- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نوزدهم
سکوت، خیلی آروم جای گپ و گفت بی سروتهمون رو گرفت و با باز کردن در داشبورد، کلید رو توی داشبورد گذاشت. لبخند کوتاهی زدم و طبق روال سر کوچه پیاده شد؛ اما این بار، برای رفتن مردد بودم. ماشین رو به حرکت آرودم و جای همیشگی پارک کردم. از ماشین پیاده و وارد شرکت شدم. نصیری سرش توی گوشی بود و ریز ریز می خندید. بدون نگاه رو به نصیری صدام رو صاف کردم:
- یه قهوه اتاقم بیارین.
دم اتاق ایستادم و به سمتش برگشتم. سر بلند کرده، چندباری پشت هم پلک زد.
- فقط مثل قبل بی مزه نباشه، می تونین یا خودم درست کنم؟
با همون مژههای بلند و مصنوعیش دوباره پلک زد و نرم سری تکون داد.
- خیالتون راحت می تونم.
متقابل سرتکون دادم و وارد اتاق شدم. کوچیکی اتاق، باعث می شد بوی نم ناخوش آیندی، اطراف رو احاطه کنه. زیردیوارهای رد زرد نم جا مونده بود و با تاسف سر تکون دادم. پشت میز نشستم و دوباره شقیقههام رو فشار دادم. دردش داشت اعصاب نداشتهم رو خدشه دار می کرد. اونقدر که چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم.
نیم ساعتی می گذشت که در اتاق با تقی صدا خورد. با حدس این که نصیری باشه، بدون سر بلند کردن، لب زدم:
- ممنون می تونی بری.
و صدایی که من رو مخاطب خودش قرار داد، نصیری نبود.
- بهتری؟
گیج سر بلند کردم و دیدن چشمهای خمارش، عقل از سرم پروند.
- تو این جا چی کار می کنی؟!
با لبخند پهنی، دستش سمت مقنعهاش رفت. انگار از ته دل خوشحال بود؛ اما چال روی گونهاش و منطقم همخونی نداشت. چه طور قبلا ندیده بودم. شاید؛ چون اصلا نذاشتم بخنده.
- به بهانه آوردن اسناد حسابرسی اومدم. یکی از بچه ها داشت می آورد، ازش گرفتم.
چه طور همچین ریسکی کرده بود؟! رامش استرسی که با کوچیک ترین چیزی بهم می ریخت، چه طور همچین ریسکی کرده بود. عصبی چشم های مشکی و گردم، به گونه استخونیش که با گل انداختگی بالاتر می رفت بود. سعی کردم لحنم توبیخگر نباشه؛ اما بود:
- نباید می اومدی!
نگاه دلخورش، مغلطه وار، به چشمهای آتیشیم دوخته شد. ابروهای قهوهای کم پشتش، که درست مثل رادوین کمونی بود، توی هم گره افتاد. دست خودم نبود؛ اگه نقشمون لو می رفت، همه چیز خراب می شد. با صدای بمی، زمزمه کرد:
- نگرانت بودم.
نگرانی بیش از حدش نسبت به خودم رو درک می کردم؛ حداقل سعی می کردم که درک کنم. کف دستم رو روی پام کشیدم و این حرکت دیگه برام غیر ارادی بود. کلافه، دستی به صورت مزین به ته ریشم کشیدم.
- صبح گفتم، الانم می گم خوبم!
تاکیدم رو نادیده گرفت و حرف خودش رو تکرار کرد:
- از قیافهات مشخصه که خوبی.
جای بحث نبود وباید هرچه سریع تر می رفت. با دو انگشت به بینی استخونیم فشاری وارد کردم.
- باشه برو.
با دلخوری که برق چشم هاش رو کمرنگ کرده بود، پروندهها رو روی میز گذاشت. با فشار دادن لب های گوشتیش، انگار که از گفتن حرفی منصرف شد و به سمت در رفت. در که باز شد، هم زمان نصیری با قهوه سفارشی توی دستش داخل شد. نصیری نگاهی گذرا به رامش انداخت و با گرفتن قهوه سمتم، دیدم رو کور کرد.
- شرمنده هرچه قدر خواستم قهوهم خوب بشه نشد؛ واسه همین از بیرون گرفتم براتون. می گم که، سرتون درد می کنه؟
صدای نفسهای بلند و یک درمیونم، باعث شد که دهنم به تشکر باز نشد و ادامه داد:
- احتمالا به خاطر بی خوابیه؛ چون چشماتون خون افتاده. خمیردندون بمالین اطراف شقیقه اتون خوب می شه.
لحظهای با گیجی نگاهش کردم و سری تکون دادم. شاید توی طب سنتی مهارت داشت، نمی دونم. این بار تشکری کردم و باید برای این قیافه له شده، جایزه اسکار می گرفتم. لیوان کاغذی قهوه رو روی میزم گذاشت و صدای بستن در که بلند، پرونده روی میزم رو باز کردم. پس حسابها توی دفاتر هم ثبت می شدن. عجیب بود که مانده گیریها باهم نمیخوند. داشتم به تاریخ ها نگاه می کردم و با انگشت، ستون اعداد رو پایین می اومدم که کسی وارد شد. سرم رو تا نیمه بالا گرفتم و با دیدن مجیدی تعجب نکردم؛ چون فقط اون می تونست بی شخصیتانه وارد بشه. کامل سربلند کردم و با چشمهای مشکی مرموزش روم زوم شد.
- اشتباها برات پرونده ای نیاوردن؟
تازه هدف رامش از اومدن به اتاقم رو می فهمیدم. می خواست کمکم کرده باشه و من باز هم ناعادلانه قضاوت کرده بودم. سعی کردم خونسرد جواب بدم:
- قبل از هرچیزی لازم می دونم در بزنین و وارد شین. دوما پرونده دست منه، چه طور؟
دست به کمر شد و ابرو و چشمهای مشکیش، با هم به سمت پیشونی کوتاهش هجوم بردن. تن صداش بالاتر از حد معمول بود:
- پرونده ای که قرار بوده بیاد اتاق من، چه جوری توی دست تویه؟ باید بگم کسی که این اشتباه رو کرده اخراج کنن.
دلم می خواست همین جا فک مکعبیش رو پایین بیارم. با گستاخی تمام حرف می زد و مجبور بودم مثل همیشه تظاهر به آروم بودن کنم. ملایمت، کاری که اصلا ازش خوشم نمی اومد. همون طور خونسرد ادامه دادم:
- ماشالله تنها چیزی که توش ماهرین اخراج کردنه. دوما داشتن سمت اتاق شما می اومدن که من پرونده رو ازشون گرفتم.
همون طور که زبونش رو روی لب های باریکش میکشید، عینک فرم مشکیش رو از صورتش برداشت و سفیدی موهای شقیقهاش توی ذوق می زد.
- به چه حقی این کارو کردی؟ ها؟
سرم رو نمایشی کج کردم و با لبخند مسرت بخشی به خودم اشاره زدم.
- به حق حسابدار اول این شرکت که باید اول پرونده از دست من رد شه. شما فقط حق بررسی دارین.
صدای بمش از بین دندونهای قفل شدهاش، رهایی پیدا کرد:
- این جا باهرجایی که کار کردی فرق می کنه پسرجون.
برای یه پرونده حساب یک ماهه، این طور جری شده بود! بدم نمیاومد با روان از هم پاشیدهاش کمی بازی کنم. پرونده مشکی رو از روی میز برداشتم و نشون دادم.
- هر وقت کارم باهاش تموم شد میارمش.
با تهاجم، دست راستش رو روی میز زد و صدای لرزه چهارچوب میز، غیرارادی شونههام رو بالا انداخت. دست چپش رو که عینک لای انگشتش بود، در حالی که فریاد می زد، سمتم گرفت.
- زیادی دور برداشتی، همین روزا فاتحهات خونده است.
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و ابروهای پهن و پرتارم به حالت تمسخر بالا پرید.
- تا اون روز خدانگه دار.
چند دقیقهای با همون چشمهای مملو از غضبش نگاهم کرد و من با همون خونسردی خیرهاش بودم که به سمت در برگشت. صدای بسته شدن در، پوزخندم رو پر قدرتتر کرد. دکمه اول پیراهن سفیدم رو باز و درجه پنکه رو خنکتر کردم. سردردی که به جمجمهم میخ می زد. باید مسکن می خوردم و با این حال به ادامه بررسی ها رسیدم.
سکوت، خیلی آروم جای گپ و گفت بی سروتهمون رو گرفت و با باز کردن در داشبورد، کلید رو توی داشبورد گذاشت. لبخند کوتاهی زدم و طبق روال سر کوچه پیاده شد؛ اما این بار، برای رفتن مردد بودم. ماشین رو به حرکت آرودم و جای همیشگی پارک کردم. از ماشین پیاده و وارد شرکت شدم. نصیری سرش توی گوشی بود و ریز ریز می خندید. بدون نگاه رو به نصیری صدام رو صاف کردم:
- یه قهوه اتاقم بیارین.
دم اتاق ایستادم و به سمتش برگشتم. سر بلند کرده، چندباری پشت هم پلک زد.
- فقط مثل قبل بی مزه نباشه، می تونین یا خودم درست کنم؟
با همون مژههای بلند و مصنوعیش دوباره پلک زد و نرم سری تکون داد.
- خیالتون راحت می تونم.
متقابل سرتکون دادم و وارد اتاق شدم. کوچیکی اتاق، باعث می شد بوی نم ناخوش آیندی، اطراف رو احاطه کنه. زیردیوارهای رد زرد نم جا مونده بود و با تاسف سر تکون دادم. پشت میز نشستم و دوباره شقیقههام رو فشار دادم. دردش داشت اعصاب نداشتهم رو خدشه دار می کرد. اونقدر که چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم.
نیم ساعتی می گذشت که در اتاق با تقی صدا خورد. با حدس این که نصیری باشه، بدون سر بلند کردن، لب زدم:
- ممنون می تونی بری.
و صدایی که من رو مخاطب خودش قرار داد، نصیری نبود.
- بهتری؟
گیج سر بلند کردم و دیدن چشمهای خمارش، عقل از سرم پروند.
- تو این جا چی کار می کنی؟!
با لبخند پهنی، دستش سمت مقنعهاش رفت. انگار از ته دل خوشحال بود؛ اما چال روی گونهاش و منطقم همخونی نداشت. چه طور قبلا ندیده بودم. شاید؛ چون اصلا نذاشتم بخنده.
- به بهانه آوردن اسناد حسابرسی اومدم. یکی از بچه ها داشت می آورد، ازش گرفتم.
چه طور همچین ریسکی کرده بود؟! رامش استرسی که با کوچیک ترین چیزی بهم می ریخت، چه طور همچین ریسکی کرده بود. عصبی چشم های مشکی و گردم، به گونه استخونیش که با گل انداختگی بالاتر می رفت بود. سعی کردم لحنم توبیخگر نباشه؛ اما بود:
- نباید می اومدی!
نگاه دلخورش، مغلطه وار، به چشمهای آتیشیم دوخته شد. ابروهای قهوهای کم پشتش، که درست مثل رادوین کمونی بود، توی هم گره افتاد. دست خودم نبود؛ اگه نقشمون لو می رفت، همه چیز خراب می شد. با صدای بمی، زمزمه کرد:
- نگرانت بودم.
نگرانی بیش از حدش نسبت به خودم رو درک می کردم؛ حداقل سعی می کردم که درک کنم. کف دستم رو روی پام کشیدم و این حرکت دیگه برام غیر ارادی بود. کلافه، دستی به صورت مزین به ته ریشم کشیدم.
- صبح گفتم، الانم می گم خوبم!
تاکیدم رو نادیده گرفت و حرف خودش رو تکرار کرد:
- از قیافهات مشخصه که خوبی.
جای بحث نبود وباید هرچه سریع تر می رفت. با دو انگشت به بینی استخونیم فشاری وارد کردم.
- باشه برو.
با دلخوری که برق چشم هاش رو کمرنگ کرده بود، پروندهها رو روی میز گذاشت. با فشار دادن لب های گوشتیش، انگار که از گفتن حرفی منصرف شد و به سمت در رفت. در که باز شد، هم زمان نصیری با قهوه سفارشی توی دستش داخل شد. نصیری نگاهی گذرا به رامش انداخت و با گرفتن قهوه سمتم، دیدم رو کور کرد.
- شرمنده هرچه قدر خواستم قهوهم خوب بشه نشد؛ واسه همین از بیرون گرفتم براتون. می گم که، سرتون درد می کنه؟
صدای نفسهای بلند و یک درمیونم، باعث شد که دهنم به تشکر باز نشد و ادامه داد:
- احتمالا به خاطر بی خوابیه؛ چون چشماتون خون افتاده. خمیردندون بمالین اطراف شقیقه اتون خوب می شه.
لحظهای با گیجی نگاهش کردم و سری تکون دادم. شاید توی طب سنتی مهارت داشت، نمی دونم. این بار تشکری کردم و باید برای این قیافه له شده، جایزه اسکار می گرفتم. لیوان کاغذی قهوه رو روی میزم گذاشت و صدای بستن در که بلند، پرونده روی میزم رو باز کردم. پس حسابها توی دفاتر هم ثبت می شدن. عجیب بود که مانده گیریها باهم نمیخوند. داشتم به تاریخ ها نگاه می کردم و با انگشت، ستون اعداد رو پایین می اومدم که کسی وارد شد. سرم رو تا نیمه بالا گرفتم و با دیدن مجیدی تعجب نکردم؛ چون فقط اون می تونست بی شخصیتانه وارد بشه. کامل سربلند کردم و با چشمهای مشکی مرموزش روم زوم شد.
- اشتباها برات پرونده ای نیاوردن؟
تازه هدف رامش از اومدن به اتاقم رو می فهمیدم. می خواست کمکم کرده باشه و من باز هم ناعادلانه قضاوت کرده بودم. سعی کردم خونسرد جواب بدم:
- قبل از هرچیزی لازم می دونم در بزنین و وارد شین. دوما پرونده دست منه، چه طور؟
دست به کمر شد و ابرو و چشمهای مشکیش، با هم به سمت پیشونی کوتاهش هجوم بردن. تن صداش بالاتر از حد معمول بود:
- پرونده ای که قرار بوده بیاد اتاق من، چه جوری توی دست تویه؟ باید بگم کسی که این اشتباه رو کرده اخراج کنن.
دلم می خواست همین جا فک مکعبیش رو پایین بیارم. با گستاخی تمام حرف می زد و مجبور بودم مثل همیشه تظاهر به آروم بودن کنم. ملایمت، کاری که اصلا ازش خوشم نمی اومد. همون طور خونسرد ادامه دادم:
- ماشالله تنها چیزی که توش ماهرین اخراج کردنه. دوما داشتن سمت اتاق شما می اومدن که من پرونده رو ازشون گرفتم.
همون طور که زبونش رو روی لب های باریکش میکشید، عینک فرم مشکیش رو از صورتش برداشت و سفیدی موهای شقیقهاش توی ذوق می زد.
- به چه حقی این کارو کردی؟ ها؟
سرم رو نمایشی کج کردم و با لبخند مسرت بخشی به خودم اشاره زدم.
- به حق حسابدار اول این شرکت که باید اول پرونده از دست من رد شه. شما فقط حق بررسی دارین.
صدای بمش از بین دندونهای قفل شدهاش، رهایی پیدا کرد:
- این جا باهرجایی که کار کردی فرق می کنه پسرجون.
برای یه پرونده حساب یک ماهه، این طور جری شده بود! بدم نمیاومد با روان از هم پاشیدهاش کمی بازی کنم. پرونده مشکی رو از روی میز برداشتم و نشون دادم.
- هر وقت کارم باهاش تموم شد میارمش.
با تهاجم، دست راستش رو روی میز زد و صدای لرزه چهارچوب میز، غیرارادی شونههام رو بالا انداخت. دست چپش رو که عینک لای انگشتش بود، در حالی که فریاد می زد، سمتم گرفت.
- زیادی دور برداشتی، همین روزا فاتحهات خونده است.
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و ابروهای پهن و پرتارم به حالت تمسخر بالا پرید.
- تا اون روز خدانگه دار.
چند دقیقهای با همون چشمهای مملو از غضبش نگاهم کرد و من با همون خونسردی خیرهاش بودم که به سمت در برگشت. صدای بسته شدن در، پوزخندم رو پر قدرتتر کرد. دکمه اول پیراهن سفیدم رو باز و درجه پنکه رو خنکتر کردم. سردردی که به جمجمهم میخ می زد. باید مسکن می خوردم و با این حال به ادامه بررسی ها رسیدم.
آخرین ویرایش: