- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
امید وقتی دید دستهای اون بدجور میلرزه در یکی از خونهها رو زد و کمی آب گرفت، لیوان رو بهلب نهال نزدیک کرد و ازش خواست که بخوره و نهال با چشمدوختن به چشمهای امید و فرو دادن بغضی که داشت خفهش میکرد آب رو جرعهجرعه پایین داد، وقتی بهحال شد به کمک امید سرپاایستاد و بعد از چند دقیقه مکث با دستش تهکوچه منتهی به کوچه خونهشون رو با دست نشون داد و گفت:
- وسایل... وسایلامون تو کوچهاست.
امید دست اونو گرفت و دنبال خودش کشید نهال گفت:
- دیگه جایی رو برای موندن نداریم امید.
امید دستش رو دورکمر اون محکمتر کرد و گفت:
- فدای سرت.
نهال با نگاهش همچنان بهعقب خیره بود و دنبال امید کشیده میشد، سر خیابان امید ماشین گرفت برای تهران، نهال با گیجی به نیمرخ صورت اون خیره شد و گفت:
- کجا میخواهیم بریم؟
امید بدوناینکه به نهال نگاه کنه رو بهراننده گفت:
- بهشت زهرا میری؟
راننده با چشمهایی گشاد شده از تو آینه به امید نگاه کرد و گفت:
- ببخشید کجا؟!
امید حرفش رو دوباره تکرار کرد و راننده با خنده گفت:
- شوخی میکنی داداش! آخه این وقت شب؟
امید گفت:
- اگه نمیری نگهدار پیاده میشیم.
راننده چنانآب گلویی فرو داد که نهال ترس و اضطراب رو کاملاً درون اون حس کرد، بعد از یه مکث کوتاه لب گشود و گفت:
- نهآقا این حرفا چیه، بهشتزهرا هم میریم.
نیمساعت بعد بهشتزهرا بودن، ترس به قلب نهال رخنه کرده بود و تمام تنش میلرزید، جرأت نمیکرد از امید که مثل انبار باروت بود سؤالی بپرسه اما ترس آنقدر دلش رو چنگچنگ کرد که بالاخره بازوی اونو گرفت و گفت:
- چکار میخوای بکنی؟
امید حرفینزد و رو بهراننده گفت:
- برو قسمت جدید، اون قطعههایی که قبر آماده کندن.
راننده سربهزیر چشم گفت و سرعتش رو بیشتر کرد، نهال با دیدن قبرها به خودش لرزید، از بچگی هم از مرگ و مرده و قبرستان ترس عجیبی داشت. به قسمتهای جدید که رسیدن امید خیلی زود پیاده شد اما نهال مثل میخ به صندلی چسبیده بود، امید از تو شیشه باز سرک کشید تو و گفت:
- بیا پایین دیگه.
نهال با بغضی که خیلی زود به گریه نشست گفت:
- م... م... من میترسم امید.
امید با شتاب در رو گشود و دست اونو گرفت و محکم کشید، راننده پیاده شد و گفت:
- آقا چکار میخوای بکنی؟ چکارش داری؟
امید نهال رو کشید سمت خودش و رو به راننده گفت:
- کرایهت رو که دادم، جنابعالی هم که زحمتت رو کشیدی و ما رو آوردی اینجا، حالا خوش اومدی.
نهال جلو نمیرفت، دستش رو از دست امید جدا کرد و تقریباً جیغ زد:
- امید زده به سرت؟ کجا میری این وقتشب؟!
- نهال بیا اذیت نکن، نترس من پیشتم.
راننده که بیخیال نمیشد میانجیگری کرد و گفت:
- ببینم نکنه میخوای ببری زنده بهگورش کنی.
امید جلو رفت و تو صورت اون فریاد زد:
- آره آره میخوام ببرم زندهزنده چالش کنم، بهتو چه مرتیکه...
راننده وقتی چهره سرخشده امید و طنین اون فریاد بیپرواش رو شنید سوار ماشینش شد و خیلی زود دنده عقب گرفت؛ هوای قبرستان هوای خفه و دلگیری بود، جاییکه ایستاده بودن تقریباً پرت بود و حتی جنبش یهحیوون شبزی هم بهچشم نمیخورد، نهال به دور و برش نگاه میکرد، تمام افکار مالیخولیایی بچگیهاش جون گرفت تو سرش، حس میکرد قبرها الان باز میشه و مردهها تک تک میان بیرون، از همه ترسناکتر اون گودالهای سیاه آماده بود که از دور هیبت بسیار وحشتناکی داشت، چسبید به امید اما امید داشت راه میافتاد به سمت قبرها، نهال جیغ زد:
- امید... امید توروخدا بگو کجا داری میری؟
امید با قدمهاییکه نمیفهمید چقدر بلنده جلو میرفت که نهال لباسش رو چنگ زد:
- امید...
- دارم میرم تو خونهای که توش آرامش داشته باشم، میگن هرکدوم از ما تو این دنیا دومتر جا داریم که سندش بیبرو برگرد مال خودمونه، همچین شش دنگ و منگولهدار، بیهیچ صاحبخونه بیرحم و همسایه فضولی... دارم میرم تو دومتر جاییکه مال خودمه، سهم خودمه.
- امید توروخدا بیا برگردیم، من میترسم.
امید بیتوجه بهحال پریشون نهال راهی از میون قبرها باز کرد و جلو رفت و نهال در حالیکه پشت لباس اونو گرفته بود به دنبالش میدوید و مدام میگفت بیا برگردیم، بالاخره امید بالای یکی از قبرها که عمق زیادی داشت ایستاد و توش رو نگاه کرد، تاریک بود، خیلی تاریک، نهال به دور و برش برای بار هزارم نگاه کرد، صدای زوزه بادِ کمجونی از اطراف بهگوش میرسید، صدای پارس سگها بلند شده بود و صدای هیاهوییکه نهال فکر میکرد صدای مردههاست.
- امید من دارم میترسم، امید...
امید بیتفاوت زانو خم کرد و رفت توی قبری که بالاش ایستاده بود، سکوتش نهال رو ترسونده بود، خیلی زود با یهنفس عمیق در نهایتِ آرامش دراز کشید توی قبر، به سختی تن ستبرش رو بهخاک رسوند و صورتش رو چسبوند بهخاکهای سرد، نخواست صدای جیغهای نهال رو بشنوه، پلکهایش رو آروم روی هم گذاشت، صدای عمق زمین رو میشنید انگار اون تهتهها دنیایی بود که با اینور خیلی فرق داشت، جنبش جونورهای ریز تو خاک یادش انداخت که همین دومتر خونه هم میتونه مزاحم داشته باشه.
نهال خیلی ترسیده بود، تا اومد پاش رو عقب بذاره تعادلش از دست رفت و افتاد تو قبر کناری امید، سرش محکم برخورد کرد به یهقطعه سنگ لحد مانند و از حال رفت، امید اصلاً متوجه اون نشد، خاک بهش آرامش میداد، صدای زمین براش مثل لالایی بود، خواب اونو به خودش فراخوانده بود، آسمون پر شده بود از پولک ستاره، حالا دیگه تاریکی مطلق جای خودش رو به مهتاب داده بود و فرشتهها به سر امید و نهال ستاره میریختن.
- وسایل... وسایلامون تو کوچهاست.
امید دست اونو گرفت و دنبال خودش کشید نهال گفت:
- دیگه جایی رو برای موندن نداریم امید.
امید دستش رو دورکمر اون محکمتر کرد و گفت:
- فدای سرت.
نهال با نگاهش همچنان بهعقب خیره بود و دنبال امید کشیده میشد، سر خیابان امید ماشین گرفت برای تهران، نهال با گیجی به نیمرخ صورت اون خیره شد و گفت:
- کجا میخواهیم بریم؟
امید بدوناینکه به نهال نگاه کنه رو بهراننده گفت:
- بهشت زهرا میری؟
راننده با چشمهایی گشاد شده از تو آینه به امید نگاه کرد و گفت:
- ببخشید کجا؟!
امید حرفش رو دوباره تکرار کرد و راننده با خنده گفت:
- شوخی میکنی داداش! آخه این وقت شب؟
امید گفت:
- اگه نمیری نگهدار پیاده میشیم.
راننده چنانآب گلویی فرو داد که نهال ترس و اضطراب رو کاملاً درون اون حس کرد، بعد از یه مکث کوتاه لب گشود و گفت:
- نهآقا این حرفا چیه، بهشتزهرا هم میریم.
نیمساعت بعد بهشتزهرا بودن، ترس به قلب نهال رخنه کرده بود و تمام تنش میلرزید، جرأت نمیکرد از امید که مثل انبار باروت بود سؤالی بپرسه اما ترس آنقدر دلش رو چنگچنگ کرد که بالاخره بازوی اونو گرفت و گفت:
- چکار میخوای بکنی؟
امید حرفینزد و رو بهراننده گفت:
- برو قسمت جدید، اون قطعههایی که قبر آماده کندن.
راننده سربهزیر چشم گفت و سرعتش رو بیشتر کرد، نهال با دیدن قبرها به خودش لرزید، از بچگی هم از مرگ و مرده و قبرستان ترس عجیبی داشت. به قسمتهای جدید که رسیدن امید خیلی زود پیاده شد اما نهال مثل میخ به صندلی چسبیده بود، امید از تو شیشه باز سرک کشید تو و گفت:
- بیا پایین دیگه.
نهال با بغضی که خیلی زود به گریه نشست گفت:
- م... م... من میترسم امید.
امید با شتاب در رو گشود و دست اونو گرفت و محکم کشید، راننده پیاده شد و گفت:
- آقا چکار میخوای بکنی؟ چکارش داری؟
امید نهال رو کشید سمت خودش و رو به راننده گفت:
- کرایهت رو که دادم، جنابعالی هم که زحمتت رو کشیدی و ما رو آوردی اینجا، حالا خوش اومدی.
نهال جلو نمیرفت، دستش رو از دست امید جدا کرد و تقریباً جیغ زد:
- امید زده به سرت؟ کجا میری این وقتشب؟!
- نهال بیا اذیت نکن، نترس من پیشتم.
راننده که بیخیال نمیشد میانجیگری کرد و گفت:
- ببینم نکنه میخوای ببری زنده بهگورش کنی.
امید جلو رفت و تو صورت اون فریاد زد:
- آره آره میخوام ببرم زندهزنده چالش کنم، بهتو چه مرتیکه...
راننده وقتی چهره سرخشده امید و طنین اون فریاد بیپرواش رو شنید سوار ماشینش شد و خیلی زود دنده عقب گرفت؛ هوای قبرستان هوای خفه و دلگیری بود، جاییکه ایستاده بودن تقریباً پرت بود و حتی جنبش یهحیوون شبزی هم بهچشم نمیخورد، نهال به دور و برش نگاه میکرد، تمام افکار مالیخولیایی بچگیهاش جون گرفت تو سرش، حس میکرد قبرها الان باز میشه و مردهها تک تک میان بیرون، از همه ترسناکتر اون گودالهای سیاه آماده بود که از دور هیبت بسیار وحشتناکی داشت، چسبید به امید اما امید داشت راه میافتاد به سمت قبرها، نهال جیغ زد:
- امید... امید توروخدا بگو کجا داری میری؟
امید با قدمهاییکه نمیفهمید چقدر بلنده جلو میرفت که نهال لباسش رو چنگ زد:
- امید...
- دارم میرم تو خونهای که توش آرامش داشته باشم، میگن هرکدوم از ما تو این دنیا دومتر جا داریم که سندش بیبرو برگرد مال خودمونه، همچین شش دنگ و منگولهدار، بیهیچ صاحبخونه بیرحم و همسایه فضولی... دارم میرم تو دومتر جاییکه مال خودمه، سهم خودمه.
- امید توروخدا بیا برگردیم، من میترسم.
امید بیتوجه بهحال پریشون نهال راهی از میون قبرها باز کرد و جلو رفت و نهال در حالیکه پشت لباس اونو گرفته بود به دنبالش میدوید و مدام میگفت بیا برگردیم، بالاخره امید بالای یکی از قبرها که عمق زیادی داشت ایستاد و توش رو نگاه کرد، تاریک بود، خیلی تاریک، نهال به دور و برش برای بار هزارم نگاه کرد، صدای زوزه بادِ کمجونی از اطراف بهگوش میرسید، صدای پارس سگها بلند شده بود و صدای هیاهوییکه نهال فکر میکرد صدای مردههاست.
- امید من دارم میترسم، امید...
امید بیتفاوت زانو خم کرد و رفت توی قبری که بالاش ایستاده بود، سکوتش نهال رو ترسونده بود، خیلی زود با یهنفس عمیق در نهایتِ آرامش دراز کشید توی قبر، به سختی تن ستبرش رو بهخاک رسوند و صورتش رو چسبوند بهخاکهای سرد، نخواست صدای جیغهای نهال رو بشنوه، پلکهایش رو آروم روی هم گذاشت، صدای عمق زمین رو میشنید انگار اون تهتهها دنیایی بود که با اینور خیلی فرق داشت، جنبش جونورهای ریز تو خاک یادش انداخت که همین دومتر خونه هم میتونه مزاحم داشته باشه.
نهال خیلی ترسیده بود، تا اومد پاش رو عقب بذاره تعادلش از دست رفت و افتاد تو قبر کناری امید، سرش محکم برخورد کرد به یهقطعه سنگ لحد مانند و از حال رفت، امید اصلاً متوجه اون نشد، خاک بهش آرامش میداد، صدای زمین براش مثل لالایی بود، خواب اونو به خودش فراخوانده بود، آسمون پر شده بود از پولک ستاره، حالا دیگه تاریکی مطلق جای خودش رو به مهتاب داده بود و فرشتهها به سر امید و نهال ستاره میریختن.
مهتاب