کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
بعد از تمام شدن کلاس و تحمل کردن غرغرهای پی در پی آن جلالیِ جلاد به بهانه ای از هستی جدا می شوم و راه کافه را در پیش می گیرم. امیدوارم امروز اتفاق ها خوبی بیفتد و قرارم با آراد خوب پیش برود. خیابان ها بخاطر باران اندکی که امروز صبح آمد کمی خیس بودند. باران بند آمده بود اما هوا هنوز ابری مانده بود. امیدوارم یک دور دیگر هم ابرها از خود سخاوت نشان دهند.
در حالی که به سمت کافه قدم برمی دارم کارت کیان را از جیب بارانی سبز رنگ هستی بیرون می آورم و شماره اش را می گیرم. بعد از چند ثانیه و چند بوق صدای جدی و کمی عصبانی اش در گوشم می پیچد:
-الو؟
لحن جدی اش باعث می شود کمی هول و مضطرب شوم. لب باز می کنم و با صدای آهسته ای می گویم:
-خسته نباشید آقای سعادت. خانی هستم.
صدایش جدیتش را از دست می دهد و لحنش دوستانه می شود.
-آهان بله... حال شما؟ خوب هستید؟
لحن دوستانه اش باعث می شود دیگر مضطرب نباشم. لبخندی می زنم و می گویم:
-ممنون. شما خوبید؟
-شکر. به خوبی شما.
از کش دادن بحث و تعارف های اضافه خوشم نمی آید برای همین یک راست می روم سر اصل مطلب.
-آقای سعادت من الان دانشگاهم؛ گفته بودید قبل از اومدنم زنگ بزنم... اگه الان شرکت...
حرفم را قطع می کند و می گوید:
-بله بله. شرکتم الان می تونید تشریف بیارید. منتظرتونم.
لبخندم غلیظ تر می شود و با رضایت لب می زنم:
-پس می بینمتون.
-می بینمتون.
تماس را قطع می کنم و تلفن را در دستم فشار می دهم. امیدوارم برای من هم اتفاقات خوبی بیفتد و بتوانم در مصاحبه خودی نشان دهم. آن وقت می توانم با پدرم تماس بگیرم و بگویم بالاخره وکیل مناسبی برای کار کردن نزدش پیدا کرده ام. او هم خوشحال شود و برایم شعر یک دختر دارم شاه ندارد را بخواند. آخ پدرم... یک روز است ندیده امش اما دلم برایش لک زده. برای دیدن و بوسیدنش دلم پر می زند. امیدوارم امروز هر چه زودتر تمام شود تا من بتوانم به پدرم برسم. با این فکر به قدم هایم سرعت می دهم و خودم را به کافه می رسانم.
کافه پر بود از جوان هایی که معلوم بود همه دانشجو هستند. چشم چشم می کنم و با مردمک هایم دنبال آراد می گردم. عاقبت روی یکی از میزهایی که در کنح کافه بود چشممان به هم می خورد. از تیپ رسمی و کت و شلوار مشکی اش معلوم بود که از سر کار خود را به اینجا رسانده. دستش را برایم بالا می برد و به سمتش می روم. نزدیکش که می شوم به احترامم بلند می شود و سلام می کند. سلام می کنم و رو به رویش می نشینم.
سرم را کج می کنم و با شرمندگی می گویم:
-خیلی منتظر موندی؟
لبخند گرمی می زند و تمام شرمندگی ام را فراری می دهد. سرش را بالا می اندازد و آهسته و خونسرد لب می زند:
-نه بابا. تازه اومدم.
خیالم راحت می شود و بعد از آن که قهوه سفارش می دهیم آراد با چهره ای قدردان نگاهم می کند و می گوید:
-ممنون که اومدی.
سعی می کنم مثل خودش لبخندی گرم بزنم. سرم را به نرمی تکان می دهم و صمیمانه جوابش را می دهم:
-خواهش می کنم.
-مزاحم کلاسات که نشدم؟
سرم را به طرفین تکان می دهم و می گویم:
-نه؛ اتفاقا می خواستم بیام شرکتتون. با آقای سعادت قرار مصاحبه دارم.
چینی به ابروهایش می دهد و متفکر می گوید:
-امروز صبح جلسه داشتیم کیان نیومده بود!
تلفنم را جلویش تکان می دهم و لب می زنم:
-چند دقیقه ی پیش تماس گرفتم گفت شرکته.
-آهان... پس لابد الان اومده چون صبح نبودش. خب پس با هم برمی گردیم؛ منم مسیرم همون جاست.
با تکان دادن سرم موافقت می کنم و تشکر می کنم. یک لحظه این فکر از ذهنم عبور می کند که نکند قضیه برعکس شود؟ نکند مرا به اینجا کشانده که بگوید هستی را دوست ندارد و من را هم برای این لازم دارد که به هستی کمک کنم یک جوری از فکرش در بیاید؟ سعی می کنم افکار منفی و مزاحم را از ذهنم دور کنم. هر چه پیش آید خوش آید؛ اما امیدوارم که خوش آید!
بعد از آن که قهوه هایمان می رسد جرعه ای از قهوه اش را می خورد و لیوان قهوه را به آرامی روی میز می گذارد. تک تک حرکاتش را از نظر می گذرانم؛ رفتار خیلی خونسرد و آرامی دارد. تک تک کارهایش را با صبر و حوصله انجام می دهد. به نظرم کاملا مناسب هستی است؛ آخر هستی از بس کُند است آدم را کلافه می کند و تنها کسی که می تواند بعضی از رفتارهای مسخره اش را تحمل کند و دم نزند کسی ست که در حال حاضر رو به رویم نشسته!
-خب؛ میرم سر اصل مطلب. خودت می دونی چرا کشوندمت اینجا... به خاطر هستی!
گوش هایم را تیز می کنم و شش دنگ حواسم را به او می دهم. سرم را به معنای تایید تکان می دهم و منتظر چشم به دهانش می دوزم.
کمی مکث می کند و با لحن آرامش شمرده شمرده و آهسته کلمات را به هم وصل می کند:
-من هستی رو دوست دارم!
زیاد متعجب نمی شوم اما خوشحال می شوم. هستی سالهاست که دارد در خودش می سوزد و حالا کجاست که این را بشنود تا در دلش کارخانه قندسازی راه بیفتد؟ کجاست تا ببیند آرزوی دیرینه اش رنگ واقعیت گرفته؟ راستش همیشه این قضیه را جور دیگری تصور می کردم؛ تصور می کردم یک روز هستی خوشحال و قبراق نزدم می آید و می گوید آراد دوستش دارد یا نهایتش با گریه می آید و می گوید آراد دوستش ندارد. اما هیچ وقت تصورش را نمی کردم این من باشم که آراد از عشقش به هستی به او می گوید!
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    چهره ی به خنده نشسته ام را که می بیند ادامه می دهد:
    -قصدم هم جدیه؛ اینو گفتم که فکر نکنی حسم یه هـ*ـوس زودگذره و می خوام سو استفاده کنم. می خوام برم جلو...
    سرش را به نرمی تکان می دهد و ادامه می دهد:
    -اگه بخوام دروغ نگفته باشم از حس هستی هم خبر داشتم اما صد در صدی نبود...
    تک خنده ای می کند. دستش را در هوا تکان می دهد و با خنده می گوید:
    -که با اتفاق دیروز صد در صدی شد!
    ابروهایم بالا می رود و با یادآوری خاطره ی دیروز صدای شلیک خنده ام در کل فضای کافه می پیچد. می دانستم هر چه بگویم نمی تواند گافی که هستی داده را کم رنگ کند. هر چه در توجیه کارش می گفتم فقط کار را خراب تر می کرد. خنده ام که به سر می رسد صاف می نشینم و می گویم:
    -خب... از من چه کاری ساختست؟
    لبخندش را می خورد و کمی خودش را جلو می کشد. دست هایش را به هم گره می زند و روی میز می گذارد. لب باز می کند و تک تک کلماتش را با صبر و حوصله بر زبان جاری می سازد:
    -خب... تو یه دختری؛ هستی رو بیشتر می شناسی. می دونی که کمی فانتزی و...
    سرم را تکان می دهم و میان حرفش می پرم:
    -کمی که نه خیلی؛ بعدشم آره... خیلی رویاپرداز و خیالبافه!
    شانه هایم را بالا می اندازم و با خنده ادامه می دهم:
    -هستیه دیگه...
    از شنیدن اسمش لبخند دلنشینی لب هایش را به بازی می گیرد. آهسته سرش را تکان می دهد و می گوید:
    -خب من الان اگه بخوام برم جلو...
    مشکوک نگاهم می کند و با تردید می پرسد:
    -یا نکنه اول باید به خودش بگم...؟
    خودش را عقب می کشد. به میز چشم می دوزد و متفکر می گوید:
    -نه بابا اول باید برم خواستگاری پیش مامان باباش...
    نچی می کند و ادامه می دهد:
    -اصلا اول باید با بابای خودم حرف بزنم...
    نگاه عسلی اش را به من می دهد و دوباره می گوید:
    -پس یعنی اول باید با خودش حرف بزنم که بعدش به بابای خودم بگم؟
    با ذوق به حرکاتش خیره می شوم. معلوم است هول کرده و نمی داند از کجا باید شروع کند. پس تو اینجا چه کار می کنی پریچهر؟ مگر نیامدی کمک کنی؟
    خودم را کمی جلو می کشم و می گویم:
    -اول با خودش حرف بزن.
    شانه هایم را بالا می اندازم و ادامه می دهم:
    -اصلا خواستگاری کن ازش!
    ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید:
    -از هستی؟
    -پس از کی؟
    سرم را کمی کج می کنم و ادامه می دهم:
    -یعنی... از شناختی که ازش دارم می دونم اگه از خودش خواستگاری کنی خوشحال تر میشه!
    کمی مکث می کند. توجهم به گردنبند فاخته ای در گردنش جلب می شود. کمی عجیب به نظر می آید... آخر فاخته؟
    -باشه...
    نگاهم را از فاخته می گیرم و به چهره اش می دهم.
    -انجامش میدم. فقط...
    حرفش را می خورد. مشکوک نگاهش می کنم و کنجکاو می پرسم:
    -فقط چی؟
    شانه هایش را بالا می برد و با لحن عاجزانه ای می گوید:
    -فقط من نمی تونم انگشتر بخرم. میشه...
    کمی مکث می کند و با تردید ادامه می دهد:
    -میشه ازت خواهش کنم...
    تا ته حرفش را می خوانم. دستم را به آرامی روی میز می زنم و میان حرفش می پرم:
    -با هم میریم واسه حلقه.
    -واقعا میای؟
    سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و مطمئن لب می زنم:
    -آره... چرا که نه!
    روزی در بچگی او حامی و ناجی ام شد؛ چرا نباید جبران کنم؟ رسمش نیست جواب معرفت را با بی معرفتی بدهی!
    نگاهش رنگ قدردانی می گیرد و تشکر می کند. تلفنش را از جیبش بیرون می آورد و می گوید:
    -پس جسارتا اگه میشه من شمارت رو داشته باشم که واسه خرید باهات هماهنگ کنم.
    سرم را تکان می دهم و شماره ام را می گویم. کوله ام را چنگ می زنم و بلند می شویم. از کافه بیرون می رویم و به ماشینش نزدیک می شویم. یک لحظه دو به شک می شوم که جلو بنشینم یا عقب؛ اگر عقب بنشینم توهین به حساب می آید. راننده ام که نیست! در جلو را باز می کنم و سوار می شوم و به سمت شرکت راه می افتیم.
    بعد از آن که به شرکت می رسیم با راهنمایی آراد قدم هایم را به سمت دفتر کیان هدایت می کنم.
    شرکت سه طبقه دارد؛ حسابی بزرگ است و محیط خیلی شلوغی دارد. من هم که جان می دهم برای محیط های شلوغ و پرجمعیت! پس نباید بگذارم این فرصت از دستم در برود!
    جلوی در آسانسور شلوغ است؛ پس راه پله را ترجیح می دهم و خودم را به طبقه ی سوم می رسانم. نزدیک دفترش که می شوم صدای فریادش را می شنوم که می گوید:
    -من این حرفا سرم نمیشه کامران! به اون مردک بگو هر چقدر خرجش باشه میدم...
    کمی منتظر می مانم تا صحبتش تمام شود. انگار تمام شده بود چون دیگر صدایش به گوش نمی رسد. تقه ای به در می زنم و منتظر می مانم. صدایش که از عصبانیت دورگه شده به گوشم می رسد که می گوید:
    -بفرمایید.
    انگار بدموقع است چون عصبانی است. اما دیگر برای برگشت دیر است. همه چیز را به خدا می سپارم و وارد می شوم. به محض دیدنم اخم از چهره اش محو می شود و لبخند گشادی به رویم می زند. با سلام بلندی به داخل قدم برمی دارم و در را پشت سرم می بندم. سلام می کند و تعارف می کند که بنشینم.
    روی مبل چرم قهوه ای رنگ می نشینم و نگاهی به دفترش می اندازم. دفتر تقریبا بزرگ و دلبازی دارد. می توان به جرات گفت دفترش حداقل هفده یا هجده متر است... و حسابی هم شیک است!
    -خب خیلی خوش اومدین. خانم خانی بودید درسته؟
    سرم را به معنای تایید تکان می دهم و می گویم:
    -خیلی ممنون. بله خانی هستم.
    -خانم خانی چی میل دارید بگم بیارن براتون؟
    سرم را به طرفین تکان می دهم و جوابش را می‌دهم:
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    -هیچی. قبل از اومدن قهوه خوردم دستتون درد نکنه.
    سرش را به نرمی تکان می دهد و لبخند می زند. کمی خودش را جلو می کشد و می گوید:
    -خب خانم خانی؛ شما به کارآموزی نیاز دارید، منم به یه نفر که دم دستم باشه نیاز دارم... هر وقت تونستید و با کلاستون تداخل نداشت میاید و روی اون میز که رو به روی در هست می شینید. هر وقت موکل اومد من میگم بیاید داخل که با روال کار آشنا شید. و این که گاهی برگه هایی که بهتون میدم رو بین دفترا جا به جا می کنید. کارای حقوقی پیش پا افتاده رو میسپرم بهتون تا کم کم بهتر شین... و این که گاهی باید همراهم بیاید دادگاه. مشکلی که ندارید؟
    دادگاه؟ مشکل؟ نه! مطلقا نه! من آرزوی این کار را داشتم، چه مشکلی؟ با کمال میل می رفتم.
    سرم را به طرفین تکان می دهم و می گویم:
    -نه نه اصلا. مشکلی ندارم!
    -پس بسیار خب؛ راجب حقوقتون هم...
    حقوق؟ من که نمی خواهم کار کنم... می خواهم کار یاد بگیرم! دوست ندارم بابت کاری که نمی کنم حقوق بگیرم یا به اصطلاح مفت خوری کنم...!
    میان حرفش می پرم و جدی لب می زنم:
    -حقوق چیه آقای سعادت... من که قرار نیست کار کنم. شما همین که قراره بهم کار یاد بدید خیلی لطف می کنید.
    لبخندی می زند و می گوید:
    -بله ولی من در حینی که کار یادتون میدم حسابی هم ازتون کار می کشم. پس این پولی که می گیرید حقتونه!
    این را که می گوید کمی نرم تر می شوم. اگر قرار است حقم را بگیرم که مشکلی نیست! اما اگر می خواهد لطف کند من از لطف های بیهوده و بی دلیل خوشم نمی آید!
    با کیان کمی گفتگو می کنم و درباره ی سن و سال و خانواده ام سوال می پرسد. بعد هم یک فرم می دهد که پرش کنم. فرم شامل اطلاعات شخصی و آدرس محل زندگی ام است. پرش می کنم اما اسم خیابانمان را اشتباه می نویسم. رویم نمی شود همان اول بسم الله بگویم اشتباه کرده ام پس به روی خودم نمی آورم. بعدها بهانه ای می آورم و راستش را می گویم.
    قرار می شود فردا به همراه تعدادی مدارک بیایم و کارم را شروع کنم. خوشحال و خندان خداحافظی می کنم و از دفتر کیان بیرون می زنم. باید هر چه زودتر خبرش را به پدرم بدهم. به سمت آسانسور می روم که آریا را جلوی درش می بینم.
    قلبم بی اختیار شروع به تپیدن می کند. این ضربان های قلبی که کنترلشان از دستم خارج شده دیگر دارند جدی جدی برایم ترسناک می شوند! نه من نمی توانم... الان وقتش نیست!
    کنارش می ایستم و به آرامی سلام می کنم. سرش را به سمتم می چرخاند و لبخندی به رویم می زند.
    -سلام.
    یک تای ابرویش را بالا می اندازد و ادامه می دهد:
    -حال شما؟
    سر تکان می دهم و می گویم:
    -ممنون. به خوبی شما.
    به خال های ریز روی صورتش خیره می شوم. نمی دانم چرا خال هایش به نظرم بامزه می آیند. نمی توانم منکر این شوم که از آن خال های ریز خوشم آمده!
    -کارتون حل شد؟
    می دانم منظورش کیان است. سرم را به آرامی تکان می دهم و می گویم:
    -بله. گفت از فردا می تونم شروع کنم.
    این بار جفت ابروهایش را بالا می اندازد. لبخندی می زند که باعث می شود آن خال های ریز در صورتش تکان بخورند و بالا و پایین شوند.
    -پس خوش اومدین.
    لبخندی می زنم و تشکر می کنم. در آسانسور باز می شود؛ منتظر می ماند تا وارد شوم و پشت سرم وارد می شود. صدای زنگ تلفنم هم زمان با بسته شدن در آسانسور بلند می شود.
    تلفن را از جیبم در می آورم و با دیدن اسم مادرم بی درنگ تماس را وصل می کنم. باید بگویم اگر پدرم آن جاست تلفن را به او بدهد تا به او مژده ی استخدام شدنم را بدهم!
    تلفن را به گوشم می چسبانم و قبل از آن که چیزی بگویم صدای گریه و زاری از پشت تلفن به گوشم می خورد و دلم را می لرزاند. تپش قلبم بیش از بیش می شود اما سعی می کنم خودم را کنترل کنم.
    صدای گریه آلود مادرم که به زور سعی می کرد خودش را کنترل کند در گوشم می پیچد:
    -پریچهر دخترم...
    صدایش گوه بدی می دهد. دلم... دلم تیر می کشد و زیر و رو می شود.
    با لحن مضطربم بی درنگ لب می زنم:
    -چی شده مامان؟
    صدای لرزان و مضطربم باعث می شود آریا به سمتم بچرخد و نگاه کنجکاوش را به چهره ی مضطربم بدوزد.
    صدای مادرم تبدیل به گریه می شود و دلم را خراش می دهد:
    -امروز صبح بابات تصادف کرده... ماشین زده بهش...
    دلم می ریزد... دستانم یخ می زند و قلبم از حرکت می ایستد. ناخودآگاه و بی اختیار دست عرق کرده ام را دراز می کنم و ساعد آریا را چنگ می زنم. جا می خورد و تجعجب چهره اش را پر می کند. اشک خودش را مهمان چشمانم می کند و باعث می شود تار ببینم. آب دهانم را فرو می برم و امیدوار می پرسم:
    -خونست یا بیمارستان؟
    صدای مادرم تبدیل به جیغ می شود و دنیا را روی سرم خراب می کند. او آن طرف جیغ می کشد و من این طرف نابود می شوم.
    -مُرده... مُرده...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    دندان هایم به هم می چسبند و لب هایم به هم دوخته می شوند. مغزم از کار می افتد. مغزم توان درک کلمه ای که از دهان مادرم بیرون آمد را ندارد. منطقم پذیرای این مرگ نیست؛ دلم که بدتر!
    ندیدمش... من پدرم را ندیدم. نبوسیدمش... نگاه منتظرش را به یاد می آورم... می دانم، می دانم منتظر بود به جای این که به سمت در بدوم برگردم و ببوسمش. آن هم برای آخرین بار...
    به خودم می آیم. چه آخرین باری؟ من که باور نکرده ام پش چه آخرین باری؟ اصلا... اصلا شاید خواب می بینم. الان معلوم می شود...
    چشمانم را می بندم و باز می کنم. هنوز همان جایم، در آن آسانسور لعنتی. ساعد آریا هنوز اسیر پنجره ام است. خب، خب اگر خواب نیستم لابد توهم زده ام!
    آب دهانم را فرو می برم و با صدای دو رگه ای می گویم:
    -کجایی مامان؟
    منتظر بودم تا مادرم صدایش عادی شود و بگوید خانه. منتظر بودم تا مهر تاییدی بر توهم زدنم بزند اما با جیغ دلخراشش تمامش را نقض می کند.
    -خونه... خونه ی خرابمون!
    صدای گریه ی زن ها حال خرابم را خراب تر می کند. کاش توانش را داشتم تا فریاد بزنم و بگویم خفه شوند. خب... حالا که توهم نزده ام لابد مادرم دیوانه شده. در این موقعیت دیوانگی و جنون مادرم را ترجیح می دهم!
    مادرم دیوانه وار جیغ دیگری می زند و می گوید:
    -بیا که بی صاحاب شدیم...!
    جمله اش روحم را خراش می دهد. چطور دلش می آید این حرف را بر زبانش جاری کند؟ من بی صاحب شده ام؟ من پدر دارم...
    هم زمان با باز شدن در آسانسور اشک جمع شده در چشمانم راه خودش را باز می کند و سر می خورد. تلفنم از دستم می افتد و صدای خرد شدنش صفحه اش در گوشم می پیچد.
    آریا خم می شود؛ تلفن را بر می دارد و مضطرب جلویم می ایستد. کمی صورتش را جلو می آورد و نگران می گوید:
    -پریچهر خانم؟
    نفس هایم تند می شوند. تنم یخ می زند و چانه ام شروع به لرزیدن می کند. دستم را روی قلبم می گذارم و با دهانم تند تند نفس می کشم. آریا سرش را تکان می دهد و مضطرب تر از قبل صدایم می کند:
    -پریچهر خانم؟ خوبید؟ چی شده؟
    حتی قدرت حرکتم را هم از دست داده ام. حال خرابم را که می بیند کوله ام را می کشد و مرا به بیرون هدایت می کند و رو به یکی از کارمندهایش فریاد می زند:
    -خانم مولایی میشه یه لیوان آب بیارید؟
    زن با دیدن حال خرابم به سمتی می دود و بعضی از کارکنان دورمان جمع می شوند و کنجکاو نگاهمان می کنند. آریا سرش را کج می کند و یک بار دیگر صدایم می زند. با صدای رعد و برق به خودم می آیم و تکان شدیدی می خورم. مردمک هایم چهره اش را هدف می گیرند؛ بی اراده دست دراز می کنم و یقه اش را چنگ می زنم و با التماس می گویم:
    -تروخدا یه تاکسی خبر کنید... من باید برم خونه!
    با دستش به کسی اشاره می کند. آن یک نفر جلو می آید و آریا دست دراز می کند و لب می زند:
    -علیرضا سوییچ ماشینت رو بده بهم.
    علیرضا بی درنگ سوییچ را در می آورد و به سمت آریا می گیرد. آریا سوییج را چنگ می زند و همراه هم از شرکت بیرون می دویم و به فریادهای علیرضا که می گوید صبر کنیم تا مدارک ماشینش را هم بدهد توجهی نمی کنیم.
    سوار ماشین می شویم و من با تته پته آدرس را می گویم. از حال خرابم متوجه شده اتفاقی افتاده و باید مرا سریع برساند برای همین بدون توجه به باران پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت به سمت خانه می راند.
    اشک هایم بند نمی آیند؛ انگار که حسادت می کنند و با باران مسابقه گذاشته اند!
    -پریچهر خانم میشه بگید چی شده؟
    نگو لعنتی... نپرس؛ از من جان بخواه اما جواب این سوال را نخواه! زبانم برای جواب دادن به این سوال نمی چرخد... نمی توانم جواب سوالت را بر زبان جاری کنم! تو اگر می توانی معجزه کن... بزن در گوشم و از این کابوس بیدارم کن!
    خوشبختانه دیگر نمی پرسد؛ می داند جوابی نمی گیرد.
    هر ثانیه که می گذرد و به خانه نزدیک می شوم دلهره ام هم بیشتر می شود. دلم خریدار این حقیقت نیست!
    نزدیک خانه که می شویم با حجم انبوهی از آدم های سیاه پوش رو به رو می شوم. با جه جراتی سیاه پوشیده اند؟ از ماشین پیاده می شوم و چشمم به چند نفر که مشغول نصب کردن بنرهای تسلیت اند می افتد. کاش بی سواد بودم و رویش را نمی خواندم که نوشته:
    (( درگذشت همسر و پدر مهربانتان مرحوم اردشیر خانی را تسلیت عرض می نماییم ))
    چه تسلیتی از خدا بی خبرها؟ از خدا نمی ترسید که کلمه ی مرحوم را کنار اسم پدرم می نویسید؟ به سمت خانه می دوم؛ یادم می رود تشکر کنم... تلفنم را هم دست آریا جا می گذارم!
    چند نفری به محض دیدنم چهره شان را غم پر می کند و با ناراحتی می گویند:
    -این دخترشه؟ بمیرم...
    -وقت یتیم شدنش نبود...
    -آخ اردشیر چقدر دوسش داشت...
    -وای خدایا... تازه فهمیده...؟
    هاج و واج نگاهشان می کنم و به سمت در خانه می روم. نگویید بی وجدان ها؛ شما با خیال راحت می گویید اما چاقو به قلب من می زنید. مگر دلتان از سنگ است که مرا یتیم خطاب می کنید؟
    عمویم با چهره ای سرخ شده از میان جمعیت بیرون می آید و به سمتم می آید که خودم را عقب می کشم. می دوم و وارد خانه می شوم. برای لحظه ای صدای گریه ی زن ها کم تر می شود و خیره به حرکاتم می شوند.
    چشمم به مامان گل می افتد. روی مبل همیشگی اش نشسته بود و عاجزانه اشک می ریخت.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    چشمش که به قامتم می افتد گریه ای شدید سر می دهد و فریاد می کشد:
    -اردشیر... بیا پریت اومده...
    به دنبال حرفش صدای گریه ی زن ها بلند می شود. بلند می شود و با پاهای عاجز و ناتوانش خودش را به من می رساند. دلسوزانه در آغوشم می گیرد و ضجه می زند:
    -دیدی چی به سرمون اومد عزیز مادر...
    دست هایم را بالا می آورم تا در آغوشش بگیرم اما میان راه دست هایم خشک می شوند و بی حرکت می ایستند. دست هایم را پایین می آورم و به نرمی از خودم جدایش می کنم. زن ها می آیند و به سمت مبل برش می گردانند.
    هدیه؛ دختر دایی سیاوشم به سمتم می آید که با دست اشاره می کنم نیاید. عمه هایم و دیگر زنان را هم پس می زنم. مانند دیوانه ها هنوز امید دارم که این کابوسی بیش نباشد. می چرخم و عمویم را می بینم که جلویم ایستاده.
    به سمتش می روم و با ته مانده ی امیدم با صدای ضعیفی لب می زنم:
    -عمو واقعیه؟
    دست هایش را روی صورتش می گذارد و شانه هایش شروع به لرزش می کنند. راستی اصلا مادرم کجاست؟
    به سمت عمویم قدم برمی دارم. دست هایش را از جلوی صورتش پایین می آورم و دوباره می پرسم:
    -راسته عمو؟
    دست هایش صورتم را قاب می گیرند. سرم را می بوسد و گریه آلود می گوید:
    -غم آخرت باشه باباجان...
    جمله اش مانند پتکی بر سرم فرود می آید و ته مانده ی امیدم را کور می کند. حالا دیگر تو قرار است به من بگویی باباجان؟ نمی خواهم... نه تو پدر منی و نه مت دختر تو. من پریِ بابایِ خودم هستم!
    روی دو زانویم فرود می آیم؛ چند دست روی شانه هایم می نشیند که همه را دیوانه وار کنار می زنم. به زمین چشم می دوزم، نفس عمیقی می گیرم و جیغ بلندی می کشم که چهارستون خانه را می لرزاند و چند نفری که دورم جمع شده اند را به عقب می راند.
    جیغ دیگری می کشم و اشک بقیه را مجددا در می آورم. چند جیغ دیگر می کشم که هدیه خودش را به من می رساند و جلویم زانو می زند. تکانم می دهد و با گریه می نالد:
    -بسه... بسه الان می میری!
    در حالی که نفس نفس می زنم به چشم هایش خیره می شوم. مگر الان زنده ام؟ مگر زندگی بدون پدرم امکان دارد؟ نه هدیه جان... من از امروز به بعد زنده نیستم. فقط نفس می کشم و بس!
    مادرم به همراه دایی ام که بازویش را گرفته بود وارد خانه می شوند. از کجا دارند می آیند؟
    مادرم به محض دیدنم گریه کنان به سمتم می آید. کنارم زانو می زند و سرم را مانند یک بچه یتیم بی پناه در آغـ*ـوش می گیرد. صدای گریه ی زن ها بار دیگری شدت می گیرد. مادرم نگاه به سقف می دهد و زار می زند:
    -اردشیر چطور دلت اومد ما رو بی صاحاب و بی کس ول کنی بری؟ اردشیر بیا پریت اومده...
    بی سکوت و بی حرف در آغـ*ـوش مادرم فرو می روم. چشمانم را می بندم؛ دیگر رمق ندارم... کمی که می گذرد از جایم بلند می شوم و هدیه هم مانند جوجه دنبالم راه می افتد. از خانه بیرون می روم و در حیاط سر مردها به سمتم می چرخد. دایی و عمویم به سمتم می آیند و دلسوزانه نگاهم می کنند. یعنی می توانم یک جوری حالی شان کنم من این نگاه دلسوزانه شان که مدام بی پدر شدنم را به یادم می آورد نمی خواهم؟
    چهره ام را جدی می کنم و با ابروهایی گره خورده چشم به زمین می دوزم و می گویم:
    -کی زده دایی؟
    دایی ام متعجب نگاهم می کند و سکوت می کند. سکوتش کلافه ام می کند. نگاهم را بین او و عمویم می چرخانم و تکرار می کنم:
    -میگم کی زده؟
    دایی ام که انگار دل پری داشت می نالد:
    -من و سیمین آگاهی بودیم الان... در رفته از خدا بی خبر...
    صدایم به خاطر جیغ هایی که کشیدم گرفته است و حرف زدن برایم سخت است. نفس عمیقی می کشم و با صدای ضعیفی می گویم:
    -پلیس چی پیدا کرده؟ کجا زدنش؟
    عمو و دایی ام نگاه عجیبی با هم رد و بدل می کنند. مشکوک نگاهشان می کنم و می پرسم:
    -چیه؟
    عمویم دست هایش را روی شانه هایم می گذارد و با مهربانی می گوید:
    -هیچی باباجان... بعدا مفصل حرف می زنیم.
    چه چیزی می تواند باشد که بخواهند مفصل سرش بحث کنند؟ من بعدا سرم نمی شود... الان می خواهم بدانم چه بر سر پدرم آمده!
    سعی می کنم آرام باشم. سرم را تکان می دهم و به آرامی می گویم:
    -الان بگید بهم...
    دایی ام سماجت می کند:
    -الان نمیشه دایی...
    مقاومتش را که می بینم صدایم را بالا می برم و می غرم:
    -میگم الان!
    با شنیدن صدایم چند نفری خیره نگاهمان می کنند. دایی سیاوش سر تکان می دهد و تسلیم می شود.
    -اردشیر رو جلوی مغازه زدن... می دونی که مغازه دوربین داره...
    سرم را به معنای تایید تکان می دهم. عمویم لب باز می کند و جمله ی دایی سیاوش را تمکیل می کند:
    -به مغازه حمله کردن... دوربینا و فایلا رو بردن!
    قدمی به قب برمی دارم. چشمانم را گشاد می کنم و مبهوت نگاهشان می کنم. این قضیه انگار سر دراز دارد... باید خودم بفهمم چه خبر است! خیره در چشم های دایی می شوم و با لحنی جدی که توان مخالفت را ازش می گیرد لب می زنم:
    -منو ببرین آگاهی!

    راوی

    با قدم های آهسته و چهره ای متفکر وارد شرکت می شود. چهره ی حزینش از دید کارکنانش دور نمی ماند؛ صحنه ای که دید دل سنگ را آب می کرد... آریا که دیگر انسان بود و دل داشت!
    خودش را به اتاق برادرش می رساند تا بتواند اتفاقات امروز را تعریف کند. طبق عادت همیشگی اش بدون در زدن در را باز می کند و وارد می شود.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد سرش را از زیر نقشه ی زیر دستش بلند می کند و خیره به چهره ی برادرش می شود. لبخندی می زند و دوباره سرش را در نقشه فرو می برد. آریا خودش را روی مبل می اندازد و چشمانش را می بندد. کمی مکث می کند و می گوید:
    -راد؟
    آراد که هنوز متفکرانه به نقشه خیره شده بود بدون آن که نگاهش کند لب می زند:
    -جانم؟
    -این دختر دیروزیه بود... دوست هستی...
    آراد با همان حالت قبلش جوابش را می دهد:
    -خب؟
    -باباش فوت کرد!
    آراد سر جایش خشک می شود. او که همین چند ساعت پیش پریجهر را دیده بود! چند لحظه بعد بهت زده سرش را بالا می آورد و با تردید می گوید:
    -دوباره بگو!
    -گفتم باباش فوت کرد!
    آراد به صندلی اش تکیه می دهد و با چشمانی گشاد شده از تعجب خیره به برادرش می شود. لبخند کم جانی می زند و لب می جنباند:
    -شوخی میکنی دیگه؟
    آریا کلافه از باور نکردن برادرش بی حوصله می غرد:
    -مگه من با همچین موضوعی شوخی دارم؟ چند بار دیدی بیام بگم بابایِ دختر مردم مرده که این بار دوم باشه؟
    باورش برای آراد کمی سخت است. یعنی در این مدت کوتاهی که از او جدا شده بود چه اتفاقی می توانست افتاده باشد؟
    -تو از کجا می دونی؟
    -اومده بود پیش کیان. پیش آسانسور دیدمش اونجا بهش خبر دادن. بعدم رسوندمش خونشون. دیگه اونجا از روی پارچه سیاها فهمیدم.
    نفسش را بیرون می دهد و غرغر کنان ادامه می دهد:
    -با ماشین علیرضا بردمش. یعنی دهنم سرویس شدا... لعنتی کفش هر دقیقه می گرفت به سرعت گیرا. حالا اگه من ماشین خودم رو نمی دادم دست کیان نه اتفاقی می افتاد نه ماشین لازمم میشد...
    آراد بدون توجه به غرغرهای برادرش چهره اش را غم پر می کند و با لحنی حزین می گوید:
    -خیلی ناراحت شدم... نمی دونی چرا فوت شد؟
    آریا شانه هایش را بالا و پایین می کند و لب می زند:
    -نه والا.
    دست در جیب کتش می کند و تلفن شیشه شکسته ی پریچهر را بیرون می آورد. به صفحه اش خیره می شود و یک بار دیگر آن ماجرا در ذهنش مرور می شود. دلش می گیرد به حال دخترک!
    -اون چیه دیگه؟
    صدای کنجکاو برادرش او را به خود می آورد. تلفن را جلویش تکان می دهد و می گوید:
    -تلفن دختره ست... داخل آسانسور از دستش افتاد. بیچاره اینقدر هول بود جاش گذاشت. میدم هومن درستش کنه بفرستش براش.
    آراد دستش را زیر چانه اش می گذارد و دلش می گیرد. کاش می توانست خبری از دختر بیچاره بگیرد و احوالش را جویا شود؛ هر چند که می دانست احوال درست و حسابی ای ندارد. اما هستی حتما کنارش بود و تنهایش نمی گذاشت. کمکش می کرد تا این داغ سنگین، سنگینی اش کمی سبک شود... کمکش می کرد از این درد عبور کند و دوباره خودش را پیدا کند...!

    ***
    پریچهر
    بدون آن که در ماشین را ببندم پیاده می شوم و با قدم هایی آهسته به سمت خانه می روم. سرم به شدت درد می کند و گلویم می سوزد. اما این ها در مقابل درد دلم حرفی برای گفتن ندارند. درد اصلی آن جاست...
    در آگاهی هم چیزی دست گیرم نشد. فقط چیزهایی که عمو احسان و دایی سیاوش برایم تعریف کردند را با جزئیات بیشتری شنیدم. این که یک از خدا بی خبر زده و در رفته. تنها چیز جدیدی که شنیدم این بود که چند ضربه محکم قبل از مرگ به سر پدرم وارد شده. کلی هم بازخواستم کردند که دشمن دارید یا نه و سوال های بی خود. آخر پدر من با که می توانست دشمنی داشته باشد؟ پدرم یک بازنشسته و مرغ فروش ساده بود. وزیر مملکت که نبود!
    واقعا چه اتفاقی برای پدرم افتاده؟
    وارد حیاط می شوم و تسلیت هایی که از طرف آدم ها به سمتم روانه می شوند را بی پاسخ می گذارم. حیاط را رد می کنم و وارد خانه می شوم. داغ دلم با دیدن جمعیت سیاه پوش و صدای گریه ها تازه می شود و اشک به چشمانم هجوم می آورد. سر می چرخانم و قامتی آشنا جلویم ظاهر می شود. قامت هستی!
    هستی... همانی که لحظه ی آخر با بوق بوق کردن های مسخره اش مانع شد تا پدرم را ببوسم. همانی که با اصرارهای بی خودش مرا به خانه شان برد و نگذاشت پدرم را ببینم. اصلا اگر مرا نمی برد پدرم مرا به دانشگاه می رساند. آن وقت دیگر تصادف نمی کرد... آخ هستی...
    خشم سراسر وجودم را پر می کند. می دانم خشمم بی مورد است. هستی که گناهی ندارد؛ او چه می دانست این گونه می شود؟! اما دل من در حال حاضر این چیزها را نمی فهمد. دل من فقط می خواهد خودش را خالی کند... با فریاد، با شکستن، با زدن، با هر چیزی...!
    با چشمانی اشکی نگاهم می کند. دست هایش را به سمتم می گیرد و به طرفم قدم تند می کند اما با سیلی ای که از من می خورد نقش زمین می شود.
    حرکتم باعث می شود کمی سر و صداها بخوابد و مادرش همراه دیگران هینی بکشد و به سمتمان بیاید.
    سرش را بالا می گیرد و ناباور دستش را روی صورتش می گذارد. جلوی صورتش خم می شوم و با صدای گرفته ام گریه می کنم و زار می زنم:
    -راضی شدی لوس ننر؟ ها؟ مگه بت نگفتم نمیام کوه... مگه بت نگفتم شب می خوام برم خونه بابامو ندیدم...
    مادرش بازویش را می گیرد و بلندش می کند. قامتم را صاف می کنم و با هق زدنم تمام حسرت دلم را بیرون می ریزم:
    -اگه... اگه میومدم خونه خودش صبح منو می برد دانشگاه... دی... دیگه ماشین بهش نمی زد...
    دست هایم را جلوی صورتم می گیرم و با گریه و صدایی پر از حسرت ادامه می دهم:
    -بابام نمی ذاشت... نمی ذاشت تنها برم... خودش می برد منو... می خواست اذیت نشم... دیگه کی می برم دانشگاه...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    دست هایم را پایین می آورم و چهره ی به اشک نشسته اش جلویم نمایان می شود. به سمتش هجوم می برم که با ترس خودش را عقب می کشد. مادرش خودش را سپرش می کند و چند نفر هم بازوهای مرا می گیرند و به عقب می رانند.
    صدای عمه ام در میان جمعیت بلند می شود که خطاب به خاله مژگان می گوید:
    -خانم تقوی ببرش هستی رو... پریچهر عصبانیه...
    خاله مژگان بی درنگ بازوی هستی را می گیرد و او را در حالی که گریه می کند به سمت بیرون هدایت می کند. در حالی که بیرون می رفت سرش را می چرخاند و آن قدر نگاهم می کند تا از جلوی دیدم محو می شود.
    نبریدش لعنتی ها؛ او را می زنم چون دوستش دارم. چون می خواهم داغم را روی عزیزم خالی کنم. چون به تنها کسی که احتیاج دارم خود اوست. نبریدش... دیگر تنها تر از اینم نکنید!
    روی زمین سقوط می کنم. دست هایم را روی زمین مشت می کنم و نفس نفس می زنم. هدیه کنارم می نشیند و دستش را روی شانه ام می گذارد. سقوط اشک هایم را می بینم که روی زمین فرود می آیند. همان جا خودم را رها می کنم... چشمانم را می بندم و زار می زنم:
    -آی بابا...
    و پدری که دیگر نیست تا جوابم دهد و بگوید جان دلم پریِ بابا!

    راوی

    ماشین آراد در پارکینگ عمارت متوقف می شود. تمام روز را نتوانسته بود از فکر پریچهر بیرون بیاید و حقیقتا که دلش گرفته بود و قسمت زیادی از ناراحتی اش این بود که کاری از دستش برای کمک بر نمی آید. نفسش را بیرون می دهد و از ماشین پیاده می شود. صدای سگش که داشت با ذوق به سمتش می دوید بلند می شود. آراد با دیدنش جلویش خم می شود و در آغوشش می گیرد. سرش را می بوسد و همان طور که به سمت در اصلی می رود زمزمه می کند:
    -چطوری دخمل؟ من نبودم چی کارا کردی؟
    پینو با واق واق کردنش چیزی به آراد می گوید. آراد سر تکان می دهد و می گوید:
    -ای جانم... باشه...
    روی زمین می گذاردش و دویدنش به سمت باغچه را تماشا می کند. ثانیه ای بعد وارد خانه می شود و راهش را به سمت اتاقش در پیش می گیرد. در را باز می کند و با دیدن رعنایی که روی صندلی ای که در بالکن اتاقش بود نشسته بود جا می خورد.
    ابروهایش را به هم نزدیک می کند و مشکوک نگاهش می کند و به سمتش می رود. غرق در سکوت نشسته بود و به منظره ی رو به رو چشم دوخته بود. نفسی می گیرد و بدون آن که به آراد نگاه کند لب می زند:
    -هوای خوبیه... نه؟
    آراد روی صندلی ای که کمی آن طرف تر بود می نشیند و با لحن آرام همیشگی اش لب می جنباند:
    -آره.
    رعنا لبخند کم جانی می زند و سکوت می کند. آراد بی حرف نگاهش می کند و یاد گذشته در ذهنش زنده می شود. دل تنگ بود... دل تنگ رعنا و دلتنگ روزهای گذشته بود...!
    رعنا چشم روی هم می گذارد و با حسرت لب می زند:
    -اگه زنده می موند الان بیست و هفت سالش بود.
    حدس زدن این که رعنا درباره ی فرزند مرده اش حرف می زد زیاد برای آراد سخت نبود. لبخند غمگینی می زند و در سکوت نگاهش می کند.
    -می خواستم اسمش رو بذارم امیرعلی...
    آراد تک خنده ای می کند و می گوید:
    -به کیان نمیومد!
    رعنا هم خنده ی ریزی می کند و سرش را به طرفین تکان می دهد:
    -مهم نبود. الانم دیگه مهم نیست.
    بی انصافی نبود اگر آراد زن غمگینی که کنارش بود را دلداری نمی داد؟ بی انصافی نبود اگر در غمش شریک نمی شد؟ لاقل می توانست در مقابلش کمی نرم تر باشد... نمی توانست؟
    صندلی اش را جلو می کشد و نزدیکش می شود. لبخندی می زند و می گوید:
    -نمی تونم بهت بگم درکت می کنم چون واقعا نمی کنم... اما می تونم ازت بخوام غصه نخوری. مطمئنم اونم نمی خواد مامانش غصه بخوره.
    رعنا شانه هایش را به نرمی بالا می دهد و می گوید:
    -غصه نمی خورم که... غصه مال روزای اول بود. اما وقتی تو رو گذاشتن تو بغلم... وقتی...
    لبخند شیرینی می زند و ادامه می دهد:
    -وقتی شیرت دادم. همه ی غمم رو یادم رفت. اصلا همه ی غمم نیست شد...
    آراد در سکوت خیره اش می شود. مدیون زنی بود که نگذاشت در کودکی درد بی مادری را بچشد. دل تنگ زنی بود که روزی مادرانه هایش را سخاوت مندانه خرجش کرده بود. باعث تعجب نبود اگر همین حالا به سمتش خیز برمی داشت و او را در آغـ*ـوش می کشید...
    رعنا ابروهایش را بالا می برد و با چهره ی متفکر ادامه می دهد:
    -تو چت شد یهو...؟ تو خوب بودی تا این که...
    آراد پوزخندی می زند و حرفش را تکمیل می کند:
    -تا این که فهمیدم تو فقط مامان کیانی...!
    رعنا نگاه زمردینش را به آراد می دهد و بی حوصله می نالد:
    -آراد کیان منظوری نداشت!
    آراد سرش را به نرمی تکان می دهد و پلک می زند.
    -بر منکرش لعنت... فقط از رو بیکاری منِ بچه رو از بغلت بیرون کشید و گفت تو فقط مامان اونی!
    نگاه جدی اش را به رعنا می دهد و با لحنی تمسخرآمیز ادامه می دهد:
    -یادت که نرفته رعنا خانوم؟ هنوز سنم دو رقمی هم نشده بود که منو از بغلت کشید بیرون و گفت تو مامانم نیستی. یادته چه قدر بهش گفتی بگه دروغ گفته؟ یادته چه قدر امیدوار بهش زل زده بودم که بگه دروغ گفته؟
    نفسش را بیرون می دهد و سرش را متاسف تکان می دهد:
    -ولی تنها چیزی که شنیدم این بود که تو فقط مامان اونی... منم فقط یه بچم که باعث شدم مامانم بمیره!
    رعنا عصبی سرش را تکان می دهد و می غرد:
    -اون فقط یه اتفاق بود آراد... تو تمام عمرت خودتو بی خود مقصر می دونستی اونم در حالی که...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد با یک حرکت سریع دستش را بالا می آورد و انگشت اشاره اش را جلویش می گیرد. ابروهایش را بالا می برد و با صدایی خش دار حرفش را قطع می کند:
    -بابای من...
    نقسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد. کمی مکث می کند و دوباره چشمانش را باز می کند. انگشت اشاره اش را جلوی رعنا تکان می دهد و می گوید:
    -بابای من هنوز که تا هنوزه نمی تونه صاف تو چشام نگاه کنه... مامان بزرگم هنوز که هنوزه از داغ دخترش داره می ناله... آریا...
    نفسش را بار دیگری بیرون می دهد و در حالی که سعی می کند صدای دورگه شده اش را کنترل کند کلمات را مانند زهر از دهانش خارج می کند:
    -آریا هنوز که هنوزه وقتی من و تو رو پیش هم می بینه حسرت می خوره... تو هیچ وقت ندیدی...
    دستش را به سمت خودش نشانه می گیرد و می گوید:
    -من دیدم... من می بینم... پس به خاطر خدا بهم نگو اون فقط یه اتفاق بود!
    غم چهره ی رعنا را پر می کند و آراد رو از او می گیرد و به رو به رو می دهد. چشمانش را می بندد و آب دهانش را فرو می برد. برای یک جوان در سن و سال او روحش زیادی خسته بود... خسته از عذاب و وجدان هایی که خود بر خود تحمیل می کرد!
    رعنا سرش را تکان می دهد و با لحنی مطمئن سماجت می کند:
    -وقتی بهت میگم اون فقط یه اتفاق بود... باور کن که فقط یه اتفاق بود.
    آراد بدون آن که چشمانش را باز کند لبخند غمگینی می زند و ترجیح می دهد بحث را ادامه ندهد. چرا که ادامه دادنش بیشتر به خودش ضربه می زد.
    رعنا هم سکوتش را که می بیند ترجیح می دهد بحث را عوض کند تا بیش از این ناراحتی اش را نبیند. سوالی در ذهنش جولان می داد که مدت ها بود می خواست آن را بپرسد و رفتار خشک آراد این اجازه را نمی داد. اما حالا که موفق شده بود بعد از سال بنشیند و دو کلام با او حرف بزند و کمی او را نرم کند فرصت را مناسب می بیند تا هم سوالش را بیان کند و هم قدمی برای ترمیم رابـ ـطه اش با آراد بردارد.
    -چند وقته هستی رو دوست داری؟
    برق از سر آراد می پرد و چشمانش را باز می کند. نگاه به چهره ی رعنا می دهد و ابروهایش را متعجب بالا می برد. به خودش مسلط می شود و تا نوک زبانش می آید که خود را به آن راه بزند اما می داند بی فایده است و رعنا او را آن قدر می شناسد که انکار کردنش بی فایده باشد! همه ی این ها به کنار... رعنا که دروغ نمی گفت؛ پس چه نیازی بود اصلا انکارش کند؟ و به علاوه؛ حسی قلقلکش می داد تا راز دلش را برای رعنا بگوید!
    لبخند کم رنگی می زند و می گوید:
    -چند وقتی میشه...
    رعنا با رضایت سر تکان می دهد و لب می زند:
    -یعنی میگی بابات که برگشت باید بریم واسه امر خیر؟
    کنجکاوی چهره ی آراد را پر می کند. ابروهایش را به هم پیوند می دهد و می گوید:
    -بابا کجاست مگه؟
    رعنا متعجب تر از آراد لب می زند:
    -مگه زنگ نزد بهتون؟ گفت به پسرا میگم که!
    آراد متعجب و متفکر سرش را بالا می اندازد و منتظر چشم به دهان رعنا می دوزد.
    -بابات رفت شیراز...
    -چرا؟
    رعنا دستش را بالا می آورد و در حالی که آهسته تکانش می دهد می گوید:
    -ببین می خوام یه چیزی بهت بگم اما آروم باش... نترس...
    نگرانی و دلهره دل آراد را تسخیر می کند اما مانند همیشه خونسردی اش را حفظ می کند و آهسته می گوید:
    -من آریا نیستم. بگو.
    رعنا کمی مکث می کند و سپس با ملایمت زمزمه می کند:
    -بابات رفته شیراز چون مامان بزرگت یه سکته ی خفیف کرده. ببین خیلی خفیف بوده... نترس.
    آراد سرش را خم می کند و ناباور لب می زند:
    -چی؟
    به رعنا مهلت حرف زدن نمی دهد و از جایش بلند می شود. از بالکن بیرون می رود و به سمت کمدش می رود. درش را باز می کند و کوله پشتی مشکی رنگی را در می آورد. رعنا به دنبالش به داخل اتاق قدم برمی دارد و از حرکاتش می فهمد که قصد رفتن به شیراز کرده. همان طور که به حرکاتش خیره شده بود می گوید:
    -میری؟
    آراد در حالی که داشت یکی دو دست لباس در کوله جا می داد با سر حرفش را تایید می کند.
    -تنها.
    -به آریا زنگ می زنم. اگه اومد که اومد. نیومد تنها میرم.
    رعنا به نرمی سر تکان می دهد. محال بود آریا نرود. به خوبی از علاقه اش به مادربزرگ و خانواده مادری اش آگاه بود. می دانست هر جا باشد خودش را می رساند و همراه آراد می رود.
    آراد نگاهش را بین در حمام اتاقش و رعنا رد و بدل می کند و می گوید:
    -تا من یه دوش بگیرم می تونی چک کنی ببینی پرواز واسه کی هست؟
    البته که انجام می داد. بعد از مدت ها آراد از او درخواستی کرده بود. اگر می خواست به درخواستش کوه را هم جا به جا می کرد. لبخندی می زند و سرش را به معنای تایید تکان می دهد. آراد هم لبخندی در جوابش می زند و در حالی که کفش هایش را در می آورد به سمت حمام می رود.

    راوی

    در شلوغی بازار قدم بر میدارد. سرمای آذر ماه تا عمق استخوان هایش نفوذ می کند و او را می سوزاند. دست هایش را در جیب کتش می گذارد؛ نفس عمیقی می کشد و قدم تند می کند. وارد پاساژ می شود و به دنبال مغازه ی مورد نظرش می گردد. دقیقه ای بعد پیدایش می کند و واردش می شود. با دیدن مغازه ی خالی از مشتری و مردی که روی صندلی پشت میز مشغول تایپ کردن چیزی در موبایلش بود لبخندی می زند و می گوید:
    -خسته نباشید.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    مرد مقابلش سرش را بالا می آورد و چشمانش از تعجب گشاد می شوند. موبایل را روی میز پرت می کند و با صدایی دورگه از ذوق و تعجب می گوید:
    -آریا!؟ مرتیکه تویی؟
    آریا می خندد. دست هایش را از جیبش در می آورد و به رفیقش خیره می شود. به رفیق سیزده ساله اش! به پایه ی شیطنت های نوجوانی اش! به شریک جرمش!
    سرش را در اطراف مغازه می چرخاند و طعنه میزند:
    -با آقا هوتن کار داشتم...
    نگاهی به مغازه می اندازد. انگار که به دنبال کسی می گردد.
    -اینجاست؟
    مرد مقابلش بلند می شود و میز را دور میزند. با خنده به سمتش می آید و آغوشش را برایش باز می کند. آریا که منتظر همین آغـ*ـوش بود به سمتش می رود و بغلش میکند. چند لحظه ای در آغـ*ـوش هم رفع دلتنگی ای می کنند که حاصل چهار ماه ندیدن یک دیگر بود. بالاخره از هم جدا میشوند. مرد مقابلش مشتی به بازویش میزند که آخ آریا در می آید.
    -هومن مرتیکه! هومن! چرا اسما رو یاد نمیگیری؟
    آریا تک خنده ای می کند و خود را به عمد بی خیال نشان می دهد.
    -همون! حالا هرچی!
    -کجا بودی مرتیکه؟ چه خبر؟ چی شده اومدی اینور؟ نکنه خبریه؟ اومدی دعوت کنی عروسی؟ مرتیکه یعنی زن گرفتی و به من نگفتی؟
    چینی به ابروهایش می دهد. روی صورتش دقیق می شود و ادامه می دهد:
    -نه بابا، مال این حرفا نیستی. راستی عمو اردلان خوبه؟ آراد چطوره؟ کیان زن نگرفت؟ راستی با اون دختره...
    آریا با خنده حرفش را قطع می کند و می گوید:
    -خفه شو هومن! یه نفسی بگیر!
    هومن مشتی دیگر به بازویش می زند و لب می زند:
    -همینه دیگه، می بینی؟ از بس ندیدمت سوالام تمومی نداره! معرفت نداری که بگی یه سری به رفیقم بزنم!
    آریا چشمانش را ریز می کند. سرش را تکان می دهد و لب می زند:
    -خفه شو مردک! انگار خودت پاشنه ی در خونه ی ما رو کنده بودی از بس اومدی!
    -داداش من عیال دارم گیر عیالمم، تو چته؟
    با شنیدن اسم عیال همسر هومن را به یاد می آورد. لبخندی می زند و می گوید:
    -راستی فرنوش چطوره؟
    و با شیطنت ادامه می دهد:
    -تو راهی ندارین؟
    -فرنوشم خوبه، هیچم سلام نداره خدمتت. نه بابا تو راهی کجا بود... تازه اول زندگیمونه.
    آریا خنده ای می کند. هومن دستش را به سمت صندلی هایی که در مغازه بودند دراز می کند و آریا را به سمت صندلی ها هدایت می کند. کنار هم روی صندلی ها جای می گیرند. آریا نگاهی دیگر به مغازه ی هومن می اندازد و انواع اقسام موبایل و لپ تاپ ها را برانداز می کند. از اول هم می دانست درس و دانشگاه به درد هومن نمی خورد و با علاقه اش به موبایل و کامپیوتر حتما روزی چنین کار و باری راه می اندازد. دانشگاه را هم فقط به زور پدر و مادرش و برای آن که بگوید من هم مدرکی دارم تمام کرد... صدای هومن باعث شد به سمتش بچرخد.
    _خب، تو چه خبر؟
    آریا دستی در هوا تکان می دهد و کلافه می گوید:
    _والا بگم خبر جدیدی هست دروغ گفتم. همون کارای همیشگی. شرکت خونه... خونه شرکت.
    به صندلی اش تکیه می دهد. نفسش را بیرون می دهد و ادامه می دهد:
    _زندگیم خیلی یه نواخت شده.
    _خب درش بیار از این یه نواختی.
    آریا به سمتش می چرخد. چینی به ابروهایش می دهد و می گوید:
    _میگی چی کارش کنم؟
    _چه میدونم یه زنی دوست دختری نامزدی چیزی، دیگه داره سی سالت میشه مردک!
    آریا دستش را به سمت هومن نشانه می گیرد و می گوید:
    _که مثل تو خودمو اسیر کنم؟ مگه خلم؟
    هومن چینی به بینی اش می دهد و با چهره ای حق به جانب لب می زند:
    _کی میگه من اسیرم؟
    آریا جایی که چند لحظه پیش ایستاده بودند را نشان می دهد و می گوید:
    _خودت! همین چند لحظه پیش گفتی گیر عیالی.
    هومن با دست روی پایش می زند. به صندلی اش تکیه می دهد و جوابش را می دهد:
    _ای داداشم، یه روز به خودت میای می بینی اسیر عشق شدی و حتی خودتم نفهمیدی کی اسیر شدی!
    آریا حق به جانب سرش را بالا می اندازد و می گوید:
    _دیگه در این حد کودن نیستم که اختیار عقل و دلم از دستم در بره!
    درست است. اختیار عقلت با توست اما دلت چه؟ دلت هم اختیارش با توست؟ خیلی جرئت و اعتماد به نفس می خواهد زدن چنین حرفی! انسان ها انتخاب نمی کنند عاشق چه کسی شوند. دلشان انتخاب می کند! عشق را به تمسخر نگیر آریا... شوخی ندارد. پدرت را در می آورد!
    لبخندی معنادار روی چهره ی هومن می نشیند.
    _ می بینیم!
    چه کسی فکرش را می کرد آریا از زدن این حرفش پشیمان شود؟
    _حالا راستشو بگو، باز گوشیتو شکوندی که اومدی اینجا؟
    آریا تک خنده ای می کند. راست می گفت. هومن نزدیک به بیست بار تلفن های شکسته اش را تعمیر کرده بود. حتی بعضی هایشان در حدی شکسته بودند که دیگر قابل تعمیر نبودند.
    _والا...
    دست در جیبش می کند. تلفن را می آورد و به سمتش می گیرد:
    _والا میخوام اینو تعمیر کنی. ولی مال خودم نیست.
    هومن مشتش را کف دستش می کوبد و می گوید:
    _دیدی گفتم کار داری که اومدی اینجا!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آریا بلند می خندد. شرمنده ی دوستش بود. خیلی وقت بود که به او سر نمی زد. نه به مغازه اش رفته بود و نه با هم بیرون رفته بودند. تقریبا از وقتی هومن ازدواج کرده بود هم دیگر را ندیده بودند.
    _هومن اذیت نکن. به خدا یه مدته اوضاع به هم ریختست.
    _باشه باشه. خیلی خرابه اوضاع؟
    آریا نچی می کند و لب می زند:
    _چیزی نیست که نشه حلش کرد. ولش کن.
    هومن سری تکان می دهد و تلفن را از دستش می گیرد. نگاهی به شیشه ی شکسته اش می اندازد و می پرسد:
    _مال کیه؟
    آریا نگاهی به تلفن می اندازد. اگر می گفت پریچهر باید از اول تا ته داستان را می گفت و حوصله ی این کار را نداشت. اصلا هومن چه می دانست پریچهر کیست؟ برای همین اولین نفری که به ذهنش می آید را می گوید.
    _مالِ راد.
    هومن چینی از روی کنجکاوی به ابروهایش می دهد.
    _ مال آراد رو هم زدی شکوندی؟
    نگاهی دوباره به تلفن می اندازد و متفکر می گوید:
    _نه بابا آراد که اپل داشت. راست بگو مال کیه؟
    چشمانش را گشاد می کند. دستش را جلوی دهانش می گیرد و ناباور ادامه می
    _دزدیدیش؟
    آریا چپ چپ نگاهش کرد و کلافه جوابش را داد:
    _کم چرت و پرت بگو. مال یه بنده خداییه... یه اتفاق بد واسش افتاده خودش نمی تونه بره تعمیرش کنه.
    هومن می خندد و مشتی حواله ی بازویش می کند.
    _چته بابا... شوخی کردم. حالا جدی مال کیه؟
    آریا سر تکان می دهد و حینی که از جایش بلند می شود لب می زند:
    _مال یکی از کارمندا شرکت.
    هومن به دنبالش از جایش بلند می شود و چشمکی می زند.
    _لابد کارمند مهمی بوده... دختره؟
    آریا کلافه نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    _خوبه همین چند دقیقه ی پیش روشنت کردم خبری نیست!
    به سمت میز می رود. میز را دور می زند و خودکار و کاغذی از کشوی میز بیرون می آورد. بعد از آن که چیزی روی کاغذ می نویسد خودکار را همانجا رها می کند و کاغذ را به سمت هومن می گیرد.
    _درست که شد بفرستش به این آدرس. ممکنه شلوغ باشه آخه عزادارن... خودت رفتی یا هر کیو که فرستادی؛ بگو پریچهر خانم بیاد دم در بگیرش.
    مکث می کند. کمی فکر می کند و می گوید:
    _اگه گفتن نیست یا نمیتونه بیاد... هستی رو که میشناسی؟
    هومن سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد.
    _بده دست هستی یا بگو بدن دست هستی. فهمیدی چی شد؟
    هومن نچی می کند و کلافه می گوید:
    _آره بابا. یا هستی یا پری.
    اخم ناخواسته ای روی صورت آریا نقش می بندد. از شنیدن اسم پری بود یا از طرز شنیدنش؟ یا از شنیدنش آن هم به طور مخفف از دهان مردی دیگر؟ هومن متوجه ی اخمش می شود. برعکس آراد آریا نمی توانست احساس و رفتارش را مخفی کند.
    _چته؟
    سوال خوبی بود اما جوابش را نمی دانست. چه مرگش بود؟ اخمش برای چه بود؟ برای شنیدن اسم پری؟ نه... پریچهر را یکی دو روز بود که شناخته بود. چرا برایش اخم کند؟ مگر که بود؟ دوست دخترعمه اش بود. با هم برخورد آن چنانی نداشتند... فقط... فقط از افتادن و لت و پار شدن نجاتش داده بود... فقط کمی در ماشین گفتگو کردند... فقط وقتی کنار او بود بدترین خبر زندگی اش را به او دادند. فقط اشکش را دیده بود... شکستنش را دیده بود. فقط تمام روز را بدون آن که بخواهد به او فکر کرده بود... چرا برایش اخم کند؟ سرش را تکان داد و خودش را جمع و جور کرد.
    _هیچی.
    دستش را که در جیبش می کند هومن تشر می زند:
    _پول از اون جیب در بیاد میزنم همینجا دستتو با تبر قطع میکنم.
    آریا به روی مرام و معرفت دوستش لبخند می زند. می دانست به هیچ وجه پول قبول نمی کند. دستش را خالی از جیبش در می آورد و در جیب کتش می کند. خود را به کوچه ی علی چپ می زند و می گوید:
    _چی میگی تو؟ دارم دنبال گوشیم می گردم.
    هومن لبخند کجی می زند. آریا سر تکان می دهد و قصد رفتن می کند.
    _دمت گرم. من برم دیگه.
    _وقت کردی یه سری بیا خونمون مرتیکه. اون دو تا پفیوز رو هم بیار.
    آریا تند تند سرش را تکان می دهد و لب می زند:
    _حتما، حتما. خداحافظ.
    _خداحافظ داداش.
    آریا نیم نگاهی دیگر به مغازه ی دوستش که با انواع موبایل و لپ تاپ تزئین شده بود می اندازد و به سمت در می رود اما در جایش میخ می شود. انگار چیزی مانع از رفتنش می شد... انگار چیزی جا گذاشته بود... چیزی شبیه به یک حرف... انگار آن حرف کلمه ی خروجش بود و تا آن حرف را نمی گفت نمی توانست خارج شود. نمی توانست آسوده شود. باید می گفت. آن حرف داشت تقلا می کرد تا به هر روشی شده بیرون بیاید. آریا به سمت هومن برگشت و گفت:
    _در ضمن... پری نه، پریچهر خانم!
    راحت شد. آسوده شد. خالی شد... حالا دیگر می توانست برود بدون آن که چیزی جا گذاشته باشد. منتظر جواب هومن نمی ماند. بدون آن که حرف دیگری بزند سرش را پایین می اندازد و می رود. هومن از پشت شیشه با لبخند رفتن رفیقش را نگاه می کند و همانجا می فهمد چه بر سر رفیقش آمده. می خندد و زیر لب می گوید:
    _افتادیم عروسی!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا