کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زنگ کلاس خورد و بچه‌ها آمدند. سارا قربانی هم بود.
من شش سالی می‌شد که به طور رسمی تدریس می‌کردم؛ اما هیچ‌گاه هیچ‌کدام از شاگردهایم تا این اندازه برایم پراهمیت نبودند. سارا قربانی هیچ کاری نمی‌کرد و در ذهنم نقش بسته بود. یک شاگرد کاملاً عادی. کسی که گاهی کامل می‌گیرد، گاهی نیم نمره یا حتی گاهی دو نمره کم دارد. کسی که سر کلاس حرف می‌زند و سر امتحان تقلب می‌کند؛ اما بیش از همه فکرم را به خود اختصاص داده بود.
دو درس از سیستم برنامه‌ریزی‌شده جلوتر بودیم. تدریس دیگر جایز نبود. تصمیم گرفتم که یک مکالمه‌ی تمرینی داشته باشیم.
من مخالف بودم که بچه‌ها را از نمره بترسانم. نمره را اول و آخر قرار است بگیرند و چه بسا که با تهدید، کار خراب‌تر می‌شود. این بود که وقتی اول کلاس گفتم تمرین کنیم، مخالفتی نکردند و یکی از بچه‌ها پیشنهاد کرد پنج دقیقه‌ای درس را مرور کنند.
طی مرورشان از پنجره به محوطه‌ی آزاد مدرسه‌ی کناری نگاه کردم که دخترها ورزش می‌کردند. چقدر خوب است که آدم آزاد باشد؛ مثلِ پروانه!
ده دقیقه مانده به زنگ، گفتم که استراحت کنند. یکی از دخترها داخل آمد و گفت خانم اسفندیاری کارم دارد.
برخاستم و به دفتر معاونان رفتم.
خانم اسفندیاری مدیر مدرسه بود و زنی بسیار آرام. پشت میزش نشسته بود و با خانم تنگستانی، معاون مدرسه صحبت می‌کرد. یک بار آرام به در زدم و سلام کردم. خانم اسفندیاری با لبخند هدایتم کرد که روی صندلی بنشینم و به آقای سعادت زنگ زد که چای بیاورد. پیش خود گفتم بیچاره سعادت، هرچه می‌شود صدایش می‌زنند.
نشستم و پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده خانوم اسفندیاری؟
خودش هم از پشت میز بیرون آمد و روبه‌رویم نشست.
- نه عزیزم، شما که مشکلی ایجاد نمی‌کنید. معلم خوبی هستید. معدل زبان بچه‌ها خیلی خوب شده. می‌دونید که سر استخدامتون خیلی حرفا شد؛ ولی من خیلی راضی هستم.
لبخند زدم. نمی‌توانستم تشخیص دهم که راست می‌گوید یا تعارف است.
- ممنونم. شما لطف دارید.
او بسیار آرام و با طمأنینه صحبت می‌کرد:
- نه خانوم طاهری. تعارف و اینا نیست. واقعاً از اینکه با خانوم فرهیخته‌ای مثل شما همکاریم راضی‌ایم. همین حالا هم داشتم به خانوم تنگستانی می‌گفتم.
- از بزرگیتونه. برای من هم افتخاره که چنین جایی کار کنم.
صدای پای سعادت آمد.
- می‌خواستم بگم واسه فرداشب با همکارا یه دورهمی تو رستوران گرفتیم. اگه بیاید که خیلی خوش‌حال میشیم. ما...
سعادت با همان سینی مستطیلی کوچیک صبح وارد شد. نگاهش کردم و با آن چشم‌های سبز نگاهم کرد. احساس کردم چشم‌هایش بی‌نهایت خاموشند. باز حواسم را به اسفندیاری دادم. کم‌کم داشت از این مرد خوشم می‌آمد. انگار او دومین شاگرد مکتب رادمهریسم بود.
- از ساعت هفت تو رستوران هخامنش. می‌دونید که کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    گنگ گفتم:
    - بله.
    لبخند زد.
    - خب پس فرداشب می‌بینمتون.
    فردا تعطیل بود؟
    سریع برای آنکه این قرار مزخرف کنسل شود گفتم:
    - نه، نه! من نمی‌تونم بیام. شرمنده.
    سعادت دو استکان چای را آرام‌آرام روی میز میانمان می‌چید.
    اسفندیاری با تعجب آمیخته به ناراحتی گفت:
    - چرا خانوم طاهری؟
    اگر می‌گفتم حوصله‌ام نمی‌کشید، زشت بود. آرام گفتم:
    - خب آخه نمی‌تونم.
    اسفندیاری اخم کرد.
    - به‌خاطر شوهرتونه؟ اگه به‌خاطر اونه که شماره‌ش رو بدید به من، من باهاش صحبت...
    بیچاره شوهرم! مگر چه خبر بود؟ خنده‌ی آرامی کردم و گفتم:
    - نه، نه، همسرم زیاد کاری به این مسائل نداره. فقط خودم خیلی دوست ندارم شب بیرون باشم و اینکه...
    آمد به زبانم بریزد و بگویم حوصله‌ی جمع معلم‌ها را ندارم!
    ادامه دادم:
    - تو خونه راحت‌ترم.
    سعادت رفت. اسفندیاری انگار که کمی ناراحت شده باشد، آرام گفت:
    - خیله‌خب پس هر جور راحتید.
    از جا برخاستم.
    - خواهش می‌کنم ببخشید اگه دعوتتون رو رد می‌کنم.
    لبخند زد.
    - نه خواهش می‌کنم. این چه حرفیه. اختیار دارید.
    - بزرگوارید.
    اطلاع هم دادم که زنگ آخر، درسشان طبق برنامه است و این یک جلسه را اجازه دهد زودتر به خانه بروم و قبول کرد. یکی از آثار ساکت بودن‌همین است. اینکه مرموز می‌شوی و بقیه فقط برای اینکه راز تو را کشف کنند، مجبور می‌شوند از تو اطاعت کنند. هیولایی که به جان اسفندیاری افتاده بود.
    خطرناک بود که ماشین را میان ازدحام و شلوغی حضور آن‌همه دانش‌آموز از حیاط عبور دهیم. به همین خاطر، اکثر معلمان تا ده-بیست دقیقه بعد از خوردن زنگ آخر در دفتر می‌ماندند و بعد می‌رفتند. من هم جزء آن‌ها بودم. به این تفاوت که همیشه اندکی دیرتر می‌رفتم.
    دیرتر می‌رفتم؛ چون خانه برایم جهنم بود.
    از ساختمان مدرسه که بیرون آمدم، آقای سعادت را دیدم و او سریع و بدون معطلی گفت:
    - خانوم طاهری یه لحظه با من میاید؟
    جا خوردم. کیسه پلاستیکی سبزی به دست داشت و داشت آشغال‌ها را از روی زمین برمی‌داشت. دلم برای پیشانی خیس از عرقش رفت؛ برای همین درست متوجه حرفش نشدم. اول فکر کردم گفته کمکم کن، برای همین پرسیدم:
    - بله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دسته‌کلیدی که فقط چهارتا کلید داشت، از توی جیبش در آورد و به‌سمتم گرفت.
    - برید سمت خونه من تا بیام.
    دستش روبه‌رویم دراز شده بود. متوجه نشدم چه می‌گوید. دسته‌ی کیف زرشکی‌ام را چنگ زدم. نگاهی به کلیدش کردم و به خود جرأت دادم و گفتم:
    - ببخشید واسه چی؟
    دو قدم نزدیک شد و دسته‌کلید را روبه‌رویم گرفت. انگار کلافه شده بود که گفت:
    - کار کوچیکی باهاتون داشتم.
    مردد بودم و دل به دریا زدم. کلید را گرفتم و به‌سمت مربع برآمده‌ی گوشه‌ی دیوار آبی‌رنگ حیاط مدرسه رفتم.
    مثلِ رادمهر برخورد کرد. رادمهر هم کمتر اجازه می‌گرفت یا اظهار ندامت می‌کرد. موقعی که احساس می‌کرد حق با خودش است، تا آخرش می‌تازاند. حالا این آقای سعادت هم این‌گونه بود.
    نمی‌توانستم تصور کنم زندگی در چنین جایی، چه طعمی خواهد داشت. در یک خانه‌ی کوچکی که حیاطش اندازه‌ی حمام خانه‌ی ما بود و سیمان‌کاری‌شده بود. خانه‌اش گرم و پر از پنجره‌هایی که رو به حیاط مدرسه باز می‌شدند. خانه‌اش همه نور بود، پر از پنجره و در طاقچه‌‌ی تمام پنجره‌هایش کلی عکس قدیمی داشت. خانه‌اش فرش‌شده و دیوارها گچی بود. چندتا پشتی داشت و یک اتاق خیلی کوچک و آشپزخانه‌ای کوچک‌تر داشت. نقشه‌اش نقشه‌ی خود خانه‌ی ما بود با این تفاوت که طبقه‌ی دوم نداشت و چین خورده بود. همه‌جا کوچک‌ِ کوچک بود و در سایزهای کم و نزدیک به هم بود.
    من اما از آن خانه‌هایی خوشم می‌آمد که حیاط داشتند و ایوان داشتند و حیاطشان حوض داشت و حوضشان کنار باغچه‌ای کوچک بود. پر از پنجره‌هایی بود که رو به حیاط باز می‌شدند و یک بالاخانه‌ی کوچولو داشتند. نه این‌چنین کوچک و نه آن‌چنان بزرگ باشند.
    کلید را در دست داشتم و روی زمین کنار کیفم نشسته بودم. به جوراب‌های مشکی نازکم نگاه می‌کردم و تفاوت‌ها را می‌سنجیدم.
    انگار دنیای آقای سعادت کوچک بود. او خوشبخت بود. تمام فکرش این بود که خانه‌اش مرتب باشد و صبح‌ها حیاط مدرسه تمیز باشد و پیش از خوردن زنگ تفریح، برود سر بوفه و به بچه‌ها خوراکی بفروشد. اگر تمام زندگی‌اش همینی باشد که روی دایره ریخته است، او خوشبخت است.
    دوتا از پنجره‌ها باز بودند و هوای خانه بسیار خنک بود. نگاهم به نگاه دختر کوچکی گره خورد. قاب عکسی که پیدا بود از آن‌هایی است که سال‌های هفتاد مد شده بودند. از جا برخاستم و کیف و کلید را همان‌جا رهاندم.
    حین اینکه به‌سمت آن قاب عکس می‌رفتم، پیش خود پنداشتم راه‌رفتن روی فرش چه احساس خوبی دارد. آه که سادگی چه بوی خوبی دارد!
    قاب عکس را برداشتم. انگار به‌زور مقنعه‌ی سیاه سرش کرده بودند. در مرحله‌ی اول، لپ‌هایش خودنمایی می‌کردند و بعد چشم‌های سیاه بانمکش در عکس نمایان شد. تارهایی از گوشه و کنار صورتش پیدا بود و این تارهای کوچک، شیرینش می‌کردند. لبخندش هم زیبا بود. داشتم فکر می‌کردم شاید هشت‌ساله بوده که در باز شد و من جا خوردم.
    به‌سمت در فلزی استخوانی‌رنگ برگشتم. آقای سعادت خسته و عرق‌ریزان نگاهم کرد. دلم برای خستگی‌اش سوخت. گفتم:
    - خسته نباشید!
    نگاه به قاب عکس توی دستم کرد و لبخند زد.
    - شما هم خسته نباشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چقدر صدایش گرم و صمیمی بود. به‌سمت اتاق خوابی که درش بسته بود، رفت. نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست مقنعه‌ام را در بیاورم. عادت داشتم زیر سقف بدون روسری باشم؛ اما می‌ترسیدم آقای سعادت خوشش نیاید. برای من تفاوتی نداشت. برای رادمهر هم فرقی نمی‌کرد. مثلاً زن برادرهایش خیلی در جمع راحت بودند و من نه، یک نیرویی مانعم می‌شد؛ چون هیچ‌وقت این کار را نکرده بودم. رادمهر هم چیزی نمی‌گفت. در کل انگار این مسئله برایش اهمیت چندانی نداشت.
    از فکر به این چیزها دلم گرفت.
    قاب را سر جایش گذاشتم. کنار عکس دخترک خوشگل، یک خانم چادری بود که با اخم به دوربین زل زده بود. او هم چشم‌هایش مشکی بود.
    سر جای قبلی‌ام نشستم. نمی‌دانستم اینکه بروم چای درست کنم، کار درستی است یا نه. خودم که دوست داشتم. آشپزخانه را دوست داشتم. محیط امنِ قلمرو زنانه را دوست داشتم.
    به خود جسارت بخشیدم و گفتم:
    - آقای سعادت؟ چای درست کنم؟
    از داخل اتاق گفت:
    - درست کن خانوم. درست کن.
    در حین اینکه منتظر بودم کتری روی گاز جوش بیاید، به این فکر می‌کردم که رادمهر اصلاً مرد غیرتی‌ای‌ نیست. نمی‌دانم! شاید حق هر زنی باشد، اینکه دوست داشته باشد مردش به او حساسیت داشته باشد؛ ولی رادمهر هیچ‌وقت این حس را نسبت به من نداشت، حتی زمان‌هایی که همکارهایم مرد بودند. یک بار هم می‌خواستم حد غیرتش را بسنجم، قبل از بارداری‌ام بود که با یکی از همکارانم برگشتم؛ ولی او هیچ عکس‌العملی نشان نداد. چقدر با هم به مغازه‌هایی رفتیم که فروشنده‌هایشان چشم ناپاکی داشتند. چقدر مزاحم تلفنی داشتم. واقعاً او غیرت ندارد؟ آخر می‌گویند مردها روی زن‌های مورد علاقه‌شان غیرتی می‌شوند. من حتی در دوران نامزدی‌مان به یاد نمی‌آورم که رادمهر رویم غیرتی شده باشد.
    ما هیچی‌مان شبیه زن و شوهرهای واقعی نبود. هیچی‌مان شبیه زن و شوهرهای عاشق نبود. حال آنکه من او را می‌پرستم.
    آب جوش را در دو استکان ریختم و دوتا چای کیسه‌ای هم کنارشان گذاشتم.
    مدت‌هاست که چای کیسه‌ای نخورده‌ام و مدت‌هاست با گرمای اجاق گاز چای نخورده‌ام. همیشه کتری برقی داشتیم.
    هر دو را در سینی شیشه‌ای دایره‌شکل قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم. خودش هم کمی دورتر از وسایلم نشسته بود. من هم سر جای پیشینم نشستم و سینی را میانمان قرار دادم.
    لباس‌هایش را عوض کرده بود. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی به تن کرده‌ بود و پیراهنش، آبی آسمانی تیره‌ بود. رنگ خاصی داشت که نمی‌توانستم به چیزی تشبیهش کنم.
    درحالی‌که مانند رئیس قبایل، یک پایش را قائمه کرد بود و ساعدش را روی آن گذاشته بود، به روبه‌رویش خیره مانده بود و انگار به چیزی فکر می‌کرد.
    چیزی نگفتم و استکان شیشه‌ای خودم را برداشتم. خودم هم به آرامش نیاز داشتم.
    آرامش صرفاً این نیست که بخوابم یا کارهای دوست‌داشتنی‌ام را انجام دهم یا با آدمی دوست‌داشتنی صحبت کنم. گاهی مغز آدم، آن‌قدر شلوغ می‌شود که فقط باید یک جا بنشیند و در حد چند دقیقه، به هیچ‌چیزی فکر نکند. آن وقت پس از چند دقیقه سکوت، شاید بتواند اجزای ذهنش را تفکیک کند. شاید بتواند آرامش بیابد. شاید بتواند آرام بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    زنی بودم که دلهره زیاد داشتم. در ظاهر سرد و مرده بودم؛ اما درونم ولوله به پا بود، سر هر مسئله‌ی کوچکی.
    باور نمی‌کنی؛ اما آن‌چنان پر اشکم که خودم هم درمانده‌ام.
    زن‌ها موجوداتی غریب هستند، هیچ‌چیز را از یاد نمی‌برند؛ مانند من که ریز به ریز لحظات با رادمهر بودن را یادم می‌آید، ریز به ریزشان را! انگار که یک فیلم طولانی ضبط‌شده به کیفیت اچ‌دی در مغزم باشد. می‌دانم پس از جدایی از او هم این خاطرات وحشی می‌شوند، چنگ در می‌آورند و تنم را خونین می‌کنند. دو پاره استخوان باقی را در بیابان می‌گذارند که کرکس‌ها نوش جان کنند. زندگی همین است.
    کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آمدم!
    و اگر به دنیا می‌آمدم، مادر داشتم.
    من هیچ‌وقت چای‌خوردن را دوست نداشتم؛ پس چرا چای خواستم؟
    نمی‌دانم چقدر در سکوت محض گذشته بود. روی دیوار خانه‌اش ساعت نداشت که تیک‌تاک کند و ما را زودتر از این خلسه بیرون آورد. همچنان به همان نقطه زل زده بود، به همان حالت!
    سرم را برگرداندم و گردن کشیدم. صدای استخوان‌هایم آمد. باز تن به پشتی‌های سفت و سخت خردلی تکیه دادم و احساس کردم که خوابم خواهد گرفت. دیشب اصلاً خواب نداشتم.
    دیشب روی برگه‌ها خوابم بـرده بود. نمی‌دانم چطور ساعت چهار شد که از خواب پریدم. آن‌قدر هم ناگهانی بود که داشتم سکته می‌کردم؛ اما همه‌چیز امن و امان بود. سال اول تدریسم را به خاطر آوردم. زمانی که روی برگه‌ها خوابم بـرده بود، صبح روی تخت بیدار شدم، نه پشت میز شیشه‌ای غذاخوری آشپزخانه. آن‌چنان ترسناک بود که قلبم می‌خواست بیرون از سـینه‌ام بجهد.
    دیگر باور کرده‌ام که رادمهر مرا به‌کل فراموش کرده است.
    استکان چایش را برداشت و نوشید. نگاهش کردم که خوابم نگیرد. او که چای می‌نوشید، در همان حالت نشستن زیبایش گفت:
    - دوست دارم من رو مثل پدرت بدونی. خودم هم شبیه توام. بودن یا نبودن یا چطور بودن آدم‌های غریبه زیاد فرقی برام نداره؛ اما الان دو ساله این جایی و هر بار که می‌بینمت، یاد دخترم میفتم.
    دخترش! بگذار تصور کنم پدرم آن کانادای بی‌صاحب را ول کرده و به تهران آمده که فقط پای درددل دخترش بنشیند. چه رؤیای شیرینی می‌تواند باشد.
    آرام گفتم:
    - خواهش می‌کنم!
    نگاهم کرد. چشم‌هایش سبزِ سبز بود، سبزِ سبز. سبز زیبایی که در چشم‌های رادمهر نبود. آخر چشم‌های رادمهر جادویی بودند. هیچ کجا مثلشان دیده نمی‌شد.
    پرسش‌گر و با لبخند گفت:
    - بالش و پتو بیارم؟
    لبخند بی‌جانی زدم. سعی کردم کمی خوددار باشم. شاید درست نبود. راست نشستم و استکانی را که تنها لب زده بودم، روی سینی گذاشتم؛ اما او بسیار جدی بود.
    - جدی گفتم. می‌خوای استراحت کن، بعد برو.
    نمی‌توانستم لبخند بزنم. اصلاً درک نمی‌کنی. خیلی خسته بودم، خیلی زیاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه ممنون.
    اخم داشت. نمی‌دانم چرا چهره و صدایش به‌کل تغییر کرده بود. در دفتر و بوفه، شبیه به آدم‌های احمق رفتار می‌کرد. حالا نسخه‌ی دیگر امید شده بود یا شاید نسخه‌ی دیگر رادمهر!
    یک سمت لبش بالا رفت.
    - مجبور نیستی زوری لبخند بزنی.
    نفس عمیقی کشیدم. او یک مرحله در افسردگی، از من عقب‌تر بود. آخر من در مرحله‌ی سکوت بودم. نقطه‌ای که دیگر حتی حرف‌زدن هم راضی‌ات نمی‌کند و دلت می‌خواهد در یک اتاق کوچک کاملاً سفید زندگی کنی؛ جایی که کسی نه صدایت کند، نه تو کسی را به خاطر بیاوری. جنون است نه؟
    - با شوهرت چه مشکلی داری؟
    به نیم‌رخ صورت سپید و چروک‌شده‌اش نگاه کردم. از کجا خبر داشت؟
    دفتر خانم اسفندیاری! حرف‌هایمان را شنیده؟ چطور تشخیص داده که من با شوهرم مشکل دارم؟
    - من با شوهرم مشکلی ندارم.
    از چایش نوشید و با کمی مکث گفت:
    - آهان. خب ببخشید تا اینجا کشوندمت. فکر می‌کردم می‌تونی روی من به‌عنوان پدرت حساب کنی؛ آخه...
    مکث کرد. استکانش را داخل سینی گذاشت و گفت:
    - من دخترم رو از دست دادم.
    حرف‌های بی‌سروته و جملاتی غریب.
    او که مهربان است.
    چه می‌گوید؟ درک؟ من و او؟ خواستم بگویم رادمهر هم من را درک نکرد؛ تو که از رادمهر به من نزدیک‌تر نیستی. امان از خستگی!
    دلم هم‌صحبت می‌خواست.
    - خدا بیامرزدشون.
    پلک‌زدنش مثل خود رادمهر بود، آرام و با اندکی خیرگی به پایین. دلم برای رادمهر تنگ شده. دلم برایش گرفت. مرد آرامم!
    دل‌تنگی چه معنا می‌شود؟
    من برای آن صورتک سرد و بی‌خیال و آن ربات بی‌خاصیتی که مرا نمی‌شناسد، دل‌تنگ نشده‌ام؟ نه! من آن رادمهر اوایل را می‌خواهم.
    - خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
    باز تنم را به پشتی تکیه دادم و دوزانو نشستم.
    - چرا فکر می‌کنید می‌تونید درکم کنید؟
    از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد. آخرین جرعه‌ی چای را هم نوشید و گفت:
    - دردمند، دردمند رو از صد فرسخی می‌شناسه ثریا‌جان. نگو که تو هم نفهمیدی!
    جمله‌ای در لفافه پیچیده شده است؛ به این منظور که «تو هم دانستی که من درد کشیده‌ام.»
    زبان روی لب‌های خشکم کشیدم.
    - واسه چی اینجا کار می‌کنید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    حوصله‌ی جمله‌های غریب را نداشتم. جملاتی که باید هزار لایه‌شان را کنار بزنم تا کشفشان کنم. دلم خواب می‌خواست؛ یک خواب راحت، یک خواب راحت، یک خواب راحت!
    استکانش را داخل سینی گذاشت و باز به همان حالت ایلخانی نشست.
    - من از بچه‌ها خیلی خوشم میاد؛ واسه همین خواستم اینجا باشم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - اما می‌دونی که بچه‌های الان، بچه نیستن، خیلی بزرگن، از من هم بزرگ‌تر. هیولا شدن.
    خمیازه کشیدم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آرام گفتم:
    - بزرگ نیستن، خیلی بچه‌ن؛ ولی اینکه سعی دارن خودشون رو بزرگ نشون بدن و بگن که ما هم یه چیزایی رو می‌فهمیم، او‌نا رو نابود کرده. هیولا هم نمیشن؛ فقط چون زودتر از موعد به چیزایی که نباید برسن رسیدن، روحشون سیاه شده. بزرگ‌ترا که نمی‌فهمن؛ اما خودشون اگه فهمیدن، باید پا پس بکشن؛ چون روحشون با این کارا لکه به لکه سیاه میشه. سیاهیای روح رو هم نمیشه پاک کرد، فقط میشه کم‌رنگشون کرد. اگه به داد خودشون برسن، می‌تونن به زندگی برگردن.
    - اما من فکر می‌کنم اونا هیولا میشن.
    - زمانی هیولا میشن که روحشون کاملاً سیاه بشه و متأسفانه تعداد کسایی که هیولا میشن، خیلی داره میره بالا.
    می‌بینی چقدر جملات عادی دل‌نشین بودند؟ یک خمیازه‌ی دیگر کشیدم. پرسید:
    - تعجب نکردی وقتی گفتم بیای اینجا؟
    نگاهش کردم که با موشکافی به عمق چشمانم خیره بود.
    - چون در حالت عادی باید تعجب کنی یا مخالفت.
    می‌خواست بگوید غیرعادی هستم؟ نه، من غیرعادی نیستم. فقط... فقط کمی تنم سر شده است. تنم و روحم سر شده‌اند و چشم‌هایم دیگر به سیاهی جاده‌ها عادت کردند. آخرین بار کی فیروزکوه را دیدم؟
    - نه.
    ساکت شدیم.
    موبایلم زنگ خورد. من معمولاً زنگ‌خور موبایلم به‌شدت پایین بود. هر سه-چهار روز یک بار زنگ می‌خورد. گوشی‌ام را که نوای پیانوی غم‌انگیزی ترانه‌ی زنگ تلفنش بود، از جیب پشتی کیفم در آوردم. بازهم اسم زیبای او روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
    تمام لیست تلفن من فارسی نوشته شده بودند؛ به‌جز او. او... او دیوانه‌ام کرده. تماس را وصل کردم.
    - بله.
    صدایش آمد. لحنش را نمی‌توانستم دقیق تشخیص بدهم.
    - سلام. کجایی؟
    در هر شرایطی سلام می‌کرد. یکی از خصلت‌های دوست‌داشتنی‌اش همین بود. در لحظه به این فکر کردم که اگر از او جدا شوم، دیگر نمی‌توانم مردی که همواره پیش از گفتن هر حرفی سلام می‌کند، داشته باشم. ممکن است با آدم‌هایی برخورد کنم که هیچ‌گاه سلام نمی‌کنند و رادمهر با این کارش به من احترام می‌گذارد.
    - سلام. هنوز مدرسه‌م.
    مکث کرد.
    - لااقل کاش زودتر میومدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    قلبم ایستاد و احتیاج به یک نفس عمیق داشتم. او بود که از حال من می‌پرسید؟ اویی که دیشب من را در آشپزخانه میان برگه‌ها رها کرده بود؟
    آرام گفتم:
    - کار پیش اومد.
    چیزی جز طرح گل مربعی روی قالی کرم‌رنگ نمی‌دیدم. آن را هم نمی‌دیدم. من مانند آدم‌های کور بودم. آدم‌هایی که چشم‌هایشان باز است و نمی‌بینند و آن‌هایی که گوش دارند؛ اما هیچ‌چیز نمی‌شنوند. این‌ها هم از لطف رادمهر است.
    - کی میای؟
    لب فشردم.
    - تا دو می‌رسم.
    چرا می‌پرسید؟ چرا می‌پرسید؟ یعنی هنوز برایش مهم بودم؟ هنوز هرازگاهی به فکرم می‌افتاد؟ زن نداشت؟ برایش مهم بود که به‌موقع بیایم؟ فقط می‌گفت نگرانت شدم، برایم کافی بود.
    - هیچی. بیا استراحت کن. دیشب نخوابیدی.
    نمی‌دانم چند ثانیه هردویمان ساکتِ ساکت بودیم. ساکت، آن‌طور که انگار نفس‌هایمان با هم صحبت می‌کنند. آن گل قالی را از یاد بـرده و به شیء مات جلوی دیدگانم نگاه دوخته بودم.
    - خب پس خداحافظ.
    این بار به خود جنبیدم و زمزمه کردم:
    - خداحافظ.
    گوشی را آرام از کنار گوشم پایین آوردم و به صفحه‌ی قرمزرنگش چشم دوختم. صفحه‌ی قرمزی که نام رادمهر را در آغـ*ـوش خود گرفته بود. رادمهر! رادمهر! چقدر من به تو فکر می‌کنم.
    - شوهرت بود؟
    موبایلم را در کیفم گذاشتم.
    - آره.
    احساس کردم که لبخند زد.
    - بچه دارید؟
    کمی گردنم را به‌سمت او چرخاندم. او که نگاهم می‌کرد. نگاهش نکردم. تنها از کنار صورتش به درگاه آشپزخانه چشم دوختم. اگر معطل می‌کردم، اشک در چشمانم می‌جوشید.
    - آره.
    ابرو بالا انداخت.
    - دختر؟ پسر؟ چند سالشه؟ اسمش چیه؟
    چه بازی خوبی!‌ بگذار فرض کنم پروانه زنده است.
    - دختر. سه سال و نیمشه. اسمش هم...
    لب فشردم که آن حجم در گلویم را بالا نیاورم.
    - اسمش هم... پروانـ...
    با تمام مقاومتم نشد. اشکم ریخت و کنار چشم‌هایم چین افتاد. اشکم را زود پاک کردم.
    - حرف می‌زنه؟
    سرم پایین بود. آه! پروانه زنده است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام. امیدوارم روزگار خوشی رو سپری کرده باشید.
    خطاب به مخاطبان عزیز دل.
    پست‌ها، گویا به‌ لحاظ تعداد خطوط، کم بودن و نیاز به ادغام داشتن، تمام پست‌ها ویرایش شدند و این مورد حل شد. منتها برای ادغام متنها، لازم بود که از پست‌های بعدی در پست قبلی کات کنم و پست‌های آخر در این صورت خالی می‌موندن. به همین جهت، متن پست‌های سابق، فکر می‌کنم تا پست 33 ویرایش شده و جدید هستن. از این پست به بعد هم که...
    از همکاری سبزرنگ شما، متشکرم=)

    گرین هارت فوریو ♡

    - آره؛ ولی هنوز نمی‌تونه واضح صحبت کنه.
    ادامه می‌داد:
    - هوم. خدا حفظش کنه! وقتی میای مدرسه کجا می‌ذاریش؟ مهد کودک؟
    مهد کودک! یک مهد کودک خوب در مرزداران بود. اسمش هم مهد خورشید بود. آرزو داشتم پروانه آنجا باشد.
    - نه. هنوز واسه مهد کوچیکه. می‌مونه خونه پیش باباش.
    دستانم را به هم فشردم و گریه‌ی صامتم شدت گرفت. پلک بستم. اشک‌ها بیشتر فرو ریخت.
    عزیزم، عزیزم! چقدر زود رفتی. چه زود بار و بندیل بستی و به ناکجا‌آباد پرواز کردی. پروانه‌ام! پروانه‌ام! سیرابم نکردی! تشنه‌ام گذاشتی و رفتی. با لب خشک و دل سوخته و دیده‌ی تر، همه‌جا گشتم که مثل تو پیدا کنم؛ اما نبود. دختر کوچک شیرینم.
    چشم‌هایت مثل پدرت بود، لب‌هایت شبیه من. با مشت‌های کوچکت انگشتم را می‌گرفتی و در دهانت می‌گذاشتی. پروانه دلم برایت می‌میرد. چطور رفتی وقتی من اینجا دارم از درد تکه‌تکه می‌شوم؟ می‌بینی چشم‌هایم کوچک و سیاه شده‌اند؟ می‌بینی تنم را که نصف شده است؟ می‌بینی لب‌هایم را که خشک شده است؟
    این درد من، دردی است که هیچ‌کس درکش نمی‌کند. درمانش نزد توست عزیزم. فقط بیا! بیا بگذار بار دیگر در آغـوشت بگیرم. بار دیگر ببـوسمت و بویت کنم. بار دیگر لباس‌هایت را عوض کنم.
    تو که نمی‌دانی! من گاهی پتو را مچاله می‌کنم و در آغـوش می‌گیرم. برای پتو لالایی می‌خوانم. روی پایم تکان‌تکانش می‌دهم که خوابش ببرد و خون گریه می‌کنم پروانه.
    خون!
    ***
    وارد مغازه شدم و در را بستم. هیچ‌کس نیست.
    شاید به‌ظاهر کافی‌نت به‌هم‌ریخته و شلوغ کوچکی باشد؛ اما کیفیت کارهایش حرف ندارد.
    سه-چهارتا دستگاه مختلف مخصوص به کارهای چاپ و پرینت و اسکن، گوشه‌ی مغازه روی چندتا میز بزرگ قرار داشت و یکی هم جلوی در که یک سیستم کامپیوتر هم روی آن قرار داشت.
    هر وقت می‌رفتم، سه-چهارتا آدم در مغازه بودند؛ اما این بار هیچ‌کس نبود.
    پسری که پشت میز نشسته بود، از جا برخاست و سریع گفت:
    - سلام خانوم.
    با اندکی تعجب نگاهش کردم. احساس کردم لحنش مانند سرباز‌های ارتش آمریکایی است.
    زمانی که داد می‌زنند:
    - Yes Sergeant!
    چشم‌هایش برایم آشنا بودند؛ اما نمی‌دانستم کجا دیده بودم.
    آرام سلام کردم و گفتم:
    - چندتا ورقه رو می‌خواستم بی‌زحمت کپی بگیرید برام.
    او که نگاهم می‌کرد، آرام گفت:
    - باشه، چشم.
    پوشه‌ی دکمه‌دار در دستم را روی میزش قرار دادم و جزوه‌ی حمیدی را که قرض گرفته بودم، بیرون آوردم. روبه‌رویش گرفتم و گفتم:
    - از هر کدوم یکی. پشت و رو. لطف می‌کنید!
    آرام از دستم گرفت و نگاهشان کرد. پیراهنش، پیراهن سبزرنگی بود که رویش یک کت کرم‌رنگ تن کرده بود و خوش‌لباس می‌نمایاند. ساعتش هم ساعت بند چرمی بود که صفحه‌اش سفید و عقربه‌هایش سیاه بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    یک لحظه به خاطر آوردم که او را تابه‌حال در کافی نت ندیده‌ام. درحالی‌که او متن‌های جزوه را بررسی می‌کرد، گفتم:
    - می‌بخشید! آقای اسکندری نیستن؟
    مردمک‌های رنگی‌اش را بدون یک پلک‌زدن کوتاه درجا به چشم‌هایم دوخت و انگار دنبال چیزی می‌گشت. نگاه گرفتم. عادت نداشتم در چشم کسی خیره شوم. درحالی‌که او به چشم‌هایم زل زده.
    ورقه‌ها را چندمرتبه از عرض به میز چوبیِ رنگ‌ورورفته زد و معمولی گفت:
    - نه، نیستن.
    فکر اینکه اسکندری برای خودش یک شاگرد آورده باشد، خیلی خنده‌دار بود. آخر خود اسکندری آخرِ آخرش سی‌ساله می‌زد. شاگردآوردن برایش هنوز زود بود. دیگر چیزی نپرسیدم و صدای دستگاه کپی را تحمل کردم. اواسط کارش بود و من حواسم به کاغذها بود که ناگهان به صندلی چرخ‌دار پشت میز اشاره کرد و گفت:
    - یه‌کم زیادن. طول می‌کشه. می‌تونید بشینید.
    لبخند زدم.
    - خیلی ممنون. راحتم.
    مرد میان‌سالی آمد. می‌خواست از شناسنامه و کارت ملی‌اش کپی بگیرد. او هم کت چرم قهوه‌ای‌رنگ زیبایی به تن داشت. فکر کردم که کت تک چقدر می‌تواند زیبا باشد.
    مرد میان‌سال گفت:
    - پس آقاعلی کجان؟
    می‌دانستم آقاعلی همان اسکندری است، صاحب کافی‌نت. پسر جوان لبخند زد و گفت:
    - رفته دو نخ نوش جون کنه و بیاد.
    حتی طنین زیبای خنده‌اش در ذهن من تصویری را مات نشان می‌داد. مرد میان‌سال گفت:
    - ای بابا! یه وقت تو دودی نشی رادمهرخان؟
    رادمهرخان خندید و درحالی‌که آخرین ورقه‌ی جزوه‌ی حمیدی را از زیر دستگاه برمی‌داشت، خطاب به آن مرد گفت:
    - فعلاً که نشدیم.
    ورقه‌های کپی‌شده را مرتب کرد و کاغذهای حمیدی را هم به همان ترتیب قبل، با دو دست به‌سمتم گرفت.
    - خدمت شما.
    از دستش گرفتم و تشکر کردم. جوهر کم‌رنگ خودکار را خیلی خوب کپی کرده بود. من که می‌گویم کار این‌ها حرف ندارد. تشکر کردم.
    - چقدر میشه؟
    کارت ملی و شناسنامه‌ی آن مرد را از دستش گرفت. گفت:
    - قابلتون رو نداره.
    - خواهش می‌کنم.
    ورقه‌ها را در پوشه‌ام قرار دادم و پوشه را هم در دست گرفتم. چیزی نگفت. چند لحظه گذشت. به او که داشت کار آن مرد را انجام می‌داد، با لبخند گفتم:
    - نگفتید هزینه‌ش چقدره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا