کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
***
صبح با صدای پرنوش بیدار شدم چشمام رو باز کردم روی زمین کنارتشکم نشسته بود
-بیداری دلنازجون؟؟!‌
منگ این ور اون ورو نگاه کردم دستی به موهام کشیدم ساعتو نگاه کردم با دیدن ساعت ۱۰:۳۰ با تعجب سر جام نشستم
-چرا کسی منو بیدار نکرد؟؟
پرنوش شونه ای بالا انداخت..صدای در اومد اجازه ورود دادم که شوکت جون تو استانه در ظاهر شد رو به من گفت:بیدار شدی؟؟آماده شو با آقا و پرنوش قراره برین بیرون...
دیگه بیشتر از این قرار نبود حیرت زده بشم...خوابم؟؟!!با دادمهر برم بیرون؟؟!!دستمو بلند کردم یه سیلی به خودم زدم پرنوش بیچاره گرخید فرار کرد رفت پیش شوکت جون!!!شوکت جونم به صورت خودش چنگ انداخت
-خدا مرگم بده...این چه کاریه؟!
نه انگار بیدارم
-شوکت جون بیدارم یا خواب؟!!
شوکت جون خندش رو خورد و گفت
-نه مادر بیداری...اتفاقا منم تعجب کردم..
چی شد؟!!اون حتی روز سیزده بدر هم که اونقدر بهش التماس کردم اجازه نداد برم بیرون حالا خودش گفته؟؟!!نکنه میخواد منو ببره جایی بلایی سرم بیاره؟؟!!شاید هم باز قراره تنبیه بشم؟؟!!چرا باید بلایی به سرم بیاره؟؟!!مگه مریضه؟؟!!خب اگرم بخواد تنبیه کنه همینجا مثل همیشه یا کار میریزه سرم یا اجازه نمیده یه مدت برم بیرون...
-پرنوش بابات چیزی خورده سرش؟؟
شوکت جون لبش رو گاز گرفت
-نگو نازی..یوقت از زبون این بچه درمیره ها...
چیزی نگفتم...که باز شوکت جون گفت
-زود باش الاناس پیداشون بشه...من خودم پرنوش رو حاضر میکنم
سریع برخاستم رفتم سرویس بهداشتی...بیرون که اومدم رفتم عمارت چون شب قبل طبق این چندوقت خونه مش رحمت و شوکت جون بودم...
یه مانتو آبی نفتی،شلوار جین مشکی و یه جفت کتونی ابی نفتی برداشتم نگاهی به صورت رنگ و رو رفتم انداختم دلم خواست کمی آرایش کنم...وقتی کارم تموم شد به خودم نگاه انداختم خوب شده بودم...شالم رو پوشیدم رفتم بیرون پرنوش رو شوکت جون آماده کرده بود یه شلوارک جین،تاپ آبی نفتی روشم نیم کت جین آبی، موهاش رو هم از دو طرف بافت و با ربان ابی پایینشون رو پاپیونی گره زده بود...خوبه با هم تقریبا ست شدیم!!لبخندی بهش زدم دستش رو گرفتم..
-به به این خانم خوشگله کیه؟؟!!
خندید ولی برخلاف همیشه شیرین زبونی نکرد...باهم رفتیم پایین..چشمای آبیش برق میزدن بچم سکته نکنه از خوشحالی؟؟لبم رو گاز گرفتم بخاطر فکر مضخرفم...آخه این چه حرفیه خدا نکنه...ولی معلوم بود از خوشحالیشه که چیزی نمیگه و دائم این پا اون پا میکنه!!چی باعث شد دادامهر چنین تصمیمی بگیره؟!!یکی از خدمتکارا اومد گفت که دادمهر جلو در بیرونی منتظرمونه...با پرنوش رفتیم بیرون سکوتش عجیب بود
-پرنوش؟؟!!
-هوم؟
-چرا چیزی نمیگی؟؟!!
کمی مکث کرد بعد پرسید!!
-بیرون چیکار کنیم؟!!
ابروهام رو بالا بردم..پاسخ دادم
-باید از پدرت بپرسیم؟!
سرش رو تکون داد دیگه تا رسیدن به در خروجی چیزی نگفت...رفتیم جلو در دادمهر تکیه به اتومبیلش داشت با گوشیش صحبت میکرد وقتی ما رو دید یه لحظه مکث کرد بعد به مخاطبش گفت:
-بعدا باهات تماس میگیرم
اومد طرف ما من زودتر گفتم
-سلام
سرش رو تکون داد
-سلام زود سوار شید کلی کار داریم
با تعجب نگاهش کردم رفت طرف در جلو بازش کرد اشاره کرد به من سوار شم"از این جنتلمن بازیا هم بلدی؟!"..رفتم جلو نشستم نگاهی به عقب انداختم پرنوش رو گذاشت روی صندلی عقب کمربندش رو بست بعدم اومد سوار شد..منم کمربندم رو بستم راه افتادیم...تو سکوت همگی نشسته بودیم که پرنوش گفت
-بابا قراره چیکار کنیم؟؟!!
نگاهی از آیینه به پرنوش انداخت
-کجا دوس داری بریم؟!
پرنوش گیج بهش نگاه کرد خواستم بگم مگه این بچه جایی رو هم بلده... که فک کنم خودش متوجه شد زود حرفش رو اصلاح کرد
-میریم خرید...
دیگه تا رسیدن به مقصد کسی حرفی نزد...توی پارکینگ یه مرکز خرید بزرگ پارک کرد همگی پیاده شدیم با آسانسور رفتیم بالا منکه تا پامو گذاشتم بیرون از زیبایی و بزرگی اونجا حیرت زده شدم...تأسف خوردم من توی این شهر بزرگ شدم حتی یبارم اونجا نرفته بودم...اول از همه رفتیم داخل یه اسباب بازی فروشی تمام حواسم به ذوق پرنوش بود ولی خیلی خانم وار رفتار میکرد تمام ذوقش از چشماش معلوم بود..البته اون رفتار خانمانه فقط تا جلو قفسه عروسکا دوام داشت از اونجا به بعد هرچیزی رو میدید برمیداشت...یا میپرید این ور اونور...دادمهر با تأسف سرش رو تکون داد..
-تمام این رفتاراش رو از تو یاد گرفته..
با حیرت برگشتم سمتش انگشت اشارم رو گرفتم طرف خودم...با حرص گفتم
-من؟!!!!همه بچه ها ورجه وورجه میکنن چه انتظاری دارین شما؟؟!!!
یه نگاه به سر تا پام انداخت به آرومی گفت
-واقعا؟؟!!خب چندسالته خانم کوچولو انگار رشد سریعی داشتی؟!
با حرص نگاهش کردم دلم میخواست جیغ بکشم.. دندون قروچه ای کردم پام رو زمین کوبیدم بعدم رفتم طرف پرنوش...اونم پشتم اومد یه عروسک برداشت رو به پرنوش گفت
-نظرت چیه اینو برای دلنازجون بخریم؟؟!!
باز اسمم رو گفت و ضربان قلبم رفت رو هزار این دیگه چه ربطی به اون داره؟؟!!...نگاهی به عروسک انداختم یه نی نی بود...وقتی نگاهمو دید زد روی دکمه ای که روی سـ*ـینه عروسک بود بعدم صدای ونگ ونگ عروسک بلند شد.. داشتم منفجر میشدم نگاهی به اطرافم انداختم یه گوریل سیاه دیدم برداشتمش...
-پرنوش نظرت چیه اینو به پدرت هدیه بدیم؟؟!!
پرنوش بیچاره با حیرت به ما نگاه میکرد پیش خودم گفتم الانه که پرنوش سرش رو به تأسف برامون تکون بده ولی چیزی نگفت و رفت منم به دادمهر که در مرز ترکیدن بود نگاه کردم یه لبخند ژکوند زدم دکمه گوریل رو فشار دادم که صدای نعره ای وحشتناک ازش خارج شد از ترس انداختمش،جیغ خفیف و کوتاهی کشیدم خوشبختانه افتاد توی سبد کنار پام...به دادمهر نگاه کردم یه نیشخند روی لباش بود وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد طرفم سرش رو به گوشم نزدیک کرد و نجوا گونه گفت:
-وقتی از آقا گوریله میترسی چرا عصبانیش میکنی؟؟!!
نفسش رو فوت کرد تو صورتم و گفت
-خانم کوچولوی ترسو...
ضربان قلبم کلا رو هزار مونده بود شایدم رد کرده بود هزارو!! باید حتما برم دکتر فک کنم تپش قلبام غیر عادی شدن!!!وقتی ازم دور شد دستمو گذاشتم رو قلبم که داشت وحشیانه خودش رو به دیواره سینم میکوبید...یه ربطی بین دادمهر و تپش قلبام هست!!!رفته بود جلو صندوق و داشت اسباب بازی هایی رو که پرنوش برداشته بود حساب میکرد...بعدم باهم رفتیم بیرون...
پرنوش-بابا چرا نیاوردیشون؟!
نگاهی به پرنوش انداخت پاسخ داد
-چون زیاد بودن...با پیک میفرسته برات...
پرنوش-پیک؟؟
دادمهر بی حوصله به من نگاه کرد..این از الان حوصله نداره خدا بخیر کنه!!خودم جواب دادم
-منظور پدرت یه چیزی شبیه پست چیه که نامه میاره!!
باز پرنوش گفت
-نامه نبودن عروسک بودن...
سعی کردم ساده تر توضیح بدم
-خب پیک کارش اینه چیزایی که برا خودمون میخریم رو برامون میاره!!
-چرا خودمون نبریم؟؟!!
-چون سنگین و زیاد بودن نمیشد!!
سرش رو تکون داد...دیگه چیزی نگفت... رفتیم داخل یه مغازه که همش لباس بچگونه بود پرنوشم تا تونست لباس انتخاب کرد خدا رحم کنه به شوهر پرنوش!!!داشتیم از جلو یه مغازه رد میشدیم که دادمهر بازوم رو کشید برد جلو ویترین مغازه بازوم رو کشیدم از دستش خواستم چیزی بگم که چشماش رو تابی داد و بی حوصله گفت
-باشه میدونم حساسی..
اشاره ای به لباس داخل ویترین کرد
-نظرت چیه؟!!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم فکم در مزر افتادن بود..سعی کردم زیاد عکس العمل نشون ندم... یه لباس صدفی دکلته بلند جنس پارچش طوری بود که چشم رو به خاطر برق زدنش زیادیش خیره میکرد...خیلی ساده ولی زیبا...
-خوبه!
برگشت سمتم چپ چپ نگاهم کرد
-همین؟؟!!
نفسم رو دادم بیرون
-خیلی خب محشره!!
باز بازوم رو کشید برد داخل منم همش در تلاش بودم خودمو آزاد کنم من آدم زیاد مذهبی ای نبودم ولی خب خط قرمزای خودمو داشتم توی رابـ ـطه هام و دادمهر خیلی وقت بود که پا گذاشته بود روی همه اونا!!عجیب اونجا بود منم زیاد اعتراض نمیکردم..مطمئن بودم اگه شخص دیگه بود تا الان با زمین صافش میکردم... بالاخره خودش ولم کرد...از بس این قلب صاحب مرده کم خودشو به در و دیوار میکوبه و با جنبس تو هم هی بهم دست بزن!!!....خیلی جدی رو به فروشنده که خانم جوونی بود گفت
-ببخشید خانم..لطفا از اون لباس صدفی سایز ایشونو بیارید...
خانمه یه نگاه به من انداخت و سریع رفت از همون لباس آورد کلی از جنس و طرح فوق العادش تعریف کرد به آرومی گفتم
-این لباس به چه درد من میخوره؟؟!
با اخم برگشت سمتم لباس رو برداشت...
-برو بپوش
با حیرت گفتم
-من کی لباس به این بازی پوشیدم آخه؟!
این دفعه صدای پرنوش اومد
-دلنازجون بپوشش خب!!
نگاهش کردم بهم لبخند زد...کلا خلع سلاحم کرد"آره جون خودم فقط داشتم ناز میکردم"...رفتم داخل اتاق پرو دادمهر لباسو بهم داد درو بستم شروع کردم به در آوردن لباسای خودم بعدم اون لباس صدفی رو پوشیدم وقتی به خودم نگاه کردم دلم میخواستم غش کنم به خوبی روی تنم نشسته بود و به پوست سفیدم جلوه ای دیگه داده بود...موهای بلندم که پایین کمرم بودن رو یطرف جمع کردم ریختم جلوم گوشیم رو در آوردم چندتا عکس تو آیینه از خودم گرفتم صدای دادمهر اومد
-داری چیکار میکنی پوشیدی؟؟
گوشی رو برداشتم با هول گفتم
-آره...آره
-درو باز کن ببینم
جیغ کشیدم
-چی؟؟!!
-هیس آروم چخبرته؟!گفتم دور باز کن!!
نگاهی به خودم انداختم میتونستم شالمو بندازم رو شونه هام ولی با اون چاک بلند که تا رونم ادامه داشت چیکار میکردم!!
-نمیشه خیلی بازه
چند لحظه صدایی ازش نیامد ولی بعد گفت
‌-خیلی خب زود بیا بیرون
-باشه
زیپ لباس از بغـ*ـل بود بازش کردم لباسای خودم رو پوشیدم رفتم بیرون دادمهر باز پرسید
-مطمئنی اندازت بود
-بله مطمئنم
رفت سمت فروشنده گفت
-همینو میبریم
لبم رو گاز گرفتم استین کتش رو گرفتم تکون دادم
-آخه این لباس به چه درد من میخوره؟
برگشت سمتم با اخم گفت
-چرا پروش کردی پس؟؟!!
دستمو مشت کردم گرفتم جلو دهانم با تعجب گفتم
-شما منو مجبور کردین
یه چشم غره بهم رفت نزدیک بود خودمو (آره همون)!!صدای فروشنده بهش نگاه کردیم
-این لباس کیف دستی و کفش ستش رو هم داره بیارمشون؟؟
باز دادمهر گفت
-بله لطفا
اصلا نمیزاره من حرف بزنم...کیف دستی رو گذاشت توی باکس لباس کفشا رو جلوم گرفت
-بپوش عزیزم ببین اندازته؟؟!!
نگاه زارمو به کفشا انداختم پاشنه بلند!!!به دادمهر نگاه کردم دستی به لبش کشید روش رو برگردوند پسره تخس!!با هزار زحمت کفشا رو پوشیدم همونطور نشسته رو صندلی گفتم
-اندازس
زنه فروشنده گفت
-یه چرخ بزن ببین توی پات راحته؟؟!
دلم میخواست با همون پاشنه کفش بزنم توی صورتش..دستمو تکیه دادم از رو صندلی برخاستم قدم اول و دوم خوب برداشتم تا اومدم قدم بعدی رو بردارم پام لیز خورد ولی باز دادمهر به دادم رسید دستشو انداخت کمرم
-انگار توش راحتی نه؟؟!!
مجبوری سرمو تکون دادم درشون آوردم کفشای خودمو پوشیدم
فروشنده کفشا رو گذاشت کنار لباس و باکس رو داد دستم.. دادمهرم دست پرنوش رو گرفت باهم رفتن بیرون منم پشت سرشون مثل جوجه اردک راه افتادم...اونقدر بالا پایین و اینور اونور رفتیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم تازه از گشنگی درحال تلف شدن بودم...بالاخره صدای پرنوش دراومد متعجب بودم تا اون موقع چطور اعتراض نکرد واقعا عجیب بود
-بابا من خیلی گشنمه!!
دادمهر بهش نگاه کرد بعد به من نگاه کرد وقتی چهره بی رمق مارو دید گفت
-یه رستوران طبقه آخر اینجا هست رفتیم توی آسانسور شیشه ای سعی میکردم بیرون رو نگاه نکنم ولی امان از روح خبیث دادمهر که اونروز قصد جونم رو کرده بود...رو به پرنوش گفت
-ببین از این بالا چقدر اینجا قشنگه!!
پرنوشم با ذوق به بیرون نگاه کرد منم فضولیم گل کرد نگاه به بیرون انداختم که با دیدن ارتفاع پاهام سست شدن سرم گیج رفت دستمو گرفتم به دیواره شیشه ای تا نیوفتم دادمهر وقتی حال بدم رو دید با نگرانی گفت
-حالت خوبه؟؟!!
پرنوش-دلنازجون خوبی؟؟!!
خوشبختانه همون موقع آسانسور به مقصدش رسید و من خودم رو انداختم بیرون..دادمهر آب معدنی رو باز کرد داد دستم
-نمیدونستم اینقدر ترس از ارتفاع داری.
راستش خودمم نمیدونستم تا حالا پیش نیامده بود خودم رو امتحان کنم ولی همیشه وقتی به شهربازی میرفتیم از رفتن به وسایلی که توی ارتفاع بودن امتناع میکردم برعکس مانی و آرام عاشق هیجان بودن چیزی که من همیشه ازش فراری بودم... بطری رو گرفتم یکم خوردم بعد دادم دستش
-ممنون
نگاهم کرد...بعد گفت
-اگه بهتری بریم غذا بخوریم
سرمو تکون دادم همراه هم راه افتادیم سمت رستوران نهارمون رو بین شیرین زبونی های پرنوش صرف کردیم البته نباید اخم تخم های دادمهرو هم نادیده میگرفتم همش بخاطر رفتار پرنوش منو چپ چپ نگاه میکرد حقم داشت آخه پرنوش تا ینفرو با ظاهر غیرمعقول میدید اداش رو درمیاورد و مسخرش میکرد منم فقط آب میشدم روی صندلی فقط خدا خدا میکردم دادمهر از خیر این موضوع بگذره..بالاخره بعد از نهار با کلی خستگی رفتیم سمت خونه!!روی هم رفته روز خوبی بود:)البته من همیشه سعی میکنم نیمه پر رو ببینم مثل همیشه...
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    گوشیم داشت زنگ میخورد نگاهی به صفحش انداختم مانی بود پاسخ دادم
    -بله؟!
    صدای جیغ هیجانیش توی گوشیم پیچید
    -وای دلناز بالاخره بابا قبول کرد...قبول کرد باورم نمیشه دارم از خوشحالی پس میوفتم
    با تعجب به حرفاش گوش میدادم راستش یک کلمه از حرفاش رو متوجه نشدم کلا نمیدونستم داره در چه مورد حرف میزنه با تردید گفتم
    -خوبی مانی؟؟داری در مورد چی حرف میزنی؟؟!!
    پف بلندی کشید گفت
    -منو بگو دارم برا کی خودمو خالی میکنم
    -آخه عزیزم تو زنگ میزنی من جواب میدم شروع میکنی جیغ جیغ کردن اصلا نمیگی منظورت چیه
    نفس عمیقی کشید
    -اینطور بگم که احتمالا تا یه ماه دیگه خواهرت یعنی من میرم خونه بخت
    حیرت زده سر جام خشک شدم پرنوش که کنارم داشت با عروسک تازش بازی میکرد از عکس العمل ناگهانیم جا خورد
    -چی میگی؟؟
    مانی زد زیر خنده
    -بابا اجازه داد مهراد بیاد خاستگاری
    با شوق گفتم
    -وای واقعا چقدر خوب...حالا چه عجلتونه؟؟یک ماه دیگه؟؟
    مانی-خب قراره فقط یه مهمانی کوچیک برای خودمون بگیریم بعدم بریم ماه عسل
    از ته دل خوشحال بودم که بالاخره داره به آرزوش میرسه و مطمئن بودم در کنار کسی که انتخاب کرده خوشبخت میشه اون مرد تا آخرش موند... علارغم حرفایی که از خانواده مانی شنید پا پس نکشید این خودش خیلی خوب بود..
    -خوشبخت بشی عزیزم
    مانی با بغض گفت
    -مرسی خواهری...
    -اوا گریه کنی من میدونم و تو
    چند لحظه صدایی ازش نیومد تا اینکه گفت
    -کاری نداری آجی؟؟
    -فدات شم...نه عزیزم
    -پس خدافظ دلمم برات تنگ شده
    -منم همینطور خدافظ
    قطع کردم و با لبخند به گوشی خیره شدم...
    پرنوش-کی بود؟!!
    نگاهمو از گوشی گرفتم
    -مانیا دوستم
    سرش رو تکون داد
    -اهوم...
    با شادی رو بهش گفتم
    -داره عروس میشه
    با شوق نگاهم کرد
    -واقعا؟؟!!لباس عروسم میپوشه؟؟!
    خندیدم
    -آره لباس عروسم میپوشه
    -منم بیام عروسیش؟!
    -اگه بابات بزاره چرا که نه!!مانیا هم خوشحال میشه..
    -بابا خوب شده دیگه مثل قبل نیس
    با لبخند بهش نگاه کردم...چند هفته ای از خرید و اون روز گذشته بود دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد همه چیز در امن و امان بود فقط دادمهر اخلاقش کمی بهتر شده بود ولی بیشتر تو خودش بود و اصلا به اتفاقات اطرافش توجه نمیکرد...دلم خواست برم دیدن مانی حسابی دلم براش تنگ بود کاش دادمهر اجازه بده دلم میخواد یه دل سیر باهاش درد و دل کنم از حسای این چندوقتم بهش بگم دوس دارم شب تا صبح باهم بیدار بمونیم...امشب حتما بهش میگم کاش اجازه بده البته امشب که نمیشه الان دیر وقته احتملا فردا برم...صدای در اومد بعدم ساره تو استانه در ظاهر شد با لبخند گشادی گفت
    -سلام عشقولیا چطور مطورین؟؟
    صورتمو جمع کردم
    -ساره راستش این لوس بازیا بهت نمیاد
    خندید اومد جلو برخاستم منو گرفت توی بغلش زیر گوشم گفت
    -حالم خرابه نازی...همش احساس میکنم یه اتفاقی قراره بیوفتم
    ازش جدا شدم نه به اون حضور پر انرژی نه به قیافه زار الانش
    -چطور؟چیزی شده؟!
    سرش رو به چپ و راست تکون داد
    -نه ولی حس بدی دارم...گفتم بیام اینجا یکم باهات حرف بزنم حالم بهتر بشه
    تمام صورتش الان پر از ترس و استرس بود واقعا نمیفهمیدمش...به پرنوش نگاه کردم مشغول بود...
    -پرنوش عزیزم خوابت نمیاد؟!
    عروسکش رو کنار گذاشت خودش رو بهم چسبوند
    -چرا خوابم میاد
    بلندش کردم خوابوندمش رو تختش عروسک محبوبش رو گذاشتم بغلش لامپ رو خاموش کردم بوسیدمش
    -شب بخیر
    پرنوش-شب بخیر
    ساره هم بهش شب بخیر گفت بعدم باهم رفتیم اتاق من...ساره خودش رو انداخت روی تختم صورتش رو با دستاش پوشوند!!زیر لب شروع کرد شعر خواندن
    "( فاصله)
    گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
    بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

    گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
    گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

    پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
    تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

    گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
    جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست

    فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
    بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست "
    زد زیر گریه بلند بلند...ترسیدم رفتم کنارش گرفتمش بغلم پشتش رو نوازش کردم
    -آروم باش عزیزم انشالله که چیزی نیس
    با هق هق گفت
    -به دلم بد افتاده نازی...اون روزی که کسرا خواست همه چیزو بهم بزنه همینطوری شدم میترسم...میترسم
    و باز بلند شروع به گریه کرد...دیوانه شده بود یه لحظه ساکت میشد باز شروع میکرد گریه کردن حالش خراب بود منم فقط میتونستم دلداریش بدم...ساعت از نیمه شب گذشت هنوز صدای فین فین ساره میومد...دستمو گذاشتم روی شونش -ساره؟!
    نگاهم که کرد از دیدن چشمای به رنگ خونش ترسیدم دلم براش سوخت
    -بریم بیرون یه هوای تازه ای بهت بخوره شاید بهتر بشی از اینجا نشستن بهتره..
    سرش رو تکون داد بی حرف رفت سمت سرویس بهداشتی..بعد از چند دقیقه با صورت خیس بیرون اومد...
    ساره-بریم
    برخاستم رفتم سمتش با هم رفتیم بیرون پله ها رو پایین رفتیم همه جا تاریک بود صدای در ورودی اومد با خودم گفتم لابد دادمهر در باز شد و قامت دوتا مرد ظاهر شد با خودم گفتم اگه اون دادمهر اون یکی کیه؟؟دامون که نیست!!چشمام رو ریز کردم انگار اون یکی به دادمهر تکیه زده بود به ساره نگاه کردم لامپ روشن شد ساره سر جاش خشک وایساد رنگش تو یه لحظه شد رنگ گچ سفید سفید به جایی که خیره شده بود نگاه کردم درست حدس زدم دادمهر بود ولی وقتی چشمم به مرد کناریش افتاد خشک شدم صورتش رنگ پریده بود و دستش رو گذاشته بود روی شکمش چون پیراهن تیره ای داشت معلوم نبود ولی دقت که کردم دیدم دستش خونیه... با دیدن خون حالت تهوع بهم دست داد.. سریع مسیر نگاهمو به دادمهر دادم با تعجب گفت
    -ساره اینجا چیکار میکنی؟؟!!
    ساره زد زیر گریه رفت سمت مرد با هق هق گفت
    -کسرااااا
    پس این کسرا بود ولی چه بلایی سرش اومده؟؟دادمهر ساره رو کنار زد
    -برو اونور مگه نمبینی حالش خوب نیس؟؟!!
    ساره با جیغ گفت
    -چرا آوردیش اینجا؟؟بیا ببریمش بیمارستان..
    دادمهر با حرص گفت
    -خودم عقلم میرسه ولی نمیشد
    -چرا؟؟!!
    هیچی نگفت.. کسرا رو برد سمت یکی از اتاقایی که پایین بود منو ساره هم دنبالش رفتیم البته من سعی میکردم فاصلمو حفظ کنم وگرنه از بو و دیدن خون حالم بد میشد...رفتیم توی اتاق کسرا رو گذاشت روی تخت...
    -یکیتون بره کیفم رو بیاره یکی هم جعبه کمک های اولیه..زود
    با صدای نسبتا بلندش هول شدم..هر دو با عجله خارج شدیم ساره رفت بیرون منم رفتم سمت آشپزخونه!جعبه رو پیدا کردم رفتم توی اتاق ساره زودتر اومده بود دست کسرا رو گرفته بود دستش و دائم قربون صدقش میرفت با خودم گفتم ساره هم وقت گیر آورده..بیچاره کسرا اصلا فک نکنم از دور و برش خبر داشت یه حالتی بین بیهوشی و هوشیاری رو داشت...چه بلایی سرش اومده کار کی میتونه باشه؟؟!!
    دادمهر-دلناز بیا کمکم باید تیرو در بیارم..
    با شنیدن اسم تیر چشمام گشاد شدن؟
    -تیر؟؟؟
    -آره پس چی؟؟؟زود باش
    با هول گفتم
    -من خون میبینم حالم بد میشه..
    با عصبانیت اومد طرفم بازوم رو گرفت فشار داد از بین دندونای قفل شدش گفت
    -الان وقت غش وضعف نیس جون یه آدم در خطره..فهمیدی؟؟!!
    "فهمیدی" رو چنان فریاد کشید که از ترس نزدیک بود پس بیوفتم...آب دهنمو قورت دادم چهرش بدجور ترسناک بود چشمای مشکیش به خون نشسته بودن و صورتش در اثر برافروختگی کبود شده بود...سرم رو تکون دادم خون که منو نمیکشه ولی دادمهر خب احتمالش هست رفتم سمت کسرا...ساره کلا توی اغما بود فک کنم اونم دست کمی از کسرا نداشت دادمهر رو به ساره گفت
    -ساره تو هم کسرا رو سفت بگیر نزار تکون بخوره..
    ساره منگ بهش نگاه کرد دادمهر یه داد کشید که هردو تامون یه متر رفتیم هوا...ساره سرش رو تکون داد ومن وسایلی رو که میخواست بهش میدادم سعی میکردم به زخم نگاه نکنم وگرنه یکی باید منو جمع میکرد ولی بوی خون منو اذییت میکرد دیگه کم کم داشت عقم میگرفت دادمهر گره آخر بخیه رو زد که من حالت سر گیجه بهم دست داد چشمام سیاهی میرفت حالم دست خودم نبود بالاخره کنترلم رو از دست دادم افتادم ولی دستایی دورم حلقه شدن و مانع افتادنم به زمین شدن ، پیچیندن بویی خوشایند توی بینیم... بعدم خلاء...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چشمام رو باز کردم چندبار پشت سر هم پلک زدم تا..تاریه دیدم بهتر بشه داخل همون اتاقی که کسرا رو آورده بودیم روی یه کاناپه دراز کشیده بودم از پنجره بیرون رو نگاه کردم روز بود ساره کنار تخت کسرا نشسته بود دست کسرا رو هم گرفته چشماش سرخ سرخ بودن هم از گریه هم از خواب.. برگشت سمتم چشمای بازمو که دید لبخند محزونی زد و با صدای بسیار خشداری گفت
    -خوبی؟!
    دستمو گرفتم به سرم سر جام نشستم..
    -خوبم!!
    به کسرا نگاه کردم هنوزم بیهوش بود لبای خشکمو تکون دادم رو به ساره گفتم
    -حالش چطوره؟!
    با صدایی که از بغض خفه بود گفت
    -دادمهر میگه خوبه..نمیدونم چرا به هوش نمیاد
    -چه بلایی سرش اومده؟
    اخماش درهم شدن
    -نمیدونم..دادمهرم که لب باز نمیکه حرف بزنه
    نفس عمیقی کشید
    -تمام خدمتکارا رو هم رد کرد برن..
    با تعجب گفتم
    -چرا؟!
    شونه ای بالا انداخت.. یاد پرنوش افتادم لابد تا الان بیدار شده..برخاستم وقتی رو پام ایستادم یکم تعادلم بهم ریخت دستمو تکیه دادم به مبل ساره گفت
    -مطمئنی خوبی؟!
    -اره یه لحظه سرم گیج رفت..
    رفتم سمت در از اتاق خارج شدم به سمت پله ها حرکت کردم روی پله آخری پرنوش نشسته بود دقت که کردم دیدم داره گریه میکنه!!با سرعت رفتم سمتش جلو پاش زانو زدم سرش رو بلند کرد درست حدس زدم داشت گریه میکرد
    -پرنوش‌؟؟عزیزم چرا گریه میکنی؟؟
    هق هق ریزی کرد و با صدای گرفته ای گفت
    -دلنازجون..بابا سرم داد کشید
    -آخه چرا؟!
    سرش رو تکون داد به چپ چپ و گفت
    -بخدا من کار بدی نکردم
    -الان کجاست؟!
    -تو نشیمنه
    -صبحانه خوردی؟!
    با لحن مظلومی گفت
    -نه..
    گرفتمش بغلم پاهاشو دورم حلقه کرد رفتیم سمت آشپزخونه...ساره درست میگفت کسی توی عمارت نبود به پرنوش صبحانه دادم خودمم خوردم دلم بدجور ضعف میرفت..با خودم گفتم الان وقت مناسبیه بخوام برم خونه مانی؟!فکر کنم اگه چنین پیشنهادی بدم دادمهر سر از تنم جدا کنه..خدا میدونه چرا بدخلق شده..اصلا معلوم نیست اینجا چخبره..از روزی که پامو گذاشتم اینجا روال زندگیم دگرگون شده...چطور دلش اومد سر این بچه داد بکشه؟!!به هر حال تصمیم گرفتم بهش بگم..با پرنوش رفتیم داخل نشیمن اونجا نشسته بود سرش رو تکیه داده بود پشت مبل چشماشم بسته بودن با صدای پای ما چشماش رو باز کرد زل زده بهم..یکم هول شدم زیر اون نگاه نافذ!! من از حسی فراری بودم که حالا داشت توی وجودم جوونه میزد البته فکر میکردم بیخبر از اینکه خیلی وقته گریبانم رو گرفته و حسابی ریشه دوانده...مثل همیشه اخم ریزی کرد و طلبکار پرسید
    -کاری داری؟!
    لبم رو گاز گرفتم همین الانش طلبکاره..اگه پیشنهادم رو بگم چی میگه!!دلم گرفت حتی نپرسید حالم خوبه یا نه!!یکم تته پته کردم
    -راستش..راستش..
    با کلافگی گفت
    -حوصله ندارم دلناز اینقدر تته پته نکن..
    احساس کردم چشمام میسوزن..چیزی به گلوم چنگ انداخت..آب دهنمو قورت دادم من چرا اینقدر دل نازک شدم؟؟!!نفس عمیقی کشیدم
    -میخوام برم خونه دوستم
    با اخم شدیدی نگاهم کرد
    -الان موقع رفتن به خونه دوستته؟!
    نگاهی به پرنوش انداختم داشت با ترس به پدرش نگاه میکرد
    -من خیلی وقته بیرون نرفتم اینجا که زندانی نیستم..حتی شما چند دو هفتست اجازه ندادین برم خواهرمو ببینم
    با عصبانیت و صدای بلند گفت
    -وقتی گفتم نه..یعنی نه
    از صدای بلندش جاخوردم یه قدم رفتم عقب پرنوشم به گوشه لباسم چنگ انداخت... گفتم
    -من میرم شما هم نمیتونید جلوم رو بگیرید..
    با تخسی به چشمای عصبانیش نگاه کردم..چندتا نفس عمیق کشید.. هرچقدر جلوش کوتاه اومدم دیگه بسه دارم کلافه میشم..دست مشت شدش رو محکم کوبید به دسته مبل..من فقط نگاهش میکردم..انگشت شصتش رو کشید به لب پایینیش و با همون لحن عصبی گفت
    -برو ولی تا عصر برگرد
    تأکید کرد
    -شب نشه وگرنه حق اومدن نداری..
    الهی شکر کوتاه اومد عقب گرد کردم برم که با صداش متوقف شدم
    -صبر کن
    برگشتم سمتش..یه نگاه به پرنوش انداخت رو به من گفت
    -پرنوشم ببر..
    جااانممممم؟؟!!!با تعجب نگاش کردم اول نمیخواست بزاره خودم برم حالا میخواد پرنوشم ببرم؟!برخاست کتش رو که روی مبل انداخته بود رو برداشت..یه نگاه به سرتا پاش انداختم پیراهن سفیدش رو انداخته بود روی شلوارش دکمه های بالایی لباسش رو باز گذاشته بود گره کرواتشم شل تا روی سینش بود با خودم گفتم الان خیلی شبیه دامون شده..اومد سمتم نگاهی بهم انداخت توی گوشم نجوا کنان گفت
    -شیفته داره میاد نمیخوام پرنوش اینجا باشه اونو ببینه..
    اینو گفت نگاهی بهم انداخت بعدم رفت بیرون...جوشش اشک رو توی چشمام احساس کردم ولی نباید اجازه بیرون اومدن بهشون میدادم"پس میخواد تنها باشن..خوبه اونشب حرفاش رو شنید..یعنی اینقدر دوسش داره که میخواد ازش بگذره؟؟!"داشتم خفه میشدم به عمرم آدم حسودی نبودم ولی الان دوس داشتم سر شیفته رو از تنش جدا کنم...به پرنوش نگاه کردم از شوق داشت دور خودش میچرخید..دستمو کشید با خود برد منم مطیعش دلم نمیخواست برم ولی باید میرفتم اینقدر خوار نشدم که بمونم و شاهد عاشقانه هاشون باشم...اول پرنوش رو حاضر کردم بعدم خودم لباس پوشیدم اونقدر عصبی و گرفته بودم که حتی به اینکه لباسام هماهنگ باشن دقت نکردم با هم رفتیم بیرون دادمهر توی راهرو بود اومد طرفم سویچی رو گرفت سمتم
    -گواهینامه داری؟!
    سرمو تکون دادم سویچ رو انداخت کف دستم با تعجب نگاهش کردم..که گفت
    -منتظر چی هستی؟!
    به خودم اومدم تشکر کردم با خدافظی کوتاهی رفتیم پایین...گواهینامه داشتم یعنی به اصرار مانی دو سال پیش گواهینامه گرفته بودم..همیشه میگفت داشته باشی ازت چیزی کم نمیشه..رفتیم سمت پارکینگ سویچ یه اتومبیل سفید بود..نشستم پشت فرمون همش صلوات میفرستادم خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم"خدایا سالم برسیم"یکی نبود بگه مجبوری؟!..وقتی داشتیم میرفتیم بیرون نگاهم افتاد به انباری یاد اون آلبوم افتادم..وقتی برگشتم باید حتما برم سراغش مخصوصا حالا که کسی زیاد توی عمارت نیست..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    جلو خونه پدر مانی پارک کردم پرنوش عقب نشسته بود و کنجکاو اطرفش رو نگاه میکرد..
    -رسیدیم عزیزم پیاده شو..
    خودم پیاده شدم درو براش باز کردم هنوزم سرش رو به اطراف میچرخوند..رفتم جلو آیفن رو زدم بعد از چند لحظه صدای خودش اومد با جیغ و داد گفت
    -والی نازی بیا تو...
    در با صدای تیکی باز شد دست پرنوش رو گرفتم خونشون آپارتمانی بود طبقه دوم پله ها رو بالا رفتیم مانی جلو در ایستاده بود تا منو دید پرید بغلم کردم حسابی چلوندم منم تلافی کردم تا آخش در اومد ازم جدا شد با دیدن پرنوش حیرت زده به سمتم برگشت بعد پرنوش رو گرفت توی بغلش لپاش رو بوسید که جیغ بچه دراومد
    -عزیز منم که آوردی
    -مانی منو تفی کرد
    پرنوش این حرفو با چهره طلبکار زد خندم گرفت
    -مانی میخوای همینجا نگهمون دار..
    زد به گونه خودش
    -ای وای ببخشید بیاید داخل..یدفعه میای این عروسکم میاری آدم هول میشه...
    رفتیم داخل نشستیم پرنوش فقط اطرافش رو نگاه میکرد حرف نمیزد..مانی از آشپزخونه با شربت اومد
    -خیلی خوشحال شدم
    اول جلو پرنوش گرفت بعد اومد سمت من..با سرش پرنوش رو نشون داد به آرومی گفت
    -چطور پدرش رو راضی کردی؟؟
    با این حرفش یاد دادمهر افتادم"شیفته"ابروهام بدرقمه تو هم گره خوردن مانی با تعجب نگاهم کرد سینی رو گذاشت روی میز..دیگه چیزی نپرسید..
    -خوبی عروسک؟!
    باز مانی شروع کرد..با این حرف مانی پرنوش اخم کرد دست به سـ*ـینه نشست..
    -من عروسک نیستم..پرنوشم
    مانی لپش رو کشید بیچاره سرخ شد با ناله گفت
    -دلنازجون!!
    رو به مانی گفتم
    -بسه مانی اینقدر حرصش نده
    -انگار شما دوتا از دنده چپ بیدار شدین چتونه؟!
    منکه حرصم از این بود که شیفته الان عمارته..پرنوش رو نمیدونستم..سعی کردم حالا که آوردمش بیرون بهش خوش بگذره
    -مانی پدر و مادرت و ماهان کجان؟ هیچکس نیست!!
    مانی شونه ای بالا انداخت
    -بابا و ماهان سرکارن تاشب نمیان مامانم رفته خونه خالم...معلوم نیس کی دل بکنه بیاد..
    سرمو تکون دادم
    -نهار درست کردی
    لبخند گشادی زد
    -اون گاز دستت رو میبوسه یه قرمه سبزی درست کن
    چشم غره ای بهش رفتم
    -خیلی پررویی..بعد از قرنی اومدم مهمونیا..
    شونه ای بالا انداخت ..نگاهی به پرنوش انداختم رو به مانی گفتم
    -باشه ولی شرط داره...
    سرش رو تکون داد
    -من قرمه سبزی درست میکنم توهم از اون کیک توت فرنگیای نابت..
    -باشه قبوله..
    پرنوش تا اسم کیک اومد با شوق نگاهمون کرد همگی با هم رفتیم سمت آشپزخونه قرمه سبزی رو من درست کردم مانی هم داشت مواد کیکو چک میکرد
    -یه چندتا موادش رو باید از بیرون بخرم تمام شدن..
    رفت بیرون ما هم مشغول بودیم البته پرنوش فقط نشسته بود و به من نگاه میکرد...بعد از نیم ساعت مانی هم اومد شروع کرد به درست کردن کیکش..به چهره مانی نگاه کردم غرق کارش بود همونطور که خیار خرد میکردم برای سالاد پرسیدم
    -چی شد پدرت رضایت داد؟!
    لبخند گشادی زد همونطور که مواد رو هم میزد
    -نمیدونم یه روز مهراد به بابا میگه میخواد باهاش حرف بزنه..اگه حرفاش بابا رو قانع نکرد پا پس بکشه..بابا قبول کرد بیرون فرار گذاشتن وقتی بابا برگشت صورتش از رضایت برق میزد بعدم گفت خودمو برای خاستگاری آماده کنم..منکه توی دلم عروسی گرفته بودم ولی نه مهراد نه بابا هیچکدوم نگفتن چی بینشون گذشته که بابا قبول کرد
    با حرص آرد رو اضافه کرد..ادامه داد
    -از هر کدوم میپرسیم میگن مردونه بود بین خودشون..
    باز چهرش روشن شد و نیم نگاهی بهم انداخت
    -ولی هرچی بود منکه راضیم..
    با لبخند سری تکون دادم...خدا رو شکر کردم که آرزوش رسید...مگه عشق بدون سختی بدست میاد؟؟!اگه همینطوری الکی الکی بدست بیاد اونقدر شیرین نیست که!!"چقدرم که من اطلاعاتم در مورد عشق و عاشقی بالاست‌!!"مانی مایع رو ریخت توی قالب ستاره مانند،بعدم گذاشتش توی فر..اومد نشست یکم با هم صحبت کردیم البته بیشتر مانی جیغ پرنوش رو درمیاورد...!!!برخاستم رفتم سمت گاز ببینم قرمه سبزیش جا افتاده یا نه در همون حال گفتم
    -اینقدر جیغ این بچه رو در نیار مانی ..
    هوف کشیدم ادامه دادم
    -لپاش رو کبود کردی ازبس کشیدی من باید جواب پس بدم
    نگاهی به پرنوش انداخت
    -بابا چرا دروغ میگی منکه یواش میکشم خودش زیاد ناز نازیه..
    سرمو به تأسف تکون دادم
    پرنوش-به بابام میگم..
    مانی پشت چشمی نازک کرد اشاره به من گفت
    -تحویل بگیر نازی خانووومم...
    چیزی نگفتم..یکم از قرمه سبزی چشیدم خوب جا افتاده بود
    -مانی میزو بچین..دیگه جا افتاده..
    مانی سریع شروع کردن چیدن میز...بعدم رفت به کیکش سر زد مثل اینکه اونم پخته بود از فر درش آورد تا سرد بشه..نشستیم دور میز برای پرنوش کشیدم بعدم برای خودم مانی اولین قاشق رو که خورد
    -وای دلم هوای قرمه سبزیات رو کرده بود نازی..
    پرنوش-خیلی خوشمزس دلنازجون
    با لبخند گفتم
    -نوشجونتون..
    بعد از صرف نهار با مانی ظرفا رو شستیم کیک رو هم گذاشتیم توی یخچال تا سرد بشه بتونیم عصرونه بخوریمش..رفتیم تو هال پرنوش روی کاناپه خوابش بـرده بود..مانی بلندش کرد بردش سمت اتاق خودش..
    -من میبرمش توی اتاق خودم بیدار نشه اینجا..
    بعد از چند دقیقه اومد بیرون کنارم نشست زد به پهلوم و بدون مقدمه پرسید:
    -بگو ببینم چرا مثل همیشه نیستی؟!
    برگشتم سمتش
    -وامنظورت چیه؟؟
    چپکی نگاهم کرد
    -نازی من تو رو خوب میشناسم..طفره نرو..
    نگاهی به اطراف انداختم بدون اینکه به مانی نگاه کنم و مثل خودش بدون مقدم گفتم
    -فک کنم عاشق شدم..
    مانی با حیرت نگاهم کرد فکش نزدیک به افتادن بود بیشتر از اونی که بود باز نمیشد وگرنه فک کنم اگه کش میومد تا زمین میرسید..منتظر بود من بیشتر توضیح بدم..لبم رو گاز گرفتم.. شروع کردم به توصیف حالت هایی که بهم دست میده انگار من بیمار باشمو مانی دکتر!!..هر چی من بیشتر میگفتم مانی نیشش بیشتر باز میشد من بغض میکردم مانی ریز ریز میخندید..از حرکات مانی دیگه شکمم به یقین تبدیل شده بود ..مانیا پرید بوسم کرد
    -عاشق شدنت مبارک..
    با حرفی که زد یه قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد و بعد از اون سیل قطرات اشک سرازیر شدن..منو گرفت توی بغلش..
    -گریه کن نازی..گریه کن تا خالی بشی حالت رو میفهمم..میدونم داری چه دردی رو تحمل میکنی!
    -آخه چرا؟؟!!منکه همیشه از این حسا فراری بودم..
    -کاره دله دست خودت که نیست..
    هق هقم بلند شد..همه چیزو گفتم اینکه چرا امروز گرفتم گفتم از شیفته و دادمهر گفتم حتی حرفای اونشبه شیفته که دادمهر گفت حق نداری به کسی بگی و فراموش کن چی شنیدی رو..مانی با عصبانیت گفت
    -یعنی فهمید دختره داره دورش میزنه؟؟؟بازم میخواد باهاش باشه؟!!
    با فین فین سرمو تکون دادم..مانی دستشو زیر چونش برد
    -امکان نداره یه مرد اینقدر راحت از خــ ـیانـت بگذره..
    کمی مکث کرد
    -اونم مردی مثل دادمهری که تو میگی!!
    -چی میگی؟؟!خودش بهم گفت میخوام تنها باشیم..
    جریان ساره و کسرا رو نگفتم بنظرم اتفاقات شب قبل محرمانه بودن وگرنه دادمهر همه خدمتکارا رو مرخص نمیکرد
    مانی-یه چیزی این وسط درست نیست..یکم منطقی باش دختر..
    -منظورت چیه؟!
    -اون تو رو میبره خونش اونم فقط برای اینکه زیر نظرت بگیره یوقت مشکل اخلاقی نداشته باشی..اونم تویی که فقط پرستاری بعد حرفای عاشقانه نامزدش رو میشنوه تو رو میبره تو اتاق و میگه حرفایی که شنیدی رو فراموش کن..اگه از خیانتش بگذره از نارو زدنش به هیج وجه نمیشه گذشت حتی عوضی ترین آدم از نارو زدن متنفره..
    لبام رو بهم فشردم چهره مانی شده بود مثل بازرسای فضول و کنجکاو
    مانی-یه چیزی ته دلم میگه این دادمهره که داره از شیفته استفاده میکنه!!
    با تعجب گفتم
    -برای چی؟؟!!اونا میخوان کارشون پیش بره...
    سرش رو به چپ و راست تکون داد
    -منم همینجاش گیرم...
    -بیخیال مانی حتی اگه بینشون بهم بخوره دادمهر عمرا به من فکر کنه.
    زد تو سرم
    -باز خودت رو دست کم گرفتی؟!دلشم بخواد..
    اگه من بودم کلی مانی رو سرزنش میکردم ولی اون خیلی خوب منو آروم کرد واقعا مدیونش بودم الان حال بهتری داشتم..
    -مانی حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو به کسی نگی حتی آرام..من نباید اون حرفایی که از خــ ـیانـت شیفته بودن رو میگفتم..چه دهن لق شدم من..!!
    -خیالت راحت..قرص قرص میمونه..
    خیالم راحت بود مانی هرچقدر سربه هوا باشه ولی رازدار خوبیه..
    پرنوش از خواب بیدار شد اومد خودش رو انداخت بغلم بردمش صورتش رو شستم مانی هم کیک رو آورد برای خودمون چای آورد برای پرنوشم آبمیوه
    پرنوش-مانی جون خیلی خوشمزس
    مانی با لبخند گفت
    -نوش جونت گلم..
    -به بابام نمیگم لپام رو کشیدی..
    ریز خندیدم
    -امتیاز گرفتی مانی..
    -دستت درنکنه پرنوش زحمت کشیدی..
    پرنوشم سرش رو تکون داد آبمیوش رو خورد..هرچی مانی سربه سرش میزاشت آخرش خودش حرص میخورد..
    -بیاین آهنگ بزارم.. یکم خوشی کنیم..
    -بیخیال مانی حوصلم نمیکشه..
    رفت سمت دستگاه پخش دکمش رو زد بعدم با مسخره بازی اومد طرف منو پرنوش بلندمون کرد
    " ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﯽ ﺧﺎﺻﯿﯿﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ
    ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﺎﺳﺘﯿﯿﯿﯽ ﺍﯾﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ
    ﺁﻫﻬﻪ ﻋﺠﯿﺒﻢ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻧﻪ؟
    ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﻣﻦ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺯﻣﻮﻧﻪ
    ﺍﻡ
    ﻣﺜﻠﻪ ﺗﻮﻭﻭ
    ﻫﻤﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﻢ ﺟﻤﻌﯿﻢ
    ﺣﺎﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ
    ﻣﻮﺩﻣﻮﻥ ﺗﻮﭖ
    ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻢ ﻣﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
    ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻣﺮﺍﻣﯽ
    ﺗﻮ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺎﻭﺭﺍﻣﯽ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ
    ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻣﺮﺍﻣﯽ
    ﺗﻮ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻣﯽ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ
    ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ
    ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ
    ﻣﺎ ﺑﻬﻢ ﻣﺤﺘﺎﺟﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﻤﯿﺮﯾﻢ
    ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﻪ
    ﺩﻝ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ
    ﯾﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻢ
    ﺷﺐ ﺍﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﺎﯼ
    ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺎﯼ ﺍﺭﻩ
    ﻫﺮﮐﯽ ﻫﻢ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻣﯿﮕﻪ
    ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯾﻦ
    ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻣﺮﺍﻣﯽ
    ﺗﻮ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺎﻭﺭﺍﻣﯽ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ
    ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻣﺮﺍﻣﯽ
    ﺗﻮ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻣﯽ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ
    ‏( ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﺩﻩ
    ﺷﺮﺍﺏ ﻧﺎﺑﻢ ﺩﻩ ‏)
    ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻣﺮﺍﻣﯽ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ
    ‏( ﺑﺎ ﻣﺮﺍﻡ)"
    بعد از اون چندتا اهنگ دیگه هم گذاشت مجبورمون کرد باهاش برقصیم دیگه جونی برام نموند نمیدونم مانیا اون همه انرژی رو از کجا میاره..پرنوشم که رو پا بند نبود حسابی شارژش کرد مانی..
    عصر که شد دیدم داره دیر میشه از مانی خدافظی کردیم به سمت عمارت راه افتادیم کم کم داشت هوا تاریک میشد تا رسیدم دق کردم که شب نشه..پرنوش رو پیاده کردم خودمم ماشین رو بردم پارکینگ..وقتی برمیگشم..جلوی انباری مکث کردم رفتم جلو درش رو به سختی باز کردم لامپ رو روشن کردم خیلی سریع رفتم سمت صندوق و آلبوم رو در آوردم لامپو خاموش کردم سریع رفتم داخل عمارت خدا رو شکر خبری نبود پله ها رو با سرعت هرچه تمام تر رفتم بالا خودمو انداختم داخل اتاقم درشو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم آلبوم رو توی کمد قایم کردم تا بعد اگه وقت کردم برم سراغش...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هنوزم عمارت خلوت بود رفتم پایین سمت اتاقی که احتمال میدادم هنوزم کسرا و ساره اونجا باشن..البته مطمئن نبودم هنوز ساره اینجا باشه..صدای دادمهر رو شنیدم داشت با تلفن با شخصی صحبت میکرد توجه کردم که فهمیدم نگین خانمه الان یک ماهی از رفتنش میگذشت ولی خبری از برگشتش نبود..
    -گفتم اتفاق خاصی نیوفتاده...باور کنید
    پشتش به من بود نمیخواستم به حرفاش گوش بدم ولی خب مگه میتونستم جلو حس سرکش کنجکاوم رو بگیرم؟؟
    -من فقط میخوام شما کمی بیشتر بمونید...
    کلافه این طرف آن طرف می رفت دستی به گردنش کشید
    -وقتی برگشتین همه چیزو توضیح میدم..ولی باورکنید هیچ اتفاقی نیوفتاده..
    دستشو به کمرش زد روی پاشنه پا چرخید خودمو پشت دیوار پنهان کردم
    -چشم..مواظب خودتون باشید..خدانگهدار
    بعدم صدای قدماش که داشت دور میشد"چرا از نگین خانم خواست برنگرده؟؟!!"شونه ای بالا انداختم..رفتم سمت اتاق صدای ساره از اونجا میومد داشت با دادمهر و شخص دیگری که حدس زدم کسرا باشه صحبت میکرد..
    ساره-البته که میشه بهش اعتماد کرد..البته بازی با جون الکی نیست..
    چی میگه ساره؟!صدای بی حالی گفت
    -مطمئن باشم ساره..شوخی بردار نیست این موضوع..
    صدای حرصی ساره که گفت
    -چرا از من میپرسی اصلا؟؟از دوست جونت بپرس خب!!
    کسرا-حالا چرا ناراحت میشی؟؟
    با مکث گفت
    -تو چی میگی دادمهر؟!
    -من نمیدونم..
    ساره جیغ جیغ کنان گفت
    -چیو نمیدونی هان؟؟!
    کسرا-آروم باش ساره
    چیزی از حرفاشون دستگیرم نشد دستمو بردم بالا در زدم صدای بفرمایید ساره اومد در رو باز کردم رفتم داخل..درست حدس زدم کسرا رو تخت نشسته بود ولی هنوز رنگ و روش پریده بود ساره کنارش نشسته بود و دادمهرم روی کاناپه ای که گوشه ای از اتاق قرار داشت نشسته بود با صدای آرومی سلام کردم همشون یطوری نگاهم کردن باعث شد هول بشم ساره با لبخند فوق گشاد،دادمهر با تفکر و کسرا هم یه ابروش رو بالا داد زل زد به من آب دهنم رو قورت دادم با صدایی که سعی میکردم نلرزه
    -چیزی شده؟!
    ساره برخاست اومد طرفم دستمو گرفت رو به کسرا گفت
    -خب نظرت چیه؟!
    دادمهر اخم کرد با عصبانیت گفت
    -این موضوع به دلناز مربوط نیست نباید الکی پاش رو وسط بکشیم..
    رو به ساره گفتم
    -جریان چیه ساره؟!
    منو نشاند روی یه صندلی چوبی..خودشم روی یه صندلی دیگه نشست منم بهشون نگاه میکردم بالاخره کسرا لب باز کرد
    -ببینید دلناز خانم یه موضوعیه که چطور بگم...
    مکث کرد
    - ما به کمک شما نیاز داریم ولی اگه موضوع رو بهتون بگیم شما دیگه نمیتونید پا پس بکشید..
    گیج بهش نگاه کردم...سرش رو تکون داد رو به دادمهر گفت
    - یه لحظه بیا..
    دادمهرم برخاست رفت کنارش نشست زیر گوشش دادمهر یچیزی گفت که اخماش دو برابر شدن
    کسرا-بهتره تو بگی من نمیدونم چطور این موضوع رو بگم
    دادمهر یه نگاه به چهره هنگ کردم انداخت دستی کلافه به صورتش کشید
    -ببین دلناز ما یه پیشنهاد برات داریم..البته قبل از اینکه بشنویش باید قبولش کنی..
    با حیرت گفتم
    -این دیگه چجورشه؟؟
    -موضوع مرگ و زندگیته اگه جریان رو بفهمی دیگه نمیتونی قبول نکنی باید تا آخرش بمونی!!!
    نفس تو سینم حبس شد اینا چی میگن؟!مرگ و زندگی؟نگاهی به کسرا انداختم دیشب دادمهر گفت تیر خورده...واقعا من کجا دارم زندگی میکنم بین آدمایی که اصلا چیزی ازشون نمیدونم..چرا باید با زندگی خودم بازی کنم؟!سرمو بلند کردم همین سوال رو پرسیدم..هرسه بهم نگاه کردن.. کسرا دست کرد جیبش چیزی در آورد داد دست دادمهر اون با تعجب بهش نگاه کرد
    -مطمئنی کسرا؟!
    سرش رو تکون داد
    -باید بدونه اگه این پیشنهاد رو قبول میکنه داره در راه درستی قدم پیش میزاره..
    دادمهر اومد طرفم همون چیزی رو کسرا داد بهش رو طرفم گرفت با تردید ازش گرفتم نگاه کردم حیرت زده به کسرا نگاه کردم یه کارت که روش نوشته شده بود"سرگرد کسرا توکلی"خب وقتی میگه کمک یعنی باید به یه پلیس کمک کنم..
    کسرا-من فقط خواستم بدونید که اگه قصد کمک داشتید دارین راه درستی رو میرید و جون هزاران نفرو نجات میدید!..
    خواستم همون لحظه بگم قبوله ولی دهانی رو که باز کرده بودم رو بستم مغموم بهشون نگاه کردم با خودم گفتم" آرام..اگه اتفاقی برای من بیوفته آرام نابود میشه.."چشمام پر از اشک شدن سرمو بلند کردم با صدای خفه ای گفتم
    -نمیتونم
    و بعد با سرعت هرچه تمام تر از جلوشون غیب شدم و خودم رو انداختم بیرون لبام رو گاز میگرفتم که گریه نکنم همینطور که میرفتم بازوم از پشت کشیده شد با جسمی برخورد کردم بینیم تیرکشید همین کافی بود تا قطرات اشک سدشون شکسته بشه و بیرون بریزن..دادمهر با نگرانی نگاهم کرد
    -چیشده؟! چرا گریه میکنی؟!
    لبم رو گاز گرفتم
    -من نمیتونم...دلم میخواد کمک کنم ولی نمیشه..
    -چرا؟!
    سعی کردم جلو اشکام رو بگیرم پلکامو فشار دادم وقتی بازشون کردم تصویر واضحی از دادمهر جلوم بود که منتظر نگاهم میکرد..
    -بخاطر خواهرم..اون به من نیاز داره..اگه منو هم از دست بده...اگه اتفاقی..
    لبام رو روی هم فشردم و ناتوان سرمو تکون دادم..با هر دو دستش بازوهامو گرفت با آرامشی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت
    -به من اعتماد داری؟!
    گیج نگاهش کردم..نمیدونم چرا دربرابرش وقتی خط قرمزام رو رد میکرد عکس العمل نداشتم البته دادمهر خیلی وقت بود که علاوه بر خط قرمزای زندگیم از خط قرمز قلبمم رد شده بود...دوباره پرسید
    -داری؟!
    ناخودآگاه بدون اینکه روی کلماتم اختیار داشته باشم گفتم
    -دارم!!
    لبخندی هرچند کوچک و محو لبهایش رو زینت داد
    -من قول میدم هیچ اتفاقی برات نیوفته..بعد از این ماجرا سالم کنار خواهرت باشی..حالا چی میگی قبوله؟!
    بازم بی اختیار گفتم"قبوله"داری باهام چیکار میکنی دادمهر؟؟!هر چی بود من دوسش داشتم این عشق و این دیوانگی ای که حتی نمیدونستم آخرش قراره چی باشه رو دوست داشتم..
    با هم برگشتیم داخل کسرا و ساره بدجور اخماشون تو هم بود به ساره نگاه کردم یه شال انداخته بود روی موهاش..!!!!!وقتی ما اومدیم کسرا پرسید
    -خب چی شد؟؟!
    دادمهر نگاهی به من انداخت..گفت
    -دلناز قراره همراهیمون کنه..
    کسرا-خوبه!!
    دادمهر..پس از مکثی طولانی شروع کرد صحبت کردن..
    -بدون مقدمه همه چیزو تعریف میکنم دو سال پیش توی یه مهمانی من با شریف آشنا شدم..اون یه تاجر بسیار موفقه البته این ظاهر ماجراست..
    نگاهی به چهره کنجکاوم انداخت ادامه داد
    -یه روز توی شرکت اومد سراغم و ازم خواست توی وارد کردن یه سری دارو کمکش کنم..اول تعجب کردم چون اون در این مورد اصلا تخصص نداشت ازش خواستم بیشتر توضیح بده شروع کرد درمورد داروها توضیح دادن چیزی که درموردش صحبت میکرد یه نوع دارو بسیار کمیاب و خاص بود که فقط چندتا شرکت امتیاز وارد کردنش رو به کشور دارن و البته شرکت ما هم یکی از اون شرکتاست..گفت سرمایه از خودش و وارد کردن این دارو ها از شرکت ما خب هرکسی بود چنین پیشنهادی رو میپذیرفت هم اینکه آدمای زیادی هستن که به چنین دارویی نیاز داشتن ..ولی یجای کار اشکال داشت و اینو من موقعی متوجه شدم که کسرا اومد سراغم..
    نگاهش رو به کسرا داد این دفعه کسرا لب به سخن گشود
    -شریف آدم درستی نیست ما و گروهمون سالهاست منتظر این هستیم که مدرک بزرگی ازش گیر بیاریم و اون رو گیر بندازیم ولی متأسفانه اون آدم زیادی زیرکه کار اون علاوه بر تجارت که فقط برای ظاهرسازیه قاچاق انواع مواد مخـ ـدر،اسلحه،حتی انسان و چیزای دیگه اون یه آدم بسیار رذل و پسته که با جون آدما بازی میکنه فقط برای پول..بگذریم وقتی متوجه شدم رفته سراغ دادمهر شروع کردیم تحقیق کردن و ...
    مکث کرد نفسش رو با حرص بیرون داد..با نگرانی گفتم
    -و چی؟؟
    چشماش رو که از عصبانیت بسته بود باز کرد
    -و متوجه شدیم اون میخواد از اون دارو تقلبیش رو وارد کنه..دادمهر گفت این دارو کمیاب و خاصه و البته حساس نوع تقلبیش بسیار کشندست ولی اون آدم رذل فقط برای سود کلانش میخواد جون هزاران آدم بیگناه رو بگیره..
    با حیرت دستام رو گرفتم جلو دهانم با تته پته پرسیدم
    -اون داروها..الان..الان وارد شدن؟!
    دادمهر-درسته وارد شدن..البته اونا در دسترس دادمهر نیستن..چون خودش واردشون کرده یه انبار مجزا براشون ساخته و کسی هم ازش خبر نداره...
    -به دست مردمم رسیدن؟!
    کسرا سرش رو تکون داد
    -نه خدا رو شکر ولی اون داره پشت سر هم این دارو ها رو وارد میکنه..هیچکسم از اینکه اون داروها کجا نگه داری میشن خبر نداره...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    خدای من چه آدمایی رو به اونا گفتم
    -بنظرتون اون داره چیکار ‌میکنه با اون داروها؟
    هر سه به من نگاه کردن
    دادمهر- با هزار رشوه و کلک امتیاز رو گرفته از شرکتای دیگه و میخواد این دارو تمام بشه و با قیمت خیلی زیادی واردش کنه به بازار ...البته توی این ماجرا به یه خریدار نیاز داره..تا همه اون داروها رو بندازه بهش و پای خودشو از این ماجرا بیرون بکشه..
    -خدای من این فاجعست!!
    کسرا-و حالا نقش شما در این ماجرا!!
    با کنجکاوی بهش نگاه کردم
    -آخر این هفته مهمانیه..ما شما و دادمهر رو میفرستیم اونجا به عنوان خریدار..البته این یه دیدار غیر رسمی فقط برای آشناییه..توی این مهمانی که تو کاخ مجللش برگزار میشه..شما باید یکاری انجام بدین..
    پریدم توی حرفش
    -صبر کنید..ببخشید اونکه هم منو دیده..
    نگاهی به دادمهر انداختم و اشاره کردم بهش
    -هم ایشون رو..
    کسرا-اونش دیگه دست بچه های گریم رو میبوسه که چهرتون رو تغییر بدن..
    صاف نشستم رو بهش گفتم
    -فکر همه جاش رو هم کردین!!
    کسرا-درسته کوچکترین اشتباهی باعث به خطر افتادن هر جفتتون میشه..
    نفس تو سینم حبس شد..با ترس پرسیدم
    -حالا من باید چیکار کنم؟!
    نگاهی به دادمهر انداخت اونم اخمش وحشتناک شد با حرکتی که هممون جاخوردیم برخاست رفت بیرون درو چنان کوبید گفتم الان سقف خراب میشه رو سرمون..دستمو گذاشتم رو قلبم.. کسرا سرش رو تکون داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد..بعد سرشو بلند کرد
    -ببینید من بدون رودروایسی حرفم رو میزنم چون کاری که باید انجام بدید اصلش همینه..
    با تردید نگاهی بهم انداخت
    -شریف از خانمای خوش چهره خیلی خوشش میاد..شما..باید.......
    با چشمای گشاد شده نگاهش کردم
    -میخواید توجهش رو جلب کنم؟!
    چنان صدام بلند بود که هردو خشک شدن..دادمهر با چهره سرخ شده اومد داخل..
    -کسرا بیخیال این موضوع شو..
    کسرا-اون قبول کرده و باید تا تهش بره...
    فریاد بلندی کشید
    -گفتم بیخیال شو..
    قبضه روح شدم..چهرش بدجور خشن شده بود..از عصبانیت پوست برنزش به کبودی میزد رگه های سرخی توی سفیدی چشمای مشکیش دیده میشد... کاری که کسرا میخواست اصلا در توانم نبود منو چه به........برخاستم رو بهش با آرامش گفتم
    -پرنوش کجاست؟؟!!
    با تعجب به سمتم برگشت
    -بالا تو اتاقش..
    سرمو تکون دادم با قدمای آروم و خونسرد رفتم سمت در..با صداش ایستادم سر جام
    -میخوای چیکار کنی؟!
    نفس بلند و صدا داری کشیدم
    -باید فکر کنم..چیز کمی نیست..بعد از شام تصمیم رو میگم..
    از اتاق رفتم بیرون.. پرنوش جلو در ایستاده بود و با ترس نگاهم میکرد با دیدنم به سمتم اومد‌
    -بابا باهات دعوا کرد؟!
    لبخند زدم خم شدم موهاش رو نوازش کردم
    -نه عزیزم..بریم بالا؟؟
    سرش رو تکون داد با هم رفتیم بالا..کنار پرنوش نشسته بودم داشتم براش داستانی رو میخوندم ولی فقط میدونستم صدایی داره از گلوم خارج میشه..حتی نمیدونستم محتوای داستانش چیه با احساس تکونایی به خودم اومدم نگاهمو به پرنوش دادم داشت تکونم میداد و یکسره صدام میزد
    -چیشده؟؟!!
    لباش رو آویزون کرد
    -گشنمه!!
    بردمش پایین با خودم گفتم"اصلا کسی غذا درست کرده؟!"ساره یه سینی دستش بود داشت میرفت سمت اتاقی که کسرا توش بود
    -کجا میری؟؟
    نگاهی بهم انداخت
    -این سوپ رو بدم به کسرا..
    سرمو تکون دادم رفتیم تو سالن غذاخوری با کمال تعجب دیدم همه چیز روی میز هست پرنوش رو نشوندم خودمم کنارش نشستم براش غذا کشیدم..ولی خودم منتظر بقیه شدم صدای پایی اومد دادمهر و ساره در کمال تعجب دامونم کنارشون بود"اصلا معلوم نیست این بشر کی میره کی میاد"اومد طرف پرنوش گونش رو بوسید
    -خوبی عمو؟!
    پرنوش با دهان پر دستاش رو حلقه کرد دور گردنش
    -اهوممم
    رو به من گفت
    -شما خوبید؟!
    -سلام..ممنون منم خوبم..
    همگی نشستن دور میز دامون همونطور که غذا میکشید رو به دادمهر و ساره گفت
    -اگه نمیرسیدم احتمالا از دست ساره و دادمهر باید گشنه پلو میخوردم..
    ساره-هه هه هه خندیدم..البته برادرت که بله ظهر شیفته رو آورد اینجا من و کسرا رو حبس کرد توی اتاق منکه از گشنگی درحال تلف شدن بودم..حالا خوبه به کسرا قبلش غذا داده بودم...
    با اومدن اسم شیفته هر چقدر خواستم جلو خودمو بگیرم اخم نکنم نشد مخصوصا حالا که متوجه شدم چه آدم پستیه...
    دامون-ساره چی دادی به کسرا؟یوقت نکشیش؟!
    ساره یکم سرخ و سفید شد گفت
    -سوپ آماده..
    دامون سرشو تکون داد منم زور میزدم نخندم..باز خوبه اومد یکم از اون جو متشنج کم کرد..ولی حرفی زد که متعجب به سمتش برگشتم
    -عوضش سوپای خواهر دلناز خانم خیلی خوشمزن..
    رو به من گفت
    -شما آشپزی یادش دادی؟
    چشمام رو ریز کردم
    -شما سوپای آرامو کجا خوردین؟!
    -اون موقع که خونه باغ بودم برام آورد..یادتون نیست!!
    تا اسم خونه باغ اومد دادمهر برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد..خواستم چیزی بگم که اون زودتر پرسید پرسید
    -دامون منظورت کدوم خونه باغه..؟!
    صورت دامون در هم رفت ضربان قلب منم زیاد شد...قاشق تو دستم لرزید..
    دامون-همون خونه باغ ..
    دادمهر حیرت زده گفت:تو چطور رفتی اونجا؟!!
    دامون- دادمهر خواهش میکنم..الان موقعش نیسش..
    -باید درموردش صحبت کنیم
    چیزی نگفت سرش رو تکون داد..ساره این وسط فقط با کنجکاوی نگاه میکرد پرنوشم غذاش رو میخورد.. منم که تو حال خودم نبودم.. چه حسای بدی امشب به سراغم اومدن یعنی اون خونه باغ چه چیزی داشت که درموردش اونطوری صحبت میکردن؟؟!برای منکه پر از خاطرات بد بود..یه خونه باغ موروثی پر از خاطرات بد حداقل برای من..تا آخر شام همه سکوت کرده بودیم هرکدوم انگار تو فکر خودش غرق بود ...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دور همدیگه نشسته بودیم آخرشب بود فقط دامون این دفعه بهمون اضافه شده بود...پرنوش رو خوابوندم اومدم پایین توی همون اتاق..همه نگاهشون به من بود..بالاخره لب باز کردم
    -من چندتا سوال دارم
    کسرا-بفرمایید
    -اگه..اگه اونا فهمیدن که ما داریم گولشون میزنیم مطمئنا زندمون نمیزارن درسته؟!
    نگاهی بینشون رد و بدل شد
    دادمهر-درسته!
    نفس عمیقی کشیدم"خودم کردم که لعنت بر خودم باد..با این عشق و عاشقی سر خودمو به باد میدم مطمئنم.."سرمو بلند کردم
    -و اینکه یک شبه نمیتونم اعتماد شریفو بدست بیارم؟
    کسرا-شما به عنوان زن و شوهر میرین اونجا و قراره دو روز رو اونجا بگذرونید..تا اینکه از بین خریدارا..شریف انتخابتون کنه..
    با تعجب نگاهش کردم..
    -زن و شوهر؟؟!
    دامون سرش رو انداخت پایین شونه هاش تکون میخوردن با صدای بلندی بهش توپیدم
    -آره خب خنده دارم هست..
    همشون کپ کردن...رو به کسرا گفتم
    -چرا از اول نگفتین اینو؟!
    کسرا از نگاه خشمگینم جاخورد
    -خیلی خب بزارین من بقیه حرفمو بزنم..
    -بفرمایید
    -اگه با این مشکل دارین که قراره با یه مرد تو یه اتاق سر کنید..
    مکث کرد به همه یه نگاه انداخت
    ساره-نگو کسرا الان نازی منفجر میشه..
    ولی من منتظر بودم بقیه حرفشو بشنوم
    -محرمتون میکنیم
    خشک و بی حرکت سر جام موندم اشک تو چشمام جمع شد با صدای خفه ای گفتم
    -الان میفهمم چرا منو انتخاب کردین
    بغضی که به گلوم چنگ مینداخت رو سعی کردم قورت بدم ولی بی فایده بود ...داشتن بهم نگاه میکردن..
    -چون من یه دختر بی کس وکارم به خودتون اجازه دادین این پیشنهاد رو بدین...فکر کردین خیلی آسونه..به همین راحتی میگید محرمتون میکنیم!!
    ساره-نازی تو بد برداشت کردی باور کن ما..
    پریدم وسط حرفش
    -نه!چرا..چرا
    رو بهش کردم میخواستم محکش بزنم اینکه اگه این پیشنهاد رو بدم چه حالی میشه...
    -چرا از ساره استفاده نمیکنید؟اون بازیگره بهتر میتونه چنین نقشی رو بازی کنه اینطور نیست؟!
    ساره حیرت زده نگاهم کرد بقیه هم دست کمی نداشتن..دائم بهم نگاه میکردن..کسرا صورتش از خشم سرخ شده بود
    -این چه پیشنهادیه؟؟!
    یه ابروم رو دادم بالا دست به سـ*ـینه نگاهش کردم..
    -چرا؟؟!!اینم همونه که شما به من گفتی!!
    ابراز احساسات هم فشرد دستاش مشت شده بودن..به ساره نگاه کردم داشت نگاهش میکرد..لبم رو گاز گرفتم برخاستم همه به من نگاه کردن..
    -منکه راه برگشت ندارم..قبوله!!
    بازم متعجبشون کردم..دادمهر لب باز کرد
    -دلناز اگه موافق نیستی..
    پریدم وسط حرفش
    -ایرادی نداره..فوقش یکی دو هفتس دیگه نه؟!!
    گنگ نگاهم کرد..یه چیزی ته نگاهش تغییر کرده بود که دوسش داشتم..مثل قبل با سردی و بی تفاوت نگاهم نمیکرد گرما داشت نگاهش به قدری که قلبم رو بسوزونه و باعث تبش دیوانه وارش بشه..نفس عمیقی کشیدم..با هزار بدبختی نگاهمو از چشمای به رنگ شبش گرفتم..وقتی از کنار ساره رد میشدم خم شدم زیر گوشش زمزمه کردم
    -این پسره زیادی روت غیرت داره..
    چشمکی بهش زدم و اشاره کردم به شال رو سرش..با نیش باز نگاهم کرد..سیخونک زد به پهلوم اخم کردم..خواستم پس گردنی بزنم بهش ولی یادم اومد سه جفت چشم داره نگاهم میکنن..راهم رو کشیدم رفتم بیرون..
    ***
    خانمی که کار گریمم رو انجام میداد حالا داشت گریم رو روی صورتم تست میکرد حتی اسمشم نمیدونستم یه حوله انداخته بود روی صورتم..بعد اتمام کارش حوله رو برداشت و من به چهره ای که از خودم سراغ نداشتم حیرت زده نگاه کردم..
    -خدای من این..این..اصلا شبیه من نیست..
    بهش نگاه کردم لبخند محوی زد و گفت
    -این یکی از اونایی که چند روزه دارم روت کار میکنم بهترین شده..یه چهره کاملا شرقی..
    سرمو تکون دادم موهام زیر یه کلاه گیس مشکی که موهای بلندِ صاف شلاقی داشت پنهان شده بودن چشمام بر اثر کشیده شدن خمارتر بنظر میرسیدن توشون لنز مشکی ذغالی گذاشته بود.. روی بینیم یه لایه کار شده بود که اون رو بزرگتر نشون میداد لبام رو هم ژل زده بود برجستگی بهشون داده بود مثل اینکه پروتز شده باشن..پوست صورتم رو برنز کرد خیلی این یکی بهم میومد...
    -حالا این لایه بینی و پوست برنزم برم حموم نمیره؟؟
    سرش رو تکون داد
    -این گریم موقته فردا که اومدم برات یه گریم چند روزه میزنم البته ماندگاریش فقط تا چند روزه...
    سرمو تکون دادم یه دوربین برداشت چندتا عکس از زاویه های مختلف گرفت از صورتم تا فردا کارش رو دقیق دربیاره..دلم میخواست ببینم دادمهر چه شکلی شده..اونم این چند روز فقط گریم تست میکرد..رو به خانمه گفتم
    -ببخشید من هنوز اسمتون رو نمیدونم
    خندید و نگاهم کرد بعدم رفت سمت میزی که وسایلش روش گذاشته شده بود.. مایعی به پنبه زد
    -چشمات رو ببند باید گریمت رو پاک کنم..
    چشمام رو بستم سردی پنبه خیس شده رو روی صورتم حس کردم بعدم صدای اون که گفت
    -موندم تو این چندروز چرا اسمم رو نپرسیدی همش فامیلم رو میگفتی
    با همون چشمای بسه گفتم
    -راستش اونقدر فکرم مشغلوله که گاهی از خودمم غافل میشم..
    پنبه رو برداشت و دوباره کشید زیر چشمام
    -اسمم سیمینه..
    با لبخند گفتم
    -خوشبختم سیمین جون..
    خندید صدای دلنشینی داشت..صداش به خانمایی که صبح زود توی رادیو صبح بخیر میگن میخورد البته میدونم بیشتریا از انرژیه اول صبحشون اصلا دل خوشی ندارن..
    -تموم شد
    با این حرفش چشمام رو باز کردم..دیگه این دفعه خودم بودم..داشت وسایلش رو جمع میکرد منم مانتو و شالم رو پوشیدم برم بیرون چون اومده بودیم جای دیگه برای انجام کارمون..رفتم بیرون از اتاق که در اتاق رو به رو هم باز شد کسرا و دادمهر اومدن بیرون کسرا از اون روز اصلا نگاهم نمیکرد و این نشون میداد چقدر از اون حرفم عصبی شده..دادمهر نگاهم کرد
    -تموم شد
    سرمو تکون داد
    -اره تموم شد این آخریش بود..
    سرش رو متقابلا تکون داد کسرا گفت
    -من پایین منتظرم..
    و سریعتر رفت..نگاهمو از مسیر رفتش گرفتم..به دادمهر نگاه کردم
    -بخاطر حرف اون روزم هنوز عصبیه درسته؟!
    نگاهش به رو به رو بود
    -درسته..
    -من فقط میخواستم محکش بزنم
    برگشت با کنجکاوی گفت
    -چه محکی..
    قدم برداشتم سمت بیرون
    -اینکه هنوزم ساره رو دوست داره..
    قدماش رو با من هماهنگ کرد
    -خب به چه نتیجه ای رسیدی؟!
    -خودتون که میبینید بعد از چند روزم هنوز منو نگاه نمیکنه..
    یه نیشخند زد
    -حسابی از دستت شکاره...
    -از ظاهرش که معلومه...بهتره یجوری از دلش دربیارم دوس ندارم کسی ازم دلخور باشه..
    -مثلا چجوری؟!
    -بخاطر کار نکردم معذرت خواهی کنم و موضوع رو بهش بگم..
    دیگه رسیده بودیم بیرون..کسرا هم تو ماشین نشسته بود تا سوار شدم..اخم کرد
    -ببینید آقا کسرا بهتره اخماتون رو باز کنید شدین مثل بچه ها من چی گفتم که ناراحت شدین آخه مگه دختر بچه چهارساله این که قهر میکنید..یه نگاه به هیکلتون بندازید...
    من پشت هم حرف میزدم اونا با تعجب برگشته بودن نگاهم میکردن..
    دادمهر-تو که میخواستی معذرت خواهی کنی..
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم
    -چرا باید معذرت خواهی کنم الکی بخاطر کار نکردم...من فقط میخواستم ببینم ایشون هنوز ساره رو دوس داره یا نه..
    کسرا حیرت زده پرسید
    -خب؟!
    لبخند موزی ای زدم
    -اینو از خودتون بپرسید
    چشماش رو ریز کرد
    -اونشب چی زیر گوش ساره گفتی نیشش باز شد..
    -اونو هم از ساره بپرسید..
    نفسش رو بیرون داد
    -بهتره کاری نکنی که ساره برای خودش رویا پردازی کنه..
    -رویا نیست حقیقته..
    -هر چی که هست الان موقع این حرفا نیست..
    دادمهر اعتراض کرد
    -بسه کسرا راه بیوفت کلی کار داریم باید لباس تهیه کنیم..
    کسرا صاف نشست..دادمهر به من چنان چشم غره ای رفت که سر جام فرو رفتم...
    کسرا-لباس لازم نیست به بچها میگم براتون تهیه کنن فقط سایزتون رو بدید..
    دیگه چیزی نگفت فقط سرش رو تکون داد..کسرا هم راه افتاد سمت عمارت...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از ماشین کسرا پیاده شدیم دادمهر تعارف کرد بیاد داخل ولی گفت جایی کار داره و باید بره..داشتیم میرفتیم سمت عمارت که ینفر پرید سفت بغلم کرد تا به خودم بیام زد زیر گریه و با هق هق حرف میزد
    -تو..تو..اصلا میدونی دلتنگی یعنی چی؟!هان؟!میفهمی؟!منو از یادت بردی!خیلی بیمعرفتی نازی..چیزی به اسم احساس توی وجودت نیست..انگار نه انگار یه خواهر داری..
    و بازم هق هق گریش همینطور که گریه میکرد با دستایی که مشت شده بود از پشت میزد به کمرم واقعا دردم گرفته بود ولی دستامو دورش حلقه کردم سرمو بالا گرفتم مانیا با ناراحتی داشت نگاهمون میکرد..سرش رو تکون داد..آرام رو از خودم جدا کردم دو طرف صورتش رو بوسیدم پلکاش متورم شده بودن،پوستش سرخ شده بود و نوک بینیش هم همینطور..اشکاش رو پاک کردم..
    -حق داری عزیزم..
    جیغ زد
    -همین؟؟!!فقط حق دارم..چرا توضیح نمیدی؟!چرا مثل همیشه نمیگی گرفتارم چرا؟؟!
    صداش خیلی بلند بود دستمو اروم به سمتش بردم دستمو پس زد
    -تو منو فراموش کردی..
    سرش رو تکون داد یه نگاه به در عمارت انداخت دستش رو برد سمتش اشاره کرد
    -از اولم نباید میزاشتم به این خراب شده بیای..
    من فقط نگاهش میکردم فشار روش بود مثل من،منم بهم فشار میومد ولی چرا کسی منو نمیدید؟!به اشکام که پشت پلکام آماده باریدن بود اجازه ندادم بیرون بریزن الان وقت گریه نیست..با صدای سرفه ای به عقب برگشتم تازه یادم اومد دادمهرم اینجا ایستاده و تمام مدت به ما زل زده مانیا و آرام سوالی به من نگاه کردن تا خواستم حرف بزنم اون زودتر لب باز کرد مثل همیشه جدی بود و بین ابروهاش اخم داشت..رو به آرام گفت
    -فکر نمیکنید اینجا توی خیابون جای مناسبی برای داد و بیداد نیست خانم؟!
    دل آرام بیچاره از جدیت دادمهر کپ کرد بهم چسبید مثل پرنوش چرا هرکدوم از دادمهر میترسید به من پناه میاورد؟!ستون محکم تر از من پیدا نمیکردن اینا؟!من خودم ازش میترسیدم فقط به روی مبارک نمیاوردم..
    دادمهر-بهتره بریم داخل..
    خودش زودتر راه افتاد به اون سمت با صدای مانی برگشتم سمتش
    -جانم مانی؟!
    اشاره کرد برم سمتش کنارش ایستادم سرش رو آورد جلو
    -تولدشه یادت که نرفته؟!
    با لبخند نگاهش کردم
    -نه یادم هست..دیگه اونقدرم بیمعرفت نیستم..
    آروم گفت
    -منکه میگم بامعرفت تر از تو فقط خودتی..
    اشاره نامحسوسی به دادمهر کرد
    -با این شازده ای که من دیدم
    سرش رو به تاسف تکون داد
    -کارت حسابی در اومده عزیزم..
    بعدم خندید..نگاهی به دادمهر و آرام انداختم از چهره کنجکاوشون خندم گرفت لبام رو گاز گرفتم تا نخندم..دل آرام اعتراض کرد
    -مانی لطفا..بزار من دو دقیقه بیشتر خواهرمو ببینم ول کن هستی..؟!
    مانی-بهم میرسیم خانم یکی طلبت!
    دستش رو تو هوا براش تکون داد.. رفت سمت در عقب ماشین یه کوله پشتی که متعلق به آرام بود رو درآورد داد دستم بعدم گونم رو بوسید،خدافظی کرد از همه،سوار شد و رفت..نگاهمو از مسیر رفتش گرفتم به سمت عمارت قدم برداشتم با هم رفتیم داخل..دادمهر با قدمای بلند جلو تر میرفت ماهم پشت سرش با فاصله قدم برمیداشتیم دستمو دور شونه آرام حلقه کردم گونش رو بوسیدم
    -با کی اومدی؟!
    هنوزم دلخور بود
    -مانی..
    سرمو تکون دادم دیگه تا رسیدن به ساختمان اصلی چیزی نگفتم..در اتاقمو باز کردم رفتیم داخل دل آرام با کنجکاوی به همه جای اتاق نگاه میکرد بعدم رفت رو مبل راحتی کنار پنجره نشست..
    -چه اتاق قشنگی داری..
    -چشمات قشنگه..که قشنگ میبینی..
    چیزی نگفت کوله پشتیش رو گذاشتم یه گوشه..رفتم کنارش نشستم بغلش کردم به خودم فشردمش
    -کی امشب هیجده سالش میشه؟!
    مشتی به شونم زد
    -مانی بهت گفت نه؟!
    شالش رو در آوردم موهای نرمش رو نوازش کردم بوسیدم
    -مانیا گفت ولی من یادم بود از قبلم کادو خریدم.
    با مسخرگی در حالی که ازم جدا شده بود گفت
    -اونوقت لابد یه ماهه دیگه قرار بود بهم بدیش..
    نفسم رو پرصدا دادم بیرون..
    -نذاشت بیام دیدی که چقدر جدیه؟!
    چهرش در هم شد
    -مثله سنگ میمونه..چطور باهاش سر میکنی؟!
    آهی کشیدم چطور میگفتم عاشق همین سنگ شدم؟؟!
    -زیاد نمبینمش!!
    چقدر حس میکردم آرام ازم دور شده..سوالای بی ربط و پاسخای کوتاه..رفت سمت کولش کتابش رو برداشت این دفعه من اخم کردم کتاب رو ازش گرفتم
    -اگه قراره بشینی درس بخونی چرا اومدی؟!
    نگاهم کرد
    -‌نازی احساس میکنم نمیشناسمت.ـیچیزی تو چشمات تغییر کرده..خیلی ازم دور شدی..انگار..انگار خواهرم نیستی...
    با داد گفتم
    -بسه آرام فقط دو هفتس منو ندیدی..اتفاقا این تویی که تغییر کرده نه من..
    با صدای دادم ترسیده عقب رفت..رفتم سمت تخت خودمو پرت کردم روش شالمو در آوردم با صدای بغضی گفتم
    -چرا درکم نمیکنی؟؟!!فقط تو نیستی که بهت فشار میاد..ببین منو دارم اینجا بین آدمایی زندگی میکنم که هیچ شناختی ازشون ندارم..فکر بد نکن باهام بدرفتار نمیکنن اتفاقا اصلا کسی کاری بهم نداره..ولی از صبح که چشم باز میکنم دارم با یه بچه سرو کله میزنم تا شب روز بعدش و روزبعدترش هم همینطور نه اجازه بیرون رفتن دارم نه هیچ چیز دیگه ای هیچی..حتی کسی نیست سرمو بزارم روی شونش خودمو خالی کنم بازم خدارو شکر تو پیش خاله مهلایی اونو داری من چی؟! هان؟؟!من اینجا کیو دارم‌؟؟!!با خودت هیچ به این چیزا فکر کردی یا با خودت میگی خوشی زده زیر دلش؟!!دوهفته یا سه هفته نمیاد!!
    تمام مدت به سقف زل زده بودم و حرف میزدم..صدای هق هق ریزش به گوشم رسید حتی دیگه حوصله نداشتم برم سمتش..در اتاق یک دفعه باز شد و پرنوش اومد داخل...با دیدن آرام متعجب ایستاد بهش نگاه کرد بعد رو به من گفت
    -دلنازجون؟!
    -جونم؟!
    -این کیه‌؟!
    دل آرام به پرنوش نگاه کرد رفت سمتش دست کشید به صورت
    -وای نازی نگاش کن چه ملوسه...
    خندم گرفت
    -عزیزم منکه خیلی وقته که هر روز میبینمش..
    دل آرام کلا فازش تغییر کرد رو به پرنوش گفت
    -من خواهر دلنازم!!
    پرنوشم یه لبخند گشاد زد خودشو پرت کرد تو بغـ*ـل آرام انگار با اون بهتر ارتباط برقرار کرده بود تا مانی..
    -من دلنازجونو خیلی دوس دارم..
    -برای همین نمیزاری بیاد پیشم؟!
    پرنوش ازش جدا شد با لبای آویزون گفت
    -بابا نمیزاره..
    من-ای شیطون کیه که وقتی من میخوام برم لوس میشه..؟!
    -منکه نیستم..
    -اره اون یه خانم لوس نق نقوِ
    اعتراض کرد به حرفم ولی من بدون توجه برای اینکه جو رو عوض کنم..
    دستامو کوبیدم به هم
    -پرنوش نظرت چیه برای دل آرام تولد بگیریم؟!
    جیغ زد
    -ارهههه بگیریم..
    -پس من میرم به شوکت جون بگم یه کیک درست کنه بعد از شام یه جشن کوچیک بگیریم..
    شالمو برداشتم از اتاق خارج شدم..رفتم پایین شوکت جون توی آشپزخونه بود..
    -خسته نباشی شوکت جونم
    لبخندی زد و مشغول کارش شد
    -درمونده نباشی مادر..
    -شوکت جون میتونم یه خواهشی داشته باشم؟!
    دست از کار کشید اومد طرفم
    -جونم عزیزم چیزی میخوای؟!
    -جونتون سلامت..راستش خواهرم اومده اینجا..راستش امشب تولدشه اگه میشه یه کیک کوچیک درست کنید میخوام تو دلش نمونه..
    با مهربونی گفت
    -انشالله تولد صد سالگیش حالا چند سالشه!!
    -امشب میشه ۱۸
    سرشو تکون داد
    -باشه مادر اتفاقا امروز سرم خلوته..
    گونش رو بوسیدم..تشکر کردم رفتم بالا..جلو در اتاق کمی مکث کردم صدای خنده پرنوش و آرام میومد باید از پرنوش تشکر کنم که اومد و اون جو متشنج رو از بین برد اونم درست شب تولد آرام هیچ دوست نداشتم اینطور ناراحت باشه..تا اومدم درو باز کنم بازوم کشیده شد و از در دور شدم وقتی ایستاد بهش نگاه کردم
    -میدونی که فرداشب باید کارمون رو شروع کنیم نه؟!
    چهرم درهم شد باز این پسر ضدحال خودشو زد
    -بله یادم هست..
    با جدیت
    -میدونم یادت هست..منظورم اینه میخوای به خواهرت چی بگی؟!
    تازه یاد آرام افتادم باید چی بهش میگفتم؟!لبمو جویدم با هول گفتم
    -وای نه...
    -خب!!
    دستی به سرم کشیدم
    -نمیدونم واقعا نمیدونم..
    سرش رو به نشونه تاسف تکون داد با طلبکاری گفتم
    -مقصر شما هستین دیگه که اون هفته اجازه ندادین من برم...وگرنه الان اون اینجا نبود..
    -یه چیزی هم بدهکار شدم انگار..
    دست به سـ*ـینه گفتم
    -پس چی؟!مگه دروغ میگم؟!
    دندون قروچه ای کرد
    -فرداشب به دامون میگم ببرشون بیرون تا ما برگردیم...
    -وا..مگه برمیگردیم؟!
    نفسش رو داد بیرون
    -آره نقشه تغییر کرده...
    -اونوقت من نباید میدونستم؟؟
    -چه فرقی داره الان که فهمیدی دیگه!!
    -حالا برادرتون کجاست؟! اون که نیست...
    -چرا فردا میاد..
    سرمو تکون دادم..اون رفت سمت اتاقش منم رفتم اتاق خودم ...پرنوش حسابی با دل آرام دوست شده بود طوری که همش میگفت باید شب رو پیشمون بمونه...من سه ماه کنارش بودم یبارم ازم نخواست پیشم بخوابه"فکر کنم خواهرم مهره مار داره!!"از تفکرات خرافه خودم خندم گرفت..
    ***
    -تولدت مباااااارک...تولدت مباااارک
    منو پرنوش پشت سر هم این جمله رو میگفتیم آرامم با چهره مسخره و دهن کجی شمع های روی کیک رو فوت کرد پریدم بوسش کردم
    -زود تند سریع بگو چی آرزو کردی؟!
    لباش رو غنچه کرد
    -بگم که برآورده نمیشه
    -لوس نشو بگو دیگه
    پرنوش-بگو آرام جون بگو
    گوشه لب بالاییش رو کج کرد و با مسخرگی گفت
    -سال دیگه دلناز بچه بغـ*ـل خونه شوهر..
    زدم توی سرش
    -خیلی بیشعور تشریف داری هنوز آدم نشدی؟!
    همونطور که پس گردنش رو ماساژ میداد گفت
    -و تو همچنان وحشی تشریف داری هانی..
    بیچاره پرنوش با تعجب به ما نگاه میکرد...چهرش خیلی بامزه شده بود دل آرام پرید بوسش کرد..
    -تو چقد نازی آخه فندقک..
    پرنوش-تو میگی فندق مانی میگه عروسک..
    پاش رو کوبید زمین گفت
    -اسمم پرنوشه..
    -اره عزیزم اسمت پرنوشه..آرام بهش نگو فندق!!
    -چشممممم!!حالا کادو من رو بده..
    رفتم تو کمد سه تا کادو آوردم چشماش با دیدنشون برق زد
    -همش برای منه؟؟!
    یکیش رو دادم به پرنوش..گفتم
    -نخیر دوتاش مال شماس یکی هم پرنوش..
    پرنوش با ذوق کادوش رو که عروسک یکی از شخصیتای کارتونی محبوبش بود باز کرد و بعدم حسابی با جیغاش اتاق رو روی سرش گذاشت..برای دل آرامم یه لباس و یه جفت کفش ستش رو گرفتم تا دغدغه لباس برای عروسی مانی نداشته باشه
    آرام-مرسی آجی جونم خیلی قشنگن...
    -بـ*ـوس رو بدهکاری امشب بده بیاد..
    اومد طرفم و شروع کرد به تفی کردن صورتم هلش دادم
    -گم شو اونور حالم بهم خورد..
    -خیلی بی احساسی نازی..یکم لطافت داشته باش دیگه..
    -اگه لطافت داشته باشم که جنابعالی منو درسته قورت میدی..
    سرش رو آورد جلو و با لحنی که شبیه به پسرای هیز بود گفت
    -اونی که قورتت میده شوهرته جیـ*ـگر..
    یه جیغ بنفش کشیدم فک کنم کل عمارت خبر شد به دقیقه نرسید که صدای در اومد و پشت بندش صدای عصبی دادمهر..
    -چخبرتونه؟؟؟دلناز خودت کم بودی؟؟دو نفرم بهت اضافه شدن میرم اگه باز صداتون اومد هر سه شبو تو باغ صبح میکنید..
    اونقدر صداش جدی بود که ستایی افتادیم رو تخت باز صداش اومد
    -متوجه شدین؟!
    هر سه تامون باهم گفتیم
    -بله!!
    انگار گروه کُر تشکیل داده بودیم چندلحظه صدایی نیومد بعدم گفت
    -خوبه!!
    حتی نزاشت کیک رو بخوریم بدون سرو صدا رفتیم سمت کیک و وقتی از خجالت شکممون در اومدیم ستایی افتادیم روی تخت و بشمار سه خواب رفتیم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    صندلی میز غذا خوری رو کشیدم تا پرنوش بشینه خودمم کنارش نشستم و دل آرام هم کنار من نشست از صبح بیرون نیومده بود داشت درس میخوند اینجا هم ول کن نیست منو کلافه کرد باز خوبه شب قبل بهش اجازه ندادم کتابو باز کنه..دادمهر همراه دامون هم اومدن داخل،دامون وقتی چشمش به دل آرام افتاد یه لحظه با تعجب بهش نگاه کرد بعدم گفت
    -دلناز خانم نمیدونستم خواهرتونم اینجاست..
    تمام مدت نگاهش به آرام بود ولی از من سوالش رو پرسید
    آرام-سلام..من دیشب اومدم..
    دامون-خوش اومدین..
    آرام-ممنون
    منکه تمام حواسم به دادمهر بود که با کنجکاوی برادرش رو نگاه میکرد نمیدونستم دنبال چی میگرده ولی بعد از مکالمه کوتاه آرام و دامون نگاهشو ازشون گرفت و مشغول غذاش شد..شونه ای بالا انداختم..آرام زیر لب منو مخاطب قرار داد
    -مانی قراره بیاد دنبالم
    قاشقی رو که به دهانم نزدیک کرده بودم پایین آوردم
    -چرا اینقدر زود؟!
    -از اولش هم قرار بود همون دیشب برم ولی خب...
    -چی بگم..یه دفعه میای یه دفعه هم میگی میخوام برم!!
    حرفی نزد و مشغول غذاش شد..توی سکوت بودیم که دادمهر گفت
    -دامون یک ساعت دیگه پرنوش و آرام خانم رو ببر بیرون دور بزنید..
    آرام هنگ شده نگاهش میکرد دامونم گفت
    -مطمئنی دادمهر؟!
    یه چشم غره بهش رفت که دیگه حرفی نزد ولی آرام گفت
    -ممنون از لطفتون ولی مانی یکی دو ساعت دیگه قراره بیاد دنبالم..
    دامون با اخم گفت
    -مانی؟!
    آرام-بله دوست نازیِ
    ایندفعه نگاهش منو نشونه گرفت..ای بابا!!!..پرنوش با دهان پر گفت
    -عمو مانی دختره..
    لبام رو فشردم بهم تا نخندم..مانی کجایی ببینی رو اسمت چه چیزا که نشدهـ...
    -واقعا؟!
    پرنوش-اهوم..تازه میخواد عروسم بشه..
    بعد رو به پدرش گفت
    -بابا میتونم برم عروسی مانی؟!
    دادمهر-شما فعلا غذات رو بخور..
    -من میخوام لباس عروس بپوشم برم عروسی مانی..
    دامون-عمو حالا تا اون موقع بعد تصمیم میگیریم..
    پرنوش سرش رو تکون داد..یک دفعه سوالی پرسید که همه جا خوردیم..
    -عمو بچه بغـ*ـل خونه شوهر یعنی چی؟!
    تا اینو گفت آرام دوغ پرید گلوش به سرفه افتاد یه لیوان آب ریختم دادم دستش..
    -کی اینو گفت عمو؟!
    اونم با شیرین زبونی گفت
    -آرام جون دیشب که شمع فوت کرد آرزوش این بود..
    دامون با خنده رو به آرام گفت
    -آرام خانوم فکر کنم این آرزو مال سیزده بدره وقتی سبزه گره میزنن حالا چه عجله ایه؟!
    آرام با صورت سرخ شده در اثر سرفه زیادی گفت
    -میدونم این آرزو مال کی هست..بعدشم من برا دلناز اینو گفتم نه خودم..
    تمام مدت نمیدونستم بخندم یا سرخ و سفید بشم فقط روی صندلیم آب شدم"خدا بگم چیکارتون نکنه پرنوش و آرام!"دادمهر این دفعه گفت
    -انگار خواهرتون رو دستتون مونده..
    وای چرا این بحث رو تمومش نمیکنن..احساس میکردم تمام بدنم داغ شده..دل آرام باز کم نیاورد..
    -اتفاقا خواهرم خیلی هم خاستگار داره..در ضمن این فقط یه شوخی بین خودمون بود..
    منکه خودمم نمیدونستم جریان چیه با حرص زیر لب گفتم
    -بسه آرام برام آبرو نزاشتی..بسه خواهشا..
    دیگه کسی حرفی نزد توی سوکت هر کسی مشغول غذاش بود.. رو به پرنوش گفتم
    -عزیزم غذات رو خوردی!
    -اهوم...
    دستشو گرفتم لحظه آخر که داشتم خارج میشدم نگاهم به اخم شدید بین ابروهای دادمهر افتاد..
    -نازی خیلی بد شد نه؟!
    -صدبار گفتم همه حرفو جلوی همه کس نزن..نگفتم؟!
    -خب جوگیر شدم یدفعه..
    -اره میدونم..حالا جریان خاستگاریه من چیه؟!
    ریز ریز خندید
    -هیچی بابا کی تو رو میخواد همینطوری گفتم یوقت فکر نکنن ترشیدی کسی نمیخوادت..
    -میدونی خیلی...خیلی..
    -خیلی چی؟!
    -یکی از همون فحشای مانی..
    -اوکی تا تهشو رفتم هانی..ولی ترشیدی جیـ*ـگر..
    -نگفتم اینطور حرف نزن؟!
    -چجوری خوشگلم؟؟!اینجوری؟!
    بازم چهرشو شبیه پسرا کرد و
    -جوووون...بخورمت..
    چهرمو با انزجار جمع کردم من اگه گاهی اینطوری میگفتم ولی با اون لحن زشت ادا در نمیوردم...
    ***
    طبق گفته آرام دو ساعت بعد از نهار مانی اومد دنبالش و اونو با خودش برد و دیگه لازم نبود براش نقش بازی کنم یا بفرستمش دنبال نخود سیاه..خیالم راحت شدم با دادمهر عصرش رفتیم توی همون آپارتمانی که اون چند روز برای تست گریم میرفتیم تا رسیدم سیمین جون منو برد توی اتاق اول یه کاور لباس جلوم گرفت..
    -عزیزم اینو امشب باید بپوشی..
    زیپش رو باز کرد وقتی دیدمش چشمام برق زد یه لباس براق سرمه ای بلند رفتم جلو دستی بهش کشیدم بعدم لباسام رو درآوردم اون لباس رو پوشیدم.. به خودم نگاه کردم لباس تا کمر تنگ و چسبون بود و از اونجا به بعد کمی گشاد میشد ولی خب برام یکم بلند بود جنس پارچش از ساتن براق و خیلی نرمی بود روی بالا تنش سنگ کاری شده بود و جلوه خاصی بهش میداد نمیدونستم با شونه های برهنم چیکار کنم..
    -سیمین جون بالاتنش خیلی بازه..
    یه کت ساتن از جنس لباس گرفت جلوم
    -فعلا بشین تا گریمت کنم بعد اینو میندازی روی لباست که شونه هات رو بپوشونه..
    با لبخند گفت
    -چی بشی تو امشب..
    چیزی نگفتم قرار نبود برای خوشی برم مهمونی..شروع به کارش کرد آخر سر هم موهام رو جمع کرد همون کلاه گیس مشکی رو انداخت روی موهام و لنز مشکی گذاشت توی چشمای سبزم..با لبخند گفت
    -تموم شد ببینم خودت رو میشناسی؟؟!!
    نگاهمو به آیینه دادم یه دختر چشم و ابرو مشکی با موهای صاف شلاقی به همون رنگ..پشت چشمام سایه سرمه ای کار شده بود گونه هام با رژ گونه کبود رنگ شده بودن در آخرم یه رژ لب قرمز جیغ یه دستمال برداشتم کمی کمرنگش کنم که سیمین زد پشت دستم
    -دیوونه چیکار میکنی؟؟
    اخم کردم بنظرم زیادی جلب توجه میکرد
    -خیلی پررنگه..
    چهرشو کج کرد
    -واقعا؟!دختر انگار یادت رفته میخوای بری کجا..
    با این حرفش مغزم فعال شد آهی کشیدم و به دختری که اصلا شبیه من نبود نگاه کردم..زیر لب زمزمه کردم
    -این نیز بگذرد..
    سیمین نیم کت روی لباس رو بهم داد پوشیدم بعدم یه گردن بند فوق العاده زیبا و انگشتر ستش توضیح داد
    -توی گردنبندت میکروفون کار گذاشتیم..و توی اینم یه مینی(minikin) دوربین..
    دستش رو کشید به انگشتر بعدم اشاره کرد به لب تاپ نگاه کنم هر دفعه پشتش رو لمس میکرد یه عکس روی لب تاپ ثبت میشد..ازش گرفتمش یه نگین بزرگ داشت که مطمئن بودم دوربینش اونجاست روی انگشت وسطم پوشیدمش..شال حریر سرمه ای رنگی رو انداختم روی کلاه گیسم ...در آخرم مایه عذاب من رو آورد یه جفت کفش سرمه ای پاشنه بلند!!!..مجبورم کرد بپوشمشون خودش تا بیرون توی سالن دستمو گرفت هر چند قدم نزدیک بود پام پیچ بخوره اینقدر حواسم به قدمام بود و که متوجه نشدم کی رسیدیم به هال سرمو بلند که کردم دیدم کسرا و یه مرد دیگه دارن با دهان باز نگاهم میکنن..پس دادمهر کجاست؟!
    -سلام
    هردو سلام کردن صدای دادمهر بود ولی خودش نبود نگاهی به اطرافم انداختم پس کجاست..باز صداش اومد
    -دنبال چی میگردی؟!
    گیج شدم به مرده نگاه کرد انگار صدا از اونجا بود..یعنی..اون..امکان نداره..یه مرد با مو،ابرو،ته ریش خرمایی،چشمای عسلی یعنی این دادمهره؟؟خیلی خوب شده بود ولی من اون مرد چشم ابرو مشکی رو بیشتر دوست داشتم تا اینی که الان رو به رومه!!
    -اوا چقدر تغییر کردین!!
    اخم کرد رو به سیمین گفت
    -نمیشد کمتر ارایشش کنی؟!خیلی تو چشمه..
    دقیقا با این حرفش موافق بودم..
    سیمین-نه نمیشه ریسک کرد..نباید چیزی از چهره اصلیش مشخص باشه..
    بعدم منو برد نشوند کنار دادمهر حالا این همه جا چرا منو آوردی اینجا؟؟!!
    خودشم رفت یه گوشه نشست..زیر چشمی نگاهی به تیپش انداختم..کت شلوار خاکستری،پیراهن به همون رنگ ولی کمی تیره تر،کروات مشکی خاکستری...کاش اون گریم رو نداشت اونوقت خواستنی تر بود با اون چشما و ابرو و موهای مشکی.. یه نیشگون از پام گرفتم و نگاهمو از روش برداشتم"خوردی پسر مردمو دختر"بعد از یه مدت که نمیدونستم منتظر چی هستن یه مرد مسن وارد شد همگی برخاستن منم به طبع برخاستم البته با هزار دردسر دستمو گرفتم به پشتی مبل که نیوفتم..کسرا احترام نظامی گذاشت
    -خیلی خوش اومدین سرهنگ
    اوه پس مافوقش بود نگاهش کردم چهره عبوسی داشت و ابروهای گره خورده..نگاهی به من انداخت..گفت
    -شما خانم سعادت هستین
    کمی هول شدم
    -ب..بله..
    -بشینید
    همگی با این حرفش نشستن منم خودمو انداختم رو مبل..دادمهر با این حرکتم چنان چشم غره رفت..که سرمو انداختم پایین..وای خدا این بشر یکم لطافت نداره..با صدای سرهنگ سرمو بلند کردم..
    -دخترم میدونم از اینکه اومدی توی این ماجرا حسابی ترسیدی..ولی من خودم به شخصه بهت میگم جای نگرانی نیست ما خیلی حساب شده داریم عمل میکنیم..
    سرش رو برگردوند اخمی به کسرا کرد
    -کسرا گفت چطور راضیت کردن..من الان بهت میگم اگه راضی به کمک نیستی همین الانم دیر نشده..ما دادمهر رو تنهایی میفرستیم..
    دستای یخ کردمو توی هم گره دادم..برخلاف ورودش الان چهرش خیلی نرمتر شده بود طوری که منو یاد پدر خدابیامرزم می انداخت..من خودم دوس داشتم کمک کنم..من دیگه نمیخواستم اون دختر ترسو باشم..دوست داشتم برای یبار که شده حتی به خودم، ثابت کنم میتونم شجاع باشم..منی که این همه سال از پس خودم بر اومدم ولی هیچکس باورم نداره میخواستم دیگه از اون پیله ای که از ترس دور خودم پیچیده بودم دربیام..سرمو بلند کردم..
    -نه..من میخوام کمک کنم..
    سرش رو تکون داد بعد پرسید
    -خب قراره مهریت چی باشه؟!
    چشمام گشاد شدن
    -مهریه؟!
    به کسرا و دادمهر نگاه کرد
    -نکنه بهش نگفتین که باید محرم بشن..
    تازه یادم افتاد وای خدا الان پس میوفتم
    -چرا بهشون گفتیم
    کسرا این حرفو زد بعد به من اخم کرد..داشتم از خجالت آب میشدم..وای..فکرشم قلب واموندم رو تکون میده چه برسه الان که داره اتفاق میوفته نمیدونم میخواست چی بهشون بگه هردو رو برد توی اتاق بعد از نیم ساعت اومدن بیرون البته با اخمای فوق شدید تنها سرهنگ بود که از چهرش نمیشد چیزی رو فهمید..هر سه جای قبلیشون نشستن..
    -دخترم تصمیمت رو درمورد مهریه گرفتی ؟!
    تو رو خدا سرهنگ از این بگذر..ولی جدی جدی داشت نگاهم میکرد..شونه ای بالا انداختم
    -نمیدونم...اوووممم یه شاخه گل رز البته قرمز باشه..
    کسرا سرشو انداخت پایین شونه هاش تکون میخوردن معلوم بود داره میخنده..سرهنگ با تعجب نگاهم کرد ولی اخمای دادمهر دیدنی بودن..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با حرص زیرلب طوری که بقیه متوجه نشن گفت
    -چی میگی واسه خودت؟!فیلم و رمان زیاد دیدی وخوندی؟!
    -وا چه ربطی داره؟!
    -یه شاخه گل رز البته قرمز باشه؟!
    داشت ادای منو درمیاورد البته با همون لحن خودش نه من..
    -خیلی ممنون که مسخرهم شدم.. سرهنگ با صدای سرهنگ سرمون رو بلند کردیم..گفت
    -۱۴تا سکه میزنم بحث نکنید..
    خواستم جیغ بزنم"چی؟؟؟!!!" که خودمو کنترل کردم ولی با صدای کشیده ای گفتم
    -چراااااا؟!
    دادمهر زیر گوشم با حرص ولی به آرومی گفت
    -دلناز یکاری نکن دو دقیقه دیگه پشیمونت کنم از رفتارت..
    چنان با خشم اینو گفت کپ کردم" زور گو"بغضم گرفت.. سرهنگ شروع کرد خوندن ضیغه منم اصلا حواسم نبود چند روزس یا چی خوند وقتی به خودم اومدم که دادمهر باز با حرص تو گوشم گفت
    -لال شدی؟!
    سرمو بلند کردم دیدم همه منتظر من هستن با صدای لرزونی"قبلت"گفتم..انگار همه با این کلمه تونستن نفس راحت بکشن حتی سیمین که تمام مدت ساکت نشسته بود..اومد سمتم گونم رو بوسید
    -گرچه همیشگی نیست ولی خب من تبریک میگم..
    بعدم یه جعبه گرفت سمتمون..دادمهر گرفت بازش کرد دوتا حلقه ست بودن زنونش یه ردیف نگین داشت مردونشم یه رینگ ساده، لبمو گاز گرفتم ...انگشتر زنونه رو برداشتم دادمهرم مردونش رو برداشت..به حلقه ای که حالا توی انگشت دوم دست چپم قرار داشت نگاه کردم.. بعدم به دست دادمهر نگاه کردم به دستای مردونش خیلی میومد دلم ضعف رفت..با اینکه میدونسم این موضوع همیشگی نیست و تا چند وقت دیگه همه چیز تمام میشه بزار منم از این دوره کوتاه شیرین استفاده کنم..از این رویایی که به زودی یکی میاد و جای خوبش بیدارم میکنه...با صدای سرهنگ از فکر و خیال اومدم بیرون
    -خب بچها بهتره زودتر برین داره دیر میشه.. مواظب خودتونم باشید...
    سیمین اومد سمتم یه کیف دستی بهم داد
    -توی این یه میکرفونه خیلی ریزه باید بزاریش توی اتاق شرط بندی شریف اونجا که رفتین خودت متوجه میشی اون اتاق کجاست..بیشتر جلسات و حرفای مهمش رو اونجا برگزار میکنه..اون اتاق حتی از دفتر کارشم مهم تره...خیلی احتیاط کن..
    سرمو تکون دادم بغلم کرد..ازم جدا که شد گفت:
    -راستی یادم رفت بگم این میکرفون رو نیاز نیست کار خاصی باهاش انجام بدی مثل آهنرباس به همه اجسام میچسبه..
    -باشه...متوجه شدم..
    از همه خدافظی کردم...با قدما کج و کوله رفتم بیرون از اپارتمان دادمهر عصبی به قدمای شل و وارفتم نگاه میکرد تا رسیدیم به اسانسور خودمو پرت کردم توش دستمو به دیوارش گرفتم..
    -نمیشد با همون کفش پاشنه تخت بیام؟!
    با تشر گفت
    -نخیر نمیشد..
    صداش تغییر کرده بود یکم از اون چیزی که بود بم تر
    -صداتون چرا تغییر کرده؟!
    -دلناز یادت نره اونجا با فعل جمع باهام صحبت نکنیا..اسمامون که یادت نرفته؟!
    -اسم خودم که نگار بود اوممم اسم شما؟ای وای..یادم رفت..
    چشماش رو تاب داد
    -سر هردومون رو به باد میدی با این کارات!!
    -چی بود اسمتون؟!
    -اشکان..
    -آهااااان..
    همون موقع رسیدیم طبقه هم کف باز دردسر راه رفتن با این کفشا وقتی با هزار زحمت رسیدم به ماشین میخواستم دق کنم یه ماشین شاسی بلند!!!..رفت سمت خودش
    -سوار شو چرا ایستادی؟!
    -من نمیتونم با این کفشا..
    لباش رو از حرص بهم فشرد اومد درو باز کرد..از رفتارش حرصم گرفت..اومدم سوار بشم دستشو به کمرم گرفت گونه هام داغ شدن لبمو از خجالت گاز گرفتم کمک کرد سوار شدم..روی صندلی جای گرفتم نفسمو دادم بیرون حالم اصلا خوب نبود..خودشم نشست نگاهش کردم ولی کاملا عادی بود"خاک بر سر بی جنبت دختر"تو سکوت داشت رانندگی میکرد یه حرفیم نمیزنه من از این حال بیام بیرون از ترس و استرس رو ویبره بودم یعنی چی پیش میاد نکنه متوجه بشن؟!..دستمو بردم سمت پخش صدای یه خواننده خارجی اومد زدم بعدی باز خارجی بعدی و بعدترشم باز خارجی..بالاخره صداش دراومد
    -دنبال چی میگردی اونجا؟!
    -یه اهنگ فارسی..
    -ندارم...
    -وا..
    نیم نگاهی بهم انداخت
    -من اصلا اهنگ گوش نمیدم اینم مال من نیست...
    زیر لب یه ایشش گفتم که چپ چپ نگام کرد یعنی متوجه شد؟؟!!منکه یواش گفتم..تا رسیدن به مقصد دیگه حرف نزدم..جلوی یه در بزرگ نگه داشت کلی ماشین مدل بالا پارک شده بود اونجا پیاده شد اومد طرف من در رو باز کرد دستشو گرفت تا برم پایین..دستاش گرم بودن برخلاف دستای من که با یخ فرقی نداشتن
    -چرا اینقدر سردی تو؟!!
    سرمو انداختم پایین
    -میترسم!!
    دستشو گرفت زیر چونم سرمو بلند کردم زل زدم به چشمایی که الان عسلی بودن تو دلم گفتم"من همون سیاهیه شب رو ترجیح میدم"دلم بدجور بهونه میگرفت
    -سرهنگ گفت اتفاقی نمی فته منم از قبل بهت قول دادم..پس نگران نباش..
    لبم رو گاز گرفتم لحن و نگاهش پر از اطمینان بود.. نگاهش از روی چشمام سر خورد افتاد روی لبای سرخم اخم کرد دستشو از روی چونم برداشت دستی به گردنش کشید رفت از ماشین یه دستمال اورد گرفت سمتم
    -اون لامصب رو کمرنگش کن.. چنان خشن این حرفو زد هنگ کردم یه لحظه.. ازش دستمال رو گرفتم به لبام فشردم...برداشتمش سرشو تکون داد
    -بهتره ولی هنوزم پررنگه..
    دستشو انداخت کمرم که دلم هری ریخت پایین..همونطور که میرفتیم داخل گفت
    -یادت نره اسمم چیه!!
    -اسمتون اشکانه..
    -اسمتون نه و اسمت...
    -اهان..باشه..
    ایفن رو زد یه صدای خشن گفت
    -بله..
    -سلام..مهمان آقای شریف هستیم..
    -رمز..
    دادمهرم یه کد گفت رفتیم داخل عجایب از دم در شروع شدن..رسیدیم دم در ورودی که شریف همراه شیفته اومدن سمتمون الان دیگه از هردو میترسیدم..بیشتر خودمو طرف دادمهر کشوندم و به بازوش چنگ زدم اونم با دستی که روی کمرم بود منو به خودش فشرد...با دست راستش با شریف دست داد
    شریف-سلام به مهندس اشکان فتوحیِ عزیز خیلی خوش آمدی..
    من نمیدونم این مردک نمیگه دامادم کجاست؟!نگاهش این دفعه منو نشونه گرفت چشمای درندش برق زدند و من بهم حالت تهوع دست داد..دستشو آورد جلو دستمو گرفت و لباهاش نزدیک کرد داشتم پس میوفتادم صورتمو که داشت با انزجار جمع میشد رو کنترل کردم بالاخره دستمو ول کرد
    -واو..چه بانوی زیبایی چهره ای کاملا شرقی...
    نگاهی به دادمهر انداختم ببینم عکس العملش چیه... چهرش خیلی سخت شده بود با صدای لرزونی گفتم
    -ممنون از تعریفتون...
    -تعریف نیست واقعیته..شما خیلی زیبایید..
    شیفته تمام مدت با حرص بهم نگاه میکرد..بعد رو به دادمهر با لحن پر نازی گفت
    -خیلی منتظر دیدارتون بودم خوش اومدین..
    پس من چی فقط دادمهر؟!دختره ایکبیری سیر بشو نیست...دادمهر نگاهی به من انداخت و گفت
    -چون تازه از سفر اومده بودیم همسرم کمی خسته بود به هرحال بخاطر دیر اومدنمون معذرت میخوام..
    شیفته با حرص نگاهم کرد و رو به دادمهر با لبخند گشادی گفت
    -ایرادی نداره..بفرمایید از این طرف..
    ما رو برد سمت مبلایی که یه گوشه خلوت سالنی که مهمانی توش بگذار میشد.. روی مبل نشستم و نامحسوس به پام که درد گرفته بود بخاطر کفشام دست کشیدم...راست که نشستم دادمهر گفت
    -خیلی درد داره؟!
    با این حرفش یه حس خوب زیر پوستم دوید قند تو دلم آب شد از اینکه حواسش بهم هست..به نرمی گفتم
    -یکم...
    سرش رو تکون داد..شیفته تمام مدت ما رو زیر نظر داشت یجورایی با نگاهش داشت میخوردمون بعد از اون شروع کرد صحبت کردن با دادمهر منم نگاهمو بین مهمان ها میچرخوندم دستمو لای موهای کلاه گیسم بردم طوری که انگار دارم مرطبشون میکنم انگشترم رو لمس میکردم و از تمام اونایی که در اطرافم بودن عکس میگرفتم پشت سر هم...صدای شریف اومد
    -انگار بانو حوصلشون سر رفته..
    نگاهی بهش انداختم..دادمهر و شیفته هم داشتن نگاهم میکردن لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم
    -نه..راحتم...
    -ولی چهرت کاملا کلافس عزیزم..
    عقم گرفت از "عزیزمی" که گفت مرتیکه بی همه چیز عوضی...چطور جرات کرده؟؟!خواست چیزی بگه که دادمهر زودتر گفت:
    -عزیزم نظرت چیه بریم برقصیم؟!
    خواستم جیغ بزنم"رقـ*ـص؟؟!!" که با دیدن چهره عصبانی شیفته و شریف لبخند ملیحی گفتم:
    -اشکان جان من یکم خستم میشه امشب بیخیال بشی..
    چنان با ناز و لحن کشداری گفتم بیچاره دادمهر نزدیک بود فکش بیفته ولی خودش رو جمع کرد..شریف در کمال وقاحت گفت
    -چه بد من خیلی دوست داشتم یه چرخ باهم بزنیم..
    ای خدا یه روز بیاد منو اینو با دستای خودم خفه کنم...تنها کسی که این وسط به نفعش شد شیفته بود با ذوق رو به دادمهر گفت
    -حالا که همسرت خستس من میتونم همراهیت کنم..
    فکر کنم دادمهر به غلط کردن افتاد..چون دستمو گرفت مجبورم کرد بلند بشم
    -نگار یه شب که هزار شب نمیشه..امشب تو بیخیال خستگیت شو..
    بعدم منو کشوند سمت پیست رقـ*ـص..با فاصله کمی رو به روم ایستاد و هماهنگ با اهنگ منو وادار میکرد که خودمو باهاش تکون بدم خیلی حرکاتش نرم بودن از یه طرفم پاهام داشتن میترکیدن از درد
    "
    Oceans apart day after day
    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺳﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
    And I slowly go insane
    ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
    I hear your voice on the line
    ﺻﺪﺍﺕ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ
    But it doesn't stop the pain
    ﻭﻟﯽ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ
    If I see you next to never
    ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﯿﻨﻤﺖ
    How can we say forever
    ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﻢ
    Wherever you go
    ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ
    Whatever you do
    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﯽ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ
    Whatever it takes
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﺩ
    "حس خوبی توی وجودم پخش شد کاملا درد پاهام رو از یاد بـرده بودم..با چشمای خمـار زل زدم به چشمای کسی که خیلی وقت بود که شده بود قسمتی از وجودم ، کاملا بی صدا و بی خبر!!..اونم به من زل زده بود ولی توی چشماش میشد گیجی و گنگ بودن رو دید انگار که با خودش درگیر باشه..بهم نزدیک تر شد خیلی نزدیک "
    Or how my heart breaks
    ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺸﮑﻨﻪ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ
    I took for granted,all the times
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ
    ﺑﻮﺩ .
    That I thought would last somehow
    ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
    I hear the laughter,I taste the tears
    ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ، ﻣﺰﻩ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ
    ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    But I can't get near you now
    ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭘﯿﺸﺖ ﺑﺎﺷﻢ !
    Oh,can't you see it baby
    ﺁﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ
    You've got me goin' crazy
    ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ
    Wherever you go
    ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ
    Whatever you do
    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﯽ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ
    Whatever it takes
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﺩ
    Or how my heart breaks
    ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺸﮑﻨﻪ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ
    I wonder how we can survive
    This romance
    ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﺍ
    ﻃﯽ ﮐﻨﯿﻢ .
    But in the end if I'm with you
    ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    I'll take the chance
    ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻡ
    Oh,can't you see it baby
    ﺁﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ
    You've got me goin' crazy
    ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ
    Wherever you go
    ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ
    Whatever you do
    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﯽ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ
    Whatever it takes
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﺩ
    Or how my heart breaks
    ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺸﮑﻨﻪ
    I will be right here waiting for you
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ"
    دیگه نمیتونستم سرپا وایسم اخم کردم و با ناله گفتم:
    -آخ..
    دادمهر ازم جدا شد و با نگرانی گفت
    -چیشده؟!!
    با حالت زار گفتم
    -پاهام دارن میشکنن..
    -هنوز اول مهمونیه دختر میخوای تا آخرش چیکار کنی؟!
    دستمو گرفت از پیست خارج شدیم..دیگه شریف و شیفته اونجا نبودن.. نشستم داشتم پاهام رو ماساژ میدادم که دادمهر گفت:
    -خواهش میکنم صاف بشین اگه یکی ببینه بد میشه..
    با اخطار دادمهر صاف نشستم ولی پاهام بدجور درد میکردن...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا