- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست صد و نهم
این خون نبود که درون رگهام جاری میشد؛ بلکه گدازههای داغی بود که تنم رو ذوب میکرد. دستهام مشت شد و حرکتی به خودم دادم.
- من بهت اعتماد دارم رامش، دیگه مهم نیست که چی شده.
دروغ میگفتم. اعتماد داشتم؛ اما برام خیلی مهم بود. اونقدر که تمام خشمم در حال فوران بود. حالت چهرهاش رو ندیدم و صدای بدون خشش رو شنیدم.
- خوبه که بهم اعتماد داری؛ اما دلم نمیخواد فکرت رو درگیر کنم. فردا برات تعریف میکنم. حتما خستهای، برو بخواب!
و تا فردا کی میدونست که من آب میشم. حرفی نزدم و به تکون دادن سری که نمیدونستم دید یا نه، اکتفا کردم. به سمت اتاقم رفتم. درش رو باز کردم و با کرختی داخل شدم. از خستگی زیاد و فکری که چند لحظه پیش، افکارم رو مسموم کرد، خواب به چشمهام نمیاومد. کلید برق رو زدم و پوشههایی که روی میز مطالعه، چشمک میزدن. افکارم از سر و کول هم بالا میرفت و لبهام رو زیر دندونهام اسیر کردم. دست به کمر، برای راهی توی فکر رفتم.
صدای پیام گوشیم که این مدت کم شنیده میشد رو شنیدم. قاعدتا باید این موقع شب خواب میبود؛ اما نبود. دوباره به شماره ناشناس رو به روم خیره شدم. آرش نبود. «فکر کردی فراموشت میکنم؟ مواظب اطرافت باش!» چشمهام هر لحظه درشتتر و با زدن روی گزینه تماس، فقط وقتم رو هدر داده بودم. نفس گر گرفتهای از این بازی مسخره گرفتم و با سردرگمی، گوشی رو به سمت تخت پرتاب کردم. یعنی باید به آرش میگفتم؟!
هرکسی که بود، بد با من بازیش گرفته. بیاعصاب و فگار، از در اتاق بیرون زدم. بدون تعلل و برای اولین بار، به سمت بالکن راه افتادم. ده دقیقهای از آخرین حضورم توی این راه روی نه چندان باریک میگذشت. در شیشهای بالکن رو باز کردم و سوز سردی پذیرای حضورم شد. پردههای سفید و حریری که توی صورتم موج میگرفت رو کنار زدم و پا به موکت قهوهای بالکن گذاشتم. تمام خستگیم از بین رفته بود و بیشتر کلافه بودم. عصبی و زخم خورده از پیامهایی که توی ذهنم چرخ میخورد، چشم چرخوندم. کسی که فقط پیام میداد و عمل نمیکرد. نزدیک نردههای آهنی و سفید بالکن شدم و از این جا میشد تمام حیاط رو دید. حتی کوچه بیفروغ و ماشینم رو هم میدیدم.
نفس یخ زدهای وارد ریههام شد و گرم کردنش رو به خودش سپردم. دستهام بیارداه مشت شد و فکر این که توی این ساعت و این لحظه حال خواب ندارم، دیوونهم میکرد. دستی بین موهای پریشونم سُر خورد و در بالکن رو از پشت بستم. اینجوری بهتر بود. این که فکر میکردن آرومم. قدمهای کوتاهی بین بالکن مستطیلی برمیداشتم و با فکر به پیامها، آدرنالینی توی وجودم میجوشوند.
دست به کمر الیمم کشیدم و چشمهایی که بیشک به قرمزی متمایل بود. روی تک صندلی چوبی که سمت چپم، انتهای بالکن بود جا خوش کردم. باد بین منافذ پلیور مشکیم جابهجا میشد و سرما غلبه ناپذیر بود. چشمهام روی هم رفت و این آرامش سرد رو دوست داشتم. آروم نفس میکشیدم و صدای دری که افکارم رو بهم ریخت. تک لامپ بالکن خاموش بود و سایهای برای لو رفتن وجود نداشت. از جا بلند شدم و به سمت در بالکن رفتم.
از لای پرده، نگاهی انداختم و چیزی جز تاریکی توی دیدم نبود. حتما از خستگی زیاد، توهم گریبانگیرم شده بود. دستی به چشمهای درد دارم کشیدم و با قدم بلندی، به نردهها رسیدم. کش و قوسی به بدن خشکم دادم و نگاهم به جسم سایه انداخته، توی باغچه افتاد. چند باری چشمهام رو با سرعت ماساژ دادم و دوباره نگاه انداختم. چشمهام رو ریز کردم و با دقت وافری، خیره صحنه مقابلم شدم. خمیدگی کوچیکی که نشون از سن بالاش میداد.
لحظهای برگشت و هیجانی که تا رگهای صورتم سوق گرفت. ضربانی که شاید به هزار میرسید. دستهام ناخواه به نرده چسبید و سردی که در مقابل گر گرفتگیم، هیچ تلقی میشد. خودم رو پشت دیواری که سمت راستم، به انتهای بالکن میرسید پنهان کردم. داشت چی کار میکرد؟! درست زیر بوته گل رز، سمت چپ در ورودی حیاط، نشست. هل کرده و محتاط، به اطراف و خصوصا در هال نگاه میانداخت.
این موقع شب! ساعت از دوازده هم گذشته بود. چه طور ندیده بودمش. چه طور متوجهاش نشدم. نور لامپهای کنار سنگفرشها، چهره ترسیدهاش رو نمایان میکرد. نمیترسیدم؛ اما ای کاش ترسیده بودم! رعبی که بین شیپور گوشم، سمفونی تردید رو مینواخت. لبهام بیاراده تکون میخورد و سر از رازهای این مرد در نمیآوردم. مشغول کندن چال ای شد و بعد، از جیب شلوارش، چیزی بیرون کشید. ناواضح و پر نگاه، منتظر بودم.
حال غریبی بود به مزاجم خوش نمینشست. ابروهای پهنم، برای گره خوردن، توی هم گم شده بودن. سوزش ناگهانی معدهم، که زنگ خطر رو به صدا درمیآورد. دستم روی معدهم کشیده شد و نصرتخانی که با دست، به گل میکوبید. از جا بلند شد و لکدکوبی حسابی مهمون خاک زیر بوته گل رز کرد. عقبتر رفتم و از نگاههای جست و جوگرانه نصرتخان در امان موندم. سلانهسلانه، با کوچیکترین صدای ممکن، به سمت در هال رفت. ناباور به دیوار تکیه دادم و به نقطهای خیره شدم. باید میفهمیدم. باید!
کمی گذشت تا صدای دوباره در بلند شد. حدود ده دقیقهای میشد. روی دو پا نشستم و نفس نمیکشیدم. با استیهضال، سرم رو بین پاهام پنهان کردم. انگار که روی تنم، تکه یخ نازکی کشیده بودن. درست مثل وقتهایی که نمیخواستم چیزی که دیدم رو باور کنم. کسی که حکم پدرم رو داشت، چه چیزی رو مخفی میکرد؟! چه چیزی که تا به این حال رسونده بودتش. ای کاش از آدمهای اطرافم میترسیدم!
این خون نبود که درون رگهام جاری میشد؛ بلکه گدازههای داغی بود که تنم رو ذوب میکرد. دستهام مشت شد و حرکتی به خودم دادم.
- من بهت اعتماد دارم رامش، دیگه مهم نیست که چی شده.
دروغ میگفتم. اعتماد داشتم؛ اما برام خیلی مهم بود. اونقدر که تمام خشمم در حال فوران بود. حالت چهرهاش رو ندیدم و صدای بدون خشش رو شنیدم.
- خوبه که بهم اعتماد داری؛ اما دلم نمیخواد فکرت رو درگیر کنم. فردا برات تعریف میکنم. حتما خستهای، برو بخواب!
و تا فردا کی میدونست که من آب میشم. حرفی نزدم و به تکون دادن سری که نمیدونستم دید یا نه، اکتفا کردم. به سمت اتاقم رفتم. درش رو باز کردم و با کرختی داخل شدم. از خستگی زیاد و فکری که چند لحظه پیش، افکارم رو مسموم کرد، خواب به چشمهام نمیاومد. کلید برق رو زدم و پوشههایی که روی میز مطالعه، چشمک میزدن. افکارم از سر و کول هم بالا میرفت و لبهام رو زیر دندونهام اسیر کردم. دست به کمر، برای راهی توی فکر رفتم.
صدای پیام گوشیم که این مدت کم شنیده میشد رو شنیدم. قاعدتا باید این موقع شب خواب میبود؛ اما نبود. دوباره به شماره ناشناس رو به روم خیره شدم. آرش نبود. «فکر کردی فراموشت میکنم؟ مواظب اطرافت باش!» چشمهام هر لحظه درشتتر و با زدن روی گزینه تماس، فقط وقتم رو هدر داده بودم. نفس گر گرفتهای از این بازی مسخره گرفتم و با سردرگمی، گوشی رو به سمت تخت پرتاب کردم. یعنی باید به آرش میگفتم؟!
هرکسی که بود، بد با من بازیش گرفته. بیاعصاب و فگار، از در اتاق بیرون زدم. بدون تعلل و برای اولین بار، به سمت بالکن راه افتادم. ده دقیقهای از آخرین حضورم توی این راه روی نه چندان باریک میگذشت. در شیشهای بالکن رو باز کردم و سوز سردی پذیرای حضورم شد. پردههای سفید و حریری که توی صورتم موج میگرفت رو کنار زدم و پا به موکت قهوهای بالکن گذاشتم. تمام خستگیم از بین رفته بود و بیشتر کلافه بودم. عصبی و زخم خورده از پیامهایی که توی ذهنم چرخ میخورد، چشم چرخوندم. کسی که فقط پیام میداد و عمل نمیکرد. نزدیک نردههای آهنی و سفید بالکن شدم و از این جا میشد تمام حیاط رو دید. حتی کوچه بیفروغ و ماشینم رو هم میدیدم.
نفس یخ زدهای وارد ریههام شد و گرم کردنش رو به خودش سپردم. دستهام بیارداه مشت شد و فکر این که توی این ساعت و این لحظه حال خواب ندارم، دیوونهم میکرد. دستی بین موهای پریشونم سُر خورد و در بالکن رو از پشت بستم. اینجوری بهتر بود. این که فکر میکردن آرومم. قدمهای کوتاهی بین بالکن مستطیلی برمیداشتم و با فکر به پیامها، آدرنالینی توی وجودم میجوشوند.
دست به کمر الیمم کشیدم و چشمهایی که بیشک به قرمزی متمایل بود. روی تک صندلی چوبی که سمت چپم، انتهای بالکن بود جا خوش کردم. باد بین منافذ پلیور مشکیم جابهجا میشد و سرما غلبه ناپذیر بود. چشمهام روی هم رفت و این آرامش سرد رو دوست داشتم. آروم نفس میکشیدم و صدای دری که افکارم رو بهم ریخت. تک لامپ بالکن خاموش بود و سایهای برای لو رفتن وجود نداشت. از جا بلند شدم و به سمت در بالکن رفتم.
از لای پرده، نگاهی انداختم و چیزی جز تاریکی توی دیدم نبود. حتما از خستگی زیاد، توهم گریبانگیرم شده بود. دستی به چشمهای درد دارم کشیدم و با قدم بلندی، به نردهها رسیدم. کش و قوسی به بدن خشکم دادم و نگاهم به جسم سایه انداخته، توی باغچه افتاد. چند باری چشمهام رو با سرعت ماساژ دادم و دوباره نگاه انداختم. چشمهام رو ریز کردم و با دقت وافری، خیره صحنه مقابلم شدم. خمیدگی کوچیکی که نشون از سن بالاش میداد.
لحظهای برگشت و هیجانی که تا رگهای صورتم سوق گرفت. ضربانی که شاید به هزار میرسید. دستهام ناخواه به نرده چسبید و سردی که در مقابل گر گرفتگیم، هیچ تلقی میشد. خودم رو پشت دیواری که سمت راستم، به انتهای بالکن میرسید پنهان کردم. داشت چی کار میکرد؟! درست زیر بوته گل رز، سمت چپ در ورودی حیاط، نشست. هل کرده و محتاط، به اطراف و خصوصا در هال نگاه میانداخت.
این موقع شب! ساعت از دوازده هم گذشته بود. چه طور ندیده بودمش. چه طور متوجهاش نشدم. نور لامپهای کنار سنگفرشها، چهره ترسیدهاش رو نمایان میکرد. نمیترسیدم؛ اما ای کاش ترسیده بودم! رعبی که بین شیپور گوشم، سمفونی تردید رو مینواخت. لبهام بیاراده تکون میخورد و سر از رازهای این مرد در نمیآوردم. مشغول کندن چال ای شد و بعد، از جیب شلوارش، چیزی بیرون کشید. ناواضح و پر نگاه، منتظر بودم.
حال غریبی بود به مزاجم خوش نمینشست. ابروهای پهنم، برای گره خوردن، توی هم گم شده بودن. سوزش ناگهانی معدهم، که زنگ خطر رو به صدا درمیآورد. دستم روی معدهم کشیده شد و نصرتخانی که با دست، به گل میکوبید. از جا بلند شد و لکدکوبی حسابی مهمون خاک زیر بوته گل رز کرد. عقبتر رفتم و از نگاههای جست و جوگرانه نصرتخان در امان موندم. سلانهسلانه، با کوچیکترین صدای ممکن، به سمت در هال رفت. ناباور به دیوار تکیه دادم و به نقطهای خیره شدم. باید میفهمیدم. باید!
کمی گذشت تا صدای دوباره در بلند شد. حدود ده دقیقهای میشد. روی دو پا نشستم و نفس نمیکشیدم. با استیهضال، سرم رو بین پاهام پنهان کردم. انگار که روی تنم، تکه یخ نازکی کشیده بودن. درست مثل وقتهایی که نمیخواستم چیزی که دیدم رو باور کنم. کسی که حکم پدرم رو داشت، چه چیزی رو مخفی میکرد؟! چه چیزی که تا به این حال رسونده بودتش. ای کاش از آدمهای اطرافم میترسیدم!
آخرین ویرایش: