باگراد که از نگرانی صدای ضربان قلبش را میشنید، به سیاران که بلاتکلیف ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
- پس چرا معطلی؟ برو دیگه.
سیاران نگاه پرتردیدی به رودخانه و باگراد انداخت، سپس دستش را بهسمت او دراز کرد و گفت:
- نه باهم میریم. بیا.
باگراد برگشت و نگاهی به جنگل انداخت. صدای خرخر تکپاها نزدیکتر میشد. بیاراده فریاد زد:
- من نمیتونم. اول تو برو. زود باش! عجله کن. این رو هم با خودت ببر.
الماس را بهزور در دستهای سیاران گذاشت و او را هل داد. باگراد نمیدانست چرا این کار را میکند؛ اما در آن لحظات بیشتر از جان خودش از آن میترسید که قبل از عبور از رودخانه الماس به دست تکپاها بیفتد. اینطور حداقل میتوانست با نجات الماس، جان صدها نفر دیگر را که در سرزمین میلا زندگی میکردند نجات دهد. سیاران با درماندگی گفت:
- ولی...
باگراد قاطعانه گفت:
- ولی نداره! برش دار و زودتر از من برو. من پشتسرت میام، قول میدم.
سیاران با نگرانی او را نگاه میکرد؛ اما سرانجام طبق خواستهی او عمل کرده و برگشت تا از روی سنگها بپرد و خود را به فرد و تریتر برساند. قبل از آنکه پایش را روی اولین سنگ بگذارد با لحن التماسآمیزی گفت:
- تو دیگه برادر منی. زنده بمون، خواهش میکنم!
آنگاه برگشت و با پرشهای فوقالعاده خطرناک از او دور شد و هرگز ندید که چشمهای باگراد پر از اشک شده است. صدای وحشتناک تکپاها نزدیکتر شد. باگراد دوباره برگشت و این بار سه تکپا را دید که از جنگل خارج شده و بهسمت رودخانه میدوند. قلبش دیوانهوار شروع به تپیدن کرد، تا دو دقیقهی دیگر دست آنها به او میرسید. بیاراده روی زمین خیس و نمدار نشست و به سیاران که سه سنگ آخر را میگذراند نگاه کرد. او خیز برداشت، اکنون روی دومین سنگ بود و تنها یک سنگ تا رسیدن به آنسوی رودخانه باقی مانده بود. برای یک لحظه پایش پیچ خورد و نزدیک بود در رودخانه بیفتد. در این موقع نفس همه در سـ*ـینه حبس شد؛ اما خوشبختانه سیاران توانست تعادلش را حفظ کرده و آخرین سنگ را نیز بگذراند. دیگر او نیز آنسوی رودخانه و در انتظار باگراد بود. باگراد از جایی که نشسته بود چهرهی مات و وحشتزدهی دوستانش را از نظر گذراند. اگر میمرد، دلش بیشتر از هر چیزی برای آنها تنگ میشد، برای آنها و دختری که برای اولین بار احساسات مردانهاش را برانگیخته بود. صداها دیگر آنقدر نزدیک بود که حس میکرد هر لحظه ممکن است استخوانهایش توسط آنها بشکند. از جا برخاست و پاهای لرزانش را روی اولین سنگ گذاشت، هنوز هم امیدی برای عبور نداشت. آب رودخانه به سنگ زیر پایش میخورد و سروصورتش را خیس میکرد. صدای فریاد سیاران و نالههای تریتر را میشنید، این باعث میشد تمرکزش برای گذراندن سومین سنگ به هم بخورد.
باگراد سرش را تکان داد و سعی کرد به دادوقال آنها توجهی نکند. میخواست پایش را روی سومین سنگ بگذارد که همانموقع دستی پرقدرت مچ پایش را در هوا گرفت و باعث شد تعادلش را از دست بدهد. تکپا خرخرکنان سعی کرد او را به آنسوی رودخانه بکشاند؛ اما بههیچوجه پا روی سنگهای خیس و لغزندهی وسط رودخانه نگذاشت. از قرار معلوم آنها از غرقشدن وحشت داشتند. این همان چیزی بود که میتوانست باعث نجات باگراد بشود. البته اگر هنگام پیچاندهشدن پایش همچنان خود را سرپا نگه میداشت و از پشت در آب رودخانه نمیافتاد. هنگامی که سرش در آب فرو رفت تازه متوجه عمق رودخانه و این واقعیت شد که هرگز شناکردن را یاد نگرفته است. وقتی با درماندگی در آب دستوپا میزد و تلاش میکرد سرش را از سطح رودخانه بیرون بیاورد، تریتر از شدت اندوه نعره میکشید و میخواست به کمکش بیاید. باگراد در آن لحظه بهجز صدای شلپشلوپ آب که خودش با دستوپازدن ایجاد میکرد و صدای خرخر تکپاهایی که با بیقراری در آنطرف رودخانه به اینسو و آنسو میرفتند چیزی نمیشنید. او صدایی را که میخواست هرگز نشنید، صدایی که امیدوار بود نامش را بر زبان بیاورد. هنگامی که موفق شد به اندازهی سه ثانیه سرش را از آب بیرون بیاورد، فرد را دید که با چهرهای مات و رنگپریده روی زمین نشسته و فقط شاهد تقلای بهترین دوستش برای زندهماندن بود. او زجه نمیزد، گریه نمیکرد، حتی فریاد هم نمیکشید. فرد فقط به باگراد نگاه میکرد. در انتها کسی که برای نجاتش پیش قدم شد، کسی نبود بهجز سیاران که زودتر از تریتر خود را در آب رودخانه انداخته و شناکنان بهسمت باگراد رفت. باگراد برای اولین بار در آن چند هفته آرزو میکرد که سیاران نزدیک نشود؛ زیرا باگراد کمک او را نمیخواست، او کمک بهترین دوستش را میخواست که از نوجوانی، در هر شرایط و موقعیتی در کنارش بود. چرا فرد تلاشی نکرد؟ چرا نامش را صدا نزد؟ درحالیکه باگراد هنگام غرقشدن او بیفکر به آنکه شناکردن بلد نیست، میخواست خود را در رودخانه بیندازد و جانش را نجات دهد، او چطور میتوانست نسبت به مرگ دوستش این چنین بیتفاوت باشد؟
- پس چرا معطلی؟ برو دیگه.
سیاران نگاه پرتردیدی به رودخانه و باگراد انداخت، سپس دستش را بهسمت او دراز کرد و گفت:
- نه باهم میریم. بیا.
باگراد برگشت و نگاهی به جنگل انداخت. صدای خرخر تکپاها نزدیکتر میشد. بیاراده فریاد زد:
- من نمیتونم. اول تو برو. زود باش! عجله کن. این رو هم با خودت ببر.
الماس را بهزور در دستهای سیاران گذاشت و او را هل داد. باگراد نمیدانست چرا این کار را میکند؛ اما در آن لحظات بیشتر از جان خودش از آن میترسید که قبل از عبور از رودخانه الماس به دست تکپاها بیفتد. اینطور حداقل میتوانست با نجات الماس، جان صدها نفر دیگر را که در سرزمین میلا زندگی میکردند نجات دهد. سیاران با درماندگی گفت:
- ولی...
باگراد قاطعانه گفت:
- ولی نداره! برش دار و زودتر از من برو. من پشتسرت میام، قول میدم.
سیاران با نگرانی او را نگاه میکرد؛ اما سرانجام طبق خواستهی او عمل کرده و برگشت تا از روی سنگها بپرد و خود را به فرد و تریتر برساند. قبل از آنکه پایش را روی اولین سنگ بگذارد با لحن التماسآمیزی گفت:
- تو دیگه برادر منی. زنده بمون، خواهش میکنم!
آنگاه برگشت و با پرشهای فوقالعاده خطرناک از او دور شد و هرگز ندید که چشمهای باگراد پر از اشک شده است. صدای وحشتناک تکپاها نزدیکتر شد. باگراد دوباره برگشت و این بار سه تکپا را دید که از جنگل خارج شده و بهسمت رودخانه میدوند. قلبش دیوانهوار شروع به تپیدن کرد، تا دو دقیقهی دیگر دست آنها به او میرسید. بیاراده روی زمین خیس و نمدار نشست و به سیاران که سه سنگ آخر را میگذراند نگاه کرد. او خیز برداشت، اکنون روی دومین سنگ بود و تنها یک سنگ تا رسیدن به آنسوی رودخانه باقی مانده بود. برای یک لحظه پایش پیچ خورد و نزدیک بود در رودخانه بیفتد. در این موقع نفس همه در سـ*ـینه حبس شد؛ اما خوشبختانه سیاران توانست تعادلش را حفظ کرده و آخرین سنگ را نیز بگذراند. دیگر او نیز آنسوی رودخانه و در انتظار باگراد بود. باگراد از جایی که نشسته بود چهرهی مات و وحشتزدهی دوستانش را از نظر گذراند. اگر میمرد، دلش بیشتر از هر چیزی برای آنها تنگ میشد، برای آنها و دختری که برای اولین بار احساسات مردانهاش را برانگیخته بود. صداها دیگر آنقدر نزدیک بود که حس میکرد هر لحظه ممکن است استخوانهایش توسط آنها بشکند. از جا برخاست و پاهای لرزانش را روی اولین سنگ گذاشت، هنوز هم امیدی برای عبور نداشت. آب رودخانه به سنگ زیر پایش میخورد و سروصورتش را خیس میکرد. صدای فریاد سیاران و نالههای تریتر را میشنید، این باعث میشد تمرکزش برای گذراندن سومین سنگ به هم بخورد.
باگراد سرش را تکان داد و سعی کرد به دادوقال آنها توجهی نکند. میخواست پایش را روی سومین سنگ بگذارد که همانموقع دستی پرقدرت مچ پایش را در هوا گرفت و باعث شد تعادلش را از دست بدهد. تکپا خرخرکنان سعی کرد او را به آنسوی رودخانه بکشاند؛ اما بههیچوجه پا روی سنگهای خیس و لغزندهی وسط رودخانه نگذاشت. از قرار معلوم آنها از غرقشدن وحشت داشتند. این همان چیزی بود که میتوانست باعث نجات باگراد بشود. البته اگر هنگام پیچاندهشدن پایش همچنان خود را سرپا نگه میداشت و از پشت در آب رودخانه نمیافتاد. هنگامی که سرش در آب فرو رفت تازه متوجه عمق رودخانه و این واقعیت شد که هرگز شناکردن را یاد نگرفته است. وقتی با درماندگی در آب دستوپا میزد و تلاش میکرد سرش را از سطح رودخانه بیرون بیاورد، تریتر از شدت اندوه نعره میکشید و میخواست به کمکش بیاید. باگراد در آن لحظه بهجز صدای شلپشلوپ آب که خودش با دستوپازدن ایجاد میکرد و صدای خرخر تکپاهایی که با بیقراری در آنطرف رودخانه به اینسو و آنسو میرفتند چیزی نمیشنید. او صدایی را که میخواست هرگز نشنید، صدایی که امیدوار بود نامش را بر زبان بیاورد. هنگامی که موفق شد به اندازهی سه ثانیه سرش را از آب بیرون بیاورد، فرد را دید که با چهرهای مات و رنگپریده روی زمین نشسته و فقط شاهد تقلای بهترین دوستش برای زندهماندن بود. او زجه نمیزد، گریه نمیکرد، حتی فریاد هم نمیکشید. فرد فقط به باگراد نگاه میکرد. در انتها کسی که برای نجاتش پیش قدم شد، کسی نبود بهجز سیاران که زودتر از تریتر خود را در آب رودخانه انداخته و شناکنان بهسمت باگراد رفت. باگراد برای اولین بار در آن چند هفته آرزو میکرد که سیاران نزدیک نشود؛ زیرا باگراد کمک او را نمیخواست، او کمک بهترین دوستش را میخواست که از نوجوانی، در هر شرایط و موقعیتی در کنارش بود. چرا فرد تلاشی نکرد؟ چرا نامش را صدا نزد؟ درحالیکه باگراد هنگام غرقشدن او بیفکر به آنکه شناکردن بلد نیست، میخواست خود را در رودخانه بیندازد و جانش را نجات دهد، او چطور میتوانست نسبت به مرگ دوستش این چنین بیتفاوت باشد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: