کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد که از نگرانی صدای ضربان قلبش را می‌شنید، به سیاران که بلاتکلیف ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- پس چرا معطلی؟ برو دیگه.
سیاران نگاه پرتردیدی به رودخانه و باگراد انداخت، سپس دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
- نه باهم می‌ریم. بیا.
باگراد برگشت و نگاهی به جنگل انداخت. صدای خرخر تک‌پا‌ها نزدیک‌تر می‌شد. بی‌اراده فریاد زد:
- من نمی‌تونم. اول تو برو. زود باش! عجله کن. این رو هم با خودت ببر.
الماس را به‌زور در دست‌های سیاران گذاشت و او را هل داد. باگراد نمی‌دانست چرا این کار را می‌کند؛ اما در آن لحظات بیشتر از جان خودش از آن می‌ترسید که قبل از عبور از رودخانه الماس به دست تک‌پا‌ها بیفتد. این‌طور حداقل می‌توانست با نجات الماس، جان صدها نفر دیگر را که در سرزمین میلا زندگی می‌کردند نجات دهد. سیاران با درماندگی گفت:
- ولی...
باگراد قاطعانه گفت:
- ولی نداره! برش دار و زودتر از من برو. من پشت‌سرت میام، قول میدم.
سیاران با نگرانی او را نگاه می‌کرد؛ اما سرانجام طبق خواسته‌ی او عمل کرده و برگشت تا از روی سنگ‌ها بپرد و خود را به فرد و تریتر برساند. قبل از آنکه پایش را روی اولین سنگ بگذارد با لحن التماس‌آمیزی گفت:
- تو دیگه برادر منی. زنده بمون، خواهش می‌کنم!
آنگاه برگشت و با پرش‌های فوق‌العاده خطرناک از او دور شد و هرگز ندید که چشم‌های باگراد پر از اشک شده است. صدای وحشتناک تک‌پا‌ها نزدیک‌تر شد. باگراد دوباره برگشت و این بار سه تک‌پا را دید که از جنگل خارج شده و به‌سمت رودخانه می‌دوند. قلبش دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد، تا دو دقیقه‌ی دیگر دست آن‌ها به او می‌رسید. بی‌اراده روی زمین خیس و نم‌دار نشست و به سیاران که سه سنگ آخر را می‌گذراند نگاه کرد. او خیز برداشت، اکنون روی دومین سنگ بود و تنها یک سنگ تا رسیدن به آن‌سوی رودخانه باقی مانده بود. برای یک لحظه پایش پیچ خورد و نزدیک بود در رودخانه بیفتد. در این موقع نفس همه در سـ*ـینه حبس شد؛ اما خوشبختانه سیاران توانست تعادلش را حفظ کرده و آخرین سنگ را نیز بگذراند. دیگر او نیز آن‌سوی رودخانه و در انتظار باگراد بود. باگراد از جایی که نشسته بود چهره‌ی مات و وحشت‌زده‌ی دوستانش را از نظر گذراند. اگر می‌مرد، دلش بیشتر از هر چیزی برای آن‌ها تنگ می‌شد، برای آن‌ها و دختری که برای اولین بار احساسات مردانه‌اش را برانگیخته بود. صداها دیگر آن‌قدر نزدیک بود که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است استخوان‌هایش توسط آن‌ها بشکند. از جا برخاست و پاهای لرزانش را روی اولین سنگ گذاشت، هنوز هم امیدی برای عبور نداشت. آب رودخانه به سنگ زیر پایش می‌خورد و سروصورتش را خیس می‌کرد. صدای فریاد سیاران و ناله‌های تریتر را می‌شنید، این باعث می‌شد تمرکزش برای گذراندن سومین سنگ به هم بخورد.
باگراد سرش را تکان داد و سعی کرد به دادوقال آن‌ها توجهی نکند. می‌خواست پایش را روی سومین سنگ بگذارد که همان‌موقع دستی پرقدرت مچ پایش را در هوا گرفت و باعث شد تعادلش را از دست بدهد. تک‌پا خرخرکنان سعی کرد او را به آن‌سوی رودخانه بکشاند؛ اما به‌هیچ‌وجه پا روی سنگ‌های خیس و لغزنده‌ی وسط رودخانه نگذاشت. از قرار معلوم آن‌ها از غرق‌شدن وحشت داشتند. این همان چیزی بود که می‌توانست باعث نجات باگراد بشود. البته اگر هنگام پیچانده‌شدن پایش همچنان خود را سرپا نگه می‌داشت و از پشت در آب رودخانه نمی‌افتاد. هنگامی ‌که سرش در آب فرو رفت تازه متوجه عمق رودخانه و این واقعیت شد که هرگز شناکردن را یاد نگرفته است. وقتی با درماندگی در آب دست‌وپا می‌زد و تلاش می‌کرد سرش را از سطح رودخانه بیرون بیاورد، تریتر از شدت اندوه نعره می‌کشید و می‌خواست به کمکش بیاید. باگراد در آن لحظه به‌جز صدای شلپ‌شلوپ آب که خودش با دست‌وپازدن ایجاد می‌کرد و صدای خرخر تک‌پاهایی که با بی‌قراری در آن‌طرف رودخانه به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند چیزی نمی‌شنید. او صدایی را که می‌خواست هرگز نشنید، صدایی که امیدوار بود نامش را بر زبان بیاورد. هنگامی ‌که موفق شد به اندازه‌ی سه ثانیه سرش را از آب بیرون بیاورد، فرد را دید که با چهره‌ای مات و رنگ‌پریده روی زمین نشسته و فقط شاهد تقلای بهترین دوستش برای زنده‌ماندن بود. او زجه نمی‌زد، گریه نمی‌کرد، حتی فریاد هم نمی‌کشید. فرد فقط به باگراد نگاه می‌کرد. در انتها کسی که برای نجاتش پیش قدم شد، کسی نبود به‌جز سیاران که زودتر از تریتر خود را در آب رودخانه انداخته و شناکنان به‌سمت باگراد رفت. باگراد برای اولین بار در آن چند هفته آرزو می‌کرد که سیاران نزدیک نشود؛ زیرا باگراد کمک او را نمی‌خواست، او کمک بهترین دوستش را می‌خواست که از نوجوانی، در هر شرایط و موقعیتی در کنارش بود. چرا فرد تلاشی نکرد؟ چرا نامش را صدا نزد؟ درحالی‌که باگراد هنگام غرق‌شدن او بی‌فکر به آنکه شناکردن بلد نیست، می‌خواست خود را در رودخانه بیندازد و جانش را نجات دهد، او چطور می‌توانست نسبت به مرگ دوستش این چنین بی‌تفاوت باشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اصلاً چطور چنین چیزی امکان‌پذیر بود؟ باگراد آن‌قدر غرق در افکار دردناک خودش بود که غرق‌شدن در آب رودخانه را فراموش کرده بود. آن‌قدر قلبش از رفتار فرد شکسته شده بود که حتی متوجه نشد سیاران دستش را دور کمرش حلقه کرده و او را به آن‌سوی رودخانه ‌‌می‌کشاند. باگراد هنوز صدای خرخر‌‌ها را ‌‌می‌شنید و خوش‌حال بود که آن موجودات نفرت‌انگیز و چندش‌آور قادر به شناکردن نیستند. آن‌ها حتی از پریدن روی سنگ‌‌ها نیز اکراه داشتند و در آن لحظه تنها کاری که ‌‌می‌کردند این بود که به‌خاطر شکستشان همچون گرگ‌‌های زخمی‌ زوزه بکشند. سیاران باگراد را که سرتاپا خیس و بسیار سنگین شده بود روی زمین رها کرد و نفس‌نفس زنان خود را بالای سر او رساند و گفت:
    ‌- حا... حالت خوبه؟
    باگراد چند بار سرفه کرد و مقداری آب بالا آورد. وقتی چشم‌‌های درخشانش باز شد تازه فهمید که فرد و تریتر نیز بالای سرش خم شده اند. باگراد فقط گفت:
    ‌- من خوبم.
    حتی نیم‌نگاهی هم به فرد نینداخت. در آن لحظه نفرت عمیقی را نسبت به او در دلش احساس ‌‌می‌کرد. رویش را به‌سمت سیاران برگرداند، لبخندی زد و گفت:
    ‌- تو جونم رو نجات دادی.
    سیاران خندید و گفت:
    ‌- معلومه که نجات دادم، من نمی‌ذارم تو بمیری.
    باگراد آهسته گفت:
    ‌- خوش‌حالم که باهات آشنا شدم.
    سیاران لحظه‌ای مکث کرد و به او خیره ماند، سپس نیشخندی زد و گفت:
    ‌- بیاین از اینجا بریم، من که دارم بالا میارم.
    او به تک‌پا‌‌ها که همچنان ‌‌می‌غریدند اشاره ‌‌می‌کرد.
    ***
    مهتاب
    یک ساعتی به غروب خورشید مانده و باگراد در مقابل آتشی که سیاران و تریتر بر پا کرده بودند نشسته بود و به شعله‌‌های قرمز و نارنجی‌اش نگاه ‌‌می‌کرد. هنوز در ناباوری تلخی غوطه‌ور بود و نمی‌توانست بی‌تفاوتی فرد را نسبت به مرگش قبول کند. از وقتی از رودخانه نجات پیدا کرده بود با هیچ‌کدام از دوستانش صحبت نمی‌کرد. سیاران مدام در گوشش نق ‌‌می‌زد و سعی داشت او را به حرف‌زدن وادار کند؛ اما تلاشش بی‌فایده بود. باگراد سعی داشت درک کند و بفهمد، اگر به آن نتیجه ‌‌می‌رسید که فرد مثل همیشه رفتار کرده است حالش کمی ‌بهتر ‌‌می‌شد؛ اما در کمال تأسف، فردی که او ‌‌می‌شناخت هیچ‌گاه او را در جریان آب‌‌های خروشان رها نمی‌کرد. باگراد با خود فکر کرد:
    ‌- شاید هم هیچ‌‌وقت نتونستم بشناسمش.
    ‌- باگراد!
    با شنیدن صدایش بی‌اراده اخم‌‌هایش را درهم کشید و حتی برنگشت که به صورتش نگاه کند. ظاهراً فرد هم انتظاری جز این نداشت؛ زیرا بی‌آنکه منتظر جواب بماند ادامه داد:
    ‌- من متأسفم! درباره‌ی اتفاقی که توی رودخونه افتاد... ‌‌می‌دونم که انتظار داشتی بیام و نجاتت بدم؛ اما خودت ‌‌می‌دونی که من...
    باگراد به‌سردی گفت:
    ‌- می‌دونم که شنا بلد نیستی، من بهتر از هر کس دیگه‌ای ‌‌می‌دونم.
    پس از چندین ساعت این اولین باری بود که صحبت ‌‌می‌کرد. به همین خاطر سیاران و تریتر از جا پریدند. باگراد با همان لحن سرد و خالی از هرگونه احساسات دوستانه و صمیمانه ادامه داد:
    ‌- من هم شنا بلد نیستم فرد، این رو هم تو خوب ‌‌می‌دونی؛ اما درهرحال ‌‌می‌خواستم برای نجاتت خودم رو بندازم توی اون آب.
    فرد سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
    ‌- تو با من فرق داری؛ چون...
    باگراد با لحن گزنده ای گفت:
    ‌- چون من بلد نیستم مثل تو بی‌رحم باشم و تااین‌حد در مقابل مرگ و زندگی کسی بی‌تفاوت باشم.
    فرد که گویی از شنیدن افکار باگراد متحیر شده بود، سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت:
    ‌- من... معلومه که نه، معلومه که به مرگ و زندگیت اهمیت میدم. من فقط فکر کردم...
    ‌- فکر کردی بهتره بذاری اول سیاران خودش رو فدا کنه و شانسش رو امتحان کنه و اگه لازم شد... دست‌به‌کار بشی.
    باگراد رویش را به‌سمت فرد که با قیافه‌ای ماتم‌زده به او نگاه ‌‌می‌کرد برگرداند، پوزخندی زد و گفت:
    ‌- هرچند که بعید ‌‌می‌دونم حتی اون‌موقع هم برای نجاتم اقدا‌‌می‌‌‌ می‌کردی.
    باگراد با خشم از جا برخاست و برگشت تا هرچه بیشتر از او دور شود؛ اما فرد دست او را گرفت و خواست توضیح بدهد که باگراد با خشونت و لحنی که انزجار و تنفر در آن محسوس بود، فریاد زد:
    ‌- دستت رو بکش.
    سپس هل محکمی ‌به او داد. فرد در مقابل این حرکت بی‌آنکه حالت تدافعی به خود بگیرد، با درماندگی به او نگاه ‌‌می‌کرد. سیاران و تریتر که در دو طرف باگراد ایستاده بودند تا در صورت لزوم او را پشتیبانی کنند، با نفس‌‌هایی حبس‌شده شاهد دعوای میان آن دو دوست بودند. فرد با صدایی که آشکارا ‌‌می‌لرزید گفت:
    ‌- تو داری اشتباه می‌کنی.
    و باز جلو آمد تا به او نزدیک شود که باگراد با خشونت او را از خود راند گفت:
    ‌- دیگه هیچ‌وقت به من نزدیک نشو؛ چون دوست ندارم دستی بهم بخوره که به خون آلوده‌ست.
    تأثیر این جمله بر روی فرد وحشتناک‌تر از آن بود که بشود تصور کرد. ناگهان رنگش مانند گچ سفید شد، پلک‌‌هایش با حالتی عصبی پریدند و مشت‌‌هایش گره شد. باگراد ‌‌می‌دانست که با یادآوری ماجرای استفان در حق بهترین دوستش ظلم بزرگی کرده است؛ اما در آن لحظه آن‌قدر از دست او عصبانی بود که برایش اهمیتی نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    صورت فرد همچون مجسمه خشک و بی‌روح شده بود. دیگر نمی‌شد مهر و محبت را حتی در انتهای چشم‌‌های مشکی‌اش دید. گویی تمام احساساتش به یک‌باره مردند و او با لحنی که سردتر از یخ‌‌ها و برف‌‌های زمستان آن سال بود و تا عمق وجود انسان نفوذ ‌‌می‌کرد، گفت:
    ‌‌- گم شو!
    و رویش را برگرداند. قلب باگراد همچون پارچه‌ای که چلانده باشند، فشرده شد. در تمام آن سال‌‌ها به یاد نداشت که تا این اندازه از فرد دور شده باشد. دوری‌ای که ارتباطی به فاصله‌ی بین جسم‌‌هایشان نداشت. این دوری مربوط به پیوندی بود که سال‌‌های دراز میانشان شکل گرفته و اسم آن دوستی بود.
    وقتی جلو ‌‌می‌رفت تا بابت جمله‌ی زننده‌اش از او عذرخواهی کند، سیاران بازویش را گرفت و مانع شد.
    پچ‌پچ‌کنان در گوش باگراد گفت:
    ‌‌- تنهاش بذار.
    ‌‌- اما...
    سیاران با لحن بسیار جدی و قاطعانه‌ای گفت:
    ‌‌- این تو نیستی که اشتباه کرده، یادت نره! الان هم بهتره چند ساعت ازش دور باشی.
    باگراد به‌تندی پرسید:
    ‌‌- منظورت چیه؟
    حتی با وجود اتفاقی که افتاده بود دلش نمی‌خواست از دوستانش جدا شود. سیاران دستی به بازویش زد و گفت:
    ‌‌- نگران نباش، قرار نیست ولش کنی. فقط فکر ‌‌می‌کنم بهتره فعلاً هردوتون از هم دور باشین تا این عصبانیت فروکش کنه. بعد از اون شاید بتونین با منطق بهتری باهم صحبت کنین.
    باگراد با نظر سیاران موافق بود؛ اما هنوز ته دلش کمی‌ نگران و آشفته بود.
    ‌‌‌‌- پس تریتر چی میشه؟
    سیاران گفت:
    ‌‌- بهتره اون بمونه تا مراقب فرد باشه.
    باگراد به‌هیچ‌وجه فکر نمی‌کرد که تریتر محافظ خوبی برای فرد باشد، بااین‌حال سرش را تکان داد و خواست در این‌باره با او صحبت کند که سیاران جلویش را گرفت و گفت:
    ‌‌- خودم بهش میگم.
    او خود را به تریتر رساند و پس از چند دقیقه که در گوش او نیز چیزهایی را زمزمه کرد، برگشت و گفت:
    ‌‌- خیله‌خب، بیا بریم.
    باگراد با کمی‌ اکراه به راه افتاد. هنگام عبور از کنار دوستانش تریتر سرش را برای او تکان داد و حتی فرد نیز چند ثانیه به او و سیاران نگاه کرد. باگراد تحمل نگاه‌کردن به او را نداشت، بنابراین به‌سرعت رویش را برگرداند و قدم‌‌هایش را تندتر برداشت. او و سیاران در جنگل آن طرف رودخانه شروع به قدم‌زدن کردند. هر دو بی‌آنکه حرفی بزنند، در سکوت راه ‌‌می‌رفتند. هرچه بیشتر ‌‌می‌گذشت باگراد نیز بیشتر احساس بدبختی و فلاکت ‌‌می‌کرد. انگار که میان زمین و هوا، بی‌کس و تنها، معلق مانده بود.
    چرا آن حرف‌‌ها را به فرد زد؟ چرا؟ چرا؟ عذاب‌وجدان همچون سمی ‌مهلک سراسر وجودش را پر کرده بود. فرد به‌خاطر او مرتکب قتل شد؛ پس چطور توانست با یادآوری آن موضوع احساس گناهی دروغین به او بدهد؟ چطور فراموش کرد که فرد بارها او را از مرگ نجات داد؟ چطور از یاد برد که در وان جولد همیشه مدافع و پشتیبان و موجب دلگر‌‌می‌اش بود؟ چطور شب‌‌هایی را که با یکدیگر آواز ‌‌می‌خواندند و در تپه‌‌های وان جولد قدم ‌‌می‌زدند از یاد برد؟ یک ساعتی از قدم‌زدنشان ‌‌می‌گذشت و آن‌ها در جنگلی که هرلحظه تاریک‌تر از قبل ‌‌می‌شد، از دوستانشان دورتر و دورتر ‌‌می‌شدند. سیاران همچنان ساکت بود؛ اما باگراد نمی‌توانست جلوی صدایی را که از انتهای گلویش خارج ‌‌می‌شد، بگیرد. نمی‌توانست جلوی اشک‌‌ها و لرزش دست‌‌هایش را بگیرد. در آن لحظه از تمام وجودش نفرت داشت. از صدای نفرت‌انگیزش که به فرد ‌‌می‌گفت «دیگه هیچ‌وقت به من نزدیک نشو؛ چون دوست ندارم دستی بهم بخوره که به خون آلوده‌ست.»
    دیگر تاب تحمل به دوش‌کشیدن بار وجدانش را نداشت، ناگهان متوقف شد و گفت:
    ‌‌- سیاران صبر کن. من ‌‌می‌خوام برگردم.
    سیاران که جلوتر از او قدم ‌‌می‌زد، بلافاصله برنگشت. لحظه‌ای مکث کرد و سپس با حالتی کُند به‌سمت او برگشت. باگراد با دیدن حالت چهره‌اش فهمید که به‌هیچ‌وجه متعجب نشده است. انگار انتظار داشت که او طاقت نیاورد و با اینکه مقصر نیست، برای ابراز تأسف و عذرخواهی راه آمده را بازگردد. باگراد دوباره تکرار کرد:
    ‌‌‌‌- من ‌‌می‌خوام برگردم، ‌‌می‌خوام ازش عذرخواهی کنم. بیا برگردیم.
    سیاران او را دعوت به آرامش کرد و گفت:
    ‌‌- آروم باش باگراد! یه‌دفعه چت شد؟ آخه تو کاری نکردی که عذرخواهی کنی.
    باگراد با مخالفت گفت:
    ‌‌- چرا، کردم. حرف‌ایی زدم که اون مستحقش نبود. تمام این مدت جوری رفتار کردم که باعث شد اون عذاب بکشه. خواهش می‌کنم بیا برگردیم.
    باگراد برگشت تا برود که ناگهان دستش با خشونت به عقب کشیده شده و در کمال تعجب سیاران را دید که بازویش را فشار ‌‌می‌داد و مانع از حرکتش می‌شد. باگراد نگاهی به چهره‌ی خونسرد سیاران انداخت و آهسته گفت:
    ‌‌- ولم کن.
    سیاران لبخند عجیبی زد و سرش را با مخالفت تکان داد. حالت صورتش جوری بود که انگار از تلاش و تقلای باگراد و دیدن پشیمانی در چهره‌اش به وجد آمده است. باگراد تکرار کرد:
    ‌‌- سیاران لطفاً ولم کن.
    این بار برخلاف دفعه‌ی قبل بازویش از دست سیاران بیرون آمده و باگراد بی‌اراده و زمزمه‌وار از او پرسید:
    ‌‌- چت شده؟
    سیاران ابرویش را بالا برد و گفت:
    ‌‌- جواب این سؤال رو تو باید بهم بدی باگراد. بگو چی شده که بعد از هفته‌‌ها فهمیدی رفتارت با فرد نفرت‌انگیزه؟
    باگراد که نمی‌توانست چشم از صورت خونسرد سیاران بردارد، گفت:
    ‌‌- چی؟
    ‌‌- درست شنیدی باگراد. گفتم رفتار نفرت‌انگیزت، رفتار مسخره و چندش‌آورت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سیاران به باگراد نزدیک شد و با نفرتی بی‌اندازه سرتاپای او را برانداز کرد. آنگاه صورتش را گرفت و گفت:
    ‌‌‌‌- تو با اون روحیه‌ی لطیف و حال‌به‌هم‌زنت باعث می‌شدی دلم بخواد خودم بکشمت.
    باگراد حرف‌‌هایی که از دهان سیاران بیرون می‌آمد را نمی‌توانست هضم کند. با خشونت صورتش را کنار کشید و گفت:
    ‌‌- داری مزخرف میگی. تو هیچ‌وقت... تو هیچ‌وقت همچین چیزی نخواستی. این... این یه شوخی مسخره‌ست.
    سیاران خنده‌ی خشکی کرد و گفت:
    ‌‌‌‌- این یه شوخی نیست، یه معامله بود. معامله‌ای که با برخورد با چندتا از دوستان نورانیمون شروع شد، با اونا هم تموم میشه.
    بعد از این جمله بشکنی زد و بلافاصله چهار برایتر نورانی از پشت درخت‌‌ها بیرون پریده و با نیش باز و چشم‌‌هایی که برق می‌زد، به او نزدیک شدند. لبخند یکی از آن‌ها از همه کریه‌تر بود، باگراد بلافاصله او را شناخت. او نگهبان دروازه‌ی فیوانا و ظاهراً برای گیرانداختن باگراد از همه مشتاق‌تر بود. او جلو آمد، به چهره‌ی وحشت‌زده‌ی باگراد خندید و رو به سیاران کرد و پرسید:
    ‌‌‌‌- پس الماس کجاست؟
    سیاران شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌‌- نتونستم اون رو بیارم.
    برایتر فحش رکیکی داد و با خشم نعره زد:
    ‌‌‌‌- چی؟ پس این‌همه تأخیر برای چی بود؟ تو می‌تونستی مدت‌‌ها پیش این لعنتی رو بهمون بدی.
    سیاران با خونسردی گفت:
    ‌‌- آره خب، توی مسافرخونه و نزدیک غار فرصتش پیش اومد؛ ولی این‌جوری هیجانش بیشتر بود.
    بعد از این حرف با صدای بلندی زیر خنده زد. خنده‌اش بلند و سرد بود‌. درست مثل آنکه هیولایی قهقهه بزند. برایتر که چپ‌چپ او را نگاه می‌کرد، با عصبانیت گفت:
    ‌‌‌‌- باید می‌دونستم که تو عرضه‌ی دزدیدن اون الماس باارزش رو نداری. نباید بهت اعتماد می‌کردم.
    خنده‌ی سیاران بر لبش خشکید و گفت:
    ‌‌- هی، هی، هی! مواظب حرف‌زدنت باش.
    انگشتش را با حالت تهدیدآمیزی در مقابل برایتر بالا آورد و خنجر تیزش را جلوی چشم‌‌هایش تکان‌تکان داد. باگراد در تمام مدتی که با یکدیگر بودند، هرگز چنین حالت وحشیانه و خشونت‌آمیزی را در چهره‌ی او ندیده بود. ظاهراً او پسری را که مانند برادر دوست داشت هرگز به‌راستی نشناخته بود؛ اما حتی در آن لحظه که حقیقت را با چشم‌‌های خودش می‌دید، همچنان تصور این خــ ـیانـت او را از پا درآورده و هنوز اندک امیدی داشت که سیاران با چاقویش به برایتر‌‌ها حمله کرده و جانش را نجات بدهد. افسوس که این آرزویی بس محال و امکان‌ناپذیر بود؛ زیرا سیاران در برابر چشم‌‌های باگراد و نگاه غم‌انگیزش کیسه‌ی طلایی را از دست برایتر گرفت و با شادی جنون‌آمیزی آن را بالا انداخت و بار دیگر با مهارت خاصی آن را گرفت. برایتر به سیاران گفت:
    ‌‌- خیله‌خب، تو مأموریتت رو انجام دادی. بقیه‌ش با خودمونه، می‌بریمش پیش اربـاب و حکمش رو اجرا می‌کنیم.
    سیاران پس از چند دقیقه بالاخره به‌سمت باگراد برگشت، چشمکی زد و گفت:
    ‌‌‌‌- امیدوارم زیاد درد نداشته باشه!
    سپس برگشت تا برود. دو برایتر بازوی باگراد را محکم گرفتند. برایتری که از همه بیشتر خواستار مرگ او بود و ظاهراً ارشد سه‌ نفر دیگر محسوب می‌شد، همراه برایتری دیگر جلوی آن‌ها ایستاد. باگراد با نگاه دردمندی به سیاران نگاه کرد و قبل از آنکه دور شود، با صدای بلندی گفت:
    ‌‌- تو نجاتم دادی. چرا؟ چرا نجاتم دادی؟
    لحن باگراد جوری بود که انگار امید داشت سیاران با میل قلبی خودش او را نجات داده باشد؛ اما برایتر ارشد قهقهه‌ای زد و در جواب پرسش او گفت:
    ‌‌- خب معلومه که نجاتت می‌داد، اگه تو می‌مردی که یه کیسه طلای برایتر‌‌ها نصیبش نمی‌شد.
    باری دیگر خندید و زیر لب بد‌وبیراه گفت. باگراد که با جواب او آخرین قطعه‌ی پازل را به هم چسبانده و دلیل نجاتش توسط سیاران را فهمیده بود، این بار با صدای ضعیفی گفت:
    ‌‌‌‌- تو مثل برادرم بودی!
    در لحن کلامش چنان غمی ‌بود که سیاران بی‌اراده به‌سوی او برگشت. آنگاه سرش را برای برایتر ارشد تکان داد و پرسید:
    ‌‌‌‌- می‌تونم آخرین حرفام رو بهش بزنم؟
    برایتر لحظه‌ای مردد ماند، نگاهی به باگراد که به نقطه‌ای خیره مانده بود انداخت و با اکراه پذیرفت. سیاران جلو رفت و در مقابل باگراد که سرتاپا می‌لرزید ایستاد. آهی کشید و فقط گفت:
    ‌‌‌‌- تو یه احمقی باگراد!
    باگراد برای سومین بار بود که این جمله را می‌شنید؛ اما ضربه‌ای که با شنیدن این حرف از دهان سیاران به او وارد شد، جبران‌ناپذیر بود. آن‌قدر مخرب که زانوهایش سست شد و اگر برایتر‌‌ها با خشونت او را نگه نمی‌داشتند، روی زمین می‌افتاد. سیاران با دیدن آن صحنه هیچ واکنشی نشان نداد. فقط سرش را از روی تأسف تکان داد و گفت:
    ‌‌‌‌- می‌دونی باگراد، شاید فرد حتی ارزش نداشته باشه که بخوای به‌طرفش دست دوستی دراز کنی و بهش اهمیت بدی؛ اما اون‌قدر عاقل بود که به غریبه‌‌ها اعتماد نکنه و هروقت لازم بود آدم‌ای مزاحم رو از سر راهش برداره. برعکس تو که مهربونی و درست‌کاریت رو نقطه‌ضعفت کردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد در مقابل این حرف‌‌ها حتی نتوانست سرش را بلند کند و در چشم پسری که مدت‌‌ها او را فریب داده و خــ ـیانـت کرده بود نگاه کند. سیاران که از همین ضعف نفرت داشت، روی زمین نشست و با خشونت به صورت او زد و گفت:
    ‌‌- چشمات رو باز کن باگراد! توی این دنیا هیچ‌کس قابل اعتماد نیست، خــ ـیانـت من چندان هم زیرکانه نبود. اگه چشمات رو باز می‌کردی می‌تونستی بفهمی‌ که برایتر‌ا و تک‌پا‌‌ها چطور درست به‌موقع در مقابلت سبز می‌شدن.
    باگراد که به نفس‌نفس افتاده بود، آهسته و جوری که انگار با خودش صحبت کند گفت:
    ‌‌- حق با فرد بود.
    چشم‌‌های سیاران با شنیدن این جمله برقی زد و مشتاقانه گفت:
    ‌‌- فرد! آره، شاید گاهی‌اوقات درست بگه؛ اما حتی اون هم چندان توی پنهون‌کاری باهوش نیست. اگه فقط کمی ‌چشمات رو باز کنی، کاری که در مقابل من انجام ندادی، اون‌وقت حقیقت دیگه‌ای رو هم می‌فهمی!
    اگر در شرایط دیگری بودند حتماً این جملات می‌توانست باگراد را شوکه کند؛ اما در آن لحظه برایش چیزی بیشتر از یک مشت پرت‌وپلا نبود. سیاران از جا برخاست، دستی به بازوی او زد و گفت:
    ‌‌- آشنایی با تو تجربه‌ی جالبی بود باگراد. خدانگهدارت!
    سیاران خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد و با قدم‌‌هایی که به‌خاطر به دست آوردن مشتی طلا در برابر فروختن یک پسر ساده و احمق، به جست‌وخیز شباهت داشت از آن‌ها دور شد؛ دورتر و دورتر تا اینکه سرانجام در پشت درخت‌‌های باریک و بلند اطراف ناپدید شد. باگراد سرش را بلند نکرد تا رفتن آن پسر را تماشا کند، کسی که روزی با روی باز به‌عنوان دوست پذیرفته بود، خائنی بود که او و دوستی عمیقش را به مشتی طلا فروخت و باعث شد نفرتی بی‌سابقه در وجودش ریشه بدواند. برایتر ارشد گفت:
    ‌‌- خیله‌خب، بلندش کنین. می‌ریم پیش دوستای وحشی و تک‌پا‌‌های عزیزمون. تو که اونا رو خیلی دوست داری باگراد، مگه نه؟
    بار دیگر قهقهه زد و پس از چند ثانیه رو به افرادش اضافه کرد:
    ‌‌- بعد از اون هم می‌ریم پیش اربـاب! اون خودش می‌دونه چطور زیر زبون این پسر رو بکشه.
    و جلوتر از همه به راه افتاد. کلمه اربـاب در گوش باگراد زنگ زد؛ اما آن‌قدر ذهنش آشفته بود که در کمتر سه ثانیه آن را فراموش کرد. برایتر‌‌هایی که باگراد را می‌آوردند مجبور بودند او را با خود بکشند؛ زیرا پاهایش او را در راه‌رفتن یاری نمی‌کردند. باگراد که حالت تهوع داشت و هنوز تمام وجودش از خشم می‌سوخت مدام زیر لب می‌گفت:
    ‌‌‌‌- این حقمه! این حق منه. تقصیر خودمه، تقصیر خودمه!
    نمی‌توانست سیاران را مقصر بداند؛ زیرا خودش همان کسی بود که اصرار به ماندن آن خائن کرد. برایتر ارشد ناگهان ایستاد و با بدخلقی فریاد زد:
    ‌‌‌‌- اون دیوونه چی میگه؟
    برایتری گوشش را به دهان باگراد نزدیک کرد و گفت:
    ‌‌‌‌- من که چیزی نمی‌فهمم، شاید... اَی!
    او درست به‌موقع سرش را کنار کشید و باگراد پیش پای او بالا آورد. معده‌اش جوری به هم می‌پیچید که گویی می‌خواست دل و جگرش را نیز بالا بیاورد. برایتر ارشد تفی روی زمین انداخت و گفت:
    ‌‌- اَه. ببین چه کثافتی شد.
    ‌‌- بذارین حالش جا بیاد، اگه اینجوری ببریمش پیش تک‌پاها قبل از رسیدن به اربـاب درسته قورتش میدن!
    سه برایتر دیگر با این شوخی قهقهه‌ی خنده را سر دادند و برایتر ارشد با صدای خس‌خس‌مانندی گفت:
    ‌‌- آره، اونا هم که عاشق همین‌جور کثافتان. پس صبر می‌کنیم تا بهتر بشه. هرچند که اگر به من باشه همین حالا تیکه‌تیکه‌ش... صدای چی بود؟
    باگراد هم آن صدا را شنید، صدای سوتی آشنا! دیگر بالا نمی‌آورد و حالش بهتر شده بود. دور دهانش را با آستینش پاک کرد و با چشم‌‌های نیمه‌باز جنگل تاریک را از نظر گذراند. پیکری تیره، آرام و آهسته به آن‌ها نزدیک می‌شد. برایتر ارشد وحشت‌زده فریاد زد:
    ‌‌- جلوتر نیا! تو کی هستی؟
    برقی در آسمان درخشید و خون همچون فواره‌ای در هوا پاشید و روی زمین جنگل ریخت. برایتری که بازوی سمت چپ باگراد را نگه داشته بود، قبل از آنکه بتواند فریاد بزند روی زمین افتاد. نور بدنش خاموش گشت و قلبش از تپش باز ایستاد. باگراد به جسدی که با چشم‌‌های باز کنار پایش افتاده بود خیره ماند. جرئت نداشت سرش را بلند کند؛ زیرا می‌ترسید با صحنه‌ی وحشتناکی مواجه شود. باری دیگر صدای حرکت شمشیر به گوش رسید و دو برایتر دیگر نیز از پا افتادند. برایتر ارشد نعره‌ای زد و شمشیر بلندی را از غلاف درآورد؛ اما با دیدن مرد تنومند و دو نفری که پشت سر او دویدند، فرار را بر قرار ترجیح داده و عقب‌عقب رفت.
    ‌‌‌‌- باگراد!
    با شنیدن صدای تریتر گویی به این دنیا بازگشت. دیگر حتی خــ ـیانـت سیاران نیز کمتر به چشم می‌آمد. دوستانش او را پیدا کرده و نجات داده بودند. هرچند کسی که برایتر‌‌ها را به زانو درآورده بود، یکی از نگهبانان غار بود که همان لباس سفید بلند را به تن داشت. تریتر و فرد خود را به او رساندند و کمک کردند سر پا بایستد. باگراد به‌سختی روی پاهایش لرزانش ایستاد و اولین جمله‌ای که گفت این بود:
    ‌‌‌‌- سیاران بهم خــ ـیانـت کرد... اون... اون من رو بهشون تحویل داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از سکوت و رنگ‌پریدگی فرد و تریتر مشخص بود که قبلاً از این موضوع خبر داشتند. باگراد نمی‌فهمید آن دو چطور از موضوع سر درآوردند و مدام به این فکر می‌کرد که نجاتش توسط آن‌ها نوعی معجزه است. همان‌موقع چشمش به نگهبان افتاد که مردی خوش‌قیافه بود و در آن لحظه اخم‌‌هایش را درهم کشیده و شمشیرش را به‌طرف برایتر ارشد گرفته بود. باگراد با نفرت سرتاپای آن برایتر را از نظر گذراند و می‌خواست از دیدن ترس و وحشت او لـ*ـذت ببرد. با‌این‌حال اتفاقی افتاد که به‌هیچ‌وجه انتظارش را نداشت. در کمال تعجب، برایتر در لحظات آخر عمرش سرش را عقب برد و قهقهه‌ی خنده سر داد. او به طور جنون‌آمیزی می‌خندید و با دست به باگراد اشاره می‌کرد. حالتش جوری بود که کمی‌ آن‌ها را می‌ترساند. تریتر که وحشت‌زده شده بود چنان بازوی باگراد را فشار داد که صدای ناله‌اش بلند شد. پس از چند دقیقه که تیغه‌ی شمشیر نگهبان کاملاً روی گلوی برایتر قرار گرفت، او دست از خندیدن برداشته و بی‌آنکه به صورت عصبانی مرد پیش رویش نگاه کند، رو به باگراد کرده و آهسته گفت:
    ‌‌‌‌- با کشتن من تموم نمیشه؛ چون حتی اگه من بمیرم اون تا ابد دنبالت می‌کنه... تو رو مثل یه حیوون سلاخی می‌کنه و الماسش رو ازت می‌گیره.
    برایتر با سر به بقچه‌ای اشاره کرد که در آغـ*ـوش تریتر بود و در آن لحظه از شدت لرزش بدن تریتر، او هم به لرزه درآمده بود. نگهبان با شنیدن این حرف خشمگین‌تر شده و تیغه‌ی شمشیر را بیشتر به گلوی او فشرد. خون از گردن برایتر جاری شده و چشم‌‌هایش گشاد شد. درست قبل از آنکه گلویش توسط نگهبان بریده شود، نعره زد:
    ‌‌‌‌- اون پیدات می‌کنه!
    باگراد که دیگر سرپا ایستاده و با تعجب و نگرانی او را نگاه می‌کرد. با صدای فریادش از جا پرید؛ اما لحظه‌ای بعد دیگر جایی برای ترس باقی نماند؛ زیرا خون از گلوی او نیز همچون آبشار جاری شده و نور بدنش خاموش شد. آنگاه با چشم‌‌ها و دست‌‌های کاملاً باز روی زمین افتاد و بی‌حرکت ماند و بالاخره آخرین و سمج‌ترین برایتری که دنبال او بود، از بین رفت. باگراد نفس راحتی کشید. با اینکه عرق سرد از پیشانی‌اش جاری شده و هنوز بدنش می‌لرزید؛ اما دیگر خیالش کاملا راحت و آسوده شده بود. برایتر‌‌ها از بین رفته و مردهای روستایی نیز نیمی ‌مجروح و نیمی‌ کشته شده بودند. اکنون تنها مانع تک‌پاها بودند که با رفتن سیاران، احتمال افتادن در تله‌ی آن‌ها نیز بسیار کمتر می‌شد. باگراد نگاهی به فرد انداخت و با کم‌رویی پرسید:
    ‌‌- چه‌جوری من رو پیدا کردین؟
    در ابتدا به نظر رسید که فرد نمی‌خواهد جواب او را بدهد؛ اما خوشبختانه با یک نگاه به سرووضع باگراد دلش به رحم آمده و با لحن سردی گفت:
    ‌‌- بعد از اینکه شما رفتین نگهبان غار ما رو پیدا کرد و گفت که برایتر‌‌ا توی جنگل منتظرن. ما اومدیم دنبالتون. توی راه هم فهمیدم که سیاران لعنتی با اونا کار می‌کرده. سَم، همین نگهبانه، بهمون گفت که از دیشب تا حالا داشته تعقیبمون می‌کرده و خودش دیده که سیاران نصفه‌شب برای صحبت با برایتر‌‌ا جیم شده.
    باگراد در دل به حماقت خودش لعنت فرستاد و گفت:
    ‌‌‌‌- پس معلوم شد که چطور پیدامون می‌کردن... خــ ـیانـت‌کار عوضی!
    فرد پوزخندی زد و گفت:
    ‌‌- برای این حرفا دیگه خیلی دیره، اون لعنتی به همه‌مون رو دست زد.
    باگراد که نگاهش به مسیر گریز سیاران خیره مانده بود، با نفرتی بی‌اندازه زمزمه کرد:
    ‌‌- قول میدم تاوانش رو پس بده، خودم می‌کشمش.
    ‌‌- خیله‌خب! من کارم تموم شد.
    نگهبان که جنازه‌ی برایتر را زیر خاک پنهان کرده و اکنون دست‌‌هایش را پاک می‌کرد، این را گفت و به آن‌ها نزدیک شد. باگراد گفت:
    ‌‌- از کمکتون ممنونم.
    نگهبان با خونسردی گفت:
    ‌‌- این کار رو به‌خاطر تو نکردم، دستور ملکه بود که تمام مدت شما رو تعقیب کنم و دورادور مراقبتون باشم.
    باگراد بی‌آنکه دلخور شود سرش را تکان داد. سپس سرش را برگرداند و با دیدن تریتر که هنوز خود را جمع کرده بود، ناگهان فکری به سرش زد و گفت:
    ‌‌‌‌- تو از افراد ملکه‌ای، درسته؟
    نگهبان به‌آرامی‌ سرش را تکان داد. باگراد با هیجان ادامه داد:
    ‌‌- خب پس! پس می‌تونی همین الان الماس رو برداری و ببری به قصر؟
    نگهبان این بار سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. لبخند بر لب باگراد خشک شد و پرسید:
    ‌‌- منظورت چیه؟ چرا نمی‌تونی؟
    نگهبان با بی‌اعتنایی گفت:
    ‌‌- چون من مأمور شدم که مراقب شما باشم.
    باگراد با اصرار گفت:
    ‌‌‌‌- خب می‌تونی چند ساعتی از ما جدا بشی. نگران نباش، ما چیزیمون نمیشه.
    باگراد لبخندی زد و منتظر ماند.
    ‌‌- نمی‌تونم.
    فرد با صدای بلندی پوزخند زد و باگراد با عصبانیت گفت:
    ‌‌‌‌- یعنی چی که نمی‌تونی؟ آخه چرا؟
    ‌‌- چون من مأمور شدم.
    ‌‌‌‌- خب شدی که... اصلاً بگو ببینم به‌جز تو نگهبان دیگه‌ای مونده؟
    سَم گفت:
    ‌‌- فقط هشت نفر که اونا هم دارن از غار مراقبت می‌کنن.
    تریتر بقچه را تکان داد و گفت:
    ‌‌‌‌- از چی مراقبت می‌کنن؟ الماس که اینجاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سَم بی‌آنکه به او نگاه کند جواب داد:
    ‌‌‌‌- اونا از آرامگاه ملکه ائوروپه مراقبت می‌کنن. خیله‌خب، من دیگه میرم.
    باگراد با تعجب پرسید:
    ‌‌- کجا؟ مگه قرار نبود ازمون محافظت کنی؟
    سَم قاطعانه گفت:
    ‌‌- ‌‌مراقبت می‌کنم، دورادور.
    سپس برگشت و با قدم‌‌های بلندی از آن‌ها دور شد. فرد گفت:
    ‌‌- واقعاً زحمت می‌کشه.
    تریتر گفت:
    ‌‌- واقعاً نمی‌فهمم، این چه‌جور مراقبت‌کردنیه؟ وقتی ما با اون وحشیای دیوونه درگیر می‌شدیم، این کجا بود؟
    باگراد که هنوز حالش جا نیامده بود، روی زمین نشست و با بی‌حالی گفت:
    ‌‌- فکر کنم فقط در صورتی دخالت می‌کنه که ما رو به مرگ باشیم.
    ***
    چند ساعتی از شب گذشته بود. باگراد چشم‌‌هایش را بسته و سعی می‌کرد بخوابد؛ اما مدام چهره‌ی سیاران خائن در پشت پرده‌ی چشم‌‌هایش ظاهر می‌شد. شب قبل درست در همان ساعت سیاران در کنارش نشسته و با شور و اشتیاق با او صحبت می‌کرد. در آن لحظات حتی به فکرش نمی‌رسید که سیاران یک خــ ـیانـت‌کار باشد و با برایتر‌‌ها معامله کرده باشد. خوابیدن فایده‌ای نداشت؛ زیرا مدام خاطرات آن چند روز از ذهنش می‌گذشت و باور این را که سیاران از اعتماد او سوءاستفاده کرده باشد سخت‌تر می‌کرد. چشم‌‌هایش را باز کرد و فرد را دید که در گوشه‌ای نشسته و به نقطه‌ی نامعلومی‌ زل است. این بهترین موقعیت برای عذرخواهی از او بود. نگاهی به تریتر انداخت. خوشبختانه در گوشه‌ای خود را جمع کرده و چشم‌‌هایش را بسته بود تا کمی ‌استراحت کند. آن روز برای همه‌ی آن‌ها روز سخت و ناگواری بود. باگراد نیز علاوه‌بر زخم جسمانی از نظر روحی آشفته و غمگین بود. بااین‌حال دلش می‌خواست قبل از هر کاری قلب فرد را به دست بیاورد. به‌آرامی‌ خم شد و چهاردست‌وپا به راه افتاد تا کنار او بنشیند؛ اما همان لحظه فرد روی زمین دراز کشید و به پهلو چرخید تا بخوابد. باگراد در همان حالتی که بود، خشکش زد. نمی‌دانست این حرکت فرد ارادی بود یا فقط به‌خاطر خستگی بیش از اندازه تصمیم به استراحت گرفته است؛ اما هرچه که بود باعث شد قلبش بیشتر از هروقت دیگری در آن چند ماه بگیرد. باگراد بار دیگر تکیه‌اش را به درخت داد و در سکوت به تاریکی مقابلش خیره ماند. احساس عجیبی داشت. در چند شب گذشته که سیاران در کنارش بود و تا نزدیک‌‌های صبح با یکدیگر صحبت می‌کردند، حتی اگر خورشید در آسمان بالا آمده بود، هنگام خوابیدن ترس و اضطراب آمدن برایتر‌‌ها را داشت؛ اما اکنون که سیاران او را ترک کرده و می‌دانست که سم مراقبشان است، خیالش از هر وقت دیگری راحت‌تر بود. باگراد بی‌هیچ فکر و اراده‌ای بقچه را که درست در کنارش و روی زمین بود برداشت و گره‌ی آن را باز کرد. نور آبی الماس اطراف را روشن کرد و احساس خوشایندی به وجودش سرازیر شد. باگراد با احساس غم و اندوهی که انگار هر لحظه بیشتر از قبل قلبش را سوراخ می‌کرد، دستی به آن کشید و با تمام وجود آرزو کرد که لیانا از آن بیرون بیاید و او را از تنهایی عذاب‌آورش نجات دهد. الماس بزرگ و نورانی در دستش می‌درخشید و زیبایی‌اش را به نمایش می‌گذاشت؛ اما چشم باگراد او را نمی‌دید. در آن لحظه تنها چیزی که خواستارش بود، شبح تابناک لیانا و صدای آرامش‌بخشش بود. الماس در دستش لرزید و باگراد که در خواب و بیداری بود از جا پرید. یک آن با فکر برگشت برایتر‌‌ها قلبش از حرکت باز ایستاد؛ اما خیلی زود متوجه اشتباهش شده و دریافت که لرزش الماس او را از خواب بیدار کرده و دیگر دشمنی در آن اطراف وجود ندارد. جدا از تمام این‌‌ها اکنون دیگر او و دوستانش نگهبانی قوی‌هیکل، با مهارتی خارق‌العاده داشتند؛ پس نگرانی و ترس معنی نداشت. باگراد با کنجکاوی به الماس چشم دوخت، ثانیه‌ای بعد درخشش آن بیشتر از قبل شده و گلوله‌ای نورانی از آن بیرون آمد. باگراد با دیدن آن گلوله‌ی نورانیِ آشنا با دستپاچگی الماس را روی زمین انداخت و در مقابل آن شبح خندان ایستاد. لیانا لبخندی زد و گفت:
    ‌‌- بهتره مراقب اون باشی!
    باگراد بلافاصله سرش را تکان داد و همچون پسربچه‌ای مؤدب الماس را در بقچه پنهان کرد و بار دیگر صاف ایستاد. با صدای گرفته‌ای گفت:
    ‌‌- خیلی‌وقته منتظرتم.
    ‌‌‌‌- می‌دونم، به همین خاطر هم رختخواب گرم و نرمم رو ول کردم و اومدم اینجا.
    باگراد که شرمنده شده بود، گفت:
    ‌‌- متأسفم، نمی‌خواستم مزاحم استراحتت بشم.
    ‌‌- مزاحم نیستی. می‌دونم که چه اتفاقی برات افتاده و بهت حق میدم.
    باگراد سوزش چشم‌‌هایش را نادیده گرفت و گفت:
    ‌‌- من آدم احمقی بودم که اون رو مثل برادرم دوست داشتم، مگه نه؟
    اخم ظریفی بر چهره‌ی لیانا نشست و فوراً جواب داد:
    ‌‌- نه! تو احمق نبودی و نیستی. تو فقط... مهربون و خوش‌قلب بودی.
    شبح روشن لیانا سرخ شد؛ اما جسورانه ادامه داد:
    ‌‌- دنیا و آدماش، انسانای خوب رو فریب میدن. اونا رو به‌خاطر قلب پاکشون گول می‌زنن، به اونا خــ ـیانـت می‌کنن و جونشون رو می‌گیرن؛ اما این هیچ‌چیزی رو عوض نمی‌کنه؛ چون... قلبای پاک همیشه پاک می‌مونن. حتی اگه خــ ـیانـت و بی‌رحمی‌ ببینن باز هم اعتماد می‌کنن، دوست می‌دارن و تو... تو هم جزء همون دسته از آدمایی هستی که...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    حرف لیانا نیمه‌تمام ماند‌؛ زیرا باگراد با این آرزو که بتواند او را لمس کند جلو رفته و فاصله‌ی بسیار زیادشان را طی کرده بود؛ بی‌آنکه بترسد، بی‌آنکه لحظه‌ای به عاقبتش فکر کند. نمی‌دانست با این کار باعث چه احساسی در لیانا ‌می‌شود، باگراد فقط همین‌قدر را ‌می‌فهمید که دیگر نمی‌تواند در مقابل آن‌همه زیبایی و پاکی مقاومت کند. در آن ثانیه‌ها انتظار هر چیزی را داشت‌؛ فحش و ناسزاشنیدن از لیانا، خشم و عصبانیت و نفرت از طرف او. برخورد نیرویی ناگهانی از طرف مادرش، ملکه لیزا و فرو رفتن خنجر نگهبان مراقب در قلبش؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها اتفاق نیفتاد. در آن دقیقه‌های فوق‌العاده‌ی زندگی‌اش هیچ‌چیز به‌جز همراهی و اشتیاق متقابل لیانا نصیبش نشد؛ نه فحش و تشری، نه ابراز نفرت و خشونتی. درواقع تمام وجود لیانا برای او سرشار از عشقی بی‌پایان بود، عشقی که برای اولین بار در زندگی‌اش تجربه ‌می‌کرد. وقتی پس از دقایق طولانی از یکدیگر جدا شدند، باگراد احساس ‌می‌کرد تمام صورتش از شرمندگی داغ شده است. ظاهراً لیانا نیز احساسی مشابه داشت؛ زیرا گونه‌هایش کاملاً سرخ شده بود. باگراد ‌می‌دانست که در این مواقع این مرد‌ها هستند که باید حرف بزنند، بنابراین صدایش را صاف کرد و گفت:
    - اِ... فکر کنم این بزرگ‌ترین ریسک زندگیم بود.
    لیانا با کم‌رویی خندید و آرام گفت:
    - من یه روح کامل نیستم، برای همین هم ‌می‌تونم اجسام رو لمس کنم.
    باگراد که نمی‌توانست نگاه از چشم‌های روشن و درخشان او بردارد، با شیطنت پرسید:
    - فقط اجسام رو؟
    صورت سفید و شفاف لیانا این بار همچون گوجه‌فرنگی قرمز شد.
    - تو کی هستی؟
    با شنیدن صدای فرد هردو از جا پریده و حرارت میانشان به‌سرعت از بین رفت. بدن لیانا از شدت ترس، کم‌رنگ و تار شده بود. به همین خاطر باگراد بلافاصله به او گفت:
    - چیزی نیست. نگران نباش. اون دوستمه.
    و بی‌اراده دست او را محکم فشرد. لیانا که ظاهراً کمی‌ خیالش راحت شده بود، لبخند کم‌رنگی به فرد زد و آهسته گفت:
    - از دیدنت خوش‌حالم فرد!
    باگراد از او نپرسید که اسم فرد را از کجا ‌می‌داند، از قرار معلوم این موضوع برای فرد هم هیچ اهمیتی نداشت؛ زیرا بی‌آنکه جوابی به لیانا بدهد، به‌سردی پرسید:
    - اون کیه؟
    باگراد که از رفتار او شرمنده شده و دلش ‌می‌خواست آب شود و در زمین فرو برود، جواب داد:
    - ایشون دختر ملکه لیزا هستن.
    لیانا بار دیگر به امید آنکه فرد آن روی خوشش را نشان بدهد لبخند زد؛ اما فرد بی‌آنکه توجهی به او نشان بدهد از باگراد پرسید:
    - اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    باگراد که از درون خشمگین و برافروخته بود، با دندان‌های برهم فشرده گفت:
    - اومدن من رو ببینن.
    فرد ابروهایش را بالا برد و با لحن تحقیرآمیزی پرسید:
    - تو رو ببینه؟
    جوری این جمله را گفت که انگار باگراد موجود وحشتناکی بود که هیچ‌کس دلش نمی‌خواست به او نزدیک شود. لحن کلام فرد چنان نیش‌دار و کنایه‌آمیز بود که حتی اخم‌های لیانا نیز درهم رفت. باگراد که هرلحظه آزرده‌تر از پیش ‌می‌شد، حرفی نزد و با چهره‌ای درهم رفته رویش را به‌سمت لیانا برگرداند و گفت:
    - من واقعاً متأسفم.
    تمام صورتش از شدت خشم و خجالت از رفتار فرد در مقابل لیانا منقبض شده بود. احساس ‌می‌کرد لیانا نیز دیگر نمی‌خواهد نزدیک او بماند و از برخورد فرد خشمگین است. دستی چانه‌اش را به‌سمت دیگری برگرداند و گفت:
    - اصلاً مهم نیست، پس خودت رو ناراحت نکن.
    با دیدن لبخند روی لب‌های لیانا ضربان قلبش به حالت عادی بازگشت و پرسید:
    - یعنی تو از دستش ناراحت نشدی؟
    لیانا با خنده شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نه! راستش من نگرانم که تو ناراحت شده باشی.
    باگراد لبخند وسیعی زد و گفت:
    - نشدم! یعنی... بعد از این‌همه سال دیگه عادت کردم.
    لیانا به چشم‌های درخشان باگراد که با میـ*ـل و علاقه به او نگاه ‌می‌کرد خیره ماند. دست ظریف و کشیده‌اش را روی صورتش کشید و گفت:
    - من دیگه باید برم.
    باگراد به‌سرعت دستش را روی دست او گذاشت و آهسته پرسید:
    - باز هم میای؟
    - دیگه چیزی تا رسیدن به قصر باقی نمونده، شاید ملاقات بعدیمون توی اتاق مادرم باشه.
    لیانا چشمکی به او زد و ثانیه‌ای بعد شبح درخشانش محو شد. باگراد که حس ‌می‌کرد بر روی ابرها پرواز ‌می‌کند، تا چند ثانیه به نقطه‌ای که او ناپدید شده بود نگاه کرد؛ سپس با لبخند و روحیه‌ی بسیار بهتری سر جای اولش نشست. نگاه فرد را بر روی خود احساس ‌می‌کرد؛ اما بی‌توجه به او بقچه را کنار درخت گذاشت و خودش دراز کشید تا با خیالی آسوده بخوابد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    صدای سرفه‌ی خشکی بلند شد. باگراد همچنان توجهی نشان نداد و چشم‌هایش را برهم فشرد. مشتی روی زمین خورد، سعی کرد نادیده بگیرد. صدای کشیده‌شدن پا بر روی زمین به گوش رسید و پشت‌سرش صدای خش‌خش گوش‌خراشی بلند شد. باگراد دیگر طاقت نیاورد، چشم‌هایش را باز کرد و با عصبانیت گفت:
    - چیه؟
    فرد که روی زمین نشسته بود و با حرکت پا روی زمین صداهای گوش‌خراشی ایجاد می‌کرد، پرسید:
    - از کی تا حالا اون رو می‌بینی؟
    باگراد گفت:
    - اگه خیالت راحت میشه و اجازه میدی بخوابم، این سومین باری بود که دیدمش.
    - خوبه! فکر نمی‌کردم یه روزی یکی از اونا توجهت رو به خودش جلب کنه.
    باگراد به سرعت روی زمین نشست و به تندی پرسید:
    - منظورت چیه؟
    فرد با خونسردی گفت:
    - اون با دخترای دیگه فرقی نداره.
    باگراد که تازه منظور او را فهمیده بود، احساس کرد تمام بدنش از خشم می‌لرزد و فریاد زد:
    - من اون رو دوست دارم! می‌فهمی؟ اون شبیه هیچ‌کس نیست.
    فرد با لحنی که می‌توانست هرکسی را به جنون بکشاند، گفت:
    - البته که هست، اون با لیندی‌ای که ازت سوءاستفاده کرد هیچ فرقی نداره.
    باگراد با صدای ضعیفی گفت:
    - لیندی؟
    - آره. شاید تو این مدت هیچ‌وقت بهش فکر نکرده باشی؛ ولی یادت نره که اون یه برایتر بود و از ذات هم‌نوعاش خبر داشت؛ ولی چیزی بهت نگفت.
    باگراد به دنبال دلیلی برای بی‌گناهی لیندی گفت:
    - خب، خب اون نمی‌تونست چیزی بگه؛ چون ممکنه بود اونا بهش آسیب بزنن یا حتی بکشنش! اصلاً چرا باید بهم می‌گفت؟ اگر کشته نمی‌شد همون شب با بقیه برمی‌گشت و دیگه هیچ‌وقت من رو نمی‌دید.
    - می‌تونی تا هر وقتی که بخوای این موضوع رو انکار کنی؛ اما یادت نره که اون و هم‌نوعاش سال‌های سال مردم رو فریب دادن و با بازی‌کردن نقش موجودات خوب و پاک فقط هدایای گرون‌قیمت و باارزش ازشون گرفتن.
    باگراد نمی‌خواست خاطرات کم و خوبش با لیندی خراب شود، به همین دلیل بحث را از او منحرف کرد و گفت:
    - این موضوع هیچ ربطی به لیانا نداره.
    فرد گفت:
    - از کجا این‌قدر مطمئنی؟ اگه اون هم با بازی‌کردن نقش یه دختر خوب بخواد ازت سوءاستفاده کنه، اون‌وقت حتی ما هم به‌خاطر حماقت تو کشته می‌شیم.
    باگراد که حتی چنین تصوری حالش را خراب می‌کرد، گفت:
    - اون این کار رو نمی‌کنه، من توی کتاب همه‌چیز رو راجع بهش خوندم.
    فرد با لحنی که شک و تردید را به دل هر کسی می‌انداخت، گفت:
    - همون‌طور که راجع به برایتر‌ا خونده بودی؟ نویسنده‌ها و کتابا هیچ‌وقت تمام واقعیت رو نمی‌نویسن.
    باگراد که لحظه‌ای نمی‌توانست چهره‌ی دوست‌داشتنی لیانا را با آن موهای طلایی بلندش تجسم نکند، سرش را با افسوس تکان داد و گفت:
    - تو اشتباه می‌کنی فرد.
    و رویش را از او برگرداند و سعی کرد حرف‌هایی را که فرد به‌زور می‌خواست در سرش بیندازد را پس بزند. فرد پرسید:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    باگراد آهسته گفت:
    - اگه سؤالت درمورد لیاناست... به‌محض رسیدن به قصر می‌خوام... می‌خوام ازش بخوام باقی عمرش رو کنار من بگذرونه.
    باگراد نفس عمیقی کشید و با تصور ازدواج با لیانا، در تاریکی لبخند وسیعی زد. جوابی از طرف فرد نیامد؛ اما باگراد که می‌توانست حدس بزند منظور او از این سؤال چه بوده است، با صادقانه‌ترین لحن ممکن گفت:
    - من متأسفم فرد، بابت تمام حرفایی که امروز بهت زدم متأسفم. ازت می‌خوام من رو ببخشی و بدونی که حتی اگه روزی از هم دور بشیم، تو برای همیشه بهترین رفیقم باقی می‌مونی. اصلاً... اصلاً شاید به‌زودی بعد از تموم شدن این ماجراها دوباره بتونی تو شکار مهارتت رو به رخ من بکشی، ‌هان؟ نظرت چیه؟
    باگراد از همان‌جایی که دراز کشیده بود به چشم‌های مشکی فرد خیره ماند، در آن تاریکی به‌سختی می‌توانست صورتش را ببیند. لحظه‌ای سکوت برقرار شد و سپس صدای آرام او به گوش رسید که گفت:
    - باشه.
    این کلمه آن‌قدر کوتاه بود که نتوانست به باگراد اطمینان بدهد که فرد او را بخشیده است؛ اما درهرحال او دیگر حرفی نزد و طاق باز دراز کشید و چشم‌هایش را بست. دیگر تصمیم خود را گرفته بود. خــ ـیانـت سیاران باعث خیلی تغییرات در او شده و یکی از آن‌ها این بود که دیگر هیچ‌گاه فرد را برای رفتارهایش سرزنش نکند. آن‌ها دوست بودند، دو دوست صمیمی ‌و خوب که مراقب یکدیگر بودند و حتی اگر روزی باگراد مجبور به ترک او و تریتر می‌شد، هیچ‌چیز تغییر نمی‌کرد. چشم‌های باگراد کم‌کم گرم شده و با کشیدن نقشه‌های خوب برای آینده خود را به دست خواب و رؤیا سپرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چقدر خوب بود که دیگر دغدغه‌ی پنهان‌شدن نداشتند. چقدر خوب بود که فاصله‌اش با محل زندگی دختری که به او علاقه‌مند شده بود آن‌قدر کم باشد و بداند که روز بعد می‌تواند جسم واقعی او را از نزدیک ببیند. میان خواب و بیداری سرمای دست‌هایی را احساس کرد، دست‌هایی که به دهانش فشار می‌آورد و مانع نفس کشیدنش می‌شد. نمی‌دانست خواب است یا بیدار، یک آن خیال کرد که دارد خواب می‌بیند و این فقط یک کابوس وحشتناک است؛ اما واقعیت این بود که هیچ‌کس در خواب نمی‌توانست بوی بد نفسی سرد و نزدیک‌شدن صورتی به خود را آن‌قدر خوب احساس کند. باگراد حس کرد تمام بدنش قفل شده و قادر به تکان‌دادن دست‌هایش نیست. به‌سرعت چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن صورتی که پشت شنل پنهان شده و تنها چند سانتی‌متر با صورتش فاصله داشت نفسش بند آمد و می‌خواست فرد را صدا بزند که ناگهان احساس عجیبی سرتاپایش را فرا گرفت. سرش گیج رفت و تمام بدنش بی‌حس شد و سرانجام به خوابی عمیق فرو رفت‌.
    ***
    مرد تاریکی
    وقتی چشم‌هایش را باز کرد متوجه شد که مدت‌ها از طلوع آفتاب گذشته است. خمیازه‌ای کشید و می‌خواست غلت بزند و دوباره بخوابد که متوجه شد نمی‌تواند تکان بخورد. پلک‌های سنگینش را چند بار برهم زد و به دست‌هایش نگاهی انداخت. با دیدن طناب کلفت و زخیمی ‌که دور مچ هر دو دستش بسته شده بود، شوکه شده و به‌سرعت سر جایش نشست. با تعجب به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی فرد و تریتر را در آن نزدیکی ندید، با دستپاچگی از جا پرید؛ اما چون پاهایش را نیز محکم بسته بودند تعادلش را از دست داده و روی زمین افتاد. باگراد با حیرتی عظیم به محوطه‌ی تاریکی که در آن خوابیده بود چشم دوخت. به خاطر نمی‌آورد که چطور به آنجا آمده است و یا فرد و تریتر کجا رفته‌اند.
    آخرین چیزی که به یاد داشت حرف‌هایش با فرد و تصمیمش برای شروعی تازه بود. بعد از آن چه اتفاقی می‌توانست افتاده باشد؟ باگراد هرچه فکر می‌کرد به نتیجه‌ای نمی‌رسید.
    ‌- پس بالاخره بیدار شدی!
    با شنیدن صدای کلفت و نخراشیده‌ای کنار گوشش یکه خورد و قلبش با سرعتی سرسام‌آور شروع به زدن کرد. صدای نفس‌های آرام و منظم آن مرد را کنار گوشش می‌شنید. برای روبه‌روشدن با او کمی ‌تردید داشت؛ زیرا نمی‌دانست هدف او از آوردنش به آن محوطه‌ی تاریک چیست و هیچ اطلاعی از هویتش نداشت. بااین‌حال تنها چیزی که خیالش را کمی ‌راحت می‌کرد این بود که آن شخص نه برایتر بود و نه یک مرد وحشی؛ زیرا با آرامش و وقار صحبت کرده بود. یقیناً یک تک‌پا هم نبود. به طور حتم او یک انسان عادی بود. بیشترین احتمالی که می‌داد این بود که یک راهزن باشد. شاید الماس او را تشویق به دزدی کرده بود؛ اما اگر این‌طور بود پس چرا صاحب الماس را نیز با خود به پناهگاهش کشانده بود؟ مگر نه اینکه یک دزد پس از دزدی می‌بایست دو پا قرض کند و پا به فرار بگذارد؟ پس حتماً آن مرد عقلش را از دست داده بود که صاحب مال را نیز با خود همراه کرده بود. اصلاً شاید بهتر بود از خودش می‌پرسید. اگر او یک انسان کامل و واقعی بود؛ پس می‌شد با او منطقی صحبت کرد. سرانجام باگراد تصمیم گرفت با آن شخص مرموز روبه‌رو شود. بنابراین با نگرانی برگشت و به او نگاه کرد. مردی که کنارش نشسته بود، شنلی سیاه به تن داشت و کلاه شنلش صورتش را در تاریکی مطلق فرو بـرده بود. باگراد از دیدن ظاهر او کمی ‌جا خورد؛ اما خونسردی‌اش را حفظ کرد و پرسید:
    ‌- تو کی هستی؟
    آن مرد بی‌آنکه تکان بخورد، آهسته خندید و گفت:
    ‌- مؤدبانه‌تر این بود که می‌پرسیدی چی هستم! چون من مثل تو یه انسان نیستم.
    قلب باگراد با شنیدن این حرف در سـ*ـینه فرو ریخت و تمام فرضیاتی را که درباره‌ی راهزنی احمق در سر داشت فراموش کرد. با نگرانی پرسید:
    ‌- منظورت چیه که انسان نیستی؟
    مرد شنل‌پوش سرش را کمی ‌کج کرد، انگار به فکر فرو رفته بود. سپس از جا برخاست و از کنار او گذشت. به درختی در فاصله‌ی چند متری باگراد تکیه داد. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- نمی‌دونم! از وقتی یادم میاد همین شکلی بودم. حتی نمی‌دونم پدر و مادرم کی هستن. تنها چیزی که به‌خاطر دارم اسممه و این واقعیت که یه انسان نیستم.
    چشم‌های باگراد گشاد شده و خدا را شکر کرد که آن موجود به اندازه‌ی کافی از او دور شده است.
    ‌- اسم من مارکوسه.
    جای خوش‌حالی بود که هـ*ـوس نکرد به باگراد دست بدهد و با او احوالپرسی کند! باگراد نفس راحتی کشید و گفت:
    ‌- اسم من هم باگراده.
    مارکوس با آن صدای نخراشیده بی‌مقدمه شروع به خندیدن کرد. بعد درحالی‌که سرش را تکان‌تکان می‌داد، گفت:
    ‌- نه نه! احتیاجی به توضیح نیست. من تو رو خوب می‌شناسم.
    باگراد که اطمینان داشت در تمام عمرش آن مرد دیوانه را ندیده است، با تعجب پرسید:
    ‌- از کجا؟
    مارکوس از پشت کلاه شنلش با دقت به او نگاه کرد و گفت:
    ‌- جواب این سؤالت یه‌کم طولانیه، خسته که نمیشی؟
    باگراد اگر هم حوصله‌اش از دست حرف‌های او سر می‌رفت، جرأت نداشت به زبان بیاورد. به همین خاطر سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- نه.
    مارکوس با شور و هیجان گفت:
    ‌- خوبه!
    و تکیه‌اش را از درخت برداشت و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. جوری از جواب او خوش‌حال شده بود که باگراد احساس کرد از وراجی کردن و خوردن مخ دیگران بسیار لـ*ـذت می‌برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا