کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و نهم
این خون نبود که درون رگ‌هام جاری می‌شد؛ بلکه گدازه‌های داغی بود که تنم رو ذوب می‌کرد. دست‌هام مشت شد و حرکتی به خودم دادم.
- من بهت اعتماد دارم رامش، دیگه مهم نیست که چی شده.
دروغ می‌گفتم. اعتماد داشتم؛ اما برام خیلی مهم بود. اونقدر که تمام خشمم در حال فوران بود. حالت چهره‌اش رو ندیدم و
صدای بدون خشش رو شنیدم.
- خوبه که بهم اعتماد داری؛ اما دلم نمی‌خواد فکرت رو درگیر کنم. فردا برات تعریف می‌کنم. حتما خسته‌ای، برو بخواب!
و تا فردا کی می‌دونست که من آب می‌شم. حرفی نزدم و به تکون دادن سری که نمی‌دونستم دید یا نه، اکتفا کردم. به سمت اتاقم رفتم. درش رو باز کردم و با کرختی داخل شدم. از خستگی زیاد و فکری که چند لحظه پیش، افکارم رو مسموم کرد، خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. کلید برق رو زدم و پوشه‌هایی که روی میز مطالعه، چشمک می‌زدن.
افکارم از سر و کول هم بالا می‌رفت و لب‌هام رو زیر دندون‌هام اسیر کردم. دست به کمر، برای راهی توی فکر رفتم.
صدای پیام گوشیم که این مدت کم شنیده می‌شد رو شنیدم. قاعدتا باید این موقع شب خواب می‌بود؛ اما نبود. دوباره به شماره ناشناس رو به روم خیره شدم. آرش نبود. «فکر کردی فراموشت می‌کنم؟ مواظب اطرافت باش!» چشم‌هام هر لحظه درشت‌تر و با زدن روی گزینه تماس، فقط وقتم رو هدر داده بودم. نفس گر گرفته‌ای از این بازی مسخره گرفتم و با سردرگمی، گوشی رو به سمت تخت پرتاب کردم. یعنی باید به آرش می‌گفتم؟!
هرکسی که بود، بد با من بازیش گرفته. بی‌اعصاب و فگار، از در اتاق بیرون زدم. بدون تعلل و برای اولین بار، به سمت بالکن راه افتادم. ده دقیقه‌ای از آخرین حضورم توی این راه روی نه
چندان باریک می‌گذشت. در شیشه‌ای بالکن رو باز کردم و سوز سردی پذیرای حضورم شد. پرده‌های سفید و حریری که توی صورتم موج می‌گرفت رو کنار زدم و پا به موکت قهوه‌ای بالکن گذاشتم. تمام خستگیم از بین رفته بود و بیشتر کلافه بودم. عصبی و زخم خورده از پیام‌هایی که توی ذهنم چرخ می‌خورد، چشم چرخوندم. کسی که فقط پیام می‌داد و عمل نمی‌کرد. نزدیک نرده‌های آهنی و سفید بالکن شدم و از این جا می‌شد تمام حیاط رو دید. حتی کوچه بی‎فروغ و ماشینم رو هم می‎دیدم.
نفس یخ زده‌ای وارد ریه‌هام شد و گرم کردنش رو به خودش سپردم. دست‌هام بی‌ارداه مشت شد و فکر این که توی این ساعت و این لحظه حال خواب ندارم، دیوونه‌م می‌کرد. دستی بین موهای پریشونم سُر خورد و در بالکن رو از پشت بستم. اینجوری بهتر بود. این که فکر می‌کردن آرومم. قدم‌های کوتاهی بین بالکن مستطیلی برمی‌داشتم و با فکر به پیام‌ها، آدرنالینی توی وجودم می‌جوشوند.
دست به کمر الیمم کشیدم و چشم‌هایی که بی‌شک به قرمزی متمایل بود. روی تک صندلی چوبی که سمت چپم، انتهای بالکن بود جا خوش کردم. باد بین منافذ پلیور مشکیم جابه‌جا می‌شد و سرما غلبه ناپذیر بود. چشم‌هام روی هم رفت و این آرامش سرد رو دوست داشتم. آروم نفس می‌کشیدم و صدای دری که افکارم رو بهم ریخت. تک لامپ بالکن خاموش بود و سایه‌ای برای لو رفتن وجود نداشت. از جا بلند شدم و به سمت در بالکن رفتم.
از لای پرده، نگاهی انداختم و چیزی جز تاریکی توی دیدم نبود. حتما از خستگی زیاد، توهم گریبانگیرم شده بود. دستی به چشم‌های درد دارم کشیدم و با قدم بلندی، به نرده‌ها رسیدم. کش و قوسی به بدن خشکم دادم و نگاهم به جسم سایه انداخته، توی باغچه افتاد. چند باری چشم‌هام رو با سرعت ماساژ دادم و دوباره نگاه انداختم. چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت وافری، خیره صحنه مقابلم شدم. خمیدگی کوچیکی که نشون از سن بالاش می‌داد.
لحظه‌ای برگشت و
هیجانی که تا رگ‌های صورتم سوق گرفت. ضربانی که شاید به هزار می‌رسید. دست‌هام ناخواه به نرده چسبید و سردی که در مقابل گر گرفتگیم، هیچ تلقی می‌شد. خودم رو پشت دیواری که سمت راستم، به انتهای بالکن می‌رسید پنهان کردم. داشت چی کار می‌کرد؟! درست زیر بوته گل رز، سمت چپ در ورودی حیاط، نشست. هل کرده و محتاط، به اطراف و خصوصا در هال نگاه می‌انداخت.
این موقع شب! ساعت از دوازده هم گذشته بود. چه طور ندیده بودمش. چه طور متوجه‌اش نشدم. نور لامپ‌های کنار سنگفرش‌ها، چهره ترسیده‌اش رو نمایان می‌کرد. نمی‌ترسیدم؛ اما ای کاش ترسیده بودم! رعبی که بین شیپور گوشم، سمفونی تردید رو می‌نواخت. لب‌هام بی‌اراده تکون می‌خورد و سر از رازهای این مرد در نمی‌آوردم. مشغول کندن چال‌ ای شد و بعد، از جیب شلوارش، چیزی بیرون کشید. ناواضح و پر نگاه، منتظر بودم.
حال غریبی بود به مزاجم خوش نمی‌نشست. ابروهای پهنم، برای گره خوردن، توی هم گم شده بودن. سوزش ناگهانی
معده‌م، که زنگ خطر رو به صدا درمی‌آورد. دستم روی معده‌م کشیده شد و نصرت‎‌خانی که با دست، به گل می‌کوبید. از جا بلند شد و لکدکوبی حسابی مهمون خاک زیر بوته گل رز کرد. عقب‌تر رفتم و از نگاه‌های جست و جوگرانه نصرت‌خان در امان موندم. سلانه‌سلانه، با کوچیک‌ترین صدای ممکن، به سمت در هال رفت. ناباور به دیوار تکیه دادم و به نقطه‌ای خیره شدم. باید می‌فهمیدم. باید!
کمی گذشت تا صدای دوباره در بلند شد. حدود ده دقیقه‌ای می‌شد. روی دو پا نشستم و نفس نمی‌کشیدم. با استیهضال، سرم رو بین پاهام پنهان کردم.
انگار که روی تنم، تکه یخ نازکی کشیده بودن. درست مثل وقت‌هایی که نمی‌خواستم چیزی که دیدم رو باور کنم. کسی که حکم پدرم رو داشت، چه چیزی رو مخفی می‌کرد؟! چه چیزی که تا به این حال رسونده بودتش. ای کاش از آدم‌های اطرافم می‌ترسیدم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دهم
    با سستی و کرختی، به خودم برگشتم و فلجی مغزم رو کنار زدم. انگار از احیا برگشته بودم. دستی به چونه گردم کشیدم و به سمت در بالکن راه افتادم. پرده رو کناز زدم و از بالکن بیرون اومدم. دست‌های لمسم رو به رون پام کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم. هنوز چند قدمی با در اتاقم فاصله بود که صدای در، من رو از حرکت منع کرد. با برداشتن قدمی،حرکتم با صدای مرتعشش هم آوا شد:
    - بابا جان!
    هنوز نه. هنوز وقت روبه‌رو شدن نرسیده بود. می‌خواستم عادی باشم و انگار که نمی‌شد. دستی به رون پام کشیدم و عقب گرد کردم.
    - شما بیداری نصرت‌خان؟!
    با قدم‌های نامظمئنی به سمتم حرکت کرد. ناخواه، قدمی عقب رفتم. لعنتی.
    - حالت خوبه بابا؟! این وقت شب؟
    این وقت شب؟ به دنبال دروغی برای پنهان کردن حالم، سعی می‌کردم لب‌هام رو به دندون نگیرم. حرکات بدنی که می‌خواست استرسم رو فاش کنه. به خودم اومدم.
    - بی‌خوابی زده بود به سرم. می‌خواستم برم بیرون که منصرف شدم. شما چرا بیدارید؟
    و توپ توی زمینش افتاد. این بار اون به دنبال دروغی می‌گشت. توی تاریکی مبهمی که حرکات چشم‌هاش رو نمی‎‌دیدم، بلکه ترسش رو حدس می‌زدم. آدم‌ها وقتی به بن بستی رسیدن، برای پنهون کردن انزوای فکریشون، شروع به دروغ گفتن می‌کنن. صدای بم و گرفته‌اش رو صاف کرد.
    - می‌خواستم آبی بخورم. تو رو دیدم گفتم شاید طوریت شده. می‌گم که...
    دروغ کلیشه‌ای بود. فرد رو به روم هیچ وقت جمله‌اش رو بی‌ادامه رها نمی‌کرد. پس حرف بعدش باید خوب نمی‌بود. نفسی گرفت و ادامه داد:
    - دیگه خواب مادرت رو نمی‌بینی؟!
    عضلات صورتم بی‎‌فرمان، به عقب برگشتن و لب‌هام ژله‌وار شروع به لرزیدن کرد:
    - نه. نمی‌بینم.
    بغض پرتکراری حلقم رو خراش می‌داد و دستی که نزدیک
    شونه‌م شد. شونه‌م رو بی‌اراده عقب کشیدم و دست نصرت خان، توی هوا معلق موند. خوب می‌دونستم که نگاهش رنگ دلخوری با چاشنی تعجب گرفته. دست‌های مشت شده‌م رو باز کردم.
    - حتما خسته‌این، برین بخوابین. شبخوش.
    از لای پرده، نگاهی انداختم و چیزی جز تاریکی توی دیدم نبود. حتما از خستگی زیاد، توهم گریبانگیرم شده بود. دستی به چشم‌های درد دارم کشیدم و با قدم بلندی، به نرده‌ها رسیدم. کش و قوسی به بدن خشکم دادم و نگاهم به جسم سایه انداخته، توی باغچه افتاد. چند باری چشم‌هام رو با سرعت ماساژ دادم و دوباره نگاه انداختم. چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت وافری، خیره صحنه مقابلم شدم. خمیدگی کوچیکی که نشون از سن بالاش می‌داد.
    لحظه‌ای برگشت و هیجانی که تا رگ‌های صورتم سوق گرفت. ضربانی که شاید به هزار می‌رسید. دست‌هام ناخواه به نرده چسبید و سردی که در مقابل گر گرفتگیم، هیچ تلقی می‌شد. خودم رو پشت دیواری که سمت راستم، به انتهای بالکن می‌رسید پنهان کردم. داشت چی کار می‌کرد؟! درست زیر بوته گل رز، سمت چپ در ورودی حیاط، نشست. هل کرده و محتاط، به اطراف و خصوصا در هال نگاه می‌انداخت.
    این موقع شب! ساعت از دوازده هم گذشته بود. چه طور ندیده بودمش. چه طور متوجه‌اش نشدم. نور لامپ‌های کنار سنگفرش‌ها، چهره ترسیده‌اش رو نمایان می‌کرد. نمی‌ترسیدم؛ اما ای کاش ترسیده بودم! رعبی که بین شیپور گوشم، سمفونی تردید رو می‌نواخت. لب‌هام بی‌اراده تکون می‌خورد و سر از رازهای این مرد در نمی‌آوردم. مشغول کندن چال‌ ای شد و بعد، از جیب شلوارش، چیزی بیرون کشید. ناواضح و پر نگاه، منتظر بودم.
    حال غریبی بود به مزاجم خوش نمی‌نشست. ابروهای پهنم، برای گره خوردن، توی هم گم شده بودن. سوزش ناگهانی معده‌م، که زنگ خطر رو به صدا درمی‌آورد. دستم روی معده‌م کشیده شد و نصرت‎خانی که با دست، به گل می‌کوبید. از جا بلند شد و لکدکوبی حسابی مهمون خاک زیر بوته گل رز کرد. عقب‌تر رفتم و از نگاه‌های جست و جوگرانه نصرت‌خان در امان موندم. سلانه‌سلانه، با کوچیک‌ترین صدای ممکن، به سمت در هال رفت. ناباور به دیوار تکیه دادم و به نقطه‌ای خیره شدم. باید می‌فهمیدم. باید!
    کمی گذشت تا صدای دوباره در بلند شد. حدود ده دقیقه‌ای می‌شد. روی دو پا نشستم و نفس نمی‌کشیدم. با استیهضال، سرم رو بین پاهام پنهان کردم. انگار که روی تنم، تکه یخ نازکی کشیده بودن. درست مثل وقت‌هایی که نمی‌خواستم چیزی که دیدم رو باور کنم. کسی که حکم پدرم رو داشت، چه چیزی رو مخفی می‌کرد؟! چه چیزی که تا به این حال رسونده بودتش. ای کاش از آدم‌های اطرافم می‌ترسیدم!
    با سستی و کرختی، به خودم برگشتم و فلجی مغزم رو کنار زدم. انگار از احیا برگشته بودم. دستی به چونه گردم کشیدم و به سمت در بالکن راه افتادم. پرده رو کناز زدم و از بالکن بیرون اومدم. دست‌های لمسم رو به رون پام کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم. هنوز چند قدمی با در اتاقم فاصله بود که صدای در، من رو از حرکت منع کرد. با برداشتن قدمی،حرکتم با صدای مرتعشش هم آوا شد:
    - بابا جان!
    هنوز نه. هنوز وقت روبه‌رو شدن نرسیده بود. می‌خواستم عادی باشم و انگار که نمی‌شد. دستی به رون پام کشیدم و عقب گرد کردم.
    - شما بیداری نصرت‌خان؟!
    با قدم‌های نامظمئنی به سمتم حرکت کرد. ناخواه، قدمی عقب رفتم. لعنتی.
    - حالت خوبه بابا؟! این وقت شب؟
    این وقت شب؟ به دنبال دروغی برای پنهان کردن حالم، سعی می‌کردم لب‌هام رو به دندون نگیرم. حرکات بدنی که می‌خواست استرسم رو فاش کنه. به خودم اومدم.
    - بی‌خوابی زده بود به سرم. می‌خواستم برم بیرون که منصرف شدم. شما چرا بیدارید؟
    و توپ توی زمینش افتاد. این بار اون به دنبال دروغی می‌گشت. توی تاریکی مبهمی که حرکات چشم‌هاش رو نمی‎دیدم، بلکه ترسش رو حدس می‌زدم. آدم‌ها وقتی به بن بستی رسیدن، برای پنهون کردن انزوای فکریشون، شروع به دروغ گفتن می‌کنن. صدای بم و گرفته‌اش رو صاف کرد.
    - می‌خواستم آبی بخورم. تو رو دیدم گفتم شاید طوریت شده. می‌گم که...
    دروغ کلیشه‌ای بود. فرد رو به روم هیچ وقت جمله‌اش رو بی‌ادامه رها نمی‌کرد. پس حرف بعدش باید خوب نمی‌بود. نفسی گرفت و ادامه داد:
    - دیگه خواب مادرت رو نمی‌بینی؟!
    عضلات صورتم بی‎فرمان، به عقب برگشتن و لب‌هام ژله‌وار شروع به لرزیدن کرد:
    - نه. نمی‌بینم.
    بغض پرتکراری حلقم رو خراش می‌داد و دستی که نزدیک شونه‌م شد. شونه ام رو بی‌اراده عقب کشیدم و دست نصرت خان، توی هوا معلق موند. خوب می‌دونستم که نگاهش رنگ دلخوری با چاشنی تعجب گرفته. دست‌های مشت شده‌م رو باز کردم.
    - حتما خسته‌این، برین بخوابین. شبخوش.
    نصرت‌خان رو با ابهامات مبهمش جا گذاشتم و وارد اتاقم شدم. ته مونده نفسم رو بیرون فرستادم و روی تخت، گز کردم. انگار آدم روبه روم رو نمی‌شناختم. انگار نصرت‌خان هیولای پنهانی درونش داشت. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و وارد گالری عکس‌ها شدم. نگاهم روی عکس‌های مدارک توی صندوق می‌چرخید و ذهنم، لالایی واضحی می‌خوند. دستی بین موهام کشیدم و گوشه چشمم به شدت می‌خارید.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و یازدهم
    دردی که هنوز ردش از روی گونه‌م پاک نشده بود. توی آینه نگاه نمی‌کردم؛ اما می‌دونستم جای کبودی‌ها باید کمرنگ شده باشه. با این همه حال بی حال، باید چه می‌کردم. دستم روی صورت بی‌ریشم چرخ خورد و گوشی رو که صفحه‌اش خاموش شده بود، روی پاتختی گذاشتم. سرم آروم به سمت بالشت رفت و کمی بالشت رو به خودم نزدیک کردم. خنکی بالشت شاید کمی از آتیش درونم کم می‌کرد.
    گدازه خاطراتی که بین رگ‌های مغزم جریان داشت و خواب رو از چشم‌های
    بسته‌م می‌گرفت. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و به یاد بچگی‌هام، خودم رو به دست خواب سپردم. این بار می‌خواستم دور از همه چیز، بین خوشی‌هام جولان بدم. خوشی‌هایی که من رو گذاشتن و رفتن. دلم برای مادرم، ذره ذره در حال آب شدن بود. به یاد شب‌هایی که با لالایی‌هاش به خواب رفتم، به جای دست‌های زنونه و لطیفش، دست‌های مردونه و زمختم رو روی سرم کشیدم. و قطره اشک داغی قلبم رو پذیرای درد کرد.
    حس استیهضالی، خاطرات رو روی سرم آوار می‌کرد. دردی بین
    مخچه‌م پیچ می‌خورد و من رو به کمای خاطرات می‌برد. دست‌هام بالشت رو بغـ*ـل کرد. چاره‌ای نداشتم. وقتی با سلول‌سلول تنم در حال جدال بودم، باید می‌جنگیدم. باید می‌رفتم تا به روزی که همه چیز برملا بشه، برسم.
    فصل یازدهم
    برای چندمین بار دستم رو روی زنگ سفید و مربعی خونه روبه روم نگه داشتم. انگار که در قرمز رنگ و مزین به زنگ‌زدگی روبه‌روم، نیشخندی نثارم می‌کرد.
    شلاق سرمای سخت اواخر آبان، به تنم می‌خورد و خودم رو بیشتر منقبض کردم. صدای دمپایی‌هایی حس امید رو بهم برگردوند. سعی کردم لبخندی به روی لب‌های خشک شده‌م بیارم. مهم نبود که امروز بیست و شش آبانه. در با صدای تیکی باز شد و پسربچه هفده ساله اخمویی که من رو یاد پسربچه درونم می‌انداخت.
    - مگه نگفتم از این جا برین؟!
    عصبانیتش رو درک می‌کردم؛ اما غرورش رو نه. لبه‌های پالتوی مشکیم رو بهم نزدیک کردم. هوا سرمای مزخرفی به خودش گرفته بود.
    - من هم گفتم بگو مادرت بیاد، با تو کاری ندارم.
    فک منقبض شده و خشم چشم‌های پف‌دار قهوه‌ایش، به اندازه ای بود که منصرفش کنم. بارونی که صورتم رو آروم می‌پوشوند، دیدم رو تار می ‌رد. پلکی زدم. اخمی توی
    چهره‌م در کار نبود و گارد گرفته، در رو می‌بست که پام رو به سرعت لای در کوچیک خونه گذاشتم. با غرش کوتاهی، در بازتر شد.
    - چی از جونمون می‌خوای عوضی؟!
    با این حرف، درست یاد رادوین افتادم. خیلی شبیهش بود. خصوصا عصیان سرکش چشم‌هاش. جلوی
    خنده‌م رو گرفتم و دست به جیب شدم.
    - دقیقا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه‌ست که جلوی این در ایستادم. به نظرت چیزی که می‌خوام رو ندی می‌رم؟ پس برو به مادرت بگو بیاد تا منم حرفم رو بزنم و برم.
    نمی‌خواستم تحریکش کنم؛ اما به دنبال محرک می‌گشت.
    چشم‌های قهوه‌ای پف‌دارش، حریصانه از خشمش پذیرایی می‌کرد. نفس‌های گرمش توی سوز هوا گم می‌شد و انگار که با نگاه حرف می‌‌زد. تمام جوارح صورت سبز‌ه‌اش، نشون دهنده بی‌اعتمادیش بود. نفسی گرفتم و دست‌های قرمز شده‌م، نفس گرفته‌م رو یاری کرد. سرفه‌ای کردم.
    - ببین پسرجون. قصد بدی ندارم. فقط باید چیزی بهت بگم که خیلی مهمه. نمی‌شه این جا گفت. می‌دونم بهم اعتماد نداری؛ اما من به این دیوارها اعتماد ندارم.
    و با دست دیوار کهنه و خشتی کنارش که ترک بزرکی روی تنش حکاکی شده بود رو نشون دادم. چشم‌های سرخش رو توی حدقه چرخوند و با مکثی کنار رفت.
    - نمی‌دونم چرا؛ اما حس خوبی نسبت بهت ندارم!
    بالاخره، تونستم وارد این خونه بشم. چشم چرخوندم و خونه که نه، بهتر بود بگم دخمه.
    حیاط کوچیک و یخ زد‌ ای که روح از تنم می‌گرفت. در رو بست و دوباره به پسر کنارم که بی‌شباهت به چوب کبریت نبود، نگاه انداختم. مثل انبار باروت، برای انفجار لحظه شماری می‌کرد. دروغ چرا، متاسف شدم. قبل از اومدنم تحقیق کرده بودم؛ اما وخامت اوضاع رو نمی‌دونستم. سعی کردم رفتار بدم رو پس بگیرم. با لبخند پهنی شروع کردم. درست مطابق انتظارم، به حرف اومد:
    - به خونه‌‎امون می‌خندی مردک؟ این زندگی خندیدن داره؟ خدا لعنتم کنه که راهت دادم. گمشو بیرون!
    دست‌های بزرگش که از سرما خشک و پینه بسته شده بود رو بازوی راستم چسبوند و بدون تعجب، قدمی جابه‌جا نشدم. دستم روی دست‌های سبزه‎اش نشست و قدش با تلاش به
    شونه‌م می‌رسید. با نگاه به چشم‌های وحشیش، ادامه دادم:
    - من به کسی نخندیدم. اصلا! فقط تو من رو یاد یکی می‌اندازی همین!
    و با دست چپ، به شونه‌ی راستش زدم. شونه‌اش رو پس کشید و
    با چونه تیزش، دندون قروچه‌ای کرد.
    - دروغگوی خوبی نیستی! حالا که اومدی تو. حرفت رو بزن!
    تابی به گردنم دادم وسعی کردم حالش رو درک کنم.
    - دروغ نگفتم. تو من رو یاد برادرم میندازی.
    آره رادوین هنوز هم برادرم بود. لبخند تلخی لب‌هام رو کج کرد و انگار که رنگ نگاهم عوض شده بود.
    صدای تازه بم شده‌‎اش من رو از هپروت خیال بیرون آورد.
    - مُرده؟!
    این بار قهقه می‌زدم. بچه خوبی بود، فقط باید آروم می‌شد. بینی بالا کشیدم و قدمی به سمت خونه برداشتم.
    - نه. ترکم کرد!
    صدای ریزشده‌اش رو شنیدم:
    - دیوونه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دوازدهم
    لبخندم محکم‌تر شد و از حیاط ده متری، به سمت اتاق داخل راه افتادم. از تک پله سیمانی بالا رفتم و به اتاق تاریکی رسیدم. در چوبی که با کهنگی عجین شده بود رو کنار زدم و وارد اتاق شدم. خیسی بارون به تنم نشسته بود و لرزی تنم رو چنگ می‌زد. تک لامپ زردی که اتاق سیمانی رو به خوبی نشون نمی‌داد. با حیرت به تک فرش کهنه پهن شده اتاق نگاه می‌کردم. به خوبی بوی فقر استشمام می‌شد، فقری که می‌تونست آدمی رو وادار به هرکاری کنه؛ اما شرافت و فقر کنار هم، ترس‌ناپذیر بود. این خاصیت فقر تلقی می‌‎شد. چشم‌هام دور تا دور می‌چرخید و جز درد، توصیفی برای صحنه روبه روم نداشتم. کسی در کار نبود. توی پرونده‌اش یه مادر و برادرم داشت. همون دم در ایستاده بودم و بارون با شدت به تن بی سلاح زمین شلاق می‌کوبید. قدمی به سمتش برگشتم که تیزی شئ مانعم شد. چشم‌هام رو بستم و می‌دونستم بچه کله خرابیه. از اون دسته آدم‌هایی که با هرخطری آداپته شدن.
    - این کار رو نکن!
    دست‌هام رو آروم بالا بردم و با دست دیگه‌اش، به کتف راستم زد.
    - فکر کردی هر خری از در بیاد راهش می‌دم و به همین سادگی؟ بنال! چی می‌خواستی بگی؟!
    فشار تیزی که بی‌شک چاقو چند سانتی بود، بیشتر می‌شد و قبل از این که تنم رو بدره، باید کاری می‌کردم. سعی کردم خونسرد باشم؛ اما ضربان قلبی که هر لحظه اوج می‌گرفت، مانع این کار می‌شد. نمی‌خواستم آسیبی بهش بزنم.
    هنوز بوی خامی می‌داد.
    - می‌تونی من رو بگردی! هیچ چی همراهم نیست. حرف می‌زنیم؛ اما با ملایمت، نه خشونت!
    صدای پوزخند محکمش، سوهان روحم بود. حرصی و لجباز.
    - حرفت رو بزن. ملایمتی در کار نیست. گفتم نیا. خودت اصرار کردی!
    هلی به چاقو داد و بی‌اراده جلوتر رفتم.
    - باشه. همه چیز رو می‌گم. من یاسر عدالتم. وکیل پایه یک دادگستری. اومدم کمکت کنم. می‌دونم ابریشمی زمینی به زور ازتون گرفته؛ می‌خوام که پسش بگیرم. قیمت اون زمین چندین برابر قیمتیه که می‌دونم حتی بهتون نداده.
    این بار چاقو رو بیشتر فشار داد و نفسم محبوس موند.
    - دروغگو!

    وقتی اعتمادی در کار نبود، سخت می‌شد اعتمادی جلب کرد. اعتماد، قدرتی بیش از حد تصور داشت که انگار تمامی قدرتش توی این کلمه کوچیک جا نمی‌گرفت. کلافه و سردرگم، به دنبال راه حلی، افکارم رو شخم می‌زدم. می‌تونستم به راحتی ماتش کنم؛ اما باید خودش بهم اعتماد می‌کرد. این بچه علاوه‌بر خامی، بوی ترس هم می‌داد.
    - جیب‌هام رو بگرد. کارتم هست. دروغ نمی‌گم. خودت هم می‎دونی که دارم راست می‌گم؛ اما مادر و برادرت...
    و این بار، شوک تیزی، به تنم رسوخ کرد.
    - کلمه‌ای کافیه تا چاقو رو با خونت تمیز کنم!
    این بار جدی می‌گفت. دنبال راه دیگه‌ای، دور تا دورم رو چشم می‌چرخوندم.
    - باشه. هر چی تو بگی؛ اما وقت نداریم. بذار کارتم رو نشونت بدم. حرف بزنیم، قانع نشدی، خونم حلالت. باشه؟!
    مکث طولانی! سکوت علامت رضا نبود؛ بلکه علامت فکر کردن بود.
    این اتاق بی‌پنجره، تمام اکسیژن رو بلعیده بود و خفه‌م می‌کرد. نمی‌تونستم خود واقعیم باشم و باید خود واقعیش می‌بود.
    - قبوله!
    ازم فاصله گرفت و دور شدن تیزی رو حس می‌کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و آروم با پایین آوردن دست‌هام، به سمتش برگشتم. یقه لباس سفید آراسته به چرکش رو طرفی کشید. خیره زمین بود و نگاه می‌دزدید. حرکات بدنی که نامتعادل بودنش رو اثبات می‌کرد.
    - ممنون که بهم اعتماد کردی!
    لحنم دوستانه بود و با تردید واضحی، سر بلند کرد. توی صورت خش دارش، به دنبال امیدی بودم و توی صورت درد دارم، به دنبال پناهی می‌گشت. من درد بی کسی رو با جون کشیده بودم.
    نمی‌خواستم بچه درون روبه‌روم، مثل من باشه. کارت یاسر رو از جیبم بیرون کشیدم.
    - اینم کارتم. حالا باور می‌کنی؟!
    یاسر یکی از دوست‌‎های دبیرستانم بود. شنیده بودم وکیل ماهری شده و چند وقتی می‌شد که به لندن رفته بود. من فقط هویتش رو قرض گرفته بودم، همین.
    نگاهش به کارت مشکی توی دست‌ چپش، مردد بود و دست راست لرزونش رو روی دسته فلزی چاقو فشار می‌داد. نگاه از خط گوشه راست لب باریکش که به چونه‌ تیزش می‌رسید گرفتم و خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم، نگاهش رو خشم‎‌دارتر کرد. چرا هر وقت که نباید به صدا در می ‌ومد. با آرامش گوشی رو بیرون کشیدم و سریع‌تر از من، گردن دراز کرد.
    - کیه؟!
    صفحه گوشی رو به سمتش برگردوندم و اخم‌های ابروهای نازکش، بهم فشرده شد.
    - این دیگه چه زبون کوفتیه؟!
    از تعجبش خنده‌م گرفت و از اونجایی که به خندیدنم حساس بود، لب‌هام رو توی هم جمع کردم.
    - کره‌ای.
    از زیر ابرو نگاهی مهمونم کرد و مبهم سر تکون داد. رد تماس زدم و گوشی رو به داخل جیبم برگردوندم.
    - چرا جواب ندادی؟!
    صدای بمم رو صاف کردم.
    - مهم نبود. خب تو بگو. فکرات رو کردی؟ بهم راستش رو می‌گی؟!

    تعجب توی صورت عبوسش، هویدا شد و قدمی عقب برداشت. حرکاتش با هم هم‎خونی نداشت و راستش کمی نگرانم می‌کرد. با مژه‌های کم پشتش پلکی زد و چاقو غلاف شد.
    - چیزی برای گفتن ندارم. زندگیم همینیه که می‎بینی. یه موکت کهنه و یه چهاردیواری سیمانی دلگیر. همچین آدمی چی واسه گفتن داره؟
    تظاهر به بزرگ شدن می‌کرد؛ اما واقعا زود تر از سنش بزرگ شده بود. این جور آدم‌ها همین بودن. دست مشکلات که به تنشون
    می‌خورد، خودبه‌خود بزرگ‌تر می‌شدن. اصلا استخون می‌ترکوندن. سعی کردم حرف چشم‌هام با زبونم یکی باشه:
    - واقعا قصدی جز کمک ندارم. باور کردن و نکردنش به خودت مربوطه؛ اما باید کمکم کنی. چند وقت دیگه به سن قانونی می‌رسی؟
    گوشه ابروی کم تارش رو خاروند و بینی استخونیش رو بالا کشید.
    - تو که صنمی با ما نداری، کمک چی کنی؟
    نمی‌خواستم به نقطه اول برم. لرز تن نحیفش رو دیدم و رو گرفتم. الان وقت دلسوزی بیش از حد نبود. دست‌هام حرکتی نمی‌کرد و باید بدون ابهام جلب اعتماد می‌کردم.
    - با تو شاید رابـ ـطه‌ای نداشته باشم؛ اما اون کسی که مال مردم خوری می‌کنه رو خوب می‌شناسم. اصلا فکر کن کسی این ماجرا رو برام تعریف کرده. این فقط مثاله. می‌خوام به اون کار کاری نداشته باشی. من برات یه دست خط می‌نویسم که اگه نتونستم اون زمین رو برات بگیرم، تو می‌تونی هر چی که می‌خوای ازم بخوای. یا هرچی که خودت بگی. هوم؟!
    پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم. خم شدم و گوشه
    دیوار جنوبی اتاق مچاله‌اش کردم. نگاهش انگار که هزاران شک رو توی خودش جا داده بود. به سمتش قد علم کردم.
    - خیس شده، بمونه همین جا. اگه خواستی بنداز دور.
    نمی‌خواستم ترحمی به دل بگیره. این غرورش رو لطمه‌دار می‌کرد. فکرش درگیر بود و نگاه‌های مبهمش، مهر اثبات می‌زد. دست‌های لک دارش به صورتش رسید و دوباره فکر کرد.
    - سه آذر.
    جواب سؤال قبلیم رو می‌داد. هنوز برنده نشده بودم. کارت رو از جیبم بیرون کشیدم و این بار سمتش گرفتم.
    - شماره پایین رو که خط زدم، شماره قبلیمه. شماره جدیدم رو پشت کارت نوشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سیزدهم
    کارت رو با مکث از دستم بیرون کشید و بدون نگاه کردن بهش، به جیب شلوار لی وصله دارش منتقل کرد. دوباره نمی‌خواستم به این اتاق تاریک و تک لامپ، چشم بگیرم. حدس این‌که مادر و برادرش فوت شدن، کار سختی نبود. وقتی هنوز روی تن دیواری که پالتوم رو پایینش جا گذاشته بودم، عکس کهنه‌ای از مادر و برادرش، که مزین به نوار کوتاه مشکی بود. زاویه دیدم برای دیدن عکس خوب نبود و به همین دلیل بود که تازه می‌دیدمش. در ثانی، حساسیت پویا به خانواده‌ی از دست رفته‌‎اش، بهم اجازه کنجکاوی بیش‌از حد رو نمی‌داد. روزی من هم همینقدر حساس بودم. از کنارش که وسط اتاق ایستاده بود، به سمت در قدم برداشتم.
    - پالتوتم ببر. خودت بنداز دور!
    چه خوب که لبخند پهنم رو نمی‌دید.
    - خودت این کار رو بکن! این جوری بهش نگاه نکن، بی‌قیمت‌تر از این حرف‌هاست.

    درصورتی که توی کره، شیک پوشی بسیار مهم تلقی می‌شد و من چندین دلار خرجش کرده بودم. به راهم ادامه دادم و توی زمان کوتاهی، به در حیاط رسیدم. امیدوار بودم منظور رو فهمیده باشه. بارون شدت گرفته بود و با دونه‌های درشت‌تری روی زمین می‌رقصید. به پلیور قهوه ایم می‌نشست و این باد مغرور، از این بیشتر نمی‌تونست بتازه. در قرمز لعنتی رو بستم و دزدگیر رو زدم. کسی، عابری، اصلا توی کوچه شش متری دیده نمی‌شد، انگار که خاک مرده توی هوا پخش بود. سوار شدم و با استارت زدن، بدون معطلی، راه افتادم.
    گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آرش در حال چرخش بود. روی اسپیکر گذاشتم و دو دستی به فرمون چسبیدم. صدای آرش با تیک‌تیک برف‌پاکن هم آوا شد:
    - ریجکت کردنت رو دوست نداشتم. گرچه، به اخلاق گندت عادت دارم.
    زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و طلبکار بودنش عادی بود. با خشم دنده رو عوض کردم.
    - کارت رو بگو!
    - کد!
    وسط خیابون پهن مقابلم، به کناری فرمون گرفتم و با کلافگی ترمز زدم.
    - چند بار دیگه باید بگی؟! تو فکرش هستم.
    - هر بار که به موعد قرار نزدیک‌تر می‌شیم. تو اصلا حالیته چه بلایی سرمون میاد اگه این پروژه لو نره؟
    صورت خیسم رو دست کشیدم. مهم نبود خیسی عرقه یا بارونی که به دلیل پایین بودن پنجره به صورتم
    می‌خورد. دلم می‌خواست آرش هرچه زودتر دست از این رفتارش برداره. نفسی گرفتم و در جوابش فقط «باشه» ای زمزمه‌م شد. قطع کردم و فرمون رو بیشتر فشار دادم. دوباره یاد اون روز افتادم. همون روزی که رامش همه چیز رو برام تعریف کرد. گفت همکاریش با مجیدی به خاطر لو نرفتمون بوده. گفت مجیدی اون رو در حال بررسی حساب‌های ابریشمی دید و مجبور بود بهش باج بده. همه رو برام تعریف کرد و آروم‌تر شده بودم؛ اما از اون روز به بعد، نصرت‌خان هر روز توی باغچه مشغول تمیزکاری بود و شب‌ها، مشغول شب زنده‌داری.
    دستی رو پایین کشیدم و حرکت کردم. ذهنم دیگه قد نمی‌داد. فرمون رو چپ بردم و توی لاین افتادم. نمی‌دونستم حرف‌هاش رو باور کردم یا نه؛ اما می‌دونستم که حرف‌هاش برام سنده. با همین افکار، مسیر خونه برام تداعی شد.
    به خونه رسیده بودم و در هال رو پشتم می‌بستم.
    مثل برگی توی دست باد، از خیسی خفیف می‌لرزیدم و برای دوش گرفتن، سمت حموم می‌رفتم که صدای بسته شدن در هال اومد. از سرشونه نگاه انداختم و نیازی به نگاه دقیق‌تر نبود.
    - خیر باشه، داری می‌ری دوش بگیری یا دوش گرفتی؟
    و صدای خنده نازکش رو دوست نداشتم. تا خرخره پر بودم و با این که رفتارهای رادوین عادی بود؛ اما هر بار به طریقی کفریم می‌کرد.
    بی‎‌اهمیت، البته به نظر بی‌اهمیت می‌اومدم، دستگیره در حموم رو پایین فرستادم و برخورد دست رادوین با شونه‌م، باعث شد تند به سمتش برگردم. غضبناک نگاهش می‌کردم و سعی داشتم تمام عضلاتی که از خشم منقبض بود رو به روش نشون بدم. پرتعجب و درحالی که ترس به قاموس نگاهش رسیده بود، دستش رو برداشت.
    - چته؟ خواستم قیافه‌ات رو ببینم. آخه نه که هنوز جای کبودیات پاک نشده می‌خواستم...
    - ساکت شو!
    بالاخره، تونست. آره همون شد که می‌خواست. تونست عصبیم کنه. تونست! از من بعید بود. این یکهو پریدن به رادوین در صورتی که تظاهر به بی‌تفاوتی می‌کردم، از من بعید بود. نمی‌خواستم قیافه جاخورده‌اش رو ببینم و سریع خودم رو به داخل حموم پرتاب کردم. از دست اطرافیانم خسته بودم. بلاتکلیف و سردرگم، به دیوار سرما دیده حموم چسبیدم و چشم‌هام رو روی هم قرار دادم.
    آرش راست می‌گفت، من وسط جلسات درمانیم به ایران اومدم. چندوقتی بود که تعادلم رو از دست داده بودم و درست همون زمان به ایران برگشتم. از طرفی از صحبت کردن در مورد دردهام با زبون دیگه‌ای، به کسی که چیزی از دردم کم نمی‌کرد، توی کشور غریب، کار شاقی محسوب می‌‎شد. چندوقتی بود که با دیدن رامش بهتر شده بود و حداقل خودم رو توی پوسته مقاومت پنهون می‌کردم؛ اما امروز به همون روزهای پرتنش بی‎‌تعادل رسیدم.
    چند دقیقه‌ای گذشت که دوشی گرفتم و از حموم بیرون اومدم. خیلی وقت بود که از حوله توی حموم رو استفاده می‌کردم. باید این وسواس وسایل شخصی رو کنار می‌ذاشتم. حتی نمی‌دونستم ساعت چنده. به سمت پله‌ها می‌رفتم که مخاطب رامش قرار گرفتم:
    - می‌ری، میای. می‌دونی چند وقته با ما سر یه میز ننشستی؟ می‌دونم به خاطر رادوینه؛ اما بیا مثل قبل باهم سر یه میز باشیم. بذار با اشتها غذا بخورم.
    به سمتش برگشتم و با لبخند ملایمی، تکیه زده به چهارچوب در آشپزخونه نگاهم می‌کرد. چه طور چهره‌اش اینطور مملو از آرامش بود؟ مگه می‌شد این صورت انقدر حالم رو خوب کنه. اصلا وقتی اینجوری نگاهم می‌کرد، چه جوری زبونم به نه می‌چرخید؟! آروم سری تکون دادم و قطره آبی از موهای نم دارم، به سمت ستون فقراتم راهی شد. چه قدر این پلیور زرشکی به موهای بازش می‌اومد. به چشم‌های براقش. زودتر از من وارد آشپزخونه شد و به سمت چراغ گاز رفت. بوی قرمه‌سبزی زیر بینیم پیچ می‌خورد و عطرش حواسی برای پرت شدن نمی‌ذاشت.

    صندلی که جلوی قفسه چوبی بود رو از پشت میز آراسته شده کشیدم و نشستم. چی می‎‌شد فقط من بودم و خودش؟! چی می‌شد روزها رو با نگاه بهش می‌گذروندم. وقتی کنارشم، آرامشم چندین برابر می‌شد. توی فکر بودم و مثل همیشه با لبخند محوی، تماشاش می‌کردم.
    دیس سفید چینی برنج رو هم روی میز بین پارچ آب شیشه‌ای و سبد سفید سبزی خوردن معطر گذاشت و دست چپم، جنب کانتر نشست. سر ذوق بود و چشم گرفتن ازش کار ساده‌ای نبود. موهای زیتونی ابریشمیش رو به سمت میز برد و لب زد:
    - خیلی نگاه می‌کنیا! نمی‌گی خجالت می‌کشم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و چهاردهم
    غمزه می‌اومد؟! دلم هری می‌ریخت؟ ای وای. چه شیرین بود. می‌دونستم اهل خجالت نیست. لب‌های پهنم به لبخند کش اومد و خودم با خودم درگیر بودم. از اون شب بعد، از اون ماجرا به بعد، چشمش به چشم‌هام که گره می‌خورد، عالم دیگه‌ای بود که من رو تعریف می‌کرد. دست زیر چونه گذاشتم و از زیر ابرو نگاهش می‌کردم.
    - این جُرم زیبا رو دوست دارم.
    بهم گفته بود نگاه کردنش جرمه و جوابش رو می‌دادم. هنوز جسارت گفتن جمله‌ای که ازم انتظار داشت رو نداشتم. پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردنش داد. دستی به بازوش می‌کشید که تقه ای به در آشپزخونه خورد. برنگشتم و تغییر چهره رامش کافی بود.
    - به به. خیر باشه. دو کفتر عاشق خلوت کردن.
    دستش به
    شونه‌م نشست و صورت جمع شده رامش، اخطار می‌داد. چشم توی حدقه چرخوندم و شونه‌م رو پس کشیدم.
    - نامهربون شدی. منم همش درگیر مشکلات مردم باشم نامهربون می‌شم.

    درست دست راستم، جلوی یخچال صندلی کشید و نشست. به سمت رامش بودم و هنوز پشتم به رادوین مونده بود. دستش رو می‌دیدم که سمت سبد سفید سبزی خوردن می‌‎رفت.
    - بابا چرا نمیاد؟ ساعت سه شدا.
    رامش با زیر موهاش بازی می‌کرد.
    - نمی‌دونم. بهش زنگ زدی؟
    نگاهم به جای خالیش نشست و رادوین گوشی بیرون کشید.
    - در دسترس نیست؛ اما دارم دوباره زنگ می‌زنم. ولی می‌گم شاید از هیجان حضور بعضیا نمی‌تونه بیاد.

    باز هم همون صدای خنده‌ای که مو به تنم سیخ می‌کرد. خیلی وقت بود که به چهره‌اش نگاه نمی‌کردم، انگار که چهره‌اش از یادم رفته بود. هر وقت که بهش نگاه می‌کردم، افسوس روزایی رو می‌خوردم که کنار هم خوش بودیم، که زندگی به کجا رسوندمون. خونم تا نقطه جوش رسیده بود و به خاطر رامش چیزی نمی‌گفتم. شاید بهم ه خاطر خودم یا، رادوین. نمی‌دونستم.
    ده دقیقه‌ای گذشت و رامش کمی نگران‌تر از قبل بود. باز هم دست‌هاش رو توی هم می‌چرخوند؛ اما حداقل با ریشه انگشتش بازی نمی‌کرد؛ یعنی هنوز جا برای دلواپسی داشت. رادوین با خیال بی‌خیالی، در حال برنج کشیدن توی بشقاب شیشه‌ایش بود. صدای چرخ خوردن کلید اومد و رامش با حرکتی از صندلی بلند شد. نگاهم سمت نصرت‌خان چرخید که با قیافه پکری وارد آشپزخونه شد. با چشم دنبالش می‌کردم و رامش مضطرب شده سؤالی پرسید:
    - کجا بودی بابا؟! خوبی؟!
    نصرت‌خان نفس سنگینی گرفت و با کمک گرفتن از میز، روی صندلی همیشگیش، رأس میز، روبه‌روم نشست.
    - ختم یکی از دوستام بود. باید می‌رفتم.
    رامش متأسف به جاش برگشت.
    - خدا رحمتش کنه!
    نصرت‌خان پیدا بود که حال خوبی، درونش پدیدار نیست.
    چشم‌هاش هاله‌ای از درد به یدک می‎‌کشید و چین زیر چشم‌هاش ژرف‌تر شده بود. رادوین قاشق و چنگال توی دستش رو توی بشقاب گذاشت و توی یک رب غذاش رو تموم کرده بود.
    - دست درد نکنه رامش! بابا جون نیومدی ماام غذا خوردیم. البته غذا نخوردن که خودشیرینی محسوب نمی‌شه نه؟ با اجازه‌تون من باید جایی برم.
    از جاش بلند شد و با کشیدن پیراهن آستین بلند طرح دار نارنجیش، از در آشپزخونه بیرون رفت. نصرت‌خان دمق و بی‌حال، خیره پارچ آب شیشه‌ای مقابلش بود و رامش بشقابش رو پر کرد.
    - بخور بابا جون. حالی برات نمونده. خب انقدر سختته برای چی می‌ری؟! حال و روز خودت رو ببین!
    قاشقی از غذایی که رامش برام ریخته بود رو خوردم و نصرت خان صدام کرد:
    - ژاییز! بعد از غذا باهات کار دارم جایی نرو باباجان.
    سر بلند کردم و «باشه» ای
    زمزمه‌م شد. مزه غذا زیر زبونم چرخ می‌خورد و نمی‌دونستم چرا حالم گرفته شده بود. فکر می‌کردم نصرت‌خان بی‌دقدقه‌ترین آدمیه که کنارمه؛ اما دونستن اینکه پر از رازه، حالم رو بد می‌کرد و ارتباطم رو قطع. این روزها دیگه توپک‌های توی دستش رو هم نمی‌دیدم. انگار که فکرش آشفته‌تر از زمانی بود که تازه برگشته بودم و دیگه کمکی به حالش نمی‌کرد. شایدهم انتظارش از من صلب شده بود. نگاهم به کابینت‌های قهوه‌ای سوخته پشت نصرت‌خان بود و حواسم پی دیگه‌ای. سکوت بود و صدای شُرشُر بارون فضا رو دلگیرتر می‌کرد.
    به دنبال نصرت‌خان، راهی اتاقش شدم. وارد شد و در رو باز گذاشت. داخل اتاق بودم. همون اتاقی که بوی قدمت ازش می‌بارید. به سمت همون دراوری که قاب عکس روش بود رفت. دستی به قاب عکس کشید و دوباره سرجاش گذاشت. قدمی جلو رفتم و نظاره‌گر بودم که به سمتم برگشت.
    - در رو قفل کن!
    جاخورده نگاهی به در انداختم و دوباره به نصرت‌خان رو برگردوندم. حس خوبی از رفتارهای نامعلومش نداشتم. در رو قفل کردم و صدای چیک تاییدش هم به نصرت خان رسید.
    در تلاش برای فهمیدن افکار مختلفی که توی سرش معلق بود، مثل همیشه ناتوان موندم. دستی به تخت خواب دو نفره قدیمیش کشید و با لبخند مغمومی نگاهم می‌کرد.
    - توی باغچه دنبال چی می‌گشتی؟!
    کشیده شدن عضلات صورتم، برای تعجب کم بود. دست‌هام لرز خفیفی گرفت و باید حرکات بدنم رو کنترل می‌کردم. باید با جوابی از خودم دفاع می‌کردم. مکث طولانیم در حال لو دادنم بود، درست لحظه‌ای که می‌خواستم چیزی بگم، ادامه داد:
    - توی اون باغچه چیزی نبود باباجان. من می‌دونستم اون شب تو توی بالکنی. می‌خواستم بدونم چه قدر بهم اعتماد داری.
    با افسوس سری تکون داد و نزدیکم شد.
    دو هفته پیش، بعد از اون شب، به صورت نامحسوس سری به خاک تازه برگشته شده از زمین زیر بوته گل رز، زدم؛ اما نصرت خان رو دست کم گرفته بودم. اون وقت نصرت‌خان بیرون بود و من کاملا به این موضوع ملتفت بودم. نمی‌دونستم این حرف‌ها رو از کجا می‌گفت. حتی زبون ذهنم هم لکنت‌دار شده بود. میل شدید کشیدن دستم روی پام رو کنار زدم.
    - نصرت خان شما...
    خودم هم نمی‌دونستم چی بگم. چه خوب که وسط حرفم پرید:
    - صبر کن بابا! درسته که دو هفته‌ای می‌گذره؛ اما دیدم شاید این حال بی‌حالت برای این موضوع باشه. می‌خواستم حلش کنم.
    دروغ می‌گفت. آره می‌خواست یه دستی بزنه. قبلا هم نقش بازی کرده بود. می‌خواست مطمئن بشه که من دنبالش بودم یا نه. خودم رو جمع و جور کردم. نفسی گرفتم و سعی کردم خودم رو بی‌اطلاع نشون بدم.
    - من اصلا نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنین. من با باغچه کاری ندارم. یعنی اصلا وقتی برای این کار ندارم. گاهی می‌رم روی پاگرد می‌شینم و فکر می‌کنم همین. چیزی شده؟!
    همین قدر بس بود. اسرار بیش‌تر؛ یعنی دروغ! نگاهی به سرتا پام انداخت و با چشم‌های متحسنی، روی تخت نشست. نگاهم به روتختی قهوه‌ای گلدارش می‌چرخید و انگار که توی هزارتویی گیر کرده بودم.
    سعی کردم مثل همیشه ادای خونسرد بودن رو در بیارم. نگاه نصرت خان به فرش کرم رنگ اتاق بود و حواس من به این که سرش نچرخه. دستم رو به رون پام کشیدم و پشتم پنهان کردم. باید این کار رو می‌کردم. چیزی توی مغزم می‌گفت این کار رو کنی آروم‌تر می‌شی. بهش چی می‌گفتن؟ تیک عصبی؟ نمی‌دونستم. نور کمی از لای پرده حریر پنجره دست راستم، روی زمین در حال نقش بستن بود. سکوت طولانی شد و نفسی که نصرت‌خان از هوای خفه اتاق گرفت.
    - می‌دونی، تو درست مثل سروشی. پدرت هم همین قدر تودار بود. بی‌اعتماد. به من نه. به کاظم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و پانزدهم
    سرم کمی چرخید و دندون قروچه بی‌صدایی، حاصل این حرف‌ها بود. یاد اسمی که توی شناسنامه بود افتادم. کاظم و زن نصرت خان؟! افکارم رو دور زدم و به حرف‌هاش برگشتم.
    - امروز رفته بودم دیدنش. دیدن کاظم. همون ابریشمی که شماها می‌گین.
    نتونستم و دست‌هام با شدت مشت شد. می‌دونست حساسم، خودش هم بود؛ ولی نصرت‌خان می‌خندید.
    خنده‌هاش من رو یاد رادوین می‌انداخت؛ اما اون ذهنم رو خراش می‌داد. چندین بار پلک زدم و همون تصویر و همون لبخند نصرت خان. باید بیشتر روی تعادلم کار می‌کردم. همیشه کم می‌خندید؛ اما از این خنده‌ها، بوی متعفن درد بلند می‌شد. قبل از این که دلیل کارش رو بپرسم، از جاش بلند شد.
    - این عکس کنار آینه رو دیدی؟!
    نباید
    می‌دونست حواسم بهش بوده. امروز یه جوری شده بود. یه جوری که فقط می‌خواست به یه چیزی که حتی نمی‌دونستم چیه برسه. لب زدم:
    - نمی‌دونم آخرین باری که اومدم اتاقتون کی بود. فکر نمی‌کنم متوجه شده باشم.
    نزدیک‌تر شد و دستش رو پشت گودی کمرش قفل زد.
    - کاظم همیشه حسرت این قاب رو داشت. همیشه این قاب رو بدون من می‌خواست. توی دوران جوونیش خیلی شیطنت می‌کرد. یه روز همین شیطنت‌ها کار دستش داد. اون وقت‌ها دلربا بچه‌تر بود. با مادر دلربا ازدواج کرد و یهو تغییر کرد. از این رو به اون رو شد. امروز که بعد از مدت‌ها دیدمش، باز هم چشم‌هاش همون حسرت رو داشت.
    دلم می‌خواست سؤالی که ت
    ا پشت لب‌هام می‌اومد و ته ذهنم رسوب کرده بود رو بپرسم. اما چرا آروم بودم؟!
    - ابریشمی خودش بهم زنگ زد که برم دیدنش. بهم گفت که می‌دونه رامش دختر منه.
    این بار رگ‌های سرم رد حال پاره شدن بودن و کنترلم از دست رفت.
    - چه جوری؟! شما چی گفتین؟!

    هل شدنم مبی بر احساساتم به رامش بود. به خودم اومدم و پاپس کشیدم. لبخند پهنی روی لب‌های کبود و باریکش نقش گرفت.
    - نمی‌دونم چه جوری؛ اما گفتم نمی‌دونستم پیش اون کار می‌کنه و بهش می‌گم که از اونجا بیرون بیاد. کاظم آدم دقیقه؛ اما خیلیم راحت می‌شه دورش زد. نمی‌دونم این دو خصلت چه جوری کنارهم قرار می‌گیره؛ اما قبول کرد که بمونه. می‌گفت خیلی خوب کار می‌کنه و از این حرف‌ها. این خصلتش مال الان نیست، خیلی وقته.
    و دستش رو از جلوم رد کرد. کلافه و سردرگم، دنبال راهی می‌گشتم. این که زنگ زده بود و حضورا دیده بودتش؛ داشت اخطار می‌داد. نصرت‌خان هم این رو می‌دونست و می‌خواست غیرمستقیم بهم چیزی بفهمونه. عصبی سر تکون دادم و دستی روی پام کشیدم. دلم می‌خواست یک بار
    دیگه‌م این کار رو می‌کردم و...
    - فکر می‌کردم عصبی می‌شی ژاییز. خیلی غیرقابل پیش‌بینی شدی.
    نمی‌دونست که تا حد انفجار عصبیم و فقط خودم رو خوب کنترل کردم. اگه عصبی می‌شدم، شاید چیزی که می‌خواست رو به دست می‌آورد. این ابهام افکارش، بهمم می‌ریخت. لبخند گشادی روی لب‌های بی‌جونم، نقش شادی رو ایفا کرد.
    - این خونسردیم به خاطر اعتمادم به شماست.
    و خودش می‌دونست منظورم از این حرف چی بوده. درست حرفی که خودش زده بود.
    عادتم بود. کائنات حرفی که دیگران می‌زدن رو توی ذهنم، به خودشون برمی‌گردوند. گُر گرفتیم از پلیور قهوه‌ایم عبور کرد و به دست‌های پر عرقم رسید.
    - برای همین گفتین در رو قفل کنم؟!
    نگاهش به در افتاد.
    - نه. می‌خواستم کسی مزاحم نشه. می‌دونم که حواست با دیدنشون پرت می‌شه. هر کدوم یه جور.
    انگار از دوست داشتنی که روز اول انکار می‌کردم، فقط خودم بی‌خبر بودم. چشم به زمین انداختم و لبی تر کردم.
    - اگه کاری ندارین من برم.
    به سمت در برمی‌گشتم که با حرفش ایستادم.
    - دیدن من و صحبت راجع‌به رامش بهونه بود. می‌خواست بدونه با تو در ارتباطم یا نه. و در اصل درگیر اون فایل قدیمی بود. همونی که پدرت پنهانش کرد و باید هر چه زودتر به فکر باشی.
    ضربه دوم. انگار افکار درد دارم، راهی برای نجات نداشت.
    نگاه از چشم‌های سبزی که رگه‌های رازی اطرافش رو احاطه کرده بود، گرفتم و به سمت در رفتم. قفل رو باز کردم و به اتاق خودم برگشتم.
    در اتاقم رو بستم. همون طور که به سمت میز مطالعه می‌رفتم، دستی به پشت لب‌م کشیدم. کد، کد. باید پیداش می‌کردم. دیگه ابریشمی هویت رامش رو فهمیده بود، باید بی‌خیال جمع کردن مدارک بیشتر می‌شدم. تنها راهی که داشتم، کد فایلی بود که آرش بی‌تابانه انتظارش رو می‌کشید. صندلی چوبی رو از پشت میز مطالعه بیرون کشیدم و نشستم. باید فکری می‌کردم. کشوی دست راست میز رو باز کردم. فلش مشکی هنوز سرجاش بود. از جا برداشتمش و توی دست گرفتمش. پس دیگه به سراغش نمی‌اومد.
    دلم خیلی برای مکعبی که از بابا به یادگار داشتم، تنگ بود. باید کمی آروم می‌شدم. تا سه آذر باید صبر می‌کردم.
    خسته از صبرهای تکراری. من هم آدم بودم. من هم می‌خواستم احساساتم رو همون طور که هست نشون بدم؛ اما مجبور بودم فقط صبر کنم و صبر. نصرت خان دروغگوی زیرکی بود. آخرین بار کجا گذاشته بودمش. خم شدم و کشوی زیری رو باز کردم. همین جا بود. برداشتمش. عزمم برای درست کردنش جذب شده بود. باید تا همین امشب درستش می‌کردم!
    رنگ‌هاش رو کنار هم می‌ذاشتم و
    توی ذهنم گردبادی از معمای حل نشده در حال وزش بود. رابـ ـطه ابریشمی و زن نصرت‌خان، معماهایی که نصرت‌خان از فهمیدنش اجتناب می‌کرد. آه، رادوین رو که به کل یادم رفته بود. مثل همیشه توی تاریکی عمیقی فرو رفتم و پیدا کردن این معما، زمان می‌خواست. آخرین مربع رو هم جاسازی کردم، از افکارم به خودم برگشتم. باورم نمی‎‎‌شد. بالاخره، تونستم. تونستم تمومش کنم. با حیرت به مربع یک دست شده‌ی توی دستم خیره بودم. طوری سبک بال بودم که اانگار وصیت پدرم رو تموم کرده بودم.
    به سمت پنجره پشتم برگشتم.
    هنوز نم‌نم بارون می‌‍بارید و به حال دلم زخم می‌زد. هوا تاریک و گُر گرفته، چشم‌هام رو بستم. دلم می‌خواست پدرم بود و می‌دید که تونستم. صدای در، من رو از عالم رویا بیرون کشید. سرم رو به سمت راست، جایی که در قرار داشت برگردوندم.
    - بیا تو!
    می‌دونستم کسی جز خودش نمی‌تونست باشه. چه خوب که خودش بود. در باز شد و هیکل نحیفش رو داخل انداخت. کلید برق رو زد و چشم‌هام خفیف لرزید.
    - چرا توی تاریکی بودی؟!
    از روی صندلی بلند شدم و میز رو دور زدم. با لبخند ملیحی روی تخت نشست و شومیز چهارخونه سفید و مشکیش که آستین‌هاش با قسمت ساده و سفیدی کار شده بود رو روی پاهاش جمع کرد. وقتی از حال من مطمئن می‌شد، به همون رامشی که می‌خواستم برمی‌گشت.
    رامش چموشی که مدام از دستم در می‌رفت. یا اینکه احساس راحتی می‌کرد و حال چشم‌هاش، رنگ خوشی به زندگیم می‌داد. دیدنش طعم خوشی بود که چاشنی زندگیم می‌شد. کنار کمد دیواری چوبی انتهای اتاق، به سمتش ایستادم و طرفم چرخید.
    - نگفتی؟ خیلیم اتاقت گرمه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و شانزدهم
    و شروع کرد با دست، صورتش رو باد زدن. دستم به جیب شلوارم رفت و جوابی نداشتم. آروم لب زدم:
    - خواستم کمی خلوت کنم.

    دست‌هاش توی هم رفت و انگشت‌هاش رو قلاب کرد.
    - خلوتت رو بهم زدم؟!
    حواسم پی حرفم رفت و انگار رنگ نگاهم عوض شد که با هل جواب دادم:
    - نه. نه. فقط می‌خوام این شرایط تموم شه.
    می‌دونستم می‌خواد چیزی بگه. چشم‌هاش مدام توی اتاق می‌چرخید و لب‌هاش تر می‌کرد. لبخند کمرنگی از بطن لب‌های کش اومده‌اش پیدا بود. تمام حرکاتش رو هم دوست داشتم.
    - تموم می‌شه ژاییز. منم منتظرم. خسته شدم؛ اما می‌ترسم.
    به خودم جرأتی دادم و نزدیکش شدم.
    این‌بار بالای تخت، کنار پاتختی ایستادم.
    - ترس از چی؟
    توی چشم‌هام نگاه می‌کرد و
    انگار التماسی ذهنش رو آلوده کرده بود. سر به زیر انداخت و صدای ضعیفش رو آونگ وار شنیدم.
    - می‌ترسم بری.
    دلم می خواست همین الان، همین جا، محکم بغلش می‌کردم. دلم می‌خواست زیر گوشش دوست داشتنش رو نجوا می‌کردم؛ بلکه ترسش بریزه.
    - می‌دونم از موقعی که اومدی خیلی می‌گذره. خیلی اتفاق‌ها افتاده. رادوین و بابام تغییر کردن؛ اما من همونم ژاییز. همون که شش سال منتظرته. اینا گفتن نداره. اما می‌خوام بدونی که انتظار کشیدن سخته. هنوزم جواب سؤالم منفیه؟!

    تنم به آنی مثل تگرگی یخ زد و ضربانم کندتر شد. خشکی دهانم مانع ابراز افکارم می‌شد. دستم به رون پام کشیده شد و امروز روز خوبی نبود. سدی بین گلوم مونده بود و بالاخره، شکستمش. باید بحث رو عوض می‌کردم:
    - دیگه تموم می‌شه. کم مونده. راستی خوب شد که اومدی. دیگه نمی‌خواد برای پیدا کردن مدرک توی اتاق ابریشمی سرک بکشی. فهمیده تو دختر نصرت‎خانی. خودم یه کاریش می‌کنم.
    غیرمنتظره و با فکی که افتادگیش از حیرت بود، از جاش بلند شد و ناخواه، قدمی عقب رفتم.
    - چه جوری فهمید؟! موضوع چیه؟!
    با دست جلوی دهانش رو گرفت و سر کج کردم.
    - نمی‌دونم. بالاخره، یه جوری فهمیده دیگه. تو دیگه کاری نکن. این یه ماهم تموم می‌شه. کارای عادیش رو بکن و اصلا مشکوکش نکن. در ضمن، حواست به مجیدیم باشه!
    میخکوب نگاهم می‌کرد و
    گره ابروهای کمونی قهوه‌ایش، از هم باز شد. چشم‌هاش دوباره بین اتاق چرخید.
    - باشه. حواسم هست.
    حرفی نمونده بود و به همین راحتی بحث تموم شد. ای کاش چیزی می‌گفت! مکث کرد و اون هم انگار برای حرفی انتظار می‌کشید. نگاه ازم گرفت و به میز مطالعه داد.
    - مکعب رو بیرون آوردی؟! چه خوب.
    خداروشکر که بحثی پیدا کرده بود. می‌دونست که در این صورت می‌تونست بیشتر بمونه. به سمتش پا تند کرد و لبخند محوی روی لبم شکل گرفت. طابع رفتارش، نزدیک‌تر شدم. کنار میز، با لبخند کمرنگی، دست دراز کرد و مکعب رو به دست گرفت.
    - بالاخره، درستش کردی. خیلی خوبه.

    حر‌ف‌هاش بوی تند افسوس می‌داد و تنم هزار خاطره به یاد می‌آورد. خاطراتی که همیشه همراهم، به یدک کشیده می‌شدن. زمانی که پدرم این معکب رو هدیه داد، چند روز قبل از دستگیریش بود. روز عجیبی بود و حال عجیبی داشت. لب‌‎هام رو روی هم فشار دادم و زمزمه‌وار و ناتوان جواب دادم:
    - آره. تموم شد. اما سخت.
    معکب رو سرجاش برگردوند و با خواهش عجین شده‌ای لای مردمک چشم‌های کشیده‌اش، به چشم‌هام که از هر برقی خالی بود، خیره موند.
    - پس کی این ماجرا تموم می‌شه؟!
    خودم هم نمی‌دونستم دیگه چه قدر باید گولش می‌زدم. دیگه چه قدر باید با افکارش بازی می‌کردم. زبونم از جواب دادن قاصر بود و خودم رو به اون راه زدم.
    - یه روزی همه‌امون خوشحالیمون رو پیدا می‌کنیم. فقط باید اولش خودمون رو بشناسیم.
    حرفم بی‌ربط بود و این رو هم من می‌دونستم و هم خودش. دستی بین موهام کشیدم. بوی زخم می‌اومد. زخم‌های بازی که هر دومون بهش فکر می‌کردیم. با چش‎م‌های بسته‌ای، حرفم رو تایید کرد. دستش از لبه میز لیز خورد و به بازوم رسید.
    لرزی بین زانوهام جولان داد. چشم‌هام لبریز از اشک بود و باید باز هم خودم رو پشت پوسته مقاومت پنهون می‌کردم. چشم‌هاش باز شد و من با بی‌احساس‌ترین حالت ممکن نگاهش می‌کردم. وقتی خودم هنوز با احساساتم کنار نیومده بودم، برای چی باید امیدوارش می‌کردم. من فقط گاهی دلم بی‌طاقت می‌شد.
    خودش رو عقب کشید و هل شده، چشم‌هاش روی پهنای سـ*ـینه‌م چرخ می‌خورد. توانی برای لبخند زدن به حرکات دلنشینش نداشتم. اجازه دادم خودش رو پیدا کنه و نفسی گرفتم.
    - رامش؟
    نمی‌دونستم لحنم ملتمس بود یا سؤالی، فقط می‌دونستم میل به نگاه کردنش، سیرابم نمی‌کرد. منتظر بود و
    لب‌هاش اسیر دندون‌های ردیفش بود. انگار برام سخت بود؛ اما من هم باید انتظارش رو منتظر نگه می‌داشتم. بدون حرکتی، چشم‌هام توی نگاه قهو‌ه‌ایش چرخ خورد. موهای زیتونی نرمش که با دوگیره مرواریدی کنار سرش، تزیین شده بودن، می‌درخشید. انگار که چشم‌هام جز اون کسی رو نمی‌دید. لب باز کردم:
    - می‌خوام فقط بدونی که یه روزی جواب این انتظارت رو می‌دم؛ اما اون روز رو خودم هم نمی‌دونم.
    صدای بمم هر لحظه بی‌صوت‌تر می‌شد و تارهای صوتی
    حنجره‌م با من سر لج بسته بود. فروغ نگاهش کمی خاموش شد و دستی به شومیز چهارخونه‌اش کشید. نمی‌دونستم تازگیی‌ها به وسواس لباس عوض کردن مبتلا شده بود یا اینکه من حساس بودم. اما اون دنبال جوابی بود. جوابی که هم من و هم خودش رو راضی کنه. سر کج کردم و دست‌هاش، ناخواه اسیر دست‌هام شد. انگار منِ دیگه‌ای در حال شکل گیری بود. دست‌های کم دما و مضطربش، بین دست‌هام اسیر بود و من گاهی، فقط گاهی، با دلم راه می‌اومدم. اون هم به ناچار.
    کمی بعد، دست‌هاش نمی‌لرزید و انگار با من راحت بود. چشم‌های خمـار و مژه‌هایی که مدافع این نگاه بودن. از دیدن این اثر خدایی، هیچ وقت سیر نمی‌شدم. دیگه می‌دونست کمی از خواسته‌اش عملی می‌شه؛ اما این رو هم می‌دونست که باید تا آخر برم. با انگشت شستش، شروع به نوازش دست‌های مردونه‌م کرد.
    - باشه. منظورت رو فهمیدم.
    و من به این فکر می‌کردم که چه قدر این صدای ظریف رو دوست داشتم. لبخند رنگ نمایی به لبم نشست و با این که چهره‌اش راضی نبود، لبخندی به روم زد.
    - من دیگه می‌رم. دیر وقته.
    ناراحت بود و این رو خوب نشونم داد. غمزه نمی‌‎اومد. خودش بود. صخره متلاطم مغزم آروم نمی‌گرفت و می‌خواست به افکارم قدرتنمایی کنه. صخره سختی که با رسوب دردهام ساخته شده بود. دستش از بین دست‌هام، بدون هیچ تلاشی سُر خورد و با قدم‌های آرومی، به سمت در رفت. باز هم از بودنش فقط تنهایی نصیبم بود.
    به اتاق
    دلمره‌م نگاه می‌کردم. هیچ چیزش شبیه به اتاق یه مرد بیست و نه ساله نبود. فقط یک میز مظالعه و تختی برای خوابیدن. همین؟! کی انقدر قانع شده بودم. بی‌حواس به تخت نگاه می‌کردم و بی‌دقت، متوجه رنگ کرم وساده‌اش شدم. تعویض شده بود؟! چرا تا الان ندیده بودم. کی عوضشون کرده بود. آه، اصلا نمی‌دونستم این روزها حواسم کجاست. حتی یادم نمی‌اومد قبلا چه رنگی بود. می‌دونست رنگ روشن دوست ندارم، از عمد می‌کرد. پس دلیل این که خیلی سریع روی تخت نشست همین بود.
    دیر وقت بود. باید کمی می‌خوابیدم. همون طور که با دست راستم، مشغول پیچش گوشم بودم، روی صندلی، پشت میز مطالعه نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم و دستم چپم، تکیه گاهم شد. بوی قدمت میز چوبی، برای اولین بار زیر مشامم می‌چرخید. بارون شدت گرفته بود و صدای برخوردش با شیشه، زندگی رو جریان می‌داد. چشم‌هام رو با بی‌حوصلگی روی هم گذاشتم و دلم می‌خواست به چیزی فکر نمی‌کردم. ای کاش آرامش نصیب قلبم می‌شد!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هفدهم
    چشم‌هام با گردن درد شدیدی، باز شد و نگاه گیجم روی میز چرخید. باز هم روی میز خوابم بـرده بود. هوای ابری جاش رو به آفتاب شدیدی داده بود. چشم‌های نیمه بازم رو بازتر کردم و دستی به گردنم کشیدم. نگاهم به مکعبی که کنار دستم بود افتاد و لبخندی روی لبم نشست. نور خورشید، درست از پشتم عبور کرده و به وسط مکعب رسیده بود. نگاه ازش گرفتم و دستی به صورتم کشیدم. خسته از این روزهای تکراری و درهم. با کرختی از روی صندلی بلند شدم و نگاهم دوباره به مکعب افتاد. دقیق شدم و انگار که نوشته‌ای روش در حال خودنمایی بود. با سر انگشت‌هام، چشم‌های پف دارم رو مالیدم و دوباره نگاه انداختم. مکعب رو به دست گرفتم و باز هم نگاه کردم. دوباره و دوباره. باورم نمی‌شد. درست دیده بودم.
    اعدادی که توی نور، خودنمایی می‌کرد، توی این شش سال، هرگز متوجه‌اش نبودم. اعدادی که روی سه مربع سفید مکعب بود. از گوشه نگاهی انداختم. اعداد شش، یک و هفت رو نشون می‌داد. حتی نمی‌دونستم چه جوری خونده می‌شن. شیصد و هفده؟! دلهره‌ای توأم با استرس، به تنم رخنه کرد و دستم ناخواه به سمت پام رفت. چیزی توی ذهنم چرخ می‌خورد و آخرین حرف‌های بابا رو به یاد آوردم. اون روز بهم گفت: «این فقط یه مکعب نیست ژاییز! خیلی حواست بهش باشه!» من اون روز فکر می‌کردم حرف‎هاش همه به دلیل اهمیتیه که این مکعب براش داشته. این اعداد چه معنی داشت؟!
    تمام تنم مثل تگرگی سرد شده بود. مثل غریقی که بعد از کلی تقلا به روی آب اومده بود، تنم می‌لرزید.
    چشم‌هام روی تمام رنگ‌های مکعب می‌چرخید و حس خوبی نسبت به این موضوع نداشتم. با تردید وافری، گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و مکث کردم. این اعداد سه تا بود و رمز، نیاز به چهار عدد داشت! دستم خیلی سریع بین پا و موهام جابه جا شد و حسی گیجی که به سراغم اومده بود، قدرت تصمیمگیری رو ازم صلب می‌کرد. دوباره از تمام زوایا نگاهش کردم. توی تاریکی بردمش و اعدادی که محو شدن. حیرت آور بود. دوباره توی نور خورشید نگهش داشتم و اعدادی که پدیدار شدن. خیلی سریع به سمت کلید برق رفتم و روشنش کردم. جالب بود! خبری از اعداد نبود. لبخند متحری زدم. خودم هم باورم نمی‌شد. این اعداد فقط توی نور خورشید دیده می‌شدن.
    من شک نداشتم که این اعداد ربطی به کد اون فایل دارن. نفس پر صدایی گرفتم و پیشونیم رو خاروندم. دوباره سمت میز رفتم و مکعب رو توی نور آفتاب قرار دادم. واقعا خبری از عدد دیگه‌ای نبود. باید رمز این اعداد رو به دست می‌آوردم؛ اما چه جوری! دستی به ریش نسبتا پر پشتم کشیدم و ذهنم سوت می‌کشید. با صدای در، سر برگردوندم.
    - بیا تو!
    فکر می‌کردم رامش باشه و نبود. مکعب رو روی میز گذاشتم و کامل به سمتش برگشتم.
    - چی می‌خوای؟!
    دستش رو پشتش گره انداخت و لب‌های نازکش رو همون طور که جلو می‌فرستاد،
    چشم‌های گردش رو روی صورتم چرخوند. متقابل نگاه از سِت ورزشی سورمه‌ایش گرفتم و با آرامش متمسخری جواب داد:
    - اومدم سر صبحی شادت کنم. نیست خیلی افسرده‌ای، آدم می‌بینتت انرژیاش گرفته می‌شه.
    دوباره با همون صدا خندید و کمرش رو برای راحت‌تر خندیدن عقب برد.
    خنده‌ای که مو به تن آدم سیخ می‌کرد و دروغ چرا، کنترلم داشت از کف می‌رفت. جلوتر اومد و روبه‌روم ایستاد. جلوی پوزخند محکمی که لب‌هام رو کج می‌کرد، گرفتم و با لحن جدی‌تری ادامه داد:
    - قرار بود امشب بریم خواستگاری.

    نمی‌دونستم تغییر چهره‌م رو حس کرد یا نه. سعی کردم بی‌اهمیت باشم و با صدای نسبتا مسروری، با انگشت اشاره‌اش، به سـ*ـینه‌م زد.
    - حیف و صد حیف که بابام گفتم توام بیای؛ وگرنه به من دختره رو دادن.
    دستش رو کشید و نگاهم به موهایی که برای این وقت صبح و ورزش زیادی شونه کشیده بود، افتاد.
    - خوشبخت شی!
    همون طور که سرش رو آروم کج می‌کرد، جواب داد:
    - بعید می‌دونم تو این دعا رو برام کنی. چون کسی که قراره عروسمون شه، تو می‌شناسیش؛ اما بابا نه!
    چشم‌هام رو برای دقیق‌تر دیدنش ریز کردم و دستش به جیب شلوارش رفت.
    - بابا گفت اول به تو بگم و خودم بیارمت پایین. یعنی با این شرط قبول کرد که گوش کنه دختره کیه. خب منم چون کارم گیر بود قبول کردم. دختره...
    سرش رو بالا گرفت و با چشم‎‌های خبیثی که
    شرارت ازش می‌ریخت، لب زد:
    - دلرباست!
    این که از پشت به میز اصابت کردم طبیعی نبود و لرزش خفیف دست‌هام، نه! نمی‌تونست. نباید این کار رو می‌کرد.
    چشم‌هاش انگار که سرزنش تلخی نثارم می‌کرد. به دنبال جوابی بودم و زودتر از من، لحنش رو تغییر داد:
    - آخی! انتظار نداشتی نه؟! شوکه شدی؟! متاسفم که زودتر از تو سر و سامون می‌گیرم. البته قول می‌دم که رامش رو بعد از تو عروس کنم!
    فقط لب‌هاش نه؛ بلکه با تمام جوارحش می‌خندید. نقطه ضعفم رو می‌دونست. دست از ساییدن دندون‌هام برداشتم و بدون حرکتی و ناخواه؛ اما مطمئن لب زدم:
    - یه روزی برای من و خواهرت آرزوی خوشبختی می‌کنی!
    لبخند شیرینی روی لبم مطرح شد و عصبانیت واضحش از مردمک مشکی لرزونش پیدا بود.
    - اگه زنده موندی حتما!
    نگاهی به سرتاپام انداخت و عقب گرد به سمت در رفت. دستم از میز جدا شد و نفس محبوسم رو بیرون فرستادم. دست‌هام برای تمام حرفاش مشت شد و قصدش رو می‌دونستم. چشم‌هام توی حدقه می‌چرخید و سردرگم، برای فهمیدن ماجرا به سمت در رفتم. از در بیرون اومدم و همون طور توی فکر بودم. دستم بی‌حواس روی پام لرزید و به پله ها نرسیده بودم که صدای رامش رو شنیدم:
    - رادوین؟ اگه داری میای قرص‌های بابا رو هم از اتاقش بیار.
    خبری از وجود رادوین نبود و این که اصلا کدوم گوری رفته بود، برام مهم نبود. کاری کرده بود که حتی توی ذهنم هم بهش فحش می‌دادم. لب‌هام رو به دندون گرفتم و روی اولین پله ایستادم. نگاهی به رامش که از در آشپزخونه بیرون می‌اومد انداختم.
    - بگو کجاست من میارم.
    هل شدنش به خاطر شنیدن یکدفعه‌ای صدام، با لرزش شونه هاش همراه شد.
    - وای ترسیدم. مرسی! روی دراورشه.
    و با دست سمت بالا رو اشاره زد. نامفهوم سری تکون دادم و به عقب برگشتم. درست رو به روی اتاق نصرت خان بودم و با تردید، دستم به دستگیره در نشست. یاد آخرین باری که وارد این اتاق شده بودم افتادم. با نفس عمیقی، دستگیره فلزی پایین رفت و در باز شد. با اولین قدم، همون بوی چوب‌های کهنه، مشامم رو به بازی گرفت.
    از کنار تختی که عمودی وسط اتاق قرار داشت، رد شدم و با دیدن ورقه قرص سفید و قرمز رنگی، برای برداشتنش، دست بردم. هنوز ورقه قرص سفید رو بر نداشته بودم که ورقه قرص قرمز رنگ، به زمین سقوط کرد. انگار تمام کائنات با من سر لج داشتن. نگاه از قاب عکس روی دراور گرفتم و با بی‌حوصلگی، به سمت پایین خم شدم. قبل از این که ورقه قرص رو از روی موکت قهوه‌ای بردارم، نگاهم به دفتر کاهی رنگی که زیر دراور بود، افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هجدهم
    چشم چرخوندم و دستم به سمت دفتر رفت. روی دو پا موندم و با تردید، دست پس کشیدم. به من مربوط نبود. قرص رو برداشتم و برای بلند شدن سر بلند کردم. با دیدن قاب عکسی که چه طور کلید رو توی خودش پنهان کرده بود، به یاد زندگی پر راز نصرت‌خان افتادم. اون باغچه، اون زیرزمین، شاید تمام سؤالاتم رو پیدا می‌کردم. شاید هم یه دفتر معمولی بود. نه! اگه معمولی بود هیچ وقت پنهونش نمی‌کرد. دوباره خم شدم و این بار، دفتر کاهی رو از زیر فاصله باریک زمین و کف دراور بیرون کشیدم. قطر دفتر به چهل برگ هم نمی‌رسید. سن دفتر به سی سال می‌رسید.
    ایستادم و باز هم برای باز کردنش مردد بودم. از این کار خوشم نمی‌اومد؛ اما اگه به نصرت‌خان شک نداشتم، هرگز این کار رو نمی‌کردم. دست چپم قرص‌ها رو توی خودش مشت کرد و دست راستم، پذیرای دفتر شد. دفتر رو باز کردم و رنگ کاهیش، خبر از کهنگیش می‌داد. صفحه اولش رو دید می‌زدم. تمام صفحاتش تقریبا پر بود. « این نوشته‌ها خاطرات نیست، یادآوری است! یادآوری روزهایی که بی تو سپری شد.» این که این جملات کنجکاویم رو تحـریـ*ک می‌کرد عادی بود. نگاهی به در انداختم و به سمت صفحات بعد رفتم. تاریخ بالای صفحه رو می‌دیدم، «اول نیسان.» با تعجب هر چه تمام‌تر نگاه انداختم و خوندم. توی هر صفحه متن‌های کوتاهی بود. «امروز، اولین روزی بود که دیدمت. چه زیبا بودی و من چه خوش خیال که تو رو دارم.»
    صفحات بیشتری ورق زدم. تقریبا صفحه‌هایی رو که گذروندم، بی مفهوم و عاشقانه بود. به صفحه آخر رسیدم. کنجکاوی و دلهره‌ای که علتش رو نمی‌دونستم، من رو در بر گرفته بود. آخرین صفحه با همه فرق می‌کرد. صفحه پر تر بود و انگار که به زور جملات جا داده شده بودن. قسمت‌هایی که به چشمم می‌خورد. «فکر نمی‌کردم. فکر نمی‌کردم روزی با دست‌های خودم نابودت کنم. آه! مجبور به زنده بودن بدون توام. روزی که اون زهر لعنتی رو برات آوردم، من خودم رو کشتم. ای کاش، ای کاش عاشق سروش نبودی!»
    دست‌هام همراه مردمک چشم‌هام، شروع به لرزیدن کرد و چشم‌هام هر لحظه تارتر می‌شد. باور نکردم و سعی کردم ادامه‌اش رو بخونم. «حتی نمی‌تونم بنویسم. ای کاش خواهش نمی‌کردی! ای کاش دوستت نداشتم! ای کاش سروش رو انقدر دوست نداشتی که بخوای خودت رو از من بگیری! متاسفم! متاسفم که باید قبول می‌کردم. باید قبول می‎‌کردم تا دیگه التماس‌هات رو نشنوم. برات می‌نویسم تا بخونی. هرگز این جملات رو نتونستم نه به تو، و نه به هیچ کس دیگه‌ای بگم. همون طور که قول دادم، مواظبم. مواظب تنها پسرت که حاصل عشق تو و بهترین دوستم بود هستم. می‌بینمش و درد می‌کشم. دردی که من رو یاد تو می‌اندازه. اما این درد رو به خاطر تو قبول می‌کنم. فقط به خاطر تو. به تاریخ آذار.»
    نفسم بند اومده بود و دست‌هام جوری عصبی می‌لرزید که از کنترلم خارج بود. دفتر از دستم افتاد و باور نمی‌کردم. نه! نه! امکان نداشت. دست‌هام جوری مشت شد که حتی قرص‌های توی دستم هم مانعم نبودن. خدایا! حتی قدرت حرکت نداشتم. اشک از چشم‌هام می‌جوشید و من فقط به زمین خیره بودم. مثل روحی که توی شکنجه بود، مدام سرم رو به سمت مخالف برمی‌گردوندم.
    قدرت خودداری خودم رو نداشتم و با صدای باز شدن در، به سمت در که سمت راستم قرار داشت، برگشتم. با چشم‌های متورمی، نگاهم به نصرت‌خان افتاد. خواست چیزی بگه که نگاهش به دفتر روی زمین کشیده شد. حرکت لب‌هاش رو می‌دیدم و صداش برام ناقوس مرگ بود.
    - ژاییز تو چی‌کار کردی؟!
    با سوزشی که کف دستم رو بیشتر به خودش می‌کشوند، قرص‌ها رو رها کردم و نگاه از چشم‌های سبز رنگش نگرفتم.
    چه رنگ زننده‌ای بود. باید می‌فهمیدم! باید! دیگه برام نصرت‌خان نبود؛ بلکه قاتل مادرم بود! از تمام وجودم، با تمام سلول‌های تنم، نعره زدم:
    - چه جوری؟ چه جوری تونستی مادرم رو بکشی؟! چه جوری دلت اومد من رو بی مادر کنی؟! ای وای مادرم! مادرم! مادرم!
    با دستپاچگی واضحی به سمتم دویید و
    بازوم رو قفل دست‌های لاغر و لرزونش کرد. این‌بار بی قرار فریاد می‌زدم و دست خودم نبود. باورش گس بود و من خسته از این تلخی‌های زندگی. از چهارچوب در اتاق، اول رامش و بعد رادوین، با ترس به سمت نصرت‌خان اومدن. نصرت خان با دیدنشون، التماسی به چشم‌های ترسیده و هراسونش تزریق کرد و معنی التماسش رو می‌دونستم. بازوم رو از دستش کشیدم و دیگه تن صدام پایین نمی‌اومد. تخت سـ*ـینه‌ بی‌جونش زدم و برای خفظ تعادلش، رادوین به کمکش اومد.
    - چه جوری تونستی جلوی چشم پدرم، عاشق مادرم باشی؟! ای وای. ای وای.

    رامش، درست مثل تمام مواقع عصبی که کنترلش رو از دست می‌داد، مشتی حواله سـ*ـینه‌م کرد و زیتونی‌های لَختش رو با دست به عقب فرستاد.
    - چی می‌گی تو؟ تو باور کردی پدرم توی مرگ مادرت دست داشته؟
    مشت دیگه‌ای نثار تنم کرد و مردمک مشکی چشم‌هاش، توی مرداب اشک گم شده بود.
    - تو دیوونه شدی؟ که چی؟ نکنه منم توی مرگ مادرت دست داشتم هان؟
    این‌بار پی در پی مشت می‌کوبید و من حتی نمی‌تونستم مثل قبلا دست‌هاش رو بگیرم و لب بزنم آروم باش. نفس‌هاش مقطع و ناهموار، از بین لب‌های گوشتی متورمش بیرون می‌اومد. صدای بدون خشش، اسیر بغضی از جنس درد بود و زیر پام زانو زده نشست. هق‌هق می زد و صدای هق زدنش، خدشه وار شده به روحم رو خوب نمی‌کرد. این بار به خودم، هیچ جوره برنمی‌گشتم. نگاهم به سمت رادوین که درست به صورت زار و موهای پریشونم نگاه می‌کرد، چرخید. حتی اون هم تقلایی برای نجات رامش نمی‌کرد.

    - همیشه بهم می‌گفتی خودم رو دست بالا نگیرم. راست می‌گفتی. من زیادی از اعتمادم به شما مطمئن بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا