کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
دستم به روی ته ریش مشکیش می شینه و پلک هام با یک بار باز و بسته شدن حرفش رو تائید می کنن.
در آغوشش به روی شن ها می شینم و نگاهم رو می دوزم به مواج دریای پیش رو.
تکیه گاهم از کوه هم محکم تره و بدون ذره ای شک خودم رو بهش سپردم و سرم به سـ*ـینه ش چسبیده.
پاهام رو از صندل لیمویی رنگ در میارم و نرمی شن های ساحل نوازششون می کنه و صدف های ریز و کوچیک، شیطنت وار قلقلکشون میدن.
- جوری پاهام خسته ست که انگار چند کیلومتر دویدم!
نگاهش بهشون کشیده میشه و لاک سفیدم میون شن ها خودنمایی می کنه.
- بپیچ سمتم!
- چرا؟
-بپیچ می فهمی!
ابروهام بالا میره و به آرومی ازش جدا می شم. کاری که میگه رو انجام می دم. دستش به سمت پاهام میره و وقتی لمسشون می کنه، چشم هام جوری گرد میشه که تعجب به لحنم هم سرایت می کنه.
- علی؟ چیکار می کنی؟!
بی حرف پاهام رو کمی بالاتر از زانوهاش می ذاره و به آرومی مشغول ماساژ دادن میشه. کرختی خاصی دامنم رو فرا می گیره. در یک آن خجل زدگیم محو میشه و درگیر خلسه ای قشنگی میشم که دست هاش اون رو به جونم ذره ذره وارد می کنه.
دست هام از پشت تکیه گاه بدنم می شن و نیم رخم به ساحله. ساحلی که در جدال با قرمزی و تاریکی هاست. به سختی قصد داره که با آبی ها خداحافظی کنه و یک جفت چشم دریایی جلوی خاطرم نقش می بنده. چیزی شبیه به فابیو یا فیلیپ!
سرم رو تکون می دم و نگاهش میخ مردی میشه که با جدیت تمام قصد زدودن همه ی خستگی ها رو از بدنم داره. لبخندی که روی لبم وجود میاد پر از مهر خالصانه و بی ریاست.
- دستت درد نکنه. دردشون خیلی آروم شد.
سرش بالا میاد و نگاهش درون چشم هام می شینه. ادامه میدم.
- من از تاریکی دریاها می ترسم! با وجود توام این ترس کم کم داره غالب میشه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دستش ماهرانه به ماساژ دادن، ادامه میده و من هم به حرف زدن ادامه میدم. منتها روم رو ازش می گیرم و به ساحل پیش روم می دوزم.
    - می دونم شنیدن این حرفا برات سخته. سخت تر از هرکس دیگه ای ولی نیاز دارم به تو بگم تا خالی بشم تا عقده هام رفع بشن. هیچ کس غیر از تو نمی تونه کمکم کنه.
    دوباره نگاهم رو بهش می دوزم. قلبم فریادِ صامتی توی سرم به راه انداخته.
    - می تونم بگم؟
    حرکت دستش متوقف میشه و نگاهش رو ازم می گیره. خیره میشه به جدال دریا و آسمون. سکوتش یعنی رضایت. گرچه اجباری!
    اما من نگاهم قفل نیم رخش میشه. نیم رخی که این روزها، دنیام رو وارونه کرده و فهمیده م که دنیای وارونه، دنیای حقیقی منه!
    - شبی که استاد امید ازم خواستگاری کرد و من بهش جواب منفی دادم، سینا بهم زنگ زد. بالاخره بعد از مرگ سوگند، تونست خودشو جمع کنه و بهم زنگ زد. از دیدن شماره ش به روی گوشیم اونقدر متعجب شدم که اصلا نتونستم درست حرف بزنم. فقط بهم گفت بیا پیشم و فقط بهش گفتم میام!
    بی حالته و این بی حالتیش یعنی اوج عصبانیت. سکوت کرده که برای آخرین بار اسم سینا رو بیارم و سکوت کرده که بعدش دیگه همه چی از ذهن و زبونم پاک بشه!
    - اون شب بدون هیچ سورپرایز عاشقانه ای بهم پیشنهاد ازدواج داد. دقیقا دو ساعت بعد از پیشنهاد استاد امید! و من بدون هیچ فکر و ناز و مشورتی بهش جواب مثبت دادم! بالاخره به آرزوی دیرینه م رسیده بودم. چشم هام رو بستم روی حرمت خواهرم. چشم هام رو بستم روی رفتار نسبتا عجیب سینایی که تا قبل از مرگ سوگند، سرزنده و شاد و خونگرم بود. چشم هام رو روی همه حقایق بستم و در کمال وقاحت جواب مثبت دادم!
    دریا غرشی می کنه و بی تفاوت ادامه میدم. باید ادامه بدم. امروز باید همه ی گذشته تموم بشه. امروز باید همه ی مردها تموم بشن.
    - با اعلام ازدواجمون تعجب همه برانگیخته شد. علی الخصوص خونواده ی من! خونواده ی سینا بیشتر خوشحال شدن چون فکر می کردن ازدواج مجدد حال روحی پسرشون رو بهتر می کنه و التیام می بخشه.
    در عرض دو ماه ازدواج کردیم و مجلس عروسیمون بی سر و صدا بود. و توی همه ی این دو ماه نه سینا به من نزدیک شد و نه من بهش. اونقدر خوشحال بود و کور که دیدن این دوری و این سکون برام میسر نبود!
    نگاهم رو ازش می گیرم و چشم هام پاهام رو میون دست هاش، هدف می گیره. دست هایی که ساکن شدن و انگار اون ها هم دارن به حرف هام گوش میدن.
    - شب عروسی رفتیم کیش. با همون لباس عروس. توی ویلا بودیم که حال عجیبش نمود بیشتری پیدا کرد. صدام کرد سوگند نه پریناز. بهم گفت چنگ بزن نه ویولن. بهم گفت و من فهمیدم بعد از سوگند، سینا هم مرده!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    متعجب نمیشم که چرا صدام نمی لرزه و که چرا اینقدر محکم دارم یکی از بدترین شکست های زندگیم رو تعریف می کنم. علتش حضور این مرد نیست. هست؟
    - دکترش می گـه سینا مبتلا به اسکیزوفرنیه. یعنی توی سرش توهمات زیادی داره و با اون توهمات زندگی می کنه. بدون اینکه بتونه مرز بین واقعیت و رویا رو تشخیص بده. زنده بودن سوگند یکی از توهماتشه و اون هیچ وقت نتونست منو ببینه، بلکه منو سوگند دیگه ای دید!
    اون شب با اینکه شوکه شده بودم و ترسیده بودم ولی به بازیش تن دادم. مثل یه بچه خوابوندمش و مثل یه بچه بعد از کلی لجبازی آروم خوابید. از ویلا به همراه سازم زدم بیرون.
    نگاهش می کنم. لحنم وحشت زده شده.
    - علی اون موقع دریا سیاه بود! مثل همین الان!
    چشم هاش از مقابل کنده میشه و پر اخم نگاهم می کنه. از اون حالت آروم ناخواسته جدا میشم و دست هام روی گوش هام می شینه.
    - فقط صدای فریادای من بود و دریا و آسمون. هممون با هم داشتیم گریه می کردیم.
    به سمتم خم میشه و من ترسیده به عقب میرم. تیرگی آب، درون اون خاطره غرقم کرده.
    - گله می کردم. از خودم از سینا از خدا! خسته شده بودم از شکست. حق داشتم خودکشی کنم. نداشتم؟
    صدام می کنه. پر تحکم.
    - پریناز، فراموشش کن!
    مبهوت نگاهش می کنم. لب می زنم.
    - فراموشش کنم؟ بدترین انتخاب زندگیم رو چجوری فراموش کنم علی؟!
    سرم رو تکون میدم.
    - نه نه. نمی تونم فراموش کنم. من بند کرده بودم به سینا چون سینا سوگند رو از بچگی دوست داشت. چون بهش حسادت می کردم. علی، من به خواهرم حسادت می کردم!
    سرم میون دست هام قفل میشه و چشم هام رو می بندم.
    - اینو به هیچ کس نگفته بودم حتی به خودم! من به سوگند از بچگی حسادت می کردم بخاطر زیبایی عجیبش که حالا می دونم به شهرزاد رفته بود. من بهش حسادت می کردم چون همیشه همه ی توجه ها به اون بود. یادمه حتی نیلو و سپیده هم سوگندو دوست نداشتن و سوگند مظلوم غالب اوقات تنها بود و سینا تنهاییش رو پر می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دستم بلند میشه و به روی صورتش می شینه. تنم از این لمس کمی آروم می گیره و یادم میاد که مرد من حتی توان ایستادن در مقابل این هم سیاهی رو داره. نگاهش مرموز تر از همیشه شده. رنگ پیچشش عمیق تر از جدیتشه.
    - تو کی هستی، تو چی هستی که پریدی وسط زندگیم و بدون هیچ حرفی بهم نشون دادی که سی سال اشتباه کردم و سی سال عاشق نبودم و سی سال زندگیم توی پوچی سپری شد؟
    از جاش بلند میشه و دستم توی هوا می مونه. نگاهم می کنه و نگاهش می کنم.
    - بلند شو!
    سرم رو به علامت نفی تکون میدم.
    - نمی تونم!
    به سمتم خم میشه. پیشونیش نبض داره.
    - بهت گفتم وقتی پیش منی از هیچی نترس! چرا نمی تونی وقتی من پیشتم؟!
    محو برق این یک جفت میشم.
    - چرا زودتر نیومدی توی زندگیم؟!
    چشم هاش رو می بنده و لب پایینش اسیر دندون هاش میشه. لحنش تشر دهنده ست.
    - بس کن!
    پاهام توی شکمم جمع می شه و دست هام دورشون حلقه. به روبه رو خیره میشم اما چشم هام گذشته ای رو می بینه که با علی پیوند خورده.
    - اگه زودتر میومدی الان بچه هم داشتیم. یکی، دو تا، سه تا...
    -تمومش کن!
    فریادش می پیچه و پست بند فریادش، موج ها وحشی تر می شن و غرش می کنن.
    مسخ شده ادامه میدم.
    - خواهرم جسمش ضعیف بود و نمی تونست بچه ی سالم به دنیا بیاره و در نهایت خودش هم سر زا پر کشید و رفت. فابیو نتونست بچه داشته باشه چون توی اوج جوونی گلوله بهش برخورد کرد و اون هم پر کشید و رفت. پویان حالا حالا ها قصد ازدواج نداره و معلوم نیست کی دختر رویاییشو پیدا کنه. و منِ سی و چند ساله هنوز یه بچه هم ندارم. پرنیان ها و هافمن ها، سر نسل ما بدجوری دارن می سوزن! نسلی که انگار نفرین شده ست.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    حرف هایی که از دهنم درمیاد، حرف هایی هستن که تا حالا حتی جرئت نداشتم توی سرم بهشون فکر کنم. اما اینگار دیگه پر شده م. انگار دیگه نمی تونم که نگم.
    اونقدر غرق توی خودمم که تشخیصش برام میسر نیست که با حرف هام چقدر عصبیش کردم. فریادش باید منجر به سکوتم می شد اما نطق من عجیب باز شده!
    - فابیو می گفت می نشستی اجراهای منو از توی تلویزیون میدیدی! تویی که اولین بار خطابم کردی مطرب! کدوم روتو باور کنم سایه سا؟!
    می خندم و خنده ی کوتاهم پر از سرزنشه.
    - گرچه برای من اولین دیدار بود. تو سالهاست منو بهتر از خودم می شناسی!
    چونه م اسیر دستش میشه و نگاهش بالا میاد. چشم هام هم رنگه دریا شده. تیره و تاریک. لرز به یک باره بدنم رو می گیره. از لای دندون های بهم چفت شده ش، می غره.
    - مثل این که امروز قصد نداری آروم باشیم! مثل اینکه امشب دلت بچه دار شدن می خواد! مثل اینکه دلت می خواست بدجوری خشمم فوران کنه و مثل اینکه موفق هم شدی!
    و دستش از چونه م جدا می شه و لرزشم بیشتر هویدا. تا به خودم بیام مثل کیسه ی برنج روی کولش افتادم و مشتم ناخواسته روی سرشونه ش فرود میاد.
    - چیکار می کنی علی؟!
    - باید بهت نشون بدم بازی کردن با اعصاب من چه عواقبی داره! هنوز نفهمیدی پریناز. هنوز نفهمیدی!
    حرف هایی که با نهایت خشم اما با تن پایین گفته شدن، تپش قلبم رو صد چندان می کنن. به سمتم کلبه ی چوبی قدم برمی داره و من نمی خوام پامون به داخل اون دنجِ قشنگ برسه.
    می نالم. با بغضی که از ترس توی گلوم نمودار شده.
    - فقط خواستم بفهمی حسم به اون مرد عشق نبود! با وجود تو فهمیدم گذشته م همه ش پوچ بود و با وجود تو فهمیدم که چقدر احساساتم اشتباه بوده!
    لحنش ذره ای ملایم نمیشه و لحنش مثل بمب ساعتی هر آن احتمال ترکیدن داره.
    - اینقدر به اون عوضی بی همه چیز اشاره نکن! داری کفرمو بالا میاری!
    اشکم می خواد دربیاد اما مقاومت می کنم. می دونستم اوردن اسم سینا جلوی علی، با دم شیر بازی کردنه ولی فقط می خواستم بفهمه ولی فقط می خواستم بفهمم که اون احساسات سرابی از عشق بوده نه خود عشق!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    وارد کلبه میشم و و مستقیم به روی مبل عسلی رنگ و راحتی فرود میام. جیغ خفیفی از دهنم خارج میشه و چشم هام گرد شدنتشون حتمیه.
    - علی، تو رو خدا آروم باش! اصلا من دیگه چیزی نمی گم فقط لطفا آروم باش!
    با دراوردن تی شرتش می فهمم که با حرف زدن آروم نمیشه. با دراوردن تی شرتش، توی خودم جمع میشم و بغضم هر لحظه بیشتر پیشروی می کنه.
    تی شرت به روی زمین پرتاب میشه. چشم های مرد من خیلی قرمزه.
    - بچه می خوای؟ نه یکی نه دو تا، سه تا می خوای؟!
    لبم رو گاز میگیرم.
    - فقط... فقط دلم می خواست زودتر میومدی تو زندگیم! این خواسته ی بدیه؟!
    دلم برای مظلومیت لحنم می سوزه و علی بیشتر آتیش می گیره. بیشتر آتیش می گیره و نمی فهمم چرا!
    جلو میاد و یکی از زانوهاش روی مبل می شینه. نگاه پر اشکم ملتمسه.
    - اینجوری نه علی! اینجوری خرابش نکن!
    خم می شه و خیمه می زنه و دست هاش دو طرف صورتم به روی مبل قرار می گیرن. حرارت تنش از خشمه. حرارت تنش با همیشه فرق داره!
    - تو بچه می خوای پریناز! خودت گفتی!
    اشکم بالاخره درمیاد و یه روی گونه م می غلطه. صدای لرزونم کمی بلند میشه و نفس های داغش که به روی صورتم پخش میشه، ترسم رو بیشتر می کنه.
    - می خوام ولی نه اینجوری. می خوام ولی وقتی همه چیو فهمیدم!
    لبش روی اشکم فرود میاد و قلبم درون حلقم می تپیه!
    - بهت نگفته بودم اسمشو حتی توی ذهنت نیار؟ امشب جلوی من چند بار اسمشو اوردی؟!
    دست هام بالا میاد و توی موهاش می شینه. مرد خود خواه من حاضر به راضی شدن نیست حاضر به درک کردن نیست.
    - آخرین بار بود. بخد ا آخرین بار بود. فقط خواستم احساسم به خودت و آدمای اطرافم رو درک کنی و بدونی!
    لب هاش از گونه م جدا میشه و سرش بالا میاد. نگاهش همچنان دهشتناکه و نگاهش پری های کوچیک درون دلم رو غمزده می کنه.
    - همه ی احساساتت مال منه! آدمای اطرافت میرن به درک! آدمای اطرافت رفتن به درک پریناز! نمی تونی اینو بفهمی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دست هام از شدت هیجان توی موهاش چنگ میشه و نرمیشون رو توی مشت هاش می فشاره.
    - تو چی؟ من نقشم وسط زندگی تو چیه؟!
    نگاهش توی چشم هام مکث می کنه و همچین مکثی از سردار سیاه پوش حرمسرام، بعیده.
    - چرا مجبورم می کنی روزی هزار بار بهت بگم صبر کن؟!
    دست هام سرش رو به سمت خودم فشار می دن و سرش بدون هیچ مقاومتی مابین صورتم و گردنم جا می گیره. سنگینی تنش، تنم رو در آغـ*ـوش گرفته.
    - صبر می کنم. تا هروقت بخوای صبر می کنم ولی تا اون موقع توام صبر کن و از من انتظار تمکین نداشته باش!
    گازی به گردنم خورده میشه و صدای خشن و خش دارش، لبخند رو به لب هام میاره و اشک توی چشم هام خشک میشن.
    - من هرکاری دلم بخواد می کنم پس اینقدر با اعصابم بازی نکن!
    دستم موهاش رو نوازش می کنه و لبش جای گاز چند ثانیه پیشش رو مهر میزنه و نوازش می کنه.
    - اونقدر منو میشناسی که میدونم هرچقدرم عصبی بشی به حریمم که ناموسته، تجـ*ـاوز نمی کنی! تو نمی ذاری به ناموست بی حرمتی بشه. هیچ وقت!
    صداش آروم تر از من شده. هر چیزی رو ندونم این رو خیلی وقته فهمیده م که با وجود همه ی ترسم از عصبانیت هاش، به طور عجیبی می تونم آرامش رو به چشم های سیاه شده ش ببخشم و دوباره سبزشون کنم دوباره زمردشون کنم.
    - هرکسی فقط بخواد بدون اجازه بهت نگاه کنه، میمیره پریناز. میمیره!
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهای لَختش می کارم و دلم هزاران بار برای این لحن ضعف میره.
    خنده ای ضعیف دامن گیرم میشه و بی صدا می خندم. از لرزش بدنم پی می بره و سرش بالا میاد. حالت چشم هاش سوالیه.
    - به این می خندم که وقتی تنهاییم معلوم نیست دقیقه های پیش رومون چجوری قرار بگذره. دعوا و بحث و محبتمون با هم ترکیب شده!
    روی حالت لب هام که لبخند روش طرح شده، مهری سریع میکاره و همزمان می گـه:
    - به این چیزا کاری نداشته باش! تو فقط بخند!
    بی تاب میشم و همه ی وجودم لبریز از تمنا میشه. می خندم و خنده م دعوتش می کنه به حبس کردن نفس هام درون سـ*ـینه ی پر التهابم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    اخماش منقبض تر میشه.
    - همه ی گردنت مشخصه!
    از توی آینه نگاهی به خودم می اندازم و یقه ی گردن پیراهن بلند و کالباسی رنگم، زیادی بسته و پوشیده ست. برمی گردم و چشم می دوزم به سرتاپایی که دست به جیب منتظره تا گردنم پوشیده تر بشه.
    - مهمونیه ها! موهام که کاملا داخل کلاهه! هیچمم پیدا نیست. لباس پوشیده تر از این پیدا نکردم.
    دستش از توی جیبش در میاد و این دفعه دست به سـ*ـینه میشه. بازوهای حجیمش دلبری می کنن مثل این اخم ها و این لحن و این غیرت.
    - کلاهه رو دربیار. نگیناش خیلی تو چشمه. به جاش یه روسری بپوش که گردنتم پیدا نباشه!
    دستی به کلاه حجابی زینتیم می کشم و چشم هام مظلوم وار درشت میشه.
    - حرف آخرته؟
    چند قدم به جلو برمی داره و رو به روم، پشت به تختمون می ایسته. دستش به روی گونه م می شینه و نفس عمیقم پرسیلش رو می طلبه. اخم هاش ذره ای کم عمق تر نشدن اما لحنش آروم و بدون هیچ ناملایمتیه.
    - میدونی که روت حساسم. نمی دونی؟
    زمزمه وار لب می زنم.
    - می دونم.
    انگشتش لبم رو نوازش می کنه.
    - پس اینم می دونی که دلم نمی خواد توی جشنی که به بهونه ی معارفه بین دو خاندان توی عمارت مادریم، برگزار شده، دعوایی صورت بگیره! درسته؟
    سرم رو تکون می دم و حرفش رو تائید می کنم. ادامه میده.
    - می دونم سخت گیرم و می دونم برای تویی که سی سال مستقل بودی سخته پیروی از من اما نمی تونم بی خیال نگاه مردم روی زن خودم باشم. نمی تونم و اگه همچین صحنه ای رو ببینم، فقط خونه که چشمامو می گیره و بعدش هر اتفاقی بیفته، دست عقل و منطقم نیست!
    این مرد داره برای من توضیح میده و همین توضیح دادن، شیرین ترین ها و قشنگ ترین ها ذره ذره به سلول سلول بدنم تزریق می کنه.
    به واسطه ی پاشنه های بلند کفش های سفیدم، روی پنجه ی پاهام نمی ایستم که دست هام بتونه دور گردنش حلقه شه. به راحتی به دورش پیچ می خورم و دلم بـ..وسـ..ـه زدن به زمردهاش رو می طلبه.
    می فهمه و خم میشه. به روی پلک های بسته شده ش، با تمام قلب و روح و وجودم، مهر می زنم و کمرم مابین بازوان ستبرش، کودکانه ذوق می کنه.
    چشم هاش باز میشه و کلمات از دلم به روی زبونم جاری میشن.
    - ممنونم که توضیح دادی و ممنوم که روز به روز بیشتر باعث حال خوبم میشی.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    کلاه از روی سرم برداشته میشه و موهای کوتاهم، حرارت لب هاش رو مشتاقانه حس می کنن و به جون می خرن.
    بعد از تعویض کلاه با یک روسری بلند و حریر ساده و روشن. کنار همدیگه از اتاق خارج میشیم و از طریق آسانسور به طبقه ی پایین میریم. دستم رو نگرفته و من می دونم که شاید هیچ وقت جلوی جمع حاضر به انجام دادن این کارها نباشه. علی هر چقدر هم بخواد منعطف باشه باز هم یک نظامی خشک و نسبتا متعصبه که خیلی کارها رو یا بلد نیست و یا نمی خواد جلوی کسی انجام بده. این مرد ممکنه پیش من چند جمله بیشتر صحبت کنه و یا بوسیدن و در آغـ*ـوش گرفتن رو بیشتر از هرکسی بلد باشه اما میون آدم ها، ساکته و میون آدم ها فقط یک پوسته خشک و جدیه. پوسته ای که باعث قضاوت شدنش توسط خیلی ها میشه و من هم اون اوایل جزو اون خیلی ها بودم!
    گله ای ندارم که دستم رو نمی گیره و گله ای ندارم که حتی کمرم رو از پشت هدایت نمی کنه. گله ای ندارم که یک دستش توی جیبشه و خشک تر از هر زمان دیگه ای جلوی این جمع کنارم قرار گرفته.
    این مرد به وقتش، حالی رو به جونم هدیه میده که خیلی از جنتلمن ها و مهربون ها نتونستن! این مرد به وقتش با حمایت ها و جا خالی ندادن هاش جوری (دوستت دارم) رو فریاد می زنه که فرهاد توی قصه ها برای لحظه ای تیشه ش رو به روی کوه رها می کنه و به احترامش می ایسته!
    این مرد، مثل همه ی آدم ها و مثل من، کامل نیست اما داشته هاش به نداشته هاش می چربه! یکیش هم همین بلد بودن پرینازی که با همه ی سادگیش کسی نتونست و نخواست بلدش باشه و علی با همه ی ناواردی و تضادش، خواست و تونست!
    خاندان پرنیان و رئوف، تضاد آنچنانی با هم ندارن اما تفاوت مشهوده. پرنیان ها روسری هاشون نمادین به روی موها قرار گرفته و رئوف ها اگر چادر مجلسی سرشون نیست، حجابشون کامله.
    معارفه توسط آیدا انجام میشه و فامیل هاشون مهربون و محترمن. با لبخند گرم اعلام خوشبختی می کنم و علی فقط نظاره گره.
    سرمون که کمی خلوت میشه، با خنده ای کمرنگ به سمتش برمی گردم.
    - یه خرده باز کم اون اخما رو سردار جون!
    زمردهاش خط و نشون می کشن و خنده ی من عمیق بیشتری به خودش می گیره.
    - نمی خوای که همه فکر کنن پریناز چقدر بدبخته که زن یه مرد بداخلاق شده؟!
    نگاهش توی قهوه ای های پرشیطنتم می شینه و ذره ای شوخی حالیش نمیشه.
    - همه بیجا کردن!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    بیشتر بهش نزدیک میشم و موسیقی بی کلام و آرومی که توی سالن درحال پخش شدنه، دلخواه و انتخاب منه. این بار لحنم جدی و بدون شوخیه.
    - آیدا چرا گرفته ست؟ اتفاقی افتاده؟
    نگاهش آیدایی رو هدف می گیره که لباس آبی کمرنگش در عین سادگی زیباتر و معصوم ترش کرده.
    - مسئله ی مهمی نیست. تو فکرتو مشغولش نکن!
    ابروهام بالا می پره و نگاه من هم به روی دخترک مغموم می شینه که روی یکی از مبل ها کنار خانوم بزرگ نشسته و حسابی توی خودش فرو رفته.
    شونه هام رو بالا می اندازم و به سمت پشت پله ها می خوام قدم بردارم. در همین حین میگم:
    - مهم که هست اما اصراری برای دونستنش ندارم!
    بازوم اسیر دستش میشه. ایست می کنم و برمی گردم.
    - کجا؟
    - می خوام یه سری به خدمتکارا بزنم.
    زمردهاش کنکاش گرن.
    - آیدا حالش خوب میشه.
    دستم به روی دستش می شینه و لبخند ملیحی لبم های پشمکیم رو از هم باز می کنه. با آرامش می گم:
    - قطعا همین طوره چون تو بهتر میدونی!
    بازوم رو فشار میده اما دردی همراهش نداره. نمی خواد ناراحت باشم و می فهمم. لبخندم عمیق تر میشه.
    - مسائل خونوادگیتون به خودتون مربوطه علی جان. من ذره ای به دل نگرفتم که چرا بهم نگفتی علت غم آیدا رو.
    لب هاش به هم فشرده میشن و بازوم به آرومی رها میشه. سکوتش اجازه ی رفتن رو صادر می کنه و ته دلم دلشوره ی خاصی پدید میاد.
    به سمت آشپزخونه قدم تند می کنم و توی سرم می گذره که آیدا چرا باید اینجوری باشه و علی چرا نباید بگه!
    موسیقی موتزارت، همه ی تلاشش رو می کنم که بهم انرژی مثبت بده اما قلبم سعی در پس زدن این مثبت های روونه شده رو داره.
    سرم رو تکون میدم و وارد آشپزخونه میشم. مریم با جدیت و وسواس کارهای خدمه رو چک می کنه و بوی خوش غذاهای مختلف، بالاخره نگرانی توی دلم رو کمی پاک می کنه.
    - اوضاع چطوره مریم؟
    به سمتم برمی گرده و در یک آن چهره ی جدیش، پر از لبخند و مهر میشه. با یک قدم سریع خودش رو بهم نزدیک تر می کنه و رژ لب صورتی روی لب هاش، بانمک ترش کرده.
    - نگران هیچی نباشید خانومم. همه چی داره طبق برنامه پیش میره. شما از مهمونیتون لـ*ـذت ببرید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا