کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
تو همین حال و هوا بودم که یهو زهراخانوم گفت:
- خب با اجازه، اگه بذارین بریم سر اصل مطلب و بقیه حرفای روزمره رو بذاریم برای بعد. بله کامران خان؟
کامران نگاهی به مامان انداخت و گفت:
- بله بفرمایید.
و رو به سرهنگ گفت:
- با اجازه.
سرهنگ با رضایت سری تکون داد.
لبخندی روی لبِ زهرا خانوم نشست و نگاهی یه امیر بهادر انداخت.
- فکر نمی‌کنم زیاد نیاز باشه که خیلی مجلسی صحبت کنم؛ چون هممون می‌دونیم چرا و برای چی اینجا جمع شدیم؛ اما برای خالی نبودن حرفام باید بگم آقا کامران و ترانه خانوم، این آقا پسر ما که می‌بینید از دختر گلتون خوشش اومد و...
- خوشش اومده چیه مامان، عاشقشه عاشق.
صدای آروم فرزام باعث شد زهراخانوم برای لحظه‌ای مکث کنه، باخنده سری تکون داد که امیر با پشت دست محکم به سـ*ـینه‌ی فرزام زد و زیر لب آروم گفت:
- فرزام ببند.
کامران که خنده‌ش گرفته بود سری تکون داد و سرهنگ باخنده گفت:
- چی‌کارش داری امیر جان، بذار راحت باشه.
لادن که از خنده سُرخ شده بود آروم دم گوشم گفت:
- این فرزام تا حالا کجا بود که من ندیدمش.
منظورِ حرفش رو فهمیدم و چپ‌چپی بهش رفتم که با خنده روش رو برگردوند.
مضطرب سرم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه مهربون امیر گره خورد
و زهراخانوم بالاخره شروع کرد به گفتن ادامه‌ی حرفش.
- داشتم می‌گفتم. پسرم امیر که خودتون هم می‌شناسینش از لیلی جون خوشش اومد و از من خواست که واسه‌ش بیام جلو، من هم که از خدا خواسته قبول کردم. آخه کی بهتر از لیلی.
نگاه پرمهری به من انداخت و گفت:
- اومدم که اگه شما قبول کنید دست این دوتا جوون رو بذاریم توی دستِ هم.
نگاهش رو چرخوند سمتِ کامران که کامران سرفه‌ی مصلحتی کرد و در جاش جابه‌جا شد.
- والا من که چه عرض کنم، درسته لیلی خواهر کوچیک‌تر از منه و در نبودِ بابا منم که باید مواظبش باشم؛ اما خب این رو خوب می‌دونم که لیلی دیگه اون‌قدری بزرگ شده که خودش برای خودش تصمیم بگیره.
مکثی کرد و نگاهش رو به مامان دوخت. شاید می‌خواست برای گفتن حرف آخرش از مامان اجازه بگیره.
نگاهم رو با تردید به مامان دوختم، با لبخندی که روی لبش نشست باعث شد نفسم رو آروم و به‌راحتی بیرون بفرستم.
کامران ادامه داد:
- من حرفی ندارم، به این وصلت راضیم. فقط می‌مونه خودِ لیلی که نظرش رو بده.
لبام رو از داخل گزیدم تا مبادا نیشم باز بشه و جلوی جمع رسوا بشم.
زهراخانوم لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت:
- پس اگه اجازه بدید امیر و لیلی برن توی اتاق و حرفاشون رو بزنن که اگه لیلی خواست همین امشب و اگه نخواست چند روز دیگه جوابش رو بده.
کامران نگاهی به من انداخت.
- پاشو لیلی! با امیر برو تو اتاقت حرفاتون رو بزنید.
سربه‌زیر از جام بلند شدم. حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه من چقدر سربه‌زیرم، امیر نیلا رو داد بغـ*ـلِ فرزام و سمتم اومد. از پله‌ها بالا رفتم امیر بهادر هم پشت سرم اومد. از پیچ پله که گذشتیم امیر یهو دستم رو کشید و کمرم رو به محافظ پله‌هاتکیه داد، با چشم‌های گردشده از تعجب نگاهش می‌کردم.
- لیلی! امشب چقدر خوشگل شدی.
لحن و تُن صداش آروم و خاص بود، آرامشی داشت که بدجور به دلم می‌نشست. لبخندی زدم و دستم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و به عقب هولش دادم و با ناز گفت:
- فاصله رو رعایت کن آقا.
نزدیک‌تر شد و تو چشمام زل زد.
- رعایت کنم واسه چی؟
باشیطنت گفتم:
- چون نامحرمی.
چپ‌چپی بهم رفت که خنده‌م گرفت و گفتم:
- خب منظورم اینه که یهو یکی میاد.
لبخندی زد.
- آها که این‌طور، پس بیا.
و دستم رو کشید و بردم سمتِ اتاقم وارد که شدیم در رو بست و تکیم داد به در.
باشیطنت گفت:
- خب حالا چی؟
دستم رو بردم سمتِ دستگیره که در رو باز کنم که تند و فرز دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- کجا کجا؟
با ته‌خنده‌ی توی صدام گفتم:
- هیچی! می‌خواستم شیطون رو بفرستم بیرون.
زد زیر خنده و زیر لب غرید:
- لیلی!
با ناز، دستام رو دورِ گردنش حلقه کردم و گفتم:
- جونِ لیلی!
حرفی نزد و در سکوت بغلم کرد.
- امشب جواب میدی؟
- امشب باید جواب بدم؟
- تحمل دوری ندارم.
- منم.
- پس امشب جواب بده، بذار امشب راحت بخوابم.
لبخندی روی لبم نشست. سرم رو عقب بردم و باشیطنت گفتم:
- حتی اگه بگم نه.
باشک سری به معنی «چی؟» تکون داد، ریز خندیدم و گفتم:
- اگه بگم نه هم راحت می‌خوابی؟
چند ثانیه تو چشمام زل زد، از نگاهش که کم‌کم داشت رنگ تهدید رو می‌گرفت خنده‌م گرفت.
آروم و با لحن هشدارگونه‌ای زمزمه کرد:
- لیلی!
ریز خندیدم و عقب رفتم که پشتم به در خورد.
- بله.
- لیلی!
خنده‌م شدت گرفت که بی‌هوا دست انداخت دور کمرم که از ترس بی‌هوا جیغی زدم.
انداختم رو تخت و سریع جلو دهنم رو گرفت و حرصی گفت:
- هیس بابا آروم! چته دختر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با غیظ ضربه‌ای به شونه‌ش زدم و روی تخت نشستم و گفتم:
    - دیوونه این چه کاریه؟
    دستم رو کشید که کنارش روی تخت افتادم.
    - این کار نیست، دیوونگیه.
    لبخندی به این حرفش زدم. روی پهلو شدم و نگاهش کردم که متقابلا روی پهلو دراز کشید با اون نگاه مهربونش که خیلی دوست داشتم نگاهم کرد و لبخند مهربونی تحویلم داد.
    آروم لب زد:
    - بریم؟
    چشمام رو به معنی آره بازوبسته کردم که اومد جلو و گونه‌م رو بوسید.
    - بریم.
    نشست رو تخت و خواست بلند بشه که یاد چیزی افتادم و سریع گفتم:
    - امیر!
    دستاش رو از پشت کمرش حائل کرد و برگشت سمتم.
    - جونم عزیزم.
    کنارش نشستم، برای گفتن حرفم تردید داشتم؛ اما باید می‌گفتم.
    - امیر بعد از ازدواجمون...
    ادامه ندادم که با شک سری تکون داد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم لب زدم:
    - نیلا...
    چند ثانیه فقط نگاهم کرد و در آخر گفت:
    - نیلا چی؟
    چشمام رو بستم و تند گفت:
    - نیلا پیش کی می‌مونه؟
    سکوت کل اتاق رو فرا گرفت. امیر حرفی نمی‌زد و تنها صدای نفسای آرومش دم گوشم می‌پیچید.
    آروم چشمام رو باز کردم و سرم رو برگردوندم سمتش. از نگاهش هیچ‌چیزی نمی‌تونستم بخونم برای همین قبل از این که امیر عکس‌العملی نشون بده حرفم رو ادامه دادم:
    - یعنی اینکه نیلا به تو خیلی وابسته‌ست، می‌خوای بعد از.. .
    - تو چی میگی؟
    با سؤالی که پرسید حرف تو دهنم موند، سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم.
    - لیلی! من رو ببین.
    سرم رو آروم بالا آوردم که مهربون نگاهم کرد و لب زد:
    - خودت چی می‌خوای؟ پیش ما بمونه یا اینکه...
    طاقت نیاوردم و بغلش کردم و آروم دم گوشش زمزمه کردم:
    - بمونه پیش ما! من نیلا رو مثل داییش دوست دارم.
    دستاش دور کمرم حلقه شد و صدای آرومش که حس می‌کردم غم داره توی گوشم پیچید:
    - لیلی!
    دستم رو نوازش‌گونه پشت گردنش کشیدم.
    - جونم.
    - باید یه چیز...
    - بچه‌ها چی...
    با صدای لادن به‌سرعت از هم دور شدیم، لادن که فهمید بد موقع اومد داخل سریع چشماش رو بست و گفت:
    - وای ببخشید، ببخشید من رفتم.
    عقب‌گرد کرد و رفت بیرون.
    با صورتی سرخ‌شده از خجالت از جام بلند شدم و گفتم:
    - بریم دیگه امیر.
    امیربهادر دستم رو گرفت و بلند شد.
    آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
    سرش رو سمتِ صورتم خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌م زد و آروم زمزمه کرد:
    - خجالت می‌کشی بیشتر دوست دارم.
    با این حرفش هم ذوق کردم و هم خجالت کشیدم. لب گزیدم و دستم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم.
    - امیر زشته، بریم دیگه.
    برگشتم که برم؛ اما دستم رو گرفت، بدون این که برگردم منتظر موندم حرفش رو بزنه.
    - جوابت رو الان میدی؟
    لبخندی روی لبم نشست. سرم رو برگردوندم سمتِ امیر و گفتم:
    - هولی؟
    مردونه خندید و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
    لبخندم عمیق تر شد.
    - من از تو هول‌تر بیا بریم.
    تا این حرف رو زدم ذوق‌زده گفت:
    - ایول پس بریم زود.
    دستم رو کشید و از اتاق آورد بیرون، تا دم پله‌ها داشت می‌دوید و من رو با خودش می‌کشوند که دستِ آزادم رو به محافظ پله‌ها گرفتم و معترض گفتم:
    - اِ امیر کجا می‌بری من رو با خودت.
    روی اولین پله ایستاد و متعجب برگشت سمتم، انگار متوجه نبود که دستم رو تو دستش گرفته و داره همراه خودش می‌کشونه.
    با ابرو به دستم که توی دستش بود اشاره کردم که آروم زد روی پیشونیش و گفت:
    - آخ ببخشید!
    دستم رو ول کرد و به‌سمت چپ رفت و با دست به پایین پله‌ها اشاره کرد و گفت:
    - بفرمایید خانوم.
    لبخندی به روش زدم و از پله‌ها پایین رفتم و پشت سرم اومد.
    همه‌چیز خیلی سریع گذشت، از بله‌دادن من تا صیغه‌ای که با اجازه‌ی کامران و مامان، سرهنگ بین من و امیر خوند.
    حرف‌هایی که امیر قرار بود برای ازدواجمون بزنه رو به کامران زد و گفت که تصمیم گرفتیم تا 4ماه دیگه عروسی کنیم و کامران هم قبول کرد.
    ***
    - لیلی، اون رو ببین.
    برگشتم و به یخچال دو دره‌ای که لادن اشاره کرده بود نگاه کردم.
    - قشنگه، مگه نه؟
    سری تکون دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم، ساعت 7:30 شده بود و هنوز خبری از امیر نبود.
    مامان و زهراخانوم که از بهونه‌های من برای خرید وسایل و انتخاب خسته شده بودن جلوتر از من راه می‌رفتن. لادن هم وقتی دید زیاد به حرفاش توجه نمی‌کنم رفت سمت پرهام. گفتم پرهام و یادِ رفتارش با امیربهادر افتادم. نمی‌دونم چرا؛ اما حس می‌کنم تو رفتارش با امیر یه سردی موج می‌زنه. گاهی نگاهش برقی از نفرت داره که واقعا برام عجیبه. امیر پسرعمه‌ش بود و واقعا این حجم از سردی واسه‌م عجیب بود. دنبالِ یه دلیل در گذشته می‌گشتم که این رفتار سرد و خشک رو بهش ربط بدم؛ اما به چیزی نمی‌رسیدم.
    با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم، با دیدن اسم امیر سریع جواب دادم.
    - الو امیر کجایی پس؟
    صدای امیربهادر درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد در گوشی پیچید:
    - من تو خیابونِ...
    و نفس عمیقی کشید.
    - اول نفس تازه کن بعد حرف بزن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دانای کل
    - کی می‌رین وسایل خونه رو بچینید؟
    امیربهادر نگاه کوتاهی به فرزام انداخت و از ماشین پیاده شد و در رو به‌ هم کوبید.
    - فرزام، فعلاً وقت این سؤالات نیست.
    و به‌سمت در بزرگ زندان رفت. وسط راه متوجه فرزام که پشت سرش می‌اومد شد، ایستاد و برگشت.
    باجدیت به فرزام که گیج نگاهش می‌کرد نگاه کرد و گفت:
    - فرزام داری کجا میای دنبالم؟
    به در زندان اشاره کرد و گفت:
    - داخل دیگه. مگه نمی‌خوای بری با کسرا ملاقات کنی.
    سری تکون داد و درحالی‌که نگاه جدیش رو به اطراف می‌گردوند گفت:
    - بلهِ قراره ملاقات کنم؛ اما فقط من، نه تو.
    اخماش رو درهم کرد و به ماشین اشاره کرد.
    - تو ماشین منتظر باش.
    فرزام تا خواست لب به اعتراض باز کنه، امیر با جدیت تشر زد:
    - فرزام!
    باحرص نفسش را بیرون داد.
    - باشه بابا، من تو ماشین منتظرم.
    - خوبه، پس فعلاً.
    برگشت و بدون توجه به فرزام که از دستش حرص می‌خورد سمتِ در رفت. نگهبان با دیدن امیربهادر که لباس فرم به تن داشت به‌سرعت در رو باز کرد و هم‌زمان احترام گذاشت.
    سری تکون داد و درحالی‌که می‌گفت:
    - کسرا احمدی رو بیارین اتاق ملاقات.
    به‌سمت ورودی رفت.
    وارد اتاق شد. نگاهی به اتاق تاریک که تنها یک میز و دو صندلی وسطش بود انداخت.
    با قدمای محکم به‌سمت میز رفت و روی یکی از صندلی‌ها که پشت به در بود نشست و کیف‌دستیش رو روی میز گذاشت.
    دستاش رو درهم قلاب کرد و زیر چونه‌ش گذاشت. خیلی نگذشت که صدای بازشدن در آهنی بلند شد. پوزخندی روی لبش نشست و نگاهش رو به روبه‌رو دوخت.
    کسرا با غیظ به نگهبان نگاه کرد و گفت:
    - مگه نمی‌شنوی؟ میگم نمی‌خوام با کسی ملاقات کنم.
    نگهبان، کسرا رو به داخل هول داد و با اوقات تلخی جواب داد:
    - حرف نباشه، برو داخل.
    کسرا که بر اثر هول چند قدم سریع به داخل برداشت، باحرص نگاهی به نگهبان انداخت و داد زد:
    - هوی قاطر چه خبرته؟!
    امیر از جاش بلند شد، صندلی رو عقب داد که صدای تیز کشیده‌شدن پایه‌هاش در فضا پیچید و کسرا رو متوجه خودش کرد.
    امیر برگشت؛ چون در قسمتِ تاریکی ایستاده بود، کسرا چهره‌ش رو تشخص نمی‌داد.
    ابرو درهم کشید و باتلخی گفت:
    - تو کی هستی؟
    نگهبان بازوی کسرا رو رها کرد و بیرون رفت. هم‌زمان با بسته‌شدن در امیر چند قدم برداشت و از اون تاریکی خارج شد.
    کسرا با دیدن امیر متعجب و ناباورانه لب زد:
    - امیر؟!
    - انتظار دیدنم رو نداشتی؟
    اخم‌هایش را در هم بُرد.
    - چرا اومدی اینجا؟ چی از جونم می‌خوای؟
    عقب رفت و صندلی دیگر رو عقب کشید.
    - بیا بشین.
    - نمی‌خوام.
    نیشخندی زد، صندلی رو بلند کرد و به‌سمت کسرا که با چند قدم فاصله از در ایستاده بود، برد.
    صندلی رو پشت به کسرا گذاشت و باجدیت گفت:
    - بیا بشین.
    - گفت...
    حرفش رو کامل نزده بود که امیربهادر باخشم به‌سمتش خیز برد، بازوش رو گرفت و به‌زور روی صندلی نشوندش.
    - وقتی میگم بشین، یعنی بشین.
    نگاه جدیش رو به نگاه پرنفرت کسرا دوخت. پوزخندی به چهره‌ی کسرا زد و عقب رفت.
    - خب داشتی می‌گفتی، ادامه بده.
    - چی از جونم می‌خوای؟
    صندلی‌ای که چند دقیقه قبل روش نشسته بود رو به‌سمت کسرا برگردوند و نشست.
    پا روی پا انداخت و کاملاً جدی و ریلکس جواب داد:
    - جای حامد، کتی و مونا.
    کسرا نیشخند صداداری زد و گفت:
    - چرا جوک میگی؟
    بدون هیچ حرفی، باجدیت به کسرا خیره نگاه می‌کرد.
    کسرا که از نگاه امیر هول شده بود، آروم با صدای لرزونی گفت:
    - من هیچی نمی‌دونم. اصلاً از کجا باید بدون...
    - اون روز اگه دستگیر نمی‌شدی قرار بود کجا بری؟
    کسرا یکه خورد.
    - چی؟
    از اینکه با حرفش تونست کسرا رو خلع‌سلاح کنه لبخندی روی لبش نشست،
    از جاش بلند شد و درحالی‌که با قدمای جدی و محکم به‌سمت کسرا می‌رفت جواب داد:
    - حامد دقیقاً الان همون‌جاییه که تو قرار بود اون روز بری. اون روز دستگیر شدی و نشد بفهمم کجا قراره بری. در واقع جاتون لو نرفت پس حتم‌به‌یقین الان حامد، کتی و حتی شاید مونا هم اونجا باشن.
    کسرا با غیظ از جاش بلند شد.
    - چرت‌وپرت نگو امیر! من نمی‌فهمم تو چی میگی.
    تای ابروش رو بالا داد.
    - نمی‌فهمی‌ یا نمی‌خوای بفهمی؟
    کسرا که برگشته بود به‌سمت در، چشماش رو بست و زیر لب غرید:
    - نمی‌فهمم.
    پوزخندی زد.
    - آها پس نفهمیدنت رو میشه حل کرد. کافیه یه‌کم فکر کنی تا بفهمی من چی میگم و چی می‌خوام.
    کسرا برگشت و پرسید:
    - چی می‌خوای؟
    - حامد کجاست؟
    - فکر کردی اونجا می‌مونن.
    - آها پس می‌دونی کجان.
    - گیریم بدونم، فکر کردی اونا انقدر احمقن که بخوان درحالی‌که من دستگیر شدم دوباره اونجا بمونن؟
    امیر سری تکون داد و قدمی‌به جلو برداشت.
    - اونجا بودن، نمیگم هستن. تو بگو کجا قرار بود بری، بقیه‌ش با من. پیدا کردن حامد و کتی با من.
    کسرا اخماش رو درهم کرد.
    - من نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    حرفش رو زد و برگشت تا به در بکوبه که امیر باخشم به بازوش چنگ زد و برگردوندش و محکم به در کوبوندش و با لحن جدی و خشنی زیر لب غرید:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم کسرا. تا 3 روز وقت داری، یا بهم آدرس اون خراب‌شده رو بگی یا خودم چنان پرونده‌ی پر پیمونه‌ای واسه‌ت درست کنم که قاضی چشم بسته حکم 4بار اعدام رو واسه‌ت بنویسه. پس سعی نکن با من بازی کنی که من خودم دوره‌ی بازی‌بازی رو گذروندم.
    ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ی کسرا زد و با تأکید ادامه داد:
    - فقط 3 روز.
    حرفش که تموم شد، کسرا رو که با چشمای گشادشده از ترس و وحشت نگاهش می‌کرد رو کنار زد و ضربه‌ای به در زد که در سریع باز شد و بیرون رفت که هم‌زمان گوشیش زنگ خورد. دستی به صورتش کشید تا از اون حال‌وهوا در بیاد. گوشی رو درآورد، با دیدن اسم لیلی لبخندی روی لبش نشست و سریع جواب داد:
    - جونم لیلی.
    صدای پرهیجان و ذوق‌زده‌ی لیلی در گوشی پیچید:
    - سلام، امیر کجایی؟
    - بیرونم. چطور؟
    - امیر بدو بیا خونه وسایل رو آوردن. اِ نه نه اون رو اونجا نذار. امیر سریع بیا بدو.
    و قبل از اینکه امیر حرفی بزنه قطع کرد، باخنده سری تکون داد و از حیاط زندان بیرون رفت.
    - فرزام!
    با شنیدن صدای امیر سریع برگشت و به‌سمتش اومد.
    - چی شد؟ حرفی زد؟
    - پول داری؟
    متعجب به امیر نگاه کرد.
    - چی؟
    کنار ماشین ایستاد و در‌حالی‌که در رو باز می‌کرد جواب داد:
    - میگم پول داری؟
    گیج پرسید:
    - آره، چطور؟ پول نیاز داری؟
    لبخندی زد و گفت:
    - نه. فقط من قراره برم خونه پیش لیلی، تو خودت با تاکسی برگرد ستاد.
    با این حرف، فرزام وارفته نگاهش کرد.
    - امیر!
    سوار شد و جواب داد:
    - بله.
    شیشه‌ی سمت چپ رو پایین کشید تا صدای فرزام رو بشنوه.
    فرزام خم شد و نگاه حرصی به امیر انداخت و گفت:
    - من تا اینجا اومدم که فقط حکم نگهبان ماشین تو رو داشته باشم؟
    امیر باخنده گفت:
    - خودت خواستی بیای، مگه من گفتم بیا؟
    فرزام باغیظ نگاهش کرد.
    - باشه امیرخان! وقت نامردی منم می‌رسه.
    امیر خنده‌ی مردونه و آرومی‌ کرد و گفت:
    - خب بسه دیگه فرزام! کوتاه کن حرفات رو من باید برم.
    فرزام سرش رو بیرون برد و عقب رفت.
    - باشه برو خوش بگذره، به زن‌داداشمم سلام برسون.
    امیر باشه‌ای گفت و حرکت کرد.
    ***
    لیلی
    با رفتن کارگرها سریع از تو کیفم لباس راحتی‌هایی که آورده بودم رو عوض کردم. یک تاپ و شلوار صورتی‌رنگ که شکل یک خرگوش روش کشیده بود و
    موهامم دم‌اسبی بستم.
    به وسایلی که توی اتاق بودن نگاه کردم. خونه بزرگ بود؛ اما وسایل هم زیاد بودن و نمی‌دونستم باید چطور بچینمشون؟
    وای که چقدر با امیر سختی کشیدیم تا تونستیم یه خونه که نزدیک خونه‌ی مامانم ایناست بخریم. من می‌گفتم خونه ویلایی باشه و امیر براش مهم نبود، برای همین به خواسته‌ی من احترام گذاشت و یه خونه‌ی ویلایی که از همون بدو ورودش عاشق حیاطتش شده بودم با دو تا اتاق‌خواب و یه هال و پذیرایی 60 تا 70 متری، در کل خونه بزرگ بود و دلباز.
    با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم. می‌دونستم امیرِ برای همین بدون این که روسری سر کنم دویدیم توی حیاط و در رو باز کردم.
    با دیدن امیر که لباس فرم تنش بود نیشم باز شد. آخ که من چقدر عاشق این لباس فرمش بودم.
    از یه پله‌ای که دم در بود پایین اومد و در رو بست.
    بامهربونی به سرتاپام نگاهی انداخت و گفت:
    - قربونت بشم. تو چرا شبیه آدامس با طعم توت فرنگی شدی؟
    از حرفش خنده‌م گرفت و با صدای بلندی زدم زیر خنده. منظورش تیپم بود که صورتی بود.
    خودم رو تو بغلش انداختم که در آغـ*ـوش کشیدم و روی سرم رو بوسید.
    - امیر خیلی بدی! چیزِ بهتری نبود که بهم نسبتش بدی؟
    باشیطنت گفت:
    - چرا بود.
    سرم رو از روی سـ*ـینه‌ش بلند کردم و گفتم:
    - چی؟
    دستاش رو از دورِ کمرم باز کرد و یک قدم عقب رفت.
    - تا حالا گربه دیدی که تموم موهای تنش ریخته با...
    با دیدن چشمای من که گشاد شده بود زد زیر خنده، از تصور اون گربه‌ای که امیر داشت توصیفش می‌کرد قیافم تو هم رفت و جیغ زدم:
    - امیر می‌کشمت.
    و دویدم دنبالش که پا به فرار گذاشت.
    - وایسا امیر، وایسا بهت میگم.
    می‌خندید و دورتادور حوض دایره شکل وسط حیاط تاب می‌خورد.
    داشتم می‌دویدم که نفهمیدم پا کجا گذاشتم که لیز بود و تا به خودم بیام پرت شدم تو آب، از سردی آب جیغی زدم که امیر وحشت‌زده برگشت سمتم.
    - لیلی!
    با حالِ زاری نگاش کردم
    - امیر یخ زدم.
    سریع کارت و اسلحه‌ش رو در آورد و گذاشت زمین.
    وحشت‌زده بلند گفتم:
    - امیر نپر.
    اما حرفم تموم نشده بود که شلپ افتاد تو آب و چون دهنم باز بود آب رفت تو دهنم و صدای خنده‌ی امیر به هوا رفت، باحرص مشتی تو بازوش زدم و گفتم:
    - کوفت! امیر ببین چه کار کردیا! یخ زدم بدو بدیم بیرون.
    خواستم از حوض بیرون برم که دستم رو گرفت.
    - نه نرو.
    برگشتم سمتش که تو یه حرکت چسبوندم به لبه‌ی حوض.
    - لیلی، قراره اینجا بشه خونمون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از تصورش لبخندی روی لبم نشست، که امیر خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ی آرومی‌روی گونه‌م زد.
    عقب رفت و در‌حالی‌که نگاه پر از احساسش رو به چشمام دوخته بود لب زد:
    - قراره بشی خانومِ این خونه.
    - خانومِ تو.
    لبخندی زد.
    - خانوم من.
    دستام رو دورِ گردنش حلقه کردم.
    ***
    صدای حرف‌زدن و خندیدن در فضا پیچیده بود. هرکسی برای خودش جفتی انتخاب کرده بود و باهاش حرف می‌زد. من هم تنها با نگاهی ذوق‌زده به جمع نگاه می‌کردم، امشب خونه‌ی امیر اینا دعوت بودیم که از شانس بدم هنوز امیر نیومده بود.
    یاد دیروز افتادم که بعد از بیرون‌اومدن از حوض رفتیم برای خونه و بعد از عوض‌کردن لباسامون شروع کردیم به چیدن. هر چند من بیشتر دستور می‌دادم و امیر بی‌چاره خودش به تنهایی وسایل رو جابه‌جا می‌کرد؛ اما آخر شب هم به کل از خجالتش در اومدم و تا دوساعت براش کمرش رو ماساژ دادم.
    دوباره نگاهی به جمع انداختم. مامان که داشت با زهرا خانوم حرف می‌زد، لادن هم داشت با ملیسا و نیلما صحبت می‌کرد و پرهام هم با فرزام که یک ساعتی می‌شد از ستاد برگشته صحبت می‌کرد.
    نیلا رو که کنارم روی صندلی خوابش بـرده بود بلند کردم. تا بلندش کردم تکونی خورد و چشماش رو آروم باز کرد. مامان حرفش رو قطع کرد و رو به من گفت:
    - بزن پشت کمرش تا بخوابه.
    - باشه.
    آروم پشت کمرش زدم تا خوابش ببره. سمتِ پله‌ها رفتم تا نیلا رو ببرم تو اتاقش، از پله بالا رفتم که نگاهم به اتاق امیر افتاد. نیشم باز شد و قدم تند کردم سمت اتاق امیر بهادر، وارد اتاق شدم. نیلا رو روی تخت گذاشتم و ملافه رو روش کشیدم. برگشتم و نگاه کلی به اتاق انداختم. تموم وسایل سِت سفید و قهوه‌ای‌رنگ بود. ملافه و پتو روی تخت که قهوه‌ای با رگه‌های کرمی‌بود و یک سِت مبل چرم سفید همراه با کاناپه و کمد دیواری و میز قهوه‌ای‌رنگ که سمتِ راست اتاق درست در ردیف در اتاق بودن و میز عسلی کوچیک سفیدی که کنار تخت بود. قالیچه‌ی سفید و قهوه‌ای‌رنگِ دایره‌شکلی که وسطِ اتاق پهن بود و سرویس حمام دست‌شویی که سمتِ چپ گوشه‌ی اتاق بود.
    نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرِ امیر در فضا پیچید، تموم اتاقش و حتی وسایل هم بوی عطرش رو گرفته بودن.
    سمتِ کتاب‌خونه‌ی کوچیکی که گوشه‌ی اتاق بود رفتم. با دیدن اون‌همه کتاب به وجد اومدم. دستم رو روی کتاب‌ها کشیدم که نگاهم به آلبوم عکسی که به صورت کج گوشه‌ی کتابخونه بود افتاد. با ذوق بلندش کردم تا برم و عکس‌های بچگی امیر رو ببینم که تا بلندش کردم عکسی از وسط آلبوم به حالت برعکس درست جلوی پام افتاد.
    - اِ!
    خم شدم عکس رو برداشتم، نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 8بود و هنوز یک ساعت مونده بود تا اومدن امیر.
    نگاهم رو به‌سمت عکس سوق دادم، خواستم عکس رو برگردوندم که در باز شد و فرزام درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد وارد اتاق شد.
    - لیلی!
    نگران سرم رو بالا آوردم، که وارد اتاق شد، در رو بست و گفت:
    - اون عکس چیه تو دست؟
    متعجب به عکس نگاه کردم.
    - نمی‌دونم، ندیدم.
    اومدم برگردوندمش تا ببینم عکس رو که از دستم کشیدش و گفت:
    - ول کن این عکس رو. می‌خوای نیلا رو ببر تو اتاقش ها؟
    باشک به عکس نگاه کردم و دستم رو سمتش گرفتم.
    - فرزام، میشه اون عکس رو بدی؟
    - چرا؟
    یک قدم جلو رفتم.
    - می‌خوام عکس رو ببینم.
    - اما...
    بی‌هوا عکس رو از دستش کشیدم.
    - اما نداره فرزام، عکس رو بده.
    هم‌زمان با گرفتن عکس صدای گریه‌ی نیلا بلند شد که فرزام سریع عکس رو گرفت و گفت:
    - اِ نیلا از خواب بیدار شد! جون لیلی بهش برس.
    حرفش رو زد و سریع رفت بیرون.
    مات‌شده به‌جای خالی فرزام نگاه کردم، این چش بود؟
    شونه‌ای بالا انداختم و سمتِ نیلا رفتم،بغلش کردم؛ اما هنوز داشت گریه می‌کرد، هر چقدر تکونش دادم آروم نشد، دیگه داشتم کلافه می‌شدم که در باز شد و امیر و پشت سرش فرزام اومدن داخل.
    فرزام باشیطنت گفت:
    - بده نیلا رو من ببرم پیش نیلما آرومش کنه. شما راحت باشید.
    بی‌اراده اخمی‌کردم و نیلا رو بیشتر به خودم فشردم.
    - نه.
    امیر و فرزام متعجب به من نگاه کردن.
    - چرا نیلما آرومش کنه؟ نیلا که اصلاً به نیلما عادت نداره.
    امیر لبخندِ مهربونی زد و گفت:
    - راست میگی عزیزم، فرزام نمی‌خواد، من خودم ساکتش می‌کنم تو برو.
    فرزام سری تکون داد و بیرون رفت، در رو که بست، نیلا رو سمتِ امیر گرفتم.
    - خوبی عزیزم؟
    مهربون نگام کرد و جواب داد:
    - خوبم، تو خوبی قربونت بشم؟
    روی پاشنه‌ی پا بلند شدم و گونه‌ش رو بوسیدم.
    - الان خوب شدم.
    نیلا جیغ بلندی زد و دوبارع شروع کرد به گریه‌کردن، کلافه نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم:
    - امیر این بچه چرا انقدرِ بی‌قراره؟
    امیر نگاهی به نیلا انداخت و درحالی‌که تو بغلش تکونش می‌داد زیر لب چیزی گفت که درست نشنیدم؛ اما حس کردم گفت:
    - مثل باباش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    باشک سری تکون دادم و پرسیدم:
    - مثلِ کی؟
    امیر نیم‌نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
    - هیچی عزیزم با تو نبودم. بذار نیلا رو بخوابونم حرف می‌زنیم.
    - پس من برم پایین.
    یک قدم برداشتم سمتِ در که بازوم رو گرفت، سرم رو برگردوند که آروم لب زد:
    - نرو، منم خسته‌م.
    لبخندی زدم و به نشونه‌ی «چشم» چشمام رو بازوبسته کردم.
    توی هوا بـ..وسـ..ـه‌ای واسه‌م فرستاد، متقابلاً واسه‌ش بـ..وسـ..ـه فرستادم و نشستم روی تخت.
    نیلا آروم شده بود و بی‌صدا سرش رو روی سـ*ـینه‌ی امیر گذاشته بود. به چهره‌ش دقیق شدم. سفیدی چهره‌ش و درشتی چشماش به نیلما رفته بود و لبا و بینیش به امیر.
    اگه امیر رو نمی‌شناختم. شاید فکر می‌کردم که نیلا بچه‌ی امیر و نیلماست، اما...
    خیلی دوست داشتم عکسی از خواهرِ امیر و شوهرش ببینم؛ اما هیچ عکسی تو خونه نبود. نمی‌خواستم خودم از امیر بخوام؛ چون می‌دونستم ناراحت میشه. شاید به‌خاطر زهرا خانوم بود که هیچ عکسی از خواهرشون که حتی اسمش رو هم نمی‌دونم نمی‌ذارن.
    روزِ سالگرد پدر امیربهادر می‌خواستم از امیر بخوام من رو ببره سر قبر خواهرش که باز هم نشد و اون اتفاق‌ها افتاد؛ اما حتماً باید یه روزی برم و از خواهر امیر اجازه بگیرم برای نگهداری نیلا. با نیلا مشکلی نداشتم؛ اما می‌خواستم اول با مادر واقعیش درمیون بذارم و بعد.
    - به چی فکر می‌کنی خانوم؟
    با صدای امیر که از کنارم می‌اومد از فکر بیرون اومدم و برگشتم سمتش. نیلا دیگه تو بغلش نبود و گذاشته بودش روی تخت.
    نگاهم رو به نیلا دوختم و آروم لب زدم:
    - به مادرش.
    نگاهم رو به‌سمت امیر برگردوندم، لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - خیلی کوچولوئه امیر، کاش مادرش کنارش بود.
    بغضی که تو گلوم نشسته بود سرباز کرد و اشکام آروم روی گونه‌م سُر خورد.
    امیر کلافه چنگی تو موهاش زد و با بی‌قراری تکرار کرد:
    - لیلی، لیلی، لیلی!
    در آغـ*ـوش کشیدم و محکم به خودش فشرد.
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    - لیلی هیچ وقت یادت نره چقدر دوستت دارم، هیچ وقت.
    لحنش بد، بی‌قرار بود. یه حالتی داشت که یه حس بدی بهم می‌داد. خواستم برم عقب و ازش بپرسم که این چه حالیه؛ اما اجازه نداد، مدام گونه‌م رو می‌بوسید و تکرار می‌کرد «دوستت دارم»
    - امیر بهادر!
    بدون این که عقب بره جواب داد:
    - جونم.
    دستم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم، تپش قلبش رو حس می‌کردم. تندتند می‌زد.
    - این چه حالیه؟
    این بار عقب رفت. نگاهش رو که رگه‌ای از اشک در اون موج می‌زد رو به چشمام دوخت، دستام رو گرفت. دستاش مثل همیشه گرم نبودن. این بار سرد بودن، خیلی سرد. سردی‌ که بد دلم رو می‌لرزوند و ترسم رو بیشتر می‌کرد.
    با نگرانی گفتم:
    - امیر چرا دستات انقدر سرده؟
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی گونه‌ش گذاشتم. بدون اینکه نگاهش رو از چشمام بگیره سرش رو کج کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به کف دستم که روی گونه‌ش بود زد.
    آروم و بی‌قرار نالیدم:
    - امیر!
    نمی‌دونم چی شد که یهو از جاش بلند شد، چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - من میرم بیرون هوا بخورم.
    سمتِ در رفت که به‌سرعت بلند شدم و خیز برداشتم سمتش، بازوش رو گرفتم که برگشت.
    - امیر صبر کن.
    نگاه سردرگم و خسته‌ش رو به چشمام دوخت و با صدای تحلیل‌رفته و آرومی‌ گفت:
    - من خوبم لیلی، امروز یه‌کم روزِ سختی بود.
    - اما...
    لبخندی زد. دستاش رو دورِ صورتم حلقه کرد و گونه‌م رو بوسید.
    - نگران نباش قربونت بشم، من حالم خوبه.
    حرفی نزدم که دوباره گونه‌م رو بوسید و از اتاق بیرون زد.
    نفسم رو باصدا بیرون دادم. با سردرگمی‌ نگاهی به اطراف انداختم.
    امیر یه چیزیش بود، مطمئنم بی‌دلیل این حال رو پیدا نمی‌کنه.
    وارد بالکن شدم که هم‌زمان امیربهادر از ساختمون بیرون زد و به‌سمت استخر رفت.
    کنار استخر پشت به من ایستاد، دستاش رو پشت گردنش برد و سرش رو به‌سمت آسمون گرفت، چند ثانیه تو همون حال موند و در آخر دستاش رو پایین آورد و بی‌هوا خودش رو توی استخر انداخت. انقدر کارش یهویی بود که بی‌هوا، هین بلندی گفتم و یک قدم عقب رفتم. هوا سرد بود و امیربهادر داشت توی استخر وسط حیاط شنا می‌کردـ باحرص برگشتم تو اتاق، از تو کمد پتوی دو نفری رو در آوردم و بیرون رفتم.
    از پله‌ها که پایین اومدم که مامان با تعجب گفت:
    - لیلی این چیه آوردی پایین؟
    درحالی‌که از دستِ امیر حرص می‌خوردم گفتم:
    - امیر توی این سرما هـ*ـوسِ شنا کرده.
    اجازه ندادم دیگه کسی حرفی بزنه و بیرون رفتم و از همون دم در داد زدم:
    - امیر حالا وقت شنا کردنه آخه؟
    به استخر رسیدم، هنوز داشت شنا می‌کرد.
    داد زدم:
    - امیر میای بیرون یا نه؟
    با خنده گفت:
    - نه، جیغ‌جیغو.
    باحرص پا به زمین کوبیدم و جیغ زدم:
    - امیر!
    درحالی‌که می‌خندید سمتِ من اومد و دستاش رو به لبه‌ی استخر تکیه داد،
    سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد. واسه لحظه‌ای دلم برای اون چهره‌ی تخسش که آب ازش چکه می‌کرد لرزید و دلم خواست توی همین حالت ببـ*ـوسمش.
    توی همین فکرا بودم که بی‌هوا دستش رو دراز کرد و پرتم کرد تو آب و صدای جیغم تو هوای بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و زیر آب کشیدم. اولش شوکه بودم؛ اما یه‌کم که گذشت به خودم اومدم. یه‌کم که گذشت هر دو زیر آب نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم و روی آب رفتیم.
    صدای نفس‌نفس‌زدن هردومون سکوت شب رو بر هم‌ زده بود. تو چشمای هم خیره نگاه می‌کردیم که امیر آروم گفت:
    - فوق‌العاده‌ای.
    از ذوق بغلش کردم، آروم گفتم:
    - امیر!
    - جونم.
    - یخ زدم.
    - بریم بیرون؟
    سرم رو تو گودی گردنش فرو بردم و آروم گفتم:
    - آره.
    دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سمتِ لبه‌ی استخر برد. دستش رو به لبه‌ی استخر زد و من رو کشید بالا و نشوندم لبِ استخر و خودش هم کنارم نشست.
    - یخ زدم.
    با این حرفش تازه یادِ سردی آب افتادم، برگشتم چپ‌چپی نگاهش کردم که خودش رو زد به کوچه‌ی علی‌چپ و درحالی‌که به اطراف نگاه می‌کرد گفت:
    - اومدی من دیدم یه چیز تو دستت بودا! کجاست؟
    از این حالتش خنده‌م گرفت. ضربه‌ی آرومی‌ به بازوش زدم و گفتم:
    - کوچه‌ی علی‌چپ بن‌بسته آقا. پشت‌سرته.
    با خنده برگشت و پتو رو برداشت و درحالی‌که دورِ هر دومون می‌انداخت گفت:
    - تا حالا چند بار رفتی؟
    گیج نگاهش کردم که ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
    - کوچه‌ی علی‌چپ رو میگم.
    زدم زیر خنده و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
    من با دستم یک طرفِ پتو رو گرفتم و امیر یک طرفِ دیگه رو. پام هنوز تو آب بود و سردی رو حس می‌کردم؛ اما دلم نمی‌خواست از کنارِ امیر بهادر بلند بشم. سرم روی شونه‌ش بود و دست آزادم توی دستش و هر دو در سکوت به آب شفاف استخر زل‌ زده بودیم. من به آینده‌م با امیربهادر فکر می‌کردم و اون... شاید امیربهادر هم به من و آینده‌ای که قراره باهم بسازیم.
    سرم رو از روی شونه‌ش بلند کردم، به چهره‌ش و نگاهش که غرق فکر بود زل زدم دستی به بازوش زدم و صداش کردم.
    - امیربهادر!
    تکونی خورد و برگشت سمتم.
    - جونم.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    نگاهش رو تو چشمام گردوند و آروم لب زد:
    - به این که اگه تو بری من چی‌کار کنم.
    لبخندی روی لبم نشست و دستم رو نوازش‌گونه روی صورتش کشیدم که نگاهم روی انگشتر نشونِ امیر خیره موند و لبخندم عمیق‌تر شد.
    - من هیچ‌جا نمیرم امیر، هیچ‌وقت.
    دستش رو روی دستم که روی گونه‌ش بود گذاشت و گفت:
    - لیلی قول میدی هر وقت چیزی از من فهمیدی اول بذاری توضیح بدم و بعد مجازاتم کنی؟
    با رضایت چشمام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
    - چشم.
    چشمام رو باز نکرده بودم که تو آغـ*ـوش کشیدم و دم گوشم زمزمه کرد:
    - خیلی دوست دارم لیلی.
    - منم دوست دارم.
    - بچه‌ها نمیاید داخل؟
    با صدای فرزام، امیربهادر سریع عقب رفت و گفت:
    - بدو بریم داخل تا باز نیومده سراغمون و سرمون رو با حرفاش بخوره.
    با خنده از جام بلند شدم و شونه‌به‌شونه‌ی امیربهادر درحالی‌که پتو دورمون پیچیده بود سمتِ سالن رفتیم.
    فرزام که کنار در بود با لحن باحالی رو به من گفت:
    - لیلی! یعنی رفته بودی امیر رو از آب بیاری بیرون؟
    امیربهادر دست پیش برد و چنگی تو موهای فرزام زد و گفت:
    - کم حرف بزن! بریم داخل.
    رفتیم داخل و بعد از کلی غر که شنیدیم رفتیم لباس عوض کردیم. من هم چون لباس نداشتم مجبور شدم از لباسای زهرا خانوم که 3سایز بزرگ‌تر بودن بپوشم که کلی مورد تمسخر هم قرار گرفتم علی‌الخصوص از طرف فرزام.
    ***
    روزها به‌سرعت می‌گذشت. به یک چشم به‌ هم زدن دو ماه گذشت و تنها دو ماه مونده بود به عروسی و ما تقریباً تموم کارامون رو کرده بودیم. فقط مونده بود لباس عروس. دیروز بود که زهراخانوم زنگ زد و گفت امروز خودم و لادن بیایم اینجا؛ چون یکی از دوستاش که مزون لباس عروس داره قراره چندتا از کاراش رو بیاره تا ما ببینیم.
    سرم رو بالا آوردم تا از داخل آینه یقه‌ی پالتوم رو درست کنم که با دیدن تبخال پایینِ لبم اخمام تو هم رفت. یادِ خوابی که دیشب دیدم افتادم.
    چقدر بد و وحشتناکه توی خواب من مدام سرِ امیر فریاد می‌زدم و اون فقط معذرت خواهی می‌کرد. نمی‌دونم کجا می‌خواستم برم که امیر اجازه نمی‌داد؛ اما آخرش...
    با صدای زنگِ گوشیم از فکر بیرون اومدم. گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم امیربهادر لبخندی روی لبم نشست و سریع جواب دادم.
    - سلام عزیزم.
    صدای پر انرژی امیربهادر توی گوشی پیچید.
    - سلام عزیز دلم، کجایی فدات بشم؟
    لبخندم عمیق‌تر شد.
    - من خونه‌م و دارم آماده میشم برم خونه‌تون، تو کجایی؟
    - من هم ستادم. باشه عزیزم برو. فقط مواظب خودت باش.
    - چشم.
    باز نگاهم به تبخال افتاد و باحرص گفتم:
    - امیر!
    - جونِ امیر.
    - تبخال زدم.
    باخنده گفت:
    - چی زدی؟
    - تبخال.
    - بدو بدو عکس بگیر ببینم چی زدی.
    از لحنش خندم گرفت و تشر زدم:
    - امیر!
    صدای خنده‌ی مردونه‌ش توی گوشی پیچید و جواب داد:
    - جونِ امیر، خب عزیز دلم عکس بفرست مگه چیه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه بیا تو واتساپ.
    - چشم.
    قطع که کردم کلاه پالتوم رو که خز صورتی داشت رو انداختم سرم و نیشم رو باز کردم و عکس گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    عکس رو از طریق واتساپ فرستادم برای امیر بهادر و چون آنلاین بود سریع دوتا تیک آبی رو خورد. با ذوق نگاهم به صفحه بود تا جواب بده. زد در‌حالِ نوشتن و...
    - قربون اون صورتِ ماهت بشه امیر بهادر.
    نیشم شُل و چشمام ستاره بارون شد. تا اومدم چیزی بنویسم در باز شد و لادن با غیظ اومد داخل.
    - لیلی معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟ من یک ساعته منتظرم.
    سریع صحفه‌ی گوشی رو خاموش کردم و کیفم رو برداشتم.
    - باشه تموم، تموم بریم.
    ***
    دانای کل
    نگاهش به صحفه گوشی بود که در به‌شدت باز شد و سروان احمدی درحالی‌که عجله داشت بدون هیچ مکثی گفت:
    - سرگرد، رد مونا رو گرفتن.
    با شنیدن این حرف سریع سرش رو بالا گرفت.
    - چی؟
    - بچه‌ها تونستن رد مونا رو بگیرن. فقط منتظر دستور شما و سرهنگن.
    امیر به‌سرعت از جاش بلند شد و درحالی‌که میز رو دور می‌زد گفت:
    - بچه‌ها رو آماده کن، میریم سمتِ موقعیت.
    - چشم.
    ***
    به لباس عروس که توی تنش خیلی زیبا نشسته بود چشم دوخت. لبخند زیبایی زد و جلوی آینه دوری خورد. از تصور شب عروسیش که کنار امیربهادر مثل پرنسس میشه نیشش شل شد و جیغ آرومی‌ کشید و زیر لب با خودش گفت:
    - همینه! من همین رو می‌خوام.
    زهراخانوم که همراه با ترانه‌خانوم منتظر اومدن لیلی بود از همون پایین با صدای بلندی گفت:
    - لیلی جون چی‌ شد؟ پوشیدی؟
    سریع نگاه آخری انداخت و گفت:
    - اومدم، اومدم.
    به‌سمت در رفت که اتفاقی نگاهش به عکسی که زیر کمد افتاده بود خورد.
    نصفِ عکس از زیر کمد بیرون بود و همین توجه لیلی رو به خودش جلب کرد.
    دامن لباس عروسش رو بالا گرفت و خم شد و عکس رو برداشت، تا خواست عکس رو برگردونه صدای ترانه‌خانوم اومد که گفت:
    - لیلی، مادر بیا دیگه جون‌به‌لب شدیم.
    پوفی کرد و عکس رو به‌سمت میز پرت کرد که در هوا به رقـ*ـص دراومد و روی زمین افتاد؛ اما این بار درست به همان سمتی که عکس بود.
    لیلی که می‌خواست به‌سمت در بره با دیدن عکس در جاش میخکوب شد. برای لحظه‌ای نگاهش به در خیره موند، کم‌کم سرش رو برگردوند و نگاهش رو به عکس دوخت.
    به یک‌باره پاهاش لرزید و کنارِ عکس زانو زد.
    نگاهش به عکس بود، عکسی که امیر و نیلما در آغـ*ـوش هم بودن و دستای امیر دورِ نیلما و دستان نیلما به دورِ گردنِ امیر بود، نگاه عاشقانه‌شون به‌ هم و اون لبخند از ته دل نیلما و لبخند روی لبای امیربهادر.
    دستای لرزونش رو به‌سوی عکس برد و عکس رو برداشت.
    صدای فرزام تو گوشش پیچید:
    - نیلا بچه‌ی خواهرمه.
    اشک در چشماش حلقه زد، ناباورانه بی‌صدا لب می‌زد، چهره‌ی نیلا که درست شبیه امیر و نیلما بود جلوی چشماش زنده شد.
    صدای امیر در گوشش پیچید:
    - لیلی، باید یه چیزی بهت بگم.
    - چی؟
    - لیلی من...
    - لیلی قول میدی هر وقت چیزی از من فهمیدی اول بذاری توضیح بدم و بعد مجازاتم کنی؟
    خندید، تلخ خندید و بغضش ترکید.
    تموم صحنه‌های گذشته مثل فیلم جلوی چشماش گذشت. هول‌بودن امیر، ناراحتی ملیسا، دروغ‌های فرزام و امیر، خوب بودن‌های نیلما و باز هم دروغ‌هایی که پی‌درپی شنیده بود.
    از جاش بلند شد که پاهاش بی‌جون شدن و محکم به دیوار خورد و تنها صدای هی آرامی‌ از گلوش خارج می‌شد و نگاه اشک‌آلودش به عکس خیره بود. انگار هنوز کامل متوجه نبود.
    یاد روزی افتاد که امیر رو در ستاد دیده بود و...
    کم‌کم تموم حقایق جلوی چشماش زنده می‌شد و تموم دروغ‌هایی که شنیده بود و به‌ سادگی باور کرده بود.
    عکس از لای دستش پایین افتاد، ناباورانه دستش رو روی لباش گذاشت و آروم زمزمه کرد:
    - امیر.
    اشکاش روی گونه‌ش سُر خورد و به یک‌باره جنون‌آمیز جیغ بلندی زد و با صدای بلند بغضش رو آزاد کرد.
    همون‌جا کنار در نشست و از ته دل جیغ می‌زد و به موهایش چنگ می‌زد، چشماش رو محکم به روی هم می‌فشرد تا اون لحظات رو که برای امیر حکم یک احمق رو داشت رو به یاد نیاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام با نگاهی بُهت‌زده و مملو از ترس و نگرانی به عکس چشم دوخت که لیلی با غیظ عکس رو در صورتش انداخت و با لحن پرنفرتی زمزمه کرد:
    - چیه؟ دروغی دیگه به ذهنتون نمی‌رسه؟
    فرزام بالاخره به خودش اومد و لب زد:
    - لیلی...
    لیلی که هنوز هم اشک می‌ریخت با صدای بغض‌آلودش فریاد زد:
    - اسم من رو به زبون نیار.
    با دست آزادش فرزام رو پس زد و به‌سمت پله‌ها دوید.
    ترانه‌خانوم که در بُهت حرفای لیلی بود، همون‌جا موند؛ اما فرزام به‌سرعت برگشت.
    - وایسا لیلی، لیلی با توئم، وایسا.
    به دنبالِ لیلی دوید.
    لیلی به‌خاطر لباسی که تنش بود سرعت دویدنش کم بود و روی پله‌ی سوم نرسیده بود که دستش توسط فرزام کشیده شد.
    - لیلی وایسا.
    باخشم برگشت، نگاه عصبیش رو که از اشک می‌درخشید رو به فرزام دوخت و دستش رو پس زد و گفت:
    - وایسم برای چی ها؟ وایسم که باز یه دروغ جدید بهم بگین ها؟ که دوباره احمق فرضم کنید؟!
    فرزام کلافه چنگی در موهاش زد و با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - لیلی وایسا امیر بیاد. خودش همه‌چیز رو توضیح میده.
    نیشخندی زد و باتمسخر گفت:
    - امیر؟ چی‌ رو می‌خواد توضیح بده؟ زن‌داشتنش...
    - زنِ قبلی...
    باحرص فریاد زد:
    - چه زنِ قبلی چه زن فعلی، فرزام زن، زنه. مهم اینه که امیر قبلا ازدواج کرده و حتی یک بچه هم داره؛ اما منه احمق خبر ندارم. به نظرم این مسئله هیچ توضیحی نداره که اگه داشت، امیربهادر خودش زودتر از اینا برام می‌گفت نه انقدر کشش می‌داد و نه انقدر دروغ می‌گفت.
    این حرف رو زد و این بار با سرعت بیشتری از سالن بیرون زد.
    فرزام به دنبالش رفت و داد زد:
    - لیلی تو رو خدا صبر کن، لیلی!
    اشکاش رو پاک کرد و شالش رو که موقعِ خروج از سالن از روی مبل برداشته بود رو سر کرد و از خونه بیرون رفت که فرزام باحرص فریاد زد:
    - وایسا دختره‌ی احمق! کجا میری با اون وضع؟
    بی‌توجه به فرزام و فریادهاش به دویدنش سرعت داد، دستش رو روی گونه‌ش کشید تا اشکاش رو پاک کنه که با صدای ترمز ماشینی از پشت سرش و صدای برخورد کسی با ماشین در جاش میخکوب شد، جرعت برگشتن نداشت، آروم با خودش زمزمه کرد:
    - چرا صدای فرزام قطع شد؟
    با این حرفش، فرزام گویان به‌سرعت برگشت، نگاهش به جسم بی‌جون فرزام که کنارِ ماشین مشکی‌رنگی افتاده بود خورد. جیغ کوتاهی زد و دستش رو روی دهانش گذشت.
    - فرزام!
    یک قدم برداشت که جسم سنگینی به پشتِ سرش برخورد کرد که دردِ بدی در سرش پیچید و چشماش سیاهی رفت و...
    ***
    با انزجار دستش رو روی بینیش گذاشت و از اتاقی که جنازه‌ی مونا در اون بود بیرون رفت.
    - ببریدش.
    - چشم قربان.
    - حسن‌پور!
    - بله قربان.
    امیربهادر به‌سمت حسن‌پور برگشت و در‌حالی‌که از اتفاقات افتاده عصبی بود گفت:
    - جنازه رو ببرین پزشک قانونی و دلیل مرگ، ساعت مرگ و کلاً تمومِ اطلاعات رو می‌گیرین، فهم...
    سکوت کرد و با نگاهی کاوش‌گر و کنجکاو به سرهنگ که جلوی در، در حالِ صحبت با احمدی بود و حسابی هم اخماش درهم بود رفت.
    به یک‌باره دلش گواه بد داد و ترسی در دلش نشست.
    آروم گفت:
    - به کارت برس حسن‌پور.
    و از کنارش گذشت و سمتِ سرهنگ رفت.
    احمدی که متوجه امیربهادر شد سکوت کرد، سرهنگ ردِ نگاهش رو گرفت و به‌سمت امیر برگشت.
    - چیزی شده قربان؟
    امیربهادر بود که با تشویش و اضطراب سؤالش رو پرسید و منتظرِ جوابی از جانب سرهنگ شد.
    سرهنگ کلافه دستی به ریشاش کشید و گفت:
    - سرگرد اتفاقِ بدی افتاده.
    مضطرب نگاهش رو بین احمدی و سرهنگ گردوند و لب زد:
    - چه اتفاقی سرهنگ؟
    با تردید و لحن آرومی‌گفت:
    - جلوی در خونه‌تون زدن به فرزام و...
    امیر، یا خدا گویان عقب رفت؛ اما به‌سرعت به خودش اومد و پرسید:
    - الان حالش چطوره ها؟ کجاست؟ کدوم بیمارستا...
    صدای سرهنگ در گوشش پیچید و باعث شد سکوت کنه‌. نگاهش رنگِ تردید گرفت و آروم لب زد:
    - و چی؟
    سرهنگ عصبی چشماش رو بست و چنگی در موهای جوگندمیش زد و گفت:
    - لیلی رو دزدیدن، امیر.
    بی‌رمق عقب رفت و به ستون پشت‌سرش تکیه زد.
    - وای!
    چشماش رو بست و سرش رو به ستون تکیه زد.
    سرهنگ ادامه داد:
    - حدس می‌زنیم کارِ حامد و کتی باشه؛ اما...
    امیر جنون‌آمیز چشماش رو باز کرد و فریاد زد:
    - اما چی سرهنگ؟ اما هنوز هیچ خبری ازشون نیست مگه نه؟ چرا؟ چون یک گردان پلیسیم؛ اما هنوز عرضه نداشتیم که دونفر آدم رو پیدا کنیم.
    و با لحن حرص‌آلود و پر غیظی گفت:
    - اما من پیداشون می‌کنم سرهنگ، به شرفم قسم پیداشون می‌کنم و قبل از قانون خودم مجازاتشون می‌کنم.
    سرهنگ با جدیت جواب داد:
    - امیر، تو مرد قانونی. باید با قانون جلو بری.
    امیر حریصانه جواب داد:
    - منم نگفتم بی‌قانون جلو میرم؛ ولی این بار قانون، قانونِ امیربهادره. خودم میشم پلیس و جای‌جای این شهر رو می‌گردم تا پیداشون کنم و خودم میشم قاضی و حکم می‌برم. حکم می‌برم برای اونایی که دیگه نامردانه به بردارم نزنن و در برن، حکم می‌برم برای اونایی که دیگه ناموس امیربهادر رو ندزدن.
    محکم به سـ*ـینه‌ش زد و ادامه داد:
    - خودم سرهنگ. این بار خودم میشم همه‌کاره و قانون‌گذار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    حرفش رو زد و به‌سرعت از کنارِ سرهنگ رد شد، سوار ماشینش شد و از اون خونه‌خرابه دور شد.
    ***
    با احساس دردی در سرش چشماش رو باز کرد و ابروهاش رو در هم کشید.
    نگاهش رو به سقف اتاق دوخت. باشک به اطراف نگاه کرد. اتاق براش ناآشنا بود. ترس در دلش نشست و دستاش رو که پشت کمرش بسته بود رو تکونی داد و به‌سختی خودش رو بلند کرد و به تاج تخت تکیه زد.
    نگاهش رو که رنگی از ترس داشت به دورتادورِ اتاق که تنها همین یک تخت رو داشت انداخت.
    از شدت ترس لباش به‌ هم چسبیده بود و توان گفتن حتی جمله‌ای رک هم نداشت.
    اتاق تاریک بود و تنها نوری از بیرون فضا رو از تاریکی مطلق درآورده بود، بوی نم در فضای در بسته‌ی اتاق بود که حالِ لیلی رو بد می‌کرد.
    سردرگم به در بسته چشم دوخت. به امید اینکه در باز بشه.
    صداهایی از بیرون می‌اومد؛ اما گویی تموم آدمای بیرون یادشون رفته بود لیلی هم در این اتاق هست.
    بالاخره ترس رو کنار گذاشت و با صدای لرزون، بلند گفت:
    - کسی اینجا نیست؟ کمک.
    خودش رو تکون می‌داد و سعی داشت دستاش رو باز کنه؛ اما تنها دردی تیز از محکم بودن طناب دور دستش به جونش می‌ریخت.
    چشماش رو محکم بسته‌ بود و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد مدام دستاش رو به هم می‌سابید و سعی داشت طناب رو باز کنه.
    با صدای بازشدنِ در به‌سرعت سرش رو بالا گرفت، با چشمانی درشت‌شده از ترس و وحشت به در که توسط شخصی نامعلوم که در تاریکی پنهان شده بود باز شد، نگاه کرد.
    صدای پاشنه‌ی کفش زنونه‌ای همراه با بوی عطرِ تیزش در فضا پیچید.
    دستش رو به عقب برد و در رو بست که جیغی رنگِ قرمزِ لاکش چشمِ لیلی رو گرفت.
    با تردید نگاهش رو بالا گرفت. چشماش رو ریز کرد تا بتونه اون شخص رو تشخیص بده که صدای نازک زنی در فضا پیچید:
    - خیلی دوست داشتم ببینمت لیلی.
    بالاخره کنار تخت درست رو‌به‌روی تخت نشست. چهره‌ش برای لیلی ناآشنا بود و همین باعث شد با تردید لب بزنه:
    - تو کی هستی؟
    لبخند گشادی زد و دستش رو سمتِ لیلی گرفت و گفت:
    - من کتیم.
    سرخوش خندید و دستش رو عقب برد.
    - اوه ببخشید یادم رفت دستات بسته‌ست.
    لیلی نگاه پرنفرتی به کتی انداخت و با لحن تندی گفت:
    - من رو آوردی اینجا واسه چی؟
    لبخندی زد و با لحن آرومی‌گفت:
    - والا من که دلم نمی‌خواست تو اینجا باشی و اگه به‌خاطرِ تو نبود تا حالا هزار بار رفته بودم اون طرفِ آب.
    درحالی‌که از حرف کتی گیج شده بود با شک سری تکون داد.
    - پس کی...؟
    چشماش رو به آرومی‌ بست و خندید.
    - می‌فهمی.
    و به‌سرعت باز کرد و نگاه پر از نفرتش رو به لیلی دوخت. دستش رو پیش برد و وحشیانه فک لیلی رو میون پنجه‌هاش گرفت و گفت:
    - اما کور خوندی، شده می‌کشمت؛ اما نمی‌ذارم توئه لعنتی بشی مثل مادرت و برای بار دوم حامد رو از من بگیری.
    با شنیدن اسم «حامد» لیلی بُهتش برد. با نگاهی ناباورانه و شوکه‌شده به کتی زل زد. سخت‌ترین لحظه براش همین لحظه بود که فهمید توسطِ پدرش دزیده شده. در ذهنش با خودش گفت پس بالاخره پیدات شد آره؟ بالاخره برگشتی؛ اما چرا؟
    - راستی این لباس عروس خیلی بهت میاد لیلی جون، یادم باشه بگم بچه‌ها برات لباس بیارن و این رو بدی به من برای عروسیم لازم میشه.
    سرخوشانه خندید و از اتاق بیرون رفت.
    نگاه مملو از اشکش رو به دامن لباسش دوخت. تموم اتفاقات چند ساعت اخیر و حقیقت تلخی که در موردِ امیر فهمیده و حالا هم دزدیده شدنش توسط پدرش مثل فیلم جلوی چشماش رد شد و باعث شد اشکاش آروم روی گونه‌ش سُر بخورن و گونه‌ش رو تر کنن.
    مغموم و سرخورده به تخت تکیه داد. چشماش رو بست و آروم و بی‌صدا به حالِ خودش اشک ریخت.
    ***
    از پشتِ شیشه به فرزام که زیر د‌ه‌ها دستگاه بود نگاه کرد. بغض در گلوش نشست و کلافه نگاهش رو گرفت و برگشت. با دیدن سرهنگ که پشت سرش بود بغضش ترکید و خودش رو در آغـ*ـوش سرهنگ انداخت.
    - چی‌کار کنم سرهنگ ها؟ چه غلطی کنم؟ دارم حال فرزام رو می‌بینم و کاری نمی‌تونم بکنم، لیلی رو دزدیدن و من...
    سرهنگ عقب رفت. دستش رو روی شونه‌ی امیربهادر گذاشت و گفت:
    - چته مرد؟ آروم باش تو که انقدر عجول نبودی، درست میشه. بچه‌ها دنبالِ حامدن و یه چیزایی هم دستگیرشون شد...
    امیر به‌سرعت سرش رو بالا گرفت و گفت:
    - یعنی چی؟
    سرهنگ لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    - مونا قبل از مرگش یه نامه نوشته برای پلیس، انگار می‌دونسته قراره کشته بشه برای همین توی نامه آدرس چند جایی رو که احتمالاً حامد و کتی قایم شدن رو نوشته. بچه‌ها چندتا آدرس رو رفتن؛ اما هیچ‌کدوم نبود و فقط مونده آخری که ان‌شاءالله این آخری همون‌جاییه که باید باشه. فقط یه‌کم آدرسش گنگه و بچه‌ها نمی‌تونن پیداش کنن برای همین از تو می‌خوام که بری دنبالش.
    امیر بهادر بدون لحظه‌ای درنگ گفت:
    - میرم. حتماً میرم.
    و قبل از اینکه سرهنگ حرفِ دیگه‌ای بزنه، به‌سرعت از کنارش رد شد و گفت:
    - سرهنگ، میرم ستاد که آماده بشم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا