تو همین حال و هوا بودم که یهو زهراخانوم گفت:
- خب با اجازه، اگه بذارین بریم سر اصل مطلب و بقیه حرفای روزمره رو بذاریم برای بعد. بله کامران خان؟
کامران نگاهی به مامان انداخت و گفت:
- بله بفرمایید.
و رو به سرهنگ گفت:
- با اجازه.
سرهنگ با رضایت سری تکون داد.
لبخندی روی لبِ زهرا خانوم نشست و نگاهی یه امیر بهادر انداخت.
- فکر نمیکنم زیاد نیاز باشه که خیلی مجلسی صحبت کنم؛ چون هممون میدونیم چرا و برای چی اینجا جمع شدیم؛ اما برای خالی نبودن حرفام باید بگم آقا کامران و ترانه خانوم، این آقا پسر ما که میبینید از دختر گلتون خوشش اومد و...
- خوشش اومده چیه مامان، عاشقشه عاشق.
صدای آروم فرزام باعث شد زهراخانوم برای لحظهای مکث کنه، باخنده سری تکون داد که امیر با پشت دست محکم به سـ*ـینهی فرزام زد و زیر لب آروم گفت:
- فرزام ببند.
کامران که خندهش گرفته بود سری تکون داد و سرهنگ باخنده گفت:
- چیکارش داری امیر جان، بذار راحت باشه.
لادن که از خنده سُرخ شده بود آروم دم گوشم گفت:
- این فرزام تا حالا کجا بود که من ندیدمش.
منظورِ حرفش رو فهمیدم و چپچپی بهش رفتم که با خنده روش رو برگردوند.
مضطرب سرم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه مهربون امیر گره خورد
و زهراخانوم بالاخره شروع کرد به گفتن ادامهی حرفش.
- داشتم میگفتم. پسرم امیر که خودتون هم میشناسینش از لیلی جون خوشش اومد و از من خواست که واسهش بیام جلو، من هم که از خدا خواسته قبول کردم. آخه کی بهتر از لیلی.
نگاه پرمهری به من انداخت و گفت:
- اومدم که اگه شما قبول کنید دست این دوتا جوون رو بذاریم توی دستِ هم.
نگاهش رو چرخوند سمتِ کامران که کامران سرفهی مصلحتی کرد و در جاش جابهجا شد.
- والا من که چه عرض کنم، درسته لیلی خواهر کوچیکتر از منه و در نبودِ بابا منم که باید مواظبش باشم؛ اما خب این رو خوب میدونم که لیلی دیگه اونقدری بزرگ شده که خودش برای خودش تصمیم بگیره.
مکثی کرد و نگاهش رو به مامان دوخت. شاید میخواست برای گفتن حرف آخرش از مامان اجازه بگیره.
نگاهم رو با تردید به مامان دوختم، با لبخندی که روی لبش نشست باعث شد نفسم رو آروم و بهراحتی بیرون بفرستم.
کامران ادامه داد:
- من حرفی ندارم، به این وصلت راضیم. فقط میمونه خودِ لیلی که نظرش رو بده.
لبام رو از داخل گزیدم تا مبادا نیشم باز بشه و جلوی جمع رسوا بشم.
زهراخانوم لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت:
- پس اگه اجازه بدید امیر و لیلی برن توی اتاق و حرفاشون رو بزنن که اگه لیلی خواست همین امشب و اگه نخواست چند روز دیگه جوابش رو بده.
کامران نگاهی به من انداخت.
- پاشو لیلی! با امیر برو تو اتاقت حرفاتون رو بزنید.
سربهزیر از جام بلند شدم. حالا هر کی ندونه فکر میکنه من چقدر سربهزیرم، امیر نیلا رو داد بغـ*ـلِ فرزام و سمتم اومد. از پلهها بالا رفتم امیر بهادر هم پشت سرم اومد. از پیچ پله که گذشتیم امیر یهو دستم رو کشید و کمرم رو به محافظ پلههاتکیه داد، با چشمهای گردشده از تعجب نگاهش میکردم.
- لیلی! امشب چقدر خوشگل شدی.
لحن و تُن صداش آروم و خاص بود، آرامشی داشت که بدجور به دلم مینشست. لبخندی زدم و دستم رو روی سـ*ـینهش گذاشتم و به عقب هولش دادم و با ناز گفت:
- فاصله رو رعایت کن آقا.
نزدیکتر شد و تو چشمام زل زد.
- رعایت کنم واسه چی؟
باشیطنت گفتم:
- چون نامحرمی.
چپچپی بهم رفت که خندهم گرفت و گفتم:
- خب منظورم اینه که یهو یکی میاد.
لبخندی زد.
- آها که اینطور، پس بیا.
و دستم رو کشید و بردم سمتِ اتاقم وارد که شدیم در رو بست و تکیم داد به در.
باشیطنت گفت:
- خب حالا چی؟
دستم رو بردم سمتِ دستگیره که در رو باز کنم که تند و فرز دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- کجا کجا؟
با تهخندهی توی صدام گفتم:
- هیچی! میخواستم شیطون رو بفرستم بیرون.
زد زیر خنده و زیر لب غرید:
- لیلی!
با ناز، دستام رو دورِ گردنش حلقه کردم و گفتم:
- جونِ لیلی!
حرفی نزد و در سکوت بغلم کرد.
- امشب جواب میدی؟
- امشب باید جواب بدم؟
- تحمل دوری ندارم.
- منم.
- پس امشب جواب بده، بذار امشب راحت بخوابم.
لبخندی روی لبم نشست. سرم رو عقب بردم و باشیطنت گفتم:
- حتی اگه بگم نه.
باشک سری به معنی «چی؟» تکون داد، ریز خندیدم و گفتم:
- اگه بگم نه هم راحت میخوابی؟
چند ثانیه تو چشمام زل زد، از نگاهش که کمکم داشت رنگ تهدید رو میگرفت خندهم گرفت.
آروم و با لحن هشدارگونهای زمزمه کرد:
- لیلی!
ریز خندیدم و عقب رفتم که پشتم به در خورد.
- بله.
- لیلی!
خندهم شدت گرفت که بیهوا دست انداخت دور کمرم که از ترس بیهوا جیغی زدم.
انداختم رو تخت و سریع جلو دهنم رو گرفت و حرصی گفت:
- هیس بابا آروم! چته دختر؟
- خب با اجازه، اگه بذارین بریم سر اصل مطلب و بقیه حرفای روزمره رو بذاریم برای بعد. بله کامران خان؟
کامران نگاهی به مامان انداخت و گفت:
- بله بفرمایید.
و رو به سرهنگ گفت:
- با اجازه.
سرهنگ با رضایت سری تکون داد.
لبخندی روی لبِ زهرا خانوم نشست و نگاهی یه امیر بهادر انداخت.
- فکر نمیکنم زیاد نیاز باشه که خیلی مجلسی صحبت کنم؛ چون هممون میدونیم چرا و برای چی اینجا جمع شدیم؛ اما برای خالی نبودن حرفام باید بگم آقا کامران و ترانه خانوم، این آقا پسر ما که میبینید از دختر گلتون خوشش اومد و...
- خوشش اومده چیه مامان، عاشقشه عاشق.
صدای آروم فرزام باعث شد زهراخانوم برای لحظهای مکث کنه، باخنده سری تکون داد که امیر با پشت دست محکم به سـ*ـینهی فرزام زد و زیر لب آروم گفت:
- فرزام ببند.
کامران که خندهش گرفته بود سری تکون داد و سرهنگ باخنده گفت:
- چیکارش داری امیر جان، بذار راحت باشه.
لادن که از خنده سُرخ شده بود آروم دم گوشم گفت:
- این فرزام تا حالا کجا بود که من ندیدمش.
منظورِ حرفش رو فهمیدم و چپچپی بهش رفتم که با خنده روش رو برگردوند.
مضطرب سرم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه مهربون امیر گره خورد
و زهراخانوم بالاخره شروع کرد به گفتن ادامهی حرفش.
- داشتم میگفتم. پسرم امیر که خودتون هم میشناسینش از لیلی جون خوشش اومد و از من خواست که واسهش بیام جلو، من هم که از خدا خواسته قبول کردم. آخه کی بهتر از لیلی.
نگاه پرمهری به من انداخت و گفت:
- اومدم که اگه شما قبول کنید دست این دوتا جوون رو بذاریم توی دستِ هم.
نگاهش رو چرخوند سمتِ کامران که کامران سرفهی مصلحتی کرد و در جاش جابهجا شد.
- والا من که چه عرض کنم، درسته لیلی خواهر کوچیکتر از منه و در نبودِ بابا منم که باید مواظبش باشم؛ اما خب این رو خوب میدونم که لیلی دیگه اونقدری بزرگ شده که خودش برای خودش تصمیم بگیره.
مکثی کرد و نگاهش رو به مامان دوخت. شاید میخواست برای گفتن حرف آخرش از مامان اجازه بگیره.
نگاهم رو با تردید به مامان دوختم، با لبخندی که روی لبش نشست باعث شد نفسم رو آروم و بهراحتی بیرون بفرستم.
کامران ادامه داد:
- من حرفی ندارم، به این وصلت راضیم. فقط میمونه خودِ لیلی که نظرش رو بده.
لبام رو از داخل گزیدم تا مبادا نیشم باز بشه و جلوی جمع رسوا بشم.
زهراخانوم لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت:
- پس اگه اجازه بدید امیر و لیلی برن توی اتاق و حرفاشون رو بزنن که اگه لیلی خواست همین امشب و اگه نخواست چند روز دیگه جوابش رو بده.
کامران نگاهی به من انداخت.
- پاشو لیلی! با امیر برو تو اتاقت حرفاتون رو بزنید.
سربهزیر از جام بلند شدم. حالا هر کی ندونه فکر میکنه من چقدر سربهزیرم، امیر نیلا رو داد بغـ*ـلِ فرزام و سمتم اومد. از پلهها بالا رفتم امیر بهادر هم پشت سرم اومد. از پیچ پله که گذشتیم امیر یهو دستم رو کشید و کمرم رو به محافظ پلههاتکیه داد، با چشمهای گردشده از تعجب نگاهش میکردم.
- لیلی! امشب چقدر خوشگل شدی.
لحن و تُن صداش آروم و خاص بود، آرامشی داشت که بدجور به دلم مینشست. لبخندی زدم و دستم رو روی سـ*ـینهش گذاشتم و به عقب هولش دادم و با ناز گفت:
- فاصله رو رعایت کن آقا.
نزدیکتر شد و تو چشمام زل زد.
- رعایت کنم واسه چی؟
باشیطنت گفتم:
- چون نامحرمی.
چپچپی بهم رفت که خندهم گرفت و گفتم:
- خب منظورم اینه که یهو یکی میاد.
لبخندی زد.
- آها که اینطور، پس بیا.
و دستم رو کشید و بردم سمتِ اتاقم وارد که شدیم در رو بست و تکیم داد به در.
باشیطنت گفت:
- خب حالا چی؟
دستم رو بردم سمتِ دستگیره که در رو باز کنم که تند و فرز دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- کجا کجا؟
با تهخندهی توی صدام گفتم:
- هیچی! میخواستم شیطون رو بفرستم بیرون.
زد زیر خنده و زیر لب غرید:
- لیلی!
با ناز، دستام رو دورِ گردنش حلقه کردم و گفتم:
- جونِ لیلی!
حرفی نزد و در سکوت بغلم کرد.
- امشب جواب میدی؟
- امشب باید جواب بدم؟
- تحمل دوری ندارم.
- منم.
- پس امشب جواب بده، بذار امشب راحت بخوابم.
لبخندی روی لبم نشست. سرم رو عقب بردم و باشیطنت گفتم:
- حتی اگه بگم نه.
باشک سری به معنی «چی؟» تکون داد، ریز خندیدم و گفتم:
- اگه بگم نه هم راحت میخوابی؟
چند ثانیه تو چشمام زل زد، از نگاهش که کمکم داشت رنگ تهدید رو میگرفت خندهم گرفت.
آروم و با لحن هشدارگونهای زمزمه کرد:
- لیلی!
ریز خندیدم و عقب رفتم که پشتم به در خورد.
- بله.
- لیلی!
خندهم شدت گرفت که بیهوا دست انداخت دور کمرم که از ترس بیهوا جیغی زدم.
انداختم رو تخت و سریع جلو دهنم رو گرفت و حرصی گفت:
- هیس بابا آروم! چته دختر؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: