یاد وقتی که این حرف رو بهم زد، افتادم.
« -دارم خفه میشم.
یه نفس عمیق کشید.
-نفس بکش.
-تو با خودت چی فکر کردی؟ من از نظر روحی میگم.
-خیل خب چی میخوای؟
-مامانم، مامانم کجاست؟ آرش؟ چرا هیشکی نیست؟
-مادرتون همراه پسر عمتون رفتن خونه تا یه استراحتی کنن. »
بلاخره بغضم ترکید و بی صدا شروع به گریه کردم. چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود. چرا بهم سر نمیزنه!؟ اگه دیگه نخواد ببینتم، من میمیرم! فقط چند روزه که ندیدمش؛ اما انگار سالهاست ازش دورم و ندیدمش! ای کاش فقط برای یک بار هم که شده ببینمش. آخه من چطوری دست به خودکشی زدم! چطور دلم اومد مامانم رو برای لحظه ای فراموش کنم!؟
دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم و خودشون پشت هم از پای چشمم سر میخوردن و روی گونه هام میافتادن و صورتم رو خیس از اشک میکردن. با دست هام صورتم رو پوشوندم و بی پروا تر گریه کردم.
کمی که گذشت متوجه شدم، ماشین متوقف شده و دیگه حرکت نمیکنه! سرم رو بلند کردم و از پنجره به بیرون، نگاهی انداختم. توی بهشت زهرا بودیم؟ جایی که این مدت با مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و بعدم که بابام، خیلی باهاش آشنا شده بودم!
-پیاده شو.
اما من پیاده نشدم، که خانمی که سمت راستم نشسته بود، در رو باز کرد و خواست مجبورم کنه که پیاده بشم؛ اما سروان مومنی بهشون اشاره کرد و گفت:
-ولش کنید، فعلا خودتون پیاده شید.
همه به جز من و راننده، پیاده شدن.
من هنوز گیج بودم و نمیدونستم که این جا چکار میکنم!؟ حس بدی بهم دست داده بود، انگار که یه نفر از درون میخواست بهم بفهمونه که داره یه اتفاق بدی می افته؛ اما من خودم رو به نشنیدن و نفهمیدن میزدم!
دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و چونه ام رو به دستام تکیه دادم. و مثل ماتم زده ها به کف ماشین زل زدم. تو همون وضعیت بودم که، صدای بازشدن در ماشین من رو متوجه خودش ساخت و وقتی به در باز شده برگشتم، آرش رو دیدم!
رو به داخل خم شده بود و من همون طور که تو شوک بودم، بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم، که با صدای گرفته اش گفت:
-شهرزاد پیاده شو.
به سختی زبون تو دهن چرخوندم و گفتم:
-آرش این جا چه کار میکنی!؟ برای چی من رو آوردن اینجا!؟ این لباس چرا هنوز تنته!؟
اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه اش افتاد و سریع قد راست کرد و از دید من خارج شد؛ اما من هنوز تو شوک بودم و به دلیل اشک و حال زار آرش فکر میکردم. یعنی اتفاقی برای عمه افتاده!؟
چند لحظه بعد، دست آرش رو دیدم که کاغذی رو از توی جیبش در آورد و خم شد و فقط کاغذ رو داخل ماشین روی صندلی گذاشت و بعد بدون توضیحی در ماشین رو بست! نمیدونم اون حس دلشوره ام چقدر داشت رنگ واقعیت میگرفت! برای همین فقط سعی کردم به دل ماجرا برم و بفهمم تو اون کاغذ چی نوشته شده که آرش برای دادنش به من انقدر بهم ریخته بود! با دستای به لرزه افتاده، به سختی اون کاغذ رو تو دستم گرفتم.
وقتی گرفتمش دستم، یه حس تلخی به وجودم تزریق شد... کاغذ رو با تمام لرزش دستم بازش کردم و با دقت نگاهش کردم، اشک هام ناخودآگاه به چشمام هجوم آوردن و نذاشتن خوب ببینم، پلکی زدم که باعث شد دیدم بهتر بشه.
یه آگهی ترحیم بود!
« -دارم خفه میشم.
یه نفس عمیق کشید.
-نفس بکش.
-تو با خودت چی فکر کردی؟ من از نظر روحی میگم.
-خیل خب چی میخوای؟
-مامانم، مامانم کجاست؟ آرش؟ چرا هیشکی نیست؟
-مادرتون همراه پسر عمتون رفتن خونه تا یه استراحتی کنن. »
بلاخره بغضم ترکید و بی صدا شروع به گریه کردم. چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود. چرا بهم سر نمیزنه!؟ اگه دیگه نخواد ببینتم، من میمیرم! فقط چند روزه که ندیدمش؛ اما انگار سالهاست ازش دورم و ندیدمش! ای کاش فقط برای یک بار هم که شده ببینمش. آخه من چطوری دست به خودکشی زدم! چطور دلم اومد مامانم رو برای لحظه ای فراموش کنم!؟
دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم و خودشون پشت هم از پای چشمم سر میخوردن و روی گونه هام میافتادن و صورتم رو خیس از اشک میکردن. با دست هام صورتم رو پوشوندم و بی پروا تر گریه کردم.
کمی که گذشت متوجه شدم، ماشین متوقف شده و دیگه حرکت نمیکنه! سرم رو بلند کردم و از پنجره به بیرون، نگاهی انداختم. توی بهشت زهرا بودیم؟ جایی که این مدت با مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و بعدم که بابام، خیلی باهاش آشنا شده بودم!
-پیاده شو.
اما من پیاده نشدم، که خانمی که سمت راستم نشسته بود، در رو باز کرد و خواست مجبورم کنه که پیاده بشم؛ اما سروان مومنی بهشون اشاره کرد و گفت:
-ولش کنید، فعلا خودتون پیاده شید.
همه به جز من و راننده، پیاده شدن.
من هنوز گیج بودم و نمیدونستم که این جا چکار میکنم!؟ حس بدی بهم دست داده بود، انگار که یه نفر از درون میخواست بهم بفهمونه که داره یه اتفاق بدی می افته؛ اما من خودم رو به نشنیدن و نفهمیدن میزدم!
دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و چونه ام رو به دستام تکیه دادم. و مثل ماتم زده ها به کف ماشین زل زدم. تو همون وضعیت بودم که، صدای بازشدن در ماشین من رو متوجه خودش ساخت و وقتی به در باز شده برگشتم، آرش رو دیدم!
رو به داخل خم شده بود و من همون طور که تو شوک بودم، بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم، که با صدای گرفته اش گفت:
-شهرزاد پیاده شو.
به سختی زبون تو دهن چرخوندم و گفتم:
-آرش این جا چه کار میکنی!؟ برای چی من رو آوردن اینجا!؟ این لباس چرا هنوز تنته!؟
اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه اش افتاد و سریع قد راست کرد و از دید من خارج شد؛ اما من هنوز تو شوک بودم و به دلیل اشک و حال زار آرش فکر میکردم. یعنی اتفاقی برای عمه افتاده!؟
چند لحظه بعد، دست آرش رو دیدم که کاغذی رو از توی جیبش در آورد و خم شد و فقط کاغذ رو داخل ماشین روی صندلی گذاشت و بعد بدون توضیحی در ماشین رو بست! نمیدونم اون حس دلشوره ام چقدر داشت رنگ واقعیت میگرفت! برای همین فقط سعی کردم به دل ماجرا برم و بفهمم تو اون کاغذ چی نوشته شده که آرش برای دادنش به من انقدر بهم ریخته بود! با دستای به لرزه افتاده، به سختی اون کاغذ رو تو دستم گرفتم.
وقتی گرفتمش دستم، یه حس تلخی به وجودم تزریق شد... کاغذ رو با تمام لرزش دستم بازش کردم و با دقت نگاهش کردم، اشک هام ناخودآگاه به چشمام هجوم آوردن و نذاشتن خوب ببینم، پلکی زدم که باعث شد دیدم بهتر بشه.
یه آگهی ترحیم بود!
آخرین ویرایش: