پست نهم
درحالیکه داشتم سوار ماشین میشدم، گفتم:
- ازت خوشم میاد مازیار، برعکس خواهرت همیشه دقیق و منظمی.
در و بستم و نشستم. صنم همونجور که داشت آدامس میترکوند، بهسمتم برگشت . بدون اینکه بذاره مازیار جواب رو بده، سریع گفت:
- وقتی تو یاد گرفتی که مثل بچهی آدمیزاد ادب داشته باشی و سلام کنی، منم قول میدم که آنتایم بشم.
و قطعاً هر دو میدونستیم که سلامکردن من و آنتایمبودن صنم، غیر ممکنه. برای خالینبودن غـ*ـریـ*ــزه، چشمغرهای نثارش کردم.
مازیار حرکت کرد و در همون حال، گفت:
- این صنم که نمیذاره آدم جوابتو بده و درست درمون باهات احوالپرسی کنه. خوبی نیاز جان؟ اوضاع بر وفق مراده؟ کمپیدایی کلاً.
از توی آینه نگاهم میکرد. منم از همون جا به چشماش نگاه کردم و لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست. با لحن ملایمی گفتم:
- کجا کمپیدا شدم؟ همین دیشب با صنم رفته بودیم کنسرت.
میدونستم که منظورش چیه؛ ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. مازیار از اون دسته آدمایی بود که زیاد پیگیر احوالت نمیشد؛ ولی وقتی میدیدت، دائماً گله میکرد که چقدر کمپیدایی!
در جوابم گفت:
- کاری به صنم ندارم. بیمعرفت یه سری هم به ما بزن. نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
خیلی سعی کردم که لبخندم به نیشخند تبدیل نشه. خدا شاهده که من هی میخواستم ملایم باشم و این خلق خدا بودن که نمیذاشتن. مازیار واقعاً پسر خوبی بود؛ ولی این ویژگیش کمی روی روان من رژه میرفت.
- اگه دلتنگ بودی، یه زنگ میزدی و احوالم رو میپرسیدی.
- گفتم شاید خوشت نیاد.
چپچپ نگاهش کردم. آخ که چقدر از توجیه بدم میومد!
- از اون حرفا بود مازیار خان. اگه دنبال بهونهای، یه چیز دیگه بگو. خودت میدونی که اگه از کسی خوشم نیاد، رک بهش میگم.
لبخند مردونهای میون لباش جا خوش کرد.
- بله با اخلاق خاصت آشنایی دارم. اقرار میکنم که منم بیمعرفتم؛ اما باور کن که همیشه به یادتم.
ترجیح دادم که سکوت کنم و چیزی نگم؛ چون حرفی نداشتم که تحویلش بدم؛ چون دوست نداشتم الکی تعارف کنم و دروغ بگم.
صنم که تا اون موقع ساکت بود، عینک آفتابیش رو روی موهاش گذاشت و دوباره بهسمتم برگشت.
- شنیدم که توی نمایشگاه گردوخاک به پا کردی نیاز خانوم غد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم. این دیگه از کجا مطلع بود؟
با تعجب پرسیدم:
-تو داستان امروز رو از کجا میدونی؟
چشمای اونم از تعجب گرد و قلنبه شد.
با حیرت خیلی زیادی گفت:
- نیاز؟ واقعاً مسیح رو نمیشناسی؟
مسیح؟ هر چقدر فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید.
- نه، مسیح کیه دیگه؟
پوفی کشید و به مازیار نگاه کرد که داشت ریزریز میخندید.
- چقدر حافظهی این دختر مزخرفه مازیار!
مازیار با همون خنده در جوابش شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت.
من که کمی گیج شده بودم، دوباره به صنم نگاه کردم و با لحن تندی گفتم:
- چرا جواب منو نمیدی؟ تو جریان امروز رو از کجا میدونی و مسیح کدوم خریه؟
آهی به نشونهی تأسف کشید و چپچپ نگاهم کرد، مازیار این دفعه بلند زیر خنده زد. بدم میومد کسی سؤالام رو جواب نده. بدم میومد کسی اینجوری بهم بخنده. اخمام رو توی هم کشیدم و با غیظ به خیابون خیره شدم.
طولی نکشید که صدای مازیار بلند شد.
- اونی که امروز از نمایشگاه بیرون انداختیش، مسیحه، پسردایی منو صنم. همون که دو-سه هفته پیش باهاش رفتیم شهربازی. واقعاً نشناختیش؟
با شنیدن حرفش معمایی صبح درگیرش شده بودم، برام حل شد. حدس میزدم این یارو رو یه جا دیدم؛ ولی هر چقدر زور زدم، نتونستم بفهمم کیه؛ ولی خب یعنی چی؟ چون پسرداییشون بود، باید بهخاطر رفتار توهینآمیـ*ـزش باهاش خوب رفتار میکردم؟
نگاه یخزدهم رو از توی آینه جلو بهش دوختم و فقط گفتم:
- آهان.
نیش مازیار بسته و نیش صنم باز شد. خواهر این پسر به این رفتارهای تهاجمیم عادت داشت. مازیار سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت؛ اما صنم با شیطنت و نیش باز گفت:
- و اینکه نیاز خانوم، در این سفر بسیار زیبا و تفریحی، مسیح خان هم ما رو همراهی میکنن. باشد که رستگار شوید.
مثلاً میخواست حرص منو دربیاره. نیاز نبودم اگه این دختربچهی شیطون رو نشناسم.
نه مسیح نه هیچکس دیگه بهغیراز خودم و کسایی که برام مهمبودن، نمیتونستن تفریحاتم رو خراب کنن، برای همین با لبخند آرومی در جوابش گفتم:
- مجلس رو منور میکنه.
درحالیکه داشتم سوار ماشین میشدم، گفتم:
- ازت خوشم میاد مازیار، برعکس خواهرت همیشه دقیق و منظمی.
در و بستم و نشستم. صنم همونجور که داشت آدامس میترکوند، بهسمتم برگشت . بدون اینکه بذاره مازیار جواب رو بده، سریع گفت:
- وقتی تو یاد گرفتی که مثل بچهی آدمیزاد ادب داشته باشی و سلام کنی، منم قول میدم که آنتایم بشم.
و قطعاً هر دو میدونستیم که سلامکردن من و آنتایمبودن صنم، غیر ممکنه. برای خالینبودن غـ*ـریـ*ــزه، چشمغرهای نثارش کردم.
مازیار حرکت کرد و در همون حال، گفت:
- این صنم که نمیذاره آدم جوابتو بده و درست درمون باهات احوالپرسی کنه. خوبی نیاز جان؟ اوضاع بر وفق مراده؟ کمپیدایی کلاً.
از توی آینه نگاهم میکرد. منم از همون جا به چشماش نگاه کردم و لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست. با لحن ملایمی گفتم:
- کجا کمپیدا شدم؟ همین دیشب با صنم رفته بودیم کنسرت.
میدونستم که منظورش چیه؛ ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. مازیار از اون دسته آدمایی بود که زیاد پیگیر احوالت نمیشد؛ ولی وقتی میدیدت، دائماً گله میکرد که چقدر کمپیدایی!
در جوابم گفت:
- کاری به صنم ندارم. بیمعرفت یه سری هم به ما بزن. نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
خیلی سعی کردم که لبخندم به نیشخند تبدیل نشه. خدا شاهده که من هی میخواستم ملایم باشم و این خلق خدا بودن که نمیذاشتن. مازیار واقعاً پسر خوبی بود؛ ولی این ویژگیش کمی روی روان من رژه میرفت.
- اگه دلتنگ بودی، یه زنگ میزدی و احوالم رو میپرسیدی.
- گفتم شاید خوشت نیاد.
چپچپ نگاهش کردم. آخ که چقدر از توجیه بدم میومد!
- از اون حرفا بود مازیار خان. اگه دنبال بهونهای، یه چیز دیگه بگو. خودت میدونی که اگه از کسی خوشم نیاد، رک بهش میگم.
لبخند مردونهای میون لباش جا خوش کرد.
- بله با اخلاق خاصت آشنایی دارم. اقرار میکنم که منم بیمعرفتم؛ اما باور کن که همیشه به یادتم.
ترجیح دادم که سکوت کنم و چیزی نگم؛ چون حرفی نداشتم که تحویلش بدم؛ چون دوست نداشتم الکی تعارف کنم و دروغ بگم.
صنم که تا اون موقع ساکت بود، عینک آفتابیش رو روی موهاش گذاشت و دوباره بهسمتم برگشت.
- شنیدم که توی نمایشگاه گردوخاک به پا کردی نیاز خانوم غد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم. این دیگه از کجا مطلع بود؟
با تعجب پرسیدم:
-تو داستان امروز رو از کجا میدونی؟
چشمای اونم از تعجب گرد و قلنبه شد.
با حیرت خیلی زیادی گفت:
- نیاز؟ واقعاً مسیح رو نمیشناسی؟
مسیح؟ هر چقدر فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید.
- نه، مسیح کیه دیگه؟
پوفی کشید و به مازیار نگاه کرد که داشت ریزریز میخندید.
- چقدر حافظهی این دختر مزخرفه مازیار!
مازیار با همون خنده در جوابش شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت.
من که کمی گیج شده بودم، دوباره به صنم نگاه کردم و با لحن تندی گفتم:
- چرا جواب منو نمیدی؟ تو جریان امروز رو از کجا میدونی و مسیح کدوم خریه؟
آهی به نشونهی تأسف کشید و چپچپ نگاهم کرد، مازیار این دفعه بلند زیر خنده زد. بدم میومد کسی سؤالام رو جواب نده. بدم میومد کسی اینجوری بهم بخنده. اخمام رو توی هم کشیدم و با غیظ به خیابون خیره شدم.
طولی نکشید که صدای مازیار بلند شد.
- اونی که امروز از نمایشگاه بیرون انداختیش، مسیحه، پسردایی منو صنم. همون که دو-سه هفته پیش باهاش رفتیم شهربازی. واقعاً نشناختیش؟
با شنیدن حرفش معمایی صبح درگیرش شده بودم، برام حل شد. حدس میزدم این یارو رو یه جا دیدم؛ ولی هر چقدر زور زدم، نتونستم بفهمم کیه؛ ولی خب یعنی چی؟ چون پسرداییشون بود، باید بهخاطر رفتار توهینآمیـ*ـزش باهاش خوب رفتار میکردم؟
نگاه یخزدهم رو از توی آینه جلو بهش دوختم و فقط گفتم:
- آهان.
نیش مازیار بسته و نیش صنم باز شد. خواهر این پسر به این رفتارهای تهاجمیم عادت داشت. مازیار سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت؛ اما صنم با شیطنت و نیش باز گفت:
- و اینکه نیاز خانوم، در این سفر بسیار زیبا و تفریحی، مسیح خان هم ما رو همراهی میکنن. باشد که رستگار شوید.
مثلاً میخواست حرص منو دربیاره. نیاز نبودم اگه این دختربچهی شیطون رو نشناسم.
نه مسیح نه هیچکس دیگه بهغیراز خودم و کسایی که برام مهمبودن، نمیتونستن تفریحاتم رو خراب کنن، برای همین با لبخند آرومی در جوابش گفتم:
- مجلس رو منور میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: