کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
مامان با پیش‌بند گل‌گلی بنفشی که پس‌زمینه‌ای سفید دارد، از آشپزخانه بیرون می‌آید و با رویی باز جوابم را می‌دهد:
- سلام‌. خوش گذشت؟
در حال رد‌شدن از کنار مامان، بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش می‌کارم و لب می‌زنم:
- جاتون عجیب خالی بود.
ادامه‌ی راهم را از سر می‌گیرم که صدای مامان، از پشت‌سرم دوباره بلند می‌شود:
- لباس‌هات رو که عوض کردی، بیا آشپزخونه. کیک پختم.
در حین راه‌رفتن، به‌سمت مامان برمی‌گردم و در حالی که این بار قدم‌هایم را عقب‌عقب برمی‌دارم، لبخندی می‌زنم.
- چَشم مامانم.
می‌خواهم 180 درجه بچرخم که در حالت عادی قرار بگیرم و مسیری را که می‌روم، ببینم که قبل از هر حرکتی، ورودی راهرو کنار دستم ظاهر می‌شود. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. چه خوب!
یک راست وارد راهرو می‌شوم و به‌سمت در اتاق مهمان راه کج می‌کنم. دست روی دستگیره‌اش می‌گذارم و رو به داخل هلش می‌دهم. با وارد‌شدن به اتاق، در را پشت‌سرم می‌بندم. چادر و روسری‌ام را که دم دست‌ترین بخش از لباس‌هایم‌اند به همراه کیف‌دستی‌ام، در راه بیرون می‌آورم و روی چوب لباسی کنار تخت، می‌اندازم.
به‌سمت پنجره‌‌ای با سایز متوسط که پایین تختم است، قدم تند می‌کنم. به آرامی شیشه‌ی پنجره را باز می‌کنم که جعبه به روی طولش فرود می‌آید. بَرَش می‌دارم و پنجره را می‌بندم. جسم درونش، به نظر سنگین نمی‌آید.
به‌سمت میزی که با فاصله از چوب لباسی اما در همان راستا گذاشته شده، می‌روم. جعبه را رویش می‌گذارم و نفس عمیقی می‌کشم. لحظه‌ای مکث می‌کنم و دست‌هایم به صورت موازی با هم جلوی دهانم می‌گیرم.
هیچ‌گونه حدسی در رابـ ـطه با جسم درون جعبه نمی‌توانم بزنم؛ اما به‌گونه‌ای عجیب، احتمال خطرناک‌بودنش را می‌دهم. چاره‌ای غیر از باز‌کردنش هم دارم؟ نه! اگر خواستار جواب باشم که هستم، نه.
روبان رویش را باز می‌کنم و کنار می‌زنم. برای باز‌کردن دَرَش، تردید دارم. با مکث کوتاهی تصمیم خودم را می‌گیرم و گرچه هنوز دلم رضایت نداده است، به آرامی در جعبه را برمی‌دارم و بالای جعبه، می‌گذارم.
با دیدن جسم درون جعبه، ابروهایم تا جایی که می‌توانند بالا می‌پرند. چشم‌هایم درشت می‌شوند و دهانم باز می‌ماند. یک گوش‌گیر زمستانی؟ این از محال‌ترین‌ اجسامی است که احتمال بودنش را به کل نمی‌دادم! یک گوش‌گیر زمستانی زنانه به رنگ سفید که میله‌اش براق است و میان حجمی از پوشال‌های سرخ در جعبه قرارش داده‌اند.
بالای بخش پشمی‌ای که به روی گوش قرار می‌گیرد، در یک طرف، دایره‌ای به رنگ سرخ تیره به چشم می‌خورد.
چندبار پشت‌سرهم پلک می‌زنم. برخلاف تصوری که داشتم، نه تنها پاسخی برای سؤالی که برایم باقی مانده بود، پیدا نشد، گیج‌تر هم شده‌ام. یک گوش‌گیر زمستانی، آن هم وسط تابستان؟
از عجیب، چیزی یک متر آن‌طرف‌تر است! صدایی شبیه تیک‌تاکی آرام، در گوش‌هایم می‌پیچد. ابروهایم را درهم می‌کشم و اطراف را از نظر می‌گذرانم. این اتاق که ساعت ندارد!
با کمی دقت، سرم به ضرب به‌سمت جعبه برمی‌گردد. صدای تیک‌تاک ساعت از سمت آن می‌آید. گوش‌گیر زمستانی درونش را بیرون می‌آورم و کنار جعبه می‌گذارم. پوشال‌های سرخ درونش را زیرورو می‌کنم؛ اما به‌غیر از همان پوشال‌ها، چیز دیگری درون جعبه نیست. یعنی چه؟
دست‌هایم را ثابت نگه می‌دارم که صدای تیک‌تاک، این‌بار از کنار جعبه به گوش‌هایم می‌رسد. نگاهم روی گوش‌گیر زمستانی ثابت می‌ماند. صدای تیک‌تاک دقیقاً از همان گوش‌گیر بلند می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دست‌هایم دو طرف میله‌اش حلقه می‌شوند و از روی میز چوبی، به آرامی بلندش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و با احتیاط، میان دو گوشی پشمی‌اش فاصله می‌اندازم و با کمی پایین‌ترآوردن سرم، طرف درونی گوشی‌های پشمی‌اش را از نظر می‌گذرانم.
    مات می‌شوم!
    طرف درونی هر دو گوشی، ساعتی گرد با محافظی شیشه‌ای قرار دارد که صدای تیک‌تاک هر دویشان، به‌طرزی عجیب‌غریب، هم‌زمان و یکسان بلند می‌شود. عقربه‌های هر دو، حالتی عادی و معمولی دارند؛ اما در وسط پس زمینه‌ی سفیدشان، یک «T» توخالی مشکی‌رنگ چشمک می‌زند!
    با دیدن «T»، میان لب‌هایم فاصله می‌افتد و لرز کوتاهی به دست‌هایم می‌نشیند که گوش‌گیر زمستانی از حصار دست‌هایم رها می‌شود. درون همان جعبه فرود می‌آید و آن‌قدری درگیر جوابی که به آن رسیده‌ام، هستم که متوجه‌ی صدایش نمی‌شوم.
    چانه‌ام می‌لرزد و چشم‌هایم مدام از چپ به راست و از راست به چپ می‌روند. با مکث کوتاهی، زمزمه می‌کنم:
    - Time... زمان!
    دایره‌ی رنگی چشم‌هایم، میان سفیدی چشم‌هایم از حرکت بازمی‌ایستند و چندبار پشت‌سرهم، پلک می‌زنم. «T»، حرف اول کلمه‌ی «Time» نشان از زمان دارد؛ اما زمان چه ربطی دارد به مرگ و کیفرخواست و خون؟ وصله‌ی ناجور است!
    ناگهانی، در حالی که ذهنم هنوز سؤال ردیف می‌کند و به مرحله‌ی تلاش برای رسیدن به جواب هم نرسیده، از گوشه‌ی چشم، نور سرخی توجهم را جلب می‌کند.
    سرم را که پایین می‌اندازم، متوجه می‌شوم سرمنشأش از همان گوش‌گیر زمستانی است. دایره‌ی شیشه‌‌ای برجسته‌ی سرخی که بالای یکی از گوشی‌ها است، با نور سرخ چشمک می‌زند!
    ابروهایم درهم می‌روند و چشم‌های ریزم، ریزتر از قبل می‌شوند. ناگهانی چه شد؟ تا لحظه‌ای پیش که نه خبری از نور بود و نه چشمک‌زدنش!
    آب جمع‌شده در دهانم به حد نصاب نرسیده؛ اما همان مقدار کم را با صدا فرو می‌دهم و زبان روی لب‌هایم می‌کشم. دست راستم با لرزشی نامحسوس، به آرامی روانه‌ی سرمنشأ نور می‌شود.
    از درون، لب پایینی‌ام را به دندان می‌کشم. احساساتم درهم شده‌اند؛ ترس، کنجکاوی و یا شاید مقدار کمی هم بی‌خیالی! نمی‌دانم چرا؛ اما به‌گونه‌ای شدید احساس می‌کنم آب از سرم گذشته است. یک وجب و صد وجبش تفاوتی ندارد. بدتر از اینکه از من آدم‌کشی بخواهند، نمی‌تواند باشد، می‌تواند؟
    گمان نمی‌کنم!
    انگشت اشاره‌ام که به چند سانتی‌متری شیشه‌ی کدر می‌رسد، لرز سر انگشتم از حد نامحسوس خارج می‌شود و چنان محسوس می‌گردد که می‌توانم لرزشش را ببینم. آب از سرم گذشته است و با این حال، هنوز می‌ترسم. شاید کمتر؛ ولی باز هم می‌ترسم!
    نفس عمیقی می‌کشم و قبل از بیرون‌دادنش، تصمیمم را می‌گیرم. سر انگشت اشاره‌ام را به روی شیشه‌ی استوانه‌ای کوچک می‌گذارم که ناگهانی، ردی از قسمت بالایش شکافته می‌شود و چیزی بیرون می‌زند.
    ناگهانی اتفاق‌افتادنش، چنان من را می‌ترساند که از جایم می‌پرم و دو قدمی پس می‌روم. تند‌شدن ضربان قلبم را به وضوح احساس می‌کنم و چشم‌هایم درشت می‌شوند.
    دستی روی قلبم می‌گذارم. با تقریباً یک و نیم متر فاصله، دیگر از پس درست دیدن گوش‌گیر برنمی‌آیم. دیواره‌ی جعبه، شبیه دیوار بر جلویش قد کشیده و مانع دیدن من می‌شود.
    دستی روی قلبم می‌گذارم و آرام مالشش می‌دهم.
    «آروم باش!»
    با اینکه به دلیل ترسیدن و ازجاپریدن و در نهایت، عقب‌کشیدن، متوجه نشدم چیزی که از آن دایره‌ی کوچک بیرون آمد، چه بود؛ اما رنگش را تشخیص دادم. سفیدی‌ای شبیه سفیدیِ برگ دفتر نقاشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دستِ روی قلبم را پایین می‌اندازم و با مکثی نه‌چندان کوتاه، زمانی که ضربان‌های قلبم به حالت عادیِشان نزدیک‌تر می‌شوند، به آرامی دوباره به‌سمت جعبه پا پیش می‌گذارم.
    زمانی که کنار میز، در حالی که لبه‌اش تماسی کوچک با شکم من که کمی، تنها کمی بیرون آمده است، دارد، می‌ایستمف متوجه می‌شوم چیزی که از آن استوانه بیرون آمده، حقیقتاً یک تکه‌یِ مستطیل‌شکل از برگه‌ی سفید دفتر نقاشی است.
    ابروهایم پَرِشی به بالا می‌زنند. یعنی من از یک تکه کاغذ ترسیدم؟ به‌گمانم کلمه‌ی «ترسو» همین الان معنای حقیقی و مصداق بارز خودش را پیدا کرد!
    دست‌هایم به‌سمت گوش‌گیر می‌روند و در آغـ*ـوش دست‌هایم، از جعبه بیرون می‌آید. برای دیدن سطح کاغذ، آن را کج می‌گیرم. با دیدنش، ابروهایم درهم‌کشیده و چشم‌هایم ریز می‌شوند. یعنی چه؟
    بر روی کاغذ، با همان دست‌خطی که روی کارت نوشته شده بود این جعبه‌ی هدیه از طرف چه کسی و برای چه کسی است، نوشته شده «با تو حرف دارم نیکداد!»
    حرف دارد؟ گوینده‌ی این حرف، همان «T» یا زمان باید باشد. من هم با او هزاران حرف دارم. در حقیقت باید بگویم بیش از هزار سؤال؛ اما زمان که حرف نمی‌زند.
    «به نظرت میشه به این‌طور قانون‌هایی که تا حالا بعضی‌هاشون در عین امکان‌نداشتن، شکسته شدن، اعتماد کرد؟»
    «خب، نه!»
    چندان هم بعید نیست در جهانی که دست انسان بی‌دلیل آتش می‌زند و می‌براند، خون‌ها به اختیار خودشان حرکت می‌کنند و از زیر زمین می‌جوشند، انسان خودِ گذشته‌اش را می‌بیند و روح، دیده می‌شود، زمان هم حرف بزند.
    به هر حال راهش باز است و جاده‌اش کوتاه! من هم با او حرف دارم. شاید هم بهتر باشد بگویم یک لشکر سؤال دارم. بیاید، شخصاً پایه‌اش... با چیزی که به ذهنم می‌رسد، تنها یک عبارت در ذهنم زنگ می‌زند. «امکان ندارد!»
    قطعاً یک گوش‌گیر زمستانی نمی‌تواند نقش رابط، چیزی شبیه تلفنِ میان من و زمان را بازی کند، می‌تواند؟
    «چرا نتونه؟»
    «نمی‌دونم.»
    گوش‌گیر را درون جعبه‌اش می‌اندازم. دست‌هایم را دو طرف جعبه‌ی کادو، روی میز می‌گذارم و جرمم را بر روی دست‌هایم می‌اندازم. چشم‌هایم را می‌بندم و پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. کارم به جایی رسیده که احساس می‌کنم شاید وقتش است که در این برهه، کمی هم خودم برای خودم تأسف بخورم.
    حقیقت این است که با تمام این تفاسیر، برای من چیزی باقی نمانده که بتوانم برایش جمله‌ی «امکان ندارد» به کار ببرم. زندگی‌ام رسماً نقض قوانین طبیعی شده است!
    «تق! تق! تق!»
    با شنیدن صدای در، به‌سمتش برمی‌گردم. قطع که می‌شود، صدای مامان جایش را می‌گیرد.
    - ایرِن، هنوز لباس‌هات رو عوض نکردی؟
    هول‌شده، در حال بستن در جعبه‌ی کادو، جواب می‌دهم:
    - الان میام مامان. الان میام. چیزه... لباسم مونده.
    - باشه مامان‌جان. سریع بیا برات چایی سفید هم ریختم، یخ می‌کنه.
    - باشه باشه.
    تنها می‌خواهم سریع‌تر جمعش کنم! بی‌دقت روبان جعبه را دوباره می‌بندم و درون بخش پایینی کمد چوبی روبه‌روی میز، در آن‌طرف اتاق، سُرَش می‌دهم و دَرَش را می‌بندم. نفس عمیقی می‌کشم و به‌سمت لباس‌های روی چوب‌لباسی‌ پرواز می‌کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مامان در حالی که دست‌های خیسش را با حوله‌ای که کنار یخچال آویزان است، خشک می‌کند، همراه ذوقی جلب‌توجه‌کننده می‌پرسد:
    - خبر جدید رو شنیدی؟
    با تعجب، به لب‌های درشت مامان که تا بناگوش‌هایش کشیده شده‌اند و پرده از خط خنده و چروک‌های زیر چشم مامان برداشته‌اند، نگاه می‌کنم. غیرطبیعی است! صندلی‌ای برای خودم از پشت میز عقب می‌کشم و رویش می‌نشینم.
    - نه، چه خبری؟
    در همان حال که من بشقاب کیک و فنجان چای سفید را به‌سمت خودم می‌کشم، مامان با لبخندی که احساس می‌کنم هر لحظه‌ ممکن است به شکافته‌شدن لب‌هایش ختم شود، می‌گوید:
    - ایلیا بِهِت نگفته؟
    قطعاً جوابش منفی است. به شخصه آخرین‌باری را که با ایلیا حرف زدم، به یاد نمی‌آورم و همان بهتر که این خبرِ خوش را به من نداده است. آبمان با هم در یک جوی نمی‌رود و مشکل اصلی اینجا است که به جریان موازی هم رضایت نمی‌دهند. به قصد جنگ رو به هم کج شده‌اند!
    - نه مامانم.
    قبل از گازگرفتن از کیک، فنجان چای سفید را بلند می‌کنم و لبی به آن می‌زنم. تنها نوعِ چایی است که دوستش دارم. ترجیح می‌دهم کیک را پس از چایی بخورم. با هم، مزه‌ی اصلی دیگری را می‌گیرند و از مزه اشتراکیِشان چندان دل خوشی ندارم. بدم می‌آید!
    مامان هم نه می‌گذارد، نه برمی‌دارد، یک راست اصل مطلب را بیان می‌کند:
    -داری دوباره عمه میشی!
    چنان جا می‌خورم که چای در گلویم می‌پرد و راه نفس‌کشیدنم را سد می‌کند. فنجان چای را روی میز می‌گذارم و به سـ*ـینه‌ام مشت می‌زنم. نفسم بالا نمی‌آید. مامان با ترس به‌سمتم می‌دود.
    - یا خدا! ایرِن؟ چی شد؟
    ندیده، می‌دانم چهره‌ام از کمبود اکسیژن رو به سرخی می‌زند. مشتم را محکم‌تر به سـ*ـینه‌ام می‌کوبم. گویی راهش خیال باز‌شدن ندارد!
    مامان کنارم می‌ایستد و دستش را بالا می‌برد. مشتش را با تمام توانی که دارد به روی کمرم فرود می‌آورد که یک لحظه احساس می‌کنم بخشی از استخوان ستون فقراتم ترک برمی‌دارد و دست خودم دیگر به سـ*ـینه‌ام حمله‌ور نمی‌شود.
    دهانم باز می‌ماند و با درد، پلک‌هایم را به دیگری می‌رسانم و با چشم‌هایی بسته، نفس عمیقی می‌کشم. صدای آرام مامان، با احتیاط و تردید در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - حالت خوبه؟
    صرف‌نظر از درد کمرم، عالی‌ام! تنها سرم را با همان چشم‌های بسته به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم.
    مامان از کنارم به پشت صندلی‌ای که بر رویش نشسته‌ام، نقل مکان می‌کند. دست‌هایش روی شانه‌هایم می‌نشینند و مشغول مالش‌دادنشان می‌شوند. این کار مامان، حس‌ خوبی به من می‌دهد. کوتاه و آرام می‌گویم:
    - ممنون!
    - تشکر لازم نیست. فکر نمی‌کردم این‌جوری جا بخوری!
    کاملاً خودم را عقب می‌کشم و به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. میان پلک‌هایم فاصله می‌اندازم و آب دهانم را فرو می‌دهم.
    - فقط فکر نمی‌کردم ایلیا با وجود ایمان، به فکر بچه‌ی دیگه‌ای هم بیفته!
    - ایمان که پسر خیلی خوبیه!
    ابروهایم بالا می‌پرند. جانم؟ حقیقتاً تعریف مامان از خوب چیست؟ من که با هر رقم و نوعِ تعریف از کلمه‌ی خوب حساب می‌کنم، ایمان آخرش می‌شود بد. به‌احتمال زیاد ایلیا هم شبیه مامان فکر می‌کند که برای بچه‌ی دوم، آستین بالا زده.
    مامان مالش‌دادن شانه‌هایم را رها می‌کند و میز را دور می‌زند. در حال نشستن روی صندلی روبه‌رویی من، می‌گوید:
    - دکتر باز هم برای ثمین استراحت مطلق و مراقبت ویژه نوشته.
    دهانم باز می‌ماند و ناباورانه لب می‌زنم:
    - نگین که باز ثنا می‌خواد ایلیا رو به خاک سیاه بشونه!
    مامان سرزنشگرانه نگاهم می‌کند.
    - این چیه که داری میگی ایرِن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    این چه چیزی است که می‌گویم؟ هر چه هست، دروغ نیست.
    - مگه دروغ میگم مامانم؟ سری پیش همچین به ایلیا فشار آورد که ایلیا مجبور شد از بابا قرض بگیره. اون اصلاً از این کار خوشش نمیاد!
    مامان سعی می‌کند آرامم کند:
    - ببین ایرِن! منطقی به این جریان نگاه کن. اون هشت ماه تموم مواظب ثمین بود.
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - خب خواهر ثمینه، همچین چیزی وظیفه‌شه.
    - اون هم خرج زندگی خودش رو داره.
    من نمی‌دانم چرا امروز هر کسی را می‌بینم، فرمان کج می‌کند!
    - مگه من گفتم نداره؟ ولی دلیل نمیشه ‌به‌خاطر همچین چیزی زیر حرف خودش بزنه. دو میلیون بین قیمت توافق کرده و دستمزدی که بابت هر ماه گرفت، فرق داره.
    مامان نفسی از راه دهان به صورت‌ آه مانند بیرون می‌دهد و کلافه نگاهم می‌کند.
    - میگی چی‌کار کنیم؟ یه‌چیزی بود، تموم شد رفت.
    - اگه ایلیا رو راضی می‌کردین که شکایت کنه، یه‌جور دیگه تموم می‌شد.
    مامان چپ‌چپ نگاهم می‌کند که محکم‌تر جبهه‌ام را می‌گیرم.
    - حقیقت رو دارم میگم.
    - خودت می‌فهمی چی داری میگی ایرِن؟ از خواهرزنش شکایت کنه؟ زندگیشون می‌رفت روی هوا! قبول کن بعضی چیزها با اینکه حق هستن و آدم می‌تونه بگیرتشون، در عین نبود مانعی، مجبوره ازشون بگذره.
    - حرف شما متینغ اما اگه ثمین پشت ایلیا دراومده بود و اون ثنا رو نشونده بود سر جاش، به شکایت‌کردن هم نیازی نبود.
    مامان با چشم‌هایش به کیک کاکائویی جلویم اشاره می‌کند.
    - به جای این حرف‌ها، کیکت رو بخور. هر چی بود، گذشت. کاری هم نمیشه براش کرد.
    - حرف من گذشته نیست. فقط میگم ایلیا نباید دوباره ثنا رو برای پرستاری از ثمین بگیره‌.
    - بیا ازش بگذریم. کلی موضوع بهتر برای حرف‌زدن هست. برای تولدت می‌خوای چی‌کار کنی؟
    ابروهایم بالا می‌پرند و لب کج می‌کنم.
    - تولدم؟
    - آره. تولدت. همچین گفتی، یه لحظه فکر کردم تولد خودت رو فراموش کردی!
    مامان کاملاً درست فکر کرده بود. تاریخ تولدم میان حجمی عظیم از مسائلی که ذهنم را به چالش می‌کشند، گم شده بود.
    - نگفتی ایرِن! برنامه‌ای براش داری؟
    با گوشه‌ی چنگال، تکه‌ی نسبتاً کوچکی از کیکم را می‌برم.
    - نه. تولدم به صرف یه مهرناز و نرگسی که تا اون‌موقع از ماه‌عسلش برمی‌گرده، برنامه چیدن نمی‌خواد. با یه کیک کوچولو و‌ دعوت به شام تمومش می‌کنم.
    تکه کیک بریده‌شده را سر چنگال می‌زنم و درون دهانم سُرَش می‌دهم. لایه‌ی حجیم کاکائویی که مامان روی کیک ریخته، خوش‌مزه‌ترش کرده است و در عین تلخ‌بودن، عجیب به مذاق من شیرین می‌آید!
    لبخندی می‌زنم.
    - ممنون! خیلی خوش‌مزه شده.
    - می‌دونستم کاکائویی دوست داری. نوش جونت. من دیگه میرم، الان‌هاست که بذاره!
    با تعجب از مامانی که از پشت میز بلند شده، می‌پرسم:
    - بذاره؟ چی بذاره؟
    - سریال موردعلاقه‌‌م.
    با چشم، مامان را تا خروج از آشپزخانه همراهی می‌کنم و دوباره، به خوردن کیکم بازمی‌گردم. تمام که می‌شود، از پشت میز بلند می‌شوم و ظرف‌هایش را می‌شویم. دست آخر، دست‌هایم را با حوله خشک می‌کنم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. کمی خسته‌ام و دلم طلب خواب می‌کند.
    مامان جلوی تلویزیون نشسته و همان‌طور که گفت، مشغول دیدن سریال موردعلاقه‌اش هست که به شخصه، اسمش را نمی‌دانم. چندان علاقه‌ای به تماشا‌کردن تلویزیون ندارم؛ موقع دیدنشان، حوصله‌ام سر می‌رود.
    به اتاق مهمان برمی‌گردم و در اتاق را پشت‌سرم می‌بندم. چند لحظه‌ای میان اتاق می‌ایستم و به بخش پایینی کمد چوبی نگاه می‌کنم؛ همان‌جایی که گوش‌گیر زمستانی را گذاشتم. احساس می‌کنم برای امروزم کافی است و به قدر پر‌شدن ظرفیتم، کشیده‌ام. در نهایت تصمیم می‌گیرم در زمان کوتاهی که از امروز باقی مانده، به‌سراغش نروم.
    به‌سمت چوب‌لباسی راه کج می‌کنم و تلفن همراهم را از کیف‌دستی‌ام بیرون می‌کشم. در حال روی زنگ گذاشتن ساعتش، خودم را روی تخت می‌اندازم. با این وضع خستگی‌ام، شک دارم اگر الان بخوابم، برای خواندن نماز مغرب و عشا به صورت خودجوش بیدار شوم. این است که روی زنگ گذاشتن ساعت تلفن همراهم، واجب می‌شود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با احساس حرکت چیزی بر روی پایم، در خواب و بیداری، تکان کوچکی به پایم می‌دهم. به دنده‌ی راست خوابیده‌ام و رطوبت نسبی آن چیز را می‌توانم روی پای چپم احساس کنم. در خواب و بیداری که درک قابل توجهی از اطرافم ندارم، چندان ماهیت آن چیز برایم مهم نیست. تنها می‌خواهم از روی پایم کنار برود تا با آرامش به ادامه‌ی خوابم برسم. همان بدخواب‌شدنم برای خواندن نماز مغرب و عشا، کافی بود.
    پایم از حرکت باز می‌ایستد و دوباره روی پای راستم می‌نشیند. شاید صدم‌ثانیه‌ای هم نمی‌گذرد که دوباره می‌توانم خزیدن همان چیز مرطوب را روی پایم احساس کنم. اذیت‌کننده است! ابروهایم را درهم می‌کشم و پایم را با شدتی بیش از قبل تکان می‌دهم. چرا رهایم نمی‌کند؟
    باز هم که پایم از حرکت باز می‌ایستد، وجودش خط خوابم را عقب می‌راند و روی اعصابم می‌تازد. هرچه هست، بد زمانی وقت گیر آورده است. آخر این وقت شب هم زمان شد؟
    با اینکه دلم نمی‌خواهد برای بار دوم به‌طور کامل خط قرمز روی خوابم بکشم؛ اما به نظر می‌آید چاره‌ی دیگری ندارم. به آرامی فاصله‌ای میان پلک‌هایم می‌اندازم و سرم را به‌سوی پایم کج می‌کنم.
    با دیدن مزاحمی که خوابم را برهم زده، به لطف چراغ‌خوابی که بالای تختم نصب است، چشم‌هایم درشت می‌شوند و با ترس از جا می‌پرم. عقب‌عقب می‌روم که بی‌اختیار و بی‌آمادگی، از روی تخت سقوط می‌کنم.
    نمی‌توانم نگاهم را از آن بگیرم. به پتوی روی تختم چنگ می‌زند و به سمت من می‌آید. درد شدیدی به جان آرنج دست راستم افتاده است. زمانی که از روی تخت سقوط کردم، قبل از تنه‌ام روی زمین فرود آمد و علاوه بر گرفتن ضرب سقوطم، لحظه‌ای زیر تنه‌ام ماند. به هر حال با توجه به شرایط، هیچ‌گونه اهمیتی نمی‌توانم به دردش بدهم.
    با چشم‌هایی درشت‌شده، به حرکتش خیره شده‌ام و هم‌زمان خودم را آرام روی زمین عقب می‌کشم. چیزی که به پتویم چنگ می‌زند و به سمت من می‌آید، دستی آغشته به خون نیست، دستی از جنس خون است؛ دستی بدون تنه!
    آب دهانم را به زحمت فرو می‌دهم. دست‌ها و چانه‌ام به صورتی کاملاً محسوس می‌لرزند. ضربان قلبم هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، بیش از قبل سرعت می‌گیرد و صدایش بلندتر می‌شود.
    از گوشه‌ی چشم، حرکت چیزی چشمم را می‌زند. سرم کمی می‌چرخد و دستی از جنس خونِ دیگری لبه‌ی میز می‌بینم. دهانم باز می‌شود و همان‌گونه می‌ماند. چشم چپم نبض می‌زند. مگر چندتا هستند؟
    صدای ضربه‌های متعددی که به نظر می‌آید در اثر برخورد با چوب ایجاد شده‌اند، از جا می‌پرانَدَم. نفس‌هایم به شماره می‌افتند و با ترس به قسمت پایینی کمد نگاه می‌کنم. گویی چیزی از درونش به آن ضربه می‌زند. این حقیقت که من گوش‌گیر زمستانی را آنجا گذاشته‌ام، با خطی درشت و به رنگ قرمز، در ذهنم جلوه‌گر می‌شود. روح و روان به تاراج می‌برد.
    مکث‌کردن ندارد! با سریع‌ترین حالتی که می‌توانم، از روی زمین بلند می‌شوم و به سمت در می‌دَوَم. به یک متری در که می‌رسم، دستی دور مچ پایم حلقه می‌شود و عقبم می‌کشد. نمی‌دانم به‌خاطر در حال دویدن است یا ناگهانی‌بودنش؛ اما به هر دلیلی که هست، از پس حفظ تعادلم برنمی‌آیم و سقوط می‌کنم. قبل از برخورد با زمین، دست راستم را از آرنج می‌شکنم و جلوی پیشانی‌ام می‌گیرم و از طرفی دیگر، سرم را کج می‌کنم‌.
    به ضرب زمین می‌خورم. به لطف دستم، این‌بار آسیبی به سری که همین شب گذشته بخیه خورد، نمی‌رسد؛ اما درد شدیدی در دست راستم، از مچ تا آرنج می‌پیچد. چهره‌ام از شدت درد درهم می‌رود و زیر لب، ناله‌ی کوتاهی می‌کنم. لعنتی!
    به پشت برمی‌گردم که متوجه می‌شوم دستی هم که پایم را گرفته است، از جنس خون است. حدس‌زدنش چندان سخت نبود. چنان مچ پایم را فشار می‌دهد که حتم دارم کبود شده است.
    دستی که روی میز بود، به همراه دیگری‌ای که روی تخت قرار داشت، حالا روی زمین افتاده‌اند و خودشان را به سمت من می‌کشند. بلندترشدن نسبی صدای ضربه به چوب، دم از واردکردن فشاری بیشتر به در قسمت پایینی کمد می‌زند که قبل از خواب، بر درش قفل زدم.
    تنها چیزی که باعث می‌شود از حال نروم، زنگ خطری است که در وجودم به صدا در آمده و تذکر می‌دهد ازحال‌رفتنم، نابودشدنم را در پی خواهد داشت. زمانی برای بهادادن به چیزی ‌غیر از پیداکردن راه نجات ندارم. ضربان تند قلبم، صدایش، ریتم نامنظم نفس‌هایم، زمانی برای هیچ‌کدامشان نیست. چشم‌هایم رفته‌رفته رو به خیسی می‌روند و من حتی زمانی برای گریه‌کردن هم ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    قطره‌های اشکم را که آماده‌ی ریختن‌اند، پس می‌زنم و به‌سمت در برمی‌گردم. فاصله‌ی زیادی بینمان حاکم نیست. بدنم را به دست راستم تکیه می‌زنم و تا جایی که می‌توانم، دست چپم را می‌کشم و دراز می‌کنم.
    یک وجب! تنها از سر انگشت میانی‌ام تا دستگیره‌ی در، یک وجب فاصله است. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم خودم را به‌سمت در بکشم. دریغ از میلی‌متری جلوتر رفتن! آخر یک دست از جنس خون، مگر چه میزان قدرتی دارد؟
    نفس‌نفس‌زنان، سرم به‌سمت دستی که دور مچ پایم حلقه شده، برمی‌گردد. تکیه از روی دست راستم برمی‌دارم و سر جایم می‌نشینم. با دست چپ به دست خونی چنگ می‌زنم که انگشت‌هایم در وجودش فرو می‌روند. با عصبانیت، دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و دستم را با ضرب رو به بالا پس می‌کشم که گرچه برخی قطره‌های خونِ تشکیل‌دهنده‌ی آن دست در هوا رها می‌شوند؛ اما پیوند میانشان گسسته نمی‌شود و به ثانیه‌ای نکشیده، دوباره به حالت قبلی و به صورت یک دست در می‌آیند.
    کار قلبم به دادزدن کشیده شده است! دردش تمام بخش چپ قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام را زیر سایه‌ی خود در آورده و نفس‌هایم یک در میان، تند و کند می‌‌زنند. با شنیدن صدای باز‌شدن در کمد، لحظه‌ای روح از بدنم می‌پرد و گویی از زندگی‌کردن بازمی‌ایستم.
    چشم‌های درشت شده‌ام روی دست خونی خشک می‌شوند و از نفس‌کشیدن باز می‌مانم. لرزش دست‌هایم آرام می‌گیرد و به‌عبارتی دیگر، به‌معنای حقیقی جمله، شبیه یک مجسمه خشک می‌شوم.
    با مکث کوتاهی، زبان روی لب‌های خشک‌شده‌ام می‌کشم. رنگی‌های چشم‌هایم در پس‌زمینه‌ی سفید، شروع به لرزیدن می‌کنند و سرم شبیه یک ربات، با حرکتی خشک، چشم‌هایم را روی در قسمت پایینی کمد تنظیم می‌کند.
    قفل دَرَش شکسته و حجم عظیمی از خون، از درون تا جلوی کمد روان شده که رویشان، گوش‌گیر زمستانی قرار دارد. آب دهانم را بی‌فکر و خودکار فرو می‌دهم. گوش‌گیری که من در کمد گذاشتم، درون جعبه بود. بیرونش کشیده‌اند.
    در حال حمل‌کردن گوش‌گیر زمستانی، روی زمین به‌سمت من می‌لغزند. دندان روی لب پایینی‌ام می‌گذارم و محکم فشارش می‌دهم. در حال حرکت به‌سمت من، درون خودشان هم تغییر جا می‌دهند و فشرده‌تر به گرد هم می‌آیند. در واقع چندان طول نمی‌کشد که متوجه می‌شوم دستی دیگر در حال شکل‌گیری است.
    ترسیده، خودم را پس می‌کشم و شروع به دست‌وپازدن می‌کنم. در حالی که کمرم با زمین زاویه‌ای تند تشکیل داده، پای چپم را میان دستی که دور مچ پای راستم حلقه شده، می‌کوبم که گرچه شکلش به عنوان یک دست از هم می‌پاشد؛ اما رهایم نمی‌کند.
    لعنتی!
    آن یکی دستی که به تازگی شکل گرفته، در حالی که گوش‌گیر زمستانی را هم حمل می‌کند، خودش را به‌سمت من می‌کشد و هر صدم ثانیه‌ای که می‌گذرد، نزدیک‌تر می‌شود. به‌گونه‌ای غریب ترس و دلشوره‌ام نسبت به آن، از دیگر دست‌ها پیشی گرفته و احساس می‌کنم خطر اصلی را آن است که برایم به ارمغان می‌آورد.
    بی‌فایده پای چپم را به روی زمین می‌کوبم و کامل به پشت روی زمین دراز می‌کشم. هر دو دستم را دراز می‌کنم که به پایین در می‌رسند. با کمی کشش بیشتر دست‌هایم، سر انگشت‌هایم را از زیر در رد می‌کنم و در پشت آن، بند اولشان را می‌شکنم و سعی می‌کنم با تکیه بر لبه‌ی پایینی در، خودم را بالا بکشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با به‌کارگیری تمام توانی که دارم، سانتی‌متری تکان می‌خورم و به در نزدیک‌تر می‌شوم. نفس‌نفس می‌زنم و این‌بار، با این نزدیک‌تر‌شدن، انگشت‌هایم را صرف‌نظر از هر دو شست، از بند دوم می‌شکنم و جایشان را کمی محکم‌تر می‌کنم. نفسی دیگر می‌گیرم و توانی بیشتر در دست‌هایم می‌ریزم.
    دندان و لب‌هایم را روی هم می‌سایم و سعی می‌کنم آرنج‌هایم را خم کنم و خودم را بالا بکشم که در یک لحظه‌ی کوتاه، برعکس می‌شود. حلقه‌ی دست خونی دور مچ پایم محکم‌تر شده و ناگهان من را روی زمین، در جهت خلافِ در می‌کِشَد.
    لعنتی!
    گردنم را دوباره می‌شکنم که متوجه می‌شوم با وجود دراز‌کردن دست‌هایم هم همچنان یک متر فاصله بین من و در باقی می‌ماند که هیچ‌رقمه، با وجود دستی که مانعم می‌شود، طی‌شدنی نیست.
    دستی که گوش‌گیر را حمل می‌کند، به پایین پای راستم می‌رسد و شروع به بالاآمدن از آن می‌کند. چشم‌هایم درشت‌تر می‌شوند و این‌بار از پس کنترل قطره‌هایی که پشت پلک‌هایم تجمع کرده‌اند، برنمی‌آیم. با امیدی کاملاً واهی برمی‌گردم و دست به‌سمت در دراز می‌کنم. با وجود کورکورانه‌بودنش، نمی‌توانم باور کنم که این دست، به در، رسیدنی نیست. تنها چاره‌ای که به ذهنم می‌رسد!
    انگشت‌های مرطوبی که به لباس آستین کوتاه صورتی‌ام چنگ می‌زنند، نگاهم را به‌سمت خودشان می‌کشانند. به شکمم رسیده است و عجیب است اگر حسرت این را بخورم که چرا شکمم بیش از این جلوتر نیامده؟
    قطره اشکی از گوشه‌ی لب‌هایم، درون دهانم می‌خزد و مزه‌ی شورش را به رخ می‌کشد. چانه‌ام می‌لرزد و حس می‌کنم ثانیه‌شمار زندگی‌ام فعال شده است؛ از همان ثانیه‌شمارهایی که پایانش، نابودی است.
    ناگهانی چیزی در سرم زنگ و چشم چپم نبض می‌زند؛ مامان، آقارضا! دست خونی به همراه گوش‌گیر زمستانی، به سـ*ـینه‌ام رسیده است. دهانم را تا جایی که می‌توانم باز می‌کنم و از عمق وجودم، بلندترین جیغی که می‌توانم بکشم، می‌زنم؛ اما صدایی از گلویم خارج نمی‌شود.
    به گلویم چنگ می‌زنم. دهانم بازوبسته می‌شود؛ اما صدایی نمی‌شنوم. یعنی چه؟ با چشم‌ها و چانه‌ای لرزان، گوی‌های مشکی‌ام را پایین می‌اندازم و دستی را تماشا می‌کنم که این‌بار با سه انگشتش به یقه‌ی لباسم چنگ می‌زند. پایان؟ پایان! تلخ است؟ چشم‌هایم دیدم را تار می‌کنند و دیگر، حقیقتاً چیزی به ذهنم نمی‌رسد به‌غیر از اینکه بی‌حرکت بمانم و اجازه بدهم هر چه سریع‌تر، تمام شود. یک بار به سراغم آمدند، این بار دومشان است و این دفعه هم که بروند، چه تضمینی است که باری دیگر پیدایشان نشود؟ «هیچ» در سرم زنگ می‌زند.
    دردناک است؟ نمی‌دانم! درست نمی‌توانم از پس فهم و درک حس و حال خودم بربیایم. یک‌جور گیجی است؛ ناامیدی محض!
    به گردنم که می‌رسد، با وجود تاری دیدم، دوتکه‌شدنش را تشخیص می‌دهم. اگر بریده‌ام، کم آورده‌ام، تسلیم شده‌ام، لرز بدنم این میان چه می‌گوید؟ سری که عقب می‌کشم، نشان از چه چیزی دارد؟
    هر تکه‌اش، دوباره شکل دستی کوچک‌تر را می‌گیرد و هر کدامشان، به یک نیمه‌ از میله‌ی هلالی‌شکل گوش‌گیر چنگ می‌زنند و از دو طرف صورتم بالا می‌آیند. به‌محض آغاز خزیدنشان بر روی پوست صورتم، لرزش بدنم به‌شدت افزایش می‌یابد. نفس در سـ*ـینه‌ام حبس می‌شود و اگر می‌توانستم، صدای ضربان قلبی را هم که وحشیانه به سـ*ـینه‌ام می‌کوبد، ساکت می‌کردم.
    دستی که دوتکه شده است، هر گوشی گوش‌گیر را روی یک گوشم قرار می‌دهد و سپس، خیلی سریع قطره‌های خون از شکل دست‌مانندشان خارج شده و روی زمین روان می‌شوند.
    با چشم‌هایی درشت‌شده نگاهشان می‌کنم که رهایم کرده‌اند و بدون آزاررساندن به من، در زمین فرو می‌روند. صدای خش‌دار بی‌مفهومی از گلویم خارج می‌شود. ابروهایم را درهم می‌کشم. قطره‌های خون این‌همه بَلوا به صرف گذاشتن یک گوش‌گیر زمستانی روی گوش‌های من به پا کرده بودند؟
    چشم‌هایم چپ و راست می‌روند و دهانم باز می‌ماند. نمی‌توانم باور کنم تمام هدفشان از این جوشیدن و رساندن جان من به لب‌هایم، گذاشتن یک گوش‌گیر بر روی گوش‌هایم بوده است.
    - سلام!
    از جایم می‌پرم و با ترس، گوش‌گیر را از روی گوش‌هایم برمی‌دارم و روی زمین می‌اندازم. آن‌قدر پس پس می‌روم تا کمرم به در می‌خورد. نفس‌نفس‌زدنم که با رفتن قطره‌های خون، کم‌رنگ شده بود، غلیظ‌تر از قبل جان می‌گیرد و دهانم بیش از گذشته باز می‌شود. ناباورانه، چشم چپم نبض می‌زند. نمی‌توانم باورش کنم. یک گوش‌گیر به من سلام کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا
    5qzf_240770_nava.jpg
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دست‌هایم چسبیده به در، مشت می‌شوند و سر انگشت‌هایم در کف دستم فرو می‌روند. لب‌هایم را روی هم می‌گذارم و درون دهانم می‌کشم. با زبان، خیسشان می‌کنم و در نهایت، به حالت عادی رها می‌شوند. آب جمع‌شده در دهانم را با صدا قورت می‌دهم و سعی می‌کنم این حقیقت دور از عقل و منطقی را که یک گوش‌گیر به من سلام کرد، هضم کنم.
    ذهنم در مرحله‌ی اول، قبل از هضم و تحلیل‌ اتفاقی که یقه‌ام را گرفت، فرمان به «فرار» می‌دهد. سریع رو به در می‌چرخم و دست‌ روی دستگیره‌اش می‌گذارم که نتایج تحلیل اتفاق، در ذهنم بارگیری می‌شوند. از حرکت باز می‌مانم و با شک و دودلی سرم به‌سمت گوش‌گیر زمستانی می‌چرخد.
    آن‌طور که از شواهد برمی‌آید، دلیل جوشش قطره‌های خون، گذاشتن همان گوش‌گیر بر روی گوش‌هایم است؛ گوش‌گیری که حرف می‌زند! به‌عبارت دیگر، قطره‌های خون می‌خواهند من به حرف‌های یک گوش‌گیر، گوش دهم و شاید هم، با او حرف هم بزنم. با این حساب فرار من از این کار، ممکن است جوشش دوباره‌ی قطره خون‌ها را به دنبال داشته باشد و من کوچک‌ترین میلی به رودررویی دوباره با آن‌ها ندارم. کنارآمدن با یک گوش‌گیر زمستانی که حرف می‌زند، به‌شدت آسان‌تر از سروکارداشتن با قطره‌ خون‌هایی است که حرکت می‌کنند، حرف می‌زنند و شکل و شمایلی خاص به خود می‌گیرند.
    با تمام این تفاسیر، به سود خودم است که بی‌مخالفت با قطره‌های خون، کاری را که به نظر می‌آید از من می‌خواهند، انجام دهم؛ اما بی‌احتیاط هم نمی‌توانم دست به کاری بزنم.
    با دست، گوشه‌ی یقه‌ی لباسم را رو به جلو می‌کشم تا به تصور خودم، لحظه‌ای آسان‌تر نفس بکشم. از صمیم قلب آرزو می‌کنم ای کاش راه دیگری هم بود؛ اما نیست و با آرزوی من هم قرار نیست به وجود آید.
    برای رعایت‌کردن اصل احتیاط، سریع در اتاق را باز می‌کنم و به‌سمت میز گوشه‌ی اتاق می‌روم. یکی از صندلی‌های پشتش را عقب می‌کشم و جلوی در می‌گذارم تا مانعی هر چند کوچک بر سر راه بستنش باشد و بتواند زمانی حتی کوتاه برایم بخرد.
    با نگاهی خیره به گوش‌گیر، نفس عمیقی می‌کشم و دندان روی لب پایینی‌ام می‌گذارم. کاری که قصد انجامش را دارم، صددرصد برخلاف میلم است؛ اما منطقم تأییدش می‌کند.
    استوانه‌ی سرخ بالای یکی از گوشی‌ها چشمک می‌زند. انجام‌نداده، می‌دانم به‌محض دست‌زدن به آن، همان کاغذ با همان نوشته بیرون می‌آید.
    آرام، چند قدمی به‌سمت گوش‌گیر برمی‌دارم و در بخش پایانی، به تک‌تک کارهایم رنگ سرعت می‌دهم. با سریع‌ترین حالتی که می‌توانم، گوش‌گیر را از روی زمین برمی‌دارم و تا جلوی در، یک ضرب می‌دَوَم.
    به در که می‌رسم، به لولایش تکیه می‌دهم و دست آزادم را روی سـ*ـینه‌ام می‌گذارم. زمان کوتاهی صرف آرام‌گرفتن نفس‌نفس‌زدن‌ها و ضربان شدیدشده‌ی قلبم می‌کنم و پس از آن، به‌سراغ گوش‌‌گیر درون دستم می‌روم.
    گوش‌گیر زمستانی را تا جلوی چشم‌هایم بالا می‌آورم و نفس عمیقی می‌کشم. ترس، یک‌به‌یک یاخته‌های بدنم را به بازی گرفته و حقیقت این است که من در عین نبود مانعی، مجبور به انجام کاری‌ام که از آن ترس دارم. به نظر مسخره می‌آید؛ ولی حتی چنین وضعیتی هم یک نیمه‌ی پر دارد. دست‌کم حالا می‌توانم ایلیا را درک کنم!
    چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقِ دیگری می‌گیرم تا کمی لرزش نامحسوس بدنم آرام‌تر بگیرد. نفسم را از راه دهان بیرون می‌دهم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. با دست‌هایم، دو طرف گوش‌گیر را می‌گیرم و کمرم را از لولای در جدا می‌کنم. به آرامی و با تردید و دودلی‌ای که می‌دانم قرار نیست با توجه به شرایط و مسائل مطرح، منجر به تغییری در تصمیم من شوند، گوش‌گیر را روی دو گوشم می‌گذارم. هیچ! برخلاف انتظارم، صدایی به‌غیر از تیک‌تاک هماهنگ دو ساعت نمی‌شنوم. شیشه‌ی صاف ساعت‌ها به هر دو گوشم فشار وارد می‌کنند که با وجود آزاردهنده‌بودنش، اهمیتی به آن نمی‌دهم. شاید من باید شروع کنم! آرام، میان لب‌های درشتم فاصله‌ای می‌اندازم:
    -سَ... سلام.
    صدای خش‌داری با پس زمینه‌ی تیک‌تاک ساعت‌ها در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - ببخشید!
    برای یک لحظه‌ی کوتاه احساس می‌کنم قلبم از حرکت می‌ایستد. انتظارش را داشتم؛ اما آمادگی‌اش را نه. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. به موهای مشکی‌‌ام چنگ می‌زنم و دست‌هایم را درونشان مشت می‌کنم. همان صدا ادامه می‌دهد:
    - ماهیت من رو قبلاً حدس زدی. باید بگم حدست درست بود. اسم من زمانه!
    ابروهایم درهم می‌روند و چشم‌هایم ریز می‌شوند. با وجودی که لحن دوستانه‌اش از میزان ترسم کم می‌کند و باعث می‌شود صدای آژیر خطر در وجودم آرام‌تر شود، نمی‌توانم درکش کنم. فلسفه‌‌ی چرایی‌اش برایم مبهم است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا