کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
چقدر خدا را شکر کردم که رؤیا هست؛ وگرنه مادر و زن‌عمو که روزه‌ی سکوت گرفته بودند و در قهر مطلق با من به سر می‌بردند. در اتاق منتظر ماندم تا زمانی که مهمان‌ها آمدند. با استرس در اتاق راه می‌رفتم. لبم را می‌جویدم و دستانم را درهم می‌پیچاندم. استرس از تمام زوایای حرکاتم مشهود بود. قلبم هم که آرام و قرار نداشت. شاهین با ترش‌رویی وارد اتاق شد و بی‌اعصاب گفت:
- بیا پایین.
لبم را گاز گرفتم و برای اولین‌بار در برابرش خجالت کشیدم؛ اما همچنان ناراحت بودم از سیلی‌ای که زده بود. این اولین‌بار در زندگی‌ام بود که چند روزی با شاهین قهر کرده بودم و هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کم‌محلش کردم و از کنارش گذشتم که مچ دستم را گرفت.
- آخر کار خودت رو کردی، نه؟ خوب تونستی همه رو راضی کنی. می‌بینمت روزی که بیای بگی شاهین دستت درد نکنه که زدی تو گوشم. بیا یکیم بزن این‌طرف صورتم. من رو ببخش که تو رو آدم حساب نکردم و حرفت برام هیچ بود.
با بغض نگاهش کردم. دلم طاقت اخم و قهرکردن نداشت. او در این چندسالی که از زندگی‌ام می‌گذشت، جای برادر نداشته‌ام را پر کرده بود.
- شاهین!
به‌سمت بیرون از اتاق هلم داد.
- دهنت رو ببند! برو بیرون.
هیچ‌وقت با من چنین رفتاری نکرده بود. حتی از سیلی‌ای که زده بود، ناراحت نبود و عذرخواهی هم نکرد. گـ*ـناه من جز عاشقی چه بود؟ برگشتم و به چشمانش زل زدم.
- مگه گـ*ـناه کردم؟ کی پام رو کج گذاشتم؟ کی اشتباه کردم؟
عصبی دستی به پیشانی‌اش کشید.
- به من ربطی نداره. بابا و عمو ازم قول گرفتن که دهنم رو ببندم و یه امشب رو خفه شم؛ ولی این پسره رو بخوای قبول کنی، تا آخر عمرت رو من حساب نمی‌کنی. شاهین مرد. فهمیدی افرا؟
رؤیا با حرص از پله‌ها بالا آمد.
- دارین چی‌کار می‌کنین؟ بیا دیگه. دو ساعته منتظرن.
شاهین انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به‌سمت رؤیا دراز کرد.
- همه‌ش زیر سر تو و اون شوهرته.
دودستی به من اشاره کرد.
- این هیچی حالیش نیست. این فرق خوب و بد رو نمی‌فهمه. تو دیگه چرا؟ تو چرا طرفداریش رو می‌کنی؟ ادیب چرا؟ اون که تحصیل‌کرده‌س. دکتر مملکته. چطور می‌تونه از حماقت این دفاع کنه؟
رؤیا اخمی کرد و سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌اش ایستاد.
- به تو ربطی نداره که دخالت می‌کنی. هی زیر گوش خان‌داداشام می‌خونی و شیرشون می‌کنی. تو فقط پسرعموشی. پات رو از گلیمت درازتر نکن. اختیاردارش اول باباشه، بعد عموش.
آن‌قدر عصبانی بود که کارد می‌زدی خون شاهین درنمی‌‌آمد.
- افرا خواهر منه، فهمیدی؟ یه عمر با هم بزرگ شدیم.
رو به من که مچاله شده در دیوار می‌لرزیدم، گفت:
- تو هم حرفای رؤیا رو تأیید می‌کنی، نه؟
داد زد:
- نه؟
رؤیا هول‌زده بازویش را گرفت.
- شاهین! یواش‌تر! زشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به‌شدت بازویش را از دست رؤیا بیرون کشید.
    - نترس! آبروت رو نمی‌بریم جلو طایفه‌ی شوهرت.
    محکم شانه‌ام را تکان داد.
    - بگو! منتظرم!
    قطره اشکی از چشمم چکید.
    - خواهرت می‌مونم. تا ابد! تو هم همیشه داداشمی. همیشه هم باید مثل قبل حمایتم کنی. تو هر شرایطی؛ ولی بذار به حرف دلم برم. اگه اشتباه هم باشه، خودم تاوانش رو میدم. حداقل تا آخر عمر حسرت نمی‌خورم که می‌تونست بشه؛ اما نذاشتن. اون‌وقت با هرکس دیگه‌ای هم عروسی کنم، هر سختی‌ای که بکشم، شما رو مسببش می‌دونم که نذاشتین به اونی که خودم می‌خواستم برسم. تو خیلی برام مهمی؛ پس بهم کمک کن. به خواهرت کمک کن. بذار به مراد دلش برسه. علی بد نیست. به خدا بد نیست. فقط زخم خورده. فقط دلش شکسته. مرد خوبیه. برم با پسر جوونی عروسی کنم که هر روز بهم خــ*ـیانـت کنه؟ که هر روز بره دنبال رفیق‌بازی و یللی‌تللی؟ که خونم رو تو شیشه کنه؟ مگه علی چی کم داره؟ من یه زندگی آروم کنار اون رو می‌خوام. هرجوری که باشه من می‌خوامش. کنارم باش، نه روبه‌روم.
    دستش را در دست گرفتم.
    - باشه؟
    انگار کمی آرام‌تر شده بود.
    - مراد دلت، رسیدن به علیه؟
    به نشانه‌ی خواستنم فقط چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. نفس عمیقی کشید.
    - باشه، من حرفی نمی‌زنم؛ ولی بهتر از هر کسی من تو رو می‌شناسم. می‌دونم که کنار اون یه روزم دووم نمیاری.
    آرام لب زدم:
    - میارم.
    چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.
    - فکر نکن داداشت بی‌خیالت شده و فقط زور و بازوش رو به رخت می‌کشه. تو این دو-سه روز من کار و زندگیم رو ول کردم افتادم دنبال علی. رفتم تحقیق کردم درموردش. اولم از محل کارش شروع کردم. اگه یه نفر یه بدی ازش گفته بود، الان من آروم اینجا نایستاده بودم.
    لبخند عمیقی از ته دل زدم. رؤیا همان‌طور که حرص می‌خورد، دستم را کشید.
    - بسه دیگه! بیا بریم.
    بالای پله‌ها نفس عمیقی کشیدم و پشت‌سر رؤیا راه افتادم. همه بودند. پدر و مادر علی، ثریا و محمدطاها، آذین و رها. چیزی که تعجبم را بیشتر می‌کرد، حضور پدر و مادر ساره در جمع بود. سربه‌زیر سلامی کردم و کنار رؤیا روی مبل دونفره نشستم. پدر علی لبخندی زد.
    - شما دیر اومدی عروس‌خانوم. ما صحبتا رو کردیم. مقدمات رو هم چیدیم.
    همچنان سرم پایین بود و از استرس گوشت کنار ناخن‌‌هایم را می‌کندم که دوباره به حرف آمد.
    - رسمه که دختر و پسر با هم صحبت کنن شب خواستگاری.
    نگاهی به‌سمت مادر علی و مادر ساره که کنار هم نشسته بودند، کرد. مادر ساره با اینکه خیلی شکسته و غمگین بود؛ اما لبخندی زد.
    - علی پسرم! پاشو با افراخانوم برین صحبتاتون رو بکنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    علی با درماندگی نگاهی به‌سمت مادر و خاله‌اش انداخت. تازه متوجه تیپش شدم. کت و شلوار سرمه‌ای به همراه پیراهنی به همان رنگ اما کمی روشن‌تر پوشیده بود. پدر و عمو زیادی عجیب بودند؛ چون با احترام برخورد می‌کردند و خبری از اخم‌وتَخم‌های قبل از مهمانی نبود. داشتند آبروداری می‌کردند که هیچ نمی‌گفتند. می‌دانستم مهمانان بروند، دوباره همه‌شان سرم هوار می‌شوند. با بلندشدن علی، من هم از جایم بلند شدم و به‌سمت پله‌ها راه افتادم. برخلاف خواستگاری دفعه‌ی قبل، این‌بار اتاقم را مرتب و تمیز کرده بودم. نه به اتاق نگاه کرد و نه کنجکاوی کرد. بی‌تفاوت روی صندلی میز طراحی‌ام نشست و کلافه سرش را پایین انداخت. من هم با استرسی که باعث حالت تهوع و پیچش معده‌ام شده بود، روی تخت‌خواب نشستم. هر چه منتظر ماندم، حرفی نمی‌زد. مطمئن بودم تا صبح هم حرفی نزنم، هیچ نمی‌‌گوید. پس باید خودم پیش‌قدم می‌شدم. چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم تا توانستم حرفی بزنم.
    - آقاعلی؟
    با همین یک کلمه حرف مردم و زنده شدم. سرش را بلند کرد؛ اما نگاهم نمی‌کرد. نگاهش هر جایی بود، جز به من. دوباره پرروبازی در آوردم. تمام تنم خیس عرق بود و لرز کرده بودم.
    - حرفی ندارین؟
    بی‌مقدمه پرسید:
    - چرا؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    - چی چرا؟
    پوفی کرد و کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید. نگاهم رفت به‌سمت انگشتش که حلقه‌ای در آن نبود. معلوم بود به تازگی حلقه‌اش را در آورده است؛ چون دو رنگی پوستش زیادی ضایع و در چشم بود.
    - چرا تو این‌همه آدم باید نسبت به من این‌جوری باشی؟ وضعیت من رو ندیدی؟ روزگار سیاهم رو ندیدی؟
    لبم را محکم گاز گرفتم و همان‌طور که انگشتانم را برای جلوگیری از لرزش دستانم درهم می‌پیچاندم، ساکت ماندم. داشت علاقه‌ام را به رویم می‌‌آورد.
    - من نمی‌تونم یه مرد کامل برات باشم. از من انتظاری نداشته باش. می‌تونی با یه آدمی مثل من سر کنی؟
    همان‌طور که سرم پایین بود، تنها سرم را تکانی دادم. نمی‌دانست از امشب به بعد من دیگر آرزویی ندارم. از بس هر شب به خدا التماس کردم، خدا هم از دستم عاصی شد و مرا به مراد دلم رساند. درمانده از جایش بلند شد و به‌سمت در رفت.
    - هنوزم وقت هست که زندگیت رو نجات بدی. همه‌چیز به تصمیم تو بستگی داره؛ وگرنه برای من فرقی نداره چی به سر زندگیم بیاد. بعد از ساره منم مردم.
    قلبم اولین زخم را خورد؛ اما به امید ترمیم‌شدنش از جایم بلند شدم. من می‌توانستم دلش را به دست آورم. همین که تا اینجا آمده بود، یعنی مرا خواسته؛ پس امیدی هست. سربه‌زیر پایین رفتیم و نشستیم. این نشستن من با آن سربه‌زیری که هیچ نمی‌گفتم، خیلی معناها برای خانواده‌ی علی داشت. رسم بر این بود که در شب خواستگاری نظر دختر هم بپرسند. پدر علی دوباره جو ساکت و مغموم را به دست گرفت.
    - خب دخترم؟ نظرت چیه؟
    نگاهی به‌سمت پدر و عمو که ادیب هنوز هم مشغول صحبت‌کردن با آن‌ها بود، کردم و ساکت ماندم. پدر ساره هم به‌زور لبخندی زد.
    - انگار عروس‌خانوم خیلی خجالتیه.
    دلم می‌خواست زارزار گریه کنم. دلم از همه بیشتر برای پدر و مادر ساره می‌سوخت. چقدر دلشان بزرگ بود که در همچین شبی حضور داشتند. من قرار بود جای دختر آن‌ها را بگیرم. قرار بود زندگی‌ای که آرزویش را برای دخترشان داشتند، من در کنار دامادشان بسازم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره نگاهی درمانده به ادیب انداختم که مطمئن چشم‌هایش را روی هم گذاشت. می‌دانستم که ادیب نفوذ زیادی روی پدر و عمو دارد. مادر و زن‌عمو هم روی حرف پدر و عمو حرفی نمی‌زدند. سرم را پایین انداختم.
    - هر چی بابام و عموم بگن، حرف منم همونه.
    محمدطاها هم به‌عنوان داماد بزرگ‌تر حرفی زد.
    - نظر شما چیه آقای بهرامی؟
    پدر نگاهی به عمو انداخت.
    - نظر شما چیه خان‌داداش؟
    هر کسی توپ را به دیگری پاس می‌داد؛ اما پدرم همیشه احترام برادر بزرگ‌تر خود را حفظ می‌کرد و همیشه حتی در شخصی‌ترین مسائل زندگی‌اش هم از او نظر می‌خواست. از زمانی که یادم می‌‌آید، ما در کنار خانواده‌ی عمو مسلم به همراه عمه رؤیا زندگی کرده‌ایم. همیشه تمام تصمیمات مهم زندگی ما با هم‌فکری و مشورت پدر و عمو صورت می‌گرفت. عمو دستش را روی دست پدر گذاشت.
    - هر چی صلاحه، همون کار رو بکن مرتضی.
    پدر رو به جمع گفت:
    - ان‌شاءالله که مبارکه.
    یک لحظه خون در قلبم منجمد و بعد هم با فشار زیادی مشغول به خون‌رسانی به تمام ارگان‌های بدنم شد. جانی دوباره گرفتم. هیچ باورم نمی‌شد که راضی شده باشند. همه‌ی این‌ها را مدیون رؤیا و ادیب بودم. برخلاف همه‌ی مجالس خواستگاری، نه کل کشیدند، نه هلهله کردند و نه داماد با ذوق حلقه‌ی نشانش را به دست عروسش انداخت. ثریا به‌سمت مادرش رفت. جعبه‌ی انگشتر را گرفت و در جای رؤیا کنارم نشست. گونه‌ام را بوسید.
    - مبارکه افراجون! الهی خوشبخت بشین!
    انگشتر تک‌نگین را از جعبه مخمل قرمزرنگش بیرون آورد و درون انگشت حلقه‌ام انداخت. رها هم به‌سرعت به‌سمتم آمد و به‌زور خودش را کنارمان بر روی مبل دونفره جا کرد. او هم صورتم را بوسید و تبریک گفت. برخلاف تمام خواستگاری‌ها من شیرینی نگرداندم و این کار را شهاب انجام داد و برخلاف تمام داماد‌ها علی شیرینی برداشت؛ اما در بشقابش گذاشت و از آن نخورد. با رفتن مهمانان، پدر به‌سمتم رو کرد.
    - تو دلم می‌مونه اگه اینا رو بهت نگم. تو کی بزرگ شدی؟ کی عاشق شدی که ما نفهمیدیم؟ ما فقط به حس احمقانه‌ت احترام گذاشتیم. کاری که تو نکردی. علی انتخاب خودته؛ پس حق نداری فردا روز تو هیچ شرایطی بیای تو این خونه و شکایت و گلایه کنی. من امشب پل‌های پشت‌سرت رو خراب کردم. تا آخرش پای خواسته‌ت می‌مونی. حتی اگه تو خونه‌ش بدترین سختی‌ها رو بکشی. تو هر شرایطی باید بسازی، فهمیدی افرا؟ حالا که این‌قدر بزرگ شدی که عاشق شدی، میری و زندگی می‌کنی.
    عمو اخمی کرد.
    - آخه دختر؟ چی بهت بگیم؟ فردا تو اقوام چی می‌خوای بگی؟ نمیگن با زن‌مرده عروسی کرده؟ حالا اون هیچی 12سال ازت بزرگ‌تره. اینم هیچی، تو چه‌جور با اخلاق و رفتارش می‌خوای سر کنی؟
    باز هم حرف‌های تکراری. دیگر دلم نمی‌خواست هیچ‌کدام از این حرف‌ها را بشنوم. دلم می‌خواست داد بزنم علی زن‌مرده نیست. ساره فقط نامزدش بود. مگر اخلاقش چه مشکلی داشت؟ اگر به من بود، می‌توانستم زندگی کنم. ادیب دوباره پادرمیانی کرد. رو به پدر و عمو که آ‌ن‌ها را خان‌داداش صدا می‌کرد، گفت:
    - خا‌ن‌داداش! به خدا علی پسر بدی نیست. خیلی پسر خوبیه. آرومه. کاری به کار کسی نداره. یه زندگی آروم برای افرا می‌سازه. این‌قدر شور نزنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مادر همان‌طور که اشک می‌ریخت، روی پله‌ها نشست و دستش را روی زانو کوبید.
    - چه آرزوها که برای دخترم داشتم. همه‌ش حروم شد. کاخ آرزوهام ریخت.
    انگار من مرده بودم که ذکر مصیبت می‌کرد. زن‌عمو با لیوان آب‌قندی از آشپزخانه خارج شد.
    - بسه اختر! از عصر تا الان داری یه ریز گریه می‌کنی. مگه چیه که شماها این‌جوری می‌کنین؟ منم ناراضی بودم. منم عصبی بودم. افرا مثل دختر خودمه. تو دامن خودم بزرگ شده؛ ولی وقتی امشب این خونواده رو با این‌همه احترام دیدم، وقتی می‌بینم که حال‌وهوای افرا امشب با همیشه فرق داره، گفتم خدا بزرگه. دخترمون رو می‌سپاریم به خودش. ان‌شاءالله پشیمونمون نمی‌کنه.
    مادر شیون‌کنان لیوان آب را پس زد.
    - من پسر نداشتم، گفتم داماد میارم میشه پسرم. افتخارش رو می‌کنم. میگم، باهاش می‌خندم. آخه من با این روح سرگردان چیکار کنم؟
    او می‌گفت و من دلم بیشتر به آتش کشیده می‌شد و می‌سوخت. شاهین اخم‌آلود به‌سمت مادرم رفت. کنارش نشست. دست دور شانه‌اش انداخت و پیشانی‌اش را بوسید.
    - یعنی این‌همه سال من و شهاب پسر نبودیم برات زن‌عمو؟
    مادر اشکش را پاک کرد.
    - بودین؛ ولی داماد فرق داره. من ذوق چی این پسر رو بکنم؟
    پدر حرف آخر را زد.
    - فقط به این دلیل دلم یه‌کم آروم شد و بهش جواب مثبت دادم که دیدم خونواده‌ی ساره خدابیامرزم باهاشون اومدن. این یعنی علی برای اونا داماد خوبی بوده که حالا پا شدن در حقش همچین کار بزرگی کردن. هیچ پدر و مادری نمیان برای دامادشون بعد از مرگ دخترشون برن خواستگاری. پدر و مادر ساره وقتی امشب از خوبی و مردونگی علی گفتن، فهمیدم این پسر یه چیزی تو وجودش داره که هم اونا این‌قدر هواش رو دارن، هم این دختر دلش رو بهش باخته؛ ولی با همه‌ی این بحثا، من از حرفم برنمی‌گردم افرا. تا آخرش باید پای انتخابت وایستی.
    روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید.
    - وقتی این‌قدر رو خواسته‌ت پافشاری می‌کنی، یعنی دیگه نیازی به شناخت و این چیزا نیست؛ چون تو هر شرایطی تو تصمیمت رو گرفتی و تغییری هم نمی‌کنه. پس بهتره زودتر مراسم عروسی رو راه بندازیم، برین سر خونه و زندگیتون. اتفاقاً خونواده علی هم همین نظر رو داشتن. یه قرار می‌ذاریم، هفته‌ی بعد حرفای نهایی رو بزنیم. هر چی کشش بدیم، این بحث و درگیریا بیشتر میشه. بالاخره انتخاب خودته. تو هیچ شرایطی حق اعتراض نداری.
    پدر به سیم آخر زده بود. از این‌همه عجله کمی دلم گرفت؛ ولی باز هم خوش‌حال بودم از اینکه به زودی وارد یک زندگی جدید می‌شوم که علی نقش پررنگی در آن داشت.
    ***
    در طول خریدهایمان نه علی با من خرید آمد، نه در مورد چیزی اظهار نظر کرد. عمداً به یک مأموریت کاری دو ماهه رفته بود تا عذر و بهانه‌اش هم موجه باشد. پدرم که اعتراضی نمی‌کرد و فقط هربار جوری نگاهم می‌کرد که تنها یک معنی داشت.
    - تازه اولشه.
    اما مادر و زن‌عمو به رویم می‌‌آوردند و هربار تا اشکم را درنمی‌‌آوردند، ول کن نبودند. از همه‌چیز خسته شده بودم و دلم می‌خواست فقط تمام شود و زندگی‌ام را با علی شروع کنم. غافل از اینکه تمام‌شدنی در کار نیست و این‌ها همه‌ی مقدمات شروع‌شدن یک تغییر بزرگ در من و زندگی‌ام است. اولش شوق و ذوقم آن‌قدر زیاد بود که اهمیت نمی‌دادم و سرخوش با ثریا، رها و رؤیا پاساژگردی می‌کردم؛ اما کم‌کم روحیه‌ام را از دست دادم و از این وضعیت کلافه شدم. بهانه‌هایم فقط یک دلیل داشت و آن هم نبودن علی بود. در آخر هم خودم خانه‌نشین شدم و کارها را به ثریا، رها و رؤیا سپردم. حتی خرید حلقه‌ام که روزی دلم می‌خواست با عشق و دست‌به‌دست همسرم برای انتخابش بروم هم ثریا سفارش داد. نقش من فقط انتخاب از روی ژورنالی بود که ثریا به خانه‌مان آورد. شاهین مرا از حفظ بود. تنها او می‌دانست در من چه غوغایی است؛ اما چیزی نمی‌گفت تا من هم سر درددل را باز نکنم، هم او داشت مرا تنبیه می‌کرد. از طرفی رویش را ندارم. می‌رفتم چه می‌گفتم؟ که همین روز اول به حرفت رسیده‌ام؛ اما باز هم پشیمان نیستم؟ آن‌وقت به عقلم شک می‌کرد و باز سرزنش‌هایش شروع می‌شد. هر آنچه که فکرش را می‌کردم، نشد. شاید هم شد؛ اما آن‌طور که می‌خواستم و در تخیلات دخترانه‌ام بود، نشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل 4
    سربه‌زیر و پشت‌سرش وارد خانه شدم. بلافاصله راهش را به‌سمت راهرو کج کرد؛ اما من همچنان وسط سالن نشیمن ایستاده بودم و خانه‌ی رؤیاهایم را از نظر می‌گذراندم. خانه‌ای که هیچ نقشی در ساختنش نداشتم. تمام وسایل را رؤیا، ثریا و رها چیده بودند. راستی چرا وقتی وارد خانه‌ام شدم، کسی کاسه‌ی بلوری آب زیر پایم نگذاشت تا از رویش رد شوم؟ هیچ‌چیزم به یک تازه‌عروس نمی‌خورد. غم‌زده نگاهی به دسته‌گل سفیدرنگم که گل‌هایش پژمرده شده بود، انداختم. شاید عمر زندگی رؤیایی من هم همچون این دسته‌گل کوتاه بود. هدف من فقط رسیدن به علی و به‌دست‌آوردنش بود. هیچ به آینده‌ی نامعلومم فکر نکرده بودم. حال باید چه می‌کردم؟ بغض گلویم را خراشید و تیغش به دلم نشست. تازه فهمیده بودم چه کرده‌ام. ناراحت نبودم؛ اما خوش‌حال هم نبودم. انگار با ورود به این خانه بر روی آرزوهایم گَرد تاریکی پاشیده بودند. نمی‌دانم چقدر گذشت؛ اما هنوز هم سرجایم ایستاده و بی‌صدا اشک می‌ریختم. من با این زندگی نصفه‌ونیمه باید چه می‌کردم؟ چرا قبل از عقد به این چیزها فکر نکرده بودم؟ با خواندن خطبه‌ی عقد انگار پرده‌ها از جلوی چشمانم کنار رفتند و واقعیت‌ها را دیدم. جلوی همه ایستادم و باز هم حرفم را کرسی نشاندم. علی گفته بود عروسی نمی‌گیرد. لباس عروس هم نباید بپوشم. باز هم من بر آرزوی عروسی و لباس‌عروس‌پوشیدن خط زدم.
    پدرم به‌شدت مخالف بود؛ اما بالاخره محمدطاها و آذین با جشنی در لابی هتل شمس راضی‌اش کردند. جشنم خیلی باشکوه و زیبا بود. هیچ‌چیز کم نداشت. جشن عروسی که نه کسی در آن می‌رقصید و نه نوازنده‌ای برای نواختن موسیقی در آن حضور داشت. یک موسقی ملایم و بی‌کلام پخش می‌شد و بیشتر جنبه‌ی مهمانی داشت تا عروسی. یلدا هنوز هم باور نکرده بود که عروس شده‌ام. تصورات او از عروس‌شدن، لباس عروس و جشن عروسی بود. با بغض و کینه به علی نگاه می‌کرد و هیچ دوست نداشت به او نزدیک شود. آخر شب که دید واقعاً عروس شده‌ام و قرار است به خانه‌ی خودم بروم، بغضش ترکید و محکم پایم را چسبید. مادر و زن‌عمو چنان گریه می‌کردند که کسی جلودارشان نبود. در آخر همچون یک میزبان از مهمانان خداحافظی کردیم و به خانه‌مان آمدیم. نه عروس‌کشانی به راه بود و نه پشت‌سر ماشین عروس بوق‌زدنی. اصلاً ماشین عروسی در کار نبود که کسی پشت‌سرش بوق بزند. ماشین عروسمان همان پژو پارس سفیدرنگ علی بود که محض رضای خدا یک شاخه‌گل هم روی آن نزده بودند. به قول مادر همچون بیوه‌زن‌ها به خانه‌ی بخت رفته بودم. هیچ‌کس از این شرایط راضی نبود، به‌غیر از خودم. به‌سمت راهرو رفتم و درِ اولین اتاق را باز کردم که با علی سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه شدم. بی‌توجه از کنارم گذشت و از خانه خارج شد. من از تنهایی می‌ترسیدم. آن هم در خانه‌ای که برایم هنوز غریبه بود. روی زمین زانو زدم. بعد از گذشت چند دقیقه به دیوار راهرو تکیه دادم و باز هم فکرهایم روی هم سوار شدند. مهلت نمی‌دادند. یکی پس از دیگری از سروکول ذهنم بالا می‌رفتند. شروع به پرپرکردن گل‌های دسته‌گلم کردم. کدام عروس دسته‌گل عروسش را در شب عروسی‌اش پرپر می‌کند؟ ساعتی گذشت و همچنان روی زمین نشسته بودم. ساعت چند بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانستم من در خانه‌ی علی هستم. عشق رؤیایی‌ام. همان‌طور که سرم را به دیوار تکیه داده بودم، چشم‌هایم در حال سنگین‌شدن بودند که با صدای بازشدن در ورودی از ترس پریدم و به در زل زدم. علی وارد شد و در را بست. کجا رفته بود؟ با نزدیک‌ترشدنش متوجه خاک‌های روی پاچه شلوار و زانویش شدم. معلوم بود آن‌ها را تکانده؛ اما هنوز آثارش باقی مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چشم‌هایش کاسه‌ی خون بودند. او تنها مردِ قوی و محکمی بود که اشک‌هایش را در معرض دید همه قرار می‌داد. حتم داشتم سر خاک ساره رفته است. بد دردی است که یک مُرده را رقیب خودت بدانی و حتی به تن بی‌جانش در گور هم حسودی کنی. لبم را گاز گرفتم که ناگهان توجهم به‌سمت دست چپ و انگشت حلقه‌اش جلب شد. حلقه ازدواج ما سفید بود؛ اما این حلقه زرد‌رنگ بود. حلقه ازدواجمان را از دستش درآورده و دوباره حلقه‌ی ساره را به دستش انداخته بود. دیگر تحملم تمام شد. وارد اتاق دیگری شدم و دَرش را محکم به هم کوبیدم. روی تخت یک‌نفره‌اش نشستم و همان‌طور که به دکور ساده و خلوت اتاق که جز کمددیواری، تخت و یک عسلی و اندک وسایل تزئینی چیزی نداشت، زل زده بودم، اشک‌هایم روان شد و سرم را در بالش فشردم. وقتی چشم باز کردم، هوا کاملاً روشن شده بود. احساس می‌کردم چشم‌هایم خشک شده‌اند. در آن لباس تنگ و پر از مهره بدنم کوفته و داغان شده بود. از جایم بلند شدم و در را باز کردم. من به سکوت عادت نداشتم. همیشه اطرافم شلوغ و پر از سروصدا بود. نگاهی به ساعت انداختم. 12 ظهر را نشان می‌داد. چرا هیچ‌کسی سراغی از من نگرفت؟ اصلاً گوشی موبایلم کجا بود؟ این خانه تلفن هم داشت؟
    دامن لباسم را که کمی دنباله داشت، بالا گرفتم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. باز هم بغض کردم. در خانه‌مان همیشه چای به راه بود. مادر و زن‌عمو هر روز صبح در آشپزخانه می‌چرخیدند و برای هر کسی که از خواب بیدار می‌شد، صبحانه آماده می‌کردند. یعنی امروز هم برای آنان همچون روزهای دیگر است؟ جای هیچ‌چیز را در خانه‌ام نمی‌دانستم. به‌سمت پخچال رفتم و درش را باز کردم. همه‌چیز در آن بود؛ اما من در آن لحظه اشتهای خوردن هیچ‌چیزی را نداشتم. دلم هـ*ـوس صبحانه خانه‌مان را کرده بود. لیوانی آب خوردم و دوباره به‌سمت راهرو برگشتم. دو در دیگر به‌جز اتاقی که دیشب را در آن سپری کرده بودم هم در راهرو قرار داشت که یکی سرویس‌بهداشتی و دیگری اتاق‌خواب با تخت دونفره، کمد و میز آرایش و... بود. یک سرویس خواب کامل. مخصوص عروس و دامادی که عروس و داماد نبودند. بالای تخت یک پرده سفید حریر زیبا از سقف آویزان و به دوطرف تاج تخت وصل شده بود. به‌سمت کمد رفتم و چند دست لباس به همراه وسایل اندکی را که لازم داشتم، به اتاق دیگر بردم و درون کمددیواری گذاشتم. علی دیشب با رفتن سر خاک ساره و پوشیدن حلقه‌ی او چشم‌های مرا باز کرده بود تا دیواری را که بینمان کشیده است، بهتر ببینم. شاید قبلاً هم می‌دیدم؛ اما همیشه خودم را به کوری می‌زدم. لباس بلند نباتی‌رنگم را که آستین توری داشت و کمی دامنش پف بود، از تنم خارج کردم و پیراهن و شلوار ساده‌ای پوشیدم. لباس را بالا گرفتم و به آن زل زدم. پر از چروک شده بود؛ اما باز هم زیبا و چشم‌گیر بود و بالاتنه‌اش برق می‌زد. این هم نوعی دیگر از لباس عروس بود. باز هم این فکر در ذهنم آمد که علی ارزش این‌همه فداکاری را داشت یا نه. به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای شام درست کنم. وقتی به غذاها فکر می‌کردم، بیشتر پی می‌بردم که حوصله‌ی درست‌کردن چیزی را ندارم. با دیدن بسته‌ی کتلت آماده، تصمیم گرفتم شب همان را سرخ کنم و بخوریم. تا شب مشغول سر درآوردن از جای‌جای خانه و جابه‌جا کردن وسایل بودم. قبل از آمدن علی کتلت‌ها را سرخ کردم و به همراه گوجه و خیارشور روی میز چیدم. برای خودم لقمه بزرگی گرفتم. بقیه‌اش را هم سلفون کشیدم و به‌سمت اتاقم رفتم. صدای در ندای آمدنش را می‌داد. حوصله‌ام سر رفته بود؛ اما دلم هم نمی‌خواست از اتاق خارج شوم. هر چه به دنبال گوشی‌ام گشتم، پیدایش نکردم. اصلاً یادم نمی‌‌آمد آخرین‌بار کجا دستم بود و چه بر سرش آمده. از فرط بیکاری، اندک لباس‌هایم را از کمد بیرون ریختم و مشغول تازدن شدم. کاری که سابقه‌ی انجام‌دادنش را در طول زندگی‌ام نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    کلافه دور خودم می‌چرخیدم و وسایل اتاق را به هم می‌ریختم. حتی تخت‌خواب را هم جابه‌جا کرده بودم. در آخر هم طاقت نیاوردم. سرکی کشیدم و از اتاق خارج شدم. اثری از علی نبود. به‌سمت آشپزخانه رفتم. ظرف‌ها را جمع کرده و در سینک ظرف‌شویی گذاشته بود. یک لحظه متوجه گوشی موبایلم روی اپن شدم. سریع برداشتمش. یک عالمه تماس از دست رفته و پیام داشتم. اول شماره خانه‌مان را گرفتم که زن‌عمو جواب داد. بعد از یک عالمه نصیحت و احوالپرسی، گوشی را به دست مادر داد. او هم یک عالمه نصیحت کرد و در آخر با اشک و آه تماس را قطع کرد. با بغض به گوشی‌ام زل زدم. همیشه در این ساعت از شب همه دور هم جمع می‌شدیم و تلویزیون تماشا می‌کردیم. همیشه هم درگیری بر سر کانال‌های تلوزیون بینمان پیش می‌‌آمد. پدر و عمو اصرار داشتند که اخبار ببینند. در آخر هم حرفشان را به کرسی می‌‌نشاندند. ما هم یک بند غر می‌زدیم که نصف سریال رفت و اولش را ندیدیم. با وجود یک شب دوری، به همین زودی دلم برای خانه‌مان تنگ شده بود. هیچ‌وقت شب‌هایی که خانه‌ی رؤیا و ادیب بودم، چنین حسی نداشتم. تازه خیلی هم راحت بودم و ذوق می‌کردم که از جنگ اعصاب و سروکله‌زدن با اعضای پرجمعیت خانواده‌ام راحت شده‌ام. آن روزها اصلاً حس د‌ل‌تنگی نداشتم؛ چون می‌دانستم بالاخره به خانه خودمان برمی‌گردم؛ اما حال برگشتنی در کار نبود. من ازدواج کرده بودم و باید یک زندگی مستقل از خانواده‌ام را می‌‌ساختم. تمام پیام‌ها را خواندم. چندتایی از طرف شاهین بود که از سیلی‌زدنش عذرخواهی کرده و حسابی برادرانه برایم خرج کرده بود. از حمایت گرفته تا نصیحت. در آخر هم زور و بازویش را به رُخ کشیده و خواسته بود اگر علی کم و زیادی کرد، روی او حساب کنم. رؤیا یک مشت چرت‌وپرت و مسخره‌بازی درآورده بود. ثریا و رها هم حالم را پرسیده بودند و در آخر اضافه کرده بودند که علی سفارش کرده چند روزی کسی مزاحممان نشود. پوزخندی زدم و وارد لیست آهنگ‌هایم شدم. آهنگ شادی پلی کردم که یادآور آرزوهای ازدست‌رفته‌ام شد. تمام دنیای دخترانه‌ام در خندیدن و دست‌انداختن این و آن در طراحی و خیاطی و یک روز درمیان به مغازه و کارگاه رفتن، در شلختگی و حرص همه را در آوردن و در رقصیدن گاه و بی‌گاه با آهنگ‌های مختلف خلاصه شده بود. حتی مدتی قبل به کلاس رقـ*ـص می‌رفتم تا در شب عروسی‌ام، درحالی‌که تمام رقـ*ـص نورها مرا احاطه کرده‌اند، چشم همه را با هنرنمایی‌کردنم خیره کنم؛ اما دوماه پیش، وقتی به عشقم رسیدم و علی به‌طور جدی وارد زندگی‌ام شد، همه‌ی این آرزوها را به فراموشی سپردم و سر سپرده بی‌قیدوشرطش شدم. علی آن‌قدر برایم پررنگ شد که همه‌چیز و همه‌کس را برایم کم‌رنگ کرد و در حاشیه فرستاد. ذهنم فقط درگیر علی و مسائلی که حول‌محور او بود می‌چرخید. نه دیگران برایم اهمیت داشتند، نه کارها و نه رفتارشان. با لبخند اعصاب‌خردکنی از کنار همه‌چیز به سادگی می‌گذشتم و آن‌قدر مسئله فکری درباره علی و زندگیمان داشتم که زندگی دیگران و مسائل و مشکلاتشان را به فراموشی سپرده بودم. اصلاً آدمی که در زندگی دیگران سرک می‌کشد و پیگیر زندگی دیگران است، شخصی‌ست که زندگی خودش هیچ مسئله‌ی جذابی برای فکرکردن ندارد. آن‌قدر زندگی‌اش پر از یکنواختی و روزهای تکراری شده که سعی دارد با فضولی‌کردن و پیگیرشدن اخبار زندگی دیگران کمی زندگی خودش را از یکنواختی نجات دهد؛ وگرنه کسی که تمام حواسش به زندگی خودش و مسائل خودش باشد، دیگران و زندگیشان چه اهمیتی برای او دارند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آهی کشیدم و مشغول زیرورو‌کردن لیست آهنگ‌هایم شدم. عشق علی تمام دید من نسبت به زندگی را عوض کرده بود. با پلی‌شدن آهنگی که چندبار بیشتر گوشش نداده بودم و بیشتر به دلیل ریتم آهنگ و صدای خواننده دانلودش کرده بود، در فکر فرو رفتم.
    «خیال می‌کردم عاشقت نمیشم
    اگه نگات کنم یه‌کم
    یه روز تو خوابمم نمی‌دیدم
    واسه تو جونمم بدم
    دلم یه کاری کرده با غرورم
    که مثل بچه‌هام تا از تو دورم
    که وقتی میری بغضو از
    چشام می‌شورم
    دلت یه لحظه واسه من نمیشه
    می‌دونم تقصیر تو نیست همیشه
    اونی که مال قلبته
    دیر عاشقت میشه»
    تازه منظور خواننده و معنی تکست را درک می‌کردم. آدم‌ها متناسب با شرایط روحی، روانیشان آهنگ‌های مختلف را تفسیر می‌کنند. تا در حال‌وهوای آن موزیک قرار نگیری، نمی‌توانی با آن هم‌ذات‌پنداری کنی. انگار این تکست برای من و زندگی‌ام ساخته شده بود. من هم روزهای اول فقط به علی نگاه می‌کردم، آن هم از دور. چه می‌دانستم روزی عاشقش می‌شوم. اصلاً چه می‌دانستم عشق چیست؟ در خواب هم نمی‌دیدم یک روز مال من شود و از تمام دنیا فقط خواستار او باشم؛ اما دل او هیچ‌وقت مال من نمی‌شد. دل علی یک گوشه‌ای در بهشت‌زهرا، زیر خاک جامانده بود. اصلاً نفهمیدم کی صورتم خیس از اشک شد. همه‌ی رفتارهایم عجیب شده بودند. تصور من از عاشقی فقط خوشی و خنده‌های از ته دل بود، نه اشک و آه و حسرت. چندباری اشک‌ریزان آهنگ را گوشش دادم. آن‌قدر روحیه‌ام حساس شده بود که در برابر کوچک‌ترین چیزها هم اشکم روان می‌شد. علی از اتاق خارج و بی‌توجه به من وارد آشپزخانه شد. سریع روی مبل نشستم. موزیک را قطع کردم و اشک‌هایم را گرفتم. اولین‌باری بود که با لباس راحتی می‌دیدمش. شلواری طوسی‌رنگ به همراه تی‌شرت آستین‌کوتاه مشکی پوشیده بود. بعد از چند دقیقه با ظرفی میوه برگشت و روبه‌رویم روی مبل نشست. سیب و هلویی درون بشقاب گذاشت و به‌سمتم هل داد.
    - مامانت دیشب یه عالمه سفارشت رو کرده.
    باز نگاهم به‌سمت حلقه‌اش رفت و کاسه‌ی چشمانم پر آب شد. انگشت حلقه‌ام را بالا آوردم و نگاهی به حلقه و پشت حلقه‌ای تک‌نگینم که همان انگشتر نامزدی‌ام بود، انداختم. چقدر برای پوشیدنش ذوق داشتم. هنوز به حلقه‌ام زل زده بودم که بی‌تفاوت میوه‌اش را خورد و به اتاقش رفت. دوباره قطره‌های اشک پشت‌سرهم از چشمم چکیدند و برای بار هزارم تکرار کردم:
    - علی من رو نمی‌خواد.
    به‌سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. آ‌ن‌قدر دنده‌به‌دنده شدم تا بالاخره خوابم برد. از بس فکر کرده بودم، همه‌شان برایم تکراری و زجرآور شده بودند.
    ***
    با بازکردن در، رؤیا، رها و ثریا همراه با پاکت‌هایی که در دستشان بود، هلهله‌کنان وارد شدند. بعد از دو-سه روز بالاخره کسی این در را زده بود. با ذوق در آغوششان گرفتم و من هم پابه‌پایشان شادی کردم. رسم خانه‌داری بلد نبودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. در آشپزخانه دور خودم می‌چرخیدم که رؤیا وارد شد.
    - چه خبرته دختر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با استرس نگاهش کردم.
    - چی‌کار کنم رؤیا؟ چی بیارم؟ چایی بیارم؟
    به‌سمت یخچال رفت.
    - نه بابا! تو این گرما کی چایی می‌خوره؟
    پاکت آبمیوه را از پخچال بیرون کشید و روی کانتر گذاشت.
    - این رو بریز تو لیوان بیار.
    تنها سرم را تکان دادم و با خارج‌شدنش سریع آبمیوه را درون چند لیوان باریک و بلند شربت‌خوری ریختم و با گذاشتنشان در سینی، از آشپزخانه خارج شدم. با لبخند به‌سمتشان رفتم.
    ثریا: چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ بیا بشین.
    سینی را جلویشان گرفتم.
    - چه زحمتی؟ خوش اومدین!
    رها با ذوق نگاهی به اطراف انداخت.
    - چقدر خوش‌حالم که داداشمم بالاخره زندگیش سروسامون گرفت. ان‌شاءالله خوشبخت بشین.
    لبخند کجی زدم. خوشبختی داریم تا خوشبختی. اگر معنای خوشبختی، بودن کنار علیست؛ پس من خوشبختم؛ وگرنه من بدبختی بیش نبودم.
    ثریا: علی کی میاد اونم ببینیم؟
    نگاهی به ساعت انداختم.
    - یه دو-سه ساعت دیگه.
    سرش را تکان داد.
    - تا اون بخواد بیاد، ما رفتیم.
    سریع گفتم:
    - شب بمونین.
    رؤیا: رسم اینه که اول ما شما رو مهمون کنیم، نه شما عزیزم. همین الان بگما! بعد از اینکه مامانت پاگشات کرد، اولین‌نفر من دعوتت می‌کنم.
    لبخندی زدم و تشکر کردم که ثریا سریع گفت:
    - دومین‌نفرم من نوبت بگیرم از همین الان.
    رها ایشی کرد.
    - همه‌ی VIPها رو تصرف کردین که! پس سومین‌نفر هم منم.
    ثریا جرعه‌ای از شربتش نوشید.
    - نه، تو چهارمین‌نفری؛ چون بعد از خونواده‌ی افرا، مامان و بابا دعوتشون می‌کنن.
    آن‌قدر بحث کردند و خندیدیم که روحیه‌ام به کل عوض شده بود. از تنهایی و بی‌هم‌زبانی داشتم دق می‌کردم. حتی با رفتنشان، همان‌طور که پاکت‌ها را باز می‌کردم، هنوز هم لبخند روی لبم جاخوش کرده بود. اکثر هدیه‌‌هایشان شامل خوراکی‌های مختلف، از آجیل گرفته تا تنقلات و... بود. با کاسه‌ی بزرگی تخمه آفتابگردان مشغول فیلم‌دیدن شدم که در باز و علی همان‌طور که خستگی از سرورویش می‌بارید، وارد شد. از همان‌جا که نشسته بودم، سلامی دادم و او هم طبق معمول سری تکان داد و به‌سمت اتاقش رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید که ناگهان با یادآوری اینکه چیزی برای شام درست نکرده‌ام، سیخ ایستادم. هنوز هم احساس می‌کردم خانه خودمان هستم و سر زمان مشخصی غذا حاضر می‌شود و صدایم می‌‌زنند. مادر همیشه می‌گفت خانه‌ی ما مهمان‌سراست. حالا معنای حرفش را می‌فهمم که خانه پدری از هتل هم چیزی آن‌طرف‌تر است. مشتی به سر خودم زدم. ساعت 8 شب چه غلطی باید می‌کردم؟ من که غذای آن‌چنانی هم بلد نبودم. تمام هنرم قاتی‌کردن مواد غذایی مختلف بود. به قول شاهین غذای مَن‌درآوردی. باید لیستی از غذاهای حاضری را با دستورپختشان می‌نوشتم. ظهرها هم که به کل علی خانه نمی‌‌آمد و تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. بعد هم غذایی حاضری می‌خوردم. چقدر دلم هوای پلو کرده بود. تصمیم گرفتم فرداشب پلو و خورشت درست کنم. برنج درست‌کردنم بدک نبود؛ اما چندباری که کته درست کرده بودم، بهتر شده بود. برای پختن پلو حتماً باید مادر یا زن‌عمو بالای سرم می‌‌ایستادند؛ وگرنه شفته می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا