زنگ کلاس خورد و بچهها آمدند. سارا قربانی هم بود.
من شش سالی میشد که به طور رسمی تدریس میکردم؛ اما هیچگاه هیچکدام از شاگردهایم تا این اندازه برایم پراهمیت نبودند. سارا قربانی هیچ کاری نمیکرد و در ذهنم نقش بسته بود. یک شاگرد کاملاً عادی. کسی که گاهی کامل میگیرد، گاهی نیم نمره یا حتی گاهی دو نمره کم دارد. کسی که سر کلاس حرف میزند و سر امتحان تقلب میکند؛ اما بیش از همه فکرم را به خود اختصاص داده بود.
دو درس از سیستم برنامهریزیشده جلوتر بودیم. تدریس دیگر جایز نبود. تصمیم گرفتم که یک مکالمهی تمرینی داشته باشیم.
من مخالف بودم که بچهها را از نمره بترسانم. نمره را اول و آخر قرار است بگیرند و چه بسا که با تهدید، کار خرابتر میشود. این بود که وقتی اول کلاس گفتم تمرین کنیم، مخالفتی نکردند و یکی از بچهها پیشنهاد کرد پنج دقیقهای درس را مرور کنند.
طی مرورشان از پنجره به محوطهی آزاد مدرسهی کناری نگاه کردم که دخترها ورزش میکردند. چقدر خوب است که آدم آزاد باشد؛ مثلِ پروانه!
ده دقیقه مانده به زنگ، گفتم که استراحت کنند. یکی از دخترها داخل آمد و گفت خانم اسفندیاری کارم دارد.
برخاستم و به دفتر معاونان رفتم.
خانم اسفندیاری مدیر مدرسه بود و زنی بسیار آرام. پشت میزش نشسته بود و با خانم تنگستانی، معاون مدرسه صحبت میکرد. یک بار آرام به در زدم و سلام کردم. خانم اسفندیاری با لبخند هدایتم کرد که روی صندلی بنشینم و به آقای سعادت زنگ زد که چای بیاورد. پیش خود گفتم بیچاره سعادت، هرچه میشود صدایش میزنند.
نشستم و پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده خانوم اسفندیاری؟
خودش هم از پشت میز بیرون آمد و روبهرویم نشست.
- نه عزیزم، شما که مشکلی ایجاد نمیکنید. معلم خوبی هستید. معدل زبان بچهها خیلی خوب شده. میدونید که سر استخدامتون خیلی حرفا شد؛ ولی من خیلی راضی هستم.
لبخند زدم. نمیتوانستم تشخیص دهم که راست میگوید یا تعارف است.
- ممنونم. شما لطف دارید.
او بسیار آرام و با طمأنینه صحبت میکرد:
- نه خانوم طاهری. تعارف و اینا نیست. واقعاً از اینکه با خانوم فرهیختهای مثل شما همکاریم راضیایم. همین حالا هم داشتم به خانوم تنگستانی میگفتم.
- از بزرگیتونه. برای من هم افتخاره که چنین جایی کار کنم.
صدای پای سعادت آمد.
- میخواستم بگم واسه فرداشب با همکارا یه دورهمی تو رستوران گرفتیم. اگه بیاید که خیلی خوشحال میشیم. ما...
سعادت با همان سینی مستطیلی کوچیک صبح وارد شد. نگاهش کردم و با آن چشمهای سبز نگاهم کرد. احساس کردم چشمهایش بینهایت خاموشند. باز حواسم را به اسفندیاری دادم. کمکم داشت از این مرد خوشم میآمد. انگار او دومین شاگرد مکتب رادمهریسم بود.
- از ساعت هفت تو رستوران هخامنش. میدونید که کجاست؟
من شش سالی میشد که به طور رسمی تدریس میکردم؛ اما هیچگاه هیچکدام از شاگردهایم تا این اندازه برایم پراهمیت نبودند. سارا قربانی هیچ کاری نمیکرد و در ذهنم نقش بسته بود. یک شاگرد کاملاً عادی. کسی که گاهی کامل میگیرد، گاهی نیم نمره یا حتی گاهی دو نمره کم دارد. کسی که سر کلاس حرف میزند و سر امتحان تقلب میکند؛ اما بیش از همه فکرم را به خود اختصاص داده بود.
دو درس از سیستم برنامهریزیشده جلوتر بودیم. تدریس دیگر جایز نبود. تصمیم گرفتم که یک مکالمهی تمرینی داشته باشیم.
من مخالف بودم که بچهها را از نمره بترسانم. نمره را اول و آخر قرار است بگیرند و چه بسا که با تهدید، کار خرابتر میشود. این بود که وقتی اول کلاس گفتم تمرین کنیم، مخالفتی نکردند و یکی از بچهها پیشنهاد کرد پنج دقیقهای درس را مرور کنند.
طی مرورشان از پنجره به محوطهی آزاد مدرسهی کناری نگاه کردم که دخترها ورزش میکردند. چقدر خوب است که آدم آزاد باشد؛ مثلِ پروانه!
ده دقیقه مانده به زنگ، گفتم که استراحت کنند. یکی از دخترها داخل آمد و گفت خانم اسفندیاری کارم دارد.
برخاستم و به دفتر معاونان رفتم.
خانم اسفندیاری مدیر مدرسه بود و زنی بسیار آرام. پشت میزش نشسته بود و با خانم تنگستانی، معاون مدرسه صحبت میکرد. یک بار آرام به در زدم و سلام کردم. خانم اسفندیاری با لبخند هدایتم کرد که روی صندلی بنشینم و به آقای سعادت زنگ زد که چای بیاورد. پیش خود گفتم بیچاره سعادت، هرچه میشود صدایش میزنند.
نشستم و پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده خانوم اسفندیاری؟
خودش هم از پشت میز بیرون آمد و روبهرویم نشست.
- نه عزیزم، شما که مشکلی ایجاد نمیکنید. معلم خوبی هستید. معدل زبان بچهها خیلی خوب شده. میدونید که سر استخدامتون خیلی حرفا شد؛ ولی من خیلی راضی هستم.
لبخند زدم. نمیتوانستم تشخیص دهم که راست میگوید یا تعارف است.
- ممنونم. شما لطف دارید.
او بسیار آرام و با طمأنینه صحبت میکرد:
- نه خانوم طاهری. تعارف و اینا نیست. واقعاً از اینکه با خانوم فرهیختهای مثل شما همکاریم راضیایم. همین حالا هم داشتم به خانوم تنگستانی میگفتم.
- از بزرگیتونه. برای من هم افتخاره که چنین جایی کار کنم.
صدای پای سعادت آمد.
- میخواستم بگم واسه فرداشب با همکارا یه دورهمی تو رستوران گرفتیم. اگه بیاید که خیلی خوشحال میشیم. ما...
سعادت با همان سینی مستطیلی کوچیک صبح وارد شد. نگاهش کردم و با آن چشمهای سبز نگاهم کرد. احساس کردم چشمهایش بینهایت خاموشند. باز حواسم را به اسفندیاری دادم. کمکم داشت از این مرد خوشم میآمد. انگار او دومین شاگرد مکتب رادمهریسم بود.
- از ساعت هفت تو رستوران هخامنش. میدونید که کجاست؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: