سورن چشم بست و کمرِ من بود که شکست و خواهر من، سارینا [...] بود؟
دستم از پشت کشیده شد و صدای علی را شنیدم.
- بهتره بریم.
رو به سورن گفتم:
- فردا بیا خونه. باهات کار دارم.
نگاه نگرانی به من انداخت و گفت:
- واقعاً میخوای بری؟
دستم را از دست علی آزاد کردم، سورن را در آغـ*ـوش کشیدم و زیر گوشش گفتم:
- علی امنترین نقطه جهانه برای من!
ولی انگار زیاد هم آرام نگفتم که علی تک خندی زد و نگاه من بهسمتش پرواز کرد و کاش با آن چالِ گونه هرچند کمرنگش دل نمیبرد!
«سیاهچاله است چالِ گونهات. رحم کن و نخند!»
***
با اخم به موبایلش چشم دوخت و رو به من گفت:
- برو داخل منم چند دقیقه دیگه میام.
پشت کردم به جسم مردانهاش و تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو؟
- ...
- خوبه. نگهش دارین. تا نیمساعت دیگه با حسام میام همونجا.
و قطع کرد. صبر کردم تا به من برسد. همقدم که شدیم، با تمسخر و پوزخند گفتم:
- دیگه برای کی نقشه کشیدین؟ دیگه کیو میخواین بدبخت کنین؟
سر جایش خشک شد. من اما به راه ادامه دادم. به در که رسیدم، کنارم قرار گرفت و در را برایم باز کرد. درحالیکه در را باز میکرد، گفت:
- هر چقدر که دوست داری نیش و کنایه بزن. با جون و دل میپذیرم؛ چون حقمه؛ ولی بازم میگم حتی حق نداری از اتاقمونم خارج بشی.
بهسمتش چرخیدم و با اخمهایی که شدت یافته بود، گفتم:
- خیلی خودخواهی!
خندهای کرد و گفت:
- اگه خواستن تو خودخواهیه، من خودخواهترین مردِ دنیام.
و داخل شد؛ ولی ذهن من گیر خندهای بود که هنوز هم تمام دنیایم را تشکیل میداد و من اصلاً بلد بودم نبخشم؟
پایم را داخل خانه گذاشتم و مستقیم بهسمت اتاق خواب رفتم. روی تختخواب دراز کشیدم و سرم را در بالش علی فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر دلم بودنش را میخواست.
علی داخل اتاق شد و گفت:
- چمدونتو گذاشتم کنار دیوار. میرم بیرون تا یه ساعت دیگه میام. چیزی لازم نداری؟
- نه.
علی که رفت، بهسمت چمدانم رفتم و مشغول مرتب کردن وسایلم شدم. بعد از اینکه وسایلم را سرجایشان گذاشتم، لباسهایم را تعویض کردم. روی تختخواب دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم.
***
غلتی زدم. با حس کردن جسم سفت و سختی، بدون اینکه چشمهایم را باز کنم، دستم را رویش کشیدم تا بفهمم چیست! چیزی نفهمیدم و چشمهایم را باز کردم. با دیدن چهره خندان علی، با بهت خیرهاش شدم. یکی از دستهایش را زیر سرش گذاشت و با همان خنده گفت:
- خوش میگذره خانومم؟
نگاهم بیاختیار روی بالاتنهاش چرخی زد و بعد روی چشمهایش نشست. اخمی کردم و سریع خودم را عقب کشیدم وگفتم:
- بیتربیت! چرا لباس نداری؟
ابرو بالا انداخت و من احمق، من روانی، من عاشق، ته ته ته دلم ذوق کرد از اینهمه جذاب بودن.
- نامحرمی اینجا نیست. زنمی!
روی کلمه آخر تأکید کرد و خواست چیز دیگری بگوید که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که روی موبایلش افتاده بود، اخمی کرد و سر جایش نشست.
- الو؟
- ...
- بگو.
- ...
به یک مرتبه صدای فریادش بلند شد:
- چی؟ چه غلطی کردی؟
- ...
- فقط چند ساعت نبودم. تو داشتی اونجا چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کرد؟
- ...
با عجله از جایش برخاست و گفت:
- میام، میام. لعنت بهت!
و قطع کرد. با عجله لباسهایش را پوشید و مرا که با چشمانی گشاد از بهت نگاهش میکردم، بـ*ـوسـید و گفت:
- برمیگردم خانومم. درو قفل کن. یادت نره سارن. حتماً قفلش کن. فعلاً.
و رفت. با بهت به رفتنش نگاه کردم. باز چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
از جایم برخاستم و بهسمت در خانه رفتم و قفلش کردم. ناخودآگاه ترسیده بودم. علی هیچوقت از این رفتارها نشان نداده بود.
روبهروی تلوزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم بودم؛ اما ذهنم پیش علی بود. با کلافگی از جایم برخاستم و بهسمت اتاقمان رفتم. دلم کم بود، حالا عقلم هم علی را طلب میکرد.
نیم ساعتی مشغول گوش کردن موزیک شدم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. علی بود.
- الو؟
- درو باز کن سارن.
صدای کلافهاش نشاندهنده این بود که چیزی طبق خواستهاش پیش نرفته بود. از جایم برخاستم و بهسمت در رفتم. در را که باز کردم، علی با اخمهایی گرهخورده داخل شد و رو به من گفت:
- برو بشین اونجا. الان میام. باهات کار دارم.
و بهسمت اتاقمان رفت. با بهت به رفتارش نگاه کردم. مغزش جابهجا شده بود؟ رو کاناپه جاگیر شدم و علی بعد از چند دقیقه با لباسهای تو خانهای روبهرویم نشست.
- سارن؟
نگاهم خیره مرداب چشمانش بود و گفتم:
- جـ... بله؟
لبخند محوی از جانمی که قرار بود بگویم و نگفتم، زد و من همیشه دستم پیش علی رو بود.
- جانت بیبلا نفسم!
اخمِ خفیفی کردم و خنده عمق داد. کمی خودم را جابهجا کردم و گفتم:
- چی میخوای بگی؟
یک مرتبه اخم کردنش کمی نگرانم کرد. خیره در چشمانم گفت:
- از این به بعد فقط با خودم حق بیرون رفتن داری.
ماتِ جملهاش ماندم. چه گفت؟ به من اعتماد نداشت؟ پوزخندی مهمانش کردم و گفتم:
- انگار برعکس شده. من باید بیاعتماد باشم نه تو.
- بحث اعتماد نیست سارن. یه مسائلی پیش اومده که صلاح میبینم بدون من جایی نری.
کمی خودم را بهسمت جلو متمایل کردم و گفتم:
- بگو.
- چیو؟
- همون چیزی که باعث شده این حرفای مسخره رو تحویل من بدی. فکر کردی من همون دختربچه احمقِ گذشتهم که گول حرفاتو بخورم؟
با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- چیزی نیست عزیزم. لازم نیست ذهنتو درگیر کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ذهن من به اندازه کافی با کارای تو درگیر هست. دیگه فکر نمیکنم بدتر از این بشه.
با کلافگی به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- برای آخرین بار، مثل گذشته بیچونوچرا حرفمو گوش کن.
خندهی تمسخرآمیزی تحویلش دادم و گفتم:
- ای خدا ببین چقدر ساده و احمق بودم که به دلش نشسته و میخواد همون روال گذشته رو پیش بگیره. زیر دندونت احمق بودن من مزه کرده، مگه نه؟
با خشم نگاهم کرد و گفت:
- از آروم بودن من سوء استفاده نکن سارن. من همیشه اینقدر آروم نیستم. پس بهتره حرف دهنتو بفهمی و بیشتر از این به من و خودت توهین نکنی.
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و رو به من گفت:
- حرفامو زدم و ازت انتظار دارم بهش عمل کنی.
با خونسردی گفتم:
- من بهت قولی نمیدم.
با عصبانیت نامم را صدا زد:
- سارن؟
- بله؟
خندهای عصبی کرد و گفت:
- با من بازی نکن سارن. من به آرومی و با حوصلگی چند وقت پیش نیستم. اینقدر مسئله برام پیش اومده که نخوام با تو بحث و کلکل داشته باشم.
چیزی نگفتم و او با لحن آرامتر ادامه داد:
- دوست دارم وقتی میام خونه، با حضورت آرومم کنی؛ نه اینکه با حرفات بدتر داغون شم.
بلند خندیدم و گفتم:
- مثل اینکه تو واقعاً منو خر فرض کردی جناب فرهادی.
چند ثانیه نگاهم کرد و سپس با تأسف برایم سری تکان داد. من اما قصد عقبنشینی نداشتم. گفتم:
- دروغ گفتم که تأسف میخوری؟ مگه دروغه که کل زندگیت با دورغ سر پاست؟ دروغه که من برات بازیچه بودم؟ دروغه که اصلاً به احساسات من توجه نکردی؟ دروغه که با پسرعموت گند زدین به زندگی من و خواهرم؟ دروغه که تو اصلاً دوستم نداشتی؟ دروغه...
با فریادی که زد، حرفهایم در دهان ماسید.
- تو حق نداری به حس من نسبت به خودت شک کنی!
پا روی پا انداختم و گفتم:
- تو غیرقابل اعتمادترین آدم زندگی منی.
با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- نمیتونی این حرفا رو به من بزنی.
روبهرویش ایستادم و با جسارت، خیره در چشمهایش گفتم:
- چرا؟ چون حقیقت محضه؟
بلندتر فریاد زد:
- چون حقیقت چرته!
از فرط بلند بودن فریادش، قدمی عقب رفتم و او تهدید به لحنش اضافه کرد و گفت:
- وای به حالت سارن! وای به حالت بخوای بیخبر از من یا بدون من پاتو از این خونه کوفتی بیرون بذاری. قسم میخورم، به جون خودت که عزیزترینمی قسم میخورم یه بلایی سرت بیارم که از کرده و نکردهت پشیمون شی. این تهدیدمو جدی بگیر؛ وگرنه نمیدونم چه عکسالعملی ازم سر میزنه.
روی کاناپه نشستم و خیره به عسلی پرسیدم:
- چی شده؟
بعد از چند ثانیه روبهرویم نشست و گفت:
- چیزی نیست.
پوزخندی زدم و خیره به چشمهایش گفتم:
- چیزی نیست و اینطوری تهدید میکنی؟
با کلافگی گفت:
- نمیشه برات توضیح بدم سارن. باور کن برای خودته.
با تمسخر گفتم:
- کاملاً باور کردم!
آهی کشید و آرام گفت:
- چرا سعی نمیکنی منو از نو بشناسی؟
- که دوباره ضربه بخورم؟
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- چرا اینقدر بهم بیاعتمادی؟
- جایی برای اعتماد گذاشتی؟
چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. گفت:
- حق داری. منم اگه بودم شاید نمیبخشیدم!
- خوبه که میفهمی.
ناگهانی گفت:
- قبول کردی؟
با تعجب گفتم:
- چیو؟
- اینکه بدون من جایی نری.
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
- اگه قبول نکنم؟
نالید:
- اگه التماست کنم قبول میکنی؟ آره؟ سارن التماست میکنم برای بار آخر به حرفام گوش کن، خب؟
با بهت به حرفش گوش دادم و او ادامه داد:
- من طاقت این ضربه رو ندارم. اگه اتفاق بیفته...
و حرفش را قطع کرد. قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ درحالیکه سعی میکردم نگرانیِ لحنم را پنهان کنم، گفتم:
- داره چه اتفاقی میفته علی؟
لحنش کمی عصبی شد:
- چیزی نیست. اینقدر این سؤال مسخره رو از من نپرس.
- چرا؟ چی شده که نمیتونی به من بگی؟ چرا هیچی نمیگی به من؟
- اینقدر این سؤالو از من نپرس، نپرس!
فریادش کمی از جای پراندم؛ اما باز هم جسارت به خرج دادم و گفتم:
- تا بهم نگی، حرفتو گوش نمیدم.
بلندتر از قبل فریاد کشید:
- ارسلان تهدید کرده بدزدتت!
با بهت زمزمه کردم:
- چی؟
دستم از پشت کشیده شد و صدای علی را شنیدم.
- بهتره بریم.
رو به سورن گفتم:
- فردا بیا خونه. باهات کار دارم.
نگاه نگرانی به من انداخت و گفت:
- واقعاً میخوای بری؟
دستم را از دست علی آزاد کردم، سورن را در آغـ*ـوش کشیدم و زیر گوشش گفتم:
- علی امنترین نقطه جهانه برای من!
ولی انگار زیاد هم آرام نگفتم که علی تک خندی زد و نگاه من بهسمتش پرواز کرد و کاش با آن چالِ گونه هرچند کمرنگش دل نمیبرد!
«سیاهچاله است چالِ گونهات. رحم کن و نخند!»
***
با اخم به موبایلش چشم دوخت و رو به من گفت:
- برو داخل منم چند دقیقه دیگه میام.
پشت کردم به جسم مردانهاش و تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو؟
- ...
- خوبه. نگهش دارین. تا نیمساعت دیگه با حسام میام همونجا.
و قطع کرد. صبر کردم تا به من برسد. همقدم که شدیم، با تمسخر و پوزخند گفتم:
- دیگه برای کی نقشه کشیدین؟ دیگه کیو میخواین بدبخت کنین؟
سر جایش خشک شد. من اما به راه ادامه دادم. به در که رسیدم، کنارم قرار گرفت و در را برایم باز کرد. درحالیکه در را باز میکرد، گفت:
- هر چقدر که دوست داری نیش و کنایه بزن. با جون و دل میپذیرم؛ چون حقمه؛ ولی بازم میگم حتی حق نداری از اتاقمونم خارج بشی.
بهسمتش چرخیدم و با اخمهایی که شدت یافته بود، گفتم:
- خیلی خودخواهی!
خندهای کرد و گفت:
- اگه خواستن تو خودخواهیه، من خودخواهترین مردِ دنیام.
و داخل شد؛ ولی ذهن من گیر خندهای بود که هنوز هم تمام دنیایم را تشکیل میداد و من اصلاً بلد بودم نبخشم؟
پایم را داخل خانه گذاشتم و مستقیم بهسمت اتاق خواب رفتم. روی تختخواب دراز کشیدم و سرم را در بالش علی فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر دلم بودنش را میخواست.
علی داخل اتاق شد و گفت:
- چمدونتو گذاشتم کنار دیوار. میرم بیرون تا یه ساعت دیگه میام. چیزی لازم نداری؟
- نه.
علی که رفت، بهسمت چمدانم رفتم و مشغول مرتب کردن وسایلم شدم. بعد از اینکه وسایلم را سرجایشان گذاشتم، لباسهایم را تعویض کردم. روی تختخواب دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم.
***
غلتی زدم. با حس کردن جسم سفت و سختی، بدون اینکه چشمهایم را باز کنم، دستم را رویش کشیدم تا بفهمم چیست! چیزی نفهمیدم و چشمهایم را باز کردم. با دیدن چهره خندان علی، با بهت خیرهاش شدم. یکی از دستهایش را زیر سرش گذاشت و با همان خنده گفت:
- خوش میگذره خانومم؟
نگاهم بیاختیار روی بالاتنهاش چرخی زد و بعد روی چشمهایش نشست. اخمی کردم و سریع خودم را عقب کشیدم وگفتم:
- بیتربیت! چرا لباس نداری؟
ابرو بالا انداخت و من احمق، من روانی، من عاشق، ته ته ته دلم ذوق کرد از اینهمه جذاب بودن.
- نامحرمی اینجا نیست. زنمی!
روی کلمه آخر تأکید کرد و خواست چیز دیگری بگوید که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که روی موبایلش افتاده بود، اخمی کرد و سر جایش نشست.
- الو؟
- ...
- بگو.
- ...
به یک مرتبه صدای فریادش بلند شد:
- چی؟ چه غلطی کردی؟
- ...
- فقط چند ساعت نبودم. تو داشتی اونجا چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کرد؟
- ...
با عجله از جایش برخاست و گفت:
- میام، میام. لعنت بهت!
و قطع کرد. با عجله لباسهایش را پوشید و مرا که با چشمانی گشاد از بهت نگاهش میکردم، بـ*ـوسـید و گفت:
- برمیگردم خانومم. درو قفل کن. یادت نره سارن. حتماً قفلش کن. فعلاً.
و رفت. با بهت به رفتنش نگاه کردم. باز چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
از جایم برخاستم و بهسمت در خانه رفتم و قفلش کردم. ناخودآگاه ترسیده بودم. علی هیچوقت از این رفتارها نشان نداده بود.
روبهروی تلوزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم بودم؛ اما ذهنم پیش علی بود. با کلافگی از جایم برخاستم و بهسمت اتاقمان رفتم. دلم کم بود، حالا عقلم هم علی را طلب میکرد.
نیم ساعتی مشغول گوش کردن موزیک شدم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. علی بود.
- الو؟
- درو باز کن سارن.
صدای کلافهاش نشاندهنده این بود که چیزی طبق خواستهاش پیش نرفته بود. از جایم برخاستم و بهسمت در رفتم. در را که باز کردم، علی با اخمهایی گرهخورده داخل شد و رو به من گفت:
- برو بشین اونجا. الان میام. باهات کار دارم.
و بهسمت اتاقمان رفت. با بهت به رفتارش نگاه کردم. مغزش جابهجا شده بود؟ رو کاناپه جاگیر شدم و علی بعد از چند دقیقه با لباسهای تو خانهای روبهرویم نشست.
- سارن؟
نگاهم خیره مرداب چشمانش بود و گفتم:
- جـ... بله؟
لبخند محوی از جانمی که قرار بود بگویم و نگفتم، زد و من همیشه دستم پیش علی رو بود.
- جانت بیبلا نفسم!
اخمِ خفیفی کردم و خنده عمق داد. کمی خودم را جابهجا کردم و گفتم:
- چی میخوای بگی؟
یک مرتبه اخم کردنش کمی نگرانم کرد. خیره در چشمانم گفت:
- از این به بعد فقط با خودم حق بیرون رفتن داری.
ماتِ جملهاش ماندم. چه گفت؟ به من اعتماد نداشت؟ پوزخندی مهمانش کردم و گفتم:
- انگار برعکس شده. من باید بیاعتماد باشم نه تو.
- بحث اعتماد نیست سارن. یه مسائلی پیش اومده که صلاح میبینم بدون من جایی نری.
کمی خودم را بهسمت جلو متمایل کردم و گفتم:
- بگو.
- چیو؟
- همون چیزی که باعث شده این حرفای مسخره رو تحویل من بدی. فکر کردی من همون دختربچه احمقِ گذشتهم که گول حرفاتو بخورم؟
با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- چیزی نیست عزیزم. لازم نیست ذهنتو درگیر کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ذهن من به اندازه کافی با کارای تو درگیر هست. دیگه فکر نمیکنم بدتر از این بشه.
با کلافگی به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- برای آخرین بار، مثل گذشته بیچونوچرا حرفمو گوش کن.
خندهی تمسخرآمیزی تحویلش دادم و گفتم:
- ای خدا ببین چقدر ساده و احمق بودم که به دلش نشسته و میخواد همون روال گذشته رو پیش بگیره. زیر دندونت احمق بودن من مزه کرده، مگه نه؟
با خشم نگاهم کرد و گفت:
- از آروم بودن من سوء استفاده نکن سارن. من همیشه اینقدر آروم نیستم. پس بهتره حرف دهنتو بفهمی و بیشتر از این به من و خودت توهین نکنی.
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و رو به من گفت:
- حرفامو زدم و ازت انتظار دارم بهش عمل کنی.
با خونسردی گفتم:
- من بهت قولی نمیدم.
با عصبانیت نامم را صدا زد:
- سارن؟
- بله؟
خندهای عصبی کرد و گفت:
- با من بازی نکن سارن. من به آرومی و با حوصلگی چند وقت پیش نیستم. اینقدر مسئله برام پیش اومده که نخوام با تو بحث و کلکل داشته باشم.
چیزی نگفتم و او با لحن آرامتر ادامه داد:
- دوست دارم وقتی میام خونه، با حضورت آرومم کنی؛ نه اینکه با حرفات بدتر داغون شم.
بلند خندیدم و گفتم:
- مثل اینکه تو واقعاً منو خر فرض کردی جناب فرهادی.
چند ثانیه نگاهم کرد و سپس با تأسف برایم سری تکان داد. من اما قصد عقبنشینی نداشتم. گفتم:
- دروغ گفتم که تأسف میخوری؟ مگه دروغه که کل زندگیت با دورغ سر پاست؟ دروغه که من برات بازیچه بودم؟ دروغه که اصلاً به احساسات من توجه نکردی؟ دروغه که با پسرعموت گند زدین به زندگی من و خواهرم؟ دروغه که تو اصلاً دوستم نداشتی؟ دروغه...
با فریادی که زد، حرفهایم در دهان ماسید.
- تو حق نداری به حس من نسبت به خودت شک کنی!
پا روی پا انداختم و گفتم:
- تو غیرقابل اعتمادترین آدم زندگی منی.
با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- نمیتونی این حرفا رو به من بزنی.
روبهرویش ایستادم و با جسارت، خیره در چشمهایش گفتم:
- چرا؟ چون حقیقت محضه؟
بلندتر فریاد زد:
- چون حقیقت چرته!
از فرط بلند بودن فریادش، قدمی عقب رفتم و او تهدید به لحنش اضافه کرد و گفت:
- وای به حالت سارن! وای به حالت بخوای بیخبر از من یا بدون من پاتو از این خونه کوفتی بیرون بذاری. قسم میخورم، به جون خودت که عزیزترینمی قسم میخورم یه بلایی سرت بیارم که از کرده و نکردهت پشیمون شی. این تهدیدمو جدی بگیر؛ وگرنه نمیدونم چه عکسالعملی ازم سر میزنه.
روی کاناپه نشستم و خیره به عسلی پرسیدم:
- چی شده؟
بعد از چند ثانیه روبهرویم نشست و گفت:
- چیزی نیست.
پوزخندی زدم و خیره به چشمهایش گفتم:
- چیزی نیست و اینطوری تهدید میکنی؟
با کلافگی گفت:
- نمیشه برات توضیح بدم سارن. باور کن برای خودته.
با تمسخر گفتم:
- کاملاً باور کردم!
آهی کشید و آرام گفت:
- چرا سعی نمیکنی منو از نو بشناسی؟
- که دوباره ضربه بخورم؟
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- چرا اینقدر بهم بیاعتمادی؟
- جایی برای اعتماد گذاشتی؟
چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. گفت:
- حق داری. منم اگه بودم شاید نمیبخشیدم!
- خوبه که میفهمی.
ناگهانی گفت:
- قبول کردی؟
با تعجب گفتم:
- چیو؟
- اینکه بدون من جایی نری.
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
- اگه قبول نکنم؟
نالید:
- اگه التماست کنم قبول میکنی؟ آره؟ سارن التماست میکنم برای بار آخر به حرفام گوش کن، خب؟
با بهت به حرفش گوش دادم و او ادامه داد:
- من طاقت این ضربه رو ندارم. اگه اتفاق بیفته...
و حرفش را قطع کرد. قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ درحالیکه سعی میکردم نگرانیِ لحنم را پنهان کنم، گفتم:
- داره چه اتفاقی میفته علی؟
لحنش کمی عصبی شد:
- چیزی نیست. اینقدر این سؤال مسخره رو از من نپرس.
- چرا؟ چی شده که نمیتونی به من بگی؟ چرا هیچی نمیگی به من؟
- اینقدر این سؤالو از من نپرس، نپرس!
فریادش کمی از جای پراندم؛ اما باز هم جسارت به خرج دادم و گفتم:
- تا بهم نگی، حرفتو گوش نمیدم.
بلندتر از قبل فریاد کشید:
- ارسلان تهدید کرده بدزدتت!
با بهت زمزمه کردم:
- چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: