دستم به روی ته ریش مشکیش می شینه و پلک هام با یک بار باز و بسته شدن حرفش رو تائید می کنن.
در آغوشش به روی شن ها می شینم و نگاهم رو می دوزم به مواج دریای پیش رو.
تکیه گاهم از کوه هم محکم تره و بدون ذره ای شک خودم رو بهش سپردم و سرم به سـ*ـینه ش چسبیده.
پاهام رو از صندل لیمویی رنگ در میارم و نرمی شن های ساحل نوازششون می کنه و صدف های ریز و کوچیک، شیطنت وار قلقلکشون میدن.
- جوری پاهام خسته ست که انگار چند کیلومتر دویدم!
نگاهش بهشون کشیده میشه و لاک سفیدم میون شن ها خودنمایی می کنه.
- بپیچ سمتم!
- چرا؟
-بپیچ می فهمی!
ابروهام بالا میره و به آرومی ازش جدا می شم. کاری که میگه رو انجام می دم. دستش به سمت پاهام میره و وقتی لمسشون می کنه، چشم هام جوری گرد میشه که تعجب به لحنم هم سرایت می کنه.
- علی؟ چیکار می کنی؟!
بی حرف پاهام رو کمی بالاتر از زانوهاش می ذاره و به آرومی مشغول ماساژ دادن میشه. کرختی خاصی دامنم رو فرا می گیره. در یک آن خجل زدگیم محو میشه و درگیر خلسه ای قشنگی میشم که دست هاش اون رو به جونم ذره ذره وارد می کنه.
دست هام از پشت تکیه گاه بدنم می شن و نیم رخم به ساحله. ساحلی که در جدال با قرمزی و تاریکی هاست. به سختی قصد داره که با آبی ها خداحافظی کنه و یک جفت چشم دریایی جلوی خاطرم نقش می بنده. چیزی شبیه به فابیو یا فیلیپ!
سرم رو تکون می دم و نگاهش میخ مردی میشه که با جدیت تمام قصد زدودن همه ی خستگی ها رو از بدنم داره. لبخندی که روی لبم وجود میاد پر از مهر خالصانه و بی ریاست.
- دستت درد نکنه. دردشون خیلی آروم شد.
سرش بالا میاد و نگاهش درون چشم هام می شینه. ادامه میدم.
- من از تاریکی دریاها می ترسم! با وجود توام این ترس کم کم داره غالب میشه!
در آغوشش به روی شن ها می شینم و نگاهم رو می دوزم به مواج دریای پیش رو.
تکیه گاهم از کوه هم محکم تره و بدون ذره ای شک خودم رو بهش سپردم و سرم به سـ*ـینه ش چسبیده.
پاهام رو از صندل لیمویی رنگ در میارم و نرمی شن های ساحل نوازششون می کنه و صدف های ریز و کوچیک، شیطنت وار قلقلکشون میدن.
- جوری پاهام خسته ست که انگار چند کیلومتر دویدم!
نگاهش بهشون کشیده میشه و لاک سفیدم میون شن ها خودنمایی می کنه.
- بپیچ سمتم!
- چرا؟
-بپیچ می فهمی!
ابروهام بالا میره و به آرومی ازش جدا می شم. کاری که میگه رو انجام می دم. دستش به سمت پاهام میره و وقتی لمسشون می کنه، چشم هام جوری گرد میشه که تعجب به لحنم هم سرایت می کنه.
- علی؟ چیکار می کنی؟!
بی حرف پاهام رو کمی بالاتر از زانوهاش می ذاره و به آرومی مشغول ماساژ دادن میشه. کرختی خاصی دامنم رو فرا می گیره. در یک آن خجل زدگیم محو میشه و درگیر خلسه ای قشنگی میشم که دست هاش اون رو به جونم ذره ذره وارد می کنه.
دست هام از پشت تکیه گاه بدنم می شن و نیم رخم به ساحله. ساحلی که در جدال با قرمزی و تاریکی هاست. به سختی قصد داره که با آبی ها خداحافظی کنه و یک جفت چشم دریایی جلوی خاطرم نقش می بنده. چیزی شبیه به فابیو یا فیلیپ!
سرم رو تکون می دم و نگاهش میخ مردی میشه که با جدیت تمام قصد زدودن همه ی خستگی ها رو از بدنم داره. لبخندی که روی لبم وجود میاد پر از مهر خالصانه و بی ریاست.
- دستت درد نکنه. دردشون خیلی آروم شد.
سرش بالا میاد و نگاهش درون چشم هام می شینه. ادامه میدم.
- من از تاریکی دریاها می ترسم! با وجود توام این ترس کم کم داره غالب میشه!
آخرین ویرایش: