- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
بعد از تمام شدن کلاس و تحمل کردن غرغرهای پی در پی آن جلالیِ جلاد به بهانه ای از هستی جدا می شوم و راه کافه را در پیش می گیرم. امیدوارم امروز اتفاق ها خوبی بیفتد و قرارم با آراد خوب پیش برود. خیابان ها بخاطر باران اندکی که امروز صبح آمد کمی خیس بودند. باران بند آمده بود اما هوا هنوز ابری مانده بود. امیدوارم یک دور دیگر هم ابرها از خود سخاوت نشان دهند.
در حالی که به سمت کافه قدم برمی دارم کارت کیان را از جیب بارانی سبز رنگ هستی بیرون می آورم و شماره اش را می گیرم. بعد از چند ثانیه و چند بوق صدای جدی و کمی عصبانی اش در گوشم می پیچد:
-الو؟
لحن جدی اش باعث می شود کمی هول و مضطرب شوم. لب باز می کنم و با صدای آهسته ای می گویم:
-خسته نباشید آقای سعادت. خانی هستم.
صدایش جدیتش را از دست می دهد و لحنش دوستانه می شود.
-آهان بله... حال شما؟ خوب هستید؟
لحن دوستانه اش باعث می شود دیگر مضطرب نباشم. لبخندی می زنم و می گویم:
-ممنون. شما خوبید؟
-شکر. به خوبی شما.
از کش دادن بحث و تعارف های اضافه خوشم نمی آید برای همین یک راست می روم سر اصل مطلب.
-آقای سعادت من الان دانشگاهم؛ گفته بودید قبل از اومدنم زنگ بزنم... اگه الان شرکت...
حرفم را قطع می کند و می گوید:
-بله بله. شرکتم الان می تونید تشریف بیارید. منتظرتونم.
لبخندم غلیظ تر می شود و با رضایت لب می زنم:
-پس می بینمتون.
-می بینمتون.
تماس را قطع می کنم و تلفن را در دستم فشار می دهم. امیدوارم برای من هم اتفاقات خوبی بیفتد و بتوانم در مصاحبه خودی نشان دهم. آن وقت می توانم با پدرم تماس بگیرم و بگویم بالاخره وکیل مناسبی برای کار کردن نزدش پیدا کرده ام. او هم خوشحال شود و برایم شعر یک دختر دارم شاه ندارد را بخواند. آخ پدرم... یک روز است ندیده امش اما دلم برایش لک زده. برای دیدن و بوسیدنش دلم پر می زند. امیدوارم امروز هر چه زودتر تمام شود تا من بتوانم به پدرم برسم. با این فکر به قدم هایم سرعت می دهم و خودم را به کافه می رسانم.
کافه پر بود از جوان هایی که معلوم بود همه دانشجو هستند. چشم چشم می کنم و با مردمک هایم دنبال آراد می گردم. عاقبت روی یکی از میزهایی که در کنح کافه بود چشممان به هم می خورد. از تیپ رسمی و کت و شلوار مشکی اش معلوم بود که از سر کار خود را به اینجا رسانده. دستش را برایم بالا می برد و به سمتش می روم. نزدیکش که می شوم به احترامم بلند می شود و سلام می کند. سلام می کنم و رو به رویش می نشینم.
سرم را کج می کنم و با شرمندگی می گویم:
-خیلی منتظر موندی؟
لبخند گرمی می زند و تمام شرمندگی ام را فراری می دهد. سرش را بالا می اندازد و آهسته و خونسرد لب می زند:
-نه بابا. تازه اومدم.
خیالم راحت می شود و بعد از آن که قهوه سفارش می دهیم آراد با چهره ای قدردان نگاهم می کند و می گوید:
-ممنون که اومدی.
سعی می کنم مثل خودش لبخندی گرم بزنم. سرم را به نرمی تکان می دهم و صمیمانه جوابش را می دهم:
-خواهش می کنم.
-مزاحم کلاسات که نشدم؟
سرم را به طرفین تکان می دهم و می گویم:
-نه؛ اتفاقا می خواستم بیام شرکتتون. با آقای سعادت قرار مصاحبه دارم.
چینی به ابروهایش می دهد و متفکر می گوید:
-امروز صبح جلسه داشتیم کیان نیومده بود!
تلفنم را جلویش تکان می دهم و لب می زنم:
-چند دقیقه ی پیش تماس گرفتم گفت شرکته.
-آهان... پس لابد الان اومده چون صبح نبودش. خب پس با هم برمی گردیم؛ منم مسیرم همون جاست.
با تکان دادن سرم موافقت می کنم و تشکر می کنم. یک لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که نکند قضیه برعکس شود؟ نکند مرا به اینجا کشانده که بگوید هستی را دوست ندارد و من را هم برای این لازم دارد که به هستی کمک کنم یک جوری از فکرش در بیاید؟ سعی می کنم افکار منفی و مزاحم را از ذهنم دور کنم. هر چه پیش آید خوش آید؛ اما امیدوارم که خوش آید!
بعد از آن که قهوه هایمان می رسد جرعه ای از قهوه اش را می خورد و لیوان قهوه را به آرامی روی میز می گذارد. تک تک حرکاتش را از نظر می گذرانم؛ رفتار خیلی خونسرد و آرامی دارد. تک تک کارهایش را با صبر و حوصله انجام می دهد. به نظرم کاملا مناسب هستی است؛ آخر هستی از بس کُند است آدم را کلافه می کند و تنها کسی که می تواند بعضی از رفتارهای مسخره اش را تحمل کند و دم نزند کسی ست که در حال حاضر رو به رویم نشسته!
-خب؛ میرم سر اصل مطلب. خودت می دونی چرا کشوندمت اینجا... به خاطر هستی!
گوش هایم را تیز می کنم و شش دنگ حواسم را به او می دهم. سرم را به معنای تایید تکان می دهم و منتظر چشم به دهانش می دوزم.
کمی مکث می کند و با لحن آرامش شمرده شمرده و آهسته کلمات را به هم وصل می کند:
-من هستی رو دوست دارم!
زیاد متعجب نمی شوم اما خوشحال می شوم. هستی سالهاست که دارد در خودش می سوزد و حالا کجاست که این را بشنود تا در دلش کارخانه قندسازی راه بیفتد؟ کجاست تا ببیند آرزوی دیرینه اش رنگ واقعیت گرفته؟ راستش همیشه این قضیه را جور دیگری تصور می کردم؛ تصور می کردم یک روز هستی خوشحال و قبراق نزدم می آید و می گوید آراد دوستش دارد یا نهایتش با گریه می آید و می گوید آراد دوستش ندارد. اما هیچ وقت تصورش را نمی کردم این من باشم که آراد از عشقش به هستی به او می گوید!
در حالی که به سمت کافه قدم برمی دارم کارت کیان را از جیب بارانی سبز رنگ هستی بیرون می آورم و شماره اش را می گیرم. بعد از چند ثانیه و چند بوق صدای جدی و کمی عصبانی اش در گوشم می پیچد:
-الو؟
لحن جدی اش باعث می شود کمی هول و مضطرب شوم. لب باز می کنم و با صدای آهسته ای می گویم:
-خسته نباشید آقای سعادت. خانی هستم.
صدایش جدیتش را از دست می دهد و لحنش دوستانه می شود.
-آهان بله... حال شما؟ خوب هستید؟
لحن دوستانه اش باعث می شود دیگر مضطرب نباشم. لبخندی می زنم و می گویم:
-ممنون. شما خوبید؟
-شکر. به خوبی شما.
از کش دادن بحث و تعارف های اضافه خوشم نمی آید برای همین یک راست می روم سر اصل مطلب.
-آقای سعادت من الان دانشگاهم؛ گفته بودید قبل از اومدنم زنگ بزنم... اگه الان شرکت...
حرفم را قطع می کند و می گوید:
-بله بله. شرکتم الان می تونید تشریف بیارید. منتظرتونم.
لبخندم غلیظ تر می شود و با رضایت لب می زنم:
-پس می بینمتون.
-می بینمتون.
تماس را قطع می کنم و تلفن را در دستم فشار می دهم. امیدوارم برای من هم اتفاقات خوبی بیفتد و بتوانم در مصاحبه خودی نشان دهم. آن وقت می توانم با پدرم تماس بگیرم و بگویم بالاخره وکیل مناسبی برای کار کردن نزدش پیدا کرده ام. او هم خوشحال شود و برایم شعر یک دختر دارم شاه ندارد را بخواند. آخ پدرم... یک روز است ندیده امش اما دلم برایش لک زده. برای دیدن و بوسیدنش دلم پر می زند. امیدوارم امروز هر چه زودتر تمام شود تا من بتوانم به پدرم برسم. با این فکر به قدم هایم سرعت می دهم و خودم را به کافه می رسانم.
کافه پر بود از جوان هایی که معلوم بود همه دانشجو هستند. چشم چشم می کنم و با مردمک هایم دنبال آراد می گردم. عاقبت روی یکی از میزهایی که در کنح کافه بود چشممان به هم می خورد. از تیپ رسمی و کت و شلوار مشکی اش معلوم بود که از سر کار خود را به اینجا رسانده. دستش را برایم بالا می برد و به سمتش می روم. نزدیکش که می شوم به احترامم بلند می شود و سلام می کند. سلام می کنم و رو به رویش می نشینم.
سرم را کج می کنم و با شرمندگی می گویم:
-خیلی منتظر موندی؟
لبخند گرمی می زند و تمام شرمندگی ام را فراری می دهد. سرش را بالا می اندازد و آهسته و خونسرد لب می زند:
-نه بابا. تازه اومدم.
خیالم راحت می شود و بعد از آن که قهوه سفارش می دهیم آراد با چهره ای قدردان نگاهم می کند و می گوید:
-ممنون که اومدی.
سعی می کنم مثل خودش لبخندی گرم بزنم. سرم را به نرمی تکان می دهم و صمیمانه جوابش را می دهم:
-خواهش می کنم.
-مزاحم کلاسات که نشدم؟
سرم را به طرفین تکان می دهم و می گویم:
-نه؛ اتفاقا می خواستم بیام شرکتتون. با آقای سعادت قرار مصاحبه دارم.
چینی به ابروهایش می دهد و متفکر می گوید:
-امروز صبح جلسه داشتیم کیان نیومده بود!
تلفنم را جلویش تکان می دهم و لب می زنم:
-چند دقیقه ی پیش تماس گرفتم گفت شرکته.
-آهان... پس لابد الان اومده چون صبح نبودش. خب پس با هم برمی گردیم؛ منم مسیرم همون جاست.
با تکان دادن سرم موافقت می کنم و تشکر می کنم. یک لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که نکند قضیه برعکس شود؟ نکند مرا به اینجا کشانده که بگوید هستی را دوست ندارد و من را هم برای این لازم دارد که به هستی کمک کنم یک جوری از فکرش در بیاید؟ سعی می کنم افکار منفی و مزاحم را از ذهنم دور کنم. هر چه پیش آید خوش آید؛ اما امیدوارم که خوش آید!
بعد از آن که قهوه هایمان می رسد جرعه ای از قهوه اش را می خورد و لیوان قهوه را به آرامی روی میز می گذارد. تک تک حرکاتش را از نظر می گذرانم؛ رفتار خیلی خونسرد و آرامی دارد. تک تک کارهایش را با صبر و حوصله انجام می دهد. به نظرم کاملا مناسب هستی است؛ آخر هستی از بس کُند است آدم را کلافه می کند و تنها کسی که می تواند بعضی از رفتارهای مسخره اش را تحمل کند و دم نزند کسی ست که در حال حاضر رو به رویم نشسته!
-خب؛ میرم سر اصل مطلب. خودت می دونی چرا کشوندمت اینجا... به خاطر هستی!
گوش هایم را تیز می کنم و شش دنگ حواسم را به او می دهم. سرم را به معنای تایید تکان می دهم و منتظر چشم به دهانش می دوزم.
کمی مکث می کند و با لحن آرامش شمرده شمرده و آهسته کلمات را به هم وصل می کند:
-من هستی رو دوست دارم!
زیاد متعجب نمی شوم اما خوشحال می شوم. هستی سالهاست که دارد در خودش می سوزد و حالا کجاست که این را بشنود تا در دلش کارخانه قندسازی راه بیفتد؟ کجاست تا ببیند آرزوی دیرینه اش رنگ واقعیت گرفته؟ راستش همیشه این قضیه را جور دیگری تصور می کردم؛ تصور می کردم یک روز هستی خوشحال و قبراق نزدم می آید و می گوید آراد دوستش دارد یا نهایتش با گریه می آید و می گوید آراد دوستش ندارد. اما هیچ وقت تصورش را نمی کردم این من باشم که آراد از عشقش به هستی به او می گوید!