کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نوزدهم
سکوت، خیلی آروم جای گپ و گفت بی سروتهمون رو گرفت و با باز کردن در داشبورد، کلید رو توی داشبورد گذاشت. لبخند کوتاهی زدم و طبق روال سر کوچه پیاده شد؛ اما این بار، برای رفتن مردد بودم. ماشین رو به حرکت آرودم و جای همیشگی پارک کردم. از ماشین پیاده و وارد شرکت شدم. نصیری سرش توی گوشی بود و ریز ریز می خندید. بدون نگاه رو به نصیری صدام رو صاف کردم:
- یه قهوه اتاقم بیارین.
دم اتاق ایستادم و به سمتش برگشتم. سر بلند کرده، چندباری پشت هم پلک زد.
- فقط مثل قبل بی مزه نباشه، می تونین یا خودم درست کنم؟

با همون مژه‌های بلند و مصنوعیش دوباره پلک زد و نرم سری تکون داد.
- خیالتون راحت می تونم.
متقابل سرتکون دادم و وارد اتاق شدم. کوچیکی اتاق، باعث می شد بوی نم ناخوش آیندی، اطراف رو احاطه کنه. زیردیوارهای رد زرد نم جا مونده بود و با تاسف سر تکون دادم. پشت میز نشستم و دوباره شقیقه‌هام رو فشار دادم. دردش داشت اعصاب نداشته‌م رو خدشه دار می کرد. اونقدر که چشم‌هام رو محکم روی هم گذاشتم.
نیم ساعتی می گذشت که در اتاق با تقی صدا خورد. با حدس این که نصیری باشه، بدون سر بلند کردن، لب زدم:
- ممنون می تونی بری.
و صدایی که من رو مخاطب خودش قرار داد، نصیری نبود.
- بهتری؟
گیج سر بلند کردم و دیدن چشم‌های خمارش، عقل از سرم پروند.
- تو این جا چی کار می کنی؟!
با لبخند پهنی، دستش سمت مقنعه‌اش رفت. انگار از ته دل خوشحال بود؛ اما چال روی گونه‌اش و منطقم همخونی نداشت. چه طور قبلا ندیده بودم. شاید؛ چون اصلا نذاشتم بخنده.
- به بهانه آوردن اسناد حسابرسی اومدم. یکی از بچه ها داشت می آورد، ازش گرفتم.
چه طور همچین ریسکی کرده بود؟! رامش استرسی که با کوچیک ترین چیزی بهم می ریخت، چه طور همچین ریسکی کرده بود. عصبی چشم های مشکی و گردم، به گونه استخونیش که با گل انداختگی بالاتر می رفت بود. سعی کردم لحنم توبیخگر نباشه؛ اما بود:
- نباید می اومدی!

نگاه دلخورش، مغلطه وار، به چشم‌های آتیشیم دوخته شد. ابروهای قهوه‌ای کم پشتش، که درست مثل رادوین کمونی بود، توی هم گره افتاد. دست خودم نبود؛ اگه نقشمون لو می رفت، همه چیز خراب می شد. با صدای بمی، زمزمه کرد:
- نگرانت بودم.
نگرانی بیش از حدش نسبت به خودم رو درک می کردم؛ حداقل سعی می کردم که درک کنم. کف دستم رو روی پام کشیدم و این حرکت دیگه برام غیر ارادی بود. کلافه، دستی به صورت مزین به ته ریشم کشیدم.
- صبح گفتم، الانم می گم خوبم!
تاکیدم رو نادیده گرفت و حرف خودش رو تکرار کرد:
- از قیافه‌ات مشخصه که خوبی.
جای بحث نبود وباید هرچه سریع تر می رفت. با دو انگشت به بینی استخونیم فشاری وارد کردم.
- باشه برو.
با دلخوری که برق چشم هاش رو کمرنگ کرده بود، پرونده‌ها رو روی میز گذاشت. با فشار دادن لب های گوشتیش، انگار که از گفتن حرفی منصرف شد و به سمت در رفت. در که باز شد، هم زمان نصیری با قهوه سفارشی توی دستش داخل شد. نصیری نگاهی گذرا به رامش انداخت و با گرفتن قهوه سمتم، دیدم رو کور کرد.
- شرمنده هرچه قدر خواستم قهوه‌م خوب بشه نشد؛ واسه همین از بیرون گرفتم براتون. می گم که، سرتون درد می کنه؟

صدای نفس‌های بلند و یک درمیونم، باعث شد که دهنم به تشکر باز نشد و ادامه داد:
- احتمالا به خاطر بی خوابیه؛ چون چشماتون خون افتاده. خمیردندون بمالین اطراف شقیقه اتون خوب می شه.
لحظه‌ای با گیجی نگاهش کردم و سری تکون دادم. شاید توی طب سنتی مهارت داشت، نمی دونم. این بار تشکری کردم و باید برای این قیافه له شده، جایزه اسکار می گرفتم. لیوان کاغذی قهوه رو روی میزم گذاشت و صدای بستن در که بلند، پرونده روی میزم رو باز کردم. پس حساب‌ها توی دفاتر هم ثبت می شدن. عجیب بود که مانده گیری‌ها باهم نمی‌خوند. داشتم به تاریخ ها نگاه می کردم و با انگشت، ستون اعداد رو پایین می اومدم که کسی وارد شد. سرم رو تا نیمه بالا گرفتم و با دیدن مجیدی تعجب نکردم؛ چون فقط اون می تونست بی شخصیتانه وارد بشه. کامل سربلند کردم و با چشم‌های مشکی مرموزش روم زوم شد.
- اشتباها برات پرونده ای نیاوردن؟
تازه هدف رامش از اومدن به اتاقم رو می فهمیدم. می خواست کمکم کرده باشه و من باز هم ناعادلانه قضاوت کرده بودم. سعی کردم خونسرد جواب بدم:
- قبل از هرچیزی لازم می دونم در بزنین و وارد شین. دوما پرونده دست منه، چه طور؟

دست به کمر شد و ابرو و چشم‌های مشکیش، با هم به سمت پیشونی کوتاهش هجوم بردن. تن صداش بالاتر از حد معمول بود:
- پرونده ای که قرار بوده بیاد اتاق من، چه جوری توی دست تویه؟ باید بگم کسی که این اشتباه رو کرده اخراج کنن.
دلم می خواست همین جا فک مکعبیش رو پایین بیارم. با گستاخی تمام حرف می زد و مجبور بودم مثل همیشه تظاهر به آروم بودن کنم. ملایمت، کاری که اصلا ازش خوشم نمی اومد. همون طور خونسرد ادامه دادم:
- ماشالله تنها چیزی که توش ماهرین اخراج کردنه. دوما داشتن سمت اتاق شما می اومدن که من پرونده رو ازشون گرفتم.
همون طور که زبونش رو روی لب های باریکش می‌کشید، عینک فرم مشکیش رو از صورتش برداشت و سفیدی موهای شقیقه‌اش توی ذوق می زد.
- به چه حقی این کارو کردی؟ ها؟
سرم رو نمایشی کج کردم و با لبخند مسرت بخشی به خودم اشاره زدم.
- به حق حسابدار اول این شرکت که باید اول پرونده از دست من رد شه. شما فقط حق بررسی دارین.
صدای بمش از بین دندون‌های قفل شده‌اش، رهایی پیدا کرد:
- این جا باهرجایی که کار کردی فرق می کنه پسرجون.
برای یه پرونده حساب یک ماهه، این طور جری شده بود! بدم نمی‌اومد با روان از هم پاشیده‌اش کمی بازی کنم. پرونده مشکی رو از روی میز برداشتم و نشون دادم.
- هر وقت کارم باهاش تموم شد میارمش.

با تهاجم، دست راستش رو روی میز زد و صدای لرزه چهارچوب میز، غیرارادی شونه‌هام رو بالا انداخت. دست چپش رو که عینک لای انگشتش بود، در حالی که فریاد می زد، سمتم گرفت.
- زیادی دور برداشتی، همین روزا فاتحه‌ات خونده است.
چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و ابروهای پهن و پرتارم به حالت تمسخر بالا پرید.
- تا اون روز خدانگه دار.
چند دقیقه‌ای با همون چشم‌های مملو از غضبش نگاهم کرد و من با همون خونسردی خیره‌اش بودم که به سمت در برگشت. صدای بسته شدن در، پوزخندم رو پر قدرت‌تر کرد. دکمه اول پیراهن سفیدم رو باز و درجه پنکه رو خنک‌تر کردم. سردردی که به جمجمه‌م میخ می زد. باید مسکن می خوردم و با این حال به ادامه بررسی ها رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیستم
    سر از پرونده رو به روم بلند کردم و ساعت بیست دقیقه به هفت رو نشون می داد. از جا بلند شدم و به سمت کلید برق رفتم. با خاموش کردن چراغ، دوباره پشت میز نشستم. صدای در از بیرون می اومد و حتما نصیری بود که می رفت. چشم‌هام بسته بود و نمی دونم چند وقت گذشت که صدای در دوباره بلند شد. فکر می کردم نصیری برگشته. لحظه‌ای به سرم زد که در رو ببنده و من توی اتاق بمونم. به سرعت از جا بلند شدم و با سر درد فجیعی چشم‌هام بسته شد. سرجام ایستادم و توی تاریکی به دنبال کیفم می‌گشتم. با باز کردن در، نور سفید لامپ بیرون؛ تیری به صفحه دارت چشم‌هام نشوند. با جای خالی نصیری رو به رو بودم. می خواستم رد بشم که صدای حرف زدن از اتاق مجیدی رو شنیدم. نگاهی به اطراف انداختم و کمی غیرعادی بود؛ اما مجبور بودم. به در تکیه دادم تا بتونم بشنوم. زیر در باز بود و آروم کنار رفتم. صدای دختری از پشت در اعلام حضور می‌کرد. دختری که نصیری نبود و با عشـ*ـوه حرف می زد:
    - سالار، تو به من قول دادی.
    سالار که انگار صداش دورتر می شد، با ملامیت جوابش رو داد:
    - بذار این چند وقتم بگذره، همه چیز درست می شه.
    برای گوش کردن حرفاشون حتی آب دهنم رو هم قورت نمی‌دادم. صدای دختر این بار با ناله بلند شد:
    - من خستم. درکم کن.
    صدای سالار، درست بعد از صدای خوردن فنجون توی نلعبکی ادامه دهنده شد:
    - باید کمتر بیای این جا. این حسابدار جدیده خیلی فضوله، نمی خوام آتو دستش بدم.
    به دنبال تجزیه و تحلیل سن صدای دختر جوون بودم که ادامه داد:
    - من اومدم کسی نبود. برق اتاق خاموش بود. الهی بمیرم که انقدر سختته.

    ابروهام از فرط حیرت به بالاترین حد پیشونی بلندم رسید و صدای بم سالار، نزدیک تر شد:
    - حتما رفته، اگه سپهر پارتیش نبود می نداختمش بیرون. همه اینا رو به خاطر تو تحمل می کنم.
    سکوتی که سایه انداخته بود، احتمال بیرون اومدنشون رو زیادتر می کرد. حالا دلیل دوربین نداشتن این اتاق رو می فهمیدم. به سرعت از در فاصله گرفتم و برای بیرون رفتن از در شرکت، پاتند کردم. از شرکت بیرون اومدم. باید سوار ماشین می شدم. خوب یادم بود که دست مجیدی حلقه ای ندیدم و بعید می دونستم زنش باشه. به سمت کلیدسازی راه افتادم تا از روی کلیدی که از رامش گرفته بودم بسازه.
    در حیاط رو با کلید جدید باز می کردم و در با صدای تقی باز شد. چراغ های پایه بلند حیاط که یک در میون دور سنگفرش دیوار کشده بود، روشن بودن. تازه می دیدم که این خونه توی شب انقدر روشنه. به پاگرد در هال رسیدم و در رو با صدای آرومی باز کردم. وارد شدم و کلید رو از روی در برمی‌داشتم که صدای صحبتی از در آشپزخونه نیمه باز، حس کنجکاویم رو برانگیخته کرد. صداها واضح بود و قابل تشخیص. صدای اول متعلق به رادوین بود:
    - منم با رامش موافقم.
    برای چه چیزی با رامش موافق بود؟ قدمی نزدیک تر شدم. نصرت خان دستش رو روی میز کوبید و این رو از صدای برخورد دستش با میز فهمیدم. همیشه همینقدر آروم و با اقتدار بود.
    - این پسره به خاطر ما این همه راه تا این جا اومده، زشته که این جوری در موردش می گین.
    پس مبحث صحبتشون من بودم. از این که درموردم در تکاپو بودن، تعجب نکردم. این بار صدای بدون خش رامش با ناله بلند شد:
    - من خسته شدم، هرچه قدر می خوام باهاش حرف بزنم ازم فاصله می گیره.
    آه کوتاهی از ته حلقم بیرون اومد و من به خیال واهی خودم، فکر می کردم از علاقه قبلیش این کار رو می کرد. چونه‌م می لرزید و رادوین بود که جوابش رو می داد:
    - پس چی خیال کردی، این آقا زرنگ تراز این حرفاست. تمام مدتی که باهاش درارتباط بودم هیچی از خودش نمی گفت. الان عصر ارتباطاته بعد با یه ایمیل با من درارتباط بود. اونم چی؟ بعد از پنج سال، یهو ما رو پیدا کرد؟!

    من حتی در مورد رادوین هم اشتباه می کردم. من هنوز همون رادوین گوشه‌گیر و درس خون توی ذهنم چرخ می خورد؛ اما رادوین خیلی عوض شده بود. تبدیل به آدم کنجکاوی شده بود که دست از اتهام زدن برنمی‌داشت. صدای ته حلق رامش، نشون دهنده عمق تاسفش بود.
    - منم همین رو می گم. خیلی مشکوکه. ژاییز این‌جوری نبود.
    پس تمام حرکاتم زیر ذربین شک، بزرگنمایی شده بود و خبر نداشتم. رادوین تندتر ادامه داد:
    - بعدشم این اسم کره‌ای که به تو گفت، اسمی که رو ایمیلشه نبود.
    ابروهام ناخواسته بهم گره خورد و لب های پهنم روی هم فشرده شد. پس مدام به من فکر می کردن. به صدای مستاصل رامش گوش دادم:
    - منم ازش پرسیدم هی طفره رفت.

    دستم به دستگیره کیفم محکم‌تر چسبید و رادوین ادامه داد:
    - آخه این همه کشور، پا شدی رفتی کره؟! هرچی هم ازش بپرسی می‌پیچونه.
    فکم منقبض شد و لنگر چشم‌هام روی هم افتاد. نصرت‌خان با تحکیمش صداها رو آروم کرد:
    - بسه دیگه، هی هیچ چی نمی گم. دارین ازش مافیا می سازین.
    پس نصرت‌خان آرامش قبل از طوفان بود، نه بادی که به آرومی توی جهت می‌وزید. از برخورد صندلی و ارتفاع گرفتن صدای رادوین، فهمیدم که بلند شده و در جواب نصرت‌خان داره صحبت کرد:
    - ژاییز همیشه تنها برادر من بوده؛ اما این رفتارش داره نگرانم می کنه. نمی بینی دخترت دو روز نرفته توی اون شرکت ابریشمی بهش چشم داره هان؟!
    هضم این حرف مثل غذای خورده شده بعد از یک سیری، سنگین بود. چندباری پلک زدم و قلبم به آنی برای زدن سبقت گرفت. من قول داده بودم ازش محافظت کنم و این یعنی؛ من از عهده قولم برنیومدم. صدای رامش من رو از افکار شومم بیرون کشوند:
    - بریم الان میاد، دیرم کرده. رادوین بهش چیزی راجع‌به ابریشمی نگیا!

    در همین حین در چوبی و نیمه باز آشپزخونه، کامل باز شد. و اولین نفر، چشم‌های خمـار و درشت شده رامش بود که نظارگرم شد. انگار که فرشته مرگ رو می دید. یا نه، انگار که سر صحنه قتل بود و از دست‌هاش خون می چکید. دست‌های لرزونش، روی لب‌های گوشتیش نشست.
    - هی. تو...، تو...، این جا بودی؟! کی اومدی؟
    پشتش به رادوین بود و صدای قورت دادن آب دهنش می‌اومد. باید منزجر می بودم؟! قلبم از هرحسی خالی بود و ذهنم برای جوابی به دنبال کلمه‌ی درستی می گشت. رادوین خودش رو از کنار رامش رد کرد و با چشم‌‎های ریزش که مرمک گشادش رو توی خودش جا داده بود، لب زد:
    - داداش!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و یکم
    نصرت خان هنوز توی آشپزخونه بود و قبل از این که باهاش چشم تو چشم بشم، به سمت اتاق‎ها راه افتادم. پاهام روی زمین، کشیده می شد و تنم هنوز توی این شوک، جولان می داد. به اتاق رسیدم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. قفلش کردم و حق داشتن این جوری پشتم حرف بزنن. من خیلی یهویی وارد زندگیشون شده بودم؛ اونم بعد از شش سال. خیلی چیزها بود که می خواستن راجع من بفهمن.
    چمدون قهوه‌ای گوشه اتاق رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم. دو با انگشت یخ زده‌م، چشم‌هام رو فشار دادم. دور خودم چرخی زدم و لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. نمی دونستم باید با این حس لعنتی چی کار کنم. من برای چیز دیگه‌ای برگشته بودم. نفسم بیرون نمی اومد و درست سر سـ*ـینه‌م می سوخت. دستم روی دستگیره چمدون نشست و از اتاق بیرون رفتم. با قدم‌های شمرده، به هال رسیدم. رادوین به دیوار تکیه زده و رامش روی مبل کنار دیوار ورودی، خیره نقفطه فرضی روی زمین بود. نصرت خان، به قاب عکس عروسی قدیمی روی میز پایه بلند گوشه راست هال نگاه می کرد. با دیدنم چمدون کنارم، همه‌اشون، از جا بلند شدن. نفس عمیقی گرفتم و قبل از این که کسی حرف بزنه، دهن باز کردم:
    - درسته سوالاتون رو جواب ندادم و خیلی یهویی وارد زندگی تون شدم؛ اما اگه مستقیم از خودم می پرسیدین بهتون می گفتم.
    رادوین قدمی جلو اومد و ناله کنان صدام کرد:
    - ژاییز.
    دستم روبه معنی سکوت بالا گرفتم و ادامه دادم:
    - اول از همه این که چرا بعد از پنج سال پیداتون کردم. من همیشه به یادتون بودم؛ اما نمی خواستم منی که تغییر کرده رو ببینین. اما وقتی یه غریبه بهم زنگ زد و گفت که حال نصرت خان خوب نیست، تصمیم گرفتم باهاتون خیلی کوتاه درارتباط باشم، که خیالم راحت شه. دوم این که چرا اسم ایمیلم با اسم واقعی کره ایم فرق داره؛ چون من نگران این بودم که اگه ابریشمی یه وقتی فهمیده باشه اسم واقعیم چیه، نتونه ایمیلم رو هک کنه و سوم این که چرا کره انتخابم بود؛ چون هرکشور شلوغی شاید انتخاب اول هرکسی باشه؛ اما من کره رو به خاطر فرهنگی که به ایران نزدیک و زبانش که کمتر کسی می تونه بلد باشه انتخاب کردم. خلاصه، نکته آخر! فکر نمی کردم باعث آزارتون شده باشم. شماره ام توی اتاقم روی میزه، هروقت بهم احتیاج داشتین من هستم.

    به سمت در قدمی برداشتم که نصرت خان با جثه لاغر و ضعیفش، جلوی راهم رو گرفت. با همون نگاه قندیل بسته‌ چشم‌های سبزش، دست چروک نشته‌اش رو به سـ*ـینه‌م زد.
    - از دست بچه ها ناراحت نباش، اونا فقط نگرانتن همین.
    به بوم سبز رنگ چشم‌هاش خیره شدم. رادوین چشماش رو بسته بود و حرفی نمی زد. رامش با ناخن، به جون کف دستش افتاده بود و ریزریز، لب‌های گوشتیش رو اسیر دندون‌های ردیفش می کرد. در جواب نصرت خان آهی کشیدم:
    - من کم مقصر نیستم؛ اما شرایط دیگه مثل قبل نیست.
    نگاهش پدرانه شد و سعی کرد دلداریم بده، درست مثل همیشه.
    - پسرم تو اگه بری من برای بار دوم از خودم متنفر می شم. تو امانت سروشی دست من، چه طور بذارم بری؟ اونم این جوری؟
    آه پدرم. ای کاش این جوری نمی رفت! داغش هنوز هم مثل صخره ‌ی توی قلبم سنگینی می کرد. جو سنگین و حواس هایی که سمت من بود. مجدد آه کوتاهی کشیدم و برای اطمینان خاطرش، لب زدم:
    - نصرت خان من از بچه ها ناراحت نیستم. برعکس بهشون حق می دم. اما اگه بخوام توی این خونه بمونم بیشتر اذیت می شن و این خلاف خواسته منه!
    آروم دستش رو سمت پیراهن چهارخونه کِرم رنگش برد. سرش که پایین افتاد، قلبم گرفت.
    - می خوای حرف منِ پیرمرد رو زمین بندازی؟
    کف دستم رو به شلوارم کشیدم. گُر گرفته بود و چرا توی آمپاس قرارم می داد؟ سعی کردم تند جواب بدم:
    - البته که نه؛ اما...
    انگشت اشاره‌اش رو سمت صورتم گرفت و سریع تر از من وسط حرفم پرید:
    - پس امایی وجود نداره!
    به سمت رادوین برگشت و اشاره نامحسوسی زد. رادوین دستی لای موهای حالت دارش کشید و مردد سربلند کرد. دست مشت شده‌اش از دیدم دور نموند.
    - من معذرت می خوام! تو حق داری باید ازت می پرسیدم.
    دستم رو بالا بردم و نمی خواستم توضیح بده. ای کاش یه جور دیگه‌ای هم دیگه رو می دیدیم! بغضی که سر گلوم گیر کرده بود رو کنار زدم.
    - من ازت ناراحت نیستم، تو همیشه برادرمی.
    چشم‌هاش این بار برق می زد. برقی مثل اشک، درست وسط چشم های قهوه ایش. نظاره‌گر صورت صیقلی و بی ریشش بودم که صدای«آخ» نصرت خان توجهمون رو جلب کرد. سرم به سرعت نور به سمتش برگشت و به سمتش پاتند کردم. یک دستش سمت قلبش بود و با دست دیگه‌اش بازوم رو گرفت. هل شده بغلش کردم و روی نزدیک ترین مبل، نشوندمش. رادوین دستپاچه سمت اتاق دویید و هم زمان به رامش گفت:
    - یه لیوان آب بیار!
    صورتش از درد جمع شده بود و به کبودی می ‌فت. با دست‌های لرزونش، آروم و دورانی قلبش رو ماساژ می داد. سعی کردم آروم باشم و با تسلط دکمه‌های سفید پیراهن مردانه کرم رنگش رو باز کنم. رامش با لیوان آبی و رادیوین با قرص قرمز رنگی برگشت. با عجله قرصی از ورق جدا کرد و سمت نصرت‌خان گرفت. نصرت‌خان قرص رو به دهنش رسوند و لیوان آب رو از رامش گرفتم. پایین مبل روی پنجه پا نشستم و سعی کردم آب رو جوری بگیرم که بتونه بخوره. نفس عمیقی کشید و دستم رو گرفت. با بی حالی لب‌های کبودش تکونی خورد:
    - روم رو زمین ننداز و نرو!
    من هنوز شوکه دقایق پیش بودم که نگرانی از دست دادن عزیزترین کسم، از بین نرفته بود. توخالی و بی‌حس، فکرم برای گفتن هر حرفی قفل شده بود. قفسه سـ*ـینه‌م به شدت بالا و پایین می شد و این تلاطم وهم‌آور دست من نبود. چندباری پلک زدم و دست چروک دارش، دست یخ زده‌م رو فشرد.
    - اگه می‌خوای بیشتر التماست کنم، من این کار رو می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و دوم
    پلک چپم می‌پرید و خودش هم می دونست که من هرگز این رو نمی‌خواستم. بدون فرمان از مغزم، به تندی سر تکون دادم و دهنم باز شد:
    - نه، اصلا! می مونم، می مونم فقط خوب شین!
    لب‌های کبودش به لبخند کش اومد. رادوین که پدرش رو مخاطب قرار داد، به سمتش برگشتم.
    - خوبی بابا؟ ما رو خیلی ترسوندی، باز قرصات رو نخوردی؟

    نصرت خان کمی توی جاش جابه‌جا شد و با دست، صورتش به عرق نشسته‌اش رو پاک کرد. با این که حرف می زد؛ اما هنوز هم کمی به بی حالی می رفت. باهمون لبخند خالصانه، لب زد:
    - اگه به خاطر این کارم ژاییز این جا بمونه، پس چه خوب شد که نخوردم.
    دستم رو با فشار مشت کردم و چیزی نگفتم. از خودم متنفر شدم که به قیمت جونش حاضر به نگه داشتنم بود. دستی عصبی روی شونه ام خورد و با عکس العمل سریعی به سمتش برگشتم. از کار ناگهانی رامش و چهره آشفته‌اش، چشم هام به اندازه گردویی درشت شد. صدای بدون خشش این بار، از حرص می لرزید:
    - نمی بینی پدرم به خاطر تو داره التماس می کنه؟ چرا هیچی نمی‌گی؟ ها؟ خوشت میاد همه التماست کنن نه؟

    از کی اون دختر شیطون و مهربون، تبدیل به آدم روبه روم شده بود. هنوز با چهره‌ای گرفته نگاهم بهش بود که رادوین دست‌های لرزون رامش رو توی دست‌هاش گرفت. راودین انگار که زیر لب ذکر می گفت و رامش توی عالم دیگه‌ای سر می کرد.
    - چیزی نیست بیا بریم اتاقت.
    تن رامش همون جور صید رعشه بود و رادوین، برادرانه اون رو توی بغلش گرفت. دهنم هنوز از صحنه مقابلم باز مونده بود و دلم می خواست این هم یکی از همون کابوس های همیشگی می بود. اشک، تا پشت مژه‌هام می‌رقصید و لب‌هام رو با درد، روی هم فشار دادم. خدای من این جا چه خبر بود. آروم سمت اتاقش می رفتن و نصرت خان لب باز کرد:
    - هروقت توی شرایط استرسی شدیدی قرار می گیره این جوری می شه. درد بی مادری این جوریش کرد. توام همون سال ها رفتی و این بچه تنها دوستش رو از دست داد.
    به خاطر من؟! من ارزشش رو داشتم؟! دوست داشتنم چه زخم بدی به تنش زده بود. اون توی هر شرایطی نگرانم بود، حتی روزهایی که برای فراموش کردن زندانی شدن پدرم، دوست‌داشتنی‌ترین کیک شکلاتیش رو با من تقسیم می کرد. چه‌قدر اون روزها دنیامون کوچیک بود. چه‌‎قدر زود دردهامون رو فراموش می کردیم. دستی به صورت ته ریش دارم کشیدم. رادوین با لبخند تلخی، از پله‌ها پایین اومد و نفسش رو بیرون فرستاد.
    - گمونم امشبم شام نداریم.

    لعنت به من! توی دلم هزارمین لعنت رو می فرستادم که نصرت خان خودش رو روی مبل بالا کشید.
    - خوابید؟
    انگار رخت بی حالی از تنش بیرون اومده بود. رادوین دست به جیب، چونه گردش رو بالا انداخت.
    - نه، قرصم نخورد، گفت خوب می شم.
    قرص می خورد؟! چهره‌م مچاله و دهنم مثل ماهی بی آبی، باز شد. ذهنم هزاران توهم رو به سمت خودش می کشوند. نصرت خان با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
    - باشه، بهتر که دیگه قرص نمی خوره.
    چه به روز این خونواده اومده بود؟ یکی ناراحتی قلبی داشت و اون یکی هم استرس از پا درش می‌آورد؟ از جام بلند شدم. حتی دستم نمی رفت عادت مزخرف همیشگیم رو ادا کنم. آروم چمدونم رو برداشتم و سمت اتاقم رفتم. نمی تونستم . نمی تونستم توی چشم های ناامیدشون که انگار از دنیا بریده‌ان رو نگاه کنم و اظهار خوب بودن کنم.
    در اتاق رامش باز و چراغش‌ها خاموش بود. هیچ نوری توی اتاق پرسه نمی زد و به خاطر این که چیزی نشه در رو باز گذاشته بودن. لب های پهنم رو بی‌رحمانه زیر دندون‌های تیزم اسیر کردم. حتی طعم گس خون هم نمی تونست ذره ای از عذاب‌وجدانم رو کم کنه. من چه قدر از این خونواده دور بودم. دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم. تلاطم ماهیچه‌های قلبم هم نمی تونست این حجم از درد رو پذیرا باشه. حالا باید با این سنگینی و تنگی نفس‌های یک درمیونم چی کار می کردم؟! به اتاقم برگشتم و چمدون رو پشت سرم کشیدم. با باز شدن در اتاق، کلید برق رو زدم و چمدون رو سرجاش گذاشتم.
    این زندگی فلاکت‌بار، سهم هیچ کدوممون نبود.
    بعد از تعویض لباس‌هام با لباس راحتی خاکستریم، دوباره به هال برگشتم. توی اتاق حس خفگی می کردم و آروم نمی‌شدم. نگرانش بودم و منِ یخ‌زده در حال ذوب شدن بودم. به هال که رسیدم، متعجب از حضور رامش شدم. حالش خوب و روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بود. بوی نیمرو فضای خونه رو پر کرده و هورمون گرلین(هورمون اشتها) توی خونم به اوج رسیده بود. امروز از سردرد، حتی وقت نکرده بودم درست و درمون غذا بخورم. نگاهم به رامش افتاد و ثابت موند. زانوهاش رو بغـ*ـل گرفته و سرش به سمت شونه راستش مایل بود. حتی از پشت سر هم حالش رو می‌فهمیدم. نفس عمیقی می کشیدم که صدای گرفته نصرت خان از دم گوشم بلند شد:
    - برو تو، من میارمش.
    به سمتش برگشتم و تلاقی چشم‌های تب‌دارم، نمی دونم کدوم حس رو بهش منتقل کرد. در جوابش، سر تکون دادم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. صندلی از پشت میز مشرف به یخچال، بیرون کشیدم و نشستم. بوی نیمرو، همچنان در حال جولان دادن توی هوا بود. رادوین، کمی از نیمروی رب زده‌اش رو از داخل ماهیتابه مشکی با ملاقه چوبی کوچیکش، به داخل بشقاب شیشه‌ای مقابلم ریخت و هم زمان گفت:
    - این جوری نگاه نکن، هروقت حالش خوب نباشه من جورش رو می کشم.
    و نخودی خندید. طبق عادت منتظر بودم تا همه بیاین. منتظر موندن برای شروع کردن غذا توسط بزرگ خونواده، فرهنگی که بین ایران و کره مشترک بود. در واقع احترام به بزرگ‌تر محسوب می شد. بعد از گذشت چند دقیقه، رامش و نصرت‌خان وارد آشپزخونه شدن. نصرت‌خان به قصد شوخی به نیمروی توی بشقاب، نگاه انداخت.
    - خداروشکر که آبرومون رو جلوی ژاییز نبردی.
    هم زمان که پشت رأس میز، جای همیشگیش، جاگیر می شد، باهم خندیدن. رو به من ادامه داد:
    - اکثر مواقع می سوزونه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و سوم
    اصولا آدم شوخ‌طبعی نبود و من هم هیچ‌وقت به جز یک شخصیت آروم، چیز دیگه‌ای ازش سراغ نداشتم. حواسم پرت رامش بود که با غذا بازی می کرد. یاد موقع‌هایی افتادم که باهم دعوا می گرفتیم و از حساسیتم به خودش خبر داشت و برای جلب توجهم غذا نمی‌خورد تا بهش بگم بخور و من شروع کننده آشتی باشم. هنوز هم دلم از اون روزها می‌گرفت. دستم سمت نون سنگک توی سبد قهوه‌ای رفت و تکه‌ای برداشتم. چند لقمه‌ای به زور خوردم. نصرت خان، کمی از آب لیوان خورد و دستش سمت سبزی توی سبد سفید می رفت که نگاهش روی رامش خیره موند. نگاه رامش رو دنبال کردم و درست به خودم رسیدم. نگاهش به ظاهرخالی؛ اما پر از هزاران حس متفاوت بود. انگار که برای از دست دادن چیزی، قلبش به درد اومده بود. دردی که از چشم‌هاش هم قابل رؤیت بود. خیره‌اش بودم که از جا بلند شد و بیرون رفت. نصرت خان، توی جاش جابه‌جا شد و این درد، به کشتی قلبم لنگر می انداخت.
    بعد از نصرت خان، از جا بلند شدم. رادوین در حال جمع کردن میز بود و صدای بشقاب‌هایی که روی هم می خورد، توی فضای آشپزخونه‌ی پرسکوت، طنین انداز می شد. پله ها رو برای رسیدن به اتاقم طی کردم. دستگیره اتاق رو پایین فرستادم و در باز شد. توی حال خودم بودم و متوجه جسمی روی تخت شدم. قدمی عقب رفتم و توی تاریکی کمرنگ اتاق، بهتر نگاه کردم. توی خودش مچاله و بالشتم رو بغـ*ـل گرفته بود. توی نور کم اتاق هم می تونستم صورت زیباش رو تشخیص بدم. لعنت به من که به این روز رسوندمش! آروم نزدیکش شدم و ملحفه رو تا شونه روش کشیدم. بالشت کنار تخت رو برداشتم و بدون ملحفه، از اتاق بیرون اومدم. آخرین پله رو هم با تعجب پایین اومدم. همه چراغ ها خاموش و فقط چراغ روشنایی توی هال روشن بود. توی همین ده دقیقه! شونه بالا انداختم و سمت مبل سه نفره زیر تابلوفرش رفتم. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
    دوباره کابوس قدمی با قالبی جدید. چشم‌هام رو با سمفونی ضربانی توی گوش‌هام باز کردم. روی مبل نشستم و خیسی ملال‌آور موهام از سردی عرق تنم، کلافه‌م می کرد. هنوز هم این کابوس برام زنده بود. انگار که واقعا دستم از خاک بیرون زده بود و کسی دستم رو سمت خودش می کشید. صدای نفس نفس زدنم توی سکوت شب، تنها صدایی بود که آواز می‌خوند. باصدای برخورد لیوان، جاخورده به سمت آشپزخونه سر برگردوندم. با احتیاط از جا بلند شدم و سمت صدا رفتم. از چهارچوب در باز آشپزخونه، دیدن فردی با موهای باز و پریشون، بی شک فقط می تونست رامش رو تداعی کنه. نگاهم رنگ تعجب گرفت و با برگشتنی که معلوم بود توی حال خودشه، با دیدنم جیغ خفه ای کشید. با اجبار زمزمه کردم:
    - یواش تر!
    نزدیک‌تر اومد و این‌بار چهره‌اش توی نور کم چراغ هال، بهتر دیده می‌شد. همون طور که دستش سمت لب هاش می رفت، پرسید:
    - تو این جا چی کار می کنی؟!
    این طور که پیدا بود، یادش نبود دلیل این جا بودنم حضور خودشه. با اکره جواب دادم:
    - خواب بودم.
    بی این که حالتش رو تشخیص بدم، لب‌هاش تکون خورد:
    - این جا؟!
    ابروهای پرتارم به بالاترین حد از پیشونی بلندم رسید. مثل این که واقعا چیزی به یاد نداشت.
    - نکنه دوست داشتی تو اتاق، بغلت می خوابیدم؟
    انگار که تازه یادش اومده بود. به آنی خودش رو جمع کرد و موهاش پشت گوشش به خوبی حصار شد.
    - نمی خواستم بخوابم، اون جا اتاقه...
    می دونستم اتاق سابق خودشه و فکر می کرد یادم نیست. دستم به معنی ادامه نده بالا رفت.
    - هرچی که بود، مهم نیست.
    به حالت نیم‌گرد برای برگشت به جام دراومدم وصدای بدون خشش، تن عادی گرفت:
    - تو چرا این قدر با من خشنی؟!

    خشن نبودم؛ فقط قصد داشتم خودم رو توی این پوسته سرد مخفی کنم تا ترس این که دوباره اون احساساتم سر باز کنن، دیوونه‌م نکنه. قلبم بی ریتم، شروع به زدن ضربانی تند کرده بود. لب‌هام رو تر و سعی کردم بحث رو عوض کنم:
    - بیا برو بخواب! فردا باید بری سرکار.
    به سرعت خودم رو به مبل رسوندم. دراز کشیدم و صدای قرچ قروچی، روی سکوت شب ماله می کشید. سرم روی بالش قرار گرفت و کوسن دایره‌ای مبل رو بغـ*ـل گرفتم. صدای اصابت دستش با پشت مبل، حین صداش اومد.
    - توام باید بری.
    دوباره با من سر لج برداشته بود. قبلا انقدر لجباز نبود. فکر می کردم می شناسمش؛ چون من رامش شش سال قبل رو مدام به یاد می آوردم، نه اونی که الان فرق کرده بود. به اجبار، از جا بلند شدم. با چند قدم بلند، خودم رو بهش که هاج و واج نگاه می کرد رسوندم. برعکس انتظارش، بازوی نحیفش رو گرفتم.
    - من باتو فرق دارم. بیا برو بخواب!
    هل شده از این تماس فیزیکی، سعی کرد بازوی بی جونش رو از حصار دست مردونه‌م نجات بده.
    - ولم کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و چهارم
    بالاخره، بازوش رو از دستم بیرون کشید و تعادلش با این کار ناگهانی، بهم خورد. حین افتادن بود که غیرارادی و به سرعت، دستم رو سمتش بردم و کامل توی بغلم پرت شد. برای حفظ حالتش، بازوم رو با دستش چنگی گرفت و چندلحظه همون جور موند. چشم‌های خمارش توی انعکاس نور چراغ هال، روی تک تک اجزای صورتم می چرخید. درست مثل غرق شدن توی کهکشانی که راهی برای برگشت نداشت. فاصله‌م باهاش، به کم‌ترین حد ممکن رسیده بود و صدای نفس‎هاش سمفونی واضحی رو توی گوشم ایجاد می‌کرد. اگه فقط یک لحظه دیگه ادامه پیدا می‌کرد، من از هم فرو می‌ریختم. این گرمای ناگهانی و لرزش مداوم قلبم، دوییدن مردمک‌هام، باید همین جا به خودم برمی گشتم، وگرنه راه برگشت بسته می شد. به خودم اومدم و سرپا نگه‌اش داشتم. به سرعت ازش فاصله گرفتم و دستپاچه لب زد:
    - من...
    دنبال چیزی برای توجیه می گشت و برای این که عذاب وجدان نگیره، زودتر گفتم:
    - باشه، تا از این عصبانی‌تر نشدم برو بخواب!
    بالاخره، به خودش اومد و به‌سختی چشم ازم گرفت. با تردید، دستش رو روی دیوار راه‌پله گرفت و به آرومی پله ها رو بالا رفت. به رفتنش نگاه می کردم و روی آخرین پله نشستم. می‌دونستم دیگه خواب به چشم‌هام برنمی‌گرده و بازهم باید با این سردرد دست و پنجه نرم کنم. صورتم رو با دست پوشوندم. چرا مدام باعث می‌شد یادم بره که برای چی برگشتم. فکر می‌کردم آدم که تنها باشه راحت تره، در صورتی که من دیگه تاب تنهایی رو نداشتم. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و هنوز هم همه جای این خونه برام خاطراتی بود که به بن بست می‌رسید. فکر می‌کردم اگه برگردم، جواب تمام سؤال‌هام رو می‌گیرم؛ اما جواب سؤال‌هام اون نبود که شناختم. با این حال، سرم رو به دیوار راه‌پله تکیه دادم و برای صبح شدن، ثانیه‌ها رو شمردم.
    با برخورد جسمی به پهلوم، از خواب و بیداری بیرون اومدم. با چشمای نیمه باز خمارم، نگاهم به رادوین که با دستش بهم می زد افتاد. چشم‌هام که بازتر شد، واضح‌تر دیدمش. فاصله‌اش رو بیشتر کرد و ایستاد. تیشرت قهوه‌ای تن داشت و دستش طبق عادت، توی جیب شلوار راحتیش فرو رفت. صورت گرد و بدون ریشش رو به سمتم برگردوند.
    - خوبی؟
    گیج، دستی به صورتم کشیدم. بدنم به طور بدی، مثل چوبی خشک، گرفته بود. گردنم تیری کشید. بدون جواب به سؤالش و با صدای بمی، پرسیدم:
    - ساعت چنده؟
    نگاهی به ساعت مچی استیل توی دستش انداخت. بی تفاوت؛ اما پرسؤال پرسید:
    - حدود هفت. چه طور؟ نگفتی؛ چرا این جا خوابیدی؟!
    تازه یادم اومد که دیشب چه طور این جا خوابیدم. دستم شمت شونه‌م رفت و می مالیدمش. نمی دونستم باید جوابش رو چه طور بدم، که با ابروهای کم تار قهوه‌ای بالا رفته‌ای ادامه داد:
    - خودت گفتی سوالی داشتیم ازت بپرسیم.
    این یعنی که باید جواب می دادم و طفره‌ای در کار نیست. انگار توی این شش سال یاد گرفته بود که چه‌طور از کسی آتو بگیره. از حرف خودم، علیه خودم استفاده می کرد. دنبال دلیل بودم و توی جام جابه‌جا می شدم که صدای صاف و بدون خشی نجاتم داد:
    - حتما خوابش نبرده اومده این جا فکر کنه، خوابش بـرده. اِه بس کن دیگه، دیرمون شد.
    و با چشمای خمـار فریبنده‌اش، چشمکی حواله‌م کرد. از دستشویی کنار راه‌پله و در ورودی بیرون اومده بود و مثل جبرئیل توی لحظه ظهور کرد. رادوین که بارو نکرده بود، سرتاپام رو از نظر گذروند.
    - اون وقت این جا؟!
    اما این عادت همیشگیش بود که وقتی به چیزی گیر می داد ول کن نبود. رامش سعی کرد دوباره قانعش کنه:
    - تو چرا گیر دادی رادوین، منم خیلی وقتا این جا خوابم می بره. اِه بس کن دیگه، دیرمون شد.
    از موقعیت استفاده کردم و با بلند شدن از جام، به سمت اتاقم رفتم. در اتاق رو باز کردم. تختم مرتب شده بود وکاغذی که شماره‌م رو توش نوشته بودم، برداشته شده بود. بی‌توجه، به سمت کمد دست راستم که جنب انتهای دیوار بود، رفتم. کت و شلوار مشکیم رو برداشتم. کیفم رو برداشتم.
    توی هال، منتظر رامش بودم و رادوین دست به کمر ، جلوی مبلی که دیشب خوابیده بودم، ایستاده بود. حس می کردم هنوز توی فکره و بی دلیل سعی کردم توجیه کنم:
    - دیشب خوابم نبرد اومدم این جا خوابیدم.
    دستم رو دور بند کیف محکم کرده بودم و رادوین همون طور متفکر سرتکون داد.
    - من که حرفی نزدم.

    رفتارش کمی فراتر از حد معمول بود. جوری توی عمق فکر غرق بود که انگار سرحال نیست. بینی بالا کشیدم و دوباره دستی به کت و شلوار مشکیم کشیدم.
    - رامش نمیاد؟ دیر شد.
    خیره گلای درشت قالی کرم رنگ، جوابم رو داد:
    - داره غذا می خوره، تو چیزی نمی خوری؟ فکر می کردم کره‌ایا خیلی به غذاشون اهمیت می دن.
    چرا زمانی که با من حرف می زد، نگاهم نمی کرد. دلیل تغییر رفتار یکهوییش رو درک نمی کردم و مثل همیشه، خودم رو به خونسردی زدم.
    - درسته؛ اما من ذاتا یه ایرانیم!
    همون طور که به طرف در ورودی می رفتم، نفس عمیقش به آه پرصدایی تبدیل شد و سرتکون داد.
    - اینم حرفیه.
    رامش درحالی که دور دهنش رو با دست پاک می کرد، از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت:
    - بریم.
    در هال رو باز کردم و جلوی آیینه نیم‌قد کمد کنار در، ایستاد. دوباره شروع به درست کردن موهای زیتونیش کرده بود. لبخند محوی زدم و مشغول پوشیدن کفش‌های مشکیم شدم. در هال رو بست و از پله پایین رفتم. پاشنه پنج سانتی‌های عسلیش رو پاش کرد و کیف بزرگ مشکیش رو روی پاگرد گذاشت. موهای لَختش از مقنعه سورمه‌ایش با لجبازی بیرون زده بود و من محو زیبایی خدادادیش بودم. زیباترین خلقتی که می تونست توی دلم لرزه‌ای چند ریشتری به پا کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و پنجم
    باهم از خونه بیرون اومدیم و به سمت ماشین رفتیم. دوش به دوشم قدم بر می‌داشت. سوار شد و با بدنی گرفته، سوار شدم. به سختی، کمربند رو به جایگاهش رسوندم. استارت زدم. فرمون رو دور می زدم و از کوچه بیرون می اومدم که ماشینی با سرعت از کنارم گذشت. رامش زیر لب فحشی نثارش کرد و راهم رو ادامه دادم. دستم رو سمت کولر ماشین بردم و روشنش کردم. هوای گرمی که برای سرصبح، زیادی گرم محسوب می شد. از گوشه چشم، متوجه رامش شدم که به سمتم برگشت.
    - کلیدی که بهت دادم چی شد؟
    تازه یادم اومد کلید رو بهش برنگردوندم. بی حواس از روبه روم چشم گرفتم.
    - آره، تو جیبمه الان بهت می دم.
    دستم سمت جیبم رفت و خواستم کلید رو از جیبم بیرون بکشم که عروسک بزرگش، به جیبم گیر کرد. رامش با صدای ریزی ادامه داد:
    - نمی خواد، ماشین رو نگه داشتی بهم بده. عجله‌ای نیست.
    سری تکون دادم و سکوتی که بد سایه نگون بختش رو روی صحبتمون انداخته بود. فاصله چندانی با شرکت نداشتیم و عادت به حرف آوردن کسی نداشتم. همون طور که با دست راست می روندم، با دست دیگه‌م، گردن گرفته ام رو ماساژ می‌دادم. به شرکت نزدیک شدیم. ماشن رو نگه داشتم و قبل از گفتنم، رامش پیاده شد. این بار کلید رو کامل بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. از پنجره کلید رو گرفت و با شوخ‌طبعی که من رو یاد گذشته‌ها می‌انداخت، گفت:
    - از رو همشون که نزدی؟

    خندید و چال گونه‌اش، درست مثل کولاک جان فرسا، به قلبم صلابه می‌زد. با تبسم کوچیکی سعی کردم جوابش رو بدم:
    - چرا باید این کار رو کنم؟
    لبخند بزرگش ادامه دار شد و دستی توی هوا برام تکون داد. درست مثل همون روزی که برای تولد رادوین هدیه خریده بودم و به شوخی گفت که رادوین همه چیز رو فهمیده. مدت‌ها به قیافه تعجب زده‌م می‌خندید. اون روزها ساده لوح بودم و مثل احمق‌ها، تمامی حرف‌های اطرافیانم رو باور می‎‌کردم؛ اما این بار من مردی شدم که کسی نمی ‌تونه فریبش بده. با هر بار دیدنش، تمام گذشته‌ای که زیر خاکستر مدفون شده بود، بهم رجوع می کرد. گذشته‌ای که خیلی خوب تونسته بودم از پس فراموشیش بربیام. شاید هم من این طور فکر می‌کردم. با قدم‌های آهسته‌ای به سمت شرکت می‌رفت. نگاهم به هر قدمش بود و توی فکری فرو رفتم. فکری که نباید اجازه بزرگ شدن بهش رو می‌دادم. انگار فقط ذهنم گذشته رو به فراموشی سپرده بود و قلبم داشت به گذشته برمی‌گشت. گذشته‌ای که اگه سرباز می کرد، من رو به قهقهرای احساساتم می‌برد. لعنت به من که این‌طور شدید درگیرش بودم!
    فصل سوم
    به مکالمه منشی و مجیدی گوش می دادم. برعکس همیشه در اتاقم باز بود. نصیری وقتی داشت از اتاق بیرون می رفت؛ به دلیل صدا کردن مجیدی یادش رفت در رو ببنده. صدای بلند مجیدی که سرش داد می زد رساتر شد:
    - این جا خونه بابات نیست که هروقت دوست داشتی با تلفن شرکت صحبت کنی!

    نصیری دختر دل‌نازکی بود و به سرعت هل می شد. مطمئن بودم اشک حدقه چشم‌هاش رو پر کرده. صدای پراسترس نصیری، از در عبور کرد تا به گوشم رسید.
    - چشم! دیگه تکرار نمی‌شه.
    مجیدی که نمی دونم دلش از کجا پر بود، کوتاه نمی اومد.
    - هر دفعه این رو می گی و تکرار می شه.
    دختر بیچاره، تبدیل به کیسه بُکسش شده بود. دیگه داشت حوصله‌م رو سر می‌برد. اصولا توی کاری دخالت نمی‌کردم؛ اما دیدن آزار کسی، منزجرم می کرد، خصوصا اگه طرف مقابلم مجیدی می‌بود. به شدت دلم برای لبریز کردن صبر نداشته‌اش ضعف می رفت. انگار که خصومت جبران ناپذیری باهاش داشتم. از همون اول هم به‌دلم نمی‌نشست. از جا بلند شدم و سمت در رفتم. رو به مجیدی دست به جیب، متذکر شدم:
    - جناب این حرفا رو با ولوم کمترم می تونین بگین!

    مجیدی که دست به کمر بود، عینکش توی دست چپش بود، به سمتم چرخید و صدای چرخش کف کفش صیقلی و براقش، روی سرامیک سفید بلند شد.
    - فکر نمی کنم مخاطبم تو بوده باشی.
    عینک فرم مشکیش رو روی چشم‌های برزخیش سوار کرد. از پشت عینک، ابروهای تمیز شده‌اش رو بالا فرستاد. انگار که نقشه قتلم رو می کشید. کلافه تر از قبل، دستم از جیب شلوار پارچه ای مشکیم بیرون اومد.
    - اما من دارم کار می کنم، حسابداری به تمرکز نیاز داره.
    نگاهم به نصیری که از ترس سر بالا نمی آورد، بود. پشت میزش ایستاده بود و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد. قیافه ترسیده‌اش من رو بدجور یاد رامش چند شب پیش می انداخت. لحظه‌ای سر بلند کرد و عاجزانه نگاهم کرد. مجیدی دستی دور دهنش و ریش پرفسوریش کشید و با دست اشاره‌ای به اتاقم زد.
    - تو به کارت برس!
    اعتنایی به لحن دستوریش نکردم و با نفوذ به چشم‌های سیاهش لب باز کردم:
    - اگه بذارید جناب.

    پوسته جدیم رو حفظ کردم و به اتاقم برگشتم. در رو پشت سرم بستم. به صندلیم برگشتم و دوباره مشغول خوندن حساب‌ها شدم. ای کاش می تونستم تقاص تمام آدم‌هایی که با رفتارشون دیگران رو تحقیر می‌کردن، پس بگیرم. کسی بدون در زدن وارد شد. مردک بی فرهنگ!
    - قرار بود پرونده‌ای که قاپیدی رو بهم پس بدی، الان چند روز می گذره.
    بدون این که سربلند کنم، بی توجه به حضورش، جواب دادم:
    - درسته. حجم پرونده زیاد بود و نتونستم...
    با داد بلندی که بی شباهت به فریاد نبود، وسط حرفم پرید:
    - بسه. پرونده رو بده!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و ششم
    این بار به جلوی میزم رسیده بود. پشت چهره خونسردم قایم شدم. پرونده مشکی رو از کشوی میز بیرون آوردم و سمتش گرفتم. پرونده رو با شدت از دستم قاپید و با گام های بلند و تندش، بیرون رفت. به ساعت دایره ای و سفید روبه‌روم نگاه کردم و ساعت کاری تموم شده بود. مشغول جمع کردن وسایلم شدم. امروز چهاردهم مرداد بود و چیزی دست گیرم نشده بود. باید فکری می کردم. به قصد بیرون زدن از شرکت، از اتاق خارج شدم.
    توی ماشین نشستم و مشغول چک کردن ایمیلم شدم. آرش یه آدرس برام فرستاده بود. بدون معتلی بهش زنگ زدم. صدای تودماغیش، توی گوشی پیچید:
    - پس آدرس رو دیدی.
    خیره به نور چراغ تیره برق کنار خیابون، با عجله پرسیدم:
    - آره. آدرس کجاست؟
    - محل قرار سبحانیان و ابریشمی!
    سبحانیان آدم قدری بود که به ابریشمی کمک می کرد. اصلا نمی‌شناختمش و ربطی هم به کارمون نداشت. من فقط با خود ابریشمی کار داشتم. آدم طماعی که برای رسیدن به قدرت، همه کس رو زیر پاهاش له می کرد. حتی به پدرم که صمیمی‌ترین دوستش بود هم رحم نکرد. راجع‌به سبحانیان، چیز زیادی دردسترس نبود؛ جز این که اون هم رئیس یه شرکت تجاری خارج از کشور بود. با حمایت هاش، ابریشمی رو برای این معامله راهنمایی می‌کرد. توی فکر فرو رفته بودم و بدون این که چیزی پیدا کنم، قرارشون نزدیک بود. صدای نگران آرش پدیدار شد:
    - چی شدی؟!
    دستم رو روی فرمون فشار دادم.
    - قرارشون کیه؟ و تو چه جوری فهمیدی؟!
    - حدود یه ماه دیگه. از شنودی که رامش توی اتاقش گذاشته.
    لعنتی به بی حواسیم فرستادم. خودم دستگاه شنود رو چند روز پیش به رامش دادم تا توی اتاقش بذاره. کلافه با دست، پیشونیم رو فشاری دادم. آرش نمی دونست که من از وقتی برگشتم، دغدغه‌هام چندیدن برابر شده. اون نمی‎‌دونست که فکرم به جای دیگه‎‌ای درز کرده. سکوتم که طولانی شد، به قصد دلداری گفت:
    - تو می تونی ژاییز، من بهت ایمان دارم. نگران چی هستی؟
    اما خودم به خودم مطمئن نبودم. دستی توی موهای بی‌حالتم کشیدم.
    - باید هر چه زودتر تموم شه، من دیگه نمی تونم کابوس ببینم!
    آرش آدمی نبود که انقدر آروم به کسی دلداری بده. همیشه جدی دیده بودمش و این که الان بهم دلداری می داد، شاید از سر دوستی بود. صدای آهش رو شنیدم و بدون خداحافظی قطع کردم. از این که دیگه زنگ نزد، ممنونش بودم. با زدن کمربند، به سمت خونه راه افتادم. تمام راه توی فکر بودم و عصبی از فرصت کمی که برام مونده.
    درهال رو باز کردم، درحال درآوردن کفش‌هام بودم که رامش رو روی مبل زیر تابلو فرش و رادوین انگار که بهش دلداری می داد، زیر پاش نشسته دیدم. نگاهشون که به من کشیده شد، تازه متوجه چشم‌های قرمز اشکی خمـار رامش شدم. چیزی ته دلم مثل افتادن لیوانی شیشه‌ای از روی بلندی تکون خورد. دلیل این اشک‌ها چی بود؟! دستم از دستگیره سُر خورد و سمتش رفتم. نصرت‌خان نبود و این برام جای تعجب داشت. به سختی و با تردید لب زدم:
    - چی شده؟!

    رادوین که ابروهای کمرنگ و قهوه‌ایش رو توی هم گره زده بود، نگاهش رو بهم دوخت. رامش بینی کوچیکش رو بالا کشید. با دستی لرزون و صدای گرفته، دوباره پرسیدم:
    - پرسیدم چی شده؟!
    از دادم، شونه‌های رامش تکون خفیفی خورد. رادوین تهاجمی از روی دو پاشنه بلند شد و درست روبه‌روم قرار گرفت. با دست تخت سـ*ـینه‌م زد و کمی عقب رفتم. از لای دندون‌های ریز قفل شده‌اش صدای نه چندان بمش رو شنیدم:
    - این بود گفتی مراقبشی؟! هان؟
    و صداش تبدیل به فریاد پر دردی شد. گیج و نامفهوم سرتکون دادم و منظورش رو نمی فهمیدم. فقط می خواستم فکری که می کردم اشتباه باشه.
    - درست حرف بزن.
    و توی دلم خدا، خدا می کردم. نباید آزاری می دید. نباید قطره اشکی به خاطر خواسته‌های من می ریخت. دغدغه‌هایی که تبدیل به کابوس شده بود. رادوین عصبی دور دهنش رو پاک کرد و متقابلا نعره زد:
    - چه جوری مراقبش بودی که اون مرتیکه ابریشمی جرأت کرده به خواهر من پیشنهاد صیغه بده هان؟ حرف بزن!
    انگار وسط خواب، از بلندی پرتاب شدم. چشم‌های گردم درشت‌تر از هرلحظه‌ای از جوشش این اشک جلوگیری کردم. لب‌هام رو زیر دندون کشیدم و با این که تمام تنم لمس بود، نفس آسوده‌ای بیرون فرستادم. حداقل اون چیز وخیمی که بهش فکر می‌کردم نبود. انگار که نفس آسوده و شونه‌های افتاده‌م جری‌ترش کرد. این بار یقه پیراهن سفیدم رو توی دستش گرفت و باحرص توی صورتم فریاد زد:
    - از فردا رامش رو نمی بری، فهمیدی؟! خودت هرکاری دوست داری بکنی بکن؛ اما اگه بفهمم رامش دوباره پاش رو اون جا گذاشته، یا اون ابریشمی رو می کشم، یا تو رو. شیرفهم شد؟!
    برای این عصبیانیتش درکش می کردم، من هم نمی‌خواستم این جوری شه؛ اما فقط یک ماه فرصت داشتیم و من تازه می خواستم نقشه‌ای که بود رو مطرح کنم. باید می‌موندم تا رادوین کمی آروم بشه؛ وگرنه این‌جوری همه چیز خراب می شد. دست‌هاش رو از یقه‌م جدا کردم و گرمای تنش، به من هم سرایت می‌کرد. کف دستم رو به شلوارم کشیدم و جلو پای رامش زانو زدم. این بار بهم نگاه نمی‌کرد. چشمه اشک از چشماش جوشید و دلم طاقت نمی‌آورد. خواستم دستم رو روی پاش بذارم که اخطار رادوین، مانع این کار شد:
    - دستت به خواهرم ‌نمی‌خوره، فهمیدی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هفتم
    وقتی عصبی بود، آخر جمله‌اش به همین کلمه ختم می شد. دستم رو پس کشیدم و رو به رامش ادامه دادم:
    - می شه برام توضیح بدی چی شد؟
    رادوین از سکوت رامش استفاده کرد و به جاش جواب داد:
    - چی رو می خوای بدونی؟ که چی بشه؟
    داشت صبر لبریز شده‌م رو محک می‌زد. عصبی سرم رو بلند کردم و به رادوین که بالا سرم بود، توپیدم:
    - تو رامشی که جواب می‌دی؟!
    دستی لای موهای مشکی و حالت دارش کشید. نگاهم پی رادوین بود که دست رامش روی دستم نشست. معده‌م تیر خفیفی کشید و مایع داغ و اسیدی، تا پشت لب‌هام رسید. خیلی وقت بود که هیجان برام ممنوع شده بود. نگاهم از صورت سفید رادوین که به قرمزی می زد به صورت خیس رامش رسید. با اکراه و آروم لب زد:
    - می شه تمومش کنی؟ نمی خوام راجع‌بهش حرف بزنم.
    آروم سرتکون دادم و دست ظریفش از دست مردونه‌م برداشته شد. ناامیدی صداش، افکارم رو قفل و زنجیر کرده بود. انگار که زیر بارون، بی‌امون توی جاده بی‌انتهایی گیر افتاده بود. نتونستم ادامه بدم و از جا بلند شدم.
    - باشه، یه وقت دیگه حرف می‌زنیم.
    متوجه صدای پوزخند عصبی رادوین شدم.
    - وقت دیگه‌ای درکار نیست، اگه بابا بفهمه بی شک سکته می‌کنه، پس بهتره خودت همه چی رو جمع کنی!

    هرگز نتونستم خودخواه باشم. هرگز نشد که توی پوسته خودخواهی بغلتم؛ اما این بار مجبور بودم طوری نشون بدم که خودخواهم. من باید این بار سنگین رو زمین می‌ذاشتم. من نمی‌توسنتم شب بیداری‌هام رو فراموش کنم. من نمی‌تونستم از حال بد خودم بگذرم. با تعلل، زبونم رو روی لبم کشیدم.
    - من هیچ وقت کاری رو نصفه ول نمی کنم!
    خواست چیزی بگه که صدای موبایلم حرفش رو قطع کرد. تنها کسی که بهم زنگ می‌زد، آرش. عصبی بودم و بی فکری، روی مغز آسیب دیده‌م عطسه می‌زد. می‌خواستم جواب ندم که متوجه عسلی‌های ریز شده‌اش شدم. تماس رو وصل کردم:
    - یوبه سِیوو؟ (الو)
    - انگار باز بد موقع زنگ زدم، فقط می خواستم بگم اگه نمی تونی، ولش کن. به هرحال...
    آرش آدم توداری بود و بی دلیل اصرار نمی‌کرد. خودش به برگشتن راضیم کرده بود. نمی‌دونم چی توی سرش چرخ می زد که از سر شب با دو فرد مقابلم، قصد داشتن دیوونه‌م کنن. چرا همه‌اشون می‌خواستن دست بکشم؛ اگه این رو می‌خواستم برنمی‌گشتم. درحالی که کنترل صدام دست خودم نبود، غریدم:
    - شیرو! هَل سوایسویو! (نمی خوام! من می تونم!)
    بدون جوابی از آرش قطع کردم. می دونستم این قطع کردن‌های یکهویی عصبیش می‌کنه؛ اما باید تحمل می‌کرد. من باید یه جوری فکرم رو آزاد می ‌ردم، نه این که بیشتر خودم رو غرق این دریای توهم کنم. رادوین لب گزیده بود و چه خوب که حرف نمی‌زد. انگار تازه متوجه عصبانیتم شده بود. خیره نقطه‌ای، قفسه سـ*ـینه‌م با شدت بالا و پایین می‌شد. دستم مشت شد و تیری به صفحه دارت قلبم نشست. من باید این کار رو تموم می‌کردم. دلم آرامش می‌خواست. مثل آرامش قبل از مرگ! توی افکارم پرسه می‌زدم که صدای شاد رامش متعجبم کرد:
    - به بنده خدا فحش دادی؟!

    به سمتش برگشتم و خیره چشم‌های قرمز و پف کرده‌اش، بغضی بیخ گلوم، نگهبان صدام شد. مثل همیشه برای آروم کردنم از خودش می‌گذشت. برای این که من بخندم غم خودش رو فراموش می‌کرد. چه قدر شبیه به همون رامش شش سال پیش شده بود. همونی که وقتی خبر دستگیری پدرش رو شنید، توی اوج گریه زد زیرخنده. بی دلیل، تا من فکر زندانی شدن پدرم رو فراموش کنم. چه‌طور می‌تونستم ببینمش و بغض خاطرات رو قورت بدم؟! چه‌طور می‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. درست توی نی‌نی لرزون رودخونه اشکی چشم‌های قهوه‌ایش، لب زدم:
    - نه!
    بیشتر از این، تحمل این درد رو نداشتم و به سمت اتاق‌ها برگشتم. با دو از پله‌ها بالا رفتم. در اتاق رو باز کردم. در رو محکم پشتم بستم و کت سورمه‌ایم رو که با لجاجت بیرون کشیده بودمش، گوشه تخت پرتاب کردم. مثل بزدل‌ها صحنه رو ترک کرده و توی این لحظه، وسط اتاق بلاتکلیف مونده بودم. شقیقه‌های ملتهبم که نبض می زد رو فشار دادم و برای امشب بس بود. اما دست‌هام می‌لرزید و معده‌م تیر می‌کشید. الان وقت فکر کردن به احساساتم نبود. بین قلب و عقلم گیر کرده بودم. قلبم می‌گفت بهش فکر کن و عقلم مقتدر اجازه فکر کردن نمی‌داد. به سمت کلید برق رفتم و برق اتاق رو روشن کردم.
    پشت میز مطالعه نشستم و نکاتی که از پرونده نوشته بودم رو از کیفم بیرون آوردم. دکمه‌ی پیراهن سفیدم رو باز و سعی کردم تمرکز کنم.خیلی از اعداد باهم نمی‌خوندن. باخودکار دور اعدادی که اشتباه بودن رو خط کشیدم. این اعداد سود و زیان، درآمد و هزینه تیر ماه شرکت بود که علاوه بر سیستم توی دفتر هم نوشته می‌شد. دستی به چونه‌م کشیدم وماشین حساب رو از کشوی وسط میز درآوردم.
    نزدیک به سه ساعت حساب و کتاب بالاخره، فهمیدم. اعداد با مانده اصلی جور درنمی‌اومدن و هزینه‌ها خیلی بیشتر از درآمد بود. درواقع شرکت سودی توی این ماه نداشت. یه جای کار می لنگید، ابریشمی که سرهمه رو کلاه می ذاشت، چه جوری رکب خورده بود؟! فقط یه راه می‌موند؛ اون هم این که ابریشمی به یکی اعتماد داشت و اون این کار رو می‌کرد؛ اما اون کی بود؟!
    سوزش معده‌م به حدی رسیده بود که برای آروم کردنش، دستم رو روش گذاشتم و فشار خفیفی بهش وارد کردم. چند روز درست غذا نخوردن وفشارعصبی، باعث این درد بود. آروم از جام بلند شدم. سرم کمی گیج می رفت، کمی بیش تر از حد معمول. دستم روی دستگیره چرخید و در باز شد. از اتاق بیرون رفتم. همه جا تاریک بود و این یعنی ساعت از دوازده هم گذشته.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هشتم
    به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال دست راستم که مجاور میز بود رو باز کردم. توی یخچال دنبال چیزی برای خوردن بودم. نگاه سرسری به طبقه‌ها انداختم. گوجه و خیار توی سبد صورتی، چند تا ظرف در بسته شیشه‌ای، شیشه مربای هویج و...، که با روشن شدن برق، هل شده به پشت برگشتم. دیدن رامش با لبخند پهن روی لب‌های باریکش، متعجبم کرد. دستش رو از روی کلید برق برداشت و نزدیکم اومد. من توی جام خشک بودم و در یخچال رو که صدای دینگ دینگش بلند شده بود، بست. از کنارم گذشت و از روی کانتر ظرفی برداشت و توی ماکرویو گذاشت. هم زمان با بستن در ماکرویو، گفت:
    - نمی‌شینی؟
    روی صندلی نزدیک پام نشستم و چشمم به حرکاتش بود. موهای پریشونش، بی شباهت به لونه پرنده نبود. لبخند کمرنگی روی لبم سوار شد و تکیه زده به کانتر، به سمتم برگشت. چشم‌های خمارش، کمی برق شیطنت گذشته رو داشت و لبخند کمرنگی روی لب‌های کوچیکش جا خوش کرده بود. نگاه خیره‌اش رو ازم برداشت و ادامه داد:
    - حدس می زدم گشنه‌ات شه؛ چون برق اتاقت روشن بود.
    یه تای ابروی پهن و کشیده‌م بالا پرید. تا این موقع شب اتاق من رو می‌پایید؟! انگار که صدای ذهنم رو شنیده باشه، یا شاید هم از اخم ظریف بین ابروهای پر پشتم فهمیده بود که سریع گفت:
    - حواسم به اتاقت نبود. فقط اومدم آب بخورم دیدم.
    اتاق من قبل از اتاق خودش بود و راه‌رو طوری که باید حتما پشت اتاقم قرار می گرفت تا متوجه می‌شد برق اتاق روشنه. با مکث روی صورت معصوم و براقش، دروغش رو به روش نزدم و به جاش جور دیگه‌ای جواب دادم:
    - ممنون که برام غذا گذاشتی!
    آروم سر تکون داد و لبش رو جلو فرستاد. آرنج دست راستم رو می‌خاروندم که صدای آرومش شنیده شد:
    - لباسات رو عوض نکردی؟

    با گیجی، نگاهی به خودم انداختم. چه‌طور انقدر حواسش جمع من بود. دستی به موهای پرشون ریخته روی پیشونی بلندم کشیدم.
    - آ...، کار داشتم یادم رفت.
    با صدای بلند شده از ماکرویو، به سمتش برگشت و ظرف رو از داخلش بیرون آورد. درحالی که ظرف ماکارونی رو جلوم می‌ذاشت، آه کوتاهی کشید.
    - به خاطر هیچ کس خودت رو فراموش نکن! حتی کار، یا...
    مکث کرد و نگاهم به بلوز سرخابیش که دست‍‌هاش رو جلوش حصار بازیش کرده بود افتاد. دلیل این همه توجه، بیشتر شدن بی‌توجهیم بود. نمی تونستم با این وضعیتم این موقع شب، همچین غذای سنگینی رو بخورم؛ اما به خاطر زحمتی که کشیده بود، نتونستم دلش رو بشکونم. به‌خاطر رامشی که از شش سال پیش دوستم مونده بود و من توی بی‌خبری دست و پا می‌زدم. چنگال رو توی رشته‌ها فرو کردم و لقمه اول رو به زور قورت دادم. طعم دلچسبی که من رو به ژرف‌ترین خاطراتم سوق می داد. نگاهم بین چشم‌های روشنش و چال گونه‌ای که تازگی‌ها متوجه‌اش شده بودم، پاندول‌وار می‌چرخید. آرامش خاصی توی چهره‌اش بود که نمی‌دونم چرا؛ اما آرومم می کرد. لعنتی نباید بهش فکر می کردم. سرم رو پایین انداختم و انگشتم روی میز چوبی چرخید. صداش افکارم رو دور کرد:
    - بابت رفتار رادوین معذرت می‌خوام!
    از طرف رادوین عذرخواهی می‌کرد؟! روی صندلی که از روبه‌روم بیرون کشیده بود، نشست. نگاه خیره‌م رو دوباره بهش دوختم. انگار که مجذوبم می‌کرد. عطر شیرین دخترونه‌اش زیر بینیم پیچ خورد. قبلا هم همین عطر رو می زد؟! خدایا! چه طور می‌تونستم بی‌تفاوت باشم؟ لب‌هام به زحمت از هم فاصله گرفت:
    - نیازی به عذرخواهی نیست، اون حق داره، خواهرشی و نگرانته.
    چشم‌های خمـار و قهوه‌ایش آروم توی چشم‌های گرد و مشکیم خیره موند. پلکی زد و بی‌مقدمه پرسید:
    - توچی؟!
    من؟! سعی کردم جلوی اتساع چشم‌هام رو بگیرم. انگشت‌هام همدیگر رو لمس می‌کرد و لب‌هام تکون خورد. نمی‌خواستم سکوتم طولانی شه که با لحن آرومی ادامه داد:
    - توأم نگرانم شدی؟!
    واقعا من هم نگرانش بودم؟ معلومه که بودم. هر چه قدر هم خودم رو گول می زدم، نمی تونستم پنهانش کنم. اون تنها دوست من بود. تنها کسی که همیشه هوام رو داشت و نگرانی‌هاش حباب دورم بود. با دست دور دهانم رو از روغن طلایی پاک کردم و روی صندلی جابه جا شدم.
    - مسئولیت تو با منه، پس حق بده نگران باشم.
    خودم هم می‌دونستم که جوابم بی ربطه. انگار جوابی که می‌خواست رو نگرفته بود که لب‌های صورتیش رو داخل فرستاد و به هم فشار داد. نور سفید لامپ آشپرخونه توی صورتش می خورد و من انگار که به عالم دیگه‌ای رفته بودم. دوباره توی همون مسیر کهکشان، دست و پا می‌زدم. دل به یغما می برد و دستم بی‌اراده به‌سمتش می‌رفت، که جلوش رو گرفتم. کف دستم رو این بار محکم به شلوارم کشیدم. دست دیگه‌م روی میز مشت شد. غم چهره‌اش رو می شناختم. ناگاه، سرم همراه قامتش، بلند شد و گوش‌های داغ شده‌م صدای آرومش رو شنید:
    - ظرف رو توی سینگ بذار، خودم بعدا می‌شُرم. شببخیر.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا