کامل شده رمان يانار | سمانه امينيان كاربر انجمن نگاه دانلود

موضوع رمان رو دوست داريد!؟


  • مجموع رای دهندگان
    22
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سمانه امينيان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/12
ارسالی ها
275
امتیاز واکنش
3,685
امتیاز
502
سن
33
محل سکونت
شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
پارت سي و نهم
لپم را كشيد و بينى اش را به بينى ام زد:
_ من اگر بخوام دنيا رو ماله خودم مى كنم، تو كه ديگه ماله منى...
يانار_ مال خود كردن مهم نيست؛ مهم اينه كه ماله خودت نگهش دارى!
بى آنكه بخواهم به او كنايه زده بودم و باعث اخم بين ابروهايش شدم.
_ هامون من منظو...
عقب رفت و فرصت حرف زدن را از من گرفت و گفت:
_ من مي رم پايين، توام بيا!
ناخواسته ناراحتش كردم. خواستم به دنبالش بروم كه قبل از رسيدن من، در را محكم پشت سرش بست و رفت. كلافه از حرف خود شال را روى سرم مرتب كردم و به پايين رفتم. به قدري از حرف خودم عصباني بودم كه حد نداشت؛ البته شايد هم از ناراحت شدن هامون عصباني شده بودم.
از سر و صداهاى پايين مى شد متوجه شد كه به جمعشان اضافه شده است. پله آخر را پايين رفتم و مهمان هاى تازه از راه رسيده را ديدم. مردى جا افتاده همراه كه با دايى وحيد و زنى ميان سال كه جوان تر از سن خود نشان مي داد، كنار هم ايستاده بودند و مشغول سلام و احوال پرسى بودند. پشت سرشان دو پسر ايستاده بودند.
جلو رفتم و آرام كنار مهلا و شوهرش ايستادم. برخلاف خانواده ى هامون، زن دايى اش مانتويى و شالى به سر انداخته بود كه تنها وسط سرش را پوشش داده بود. مهلا آرام رويش را به من چرخاند و زير لب گفت:
_ خيلي گرمه دارم با اين چادر هلاك مي شم.
سرم را كنار گوشش بردم:
_ خوب برو شال سرت كن.
چشمانش را درشت كرد و گفت:
_ اون وقت بهمن سه طلاقه، آقا جون سرم رو مى بره، هامونم و هادى هم پرتم مى كنن بيرون!
با صداى دايى وحيد به رويش چرخيدم.
دايي_ به به يانار خانم، مشتاق ديدار دوباره خانم!
لبخند زدم و از سر ادب سلام كردم. همسرش كنارش ايستاد و دستش را به سمتم دراز كرد:
_ سلام يانار جان. من ماهرخ زن دايى هامون هستم، خوشبختم.
دستش را فشردم و با همان لبخند روى لبم اول سلام و بعد اظهار خوشبختى كردم. با برخورد كسى به بازويم سرم را به رويش چرخاندم كه هامون را ديدم. دايى به شوخى گفت:
_ به به شاه داماد دوباره، چطورى دايى؟
هامون با صورت جدى سلام كرد و گفت:
_ ممنون دايى جون، بالاخره حلال زاده به داييش مي ره ديگه.
دايى و زن دايى با هم شروع به خنديدن كردن و يكى از پسرها كه قد بلند با هيكل ورزيده اى داشت كنار پدرش آمد، نگاهى به صورت و بعد به سر تا پايم انداختم كه ناخودآگاه احساس بى لباسى بهم دست داد و گفت:
_ ماشالا اون قدر خوش شانسن اين خواهرزاده با دايى كه يكى از يكى زيباتر قسمتشون مي شه.
سرم را چرخاندم و به صورت هامون نگاه كردم؛ از فشار دندان هايش به روى هم، تمام عضله هاى صورتش حركت مى كرد. بهمن، شوهر مهلا بازوى آن پس را گرفت و با كنايه گفت :
_ خدا قسمت شما هم مى كنه اما بايد قول بدى اول سر به راه بشى...
هادى از پشت سرشان گفت:
_ ساميار آدم بشه؟ مگه مي شه؟
پسرى كه از همان اول ساكت و آرام روى مبل نشسته بود، دنباله ى حرف هادى را گرفت.
_ منم با هادى موافقم.
ساميار، پسر قد بلندي كه تازه اسمش را فهيمده بودم دستانش را بالا برد و رو به جمع گفت:
_ آقا من تسليمم!باشه نه زن خواستم نه اين كه مى خوام آدم بشم، لطفاً بزاريد تو حال خودم باشم!
هامون زير لب آهسته گفت:
_ ميخ چى شدى اون قدربا دقت نگاهش مى كنى؟
متعجب نگاهش كردم :
_ چى گفتى؟
مچ دستم را گرفت و محكم فشرد.
_ بهتره بريم بشينيم تا اين مهمونى رو برات جهنم نكردم.
با كشيده شدن دستم مجبور شدم دنبالش بروم و كنارش روى كاناپه بنشينم. نفسش را بيرون فوت كرد و دستم را به روى پايم پرت كرد .سرم را بلند كردم تا ببينم كسى ديده است يا نه كه......نگاهم در چشمان پسر دايى اش كه روى مبل نشسته بود افتاد. از خجالت سرم را به زير انداختم و براى كنترل خود چشمانم را بستم و نفسى عميق كشيدم .
هادى_ دانيار چه خبر از دفتر مشاوره ت؟
سرم را بلند كردم و باز به او نگاه كردم. نگاهش را از من گرفت و به هادى چشم دوخت و گفت:
_ ما مثل شما نمى تونيم پول پارو كنيم اما خوبه بد نيست، راه افتاده!
ساميار كنار برادرش رو به رويم نشست.
_ خدا مشكلات جامع رو زياد كنه تا سر شما هم شلوغ بشه.
حاج خانم يا بهتر است بگويم مادر شوهرم به روى دستش زد و با دلخورى گفت:
_ اِ اين چه حرفيه عمه جون؟! خدا نكنه!
زن دايى شال و مانتويش را در آورد روى دسته ى مبل انداخت،نشست.
_ فاطمه جان شوخى مى كنه عزيزم!
مادرشوهرم اخمى به ابروهايش نشاند.
_ اين پسر كى مى خواد آدم بشه، من نمى دونم!
از جايش بلند شد و رو به من گفت:
_ عروس خانم بيا بريم كمكم كن.
خواستم بلند بشم كه هامون دستش را به روى پايم فشرد و رو به مادرش گفت :
_ مامان الان مهلا مياد!
دستم را به روى دستش گذاشتم و از روى پايم كنار زدم گفتم:
_ مهلا جون بهتره مراقب دخترش باشه، من مي رم كمک مامان.
مى دانستم براى حساسيتش به روى ساميار مى خواهد كنارش باشم اما من لزومى نمى ديدم بخواهم براى كسى ديگر خود را اذيت كنم. هامون با چشمان برزخى اش نگاهم كرد، بى خيال از جايم بلند شدم و همراه مادرش به آشپزخانه رفتم. تقريباً اكثريت فاميل هاى هامون را روز عقدم در محضر ديده بودم اما به قدري آن روز دلم آشوب بود كه هيچ كسى را به ياد نداشتم. پشت سرش وارد آشپزخانه شدم و پشت سر من نيز نامزد هادى به آشپزخانه آمد.
مادرش رو به من شد و با لبخندى كه نشان از رضايت قلبى اش بود گفت:
_ آفرين دخترم، زن نبايد تو جمع به شوهرش زياد بچسپه؛ خداي نكرده هزار حرف پشت سرش مى زنن!
ترجيح مي دادم سكوت كنم چون مى دانستم تغيير افكارى كه سال هاست تو را بازيچه ى خود كرده است و تمام مغزت را به احاطه ى خود در آورده نمى تواند يک روزه تغيير كند.
نامزد هادى جلو آمد و گفت:
_ مامان جان من چايى ها رو مى ريزم !
مادرشوهرم_ مرسى عزيزم.
به شيريني هاى روى ميز اشاره كرد.
_ يانار جان مادر اون هارو بچين تو ظرف بعد ببر تعارف كن.
به سمت شيرينى هاى خريدارى شده توسط دايى رفتم و تمامشان را با دقت داخل ظرف چيدم، همراه پيش دستى هاى كنارش ظرف شيرينى را برداشتم و به هال رفتم.
همه مشغول حرف زدن بودند اما هامون سرش را به زير انداخته و با اخم به فرش خيره شده بود. "خدا به خير كند! " از چهره اش مى توانستى حدس بزنى كه جنگى بزرگ در راه است.
مقابل پدر شوهرم ظرف شيرينى را گرفتم؛ به ترتيب شيرينى ها را به پدر شوهرم و بقيه تعارف كردم كه به ساميار رسيدم و تعارف كردم، با خنده گفت:
_ خدايا شكرت! شيرينى از ظرف برداشت و مقابل چشمانم گرفت و گفت:
_ از اولش داشتم به اين شيرينى نگاه مى كردم كه كسى برنداره تا به من برسه!
بقيه با حرفش خنديدن اما من تنها لبخندى زدم و گفتم:
_ نوش جانتون.
به سمت هامون رفتم، پيش دستى آخر را برايش به روى ميز گذاشتم و شيرينى دلخواه خودم يعنى ناپلوئنى را درون پيش دستى گذاشتم و گفتم:
_ اين شيرينى مورد علاقه ى منه.
به صورتش نگاه كردم،از شدت عصبانيت رگ روى گردنش متورم شده بود. به محض ديدن چشمانم پوزخندى زد و آرام گفت:
_ دل و قلوه دادنت تموم شد؟
واقعا تحملم داشت تمام مى شد، قبل از آن كه كنترل رفتارم را از دست بدهم به سمت آشپزخانه رفتم و در دل هزار ناسزا به افكار مريضش دادم.
با صداى اف اف مادر هامون از آشپزخانه بيرون رفت و نامزد هادى هم سينى چايى را به سالن برد. تمام وجودم آتش شده بود. از جايم بلند شدم و به سمت سين ظرف شويى رفتم. آب را باز كردم و ليوانى از سبد كنار سينگ برداشتم، زير آب گرفتم و با پر شدن ليوان آن را يک نفس سر كشيدم. ليوان را روى اُپن گذاشتم و آب را بستم؛چرخيدم تا بيرون بروم كه ساميار وارد آشپزخانه شد. با ديدنم لبخندى زد و گفت:
_ مى شه به منم يه ليوان آب بديد؟
با لحنى بسيار جدى گفتم: بله حتماً.
به روى سينک چرخيدم و ليوانى ديگر برداشتم؛ آب را باز كردم و بعد از پر شدن ليوان از آب، شير آب را بستم و به سمتش چرخيدم كه درست پشت سرم ديدمش. جا خوردم اما به روى خود نياوردم و ليوان آب را به سمتش گرفتم. ليوان را از دستم گرفت و به سمت ميز ناهار خورى آشپزخانه رفت و روى يكى از صندلى هايش نشست.
براى اين كه خود را سرگرم كنم تا با او حرف نزنم. به سمت سينک چرخيدم و شروع به شستن ظرف هاى كثيف كردم. ساميار سنى نزديک به سى را داشت اما رفتارهايش مناسب پسر سى ساله نبود و تمام كارهايش نشان از ناپختگى هاى درونش را داشت. با صداى نفس هايى كه به گوشم خورد از ترس، ليوان درون دستم را به روى ظرف ها پرتاب كردم و خود را عقب كشيدم. با ديدن هامون نفسى آسوده كشيدم و گفتم: ِ
_ ا تويى؟ چرا اون قدر بى صدا اومدى؟ ترسيدم!
اخمش را عميق تر كرد و با تمسخر گفت:
_ آخي ترسيدى؟ چرا؟ توقع نداشتى من باشم نه؟
اسكاج ظرف ها را به روى اُپن پرت كردم و با ناراحتى پرسيدم:
_تواصلا متوجه ي حرفات ميشي؟
با ورود مهلا جوابش را در دهانش نگاه داشت و با چشم غره به سمت در آشپزخانه رفت . مهلا با ديدن جو حاكم درون آشپزخانه به سمتم آمد و با نگرانى پرسيد:
_ اتفاقى افتاده؟ هامون دوباره به خاطر رفتار ساميار ناراحت شده؟
دوباره؟ اين يعنى اين كه اين رفتار هامون براى پرى زاد هم بوده؟ يعنى براى همين پرى زاد از كنار هامون تكان نمى خورده و به قول مادرش، به هامون چسبيده بوده تا مبادا هامون فكر بد كند؟ دستش را پيش چشمانم حركت داد و صدايم زد:
_ يانار حواست كجاست؟
به خود آمدم و نگاهش كردم:
_ جانم؟ ببخشيد حواسم نبود!
_ مامان داره صدات مى كنه.
به سمت حال رفتم و قبل از ورودم شالم را روى سرم مرتب كردم. خاله به همراه همسرش و تک دخترى كه وصفش را از مهلا شنيده بودم را ديدم با ديدن چهره ى دختر روز محضر به يادم آمد و درست چهره ى او مقابل صورتم آمد. رو به روى هامون ايستاد و نگاهش را به صورتش دوخته بود. انگار كه سنگيني نگاهم را حس كرد. او هم سمت من چرخيد و به محض ديدنم روي لب هاي باريک سرخ رنگش لبخندي عميق و البته زيبا نشاند.
دستم را به تاج يكي از مبل ها زدم و محو تماشاي صورت آراسته و مرتبش شدم. كسي سكوت جمع را شكست...
_ خيلي خوش اومديد خاله جون! چطوري مهناز جان؟
لبخند مهناز همان دختر خاله ي هامون حتي براي لحظه اي از روي صورتش محو نمي شد.
مهناز_ ممنونم مهلا جان، شكر!
بازار داغ احوالپرسي به راه افتاد. رفتار با متانت و آرامش مهناز فكرم را درگير كرده بود و برايم ناملموس به نظر مي آمد. از پشت سرم صدايي را شنيدم كه نامم را مي خواند.
_ يانار خانم؟
روي پاشنه ي پا چرخيدم و سمت صدا برگشتم. دانيار يكي از دست هايش را توي جيب شلوارش بـرده بود و انگار كه همين ا ن از زير اتو بخار بيرون آمده باشد، بي هيچ نقص و خط چروكي روي لباس هايش پشت سرم ايستاده بود. لبخند زدم و گفتم:
_ بله؟ كاري داريد؟
دانيار_ اگه مزاحم نباشم مي خواستم چند لحظه يا وقتتون رو بگيرم!
انگشتانم را در هم گره زدم و كمي فكر كردم،كسي كه مقابلم ايستاده بود، دانيار بود نه ساميار كه هامون بخواهد ناراحت بشود و يا جوش بياورد.
يانار_ نه مزاحم چيه؟ مراحميد، مي شنوم...
دانيار چشم هايش را دور پذيرايي چرخاند و در آخر آن ها را روي صورت من متوقف كرد. دانيار_ اين جا كه نمي شه خيلي شلوغه، مي خوايد بريم...
حرفش را خورد و اين بار تير نگاهش، هامون را نشانه گرفت كه مشغول حال و احوال كردن با خاله و دختر خاله اش بود.
دانيار_ بريم تو آشپزخونه؟
پيشنهاد آشپزخانه،دليل واضحي بود براي اين كه دانيار از هامون مي ترسد يا از تعصباتش خبر دارد.سر تكان دادم و جلوتر از دانيار به سمت آشپزخانه كه كسي داخلش نبود به راه افتادم. پشت ميز غذا خوري نشستم و دانيار با پرستيژ خاص و جالبي، دست راستش را روي سنگ كابينت ها گذاشت و به آن ها تكيه كرد.
مدتي سكوت در جمع دو نفره ي ما حكم فرما بود. سرم را پايين انداختم و با انگشتانم بازي كردم.
دانيار_ همه چيز خوب پيش مي ره؟
گيج نگاهش كردم، نمي دانستم اين صميميت يک دفعه اي و بدون پيش زمينه از كجا آب مي خورد!
يانار_ منظورتون چيه؟
_ ببخشيد منظورم اين بود كه زندگي مشتركتون...با هامون...خوبه؟
_ مگه قرار بود بد باشه؟!
دانيار پوفي كشيد. ليوان آبي برداشت، ليوان را يک نفس سر كشيد و در حالي كه با دستانش روي ليوان دست مي كشيد، روي صندلي مقابل من نشست.
_ مگه مي شه بد نباشه؟! من با هامون بزرگ شدم روحياتش رو مي شناسم حتي بعد از ماجراي زن قبليش، با ازدواجش با شما هم مخالف بودم.
دستم را زير چانه ام گذاشتم و گفتم:
_ جالب شد! اون وقت چرا؟
سرش را پايين انداخت، درست نمي دانم كه اين حركتش از روي شرم و خجالت بود يا براي تمركز.
دانيار_ فكر مي كنم درست نباشه كه ما دو تا اين جا نشستيم و داريم صحبت مي كنيم، در هر صورت مي خواستم بگم كه اگه براتون مشكلي پيش اومد يا نياز به كمک داشتيد مي تونيد روي من حساب كنيد!
كارتي از توي جيبش در آورد و روي ميز گذاشت و آن را به سمتم ُسر داد.
دانيار_ اينم آدرس دفتر مشاوره ي من و شماره م. من هيچ وقت براي بيمار يا كسي كه نياز به مشاوره داره التماس نمي كنم و حتي پيشنهاد هم نمي دم، اما با وجود سن كم شما و اتفاقاتي كه طي اين مدت براي هامون افتاده و نكات منفي شخصيتش رو قوي تر كرده رو حساب نسبت فاميلي اي كه باهم داريم مي تونيد روي من حساب كنيد.
دوباره به نشانه ي تفكر سر تكان دادم و مشغول خواندن نوشته هاي روي كارت شدم.صداي پاي كسي كه به آشپز خانه وارد شد، توجهم را جلب كرد.
ساميار_ دانيار چيه عين زن ها نشستي تو آشپزخونه؟ بيا بيرون بابا اين مامان خفم كرد بس كه پرسيد دانيار كجاست. نگاهش كه به من افتاد لبخند زد.
_ جمعتونم كه جمعه!
يكى از صندلي ها را عقب كشيد و خواست بشيند كه دانيار محكم روي شانه اش كوبيد و گفت:
_ پاشو پاشو بريم. هي به من مي-گـه چرا اينجا نشستي بعد خودشم مياد اضافه مي شه! بيا بريم الان همه فكر مي كنن اين جا چه خبره!
ساميار با خشم دست دانيار را پس زد و دوباره به روي من لبخند زد و گفت :
_ اون مال وقتي بود كه نمي دونستم كي اين جا نشسته، تو هم خيلي اصرار داري مي توني بري. من اين جا كار دارم!
دانيار چشمانش را با حرص بست و نفس عميقي كشيد.
دانيار_ ساميار بيا برو بيرون، شر درست نكن.
ساميار_ "شر" وقتي درست مي شه كه يه "خير" به اين زيبايي اين جا رو به روي من نباشه.
صداي يانار، يانار گفتن هاي هامون بلند شد. ساميار آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و به محض ورود هامون به آشپز خانه، نگاه هر سه ي ما سمت او چرخيد.
هامون_ اين جا چه خبره ؟!
ساميار زير لب " بر خر مگس معركه لعنت" اي گفت و از آشپزخانه بيرون رفت. دانيار خواست حرفي بزند اما صداي مادرش آمد كه او را صدا مي زد. نگاه نامطمئني به من و هامون انداخت و در آخر ناچار و با سري افتاده از آشپزخانه خارج شد. هامون با صداي كنترل شده اي كه خشم در آن مشهود بود،گفت :
_ اين جا چه غلطي مي كردي؟
با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود،خيره اش ماندم و جواب دادم:
_ چه غلطي مي كردم؟! داشتم با آقا دانيار صحبت مي كردم ديگه!
دندان هايش را محكم روي هم سابيد. هامون: با اجازه ي كي؟!
يانار_ مگه بايد از كسي براي صحبت كردن هم اجازه بگيرم؟ والا اگه به م...
هامون تمام حرص و عصبانيتش را توي دستش ريخت و با پشت همان دست محكم به دهانم كوبيد، طوري كه براي لحظاتي هوش از سرم پريد و چيزي را درك نمي كردم. با مزه شور خون كه با حجم زيادي در حلقم خالي مي شد به خود آمدم.
هامون با ناباوري به دهان من و مانتوي سفيدم كه پر از خون شده بود نگاه كرد و خيره ى دستش كه روي لب هايم فرود آمده بود شد. دهانم را باز كردم تا حرفي بزنم اما خون گلويم را پر كرده بود و مي سوزاند.حتي راه تنفسي ام را هم بسته بود،دست لرزانم را جلوي دهانم گرفتم و خون را با شدت عق زدم تا بيرون بيايد. هامون به كتفم مي كوبيد تا خون از دهانم خارج شود.
فوري شالم را در آوردم و جلوي دهانم گرفتم. از درد، اشک در چشم هايم جمع شده بود و به روي صورتم مي ريخت؛ بعضي از آن ها با قطرات خون آغشته مي شدند.
هامون_ يانار من...!
با آرنج محكم به پهلويش كوبيدم و پسش زدم. نمي خواستم كسي خاري و بيچارگى ام را ببيند، صورتم را با همان شال تا جايي كه مي شد پاك كردم. به سمت پله هاي داخل هال كه به اتاق هامون وصل مي شد، پا تند كردم. يكي يكي درهاي توي راه رو را باز مي كردم تا دستشويي را پيدا كنم، دستشويي را پيدا نكردم اما حمام را چرا...
فوري داخلش رفتم و چند بار در دهانم آب گرداندم و صورتم را شستم. كسي در حمام را زد،
_ يانار خانم؟ يانارخانم حالتون خوبه؟!
دستم را محكم روي دهانم گذاشتم تا صداي هق هقم بلند نشود. موهايم به صورتم چسبيده بود و رنگ به صورتم نمانده بود. چند لحظه بعد صداي هامون از پشت در آمد كه با دانيار كه حالم را پرسيده بود جر و بحث مي كرد.
هامون_ فرمايش؟
دانيار_ هامون اين رسمش نيست...مرد مؤمن چرا دست رو زن بلند مي كني؟
هامون_ به خودم مربوطه! نكنه راه و رسمش اينه كه بيوفتم دنبال ناموس مردم و حالش رو بپرسم؟
مي توانستم سر دانيار كه به نشانه ي تأسف تكان مي خورد را از پشت در تصور كنم. دستگيره ي در تكان خورد و در باز شد.
هامون_ خوبي يانار؟
پوزخند مانند صاعقه روي صورتم پديدار شد.
يانار_ به لطف شما خوبم!
هامون_يانار باوركن...
_ هيس...! هيچي نمي خوام بشنوم،فقط از جلوم برو كنار.
هامون شرمنده نگاهم كرد.
_ مي خواي ببرمت خونه؟
دستم را زير شيرآب بردم و مشتي آب خنک به صورتم پاشيدم؛ مي خواستم خنكاي آب، آتش مهار نشدني خشمم را كمي آرام تر كند.
يانار_ نه! فقط مي خوام نباشي...جلوي چشمم نباش هامون! نذار دهنم باز بشه...
هامون مشتش را روي سينک حمام كوبيد،كمي جلوتر آمد در حمام را بست و قفلش كرد. هامون_ دهنت باز بشه ببينم مي خواي چي بگي! چي داري كه بگي؟ بي آبرويي مي كني، دو قورت و نيمتم باقيه؟ اون جا با دو تا مرد مجرد كه كنترل خودشون رو هم ندارن چيكار مي كردي؟ اصلا مي دوني چيه؟! خوب كردم كه زدم! تا تو باشي كه ياد بگيري چطوري بايد رفتار كني!
موهايم را از پيشاني ام كنار زدم و گفتم:
_ آبرويي كه با پنج دقيقه صحبت كردن با هم خونت بخواد بره همون بهتر كه بره. اون ها كنترل خودشون رو ندارن يا تو كه حتي نمي توني خشم خودت رو كنترل كني؟ نه خير! تو بي جا كردي كه دست روي من بلند كردي! بي جا مي كني كه بخواي باز هم دست رو من بلند كني، اصلا اگه اون قدر نسبت به پسر دايي هات بي اعتمادي، بي جا كردي كه من رو آوردي اين جا...
هامون_ خفه شو! همه تون همينيد! لياقت آزادي و محبت رو نداريد؛ تا بهتون رو مي دن هار مي شيد! اون از اون پري زاد كه به اون خوبي بي ارزشي و بي لياقتي خودش رو ثابت كرد اينم از تو كه با سركشي هات داري حرفام رو ثابت مي كني!
يانار_ هامون فقط مي تونم بگم كه برات متأسفم!
يعني كمتر از ده دقيقه صحبت كردن با اقوام خودش آن قدر قيل و قال داشت؟ شک عين آفت به جانش افتاده بود و انگار عقلش را مي خورد! يعني پري زاد چند بار از اين تو دهني ها و صفت هاي زشت و ناروا خورده كه كارش به اين جا رسيده و من چقدر بايد بخورم تا حساب گـ ـناه نكرد ه ام با خدا پاس شود؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    سلام عزيزاي دلم ببخشيد كه تو اين چند روز پارت گذاري نكردم. از امروز تا پايان رمان بدون بد قولي پارت ها قرار مي گيره و اميدوارم كه لـ*ـذت ببريد.
    يا حق
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا