- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست بیست و نهم
مدتی می گذشت و چشمام رو باز کردم. دلم بی تاب می کوبید و طاقتم طاق شده بود. گوشی رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم. الگوی رمز رو رسم و توی صفحه تماس، عدد دو رو فشار دادم. کلمه «خودم» روی صفحه خودنمایی کرد. همون طور نگاه می کردم تا جواب بده. آخرین بوق هم زده شد و برنداشت. انگار که واقعا تصمیمش جدی بود. انگشت شست و اشاره ام رو بی حواس ماساژ می دادم. چه طور می تونست تماسم رو ببینه و جواب نده. کلافه و دلخور، پر از حس سرافکندگی، دستی بین موهام کشیدم. حس سردرگمی که دست به گریبانم بود. بی تاب و تحمل، از جا بلند و سوییچ رو برداشتم. قدمی برداشتم که صدای علیرضا، اکودار شد:
- کجا به سلامتی؟!
با برداشتن پالتوی خاکستریم، به سمت در پا تند کردم. حالا خمیازه می کشید. صدای در که بلند شد، باید فکری برای این صدای گوش خراش کنم. رو به علیرضا که حالا پژمرده روی صندلی گوشه اتاق کز کرده بود، گفتم:
- امروز قرار بود مشتری بیاد برای بازدید. حواست باشه!
در رو بستم و به سمت بیرون از ساختمون راه افتاد. بی هوا، پام به تیه سنگی گیر کرد و دیوار آجری اتاقک رو با دست گرفتم. به کارگر جوونی که با نگاهش معذبم می کرد، لبخند بی جونی از ضایع شدنم زدم. دستی براش توی هوا تکون دادم. به همه چیز فکر می کرد و هیچ چی. برای کارگرایی که آخرین فرقون آجر های شکسته رو می بردن، «خسته نباشید» ای لب زدم. سوار ماشین پارک شده اون طرف خیابون شدم. ماشین رو از پارک در آوردم. با پا گذاشتن روی پدال گاز، به سمت خونه راه افتادم. با حس خفگی که چند ساعتی می شد دچارش شدم، شیشه رو کمی پایین دادم. سردی هوا بهتر شده بود. با این وصف، یقه پلیورم سفیدم رو تا چونه بالا دادم.
کم کم به خونه رسیدم. پارک کردم. با زدن دزدگیر، از حیاط روح بخش پرگل، رد شدم. هوا خوب بود و من نه! کلید می انداختم که صدای مامان و بابا از پشت در شنیده می شد. طبق معمول از کلمات نا واضحشون، دهشت دعوایی به تنم رخنه کرد. درست از هشت سالگی که پشت همین در، شاهد دعواهاشون شدم. با هل وارد و با دیدنشون سمت راست هال، «سلام» کم جونی کردم. نفس آسوده ای کشیدم و خیالم کمی راحت شد. مامان که روی مبل خاکستری دونفره نشسته بود، با چاشنی تعجبی، پرسشگر شد:
- خیره. الان میای خونه؟!
سوییچ رو توی جاکلیدی گذاشتم. پشت بهش، در حال بیرون آوردن پالتوم بودم. خستگی از سر و کولم بالا می رفت. چه خوب که در راستای بهبود بود. می دونستم خیلی سعی می کرد خودش رو قوی نشون بده. شاید هم از سر و سامون گرفتن بچه پر دردسرش خوشحال بود. چشماش بهم می گفت، این مادر، غمگینه. من بهش قول داده بودم درستش می کنم. برگشتم سمتشون.راستی، بابا هم کنارش بود؛ اما چرا حسش نکردم! دل رو به دریا زدم. نزدیک شدم و روی مبل تک نفره رو به روی بابا نشستم. نگاهش به مجله توی دستش بود. همون که با با تیتر مشکی درشت نوشته بود، «مجله خانه و خانواده.» می دونستم حضورم رو نادید گرفته. جدول حل می کرد و غرق در دنیایی که پر رنگ تر از خانواده اش بود. زمان های بی کاریش، این کار رو می کرد. سعی کردم مضطرب نباشم و آروم لب زدم:
- بابا!
سرش بلند و منتظر نگاهم کرد. به چشمای قهوه ایش که شباهتمون رو فریاد می زد، خیره شدم. یه جا خونده بودم، قهوه ای رنگ مغلوب چشم محسوب می شد و انگار که ما پیرو این رنگیم. استرس خفیفی، مته به خشخاش می ذاشت. انگشتام به سردی تکه یخی، هم دیگه رو حس نمی کردن. بادی به غبغب انداختم و انگار که جسارت داشتم. ادامه دادم:
- مهراد...
و اسم مهراد برای عصبانی شدنش کافی بود. محکم، جدول رو روی میز چوبی مقابلش پرتاب کردو مامان کمی به عقب رفت. تکونی نخوردم. می شناختمش. رستم میدون خشم بود. داشت کار رو برام سخت می کرد. این ارتباط گرفتن ها، همیشه برام سخت بود. شمرده شمرده نعره زد:
- اسم اون پسره جوالق رو پیش من نیار!
توقعی جز این نداشتم. اگه کم می آوردم جدیم نمی گرفت. مهراد تمام دلخوشیش رو از من می خواست و من هم برای برادرم این کار رو می کردم. چشم به لیوان شیشه ای نصفه از آب روی میز، لبم رو کمی کج کردم. دلم نمی خواست نگاه خصمانه اش، مانعی برای حنجره ام باشه. بی توجه به فریادش، لب زدم:
- واسش توی شرکت یکی از دوستام، یه کاری پیدا کردم. حسابداری. شرکت باباشه. اونم توش کار می کنه. باهاش صحبت کردم. اونم قبول کرد. می تونم حالا که به قولم عمل کردم یه چیزی ازتون بخوام؟! می شه برای مهراد و هانده عروسی بگیرین؟!
چشمای ریز شده اش، همراه ابروهای پرپشتش، دستخوش تغییر شد. دستی به شلوار راحتیش کشید. از قیافه اش چیزی نمی فهمیدم. سرتکون می داد. دستم رو توی قلاب کردم. قبلا با دوستم آرمین که توی شرکت باباش حسابدار بود، صحبت کرده بودم. شرایط مهراد رو براش توضیح دادم. این که فوق دیپلم مدیریت صنعتی داشت. اون هم قبول کرده بود که پیششون کار کنه. می گفت اگه کارش خوب بود، قرار داد می بندن. منتظر جمله ای محبت آمیز ازش بودم؟ حرفام رو حلاجی می کرد. خوب شد که دست دست نکردم. باید در مقابلش رک می بودم. باید مشکلات توی ذهنم حل می شد و یکی یکی کلید می خورد. کمی از آب مونده توی لیوان رو سرکشید. حرکاتش نرمال نبود و طوفانی در راه جا مونده بود. توی جاش، جا به جا شد و صداش رو صاف کرد.
- این حرف رو از کجا گفتی؟! همین جا این بحث رو تموم کن!
مدتی می گذشت و چشمام رو باز کردم. دلم بی تاب می کوبید و طاقتم طاق شده بود. گوشی رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم. الگوی رمز رو رسم و توی صفحه تماس، عدد دو رو فشار دادم. کلمه «خودم» روی صفحه خودنمایی کرد. همون طور نگاه می کردم تا جواب بده. آخرین بوق هم زده شد و برنداشت. انگار که واقعا تصمیمش جدی بود. انگشت شست و اشاره ام رو بی حواس ماساژ می دادم. چه طور می تونست تماسم رو ببینه و جواب نده. کلافه و دلخور، پر از حس سرافکندگی، دستی بین موهام کشیدم. حس سردرگمی که دست به گریبانم بود. بی تاب و تحمل، از جا بلند و سوییچ رو برداشتم. قدمی برداشتم که صدای علیرضا، اکودار شد:
- کجا به سلامتی؟!
با برداشتن پالتوی خاکستریم، به سمت در پا تند کردم. حالا خمیازه می کشید. صدای در که بلند شد، باید فکری برای این صدای گوش خراش کنم. رو به علیرضا که حالا پژمرده روی صندلی گوشه اتاق کز کرده بود، گفتم:
- امروز قرار بود مشتری بیاد برای بازدید. حواست باشه!
در رو بستم و به سمت بیرون از ساختمون راه افتاد. بی هوا، پام به تیه سنگی گیر کرد و دیوار آجری اتاقک رو با دست گرفتم. به کارگر جوونی که با نگاهش معذبم می کرد، لبخند بی جونی از ضایع شدنم زدم. دستی براش توی هوا تکون دادم. به همه چیز فکر می کرد و هیچ چی. برای کارگرایی که آخرین فرقون آجر های شکسته رو می بردن، «خسته نباشید» ای لب زدم. سوار ماشین پارک شده اون طرف خیابون شدم. ماشین رو از پارک در آوردم. با پا گذاشتن روی پدال گاز، به سمت خونه راه افتادم. با حس خفگی که چند ساعتی می شد دچارش شدم، شیشه رو کمی پایین دادم. سردی هوا بهتر شده بود. با این وصف، یقه پلیورم سفیدم رو تا چونه بالا دادم.
کم کم به خونه رسیدم. پارک کردم. با زدن دزدگیر، از حیاط روح بخش پرگل، رد شدم. هوا خوب بود و من نه! کلید می انداختم که صدای مامان و بابا از پشت در شنیده می شد. طبق معمول از کلمات نا واضحشون، دهشت دعوایی به تنم رخنه کرد. درست از هشت سالگی که پشت همین در، شاهد دعواهاشون شدم. با هل وارد و با دیدنشون سمت راست هال، «سلام» کم جونی کردم. نفس آسوده ای کشیدم و خیالم کمی راحت شد. مامان که روی مبل خاکستری دونفره نشسته بود، با چاشنی تعجبی، پرسشگر شد:
- خیره. الان میای خونه؟!
سوییچ رو توی جاکلیدی گذاشتم. پشت بهش، در حال بیرون آوردن پالتوم بودم. خستگی از سر و کولم بالا می رفت. چه خوب که در راستای بهبود بود. می دونستم خیلی سعی می کرد خودش رو قوی نشون بده. شاید هم از سر و سامون گرفتن بچه پر دردسرش خوشحال بود. چشماش بهم می گفت، این مادر، غمگینه. من بهش قول داده بودم درستش می کنم. برگشتم سمتشون.راستی، بابا هم کنارش بود؛ اما چرا حسش نکردم! دل رو به دریا زدم. نزدیک شدم و روی مبل تک نفره رو به روی بابا نشستم. نگاهش به مجله توی دستش بود. همون که با با تیتر مشکی درشت نوشته بود، «مجله خانه و خانواده.» می دونستم حضورم رو نادید گرفته. جدول حل می کرد و غرق در دنیایی که پر رنگ تر از خانواده اش بود. زمان های بی کاریش، این کار رو می کرد. سعی کردم مضطرب نباشم و آروم لب زدم:
- بابا!
سرش بلند و منتظر نگاهم کرد. به چشمای قهوه ایش که شباهتمون رو فریاد می زد، خیره شدم. یه جا خونده بودم، قهوه ای رنگ مغلوب چشم محسوب می شد و انگار که ما پیرو این رنگیم. استرس خفیفی، مته به خشخاش می ذاشت. انگشتام به سردی تکه یخی، هم دیگه رو حس نمی کردن. بادی به غبغب انداختم و انگار که جسارت داشتم. ادامه دادم:
- مهراد...
و اسم مهراد برای عصبانی شدنش کافی بود. محکم، جدول رو روی میز چوبی مقابلش پرتاب کردو مامان کمی به عقب رفت. تکونی نخوردم. می شناختمش. رستم میدون خشم بود. داشت کار رو برام سخت می کرد. این ارتباط گرفتن ها، همیشه برام سخت بود. شمرده شمرده نعره زد:
- اسم اون پسره جوالق رو پیش من نیار!
توقعی جز این نداشتم. اگه کم می آوردم جدیم نمی گرفت. مهراد تمام دلخوشیش رو از من می خواست و من هم برای برادرم این کار رو می کردم. چشم به لیوان شیشه ای نصفه از آب روی میز، لبم رو کمی کج کردم. دلم نمی خواست نگاه خصمانه اش، مانعی برای حنجره ام باشه. بی توجه به فریادش، لب زدم:
- واسش توی شرکت یکی از دوستام، یه کاری پیدا کردم. حسابداری. شرکت باباشه. اونم توش کار می کنه. باهاش صحبت کردم. اونم قبول کرد. می تونم حالا که به قولم عمل کردم یه چیزی ازتون بخوام؟! می شه برای مهراد و هانده عروسی بگیرین؟!
چشمای ریز شده اش، همراه ابروهای پرپشتش، دستخوش تغییر شد. دستی به شلوار راحتیش کشید. از قیافه اش چیزی نمی فهمیدم. سرتکون می داد. دستم رو توی قلاب کردم. قبلا با دوستم آرمین که توی شرکت باباش حسابدار بود، صحبت کرده بودم. شرایط مهراد رو براش توضیح دادم. این که فوق دیپلم مدیریت صنعتی داشت. اون هم قبول کرده بود که پیششون کار کنه. می گفت اگه کارش خوب بود، قرار داد می بندن. منتظر جمله ای محبت آمیز ازش بودم؟ حرفام رو حلاجی می کرد. خوب شد که دست دست نکردم. باید در مقابلش رک می بودم. باید مشکلات توی ذهنم حل می شد و یکی یکی کلید می خورد. کمی از آب مونده توی لیوان رو سرکشید. حرکاتش نرمال نبود و طوفانی در راه جا مونده بود. توی جاش، جا به جا شد و صداش رو صاف کرد.
- این حرف رو از کجا گفتی؟! همین جا این بحث رو تموم کن!
آخرین ویرایش: