چقدر خدا را شکر کردم که رؤیا هست؛ وگرنه مادر و زنعمو که روزهی سکوت گرفته بودند و در قهر مطلق با من به سر میبردند. در اتاق منتظر ماندم تا زمانی که مهمانها آمدند. با استرس در اتاق راه میرفتم. لبم را میجویدم و دستانم را درهم میپیچاندم. استرس از تمام زوایای حرکاتم مشهود بود. قلبم هم که آرام و قرار نداشت. شاهین با ترشرویی وارد اتاق شد و بیاعصاب گفت:
- بیا پایین.
لبم را گاز گرفتم و برای اولینبار در برابرش خجالت کشیدم؛ اما همچنان ناراحت بودم از سیلیای که زده بود. این اولینبار در زندگیام بود که چند روزی با شاهین قهر کرده بودم و هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کممحلش کردم و از کنارش گذشتم که مچ دستم را گرفت.
- آخر کار خودت رو کردی، نه؟ خوب تونستی همه رو راضی کنی. میبینمت روزی که بیای بگی شاهین دستت درد نکنه که زدی تو گوشم. بیا یکیم بزن اینطرف صورتم. من رو ببخش که تو رو آدم حساب نکردم و حرفت برام هیچ بود.
با بغض نگاهش کردم. دلم طاقت اخم و قهرکردن نداشت. او در این چندسالی که از زندگیام میگذشت، جای برادر نداشتهام را پر کرده بود.
- شاهین!
بهسمت بیرون از اتاق هلم داد.
- دهنت رو ببند! برو بیرون.
هیچوقت با من چنین رفتاری نکرده بود. حتی از سیلیای که زده بود، ناراحت نبود و عذرخواهی هم نکرد. گـ*ـناه من جز عاشقی چه بود؟ برگشتم و به چشمانش زل زدم.
- مگه گـ*ـناه کردم؟ کی پام رو کج گذاشتم؟ کی اشتباه کردم؟
عصبی دستی به پیشانیاش کشید.
- به من ربطی نداره. بابا و عمو ازم قول گرفتن که دهنم رو ببندم و یه امشب رو خفه شم؛ ولی این پسره رو بخوای قبول کنی، تا آخر عمرت رو من حساب نمیکنی. شاهین مرد. فهمیدی افرا؟
رؤیا با حرص از پلهها بالا آمد.
- دارین چیکار میکنین؟ بیا دیگه. دو ساعته منتظرن.
شاهین انگشت اشارهاش را تهدیدوار بهسمت رؤیا دراز کرد.
- همهش زیر سر تو و اون شوهرته.
دودستی به من اشاره کرد.
- این هیچی حالیش نیست. این فرق خوب و بد رو نمیفهمه. تو دیگه چرا؟ تو چرا طرفداریش رو میکنی؟ ادیب چرا؟ اون که تحصیلکردهس. دکتر مملکته. چطور میتونه از حماقت این دفاع کنه؟
رؤیا اخمی کرد و سـ*ـینهبهسـ*ـینهاش ایستاد.
- به تو ربطی نداره که دخالت میکنی. هی زیر گوش خانداداشام میخونی و شیرشون میکنی. تو فقط پسرعموشی. پات رو از گلیمت درازتر نکن. اختیاردارش اول باباشه، بعد عموش.
آنقدر عصبانی بود که کارد میزدی خون شاهین درنمیآمد.
- افرا خواهر منه، فهمیدی؟ یه عمر با هم بزرگ شدیم.
رو به من که مچاله شده در دیوار میلرزیدم، گفت:
- تو هم حرفای رؤیا رو تأیید میکنی، نه؟
داد زد:
- نه؟
رؤیا هولزده بازویش را گرفت.
- شاهین! یواشتر! زشته.
- بیا پایین.
لبم را گاز گرفتم و برای اولینبار در برابرش خجالت کشیدم؛ اما همچنان ناراحت بودم از سیلیای که زده بود. این اولینبار در زندگیام بود که چند روزی با شاهین قهر کرده بودم و هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کممحلش کردم و از کنارش گذشتم که مچ دستم را گرفت.
- آخر کار خودت رو کردی، نه؟ خوب تونستی همه رو راضی کنی. میبینمت روزی که بیای بگی شاهین دستت درد نکنه که زدی تو گوشم. بیا یکیم بزن اینطرف صورتم. من رو ببخش که تو رو آدم حساب نکردم و حرفت برام هیچ بود.
با بغض نگاهش کردم. دلم طاقت اخم و قهرکردن نداشت. او در این چندسالی که از زندگیام میگذشت، جای برادر نداشتهام را پر کرده بود.
- شاهین!
بهسمت بیرون از اتاق هلم داد.
- دهنت رو ببند! برو بیرون.
هیچوقت با من چنین رفتاری نکرده بود. حتی از سیلیای که زده بود، ناراحت نبود و عذرخواهی هم نکرد. گـ*ـناه من جز عاشقی چه بود؟ برگشتم و به چشمانش زل زدم.
- مگه گـ*ـناه کردم؟ کی پام رو کج گذاشتم؟ کی اشتباه کردم؟
عصبی دستی به پیشانیاش کشید.
- به من ربطی نداره. بابا و عمو ازم قول گرفتن که دهنم رو ببندم و یه امشب رو خفه شم؛ ولی این پسره رو بخوای قبول کنی، تا آخر عمرت رو من حساب نمیکنی. شاهین مرد. فهمیدی افرا؟
رؤیا با حرص از پلهها بالا آمد.
- دارین چیکار میکنین؟ بیا دیگه. دو ساعته منتظرن.
شاهین انگشت اشارهاش را تهدیدوار بهسمت رؤیا دراز کرد.
- همهش زیر سر تو و اون شوهرته.
دودستی به من اشاره کرد.
- این هیچی حالیش نیست. این فرق خوب و بد رو نمیفهمه. تو دیگه چرا؟ تو چرا طرفداریش رو میکنی؟ ادیب چرا؟ اون که تحصیلکردهس. دکتر مملکته. چطور میتونه از حماقت این دفاع کنه؟
رؤیا اخمی کرد و سـ*ـینهبهسـ*ـینهاش ایستاد.
- به تو ربطی نداره که دخالت میکنی. هی زیر گوش خانداداشام میخونی و شیرشون میکنی. تو فقط پسرعموشی. پات رو از گلیمت درازتر نکن. اختیاردارش اول باباشه، بعد عموش.
آنقدر عصبانی بود که کارد میزدی خون شاهین درنمیآمد.
- افرا خواهر منه، فهمیدی؟ یه عمر با هم بزرگ شدیم.
رو به من که مچاله شده در دیوار میلرزیدم، گفت:
- تو هم حرفای رؤیا رو تأیید میکنی، نه؟
داد زد:
- نه؟
رؤیا هولزده بازویش را گرفت.
- شاهین! یواشتر! زشته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: