کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,226
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد|zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود
نام رمان: زندگی ام با غروب طلوع کرد
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*Elena*
خلاصه عمومی:
داستان درباره ی خواهر و برادری است که با وقوع یک قتل سرراه هم قرار می گیرند، که در حین این ماجرا راز هایی برملا می شود که زندگی را مبهم تر از قبل می کند! باید دید شهرزاد دخترک مغموم داستان می تواند بی گـ ـناه بودن خودش را از قاتل بودن به اثبات برساند یا زندگی چیزی دیگری برای او می خواهد!؟ در ادامه ی داستان می خوانیم که شهرزاد توانسته خودش را از این مخمصه نجات بدهد!؟یا نه!؟ زندگی ام با غروب طلوع کرد.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    صدای آژیر آمبولانس، گوشم رو پر کرده بود، بی محابا اشک می‌ریختم و هق هق می‌کردم. روی صندلی شاگرد ماشین، یه طرفه رو به بیرون نشسته و پاهام رو به جدول پیاده رو تکیه داده بودم.
    بهت زده، نگاهم رو به انگشت های توی هم گره خورده ام، دوختم. در هم تنیده و لرزون، بهم پناه آورده بودن. گلوم پر از بغض بود و حس خفگی داشتم. دلم هوای رها شدن از این مخمصه رو می‌خواست، برای کمی نفس کشیدن!
    آمبولانس توی تاریکی محو شد و همین طور نگاه نگران پسری که با اون راهی شده بود. نگاه اون پسر غریبه، به من حس آشنا بودن می‌داد!
    با دستام صورتم رو پوشیدم و دوباره گریه رو از سر گرفتم.
    کمی بعد حس کردم یکی داره به سمتم میاد، صدای قدم هاش هر لحظه واضح تر می‌شد.
    دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و نگاهی از پشت پرده ی اشک‌هام به کسی که حالا رو به روم بود، انداختم.
    شب بود و همه جا تاریک؛ اما نور چراغ برق کنار پیاده رو اون جا رو هم کمی روشن کرده بود، دیدمش و کمی بعد صداش رو شنیدم. با نگرانی گفت:
    -شهرزاد، ترسیدی!؟ باز که داری گریه می‌کنی!؟
    آرش، پسر عمه ام بود. کسی که از بچگی بهش وابسته بودم و البته کسی که دوستم داشت و من عاشقش بودم. به سرعت از جام بلند شدم و خودم رو تو آغوشش حل کردم.
    من حل شدم؛ اما مشکلاتم هنوز حل نشده موند. این رو با جدا کردنم از آغوشش فهمیدم!
    -شهرزاد، تو چت شده!؟ خوبی!؟
    نمی‌تونستم چیزی که برام اتفاق افتاده بود رو بهش بگم، پای آبروم می اومد وسط! جواب ندادم، توان ایستادن هم نداشتم. بدنم شل شد و باعث شد آرش محکم تر بگیرتم، در ماشین رو بست، من و با خودش راهی خیابون کرد. جایی که خونه ی عمه بود.
    با صدایی که پر از اضطراب بود، گفت:
    -دایی نگفته بود تو این‌جایی! صدای آمبولانس که اومد، تازه دایی یادش افتاد تو رو بیرون نگه داشته!
    نگاهی بهم انداخت؛ اما توجهی نکردم و واکنشی به حرفش نشون ندادم. بلاخره به اون طرف خیابون، دم در خونه ی عمه، رسیدیم. نشستم سر پله های دم در، که اونم نشست کنارم.
    -تو چرا نیومدی خونه؟ گیریم دایی فراموش کرده، تو که یادت بود چرا نیومدی!؟ حالا به جای این که آب غوره بگیری بلند شو بریم تو.
    با اکراه، بلند شدم و همراه آرش راهی حیاط خونه شدیم. خونه ی عمه حیاط بزرگی داشت کنار حوض نشستم و چند مشت آب به صورتم زدم. آرش، که انگار متوجه شده بود باید تنها باشم، به داخل رفت. اون نمی‌دونست من خیلی وقته دیگه از تنهایی و تاریکی نمی‌ترسم! و حتی نمی‌تونست درک کنه چه اتفاقی برام افتاده.
    هیچکس جز خودم و خدای خودم و البته اون دو نفر، شاهد این اتفاق نبودن! هیچکس! حتی اون قدری این محله خلوت و سکوت و کور بود، که کسی نخواد، حتی از سر کنجکاوی به این اتفاق سرک بکشه!
    نفسم رو با شدت بیرون دادم و به تصویر متلاطم خودم و ماه، توی آب حوض، خیره نگاه کردم. ماه از سر دلخوشی با هر تلاطم می‌رقصید و من ترسیده و شوکه می‌لرزیدم!
    کمی خم شدم و نگاهی به خودم انداختم، چشمام پف کرده بود و سفیدی چشمام به سرخی می‌زد! از بس که تو این مدت گریه کرده بودم، دیروز چهلم پدرم بود، رخت سیاه به تن هممون خودنمایی می‌کرد.
    عزا پشت عزا. انگار عزراییل داشت حوالی ما پرسه می‌زد!
    با سرگیجه از جام بلند شدم؛ اما نمی‌تونستم به خوبی راه برم. تا این‌که به هر سختی، رسیدم به در پذیرایی و پرده رو کنار زدم؛ اما ناخودآگاه چشمام سیاهی رفت. دو دستم رو به چهار چوب در محکم گرفتم؛ ولی دستای ناتوانم، سرخورد و به زمین افتادم. هیچی نه می دیدم و نه می شنیدم، همه جا تاریک بود!
    با حس قطره های سرد آب روی صورتم، کمی به خودم اومدم و چشمام رو آروم باز کردم. مادرم با صورتی خیس از اشک پایین صندلی، با یه لیوان آب قند تو دستش که مدام قاشق رو توش چرخ می‌داد، نشسته بود. با دیدن چشمای بازم، با صدای لرزون و خش دارش گفت:
    -مادر به قربونت بره، چت شد؟ چرا این طوری شدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اشکام آروم آروم از گوشه ی چشمام سرازیر شد. از این که همه یا فردا یا همین روزا موضوع رو بفهمند، می‌ترسیدم. اون وقت اوضاع برام سخت تر می‌شد! همین طوری هم عمو و عمه‌ام چشم دیدن من رو ندارن! باید کاری کنم اون روز رو به چشم نبینم! نگاهی به اطراف کردم فقط مامانم و آرش و شوهر عمه‌ام کنارم بودن. بلند شدم تا به دستشویی برم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم، که صدای مامانم رو از پشت سرم شنیدم.
    -شهرزاد، حالت خوبه؟
    هنوزم نمی‌تونستم چیزی به زبون بیارم، با پشت دست اشک هام رو پاک کردم و برگشتم. لبخند تصنعی به لب زدم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. باید این کار رو می‌کردم تا به دنبالم نیان و از کاری که می‌خواستم انجام بدم سر در نیارن! در دستشویی رو باز کردم و پشت سرم بستمش و بهش تکیه دادم. چشمام رو با اکراه بستم و باز کردم و به اولین چیزی که نگاه کردم جعبه ی تیغی بود که روی میز توالت افتاده بود!
    بسته رو سریع برداشتم و یه تیغ ازش درآوردم و سریع نصفش کردم. اون نصف دیگه اش رو روی سینک دست‌شویی، کنار شیر‌آب انداختم و اون نصف دیگه ی تیغ رو توی جیب مانتوم گذاشتم و به تصویر خودم تو آیینه نگاه کردم، صورتم حسابی لاغر شده بود و پوستم سبزه تر می‌زد، چشمام بی فروغ شده بودن؛ اما همچنان درشتی چشمام زیبایی اون ها رو حفظ کرده بودن. سرم رو تکون دادم و نفسم رو با شدت بیرون دادم و به این فکر کردم که دیگه نیازی نیست این چشم ها برای اتفاقات بد گریه کنن! با دستای لرزونم در رو باز کردم و بیرون اومدم.
    همه سرشون تو کارشون بود، انگار داشتن بحث می‌کردن. مامان هم به دیوار تکیه داده بود و اشک می‌ریخت. خواستم به سمتش برم؛ اما جلوی احساسم رو گرفتم، باید سرکوبش می‌کردم. آرش تنها کسی بود نگاهش به من بود، به دستام!
    منم به تبع نگاهی به دستام انداختم؛ اما چیزی متوجه نشدم. سرم رو بلند نکردم و به سمت پله ها رفتم، برای رفتن به اتاق آرش. خونه ی عمه‌ام دوبلکس بود و دو تا اتاق داشت؛ اما اتاق آرش رو بیشتر دوست داشتم، چون طبقه ی دوم بود و بالکن داشت. می‌دونستم آرش هم اجازه میده تا به اتاقش برم. مثل همیشه! در اتاق رو با وجود لرزش دستم باز کردم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم و بدون مکث و تردید، به سمت در کشویی بالکن که از جنس شیشه بود، رفتم.
    یاد وقتایی افتادم که برای نفس تازه کردن به بالکن می‌اومدم و بعد متوجه می‌شدم که آرش هم از پشت شیشه من رو نگاه می‌کرده.
    از فکر کردن به خاطرات، دست برداشتم و در رو باز کردم و به بالکن قدم گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و کم کم سر خوردم و نشستم. دستام لرزش بدی گرفته بودن، درست مثل وقت هایی که عصبی می‌شدم. واسه کارم تردید داشتم. با این حال تیغ رو تو دست راستم گرفتم و با همه ترسی که داشتم یه آن رگم رو زدم!
    حس مبهمی داشتم، انگار هنوز متوجه نشده بودم که چکار کردم!؟ اصلا درک نمی‌کردم؛ ولی سوزش دستم همه چیز رو برام قابل فهم کرد. عمق فاجعه رو وقتی فهمیدم که خون سرخ رنگم رو دیدم. حالا عصبی تر شده بودم، از این که اونا بعد مرگ من چه فکری می‌کنن!؟ چه حرفایی بعد فهمیدن ماجرا پشت سرم می‌زنن!؟ ناراحت بودم، به خاطر مادرم که الان تنهاش گذاشتم.
    درد بدی تو وجودم تیر می‌کشید انگار فقط بافت های پوست و رگم نبود که داشت از هم می پاشید! بلکه تمام بند بند بدنم داشت از هم جدا می شد. خون هم چنان از دستم جاری بود. نگاهم رو از دستم گرفتم، درد نفس بری بود!
    چشمام رو روی هم فشار دادم و صدای دردم رو بدون فریاد با باز و بسته کردن دهنم، سر کشیدم! باید به چیزای دیگه فکر می‌کردم تا درد رو فراموش کنم. شاید باید به مامانم فکر می‌کردم، مامانم که دیگه هیچ تکیه گاهی نداشت! مامانم تک فرزند بود و هیچکس رو نداشت، هیچکس!
    چشمام سیاهی می‌رفت و هر لحظه بسته تر می‌شد. همه چیز داشت مات و مبهم تر از قبل می‌شد! صدایی نامفهوم می‌شنیدم، انگار صدای آرش بود! تقریبا از هوش رفتم، از روی در شیشه ای سرخوردم و به پهلو روی زمین افتادم.
    -شهرزاد! برو کنار می‌خوام باهات حرف بزنم... شهرزاد!؟
    دیگه متوجه چیزی نشدم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    به محض این که چشمام رو آروم باز کردم، نوری چشمم رو زد. ناخودآگاه دستم رو بالا آوردم، تا از رسیدن نور به چشمم جلو گیری کنم؛ اما به محض این که دستم رو تکون دادم، درد شدیدی تو تمام وجودم تیر کشید و از درد چشمام رو سریع، محکم بستم. کمی بعد دیگه اثری از نور نبود، پلک هام رو آروم از هم باز کردم و دیدم یکی جلوم ایستاده، تا از رسیدن نور به من، جلوگیری کنه. چشمام هنوز کامل همه چیز رو نمی‌دید و تار بود. تا این که صداش رو شنیدم.
    -شهرزاد، خوبی!؟
    آرش بود!
    روم رو ازش گرفتم و به طرف دیگه ام نگاهی مبهم انداختم. که مامانم رو قرآن به دست، نشسته روی صندلی دیدم. دوباره سرم رو برگردوندم سمت آرش و با صدایی خفه گفتم:
    -من کجام!؟
    -بیمارستان.
    تازه فهمیدم که چکار کرده بودم؟ وقتی بیشتر فکر کردم، به یاد اتفاقات دیشب هم افتادم! اشکام از گوشه ی چشمم سرازیر شد و با بغض گفتم:
    -همه چیو فهمیدین؟
    -چی رو شهرزاد!؟ از دیشب تا الان از هیچ کدوم از کارات سر در نمیارم.
    نه مثل این که نفهمیدن، چشمام رو بستم و رو به مامانم باز کردم که با دیدنم. هول کرده و نگران گفت:
    -دختر نصف عمرم کردی!
    دلم براش سوخت، من تنها کسی بودم که برای مامانم مونده بود و حالا من هم نا امیدش کرده بودم!
    آرش از اتاق بیرون رفت. نگاهی به ساعتی که روی دیوار بود، انداختم. عقربه ها ساعت ده و نیم رو نشون می‌دادن‌. یعنی من از دیشب تا الان بیهوش بودم؟
    ناخودآگاه پلکام احساس سنگینی کردن و روی هم افتادن؛ هرچند که مچ دستم هنوز درد می‌کرد؛ اما سعی کردم تحمل کنم. این درد، هرچقدر هم دردناک باشه به پای دردی که از روح خرد شده ام بلند شده بود، نمی‌رسید!
    با صداهایی که از اطرافم به گوشم می‌رسید، بیدار شدم؛ اما نه که چشمام رو باز کنم! فقط گوشام رو آماده باش کردم برای شنیدن. از بین همه‌ی اون سر و صدا ها، صدای آرش رو به وضوح می‌شنیدم که سعی داشت، با همهمه بجنگه!
    -چی شده سروان!؟ شما جواب من رو بده!
    یعنی اومده بودن سراغم!؟ به این زودی؟
    -آقای محترم لطفا، با من بحث نکنید... ایشون چرا تو بیمارستانن!؟
    آروم چشمام رو باز کردم و به محض این که مامانم چشمای بازم رو دید، سریع به بالا سرم اومد. نگاهی گذرا به همه انداختم. به غیر مامان و آرش، زن و مرد دیگه ای هم بودن که به نظر پلیس می‌اومدن! با صدای ملتمس مامانم به خودم اومدم و نگاهش کردم.
    -شهرزاد، مامان چکار کردی تو!؟
    ترسیده، بغضم ترکید و اشکام ناخواسته سرازیر شدن و سعی کردم با دست آزادم، صورتم خیس از اشکم رو پاک کنم که، صدای مردونه ای توجه ام رو به خودش جلب کرد.
    -خانم شهرزاد فرحی شمایید؟
    نمی‌تونستم چیزی بگم، بغض سنگین و گلوگیری داشتم و لب هام از ترس، می‌لرزید و فقط به تکون دادن سرم، به تایید، اکتفا کردم.
    -شما بازداشتید.
    برای لحظ ای احساس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم. ترسیده و مبا نگاهی ملتمس به آدمای اطرافم نگاه کردم. آرش عصبی بود و اشک تو چشماش حلقه بسته بود؛ اما اشک نمی ریخت! آرش وقتی نگاه من رو متوجه خودش دید، با بهت و ناباوری گفت:
    -چی شده!؟ اینا چی می‌گن!؟
    عاجز از جواب دادن به آرش، چشمام رو بستم و سریع ملحفه روی صورتم کشیدم و زجه زدم. بعد از چند دقیقه صداشون رو نشنیدم و به خواب رفتم.
    «پرهام»
    به خواسته‌ی پزشکش، از اتاق بیرون اومدیم. به استوار کریمی سپردم تا دم در اتاقش بایسته و مراقب دختره و رفت و آمد ها به اتاق باشه. البته با این حالی که دختره داشت، فکر نکنم بتونه حتی قدم از قدم برداره! خیلی ضعیف و ظریف بود. به محض این که پزشکش از اتاق بیرون اومد و به سمتش رفتم.
    -آقای دکتر، سر خانم فرحی چه بلایی اومده؟ و این که کی مرخص می‌شه!؟
    -من نمی‌تونم خیلی به شما پاسخ بدم و فقط می‌تونم بگم؛ ایشون تا فردا این جا هستن.
    خواست بره، که جدی تر گفتم:
    -دکتر، چه بالایی سر خودشون آوردن!؟ اینا باید تو پرونده درج بشه.
    بی‌حوصله و کوتاه گفت:
    -خودکشی.
    بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه، راهش رو گرفت و رفت. اخمی کردم و به محض این که برگشتم، نگاهم به پسری افتاد که از همه بیشتر بهم ریخته بود، متوجه نگاه خیره ام شد و خودش رو با قدم های هول کرده و سریعی بهم رسوند.
    وقتی مقابلم ایستاد، اسمش رو به یاد آوردم، خانمی که که همراهش بود، زیاد اسمش رو صدا می‌زد! آرش!
    -سروان، می‌شه محض رضای خدا بگی، شهرازد چیکار کرده؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -شما می‌تونید همراه من بیاید کلانتری؟
    -الان!؟
    -بله مگه کاری دارید؟
    -آخه تنها گذاشتن شهرزاد و مادرش تو این حال درست نیست، شاید کاری داشته باشن.
    -کسی دیگه ای ندارید؟
    -نه! ولی یه لحظه صبر کنید.
    ازم فاصله گرفت و موبایلش رو از جیبش درآورد و تماس گرفت. منم تا اون داشت با تلفن صحبت می‌کرد به استوار سپردم که از اون جا جم نخوره و همه چیز رو زیر نظر بگیره. هنوز داشتم با استوار حرف می‌زدم، که اومد.
    -سروان سپردم الان مادر پدرم میان.
    نگاهی به صورت برافروخته اش انداختم و گفتم:
    -عصبی هستید!
    -بله، یکم مادرم مخالفت می‌کرد.
    از بیمارستان بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. جلو نشستم و به محض این که آرش هم نشست و در رو بست، به راننده سپردم تا حرکت کنه. برگشتم رو به آرش کردم و گفتم:
    -شما نسبتتون با خانم فرحی چیه؟
    -پسر عمه شون هستم.
    -پس مادرتون عمه ی خانم فرحی می‌شن، اون وقت چرا مخالفت می‌کردن!؟

    بی حوصله از سوال و جواب کردنا گفت:
    -می‌شه بعدا؟
    برگشتم و به جلو خیره شدم.
    -باشه توی کالانتری.
    وقتی به کلانتری رسیدیم، یه راست به اتاق کارم بردمش و از همکارم خواستم تا به بیرون بره. به محض این که اون رفت. با دستم به صندلی اشاره کردم، تا بشینه. وقتی نشست، رو به روش، روی صندلی نشستم و سمج پرسیدم.
    -خب، مادرتون چرا مخالفت می‌کردن؟
    کلافه گفت:
    -این موضوعع چه اهمیتی داره؟... می‌شه بگید، شهرزاد مرتکب چه جرمی شده؟
    رو به جلو خم شدم و گفتم:
    -درسته حق با شماست؛ اما ما باید همه چیو در نظر بگیریم.
    -مادر من، از شهرزاد خوشش نمیاد، همین!
    -چرا باید خوشش نیاد؟ از چیه این دختر بدش اومده؟ از نظر اخلاق یا سابقه!؟
    -منظورتون رو نمی فهمم، سابقه!؟
    -می‌شه جوابم رو بدید.
    -شهرزاد دختر خوبیه... یه دختر نجیب. فکر نکنم سابقه ی بدی داشته باشه، یعنی فکر که نه! مطمئنم.
    -چرا!؟
    -چی؟
    -چرا مطمئنید؟ از کجا؟
    -من و شهرزاد از بچگی تا حالا با هم بودیم و هیچ چیز بدی ازش ندیدم و هیچ چیزی هم بین ما به اسم راز وجود نداره، که من ندونسته باشم.
    -اون وقت این حس نزدیکی دلیل خاصی داره؟
    با مکث گفت:
    -نه! می‌شه بگید جرم شهرزاد چیه؟
    وقتی بی صبری و کلافگیش رو دیدم، ترجیح دادم رک و راست، سریع همه چی رو بگم.
    -این شهرازد خانمی که شما می‌گید، دیشب یه آدم رو به قتل رسونده. البته عمد یا غیر عمدش رو هنوز نمی‌دونیم.
    خشکش زده بود.
    -چ...چی؟ شهرزاد چکار کرده!؟
    -حالتون خوبه!؟
    سریع از جام بلند شدم و به سمت میزم رفتم و براش، یه لیوان آب ریختم و به دستش دادم. سریع گرفتش و یه سر خوردش و یه آن از جا بلند شد.
    -لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.
    و بعد برای این که کمی ذهنش رو پرت کنم گفتم:
    -راستی آقای!؟
    -بیاتی...آرش بیاتی.
    -ما هنوز دلیل قتل رو نمی‌دونیم آقای بیاتی.
    -مقتول کیه؟
    -یه پسر جوون، به اسم بابک.
    زیر لب گفت:
    -پسر!
    با دست به سر جاش اشاره کردم و گفتم:
    - بشینید.
    وقتی نشست، منم نشستم.
    -با اطلاعاتی که تا حالا به دستمون رسیده، فهمیدیم که یه دعوا بین خانم فرحی و بابک احمدیان به وجود اومده. تعبیر من اینه که ممکنه بابک احمدیان مزاحمتی برای خانم فرحی ایجاد کرده باشه...
    وقتی حال خرابش رو دیدم مکثی کردم و گفتم:
    -بگذریم، یه سوالی ازتون دارم دوست دارم کمکمون کنید.
    -بفرمایید.
    -دیشب که این قتل انجام شد شما کجا بودید!؟
    آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    -من داخل خونه بودم که وقتی صدای آمبولانس رو شنیدم. داییم، یعنی عموی شهرزاد، یادش اومد که شهرزاد رو تو ماشین نگه داشته. منم فکر کردم شاید باز براش مشکلی پیش اومده و فوری به پایین اومدم و پیشش رفتم... که دیدم که داره گریه می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -ماشین کجا بود؟
    -اون ور خیابون.
    -چرا باید دایی شما خانم فرحی رو تو ماشین بذارن؟ اونم اون موقعه ی شب!
    -اینو نمی‌دونم؛ ولی شاید به خاطر اینه که؛ نمی‌خواستن شهرزاد شاهد اون اتفاقات باشه.
    -واضح صحبت کنید. کدوم اتفاقات؟
    -دایی بنده یعنی؛ بابای شهرزاد به رحمت خدا رفتن.
    -خدا بیامرزش.
    -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. پریروز چهلمش بود. برخلاف تمام مخالفت های من و پدرم و البته مادر شهرزاد، مادرم و داییم تصمیم گرفتن که ارثشون رو بگیرن.
    -ارث!
    -ارث پدری. پدر بزرگ من یه خونه داشتن که دادنش دست دایی من تا توی اون زندگی کنه. که همونم تقسیم شده بود بین مادر من و دو برادر، که وقتی پدر بزرگمون فوت کردن. مادرم و داییم تصمیم گرفتن حرفی از ارث نزنن چون هنوز مادر بزرگمون زنده بود. تا این که ایشون همین چهار ماه پیش فوت کردن که دیگه دایی بنده و مادرم تصمیم گرفتن که سهمشون رو بگیرن؛ اما پدر شهرزاد که تو این ماجرا خیلی فشار عصبی بهش وارد می‌شه و از طرفی خیلی به مادربزرگم وابسته بوده. مرگ مادربزرگ و توهین هایی که مادرم و اون یکی داییم، تو مراسم چهلم به پدر شهرزاد می‌کنن، باعث می‌شه اون سکته کنه! بعد سکته ی اول، تا یه مدتی حرفی نزدن؛ اما دوباره بحث ارث وسط کشیده شد و این بار پدر شهرزاد دو تا سکته پشت سر هم می‌زنن و متاسفانه فوت می‌کنن... برای همین حالا که مرده تا چهلمش صبر کردن؛ اما دیشب باز بحث رو پیش کشیدن، که فکر کنم بخاطر همین شهرزاد رو تو ماشین اون بیرون نگه داشته بوده.
    -دایی شما، خانم فرحی رو چرا نبردن جای دیگه!؟ اون رو تو یه ماشین گذاشتن، اونم اون موقعه ی شب!؟
    -شهرزاد با مادرش تو خونه ی ما بودن که، داییم یه باره به شهرزاد گفت که: حتما خیلی خسته شدی پاشو آماده شو تا ببرمت خونه... مامانت این جا واسه کمک می‌مونه.
    -خانم فرحی وقتی رفتن، دایی شما هم همون موقع باهاش رفت؟
    -آره رفت. باهاشم خداحافظی هم کردیم؛ اما بعد یه ربع ساعتی برگشتن.
    -اون جا بود که موندن تو خونه، درسته؟
    -بله.
    -دایی شما فراموشکارن؟
    -برای چی؟
    -آخه یه دختر تنها رو تو اون موقعه ی شب، تو ماشین بیرون گذاشتن و دیگه برنگشتن سراغش؟
    -نمی‌دونم! ایشون سنی زیادی ازشون گذشته و بزرگه ماست؛ ولی بگم فراموشکارن نه! ولی خب، هر آدمی گاهی فراموش کار می‌شه!
    -ولی یه آدم چیزی نیست که بشه فراموشش کرد! بگذریم، وقتی برگشتن ازشون سوالی نپرسیدین، که چرا زود برگشتی!؟
    -چرا پرسیدیم؛ ولی گفت باهامون کار داشته برگشته.
    -شما هم دختر داییتون رو فراموش کردید؟
    -نه؛ ولی خونه ی داییم دور نیست، گفتیم شهرزاد رو بـرده و الان اومده.
    -شما خودتون فکر کردید که دختر داییتون رو بـرده خونه یا پرسیدین؟
    -خودمون فکر کردیم یعنی نپرسیدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    زیر لب گفتم:
    -مرگ پدر! روزای سختی رو تجربه کرده!
    -اما ماجرای قتل چی می‌شه؟
    -نگران نباشید.
    نگاش کردم سرش رو انداخت پایین و زیر لب با خودش گفت:
    -خاک تو سر من، که نفهمیدم اون همه گریه سر چی بود!
    -راستی نگفتید، بعدا که دیدینش، چی شد؟ چیزی نگفت!؟
    سرش رو آورد بالا، صداش خفه بود.
    -وقتی صدای آمبولانس رو شنیدم اومدم پایین، شهرزاد تو این مدت خیلی گریه کرده بود و هیچی نمی‌خورد و به کلی ضعیف شده بود، صدای آمبولانس هم باعث شد دایی یاد شهرزاد بیوفته، وقتی بهم گفت شهرزاد تو ماشینه فکر کردم حتما بلایی سرش اومده و دوباره غش کرده! برای همین تا دایی گفت اومدم پایین. وقتی رفتم سمتش، دیدم در ماشین بازه... بهش نزدیک تر شدم و وقتی چشمم بهش خورد، دیدم ترسیده داره گریه می‌کنه! وقتی منو دید...
    مکثی کرد و نفسش رو باحرص بیرون داد و گفت:
    -بردمش خونمون، من اون موقع فکر می‌کردم تنها بوده، ترسیده و گریه کرده و حتی بهش غر زدم! وقتی بردمش خونه، من رفتم تو و به همه خبر دادم که حالش خوبه؛ اما وقتی شهرزاد خواست بیاد تو غش کرد وقتی بهوش اومد. بلافاصله رفت سمت دست شویی. وقتیم که بیرون اومد، دیدم دست و صورتش خشکه! یعنی شک کردم، خودش هم فهمید و رفت تو اتاقم اولش بیخیالش شدم؛ اما نتونستم به نگرانیم غلبه کنم و برای همینبه اتاقم رفتم و بعدم دیدمش توی بالکنه و به در بالکن، درحالی که روی زمین نشسته، تکیه داده. رفتم سمتش، نمی‌دونستم که خودکشی کرده. برای همین ازش خواستم بره کنار تا باهاش حرف بزنم، در بالکن کشویی بود و اگه درو باز می‌کردم، اون ناغافل به عقب، روی زمین می‌افتاد. برای همین ازش اجازه گرفتم؛ ولی دیدم که شونه هاش شل شدن و تو همون حالی که بود، سر خورد و افتاد! منم در رو باز کردم و آوردمش بیرون و فهمیدم خودکشی کرده! به همه خبردادم و بردیمش بیمارستان.
    -پس چیزی نگفت!؟
    -بله! ولی اولین کلمشون رو تو بیمارستان گفتن.
    -چی گفتن؟
    -ازم پرسید که همه چیو فهمیدیم؟
    -پس منظورشون قتل بوده!
    -نمی دونم، شاید!
    -خیلی ممنون که همکاری کردین.
    -خواهش می‌کنم.
    -می ریم بیمارستان.
    -برای چی؟
    -هم شما رو می رسونیم و هم اگه حال خانم فرحی خوب شده باشه، باشون یه صحبتی بکنم.
    فقط سرش رو تکون داد بلند شد و با هم به بیمارستان رفتیم. صداش رو ضبط کردم و سپردم که تایپش کنن.
    با اجازه ی دکترش و در نظر گرفتن شرایطش وارد اتاق شدم، تا منو دید نشست و گوشه ای از ملحفه که تو دستش بود رو تو مشتش مچاله کرد، نگاه دستاش کردم انقدر با انگشتاش به ملحفه فشار آورده بود که انگشتاش قرمز و رگ دستاش زده بود بیرون، یه صندلی برداشتم و کنار تختش گذاشتم و نشستم، پرونده رو باز کردم و رو دستم گذاشتمش. یه نگاهی به پرونده کردم و سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم، چشماش قرمز شده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود.
    -پرونده ناقصه و باید کامل بشه! البته تو فرض کن یه پازله که ما باید کاملش کنیم!
    نگاهی به ساعتم کردم.
    -مدت زمان هفت دقیقه.
    همچنان ساکت بود. باید خودم شروع می کردم، این روش من بود.
    -اسمت شهرزاد، فامیلیت فرحی، سن!؟
    لب باز کرد؛ اما انگار بغض داشت، باز هم سکوت!
    -خیل خب هیچی ازت نمی پرسم؛ ولی خودت بگو.
    صداش می لرزید.
    -مرده!؟
    -آره.
    ملحفه رو روی صورتش کشید.
    -خانم فرحی من می دونم شما دلیلی داشتید، پس به من بگید تا بتونم کمکتون کنم.
    ملحفه رو پایین کشید و خیره به انگشتاش شد.
    -حقش بود!
    نگاهم کرد و با تحکم، ادامه داد:
    -اگه مرد حقش بود.
    -چرا؟
    -خواهش می کنم ازم دلیلش رو نپرسید.
    -شما اگه دلیلش رو به من نگید به خودتون ضربه زدید. ممکنه برای شما، توی دادگاه، حکم بدی ببرن.
    -من حاضرم بمیرم؛ ولی هیچ وقت اون اتفاق رو بازگو نکنم.
    -شخصی به نام وحید، که یکی از اون شاهد هاست. اون اتفاق رو بازگو کردن؛ اما نه کامل.
    کنجکاو شد و گفت:
    -یعنی چی؟
    -یعنی این که زبون وحید چیزی رو می‌گـه که دیده و شنیده و زبون اصلان هم همین طور و زبون بی زبون مقتول و زبون شما، البته زبون کسایی که شاهد نبودن هم لازمه، همین الانم با یکی شون گپی زدیم.
    -کی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -پسر عمه تون.
    رنگش پرید.
    -پسرعمه ام...آرش! تو رو خدا بگید که همه چیو بهش نگفتید.
    -من چیزی جز این که یه پسر بیست و چهار ساله، به اسم بابک رو کشتید نگفتم. چون خودمون هم چیزی در رابـ ـطه با اون اتفاق نمی‌دونیم.
    -وحید کیه؟ اون به شما چی گفت؟
    -وحید رحمانی دوست بابک و اصلان یعنی یکی از اون دو شاهد، شما حتی اسمشون رو هم نمی‌دونید؟
    -من حتی یه بارم تو عمرم اونا رو به چشم ندیدم.
    -خیل خب سه دقیقه دیگه وقتمون تموم می‌شه! تو این سه دقیقه اگه قادر به نوشتنید این فرم رو پر کنید و من هم تو این مدت می‌گم وحید رحمانی چی گفتن.
    -می‌تونم بنویسم.
    -خیلی هم خوب!
    فرم رو با یه خودکار به دستش دادم که گذاشت رو میز کنارش و شروع کرد به نوشتن.
    -وحید رحمانی به ما گفتن که آقای بابک احمدیان یه مزاحمت خیلی کوچیک برای شما به وجود آوردن، که باعث عصبانیت بیجای شما شده که وقتی بابک احمدیان به دنبال شما می دون شما اون رو از عمد، به طرفی پرت می‌کنید و اونم سرش می‌خوره به جدول بتنی و خون ریزی شدیدی می‌کنن و دووم نمیارن و می‌میرن!
    اون، هر لحظه عصبانی تر می‌شد. وقتی که گفتم یه مزاحمت کوچیک به وجود آوردن، انقدر عصبانی شده بود که هر آن منتظر فورانش بودم! تو اون سه دقیقه انقدر اشک ریخت که بیخیال برگه ی اعترافات شدم! از روی صندلی بلند شدم تا برم، که صداش رو از پشت سرم شنیدم، یه صدای به شدت خسته و خفه!
    -فرم رو نمی‌برید؟
    برگشتم انقدر اشک، روی برگه ریخته بود، که نوشته ها نا مفهوم شده بودن. لبخندی زدم و گفتم:
    -اینو که باید پهن کرد رو بند تا خشک شه!
    از حرفم تبسمی کوچکی روی لبش نشست و بازهم اشک ریخت. برگه رو گرفتم.
    -به هر حال اینو که نمی‌تونم تو پرونده بذارم!
    صداش بغض داشت.
    -منو کی می‌برین؟
    -وقتی که مرخص شدی.
    - فردا؟
    -درسته.
    -اعدام؟
    -نه! یعنی خودت باید تصمیم بگیری اعدام یا زنده موندن!؟
    -زنده موندن بین جماعتی که هزار حرف می زنن پشت سرم، برام از هزار بار مردن بدتره.
    -یعنی اعدام؟
    -من از مردن نمی‌ترسم.
    به مچ دستش اشاره کردم و گفتم:
    -مشخصه؛ ولی این راهش نیست.
    یه باره شروع کرد با صدای بلند گری کردن که هول کرده گفتم:
    -لطفا، خونسرد باشید!
    پرخاشگر گفت:
    -خونسرد باشم؟ وقتی قراره برم زندان؟... آبروم!؟
    -پس با ما همکاری کنید که حتی رنگ زندان هم نبینید!
    -فکر کنم رنگ عزرائیل رو ببینم بهتره.
    از اتاق بیرون زدم. از هفت دقیقه، دو دقیقه هم گذشته بود.
    نگاه استوار کردم و جدی گفتم:
    -همراه خانم فرحی کجا رفتن؟
    -مادرشون یا اون پسره؟
    -اون پسره.
    -نمی‌دونم قربان.
    -مادرشون!؟
    -قربان ایشون حالشون بد شد و بردنش.
    -کجا؟
    -نمی‌دونم.
    -شما چرا همراهشون نرفتید؟
    -خودتون گفتید از این جا جم نخورم.
    با چند ضربه به در، دوباره وارد اتاق شدم.
    -فامیلی مادرتون چیه؟
    -برای چی؟
    -لازمه.
    -کمالی.
    در اتاق رو بستم و به سمت پذیرش رفتم.
    -وقت بخیر. یه خانمی به اسم کمالی حالشون بد شده، الان کجان؟
    -شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
    -آشناشونم.
    -نخیر! شما همون جناب سروانِی هستین که دخترشون رو می خواین بازداشت کنین!
    طوری نگاهم کرد که انگار معمای بزرگی رو حل کرده بود. چشمام و ریز کردم و با اکراه گفتم:
    -حالا که می‌دونید بگید.
    -اتاق 120 .
    خواستم برم که صدای پرستار بلند شد.
    -آقا کجا؟
    برگشتم.
    -اتاق 120 !
    -نمی‌شه که، برای چی می‌خواین برین؟ باید از دکتر اجازه بگیرین.
    -خیل خب شما برید برام اجازه بگیرید.
    سرش رو تکون داد و خواست بره که گفتم:
    -وایسین.
    برگشت.
    -چیزی شده؟
    -یه لحظه بیاین.
    برگشت سر جاش.
    -بله.
    -شما این جا بودین وقتی که حال خانم کمالی بد شد؟
    -خب معلومه.
    -چی شد که حالشون بد شد؟
    -وقتی که شما رفتین تو اتاق. خانم کمالی و یه خانم و آقای دیگه اومدن سمت همون پسره که با شما بود...بعد یه بحثی با هم کردن، که حتی خودمم رفتم سمتشون و بهشون تذکر دادم تا ساکت شن؛ اما تا اومدم سر جام. دیدم خانم کمالی غش کردن و منم رفتم سمتش و دیدم که اون دو تا آقا و خانم که فکر کنم بابا و مامان پسره باشن به زور و بحث بردنش و منم ایشون رو به بخش منتقل کردم.
    پس چرا من نشنیدم!؟
    -دقیقا کجا بودن که این همه سر و صدا بوده و من نشنیدم!؟
    -درست دم در ورودی.
    یه نگاهی به در ورودی انداختم و به سمتش قدم برداشتم. از پذیرش تا دم در هفتاد و پنج قدم بود، دوباره به پیش استوار برگشتم و گفتم:
    -بلند شین یه لحظه.
    بلند شد و رفت کنار و منم سر جاش نشستم.نخیر! تو زاویه دیدش بوده و هیچی نمی‌دونه! بلند شدم و نگاهی به چشمای خسته اش انداختم و گفتم:
    -می تونین برین استراحت.
    -اما...
    -اما نداره برین یه ده دقیقه ای وقت استراحت دارین. اگه هم خسته شدین بگم تا شخص دیگه ای بیاد...این جور که نمی‌شه!
    چیزی نگفت و شرمنده احترامی گذاشت و رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    رو صندلی نشستم و به ساعتم نگاه کردم، ساعت سه بعد از ظهر بود. نگاهی به ورودی بیمارستان انداختم. حدس می‌زدم آرش همه چی رو به خانواده اش گفته! توی فکر بودم که در اتاقش باز شد و ددمش که از اتاق بیرون اومده. بلند شدم و رو به روش ایستادم. خواست یه قدم برداره که باز جلوش قد علم کردم.
    - اسیرم مگه!؟ می‌خوام برم بیرون.
    - اسیری!؟ نفرمایید...حالا کجا؟
    -بیرون.
    -بفرمایید تو اتاقتون.
    اخماش تو هم رفت.
    -می‌خوام برم.
    -کجا؟ زندان؟ مثه این که حالتون خیلی خوب شده، دیگه لزومی نداره بمونید این جا، پس ببرمتون کلانتری!؟ کلانتری هم بیرونه!
    چیزی نگفت و آب دهنش رو ترسیده قورت داد که با دستم به اتاق، اشاره کردم. با حرص نگاهم کرد و مطیع به اتاقش رفت. برگشتم که استوار رو دیدم.
    -چیزی شده؟ ده دقیقه تمام نشده!
    -نه؛ ولی می‌شه جای من کسی دیگه ای بذارید.
    -بله الان خبر میدم یکی بیاد برای جایگزینی.
    تلفن رو تو دستم گرفتم تا زنگ بزنم، که در باز شد دوباره شهرزاد بیرون اومد. من نمی‌دونم این چه جوری اون سوزن سرم رو از دستش درآورده!؟
    -چیزی شده؟
    نفس نفس می‌زد، بشدت عصبی و مضطرب بود.
    -دارم خفه می‌شم.
    یه نفس عمیق کشیدم.
    -نفس بکش.
    -تو با خودت چی فکر کردی؟ من از نظر روحی می‌گم.
    -خیل خب چی می‌خوای؟
    -مامانم، مامانم کجاست؟ آرش؟ چرا هیشکی نیست؟
    به دروغ، برای این که نگران نشه. گفتم:
    -مادرتون همراه پسر عمه تون رفتن خونه تا یه استراحتی کنن.
    اشک تو چشماش جمع شده بود، نور مهتابی های توی سقف بیمارستان، به چشماش تابیده بود و بهش جلا بخشیده بود، چشماش خیلی درشت بودن و تنها زیبایی که توی صورت غم زده اش داشت، همین بود. کلافه دوباره به اتاق برگشت.
    ...
    ساعت چهار و خورده ای از بعد از ظهر بود، که به خونه ام برگشتم. یکی رو به جای استوار کریمی، به همراه یه سرباز، مراقب اتاقش گذاشتم و با خیال آسوده به خونه اومدم.
    روی تخت دراز کشیده و دو دستم رو زیر سرم قفل کرده بودم و توی همین فکر ها بودم که، با صدای دو تقه به در، از فکر بیرون اومدم و به در نگاهی انداختم و گفتم:
    -بفرما.
    در باز شد و مادرم سینی به دست، وارد اتاق شد. تو جام نشستم که، سینی رو روی میز کنار تختم گذاشت و کنارم روی تخت نشست.
    -خسته نباشی مادر.
    -تو هم خسته نباشی...خب امروز چه کارا کردی!؟ چرا انقدر دیر اومدی؟
    -هیچی، فقط یه مدتی زیاد تو خونه نیستم.
    -چرا؟
    -یه پرونده به دستم رسیده که مسئول بررسی پرونده منم.
    -خب اینم مثه بقیه، حل می‌شه.
    لبخندی زدم و با ذوق گفتم:
    - حالا که حل می‌شه، بفرمایید تو اون سینی چی تدارک دیدین؟
    خنده ای کرد گفت:
    -الهی مادر به قربونت، ناهار فسنجون درست کردم. نیومدی برات گذاشتم. حالا از تدارک ما راضی هستی!؟
    -قربون شکل ماهت، اگه شما نون خشکم جلوم بذاری. باز من راضیم.
    مادر بلند شد و سینی رو برداشت و بدون توجه به من، به دم در اتاق رفت.
    -اِ. مادر من، پس او محتویات داخل سینی رو نمی‌دید ما راهی خندق بلا کنیم.
    به خنده گفت:
    -می‌رم برات نون خشک بیارم.
    در رو باز کرد تا بره که بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم.
    -جان من، نه! شما این سینی رو بدین من...
    سینی رو ازش گرفتم.
    -اگه می‌شه اون نون خشک رو بذارین واسه روز مبادا.
    مادر خنده ای کرد و رفت و من هم روی تخت نشستم و سینی رو، رو به روم گذاشتم و مشغول خوردن شدم، که صدای موبایلم بلند شد. یه قاشق گذاشتم دهنم و موبایل رو از روی میز برداشتم و یه نگاهی به شماره انداختم. شماره ی بهنام سالخالک بود!
    -سلام جناب سروان.
    -سلام بهنام سالخالک، خوبی؟
    -ما که خوبیم مادر چطورن؟
    -ایشونم خوبن، بفرما غذا.
    -می‌گم بو غذا میاد.
    -آها، بوی چه غذایی اون وقت؟
    -فسنجون.
    -ای کلک تو از... وایسا ببینم تو امروز اومدی خونه ما؟
    -نه بابا، خواستم گل روی شما رو ببینم یه سری به خونتون زدم نبودید خواستم برگردم که مادرتون یه تعارفی کردن برای غذا. که فهمیدم فسنجون بود، تو که می‌دونی من عاشق فسنجونم.
    -الان این مظلوم نمایی مال چی بود؟
    -بیام!؟
    -بیا تو که همیشه اینجا تلپی.
    -دست شما درد نکنه، ما رو باش اصن تو بیا.
    -بیا بچه پررو، منتظرم فقط زود بیا که فسنجون داره تموم می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا