رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
امید وقتی دید دست‌های اون بدجور می‌لرزه در یکی از خونه‌ها رو زد و کمی آب گرفت، لیوان رو به‌لب نهال نزدیک کرد و ازش خواست که بخوره و نهال با چشم‌دوختن به چشم‌های امید و فرو دادن بغضی که داشت خفه‌ش می‌کرد آب رو جرعه‌جرعه پایین داد، وقتی ‌به‌حال شد به کمک امید سرپاایستاد و بعد از چند دقیقه مکث با دستش ته‌کوچه منتهی به کوچه خونه‌شون رو با دست نشون داد و گفت:
- وسایل... وسایلامون تو کوچه‌است.
امید دست اونو گرفت و دنبال خودش کشید نهال گفت:
- دیگه جایی رو برای موندن نداریم امید.
امید دستش رو دورکمر اون محکمتر کرد و گفت:
- فدای سرت.
نهال با نگاهش همچنان به‌عقب خیره بود و دنبال امید کشیده می‌شد، سر خیابان امید ماشین گرفت برای تهران، نهال با گیجی به نیمرخ صورت اون خیره شد و گفت:
- کجا می‌خواهیم بریم؟
امید بدون‌این‌که به نهال نگاه کنه رو به‌راننده گفت:
- بهشت زهرا میری؟
راننده با چشم‌هایی گشاد شده از تو آینه به امید نگاه کرد و گفت:
- ببخشید کجا؟!
امید حرفش رو دوباره تکرار کرد و راننده با خنده گفت:
- شوخی می‌کنی داداش! آخه این وقت شب؟
امید گفت:
- اگه نمیری نگه‌دار پیاده میشیم.
راننده چنان‌‌آب گلویی فرو داد که نهال ترس و اضطراب رو کاملاً درون اون حس کرد، بعد از یه مکث کوتاه لب گشود و گفت:
- نه‌آقا این حرفا چیه، بهشت‌زهرا هم میریم.
نیم‌ساعت بعد بهشت‌زهرا بودن، ترس به قلب نهال رخنه کرده بود و تمام تنش می‌لرزید، جرأت نمی‌کرد از امید که مثل انبار باروت بود سؤالی بپرسه اما ترس آنقدر دلش رو چنگ‌چنگ کرد که بالاخره بازوی اونو گرفت و گفت:
- چکار می‌خوای بکنی؟
امید حرفی‌نزد و رو به‌راننده گفت:
- برو قسمت جدید، اون قطعه‌هایی که قبر آماده کندن.
راننده سربه‌زیر چشم گفت و سرعتش رو بیشتر کرد، نهال با دیدن قبرها به خودش لرزید، از بچگی هم از مرگ و مرده و قبرستان ترس عجیبی داشت. به قسمت‌های جدید که رسیدن امید خیلی زود پیاده شد اما نهال مثل میخ به صندلی چسبیده بود، امید از تو شیشه باز سرک کشید تو و گفت:
- بیا پایین دیگه.
نهال با بغضی که خیلی زود به گریه نشست گفت:
- م... م... من می‌ترسم امید.
امید با شتاب در رو گشود و دست اونو گرفت و محکم کشید، راننده پیاده شد و گفت:
- آقا چکار می‌خوای بکنی؟ چکارش داری؟
امید نهال رو کشید سمت خودش و رو به راننده گفت:
- کرایه‌ت رو که دادم، جنابعالی هم که زحمتت رو کشیدی و ما رو آوردی این‌جا، حالا خوش اومدی.
نهال جلو نمی‌رفت، دستش رو از دست امید جدا کرد و تقریباً جیغ زد:
- امید زده به سرت؟ کجا میری این وقت‌شب؟!
- نهال بیا اذیت نکن، نترس من پیشتم.
راننده که بی‌خیال نمی‌شد میانجیگری کرد و گفت:
- ببینم نکنه می‌خوای ببری زنده به‌گورش کنی.
امید جلو رفت و تو صورت اون فریاد زد:
- آره آره می‌خوام ببرم زنده‌زنده چالش کنم، به‌تو چه مرتیکه...
راننده وقتی چهره سرخ‌شده امید و طنین اون فریاد بی‌پرواش رو شنید سوار ماشینش شد و خیلی زود دنده عقب گرفت؛ هوای قبرستان هوای خفه و دلگیری بود، جایی‌که ایستاده بودن تقریباً پرت بود و حتی جنبش یه‌حیوون شب‌زی هم به‌چشم نمی‌خورد، نهال به دور و برش نگاه می‌کرد، تمام افکار مالیخولیایی بچگی‌هاش جون گرفت تو سرش، حس می‌کرد قبرها الان باز میشه و مرده‌ها تک تک میان بیرون، از همه ترسناک‌تر اون گودال‌های سیاه آماده بود که از دور هیبت بسیار وحشتناکی داشت، چسبید به امید اما امید داشت راه می‌افتاد به سمت قبرها، نهال جیغ زد:
- امید... امید توروخدا بگو کجا داری میری؟
امید با قدم‌هایی‌‌که نمی‌فهمید چقدر بلنده جلو می‌رفت که نهال لباسش رو چنگ زد:
- امید...
- دارم میرم تو خونه‌ای که توش آرامش داشته باشم، میگن هرکدوم از ما تو این دنیا دومتر جا داریم که سندش بی‌برو برگرد مال خودمونه، همچین شش دنگ و منگوله‌دار، بی‌هیچ صاحبخونه بی‌رحم و همسایه فضولی... دارم میرم تو دومتر جایی‌که مال خودمه، سهم خودمه.
- امید توروخدا بیا برگردیم، من می‌ترسم.
امید بی‌توجه به‌حال پریشون نهال راهی از میون قبرها باز کرد و جلو رفت و نهال در حالی‌که پشت لباس اونو گرفته بود به دنبالش می‌دوید و مدام می‌گفت بیا برگردیم، بالاخره امید بالای یکی از قبرها که عمق زیادی داشت ایستاد و توش رو نگاه کرد، تاریک بود، خیلی تاریک، نهال به دور و برش برای بار هزارم نگاه کرد، صدای زوزه بادِ کم‌جونی از اطراف به‌گوش می‌رسید، صدای پارس سگ‌ها بلند شده بود و صدای هیاهویی‌که نهال فکر می‌کرد صدای مرده‌هاست.
- امید من دارم می‌ترسم، امید...
امید بی‌تفاوت زانو خم کرد و رفت توی قبری که بالاش ایستاده بود، سکوتش نهال رو ترسونده بود، خیلی زود با یه‌نفس عمیق در نهایتِ آرامش دراز کشید توی قبر، به سختی تن ستبرش رو به‌خاک رسوند و صورتش رو چسبوند به‌خاک‌های سرد، نخواست صدای جیغ‌های نهال رو بشنوه، پلک‌هایش رو آروم روی هم گذاشت، صدای عمق زمین رو می‌شنید انگار اون ته‌ته‌ها دنیایی بود که با اینور خیلی فرق داشت، جنبش جونورهای ریز تو خاک یادش انداخت که همین دومتر خونه هم می‌تونه مزاحم داشته باشه.
نهال خیلی ترسیده بود، تا اومد پاش رو عقب بذاره تعادلش از دست رفت و افتاد تو قبر کناری امید، سرش محکم برخورد کرد به یه‌قطعه سنگ لحد مانند و از حال رفت، امید اصلاً متوجه اون نشد، خاک بهش آرامش می‌داد، صدای زمین براش مثل لالایی بود، خواب اونو به خودش فراخوانده بود، آسمون پر شده بود از پولک ستاره، حالا دیگه تاریکی مطلق جای خودش رو به مهتاب داده بود و فرشته‌ها به سر امید و نهال ستاره می‌ریختن.
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    خیلی زمان زیادی نگذشته بود که امید با سروصداهای عجیبی پلک‌هایش رو باز کرد، انگار چیزی به‌دیوار مابین قبرها کوبیده می‌شد، ترس برش داشت، حدس ذهنش رو به یقین رسوند و صدا زد:
    - نهال...
    از توی قبر بلند شد و به‌زور خودش رو کشید بالا، خیلی زود خم شد تو گودالی که نهال توش افتاده بود، سر و صورت خونی و دهان کف کرده و دست و پاهایی‌که پیچیده درهم می‌لرزید و تکون می‌خورد اونو مطمئن کرد که حمله تشنجی به‌نهال دست داده، امید با ترس خودش رو پایین کشید و اون هیکل نحیف رو بعد از پایان حمله تو بغـ*ـل گرفت، خیلی زود گره روسری‌اش رو شل کرد و دست کشید به پیشونی خونی‌شده‌ش که خراش عمقی‌ای برداشته بود، صورت اونو به سـ*ـینه‌اش چسبوند و با صدای بلند گریه‌کرد، پژواک صدای گریه‌هاش تو سکوت قبرستان راننده‌ای‌رو که از سر کنجکاوی گوشه یکی از درخت‌ها ایستاده بود تا عاقبت کار عجیب امید رو ببینه به تکاپو وا داشت، دیگه درنگ نکرد و به دو رفت سمت صدا، باید کمک می‌کرد.
    به‌محض رسیدن به بیمارستان، تمام نگاه پرسنل و مردم تو سالن انتظار به سر و وضع آشفته امید بود، به‌لباس‌های خاکی و خونی‌شده و سرو صورت و موهایی ژولیده، خیلی زود سر نهال رو که شکسته بود بخیه کردن و براش سرم زدن امید با خیالی آسوده تکیه کرد به‌دیوار و تا یه‌پرستار ازش پرسید شما خوبی، چشم روهم گذاشت و زانوهاش خم شد و افتاد کف سنگ‌های سفید سالن، امید امروز خوب‌تر از همیشه بود.
    ***
    دایی خیلی آروم از درگاهی اتاق گذر کرد و جلو رفت، صدای جیر‌جیر چوب‌های کف‌زمین نمی‌گذاشت که اون بی‌سر و صدا قدم برداره، خیلی زود نوشته‌هایی‌رو که تو بغـ*ـل طلا بود رو از تو دستاش جدا کرد و یه‌نگاه بهشون انداخت، خوش‌خط و خوانا بود و آدم رو وسوسه می‌کرد چند خطی رو ازش بخونه؛ طلا به‌خواب عمیقی فرو رفته بود، قفسه سـ*ـینه‌اش با هردم و بازدم بالا و پایین می‌رفت، دایی پتو رو تا نیمه روی اون کشید و بعد با دستاش اون خرمن طلایی و زیبا رو نوازش کرد، دلش برای اون می‌سوخت، چرا باید تو عنفوان جوانی با یه اشتباه کوچیک اسم زن بیوه رو به دوش می‌کشید؟! حیف طلا نبود؟ با دلی غمگین و حال و هوایی افسرده از اتاق زد بیرون، خواب به چشماش نمی‌اومد، مثل تمام شب‌های گذشته یه‌لباس گرم پوشید و زد به جاده‌ها، جاده‌ای که می‌رفت تا برسه به دریا، وقت وقتِ قرار شبانه بود، وقت شنیدن حرف‌های یه‌دل بیقرار و عاشق.
    ***
    - دایی به‌خاطر همه‌چیز ازتون ممنونم، تو این مدت خیلی اذیتتون کردم، اگه یه‌وقت حرف نامربوطی زدم...
    دایی یکی زد تو پهلوی اونو گفت:
    - خبه خبه چه لفظ قلم برای من حرف می‌زنه، جوجه می‌خواد بگه بزرگ شدم.
    طلا با لبخند شیرینی گفت:
    - نشدم؟
    دایی با انگشت اشاره ضربه‌ای زد وسط پیشونی اونو و گفت:
    - اینجات نه.
    طلا دایی‌ش رو بغـ*ـل کرد و دایی در حالی‌که دست به کمر اون می‌کشید و نوازشش می‌کرد آروم بیخ گوشش گفت:
    - خوب فکراتو بکن طلا جان، نمی‌خوام یه‌روز اشک پشیمونی رو تو چشمات ببینم.
    طلا گفت:
    - گیجم، گنگ، نافهمیده... دعام کن دایی.
    دایی اونو تا ماشین محمودی بدرقه کرد و بعد در حالی‌که نوشته‌ها رو می‌گذاشت تو بغلش گفت:
    - زندگی خودت یه داستان پر کششِ که اگه بهش باز گشتی حتماً بنویسش، شاید تجربه خوبی بشه برای همه اون کسایی که لب اینجور پرتگاه‌ها هستن.
    طلا با تعجب اول به نوشته‌ها و بعد به دایی نگاه کرد و گفت:
    - وای خدا نزدیک بود یادم بره، دیشب اصلاً متوجه نشدم کجا گذاشتمشون.
    دایی دستش رو به‌علامت خداحافظی بالا برد و رو به محمودی گفت:
    - رسیدین زنگ بزن خیالم راحت بشه.
    محمودی با یه‌تک بوق دنده عقب گرفت و از کوچه گل‌شده بارون صبح به سختی گذر کرد و طلا تا نیمه خودش رو از شیشه کشید بیرون و در حالی‌که دستش رو تکون‌تکون می‌داد فریاد زد:
    - دایی خیلی دوستت دارم، دلم برات تنگ میشه.
    دایی رسول تا دقایقی بعد همونطور دستش رو برای خداحافظی بالا نگه داشت و وقتی ماشین از تیررس نگاهش خارج شد صدایی از پشت‌سر اونو به خودش آورد و دستش رو پایین انداخت:
    - دلم برای حرف زدن باهاش یه‌ذره شده، برای این شور و اشتیاقش، برای خنده‌هاش، برای عاشقانه‌هامون.
    - درست میشه، صبور باش، صبور باش مرد عاشق.
    ***
    پخش ماشین مثل همیشه از آهنگ‌های سنتی می‌خوند و طلا این‌بار بی‌اعتراض فقط گوش می‌سپرد، پدرش وقتی دید تو خودشه دست به سمت پخش برد و گفت:
    - می‌خوای از آهنگ‌های خودت بذارم؟
    - نه، همین خوبه بابا!
    محمودی یه‌نیم‌نگاه به‌نوشته‌ها که هنوز همونجوری ثابت تو بغـ*ـل طلا مونده بود انداخت و بعد گفت:
    - تموم نشد؟
    طلا صورتش رو چرخوند سمت پدرش و گفت:
    - چی؟
    محمودی با تکان سر اشاره کرد به نوشته‌ها و طلا خیلی ‌زود اونا رو تو بغلش جابه‌جا کرد و گفت:
    - دیگه آخراشه، چیزی به‌روزهای خوشی نهال و امید نمونده، اونا دوباره کنار هم زندگی می‌کنن، گرم و عاشقانه.
    محمودی زهرخندی تحویل اون داد و بعد تمام حواسش رو داد به جاده، چند دقیقه بعد طلا خودش لب باز کرد و گفت:
    - هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم برای شاهرخ دلتنگ بشم، حسم می‌گفت دارم کم‌کم فراموشش می‌کنم اما... اما نمیشه، نشدنیِ، سخته پدر، یه‌زمانی خیلی دوستش داشتم، شده بود یه بت پرستیدنی اما با اون اتفاق یهویی ... حالا... حالا اون بت با همه تلخی‌هاش باز داره بهم چشمک می‌زنه، شب و روز تو ذهنمِ و نمیذاره آروم باشم، نمیذاره درست تصمیم بگیرم.
    محمودی کلام دخترش رو قطع کرد و گفت:
    - هیچ اتفاقی یهویی نبود طلا، تو خودت این دوری رو شروع کردی، من قبول دارم که کار شاهرخ اشتباه بود، این پنهان‌کاری رکب بدی اول به تو و بعد به کل خانواده‌امون زد اما سرنوشت و تقدیر برای هر انسانی یه‌جور رقم می‌خوره، چرا نمی‌خوای بپذیری که سرنوشتت این بوده؟
    طلا کجخند تلخی زد و گفت:
    - قربون خدا برم که سرنوشت منو این‌جور خواسته، تو یه‌حباب...
    محمودی دست طلا رو لمس کرد و گفت:
    - ته‌ دلت این جدایی رو نمی‌خواد، من پدرتم می‌فهمم، نگاهت با من حرف می‌زنه دختر.
    طلا با خجالت و شرم سرش رو پایین انداخت و پدرش ادامه داد:
    - شاهرخ تو رو دوست داره، من، مادرت، دایی همه دوستش دارن، حیفه که از دست بره، تو هم حیفی، خیال نکن چون طاهر رفته و شاهرخ جاش رو توی دل ما گرفته تو رو فراموش می‌کنیم، نه! این‌طور نیست، تو دختر مایی، هرچی بگی و هرچی بخوای به دیده منت ماست اما بدون برای آرامش قلبت فقط به شاهرخ و یه‌اعتماد دوباره نیاز داری، همین و بس.
    طلا نفسی تازه کرد و خیره شد به بیرون، درخت‌های سبز کنار جاده با سرعت ماشین آنقدر زود از جلوی دیدگانش می‌گذشتن که تا می‌اومد بشماردشون همگی از دید خارج می‌شد‌ن؛ محمودی دوباره ادامه داد:
    - نمی‌دونم به‌کجای داستان رسیدی اما حتماً تاحالا فهمیدی که امید چقدر فشار رو تحمل کرده، طلا زندگی تو این‌بار خیلی شبیه این قصه ای شده که دادم بخونی، زندگی تو زندگی امیدِ، اگه یه‌کم به خودت بیای اینو متوجه میشی، اگه تو جای امید باشی و شاهرخ جای نهال چه نتیجه‌ای از این زندگی می‌گیری؟ می‌بینی چقدر شبیهش شدی؟
    قدم‌قدم که جلو بیای می‌بینی که امید چکار می‌کنه برای حفظ این زندگی، برای نگه داشتن این عشق، برای حفظ این رابـ ـطه، امید گذشت کرده، امید پردل و جرأت رفته جلو، رفته تو دل خطر فقط به یه پشتوانه، به پشتوانه عشق نهال اما تو... تو طلا نمی‌تونی مثل اون گذشت ‌کنی، نمی‌تونی چون می‌ترسی، می‌ترسی انگشت‌نما بشی، تو مثل امید نیستی چون هراس آینده رو داری.
    طلا قطره‌اشک گوشه چشمش رو زدود و گفت:
    - سخته بابایی، نمی‌تونم.
    - می‌دونم که نمی‌تونی و بخاطر همینم هست که ازت می‌خوام بیشتر فکر کنی، فکر کنی و تصمیم آخرت رو بگیری، این موش‌ و گربه بازی احساسی به نفع هیچکس نیست.
    طلا به خودش اومد، همه حرف‌های پدرش درست بود، داستانی که می‌خوند انگار آینده مبهم زندگیش بود البته با کمی تفاوت، اگه توی داستان احترام و سرهنگ امید رو مجبور کردن که بین اونا و نهال یکی رو انتخاب کنه تو زندگی واقعیِ اون ماری خانم و آقای شکوهی شاهرخ رو تمام و کمال مقابل اون گذاشته بودن، همه‌چیز به اون داستان و به شخصیت‌های توش برگشته بود، هرکس جای خودش رو داشت، شاید تنها تفاوت اون داستان و زندگی واقعی طلا در این بود که یه‌کلمه به‌نام گذشت میون واقعیت و قصه چرخ می‌خورد، این گذشت رو امید کرده بود به پشتوانه تنها عشقش اما طلا...
    سرش درد گرفته بود، محکم فشردش به پشتی صندلی، آقای محمودی یه‌جای سرسبز نگه داشت و پیاده شد، طلا به بیرون چشم دوخت، یه استراحتگاه بین راهی بود، در روبازکرد و زد بیرون، نسیم خنکی پهن شد رو صورت داغ از افکار موهومش و نوازشش کرد، کنار درخت‌هایی که خیلی‌ها کنارش بساط پهن کرده بودن یه جوی کوچیک راه باز کرده بود که طلا نشست کنارش و دست‌ها رو غلتاند تو آب، از خنک‌های آب سرحال شد و بدون وسواس از تمیز بودنش مشتی از اون رو به صورتش پاشید، یه‌حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرد، انگار شد یه‌آدم دیگه، صدای پدرش از دور شنیده شد:
    - طلا نهار چی می‌خوری؟
    با دیدن دیزی های سنگی و بوی عطر نون تنوری‌ای که همون‌جا پخت می‌شد لبخند زد و گفت:
    - دیزی.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    آسمون آبی بود؛ ابرها می‌رفتن به ناکجا، چه‌خوب بود که بهار بود و مدام بارون می‌اومد، چه خوب بود که اکثر روزها بعد بارون آسمون صاف بود و یه رنگین کمون زیبا داشت.
    درست دو سه هفته از اون روزهای سخت و بی‌کسی برای نهال و امید گذشته بود که سرهنگ تو یه صبح زیبای بهاری به هوش اومد، بعد از حدود سه‌ماه تو کما بودن بالاخره دستاش رو تکون داد و پلک گشود، احترام خانم حال خودش رو نمی‌فهمید، توی سالن دنبال پرستارها می‌دوید و با اشک شوق می‌گفت:
    - به‌هوش اومد، بالاخره به هوش اومد.
    اشک های خوشحالی رهاش نمی‌کرد، بعد از سه ماه واقعاً معجزه بود این اتفاق و کسی چه می‌دونست که این معجزه بخاطر التماس و زاریه دختریه که یه روزی ازش رو برگردونده بودن.
    وقتی سرهنگ منتقل شد خونه داوود این خبر خوش رو به امید داد و امید با یه نگاه کوتاه به صورت نهال از تو چشماش خوند که حتی اونم راضیه به دیدن سرهنگ بره و حالا اونا اونجا بودن، تو یکی از همون روزهای قشنگ بهاری، روزهایی که آسمونش صاف بود و بعد بارون نقش رنگین کمان رو تو خودش داشت.
    احترام خانم وقتی در رو باز کرد شوکه شد، اصلاً باور نمی‌کرد این جوان لاغر و قد بلند با موهای ژولیده و ریش و سبیل نامرتب امیدش باشه، دستش رو جلوی دهانش گرفت و عقب‌عقب رفت و امید در حالی‌که دست نهال رو تو دست داشت وارد خونه شد، هنوز از یاد نبرده بود که شب رفتنش مادر با چشم‌های اشک‌آلود التماسِبرگشتنش رو می‌کرد، التماس که به ثمر ننشست و هیچ سودی برای دوطرف نداشت.
    مادرش هنوز با تعجب و دهان باز بهش خیره بود که امید تلخندی زد و گفت:
    - خوشگل شدم مادر؟ باور می‌کنی که این ظاهر امیدت باشه؟ امید خوشگلت، امید خوش‌قد و بالات، امید دردونه‌ات...
    احترام خانم بغض کرد و دستش رو به سمت اون دراز کرد و امید نالید:
    - چکار کردی با دردونه‌ات مادر؟
    احترام خانم آغـ*ـوش اونو می‌خواست، بی‌طاقت بود، مادر بود، بیقرار بوی پسرش بود؛ امید که ترکید و با صدای بلند گریه کرد احترام خانم دیگه درنگ نکرد و پرید جلو و شونه‌های اونو بغـ*ـل گرفت، امید گرم و صمیمی مادرش رو در بر گرفت و سرش رو روی سـ*ـینه گذاشت، پیشونی‌اش رو بوسید و تو گوشش گفت:
    - قربونت برم دلتنگت بودم، ببخش تنهات گذاشتم.
    احترام خانمم سر امید و موهای پریشونش رو نوازش کرد و بعد گفت:
    - دورت بگرده مادر، دل منم تنگت بود، خوش اومدی.
    نهال لبخند زد، برق شادی از این آشتی بزرگ نشست تو چشمش و سعی کرد اشک‌هاش رو قایم کنه، حالا فقط وقتِ لبخندی بود که بی‌دریغ بشینه رو لب‌ها؛ اما ده دقیقه بعد وقتی امید و نهال هردو با جسم مچاله شده سرهنگ روی ویلچر روبرو شدن لبخند که هیچ برق خوشحالی هم از چشمشون پرید و مثل شوک شده‌ها هردو به اون منظره روبرو شدن، امید جلوی پای پدرش رو زانوها افتاد و ناباورانه چشم دوخت به گردن کج پدرش و نگاه بی‌فروغی که بهش خیره بود، به دست‌هایی که بی‌هیچ تکونی روی دسته‌های ویلچر ثابت بود و پاهایی که لاغر و کبود آویزون پایه‌ها بود، با دست‌هایی لرزان پاهای پدرش رو نوازش کرد و بعد با چشم‌های اشکی سربرگردوند سمت مادرش، یه‌نیم نگاه بهش انداخت و گفت:
    - داوود گفت بابا خوب شده.
    احترام خانم آب تلخ تو گلوش رو فرو داد و گفت:
    - خدا رو شکر که نفس می‌کشه.
    امید به سرعت سربرگردوند سمت پدرش، دست‌های بی‌حس و بی‌حرکتش رو لمس کرد، بلند شد و خم شد رو سـ*ـینه‌اش، گردن کج پدرش رو کمی صاف کرد و تو صورتش زل زد، نگاه پدرش حتی حرکت نکرد به سمتش بچرخه اما امید چشم‌های خودش رو به سمت نگاه اون کشید و گفت:
    - تویی بابا، این تویی بابا سرهنگ؟
    احترام خانم یه‌قدم جلو رفت اما حرف‌ها و درددل‌های امید درجا نگهش داشت:
    - چی‌شدی قهرمان! چی‌شدی برنده بازی؟ نگام کن... نگام کن ببین کم‌آوردم، ببین برگشتم سرجای اول، رسیدم سر همین پله‌ای که تو گفتی دیر و زود بهش بر می‌گردی، پدر نگام کن، توروخدا قشنگ نکام کن.
    سرش رو به‌آرامی روی پاهای بی‌حس پدر گذاشت و بعد در حالی‌که بغض غریبانه‌ش رو به سختی فرو می‌داد در ادامه گفت:
    - یادمه تعریف می‌کردی وقتی من به دنیا اومدم مرغ عشق‌های خونه نغمه سر می‌دادن، یادمه برام می‌گفتی تو پاقدمت خوب بود، وقتی اومدی خونه‌ دار شدیم، ماشین خریدیم و کل چیزهای دیگه، حالا من اومدم، من دوباره اومدم پدر، چرا قدمم خوب نیست تا کمک کنه تو از روی صندلی‌ات بلند بشی، من اومدم پدر پس مرغ عشق‌ها کو؟ چرا واسه اومدنم نغمه سر نمیدن؟ پدر باهام حرف بزن، پشیمونی‌ام رو ببین... تو بردی! تو مثل همیشه بردی، مثل هر بازی‌ای که روش شرط برد و باخت می‌بستیم تو بردی، قهرمانی‌ات مبارک پدر، تبریک... ناله زد و گفت: تبریک... .
    صدای ناله‌های امید انقدر جگرخراش بود که نهال بی‌طاقت شد و همون‌جایی‌که ایستاده بود پرسر و صدا زد زیر گریه؛ خونه حال و هوای عجیبی به خودش گرفته بود، احترام هیچ‌وقت امید رو این‌جوری ندیده بود، زیرزیرکی نگاش می‌کرد و گاهی از روی گونه‌های برجسته و سرخش اشک‌ها رو پاک می‌کرد، نهال وقتی دیگه نتونست بی‌تابی‌های امید رو تحمل کنه به یکی از اتاق‌های خالی رفت و یه گوشه کز کرد تو تنهایی هاش، یاد آقای شفیعیان افتاده بود، همونی‌که با دیدنش، با اشک‌هایش دلش لرزیده بود، دلش لک زد واسه دیدن چشم‌هاش، دلش لرزید واسه تک‌تک حرفاش، دست‌ها رو حائل صورتش کرد و زار زد، نهال حالا دلتنگ‌تر از همیشه شده بود، آقای شفیعیان رفته بود، سرهنگ یه‌جسم توخالی و بدون روح بود و امید شبیه گذشته ها نبود، تکیه‌گاه این دختر خیلی وقت‌ها پیش از دست رفته بود.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صدای زنگ موبایل نگاه خیره چشماش رو از روی کاغذهایی‌که این روزا به جونش بسته شده بود جدا کرد، روی صفحه شماره شاهرخ بود، بعد از این چند روزی که ازش خواسته بود مزاحمش نشه تا یکسره شدن تکلیفشون، ته دلش لرزید، غنج رفت، درست مثل همون‌وقت‌ها که نامزد بودن و با هر تماس قلبش اکلیلی می‌شد، امروز و حالا هم لرزید درست مثل همون‌وقت‌ها، تکلیفش با دلش معلوم نبود، بنابراین انگشت‌های لرزانش رو مشت کرد و دوباره برگشت به نوشته‌ها:
    همه‌چیز داشت برای مهمونی پنج‌شنبه شب آماده می‌شد، پنج‌شنبه دوم مرداد ماهی که تولد امید بود و به همین مناسبت قرار بود یه مهمونی بزرگ برگذار بشه و تمام اقوام کنار هم باشن، البته در کنار تمام این‌ها به زندگی برگشتنِ دوباره سرهنگ هم مزید بر علت بود که بهترین بهانه شد برای بازگشت امین بعد از سالها دوری از خانواده، احترام خانم وقتی فهمید امین هم روی امید رو زمین ننداخته و قراره بعد از سالها با همسرش برای آشتی برگرده تو پوست خودش نمی‌گنجید، قرار بود این‌بار همه کنار هم باشن تو یه محفل گرم و صمیمی به دور از همه کینه‌ها و قهرها و دوری‌ها.
    امید شوق خاصی داشت از این اتفاق، جمع شدن دوباره دورهم و دیدارمی‌تونست نقطه عطفی هم تو زندگی خودش و هم تو زندگی پدر و مادرش باشه، این اتفاق رو عجیب به فال نیک گرفته بود و باهاش جلو می‌رفت، نهال اما بی‌تفاوت بود و شاید این بی‌تفاوتی ناشی از نگاه‌های غریبانه احترام به اون بود، از اون روزی‌که برگشته بودن احترام یه‌کلمه هم با اون خوش و بش نکرده بود، حرمت بین اونا کاسه چینی ترک خورده‌ای بود که هرچقدر هم چسب می‌خورد و ترمیم می‌شد باز رد شکستگیش پیدا بود؛ تو تنهاییِ این چند روز سوخت و دم نزد و امید به‌خیال این‌که اونو با مادرش تنها میذاره تا حرف‌های خصوصی عروس مادرشوهری بینشون رد و بدل بشه سرش رو به کارهای دیگه گرم می‌کرد.
    ***
    امید کت شلوار دامادی اش رو از تو کاور بیرون کشید و گفت:
    - دارم میرم خشکشویی، کسی لباس نداره؟
    جوابی براش نیومد، به‌ناچار شونه‌ای بالا انداخت وکت و شلوار رو روی دستش انداخت و وارد پذیرایی شد، احترام خانم جلوش سبز شد و کت و شلوار خاکستری رنگ سرهنگ رو به دستش داد و گفت:
    - حالا که داری میری خشکشویی اینا رو هم ببر.
    امید به چشم‌های مادرش خیره شد، چشماش زلال بود و تو صداش گرد بغض بود، امید بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای لباس رو از مادرش گرفت و زد بیرون، پشت در واحدشون کت و شلوار پدرش رو چنگ دستاش کرد و صورتش رو فرو کرد تو یقه کت و زار زد، عطر مخصوص پدرش رو بو کشید، قامت برازنده پدرش یه‌روزی تو تمام کت و شلوارهای ردیف تو کمدش می‌درخشید اما حالا اون بدن لمس چطور می‌خواست تو این لباس بدرخشه؟!
    سریع پشت رل نشست و حرکت کرد، دلش می‌خواست تا می‌تونه گریه کنه، ناله بزنه، اشک‌هایش رو باصدا بیرون بده اما مغرور شده بود و نمی‌تونست. یه‌چراغ قرمز رو بی‌هوا رد کرد، ماشین‌ها پشت هم بوق می‌زدن و اون بی‌تفاوت رانندگی می‌کرد، باز هم حال و هوای غریبی به جونش افتاده بود، حال و هوایی که وصف‌ناپذیر بود، حس می‌کرد یه اتفاقی قراره بیفته که بزرگترین اتفاق زندگیش محسوب میشه؛ لباس‌ها رو داد خشکشویی، کمی خرید کرد و چندشاخه ارکیده با یه‌تزیین زیبا برای نهال خرید، می‌خواست تلافی این سختی‌های چندوقت پیش رو بکنه.
    درست ساعت چهار، چهار و نیم بود که رسید خونه، با شور و شوق وارد پذیرایی شد و صدا زد:
    - نهال... نهال... نهالم تو کجایی؟
    هیچ صدایی از اون به‌گوش نمی‌رسید، مادرش تو آشپزخونه به توران خانم مستخدمی که قرار بود مهمونی فردا رو بگردونه دستورات خرید می‌داد:
    -گوجه و خیار اندازه باشه، کاهو و کلم بنفش و هویج هم همین امشب آماده کن تا فردا سرت زیاد شلوغ نباشه، ژله‌ها یادت نره، میوه‌ها رو هم فردا صبح زود بشور و روی میز دیزاین کن، می‌خوام یه‌پذیرایی عالی بکنی، اونجور که شایسته مهمونهای سرهنگ زرگرانِ.
    توران خانم گفت:
    - به‌چشم خانم، یه غذایی بپزم که همه انگشتاشون رو هم یکی‌یکی بخورن.
    احترام خانم خندید و سر تکون داد، امید تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد و گفت:
    - مادر نهال کجاست؟
    - نمی‌دونم!
    امید لبش رو جمع کرد یه‌طرف و بعد گفت:
    - بیرون نرفته؟
    احترام خانم کلافه شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - من یه‌ساعته تو آشپزخونه ام، اصلاً ازش خبر ندارم.
    امید سری تکون داد و با خودش گفت شاید رفته بیرون، بی‌اهمیت کمی‌ تو سالن چرخید، چقدر دلش برای خونه تنگ شده بود، گل‌های ارکیده رو که تو گلدان کریستال روی میز جا داد صدای مادرش رو شنید:
    - زحمت کشیدی!
    امید لبخند زد و گفت:-
    - برای نهال خریدم، ارکیده دوست داره.
    احترام خورد تو ذوقش، دیگه حرفی نزد و دوباره برگشت به آشپزخونه؛ نهال بیرون نبود، توی اتاق سرهنگ سر به پای اون گذاشته و به خواب رفته بود، امید وقتی این صحنه رو دید خالص و پاک اشک ریخت، باور نمی‌کرد که نهال با وجود شنیدن اونهمه تحقیر و کنایه و نیش از زبون سرهنگ باز اینچنین بهش علاقمند باشه، تا وقتِ شام همونطور به خواب معصومانه اون دو خیره شد.
    توران خانم بالاخره بعد از چند ساعت برو بیا تو آشپزخونه میز شام رو چید و عطر باقالی پلو با گوشت رو با عطر ارکیده‌های تازه رو میز قاطی کرد و باعث شد شکمهای گرسنه زودتر از رسیدن دیس غذا به میز برسه، اون شب الناز و بهزاد هم بودن، همگی سر میز نشسته بودن که احترام خانم دسته‌های ویلچر رو گرفت و جلو اومد و سرهنگ رو درست در جایی‌که همیشه می‌نشست قرار داد، خیلی زود فضا معمولی شد و توران خانم با صبر و حوصله به سرهنگ غذا می‌داد، احترام خانم با بغض به قاشق‌های کوچیک و بچگانه‌ای که توران تو دهان سرهنگ میذاشت خیره بود و سخت می‌تونست لقمه‌هاش رو پایین بده اما امید و بهزاد و الناز سر به شوخی برداشته و میون حرف و خنده به غذاهاشون هجوم بـرده بودن اما... اما... اما نهال...
    - نهال چرا غذات رو نمی‌خوری؟
    نهال سر بلند کرد و به جای نگاه کردن به امید که منتظر جواب سؤالش بود به چشم‌های درشت احترام که از بغض و گریه درخشش خاصی داشت خیره شد، خیلی آروم لب گشود و گفت:
    - گرسنه‌ام نیست.
    - چیزی خوردی؟
    - نه!
    - غذاتُ بخور، دلم نمی‌خواد فردا به حالت غش و ضعف بیفتی.
    نهال قاشق‌ رو تو بشقاب رها کرد و صندلی رو عقب زد، احترام با حالت عجیبی از اون روبرگردوند، این‌جا و این لحظه دیگه جای موندن نبود؛ خیلی زود عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رفت، الناز و امید به‌هم نگاه کردن که الناز گفت:
    - چیزی شده ؟ کسی چیزی گفته بهش؟
    امید خواست بلند بشه و دنبالش بره که احترام خانم گفت:
    - انقدر نگرانش نباش، بچه که نیست همش دنبالشی که اتفاقی براش نیوفته، غذاش رو بخوره، سردش نشه گرمش نشه، اون بالغه خودش می‌فهمه درست و غلط چیه، یه‌کم به حال خودش بذارش.
    الناز گفت:
    - ما باید یه‌کم بیشتر هواش رو داشته باشیم مامان، خانواده‌اش اینجا نیستن.
    امید قدرشناسانه الناز رو نگاه کرد اما نگاه مادرش رو که با کجخندی از تمسخر شنیدنِ نام خانواده رو صورتش بود فراموش نکرد.
    اون‌شب نهال خیلی زود به تخت رفته بود، تو سرش غوغا بود، حس می‌کرد دنیا وارونه شد و اون دوباره قل خورده و افتاده تو گودال تنهایی‌های گذشته‌اش، کسی در کنارش نبود، دیگه صدای قهقهه روزهای خوشحالیش به گوش نمی‌رسید، عاشقانه‌های امید نبود، مریم مامان و آقای شفیعیان ازش دور بودن و دیگه سامان نگرانش نبود، نهال به تلخی سعی داشت این افکار مزاحم رو از خودش دور کنه اما...
    سنگینی یه‌جسم روی نرمیِ تشک تخت بهش فهموند که امید اومده تو اتاق، وقتی دست اون نشست رو بازوش خیلی زود چرخید وباهاش رو در رو شد، برق خوشحالی از تو چشم‌های امید پیدا بود، آسودگی تو تمام اعضای بدنش مشهود بود و کاملاً می‌شد حدس زد که چقدر همه‌چی به وفق مرادشِ.
    امید کامل چرخید سمت اون و هیکلش رو با فاصله دست‌ها انداخت رو اون، نهال با حرارت تن اون مـسـ*ـت و بیقرار لبخند زد و زل زد تو مردمک‌های سیاهی که معلوم بود با اون نگاه خیره منتظر چیه، چند دقیقه‌ای بی‌هیچ حرفی همدیگه رو نگاه کردن تا این‌که امید سکوت رو شکست و گفت:
    - امروز زیاد ندیدمت.
    نهال انگشت اشاره‌اش رو بازی داد زیر چونه اون و گفت:
    - سرت گرم بود، نشد که ببینی.
    - نشد یا نخواستی ببینمت!
    نهال رد انگشت‌های امید رو که گوشه لبش رو به بازی گرفته بود با دست خودش گرفت اونو آهسته به لب نزدیک کرد و گفت:
    - معذرت می‌خوام!
    مکث که کرد امید اخمی نشوند وسط پیشونیش و گفت:
    - واسه چی دورت بگردم؟
    نهال دست مردانه و ضمخت اونو بوسید و گفت:
    - برای هر بی‌احترامی‌ای که کردم، به تو، مادر، بابا سرهنگ.
    امید دست‌های پر قدرتش رو فرو کرد میون موهای خرمایی نهال و بعد گفت:
    -اینو نگو نفسم، اونی که باید هم از جانب خودش هم پدر و مادرش معذرت خواهی کنه منم، ما... ما نباید انقدر تو رو اذیت می‌کردیم، این روزهای سخت و تلخ حقت نبود اما... اما دمت گرم که پای این روزها موندی، حالا دیگه همه‌چی تموم شده و روزهای خوب از راه رسیده، روزهایی که باید پر قدرت‌تر از قبل باهم بسازیمش.
    نهال اون تنِ زنده و پر احساس رو به خودش چسبوند و تو گوشش نفس زد:
    - کار بده دستم امید، یه‌کاری که تا ابد خاطره ثانیه به ثانیه اش از یادم نره.
    امید بی‌طاقت‌تر از اون بود، شاید منتظر همین اجازه بود که بعد از مدت‌ها بتونه احساسات پرشور خودش رو تخلیه کنه، چند ثانیه‌ای از اون فاصله گرفت و فقط بهش نگاه کرد و بعد با یه‌‌حرکت تی‌شرت سفید رنگش رو از تن کند، دست کشید به تن نهال، گرم شد و بیقرار، این زن هیچ‌وقت براش تکراری و خسته‌کننده نمی‌شد، همیشه براش تازگی همون روز اول رو داشت، موهاش، چشمهای خمـار و سیاهش، دستاش و حتی آغـ*ـوش گرمش که برای امید همچون گهواره بود، اون کالبد دوست‌داشتنی و ظریف رو عجیب می‌خواست، دیگه معطل نکرد، لبخند شیرین نهال که رنگ داد به صورتش امید لب به روی لب اون گذاشت و دیگه حتی بهش فرصت نفس کشیدن نداد، هردو تو یه‌دنیای دیگه لحظه‌های ناب و تکرار ناپذیر رو تجربه کردن، لحظه‌هایی که ثانیه به ثانیه اش داشت خاطره می‌شد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    چند دست لباس که فقط متعلق به خودش بود توی ساک کوچیکش جا گرفت، عکس‌های عروسیشون رو نگاه کرد و از بین اونا فقط یه‌عکس تکی از امید رو برداشت، اندک جواهرات کادویی رو از گردن و دست‌ها جدا کرد و همه رو روی میز توالت گذاشت، دور و برش رو خوب نگاه کرد، امید خواب بود، از اون خواب‌های معصومانه و عمیق که همیشه بعد از خلسه حس‌های خوب اونو در بر می‌گرفت، چادر عربی‌ای رو که هدیه بلقیس بود روی روسری مشکی رنگش ثابت کرد و توی آینه به چهره خودش نگاه کرد، هیچ نشاطی نبود، هاله‌ای از غم تمام اجزای صورتش رو گرفته بود، دلگرفته بود درست مثل دل آسمونی‌که از سرشب بی‌وقفه باریده بود؛ نمی‌خواست چیزی از خودش باقی بذاره حتی ذره‌ای یاد و خاطره.
    ساکش رو برداشت اما یهو چشمش به حلقه ظریف و ساده‌اش افتاد، حلقه‌ای که هنوز تداعی خاطر بهترین روز زندگیش بود، اشک تو چشماش حلقه زد، صدای امید منعکس شد تو گوشش:
    - قول بده اونو هیچ‌وقت از خودت جدا نکنی.
    نهال به خودش لرزید، پای کدوم قولش مونده بود که پای این بمونه، سرنوشت از اون بدقول‌ترین آدم دنیا رو ساخته بود؛ حلقه رو به لب نزدیک کرد، اونو بوسید و آروم از انگشتش درآورد، به چهره معصومانه انید تو خواب خیره شد و بعد گفت:
    - منو ببخش!
    حلقه رو هم روی جواهرات گذاشت و راه افتاد اما نمی‌تونست، نمی‌تونست به همین سادگی بره؛ تمام بدنش می‌لرزید، عقربه‌های ساعت زمان رو عجیب می‌خوردن و جلو میرفتن اما اون مستأصل بود. احترام خانم با نگاه بی‌تفاوتش به نهال می‌فهموند که تو هنوزم برای امید ساخته نشدی و مال اون نیستی، یاد التماس‌هاش برای رهایی امید افتاد، یاد سرهنگ که هر وقت می‌دیدش حس عذاب وجدان می‌کشتش که باعث و بانی این اتفاق بوده، یاد جمله های سامان تو آخرین دیدارشون قبل رفتن دوباره به اکراین افتاد:
    - داری به زور خودتو و احساست رو وصله پینه مردی می‌کنی که تکیه اش به بادِ، امروز با خودش و پدر و مادرش و دنیاش قهر می‌کنه و فردا با بازگشت دوباره از تو می‌گذره، این اون چیزی نیست که حق و سهم تو باشه، نترس! برای طفره دل خودم نیست که اینو میگم، واسه خاطر احساس بکر توِ که می‌ترسم، می‌ترسم بازیچه بشه.
    به سمت تخت برگشت و زل زد به اون مردی که همه میگفتن برای تو نیست، شب رویایی‌ای رو باهم سپری کرده بودن، شبی که ثانیه به ثانیه اش خاطره شده بود؛ به آرامی قدم جلو گذاشت و زانو زد مقابل تخت، نگاش کرد، موهای سیاه و مجعدش رو، صورت معصومانه‌ش رو، چشمهایی که اگه باز می‌شد و به چشماش خیره میموند انگار دنیا رو بهش می‌دادن رو خوب نگاه کرد، به‌سختی دست لرزانش رو روی دست ثابت اون کشید، چطور این دست‌ها رو فراموش می‌کرد؟! دست‌هایی که همیشه اونو تو تنهایی‌هاش محافظتش کرده بود، دست‌هایی که تو سرما بهش گرما داده بود، دست‌هایی‌که همیشه به دورش حلقه می‌شد و امن‌ترین خونه‌ نیا رو بهش می‌داد! صورتش رو نزدیک برد و آروم روی تک‌تک انگشت‌های اونو بـ..وسـ..ـه زد، با اشک بـ..وسـ..ـه زد و گفت:
    - هیچ‌وقت گذشتت رو از یاد نمی‌برم، هیچ‌وقت لحظه‌ای رو که عشق بهم دادی از یاد نمی‌برم، تو برای من همه‌کس و همه‌چیز بودی، هر اون چیزی که حق و سهمم توی زندگی بود، بدون من همه‌چیز برای تو قشنگتر و بهتر میشه، فراموش کردنم کار سختی نیست، تو مرد روزهای از نو ساختنی، می‌تونی بدون من دوباره بسازی، رفتنم رو ببخش، دست دلم نیست دست تقدیره.
    امید یه‌تکون کوچیک خورد و دستش رو به‌طرف صورتش خوابوند و نفسش رو محکمتر بیرون داد، نهال عقب رفت، عقب‌عقب رفت و دست کشید زیر چشم‌های خیسش، صدای رعد و برق به‌گوشش رسید، امید دوباره تو خودش جمع شد و نهال تو تاریکی اتاق ایستاد، وداع سختی بود اما باید تموم می‌شد، تقدیر همین بود، رعد و برق خیلی زود تبدیل شد به یه بارون تند و شلاق‌وار فرود اومد رو شیشه‌های پنجره‌، خیلی زود اتاق رو ترک کرد و بند ساک رو انداخت رو دوشش، از دور خیره شد به اتاق سرهنگ و احترام و با یه عذرخواهی زیرلب از در آپارتمان زد بیرون، رو پله‌ها می‌دوید، با اشک می‌دوید، با دل پر می‌دوید، با حالی پریشون می‌دوید، تو کوچه‌هایی‌که بارون سـ*ـینه زمین رو خیس کرده بود رقـ*ـص تند پاهاش رو نمی‌فهمید، نفس‌های تندش رو نمی‌فهمید، هق‌هق‌های تلخش رو نمی‌فهمید، لرزش دستاش رو نمی‌فهمید، نهال زندگیِ تلخ بدون امید رو نمی‌فهمید اما می‌رفت تا رفتنش بیش از این اونو تو نافهمی باقی نگذاره، می‌رفت چون جایی برای موندن نبود، موندن اون لکه سیاه و ناجوری بود تو دستمال سفید خانواده امید، تو سرنوشت خانواده شفیعیان، تو زندگی آدم‌هایی‌که براش دلسوزی می‌کردن. نهال غریبه بود، به‌زور خواست در آشنایی باز کنه و بشه همونی‌که لایقشه اما نشد، تقدیر نگذاشت، تقدیر از اون غریبه‌ترین غریبه ساخت.
    ***
    امید موهاش رو برس کشید و از اتاق زد بیرون، پایین پله‌ها مادرش رو دید که به خاله بزرگش خوشامد می‌گفت، با سر سلام کرد و مستقیم رفت تو آشپزخانه، بوی چند مدل غذا قاطی درهم پیچیده بود تو آشپزخونه، توران خانم دخترش رو هم آورده بود، یه دختر هجده ساله که روسری بنفش رنگش رو محکم گره زده بود زیر چونهذ، در حال میوه خشک کردن بود که متوجه امید شد و یه سلام دست و پا شکسته داد، توران خانم خیلی زود چرخید سمت امید و گفت:
    - سلام آقا.
    امید یه‌نگاه سرسری به ظرف‌های غذا و دسر و چیدمان شیرینی‌ها انداخت و بعد با لبخند گفت:
    - خسته نباشید، گل کاشتی، همه‌چی عالی شده.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    توران خانم و دخترش به هم نگاه کردن و وقتی امید با تشکر یه سیب از تو ظرف برداشت و زد بیرون هردو لبخند رضایت به لب نشوندن، امید با گاز زدن به سیبش تو سالن می‌چرخید که نگاهش به ساعت بزرگ تو پذیرایی افتاد، از وقتِ رفتن نهال خیلی می‌گذشت و امید دیگه داشت نگران می‌شد، بالاخره وقتی مادرش از صحبت با خاله‌اش فارغ شد رفت سمتش و گفت:
    - نهال چرا هنوز نیومده؟
    احترام خانم یه لبخند نصفه‌و نیمه به خواهرش که گوشه‌ای از سالن نشسته بود انداخت و بعد گفت:
    - کارش طول می‌کشه، قراره اول بره خیاطی لباسش رو بگیره بعد هم بره آرایشگاه، خودش که دیشب بهت گفت.
    امید مستأصل سیب نصفه گاز زده‌ش رو گذاشت تو یکی از بشقاب‌های روی میز و گفت:
    - آره میدونم ولی... ولی به نظرم خیلی دیر کرده، نگرانشم، برم دنبالش؟
    احترام شونه‌ای به‌علامت خودت میدونی بالا انداخت و رفت سمت آشپزخانه و امید اون‌روز تا خودِ عصر که تقریباً فامیل‌های درجه یک اومده بودن دور خودش چرخید. امید کم‌کم به اصرار مادرش کت و شلوارش رو پوشید و مثل یه میزبان واقعی به مهمون‌هاش خوشامد گفت، آیدا با سردی تمام تولد امید رو تبریک گفت و نتونست خوددار باشه و با متلکی که بخاطر نبودن نهال به امید انداخت تونست آتیش درونش رو خاموش کنه و امید رو تا ته بسوزونه؛ خونه پر شده بود از بوی عطر و ادکلن مختلف، دخترهای بزک کرده فامیل، صدا و هیاهو و لبخندهای قهقهه‌وار اما نگرانی‌های امید دیگه داشت به اوج می‌رسید که یه‌گوشه مادرش رو گیر آورد و گفت:
    - مادر پس چرا نهال نیومد، گوشی‌اش هم خاموشه، دارم می‌میرم از نگرانی.
    احترام خانم که عرق‌کرده بود، دستی روی پیشونیش کشید و بعد با همون دست‌های لرزانش بازوی امید رو فشرد و گفت:
    - نمی‌دونم امید جان، بذار به مهمونها برسم زشته و متعاقب با این حرف دستش رو برای مهمون تازه واردی که یکی از دوستان قدیمی‌اش بود بلند کرد و گفت:
    - عزیزم، قربونت برم خانم صالح پور، واقعا قدم رنجه کردین تشریف آوردین.
    یک‌ربع دیگه هم گذشت که همهمه عجیبی تو خونه برپاشد، تقریباً نصف بیشتر اقوام به سمت در خروجی حرکت کردن و مادرش با چشم‌هایی اشکبار و مشت‌هایی که آروم به سـ*ـینه می‌زد زیرلب تکرار کرد:
    - قربونت بره مادر، دورت بگردم گل مادر.
    به سمت در رفت، امید با کنجکاوی سر برگردوند، چشمش به الناز افتاد، الناز کنار بهزاد بود و کنار بهزاد پسری ایستاده بود که با اون قاب عکس شاسی تو پذیرایی خیلی فرق می‌کرد، ریش و سبیل پروفسوری و یه عینک قاب طلایی با موهای نیمه بلند و هیکل ورزیده از امین یه مرد دیگه ساخته بود، مردی شبیه جوونی‌های پدرش، کنار امین یه دخترمو طلایی قد بلند ایستاده بود، امید از جا جهید و رفت به سمت اونا اما جلوتر از اون عموش بود که دسته‌های ویلچر پدرش رو گرفته و به جلو می‌برد، امین همه رو کنار زد و با بغضی تلخ افتاد جلوی پای سرهنگ، اشک ریخت و اون پاهای بی‌حس رو بوسید، الناز سر به سـ*ـینه مادرش گذاشته بود و بی‌تابی می‌کرد و امید معصومانه فقط به پدرش نگاه می‌کرد، تو چشم‌های بی‌فروغ سرهنگ تغییری ایجاد شده بود، امید خوب که دقت کرد رگه‌های زلال اشک رو دید، چقدر تلخ و سخت بود این دیدار بعد از این‌همه‌سال با این حال؛ مهمون‌ها حال درستی نداشتن، بعضی‌ها گریه می‌کردن و بعضی دیگه به زور بغض تلخشون رو فرو می‌دادن، طولی نکشید که دوتا برادر بعد از چندین سال تو آغـ*ـوش هم جا گرفتن، امید تو شوک و ناباوری دیدن امین بود که الناز نزدیک اومد و گفت:
    - پس نهال کجاست؟ من از اون برای جوانا و امین خیلی تعریف کردم!
    جوانا که با زیبایی خیره‌کننده‌ش چشم همه مخصوصاً دخترخاله‌ها رو درآورده بود با زبون دست و پا شکسته فارسی رو به امید گفت:
    - من کیلی کوچبختم از دیدنتون، کیلی‌کیلی دلم میخواد نهال را ببینم.
    امید به خودش اومد و خیلی سریع چرخید به سمت ساعت دیواری، چیزی تا رسیدن شب نمونده بود، این نیومدن، این نرسیدن بودار بود.
    به تکاپو افتاد، آدرس خیاطی و آرایشگاه رو از مادرش گرفت و با یه عذرخواهی کوچیک از مهمون‌ها راه افتاد تو خيابان، تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابونهای ناآشنا دنبال آدرس می‌گشت، بالاخره پیداش کرد و زنگ زد، دختر جوانی از پشت آیفون گفت:
    - بله؟
    - سلام، ببخشید من با خانم زرگران کار داشتم.
    - شما آقا امید هستین؟
    - بله... نهال اونجاست؟
    - خوب هستین آقا امید؟ والا اینجا که نیست، راستش ما خیلی منتظرش شدیم، قرار بود صبح واسه تحویل لباسش بیاد اما هیچ خبری ازش نشد، گوشی‌اشون هم که...
    امید دیگه جمله آخر اونو نشنید، راه افتاد سمت آرایشگاه اما جستجو بی‌حاصل بود حتی اونجا هم نرفته بود، برای بار هزارم شماره اونو گرفت:
    - مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    با اعصابی ناآروم گوشی رو پرت کرد رو داشبورد و پاش رو روی گاز فشرد؛ عجب شبی شده بود، ساعت یه‌لحظه هم از حرکت باز نمی‌ایستاد، کلافه شده بود و سریع رانندگی می‌کرد، نمی‌دونست به‌کجا باید سر بزنه، خانواده نهال هم که ایران نبودن، برای دقایقی کوتاه با خودش فکر کرد نکنه سامان باز مخ اونو شستشو داده و اینبار کشوندتش اکراین که خیلی زود سر تکون داد و با خیالات خودش جدل کرد و گفت:
    - محاله... محاله نهال منو تنها بذاره.
    خونه‌شون حسابی شلوغ شده بود و تقریبا همه مهمون‌ها اومده بودن، دختر و پسر، پیر و جوان دوست و فامیل تو سالن بزرگ خونه‌شون می‌چرخید و کسی حواسش به امید و دلنگرانی‌هاش نبود، اما آیدا و دخترخاله‌هاش مدام دور و برش می‌چرخیدن و زهر کلامشون رو تو سـ*ـینه امید می‌ریختن، آخرین تیر ترکش هم مال آیدا بود که وقت خوردن شام با خنده‌های شیطانی‌ش رو به امید گفت:
    - ما که نتونستیم نهال خانم رو ببینیم، اگه پیداش کردی خبرمون کن، چهره‌اش حتماً بعد از یه‌روز تو آرایشگاه موندن دیدنیه.
    دخترا غش‌غش خندیدن و امید فقط دندان به‌هم سایید، عموش هنوزم می‌گفت این دختر سر به هوا رو که معلوم نیست بدون اجازه تو کجا رفته رها کن؛ و امید نمی‌خواست این چیزها رو بشنوه، بالاخره از حرف و حدیث خسته شد و بی‌طاقت پناه برد به اتاقش، حتی کیک هم نبرید، حتی از مهمون‌ها خداحافظی هم نکرد، حتی به‌هیچکس هم اجازه ورود به اتاقش رو نداد، پهن شده بود رو تختش و دستاش رو تا آرنج روی پیشونی گذاشته بود، ضربات تشنجی پاهاش روی تخت نشون‌دهنده استرس درونی‌اش بود، تازه پلک‌هایش رو روی هم گذاشته بود که الناز اجازه خواست و چون جوابی نگرفت زود اومد تو، امید گفت:
    - برو بیرون، می‌خوام تنها باشم.
    الناز گفت:
    - یه پسربچه این سبد گل رو همراه یه نامه آورده، نگفت از طرف کیه، پاشو کاغذ رو باز کن شاید...
    امید با یه جهش سریع از رو تخت پایین پرید و پاکت تو دست الناز رو قاپید، الناز همون‌طور با سبد گل و مادرش و امین و چند نفر دیگه با نگاه‌های نگران دم‌در منتظر بودن که امید سبد گل رو گرفت و گفت:
    - می‌خوام تنها باشم.
    احترام خانم یه‌قدم جلو اومد و گفت:
    - نامه از نهالِ؟
    امید به‌تلخی در رو روی اونا بست و گفت:
    - تنهام بذارید... خواهش می‌کنم.
    همه رو تو نگرانی گذاشت و خودش با حالی منقلب‌تر سبد گلی رو که تماماً ارکیده بود کنار تخت گذاشت و بی‌معطلی پاکت نامه رو گشود:
    - امیدم...
    قلب امید تو سـ*ـینه پرپر زد، فقط یکی اینجوری میم مالکیت می‌چسبند ته اسمش و اونم نهال بود، با حالی دگرگون چشماش رو دوخت به سطر‌سطر نامه‌ای که بوی خوبی نمی‌داد:
    « امیدم، امید زندگیم، حالا که دارم برات می‌نویسم، حالا که دارم از ریزش احساساتی حرف می‌زنم که فقط متعلق به توِ ازت دورم، خیلی دور، این دوری معلم بزرگ منه، معلمی که از این به‌بعد باید همراه آزمون‌های سخت زندگیم باشه، این دوری قراره از من یه نهال دیگه بسازه، نهالی که به آدم‌های دور و برش بیاد، من به تو نمی‌اومدم، اینو همه بهم گفتن، حتی خدا با تقدیرش این رو بهم ثابت کرد که وقتی چیزی رو به‌زور به‌دست بیارم به راحتی از دستش میدم چون حقم نیست، تو خوب بودی، همیشه خوب و پاک و با گذشت اما من...
    من یه تیکه سخت این پازل بودم تو زندگیت ، من یه ‌وصله ناجور بودم که به اشتباه به لباس تو سنجاق شده بود، از اون وصله‌های تو چشم که حتی نمی‌شد رفع و رجوع یا پنهانش کرد، خسته بودم، خسته از طرفداری‌هات مقابل همه، خسته از تعریف‌هایی که ازم می‌کردی تا حس اطرافیانم مثل تو بشه، خسته بودم از نگاه‌های ترحم‌آمیز، خسته بودم از اشک‌هایی که باعث و بانی ریختنشون من بودم، خسته بودم از حالِ خراب تو، از آرامش نداشتنت، از لبخندهایی که دیگه روح نداشت، امیدم حق تو یه زندگی نابِ دوباره است، از اون زندگی‌ها که بعد از یه تجربه سخت از نو ساخته میشه، من زیادی‌ام، من آدمِ زیادی این زندگی‌ام، من لیاقت قلب تو رو ندارم، متعلق به هیچ حسی نیستم جز تنهایی، این حسی که باهاش قد کشیدم و بالنده شدم و باورش کردم، سهم من از این زندگی 12 سال لبخند و عشق و محبت بی‌شائبه از طرف خانواده شفیعیان و بعد هم تو بود که حالا میذارمش پشت سر و میرم، پابه‌پای دنیای زودگذر میرم، میرم تا آدما رو بشناسم، آدم‌هایی که آرزو می‌کردم تک‌تکشون کنارم باشن، دلیل این رفتن بی‌محلی، تنفر، کم‌آوردن یا هراون چیزی که فکر کنی نیست، من باید از این‌به بعد نباشم، نبودنم به صلاح همه قلب‌هاییِ که بازی‌شون دادم، دنبالم نیا، دنبالم نگرد، هیچ‌‌کجا ردی از من پیدا نمی‌کنی، برای همیشه ردپاهام رو از پشت‌سرم پاک کردم، عاشق و شیدای همیشگی تو، نهال »
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    کاغذ بی‌اراده تو مشتش مچاله شد، نهال رفته بود، ترکش کرده بود، به این عشق پشت کرده و برای همیشه رفته بود، عطر ارکیده‌ها فضای اتاق رو پر کرده بود، صدای در می‌اومد، همهمه آدم‌هایی که برای تولد 28 سالگیش دورهم جمع شده بودن تمومی نداشت، تمام وسایل نهال تو اتاق بود، لباس‌هاش، حوله تن‌پوش، کفش‌هایش، جواهراتش، حلقه‌ش! چرا امید تعجب نکرده بود از اینکه نهال حلقه رو از خودش جدا کرده؟ اون که به جونش بسته بود! دست گذاشت رو بالشت اون، عطر موهای پریشونش رو حس می‌کرد، دست کشید به‌جای خوابش و پتوش، دیشب همین‌جا بود، دیشب تو آغوشش بود، دیشب رو همین تخت نفس به نفسش داد و باهاش یکی شد، دیشب همین‌جا غرقش شد و ثانیه به ثانیه براش خاطره ساخت، بی‌دلیل نبود که گفت کار بده دستم، چی می‌خواست این دختر!
    در باز شد و مادرش سرک کشید تو، پشت سرش الناز، امین، دخترخاله‌ها...
    جای نهال خالی بود، خیلی خالی بود، حالش بد بود، صورتش خیس از عرق ناباوری و شوک بود، دستاش مدام ملحفه روی تخت رو چنگ می‌زد و می‌لرزید.
    الناز یه‌قدم اومد جلو و گفت:
    - نامه از نهال بود؟
    مادرش هم اومد تو و بعد هم امین، همه ترسیده بودن و زل زده بود به امید، دخترها درگوش هم پچ‌پچ می‌کردن و امید فقط به یه نقطه نامعلوم چشم داشت، حالش خراب بود، خیلی خراب... .
    امین و مادرش که اومدن به سمتش با یه ضرب هردو رو هل داد عقب و از اتاقش زد بیرون، کل مهمونا با وحشت و اضطراب نگاش می‌کردن اما اون بی‌تفاوت از کنار میز و کیک و بساط با شکوه تولدش گذر کرد و زد به کوچه‌ و خیابون‌هایی که اون‌شب خلوت‌تر از همیشه بود، رفت دنبال نهال، رفت دنبال نهالی که می‌رفت به دنبال دنیا....
    حالا دیگه سالهاست که از اون شب می‌گذره، روز و شب‌های تکراری امید روی نیمکت چوبی، زیر درخت بید تو همون آسایشگاهی که قبلاً توش بستری بود می‌گذره، روز و شب‌هایی که بدون نهال و بدون وجود گرمش سپری میشه، امید با هیچکس حرف نمی‌زنه، چشمه اشکِ احترام خانم تو این روزها خشکِ خشک، خانم و آقای شفیعیان همه جا رو دنبال نهال گشتن اما این دختر قطره آبی شده تو اقیانوس آدم‌ها، سامان آشفته‌حال شده و مدت‌هاست که تو خودشه و نمی‌دونه کجا دنبال دختری بگرده که خودش خواسته نباشه! امید جزء بیمارهایی محسوب میشه که وضعیت حادی دارن، گاهی یه‌دسته گل ارکیده می‌گیره و پشت در آسایشگاه به انتظار می‌شینه، گاهی اون نامه مچاله شده رو هزاران بار می‌خونه و تهش می‌خنده از باور کردنش‌؛ پاییز تندتند میرسه، بارون تندتند میاد، دلش تندتند هوایی میشه، همیشه همون‌جا می‌شینه، زیر همون درخت بید با برگ‌های چتریِ آویزونش، همیشه پاییز که میشه و بارون میاد یه سیب سبز می‌گیره دستش و یاد اون روزهای خوب رو می‌کنه، یاد ذوق و شوق و لبخندهای کوچیکشون برای ساده‌ترین بهانه‌ها و امروز چقدر جای نهال و اونهمه شوق و ذوق و بهانه‌های ساده خالیه.
    بارون آبان ماه شلاقی و تنده، سرده و دلپذیر و امید رو وسوسه یادآوری خاطراتش می‌کنه خاطراتی که زیرلب ازشون شعر و ترانه می‌سازه:
    « هرجا که عطر بارون و بوی سیب به مشامم برسه یه نهال می‌کارم، یه نهال از سیب سبز که یادگار تنها عشقم باشه، هرجا که بارون ببینم و صداش رو بشنوم همپاش اشک می‌ریزم و ناله می‌کنم تا تو برگردی، هرجا سیبُ بو کنم به یاد بوی تنت که سیب گلاب دلم بود مـسـ*ـت میشم و به خواب میرم، نهالم تا وقتی برنگردی روزگارم همینه، تا وقتی دوباره چشمات به چشمام خیره نشه وضع و حالم همینه، تو بر می‌گردی، دلم بی‌جهت منتظر نیست، تو عاشق‌تر از پیش بر می‌گردی»
    تو به من خندیدی و نمی‌دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب‌آلود کرد به من نگاه
    سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام‌آرام
    خش‌خش گام تو تکرارکنان
    می‌دهد آزارم
    و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم
    که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت. ( شعر از حمید مصدق ‌)
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا با چشمانی خیس و اشک‌آلود آخرین برگ نوشته رو نگاه کرد، جمله‌ها جلوی چشم‌های تارش رژه می‌رفت، نهال رفته بود و امید روزهای زندگیش رو فقط به انتظار اون سپری می‌کرد، بازم گریست، اصلاً حال خوبی نداشت، دلش حسابی گرفته بود حتی گرفته‌تر از ابرهای آسمون که همیشه غروب‌ها هوای گریه داشتن، آبِ خوش گلوش رو به سختی پایین داد و تمام برگه‌ها رو به‌شماره روی هم چید، همین‌طور که اونا رو مرتب می‌کرد صدای گرم پدرش رو هم از پشت در شنید:
    - طلا جان، بابایی می‌تونم بیام تو اتاقت؟
    طلا صدای گرفته‌ش رو کمی صاف کرد و بعد گفت:
    - بله پدر، بفرمایید.
    محمودی وارد شد و دید که طلا روی زمین زانو زده و داره نوشته‌ها رو زیر و رو می‌کنه، خیز برداشت طرفش و درست مقابلش روی زانوهاش خم شد، طلا نوشته‌ها رو دسته کرد و یه‌نگاه اجمالی بهشون انداخت، همه‌چیز براش تازگی داشت، حتی این نوشته‌ها که حسابی تو این مدت بهشون انس گرفته بود، پدرش دست جلو برد و نوشته‌ها رو ازش گرفت، طلا بی‌تعلل اونا رو داد به پدرش و گفت:
    - می‌خواهید چکار کنید؟
    محمودی صاف تو چشمهای به‌خون نشسته دخترش نگاه کرد و گفت:
    - می‌خوام چاپش کنم، بهت که گفته بودم.
    - اما... اما شما که نمی‌دونین نویسنده‌اش کیه، این‌جوری که نمیشه.
    محمودی بی‌تفاوت پشت نوشته‌ها رو کوبید به کف دستش و گفت:
    - یه‌بارم یه‌کار متفاوت بکنیم، شاید تا اون‌وقت نویسنده‌اش پیدا شد.
    بعد هم با انگشت تو صفحه آخر داستان بعد از شعر یه خط ریز کوچولو رو نشون طلا داد و گفت:
    - به‌اسم ش. ش چاپش می‌کنم، این حتماً مخفف شده اسم و فامیل نویسنده است.
    طلا که اصلاً با حال منقلبش متوجه اون ش. ش نشده بود با تعجب سر تکون داد و نشست رو تختش، آقای محمودی هم رو صندلی پشت میز تحریر اون نشست و بعد از یه مکث طولانیِ چند دقیقه‌ای گفت:
    - خب!
    طلا لب‌هایش رو جمع کرد و گفت:
    - میشه این‌بار درباره داستان حرف نزنیم!
    محمودی با خوشحالی وصف‌ناپذیری که از تغییر موضع طلا به وجود اومده بود دستاش رو روی میز به‌هم قفل کرد و گفت:
    - آره میشه، میشه بابا.
    طلا اون‌شب برای پدرش خیلی درددل کرد، گفت که این داستان به‌کل نظرش رو در مورد شاهرخ تغییر داده، حالا احساس می‌کنه که به اون بیشتر از همیشه نیاز داره و محتاج محبت‌های بی‌شائبه و گرمشِ.
    اون‌شب آقای محمودی اشک ریخت، بی‌خجالت از روی دخترش برای این بازگشت اشک شوق ریخت و سر دخترش رو به سـ*ـینه فشرد و براش بهترین‌ها رو آرزو کرد؛ طلا می‌دونست که اشتباه نکرده و نمی‌کنه، تصمیم درستش رو گرفته بود و اونو باهمه در میون گذاشت، مادرش سرازپا نمی‌شناخت و مدام بـ..وسـ..ـه‌بارونش می‌کرد، دایی رسول تماس گرفته و بهش گفته بود که بالاخره باقلاقاتق و ماهی‌دودی‌ها کار خودش رو کرده و مغزت رو به‌کار انداخته و عمه‌سوری با حال خیلی خوشی آماده می‌شد که برگرده آمریکا، تمام ساعت‌ها و ثانیه‌های اون‌شب رو با یه‌حال خاص سپری کرد، رفت سراغ خاطراتش، عکس‌های دوران نامزدی و عقد، نامه‌های عاشقانه، کادوهایی که دوسه بار پس فرستاده بود اما پیک هربار اونا رو دوباره به در خونه‌شون آورده بود، تک‌تک گل‌هایی که باهربار دیدار شاهرخ براش می‌آورد و اون با سلیقه خشکشون می‌کرد، انگار یه‌شور عجیبی از نو درونش به‌وجود اومده بود که هرکار می‌کرد نمی‌تونست جلوی تب پرحرارتش رو بگیره، با دلی که نبض تند عاشقی می‌زد ولو شد کف قالیچه تو اتاقش و موبایلش رو باز کرد، تو صفحه مخاطبینش شماره شاهرخ رو دوباره سیو کرد و جلوش نوشت: تاج سرم، یه عکس از تو گالری انتخاب کرد و گذاشت تو جای مخاطب و بعد از بوسیدن نام و عکس اون آروم پلک‌هاش رو روی هم گذاشت، می‌خواست یه‌خواب راحت داشته باشه، حداقل بعد از این‌همه شب‌هایی که با استرس روز دادگاه و اتفاقات جورواجور توی داستان روبرو شده بود، عقربه‌های ساعت زمان رو می‌بلعیدن، زمانی که می‌رفت به استقبال روزهای خوشِ آینده.
    ***
    با ترس انگشتش رو روی زنگ گذاشت، می‌لرزید و دودل بود، دستش رو بلند کرد و خواست برگرده که دید نمی‌تونه، اون اومده بود تا همه‌چیز رو شروع کنه پس نباید می‌ترسید؛ به آرامی زنگ را فشرد، می‌دونست که آیفون تصویری الان چهره‌اش رو به‌کسی که می‌پرسه کیه نشون میده بنابراین شالش رو مرتب کرد و وقتی صدای پرسش کیه رو شنید به آرامی جواب داد:
    - منم... طلا.
    دربازکن زده شد و اون بی‌معطلی وارد حیاط شد، قدم گذاشته بود تو همین خونه، تو همین خونه‌ای که مدت‌ها پیش عروسش شده بود، خدمتکار خونه در سالن رو باز کرد و ذوق‌زده طلا رو برانداز کرد و بعد با لحن شیرین و مهربون همیشگیش گفت:
    - خوش اومدین طلا خانم، الهی قربون قد و بالاتون ، چقدر این مدت جاتون خالی بود.
    طلا که با لبخند تشکر کرد خدمتکار گفت:
    - من برم خانوم رو صدا کنم حتماً از دیدنتون...
    صدای شهره تنها خواهر شاهرخ از پشت خدمتکار به گوش رسید:
    - لازم نیست، خودمون داریم می‌بینیم کی اینجاست.
    خدمتکار با عذرخواهی عقب رفت و طلا با دیدن شهره و ماری خانم مادر شاهرخ در یه لحظه قالب تهی کرد، چقدر هردو عوض شده بودن، مخصوصاً ماری خانم که معلوم بود هرچی آشفتگیِ از درونشه.
    یه‌قدم جلو رفت و زیرلبی سلام داد که ماری خانم با دل پر جواب داد:
    - دیر اومدی، دیر اومدی عروس خانم.
    طلا با نگاهش خیره شد تو چشم های زنی که می‌دونست چقدر برای شاهرخ پرستیدنیِ؛ نتونست حرفی بزنه اما شهره طاقت نیاورد و کمی جلو اومد:
    - واسه چی اومدی اینجا؟ اومدی بدبختی‌هامون رو ببینی؟ اومدی ببینی خوب تقاص پس دادیم یا نه؟
    طلا دستش رو جلو برد و گفت:
    - من... من اومدم...
    شهره با اشکی که دل هر بیننده‌ای رو راحت می‌سوزوند اشاره‌ای به سمت اتاق شاهرخ کرد و بعد گفت:
    - برو ببین... ببین که هیچی از خودش به‌جا نذاشته، دست خالی رفته، شاهرخ رفته، شاهرخ هممون رو ترک کرده، رفت تا یادش بره چی بهش گذشته، رفت که نبیبنه روزهای بدون تو رو...
    طلا رد اشاره دستِ اونو دنبال کرد و بی‌اراده به سمت اتاق رفت، با یه‌ضرب سریع دستگیره رو پایین داد و زل زد به اتاقی که از گوشه‌گوشه‌ش هم با شاهرخ خاطره داشت؛ همه‌چیز سرجای خودش بود اما تخت مرتب و ملحفه های تاشده نشون می‌داد مدتهاست که کسی سر به بالینشون نگذاشته؛ تکیه اش به در اتاق سنگین شد و روی زانوهاش خم نشد؛ نکنه اینجای زندگیش هم گره خورده بود به پایان اون قصه؟! نکنه عین امید باید پابه‌پا دنبال شاهرخ می‌رفت؟! نکنه... .
    ***
    پ مثل پایان
    پ مثل پا
    پ مثل پیاده
    آری، زندگی خلاصه‌ای از تمام این واژه هاست.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    پاییز از راه رسیده بود، اوایل مهرماه بود، از وقت نبودن شاهرخ یک‌ماه بود که می‌گذشت، هیچکس ازش خبر نداشت، درمانده و پریشون‌حال از هرکسی که می‌شناخت سراغ گرفت اما هر دفعه بی‌خبرتر از قبل بود، حال و هوای عجیبی داشت، توی هفته کمتر از یه ساعت حرف می‌زد، برای خودش پیله تنگ تنهایی ساخته بود و حسابی غرق بود، مادرش نگران بود، هرروز نگران‌تر از روز قبل:
    - طلا جان، مامان، انقدر خودتو اذیت نکن، تو که مقصر رفتن اون نیستی.
    گریه می‌کرد، زجه می‌زد و می‌گفت:
    - هستم مامان، من مقصرم مامان.
    حرف‌های تکراری و دلگرم کننده مادرش رو نمی‌شنید، تمام صبح و شب‌هاش با خیالات خام سپری می‌شد، حسابی لاغر شده بود؛ عمه سوری تقریباً چندروز یه‌بار زنگ می‌زد و حال و احوالش رو می‌پرسید اما طلا جوابی براش نداشت، مینو اومد سراغش که برن دانشگاه برای امتحانات اما نرفت و کنکور لیسانس رو بی‌خیال شد و به همون فوق‌دیپلم رضایت داد، پدرش بدتر از اون بود، یه‌حال و هوای غریب‌تری داشت، غمگین بود از این اتفاق، حالا که طلا داشت باز می‌گشت شاهرخ دور شده بود، یه موش و گربه بازی خسته کننده.
    توی اتاقش روی صندلی پشت میز تحریر چمباتمه زده بود، به‌نوشته‌ها چشم داشت، هنوزم محسور اون خط خوشِ نوشته‌ها بود که گوشی‌اش زنگ خورد، همون آهنگ آرومِ بی‌کلامی که یه‌روز خود شاهرخ گذاشت رو زنگ تماسش، آروم سرش رو چرخوند و چشمش رو انداخت رو صفحه، مینو بود، از صبح این چهارمین تماسش بود، نمی‌خواست جواب بده، بی‌حوصله بود اما می‌دونست که مینو تا بالاخره امروز باهاش حرف نزنه دست از زنگ زدن بر نمی‌داره، با صدای بی‌روحی جوابش رو داد:
    - سلام!
    - سلام و درد! هیچ معلوم هست تو اون اتاقت چکار داری می‌کنی؟ باباجان از صبح تا حالا 10 دفعه زنگ زدم، مرض داری وقتی هستی به مادرت میگی بگو نیستم؟! فکر کردی من صداتُ نمی‌شنوم؟ طفلک مامانت که بخاطر تو دروغ میگه، تمام گـ ـناه‌های اون به گردنِ توِ؛ حالا چرا ساکت شدی؟ چرا چیزی نمیگی؟ الو... الو...
    طلا یه‌طرف پیشونیش رو محکم فشرد و بعد گفت:
    - مگه تو به‌من فرصت حرف زدن میدی؟
    مینو ذوق‌زده گفت:
    - وای خدا رو شکر نمردی، خیال کردم این نفس‌نفس زدن‌هات از ته‌گور میاد.
    طلا لبخند یخی زد و گفت:
    - از کجا می‌دونی نمردم؟
    - از اون‌جایی‌که 7 تا جون داری.
    طلا نتونست مثل اون‌وقت‌ها با مینو کل‌کل کنه و دوتا بگه و چهارتا بشنوه، حوصله همه دلخوشی‌ها ازش رفته بود، مینو که مکث اون رو دید خیلی یهویی و بی‌مقدمه گفت:
    - مهران اومده!
    گوشی رو برای چند ثانیه‌ای پایین آورد و کشید رو سـ*ـینه‌اش، به‌وضوح صدای ضربان تند قلبش رو می‌شنید، باز رفتن شاهرخ بهانه داد دست بقیه، اون که با مهران تموم کرده بود!
    مینو که الو الو کرد به خودش اومد و گوشی رو چسبوند بیخ گوشش:
    - کجایی؟
    - می‌شنوم.
    - نمی‌خوای بدونی برای چی اومده؟
    طلا بلند شد و تو اتاق کوچیکش شروع کرد به قدم زدن و بعد بی‌تفاوت گفت:
    - اگه بگم برام مهم نیست ناراحت میشی؟
    - خب اینو میذارم رو حساب بی‌شعوری‌ات و سعی می‌کنم ناراحت نشم.
    طلا که خندید و زیرلب گفت:بی‌شعور...
    مینو هم قهقهه زد و ادامه داد:
    - آهان... حالا شد، یه‌خورده بخند، کف کردم انقدر چرت و پرت گفتم.
    طلا جلوی میز توالت یکی از لاک‌های جیگری رنگش رو برداشت و در حالی‌که درش رو می‌چرخوند گفت:
    - حالم خوب نیست مینو، آشفته‌م.
    - پاشو بیا خونه ما مهران برات سورپرایز داره.
    طلا جلوی آینه سری تکون داد و بعد ناله زد:
    - من نمی‌خوام دوباره با مهران روبرو بشم، روبرو شدن ما مساویِ با شروع احساساتی که...
    مینو کلام اونو آنی قطع کرد و خیلی صریح گفت:
    - مهران نامزد کرده!
    انگار طلا رو به برق سه‌فاز وصل کردن، یهو خشک شد و درمانده موند، به دقیقه نکشید که شیشه لاک از دستش رها شد روی قالیچه کف زمین و رنگ جیگری‌ش پخش شد تو تار و پود فرش کرمی، عشق مهران برای همیشه تموم شده بود.
    مینو ادامه داد:
    - دختر خوشگل و خانومیِ، دورگه است، باباش ایرانیِ و مادرش آمریکایی اما آنا بیشتر شبیه آمریکایی‌هاست، حجب و حیای خاصی داره که آدمو یاد دخترهای قجری میندازه، این حجم از شرم از دختر آمریکایی بعیده، مهران خیلی دوستش داره، یه‌جوری پروانه‌وار دورش می‌گرده که انگار تاحالا خوشگلتر و خانوم‌تر از اون دختر تو دنیا ندیده، مامان خوشحاله که سر و سامون گرفته اما من نگرانم، چون دیشب اتفاقی که رفتم تو اتاقش دیدم یواشی عکس تو رو قایم کرد زیر بالشتش، آنا نبود، با مامان رفته بود بیرون، کلی باهاش حرف زدم، نصیحتش کردم، گفتم تو دیگه متعهد به یه آدم دیگه هستی، حتی بهش گفتم که تو با شاهرخ آشتی کردی و حتی قراره به زودی مراسم عروسیتون رو برگذار کنید، کلی بالا و پایین کردم تا بلکه بپری از سرش اما مرغش یه‌پا داره، میگه میخوام عروسیت رو ببینم و بعد برم، میخواد خیالش راحت بشه، دیوونه‌تر از تو اونه، طلا به‌خدا هنگم از دیشب، عشق‌ورزی‌هاشو با آنا می‌بینم و دلبری‌هاش رو یواشکی با عکس تو، گیج میشم و دیوونه، نگرانم، هم نگران اون هم نگران تو، نمی‌دونم عاقبت این مثلث قائم‌الزاویه عاشقانه چی میشه!
    طلا نشست رو پاهاش و لاک وارونه شده رو برداشت و با دیدن فرش جیگری شده ل*ب*هاش رو گزید و دوباره سرپا شد، بعد از کلی حرف و درددل بالاخره با دلی که حسابی سبک شده بود از گریه گوشی رو قطع کرد و بعد رفت و افتاد رو تختش، گریه‌های پرصدا تاب و توان رو ازش گرفت و بی‌قرارترش کرد.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا