کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
در اتاق باز شد...باز که نه...کوبیده شد به دیوار...زیر لب از حرص وحشی گفتم...فروزان وارد شد..
حس فوق خوبی داشتم..یه چیزی بالا تر و بهتر از خوب...خیلی بهتر..ارشاویر..دوستم داشت..با خاطره هیچ رابـ ـطه ایی نداشته و فقط برای من اون کارا رو می کرد..حس خوبی بود..خیلی خوب...
خیلی معرکه و شیرین اما با مشتی که فروزان به شکمم بعد از اون به صورتم کوبید تمام اون حسهای خوب دود شد رفت هوا...
فروزان ضربه های پشت سر هم و دردناک میزد ومن زل زده بودم به ارشا که هر لحظه داشت قرمز تر میشد...
درد داشت...شکمم...صورتم..درد داشت..مخصوصا اینکه جدیدا زیر دلم درد های زیادی داشت و این نا هم بدترش میکرد...موجی از درد رو زیر دلم احساس میکردم..
صورتم جمع شد اما ناله نکردم..از درد داشتم جون می دادم اما به خاطر ارشا هم که شده ناله نکردم..نمی خواستم اسیب ببینه...نمیمیخوام با شنیدم ناله ام از کوره در بره و اسیب ببینه..نمیخوام..
نه..ارشا نه..خودم اینجام...نمیزارم اتفاقی برای همه زندگیم بیوفته...
فروزان از من دست کشید و به سمت ارشا رفت..لگد اول روبه شکمش بعدی ها رو به هرجایی که دم دستش میرسید...
با ضعف گفتم:
-احمق جان...فقط داری انرژی الکی حدر میدی...هیچی حداقل از اون به تو نمی ماسه...
نعرهایی کشید و چرخید و مشتش رو به به سمت چپ صورتم نشوند...از پرتاب و نیروی زیاد مشت سرم به سمت لبه صندلی پرت شد و دقیقا شقیقه ام پاره شد و خون فوران کرد...اما بازم از دردش ناله نکردم..پلکام رو از درد محکم روی هم فشار دادم...
فروزان فرد دوبارو از اتاق بیورن رفت و در رو فقل کرد...ارشا خودش رو روی زمین کشید و به سمت من اومد..جلوی پام قرار گرفت و سرش روی زانوم گذاشت....رد اشکی رو روی گونه اش احساس کردم...چشماش رو باز کرد..چشمای زیبا و رنگ شبش وشیشه ایش اشک الود شده بود..
ناباور گفتم:
-ارشا...ارشاویر...سرهنگ ارشاویر شفیعی...اشک..
ناخور اگاه تو چشمام اشک حلقه زد...اولین قطره اشک من چکید روی گونه های ارشا..
با درد گفتم:
-درد اورده ارشا...این زخمی که تو داری به قلبم میزنی درد اورد تر از این پارگی شقیقه امه..خیلی بیشتر...اذیتم نکن انقدر...خواهش می کنم...حتی درد اورد تر از اون سیلی که از بابا..باربد و خودت خوردمه...اذیتم نکن..خواهش می کنم...
سرش رو روی زانو گذاشت و گفت:
-به روم بیار بهار...به روم بیار تمام اون بدی ها رو..به روم بیار تمام اون خوبی ها و صبرت ور تا شاید کمی عذاب وجدانم کم شه..به روم بیار تهمت ها...سیلی های و اسیب هایی که بههت رسوندم تا شاید کمی دلم اروم بگیره...شاید...
چشمام رو روی هم گذاشتم تا نبینم نگاه شرمنده و پشیمونش رو ...دلم میشکست...بدم میشکست..از این پشیمونی..مرد من همیشه باید تو اوج باشه...
ناخورد اگاه گفتم:
-ارشا همیشه باید تو اوج باشه..نه اینطوری....نه شرمنده..نه پشیمون...
دهن باز کرد حرفی بزنه که در اتاق با ضرب بازشد و فروزان با پوزخند وارد شد...

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خندید و با مسخرگی گفت:
    -اوه اوه اوه..ببخشید وسط عشق و حال عاشقانتون مزاحم شدم...
    خنده در کسری از ثانیه جاش رو به نیشخند زشت و بد ترکیبی داد:
    -بهار تو درست میگی...دارم تقلای الکی می کنم....نه خودت حرف میزنی نه میزاری این اق پسر حرف بزنه...اون ببخشید جناب سرهنگ ارشاویر شفیعی حرفی بزنه...
    به سمت ارشاویر رفت و با لحن وحشتناکی گفت:
    -حالا معلوم میشه این ارشا خان با غیرت چی کار می تونه بکنه...
    داد زد:
    -هی بیاید تو...
    چهار نفر هم زمان وارد اتاق شدن..دونفرشون من رو از روی صندلی باز کردن به سمت فروزان یعنی جلو پاهاش پرت کردن..دو نفر دیگه ارشا رو هم محکم با زنجیر بستن به میله ایی که اونجا بود...
    برگشتم سمت ارشا که در حال تقلا بود اما چشمش به من بود لب زدم:
    - هیچ وقت بدکاره نبودم..هیچ وقت...
    فروزان بازوم هام رو گرفت و رو به پشت بلندم کردم..به طوری که از پشت کامل تو بغلش بودم..به سمت تخت قدم برداشت..تازه دوزاریم افتاد منظورش از غیرت و این کارا چی بود...
    شروع کردم به تقلا کردن...هر کاری و تلاشی که از دستم بر میومد انجا میدادم..ارشا هم اونجا وقتی به نیت این پی برد شروع کرد به تقلا کردن و بد و بیراه گفتن به فروزان فر...کلافه از تقلا های من دستم رو ازاد کردن و کمرم رو محکم و گرفت و فشار داد...درد داشت....خیلی زیاد...انگار داشتم با قمه کمر رو از وسط نصب میکردن...
    از دست ازادم استفاده کردم و با ارنجم ظربه محکمی یه شکمش زدم...نعره ایی از درد کشید و پرتم کرد روی زمین...شروع کرد به مشت و لگد زدن...
    این مشت و گلد های رو به جون می خریدم اما پام به اون تخت نرسه..نمیخوام..نمیخوام..من ده سال تلاش کردم..من ده سال تو اوج بودم که هیچ وقت پام به چنین مگان هایی با نشه اما..الان..نه...
    کمی بعد دست از مشت و لگد زدن برداشت و ایدفعه با موهام بلندم کرد....دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و به سمت تخت هلم داد....با ضرب پرتم کرد روی تخت...
    ارشا فقط فحش می داد و داد و فریاد راه انداخته بود...
    بی توجه به اشکام زیر تن و بدن غول مانند فروزان تقلا میکردم...موهام رو به دستاش گرفت و لگد محکمی زیر دلم زد که دیگه واقعا نتونستم تحمل کنم و جیغ بلدی کشیدم...اشکام تند و تند پشت سر هم میومد..با هم کورس گذاشته بودن و سعی در سبقت گرفتن از همدیگه رو داشتن...
    مثل وحشی ها به تن و بدن و لباس هام چنگ میزد و موهام رو میکشید..بلند ناله کردم:
    -خــــــــــــــــــــداااااااااااااااااااااااااااا.........
    صدام تو گلو خفه شد....چندشم شد...تقلا هام زیر اون غول بیابونی فایده ایی نداشت و فقط انرژی هدر دادن بود..اما نه...ناله کنان با خودم و خدای خودم گفتم:
    -خدایا فقط بکشم...فقط..
    ناخود اگاه تمام امام ها و رو قسم می دادم که راحتم کننن...دیگه واقعا تحمل این یکی رو ندارم..چند سال تهمتش ور تمل کردم اما خودش رو نه..دیگه نه....خواهش می کنم...تحملش رو ندارم...
    بالاخره بعد از چند دقیه راه دهنم باز شد ...دست از سر صورتم برداشتم و افتاد به جون پایین گردنم...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دستام رو روی سـ*ـینه اش قرار دادم وبا ته مونده نیرو و انرژی که داشتم فشار دادم تا از من دور بشه و تن و بدنم رو بیشتر از این نجـ*ـس نکنه...
    نمی دونم چقدر تقلا کردم اون سگ صفت تا کجا پیشرفت اما....
    تمام بدنم تیر کشید....تیر و دردی وحشتناک که از سرم شروع شد و تو تمام بدنم پخش شد...جیغی از سر درد و رنج کشیدم که حتی حس کردم دیوار ها هم لرزید...اما فروزان همچنان به کار های خودش ادامه داد...بدنم خشک شد..در کسری از ثانیه بدنم خشک شد و سرم تیر کشید....دستام که روی سـ*ـینه های فروزان بود شروع کرد به لرزیدن..تمام تن و بدنم خشک و سخت و سنگ شده بود...خودم سردی رو روی سطح بدنم حس می کردم...
    نمیدونم چرا..نمی دونم از کجا ناخود اگاه زیر لب شروع کردم به گفتن:
    -اشهد ان لا اله الا الله
    گردن خشک شده ام رو چرخوندم سمت ارشا...که مات من شده...زل زده بود به صورتم..دیگه تقلا نمیکرد و فحش نمی داد...ناباور زل زده بود به من...خشک زل زدم به صورت بهت زده اش...
    -اشهد ان محمدا رسول الله
    با بهت و صدای ضعیفی که بد تو گوش من بلند بود گفت:
    -بهار..نه..دووم بیار..الان تموم میشه...دووم بیار...نه...
    اما من ادامه دادم:
    -اشهد ان علیا ولی الله.....
    ارشا-بهار...نه..تو رو خدا..تو رو روح شهاب..تو رو روح امیر..بهار...
    با پایان اشهدینم لب زدم:
    -ارشا دوست دارم.....
    تاریکی مطلق...تموم شد..خدایا تموم شد...
    ***
    *ارشاویر*
    از ته دل فریاد زدم:
    - بهار...نه..تو رو خدا..تو رو روح شهاب..تو رو روح امیر..بهار......
    اما اون اروم لب زد:
    -ارشا دوست دارم...
    گردنش ول شد و سرش محکم به تخت پرتاب شد...چشماش باز بود و زل زده بود به من....سردِ سرد...نه اشک ازش میریخت نه حرکت میکرد...اشکاش روی گونه اش خشک شده بود...پلک نمیزد...
    همون لحظه بود که یهو فروزان از روی بهار بلند شد....نفهمیدم چی شد اما با ترس..سریع لباساش رو تنش کرد و از اتاق بیرون زد...حواس پرت و بدون توجه به من..
    نمی دونستم که اتفاقی افتاد..انگار نمی فهمیدم و فقط بهار رو می دیدم..
    کسی تو مغزم فریادی زد وادارم کرد ازجام بلند شم...از جام بلند شدم و محکم عضلاتم رو به زنجیر دور بازو هام فشار دادم و صلواتی فرستادم و بلند گفتم:
    -یاعلی..........
    در کمال ناباوری زنجیر پاره شد....بلند گفتم:
    -نوکرتم امیر المومنین...
    به سمت تختی که بهارم بی جون روش افتاده بود دویدم..نبضش رو گرفتم...ضعیف میزد..تن و بدنش رو به سردی میرفت...درست حدس زده بودم..سکته....مغزی...
    برای اولین باز تو تمام زندگیم ارزو کردم کاش دکتر نبود و تو خیال خامی باقی میموندم که فقط از ترس غش کرده....
    روی دستم بلندش کردم و ملافه ایی که کنارش افتاده بود رو روی انداختم..عقب گرد کردم تا از اتاق لعنتی خارج بشم که در با ضرب و لگد باز شد...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    باربد با اسلحه و بعد از اون رضا خودشون رو داخل انداختن...
    باربد با دیدن من با ترس جلو اومد و زل زد به جسم قوی در عین حال ظریفی که روی دستام بود..با ترس و لرز زمزمه کرد:
    -چه بلایی سرش اومده ارشا!؟
    بی توجه به باربد به سمت در دویدم..رشته ام مغر و عصاب نبود اما می دونستم باید زود تر به بیمارستان برسونمش و زود تر بهش رسیدگی بشه...
    دویدم به سمت بیرون..رضا و باربد هم دنبالم دویدن و باربد با فریاد گفت:
    -چه بلایی سرخواهرم اومده!؟
    با بهت..اروم..ناباور زمزمه کردم..که شک داشتم شنیده یا نه:
    -سکته مغزی....
    سرعتم رو بیشتر کردم...وزن بهار مثل پرکاهی بود برام.دیگه صدای دویدنی پشت سرم نمیشنیدم..از اون خونهه بیرون زدم...اطراف پر از مامور بود...داشتن افرادی که دستگیر کرده بودن رو به ون ها سوار می کردن...سپهبد با دیدن من به سمت و دوید و گفت:
    -ارشا چی شده!؟سالمی؟!
    اما من بی توجه اطراف رو زیر و رو میکردم تا امبولانس ور پیدا کنم اما نبود که نبود...فریاد زدم:
    -پس این امبولانس کجاست!؟داره از دست میره...
    جمله اخر رو با لرزش گفتم..همون لحظه سربازی دوید جلو و رو به سپهبد احترام گذاشت و گفت:
    -قربان امبولانس بیرون..اماده اس..
    حرفش تموم نشده بود که به سمتی که ارشاره زده بود دویدم...وقتی امبولانس رو دیدم انگار بهم دنیا رو داده باشن..
    -خدایا...شکرت....نوکرتم..
    ***
    دکتر-جناب سرهنگ سکته مغزی کردن....هرچه سریع تر باید عمل شن...همکارا دارن کارا رو انجام میدن...بهتره شما هم به خودتون مسلط باشین و تسلط ما رو بهم نزنید...
    عصبی یغه دکتره رو گرفتم و غریدم:
    -بلایی سر اون دختر که رو اون تخت تو اون اتاق خوابیده بیاد..این بیمارستان رو روی سر تو و اون همکارات خراب میکنم...روشنه!؟
    روشنه رو با فریاد گفتم که فقط با ترس سرش رو تکون داد....رهاش کردم...سریع دمش رو روی کولش گذاشت و رفت....
    کلافه قدم میزدم...عصی مشتی تو دوبار کوبیدم..بغض بدی تو گلوم گیرکرده بود...
    داشتم داغون می شدم..
    دستی روی شونه ام قرار کرفت...سپهبد بود...پشت سرش هم باربد با چشمایی قرمز و رضا غمگین...
    نمی دونم چرا...نمی دونم...اما یهو تو اغوش سپهبد فرو رفتم....اجازه دادم ناله هام بیروم باید و بغض مردونه ام بشکه....با بغض و هق هق گفتم:
    -اونی که روی اون تخت داره جون میده..همون..همون دختر قویه که از درد حتی خم به ابرو نمیاورد....از درد ناله هم نمیکرد...الان..الان رو اون تخته...زیر تیغ...سکته مغزی...تو سن 30 سالگی...سپهبد....بهارم....عمرم داره از دست میره........

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سلام دوستان..
    خواستم تشکر کرده باشم از حضور و وجود دوستان جدیدو عزیزم که با نظراتشون و انتقاد های شیرین و عالیشون انرژیم رو جند برابر کردن....
    واقعا ممنونم..تو این سه ماه واقعا همراهای خوبی برای من و رمانم پر عیب و ایرادم بودین...امید وارم
    از پایان هم راضی باشین...
    قست های پایانی رمان از امشب یا فردا شروع خواهد شد...
    سپاس گذارم بازم از همراهی فوقالعادتون و عالیتون دوستان خوبم...

    *****
    اروم به پشتم ضربه میزد...صلواتی فرستاد و گفت:
    -به امید خدا هنوزم مثل قبل قوی و محکمه...به این زودیاا این دختری که من دیدم کمر خم نمیکنه...
    بعد از کمی حرف و نصیحت عذرخواهی کرد و من و باربد و رضا رو تنها گذاشت...باربد سرش رو به دیوار تکیه داد و ناله کرد:
    -یعنی بر میگرده!؟یعنی بازم می تونم اون نگاه سردش رو ببینم!؟بهم چشم غرنه بره که انقدر صنم رو اذیت نکن...
    از عجز و ناله های باربد که رضا سعی در خاموش کردنش داشت دوباره هق هقم اوج گرفت و اشکام پشت سر هم بیرون میرخت...دیگه غرور مهم نبود..دیگه هیچی مهم نبود..دیگه برام مهم نبود که من سرهنگ شفیعی ام..مهم نبود اگه یکی از افرادم ببینه دیگه روم حساب نیمی کنه.....الان فقط اون مهم بود....فقط اون دختری که الان روی اون تخت داشت با مرگ دست وپنچه نرم میکرد واسم مهم بود..فقط همون....
    چند ساعت واسم هزاران سال گذشت...داشتم پشت در جون می دادم...باربد و رضا هم کم از من نداشتن...باربد که فقط اشک میریخت و هق هقش داغ دلم رو تازه میکرد رضا هم با حال داغون سعی داشت مادوتا رو اروم کنه که اخرش خودش هم دووم نیاورد و با هق هق به سمت حیاط دوید...
    چطور یه دختر تونسته اشک سه تا مرد رو که تو غرور و مردونگی زبون زد بودن رو به اشک واداره..چطور؟!
    با مشورت رضا به هیچ کس خبر ندادیم..هم برای ارام اون بار شیشه اش خطر ناک بود هم واسه قلب مامان سوگند..اگه هم با مامان نسرین حرف میزدیم احتمالا ارام هم خبردا می شد...بس ساکت موندن این موضوع تا نتیجه اصلی بهترین نتیجه بود...
    هیچ کس..هیچ کس نمیتونه درک کنه چه حال داشتم تا بالاخره در اون اتاق لعنتی باز شد و دکتر با اون لباس مخصوص از اون اتاق کذایی بیرون اومد..من و باربد مثل وحشی ها به سمتش دویدیم که از ترس چند قدم به عقب رفت...خودش بدون اینکه سوالی بپرسیم گفت:
    -خدا رو شکر...بدن و البته مغز قوی داشتن...عمل سختی و البته اتفاقی که براشون افتاده بود سخت تر..چند دقیقه هم زیر عمل رفتن اما نمی دونم چی شد یهو ضربان به حالت طبیعی برگشت..خدا رو شکر..خیلی کمک کرد...
    با عجله راهش رو سد کردم و گفتم:
    -وضعیتش چطوره!؟
    لبندی زد و گفت:
    -نیم ساعت دیگه بیا اتاقم صحبت کنیم...
    یه ربع بعد در اتاق باز شد و بهار رو روی تختی اوردن...دویدم و کنار قرار گرفتم..دست رو روی صورت مهتابیش که قسمتیش باند پیچی شده بود کشیدم..
    بالاخره با هر جون کندی بود نیم ساعت گذشت و من پشت در اتاق دکتر بهار بودم...
    تقه ای زدم و بدون وقفه در رو باز کردم...
    با عجله فقط گفتم:
    -میشه سریع تر از وضعیت بهار بگید!
    خندید و گفت:
    -چقدر هولی تو پسر..بشین تا برات بگم...
    کمی حرفای متفرقه زد...که کلافه گفتم:
    -خودم دکتر...لدفا رک و بدون حاشیه حرفتون رو بزنین..
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    یهو جدی شد و گفت:
    -خب..پس من رک و راست حرفم رو می زنم..ببینیند جناب شفیعی..بیمار شما وضیت مناسبی نداشتن وقتی اوردینشون....خون زیادی رو به وسیله زخم روی شقیقه از دست داده بودن و همچنین کم خونی شدیدشون....این مسئله رو وخیم تر کرده بود..ما هم زمان دوتا عمل روی ایشون انجام دادیم...رک و پوست کنده می گم بهتون...هیچکدوم از ما دکتر ها توقع نداشتیم دختری این قدر مقاومت داشته باشه و بتونه دووم بیاره..اما خیلی سرسختانه زندگی رو چسبیده بودن و به مشت تو دهن ازراعئل زدن...خلاصه تبریک میگم بهتون...انشاالله تا 2 نهایتا 5ساعت دیگه به هوش خواهند اومد..
    نمیدونم چرا..نمی دونم از کجا...لبخندی روی لبم نشست و نفسم رو با ارامش بیرون فرستادم و بلند گفتم:
    -خدایا شکرت...
    یهو گفتم:
    -عوارض..ممکنه یه عوارضی داشته باشه!؟
    دکتر-جناب شفیعی خودتون دکترین بهتر می دونین که نتیجه سکته چیه!
    فقط سر تکون دادم..ادامه داد:
    -بستگی به حال ایشون داره..اگه به این دختر باشه که من میگم اصلا این سکته براش فرقی با یه شوک عصبی ساده نداره...
    از جاش بلند شد و کنارم نشست...دستش رو روی شونه ام گذاشت و فشار داد و گفت:
    -خارج از شوخی...ایشون صدمه زیادی دیدن...سکته مغزی برای سن ایشون خیلی زود بوده...فاکتور از این حرفا...چهرشون...چین و چروک ها...نخواستم چشمم ناپاکی کنه اما خب متوجه شدم موهاش خیلی زیاد سفید شده...رگ های قلبش.....از روی عکس ها و مایعنه های قبل از عمل متوجه شدم که سه تا از از رگ های اصلی قلبش بسته شده..ادرنالین خونش به شدت بالا میره..و برای پایین اومدنش فشار خون و قند بالا میره و پایین نمیاد..در نتیجه قند خون شدید و فشار بالا....تمام اینا رو ای دختر تحمل کرده...بکم بهش برس...و اما نتیجه عمل و سکته مغزی رو خودت بهتر می دونی....فقط باید امیدوار بشی که مقاومتش ور از دست نداده باشه...فقط همین...
    ***
    خدای من...فشار خون..قند خون..رگ قلب....اینا خیلی زیاده...برای دختری به سن بهار..خیلی زیاده..مگه چند سالشه...فقط 34سال....همین اما.....اما برای تجربه های نه...اون سختی کشیده اس..فولاد اب دیده اس...
    ماشین رو پارک کردم و به سمت قسمت بازرسی مردونه قدم برداشتم..وقتی اون حرفا رو از دکتر شنیدم از بیمارستان بیرون زدم و خودم رو رسوندم به شاهچراغ...
    قدم تو حیاط گذاشتم..مثل همیشه در عین خلوطی یه شلوغی و البته ارامش چشم گیری داشت...
    ***
    با ارامش قوی که به قلبم سرازیر شده بود از حرم بیرون زدم و خودم رو به ماشین رسوندم و با بالاترین سرعت ممکن روندم به سمت بیمارستان..
    نذرم رو ادا کردم..واسه خوب شدن بهار...واسه تبدیل شدن به همون بهار قبلی...همون بهار...
    بیش خودم و برادر امام رضا قول دادم...قول دادم که دیگه احساساتم رو تو خودم نریزم..جلو رشد ریشه عشقم رو نگیرم..بعد از 13 سال...می خوام اجازه جوونه زدن رو بهش بدم..بعد از 13 سال می خوام به بهارم ابراز کنم علاقه ام رو...
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    البته که همون شب که بحثمون شد و بهار بیرون زد تصمیم به این کار داشتم و وقتی از اسانسور پیاده شدم و اون صحنه رو دیدم و بعد از اون بیه وشی همه چی به هم ریخت...
    وقتی هم به عنوان طعمه وارد شدم خود بهار اجازه این کار ور امروز بهم نداد..اما اگه بازم اجازه نده خودم پیش قدم میشم..خودم...
    از ماشین پیاده شدم و با لبخند قدم تو بیمارستانی که چند ساعت پیش اشفته ازش خارج شدم گذاشتم......ایندفعه با ورود قبلیم فرق داهر...دفع قبل با شویش و نگرانی وارد شدم اما این دفعه با شوق ابراز علاقه اومدم..با شوق دیدن بهارم..تنها عشق زندگیم..
    با ورودم به قسمت بخش..متوجه همهمه شدم...اول از همه باربد و رضا جلو اومد و بعد از ابراز نگرانی از غیبت ناگهانیم بهم خبر دادن که به خانواده ها خبر دادن که چه بلایی سر بهار اومده و البته که حالش الان رو به نرمالی میره...دیگه حالیم شد اون همهمه رو خانواده های ما داخل اون بیمارستان سوت و کور به وجد اورده بودن....
    هر کسی گوشه ایی بی تابی و نگرانی خودش ور به نحوه و حالتی نشون می داد...از ارام که ناراحت و اشک ریزان سعی در اروم کردن سوگند جون و مامان نسرین داشت که هر دو به اندازه طوفانی نااروم بودن...
    طرف دیگه..پدر من رو به عمو وحید کلافه زمزمه هایی می کرد و عمو وحید هم جوابش رو با قدم زدن های سریع و دست کشیدن بین موهای جوگندمشون می دادن...
    چیزی که غابل توجه بود وجود خاله و شوهر خاله ام یا همون عمو و زنعموی بهار...اون دونفرم در حالی که خودشون بی اندازه بی تاب بودن تلاش برای اروم نگه داشتن جو به وجود اومده داشتن...
    همه نگران اون دختر قوی تو اتاق بودن حتی پدری که نزدیک به سه سال از تک دخترش دست کشیده....اما بازم پدر بود...مرد بود....عاشق دخترش بود و این رو می شد از تک تک حرکات عصبیو البته کلافهشون حس کرد...
    بعد از سلام و احوال پرسی و گفت و گو سریع با لبخندب که هنوز سعی در حفظ کردنش داشتم به سمت اتاق بهار قدم برداشتم....
    ***
    دویدم دنبال دکتر و گفتم:
    -من می تونم داخل اتاق باشم..
    از روی اجبار به ناچار سرش رو تکون داد و گفت:
    -خیلی خب..اما فعالیت خاصی نداشته باشین لدفا....و البته تاکید می کنم صدای اضافه...
    سرم رو تکون دادم و به همراشون وارد اتاق بهار که الان به هوش اومده بود شدم..
    بقیه رو به زور فرستادم خونه...با تعجب فراوان عمو وحید بیشتر از همه اصرار داشتیه خانم با مامان سوگند یا مامان نس رین اینجا بمونه...اما خب..جلوشون ایستادم و خودم گفتم میمونم..اینطوری بهتر بود....
    بهار به هوش اومده بود و چون از یه عمل تغریبا سخت سر بلند بیرون اومده بود دکتر ها جمع شدن تا وضع جسمی بهار ور چک کنن...
    دکتر جلو رفت و رو به بهار گفت:
    -دختر جان..دخترم... صدای من رو میشنوی؟!؟
    بهار فقط سرش رو تکون داد...این عالیه..عالی...با لبخندی خوشحال نظاره گرد بودم که با جواب های بعدیش لبخندم به خنده های ریز ریز و زیر زیرکی تبدل شد...
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ***
    *بهار*
    فقط به جوابش سرم رو تکون دادم...گفت:
    -اسمت رو می دونی!؟
    کلافه شدم..با صدای ضعیفی که شباهتی به صدای قوی و محکم قبل خودم رو نداشت گفتم:
    -بله..بهار اریا منش..سیی و خورده ساله از شیراز...یه برادر دارم...به نام باربد...این اقا(به ارشا که ریز ریز و زیر زیرکی می خندید و شونه هاش به لرزه افتاده بود اشار کردم)ارشاویر شفیعی شوهرمه...تموم شد با بازم بگم...اهان...چشمام به خوبی رنگ ها رو میبینه..کسی هم دوتا یا سه تا شاید هم نصبه نمیبینم...کافیه دکتر!؟
    دکتری که رو به روم ایستاده بود مات و مبهوت اما پرستار ها....و دکتر های همراهش ریز ریز داشتن میخندیدن...البته ارشاویر هم همراهیشون میکرد...
    خود دکتره هم در اخر خندش گرفت و گفت:
    -نه دختر جوان..کافی نبود..به مورد رو فراموش کردی..
    کنار رفت و دکتر جواب جلو اومد و گفت:
    -خب...سلام بهار اریامنش سی و خورده ساله از شیراز...دستات رو می تونی تکون بدی!؟
    سرم رو تکون دادم....تمام نیرو و انرژیم رو جمع کردم تا دستام رو بلند کنم....اما فقط کمی تونستم دست راستم رو تکون بدم و باز و بسته اش کنم...
    دکتر کنار دستم لبخندی زد و گفت:
    -خب این عالیه بهار اریامنش سی و خورده ساله...
    به سمت پایین تخت رفت و گفت:
    -حالا نوبت پاهاته..بهار....
    قبل از اینکه ادامه حرفش رو بزنه کلافه پوفی کردم که خودش ساکت شد و البته خنده ایی کرد...
    با خنده گفت:
    -پاهات رو امتحان کن خانم اریامنش...
    سرم رو تکون دادم و اندفعه سعی کردم پاهام رو تکون بدم با تمام انرژی...اما....
    با شوک نگاهی به دکتر بالا سرم ایستاده بود انداختم و گفتم:
    -چرا!چرا!
    انگار می خواستم با این چرا چراهی خبری نشون بدم می تونم...مکثی کردم و گفتم:
    -دوباره امتحان می کنم..دوباره...
    تمام سعی خودم رو کردم....به قدری نیرو گذاشتم که کل بدنم به لرزه افتاد.....
    که در اخر دکتر گفت:
    -خیلی خب..خیلی خب بهار خانم...اروم باش...چیزه طبیعیه....اروم باش..به یه روش دیگه امتحان می کنیم...
    چکش کوچیک و پزشکی دست گرفت و ضربه ارومی به زانو وارد کرد..اما...
    یا بهت و ناباوری گفتم:
    -حس نمی کنم..هیچی حس نمی کنم..
    سرش رو تکون داد و اون یکی پاهام رو امتحان کرد....بازم همون نتیجه...دکتر ها حرفایی بین هم رد و بدل کردن...
    ***
    بی حس زل زدم به سفق سفید و بیروح اتاق...
    با صدای قدم هایی نگام به سمت چپم کشیده شد...ارشاویر..مات و مبهوت قدم پیش گذاشت...
    بهت زده زمزمه کرد:
    -بهار...
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    بی توجه با صدایی گرفته گفتم:
    -چه بلایی سرم اومده ارشا!؟چره بلای؟!رک و پوست کنده و کاملا حقیقت ور بهم بگو....خواهش میکنم ارشا....
    سرش رو پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت:
    -سخت برام اونطوری که تو میخوایی برات بگم..اما...خب...سکتع مغزی کردی....وقتی بی هوش شدی بچه ها رسیدن و نجاتت دادن...سریع رسوندمت بیمارستان...عمل شدی...خب..یکی از عوارض سکته اس....فلج کامل...یا..نصب بدن..تو واقعا شانس اوردی بهار...شانس که نه..دکتر بعد از عملت.....به من گفت واقعا مقاومت بدنت بالاست...بالا که نه..عالیه..فوقالعاده اس..تو می تونی دستت رو تکون بدی...چیزی که واسه خیلی ها واقعا غیرممکنه....غیرممکن....برای خیلی ها که سکته کردن غیر ممکنه....این یعنی تو واقعا مشکل جدی برات پیش نیومده...با کمی ورزش و تمرین حالت بهتر میشه...من این رو مطمئنم...
    چشمام رو روی هم گذاشتم و با بی رحمی تمام برداشتم رو از چشمای غمگینیش ناراحتی حال خودم ندونستم و این برداشت رو کردم که احتمالا فروزان فرار کرده...
    با حالت تکذیب گفتم:
    -نه..حال الان فعلا مهم نیست..بعد از اینکه بیه وش شدم..چه...
    برام سخت بود بگم..سخت بود...امید وارانه به ارشا نگاه کردم که خودش متوجه منظورم بشه که خدا رو شکر شد و لبخندی خسته زد و گفت:
    -نترس اتفاقی نیوفتاد!...
    این خوب بود...خوب که نه..عالی بود..من از خدا خواستم بلایی به اون شکل سرم نیاد و خدا به بهرتین شکل جوابم رو داد..شاید هم به بدترین شکل..اما بهتر از اون بالایی بود که قرار بود فروزان به سرم بیار...
    ***
    سپهبد از اون اخماس سپهبدیش بهم کرد و با تشر گفت:
    -مگه نگفتم سر بلایی باید خودم خفت می کنم!؟
    لبخندی زدم بهش و سعی کردم با پتوی زخیم که از پرستار خواسته بودم پاهاس دراز شده ام رو جلو بزرگ تر یا نه جلو سه تا مرد رو به روم بپوشونم...
    معذب بودم با اون پاهای دزار شده و بی حال که به طرفین باز شده بود در مقابل اون سه مرد...یعنی رضا و سپهبد و ارشا...
    بیشتر از همه جلو سپهبد...انگار متوجه معذب بودنم شد چون لحنش رو از شوخی به جدی و البته پدرانه و شیرین تغیرر داد و گفت:
    -دختر عزیزم..چیز بدی نیست که داری اینطوری خودت ور معذب میکنی!
    مثل خودش اروم..دلم نمیخواست کس دیگه ایی بشنوه.....گفتم:
    -شرمنده ام به خدا سپهبد که جلو تون تو همیچین وضعیتی......
    با ناتوانی که واقعا از خودم بعید می دونستم گفتم:
    -واقعا شرمنده ام....دست خودم نیست...
    مهربون تر گفت:
    -عزیزم انقدر خودت رو اذیت نکن....
    ازم دور شد و بلند گفت:
    -خیلی خب...نیت به عیادت از بهار بود که به جا اورده شد...بهتره دیگه من برم..
    هول گفتم:
    -شرمنده سپهبد زحمت کشیدین...
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز

    لبخندی پدرانه زد....
    -نه دخترم وظیفه ام بود...
    بعد از خداحافظی از باربد به سمت در رفت و ارشا برای بدرقه همراهش بع بیرون اتاق رفت...
    باربد اومد کنار نشست...با افسوس سرم رو پایین انداختم..هیچ وقت دلم نمیخواست من ور تو همچین وضعیتی..در کمال ناتوانی ببینن...
    با حس کردن گرمای دست باربد روی دستایی که پتو زخیم ور توی مشتش می فشرد نگاهم به سمت شلیک شد...
    لبخندی زد و گفت:
    -بهار..خواهری انقدر خودت رو اذیت نکن...
    فقط محکم چشمام رو روی هم فشار دادم..انگار متوجه شد ازا ین بحث راضی نیستم چون فشار دستش رو بیشتر کرد و با لحن ناشناخته در حالی اشنا و قدیمی واسه من گفت:
    -اون روزی که ازمایش امیر رو دیدی من اومدم خونتون...که اون حالت رو دیدم..برام عجیب نبود..دقیقا همونطوری کهو اسه اون پای شکسته من تو ده سالگی بی تابی کردی با قدرت و فشار بیشتر واسه امیر بی تابی کرد..این بهم نشون داد که جای من پر شده تو قلبت امم نگاهت هنوز هم خواهان من بود..این ور درک می کردم...اون روز رفتم چون حالت اونقدر بد بود که موقعیتش ور نداشتی گوش کنی...گذشست تا دوباره روزی که خبر اتیش سوزی شرکت ور بهت دادن و بعد از اون تماس ارش من دوباره رسیدم خونتون...می خواستم حرف بزنم باهات..میخواستم بدون دلیل نگاه های دلگیرت که توی اون مهمونی به سمتم شلیک کردی چی بود...هنوزم چیزیته قلبم فریاد میزد بهار صادقه..بعد از اون سفر شمال...رفتم سراق سرتیپ اما اون ناامیدم کرد و گفت تو به خواست خودت به اون ماموریت رفتی اونا هیچ چیز ور قبول نمیکردن...از بین حرفای رضا فهمیدم که تو ی اون ده سال ازت کم و پیش خبر داشته...واسه همین بعد از سرتیپ سراق رضا رفتم....درسته از دلیل بخورد های ما خبر نداشت اما متوجهشون که شده بود....گفت زیاده روی کردیم..خواست از خودت بخوام برام حرف بزنی و منم تصمیم گرفتم بیام باهات حرف بزنم...دقیقا هر زمانی واسه اسن خواسته پیش قدم می شدم اتفاقی اون ور متوفق می کرد تا اخرین بار ارش..اون همه چی رو برام روشن کرد..اون عذاب وجدان رو به جونم وارد کرد...
    نفس عمیق کشید...با یی تابی چند بار سرش رو به طرفین تکون دادو در اخر روی دستم گذاست و با حال زاری در حالی که حرکت لباش رو وری پوشت دستم حس می کردم گفت:
    -به ولای علی..به ورح شهاب که برادری بهتر از اون تاحلا تو تمام عمرم نداشتم از شرمندگی داشم جون می دادم...به قدری از دست خودم حرصی شده بودم که دلم می خواست همونجا کلت رو دز بیارم و خودم و ارشا و اون پسره احمق ارش ور نفله کنم...شرمندگی..حس..حس...بی اعتمادی به همه کسم..به خواهر یکی یدونه ام...حس..حس اینکه واهس چندین بار خنجر برداشتم و کشیدم به قلب مهربون خواهر عزیزم...باعث این شده که از اعماق وجود دعا کنم کاش من جای امیر جلو حچوم ضربه های و در اخر تیر ارش میبودم..
    حال من اون لحظه که این حرفا ور میزد دیدنی بود...کلافه..نفس نفس های عمیق مانع از خروج اصوات اعتراض امیز به حرفای باربد بود..باربد باید حرف میزد تاخ ودش ور خالی کنه..داداشم بود و میشناختمش...اما اونم می دونست همیشه از لحن شرمنده طرف مقابلم نفرت دارم..این ور می دوست..خوب می دونستی هیچ وقن نباید از من عذرخواهی کنه..این رو می دوسن که از ن حس و از این حرف به حدر مرگ نفرت دارم ..اما انگار تلنبار شده بودن وری قلبش این حرف و اگه نمیزد میترکید..
    سرش رو از روی دستم بلن کرد و زل زد تو چشمام و گفت:
    -می دونم بهار..می دونم خواهری می دونم..می دوم که به قدر مرگ از این حرفا بدت میاد...می دونم دوست نداری شرمندگی ور تو نگاه کسی ببینی و اینم ته ته خوبی و مهربونی اون قلب پاکت رو نشون می دم اما...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا