- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
مامان با پیشبند گلگلی بنفشی که پسزمینهای سفید دارد، از آشپزخانه بیرون میآید و با رویی باز جوابم را میدهد:
- سلام. خوش گذشت؟
در حال ردشدن از کنار مامان، بـ..وسـ..ـهای روی گونهاش میکارم و لب میزنم:
- جاتون عجیب خالی بود.
ادامهی راهم را از سر میگیرم که صدای مامان، از پشتسرم دوباره بلند میشود:
- لباسهات رو که عوض کردی، بیا آشپزخونه. کیک پختم.
در حین راهرفتن، بهسمت مامان برمیگردم و در حالی که این بار قدمهایم را عقبعقب برمیدارم، لبخندی میزنم.
- چَشم مامانم.
میخواهم 180 درجه بچرخم که در حالت عادی قرار بگیرم و مسیری را که میروم، ببینم که قبل از هر حرکتی، ورودی راهرو کنار دستم ظاهر میشود. شانههایم را بالا میاندازم. چه خوب!
یک راست وارد راهرو میشوم و بهسمت در اتاق مهمان راه کج میکنم. دست روی دستگیرهاش میگذارم و رو به داخل هلش میدهم. با واردشدن به اتاق، در را پشتسرم میبندم. چادر و روسریام را که دم دستترین بخش از لباسهایماند به همراه کیفدستیام، در راه بیرون میآورم و روی چوب لباسی کنار تخت، میاندازم.
بهسمت پنجرهای با سایز متوسط که پایین تختم است، قدم تند میکنم. به آرامی شیشهی پنجره را باز میکنم که جعبه به روی طولش فرود میآید. بَرَش میدارم و پنجره را میبندم. جسم درونش، به نظر سنگین نمیآید.
بهسمت میزی که با فاصله از چوب لباسی اما در همان راستا گذاشته شده، میروم. جعبه را رویش میگذارم و نفس عمیقی میکشم. لحظهای مکث میکنم و دستهایم به صورت موازی با هم جلوی دهانم میگیرم.
هیچگونه حدسی در رابـ ـطه با جسم درون جعبه نمیتوانم بزنم؛ اما بهگونهای عجیب، احتمال خطرناکبودنش را میدهم. چارهای غیر از بازکردنش هم دارم؟ نه! اگر خواستار جواب باشم که هستم، نه.
روبان رویش را باز میکنم و کنار میزنم. برای بازکردن دَرَش، تردید دارم. با مکث کوتاهی تصمیم خودم را میگیرم و گرچه هنوز دلم رضایت نداده است، به آرامی در جعبه را برمیدارم و بالای جعبه، میگذارم.
با دیدن جسم درون جعبه، ابروهایم تا جایی که میتوانند بالا میپرند. چشمهایم درشت میشوند و دهانم باز میماند. یک گوشگیر زمستانی؟ این از محالترین اجسامی است که احتمال بودنش را به کل نمیدادم! یک گوشگیر زمستانی زنانه به رنگ سفید که میلهاش براق است و میان حجمی از پوشالهای سرخ در جعبه قرارش دادهاند.
بالای بخش پشمیای که به روی گوش قرار میگیرد، در یک طرف، دایرهای به رنگ سرخ تیره به چشم میخورد.
چندبار پشتسرهم پلک میزنم. برخلاف تصوری که داشتم، نه تنها پاسخی برای سؤالی که برایم باقی مانده بود، پیدا نشد، گیجتر هم شدهام. یک گوشگیر زمستانی، آن هم وسط تابستان؟
از عجیب، چیزی یک متر آنطرفتر است! صدایی شبیه تیکتاکی آرام، در گوشهایم میپیچد. ابروهایم را درهم میکشم و اطراف را از نظر میگذرانم. این اتاق که ساعت ندارد!
با کمی دقت، سرم به ضرب بهسمت جعبه برمیگردد. صدای تیکتاک ساعت از سمت آن میآید. گوشگیر زمستانی درونش را بیرون میآورم و کنار جعبه میگذارم. پوشالهای سرخ درونش را زیرورو میکنم؛ اما بهغیر از همان پوشالها، چیز دیگری درون جعبه نیست. یعنی چه؟
دستهایم را ثابت نگه میدارم که صدای تیکتاک، اینبار از کنار جعبه به گوشهایم میرسد. نگاهم روی گوشگیر زمستانی ثابت میماند. صدای تیکتاک دقیقاً از همان گوشگیر بلند میشود!
- سلام. خوش گذشت؟
در حال ردشدن از کنار مامان، بـ..وسـ..ـهای روی گونهاش میکارم و لب میزنم:
- جاتون عجیب خالی بود.
ادامهی راهم را از سر میگیرم که صدای مامان، از پشتسرم دوباره بلند میشود:
- لباسهات رو که عوض کردی، بیا آشپزخونه. کیک پختم.
در حین راهرفتن، بهسمت مامان برمیگردم و در حالی که این بار قدمهایم را عقبعقب برمیدارم، لبخندی میزنم.
- چَشم مامانم.
میخواهم 180 درجه بچرخم که در حالت عادی قرار بگیرم و مسیری را که میروم، ببینم که قبل از هر حرکتی، ورودی راهرو کنار دستم ظاهر میشود. شانههایم را بالا میاندازم. چه خوب!
یک راست وارد راهرو میشوم و بهسمت در اتاق مهمان راه کج میکنم. دست روی دستگیرهاش میگذارم و رو به داخل هلش میدهم. با واردشدن به اتاق، در را پشتسرم میبندم. چادر و روسریام را که دم دستترین بخش از لباسهایماند به همراه کیفدستیام، در راه بیرون میآورم و روی چوب لباسی کنار تخت، میاندازم.
بهسمت پنجرهای با سایز متوسط که پایین تختم است، قدم تند میکنم. به آرامی شیشهی پنجره را باز میکنم که جعبه به روی طولش فرود میآید. بَرَش میدارم و پنجره را میبندم. جسم درونش، به نظر سنگین نمیآید.
بهسمت میزی که با فاصله از چوب لباسی اما در همان راستا گذاشته شده، میروم. جعبه را رویش میگذارم و نفس عمیقی میکشم. لحظهای مکث میکنم و دستهایم به صورت موازی با هم جلوی دهانم میگیرم.
هیچگونه حدسی در رابـ ـطه با جسم درون جعبه نمیتوانم بزنم؛ اما بهگونهای عجیب، احتمال خطرناکبودنش را میدهم. چارهای غیر از بازکردنش هم دارم؟ نه! اگر خواستار جواب باشم که هستم، نه.
روبان رویش را باز میکنم و کنار میزنم. برای بازکردن دَرَش، تردید دارم. با مکث کوتاهی تصمیم خودم را میگیرم و گرچه هنوز دلم رضایت نداده است، به آرامی در جعبه را برمیدارم و بالای جعبه، میگذارم.
با دیدن جسم درون جعبه، ابروهایم تا جایی که میتوانند بالا میپرند. چشمهایم درشت میشوند و دهانم باز میماند. یک گوشگیر زمستانی؟ این از محالترین اجسامی است که احتمال بودنش را به کل نمیدادم! یک گوشگیر زمستانی زنانه به رنگ سفید که میلهاش براق است و میان حجمی از پوشالهای سرخ در جعبه قرارش دادهاند.
بالای بخش پشمیای که به روی گوش قرار میگیرد، در یک طرف، دایرهای به رنگ سرخ تیره به چشم میخورد.
چندبار پشتسرهم پلک میزنم. برخلاف تصوری که داشتم، نه تنها پاسخی برای سؤالی که برایم باقی مانده بود، پیدا نشد، گیجتر هم شدهام. یک گوشگیر زمستانی، آن هم وسط تابستان؟
از عجیب، چیزی یک متر آنطرفتر است! صدایی شبیه تیکتاکی آرام، در گوشهایم میپیچد. ابروهایم را درهم میکشم و اطراف را از نظر میگذرانم. این اتاق که ساعت ندارد!
با کمی دقت، سرم به ضرب بهسمت جعبه برمیگردد. صدای تیکتاک ساعت از سمت آن میآید. گوشگیر زمستانی درونش را بیرون میآورم و کنار جعبه میگذارم. پوشالهای سرخ درونش را زیرورو میکنم؛ اما بهغیر از همان پوشالها، چیز دیگری درون جعبه نیست. یعنی چه؟
دستهایم را ثابت نگه میدارم که صدای تیکتاک، اینبار از کنار جعبه به گوشهایم میرسد. نگاهم روی گوشگیر زمستانی ثابت میماند. صدای تیکتاک دقیقاً از همان گوشگیر بلند میشود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: