی خبر بارداری‌ام را شنیدند، به محض اینکه جنسیت فرزندم مشخص شد، سیسمونی‌اش را به راه انداختند. آن‌قدر رفتارهایشان با شوق و ذوق بود که گاهی من و علی خودمان را هم فراموش می‌کردیم. حسام را نگویم دیگر. هی می‌آمد روبه‌روی شکمم می‌نشست و خیره‌اش می‌شد تا پسرم لگد بزند و وقتی که چیزی نصیبش نمی‌شد، رو به علی می‌گفت:
    - عین خودت بی‌مصرف میشه. من می‌دونم.
    حسام را بخشیده بودم؛ چون چیزی از برادر برایم کمتر نبود. گاهی اوقات می‌توانستم برق پشیمانی را در چشمانش ببینم و این چیزی بود که مرا ناراحت می‌کرد. مانی و نوشین پشت‌سرهم برای پسرم ماشین، قطار و هواپیما می‌خریدند و هر وقت که اعتراض می‌کردم که چرا این‌قدر اسباب‌بازی می‌خرید، می‌خندیدند و می‌گفتند:
    - عشق خاله باید همه‌چی داشته باشه.
    و من با تأسف رو به آرش و آرشام می‌گفتم:
    - هنوزم دیر نشده‌ها. باهاشون ازدواج نکنین.
    نگاهم پیِ سرهمی پسرانه‌ای بود که عجیب دل از منِ عشقِ پسر می‌برد. داخل مغازه شدم و از صاحبش خواستم که رنگ آبی‌اش را برایم بیاورد. در ماه هشتم بارداری‌ام بودم و فکر به اینکه پسری در بطنم شکل می‌گرفت، مرا به اوج آسمان می‌برد.
    درحالی‌که با ذوق قدم‌هایم را به‌سمت ماشین برمی‌داشتم، نگاهم پیِ لباس آبی‌رنگ می‌رفت و در دلم قربان صدقه جنین داخل شکمم می‌رفتم.
    مرض نداشتم‌ها، فقط دوست داشتم هی دستم را روی شکمم بکشم و مثل دیوانه‌ها با خودم بخندم. دیوانه نبودم که، عاشق بودم، عاشق!
    داخل پارکینگ فروشگاه شدم. نزدیک ماشینم که رسیدم، قدمی برداشتم که صدایی را از پشت‌سر شنیدم.
    - ببخشید خانوم؟
    به عقب برگشتم و رو به مرد گفتم:
    - بله؟
    مرد قدمی نزدیک شد و درحالی‌که نقشه را به‌سمتم می‌گرفت، گفت:
    - ببخشید اینجا رو می‌شناسید؟
    روی نقشه خم شدم که با حسِ تیزی چاقو روی پهلویم، نفسم قطع شد. با ترس به مردِ روبه‌رویم خیره شدم که گفت:
    - با من میای و سوار اون پژو نوک‌مدادی میشی. فهمیدی؟
    وحشت‌زده بود و ترسان. با ترس گفتم:
    - نمیام. تو کی هستی؟
    مرد پوزخندی زد و گفت:
    - میای سوار میشی؛ وگرنه سالم موندنتو تضمین نمی‌کنم.
    و دستش روی ساعدم نشست. از لمس کردنش منزجر شدم و فقط علی حق داشت به تن و بدن من دست بکشد. دستم را عقب کشیدم که اجازه نداد و محکم‌تر چسبید. اخم در هم فرو بردم و گفتم:
    - دستت به من نخوره. ولم کن میام.
    پوزخندی زد و کشان‌کشان مرا به‌سمت ماشین برد و تقریباً روی صندلی عقب انداخت. دستم را روی قلبم که تندتند می‌زد، گذاشتم. مرد، پشت ماشین نشست و گفت:
    - گوشیت!
    با ترس گفتم:
    - چی؟
    فریاد زد:
    - بهت میگم گوشیتو بده.
    با ترس موبایلم را به دستش دادم. ماشین را به حرکت در آورد. تمام طول رانندگی کردنش، در حال سکته زدن بودم. کاش بدون اجازه علی از خانه بیرون نمی‌زدم! اگر علی می‌فهمید؟ حتی با تصور واکنشش هم چهار ستون بدنم می‌لرزید.
    روبه‌روی آپارتمانی ایستاد و گفت:
    - پیاده شو.
    و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به من بدهد، از ماشین پیاده شد. با ترس و لرز سر جایم نشسته بودم و قصد تکان خوردن هم نداشتم که درِ کنارِ دستم باز شد و باز هم صدای خشن مرد را شنیدم:
    - پیاده شو.
    پاهای لرزانم را روی زمین گذاشتم و ایستادم. از فرط ترس و وحشت بغض کرده بودم و فکم می‌لرزید. مرد هُلی به پشتم داد که چند قدم به جلو پرت شدم و ناخودآگاه دستم روی شکمم نشست. ترس داشتم. بیشتر از اینکه برای خودم ترس داشته باشم، برای کودک هشت ماهه‌ام ترس داشتم.
    داخل آسانسور شدیم و دکمه ده را فشرد. به طبقه دهم که رسیدیم، مرا به‌سمت واحدی هدایت کرد و تقه‌ای به در زد. چند ثانیه گذشت و سپس در باز شد. با دیدن امیرارسلان، با بهت خیره‌اش شدم.
    چه خبر بود آنجا؟
    با بهت زمزمه کردم:
    - امیرارسلان؟
    لبخندی زد و گفت:
    - جانم عزیزم؟ نمیای داخل؟
    اخم‌هایم را در هم فرو بردم و با خشم گفتم:
    - تو به این غول بیابونی گفتی منو بدزده؟
    نگاهش روی شکمم نشست و باز تکرار کرد:
    - نمیای داخل؟
    داشت گریه‌ام می‌گرفت. نالیدم:
    - چرا منو دزدیدی امیر؟
    لبخندِ تلخش عمق گرفت و خیره در چشمانم گفت:
    - بیا داخل عزیزم. از طرف من صدمه‌ای بهت نمی‌رسه، نترس!
    می‌دانستم. امیرارسلان هر چه هم بود، آسیب و خطری برای من محسوب نمی‌شد.
    روی کاناپه جاگیر شدم و او لیوان آبمیوه‌ای جلویم گذاشت و گفت:
    - حالت چطوره؟
    - خوبم.
    خندید و خنده‌اش از زهر هم تلخ‌تر بود. گفت:
    - حالِ نی‌نیت چطوره؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اونم خوبه امیر. تو چطوری؟
    چشمش را از شکمم به چشمانم دوخت و با بغض گفت:
    - دوست داری چطوری باشم؟
    نالیدم:
    - خوب باش امیر!
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - می‌خوام یه داستان برات تعریف کنم.
    و بعد از مکثی گفت:
    - دوستش داشتم، دوستم نداشت. ازدواج کرد و حالا می‌خوام برم تا فراموشش کنم. می‌خوام برم و حسمو بهش برادرانه کنم و تا آخر عمرش به‌عنوان داداشش، دایی بچه‌ش پیشش باشم. نمی‌دونم چند سال طول می‌کشه؛ ولی می‌خوام برم تا فراموش کنم.
    با چشمانی اشکی خیره‌اش شدم و گفتم:
    - ببخشید!
    - تو چرا؟ من باید بگم ببخشید.
    با نگرانی نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
    - امیرارسلان؟
    - جانم؟
    - میشه... میشه زنگ بزنم به علی؟
    اخم خفیفی کرد و گفت:
    - نه، امروز رو تا ساعت نه شب با منی. اسمشو اجبارم می‌ذاری بذار، برام مهم نیست؛ ولی تو امروز رو تماماً با من می‌گذرونی.
    با بهت خیره‌اش شدم و گفتم:
    - چی؟
    ***
    علی
    درحالی‌که این طرف و آن طرف می‌رفتم، با نگرانی شماره سارن را گرفتم.
    - مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
    ریز لب با نگرانی و خشم گفتم:
    - کجا رفتی دختره‌ی بی‌فکر؟ کجا رفتی؟
    آرش گفت:
    - از ساعت چند رفته بیرون؟ بهت خبر نداد؟
    با خشم فریاد زدم:
    - دِ اگه این دختره‌ی احمق به من خبر می‌داد که حال و روزم این نبود.
    ناگهان تمام نیرو و توانم از بدنم کشیده شد. روی زمین که نشستم، حسام با عجله به‌سمتم آمد و گفت:
    - چته پسر؟ پیداش می‌کنیم. چیزی نیست که.
    نالیدم:
    - حسام؟ منو ببر اتاقم.
    روی تخت‌خواب که جاگیر شدم، رو به حسام نالیدم:
    - چی‌کار کنم حسام؟ هر جایی که می‌گردم نیست. ساعت هفت شب شده و نیومده. چی‌کار کنم حسام؟ چه گِلی به سرم بگیرم؟
    و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. نگاه بهت‌زده حسام را دیدم؛ اما سریع کنترل خود را به دست گرفت و گفت:
    - این‌قدر منفی فکر نکن. احتمالاً رفته خریدی چیزی برای سامر.
    صدایم کم‌کم داشت می‌لرزید:
    - اگه اتفاقی براش بیفته؟
    حسام گفت:
    - بچه‌ت چیزی نمیشه داداش. نگرانی نداره که. سارن مواظبشه.
    صدایم را بلند کردم و گفتم:
    - بچه می‌خوام چی‌کار؟ بچه بخوره تو سرم وقتی سارن نیست.
    حسام درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
    - میرم یه قرص برات بیارم. داری تلف میشی بدبخت.
    و بعد از چند دقیقه درحالی‌که لیوان آب و قرصی در دست داشت، داخل اتاق شد.
    نیم‌ ساعتی از خوردن قرص می‌گذشت که حس کردم سرم سنگین شد. نگاهی به حسام که کنار دستم نشسته بود، انداختم و گفتم:
    - حسام؟ چی دادی من خوردم؟
    نیشخندی زد و گفت:
    - آرام‌بخش، خواب‌آوره!
    صدای فریادم بالا گرفت:
    - دِ تو به گورِ...
    دستش را جلوی دهانم گرفت و با خنده گفت:
    - به بابام فوش بدی به بابات فوش میدم.
    سپس خنده‌اش را محو کرد و با جدیت گفت:
    - یه‌کم استراحت کن. آرش و آرشام رفتن دنبالش.
    تیره پشتم از فکر کردن به بیمارستان و پزشک قانونی تیر کشید. حسام که نگاه نگرانم را دید، باز گفت:
    - جمع کن خودتو. سارن بیاد این‌طوری ببینتت جد و آباد من و آرش و آرشامو می‌کشه جلو چشممون.
    لبخند محوی زدم. طول دوران بارداری‌اش خیلی‌خیلی حساس شده. فقط کافی بود تا کمی به ابروهایم زاویه دهم؛ آن وقت بیا و ببین خانم چه‌کار می‌کرد. چنان گریه می‌کرد و اشک در چشمان آبی‌رنگش جمع می‌شد که دل‌ودینم را به باد می‌داد. من هم برای خودم هم که شده بود، سعی می‌کردم کمی مراعات کنم و بیشتر از گذشته با دلش راه بیایم.
    نگرانی‌ام علاوه‌بر نبودنش، به‌خاطر وضعیت بدنی‌اش هم بود. کمی فشار خونش نامنظم بود و پاهایش ورم غیرعادی داشت. قرار گذاشته بودیم یک یا دو روز بعد را پیش متخصص برویم؛ اما حالا...
    چند دقیقه‌ای گذشته بود که چشم‌هایم گرم شد و پلک‌هایم روی هم افتادند.
    نمی‌دانم ساعت چند بود؛ اما با گیجی و سری سنگین سر جایم نشستم. اثر قرص‌ها بود. صدای خنده از بیرون اتاق می‌آمد. پوزخندی زدم. نفس من، همه عمر من معلوم نبود کجاست و این جماعت چه دلِ خوشی دارند.
    قدم‌به‌قدم نزدیکشان می‌شدم و صدای خنده‌ای، انگار دلم را می‌لرزاند. همان خنده‌ای که قفل دلم را باز کرده بود. همان خنده‌ای که دنیایم بود.
    به‌سمتشان دویدم که با دیدن سارن که همراه با آرش روی راحتی نشسته بود، مات ماندم. سالم بود؟ با عجله به‌سمتش رفتم و روبه‌رویش زانو زدم. صورتش را میان دست‌هایم گرفتم و با نگرانی گفتم:
    - خوبی سارن؟ سالمی؟
    لبخندش برای هزارمین بار دلم را برد. ابرویی بالا انداخت و با لحن بچگانه‌ای گفت:
    - نگرانم شدی آقاهه؟
    کاش می‌دانست که جای این اداها در جمع نیست! دست و پایم بسته بود؛ وگرنه چنان از خجالتش در می‌آمدم که دیگر فکر بازی با دل مرا نکند!
    صدای مسخره آرش را شنیدم.
    - اوه. حالا انگار چی شده. بابا عاشق!
    لبخندی زدم و محکم در آغـ*ـوشم کشیدمش. هنوز هم باور نمی‌کردم. چطور؟ اصلاً این همه مدت کجا بود؟
    با یاد آوری نبودنش، از آغـ*ـوشم جدایش کردم و با اخم‌هایی به‌شدت در هم فرو رفته و با لحنی خشن گفتم:
    - میشه بپرسم خانوم تا الان کجا بودی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    و مثل هر دفعه از اخم کردنم لرزشی خفیف کرد و چشمانش غرق آب شدند. چانه لرزانش را با انگشت سبابه و شست گرفتم و گفتم:
    - زارم بزنی الان برام مهم نیست سارن. کجا بودی؟ مردم از نگرانی. هیچ فکر من هستی؟
    قطره اشکی از چشمانش فرود آمد و کمی ملایم‌تر گفتم:
    - جواب بده سارن. گریه ازت نمی‌خوام.
    آرام و ضعیف گفت:
    - پـ... پیش امیرارسلان.
    شقیقه‌ام تیر کشید. کجا بود؟ مطمئنم اشتباه شنیده بودم. کجا بود؟
    دستانم شل شد و با بهت گفتم:
    - کجا بودی؟
    حسام با نگرانی گفت:
    - علی آروم باش. چیزی نیست.
    خیره‌خیره نگاهش کردم. چرا نگاه از چشمانم می‌دزدید؟ آرام و با لحنی سنگین‌شده، برای بارِ آخر پرسیدم:
    - کجا بودی سارن؟
    چیزی نگفت که با صدای بلندتری گفتم:
    - بهت میگم دوباره بگو کجا بودی؟
    آرشام با لحنی صلح‌جویانه که سعی در آرام کردنم داشت، گفت:
    - علی؟ چیزی نیست که. مهم اینه که الان پیشِ ماست.
    درحالی‌که به سارن خیره بودم، گفتم:
    - فقط می‌خوام بشنوم کجا بوده.
    و به سارن گفتم:
    - هان؟ کجا بودی تا این موقع شب؟
    چشمانش را بست و با بغض گفت:
    - پیش... پیش امیرارسلان.
    قلبم انگار منفجر شد. حالش را نمی‌فهمیدم. حال خودم را هم نمی‌فهمیدم. فقط پوزخندی زدم و از جایم برخاستم. بدون اینکه نگاهی به چهره‌اش بیندازم، به اتاقمان رفتم و درش را قفل کردم.
    ذهنم چیزی پردازش نمی‌کرد. فقط اسم سارن و امیرارسلان در ذهنم، کنار هم قرار گرفته بودند.
    جایی از قلبم انگار آتش گرفته بود. سارن فقط مال من بود و باید هم مال من می‌ماند. حتی با زور و اجبار!
    ربع ‌ساعتی از آمدنم به اتاق می‌گذشت که تقه‌ای به در خورد و تلاش کسی برای باز کردن در و موفق نشدنش. چند ثانیه بعد، صدای لرزان سارن را شنیدم:
    - علی؟ عزیزم؟
    چیزی نگفتم. دلخور بودم و غمگین از نبودنش. انگار مردانگی‌ام را زیر سؤال بـرده بود با بودنش با امیرارسلان. اصلاً چرا پیشش رفته بود؟ چرا به من چیزی نگفت؟ چرا بی‌خبر؟ من آن‌قدر‌ها هم بی‌منطق نبودم. شاید اگر با خودم بود... نه! با خودم هم اگر بود، این اجازه را نداشت. چطور توانست؟ او که از نفرت من به ارسلان خبر داشت.
    - من توضیح میدم علی. بیا بیرون حرف بزنیم.
    باز هم چیزی نگفتم. صدای هق‌هقش را که از پشت در شنیدم، انگار تکه‌ای از قلبم کنده شد. با کلافگی سر جایم نشستم و دستی به موهایم کشیدم. نباید می‌رفتم! نباید!
    با بغض نالید:
    - علی؟ بیا بیرون بذار حرف بزنم. چرا این‌طوری می‌کنی بی‌انصاف؟
    چیزی نگفتم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود. ده دقیقه یا بیست دقیقه؟ حس کردم صدایی از پشت در نمی‌شنوم. با خستگی از جایم برخاستم تا برای خوردن آب از اتاق خارج شوم. با باز کردن در و دیدن جسم نیمه‌جانِ سارن، با وحشت خیره‌اش شدم.
    سریع زانو زدم و تن کم جانش را در آغـ*ـوش کشیدم که با بی‌حالی لبخندی زد و گفت:
    - بالاخره اومدی؟
    - چی شده؟
    خنده کمرنگی کرد و گفت:
    - حالم خوب نیست!
    لرزش صدایم را حس کردم:
    - الان... الان لباس می‌پوشم بریم بیمارستان. یه‌کم طاقت بیار خانومم، خب؟
    سرش را با ضعف تکان داد و با بغض گفت:
    - علی بچه‌مو حس نمی‌کنم.
    دلم ریخت. خواستم بروم که دستم را کشید و گفت:
    - علی؟
    - جونم؟
    به‌سختی گفت:
    - اگه... اگه من زنده نموندم... بچه‌مو...
    وسط حرفش پریدم و با صدایی که می‌لرزید، گفتم:
    - نمی‌خوام بشنوم. تو مجبوری تا آخرش با من باشی.
    و آب دهانم را قورت دادم و سریع به‌سمت لباس‌هایم رفتم و پوشیدمشان. سارن را در آغـ*ـوش کشیدم و به‌سمت ماشین دویدم.
    - خانوم دکتر؟ چی شد؟ حال خانومم چطوره؟
    عینک طبی‌اش را روی بینی‌اش جا‌به‌جا کرد و با تأسف گفت:
    - مجبور شدیم خانومتون رو سزارین کنیم. بچه‌تون به دنیا اومده و سالمه؛ ولی...
    جانم به لبم رسیده بود و هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم شنیدم کلمه «ولی» این‌قدر ترسناک باشد. با ترس زمزمه کردم:
    - ولی چی خانوم دکتر؟
    - بهتره بریم اتاق من تا بیشتر و مفصل‌تر حرف بزنیم.
    و به راه افتاد. سرم را پایین انداختم تا کسی اشک‌های چشمانم را نبیند. تقصیر من بود. همه اتفاقات بدِ زندگی سارن را من رقم زده بودم، من!
    روی مبل جاگیر شدم و با بی‌قراری گفتم:
    - خب؟ چی شده خانوم...
    و نگاه به اتیکت روی مقنعه‌اش انداختم و حرفم را کامل کردم:
    - شاکری؟
    بعد از کمی مکث گفت:
    - همون‌طور که گفتم حال بچه‌تون خوبه؛ اما خانومتون حال چندان مساعدی نداره و تشخیص من مسمومیت بارداریه.
    با بهت زمزمه کردم:
    - چی؟
    - فشارخون بالا و پایین، ورم پا، سردرد، تاری دید یا این چنین علائمی نداشتن خانومتون؟
    ذهنم چیزی پردازش نمی‌کرد. به ذهنم کمی فشار آوردم و سریع گفتم:
    - چرا، چرا. فشارخونش نامیزون بود و پاهاشم چند روزی می‌شد که ورم داشت. می‌خواستیم به پزشک مراجعه کنیم؛ اما...
    لب زیرینم را داخل دهانم کشیدم تا بغضم نترکد. باز پرسید:
    - مادرخانومتون مسمومیت بارداری داشتن؟
    داشت؟ نمی‌دانم. من اصلاً از سارن اطلاعاتی داشتم؟ رنگ مورد علاقه‌اش را می‌دانستم؟ غذا چطور؟ اصلاً می‌دانستم دوست دارد برای تفریح کجا برود؟ نه! حقیقت محض این بود که من چیزی از سارن نمی‌دانستم. من فقط می‌دانستم سارن را می‌خواهم. حتی به قیمت از دست رفتن جانِ فرزندم هم سارن را می‌خواستم. او حق نداشت مرا ترک کند، هیچ‌وقت!
    - نـ... نمی‌دونم.
    - پس بهتره خونواده‌شون رو خبر کنین. با همه‌تون حرف بزنم بهتره. امری با من نیست؟
    کم‌جان و آرام گفتم:
    - نه.
    - پس با اجازه.
    و از اتاق خارج شد. قلبم نامنظم می‌زد. با دست‌های لرزان گوشی‌ام را بالا بردم و اسم حسام را لمس کردم. صدای سرحالش را شنیدم:
    - جونم؟ صلح کردین؟
    - حسام؟
    بیچارگی‌ام را از لحنم فهمید. شادی لحنش از بین رفت و با نگرانی گفت:
    - علی؟ چی شدی پسر؟ کجایی؟
    با بغض گفتم:
    - بیا بیمارستان!
    چند ثانیه‌ای سکوت شد و بعد با صدای مبهوت و بلندی گفت:
    - چی‌کار کردی علی؟
    بغضم با صدای بد و بلندی شکست. صدای دستپاچه و وحشت‌زده حسام را شنیدم.
    - یا خدا! علی چی شده؟ کدوم بیمارستانی؟
    - بیا بیمارستان [...].
    «ببخش خیلی اذیتت کردم، پاشو هر چی دوست داری بگو، اصلاً فحشم بده تو، بلند شو بازم لوس بازی بکن!»
    ***
    سرم را به دیوار تکیه داده بودم و منتظر حسام و خانواده سارن بودم. اشک از گوشه چشمم روان بود. قرار بود از دستش بدهم؟ چرا؟ من تازه قرار بود طعم خوشبختی را با سارن بچشم.
    - علی؟
    با شنیدن صدای حسام، با سرعت دستم را به‌سمت اشک‌هایم بردم و پاکشان کردم. نزدیکم شد و محکم بغـ*ـلم کرد. آرام گفتم:
    - حسام؟
    - جان؟
    بغض صدایم را لرزاند:
    - من سارنو می‌خوام.
    - چیزی نمیشه علی. مطمئن باش.
    و مرا از خودش جدا کرد؛ اما دیدم اشکِ جمع‌شده در گوشه چشمش را و حسام چیزی بیشتر از برادر برای من بود. پدر و مادرِ سارن را دیدم که با نگرانی نزدیکم شدند و مادرش گفت:
    - چه بلایی سر دخترم اومده؟
    بغضم را به‌زحمت قورت دادم و گفتم:
    - منتظر جواب آزمایشن؛ اما به احتمال زیاد مسمومیت بارداری!
    عادل‌ خان بغض صدایم را حس کرد. نزدیکم شد و بعد از اینکه مرا در آغـ*ـوش کشید، شقیقه‌ام را بـ*ـوسـید و آرام گفت:
    - خودتو کنترل کن.
    وحشت چشم‌های مادرش چند برابر شد. با بی‌حالی روی صندلی نشست و نامفهموم گفت:
    - نه!
    چند دقیقه‌ای گذشته بود که عادل‌خان گفت:
    - دکتر دخترم کجاست؟
    - اتاقشو بلدم.
    - پس بریم.
    دست و دلم می‌لرزید. می‌ترسیدم داخل اتاقی شوم که آینده سارن در آن قرار بود رقم بخورد.
    من، عادل ‌خان و همسرش، حسام، آرش و آرشام داخل اتاق نشسته بودیم و چشم به دهان خانم شاکری دوخته بودیم.
    - همون‌طور که خدمت آقای فرهادی عرض کردم، خانومشون ممکنه دچار مسمومست بارداری شده باشن که تا دو-سه ساعت آینده مشخص میشه؛ اما اگه این‌طور باشه، ملزم می‌دونم اطلاعاتی درباره این بیماری بهتون بدم.
    و پس از مکثی ادامه داد:
    - اصطلاحاً بهش می‌گیم پره ‌اکلامپسی. این بیماری یکی از عوارض دوران بارداریه و بیشتر از روی فشارخون بالای بیمار و آسیبایی که بیماری به سایر اعضای بدن زده تشخیص داده میشه؛ اما بیشتر تمرکز بیماری روی کلیه‌هاست. عواملی وجود داره که باعث میشه بیماری تشدید بشه؛ مثل تغذیه و رژیم غذایی نامناسب، سابقه فشارخون بالا، بیماریایی که به کلیه مربوط میشه، سیگار و استفاده از الـ*ـکـل یا هم مواد روان‌گردان. علائمی هم که بیماری نشون میده، افزایش قابل ملاحضه فشارخون، ورم دست و پا به‌خصوص موقع صبح، افزایش وزن زیاد و عوامل دیگه و اینکه...
    و بعد از ثانیه‌ای گفت:
    - ممکنه تشنج کنن که می‌تونیم جلوشو بگیریم. در حال حاضر تمام نگرانی ما، سکته مغزی و کماست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    کلمه کما در گوشم زنگ می‌زد. صدای گریه مادرش، آن کلمه منحوس کما، چهره نگران حسام، چهره سرخ‌شده آرش، رگ بیرون‌زده شقیقه آرشام، مقاومت عادل خان در برابر نشکستن بغض، همه و همه جلوی چشمم بود.
    - علی؟ علی یه چیزی بگو. داری کبود میشی پسر. زود باش یه حرفی بزن. علی؟
    شقیقه‌هایم نبض می‌زدند. گرما را در تمام صورتم حس می‌کردم. قلبم هم، قلبم هم انگار تمایلی برای زدن نداشت. با دردی که از ناحیه قلبم حس کردم، پلک‌هایم روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.
    ***
    چشم‌هایم را باز کردم. درد خفیفی در ناحیه قفسه ســینه‌ام حس می‌کردم. چیزی به یاد نداشتم. پلک‌هایم را محکم به هم فشردم و با دستم، فشاری به سرم آوردم. هجوم یک‌باره اطلاعات را به مغزم حس کردم.
    خواستم از جایم برخیزم که با تیر کشیدن قفسه ســینه‌ام، دستم را رویش گذاشتم. همان‌موقع در باز شد. حسام با دیدن وضعیتم به‌سمتم دوید و گفت:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟ دراز بکش.
    درحالی‌که دستم را روی قفسه ســینه‌ام فشار می‌دادم، با صدایی خش‌دار گفتم:
    - سارن.
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - استراحت کن علی. حالت هنوز خوب نشده.
    دراز کشیدم و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، بریده‌بریده گفتم:
    - ازت... ازت پرسیدم... سارن... خـ... خوبه؟
    درحالی‌که به زمین خیره شده بود، ضعیف گفت:
    - خوبه!
    دلهره داشتم. حتی حرف حسام را هم باور نمی‌کردم. باید می دیدمش.
    - کـ... کجاست؟ باید... باید ببینمش.
    پریدن رنگش را به‌وضوح دیدم. با لکنت گفت:
    - الان که نمیشه. اجازه نمیدن.
    - برو... گوشیو... ب... بده دست... آخ!
    با کلافگی دستی در موهایش کشید و رو به منی که درد می‌کشیدم، گفت:
    - دِ مثل آدم بگیر بکپ. من برم ببینم تو این قبرستون دکتری چیزی پیدا نمیشه تو رو خوب کنه.
    و از اتاق خارج شد. چند دقیقه‌ای از رفتنش می‌گذشت و تمام سعی من این بود که بتوانم بنشینم. به تیر کشیدن‌های قلبم و قفسه ســینه‌ام توجهی نداشتم. روی تخت که نشستم، عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و سعی کردم از جایم بلند شوم. پایم را روی زمین سفت کردم و همین که خواستم روی پاهایم بایستم، توان از پاهایم رفت و سقوط کردم.
    در به‌شدت باز شد و من چهره حسام و مردی سفیدپوش را در لحظات آخر بهوش بودنم دیدم.
    ***
    چشمانم را باز کردم. اتاق نیمه تاریک بود. سرم را به‌سمت راستم چرخاندم که حسام را دیدم. روی صندلی به خواب رفته بود. همه اتفاقات را به یاد داشتم. تکان خفیفی به بدنم دادم تا بدانم دردم هنوز پا برجاست یا نه. دردی حس نکردم. سر جایم نشستم و با دستم حسام را تکان دادم.
    - حسام؟
    چشم‌هایش به‌سرعت باز شد. با دیدن من که نشسته بودم، لامپ اتاق را روشن کرد و با عصبانیت گفت:
    - زده به سرت؟ می‌خوای باز بیفتی گوشه تخت بیمارستان؟
    - چرا یه جواب سر راست بهم نمیدی که سارن چطوره؟
    نگاهش برای لحظه‌ای پر از تردید شد؛ اما گفت:
    - بهت که گفتم خوبه.
    - کجاست؟ مرخص شده یا بیمارستانه؟
    - بیمارستان.
    پاهایم را از تخت آویزان کردم و گفتم:
    - بریم.
    با هول گفت:
    - کجا؟
    - پیش سارن.
    درحالی‌که به زمین خیره شده بود، گفت:
    - نمیشه.
    با عصبانیت گفتم:
    - چیو داری ازم مخفی می‌کنی حسام؟
    صدای زیر لبی‌اش را شنیدم.
    - گفتم نباید بندازن گردن من.
    و رو به من گفت:
    - هیچی. تو چرا این‌قدر بدبینی؟
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - چند ساعت رو این تخت افتادم؟
    - پنج روز.
    مات جمله‌اش ماندم. پنج روز؟ پس جواب آزمایش سارن؟
    - جـ... جواب آزمایش سارن چی شد؟
    رنگش بیشتر پرید و با مِن‌مِن گفت:
    - جواب چی؟ کدوم آزمایش؟
    حسام داشت چه چیزی را از من مخفی می‌کرد؟
    - آزمایش مسمومیت بارداریش.
    چیزی نگفت و سکوت کرد. نگران‌تر از قبل شده بودم. کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
    - با توام حسام. چرا چیزی نمیگی؟ پاشو ببرم پیش سارن. می‌خوام باهاش حرف بزنم.
    یک‌مرتبه با عصبانیت فریاد زد:
    - این‌قدر نگو باهاش حرف بزنم، باهاش حرف بزنم. یه تیکه گوشت نمی‌تونه حرف بزنه، بفهم!
    مات و مبهوت لب زدم:
    - چی؟
    هوفی کشید و خودش را روی مبل پرتاب کرد. من اما مات جمله‌اش بودم. چه گفت؟ یک تکه گوشت؟ با که بود؟ با نفس من؟ چطور جرئت می‌کرد؟
    - با... با کی بودی تو؟ منظورت چی بود؟
    چیزی نگفت. باز گفتم:
    - هان حسام؟ میگم منظورت چی بود؟
    نفسش را با شدت فوت کرد و شروع به تعریف کردن کرد.
    ***
    به‌سمت سارن به راه افتادم و قلبم کند می‌زد. پاهایم هم رغبت آنچنانی برای ادامه راه رفتنم نداشتند؛ اما باید می‌دیدم. باید می‌دیدم که جانم از دستم رفته بود. رفته بود؟ نه! حق نداشت. سارن حق نداشت مرا ترک کند. همیشه به او گوشزد می‌کردم که حق چنین کاری را ندارد. پس چرا حرف گوش نکرده بود دخترکِ سرتق من؟
    حرف‌های حسام در گوشم زنگ می‌زد:
    «چهار روز پیش، یه روز بعد از بیهوش شدنت جواب آزمایش سارن اومد. مسمومیت بارداری تشخیصشون بود. اعتقاد داشتن که می‌تونن جلوی پیشرفتشو بگیرن و از کما و سکته مغزی جلوگیری کنن. کارای لازمشو انجام داده بودن؛ اما... اما دیر شده بود. سارن... اون تو کماست. متأسفم علی!»
    همه بودند، پدر و مادرهایمان، سورن، آرشام، آرش، مانیا و نوشین. آرشام و آرش با دیدنم از جایشان برخاستند و به‌سمتم آمدند. خواستند دستم را بگیرند که دستشان را پس زدم. سورن را دیدم که به‌سمتم آمد. مقابلم ایستاد و گفت:
    - علی؟
    حتی سورن هم برایم نگران شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
    - حسام داشت کرم می‌ریخت. می‌گفت سارن تو کماست. منم یه مشت خوابوندم تو صورتش که دیگه با سارن شوخی نکنه. الانم اومدم با سارن حرف بزنم، کارش دارم. میشه بری کنار؟
    نگرانی چشم‌هایش بیشتر شد و گفت:
    - علی؟ می‌خوای بریم بچه‌تو ببینی؟
    بچه؟ بچه چه بود دیگر؟ من می‌خواستم سارن را ببینم، نه بچه. بچه بدون سارن برود به درک اصلاً!
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نه، اول سارن. بعدش که خوب شد، با هم می‌ریم پیش بچه.
    - اسمشو چی گذاشتین؟ نمی‌خواین بالاخره به ما بگین؟
    بی‌توجه به سؤالش گفتم:
    - نمی‌دونم، یادم نمیاد. می‌خوام سارنو ببینم. کجاست؟
    - ممنوع الملاقاته.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟ مگه حالش خوب نشده هنوز؟
    و سورن چشم‌هایش را با درد بست و گفت:
    - حسام راست گفته علی. سارن تو کماست. به خودت بیا.
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - اصلاً فکر نمی‌کردم آدم شوخ‌طبعی باشی سورن. خب حالا سارن کجاست؟ بهش بگو بیاد. دلم براش تنگ شده.
    بلند گفت:
    - دِ چرا نمی‌فهمی تو کماست؟ دیگه نیست. دیگه نداریمش. هیچ کدوممون نداریمش. دیگه نیست که برامون بخنده و مهربونی خرجمون کنه. نیست. بفهم که نیست. نیست!
    اول مات بودم؛ اما بعد انگار از بالای کوه سقوط کردم. مات سورن مانده بودم. آرشام زیر بازویم را گرفت و رو به سورن گفت:
    - چه خبرته سورن؟
    و سپس دستی به شانه‌ام کشید و گفت:
    - بیا رو صندلی بشین.
    من صندلی نمی‌خواستم. فقط می‌خواستم سارن را ببینم. چرا این جماعت حرف در کتشان نمی‌رفت؟ زبانمان که یکی بود!
    - چه خبره اینجا؟
    نگاهمان پیِ خانم سفیدپوشی رفت. چهره‌اش آشنا بود. خانم شاکری؟ با سرعت از جایم برخاستم و گفتم:
    - می‌خوام خانوممو ببینم.
    مخالفت کرد:
    - نمیشـ...
    قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند، فریاد زدم:
    - همین الان می‌خوام زنمو ببینم؛ وگرنه این بیمارستانو با تمام دک و دستگاهش رو سر تک‌تک کارکنا خراب می‌کنم.
    با بهت خیره‌ام شد. خواست از در دیگری وارد شود و گفت:
    - ببینید آقای...
    بلند‌تر فریاد زدم:
    - مفهوم نبود؟
    سریع گفت:
    - خیله‌خب، خیله‌خب. فقط ربع ‌ساعت. بیشتر از این نمی‌تونم اجازه بدم. با من بیا.
    دنبالش کشیده شدم. بعد از اینکه داخل اتاقی شدیم، لباسی را به دستم داد و گفت:
    - اینو بپوشین.
    و از اتاق خارج شد.
    لباس را که پوشیدم، اطلاعی دادم و مرا به‌سمت اتاقِ دیگری برد. پشت دری ایستاد و گفت:
    - خانومتون اینجاست.
    خنده ناباوری کردم. حسام و سورن راست گفته بودند مگر؟ دستگیره در را پایین کشیدم و داخل شدم.
    آن جسم روی تخت که همه زندگی من نبود، نه؟ آن دم و دستگاه چه می‌خواستند از تن ضعیف و رنجورش؟
    زمین داشت زیر پاهایم می‌لرزید. یا نه! شاید پاهای من بود که از فرط بیچارگی و بی‌کسی می‌لرزید. نزدیکش شدم و روی صندلی نشستم.
    نگاهم پی پلک‌های بسته‌اش رفت. چرا پلک‌هایش را بسته بود؟ مگر خودم بارها و بارها به او نگفته بودم که چشم‌هایش همه دنیایم است؟
    صدایم لرزید:
    - سارن؟
    چیزی نگفت؛ نه. من از سارن سکوت نمی‌خواستم.
    - خانومم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    چیزی نگفت. دلخور بود از قهر کردنم؟ خب، خب اصلاً دیگر قهر نمی‌کردم. چه کاری بود این نمایش مسخره؟
    - باهام قهری؟
    فایده نداشت. اصلاً دوست نداشت با من حرف بزند. اشک در چشمانم حلقه بست.
    - ببخشید. دیگه باهات قهر نمی‌کنم. حالا چشمای خوشگلتو باز کن، خب؟
    صدایم شکست:
    - سارن؟
    دستش را در دستم گرفتم و گفتم:
    - پاشو دیگه خانومم. می‌خوام برم برات لواشک بگیرم. تازه می‌ذارم نوشابه هم بخوری. خب؟ نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟ سارن؟
    باز هم سکوت.
    - سارن پاشو. ببین پسرمون به دنیا اومده بی‌معرفت.
    طاقت نیاوردم، سرم را روی تخت گذاشتم و هق‌هقم تمام اتاق را فرا گرفت. در میان هق‌هق‌هایم گفتم:
    - سارن پ... پاشو نی‌نی... مون بـ... به دنیا او... اومده. من... من هـ... هنوز... ند... یدمش. کـ... کاش چشما... ش شبیه تو... باشه. پاشو... تموم ز... زندگی علی. پ... پاشو قـ... قربونت... بـ... برم.
    قلبم در معرض انفجار بود. کاش حرف می‌زد! کاش بود! کاش وجودش را حس می‌کردم! دستش را فشردم و با صدای لرزان و ضعیفم گفتم:
    - سارن پاشو. چرا داری اذیتم می‌کنی؟ داری تلافی می‌کنی؟ ببخش. غلط کردم. تو پاشو، هر چی بگی همون میشه. اصلاً دیگه دوستم نداشته باش؛ ولی پاشو. پاشو من چشماتو ببینم. پاشو برام حرف بزن کوچولو. پاشو...
    بغض صدایم اجازه حرف زدن نداد. گلویم درد می‌کرد، سرم تیر می‌کشید و قلبم، چیزی از قلبم باقی نمانده بود وقتی تمامش متعلق به سارن بود.
    - آقای فرهادی؟
    با شنیدن صدای خانم شاکری، سریع اشک‌هایم را پاک کردم و با صدایی بم‌شده در اثر بغض گفتم:
    - بله؟
    - وقت ملاقات تموم شده. بیشتر از این ممکنه برای خانومتون مضر باشه.
    - میام.
    بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی دست سارن کاشتم و زمزمه کردم:
    - بازم میام پیشت عمر من.
    و از اتاق خارج شدم. از بخش مراقبت‌های ویژه که خارج شدم، همه را دیدم. سورن خواست به‌سمتم بیاید که دستم را بالا بردم و اشاره کردم که نیازی نیست. حسام را دورتر از همه دیدم. به‌سمتش رفتم و در چند قدمی‌اش ایستادم. لبخندی زد و گفت:
    - خوبی؟
    خیره در چشمانش گفتم:
    - ببخش. حالم خوب نیست.
    دستی به بازویم کشید و گفت:
    - این چه حرفیه؟ درکت می‌کنم.
    - میرم محوطه بیمارستان.
    سری تکان داد و من از فضایی خارج شدم که بدون سارن حتی اکسیژنی برای تنفس نداشت.
    روی نیمکتی جاگیر شدم و سرم را بالا گرفتم. آسمان تیره شب دلگیرتر از من بود؛ اما لاقل ماهش را داشت. ماهِ من چه؟ گوشه تخت بیمارستان بود.
    نشستن کسی را در کنارم حس کردم. چیزی نگفتم و توجهی نکردم. چند دقیقه‌ای گذشت و گفت:
    - موزیک پلی کنم مشکلی نداری؟
    پوزخندی زدم. چه دل‌خوش بود مردِ کنار دستم.
    - بذار.
    چند ثانیه بعد، صدایی را شنیدم. صدایی که باز هم بغض را به گلویم دعوت کرد.
    «بازم سیزدهمه نامرد
    اومدم پیشت
    شلوغه انگار پنجشنبه شده
    چیزی که تو رو می‌کشت خیـ*ـانتام بود
    و چیزی که منو می‌کشه لبخند توئه
    لعنت به خودم که هر کاری کردم خودم کردم
    دور موهامو نزدم هیچ
    ریشامم بلند کردم
    خدا برگردونش کل تنم مال تو
    یا اون مال من یا منم مال تو
    ببخش خیلی اذیتت کردم
    ببخش خیلی اذیتت کردم
    پاشو بریم هر جا تو بگی
    هر جا تو بگی
    پاشو نفس بکش و بازم مثل قدیما دستامو بگیر
    پاشو فدای خنده‌ت
    سر من اون‌همه شب گریه‌زاری
    شب گریه‌زاری
    ببخش من کم گذاشتم و وسط خنده‌هام اشکات بارید
    پاشو هر حرفی که دوست داری به من بزن
    دِ پاشو لعنتی
    دِ پاشو پرنسسم
    همون پسریم که بازم ازت فرجه می‌خواد
    به امید تو زنده‌م نه امید برج میلاد
    تو پاکی به‌ خدا
    خاکتم تبرکه
    تصویرت میاد تو دود سیگارم از هر پکش
    سخته وقت مردنش زیر تابوتش باشی
    سخته ببینی که عشقت بی‌تحرکه
    بلند شو دیگه عشقم نذار فریاد بکشم
    فکرت آزارم میده نمیشه دکشم کنم
    تو برگرد؟
    نذار که گـ ـناه کنم
    تو برنگردی مجبورم که نبش قبر کنم
    بلند شو ببین خودمو تو اتاق حبس کردم
    تو مردی؛ ولی باز به‌سلامتیت مـسـ*ـت کردم
    پی‌امات آزارم میده
    اون ویسای با گریه‌ت
    همشونو حذف کردم
    نشد با هم باشیم نازم
    خدا کنه اون دنیا یکی مثه من باشه
    فدا پاکیت بشم من که سفارش دادی
    شعر روی سنگ قبرت تکست من باشه
    زدم زیر قولم بازم مـسـ*ـتِ مسـ*ـتم
    مشت زدم به قبرت و کبود شده دست و پنچه‌م
    تو پر کشیدی آسمون و زدی توی پرم
    تو برگرد قرار بود بشی مادر پسرم
    ببخش خیلی اذیتت کردم
    پاشو بریم هر جا تو بگی
    هر جا تو بگی
    پاشو نفس بکش و بازم مثل قدیما دستامو بگیر
    پاشو فدای خنده‌ت
    سر من اون‌همه شب گریه‌زاری
    شب گریه‌زاری
    ببخش من کم گذاشتم و وسط خنده‌هام اشکات بارید
    تو برگرد می‌ریم جاهایی که تو ‌می‌خواستی
    تو برگرد من واسه‌ت نمی‌ذارم کم و کاستی
    تو برگرد راضی کردن خونواده‌ت با من
    تو برگرد که جونم تویی جون ندارم نامرد
    تو برگرد از صفحه چتت بیرون نمیرم
    اگه بودی دوریت زندگیمو ویرون نمی‌کرد
    خدا برنگردونیش به خدا کافر و بی‌رحمم
    تو برگرد کافه نمی‌ریم، کافه رو می‌خرم
    تو برگرد من نمی‌ذارم که ریملت بریزه
    تو برگرد که هنوز واسه‌م خاطرت عزیزه
    بلند شو ببین که هنوزم افت خونواده‌م
    من به دادت نرسیدم تو برس به دادم
    تو برگرد من دیگه سرت حرصی نمیشم
    جواب دوستت دارماتو با مرسی نمیدم
    سنگ قبر جلومه که اسم تو روش نوشته
    برگرد با اینکه می‌دونم جات تو بهشته
    تو برگرد نگا دوست و رفیقامم رفتن
    هفتم گرو هشتم
    بغض کرده خفه‌م
    بهم نمیاد که اصن
    دورم خالی شده
    نگا سنگ قبرت روش اسمت حکاکی شده
    بگو اون دنیا کی اشکاتو پاک می‌کنه؟
    دِ بگو لعنتی کی اخماتو وا می‌کنه؟
    تو برگرد اصن همه‌ش آرایش کن
    تو برگرد که با تو فهمیدم معنی آرامشو
    آرامش 2 - ارشاد»
    آرام و سنگین زمزمه کردم:
    - خدا برگردونش کل تنم مال تو، یا اون مال من یا منم مال تو.
    - چته مرد؟ غمگین به نظر میای.
    پوزخندِ دردناکی زدم. هنوز هم باور نداشتم سارن در کماست.
    - زندگیم داره میره.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - پس از اون عاشقای دلخسته‌ای، هان؟
    بی‌توجه به سؤالش، آرام گفتم:
    - من باعث شدم بره تو کما.
    - با سرنوشت نمیشه جنگید.
    - سرنوشت رو خودِ آدم می‌نویسه.
    لبخندش را دیدم.
    - چطوره فلسفیش نکنیم؟
    چیزی نگفتم و ساکت ماندم. چند دقیقه‌ای گذشت و گفت:
    - زنم سرطان داره.
    بالاخره به نیم‌رخش خیره شدم. ادامه داد:
    - این‌طوری مثل تو عاشق نیستم؛ ولی دوستش دارم. دارم روزبه‌روز آب شدنشو می‌بینم؛ ولی کاری از دستم برنمیاد. همه‌چی هم سپردم به اون بالایی. اگه بخواد دوباره پیشم باشه که خوب میشه؛ وگرنه...
    آرام زمزمه کردم:
    - متأسفم.
    خندید.
    - نگفتم که متأسف بشی. فقط گفتم که بدونی هر روز جلو چشم من داره زجر می‌کشه و من نمی‌تونم کاری بکنم. زن تو حداقل تو کماست و درد نمی‌کشه.
    چیزی نگفتم و او هم سکوت را ترجیح داد. از جایم برخاستم و از نیمکت دور شدم. شاید تهِ دلم دوست داشتم فرزندم را ببینم.
    نگاهم به بچه‌ای بود که روی دست‌هایم قرار گرفته بود. همه با چشمانی اشکی نگاهم می‌کردند؛ اما من، من بی‌صبرانه منتظر بودم که چشم‌هایش را باز کند. تا مطمئن شوم، تا ببینم که چشمانش سارن‌گونه است.
    چشم باز کرد و من بغض فرو دادم و پیشانی‌اش را بـ*ـوسـیدم. صدای هق‌هق مادرم را تشخیص دادم.
    تمام چشم‌هایم خیره نوزادی بود که چشم‌هایش دریاگونه بود؛ مثل سارن!
    انگشتم را لمس کرد و من آرام گفتم:
    - جونم بابایی؟
    با چشمانی بغض‌زده نگاهم کرد و بعد با صدایی بلند گریه کرد. کمی تکانش دادم. کم‌کم آرام شد و من زمزمه کردم:
    - تو هم فهمیدی مامان حالش خوب نیست بابایی؟ تو هم مامانتو می‌خوای؟ آره؟
    و خنده تلخی کردم و گفتم:
    - پدرسوخته معلومه مامانی میشی!
    و قطره اشکی از چشمم روی گونه‌اش نشست. نزدیک مادرم شدم و فرزندم را به دستش دادم. خواستم از اتاق خارج شوم که صدای پدرم را شنیدم.
    - علی؟ نمی‌خوای براش شناسنامه بگیری؟
    با صدایی گرفته گفتم:
    - پس سارن؟
    کسی چیزی نگفت؛ اما من فهمیدم شاید سارن به‌زودی بهوش نیاید. گرفته و بی‌حس گفتم:
    - فردا براش می‌گیرم.
    ***
    نگاهم روی شناسنامه نشست.
    «ساحر فرهادی»
    لبخندی زدم و شناسنامه را داخل جیبم گذاشتم. کاش سارن بود تا... آه!
    داخل بیمارستان شدم و مثل این چند روزِ راه اتاق سارن را پیش گرفتم. به ابتدای راهرو رسیده بودم که دویدن و ورود و خروج دکترها و پرستاران را به اتاق سارن متوجه شدم.
    با وحشت قدم‌هایم را به‌سمت آن مکان منحوس برداشتم. صدای فریادهای مردی، جان را از تنم بیرون کشید:
    - زود باش شوک بده. داره از دستمون میره.
    با که بود؟ مطمئناً با سارن نبود. هان؟ اما... اما آن اتاق همان اتاق سارن بود. باز چه بلایی قرار بود سرم بیاید؟
    نمی‌دانم چقدر منتظر ماندم که یکی از دکترها از اتاق بیرون زد. به‌سرعت به‌سمتش رفتم و گفتم:
    - چی شده آقای دکتر؟
    دستی به چشمانش کشید و گفت:
    - خانومت در امانه پسر جون.
    نفسم را فوت کردم. باز هم کما بهتر از مرگ بود.
    - آقای دکتر؟
    - بله؟
    - خانومم، خانومم تا کی تو کما می‌مونه؟
    - دست ما نیست. شاید یه روز، یه ماه، یه سال یا هم چند سال این‌طور باشه.
    قلبم یخ بست و ترس تمام وجودم را فرا گرفت. تکان به لب‌هایم دادم و گفتم:
    - آهان.
    رفت و ندید با حرفش فرو ریختم.
    «آدم است دیگر، گاهی عاشق می‌شود، له می‌شود، از بین می‌رود؛ اما باز هم ادامه می‌دهد»
    ***
    - بـ... بابا.
    لبخندی زدم و در آغـ*ـوشم کشیدمش. چشم‌هایش را بـ*ـوسـیدم و گفتم:
    - جانِ بابا؟ پسرکِ خوشگلم.
    - ماما.
    و مثل این چند ماه با بغض خندیدم و گفتم:
    - مامانو می‌خوای؟ بذار لباستو عوض کنم، بعدش بریم.
    خندید. چشم‌هایش هم خندید و من برای بار هزارم، از خدا تشکر کردم بابت چشمان ساحرم.
    هفت ماه از آن اتفاق شوم می‌گذشت. هفت ماهی که ذره‌ذره، دقیقه‌به‌دقیقه و ثانیه‌به‌ثانیه‌اش را در نبود سارن جان دادم و فقط من بودم و پسرم. پسری که هر روز بهانه مادرش را می‌گرفت، پسری که مثل پدرش، دیوانه و مدهوشِ دختری به اسم سارن بود.
    لباس‌هایش را پوشیدم و تن کوچکش را روی تخت گذاشتم. جغجغه پلاستیکی و قرمز‌رنگش را به دستش دادم و خندید.
    لباس‌هایم را عوض کردم و روبه‌روی آینه ایستادم. چند تارِ موی سفید در موهایم دیده می‌شد. موهایم را شانه کردم و بعد از برداشتن کیفِ ساحر، تن تپلش را در آغـ*ـوش کشیدم و از خانه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    به اتاق سارن که رسیدم، درِ اتاقش را نیمه‌باز دیدم. صدای زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید. در را هلِ آرامی دادم و تنم را داخل کشیدم. صدای آرش بود. لبخند تلخی زدم. صبح‌ها آرشام می‌آمد و عصرها هم آرش و آن هم به‌خاطر مشغله کاری‌شان بود؛ وگرنه بعید می‌دانستم سارن را ترک کنند.
    من و سورن هم تمام این هفت ماه را در بیمارستان سپری کردیم. اگر به زور حسام و پدرم نبود که باید به شغلم برسم، تمام روز را با پسرم، در اتاق سارن می‌گذراندم.
    - سارن؟ نمی‌خوای برگردی بی‌معرفت؟ ببین هفت ماه شده‌ها. همه‌مون دلمون برات تنگ شده. دل‌تنگ اون خنده‌هات، مهربونیات، زود بخشیدنات، سادگیت. نمی‌بینی رفتنت باهامون چی‌کار کرده؟ مانی دیگه نمی‌خنده، نوشین ساکت شده، آرشام سرگردونه، انگار یه چیزیو گم کرده. من، منم از وقتی رفتی هی می‌شینم خاطراتتو مرور می‌کنم. نمی‌خوای برگردی؟ اصلاً ما به درک! نمی‌خوای پسرتو ببینی؟ هر روز به عشق تو میاد بیمارستانا. بیدار شو دختر خوب. این‌قدر اذیتمون نکن.
    نفسش را با آه فوت کرد و گفت:
    - از کی اذیت کردنو یاد گرفتی نامرد؟1 خب پاشو، پاشو ببین همه‌مون از نبودنت داریم دق می‌کنیم. چرا...
    - بابا.
    با کلمه‌ای که ساحر گفت، آرش به‌سمتم بازگشت. رد اشک را روی گونه‌اش تشخیص دادم. دستی به گونه‌اش کشید و به رویم لبخند زد. نزدیکش شدم و گفتم:
    - سلام. خوبی؟
    آهی کشید و گفت:
    - اینو که من باید ازت بپرسم. خوبی؟
    پوزخند تلخی زدم و گفتم:
    - آره، خیلی خوب. هر صبح به این امید از خواب بیدار میشم که شبش یه کابوس مسخره و ترسناک دیدم؛ اما...
    حرفم را قطع کردم و آرش رو به ساحر با خنده گفت:
    - عشق دایی چطوره؟ خوبی عزیزم؟
    ساحر با ذوق دست‌وپاهایش را تکان داد و گفت:
    - بَه!
    آرش عمیق‌تر خندید و گفت:
    - شیطونک فقط وقت غذات یاد من میفتی، آره؟
    و ساحر با ذوق بیشتری دست و پا زد. آرش پسرم را در آغـ*ـوش کشید و رو به من گفت:
    - شیشه شیرش همراهته؟
    شیشه شیرش را از داخل کیف برداشتم و به دستش دادم. رو به من گفت:
    - من و این شازده می‌ریم بیرون.
    سرم را تکان دادم و آرش من و سارن را ترک کرد. خیلی خوب می‌دانستم آرش و آرشام هم دیوانه چشم‌های آبی‌رنگش بودند.
    مثل هر روز بـ*ـوسـ*ـه‌ای به دستش زدم. با لبخند به چشمان بسته‌اش خیره شدم و گفتم:
    - سلام. خوبی عزیزم؟
    و مثل همیشه جواب دادنش را در ذهنم تجسم کردم.
    - منم خوبم. امروز صبح که بیدار شدم، بازم دلم خواست که کاش همه این اتفاقا یه شوخی مسخره باشه؛ ولی وقتی اینجا دیدمت...
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    - هنوز نمی‌خوای دست از تنبیه کردنم بکشی؟
    با با لحن خندان و پربغض گفتم:
    - یه بار اومدم تو عمرم قهر کنما. تو بهوش بیا. اصلاً من غلط می‌کنم قهر کنم.
    باز هم ساکت بود. ساکتِ ساکت. گفتم:
    - سارن؟ تو که اون انتقام مسخره رو بخشیدی ، تو که زود دلت پاک میشه، چرا این دفعه داری لج می‌کنی نفسم؟ ببین حال خرابمو، دیگه طاقت نمیارم به خدا. اگه ساحر نبود تا حالا هزار بار مرده بودم. پاشو ببین چقدر شبیه خودته. پاشو عزیزم. چرا لج می‌کنی آخه؟
    آهی کشیدم. فایده نداشت. انگار قلب رئوفش یخ زده بود.
    در باز شد و صدای گریه ساحر به گوشم رسید. با عجله به عقب بازگشتم که ساحر را در آغـ*ـوش امیرارسلان دیدم.
    مات‌ومبهوت خیره‌اش شدم. دست‌های ساحر به‌سمتم دراز شده بود و دست‌وپا می‌زد برای آغـ*ـوشم. جلو رفتم و ساحر را در آغـ*ـوش کشیدم. آرام گرفت و امیرارسلان گفت:
    - سلام.
    لبخندِ روی لبش را درک نمی‌کردم.
    - سلام.
    اشاره‌ای به مبلِ گوشه اتاق کرد و گفت:
    - می‌تونم بشینم؟
    تکانی به زبانم دادم و گفتم:
    - آره، بشین.
    نشست و من کنار پنجره ایستادم. سکوت اتاق را صداهای عجیب‌غریب و بامزه ساحر می‌شکاند.
    - اسمش چیه؟
    با مکث، نگاهم را به چشمان عسلی‌اش دوختم. برعکس من که چشم و ابرو مشکی بودم، او چهره‌ای اروپایی داشت.
    - ساحر.
    لبخندی زد و پرسید:
    - چرا ساحر؟
    - بابا؟
    نگاهم را به ساحر دادم که این کلمه را گفته بود. با لبخند گفتم:
    - جان بابا؟
    دستش را به‌سمت سارن گرفت و گفت:
    - ماما؟
    لبخندی زدم و روی صندلی کنارِ تخت سارن نشستم. تن کوچک و تپلش را گوشه تخت گذاشتم و او مشغول بازی با دست سارن شد. امیرارسلان باز پرسید:
    - نگفتی، چرا ساحر؟
    نگاهم را از ساحر و سارن گرفتم و به امیرارسلان دوختم.
    - قرار بود اسمش سامر باشه؛ اما با اتفاقی که برای سارن افتاد، به ساحر تغییرش دادم.
    خندید و بی‌ربط گفت:
    - صادقانه بگم، اصلاً انتظار نداشتم با این آرامش باهام برخورد کنی.
    لبخندی زدم. با رفتن سارن، چیزی از منِ سابق نمانده بود.
    - بابا؟
    به ساحر خیره شدم. پربغض نگاهم می‌کرد و چشمانش آماده اشک ریختن بودند.
    - جانم بابایی؟ چرا گریه می‌کنی تو؟ مامان که همین‌جاست.
    سعی می‌کرد خودش را روی شکم سارن بیندازد. اولین بار بود که چنین رفتاری را از ساحر می‌دیدم. کمکش کردم. سرش که روی سـ*ـینه سارن قرار گرفت، با آرامش و شادی خندید. دلم برای دو دندانی که در قسمت بالایی دهانش بود، ضعف رفت.
    به لطف چشمان آبی، صورت گرد و چال گونه‌ی کمرنگش، خیلی شیرین‌تر از بچه‌های هم‌سن‌وسالش شده بود.
    دقایقی گذشت و من خیره زمین بودم. امیرارسلان هم چیزی نمی‌گفت. ساحر اما روی شکم سارن نشسته بود. دستانم را دور ساحر حلـ*ـقه کردم و از روی تنِ سارن برداشتمش که لب‌هایش را با بغض جمع کرد و با صدای بلندی زد زیر گریه.
    تکانش دادم، جغجغه‌اش را هم تکان دادم؛ اما فایده‌ای نداشت. دستانش را به‌سمت سارن دراز کرده بود و جیغ می‌کشید.
    گوشه تخت گذاشتمش. نگاهِ اشک‌بارش را به چشم‌هایم دوخت و گفت:
    - ماما؟
    منظورش این بود که روی شکم سارن بنشیند. کلافه شدم. می‌ترسیدم تنفس برای سارن سخت شود.
    - بابایی؟ مامان حالش بده. تو که نمی‌تونی روش بشینی پسرم. حالش بد میشه.
    انگار منتظر بود که حرف بزنم. چنان جیغی کشید که گوش‌هایم زنگ زدند. صدای گریه‌اش باز هم بلند شد.
    باید چه می‌کردم با این پسر؟
    - ماما؟
    دلم لرزید. برای خودم، برای پسرم که تمام جانمان تمنای سارن را داشت و او با بی‌رحمی به رویمان چشم بسته بود.
    ناچاراً، روی شکم سارن نشاندمش. به ثانیه‌ای گریه‌اش پس رفت و خندید.
    آهی کشیدم و به‌سمت امیرارسلان بازگشتم. نبود. حس خاصی به بود و نبودش نداشتم؛ پس عکس‌العملی از خودم نشان ندادم.
    روی صندلی نشستم و دست سارن را در دستم گرفتم. رو به سارن گفتم:
    - بی‌معرفت خسته شدم از بس التماست کردم. دلت برا من نمی‌سوزه؟ اصلاً من برم به درک! این طفل معصوم چی؟
    حس کردم انگشتش تکانی خورد. بارها و بارها توهم زده بودم و هر بار که سرم را بالا می‌بردم، با چشمان بسته‌اش مواجه می‌شدم. نالیدم:
    - نامرد کم‌کم دارم دیوونه میشم. نمی‌خوای برگردی؟ حتی جرئت نمی‌کنم سرمو بالا بیارم. چشمای بسته‌ت می‌ترسونتم سارن.
    باز هم همان حس. کاش بود تا ببیند حال و روز خسته‌ام را! کاش بود!
    - سارن بی‌رحم بودن بهت نمیاد خانوم. پاشو دیگه. ببین دیگه هیچی ازم نمونده.
    - ماما!
    قطره اشکی از چشمم پایین چکید:
    - پاشو ببین پسرمون یاد گرفته بگه مامان. پاشو دیگه بی‌معرفت.
    حرکت نرمِ دستی را روی دستم حس کردم. آهی کشیدم. دیوانه شده بودم. حتی خیالش هم شیرین و مهربان بود.
    صدای خنده‌های ساحر را می‌شنیدم.
    - ماما!
    وقتی می‌گفت «ماما» بغض گلویم بیشتر می‌شد. دستی به چشم‌هایم کشیدم و سرم را بالا گرفتم و به ساحر نگاه کردم. چشمانش را به صورت سارن دوخته بود. جرئت نمی‌کردم به سارن خیره شوم. می‌دانستم اگه چهره‌اش را ببینم، گریه کردنم حتمی است.
    - ماما.
    آهی کشیدم. دست‌هایم را برای در آغـ*ـوش کشیدن ساحر دراز کردم؛ اما...
    - عـ... علـ... ی؟
    شک کردم. به خودم، صدایی که شنیدم، گوش‌هایم، چشم‌هایم و حتی به جهان اطرافم هم شک کردم.
    سرم را به‌شدت بالا گرفتم و با دیدن چشم‌های نیمه‌بازش، ماتم برد.
    «یک طور بی‌رحمی رفته‌ای که برگشتت را باور نمی‌کنم»
    ***
    یک ساعتی می‌شد که دکترها داخل اتاقش شده بودند و خانواده‌هایمان، پشت در اتاقش ایستاده بودند. من هم طول راهرو را متر می‌کردم.
    برای هیچ کداممان بازگشت سارن قابل باور نبود. مادرم کنار مادر سارن نشسته بود و آرام با او حرف می‌زد. پدرانمان هم روی صندلی نشسته بودند و تکان دادن سریع پاهاشیشان نشان از استرس و بی‌قراری‌شان بود.
    مانی و نوشین گریه می‌کردند و گاهی هم می‌خندیدند. آرش ماتِ دیوار روبه‌رویش بود و یک لبخند، کنج لبش نشسته بود. آرشام کنار آرش نشسته بود و به‌آرامی اشک می‌ریخت. حسام می‌خندید و من، من هنوز ماتِ آبیِ چشم‌های زندگی‌ام بودم.
    دکترها که از اتاقش خارج شدند، همه‌مان به‌سمتشان قدم برداشتیم. خندیدند. تمام دکترها رفتند به‌غیراز یک نفرشان. جرئت نمی‌کردم زبانم را تکان دهم و بپرسم که سارن چطور است. حسام حالم را فهمید و پرسید:
    - حالش چطوره آقای دکتر؟
    لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
    - تبریک میگم. بیمارمون سالمه. فقط نیاز به چند جلسه فیزیوتراپی داره. فعلاً کمی با لکنت حرف می‌زنه؛ اما طی دو-سه روز آتی به خوبی قبل می‌تونه صحبت کنه.
    کسی چیزی نگفت. در واقع همه‌مان در بهت بودیم. همه‌چیز مثل یک خواب بود، همه‌چیز.
    زبانم را به کار گرفتم و پرسیدم:
    - میشه... میشه برم ببینمش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    دستی به شانه‌ام کشید.
    - البته جوون. برو داخل خانومتو ببین. منتظرته.
    با ناباوری لبخندی زدم و ساحر را در آغـ*ـوشم جابه‌جا کردم. باز پرسیدم:
    - یعنی الان برم؟ اشکالی نداره؟
    خندید.
    - برو داخل.
    کسی چیزی نگفت. شاید می‌دانستند اگر کمی دیگر برای دیدن سارن صبر می‌کردم، زمین به آسمان می‌رسید.
    با قدم‌های لرزان داخل اتاقش شدم. لحظه‌ای که بارها و بارها تصورش کرده بودم. بارها و بارها چشم‌های بازش را دیده بودم؛ اما وقتی که بیدار شده بودم، نبود.
    تختش که در معرض دیدم قرار گرفت، نگاهم را به چشمانش دوختم. چشمانش بسته بودند. چیزی در دلم فرو ریخت و ترس‌ها بی‌رحمانه به گلویم فشار آوردند. بالای سرش ایستادم و صدایم لرزید:
    - خانومم؟
    پلک‌هایش را به‌آرامی باز کرد. آبی شفاف چشمانش، چنان از خود بی‌خودم کرد، که خم شدم و بـ*ـوسـ*ـه‌ی عمیقی روی گونه‌اش نشاندم. لبخند زد و چشمانش اشکی شد.
    روی صندلی نشستم و ساحر را لبه تخت نشاندم. تمام چشمانش شده بود ساحر. ساحری که با خنده، کلمه «ماما» را می‌گفت.
    دستش را به‌سمت ساحر دراز کرد و ضعیف، گفت:
    - سـ... سامر؟
    هـروئـینِ صدایش را شنیدم و تن و جانم آرام گرفت. درحالی‌که لبخندم عمق گرفته بود، گفتم:
    - ساحر.
    با پرسش نگاهم کرد و گفت:
    - چی؟
    - اسمش ساحره عزیز دلم.
    بهت در نگاهش نشست و گفت:
    - چرا؟
    لبخندِ لرزانم کمی کمرنگ شد و گفتم:
    - وقتی رفتی تو کما، وقتی که نبودی، همه دنیام تیره و تار بود. هیچی برام مهم نبود دیگه. بچه رو که دادن دستم، فقط تو دلم خداخدا می‌کردم چشماش مثل تو باشه که تو نبودنت نابود نشم و وقتی که چشماشو باز کرد... می‌بینی؟ با همین چشمای خمارش منو دیوونه خودش کرده. همین چشماشه که منو افسون کرده. برا همین اسمشو گذاشتم ساحر؛ چون بعد از تو، اولین کسی بود که با چشماش منو جادو کرد.
    قطره اشکی از چشمش فرو ریخت. گفت:
    - ب... ببخش واسه نبودنم علی.
    آهی کشیدم:
    - تو ببخش عزیزترینم. به‌خاطر من این‌طوری شدی.
    - نه، این‌طور نیست؛ از چند روز پیشش کمی حالم بد بود.
    سعی کردم لبخند بزنم و خشم در کلامم ننشانم.
    - عیبی نداره خوشگلم. مهم اینه که الان دارمت.
    لبخندی زد و گفت:
    - شـ... شبیهِ منه.
    خندیدم.
    - به‌خاطر همینه که دیوونه‌شم؛ اما چال لپش به من رفته.
    لبخندش پررنگ‌تر شد و گفت:
    - بذارش تو بغـ*ـلم.
    و سعی کرد بنشیند؛ اما تقریباً تلاشش بی‌فایده بود. دستم را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشتم و هل آرامی به بدنش دادم.
    - فعلاً نمی‌تونی تکون بخوری سارن، کم‌کم. تو این چند مدت که روی تخت بودی و حرکت نکردی، عضله‌هات نمی‌تونن کارکرد قبلشونو داشته باشن.
    آرام پرسید:
    - چقدر تو کما بودم؟
    با یادآوری آن چند ماه سخت و طاقت‌فرسا، چشمانم را محکم روی هم فشردم و بعد از باز کردنشان گفتم:
    - هفت ماه.
    آهی کشید و گفت:
    - بقیه چطورن؟
    - داغون.
    - ماما؟
    نگاهمان به ساحری رفت که با خنده کلمه «ماما» را گفته بود. سارن چشم‌هایش اشکی شد و با تمام احساس گفت:
    - جانِ مامان؟ قربونت بره مامان! چی می‌خوای عمرم؟
    و ساحر با خنده باز گفت:
    - ماما؟
    - عزیزم، جون دلم؟
    به عشق میانشان با خنده نگاه می‌کردم. ته دلم انگار قند حل می‌شد و من هنوز بازگشت سارن را باور نداشتم.
    حس ترسم آن‌قدر زیاد بود که حتی می‌ترسیدم چشمانم را بازوبسته کنم و سارن از جلویم محو شود.
    در اتاق باز شد و آرش با خنده گفت:
    - بیایم تو یا هنوز سیر نشدی؟
    از جایم برخاستم و با لبخند گفتم:
    - بیاین داخل.
    و به ثانیه‌ای نکشید که همه داخل اتاق شدند. نم اشک در چشمانشان نشسته بود و سعی می‌کردند گریه نکنند تا سارن ناراحت نشود.
    سورن زودتر از همه جلو آمد و بـ*ـوسـ*ـه‌ای عمیق روی پیشانی سارن نشاند و گفت:
    - وقتی که نبودی، زندگی نکردیم سارن.
    و سریع عقب‌گرد کرد و از اتاق خارج شد. درک کردم سورنی را که نمی‌خواست کسی اشک‌هایش را ببیند. پدر و مادرهایمان جلو آمدند و بی هیچ غروری اشک ریختند.
    آرش و آرشام که قدم جلو گذاشتند، نم اشک در چشمان سارن نشست. آرش نزدیک‌تر آمد و آرام زمزمه کرد:
    - همیشه باش سارن. نبودنت تهِ همه دردای دنیاست.
    و پیشانی‌اش را بـ*ـوسـید. آرشام هم نزدیکش شد؛ اما چیزی نگفت. نگاهمان روی آرشامی بود که قصد حرف زدن نداشت و ساکت و صامت به سارن خیره شده بود. سارن گفت:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    قطره اشکی که روی گونه‌اش نشست، تعجبمان را بیشتر کرد و آرشام خوددار‌تر بود قبلاً.
    فقط گفت:
    - تموم این روزا با یاد تو به چشمای ساحر نگاه می‌کردم.
    و سارن لبخندی زد و گفت:
    - از این به بعد هستم.
    و بعد نگاهش را به جایی عقب‌تر از آرش دوخت. مانی و نوشین با گریه به سارن نگاه می‌کردند. سارن چانه لرزاند و دل و دین مرا به باد داد و با اشاره به نوشین و مانی اشاره کرد که به‌سمتش بروند.
    مانی و نوشین تا می‌توانستند گریه کردند و قصد جدایی از سارن را هم نداشتند. آخر سر هم به زور و اجبار آرش و آرشام از اتاق خارج شدند تا آبی به سرورویشان بزنند.
    و من ماندم و عقل و دلی که برای اولین بار، با اتحاد، سارن را طلب می‌کردند.
    «بودنَت دلیل همه بودنم شده!»
    ***
    سارن
    علی درحالی‌که دستش را دور کمـ*ـرم گرفته بود، کنار ایستاد تا بقیه جاگیر شوند. نگاه من اما تماماً به ساحری بود که در آغـ*ـوش آرش مشغول بازی بود. لبخندی زدم. علی رو به همه‌شان گفت:
    - بفرمایید. ما هم چند دقیقه دیگه میایم.
    و مرا به‌سمت اتاقمان هدایت کرد.
    روی تخت که نشستم، کنارم نشست. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هنوز باور نمی‌کنم دارمت.
    دلم لرزید. با چشمانی اشکی گفتم:
    - علی؟
    چشمانش را بست و گفت:
    - جانِ علی؟ بگو عزیزم.
    - من خیلی دوستت دارم.
    خندید و با انگشت اشاره، به بینی‌ام ضربه‌ای زد و گفت:
    - مگه خبر نداری؟
    با گیجی پرسیدم:
    - چیو؟
    - اینکه عاشقتم.
    طاقت نیاوردم و دستانم را دورش حلـ*ـقه کردم. محکم مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - بهتره بریم بیرون. اینجا باشیم من کنترلمو از دست میدم!
    خنده‌ای کردم و بعد از جدا شد از آغـ*ـوشش گفتم:
    - یه دوش بگیرم، بعدش میام. تو برو.
    - باید باهات بیام.
    مات ماندم. با بهت گفتم:
    - چی؟
    خنده‌اش گرفت.
    - شوخی ندارم سارن. باید باهات باشم.
    با خجالت و وحشت گفتم:
    - نه نه من خودم می‌تونم.
    خنده بلندش را ول داد و گفت:
    - باشه عزیزم، هر طور که تو راحتی. مشکلی پیش اومد صدام کن، همین‌جام.
    سری تکان دادم و بعد از برداشتن لباس‌هایم، به‌سمت حمام قدم برداشتم.
    از اتاق خارج شدم و به‌سمت بقیه رفتیم. با دیدن پسرکم، دلم از خوشی ضعف رفت. به‌سمت آرش رفتم و ساحر را از آغـ*ـوشش جدا کردم.
    بوی تنش که عادی نبود، بهشت بود، بهشت!
    روی راحتی نشستم و مشغول بازی با ساحر شدم. صدای قهقهه‌هایش باعث خنده‌ام می‌شد، بی‌خود، بی‌دلیل.
    سر که بالا بردم، دیدم که همه با چشمانی اشکی نگاهم می‌کردند. مادرم از جای برخاست و درحالی‌که سعی می‌کرد اشک‌هایش نریزد، گفت:
    - مامان چی می‌خوری برات درست کنم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اذیت نکن خودتو. از بیرون می‌گیریم.
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه، تازه از بیمارستان مرخص شدی باید غذای مقوی بخوری. سوپ خوبه؟
    نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت هفت شب بود.
    - اگه زحمتی براتون نداره.
    مادر علی هم از جایش برخاست و رو به مادرم گفت:
    - بریم یه چیزی برای بچه‌ها درست کنیم.
    علی رو به مادرش گفت:
    - مامان ببین اگه چیزی کم و کسری بود برم بگیرم.
    - باشه پسرم.
    نگاهم به آشپزخانه بود که صدای ساحر را شنیدم:
    - ماما؟
    با خنده و عشق گفتم:
    - جان مامان؟ جونم عزیزم؟
    بیشتر خندید و من دلم برای دو دندان بالایی‌اش ضعف رفت. محکم در آغـ*ـوشم فشردمش. دست و پایی زد و صدای ناله‌اش بلند شد. نگاهش را به علی دوخت و با بغض گفت:
    - بابا؟
    خنده‌ام گرفت. نیم‌وجبی شکایت مرا پیش علی می‌کرد. علی با رویی خندان و بدجنس، بلند گفت:
    - جانم پسرم؟ مامان وحشیه؟ منم می‌دونم.
    صدای قهقهه همه بالا رفت و من لبووار برای علی خط و نشان کشیدم. مشکلی با خنده‌های بقیه نداشتم، فقط خنده‌های آرشام و آرش و مانی و نوشین کمی که نه، زیاد از حد بوی انحراف می‌داد.
    با خنده نزدیکم شد و کنارم نشست. خواست ساحر را از آغـ*ـوشم جدا کند که آرام گفتم:
    - دست به پسرم نمی‌زنی. مال منه این نفس.
    کمی خیره نگاهم کرد و سپس گفت:
    - چرا به من نمیگی نفس؟
    به گوش‌هایم شک کردم. این علی بود که حسادت می‌کرد؟ اصلاً حسادت به کنار، ساحر پسرمان بود. حیرتم را کنار زدم و با بدجنسی گفتم:
    - خب پسرم همه نفسمه. نباشه نیستم.
    اخم خفیفی کرد و گفت:
    - اول من بودم. حواست که هست، نه؟
    در دلم به حسادت‌های بچگانه‌اش می‌خندیدم. اذیت کردن علی اصلاً عالمی داشت برای خودش. چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟
    با نیشخندِ خونسردی گفتم:
    - نه!
    آرام و مات گفت:
    - نه؟ چی نه؟
    بی‌خیال جواب دادن به سؤالش شدم و با بدجنسی تمام گفتم:
    - امشب می‌خوام با پسرم خلوت کنم. می‌تونی تو سالن بخوابی!
    به‌سرعت چشمانش گرد شد و به همان سرعت هم اخم کرد و گفت:
    - با اعصاب من بازی نکنا.
    ادایش را در آوردم:
    - با اعصابت بازی نمی‌کنما.
    و خندیدم. با اخم بیشتر گفت:
    - سارن این اصلاً شوخی‌بردار نیست.
    بس بود اذیت کردنش. خنده‌ام را به لبخندی تبدیل کردم و گفتم:
    - شوخی کردم عزیزِ من. ساحرو می‌ذارم بینمون.
    - چی؟
    با تعجب گفتم:
    - چی چی؟
    - مگه اتاق خودش چشه؟
    مبهوت شدم.
    - تو که نمی‌خوای بچه چند ماهه رو بذاری اتاق جدا؟
    - مگه چی میشه؟
    خندیدم و گفتم:
    - هیچی. بعداً حرف می‌زنیم.
    ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. من هم تمام حواسم را دادم به ساحری که در آغـ*ـوشم دلبری می‌کرد.
    شب خوبی بود. با شوخی‌های مانی و نوشین خندیدیم، شام خوردیم و درباره این مدت صحبت کردیم. سورن، آرش، آرشام و علی به جان یکدیگر افتاده بودند و از رفتارهایشان وقتی که من در کما بودم صحبت می‌کردند و یکدیگر را به سخره می‌گرفتند.
    ساحر را روی تخت‌خواب گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. کمی بعد، پایین‌وبالا شدن تخت‌خواب را حس کردم. لبخندی از حضور علی زدم و چشمانم را باز کردم.
    درحالی‌که گونه ساحر را نـ*ـوازش می‌کردم، گفتم:
    - چطوریایی علی جون؟ این مدت که نبودم بهت خوش گذشت؟
    - دیگه هیچ وقت ازم دور نباش سارن.
    بغض صدایش، حرکت دستم را متوقف کرد. نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:
    - مگه من می‌تونم از تو و این شکلات دل بکنم؟
    خندید و آرام زمزمه کرد:
    - خیلی عاشقتم.
    لبخندی زدم.
    - پس از دل من خبر نداری که اسم خودتو می‌ذاری عاشق!
    لبخندش عمق یافت و گفت:
    - می‌خوام اعتراف کنم سارن.
    - به چی؟
    خندید.
    - سیرِ تکمیلیِ حسم به تو!
    به لحن و جمله‌اش خندیدم و گفتم:
    - بریم تو سالن. اینجا ساحر بیدار میشه.
    سری تکان داد و هم‌زمان از جایمان برخاستیم. روی راحتی‌ها که جاگیر شدیم، سکوت میانمان خانه ساخت. دقیقه‌ای گذشت و گفت:
    - حرفای امیرارسلان رو یادته؟
    لبخند تلخی زدم.
    - آره.
    به‌سختی و با شرمندگی گفت:
    - همه‌ش درست بود!
    لبخندم پررنگ‌تر شد و او خیرهِ عسلی رو به رویمان بود. ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:
    - چطوری؟
    - چی چطوری؟
    - چطوری می‌تونی این‌قدر راحت ببخشی سارن؟
    خم شدم و گونه‌اش را بـ*ـوسـیدم.
    - آدم هر چی که باشه، هر کاریم که کنه، سریع خودشو می‌بخشه!
    ماتِ جمله‌ام ماند. لبخندی زدم و گفتم:
    - نمی‌خواستی تعریف کنی؟
    بعد از کمی مکث، گفت:
    - همه‌چیز از اون قرارِ دوستیِ مسخره شروع شد. فکر می‌کردم ازت متنفرم؛ ولی وقتی چشمای اشکیتو دیدم، یه چیزی تهِ دلم تکون خورد. اون شب... اون شب برای اولین بار حس کردم ازت متنفر نیستم. حس کردم می‌تونیم با هم دوست باشیم، می‌تونیم بدون جنگ و جدل پیش بریم. گذشت و حس من به تو فقط حمایت‌گرانه بود؛ مثل حسِ یه برادر به خواهرش. شبایی که با آرش و آرشام بیرون می‌رفتی، حسابی رو مخم تاتی‌تاتی می‌کرد. حس می‌کردم باید مواظبت باشم؛ ولی تو ثابت نبودی. انگار با رفتارای من سردرگم شده بودی. یه دقیقه سرد بودی و دقیقه بعدی عشقو تو چشمات می‌خوندم. وقتی که زنگ زدی و بهم گفتی که بابات صوری بودن ازدواجمونو فهمیده ترسیدم. برای اولین بار ترسیدم که دوستمو از دست بدم. به اتاقت رسیدم و گریه‌تو دیدم. سعی کردم لبخند بزنم تا حالت بدتر نشه. از طرفی هم زمزمه‌های حسام تو گوشم چرخ می‌خورد. من باید حواسم می‌بود که نقشه خراب نشه. یه اعتراف دروغ گفتم و تو... تو اون‌قدر دوستم داشتی که متوجه نشدی چرا یه دفعه‌ای حرفم تغییر کرد و بهت گفتم دوستت دارم. دلم برای سادگی و مظلومیتت می‌سوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - اون شب با هزار دلیل و برهان و دروغ سر هم کردن، باباتو راضی کردم که همدیگه رو دوست داریم. روزا می‌گذشتن و من وابستگیمو بهت حس می‌کردم. من وابسته شده بودم، وابسته همون مهربونیات و گذشت کردنات، حتی وابسته چشمای آبیت. سنگ انداختنای آرشام و آرش عصبیم می‌کرد. اینکه بدون توجه به تو وکیل گرفته بودن برای طلاق از من، عصبیم کرد. اون به کنار. وقتی اسم وکیل و طلاق اومد، با فکر جدا شدن ازت انگار یه جایی از قلبم سوخت. من نمی‌خواستم از دستت بدم. انگار فهمیده بودم دوستت دارم. عشق نه؛ اما دوست داشتن چرا و همه سعیم این بود که حسام متوجه بشه و دست از این انتقام مسخره بکشه؛ اما حسام انگار کور و کر شده بود.
    تک خندی زد و ادامه داد:
    - صبحی که می‌خواستیم بریم مسافرت یادته؟ راستی چرا گفتی شمال؟ خودمونم که جزء شمال کشوریم.
    خندیدم.
    - مانی دیوونه انداخته تو دهنم. هی بهش میگم بابا همین استان بغلیمونه. میگه نه، باید بگیم شمال.
    متقابلاً خندید و گفت:
    - آها! وقتی که فهمیدم می‌خوای با نوشین و مانی بری، یه بی‌قراریو تو وجودم حس می‌کردم. تو باید همراه من می‌بودی. حس می‌کردم اگه بری، من دلم برات تنگ میشه و همین‌طور هم بود. تو اون‌قدر شیرین و خواستنی بودی که نمی‌تونستم دوریتو تحمل کنم. وقتی رسیدیم، بی‌حالیتو حس کردم. با خودم گفتم که حتماً برای اینه که رانندگی کردی و خسته‌ای. بهت گفتم بری استراحت کنی. رفتار من و آرش و آرشام با هم خوب شده بود. وقتی که از فروشگاه برگشتیم، با ارسلان مواجه شدم. حرفاییو که می‌زد درک نمی‌کردم. دوست داشتم یه مشت بخوابونم تو صورتش تا اراجیفشو تموم کنه. تو مال من بودی و اون حس مالکیت داشت منو می‌کشت. وقتی از خونه زدی بیرون و به‌سمت امیرارسلان رفتی، خون جلوی چشمامو گرفت. نمی‌خواستم تو رو کنار امیرارسلان ببینم. به‌خصوص با حرفایی که اون زده بود. دعوات کردم و با زور و اجبار مانی رفتی داخل خونه. بعد از جروبحث و کتکایی که با امیرارسلان داشتیم اومدم داخل. خودمو محق می‌دونستم. تو باید به من توضیح می‌دادی. حتی ترسی که تو چشمات بود نرمم نکرد. توضیح خواستم، توضیح دادی. می‌ترسیدم که از دستت بدم. گفتم مال من باش و...
    لبخندی زد و گفت:
    - تو خیلی حیفی برای من.
    خندیدم.
    - می‌دونم.
    خندید و ادامه داد:
    - مال من شدی. می‌خواستم با رفتن به یه گردش کوچیک، دعوای دیروزو از دلت در بیارم که بازم سروکله ارسلان پیدا شد. حس می‌کردم خون داره تو رگام می‌جوشه. عصبانی بودم، از خودم، از تو و از امیرارسلان. وقتی که با امیرارسلان جروبحث می‌کردم، خنده‌تو دیدم. تو نباید می‌خندیدی. بهت تشر که زدم، بیشتر خندیدی و این منو عصبی می‌کرد. امیرارسلان رفت؛ اما تهدید کرد. تهدید کرد که همه حقیقتو بهت میگه. حس می‌کردم قلبم داره از بین میره. اگه می‌فهمیدی حتماً منو ترک می‌کردی. وسایلو جمع کردیم و به‌سمت دریا رفتیم. بعد از اون بازیِ جرئت و حقیقت، وقتی که تنها شدیم باهات حرف زدم. گفتم که می‌ترسم از از‌دست‌دادنت و تو با لبخند گفتی که تا همیشه پیشم می‌مونی؛ اما من اطمینان نداشتم. از خرابکاریام اطلاع داشتم و می‌دونستم که احتمالش کمه پیشم بمونی. برگشتیم شهر خودمون. همه‌چیز خوب بود تا اینکه اون شب، امیرارسلان باهام تماس گرفت و گفت که باید ببینتم. خواستم مخالفت کنم؛ اما تهدید کرد که همه حقیقتو می‌ذاره کف دستت. با حسام رفتم و دیدمش. ادعا داشت که اگه داستان انتقاممونو تعرف کنم، دست از سرم می‌کشه و از زندگیمون میره بیرون. بهش اعتماد نداشتم؛ اما حسام اصرار کردم که تعریف کنم. تعریف کردم و نتیجه‌ش شد اون اتفاق.
    آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - وقتی که می‌خواستی بری، انگار قلبم سر جاش نبود. من نمی‌خواستم تو بری. من عاشقت شده بودم. التماست کردم که بمونی؛ ولی نموندی سارن. وقتی که رفتی، وقتی که نبودی، بدترین لحظات عمرم بود. حسام اومد پیشم. فهمید که عاشقت شدم. مات موند از حسی که داشتم. امیرارسلان زنگ زد و یه مشت حرف مفت زد و عصبانیم کرد. اگه جلو دستم بود، قدرتشو داشتم که دارش بزنم. به حسام گفتم که زنگ بزنه به ناصر. ناصر کارش آدم‌ربایی بود. امیرارسلانو دزدید و یه‌کم گوشمالیش دادم؛ اما دلم خنک نشد. اون حقش بیشتر از این چیزا بود. وقتی خبر به گوشم رسید که می‌خوای بری پیش سورن، رفتم پیش آرشام. گفت که رفتی. باور نکردم و اون زنگ زد به سورن. سورن ازت خبری نداشت. آرشام و آرشم حتی نگران شده بودن. آرش با موبایلت که تماس گرفت و گوشیو برداشتی، فقط فریاد می‌زد. داشتم تقلا می‌کردم که گوشیو بده به من؛ اما توجهی نداشت. بلاخره تونستم گوشیو بگیرم؛ اما شنیدم که کلمه «مجید» رو گفتی. هزارتا شک و تردید اومد تو ذهنم. عصبی بودم. این مجید کی بود که تو اسمشو صدا زدی؟ بهت گفتم که برگرد، گفتم نقشه‌ای نیست‌؛ اما تو به من اعتماد نداشتی. قبول نکردی. چند روز بعدش بهم خبر رسید که کجایی. به یکی از دوستام سپرده بودم که ردتو بگیره. داخل ویلا که شدم، کسی نبود. وقتی تو اون حال دیدمت ترسیدم، خیلی هم ترسیدم. بهوش که اومدی، گفتی برم؛ اما من تازه پیدات کرده بودم. تو باید با من میومدی. مجبورت کردم که لباساتو جمع کنی. وقتی که داشتیم می‌رفتیم، سورن اومد. از دیدنش تعجب کردم. اومد داخل و گفت نمی‌ذاره با من بیای. داغ دلت تازه شد و گفتی من قاتل خواهرتم. درصورتی‌که قاتل سارینا، رفتار و کردارش بود. وقتی که گفتی علی امن‌ترین نقطه جهانه برای من، نتونستم لبخندمو مخفی کنم. دوست داشتم بغـ*ـلت کنم و محکم فشارت بدم. رفتیم خونه و رفتارت با من سرد بود. زمان گذشت و به من زخم و کنایه می‌زدی. من حقو کاملاً به تو می‌دادم؛ اما از حرفات ناراحت می‌شدم. آخرین باری که بهم زخم زدی، طاقت نیاوردی و با گریه ازم معذرت خواستی. رابـ ـطه‌مون خوب شده بود؛ اما می‌دیدم که تو گاهی می‌رفتی تو خودت. به‌هرحال هر کسی جای تو بود، نمی‌بخشید و من خدا رو شکر می‌کردم که تو منو بخشیدی. با خبر باردارشدنت یه چیزی تو دلم تکون خورد. برای هیچ کدوممون قابل باور نبود. البته من یه شیطنت کوچیک کردم و نتیجه‌ش شد بارداریت!
    جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:
    - خیلی نامردی. من می‌دونستم.
    خندید.
    - آره. خلاصه اینکه وقتی رسیدم خونه، با دیدن سورن ترسو تو چشمات دیدم؛ ولی منم آدمی نبودم که بذارم زن و بچه‌مو ازم جدا کنن. سورنو راضی کردی بیاد تو خونه و خبر بارداریتو بهش دادی. خوش‌حالیو تو چشماش دیدم و همین ساحر کوچولو باعث شد که سورن بی‌خیال جداییمون بشه. بقیه هم خبر بارداریتو شنیدن و خوش‌حالی کردن. اون روزا خیلی خوب بود، خیلی.
    آهی کشید و گفت:
    - اون شب وقتی که برگشتی و گفتی با امیرارسلان بودی، حس کردم قلبم نزد. من حتی به اسمش حساسیت داشتم و تو تمام روزو پیشش بودی. بهم برخورد. رفتم تو اتاق و درو قفل کردم. نیاز داشتم تنها باشم. اومدی پشت در و گریه گردی. توجهی نکردم. ساکت شدی. نیم ساعت بعدش که از اتاق خارج شدم، جسم نیمه‌جونتو که دیدم، جونم به لبم رسید. نفهمیدم مسیر بیمارستانو چطوری طی کردم. دکتر گفت که مسمومیت بارداریه و فعلاً خطری تهدیدت نمی‌کنه؛ اما چند ساعت بعدش خبر داد که رفتی تو کما. حس می‌کردم دنیا تموم شده. ساحر به دنیا اومده بود و من ندیده بودمش. چند روز بعدش، وقتی که اولین بار بغـ*ـلش کردم، چشماش بسته بود. دعا می‌کردم که چشماش مثل تو باشه تا دووم بیارم، تا یه بار دیگه عاشق بشم. چشم باز کرد و من بـ*ـوسـیدمش. چشماش آبی بود؛ مثل تو. از اون روز کارم شده بود خیره شدن به چشماش. هفت ماه گذشت. هفت ماهی که همه رو پیر کرد از نبودنت. ساحر می‌دیدت و بهونه‌تو می‌گرفت. بهش یاد داده بودیم که بگه ماما. اون هر روز بهونه‌تو می‌گرفت.
    مکثی کرد و گفت:
    - درست مثل من.
    نگاهش را به چشمانم دوخت و برای چندمین بار گفت:
    - هنوزم باور ندارم که دارمت.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دوستت دارم!
    «من همونم که تمومم شده وقف دلِ تو»
    ***
    سه سال بعد
    نگاهم روی برگه آزمایش نشست و دلم لرزید. با اشک و خنده برگه را بـ*ـوسـیدم و از آزمایشگاه بیرون زدم. داخل ماشین که شدم، تازه فهمیدم عکس‌العمل علی چه می‌توانست باشد.
    لبخند روی لبم خشک شد و ضربان قلبم بالا گرفت. علی نمی‌گذاشت. نمی‌گذاشت جنین داخل رحمم سالم بماند. می‌دانستم که نمی‌گذاشت.
    حریری از جنس اشک، جلوی چشمانم را گرفت. من دخترکِ کوچکم را می‌خواستم. صدای زنگ خوردن موبایلم را شنیدم. علی بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
    - الو؟
    - سارن؟ عزیزم کجایی؟
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - یه‌کم خرید داشتم. اومدم تو بازار.
    - کارت تموم شده؟
    - آره.
    - می‌تونی بیای شرکت حسام؟ من همون‌جام. وسیله ندارم بیام.
    - آره، آره. منتظر باش تا ده دقیقه دیگه اونجام.
    - باشه عزیز دلم. مواظب خودت باش.
    چشمی گفتم و تماس را پایان دادم.
    جلوی شرکت ایستادم و از ماشین پیاده شدم. دودل بودم که به علی بگویم یا نه. در یک تصمیم آنی، برگه آزمایش را برداشتم و داخل ساختمان شدم.
    نگاهی به منشی انداختم و گفتم:
    - آقای فرهادی هستن؟
    لبخندی زد:
    - بفرمایید داخل. منتظرن.
    لبخند مضطربی زدم و داخل شدم. حسام و علی با لبخند سلام کردند. قدمی جلو برداشتم و گفتم:
    - سلام.
    حسام نگاهش را به چهره‌ام انداخت و گفت:
    - چیزی شده سارن؟ نگران به نظر میای.
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - یه خبرِ خوب دارم.
    و علی با لبخند گفت:
    - تو خودت خبرِ خوبی. خب حالا چی شده؟
    با دست‌هایی که سعی می‌کردم لرزششان را متوقف کنم، برگه را به‌سمتش گرفتم. با تعجب برگه را گرفت و گفت:
    - این چیه؟
    آب دهانم را مجدداً قورت دادم:
    - بخونش.
    مشغول خواندن برگه شد و من به‌وضوح در هم رفتن اخم‌هایش را حس کردم. سر که بالا آورد، با دیدن چشم‌های غرق خونش با ترس قدمی عقب رفتم. صدای بلندش را شنیدم.
    - این یعنی چی سارن؟ هان؟
    چانه‌ام از بغض لرزید. حسام با بهت گفت:
    - چته علی؟ این کارا چیه؟
    علی اما بی‌توجه به حسام گفت:
    - بهت میگم این برگه کوفتی چی میگه؟
    با بغض گفتم:
    - حامله‌م.
    حسام مات ماند و علی با غضب قدمی جلو برداشت و گفت:
    - حامله‌ای؟ غلط کردی حامله‌ای. با اجازه کی سارن؟ هان؟
    حسام سریع به‌طرف علی آمد و شانه‌اش را گرفت.
    - آروم پسر. چیزی نشده که.
    با عصبانیت به‌سمت حسام چرخید و فریاد زد:
    - چیزی نشده؟
    و سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
    - جالبه. خیلی جالبه.
    به‌سمتم چرخید و گفت:
    - تو با اون سابقه درخشان اصلاً نباید به بچه فکر کنی سارن.
    چیزی نگفتم تا بیش از پیش عصبی نشود؛ اما انگار عصبانیتش قصد خوابیدن نداشت.
    خیره در چشمانم با بی‌رحمی گفت:
    - میندازیش.
    قلبم از جا کنده شد. با بغض قدمی جلو گذاشتم و گفتم:
    - علی؟ من...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - همین که گفتم. میندازیش.
    عصبی شدم و ناگهانی فریاد زدم:
    - من نمیندازمش. بچه‌مه.
    عربده کشید:
    - تو هم زن منی. اینو تو اون سرت فرو کن. فهمیدی؟
    - نه نفهمیدم. تو هم اگه منو می‌خوای، با این مسئله کنار بیا.
    و پوزخندی زدم و گفتم:
    - روز خوش جناب!
    و با سرعت آنجا را ترک کردم.
    داخل ماشین نشستم و با عصبانیت روشنش کردم. کاش علی کمی مرا درک می‌کرد! سرعتم زیاد بود؛ اما توجه چندانی نداشتم. به خانه که رسیدم، با عصبانیت شالم را در آوردم و روی راحتی انداختم.
    ده دقیقه‌ای را روی راحتی سپری کرده بودم که صدای باز شدن در را شنیدم. چند ثانیه بعد قامت علی درحالی‌که ساحر را در آغـ*ـوش داشت، نمایان شد. ساحر با خنده گفت:
    - مامانی؟
    سعی کردم لبخند بزنم.
    - جانم عزیزم؟ بدو بیا بغـ*ـل مامان.
    علی ساحر را روی زمین گذاشت و ساحر به‌سمتم دوید. در آغـ*ـوشم که جای گرفت، محکم بـ*ـوسـیدمش و گفتم:
    - پسرم امروز چی‌کار کرده؟
    لبخندِ ذوق‌زده‌ای زد و گفت:
    - خاله مانی منو برد بتنی اُردم. «خاله مانی منو برد بستنی خوردم.»
    - برا مامان نیاوردی وروجک؟
    دست‌هایش را قفل کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - خب اَموم شُت. «خب تموم شد».
    خندیدم و پرسیدم:
    - ناهار می‌خوری مامان؟
    - نه.
    لبخندی به لحنش زدم و گفتم:
    - پس بدو برو با ماشینات بازی کن.
    سرش را تندتند بالاوپایین کرد و گفت:
    - خب.
    و دوید و به‌سمت اتاقش دوید. نگاهم که روی علی نشست، اخم کردم و از جایم برخاستم. خواستم به‌سمت اتاقمان بروم که گفت:
    - سارن؟
    خوش‌حال از اینکه قرار است به خواسته‌ام احترام بگذارد، به‌سمتش بازگشتم. خیره در چشم‌هایم گفت:
    - میندازیش.
    ماتِ جمله‌اش ماندم؛ اما قرار نبود این بار مثل هر دفعه به حرف‌هایش گوش دهم. این بار پای دخترکم وسط بود و من قرار نبود عقب بکشم؛ به‌هیچ‌وجه!
    محکم گفتم:
    - نمیندازمش. بچه‌مه.
    با اخم‌هایی در هم گفت:
    - بچه منم هست و من اجازه نمیدم به دنیا بیاد.
    - چرا؟
    با کلافگی گفت:
    - بس کن سارن. این یه مسئله‌ی تموم‌شده‍‌ست.
    بلند و با جیغ گفتم:
    - نه تموم نشده. تو حق نداری این کارو با من کنی.
    - نه، نه، نه. همین‌جا این بحثو تموم کن. من اجازه نمیدم.
    گستاخ شدم و با جسارت گفتم:
    - ازت اجازه نخواستم.
    پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    - جداً؟ اون‌وقت موقع زایمانت کی باید فرم رضایت‌نامه رو پر کنه؟ من همچین اجازه‌ای نمیدم.
    فریاد زدم:
    - پس منو بچه‌م می‌میریم!
    و بلندتر از من فریاد زد:
    - حرف دهنتو بفهم سارن.
    صدایم را بلندتر کردم و گفتم:
    - فقط بگو چرا.
    عربده زد:
    - چون نمی‌خوام از دستت بدم.
    ســینه‌هایمان از شدت خشم بالاوپایین می‌شد. جمله‌اش در حین تلخی، برایم شیرین بود.
    - مامان؟
    سرمان به‌سمت ساحری چرخید که با بغض صدایم زده بود. با دیدن چشمان پراشکش جایی از قلبم تیر کشید. به‌سمت رفتم و در آغـ*ـوشم کشیدمش.
    - جان مامان؟
    با همان بغض گفت:
    - دعبا کلدین؟ «دعوا کردین؟»
    موهایش را نـ*ـوازش کردم و گفتم:
    - نه خوشگلِ مامان. دعوا چیه؟ من و بابا داشتیم با هم حرف می‌زدیم.
    - دعبا کلدین. «دعوا کردین.»
    - نه مامانم. بیا بریم تو اتاق با هم بازی کنیم. هان؟ بریم؟
    چشم‌هایش برق زد و با شادی گفت:
    - بلیم. «بریم».
    دستش را گرفتم و داخل اتاق شدیم. چند دقیقه‌ای می‌شد که مشغول بازی کردن با ساحر بودم؛ اما ذهنم درگیر حرف‌های علی و مخالفتش بود. اگر اجازه نمی‌داد چه؟ باید چه می‌کردم؟
    آن‌قدر فکر کردم و به ذهنم فشار آوردم که آخر سر طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. ساحر با دیدن گریه‌ام، با بهت نگاهم کرد و وقتی که دید قصد آرام شدن ندارم، بلندتر از من زد زیر گریه.
    چند ثانیه‌ای گذشت و ناگهان در به‌شدت باز شد و علی در چهارچوب در قرار گرفت. با چهره‌ای وحشت‌زده گفت:
    - چیه؟ چی شده؟
    چهره‌های گریان هر دویمان را که دید، نگرانی‌اش بیشتر شد. نزدیک آمد و گفت:
    - میگم چی شده؟
    جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم. این بار علی رو کرد به ساحر و گفت:
    - بابایی تو بگو چی شده.
    ساحر هم که بدتر از من، بلندتر از قبل گریه کرد و خودش را در آغـ*ـوشم انداخت. حالا من و ساحر در آغـ*ـوش هم گریه می‌کردیم و علی با بهت مشغول تماشا کردنمان شده بود.
    جلو آمد و ساحر را در آغـ*ـوش کشید و رو به من گفت:
    - بهت میگم چی شده که بچه داره گریه می‌کنه؟
    حسادت همچون ماری خوش‌خط‌وخال در دلم لانه زد. یعنی فقط گریه ساحر مهم بود؟ پس من چه؟
    اشک‌هایم با شدت بیشتر گونه‌هایم را خیس کردند. ساحر را که آرام شده بود، روی تخت‌خوابش گذاشت و به‌سمت من آمد. مچ دست‌هایم را در مشت گرفت و گفت:
    - میگم چرا گریه می‌کنی؟
    با بغض و گریه گفتم:
    - من بچه‌مو می‌خوام.
    ماتِ جمله‌ام ماند. بعد از چند ثانیه زمزمه کرد:
    - یعنی این‌قدر مهمه؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - مهمه.
    اخمی کرد و گفت:
    - ساحر که خوابید، بیا حرف می‌زنیم.
    و بی هیچ حرفی مرا ترک کرد. یک ساعتی از رفتنش گذشته بود و ساحر چشم‌هایش خمـار خواب شده بود.
    - مامان؟
    - جانِ مامان؟
    نق‌نقی کرد و گفت:
    - خواب دالم. «خواب دارم.»
    لبخندی به لحنش زدم و گفتم:
    - بیا بغـ*ـلم.
    در آغـ*ـوشم دراز کشید و من مشغول قصه گفتن برایش شدم. ده دقیقه‌ای که گذشت، به خواب رفت. به‌آرامی روی تختش گذاشتمش و از اتاق خارج شدم.
    قلبم تندتند می‌کوبید. نفسِ عمیقی کشیدم و به‌سمت اتاقمان قدم برداشتم.
    در اتاق را باز کردم و داخل شدم. روی راحتیِ اتاق خواب نشسته بود. روی تخت‌خوابمان نشستم و ساکت ماندم. در حقیقت می‌ترسیدم چیزی بگویم و علی واکنش بدتری نشان دهد.
    - خب؟ حرفتو بزن.
    جا خوردم از لحن سختش. لب‌هایم را تر کردم و گفتم:
    - بچه‌مو می‌خوام.
    سر بالا آورد و من از سرخی چشمانش وحشت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا