کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,223
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
یاد وقتی که این حرف رو بهم زد، افتادم.
« -دارم خفه میشم.
یه نفس عمیق کشید.
-نفس بکش.
-تو با خودت چی فکر کردی؟ من از نظر روحی میگم.
-خیل خب چی می‌خوای؟
-مامانم، مامانم کجاست؟ آرش؟ چرا هیشکی نیست؟
-مادرتون همراه پسر عمتون رفتن خونه تا یه استراحتی کنن. »
بلاخره بغضم ترکید و بی صدا شروع به گریه کردم. چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود. چرا بهم سر نمیزنه!؟ اگه دیگه نخواد ببینتم، من میمیرم! فقط چند روزه که ندیدمش؛ اما انگار سال‌هاست ازش دورم و ندیدمش! ای کاش فقط برای یک بار هم که شده ببینمش. آخه من چطوری دست به خودکشی زدم! چطور دلم اومد مامانم رو برای لحظه ای فراموش کنم!؟
دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم و خودشون پشت هم از پای چشمم سر می‌خوردن و روی گونه هام می‌افتادن و صورتم رو خیس از اشک می‌کردن. با دست هام صورتم رو پوشوندم و بی پروا تر گریه کردم.
کمی که گذشت متوجه شدم، ماشین متوقف شده و دیگه حرکت نمیکنه! سرم رو بلند کردم و از پنجره به بیرون، نگاهی انداختم. توی بهشت زهرا بودیم؟ جایی که این مدت با مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و بعدم که بابام، خیلی باهاش آشنا شده بودم!
-پیاده شو.
اما من پیاده نشدم، که خانمی که سمت راستم نشسته بود، در رو باز کرد و خواست مجبورم کنه که پیاده بشم؛ اما سروان مومنی بهشون اشاره کرد و گفت:
-ولش کنید، فعلا خودتون پیاده شید.
همه به جز من و راننده، پیاده شدن.
من هنوز گیج بودم و نمی‌دونستم که این جا چکار می‌کنم!؟ حس بدی بهم دست داده بود، انگار که یه نفر از درون می‌خواست بهم بفهمونه که داره یه اتفاق بدی می افته؛ اما من خودم رو به نشنیدن و نفهمیدن میزدم!
دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و چونه ام رو به دستام تکیه دادم. و مثل ماتم زده ها به کف ماشین زل زدم. تو همون وضعیت بودم که، صدای بازشدن در ماشین من رو متوجه خودش ساخت و وقتی به در باز شده برگشتم، آرش رو دیدم!
رو به داخل خم شده بود و من همون طور که تو شوک بودم، بدون هیچ حرفی فقط نگاهش می‌کردم، که با صدای گرفته اش گفت:
-شهرزاد پیاده شو.
به سختی زبون تو دهن چرخوندم و گفتم:
-آرش این جا چه کار می‌کنی!؟ برای چی من رو آوردن این‌جا!؟ این لباس چرا هنوز تنته!؟
اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه اش افتاد و سریع قد راست کرد و از دید من خارج شد؛ اما من هنوز تو شوک بودم و به دلیل اشک و حال زار آرش فکر می‌کردم. یعنی اتفاقی برای عمه افتاده!؟
چند لحظه بعد، دست آرش رو دیدم که کاغذی رو از توی جیبش در آورد و خم شد و فقط کاغذ رو داخل ماشین روی صندلی گذاشت و بعد بدون توضیحی در ماشین رو بست! نمی‌دونم اون حس دلشوره ام چقدر داشت رنگ واقعیت می‌گرفت! برای همین فقط سعی کردم به دل ماجرا برم و بفهمم تو اون کاغذ چی نوشته شده که آرش برای دادنش به من انقدر بهم ریخته بود! با دستای به لرزه افتاده، به سختی اون کاغذ رو تو دستم گرفتم.
وقتی گرفتمش دستم، یه حس تلخی به وجودم تزریق شد... کاغذ رو با تمام لرزش دستم بازش کردم و با دقت نگاهش کردم، اشک هام نا‌خود‌آگاه به چشمام هجوم آوردن و نذاشتن خوب ببینم، پلکی زدم که باعث شد دیدم بهتر بشه.
یه آگهی ترحیم بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    آگهی ترحیم کی بود؟ بالای کاغذ تا خورده بود و نمی‌تونستم خوب ببینم، تا رو آروم و با تردید باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، عکس گل رز بود! یعنی کنارش اسم کی بود؟ با این که فقط کافی بود نگاهم رو به سمت اسم سوق بدم؛ اما می‌ترسیدم چیزی رو ببینم که به نفعم نباشه!
    با تمام مقاومتی که داشتم چشمام سر خورد روی اسم!
    لیلا کمالی!
    مادری مهربان و همسری فداکار.
    نوشته های روی کاغذ مثه پوتک تو سرم خوردن! شوکه و مثل ماهی از آب بیرون انداخته شده به آگهی زل زدم. این غیر ممکنه! مامان من زنده ست، یعنی باید باشه!
    رو اشک هام کنترلی نداشتم؛ اما کافی نیست! من که همیشه گریه می‌کنم. باید داد میزدم باید به صورتم چنگ میزدم. خدایا چکار کنم؟ چرا باید این اتفاقات بد دومینو وار برای من بیوفته!؟ بابام رو که بردی پیش خودت حالا هم مامانم!؟
    چرا خدا؟ چرا؟ دیگه صدام به یه زمزمه شبیه نبود، یه فریاد بود که از حنجره ام بیرون می اومد! جیغ زدم، باید جیغ بزنم باید بلندتر از اینا فریاد بزنم. با تمام وجود داد زدم.
    -خدا.
    آخه چرا؟ چرا من!؟ چرا مامانم؟
    گریه می‌کردم و جیغ می‌زدم. از ماشین بیرون زدم، آرش رو دیدم که داشت گریه می‌کرد. نزدیکش شدم و با شونه های خمیده ام رو به روش ایستادم و با التماس گفتم:
    -آرش بگو که دروغه، بگو!
    سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت! با دست های دستبند زده ناتوانم یقه اش رو گرفتم و با گریه گفتم:
    -یه حرفی بزن.
    یه باره دست و پام شل شد و یقه اش رو ول کردم و با زانو رو زمین افتادم. زجه میزدم و به صورتم ضربه میزدم. نمی‌دونستم برای کدوم عزا گریه کنم!؟ برای کدوم زخمم مرحم بشم!؟
    دستام رو گرفتن و دستبند رو از دور دستام باز کردن، صدای آرش رو شنیدم که ازم می‌خواست بلند بشم!
    صداش برام گنگ بود و تو سرم می‌پیچید؛ اما با این حال شنیده می‌شد.
    به کمک اون دو تا خانم بلند شدم و به دنبال آرش راه افتادم. پاهام روی زمین کشیده می‌شد. از لای بوته ها گذشتیم و قبر ها رو زیر پا گذاشتیم و به سر قبر بابام رسیدیم. کنارش قبر مامانم بود.
    کلی خاک و یه پارچه! کافی بود بزنم کنار که مامانم رو بغـ*ـل کنم؛ اما چرا نمی‌شد!؟
    تنها کسایی که دور خاک بودن، عمه و شوهرش، عمو و زنش بودن! وقتی من رو دیدن، بلند شدن و من نشستم پای خاک! اشک هام تمومی نداشتن! چشمام پر از اشک بود، چشمام رو بستم. همه چی تیره و تاریک شد. درست مثل زندگیم که همه چیز تیره و تار بود، هیچ تصویر قشنگی از زندگیم نداشتم!
    چشمام رو باز کردم، هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم! فقط ماتم زده به تصویر رو به روم نگاه می‌کردم! با ناباوری دست کشیدم به پارچه ی رو خاک و آروم سرم رو، روش گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    برای چند دقیقه ای، شوک زده تو همون حال و وضعیت مونده بودم؛ با این وجود می‌دونستم، نمی‌تونم دست روی دست بذارم و حسی در اعماق وجودم داشت به جوش و خروش درمی‌اومد! انگار که تازه داشتم متوجه می شدم اوضاع از چه قراره! همه ی اتفاقات تلخی که تجربه کرده بودم، تو یه آن به ذهنم هجوم آوردن و جوری تصورشون کردم که انگار همین حالا هم دارن به همون قدرت و واقعیت، جلوی چشمم رخ میدن!
    ناگهان، سریع تو یه حرکت از سر قبر بلند شدم و به سمت عمم رفتم و رو به روش ایستادم و بدون این که اراده ای کرده باشم، زدم زیر خنده! نمی‌دونستم به چی داشتم می‌خندیدم! اما بازم می خندیدم. اون قدر بلند و بی پروا، که همه تعجب کرده بودن! اما کم کم خنده ام تبدیل شد به گریه!
    نمی‌دونم دست چه کسی بود که، از پشت سرم اومد و روی شونه ام قرار گرفت؛ اما همین حرکت باعث شد عصبی بشم و بدون این که برگردم و نگاهش کنم، دستش رو از روی شونه ام با ضرب کنار بزنم و با کینه به عمه ام زل بزنم!
    اما وقتی به چهره ی ترسیده و متعجبش خیره شدم، زدم زیر خنده و دوباره طولی نکشید که زدم زیر گریه!
    روی رفتارم اصلا کنترل نداشتم. هیچ وقت به عمرم انقدر حس معلق بودن و بی ثباتی رو تجربه نکرده بودم! شبیه به دیونه ها شده بودم. تو یه حرکت، درست لحظه ای که عمه ام با چشمای از حدقه بیرون زده اش بهم زل زده بود، چادرش رو تو مشتم گرفتم. چادری که فقط برای عزاداری ها به سر میکرد؛ ولی مگه اون از مرگ مامان لیلای من عزادار بود!؟ مگه میشه قاتلی برای مقتول خودش عزاداری کنه!؟ تو یه حرکت چادرش رو از سرش کشیدم و شونه هاش رو محکم تو دستام گرفتم و تکونش دادم.
    با صدای پر از بغض و پر از خش دارم، سرش داد زدم.
    -همش تقصیر توعه، اگه بابام مرد. اگه مامانم مرد، همش تقصیر توعه عوضیه! چرا بابام رو سکته دادی؟ چرا؟ هان؟ سر چی؟... بدبخت با توام! تا حالا ساکت بودم؛ اما دیگه ساکت نمیشم... همه چی رو میگم، به همه میگم!
    صورتش سرخ شده بود؛ اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با لحن مسخره ی پر از ترحمش گفت:
    -شهرزاد جان، الان حالت خوش نیست بیا...
    خواست ادامه بده که با تمام وجود داد زدم.
    -خفه شو... اسم منو به زبون کثیفت نیار.
    تمام تلاشش برای حفظ ظاهر، بی نتیجه موند و داد زد.
    -خودت خفه شو دختره ی احمق!... هیچ می‌فهمی چی میگی؟
    -آره می‌فهمم این تویی که خودت رو میزنی به نفهمیدن! اگه بابام مرد، اگه مامانم مرد، اگه من بدبخت شدم... همش تقصیر توعه...تقصیر حرص و طمع سیر نشدنیه توعه!
    هنوز داشتم با داد و بیداد حرفام رو میزدم که، دو تا پلیس زنی که همراهم بودن به طرفم اومدن و بازو هام رو گرفتن و از عمه ام جدام کردن و به عقب بردنم. با تمام تلاشم سعی میکردم اون ها رو همراهی نکنم. با تمام تلاشم بلاخره تونستم به سمت عمه ام برگردم... نباید ساکت می‌شدم!
    -تو اون بابک آشغال رو فرستادی! تو منو توی این هچل انداختی! تو زندگیمونو از هم پاشیدی... توی عوضی اگه این کارو نمیکردی، الان مامان لیلام زنده بود... هیچ می‌فهمی!
    -شهرزاد.
    باصدای فریاد آرش، که اسمم رو صدا زده بود، روم رو از عمه ام گرفتم و به سمت صدا برگشتم؛ اما به محض این که برگشتم یه طرف صورتم سوخت!
    آرش بود، که من و سیلی زد!؟
    لال شده بودم و با بهت به چشماش زل زدم. به ثانیه نکشید که حس کردم همه چیز داره تیره و تار میشه، پاهام شل شد و از حال رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    -فشارشون افتاده نگران نباشید.
    -ممنون.
    آروم لای چشمام رو باز کردم؛ اما به خاطر تصاویر تیره و تار، چشمم درد گرفت و فورا بستمش. کم کم شروع کردم به آروم پلک زدن و بعد که احساس کردم دیدم بهتر شده، چشمام رو کامل باز کردم. به محض باز شدن چشمام، آرش رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود و هنوز متوجه من نشده بود. سعی کردم بلند بشم و تو جام بشینم؛ اما سرم گیج بود و دردی تو سرم می‌پیچید.
    -آخ!
    دستم رو به سمت سرم، که درد می‌کرد، بردم و آرش که حالا صدام رو شنیده بود، از جاش بلند شد و به سمتم اومد و هول کرده گفت:
    -شه...شهرزاد خو...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -من کجام!؟
    سکوت کرد و جواب نداد. اهمیتی ندادم و به اطراف با دقت بیشتری نگاه کردم. اتاق کمی تاریک بود و با این که هوا سرد نبود؛ اما ناخودآگاه حس یخ زدگی به وجودم تزریق شد و تنم لرزید...تاریکی اتاق کمی من رو ترسوند، من رو یاد تموم اتفاقات انداخت. این که الان مامانم یه جایی از جا تاریکتر و خفه کننده تر، خوابیده بود...نه! مامانم مرده بود!
    دعوای من و عمه... داد و بیداد هایی که کردم... سیلی که آرش به من زد!
    از هجوم اتفاقات تلخ، سرم به حد انفجار رسیده بود و توی یه حرکت برگشتم و سرم رو قطع کردم و آرش، که حالا هول کرده بود و سریع گفت:
    -داری چکار می‌کنی... شهرزاد با توام!؟
    محلش ندادم و انگار که می‌خواستم به دنبال یه چیزی برم و نمی‌دونستم اون چیز چی بود، سردرگم شده بودم...حس می‌کردم یه چیزی رو گم کرده بودم و اصلا حس خوبی نداشتم!
    کلافه تر شده بودم و به هر سحتی بود از تخت پایین اومدم؛ اما به محض این که پایین اومدم، حس کردم سرم داره سنگین میشه، انگار که بهش یه وزنه وصل بودن! همون قدر زجر آور و بی اراده سرم به گردش در اومده بود.
    یه دستم رو به تخت و اون یکی رو به سرم گرفتم، تا تعادلم رو حفظ کنم.
    -شهرزاد فشارت افتاده حالت خوب نیست. نباید راه بری!
    به سمتم اومد و رو به روم ایستاد. حالا فهمیدم چرا می‌خوام از این جا برم، من چیزی گم نکرده بودم، در واقع من دیگه قادر نبودم یه لحظه هم آرش رو تحمل کنم! با این که همه ی حرف ها رو شنیده و حقیقت رو فهمیده بود؛ اما اون طرف مادرش رو گرفت و به صورتم سیلی زد تا دهنم رو ببندم و دست از جار زدن گـ ـناه های مادرش بردارم! اون احمق، عوض این که آرومم کنه، من رو جلو همه زده بود! این دومین بار بود که تو این ماجرا من رو از خودش رونده بود! پس حالا نوبت من بود.
    با تمام توانم هلش دادم و کنار زدمش و یه قدم به جلو برداشتم؛ ولی از بخت بد، قدم بعدی رو برنداشته، دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی به هوش اومدم کسی تو اتاق نبود. این بار علاوه بر سرم، چشمام هم درد می‌کرد و تیر می‌کشید!
    دلم می‌خواست گریه کنم. برای از دست دادن عزیزترینم، تنها تکیه گاهم. برای مامانم، برای بابام! دلم می‌خواست برای خودم هم گریه کنم. برای تنهاییم، برای هر دردی که تو زندگیم کشیدم و درمونی نداشت! می‌خواستم گریه کنم؛ اما دیگه اشکی نداشتم! می‌خواستم جیغ بزنم؛ اما یکی قبلش با سیلی که زد، دهن من رو بسته بود! می‌خواستم برای تنهایی از این به بعدم، هم جیغ بزنم... هم گریه کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    دلم می خواست مثل ابر بهاری گریه کنم؛ اما بهاری نبود! توی زندگی من، فصلی به اسم بهار نبود! زندگی من، پر از غروب های پاییزی بود. احساس می‌کردم، غم پرست شدم که غم، از رگ گردن بهم نزدیک تر شده بود!
    با این افکار غم زده، تو جام نشستم و به دیوار رو به روم زل زدم. بغض کردم و اشک توی چشمام حلقه زده بود، که در باز شد و سریع پلکی زدم و اشک هام رو پاک کردم. سروان مومنی بود! اومد و بالای سرم ایستاد و گفت:
    -متاسفم! تسلیت میگم.
    زیر لب گفتم:
    -ممنون.
    نفسش رو بیرون داد و گفت:
    -حالتون بهتره!؟
    جوابی ندادم، از وضع و اوضاعم باید می‌فهمید!
    بی توجه به حرفش گفتم:
    -دادگاه چی شد!؟ من باید به همه ثابت کنم که مقصر اصلی کیه!
    -دادگاه در جریان هست که چه اتفاقی افتاده.
    بعد یه سکوت طولانی، با یادآوری کینه ام نسبت به عمه ام، با بغض گفتم:
    -من نمی‌گذرم!
    نمی‌دونم چی رو از کلامم فهمید که گفت:
    -درکتون می کنم.
    باز هم سکوت! کمی گذشت و گفت:
    -وقتی به خونه ی عمه تون رسیدیم، فهمیدیم کسی خونه نیست! ما هم از همسایه ها فهمیدیم مادرتون دو روزه به رحمت خدا رفته! می‌گفتن همون شب که از بیمارستان برگشته خونه، دق کرده! وقتی آدرس رو گرفتیم... فهمیدیم بهشت زهرا رفتن، برای همین گفتم اول شما در جریان باشید بهتره... به هر حال باید با واقعیت کنار اومد، حتی تلخش!
    نفسی گرفت و ادامه داد:
    -درضمن، شما که بیمارستان بودید ما عمتون رو با حکم دادگاه بازداشت کردیم.
    ...
    صبح روز بعد وقتی دکتر مرخصم کرد، من رو به کلانتری بردن. البته سروان مومنی بهم پیشنهاد داد، که اگه بخوام میتونه من رو سر قبر مادرم ببره؛ اما قبول نکردم، نمی دونم چرا!؟ شاید یه عهد بود... یه قانون نانوشته که تا انتقام مرگ مامان لیلام رو نگیرم به سر خاکش نرم!
    و خوب می‌دونستم بعد از عزراییل، دست عمه ام به این مرگ آلوده بود! سرم رو پایین انداختم و به دستبندم خیره شدم، دستبند فلزی سرد، که نمی‌دونم تا کی قراره به جای النگو، تو مچ دستم جا خوش کنه!؟
    تو همون حالت بودم، که دو تا پا رو مقابلم دیدم، سرم رو با اکراه بالا آوردم. آرش مقابلم ایستاده بود!
    ابرو هام رو بالا انداختم و با نفرت نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:
    -چی میخوای؟
    مضطرب بود.
    -شهرزاد... باید باهات حرف بزنم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -هیچ حرفی نمونده.
    به پلیسی که همراهم بود، اشاره کردم که، بریم. چند قدم به جلو برداشتم که دوباره صدای آرش رو، شنیدم.
    -چرا مونده. شهرزاد، تو داری اشتباه میکنی! مادر من محاله دست به همچین کاری بزنه.
    مکثی کرد و با تحکم گفت:
    -ازت می‌خوام که شکایتت رو پس بگیری!
    عصبی شدم و برگشتم و تقریبا داد زدم:
    -محاله!
    و بعد ترسیده، نگاهی به اطراف کردم و صدام رو پایین آوردم و با تحکم گفتم:
    -وقتی همه مدارک علیه مادرته، دیگه چی اشتباهه!؟ هان!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    یه قدم به جلو اومد، تو نگاهش یه چیزی بود که باعث ترسم شد.
    -شهرزاد، شکایتت رو پس می‌گیری این به نفعته.
    بهت زده از لحن حرف زدنش گفتم:
    -چی!؟ چی به نفعمه!؟ می‌فهمی چی میگی؟
    انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:
    -این ماجرا تموم میشه، شهرزاد! تهش هم مشخص میشه، مادر من بی گناهه؛ ولی این تویی که همه رو از دست میدی! امیدوارم فهمیده باشی.
    عصبی از حرفای بی اساسش گفتم:
    -نه، دیگه نمی‌فهمم! دیگه نمی فهممت آرش! نه خودت رو، نه حرفات رو! یه باره چی شد؟ عوض شدی!
    با این حرفم به خودش اومد و این بار طوری نگاهم کرد که، انگار می‌خواست رفتار طلبکار قبلش رو جبران کنه و خودش رو توضیح بده!
    -شهرزاد... من همون آرشم.
    دستاش رو از هم باز کرد و ادامه داد.
    -درسته که مادرم با تو یکم بد بود؛ ولی این دلیل نمیشه انگشت اتهامت رو به سمت مادرم بگیری.
    -همون آرش بودی؛ اما دیگه نیستی!
    خواست حرف بزنه که معطل نموندم و برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. صداش رو ازپشت سرم شنیدم.
    -شهرزاد یا شکایتت رو پس می‌گیری یا دیگه منو...
    سریع برگشتم و با عصبانیت تقریبا داد زدم و گفتم:
    -یا تو رو چی؟ اگه شکایتم رو پس نگیرم، چی؟ چی آرش!؟
    آب دهنش رو قورت داد و با تردید و صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌اومد، گفت:
    -یا من رو فراموش کن.
    با این که انتظار این حرف رو داشتم؛ اما شوکه شده بودم. این رو گفت و از کنارم رد شد و رفت! ازش دلخور بودم و ازش حتی متنفر هم شده بودم بابت رفتارای این مدتش! اما این حرفش برام خیلی سنگین بود.
    قلبم شکسته بود؛ اما این بار کوچیک و تحقیر شد! و حس می‌کنم، حتی از چشم هم افتاد!
    بازم ناخودآگاه بغضم گرفت و گریه رو از سر گرفتم. سروان مومنی اومد و نگاهی طولانی به من انداخت و بعد گفت:
    -خانم فرحی! لطفا حرکت کنید.
    بی هیچ حرفی اشک هام رو پاک کردم و راه افتادم. چند قدم برنداشته بودیم، که ایستادم و رو به سروان مومنی کردم و گفتم:
    -من یه درخواست دارم.
    چشماش رو ریز کرد و با شک نگاهم کرد و بعد گفت:
    -چه درخواستی!؟
    سرم رو پایین انداختم، نمی‌دونم چرا می‌خواستم همچین درخواستی کنم!؟ اما می‌دونستم این روحیه ی جریحه‌دار شده از طرف آرش داشت من رو وادار می‌کرد همچین کاری کنم! برای همین عزمم رو جزم کردم و سرم رو بالا گرفتم و با جدیت گفتم:
    -می‌خوام عمه ام رو ببینیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با سر تایید کرد و گفت:
    -باشه، فقط صبر باید یکم صبر کنی، چون ممکنه کمی طول بکشه.
    به حرفش عمل کردم و تو راهرو یه نیم ساعتی رو معطل موندم، تا بلاخره تونستم به ملاقات فریبا فرحی برم. پشت در فلزی منتظر ایستادم، تا مامور در رو باز کنه. پشت این در کسی نشسته بود که بشدت ازش نفرت داشتم!
    رو به مامور کردم و گفتم:
    -دستبندم رو باز نمی‌کنید!؟
    ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
    -نه! در این مورد دستوری نگرفتیم.
    آب دهنم رو قورت دادم و با سر تایید کردم و گفتم:
    -میشه یه چند لحظه صبر کنیم... بعد بریم تو!؟
    لباش رو ورچید و شونه انداخت بالا و گفت:
    -باشه هر جور راحتی!
    نگاهی به دستبندم انداختم، من هنوز هم یه بازداشتی متهم به قتل بودم و دستگیری عمه انگار نتونسته بود چیزی رو تغییر بده! نمی‌دونستم چرا دارم میرم ببینمش!؟ یا حتی نمی‌دونستم چی می‌خواستم بهش بگم!؟ شاید دعوای نیمه تموم رو تموم می‌کردم یا شایدم فقط زل میزدم تو چشماش!
    نفس عمیقی کشیدم و در رو هل دادم که صدای مامور رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
    -تو اتاق دوربین هست، از بیرون تحت کنترل هستید. مراقب رفتارتون باشید!
    بدون این که برگردم و نگاهی به مامور بندازم، وارد اتاق شدم. حقیقتش این بود من تصمیمم رو گرفته بودم. نه دعوایی بود و نه سوال و جواب کردنی! می‌خواستم فقط به چشماش زل بزنم، همین! چه دوربین باشه، چه نباشه!
    من انقدر خسته بودم که می‌ترسیدم موقع زل زدن به چشماش، یه جایی پلک بزنم و دیگه چشمام رو باز نکنم و به خواب ابدی برم! مهم تعداد ضربه هایی نبود که تو این مدت خوردم، مهم این بود که از چه کسایی خوردم! آرش بلاخره بعد ضربه های نصفه و نیمه و بزدلانه اش، امروز ضربه ی کاری رو زد!

    بلاخره دیدمش، کسی رو که هم بنزین ریخته بود، هم آتش زده بود! و هم سوخته بود! بی هیچ حسی نگاهش کردم و رو به روش نشستم.
    هردومون سکوت کرده بودیم. چشم های اونم هیچ حرفی برای گفتن نداشت! مثل زبونش.
    تنها چیزی که به گوش می‌رسید، پژواک نفس هامون بود. چی می‌تونستم بگم!؟ چکار می‌تونستم بکنم!؟ از من چی مونده بود!؟ یه اسم از خودم و یه فامیلی از پدرم! فامیلی که با آدم رو به روم یکی بود. فریبا و شهرزاد فرحی!
    یکی مجرم... یکی قربانی! با این حال دستبند تو دست هردومون خودنمایی می‌کرد!

    چند دقیقه ای به همون منوال گذشت. اون دیگه سرش رو پایین انداخته بود و من همچنان به شمایل شرمنده یا نه کلافه اش، خیره بودم. کمی بعد به محض این که سرش رو بالا آورد، گفت:
    -شه...
    نذاشتم اسمم رو به زبون بیاره و سریع بلند شدم و تو شوک، حرف تو دهنش ماسید. از اتاق بی هیچ مکثی بیرون زدم. حرف ها باید واسه دادگاه می‌موند! این جا هر چی گفته میشد توجیح بود، فردا هر چی گفته میشد، اعتراف!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    امروز جلسه ی دوم دادگاه بود. کنار وکیلم، روی نشسته و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم. این دادگاه خیلی برام مهم بود، چون بی گناهیم به همه ثابت میشد. البته رو شدن دست های آلوده به گـ ـناه فریبا فرحی، برام مهم تر بود! و همین طور گناهکار بودن بابک و وحید!
    قاضی وارد شد و هممون ایستادیم و کمی بعد جلسه بصورت رسمی شروع شد. قاضی من رو صدا زد تا توی جایگاه قرار بگیرم. این بار بی هیچ استرسی توی جایگاه قرار گرفتم و همه رو از نظر گذروندم. وکیلم، آرش و مادرش، عمو، اصلان، وحید و چند نفر از نزدیکان بابک!
    قاضی رو به من کرد و گفت:
    -ماجرای قتل آقای بابک احمدیان از زبان شما ناقص موند. اول بگید که چطور شد که بابک احمدیان سرشون به جدول خورد، بعد هم دلایلی که باعث شده انگشت اتهام به سمت خانم فریبا فرحی بگیرید رو با صداقت کامل بیان کنید.
    چشمام رو برای چند ثانیه ای بستم. تمام اتفاقات به سرعت از جلو چشمام گذشت، انگار که داشتم یه کابوس می‌دیدم! سریع چشمام رو باز کردم و شروع کردم به گفتن:
    -من داشتم از دست اون ها فرار می‌کردم، که صدای پای کسی رو پشت سرم شنیدم. تو حین دویدن سرم رو برگردوندم که متوجه شدم اون آدم، همین بابک احمدیانه... داشت دنبالم می‌دوید، با این که مـسـ*ـت بود؛ ولی سرعتش با من فرقی نداشت!
    وقتی دیدمش ترسیدم و هل کردم و پاهام سست تر شد و همین باعث شد اون فرصت رو مناسب ببینه و پایین شالم رو بگیره و بکشه تا بتونه من رو متوقف کنه. من خیلی سعی کردم شالم رو پس بگیرم تا خفه نشم؛ اما اون در حالی که شالم تو دستش بود سرعتش رو بیشتر کرد و دوید و زد جلوم و رو به برم ایستاد. ناچار ایستادم و اون هنوز پایین شالم دستش بود! عصبی شدم و سعی کردم که شالم رو از دستش بکشم. این کار هم کردم؛ اما اونم انگار بازیش گرفته بود، تو این کشمکش اون کنترلش رو از دست داد و به عقب افتاد و سرش به لبه ی جدول خورد! من وقتی خونش رو دیدم، ترسیدم جیغ زدم؛ اما نه زیاد بلند چون ترسیده بودم و گلوم رو انگار کسی چلونده بود. با این حال همون جیغ ضعیف، باعث شد اون دو تا هم متوجه ما بشن.
    سرم رو پایین انداختم، چقدر یادآوری بعضی چیزا سخته! و سخت تر بیان کردنش، سرم رو بالا آوردم و با صدای خسته و گرفته ام گفتم:
    _باقی ماجرا هم که می‌دونید.
    چند ثانیه سکوت همه جا رو پر کرد، که قاضی شروع کرد با کنار دستی هاش صحبت کردن کمی بعد رو به من کرد و گفت:
    -شاهدی هم بوده، که اون زمانی که مقتول سرش به جدول ضربه می‌خوره رو، از نزدیک دیده باشه؟ چون به نظر میاد فاصله ی زیادی بین شما ها و اصلان و وحید بوده!
    -متاسفانه... نه!
    -اون دو نفر دیگه یعنی وحید رحمانی و اصلان تهرانی هم که باهم درگیر بودن، درسته!؟
    -بله.
    دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
    -اما تو ادعا کردی که متهم دیگری هم توی این ماجرا وجود داره!؟
    شونه هام رو عقب دادم و با این سوال جون تازه ای گرفتم و گفتم:
    -بله، خانم فریبا فرحی.
    -مدارکی هم به دادگاه ارائه دادید، بسیار خب، فعلا شما می‌تونید بنشینید.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به عمه نگاه کردم، با این که ترسیده بود؛ اما غرورش رو حفظ کرده بود. مثل همیشه! همچنان نگاهم بهش بود، که صدای قاضی رو شنیدم. به خودم بیام و نگاهم رو ازش گرفتم.
    -خانم فریبا فرحی توی جایگاه قرار بگیرن.
    از جایگاه خارج شدم و سر جام نشستم.
    عمه بلند شد و یواشکی دم گوش شوهرش چیزی گفت و رفت، توی جایگاه قرار گرفت. قاضی شونه ای بالا انداخت و با صدای رسا گفت:
    -خانم فریبا فرحی، مدارکی به دست ما رسیده که ادعا میکنه، شما بابک احمدیان رو سراغ خانم شهرزاد فرحی فرستادید. آیا این ادعا رو که شما پشت پرده ی این ماجرا هستید، قبول دارید؟
    عمه ابروی چپش رو طبق عادتش بالا انداخت و با صدای رسا گفت:
    -نه.
    با شوک برگشتم و نگاهی به ثریا انداختم، که باعث شد اون از جاش بلند بشه و بدون توجه به قاضی، رو به عمه کنه و با تحکم تو صداش بگه:
    -بنده اعتراض دارم! با گفتن یه نه! همه چی تموم نمیشه!
    قاضی رو به ثریا کرد و جدی گفت:
    -خانم میثاقی بنشینید لطفاً. نظم جلسه رو بهم نزنید و اجازه بدید متهم دلیلشون رو بگن!
    ثریا با سر تایید کرد و عذرخواهی کرد و نشست و دستم رو گرفت. قاضی رو به عمه کرد.
    -شما بابت این تکذیب، دلیلی هم دارید؟ همه ی مدارک علیه شماست.
    عمه که هنوز هم می‌خواست جو این جا رو هم مثل زندگی اون بیرون دست بگیره، گفت:
    -آقای قاضی، این دختر بدبین شده! این فکر میکنه، چون من دو تا تشر بهش میزنم و زیاد روابطمون با هم جور نیست، حتما من این کارو کردم!؟
    -چرا رابـ ـطه تون با هم خوب نبوده؟
    عمه انگار که فهمیده باشه چی گفته آب دهنش رو قورت داد و لباش رو جمع کرد و با تردید گفت:
    -دلیل خاصی نداره، یعنی لازمه بگم!؟
    قاضی که انگار کلافه شده بود تو جاش صاف تر نشست و گفت:
    -بله هر چیزی که به این پرونده مربوطه و لازمه گفته بشه، بگید... فقط سعی کنید حقیقت رو بگید!
    عمه سرش رو پایین انداخت و کمی سکوت کرد، انگار که داشت فکر میکرد یا حتی بهش میخورد کم آورده باشه! نفسش رو بیرون داد و سرش رو سریع بالا آورد و یه باره گفت:
    -من بابک احمدیان فرستادم.
    صدای پچ پچ توی سالن بالا رفت. ناخودآگاه لبخند یا شایدم پوزخندی زدم! انگار فهمیده بود، وقتی با دلیل و مدرک به عنوان متهم تو دادگاه قرار گرفته، چیزی جز اعتراف کردن نباید انجام بده! نگاهم به سمت آرش کشیده شد، به چشمای متعجبش و دهن از شوک باز شده اش با غرور نگاه کردم.
    قاضی جو رو آروم کرد و با صدای رسا گفت:
    -سکوت لطفا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    بعد رو به عمه کرد و گفت:
    -ادامه بدید.
    عمه دستای لرزونش رو به سمت صورتش برد، انگار که می‌خواست چیزی رو پنهون کنه. یه چیزی مثل چهره ی رو سیاهش! با این حال گفت:
    -اما من هدفم یه چیز دیگه بود، مدت ها بود که آرش پسرم بهم می‌گفت که شهرزاد رو می‌خواد؛ اما من مخالفت میکردم. نمی‌خواستم پسرم با اون ازدواج کنه؛ اما چندین بار آرش تو روم ایستاد و پا فشاری کرد! ولی بازم من قبول نمی‌کردم.
    کمی مکث کرد و با لحن تند و تلخ تری ادامه داد.
    -واسه همین به خودم گفتم از الان آرش تو روم ایستاده دیگه وای به حال این که دختره عروسم شه! همین باعث شد، از شهرزاد بیشتر متنفر بشم.
    سکوت کرد!
    یه جمله از بین این جملات اعتراف به گوش من بیشتر نشست! پس آرش به خاطر من چند بار تو رو عمه ایستاده! اما نه! نباید تحت تاثیر قرار بگیرم، اون مال قبل بوده. آرش الان تو روی من ایستاده! یاد حرفای دیروزش افتادم؛
    « -شهرزاد یا شکایتت رو پس می‌گیری یا دیگه من و...
    -یا تو رو چی؟ اگه شکایتم رو پس نگیرم چی؟ چی آرش!؟
    -یا من رو فراموش کن. »
    باید برای آخرین بار هم که شده به خواسته ی کسی که قبلا دوستش داشتم عمل کنم، باشه آقا آرش فراموشت میکنم! همچنان توی فکر بودم که صدای عمه من رو به خودم آورد.
    -از برادرم متنفر بودم، از پدر شهرزاد! نمی‌خواستم تنها بچه ام رو به دختر کسی بدم، که سهم ارث مون رو بالا کشیده!
    بهت زده نگاه عمه کردم، یعنی چی!؟ پدر من همچین کاری نکرده. اون فقط داشت به هر ریسمونی چنگ میزد، تا موضوع اصلی رو، لا به لای حرف های دروغش گم کنه! من مطمئنم ، یعنی به پدرم اطمینان داشتم!
    قاضی یه تای ابروش رو بالا انداخت و جدی گفت:
    -منظورتون رو واضح تر بگید، جریان ارث چیه؟
    عمه سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
    -ما یه خونه ی پدری داشتیم، پدر شهرزاد برادر کوچکتر ما بود. برای همین وقتی ازدواج کرد، تو خونه ی پدری کنار پدر و مادرم زندگی کرد. بعد مرگ پدر و مادرمون، موضوع ارث رو پیش کشیدیم؛ اما اون هی دست دست کرد تا این که روز چهلم مادرمون فهمیدیم که اون خونه رو کشیده بالا و یه آب هم روش...
    با شنیدن این حرفا چیزایی داشت یادم می‌اومد، حالا می‌فهمیدم اون جنگ و دعوا ها توی مراسم چهلم سر چی بود؟
    یعنی واقعا پدرم همچین کاری کرده بود!؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا