کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
به نام حق
رمان: وقتی که نبودی
ژانر: عاشقانه، اجتماعي
نویسنده:Moaz17 | کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: زهرا اسدی
ویراستاران: @ریحانه سادات @فاطمه صفارزاده
خلاصه: سارن، دختری که به همسرش علاقه دارد، همسری از تبار بی‌رحمی. زندگیِ تلخ‌مزه‌ی سارن با گذشت زمان و اتفاقات ریز و درشت، زیر زبان علی مزه می‌کند. با فاش‌شدن حقایقی پنهان، عشق نابود می‌شود یا همچنان پایدار می‌ماند
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

143140.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    مقدمه:
    سکوت‌هایم بوی مرگ می‌دهند
    بوی تعفن
    بوی دل کندن
    از همان سکوت‌هایی که می‌شنوی و دم نمی‌زنی
    از همان‌هایی که همه‌ی غصه‌ها را در دلت جمع می‌کنی
    از آن‌هایی که به‌تدریج چشمه‌ی اشکت را خشک می‌کند
    سکوت‌هایم بوی خون می‌دهند
    از همان‌هایی که دهانت را می‌بندی تا غرورت نشانه نرود
    از همان‌هایی که فشارهای زندگی به قلبت فشار می‌آورند
    کسی چه می‌داند؟
    شاید نتیجه‌ی تمام سکوت‌هایم، فریادهایی شود که عرش آسمان را بلرزاند!
    ***
    کمی مکث کردم. دل‌دل می‌کردم برای گفتن حرفی که می‌دانستم شاید بحث‌وجدل به راه بیندازد.
    رو‌به‌روی آینه ایستاد و مشغول شانه‌کردن موهایش شد. دل به دریا زدم و گفتم:
    - علی؟
    نیم‌نگاهی به چهره‌ام انداخت؛ یعنی که حرفت را بگو.
    - کی برمی‌گردی؟
    به‌سمتم چرخید. حالت کلافه و عصبیِ چشمانش را می‌شناختم. لبم را گزیدم. اخم‌هایش در هم رفت و با‌ تندی گفت:
    - صد بار در این باره صحبت کردیم.
    درمانده و مستأصل گفتم:
    - اما من...
    حرفم را برید و گفت:
    - هنوز تشخیص ندادی که این ازدواج صوریه؟ بعد از یه سال هنوز نفهمیدی؟ عشقِ سارینا همیشه توی قلب من می‌مونه. منو ببین! از این مأموریت که برگشتم، بابا کارخونه رو به نامم می‌کنه، یه ماه هم میرم فرانسه برای استراحت. پدر این‌طور خواسته. بعدشم که فکر می‌کنم خودت بتونی حدس بزنی، نه؟
    با بغض، لب گزیدم و یک قدم عقب رفتم.
    چه خوش‌بینانه فکر می‌کردم مهربانی‌هایِ سالی یک بارش از روی دلبستگی‌ست، چه راحت روحم را تقدیمش کردم و چه احمقانه نگرانی‌هایم را خرجِ بی‌وفایی‌هایش می‌کردم. مگر تقصیر من بود که عاشق خواهرم شده بود؟ مگر من باعث مرگِ سارینا شدم؟
    بغضم را قورت دادم.
    - پرسیدم کی میای؟
    پوفی کشید و گفت:
    - احتمالاً سه روز دیگه. یه‌ میلیون ریختم به حسابت، کافیه؟
    یک ترک به شکستگی‌های قلبم اضافه شد.
    خواستم بپرسم این پول، شکستگی‌های قلبم را درمان می‌کند؟ خواستم بپرسم قلب عاشقم را فارغ می‌کند؟ خواستم بپرسم شوروشوق یک سال پیش را برمی‌گرداند؟ اما سکوت کردم؛ مثل این چند ماه اخیر.
    سری تکان داد و گفت:
    - بیکار که نیستی. روزای زوج که دانشگاهی، روزای فردم که میری کلاس خوش‌نویسی و زبان فرانسه. وقتت پره.
    پس جمعه‌ها چه؟ یکی را بیاور که جمعه‌ها را برایم پر کند، غروب‌های جمعه را نابود کند. اصلاً من تمام روزها را بیکار می‌نشینم؛ اما جمعه‌ها را...
    ساکت و بی‌حرکت به حرف‌هایش گوش دادم. صدای کلافه‌اش را شنیدم.
    - میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم. فردا صبح باید برم مأموریت.
    چرا رحم نمی‌کرد؟ مگر نمی‌دانست عصرهای جمعه روحم را خراش می‌دهد؟ مگر خبر نداشت؟
    بدون هیچ حرفی عقب‌گرد کردم و از اتاق خارج شدم.
    همین بود دیگر. سارنِ بیچاره را برای رفع نیاز‌هایش می‌خواست، برای از یاد بردن غصه‌هایش می‌خواست، برای فخرفروختن به آشنا و غریبه می‌خواست.
    در کمد را که باز کردم، ردیف مانتو‌های مشکی‌رنگ در مقابلم ظاهر شدند. چهار ماهی می‌شد که رنگش را دوست داشتم. دست بردم و یکی از مانتوها را بیرون کشیدم.
    مقابل آینه ایستادم. حتی سیاهی زیر چشمانم هم به وضعیتم پوزخند می‌زد. دختر درون آینه تماماً سیاه‌پوش بود؛ اما چشمانش... آخ! لعنت به چشمان آبی‌رنگش که آن تناسب رنگ مشکی را به هم می‌زد.
    لنز‌های مشکی‌رنگم را بیرون کشیدم و...
    تصویر سیاه و سفید درون آینه را دوست داشتم. لباس‌ها، چشم‌ها و موهای مشکی‌رنگ با پوست سفید، تضاد جالبی بود.
    لبخندی روی لبم نقش بست. موبایل و هندزفری را برداشتم و از خانه بیرون زدم. مقصد مشخص بود، دریا.
    تک‌وتوک خانواده‌هایی را که به ساحل آمده بودند نگاه می‌کردم. شاد بودند، همان واژه‌ای که از زندگی‌ام حذف شده بود. موج‌ها با‌ عصبانیت حرکت می‌کردند و ابرهای سیاه، آسمان را پوشانده بودند.
    بد که نه؛ اما افتضاح بود، عصرهای جمعه همیشه افتضاح بود.
    صدای مهراب از هندزفری در گوش‌هایم پخش می‌شد. تکه‌ای از آهنگش را بی‌نهایت دوست داشتم.
    «قرآنی خودت نبودی؛ ولی فکرت اینجا
    منو می‌کشت منو می‌کشت منو می‌کشت نامرد
    کمرم از ستون محلمون سفت‌تر بود
    بی‌‌مروت غم تو کمر منو بد تا کرد
    کم‌کم به زخمای این هنجره عادت می‌کنم
    ای گلوی بی‌صاحاب بالاخره پارت می‌کنم
    به کسی چه که تنمو زخمای تیغ وا می‌کنه؟
    اصلاً من حال می‌کنم دنیا باهام بازی کنه
    اصلاً زخمای تنم خودزنیام عشقه منه
    اصلاً اشکای شبام خون‌بازیام عشقه منه
    اصلاً این رددادنام تیغ‌زدنام عشقه منه
    بچه پایینم، بگید جاش هنو‌ز رو چشم منه
    اومدم بخندم دیدم این لبام ترک زده
    اصلاً ما سگ شانسیم خنده به ما نیومده»
    نگاهی به ساعد دستانم انداختم. زخم‌های عمودی و افقی تیغ روی دستم خودنمایی می‌کردند. جهالت تمام بود‌، زجردادن بدنم. اصلاً من ۲۴ ساله را چه به عاشق مرد ۳۳ ساله شدن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    چرا پدر موافقت کرد؟ چرا مادر خوش‌حال شد؟ اصلاً چرا مخالفت‌های سورن به چشم نیامد؟ چرا سارینا مرد؟ چرا من به این عشق ممنوع گرفتار شدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
    دستی روی شانه‌ام نشست. بوی عطرش را بهتر از هر کسی می‌شناختم. کنارم نشست.
    - چرا توی این هوا اومدی بیرون؟ الان بارون میاد.
    صدایش غم داشت؛ مثل قلب من.
    - دوست دارم پاک بشم.
    بغضِ نشسته در گلویش را حس کردم.
    - تو پاکی قربونت برم.
    چیزی نگفتم. تیرگی ابرها دیوانه‌کننده بود، صدای مهراب هم شده بود قوزبالاقوز.
    آهی کشیدم. دستش را دور شانه‌هایم حلـ*ـقه کرد. ناخودآگاه چشمانم را بستم. سورن بود دیگر، مایه‌ی آرامش من.
    هندزفری را از موبایل جدا کرد و صدای مهراب در فضا طنین انداخت. او هم مثل من بود، سیاهِ سیاه و سراسر غم.
    - از شقایق چه خبر؟
    خش‌دار شدن صدایش واضح بود.
    - فرداشب سهم یکی دیگه میشه.
    چه غمناک بود سرنوشت خانواده‌ی من.
    - می‌خوام برم.
    چه می‌توانستم بگویم؟ نرو؟ احمقانه بود. منی که دست‌هایم رد تیغ را به دوش می‌کشید حق نداشتم راهنمایی کنم، به‌هیچ‌وجه.
    نگاه خیره‌مان به دریا بود. به خودمان که آمدیم، سه-چهار ساعت را در سکوت به تماشای دریا نشسته بودیم. سورن از جایش برخاست و گفت:
    - خواستم جلوگیری کنم از به‌وجوداومدن یه سورنِ پر از غمِ دیگه، نشد. ببخش سارن!
    سکوت کردم. تقصیر سورن نبود. هیچ‌چیز تقصیر سورن نبود.
    مقصر من بودم، مقصر دل وامانده‌ام بود، مقصر پدر بود، مقصر دوستی بین پدر من و علی بود، مقصر عشقِ میان سارینا و علی بود، مقصر روزگار و سرنوشت بود، اصلاً مقصر تمام این اتفاقات عصرهای جمعه بود.
    همراهش شدم. من و سورن تماماً شبیه به هم بودیم. چه از نظر اخلاق و چه از نظر ظاهر، حتی از نظر سرنوشت هم. بی‌خیال!
    قدم‌زدن را ترجیح می‌دادیم به ماشین‌سواری. همان‌طور که به‌سمت خانه قدم می‌زدیم، گفتم:
    - سورن؟
    - جانم عزیزم؟
    - من خسته‌م.
    - منم.
    - سورن!
    - جانم عمرِ داداش؟
    - دوست دارم از اینجا دور شم.
    صدای زمزمه‌اش را شنیدم.
    - دارم کارامو ردیف می‌کنم.
    با بهت به نیم‌رخ جذابش خیره شدم. داشت کارهایش را ردیف می‌کرد؟ بدون من؟
    زندگی تراژدی زیبایی بود.
    پوزخندی زدم.
    - تو هم می‌خوای منو تنها بذاری که تو این مرداب کوفتی غرق بشم؟
    در کسری از ثانیه در آغـ*ـوشش کشیده شدم. صدای حرف‌هایش به گوشم رسید.
    - چی داری میگی؟ تنهات بذارم؟ آدم مگه خودش رو تنها می‌ذاره؟
    خواستم بگویم مرا نمی‌بینی؟ ماه‌هاست که خودم را تنها گذاشته‌ام، ماه‌هاست که غم‌زده و بارانی‌ام.
    - آقا با خانوم چه نسبتی دارن؟
    با شنیدن صدا، از هم جدا شدیم.
    نیشخندی که روی لب‌های پلیس بود، کمی آزاردهنده بود و الحق ‌‌والانصاف حتی بچه‌ی دوساله از شباهت ما به یکدیگر پی به رابـطه‌ی نزدیکمان می‌برد.
    - خواهرمه.
    نیشخندش عمق گرفت.
    - اِ؟ پس حتماً زنِ منه!
    رنگ پوست سورن سرخ شد و عربده زد:
    - بی‌نامـ*ـوس دهنتو ببند!
    پلیس بی‌توجه به فریاد سورن، به سرباز کنارش دستور داد که سورن را دستگیر کند.
    با ترس گفتم:
    - سورن!
    با اطمینان گفت:
    - چیزی نیست. نترس.
    سوار ماشین پلیس شدیم و بیست دقیقه بعد در اداره‌ی پلیس منتظر بودیم تا بازجویی شویم.
    به همراه سورن روی صندلی نشستم. نگاهم به چهره‌ی جوان و موهای جوگندمی مرد روبه‌رویم بود. به حرف آمد:
    - خب؟ چرا اینجایین؟
    سورن با خشم غرید:
    - جالبه. خواهر و برادر رو بدون هیچ مدرکی دستگیر می‌کنین و تهشم می‌گین چرا اینجاییم؟!
    - آروم باش پسرم! فقط برام توضیح بده.
    لحن آرام و متین مرد روبه‌رویمان از خشم سورن کاست. نفسی کشید و گفت:
    - خواهرمه، داداششم. مشکلیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - مدرک؟
    سورن، الله‌اکبری زیر لب گفت و رو به سرهنگ گفت:
    - این شباهت ظاهری پس چیه؟
    - ولی دلیل نمیشه.
    - میشه به پدرم زنگ بزنم که بیاد و شهادت بده؟
    - بفرمایین.
    سورن چند باری زنگ زد و کسی تلفن را برنداشت. جلو رفتم و تلفن را از دستش بیرون کشیدم و شماره‌ی علی را وارد کردم. صدای ضربان قلبم بیشتر از صدای بوق‌بوقِ تلفن به گوش می‌رسید.
    - الو بفرمایین؟
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - علی!
    - شما؟
    بهت‌زده شدم. صدایم را نمی‌شناخت؟ بعد از هشت ماه زندگی‌کردن صدای مرا نمی‌شناخت؟ صدای مرا، صدای همسرش را!
    - سارنم.
    صدای پوفِ آرامش را شنیدم.
    - خب چی شده؟
    از شدت تحقیر و حس اضافی بودنم، محکم چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    - پلیس من و سورن رو گرفته.
    قضیه را گرفت و گفت:
    - تلفن رو بده به کسی که جلوت نشسته.
    تلفن را به دستِ مرد دادم. چند دقیقه صحبت، نتیجه‌اش شد یک عذرخواهی و رهاکردن ما.
    غم‌انگیز بود که حتی به خودش زحمت نداد که نگرانم شود. سورن انگار حالم را فهمید، دستم را گرفت و گفت:
    - تا همیشه پیش خودمی. من و تو، تنها، تا آخر عمر.
    با چشمانی پرسشگر به چشمانش نگریستم. گفت:
    - می‌ریم فرانسه، پیش دایی حسام. همراه خودم می‌برمت عزیزم. تا دو-سه ماه دیگه احتمالاً کارات درست میشه. فقط باید یه امتحان زبان بدی و فرانسه‌ت که خوبه، نگران نباش.
    بین حس شادی و غم گیر کردم و تنها به تکان‌دادن سرم اکتفا کردم. دستم را رها کرد و اشاره‌ای به خانه زد.
    - خب رسیدیم. برو داخل.
    روی پنجه‌هایم ایستادم و گونه‌اش را بـ*ـوسـیدم.
    خواستم به‌سمت خانه بروم که دستم را گرفت و مرا به‌سمت خودش بازگرداند و گفت:
    - فکر نکن نفهمیدم امروز آبیِ چشمات سیاه شده بود.
    نمِ اشک، چشمانم را سوزاند.
    - آبیِ دلم رو که سیاه شده چی‌کار کنم؟
    چیزی نگفت. تنها ده ثانیه مرا میهمان آغـ*ـوشش کرد.
    «گاهی اوقات، تنها چیزی که آرامت می‌کند آغـوشی بی‌منت و امن است.»
    ***
    دو روز از رفتن علی می‌گذشت. آرام بودم؛ اما بارانی.
    صدای مهراب توسط لپ‌تاپ در اتاق پخش می‌شد. فضای سرد و خاکستری اتاق کمی بی‌روح بود. هرازگاهی رعدوبرق، تاریکی اتاقم را از بین می‌برد.
    صدای زنگ‌خوردن موبایل، نگاهم را به‌سمت خودش جلب کرد. با دیدن نام «مانی» لبخندی زدم و قسمت سبز‌رنگ را لمس کردم.
    - سلام.
    - سلام و مرض! همین الان آماده میشی، می‌خوایم بیایم دنبالت.
    مانیا بود دیگر، دوست همیشگی و دوست‌داشتنی من.
    - من...
    وسط حرفم پرید:
    - حرف اضافی موقوف! بیست دقیقه وقت داری حاضر بشی. بای بای خوشگلم.
    و قطع کرد. لبخندی زدم. بودن با مانیا همیشه حالم را خوب می‌کرد.
    مانتوی بلند، کفش‌های عروسکی، شلوار و شال مشکی‌رنگم را از کمد بیرون کشیدم و... .
    با شنیدن زنگ موبایل، موبایلم را برداشتم و به‌سمت در رفتم.
    با دیدن مانی، نوشین، آرش و آرشام لبخندی زدم و به‌سمتشان قدم تند کردم. مانی جلو آمد. ضربه‌ای به گردنم زد و گفت:
    - چطوری عـ*ـنتر خانوم؟!
    نوشین اخم‌هایش را درهم کرد و رو به مانی گفت:
    - دستت به سر بچه رسیده ابلیس؟! چرا می‌زنی؟
    مانی گفت:
    - تو یکی خفه! من حق آب‌وگل دارم. اول من بودم.
    نوشین خواست چیزی بگوید که آرش گفت:
    - ای‌ بابا! ناسلامتی ما دوتا پسرخاله‌هاشیم، شما چی می‌گین؟ مگه نه آرشام؟!
    آرشام، با‌ شیطنت ابرویی بالا انداخت.
    - آره والا! اگه حرف از آب‌وگله که ما مقدم‌تریم.
    لبخندم وسعت گرفت و مانی در جواب لبخندم گفت:
    - آره آره. منم بودم می‌خندیدم از اینکه بین دو جفت طاووس عاشق بحث میندازم.
    ناخودآگاه به عادت یک سال پیش گفتم:
    - زرت‌وپرت اضافه موقوف! داداشای خودمن.
    اشک نشسته در چشمان نوشین را دیدم و لب گزیدم. آرشام سرفه‌ای کرد و گفت:
    - بهتره راه بیفتیم.
    سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد، آرش جلوی پاتوق همیشگی‌مان ایستاد.
    روی صندلی‌های رستوران که جاگیر شدیم، دستم را به‌سمت جیبم بردم و هندزفری‌ام را بیرون کشیدم. سنگینی نگاه همه را حس می‌کردم. صدای آرش را شنیدم:
    - سارن!
    هندزفری را رها کردم و خیره به چشمانش گفتم:
    - جان؟
    کمی این‌پاوآن‌پا کرد و گفت:
    - ما جمع شدیم که درباره‌ی تو تصمیم بگیریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    متعجب گفتم:
    - چه تصمیمی؟
    - زندگیت با علی.
    پوزخندی زدم و خیره به آرش و آرشام گفتم:
    - پس بهتون گفتن، نه؟!
    خم‌شدن سر مانی و نوشین را حس کردم و گفتم:
    - خب منتظر چی هستین؟ زود باشین.
    آرشام گفت:
    - تکلیف چیه؟
    اخم چهره‌اش را دوست داشتم. گفتم:
    - اخم می‌کنی خوشگل‌تر میشی.
    تشر زد:
    - سارن!
    - بله؟ مگه دروغ میگم؟ انگار دلتون واسه خودسریام تنگ شده.
    مانی اخم کرد.
    - ما تو رو با همون دیوونه‌بازیات دوست داریم.
    تلخندی زدم.
    - پس بااین‌حساب دیگه دوستم ندارین.
    نوشین گفت:
    - محض رضای خدا! تو چرا این‌قدر منفی شدی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - بی‌خیال دیگه. چیز مهمی نیست.
    آرش توپید:
    - چی داری میگی تو؟ دو ماهه که ساعت سه نصف شب بهم زنگ نزدی که کرم‌ریزی کنی. می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی زندگی منِ احمق یه چیز کم داره!
    لحنش جدی بود؛ اما همه به خنده افتادند. آرش نگاهی به آن‌ها کرد و گفت:
    - من جدی گفتم.
    سکوت حاکم شد. لب باز کردم و گفتم:
    - سه-چهار ماه دیگه از اینجا میرم.
    آرش با تعجب پرسید:
    - کجا؟
    قبل از اینکه چیزی بگویم، آرشام با اخم‌هایی درهم گفت:
    - با سورن، آره؟
    سرم را تکان دادم. نوشین با گیجی گفت:
    - میشه بگی اینجا چه خبره؟
    آرشام پوزخندی زد.
    - هه! چرا از خانوم نمی‌پرسی؟!
    نوشین گفت:
    - چی شده سارن؟
    چیزی نگفتم. آرشام طعنه زد:
    - منم بودم حرفی نداشتم!
    مانی به آرشام توپید:
    - یه‌ لحظه ساکت شو ببینم. چی داری میگی سارن؟
    - می‌خوام با سورن برم فرانسه.
    نوشین و مانی با چشمان گردشده مرا نگریستند و آرش با فکی چفت‌شده گفت:
    - با اجازه‌ی کی؟
    خواستم حرفی بزنم که دستش را به علامت سکوت در هوا تکان داد.
    - با اجازه‌ی کی؟ می‌خوای ما رو تنها بذاری؟ آره؟ مگه می‌ذارم؟ مگه می‌ذاریم؟ فکر کردی یادمون رفته باعث عشق بین ما چهار نفر تو بودی؟ فکر کردی ولت می‌کنیم که بری اون سر دنیا؟ کور خوندی سارن خانوم. اگه پاتو از این کشور بذاری بیرون دیگه حق نداری اسم هیچ‌کدوم از ما رو بیاری؛ حالیته؟
    - من میرم و هیچ‌کسم جلومو نمی‌گیره.
    - پاشو.
    با تعجب نگاهش کردم که سوئیچ را از آرشام گرفت و با گفتن برمی‌گردیم، زیر بازویم را گرفت و مرا به‌سمت ماشین کشید.
    کمی بعد، در‌حالی‌که مرا روی ماسه‌های دریا پرت می‌کرد، گفت:
    - حالیته داری چی‌کار می‌کنی؟
    - آرش!
    توپید:
    - مرض و آرش! هی هیچی نمیگم، میگم بابا این خودش عاقله، میفهمه؛ ولی دریغ! من یکی نمی‌ذارم طلاقت بده.
    خندیدم؛ با درد، با بغض، با غم.
    - می‌دونی مثل کیا داری حرف می‌زنی؟
    چیزی نگفت که ادامه دادم:
    - مثله همون خاله‌زنکا شدی که میگن شوهر قحطه.
    لبخند کم‌رنگی زد و کنارم نشست.
    - سارن!
    - جان؟
    - من نمی‌خوام تو بری، نه من، نه آرشام، نه مانی و نه نوشین. خودتم خوب می‌دونی. تو مسئول حسِ علی به سارینا نیستی.
    سری تکان دادم:
    - برای همیشه نمیرم. یکی-دو ماهی برای فراموشی میرم.
    نمی‌دانم دروغم مصلحتی حساب می‌شد یا نه؟
    کمی مکث کرد و سری تکان داد.
    - ولی باید باهامون هر روز حرف بزنی.
    خندیدم. به وسعت تمام دنیا خندیدم بابت داشتن آرش.
    «پایانم نزدیک است. نبودنم را تمرین کنید.»
    ***
    سه روز بود که علی رفته بود و من تنهایی‌هایم را با دیوار‌های خانه شریک شده بودم.
    مثل ارواح در خانه پرسه می‌زدم و زیر لب آهنگ زمزمه می‌کردم. کلاس‌های زبان فرانسه و خوش‌نویسی را هم بی‌خیال شده بودم؛ ولی امروز علی می‌آمد و خوش‌حال بودم. قلبم مالامال از شادی بود.
    با اینکه نامهربان بود، دل می‌شکست و دست به ترمیمش نمی‌زد؛ ولی دوستش داشتم. به اندازه تمام دنیای دخترانه‌ام دوستش داشتم.
    قرار بود ساعت دو بعدازظهر برسد. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یازده بود. سریع و فرز، مواد خورشت سبزی را از یخچال بیرون کشیدم و مشغول پخت‌وپز شدم.
    لبخند، حتی ثانیه‌ای از لبانم پاک نمی‌شد. چنان از دیدار با علی ذوق داشتم که تمام دل‌خوری‌هایم را فراموش کرده بودم.
    در قابلمه را رویش گذاشتم و با لبخند به‌سمت اتاقم رفتم. لباس‌هایم را برداشتم و به‌سمت حمام قدم تند کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    ساعت، پنج دقیقه به دو بود و قلب من از فرط هیجان، در حال خودکشی.
    صدای در را که شنیدم، از جا پریدم. دستی به موهای صافم کشیدم و به‌سمت در رفتم.
    بالاخره رسید. درحالی‌که خم شده بود تا کفشش را در بیاورد، با لبخند به‌سمتش رفتم و گفتم:
    - سلام. خسته نباشی!
    با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:
    - سلام.
    و از کنارم گذشت.
    لبخند روی لبم ماسید. حداقل یک احوالپرسی ساده را حق خود می‌دانستم. حس گیجی می‌کردم. انگار که یک پارچ آب یخ رویم خالی شده باشد.
    سعی کردم لبخندم را حفظ کنم؛ اما نتیجه‌ی تمام تلاش‌هایم یک دهان‌کجی شد.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - شاید غذامو دوست داشته باشه.
    با فکر اینکه با دیدن غذایی که درست کرده بودم خوش‌حال می‌شود، سریع به‌سمتش رفتم و گفتم:
    - علی!
    نیم‌نگاهی خرجم کرد.
    - بگو.
    - ناهارو بکشم؟ قورمه‌سبزیه.
    - خوردم.
    و بدون هیچ حرفی به‌سمت اتاقش رفت و در را بست.
    سرخورده و ناراحت به‌سمت آشپزخانه رفتم. غذاها را داخل یخچال گذاشتم و به‌سمت اتاقم رفتم.
    بغض کرده بودم و چشمانم لبالب از اشک پر شده بود. به خودم فکر کردم، ذوق‌کردنم، لباس‌پوشیدنم، غذا درست‌کردنم و...
    نتیجه‌اش چه شد؟‌ سیر شدم؟ فقط همین؟ حقم نبود که بی‌توجهی ببینم. اصلاً حقم نبود.
    سرم را به بالشتم فشردم و صدای هق‌هقی که از گلویم بیرون می‌آمد، در اتاق پخش شد.
    به‌سمت بالکن اتاق رفتم. دانه‌های برف در هوا معلق بودند و ابرهای سیاه، آسمان را پوشانده بودند. لبخندی زدم و به‌سمت موبایلم دست بردم. باید شکستن احساسم را فراموش می‌کردم، شاید در آینده رفتارش بهتر شود.
    - الو، نوشین!
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - سلام. مرسی. تو خوبی؟
    - آره. چی‌کارا می‌کنی؟
    - هیچی. میگم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - جانم؟
    - بچه‌ها رو جمع کن بریم یه‌کم برف‌بازی کنیم.
    خندید.
    - به چشم. هر چی سارن خانوم بگه.
    قلبم از شادی پر شد. با اینکه علی دوستم نداشت، زخم می‌زد، توهین و تحقیر می‌کرد؛ اما دوستانی داشتم که هوایم را داشتند.
    با شادی گفتم:
    - دستت مرسی نوشین گلی.
    - خواهش می‌کنم. پس یه ساعت دیگه میایم دنبالت.
    - باشه.
    گوشی را قطع کردم و با ذوق به‌سمت کمد اتاقم رفتم. درگیر این بودم که چه رنگی بپوشم؛ اما یادم آمد همه‌ی زندگی‌ام سیاه شده بود، همه‌اش.
    با پوزخندی تلخ، پالتو و شلوار و شالم را بیرون کشیدم و مشغول پوشیدنشان شدم. نیم ساعتی می‌شد که آماده شده بودم.
    روی تختم دراز کشیده بودم و به دانشگاهم فکر می‌کردم. باید مدل‌هایی را که استاد خواسته بود، هر چه سریع‌تر می‌کشیدم.
    رشته‌ی دبیرستانم خیاطی بود. به امید طراحی لباس و مانتو این رشته را انتخاب کرده بودم. در درس‌هایم هم موفق بودم. استعدادش را داشتم و شاید نسبت به اطرافیانم، بیش از سنم اطلاعات و توانایی داشتم.
    پیام دریافتی از نوشین را دیدم.
    نوشته بود «بیا پایین.»
    از اتاقم خارج شدم و به‌سمت در رفتم. علی را دیدم که جلوی تلوزیون لم داده بود. مسیرم را تغییر دادم و بالای سرش ایستادم.
    - علی!
    درهم رفتن اخم‌هایش را حس کردم. گفتم:
    - دارم میرم بیرون.
    با لحن بدی گفت:
    - به‌سلامت.
    لب پایینم را در دهانم فرو بردم و چند قدم عقب رفتم. نم اشک را در چشمانم حس کردم. با سری افتاده از خانه خارج شدم.
    به در حیاط که رسیدم، نفسی کشیدم. نباید روزمان را خراب می‌کردم. لبخندم را به لب‌هایم دوختم و در را باز کردم. با دیدن چهره‌های شاداب آرشام و آرش و نوشین و مانی، عمیق خندیدم و سعی کردم ناراحتی‌ام را از یاد ببرم.
    با لبخند نزدیکشان شدم و گفتم:
    - سلام بچه‌ها. خوبین؟
    مانیا خندید و گفت:
    - باز که دماسنج شدی. بیا داخل بشین قرمزی.
    اشاره‌اش به بینیِ سرخ‌شده‌ام بود. خنده‌ای کردم و میان نوشین و مانیا نشستم. با آرش و آرشام و نوشین هم سلام و احوالپرسی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    آرش از آینه‌ی جلوی ماشین نگاهی به خنده‌ام کرد و گفت:
    - چه عجب خانوم! ما خنده‌ی شما رو هم دیدیم.
    نوشین ضربه‌ای به شانه‌ی آرش زد.
    - اِ آرش! چی‌کار به سارن دارین؟
    مانیا اخم‌هایش را درهم کرد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
    - هوی هوی هوی! یعنی چی که هی از سارن طرفداری می‌کنی؟ خودم قبلاً مخشو زدم. دوست ‌جونیِ خودمه. تو برو اون‌ور.
    نوشین پشت چشمی نازک کرد و دست مانیا را از شانه‌ام انداخت.
    - اولاً که دست خر کوتاه! ثانیاً که سارن منو بیشتر از تو دوست داره.
    مانیا رو به آرش گفت:
    - هوی آرش! دست زنت رو بگیر، می‌زنم چپ و راستش می‌کنما.
    آرش با خنده گفت:
    - پای من و آرشام رو وسط نکشین خواهشاً.
    مانیا ایشی کرد و رو به من گفت:
    - اصلاً خودت بگو، کیو بیشتر دوست داری؟
    نیشم را شل کردم و گفتم:
    - خودمو.
    ماشین چند ثانیه‌ای در سکوت فرو رفت؛ اما بعد از چند ثانیه، همه بلند خندیدند.
    چند دقیقه بعد ماشین ایستاد و آرش با لحنِ مسخره‌ای گفت:
    - دینگ دینگ دینگ! مسافرین محترم پرواز 642 گم شین پایین! مسافرین محترم پرواز 642 گم شین پایین!
    همه با خنده از ماشین پیاده شدیم. با دیدن منظره‌ی رو‌به‌رویمان با شادی جیغ کشیدیم و به‌سمت آرش هجوم بردیم.
    آرش با خنده گفت:
    - می‌دونم خیلی دوستم دارین، لازم نیست نشون بدین. بریم بازی کنیم.
    خارج از شهر بودیم و در مقابلمان یک دشت صاف و هموارِ سفیدرنگ قرار داشت. برف‌های تازه و دست‌نخورده چنان دلبری می‌کردند که همگی با سرعت به‌سمتشان دویدیم. خم شدیم تا مشتی برف برداریم که مانیا جیغ زد:
    - صبر کنین.
    با تعجب به مانیا خیره شدیم. چرا جیغ زد؟ مانیا چپ‌چپ به همگی‌مان نگاهی کرد و با طلب‌کاری گفت:
    - بی‌ذوقا! باید گروه‌گروه بشین.
    نوشین به هوا پرید و با هیجان گفت:
    - هر کی با یارش.
    تلخندی زدم. علی نبود، اگر بود هم هر کسی را انتخاب می‌کرد به‌غیراز من. مانیا سرفه‌ای کرد و نوشین با شرمندگی به چشمانم خیره شد.
    تو چرا شرمنده می‌شوی عزیز دل؟ مگر تو قلبم را شکسته‌ای؟ مگر تو غرورم را هر دم له می‌کنی؟ مگر تو احساسم را نادیده می‌گیری؟
    مانیا با خنده‌ای مصنوعی به‌سمتم قدم تند کرد و گفت:
    - من و سارن ‌جونم باهمیم. بقیه برین گم بشین!
    آرشام با حالت بامزه‌ای گفت:
    - ای ‌بابا! زنمون‌ هم صاحب شدن. ایها الناس من زنم رو می‌خوام.
    آرش هم مسخره‌بازی‌اش گل کرد و در‌حالی‌که بشکن می‌زد، با ریتم می‌خواند:
    - من زنمو می‌خوام یالا، من زنمو می‌خوام بِلا، هر کی خودِ منو خواست، زود بده چندتا درخواست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    ناگهان بشکن‌زدنش را قطع کرد و با لحنِ متفکری گفت:
    - چه الکی‌الکی شعر شد.
    و رویش را به‌سمت آسمان گرفت و گفت:
    - اوس‌کریم! قربونت برم که توی خلق بنده‌ت از هیچی کم نذاشتی.
    جمله‌اش که به پایان رسید، بلند خندیدیم و برف‌بازی را شروع کردیم. بازیمان تا تاریکی هوا ادامه پیدا کرد. بعد از اینکه بازی کردیم، با خستگی داخل ماشین نشستیم.
    همگی ساکت بودیم. نوشین و مانی چرت می‌زدند و آرش و آرشام هم در سکوت به جاده خیره شده بودند؛ اما من از علی دلگیر بودم، دلگیر بودم که هوا تاریک شده بود و به من زنگی نزده بود، نگران نشده بود، تشر نزده بود و من... من گفته بودم که عاشق مردهای غیرتی هستم.
    حقیقت این بود، علی برای من غیرت خرج نمی‌کرد. پوزخندی به احوالم زدم و با چشمان بسته به آهنگی که پخش می‌شد، گوش دادم.
    - سارن! سارن!
    چشم‌هایم را با سستی باز کردم و گفتم:
    - جانم؟
    آرش لبخندی به لحن سستم زد و دستی به موهایم کشید.
    - پاشو قربونت برم. پاشو بریم خونه، شامتو بخور، بعد بخواب.
    و من به این فکر می‌کردم که علاقه‌ام به آرش به چه اندازه بود. اصلاً حد داشت؟ چه جادویی داشت این پسرخاله‌ی 34 ساله که دیوانه‌ی برادرانه‌هایش بودم؟
    نگاهم را به اطراف چرخاندم و گفتم:
    - کجاییم؟
    به لبخندِ مهربانش خیره شدم.
    - اومدیم خونه‌ی ما عزیزم. اگه بدونی مامان چقدر دلش برات تنگ شده.
    با تصور خاله آذر، لبخندی روی لبم ایجاد شد. مسلماً باید نامش را به‌عنوان مهربان‌ترین خاله‌ی دنیا در رکورد‌های گینس ثبت می‌کردند.
    با لبخند از ماشین پیاده شدم و گفتم:
    - پس آرشام، مانی و نوشین کجان؟
    - مانی و نوشین رو رسوندیم. آرشام رو هم فرستادم داخل.
    سری تکان دادم و به‌سمت خانه رفتیم. صدای غرغر خاله آذر را از پشت در می‌شنیدم که سر آرشام غرغر می‌کرد:
    - مگه من به تو نگفتم اگه شده به‌زور دست سارن رو بگیر و بیار؟ هان؟! مگه بهت نگفتم؟ تنهایی اومدی اینجا چی‌کار ورپریده؟! میری دنبالش تا نیومده، پاتو اینجا نمی‌ذاری.
    لبخندی زدم. صدای درمانده‌ی آرشام را هم شنیدم.
    - ای‌ بابا! مامان به‌ خدا من پسرتم.
    می‌توانستم پشت چشم نازک‌کردن خاله را در ذهنم تصور کنم. با این تصور، لبخندم عمق گرفت.
    - خوبه ‌خوبه. نمی‌خواد مظلوم‌نمایی کنی. زود باش برو دنبال عروسکم. تا نیاوردیش پاتو خونه نمی‌ذاری. به اون آرش هم بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا