در اتاق باز شد...باز که نه...کوبیده شد به دیوار...زیر لب از حرص وحشی گفتم...فروزان وارد شد..
حس فوق خوبی داشتم..یه چیزی بالا تر و بهتر از خوب...خیلی بهتر..ارشاویر..دوستم داشت..با خاطره هیچ رابـ ـطه ایی نداشته و فقط برای من اون کارا رو می کرد..حس خوبی بود..خیلی خوب...
خیلی معرکه و شیرین اما با مشتی که فروزان به شکمم بعد از اون به صورتم کوبید تمام اون حسهای خوب دود شد رفت هوا...
فروزان ضربه های پشت سر هم و دردناک میزد ومن زل زده بودم به ارشا که هر لحظه داشت قرمز تر میشد...
درد داشت...شکمم...صورتم..درد داشت..مخصوصا اینکه جدیدا زیر دلم درد های زیادی داشت و این نا هم بدترش میکرد...موجی از درد رو زیر دلم احساس میکردم..
صورتم جمع شد اما ناله نکردم..از درد داشتم جون می دادم اما به خاطر ارشا هم که شده ناله نکردم..نمی خواستم اسیب ببینه...نمیمیخوام با شنیدم ناله ام از کوره در بره و اسیب ببینه..نمیخوام..
نه..ارشا نه..خودم اینجام...نمیزارم اتفاقی برای همه زندگیم بیوفته...
فروزان از من دست کشید و به سمت ارشا رفت..لگد اول روبه شکمش بعدی ها رو به هرجایی که دم دستش میرسید...
با ضعف گفتم:
-احمق جان...فقط داری انرژی الکی حدر میدی...هیچی حداقل از اون به تو نمی ماسه...
نعرهایی کشید و چرخید و مشتش رو به به سمت چپ صورتم نشوند...از پرتاب و نیروی زیاد مشت سرم به سمت لبه صندلی پرت شد و دقیقا شقیقه ام پاره شد و خون فوران کرد...اما بازم از دردش ناله نکردم..پلکام رو از درد محکم روی هم فشار دادم...
فروزان فرد دوبارو از اتاق بیورن رفت و در رو فقل کرد...ارشا خودش رو روی زمین کشید و به سمت من اومد..جلوی پام قرار گرفت و سرش روی زانوم گذاشت....رد اشکی رو روی گونه اش احساس کردم...چشماش رو باز کرد..چشمای زیبا و رنگ شبش وشیشه ایش اشک الود شده بود..
ناباور گفتم:
-ارشا...ارشاویر...سرهنگ ارشاویر شفیعی...اشک..
ناخور اگاه تو چشمام اشک حلقه زد...اولین قطره اشک من چکید روی گونه های ارشا..
با درد گفتم:
-درد اورده ارشا...این زخمی که تو داری به قلبم میزنی درد اورد تر از این پارگی شقیقه امه..خیلی بیشتر...اذیتم نکن انقدر...خواهش می کنم...حتی درد اورد تر از اون سیلی که از بابا..باربد و خودت خوردمه...اذیتم نکن..خواهش می کنم...
سرش رو روی زانو گذاشت و گفت:
-به روم بیار بهار...به روم بیار تمام اون بدی ها رو..به روم بیار تمام اون خوبی ها و صبرت ور تا شاید کمی عذاب وجدانم کم شه..به روم بیار تهمت ها...سیلی های و اسیب هایی که بههت رسوندم تا شاید کمی دلم اروم بگیره...شاید...
چشمام رو روی هم گذاشتم تا نبینم نگاه شرمنده و پشیمونش رو ...دلم میشکست...بدم میشکست..از این پشیمونی..مرد من همیشه باید تو اوج باشه...
ناخورد اگاه گفتم:
-ارشا همیشه باید تو اوج باشه..نه اینطوری....نه شرمنده..نه پشیمون...
دهن باز کرد حرفی بزنه که در اتاق با ضرب بازشد و فروزان با پوزخند وارد شد...
حس فوق خوبی داشتم..یه چیزی بالا تر و بهتر از خوب...خیلی بهتر..ارشاویر..دوستم داشت..با خاطره هیچ رابـ ـطه ایی نداشته و فقط برای من اون کارا رو می کرد..حس خوبی بود..خیلی خوب...
خیلی معرکه و شیرین اما با مشتی که فروزان به شکمم بعد از اون به صورتم کوبید تمام اون حسهای خوب دود شد رفت هوا...
فروزان ضربه های پشت سر هم و دردناک میزد ومن زل زده بودم به ارشا که هر لحظه داشت قرمز تر میشد...
درد داشت...شکمم...صورتم..درد داشت..مخصوصا اینکه جدیدا زیر دلم درد های زیادی داشت و این نا هم بدترش میکرد...موجی از درد رو زیر دلم احساس میکردم..
صورتم جمع شد اما ناله نکردم..از درد داشتم جون می دادم اما به خاطر ارشا هم که شده ناله نکردم..نمی خواستم اسیب ببینه...نمیمیخوام با شنیدم ناله ام از کوره در بره و اسیب ببینه..نمیخوام..
نه..ارشا نه..خودم اینجام...نمیزارم اتفاقی برای همه زندگیم بیوفته...
فروزان از من دست کشید و به سمت ارشا رفت..لگد اول روبه شکمش بعدی ها رو به هرجایی که دم دستش میرسید...
با ضعف گفتم:
-احمق جان...فقط داری انرژی الکی حدر میدی...هیچی حداقل از اون به تو نمی ماسه...
نعرهایی کشید و چرخید و مشتش رو به به سمت چپ صورتم نشوند...از پرتاب و نیروی زیاد مشت سرم به سمت لبه صندلی پرت شد و دقیقا شقیقه ام پاره شد و خون فوران کرد...اما بازم از دردش ناله نکردم..پلکام رو از درد محکم روی هم فشار دادم...
فروزان فرد دوبارو از اتاق بیورن رفت و در رو فقل کرد...ارشا خودش رو روی زمین کشید و به سمت من اومد..جلوی پام قرار گرفت و سرش روی زانوم گذاشت....رد اشکی رو روی گونه اش احساس کردم...چشماش رو باز کرد..چشمای زیبا و رنگ شبش وشیشه ایش اشک الود شده بود..
ناباور گفتم:
-ارشا...ارشاویر...سرهنگ ارشاویر شفیعی...اشک..
ناخور اگاه تو چشمام اشک حلقه زد...اولین قطره اشک من چکید روی گونه های ارشا..
با درد گفتم:
-درد اورده ارشا...این زخمی که تو داری به قلبم میزنی درد اورد تر از این پارگی شقیقه امه..خیلی بیشتر...اذیتم نکن انقدر...خواهش می کنم...حتی درد اورد تر از اون سیلی که از بابا..باربد و خودت خوردمه...اذیتم نکن..خواهش می کنم...
سرش رو روی زانو گذاشت و گفت:
-به روم بیار بهار...به روم بیار تمام اون بدی ها رو..به روم بیار تمام اون خوبی ها و صبرت ور تا شاید کمی عذاب وجدانم کم شه..به روم بیار تهمت ها...سیلی های و اسیب هایی که بههت رسوندم تا شاید کمی دلم اروم بگیره...شاید...
چشمام رو روی هم گذاشتم تا نبینم نگاه شرمنده و پشیمونش رو ...دلم میشکست...بدم میشکست..از این پشیمونی..مرد من همیشه باید تو اوج باشه...
ناخورد اگاه گفتم:
-ارشا همیشه باید تو اوج باشه..نه اینطوری....نه شرمنده..نه پشیمون...
دهن باز کرد حرفی بزنه که در اتاق با ضرب بازشد و فروزان با پوزخند وارد شد...
آخرین ویرایش: