کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مایکل نفسی را که پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس کرده است به‌آرامی آزاد می‌کند و زیرچشمی به سوفیا نگاه دیگری می‌اندازد. پریشانی و آشفتگی محض در چهره‌ی خسته‌اش جولان می‌دهد. مایکل روی پدال گاز می‌فشارد و از میان درب دوقلوی آهنی و محوطه‌ی سرسبز ویلا عبور می‌کند. روندن همچین اتومبیل خوب و گران‌قیمتی در کنار عشقِ حقیقی‌اش که چون دو سیب نصفه یکدیگر را تکمیل می‌کنند، طبیعتاً باید حس بسیار بهتری را در وجودش به ارمغان بیاورد. اکنون آن دختر بسته‌ی غذای آماده‌ای جلوی خود دارد و به وسیله‌ی دو چوب‌ بلند رشته‌های اسپاگتی را داخل دهانش جای می‌دهد. درحالی‌که مشغول جویدن غذا است، سرش را با شک و دودلی می‌چرخاند و به مایکل نگاه می‌کند. آن پسر به‌قدری افکار درگیر و آشفته‌ای دارد که لبانش را بدون نخ و سوزن به یکدیگر دوخته است و فقط رانندگی می‌کند. صدای نم باران که بـ..وسـ..ـه می‌زند بر بی‌رنگی شیشه، بسیار آشکارا به گوش می‌رسد. مایکل دست خود را بالا می‌آورد که دنده را عوض کند: اما همزمان بدون دخالتش از سرعت اتومبیل کاسته می‌شود. مایکل چشمان کشیده‌اش را نگران و مستاصل به عقربه‌های بنزین می‌دوزد که به‌شکل بی‌رحمانه‌ای روی پایین‌ترین حالت ممکن قرار دارند. اتومبیل داخل جاده‌ی باریک سنگی متوقف شده است که بسیار خلوت است و چراغ‌های پایه‌دار مشکی، با فاصله‌ی مناسب در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. صدای سوفیا بر این آشفتگی می‌افزاید:
- من یه بیمارستان رو یادم میاد که داخلش بستری بودم. اگه تو واقعاً من رو بشناسی، باید بدونی اونجا کجاست.
مایکل که در این لحظه شوکِ دو طرفه‌‌ای بهش وارد شده است، سوفیا را در ارجحیت قرار می‌دهد. به‌سمت او بر می‌گردد و طوری وانمود می‌کند که گویا از این موضوع خبر ندارد.
- نمی‌دونم از چی داری صحبت می‌کنی!
سوفیا یک عکس‌العمل غیرارادی نشان می‌دهد که منجر به رهاشدن ظرف مقوایی پاستا و پخش‌شدن رشته‌ها و گوشت‌ها در زیر صندلی می‌شود. دستگیره‌ی درب را می‌فشارد و بازویش را به پنجره می‌کوبد که درب باز بشود، همزمان لب می‌زند:
- پس این در لعنتی رو باز کن که خودم راهم رو پیدا کنم.
نگاه مایکل در صدم ثانیه به حلقه‌ی طلایی‌رنگی می‌افتد که همچنان داخل انگشت سوفیا خودنمایی می‌کند؛ سپس با آرامش لب می‌زند:
- بنزین ماشین تموم شد، تو هم که تنها نمی‌تونی از همچین جای خطرناکی رد بشی.
سوفیا تحت صحبت آن پسر سرش را می‌چرخاند که با دقت بیشتری به مسیر روبه‌رویش چشم بدوزد. لابه‌لای شاخه‌های درختانِ کاج‌ نسیم سردی می‌پیچد که کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند و به شهر نظم و زیبایی هدیه داده‌اند. مایکل ادامه می‌دهد:
- این‌ جاده می‌تونه خیلی خطرناک باشه.
سوفیا دستش را به‌آرامی از روی دستگیره پایین می‌آورد و همچنان نگران و مضطرب لب می‌زند:
- پس باهام بیا تا جایی که باید برم رو پیدا کنیم.
مایکل به سوفیا و ذهن مغتشش حق می‌دهد، اکنون او در شرایط بغرنجی قرار دارد. مایکل نفس عمیقش را بیرون می‌دهد و همین‌طور که دست راستش روی فرمان قرار دارد، به جاده‌ی رو‌به‌‌رویش چشم می‌دوزد و آرام می‌گوید:
- من می‌دونم تو داخل کدوم بیمارستان بستری بودی.
سوفیا ابروانش را به‌سمت بالا تبعید می‌کند و تحت یک واکنش غیرارادی همانند یک بمب ساعتی منفجر می‌شود:
- خدای من، پس چرا زودتر نگفتی! احتمالاً پدر و مادرم همون اطراف دارن دنبالم می‌گردن.
مایکل روی دکمه‌ی به خصوصی فشار می‌دهد که قفل‌های تمام درب‌های اتومبیل‌ را به‌طور همزمان باز می‌کند؛ سپس دستگیره‌ی درب سمت خویش را می‌فشارد و خطاب به سوفیا می‌گوید:
- بیا دنبالم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا برک همچنان کنار پنجره‌ی نیمه‌بخار گرفته‌ی اتومبیل نشسته است و پژواکِ کوبش باران که بر خیابان خلوت انکعاس پیدا می‌کند، روح و روانش را بلاعوض جلا می‌دهد. پس از گذشتِ دقایق سختی که دستِ بلاتکلیفی خرخره‌ی او را بی‌رحمانه فشرد، سوفیا نیز دستگیره‌ی درب اتومبیل را به داخل می‌کشاند که باز بشود. آخرین تلاش‌های خورشید پاشیدن رنگ در آسمان است؛ گویا او نیز تلألوهای نارنجی و قرمز در افق خویش را از خفتگان تاریکی برمی‌چیند. شاید هم تنها از دیدگان سوفیا این غروب به این اندازه دلگیر و شوم است؛ زیرا از درون دارد رو به افول می‌رود. مایکل از صندوق عقب اتومبیلِ شاستی بلند، کوله پشتی‌اش را بیرون می‌آورد و بند مسطح و پهنش را روی شانه‌اش می‌اندازد؛ سپس به‌سمت سوفیا قدم‌هایش را بلند و استوار بر می‌دارد. دست او را محکم درون دستانش می‌گیرد و با صدای بلندی که آغشته به نگرانی است، دستورِالعمل صادر می‌کند:
    -‌ زود باش داری، سرما می‌خوری!
    سوفیا آن دوگوی قهوه‌ای را مستقیم به رخسار مایکل می‌دوزد. پسر جوان بدون هیچگونه اتلاف وقتی حرکت می‌کند و سوفیا را نیز با خود می‌کشاند. سوفیا لحظه‌ای نگران می‌شود:
    - اگر داخل جنگل حیوون باشه چی؟
    مایکل سرش را صراحتاً به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و خونسرد لب می‌زند:
    - نگران نباش، برای همین دورش حصار کشیدن!
    وارد خیابان پهن و عریضی می‌شوند که دست نوازش باد بر لابه‌لای گیسوان درختان مرتبِ محوطه‌اش جاریست. برگ‌های خشکیده چنان آهسته از شاخه‌هایشان جدا می‌شوند‌ که گویی پایان تنهایی خویش را به‌خوبی لمس می‌کنند. مایکل روی پاهایش خم می‌شود و به‌وسیله‌ی قیچی سیم‌بر که از کوله‌پشتی خارج می‌کند، مشغول بریدن قسمتی از حصار آهنی می‌شود. در ابتدا کوله‌پشتی‌اش را داخل جنگل می‌اندازد؛ سپس خودش روی زمین می‌خزد و به آن سوی حصار می‌رسد. چشمان مایکل همانند آسمانِ تیره جذاب و گیرا هستند و ستارگان داخلش از فرط هیجان شروع به درخشیدن می‌کنند. خطاب به سوفیا لب می‌جنباند:
    - عزیزم من کنارتم، نیاز نیست بترسی!
    سوفیا که نفس‌هایش سخت از قفسِ سـ*ـینه‌اش می‌گریزند، پیشانی‌اش را در دست می‌گیرد و به زمین نگاه می‌کند که باران رویش بـ..وسـ..ـه‌ می‌زند. سوفیا نیز به ناچار روی زمین می‌خزد و به قصد رهایی از این وضعیت بغرنج و غامض، با پای خود داخل جنگل می‌شود. دو نفری از لا‌به‌لای درختان بلند و قطور می‌گذرند. زیر پاهایشان پر از برگ‌های خشک درختان کاج و گل‌های ریز و رنگارنگ دیده می‌شود. هر از چند گاهی صدای خفیف زوزه‌ی به خصوصِ گرگ‌های خاکستری از دور دست شنیده می‌شود که با وجود فاصه‌ی زیاد، آشکارا روی دریچه‌ی شنوایی سوفیا چنگ می‌اندازد. پس از آنکه خودشان را به قسمتی می‌رسانند که روی تنه‌ی درختان پیر و قدیمی‌اش خزه‌های ضخیم و سبزرنگی نقش بسته است، قطره‌های باران با شدت بیشتری شروع به باریدن می‌کند. مایکل دست کوچک و یخ‌زده‌ی سوفیا را رها می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
    - باید چادر بزنیم تا بارون قطع بشه.
    سوفیا مخالفتش را با صدای رسایی به گوش مایکل می‌رساند:
    - باهات اومدم که من رو برگردونی بیمارستان‌؛ ولی درعوض من رو آوردی همچین جای خطرناکی. انتظار هم داری که بهت اعتماد کنم؟
    پس از مکث بسیار اندکی چشمانش را در کاسه‌شان می‌چرخاند و هنگام صحبت‌کردن دستانش را کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد:
    - نکنه بهم دروغ گفتی؟
    با وجودِ این حرف‌های تند و گزنده‌ی سوفیا، پسر خودسرانه زیپ کوله‌پشتی‌اش را پایین می‌کشاند و از داخلش یک چادرِ زردرنگ و جمع‌شده بیرون می‌آورد.
    مستقیم به دوگوی قهوه‌ای آن دختر زل می‌زند و با طمانینه لب می‌زند:
    - بنزین ماشین تموم شد و توی این بارون هم که نمیشه پیاده حرکت کرد. بهت قول دادم بر می‌گردونمت بیمارستان و این کار رو هم بالاخره انجام میدم.
    بدون آنکه منتظر صحبتی از جانب سوفیا بماند، چادر را روی قسمتی از زمین خیس جنگل بنا می‌کند. سوفیا زیر بارش شدید باران همان موش آب‌زده به نظر می‌رسد. مایکل پالتویش را از تن در می‌آورد و اندام سوفیا را محتاطانه می‌پوشاند. مسیر حفره‌های بینیِ باریک سوفیا گرفته است و علائم دیگری از سرماخوردگی همچون عطسه‌های متوالی نمایان می‌شود. آن دختر به‌سرعت وارد چادر می‌‌شود. مایکل نیز از بیرون چادر روی پاهایش می‌نشیند و از داخل کوله‌پشتی یک تبلت بیرون می‌آورد؛ سپس به چشمان سوفیا خیره می‌شود و از جمله‌ی قدیمی خود او وام می‌گیرد:
    - می‌خوام دنبال‌کردن یکی از علایقت رو بهت بگم که حتماً شگفت‌زده‌ات می‌کنه.
    نگاه سوفیا به طور کامل معطوف به مایکل می‌شود. سوفیا دست لرزانش را به‌آرامی دراز می‌کند و تبلت را با شَکی که در وجودش ریشه دوانده از مایکل می‌گیرد؛ سپس چشمانش به صفحه‌ی روشن دستگاه دوخته می‌شود.
    نورِ زیاد تبلت که مستقیم به صورتش تابیده می‌شود، مردمک چشمان او را تنگ می‌کند. مایکل یکی از بطری‌ها آب‌معدنی را روی چمن‌های خیس و گِلی قرار می‌دهد و با صدای بلندی لب می‌جنباند:
    - این هم برای وقتی که تشنه شدی.
    سوفیا به‌وسیله‌ی انگشتان خود قفل تبلت را لمس می‌کند و چشمانش را روی صفحه‌ی تابانش پایدار نگه می‌دارد.
    مایکل که همچنان زیر بارشِ مستقیم باران است، به‌سرعت از روی پاهایش بلند می‌شود و خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - می‌رم دنبال هیزم بگردم که اگه بارون قطع شد بتونیم خودمون رو گرم کنیم و بعد مسیرمون رو ادامه بدیم.
    آن دختر به گفته‌ی مایکل اهمیت چندانی نمی‌دهد. خیلی زود محو محتوای داخل دستگاه شده است که صفحات کتاب داستان فانتزی و عاشقانه‌ی او را به نمایش گذاشته‌اند. مایکل که پالتویش را برای گرم نگه داشتن سوفیا در آورده‌ است‌، اکنون تنها یک تیشرت ساده تنش را در مقابل سرمای استخوان‌سوز پاییزی پوشانده. با گام‌های بلند شروع به حرکت می‌کند و به اندازه‌ی کافی از چادر و سوفیا فاصله می‌گیرد. نفس عمیقی از هوای پاکیزه‌ می‌کشد که باران به ارمغان آورده است. ابر‌های نقره‌ای و گرفته‌‌ی بالا سرش غم محسوسی را مقابل دیدگان مایکل می‌پاشند. تلفن‌همراه خود را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد و به‌سمت دو تا از درختان حرکت می‌کند. به تنه‌ی یکی از آن‌ها تکیه می‌دهد و روی دکمه‌ی سبزرنگ برقراری تماس می‌فشارد. خیلی زود صدای شخصی از آن سوی تلفن شنیده می‌شود. مایکل بدون آنکه گلوی خود را صاف کند‌، با همان صدای گرفته‌اش بسیار خشک و جدی می‌گوید:
    - سوفیا رو اوردم جایی که می‌گفتی، الان باید چیکار کنم؟
    کمی منتظر می‌ماند که پاسخش را دریافت کند، در همین حین به‌سمت عقب بر می‌گر‌دد و به رخسار سوفیا نگاه می‌کند. آن دختر گویا در دنیای دیگری سیر می‌کند. مایکل مجدداً به‌سمت جلو می‌چرخد و پس از دریافت جواب چشمانش را در قعر تاریکی محدود می‌سازد و با لحن قبلی‌اش پاسخ می‌دهد:
    - همه‌چیز طبیعی اتفاق افتاد؛ ولی سر در نمیارم که چرا گفتی ما بیایم داخل این جنگل؟
    ***
    آسمان گرگ و میش است و درحالی‌که خورشید قصد برخیزیدن دارد، مایکل هنوز به خواب فرو نرفته است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چراغ‌ها خاموش هستند. تنها یک لامپ حبابی دیواری روشنایی ضعیف محیط را تأمین می‌کند. مایکل روی صندلی نشسته است و از پنجره‌ی بلند و قدیِ رو‌به‌رویش که لبه‌ی جلو آمده‌ی باریکی دارد، باد ملایمی وزیده می‌شود. درحالی‌که افکار منفی، پیوسته داخل سرش سنگینی می‌کنند، به راحت‌ترین راه گریز پناه آورده است. سیگاری را که گوشه لبانش قرار داده است، به‌آرامی دود می‌کند. چهره‌‌ی آلوده به آشفتگی و ناامیدی مایکل آشکارا حال درونی‌اش را همانند یک آیینهِ‌ی شفاف بازتاب می‌دهد. به طور ناگهانی دستگیره‌ی درب پایین می‌آید و جولی داخل اتاق می‌شود. با وجود آنکه در محیط بیمارستان قرار ندارد و آلودگی‌های میکروبیایی زیادی او را تهدید نمی‌کند، طبق عادت همیشگی لباس مخصوص پرستاری بر تن دارد و دستکش‌های لاتکس آبیِ خود را پوشیده است. مایکل سیگار را از بین لبان خشک خود بر می‌دارد. درون چهره‌‌ی بی‌رمق و زیر چشمانش که به‌سختی گود رفته‌اند، نیاز به خوابیدن شیون می‌کشد. پاهایش را از روی لبه‌ی پنجره پایین می‌آورد و سرش را بی‌اختیار به‌سمت درب می‌چرخاند.
    دود سیگار را که همانند یک قاضی سخت‌گیر به پشت حصار سـ*ـینه‌اش محکوم کرده است، به طور همزمان از داخل بینی‌ و دهانش بیرون می‌دهد. جولی با قدم‌های آهسته و شمرده‌اش حرکت می‌کند و به‌وسیله‌ی صدایی که محتاطانه آرام شده است، خطاب به مایکل می‌گوید:
    - دیشب چطور بود؟
    مایکل باقی‌مانده‌ی سیگارش را روی لبه‌ی سنگی پنجره خاموش می‌کند و همزمان لبانش مقداری به داخل دهانش جمع می‌شوند؛ سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    - اصلاً خوب نبود! هیچ‌کدوم از خاطره هامون رو یادش نیومد.
    جولی بدون هیچ توضیحی لپ‌تاپش را به دست مایکل می‌سپرد و آرام و شمرده پاسخ می‌دهد:
    - من مطمعئنم اون به زندگی عادی خودش بر می‌گرده. این اتفاق بالاخره می‌افته مایکل.
    مایکل که آشکارا در دنیای دیگری سیر می‌کند لپ‌تاپ را از دستان جولی می‌گیرد و با اندک ارتعاش‌های صوتی‌اش، کلماتی انتخاب می‌کند که همانند خار‌ تیزی زبانش را می‌برند:
    - اگه قرار باشه سوفیا از دنیا بره، باید طوری اتفاق بیفته کنه که در شأنش باشه.
    پس از مکث کوتاهی با جولی ارتباط بینایی برقرار می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - آخه اون طوری که در شأنش بود، زندگی نکرده.
    درحالی‌که چشمان جولی به خاطر روحیه‌ی به‌شدت احساسی‌اش خیس شده‌اند، پاسخ می‌دهد.
    - دیگه حق نداری همچنین حرفی بزنی مایکل. سوفیا به زودی خوب میشه و زندگی شما تغییر میکنه.
    خود جولی اشک‌هایی را که بی‌صدا روی گونه‌های مایکل نقش می‌بندد، به‌وسیله‌ی دستانش پاک می‌کند و بحث را هوشمندانه تغییر می‌دهد:
    - پروفسور فرانک داره تماس می‌گیره.
    مایکل چشمانش را به صفحه‌ی لپ‌تاپ گره می‌زند و عصبی واکنش نشان می‌دهد:
    - دوباره چیکار داره‌؟‌
    شانه‌های جولی به نشانه‌ی ناآگاهی بالا می‌روند و کوتاه می‌گوید:
    - حتماً مسئله‌ی مهمی باید باشه.
    پرستار بدون آنکه صحبت دیگری داشته باشد، با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. مایکل کمی روی صندلی تکان می‌خورد و پیکر خسته و بی‌رمق خود را بالا می‌کشاند؛ سپس قبل از آنکه تماس را پاسخ بدهد، سرش به‌سمت عقب می‌چرخد. سوفیا را در نور ضعیف آباژور حیران و در جست‌و‌خیز می‌بیند. کابوس‌های مایکل تمامی ندارند. استرسی که او بعد از هر بار دیدن آن دختر تحمل می‌کند، رفته‌رفته دیگر مهار شدنی نیست. نسیم خنکی از لای پرد‌ه‌های حصیری به داخل اتاق می‌وزد و کمی التهابِ گونه‌ها و گوش‌های داغش را بهبود می‌بخشد. بی‌اختیار به‌سمت لپ‌تاپ بر می‌گردد و ماوس را روی آیکون سبزرنگ تاییدِ برقراری ارتباط می‌فشارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    رخسار پروفسور فرانک همراه با پوست گندمگون و موهایی که به رنگ بلوند زده است، قسمت اعظمی از کادر تماس‌تصویری را در برمی‌گیرد. قبل از مایکل خود پروفسور دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و بی‌مقدمه می‌گوید:
    - چه قدر بزرگ شدی!
    بدون فوت وقت به صندلی‌ خود تکیه می‌دهد و دستانش را پشت گردنش قلاب می‌کند؛ سپس با لحن جدی‌تر ادامه می‌دهد:
    -من وقت زیادی ندارم، پس خوب گوش کن که چی میگم!
    مایکل موهای آشفته و پر کلاغی‌اش را به پشت سرش هدایت می‌کند و در جواب کوتاه‌ لب می‌زند:
    - بگو می‌شنوم.
    پروفسور فرانک روپوش سفیدرنگ و بلندی پوشیده است و همین‌طور که داخل آزمایشگاه قرار دارد، یک استوانه‌ی مدرج در نزدیکی او قرار دارد که برای سنجش دقیق مایعات استفاده می‌شود. خود فرانک مستقیم سر اصل مطلب می‌رود:
    - من اصولاً دلم برای شخصی نمی‌سوزه، انگار که قلبم از آهن درست‌شده؛ اما به طور استثنا این بار رو دارم تلاشم رو می‌کنم به شما شانس زندگی بدم.
    صحبتی که می‌خواهد روی زبان جاری کند را فرو می‌دهد و از زاویه‌ی دیگر یک سؤال مطرح می‌کند:
    - مایکل ازت می‌خوام یه سوال بپرسم و تو باید با صداقت کامل جواب بدی. توی این دنیا سوفیا رو به همه چیز ترجیح میدی؟
    مایکل بدون معطلی پاسخ می‌دهد:
    - معلومه که این کار رو می‌کنم.
    پروفسور فرانک لبخند مرموزانه‌ای روی لبانش سوار می‌کند و با صدایی که نزدیک به زمزمه است، پاسخ می‌دهد:
    - حتی به خودت هم ترجیح می‌دیش؟
    مایکل که اخمش همچنان مستدام در چهره‌اش باقی مانده است، کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - منظورت چیه؟
    پروفسور فرانک کمی جایگاه لپ‌تاپ را روی میز جابه‌جا می‌کند و صندلی‌اش را به طرفین تکان می‌دهد؛ سپس با لحن جدی‌اش می‌گوید:
    - من دارم شبانه‌روز کار می‌کنم که پروژه‌ی شما چه خوب و چه تلخ بسته بشه.
    مکث کوتاه فرانک به این خاطر است که مایکل اندکی تأمل کند. خود فرانک با لحن سابقش ادامه می‌دهد:
    - یکی از بین شما متأسفانه یا خوشبختانه باید از دنیا بره تا نفر دیگه کاملاً خوب بشه. یادت بمونه که میکروچیپ تو هم هنوز کاملاً خاموش نشده و هروقتی امکانش هست به شرایط قبلی برگرده.
    به مایکل چشم می‌دوزد و با مکثی که میان کلامش به وجود می‌آورد، به آن پسر مهلت درک مطالب را می‌دهد. دکتر فرانک در ادامه می‌گوید:
    - این مسیرِ بهبودی قطعی هستش و امکان نداره بعدش مشکلی پیش بیاد.
    مکث کوتاهش مایکل را مشتاق‌تر می‌کند. آن پسر که میان دریایی از سردرگمی شنا می‌کند، به‌آرامی پاسخ می‌دهد:
    - چطوری قراره این اتفاق بیفته؟
    فرانک مصمم‌تر می‌‌گوید:
    - با استفاده از عمل جراجی.
    چشمان مایکل در حدقه درشت می‌شوند و به‌سختی تکرار می‌کند:
    - عمل جراحی؟
    فرانک دستانش را از پشت سرش پایین می‌آورد و برای انتقال بهتر منظورش، در هنگام صحبت‌‌کردن از آن‌ها بهره می‌گیرد‌:
    - انتخابِ این که چه کسی قراره شانسِ زندگی داشته باشه رو به عهده‌ی خودت می‌ذارم؛ چون سوفیا توی موقعیتی نیست که تصمیم بگیره.
    در ادامه‌ صحبت‌های پروفسور فرانک همانند نمکی است که روی زخم‌های مایکل پاشیده می‌شود:
    - می‌دونم که شرایط خیلی سختیه. انتخاب زندگی خودت یا شخصی که عاشقش هستی؛ اما موقعیتی بهتر از این دیگه گیرتون نمیاد، پس باید ازش استفاده کنین.
    مایکل که در این لحظات شوم به قله‌ی سرگردانی صعود کرده است، با اندک ارتعاش‌های صوتی‌اش پاسخ می‌دهد:
    - بعد از عمل‌جراحی کسی که عمل‌شده خاطراتش رو یادش میاد؟
    فرانک شانه‌ای بالا می‌اندازد و در ادامه می‌گوید:
    - اره؛ ولی چه اهمیتی داره. خاطرات واقعیت‌های زندگی ما رو می‌سازن، اگر خاطره‌ای وجود نداشته باشه پس حقیقتی هم ساخته نشده.
    مایکل لبانش را می‌گشاید که صحبت کند؛ اما فرانک با لحن بلندی مانع می‌شود:
    - دیگه حرف نزن! دوباره باهات تماس می‌گیرم که نتیجه رو اعلام کنی. توی این مدت سعی کن سوفیا رو مثل دیروز داخلِ یه چرخشِ اتفاقات روزمره قرار بدی.
    مایکل بزاق دهانش را به‌سختی پایین می‌فرستد و بدون تحرک نگاهش را به صفحه‌ی لپ‌تاپ گره می‌زند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که صدای نزدیک‌شدن اتومبیلی از بیرونِ محوطه‌ی ویلا به گوش می‌رسد. مایکل از روی صندلی بلند می‌شود و نیم‌نگاهی به سوفیا می‌اندازد که روی تخت‌خواب الکتریکی درحال تکان خوردن است. با قدم‌های تانی و آهسته به پنجره‌‌ی داخل اتاق نزدیک می‌شود و به منظره‌ی بیرون چشم می‌دوزاند. یک اتومبیلِ سفیدرنگ در نزدیکی درب خانه پارک شده است و دو مرد قد بلند به چشم می‌خورند که کت‌شلوار‌های مشکی برتن دارند. به محض آنکه یکی از آن‌ها سرش را به‌سمت پنجره‌‌های ویلا می‌چرخاند، مایکل پیکر خود را کنار می‌کشد. همراه با قفسِ سـ*ـینه‌اش که مدام بالا و پایین می‌روند، بزاق دهانش را بسیار سخت فرو می‌دهد. به نظر می‌رسد آن‌ها مأموران پلیس باشند. مایکل که اکنون در تمنای نفسی تقلا می‌کند، هنگام دویدن روی زانو‌‌هایش خم می‌شود که رخسارش از پنجره‌های بلند و قدی داخل اتاق قابل مشاهده نباشد. همراه با لرزش دستانش که به طور آشکارا دیده می‌شود، سوزن سُرم‌هایی را که به دست نحیف و لطیف سوفیا فرو رفته است، مستعجل جدا می‌کند.
    اکنون چند روزی می‌شود، هویتِ پنهان و مستورشده‌ی مایکل آشکار شده است. برای آن پسر خیلی منفصلِ ذهن نبود که دیر یا زود با همچین صحنه‌‌‌ی وهشتناکی قرار است، رو‌به‌رو بشود. مایکل جثه‌ی ریزه‌ آن دختر را به وسیله‌ی دستان بلند و ممتددش از روی تخت‌خواب بلند می‌کند و با گام‌هایی بلند به قسمتی از اتاق نزدیک می‌شود که یک کتابخانه‌ی چوبیِ بزرگ وجود دارد. با نگاهِ آکنده از ترس و دلهره به دنبال یکی از معدود جلد‌های قرمزرنگ کتابخانه می‌گردد. درحالی‌که آن دختر نیز همچنان با چشمان بسته داخل آغـ*ـوش مایکل سنگینی می‌کند، آن پسر کمی به بالا تنه‌اش کش و قوس می‌دهد. درنهایت همراه با رخساری که مچاله شده است، به‌سختی کتابِ قرمزرنگ را لمس می‌کند. کتابخانه همانند یک دربِ دوقلو از یکدیگر فاصله می‌گیرند و محوطه‌ای را برملا و مشهود می‌سازند که در اختفا و تیرگی است. مایکل به‌سرعت حرکت می‌کند و درب‌های دوقلو بدون دخالت مایکل به یکدیگر می‌چسبند و مجدداً شکلِ کامل کتابخانه‌ای شکل می‌گیرد. پلکان سنگی را پایین می‌رود که گرد و غبار آشکاری بر سطحش نشسته و گوشه‌ی پله‌ها را تار‌های عنکبوت فرا گرفته است. مایکل دستش را روی کلید برق می‌فشارد و پرتو‌ی لامپِ حبابی را که توسط طناب پوسیده‌ای از سقف آویزان شده است، بر تاریکی مخفیگاه حاکم می‌کند. با یک راهروی باریک و کوتاه مواجه می‌شود که در چند متر جلوتر از پلکان سنگی به بن‌بست می‌رسد. به دلیل بزرگ‌بودن ویلا مدتی طول می‌کشد که نیرو‌های پلیس وارد اتاق سوفیا بشوند؛ اما درنهایت صدای جولی به گوش می‌رسد که سعی دارد مانع از ورود مأموران بشود:
    - خواهش می‌کنم نرید داخل، اینجا یه اتاق خصوصی هستش!
    علی‌رغم خواهش و تمنای جولی دستگیره‌ی استیل به‌سمت پایین حرکت می‌کند و آن دو مردِ کت و شلوارپوش وارد اتاق سوفیا می‌شوند. همین‌طور که نور زردرنگ لامپ مخفیگاه روی نصف صورت سوفیا سیطره انداخته است، نفس مایکل با ترس و اضطراب زیادی داخل زاندانِ سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود. صدای بلند و کنترل نشده‌ی جولی به گوش می‌رسد که بسیار نامطمئن و عصبی است:
    - بهتون گفتم که این‌جا شخصی نیست. من پرستار دختر صاحب این خونه هستم که به‌تازگی برای یک سری آزمایشات به بیمارستان منتقل شده.
    مأموران پلیس بدون توجه به گفته‌های جولی داخل اتاق درحال قدم‌زدن هستند و همه‌‌ی قسمت‌ها را با دقت وارسی می‌کنند. درحالی‌که مایکل از داخل مخفیگاه هیچ دیدی به اتاق ندارد، صدای قدم‌برداشتن شخصی را می‌شنود که درحال نزدیک شدن است. آن پسر فقط با فشردن یک کتاب قرمزرنگ فاصله دارد که دستبند‌های آهنی روی دستانش زده بشود. ترس و رعب در ژرفای وجود مایکل رخنه کرده و کم مانده درجا پس بیفتد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    درحالی‌که تاب آوردن همچین شرایط بغرنج و غامضی مایکل را با اضطرابِ بی‌سابقه‌ای مواجه کرده است، نگاهش بی‌اختیار به‌سمت سوفیا می‌چرخد؛ سپس دلش فرو می‌ریزد و اعضای صورتش منقبض می‌شوند. آن دختر درحالی‌که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده است، به ناگاه پلک‌هایش از آغـ*ـوش یکدیگر طلب جدایی می‌کنند. سوفیا با چشمانی که تار و گُنگ می‌بینند، به‌سختی فضای اطرافش را برانداز می‌کند. صدا‌ها هنوز برایش واضح نیستند؛ اما رخسار مایکل که کنارش ایستاده همانند ستاره‌ای در سیاهی شب به مرور زمان نمایان می‌شود. درحالی‌که همچنان صدای مأموران پلیس به گوش می‌رسد، مایکل به‌سمت سوفیا عزیمت می‌کند و روی پاهایش خم می‌شود؛ سپس دستش را جلوی دهان نیمه‌باز آن دختر می‌گیرد. صدای بم و حجیم مأمور پلیس در نزدیکیِ زوج جوان به گوش می‌رسد که خطاب به همکارش می‌گوید:
    - همه‌ی اتاق‌های این طبقه رو گشتیم.
    سوفیا که نفس تنگی گرفته است، سعی می‌کند از زیر دست مایکل جیغ بکشد؛ اما صدایش چندان قوت ندارد. مأموران پلیس از جولی عذرخواهی می‌کنند و به‌سمت درب خروج قدم بر می‌دارند. در همین لحظه سوفیا به‌وسیله‌ی دندان‌هایش دست مایکل را گاز می‌گیرد و شروع به فشردن می‌‌کند. رخسار مایکل مچاله می‌شود و از درد زیاد به خودش می‌پیچد؛ اما همچنان دستش را جلوی دهان عشق خود نگه می‌دارد که پلیس‌ها به اندازه‌ی کافی از اتاق فاصله بگیرند. از شانس و اقبالِ نه چندانِ مساعد مایکل صدای حجیم آن مأمور پلیس باری دیگر به گوش می‌رسد که این بار با صلابت بیشتری خطاب به همکارش می‌گوید:
    - صدای کسی رو نشنیدی؟
    سکوت مطلق داخل اتاق حکم‌فرما می‌شود و مأموران پلیس گوش‌هایشان را تیز می‌کنند. مایکل از دست دیگر خود برای ساکت نگه‌داشتن سوفیا استفاده می‌کند و همین‌طور که نفس‌های داغِ آن دختر از حفره‌های بینی‌اش بیرون می‌زنند‌، چشم می‌بندد و دو قطره اشکِ درخشان از گوشه‌ی پلک‌هایش جدا می‌شوند. مایکل که مستقیم به چشمان سوفیا خیره شده است، با لحن بسیار آرامی شروع به صحبت می‌کند:
    - عزیزم لطفاً ساکت باش!
    سوفیا همراهِ موهای مجعد و مواجی که دارد، با قدرت بیشتری دست مایکل را گاز می‌گیرد. مایکل چشمانش را می‌بندد و آستانه‌ی تحمل دردش را یک مرحله ارتقا می‌بخشد.
    ***
    در روز‌های آتی باری دیگر سوفیا داخل یک چرخشِ روزمرگی قرار می‌گیرد. به‌وسیله‌ی تکرار و مکررات حوادث را بهتر به خاطر می‌سپارد. این بهترین تمرینی است که دکتر‌ها در این مدت موفق به کشف آن شده‌اند. درحالی‌که اکنون آسمان کاملاً تیره شده است، سوفیا دستش را داخل دست مایکل قرار می‌دهد و زیر باران قدم بر می‌دارد. مایکل با حرکت دستش موهای مشکی و لَخت خود را به‌سمت عقب می‌راند و رو به سوفیا بر می‌گردد؛ سپس لب می‌زند:
    - انقدر غر نزن، دارم جایی می‌برمت که ارزش این همه راه رفتن رو داشته باشه.
    سوفیا درحال سپری‌کردن بهترین روزش پس از زندگی مشترک با مایکل است. آن دختر ابروانش را بالا می‌فرستد و بینی کوچک و باریکش طوری چین می‌خورد که همراه با جمع‌شدن انتهای لبانش رخسار او از همیشه لوس‌تر به نظر می‌رسد؛ سپس پاسخ می‌دهد:
    - چرا سر همسرت داد می‌زنی؟
    لبخند کمرنگ و ملیحی بی‌اختیار روی رخسار مایکل نقش می‌بندد. درحالی‌که با دست راستش چترِ آبی‌رنگ را بی‌تحرک بالای سرشان نگه داشته است، سوفیا به بازویش می‌چسبد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل از میان درختانی عبور می‌کند که به خواب عمیقی فرو رفته‌اند و برگ‌هایشان را سخاوتمندانه به زمین هدیه داده‌اند. کمی چترش را از سمت سوفیا فاصله می‌دهد که زیر بارش باران خیس بشود. بلافاصله خطاب به او می‌گوید:
    - اگه این‌طوری لوس بشی زیاد دوست ندارم.
    نیم‌رخ زیبا و پریچهر سوفیا، تبدیل به تمام رخ می‌شود. بلافاصله روی پنجه‌هایش بلند می‌شود که چتر را از دست پسر مورد علاقه‌اش بگیرد. با لحن اسبقش که به طرز تصنعی نازک و ملوس شده است، لب می‌زند:
    - تو همیشه من رو دوست داری، حداقل توی این مورد نمی‌تونی بهم دروغ بگی.
    اشک‌های زرد درختان که آغشته به نور مهتاب هستند، لابه‌لای هجوم سرد پاییز به نوبت از جلوی دیدگان مایکل عبور می‌کنند. با نیشخند یک طرفه‌اش چتر را کمی به‌سمت چپ متمایل می‌کند که دست سوفیا به آن برسد؛ سپس کوتاه و مغرورانه می‌گوید:
    - نه این‌طوری نیست.
    درحالی‌که ابر‌های سرد و نمناک آسمان تیره را تنگ در آغـ*ـوش گرفته‌اند، سوفیا به طور ناگهانی چتر را از دست مایکل می‌قاپد و برای تلافی از او فاصله زیادی می‌گیرد. در همین لحظه تره‌ای از موهای مشکی‌رنگ مایکل خودشان را به دست بادی می‌سپارند که در اطراف بلند‌شده و در هم روی پیشانیِ تختش ریخته‌ می‌شوند؛ سپس سر‌به‌زیر می‌اندازد و خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - بچه نباش! حداقل نه تا وقتی که اون حلقه‌ی نامزدی داخل دستته.
    سوفیا بی‌اختیار بـ..وسـ..ـه‌ای به آن حلقه می‌زند و با لحنِ بلندی که از فرط تلاطم داخل قلبش به‌پاخواسته است، کلمات را با لحن بلند و پرشوری بیان می‌کند:
    - من عاشق این حلقه‌ام، خیلی خوشگله.
    دختر جوان داخل جیب شلوارش دست فرو می‌برد و موبایلش را در می‌آورد. مستقیم بر آیکون دوربین فشار می‌دهد؛ سپس به‌سمت مایکل می‌چرخد که بدون هیچ‌گونه انتقاد و اعتراضی زیر کوبشِ قطرات باران درحال قدم برداشتن است. گل لبخند سوفیا به‌طرز زیبایی می‌درخشد و فیلم‌برداری را همراه با صحبت‌کردن آغاز می‌کند:
    - آقای مایکل کروز، واقعاً الان می‌تونم تو رو همسر خودم بدونم؟
    پس از مکث کوتاهی، با هیجان بیشتری می‌گوید:
    - آخه هنوز نمی‌تونم باور کنم.
    مایکل با شنیدن پژواک نفس‌های منظم سوفیا نگاهش را به‌سمت راست می‌چرخاند، شانه‌هایش به‌سمت بالا هدایت می‌شوند و درحالی‌که از کنار قارچ‌های نارنجیِ روییده بین سنگ‌ها عبور می‌کند، با همان لحن خونسرد و بی‌تشویش پاسخ می‌دهد:
    - خدا شخصاً ما رو زن و شوهر آفریده.
    آن پسر صورت لوزی‌شکلش را که پیشانی و فکش باریک‌تر از گونه‌های عریضش هستند، کمی تکان می‌دهد که داخل کادر دوربین جای بگیرد؛ سپس دو عدد از از انگشتانش را به نشانه‌ی پیروزی بالا می‌آورد. سوفیا همراه با چتری که در دست دارد به مایکل نزدیک‌ می‌شود و هم‌زمان که از این پاسخ عشق خود به وجد آمده است، روی پاهایش بلند می‌شود و بـ..وسـ..ـه‌‌ای گرم بر گونه‌‌ی سرد مایکل می‌کارد. آن‌ها به انتهای مقصد نزدیک می‌شوند. سوفیا دوربین را به‌سمت خودش بر می‌گرداند و بداهه شروع به صحبت می‌کند:
    - این ویدئو رو داخل اینترت به اشتراک می‌ذارم که از کل دنیا حرف‌هام رو بشنوین؛ چون می‌خوام بگم پسری که الان دارین می‌بینید، همچنان عاشق من مونده. باید بگم من حالت طبیعی ندارم و فقط به احتمال پنجاه درصد می‌تونم هر روزی که از خواب بلند می‌شم، خانوادم و دوست‌هام رو به خاطر بیارم.
    سوفیا پس از مکث کوتاهی، از حرکت دست و شانه‌هایش برای انتقال بهتر منظورش بهره می‌گیرد:
    - این احتمال هر روز داره کمتر میشه و اگه به سی‌درصد برسه، اصلاً اتفاق‌های جالبی نمی‌افته.
    آن پسر گوشه لبانش را می‌گزد و با تند‌مزاجی خفته‌ای که میان کلماتش جولان می‌دهد، دستش را به نشا‌نه‌ی متوقف‌کردن سوفیا بالا می‌آورد و کلمات را کنار یکدیگر می‌گذارد:
    - خیلی خب دیگه کافیه، رسیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هلال نصفه‌ی ماه تابان‌تر از همیشه می‌تابد. آن دختر نگاهش را مستقیم به‌سمت جلو می‌دوزد که شاخه‌های سبز و بلند درختان تا نزدیکی‌ زمین خمیده شده‌اند و مدام در آغـ*ـوش باد تکان می‌خورند. سوفیا با دهانی نیمه‌باز می‌گوید:
    - خدای من، واقعاً زیباست!
    سوفیا یک پل چوبی را نظاره‌گر می‌شود که روی
    دره‌ی عمق و بلندی کشیده شده است و اطراف آن را مِه‌ غلیظی محاصره کرده است. سوفیا با وجود آنکه از ارتفاع وحشت دارد، قدم‌هایش را بسیار کنترل‌شده بر می‌دارد و چشمانش را به آن سوی پل چوبی می‌دوزاند. زیبایی غیر قابل وصف انبوهِ زیاد کرم‌های شب‌تاب که به درختان و بوته‌ها چسبیده‌اند و مشغول تابیدن نور هستند، سوفیا را صراحتاً غرق شوروشوق می‌کنند. در همین حین صدای مایکل به گوش می‌رسد که آرام لب می‌زند:
    - نظرت چیه؟
    سوفیا سرش را تکان خفیفی می‌دهد و درحالی‌که دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و تکیه‌گاه چانه‌اش می‌کند، در پاسخ می‌گوید:
    - یکی از بهترین منظره‌های طبیعی هستش که تا‌به‌حال دیدم!
    مایکل چهره‌‌ی خود را جدی می‌کند و هنگام صحبت‌کردن دستش را لای موهای خود فرو می‌برد.
    - این محوطه قدمت زیادی داره. از قدیم هم همین شکلی بوده. خوشبختانه انسان‌ها هنوز خرابش نکردن.
    سوفیا به قدری غرق منظره‌ی روبه‌رویش است که خیلی به گفته‌‌های مایکل اهمیت نمی‌دهد؛ اما آن پسر که عشق خود را با قصد و غرض به این منطقه آورده، با قدم‌های آهسته نزدیک‌تر می‌شود. دستان سوفیا را می‌گیرد و با اندک ارتعاش تار‌های صوتی‌اش می‌گوید:
    - سوفیا خیلی خوشحالم که موفق شدم، امروز هم حافظه‌ی تو رو برگردونم؛ ولی خودت که می‌دونی چند ساعته دیگه دوباره قرار همه‌چیز یادت بره.
    درحالی‌که نم باران می‌زند، سوفیا سرش را به بازوی مایکل تکیه می‌دهد و غرولند می‌کند:
    - احمق نشو مایکل، الان نمی‌خوام لحظاتی که کنار هم دیگه هستیم رو خراب کنم.
    ابروان مایکل داخل یکدیگر فرو می‌روند، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد‌ و در پاسخ می‌گوید:
    - اون قدری عوضی نیستم که همچین کاری انجام بدم؛ ولی مثل اکثر روز‌ها باید یه اتفاقِ خاصی رو انجام بدیم که داخل مغزت ثبت بشه.
    مکثِ معنادارش سوفیا را آماده‌ی شنیدن جمله‌ی سنگینی می‌کند:
    - اومدیم اینجا که با نقطه ضعفت روبه‌رو بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا دستش را در اختیار مایکل قرار داده است و ضربان قلبش آکنده از ترس و دلشوره، شیون‌های‌ بلندی در گوش‌هایش می‌کشد. مایکل لبخندی روی صورتش سوار می‌کند و تمام تلاش خود را به کار می‌گیرد که در هنگام صحبت‌کردن، صدایش هیچ‌گونه ترس و اضطرابی بازتاب ندهد:
    - بهت قول میدم که هیچ اتفاقی واست نمی‌افته!
    مایکل دست سوفیا را محکم‌تر می‌فشارد و شروع به قدم برداشتن می‌کند؛ سپس آن دختر را با گام‌های خویش همراه می‌سازد. سوفیا پلک‌هایش را در قعر تاریکی محدود می‌سازد و همراه با بیرون راندن نفسش، سر خود را به نشانه‌ی مخالفت آرام تکان می‌دهد. مایکل اولین قدم را روی نرده‌های چوبی می‌گذارد و درحالی‌که باد لا‌به‌لای گیسوانش جاری شده است، لبخندی بر عرض صورت می‌زند. ترس و استرسی که در اعماق وجود سوفیا ریشه دوانده، همانند چنگار‌های مرگباری دور گلویش تنیده می‌شود. به‌سختی اولین قدم خود را روی پل چوبی بر می‌دارد؛ اما مسلماً قصد ندارد پرده‌های تماشاخانه‌ی صورتش را کنار بزند. مایکل سرش را به‌آهستگی می‌چرخاند و به آن دختر نگاه زیرچشمی می‌اندازد که همانند بیدی درحال لرزیدن است. قصد ندارد به همین سرعت به نامزد خود فشار بیشتری وارد سازد؛ بنابراین اجازه می‌دهد هر طور که خود سوفیا می‌خواهد با این چالش رو‌به‌رو بشود. در همین حین که روی پل چوبی و شناور قدم بر می‌دارند، صدای پرندگان و سقوط آبشارِ روان، دور از هیاهوب شهر و مردمانش آشکارا به گوش می‌رسد و روح و روانِ راکد مانده‌ی مایکل بلاعوض جلا پیدا می‌کند. سوفیا با چشمان بسته‌اش نسیمِ خنکی را احساس می‌کند که همانند دستان مادر مهربانی، به طور نوازش‌وار روی صورتش کشیده می‌شود. زبانش را باز می‌کند و از غیظ می‌لرزد.
    - مایکل دیگه کافیه! به اندازه‌ی کافی جلو اومدیم.
    آن پسر که بر خلاف سوفیا انتهای لبانش اندک صعودی پیدا کرده است و از این لحظات لـ*ـذت می‌برد، به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - باشه بر می‌گردیم، به شرطی که چند قدم هم با چشم‌های باز راه بری. می‌دونم که از پسش بر میای.
    سوفیا سرش را طوری تکان می‌دهد که موهای آشفته و مجعدش جلوی دیدگانش ریخته می‌شوند؛ سپس پاسخ می‌دهد:
    - چه قدر عوضی شدی مایکل. تو که خوب می‌دونی من از ارتفاع متنفرم!
    مایکل دست کوچک و منجمد سوفیا را با قدرت بیشتری می‌فشارد و در جواب می‌گوید:
    - اگه نمی‌دونستم که این کار رو انجام نمی‌دادیم.
    شانه‌های بلند و ممتدد خود را به‌سمت بالا می‌برد و با صلابت بیشتری بحث را به اتمام می‌رساند:
    - اگه واقعاً من رو دوست داری و رابطمون برات مهمه، باید چشم‌هات رو باز کنی.
    برای لحظاتی این منظره‌‌ی بکر میزبان زوج جوان می‌شود و با سکوت مطلق ازشان پذیرایی می‌کند. سوفیا نیز نفس عمیقی را برای لحظاتی میهمانِ سـ*ـینه‌اش می‌کند؛ سپس به طور صدادار بیرون پرتاب می‌کند. چشمان قهوه‌‌ای سوفیا به‌آرامی باز می‌شوند و به مسیر بلند و کش آمده‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کند. از ترس می‌لرزد و به طور ناگهانی دلش فرو می‌ریزد. مایکل دستان خود را بالا می‌آورد و مکان بسیار امن و مطمئنی در آغـ*ـوش خود برای آن دختر می‌گشاید؛ بلافاصله صدایش طنین‌انداز می‌شود:
    - اون پرستو‌ها رو نگاه کن، چه قدر هماهنگ دارن پرواز می‌کنن!
    دستش را بالا می‌آورد و به وسیله‌ی انگشت قلمی‌اش، قسمتی از آسمان را نشانه می‌رود. سوفیا درون آغـ*ـوش مایکل بی‌تحرک شده است؛ زیرا آن پسر لرزش‌های بی‌اختیارش را کنترل می‌کند. سوفیا وقتی هم نفس باران می‌شود، خود را به طور تام و کامل به اختیار قطرات می‌سپارد. حال سقوط قطرات باران روی پوست روشن و شفافش را به‌خوبی احساس مي‌کند. هر قطره جان تازه‌اي به کالبدش می‌دمد و دلش را با هر ترنمش تسكين می‌دهد. سوفیا سرش را بالا می‌آورد و به‌سختی نیم‌نگاهی به انبوهی از پرستو‌ها می‌اندازد که به طور دورانی و گروهی مشغول اوج‌گرفتن در ژرفای آسمان هستند. درحالی‌که نصف پل چوبی و شناور بر یک درهِ عمیق را طی کرده‌اند، سوفیا قدم‌برداشتن را به طور آنی متوقف می‌کند و غرولند می‌کند:
    - حواسم رو پرت نکن عوضی، من دیگه ادامه نمیدم!
    مایکل لبخندش را نامحسوس وسعت می‌بخشد که منجر به پیدایش دندان‌های سفیدش می‌شود؛ سپس پیشانی آن دختر را می‌بوسد که در آشیونه‌ی آغوشش جا خوش کرده است. صدای مایکل که در این لحظات مملو از آرامش است، داخل گوش سوفیا سودا می‌شود:
    - خیلی خب سوفیای ترسوی من، دیگه همه‌چیز تموم شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آسمان گرگ و میش است و هنگامي كه طنين دلنشين باران از پشت پنجره همراه با باد رقصان ضربه‌هاي آرامی به نیمه‌ی پایین شيشه مي‌زند‌، مایکل نفس خود را پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس می‌کند. مایکل در این جاده‌ی بسیار خلوت و بزرگی که فاقد از اتومبیل‌‌های متعدد است، چندان به تکان‌دادن فرمان نیاز پیدا نمی‌کند. دنده‌ی اتومبیل را تغییر می‌دهد و با قدرت بیشتری روی پدال گاز می‌فشارد.سر خود را با طمأنینه می‌چرخاند و به سوفیا نگاهِ عمیقی می‌اندازد که روی صندلی خوابش بـرده است. دست راستش را از روی فرمان بر می‌دارد و پالتوی بلندی را که روی پیکر او انداخته است کمی بالا می‌کشد؛ سپس با پشت دست خود صورت شفاف و لطیف سوفیا را نوازش می‌کند. مایکل روز سختی پشت سر گذاشته است و تلاش زیادش برای زنده‌کردن قسمتی از حافظه‌ی سوفیا تقریباً موفقیت‌آمیز تلقی شد. بعد از دقایقی رانندگی در جاده‌‌های سوت‌و‌کور همراه با روشن‌شدن آسمان، آن زوج جوان نیز به ویلا بر می‌گردند. درحالی‌که زیر چشمان مایکل به خاطر عدم خوابیدن گود رفته‌اند و سرگیجه‌ی شدیدی بر وجودش قالب شده است، از فاصله‌ی زیادی نگاهش به‌سمت درب ورودی ویلا سوق پیدا می‌کند. باری دیگر مأموران پلیس را مشاهده می‌کند که با لباس‌‌های آبی‌رنگشان درحال گفتگو با خدمتکاران هستند. مایکل دنده عقب می‌دهد و طوری روی پدال گاز می‌کوبد که سنگ‌ریزه‌های محوطه به‌سرعت پراکنده می‌شوند و نقش لاستیک رویشان حک می‌شود. از کنار آلاچیق چوبی می‌گذرد که اکنون نگهبان داخلش وجود ندارد؛ سپس با دنده‌عقب از میان درب‌‌های دوقلوی فلزی که مملو از فرفورژه است، به زیرکی عبور می‌کند. فرمان را می‌چرخاند و اتومبیل را در مسیر جاده قرار می‌دهد. به‌سختی سر می‌چرخاند و از فاصله‌ی دورتر به دربِ ورودی ویلا نگاه می‌کند که یکی از مأموران پلیس مجوزِ کتبی را مبنی بر تجسس خانه، به‌سمت خدمتکاران گرفته است. بازویش را روی پیشانی‌ پهنش می‌کشد و دانه‌های عرق را پاک می‌کند. به‌سمت سوفیا چشم بر می‌گرداند و نیم‌نگاهی به آن دختر می‌اندازد، گویا به اغمای سنگینی فرو رفته است. دستش را داخل جیبش فرو می‌برد و موبایلش را به صیدِ قلاب انگشتانش در می‌آورد. با تلفن جولی تماس می‌گیرد و توسط ترس و استرسی که وجودش را همانند یک روح خبیث و سرگردان تسخیر کرده است، مدام روی فرمان می‌کوبد و زیر لب می‌گوید:
    - زود باش دیگه، جواب بده!
    پس از گذشت چند لحظه‌ جولی تلفن را با صدایی گرفته و دورگه‌ی اول صبحش پاسخ می‌دهد:
    - بله مایکل؟
    آن پسر که تلفنش را بین شانه و گوش سمت راست خود قرار داده است، فرمان را به‌سرعت می‌چرخاند و به طور دلهره‌آوری از کنار دو اتومبیل سنگین می‌گذرد. مایکل با لحن بلند و کنترل‌نشده‌ای شروع به صحبت می‌کند:
    - برو داخل اتاق سوفیا و لپ‌تاپم رو از پنجره‌ی پشتی ساختمون بنداز بین بوته‌ها!
    جولی به ناگاه لحن بیانش جدی می‌شود و با نگرانی لب می‌زند:
    - مایکل چی داری میگی؟
    آن پسر درحالی‌که تلفن همراهش را به دست راستش می‌سپارد، باری دیگر فرمان را به تندی داخل جاده می‌چرخاند و عصبی می‌گوید:
    - کاری که گفتم رو انجام بده، همین الان!
    خود مایکل تماس را قطع می‌کند و موبایلش را بدون هیچ‌گونه ملاحظه‌ای به‌سمت بالای داشبورد می‌اندازد که منجر به ترک‌برداشتنِ صفحه‌ی حرارتی‌اش می‌شود. چندین مرتبه دستش را روی فرمان می‌کوبد و هر طور که شده است خشم خود را تخلیه می‌کند که منجر به فوران فریادهای خفته در بطن سـ*ـینه‌اش نشود. خیابان‌های کم تردد و باریک را طی می‌کند و نزدیک به یک چراغ‌ خیابانی روی پدال ترمز می‌فشارد. اتومبیل به طور کامل متوقف می‌شود. نفس داغش به طور سرکشانه‌ای از حصار سـ*ـینه‌اش می‌گریزند و علتِ بستن پلک‌هایش می‌شوند. در سکوتِ ممتدد محوطه، چکه‌های مرطوب باران شبنم‌وار بر بدنه‌ی فلزی اتومبیل نقش می‌بندند. سوفیا مقداری روی صندلیِ چرم جا‌به‌جا می‌شود و کاسه‌ی درشت چشمانش از زیر پلک‌های نازکش آشکارا تکان می‌خورند. مایکل با مشاهده‌ی همچین صحنه‌ای به طور عصبی دستانش را لا‌به‌لای تار‌های پر کلاغی موهایش فرو می‌برد و غرولند می‌کند:
    - نه سوفیا خواهش می‌کنم، الان وقتش نیست!
    آن دختر باری دیگر چنان بی‌تحرک می‌شود که گویا در کمای سنگینی سپری می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا