کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست بیست و نهم
مدتی می گذشت و چشمام رو باز کردم. دلم بی تاب می کوبید و طاقتم طاق شده بود. گوشی رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم. الگوی رمز رو رسم و توی صفحه تماس، عدد دو رو فشار دادم. کلمه «خودم» روی صفحه خودنمایی کرد. همون طور نگاه می کردم تا جواب بده. آخرین بوق هم زده شد و برنداشت. انگار که واقعا تصمیمش جدی بود. انگشت شست و اشاره ام رو بی حواس ماساژ می دادم. چه طور می تونست تماسم رو ببینه و جواب نده. کلافه و دلخور، پر از حس سرافکندگی، دستی بین موهام کشیدم. حس سردرگمی که دست به گریبانم بود. بی تاب و تحمل، از جا بلند و سوییچ رو برداشتم. قدمی برداشتم که صدای علیرضا، اکودار شد:
- کجا به سلامتی؟!
با برداشتن پالتوی خاکستریم، به سمت در پا تند کردم. حالا خمیازه می کشید. صدای در که بلند شد، باید فکری برای این صدای گوش خراش کنم. رو به علیرضا که حالا پژمرده روی صندلی گوشه اتاق کز کرده بود، گفتم:
- امروز قرار بود مشتری بیاد برای بازدید. حواست باشه!
در رو بستم و به سمت بیرون از ساختمون راه افتاد. بی هوا، پام به تیه سنگی گیر کرد و دیوار آجری اتاقک رو با دست گرفتم. به کارگر جوونی که با نگاهش معذبم می کرد، لبخند بی جونی از ضایع شدنم زدم. دستی براش توی هوا تکون دادم. به همه چیز فکر می کرد و هیچ چی. برای کارگرایی که آخرین فرقون آجر های شکسته رو می بردن، «خسته نباشید» ای لب زدم. سوار ماشین پارک شده اون طرف خیابون شدم. ماشین رو از پارک در آوردم. با پا گذاشتن روی پدال گاز، به سمت خونه راه افتادم. با حس خفگی که چند ساعتی می شد دچارش شدم، شیشه رو کمی پایین دادم. سردی هوا بهتر شده بود. با این وصف، یقه پلیورم سفیدم رو تا چونه بالا دادم.
کم کم به خونه رسیدم. پارک کردم. با زدن دزدگیر، از حیاط روح بخش پرگل، رد شدم. هوا خوب بود و من نه! کلید می انداختم که صدای مامان و بابا از پشت در شنیده می شد. طبق معمول از کلمات نا واضحشون، دهشت دعوایی به تنم رخنه کرد. درست از هشت سالگی که پشت همین در، شاهد دعواهاشون شدم. با هل وارد و با دیدنشون سمت راست هال، «سلام» کم جونی کردم. نفس آسوده ای کشیدم و خیالم کمی راحت شد. مامان که روی مبل خاکستری دونفره نشسته بود، با چاشنی تعجبی، پرسشگر شد:
- خیره. الان میای خونه؟!
سوییچ رو توی جاکلیدی گذاشتم. پشت بهش، در حال بیرون آوردن پالتوم بودم. خستگی از سر و کولم بالا می رفت. چه خوب که در راستای بهبود بود. می دونستم خیلی سعی می کرد خودش رو قوی نشون بده. شاید هم از سر و سامون گرفتن بچه پر دردسرش خوشحال بود. چشماش بهم می گفت، این مادر، غمگینه. من بهش قول داده بودم درستش می کنم. برگشتم سمتشون.راستی، بابا هم کنارش بود؛ اما چرا حسش نکردم! دل رو به دریا زدم. نزدیک شدم و روی مبل تک نفره رو به روی بابا نشستم. نگاهش به مجله توی دستش بود. همون که با با تیتر مشکی درشت نوشته بود، «مجله خانه و خانواده.» می دونستم حضورم رو نادید گرفته. جدول حل می کرد و غرق در دنیایی که پر رنگ تر از خانواده اش بود. زمان های بی کاریش، این کار رو می کرد. سعی کردم مضطرب نباشم و آروم لب زدم:
- بابا!
سرش بلند و منتظر نگاهم کرد. به چشمای قهوه ایش که شباهتمون رو فریاد می زد، خیره شدم. یه جا خونده بودم، قهوه ای رنگ مغلوب چشم محسوب می شد و انگار که ما پیرو این رنگیم. استرس خفیفی، مته به خشخاش می ذاشت. انگشتام به سردی تکه یخی، هم دیگه رو حس نمی کردن. بادی به غبغب انداختم و انگار که جسارت داشتم. ادامه دادم:
- مهراد...
و اسم مهراد برای عصبانی شدنش کافی بود. محکم، جدول رو روی میز چوبی مقابلش پرتاب کردو مامان کمی به عقب رفت. تکونی نخوردم. می شناختمش. رستم میدون خشم بود. داشت کار رو برام سخت می کرد. این ارتباط گرفتن ها، همیشه برام سخت بود. شمرده شمرده نعره زد:
- اسم اون پسره جوالق رو پیش من نیار!
توقعی جز این نداشتم. اگه کم می آوردم جدیم نمی گرفت. مهراد تمام دلخوشیش رو از من می خواست و من هم برای برادرم این کار رو می کردم. چشم به لیوان شیشه ای نصفه از آب روی میز، لبم رو کمی کج کردم. دلم نمی خواست نگاه خصمانه اش، مانعی برای حنجره ام باشه. بی توجه به فریادش، لب زدم:
- واسش توی شرکت یکی از دوستام، یه کاری پیدا کردم. حسابداری. شرکت باباشه. اونم توش کار می کنه. باهاش صحبت کردم. اونم قبول کرد. می تونم حالا که به قولم عمل کردم یه چیزی ازتون بخوام؟! می شه برای مهراد و هانده عروسی بگیرین؟!
چشمای ریز شده اش، همراه ابروهای پرپشتش، دستخوش تغییر شد. دستی به شلوار راحتیش کشید. از قیافه اش چیزی نمی فهمیدم. سرتکون می داد. دستم رو توی قلاب کردم. قبلا با دوستم آرمین که توی شرکت باباش حسابدار بود، صحبت کرده بودم. شرایط مهراد رو براش توضیح دادم. این که فوق دیپلم مدیریت صنعتی داشت. اون هم قبول کرده بود که پیششون کار کنه. می گفت اگه کارش خوب بود، قرار داد می بندن. منتظر جمله ای محبت آمیز ازش بودم؟ حرفام رو حلاجی می کرد. خوب شد که دست دست نکردم. باید در مقابلش رک می بودم. باید مشکلات توی ذهنم حل می شد و یکی یکی کلید می خورد. کمی از آب مونده توی لیوان رو سرکشید. حرکاتش نرمال نبود و طوفانی در راه جا مونده بود. توی جاش، جا به جا شد و صداش رو صاف کرد.
- این حرف رو از کجا گفتی؟! همین جا این بحث رو تموم کن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیم
    حرفاش رنگ و بوی تشر داشت. متعجب نبودم. خودم هم می دونستم این درخواست خیلی سخته؛ اما من تا این جا پیش رفتم، پس بقیه اشم رو هم می تونم برم. خواستم چیزی بگم، که انگشتش رو با تحکیم بالا آورد.
    نگاهم به سمت نور آفتابی که درحال غروب، خودش رو تا وسط سالن می کشید، افتاد. اما این پدر کی می خواست ذره ای به بچه هاش اهمیت بده، نه به خواسته هاش. بعد از چندذ سال رو به روش نشسته بودم؟! شاید برای اتفاق دوباره اش، سال ها طول می کشید. شاید هم هرگز. دوباره تمام قوام رو جمع کردم. من بچه همین پدر بود. این بار مصمم و ملتمس شدم:

    - اون گـ ـناه داره. یکم به فکر اونم باشین. شما پدرشین. خواهش می کنم یک بار، فقط همین یک بار هم که شده به بچه هاتون فکر کنین نه به حکمتون!
    حالا درست به سمت من نشست و شلوار راحتی خاکی رنگش رو بالا کشید. بالاخره، باهاش چشم توی چشم شدم. چشم های خالی که احساساتم رو می درید. ته ریش سفید و مشکیش یا موهای جوگندمیش، کدومش می خواست بهش بفهمونه که باید برای بچه هاش پدر باشه. مادر رنج دیده ام، مثل همیشه سکوت پیشه کرده بود. سکوتی پر از فریاد. سکوتی پر از شکستن های تو خالی. التماس صدام رو نادیده گرفت. دوباره با تحکیم ادامه داد:
    - تو می فهمی چی داری می گی؟ من به مردم چی بگم هان؟!
    مغلطه می کرد. من می فهمیدم و اون نمی فهمید. مثل همیشه مردم، مردم. خسته از این بحث که به مردم وصل می شد. زندگی که بر پایه فکر و حرف مردم باشه، همون بهتر که نباشه. با این همه سن من نباید می گفتم که حرفش درست نیست؛ بلکه برعکس، اون باید نصیحتم می کرد. عصبی تر از خودش دستم رو تکون دادم:
    - مردم، مردم، مردم. بسه دیگه! جز دوتا خانواده کسی نمی دونه.
    این سیم اعصاب، یه جایی پاره شد. انگار حرکتم جواب داده و حالا آروم تر شده بود. نفس عمیقی کشیدم. نمی خواستم؛ اما وادارم کرد. دستی به سیبل سفید مشکیش کشید و متفکر روم زوم شد. فکر می کردم جواب بله رو بده که گفت:
    - خانواده عروس که خودشون قبول نمی کنن. بعدشم به مردم بگم پسر بزرگم ازدواج نکرده کوچیکه عجله داشت؟
    غبطه می خوردم به بند اسارتی که پیچک افکارش شده بود. بهانه تراشی می کرد و می شناختمش. این بار، دستی به صورتم کشیدم. ابروهام گره خفیفی به خودش گرفت. حتی مامان هم نمی تونست دفاعی کنه. چندین ساله که در مقابل این مرد مهر سکوت به لباش بسته بود. من توی این میدون، یه تنه می جنگیدم. به دنبال روشنایی ته این تالاب تاریکی، باید چاره ای برای این حرفش پیدا می کردم. منتظر نگاهم می کرد که بی فکر حرفی زدم:
    - من حاضرم خودم برم شخصا ازشون بخوام. درضمن، این چه افکاریه پدر من؟ برای یک بارم که شده مردم رو فراموش کن. لطفا! خودم همه چیز رو درست می کنم. شما فقط بگو باشه.
    انتظار این حرف رو نداشت و کاملا غافلگیر شدن توی چهره اش هویدا بود. تیرم به هدف خورده و کمی عقب رفت. چشماش رو درشت و گوشه چشمش، درگیر چینی شد. به روی خودش نیاورد؛ اما متعجب بود. این بار از جا بلند و جبهه گرفته جواب داد:

    - ببین یه بچه داره به من درس زندگی می ده! این پسره که پول عروسی نداره. نکنه تو می خوای پول عروسیش رو بدی؟ چی شد؟ نکنه جازدی؟!
    متقابلا سرم با بلند شدنش بلند شد. حالا به صورت تکیده اش خیره بودم. باز هم غافلگیرم کرده بود. کیش شدم؛ اما مات نه! باید تمومش می کردماین تقاص بی بهانه رو که به تنم آویز بود. پیروزمندانه لبخندی به لب داشت و ناگیز با پیچارگی لب زدم:
    - باور کن اگه داشتم خودم می دادم. دلم می خواد قبول کنم؛ اما فعلا دستم خالیه. درسته به فکر آینده ام؛ اما مهراد برادر منه. لطفا همش بهانه نیارین! نگین که شماهم دلتون نمی خواد پسرتون رو تو لباس دامادی ببینین.
    واقعا هم دستم خالی بود. داشتم؛ اما اون قدری که بتونم خودم رو باهاش راه ببرم، نه این که یه عروسی بگیرم. از طرفی اون پدر مهراد بود نه من. حس پوچی حجاب چشمام شده بود و صداش سوهان روحم شد:
    - دستت خالی نیست. بگو به فکر اینم دو فردا دیگه خودم ازدواج کنم چی. اما باشه. قبول!
    مامان هوفی کشید و نگاهم نگاهم به شونه های افتاده از غمش بود، که با ناباوری، از اتمام این مهلکه، دلشوره کوچیکی به دلم افتاد. انگار که دلم هری ریخت. چشمام تا در اومدن مردمک ام گشاد شده بود. مامان با ذوق و اشک می خنیدید. فقط می خواستم دیگه اما و اگری نیاره تابتونم این موضوع رو ببندم. تمام سختیاش رو به جون می خریدم. هم زمان با مامان بلند شدم و به بازوم تکیه زد. موهای خوش رنگ عسلیش از گوشه گوشش بیرون زده بود. رنگ مورد علاقه پدرم. حیف که دلبری هاش رو نمی دید. بی صدا می خندید و جلوی دهنش رو گرفته بود. باید این لحظه رو قاب می گرفتم. ذوق زده با هل گفتم:
    - فقط می تونم بگم ممنونم!
    درست لحظه ای که با خیال واهی فکر می کردم همه چیز تموم شده، با نفس عمیقی ادامه داد:
    - یه شرط داره! خانواده هانده اول باید رضایت بدن بعد! خودت گفتی . پس سعی نکن زیرش بزنی؛ چون در غیر این صورت معامله ما فسخه.
    صداش برام حکم جیغ مرغابی های وحشی، از ته جنگل وجودم بود. تمام حسم به یکباره از تن رخت بست. انگارکسی پا روی گلوم می فشرد. دستام مشت و قصدش رو می دونستم. می خواست جلوی راهم سنگ بندازه. با دست پشت مامان رو گرفتم؛ یعنی خیالت راحت من هستم. به زندگی و آینده پسرش می گفت معامله. باید ریشه این دخت کهن رو می شکوندم. نگاه فخرفروشانه اش، گفتنی نبود؛ بلکه حس می کردم. حس می کردم و رگ و پیم رو می تراشید. نگاهم به چشمای مامان بود و گفتم:
    - باشه. فردا می رم دم خونشون.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و یکم
    جمع شدن آنی حالت چهره اش هویدا بود و سریع به حالت اولش برگشت. سر تا پا نگاهی بهم انداخت و با انگشت شستش، به پره بینی گوشتیش کشید. انگار که باورم نداشت. هیچ وقت باورم نداشت. همیشه فکر می کرد از پس هیچ کاری برنمیام. برام عادی بود. با این که درد داشت؛ اما درد زیاد هم سِر می کرد و من سِر شده بودم. مامان بغض کرده، هق زد و دردش رو می دونستم. بازوهای نرمش رو بیشتر به خودم گرفتم. مادرم حق یه خوشحالی بزرگ رو داشت. بابا به همون سر تکون دادن اکتفا کرد و دوباره سر جاش نشست. مجله محبوبش رو به دست گرفت. لب گزیدم و جلوی بیرون اومدن خیلی از حرف ها رو گرفتم. فشاری به بازوی مامان، زیردستم وارد کردم و نگاهش به من افتاد. بهش اشاره زدم. به سمت اتاق مهراد راه افتادیم. دم اتاق ایستادم. با دست اشکاش رو پاک و نگاهم کرد. چشم های براق از اشکش که ذوق زده و حرامان نگاهم می کرد. می دونستم ته دلش به خوب شدن این رابـ ـطه امیدی نداشت. اما من هر طور شده این کار رو تموم می کردم.
    هر چه قدر هم که شاق بود، باز هم این کار رو می کردم. باید این خبر خوش رو بهشون می گفتم. مامان که به اتاق خودش برگشت، در سفید اتاق مهراد رو زدم. با صدای «بیا تو» هانده، وارد شدم. مهراد روی تخت دمر خوابیده و هانده بالاسرش روی صندلی، درحال تماشاش نشسته بود. با دیدنم به نشانه احترام ازجا بلند شد. موهای شرابیش رو پشت گوشش فرستاد. چشمای بی حس و مشوشش، بهم می فهموند که حال خوبی نداره. به جاش لبخندی زدم:
    - مهراد خوابه؟
    نگاهم به پای بیرون زده از پتوی مهراد بود و نگاه به سمت هانده گرفتم.

    - اوهوم. گفت براش کار پیدا کردین که فردا صبح باید بره سر کار. ممنونم! انگار می خواستین چیزی بگین.
    خیره به یه نقطه ای بود و لبخند کم جونی کنج لبش نشست. نگران از این که به سمت افسردگی سوق بگیره، مصمم تر و با خوشحالی بیشتری، می تونم این خبر رو بهش بدم. به گلای درشت و بنفش روی پتو نگاه می کرد و آهی کشید. سرفه ای کردم.
    - اومدم بگم همون طور که کار مهراد حل شد، انشالله ازدواجتونم رسمی می شه! بابا قبول کرد که براتون عروسی رسمی بگیره!
    سرش به تندی بلند و آبرنگ نگاهش، تعجب رو پذیرا شد. لبخند مهربونی زدم. لبای خوش فرم و صورتی رنگش، از هم فاصله گرفت و قبل از این که چیزی بگه، صدایی شبیه «اُ» از دهنش خارج شد. دستش رو روی دهنش گذاشت. کم کم چشماش به خیسی مزین می شد. نی نی چشماش می رقصید و دستش برای نیوفتادن، لبه صندلی رو گرفت. حالتی مابین خوشحالی و شوک. لبش رو دندون گرفت. خنده های نامنظم و مقطع می کرد. لب زد:

    - امکان نداره!
    چشمای عسلیش از خوشحالی برق و به اندازه سکه ای گشاد شده. دستش رو از صندلی برداشت و این بار به جون لبه تونیک سرمه ایش افتاد. مطمئن سرتکون دادم و با لبخند پهنی گفتم:
    - هیچ چیزی غیر ممکن نیست .البته یه شرطی داره. بابا اصرار داره اول خونواده تو رضایت بدن.
    با اخم کمرنگ و مبهوت، نگاهش ایستاد. این خانواده پیچیده تر از اونی بود که هانده فکرش رو می کرد. موهای شرابیش رو که با لجبازی، صورت گردش رو پوشونده بود، کنار زد و پکر شده، روی صندلی نشست. نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم. با گردنبند ظریفش شکل شیرش، بازی می کرد. نمی دونم، نمی شد از چهره اش چیزی فهمید. آروم سرش رو بلند کرد. حالا به چشمای بادومیش چشم دوخته بودم. بالاخره، صدایی ازش خارج شد:
    - اونا من رو طرد کردن. هرگز رضایت نمی دن. من می دونم خانواده ام امکان نداره قبول کنن.
    خانواده اش رو بهتراز من می شناخت؛ اما من اهل جا زدن نبودم. مهراد قلتی زد و کش و قوسی توی عالم خواب، به خودش داد. چه جوری توی این شرایط می تونست انقدر راحت بخوابه. با لحن دلداری دهنده ای گفتم:
    - بابا هم خیلی مخالف بود؛ اما بالاخره، راضی شد. امید داشته باش! هرکسی توی عصبانیت چیزی می گـه که پشمون می شه. کسی نمی تونه از بچه خودش بگذره. نگران نباش! فقط آدرس رو بده بقیه اش با من.
    گاهی مجبور بودم حرف هایی بزنم که بهش اعتقادی نداشتم. با اکراه، به سمت کشوی میز کنار تخت رفت. نگاهم به جوراب های مهراد که بغـ*ـل دیوار بود، کشیده شد. حتی از زنش هم خجالت نمی کشید. زنش! چه عجیب. گرچه انتظار زیادی ازش داشتم. هانده با خودکار و کاغذ به سمتم برگشت.
    - من که دخترشونم تو روم نگاه نمی کنن؛ اگه موضوع رو بفهمن ممکنه رفتاری کنن من شرمنده شما بشم.
    روی کاغذ چیزی نوشت و آدرس رو ازش گرفتم. نگاه نکرده توی جیبم انداختم.
    - درستش می کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و دوم
    برق چشماش، به آنی درخشید و صدای خجالت زده اش به گوشم خورد:
    - اگه بشه من خیلی حالم خوب می شه، ممنونت می شم! تو این مواقع بودن کسی مثل تو، توی خانواده امید بزرگیه.
    با لبخند پهنی، دستی بین موهام عبور دادم. شاید از راضی کردن بابا سخت تر نمی تونست باشه. از اتاق بیرون اومدم. خدایا ممنونت که همه چیز در حال پیشرفته! خانواده اش رضایت می دادن حل بود. می خواستم هر طور که شده همه چیز به حالت اولش برگرده؛ حتی اگه محال بود. گاهی باید در مقابل تمام دردهایی که مثل شکاف ژرفی، روی زندگیت آلونک ساختن، بایستی! و من می خوام که بایستم.
    فصل هشتم
    از پشت پنجره مشرف به خیابون ، اولین برف زمستونی رو نگاه می کنم. اتاق گرم گرمه؛ اما بدنم از سرما می لرزید. نمی دونم از برف بود یا تنهایی. دست و پاهام، مثل تکه ای از یخ، سرد و سرد تر می شد. بهش فکر می کردم و آه می کشم. باید می بود تا دست هاش رو بگیرم، نگاهش، احساش، گرما بخش زندگیم باشه؛ اما نبود. ندارمش. نگاه از دونه های برف کم جونی که می رقصیدن و قدرتی برای سفید کردن خیابون ندارن، می گیرم. برمی گردم. امروز روز موعود بود. کار سختی که سخت بودنش، از سر و کولم بالا می رفت. هنوز روزنه ای امید داشتم. تمام چشمداشتم به این بود که وقتی بابا رو تونستم راضی کنم، پس اون ها رو هم می تونم. با این که زمان مناسبی برای رفتن پیدا نکرده بودم؛ اما غروب رو انتخاب کرده بودم. امید داشتم به درست شدنش؛ با این که شناختی نداشتم. واکنشی که من رو کمی، آشفته می کرد.
    در حال آماده شدن برای رفتن، موهام رو جلوی آینه چوبی اتاق، ساده شونه می کنم. نمی خواستم من رو هم مثل مهراد بدونن. بلوز زرشکی رو روی شلوار کتان مشکیم تنظیم می کنم و پالتوی مشکیم رو هم پوشیدم. به طور وسواس گونه ای، به رفتار هاشون حساس شدم. توی آینه به خودم چشمکی زدم. گاهی آدم باید با خودش هم مهربون می بود. از در اتاق بیرون اومدم.
    ماشین رو از پارکینگ بیرون و با فشار پدال گاز زیر پام، به طرف آدرسی که داده بود راه افتادم. بلوار برف گرفته رو دور می زدم که یادم افتاد، فامیلی رو از هانده نبپرسیدم. گوشی رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم. با یه دست فرمون رو گرفتم و با دست دیگه شماره هانده رو. چند باری زنگ خورد و بی جواب موند.
    طبق آدرس، سر خیابون نگه داشتم. نامطمئن، با آدرس خیره شدم. خیابون، همون خیابونی بود که هانا رو می رسوندم. از یادآوریش لبخند مریضی روی لبام نشست. حتی نمی دونستم توی کدوم یکی از این خونه هاست. شاید با هانده همسایه بودن. شاید تونستم چیزی ازش بپرسم. این چند روزی که ساختمون نیومده بود، دست و دلم به کار نمی رفت. زنگم می زدم و جواب نمی داد. وارد خیابون شلوغی که دو طرفش با آپارتمان مزین شده بود، شدم. چند متری جلو رفتم و ساختمون رو پیدا کردم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم. دونه های برف، از رقصیدن دست کشیده بودن و روی زمین، در حال آب شدن بودن. حالا دم ساختمونی با نمای سفید و مشکی بودم. درست کنار خونه ویلایی قرار داشت. خونه خوبی برای ساخت و ساز می شد. دست از فکر و خیالات برداشتم. نگاهی به کاغذ توی دستم انداختم. هم زمان آقایی در رو باز کرد و بیرون اومد. با دیدن کاغذ توی دستم، کنجکاو پرسید:
    - با کی کار دارین؟!
    مرد پا به سن گذاشته و پخته ای که سرتا پام رو با عنبیه های مشکیش، می کاوید. فقط یه اسم از هانده می دونستم. چشم از عینک ته استکانیش گرفتم و جواب دادم:
    - سلام، خانواده هانده خانوم.
    لبخندی زدم و سرتکون دادم. دستش رو به شونه ام زد.
    - امر خیره؟ خوشبخت شین پسرم. خوب خانواده ای رو انتخاب کردین.
    هنوز به دنبال لغتی می گشتم که از کنارم رد شد. از این که فکر می کرد من دامادم، لبخندی روی لبم نشست. در قهوه ای رو باز تر کردم و وارد ساختمون شدم. طبقه دوم یه آپارتمان نه طبقه. با آسانسور به طبقه دوم رسیدم. به آدرس نگاهی انداختم. واحد رو ننوشته بود. چشمی توی کاسه چرخوندم. هانده ننوشته بود و من هم نگاه نکرده بودم. مقصر خودم بود؛ وگرنه از حال هانده جز این انتظار نمی رفت. شانسی، زنگ سمت مربعی، راست رو زدم. مدتی گذشت تا خانوم تقریبا سن بالا و فربه ای در رو باز کرد. لبه چادر سفید گل گلیش رو سفت چسبید.
    - سلام باکی کار داری پسرم؟
    لبه پالتوم رو کمی بهم نزدیک تر کردم. صدام توی راه رو اکو دار شد:
    - هانده خانوم!
    همون طور که ابروهای تَتو شده اش رو بالا می انداخت، صورت تپل و چروک شده اش رنگ کنجکاوی گرفت.
    - آها. واحد روبه رویین. دامادشونی؟! آخه ما دامادشون رو ندیدیم. فقط گفتن ازدواج کرده.
    دستاش رو مقابل شکمش گذاشت و بیشتر به در تکیه زد. لبخند زورکی زدم.
    - آ ... برادر دامادشون هستم. به زودی ایشون رو هم می بینین. ممنون! بااجازه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و سوم
    موهای طلایی تازه رنگ شده اش، من رو یاد مامان می انداخت. بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم. انگار باید از همه چیز سر در می آورد. قیافه حق به جانبی گرفت.
    - خداکنه، خواهش می کنم.
    و بالاخره، در رو بست. به سمت در رو به رو برگشتم و دستم روی کلید زنگ رفت. هنوز چشمم به زنگ بود که در خونه با تیکی، باز شد. سر بلند کردم و چشمام به اندازه گردویی، رشد کرد. شوکه از دیدن فرد مقابلم، لب هام به هم دوخته شد. دختر جوونی که چشمم بهش بود؛ اما حواسم نه. با تعجب لب زد:
    - تو!
    بی حواس قدمی عقب گذاشتم. اسپاسم عضلات حلقم، مانع خروج صدایی از حنجره ام می شد. حتما اشتباه کرده بودم. این امکان نداشت. اکسیژن ناسیالی که برای فرو بردن بین ریه های منقبضم، کار ساز نبود. انتظار هر کسی رو داشتم اِلا فرد روبه روم. قلبم به تپش می زد و سرم زوزه می کشید. چند وقت می شد که ندیده بودمش؟! حتی حسابش رو هم نداشتم. به زور دهن باز کردم:
    - هانا؟!
    خودش رو نیمه از در بیرون انداخته و برای اولین بار موهای مشکی از پشت جمع شده اش رو می دیدم.. دستش رو به نشانه سکوت، روی بینی کوچیک قوس دارش گذاشت. چشمای درشت شده اش، تنگ تر شد. لای در رو بیشتر بست و خودش رو بیرون انداخت.
    - هیس! مامان اینا می شنون. تو اینجا چی کار می کنی؟!
    من واقعا این جا چی کار می کردم؟ گیج و گنگ، دوباره به کاغذ توی دستم نگاه کردم. ساختمون همون ساختمون بود. شاید واحدش رو اشتباه اومدم؛ اما...، دستی به صورتم کشیدم.
    - دنبال خونه هانده بودم. اما تو...
    و نگاهم به چادر قهوه ای که با گل های ریز مشکی مزین و روی شونه اش بود، رسید. دستش رو جلوی دهنش گذاشت. با اخم و چاشنی تعجب پرسید:
    - چی، هانده؟! تو اون رو از کجا می شناسی؟ باهاش چی کار داری؟ اصلا تو برو پایین الان خودم میام.
    انگار توانی برای حرف زدن نداشتم. مات نگاهش می کردم و خودش رو داخل خونه پرتاب کرد. با دهن بازی، به دیوار کنارم تکیه زدم. به دنبال هوایی، کمی یقه گرد بلوز زرشکیم رو کشیدم. به سمت چپ رفتم و به زور، خودم رو داخل آسانسور انداختم.
    از آسانسور بیرون اومدم و از محوطه پارکینگ عبور کردم. دم در منتظرش موندم. کلافه بودم؛ اما لا به لای تمام این حس های گنگ، شوق کوچیکی، دریچه های قلبم رو به فشار وادار می کرد. موهای مشکی و چشم های وحشیش که دلم رو بـرده بود. هزار فکر باهم به مغزم هجوم می آورد. سرمای هوا، زیر گوشم زوزوه می کشید. به ماشین تکیه زدم. امید وار بودم اونی که فکرش رو می کردم، نباشه. ده دقیقه می شد که منتظر بودم. از در بیرون اومد. با اخم نگاهم می کرد و لبم برای گفتن حرفی باز شد. سریع تر دستش رو جلوم گرفت.
    - هیچی نگو فقط سوار شو!
    من رو دور زد و سوار ماشین شد .با کمی مکث، من هم سوار شدم. با لباس تو خونه ای اومده بود و روش سوییت آبی با شال مشکی نازکی سر و هم کرده بود. باور نمی کردم کنارم نشسته. استارت زدم و با زدن کمربندش، راه افتادم. واقعا جای خالیش، تبدیل به لخته خونی شده بود. دروغ چرا، از حس خوشی، اشباع بودم. عشقش درست مثل بمبی به تنم افتاده بود. آتیش تندی که در حال زبانه کشیدن بود. سعی می کردم تمام عطرش رو یک باره به ریه هام بکشم؛ حتی به قیمت سنگکوب کردنم.
    تقریبا بیست دقیقه ای توی راه بودیم و به خارج از شهر نزدیک می شدیم. مسکوت بود و با اخم چهره اش، نمی ذاشت حرفی بزنم. کم کم هوا رو به تاریک می رفت. انگار توی فکر عمیقی فرو رفته بود و لب هاش رو می جویید. شده بود همون هانایی که می شناختم. نه اون هانایی که روز آخر دیدم. حواسم رو به آینه دادم و وقتی ماشینی پشت ندیدم، با نیم نگاهی به سمتش، گفتم:
    - داریم از شهر بیرون می ریم.
    دست از جوییدن لباش برداشت و انگار که از بهت دراومده باشه، روی داشبورد زد.
    - تو جاده خاکی نگه دار!
    توی جاده خاکی ترمز کردم. یک باره خاک، تمام ماشین رو بلعید. با تعجب به سمتش برگشتم. پرسیدم:
    - این جا؟!
    نگاهی سرتا پا به خودش کرد و با دو انگشت، لباساش رو تکون داد.
    - نکنه با این لباس ها انتظار داری بریم کافه؟! گفتم دوستم پایین تو ماشینه می رم ببینمش. با لباس بیرون می اومدم شک می کردن. بعدش هم، با اتفاقی که برای خواهرم افتاد؛ اگه مردم ببینن تو کوچه تو ماشین توام، بابام دیگه خونه راهم نمی ده!
    کامل به سمتش برگشتم و کمربندم رو باز کردم. خیره خونه کهنه ای که ته بیابون برهوت پشتش، نمایان شده بود، لب هام رو تر کردم. می دونستم که زیاد دور شدیم. بی حواس و پریشون، به نظر می رسید. با استرسی توام با عجله، گفت:
    - خب حالا بگو! این که خواهرم هانده رو از کجا می شناسی؟!
    حواس پرت شده ام رو جمع و سعی کردم چند باری چیزی که گفته رو حلاجی کنم. خواهرش؟! هانده خواهرش بود؟! این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم. خودم رو روی صندلی بالا کشیدم. حالا چه جوری رابـ ـطه خواهرش باخودم رو می گفتم؟ یعنی برای چندمین بار باید از دستش می دادم. استرسی هولناک به تنم رخنه کرده و چیزی بین دلم جولان می داد. تن یخ زده ام رو حرکتی دادم و بی نفس و انگار که به قلابی وصلم. حالا به جلو نگاه می کردم و با پوزخند کجداری، ناخواه با لحن متعجبی، لب زدم:
    - خواهرت؟! بهتره بگی خواهر زن برادرمی!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و چهارم
    توی جاش جابه جا و به طوری که انگار بالا پریده. سعی داشت صورتم رو دقیق ببینه. مبهوت و کشدار، داد زد:
    - چی! یعنی تو برادر اون نامردِ کثافتی که خواهرم رو از راه بدر کرد؟!
    روی شونه ام زد و نگاهم به چشمای مشکیش، که حالا وحشی شده بود، جلب شد. چندمین غافلگیریش رو می دیدم؟! حق می دادم بهش این رو بگه؛ اما مهراد که تنهایی این کارو نکرده بود.نمی خواستم حرمتی شکسته بشه و طی حرکت کاملا غیر ارادی، بادست جلوی دهنش رو گرفتم.
    - بله درست شنیدی. مهراد برادر منه! اما دیگه بهت اجازه نمی دم به برادرم فحش بدی!
    دستم رو با شدت پس زد و باتن صدای بلندتری ادامه داد:
    - چی می شنوم. چه طور از یه آشغال طرفداری می کنی؟! نکنه توام مثل اونی!

    من؟! من هیچ وقت مثل مهراد نبودم؛ یعنی نمی تونستم باشم. درسته همیشه بابا من رو مثل اون می دونست؛ اما اگه من رو می شناخت این رو نمی گفت. سعی کردم صدام بالا نره. با این که دلم برای صداش و نگاهش تنگ بود؛ اما هانا رو این جوری نمی خواستم.
    - من تاحالا بدون اجازه ات بهت دست زدم که این رو می گی؟!
    حالا آروم تر شده بود و با دست، شال مشکیش رو جلو کشید. ملایم تر زمزمه کرد:
    - آره. همین الان که دهنم رو گرفتی! بعدشم چند دقیقه پیش سرم داد زدی.
    من فقط نمی خواستم صدام بالا بره. دلی بشکنه. دلشکستگی مثل زخم کف دست بود. هیچ کاری براش نمی شد کرد. باید بذاری خودش بهبود پیدا کنه. متقابل شرمنده، زمزمه کردم:
    - اون فرق داشت. ممکن بود صدام روت بلند شه.
    مانتو سوییت آبی رنگش رو بیشتر روی رونش کشید. به چشمام خیره شد و چشماش رو ریز کرد. حق داشت، من مقصر بودم و هیچ وقت برای عذرخواهی ابایی نداشتم. باز هم تیکه های قلبم رو بهم دوخته بود، اون هم توی یک چشم بهم زدن. یه جایی توی قلبم رفته بود که خودش نمی فهمید. با مکث ادامه داد:
    - خب حالا بگو چرا اومدی دم خونمون؟
    با انگشت شقیقه هام رو ماساژ دادم. صریح لب زدم:
    - واسه وساطت.
    دوباره به همون هانای قبل برگشته بود. تن صداش بدون کنترل توی اتاقک ماشین پیچید:
    - وساطت چی؟ اگه پدرم هم اجازه بده من نمی ذارم! برادر جناب عالی یه افتضاح به بار آورده که باعث شده خوانواده من خواهرم رو طرد کنن. هانده فقط بیست و سه سالشه می فهمی؟! پدرت برادرت رو از خونه بیرونش کرده؟ مادرت حسرت دیدن برادرت رو داره؟!
    صداش از خشم می لرزید. حس طغیانی داشتم که هر لحظه بیشتر می شد. باید کاری می کردم. حق به جانب انگشت قلمیش رو جلوم تکون می داد و فگار از این اتفاق غیرمنتظره، گلوم سنگین و بسته شده بود. اون حتی خبر خونه امون ور هم نداشت. چیزهایی که پشت سر گذاشتم تا به این لحظه برسم خبر نداشت. سعی در کنترل لحنم داشتم.
    - اولا توی این افتضاحی که می گی خواهر شمام مقصره و برادر من به زور کاری نکرده. دوما برادر منم فقط بیست و چهارسالشه. توام یه جوری حرف می زنی؛ انگار خواهرت باید تا سی سالگی می ترشید!
    خودم هم زهر حرفم رو فهمیده بودم. حرف کالی که نسنجیده زدم. لب گزیدم؛ اما بی فائده بود و دیر. نیم نگاهی کافی بود تا ببینم هنوز بد نگاهم می کنه. با پوزخند صدا داری جواب داد:
    - خیلی پررویی برسام شادفر، خیلی. خواهر من گناهی نداشت. از سر برادرتم زیادیه فهمیدی؟!
    از این که داشت خواهرش رو قدیسه نشون می داد و مهراد رو یه شیطان، عصبیم می کرد. درونم آتشفشانی سروع به فعالیت کرده و خاموش کردنش دست من نبود. من از عواقب این ماجرا ترس داشتم. دهشتی که لای تلخی زندگیم، نقش باز می کرد. صورتم رو برگردوندم و با لحن بدی جواب دادم:
    - بی گـ ـناه؟! اگه پاک بود که به دام مثلا برادر من نمی افتاد!
    دست های نرمش که با صورتم اصابت کرد، انگار که خودم رو باختم. خطی که از ناخن های تیزش، روی پوستم رد می انداخت. ناباور از کاری که کرده، ابروهام به بالا پرید. در حال سوختن بودم. شعله های فروزانی که نمی دونم از پوست صورتم بود یا قلبم. به آینه نگاه انداختم. خش کوچیکی که قطرات خون رو به بیرون راهنمایی می کرد. شوک اتفاقی که سکوت رو جایز می دید. خودش تنها کسی بود که موج نگاهش، دردهام رو می شست. حالا بی مرهم چه می کردم. می دونم زیاده روی کردم. در ماشین رو باز و پیاده شدم. به دنبالم پیاده شد و ماشین رو دور زد. حالا کنارم بود. تسکین دردهام. صداش رو شنیدم:
    - معذرت می خوام! نتونستم تحمل کنم راجع به خواهرم اون طوری حرف بزنی. تازه فهمیدم توام همین حس رو وقتی من راجع به برادرت اون طوری گفتم داشتی. باور کن خیلی گیجم. هنوز نفهمیدم چی به چیه. حالا قهری؟ دستمال می خوای؟! آقای شادفر باتوام!
    مظلوم شده بود. شده بود همون هانایی که می شناختم. من همونی بودم که حتی اگه غرق هم می شد، به ساحل می رسوندش. درست حکم نغمه دلنشینی رو داشت که خنکای مرهمش روی شعله های زخمم، سرمای درونم، رو آروم می کرد. من هم وسط این باتلاق، گیر افتاده بودم. صورتم رو سمتش برگردوندم و بازوهاش رو با دو دست گرفتم. باد سردی، موهای بیرون ریخته اش رو می رقصوند. میون هوهوی این زمهریر، با طاقتی طاق شده، فریاد زدم:

    - دیگه بامن اینجوری حرف نزن فهمیدی! من بخاطر اشتباه برادرم اینجام. می دونی از پدرم چقدر حرف شنیدم، چقد حمایت خواهرت رو کردم. به خاطر شادی خواهرت از پدرم اجازه گرفتم. گفت تا خونواده شما راضی نشن رضایت نمی ده. من برای خودم این جا نیستم. می فهمی؟! پس ندونسته قضاوت نکن! من فامیلی خواهرت رو نپرسیدم اومدم. هرچقدر زنگ زدم جواب نداد؛ وگرنه...
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و پنجم
    شوکه نگاهم می کرد. خیره به دکمه درشت پالتوم، صورت کبود شده از سرماش جمع شد و لباش آروم تکون خورد:
    - وگرنه چی، نمی اومدی؟! حق داری. خواهر بزرگ تر من و برادر کوچیک تر تو! عجب دنیای کوچیکیه!
    دستام شل شد؛ اما هنوز دور بازوهاش بود. نمی دونم چرا بن بست های زندگیم قصد تموم شدن نداشت. پلکام روی هم افتاد. چهره مغمومش، حالم رو دگرگون می کرد. صورت گرد و کوچیکش، توی موهاش پنهون شده بود. خسته از این بحث، صادقانه لبام باز شد:
    - منظورم این نبود.
    هر دو خسته بودیم و این رو خوب می دونستم. دنیا چه قدر کوچیک و نامرد بود. از بین این همه آدم، چه طور خواهر اون و برادر من! من آدمی نبودم که بخوام پا پس بکشم. کلافه توی چشمای همیشه زیباش زل زدم. دل به یغما می برد. با دست به معنی ول کن اشاره زدم. رو برگردوندم که صدای بغض دارش بلند شد:
    - اینم ول کنم که ادامه رابـ ـطه من و تو اشتباهه؟! حتما با خودت می گی مگه رابـ ـطه ای بود. معلومه که بود. من از اون ساختمون بیرون اومدم. به خاطر مشکل هانده نتونستم باهات تماس بگیرم؛ چون یهو همه چیز خراب شد. بابا گفت از اونجا بیا بیرون. فقط تونستم بیام ازت خداحافظی کنم.
    لباش از بغض می لرزید. نمی خواستم اشکی که انتظار فرود رو از پرتگاه چشماش داره به پایین برسه. به خال گوشه پیشونیش خیره موندم. قطعا درست می گفت و کارم سخت بود. نمی خواستم هیچ چیزی این نگاه رو از من بگیره. به هرقیمتی. سرش که پایین افتاد، قلبم از مظلومیتش گرفت. بهاری بود که ناز انگشت هاش، میون جنگل وجودم، طاقم می کرد. من خودخواه بودم که فکر می کردم چرا بهم زنگ نزده و ازم بی خبره. باز هم زود قضاوت کرده بودم. طاقت نیاوردم و سرش رو به سـ*ـینه ام چسبوندم. درسته رابطمون زیاد خلل داشت؛ اما من همه جوره حاضر به ادامه اش بودم. بی صدا شروع به هق زدن کرد. توی گرگ و میش هوا، نور چشماش، امید واهی بود که باید برای زنده موندم، می داشتمش. چند لحظه ای سکوت بود و سرمای هوا، ریه هام رو به سرفه ای دعوت کرد. زمزمه وار صدای بم شده اش، به گوشم خورد:
    - دور از این حرف ها ما هیچ وقت نمی تونیم باهم باشیم؛ به خاطر خونواده هامون!
    محکم تر بغلش کردم. من از وقتی که دیدمش، هواییش بودم. صبح ها به به دن اون بیدار می شدم. می دونستم علاوه بر خودش، من هم آروم شدم. اصلا مسکن دردهام بود. چه طور این همه ازش دورموندم. صدای نفساش و صدای ضربان قلبم، سمفونی آرامش بخشی بود که با نهایت انتظار به این لحظه رسیده بودم. آروم شروع به نوازش کتفش کردم. سوز هوا سرد تر و تاریکی مفرطی همه جا رو گرفته بود. تنها نور تیر برقی که روی شالش افتاده بود، منبع نور بود. باید آرومش می کردم. هیچ کس حق نداشت چیزی که می خوام رو از من بگیره. با آرامشی که توی صدام مشهود بود جوابش رو دادم:
    - هیش. من تاآخرش پات هستم. قول می دم!
    ازم جدا شد. بینیش رو پر صدا بالا کشید. با پشت دست اشکاش رو از گونه رنگ پریده اش پاک کرد. بدون نگاه به چشمام، لب زد:
    - این حرف رو زیاد شنیدم. وقتی باتو آشنا شدم شش ماه از یه رابـ ـطه شکست خورده می گذشت.
    گیج به اجزای صورتش خیره موندم. حتی غوز کوچیک روی بینیش هم برام قشنگ ترین بینی دنیا بود. حتی با تمام معمولی بودنش، برام با ارزش ترین فرد دنیا بود. نمی خواستم باور کنم قبل از من کسی رو دوست داشته. نمی دونم باید از صداقتش خوشحال می بودم یا ناراحت. حس ناامنی که هیکلم رودر برگرفته بود. غم دوریش، به دلم چنگ می زد و این تاریکی، صدای جیرجیک هایی که تماشاچی این دلگیری بودن. دلهره ای که روی وحشی زمین رو نشون می داد. دنیایی که تعصبم بهش و شرایط باعث شد، ناخودآگاه جملات عبوری از ذهنم به دهنم هجوم بیارن:
    - پس واسه فراموش کردن اون اومدی سمت من، من رو بگو که چه قدر باورت داشتم و فکر کردم که تو دوستم داری! تو...، تو اولین نفر زندگی منی!
    سرش رو به چپ و راست تکون داد. دقیق تر نگاهم کرد؛ قبل از این که لب باز کنه، دستاش رو گرفتم. قندیلی که دست هاش رو احاطه کرده بود. من از رفتنش می ترسیدم. من از شمع وجودش، چشم نامحرم رو به آتیش می کشیدم. اشکی که توی چشماش حلقه زد و انگار که من هم پشت هاله ای از اشک پنهون شده بودم. حالا نور چراغ، درست توی صورتش متمرکز بود. حس این که کسی توی قلبم رخت می شست. میون گریه می خندید. این که حتم داشت اولین نفر زندگیم نبوده. بغض، چونه گردش رو به لرزه در آورده بود و قطره اشک سمجی که بالاخره، خودش رو به پایین رسوند. اشکاش رو با دست کنار زد و درستن خیره نی نی چشمای قهوه ایم شد. با تعجب و حیرت به پشت سرم خیره و با صدا کردن اسمم، ترس به نگاهش گره خورد.
    - برسام پلیس!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و ششم
    چند ثانیه ای گذشت تا بتونم متوجه حرفی که زده بشم. بی حال و حوصله از شوخی نا به جاش، دستام ازش کامل جدا شد و نگاهی به پشت سرم انداختم. بدیدن دو افسر پلیس سبزپوشی که از موتور پیاده می شدن و به سمتمون می اومدن، کمی شوک شدم. چه طور متوجه صدای موتور نشده بودم! با اکراهی، سر برگردوندم و رو به هانا، چشم رو هم گذاشتم:
    - چیزی نیست!
    می دیدم که چشماش کمی ترسیده؛ اما دخترکم نترس بود. صدای پوتین های مشکی و استوارشون، سکوت جاده رو می شکوند. درست چند سانتی با ما فاصله داشتن. نگاهم به لباس سبز پر رنگشون بود و نمی خواستم دلهره به وجود اومده، من رو بترسونه. اونی که مسن تر بود، با دست کشیدن به ریش و سبیل پرپشت مشکیش، رو به من گفت:

    - سلام جناب. داشتیم گشت می زدیم.
    چشمای پر شک سبزش، توی نور کم هم قابل رویت بود. از اون نگاه ها که حس انزجار رو به دیوار تنم می کشید. سعی کردم خونسرد باشم. لبه پالتوم رو دستم گرفتم. با اکراه جوابش رو دادم:
    - سلام، خسته نباشین. از اینجا؟!
    ابروی مشکی و سفیدش کمی از حرفم بالا رفت. توی این لحظه فقط نگران هانا بودم و خودم مثل همیشه کنار می اومدم. دستی به لباسش کشید و مشکوک نگاهم می کرد. به اطرافمون اشاره ای زد.
    - تعجب کردین؟! باید بگم جای خوبی رو برای خلوت کردن انتخاب کردین! مدارک! این روزا ماشین دزدی زیاد شده. باخانوم نسبتی دارین؟!
    همون طور که به اطراف نگاه می انداخت، بی اهمیت به حرفم، طوری که انگار نشنیده رفتار می کرد. من نه در حال رانندگی بودم که خلاف کنم، نه این که اونا پلیس راهنمایی رانندگی باشن؛ برای همین جواب دادم:
    - اشتباه شده! رانندگی نمی کردم من! اما اگه نیازه توی ماشینه اجازه بدین برم بیارم.
    به سمت ماشین رفتم و با باز کردن در، نیم خیز شدم. اشبورد رو باز و با کنار زدن چند تا کاغذ، مدارک رو از داشبورد برداشتم. به طرف پلیس اول گرفتم و گوشه ای وایستادم. نگاه دقیقی به مدارک انداخت. نگاهی به هانا کردم و لب هاش از جوییدن، به مرز خون رسیده بود. خودم جواب دادم:
    - نامزدیم!
    نگاهش سمت دستامون رفت و پوزخند بعیدی زد:
    - بدون حلقه نامزد کردین؟! مزاحم ناموس مردم می شی؟! خجالتم نمی کشی دروغ می گی؟!
    بی اراده از لحن تندش، دست چپم رو مشت کردم. حتما صحنه ای که دیده بود و بحث هامون از دور، اون رو به این شک انداخته بود. تا کی باید مواخذه می شدم. سرم رو بالا گرفتم. حالا درست به چشمای سبزش رنگش خیره شدم.
    - خانواده هامون اطلاع دارن. ترسی ندارم.
    نگاهم به پلیسی که بغلش ایستاده بود، افتاد. جوری مجرم نگاه می کرد، انگار صحنه قتلی دیده. ریش مرتب شده و صورت جوونش، نشونه سن قلیلش بود. ابروهای پر پشت گره خورده اش رو نادیده گرفتم. فضای سنگین و نگاه های خفه کننده ای که اکسیژن از محیط می دزدید. پلیس اول، ادامه داد:
    - بفرمایین اداره پلیس تا مشخص بشه.
    سعی کردم جا خوردگیم رو نشون ندم. نباید خودم رو می باختم. من بیست و هفت سالم بود. برای این که آخرین تلاشم رو کنم. هانا رو پشتم فرستادم.
    - جناب می گم می دونن ترسم ندارم. الانم باهاتون میام!
    حالا هوا کاملا تاریک شده بود. دستش رو به پشتم زد و هم زمان گفت:
    - بفرمایین این طرف.
    اجازه حرفی نداد و بلافاصله، همون که جوون تربود، به سمت موتور رفت. سوار موتور شد و جک رو بالا فرستاد. سوییچ که توی جایگاهش چرخید، با گاز دادن، گرد و خاکی، چاشنی حالمون شد. افسر مسن تر، با من به سمت ماشین راه افتاد. همون که چشمای سبزش، برای چندمین بار، از این رنگ متنفرم می کرد. درست مثل چشم های نرگس؛ اما کمی روشن تر. در جلو رو باز کرد و با هم نشستیم. هانا هم در رو محکم بست. درگیر این مخمسه هولناک، سوییچ رو از جیب پالتوم بیرون آوردم. توی جایگاهش انداختم. استارت خورد و کمربندم رو زدم. همین طور زیرچشمی، زیرنظرم داشت و دستی که کشیده شد، با فشار پدال گاز، راه افتادیم. کسی توی این دالان تاریکی، سوت دهشتناکی کشید.
    دلم می خواست به هانا نگاه می کردم؛ اما جرأتی نبود. می دونستم حالا پر از خشم شده. نگاه ریزی از آینه انداختم. دست به سـ*ـینه و بق کرده، به بیرون خیره بود. من بی تو، از خودم می ترسم. تو چی داری که وقتی دارمت؛ اون روی سکه هم تماشایی می شه. بی تو خنده های من، بوی تلخ گم شدن می ده. بوی تلخ تنها موندن، سیاه شدن. دلم می خواست واقعا برای من بود و دلداریش می دادم. توی همه مشکلاتی که با هم پیش رو داشتیم. حواسم به صدای بی سیمش که هر چند دقیقه یک بار، چیزی ازش شنیده می شد، رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هفتم
    بعد از نیم ساعت رانندگی، بالاخره، به اداره پلیس رسیدیم. ماشین رو توی محوطه گذاشتم تا ببرن پارکینگ. نمی ترسیدم؛ چون کاری نکرده بودیم. فقط به فکر این بودم اگه بابا می فهمید، حتما با خودش می گفت، کار مهراد تکرار شد. هیچ وقتم اجازه توضیح نمی داد. با این حال نباید اجازه می دادم که خانواده هانا بفهمن. اون هم با کاری که شده بود.
    نمی خواستم هانا، لحظه ای نگران باشه. هر از گاهی، از گوشه چشم، نگاهی می انداختم ولب می زدم: «حل می شه» سروانی که پشت میز نشسته بود، بعد از پرسش مقدماتی، رو به ما سر بلند کرد:

    - شماره پدر یا مادر!
    رعشه ای به تنم رخنه کرد. چندباری پلک زدم و انگشتام، هم دیگر رو بغـ*ـل کردن. از دیوار سفید و سبزی که بهش تکیه زده بودم، فاصله گرفتم. دستام رو جلو آوردم. دوباره شروع کردم به توضیح دادن:
    - جناب ما کاری نکردیم که بخواین زنگ بزنین. جناب ما فقط حرف می زدیم این کجاش گناهه؟! بچه نیستیم. سنی ازمون گذشته. این حرفا برای ما یکم ...
    نذاشت ادامه بدم، نگاه متهمگرش از چشمای قهوه ای مسنش، به چشمای حق به جانبم رسید. حرف خودش رو زد:
    - مشخص می شه. همه همین رو می گن؛ اما تا پای والدین میاد وسط شروع می کنن. بعدشم پسر خوب مشخص می شه توی اون هوای تاریک توی خیابون خلوت دوتایی حرف می زدین یا نه! خانوم بیا جلو شماره!
    چشمام رو بستم و توی حدقه چرخوندم. با باز شدن چشم هام، متوجه شدم همین طور از پشت ابرو های کم پشت سفیدش، خیره ام مونده. با پر کردن لپام از هوا، نفسم رو به بیرون فوت کردم. دستای پر چرکش روی میز پرکاغذ قرار گرفت. کفری از لحنش دستوریش، بی تعادل دستی به صورت ریش دارم کشیدم. هانای من، نباید می ذاشتم این جوری شه. روی صندلی چرمی قهوه ای رنگی، درست رو به روم، نشسته و عصبی پا تکون می داد. باید کاری می کردم. نگاهی بهم انداخت. پرده چشماش، نقاشی بیش نبود. چشم هایی که با گیرندگی عجیبی، پرده حائل بین احساس بیننده و تماشاگرمی شد. به ناچار لب زدم:
    - خانواده ایشون نمی دونن. خانواده من می دونن خواهش می کنم!
    برخلاف انتظارم، نگاه کوتاه و سرزنشگری بهم انداخت. سری از تاسف تکون داد و لب زد:
    - باشه بگو!
    نیم ساعتی می شد که روی صندلی چرم قهوه ای نشسته بودم. قلبم این بار، تند تند می زد. اما صدایی از دالان مغزم، می گفت: باید قوی می بودم. از عکس العمل بابا نمی ترسیدم؛ با اینکه پیش بینی می کردم. فقط نمی خواستم شرمنده باشم. شرمنده همون حرف های تلخ و گسی که به راحتی بهم نسبت می داد. نگاهم به قفسه هایی که پرونده های قطور، منزوی و با فشار، کنار هم چیده شده بودن، افتاد. نور سفید تک لامپ اتاق، از خفگی این جو کم نمی کرد. هانا درست، دوصندلی ازم فاصله داشت.
    افسر پلیس پشت میز دست چپم، با ژرف خاصی، به پرونده های جلوی روش رسیدگی می کرد. نگاهی به هانا انداختم و چشماش رو بسته بود. لبه های سوییتش رو به هم نزدیک و دوباره نگاه ازش گرفتم. دور تا دور اتاق چرخیدم و به کرکره های پرده کشیده شده پنجره رو به روم رسیدم. دلشوره داشتم و تظاهر به خوب بودن کار سختی محسوب می شد. کف پام عصبی به کاشی قدیمی اتاق برخورد می کرد و صدای کمی داشت؛ اما برای شکوندن سکوت اتاق کافی بود.
    حالا چهل دقیقه ای می شد که صدای بابا رو از پشت در شنیدم .به همراه سربازی که ادای احترام کرد، داخل اتاق شد. اگه پدری عادی بود، حتما می تونستم براش توضیح بدم و شاید قانع می شد. هانا از جاش بلند شده بود و بابا پشت بهش، در حال صحبت با پلیس پشت میز بود. با اشاره پلیس، از جا بلند شدم و به سمت میز رفتم. این بار نپرسید چی شده. انگار براش عادی شده بود. شرمزده و درگیر التهاب سهمگین مغزم، تعهدی که روی میز بود رو امضا کردم. بابا دست به جیب، کت توسیش رو دست می کشید. حرکات هیستریکی که از بچگی زیاد دیده بودم. درست وسط بهار، پاییز خزونی برگشته بود. حتی نگاهی نمی انداخت. هانا همون طور که دستاش رو گره هم کرده بود، خودکار طلایی رو دست گرفت. دستاش کمی می لرزید. دلم می خواست، غصه ها یکی یکی زرد می شدن و از شاخه دل به زمین می افتادن.
    ماشین رو از پارکینگ گرفته و توی محوطه بازداشگاه بودیم. بابا جلو جلو توی محوطه نورانی پاسگاه راه می رفت و به دنبالش من و هانا راه افتادیم. نشونه خوبی نبود. کنار ماشین ایستادم. هانا هم پشت بابا ایستاد. به صورت بی حس و خالی بابا نگاه می کردم. پوزخند مهیبی، گوشه لبش جا خوش کرده بود. چشمام گره چشماش شد و دستی که بی مهابا بالا رفت. چند قدمی از شوک، عقب رفتم و درست همون جایی که هانا زده بود. سیبک گلوم بالا و پایین می شد و دست از سمت چپ صورتم برداشتم. من به این مرد نمی باختم. سر بلند کردم و دوباره با خونسردی توی چشم های خشمگین پدرم زل زدم. این که من بیست و هفت ساله رو انقدر کوچیک می دید، شقیقه هام داغ شده و لبخند کوچیکی روی لبم نقش بست. سیل بی تفاوتی به چشمام رسید و این بار پشت دستش، حواله صورتم شد. قدرت دستش، روی کاپوت پرتابم کرد. مزه گس خون رو روی زبونم حس می کردم. این رفتارش؛ یعنی خیلی فراتر از تصورم عصبیه. حتی با اون همه اتفاق، روی مهراد هم دست بلند نمی کرد؛ انگار من براش فرق داشتم. انگار دوست نداشت من هم مثل مهراد باشم. هانا پشتش، دست به دهن گرفته بود و هوهوی باد، توی گوش داغ شده ام می پیچید. دردی که دورانی، میون صورتم چرخ می زد. بابا خطاب به هانا، همون جور که پشت کرده بود، گفت:
    - برو دخترم، از این پسر فاصله بگیر! توام جای دختر من. این پسر مرد زندگی نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هشتم
    نمی خواستم، حقم نبود، حقارتی که بهم نسبت داد. غروری که شکوند و دم نزدم. به من می گفت مرد زندگی نیستم. منی که تمام عمرسعی کردم دیده بشم. سعی کردم محبت پدریش رو با کنار هم نگه داشتن خونواده ام جبران کنم. سعی کردم توی نبودش مرد خونه باشم. حق داشت. دوباره بهش زل زدم. اما این بار توخالی و پر حسرت. هاج و واج، توی نگاه قندیل زده اش، دنبال محبت می گشتم. مثل درختی توی شب بارونی، کمر خم کردم. رو از من گرفت و سوار ماشین شد. می دونستم با آژانس اومده. هرگز رانندگی نمی کرد. این بار نگاهم به هانا کشیده شد. با چونه ای که می لرزید، اشک از گونه هاش سُر خورد و چشمای زیبای سیاهش، حالا غمگین ترین چشمایی بود که می دیدم. لبخندی بهش زدم و سوار شدم. مثل برگی توی دست محاوره باد، در حال چرخش بین این فاجعه بودم.
    توی سکوت، به سمت دل تاریکی، رانندگی می کردم وجو سهمگینی، توی اتاقک ماشین می غلتید. از آینه به ماشین پشتیم نگاه می کردم، که گوشه لبم رو دیدم. بابا، به جلو خیره شده و من لعنتی تمام جونم رو توی اون محوطه نحس جا گذاشتم. خسته از این احترام نگه داشتن های الکی. با حرص، فرمون رو توی مشتم گرفتم. چند بوقی از عصبانیت زدم و صورتش به سمتم کج شد. نفسم رو با درد بیرون فرستادم. تنها کاری که در حال حاضر قادر به انجامش بودم.
    نزدیک های نه بود که به خونه رسیده بودیم. دزدگیر رو زدم و با اکراه دنبالش راه افتادم. در هال رو با کلید باز و بی صدا وارد خونه شدیم. سرخورده و لمس شده، به سمت اتاقم می رفتم که مامان کنار در آشپزخونه، متوجه حضورمون شد.
    - برسام!
    ایستادم. تعللم رو که دید، نزدیک تر شد. درست پشتم قرار گرفت و هنوز دم راه روی اتاق ها بودم. بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و آروم سمتش چرخیدم. خونسرد، به موهای کوتاه رو به سمت بالا تل زده اش، نگاه می کردم. وقتی نگاه نگرانش سمت صورتم کشیده شد، دستش رو روی صورتم گذاشت.
    - روت رو برگردون ببینمت! صورتت چی شده؟! کی زدتت؟ دعوا کردی؟ دستش بشکنه الهی! چرا آخه؟! نکنه...، تو زدی بابک؟!
    دستش رو جلوی دهنش قرار داد. می خواستم بگم یکی یکی بپرسه؛ اما حرفی نزدم. بابا که جلوم بود، برگشت و به جای من بالحن مقتدری، جواب داد:
    - حقش بود؛ اما کمش بود! دستم دردنکنه بااین بچه تربیت کردنم!
    مامان متعجب و ناباور، نگاهی بهش انداخت. چشماش رو ریز کرد ومامان به صورت خودش سیلی آرومی زد.
    - داد نزن بچه ها می شنون!
    بابا راه رفته به سمت راه رو رو برگشت. عصبی سری تکون داد:
    - اتفاقا همه باید بدونن.
    و شروع کرد به صدا کردن مهراد. سِر بودم از این اتفاق. انگار تحقیر کردنم آرامش خوبی بهش می داد. مهراد با تعجب از اتاقش بیرون پرید. نگاهی به ما کرد و هل شده گفت:
    - چی شده بابا؟!
    شلوار راحتی خاکی و تیشرت مشکی طرح دارش، یعنی قدرت رو دوباره به دست گرفته. حتی موهایی که دیگه آشفته نبود و رو به بالا شونه زده شده. توی این شعله وهم می سوختم و دندون هام تحمل این وزن رو نداشت. بابا در جوابش، بادست سمتم اشاره زد.
    - این برادرِ...، لعنت خدا برشیطون، باتعهد از پاسگاه آوردمش بیرون! و درست به همون دلیلی که تو اون جا بودی!
    مهراد نگاه پر حیرتی به من، که توی جام، خیره گلدون رز روی میز بودم، انداخت. قلبم با درد، فریادی برای کَر کردن این ناامیدی زد. مهراد شروع به خندیدن کرد.
    - برسام، امکان نداره! برسام اصلا از این عرضه ها نداره. پدر من اصلا ازش پرسیدی چرا این جوری شد؟ شاید اشتباه شده. این من نیستم برسامه!
    با نگاه توبیخ گر بابا، ساکت شد. خونسردی وجودم رو درک نمی کردم. مهراد از لبه اتاق فاصله گرفت و به هانده که داخل اتاق بود، اشاره زد بیرون نیاد. حتی مهراد هم می دونست فرق خودش با من زمین تا آسمونه. بابا بی اهمیت، به سمت آشپزخونه رفت و با لیوان آبی برگشت. پوزخند واضحی زد و با دست بین من و مهراد اشاره زد.
    - مگه واسه تو اشتباه بود؟ معلومه که شما دوتا باید گند کاریای هم رو جمع کنین؛ چون لنگه همین. می رم توی اتاقم، از دست شماها یه روز خوش ندارم. دیگه خستم. از امروز به بعد پسری به اسم برسام ندارم تمام!
    حرفش مثل خاری به قلبم نشست و پام بی اراده قدمی به عقب رفت. تازه انگار از گورستان بدبختی بیدار شده بودم. افت ضربانی که دیگه توانی برای زدن نداشت. به دنبال حلاجی این درد بی درمون، دنبال لغتی بودم. انگار سوراسرافیل دمدیده شده و من توی این صحرای محشر، بلاتکلیفم. در اتاقش رو محکم بست و صدای قهقه ام بلند تر شد. مامان لبش رو دندون گرفت و سمتم اومد. بلند بلند می خندیدم ودرونم تلاطمی بود که به رو نمی آوردم. دستام رو از حرص مشت کردم. انگار من می خواستم توی این خونه بمونم، من فقط به خاطر مادرم این جا بودم و اون نمی فهمید. مهراد ترسیده به شونه ام زد.
    - برسام یه چیزی بگو!
    خنده های هیستریکم، از لایه خشک شده لبم، خونی تراوش کرد. اعتنایی به این درد نکردم. این درد در مقابل دردی که به قلبم خدشه وارد می کرد هیچ بود. باید می دونستن من گناهی ندارم. بابا داستان رو زیادی بزرگ کرده بود. انگار از دره ای سقوط کرده بودم. انگار وسط خواب، از بلندی افتادم و قادر به بیداری نیستم. پس کی تموم می شد این رویای صادقه! ناخودآگاه از مهراد فاصله گرفتم و با دست پسش زدم. با تمام وجودم، نعره ای از میون تار های صوتیم راه گرفت:
    - فقط بایه دختر حرف زدم، فقط حرف زدم، فقط حرف زدم. به من دست نزن! مگه نشنیدی. من دیگه پسرش نیستم. انگار به خواست خودم این جام. من به خاطر مادرم این جام. مادرم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا