کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست نهم
درحالی‌که داشتم سوار ماشین می‌شدم، گفتم:
- ازت خوشم میاد مازیار، برعکس خواهرت همیشه دقیق و منظمی.
در و بستم و نشستم. صنم همون‌جور که داشت آدامس می‌ترکوند، به‌سمتم برگشت . بدون اینکه بذاره مازیار جواب رو بده، سریع گفت:
- وقتی تو یاد گرفتی که مثل بچه‌ی آدمیزاد ادب داشته باشی و سلام کنی، منم قول میدم که آن‌تایم بشم.
و قطعاً هر دو می‌دونستیم که سلام‌کردن من و آن‌تایم‌بودن صنم، غیر ممکنه. برای خالی‌نبودن غـ*ـریـ*ــزه، چشم‌غره‌ای نثارش کردم.
مازیار حرکت کرد و در همون حال، گفت:
- این صنم که نمی‌ذاره آدم جوابتو بده و درست‌ درمون باهات احوالپرسی کنه. خوبی نیاز جان؟ اوضاع بر وفق مراده؟ کم‌پیدایی کلاً.
از توی آینه نگاهم می‌کرد. منم از همون‌ جا به چشماش نگاه کردم و لبخند کم‌رنگی روی لبام نقش بست. با لحن ملایمی گفتم:
- کجا کم‌پیدا شدم؟ همین دیشب با صنم رفته بودیم کنسرت.
می‌دونستم که منظورش چیه؛ ولی نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. مازیار از اون دسته آدمایی بود که زیاد پیگیر احوالت نمی‌شد؛ ولی وقتی می‌دیدت، دائماً گله می‌کرد که چقدر کم‌پیدایی!
در جوابم گفت:
- کاری به صنم ندارم. بی‌معرفت یه سری هم به ما بزن. نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
خیلی سعی کردم که لبخندم به نیشخند تبدیل نشه. خدا شاهده که من هی می‌خواستم ملایم باشم و این خلق خدا بودن که نمی‌ذاشتن. مازیار واقعاً پسر خوبی بود؛ ولی این ویژگیش کمی روی روان من رژه می‌رفت.
- اگه دلتنگ بودی، یه زنگ می‌زدی و احوالم رو می‌پرسیدی.
- گفتم شاید خوشت نیاد.
چپ‌چپ نگاهش کردم. آخ که چقدر از توجیه بدم میومد!
- از اون حرفا بود مازیار خان. اگه دنبال بهونه‌ای، یه چیز دیگه بگو. خودت می‌دونی که اگه از کسی خوشم نیاد، رک بهش میگم.
لبخند مردونه‌ای میون لباش جا خوش کرد.
- بله با اخلاق خاصت آشنایی دارم. اقرار می‌کنم که منم بی‌معرفتم؛ اما باور کن که همیشه به یادتم.
ترجیح دادم که سکوت کنم و چیزی نگم؛ چون حرفی نداشتم که تحویلش بدم؛ چون دوست نداشتم الکی تعارف کنم و دروغ بگم.
صنم که تا اون موقع ساکت بود، عینک آفتابیش رو روی موهاش گذاشت و دوباره به‌سمتم برگشت.
- شنیدم که توی نمایشگاه گردوخاک به پا کردی نیاز خانوم غد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم. این دیگه از کجا مطلع بود؟
با تعجب پرسیدم:
-تو داستان امروز رو از کجا می‌دونی؟
چشمای اونم از تعجب گرد و قلنبه شد.
با حیرت خیلی زیادی گفت:
- نیاز؟ واقعاً مسیح رو نمی‌شناسی؟
مسیح؟ هر چقدر فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید.
- نه، مسیح کیه دیگه؟
پوفی کشید و به مازیار نگاه کرد که داشت ریزریز می‌خندید.
- چقدر حافظه‌ی این دختر مزخرفه مازیار!
مازیار با همون خنده در جوابش شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت.
من که کمی گیج شده بودم، دوباره به صنم نگاه کردم و با لحن تندی گفتم:
- چرا جواب منو نمیدی؟ تو جریان امروز رو از کجا می‌دونی و مسیح کدوم خریه؟
آهی به نشونه‌ی تأسف کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد، مازیار این دفعه بلند زیر خنده زد. بدم میومد کسی سؤالام رو جواب نده. بدم میومد کسی اینجوری بهم بخنده. اخمام رو توی هم کشیدم و با غیظ به خیابون خیره شدم.
طولی نکشید که صدای مازیار بلند شد.
- اونی که امروز از نمایشگاه بیرون انداختیش، مسیحه، پسردایی منو صنم. همون که دو-سه هفته پیش باهاش رفتیم شهربازی. واقعاً نشناختیش؟
با شنیدن حرفش معمایی صبح درگیرش شده بودم، برام حل شد. حدس می‌زدم این یارو رو یه جا دیدم؛ ولی هر چقدر زور زدم، نتونستم بفهمم کیه؛ ولی خب یعنی چی؟ چون پسرداییشون بود، باید به‌خاطر رفتار توهین‌آمیـ*ـزش باهاش خوب رفتار می‌کردم؟
نگاه یخ‌زده‌م‌ رو از توی آینه جلو بهش دوختم و فقط گفتم:
- آهان.
نیش مازیار بسته و نیش صنم باز شد. خواهر این پسر به این رفتارهای تهاجمیم عادت داشت. مازیار سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت؛ اما صنم با شیطنت و نیش باز گفت:
- و اینکه نیاز خانوم، در این سفر بسیار زیبا و تفریحی، مسیح خان هم ما رو همراهی می‌کنن. باشد که رستگار شوید.
مثلاً می‌خواست حرص منو دربیاره. نیاز نبودم اگه این دختربچه‌ی شیطون رو نشناسم.
نه مسیح نه هیچ‌کس دیگه به‌غیراز خودم و کسایی که برام مهم‌بودن، نمی‌تونستن تفریحاتم رو خراب کنن، برای همین با لبخند آرومی در جوابش گفتم:

- مجلس رو منور می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست دهم
    شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد
    در دور دست نور ستاره‌ها، به خاموشی می‌گراید
    شبی تاریک، می‌دانم بیداری و در بستر جوانیت
    پنهانی اشک‌هایت را پاک می‌کنی
    چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم!
    چقدر دوست دارم و می‌خواهم چشمانت را!
    شب تیره ما را از هم جدا می‌کند
    و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده
    تو را باور می‌کنم و همین باور
    بر بارانی از گلوله‌ها جانم را نجات بخشیده
    در این نبرد مرگ‌بار خوش‌حال و آرامم؛ چون می‌دانم
    هر چه بر من پیش آید تو با عشق استقبالم خواهی کرد
    از مرگ نمی‌هراسم، بارها با او بسیار روبه‌رو شدم
    و اکنون نیز گوری برابرم می‌رقصد و می‌رقصد
    تو به انتظارم هستی همسرم و در بستر جوانیت، بیدار
    و برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد
    برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

    با چشمای بسته به آهنگی که از ضبط ماشین پخش می‌شد، گوش می‌کردم. آرامش عجیبی سرتاپام رو فرا گرفته بود. همیشه صدای ملکوتی فرهاد من رو به اوج آسمون‌ها می‌برد و آخ که این خواننده چه‌قدر خاص بود!
    این آهنگ من رو یاد کسایی می‌انداخت که می‌رفتن و از خاک وطنشون دفاع می‌کردن. از زن و زندگی و عشقشون می‌گذشتن و برای دفاع از کشورشون جونشون رو می‌دادن. این گذشتن،کار هرکسی نبود، کار هر آدمی نبود. اگر این آدما نبودن، نمی‌دونم ما هم بودیم یا نه. خیلیاشون شهید شدن و خیلیاشون جانباز و خیلیاشونم اسیر جانبازایی که تا همین‌ الان هم با آثار اون جنگ‌ها هنوز دست‌وپنجه نرم می‌کنن. خیلی شهامت می‌خواد، خیلی.
    دستی شونه‌م رو تکون می‌داد، چشمام رو باز کردم و صنم رو دیدم که در سمت من رو باز کرده بود و داشت صدام می‌زد.
    - نیاز پاشو. رسیدیم.
    صاف سر جام نشستم و با دست چشمام رو ماساژ دادم. نور مستقیم آفتاب اذیتم می‌کرد. برای اینکه راحت‌تر بتونم ببینمش، چشمام رو تنگ کردم.
    - رسیدیم ویلا؟
    از در ماشین فاصله گرفت و گفت:
    - نه گیج خانوم، رسیدیم رستوران. وقته ناهاره. بپر پایین.
    کش‌وقوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم. چالوس مثل همیشه، آخر هفته‌ها شلوغ بود.
    نفس عمیقی کشیدم و بوی دل‌انگیز طبیعت بی‌نظیر چالوس رو به درونم فرستادم. به‌خاطر سوز هوا، لرز ریزی به بدنم افتاد که باعث شد پالتوم رو محکم‌تر دورم بپیچم.
    با شنیدن صدای مازیار از حال‌وهوام بیرون اومدم و به‌سمتش برگشتم. به چشمای پف‌کرده‌م خیره شد و لبخند زد.
    - خوب خوابیدی؟
    دستام رو به صورتم کشیدم و با صدای خش‌داری جواب دادم.
    - اصلاً نفهمیدم که کی خوابم برد.
    لبخندش عمیق‌تر شد، مازیار بود و لبخنداش. همیشه موقع صحبت‌کردن به مخاطبش لبخند می‌زد و صمیمیت خوبی رو منتقل می‌کرد.
    یکی از دستاش رو وارد جیب شلوار اسپرتش کرد و گفت:
    - حتماً خیلی خسته بودی. از صبح درگیر کارای گالریت بودی.
    راست می‌گفت، در رابـ ـطه با کار خیلی به خودم فشار میوردم و ساعت خوابم همیشه کم بود. نگاهی به اطرافم کردم، اون‌قدر توی حال خودم بودم که اصلاً نفهمیدم که چند دقیقه‌ای میشه که خبری از صنم نیست.
    بی ربط با موضوع، پرسیدم:
    - خواهرت کجا رفت؟
    - با بچه‌ها رفت داخل، از گشنگی داره تلف میشه. بیا بریم پیششون.
    سری تکون دادم و دنبالش به رستوران رفتم. با هم سر میز رفتیم، برای اینکه بی‌ادبی تلقی نشه، رو بهشون سلامی کردم و کنار مازیار روی صندلی نشستم. اونا هم مختصر و مفید جوابم رو دادن و مشغول حرف‌زدن و شوخی‌کردنشون شدن.
    سرم توی گوشیم بود و توجهی به اطراف نداشتم و فقط در یه لحظه مازیار که بلند شده بود تا بره سفارش غذا رو بده، خم شد و در گوشم گفت:
    - اینجا پاتقمونه و همه اکبرجوجه می‌خورن. تو چی دوست داری؟
    سرمو کمی عقب‌تر بردم و نگاهش کردم. فاصله‌مون خیلی از هم کم بود و نفسش روی صورتم پخش می‌شد. قسمتی از موهای نرم و سبکم که روی صورتم ریخته شده بود، با نفس مازیار تکون می‌خورد.
    کمی فکر کردم رو درنهایت در جوابش گفتم:
    - منم مطابق با جمع عمل می‌کنم.
    اونم توجهش به موهام جلب شده بود؛ چون با حالتی خاص و لبخند کم‌رنگی نگاهش به اونا بود. با شنیدن حرفم نگاهم کرد.
    - مطمئن؟
    چشمام رو برای تأیید یک‌بار باز و بسته کردم. تأییدمو که گرفت، به حالت اولیه برگشت و رفت که سفارش بده.
    دوباره اومدم با گوشیم کار کنم که صدای نازک و لونـ*ـد یکی از دخترای جمع، باعث شد که نگاهش کنم. بدون خجالت و کاملاً بی‌پروا توی چشمام زل زد و جلوی همه پرسید:
    - نیاز جان شما با مازیار رابـ ـطه داری؟

    واقعاً نمی‌دونستم که کی می‌خواد دوره‌ی خاله‌زنک‌بازی توی این کشور سر برسه؟ سعی کردم مثل همیشه خونسرد باشم و خشم درونیم رو کنترل کنم. همه با این سؤال سکوت کرده بودن و منتظر جوابم بودن. نگاهم به صنم خورد که از شدت خنده صورتش سرخ شده بود؛ ولی به‌سختی داشت خودش رو کنترل می‌کرد تا ببینه جواب من چیه. قطعاً اون می‌دونست که چقدر دلم می‌خواد که کله‌ی این دختره‌ی فضول رو محکم به طاق بکوبونم و فقط دارم حفظ ظاهر می‌کنم که به‌خاطر این فضولیش وا ندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست یازدهم
    نگاه خیره و خشکم رو به اون دختر دوختم. بدون اینکه جوابی بدم، فقط نگاهش کردم و سعی کردم همه‌ی اقتدارم رو توی چشمام بریزم تا ببینه و بفهمه که دیگه حق نداره که فضولی کنه. تا ببینه و بفهمه که دیگه حق نداره از من همچین سؤال‌هایی بپرسه. فکر می‌کنم که دختر احمقی نبود؛ چون بلافاصله که معنی سکوت و نگاهم رو متوجه شد، خودش رو جمع کرد و دیگه هیچی بهم نگفت. حتی دیگه نگاهم هم نکرد و من براش خوش‌حال بودم که تونست زود خودش رو جمع کنه. اصولاً اهل کل‌کل یا دعوا نبودم؛ ولی وقتی عصبی می‌شدم... وای از اون زمانی که عصبی می‌شدم!
    ***

    تا حالا ویلای مازیار رو ندیده بودم، یه ویلای دوبلکس طرح چوب که حس و حال خوبی رو به آدم منتقل می‌کرد. طبقه‌ی اول، پذیرایی و آشپزخونه بود که دکور ساده‌ای داشت. طبقه‌ی دوم هم دوخوابه بود و یکی از اتاق‌ها رو من و صنم برداشتیم. پسرا هم تصمیم‌گرفتن توی پذیرایی بخوابن و اون یکی اتاق هم به سه‌تا دختر باقی‌مونده رسید.
    چمدونم رو کنار تخت گذاشتم و به‌سمت حموم رفتم. به شدت نیاز به یه دوش مختصر داشتم، حس می‌کردم که بوی ماشین گرفتم و از خودم چندشم می‌شد.
    صنم از شدت خستگی غش روی تخت و نالید.
    - وای خدا دارم می‌میرم. کمرم داره می‌شکنه. آخ آخ آخ باسـن بدبختم حسابی پرس شده.
    در حموم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم، کوچیک و تمیز بود.
    حرف صنم رو قطع کردم و پرسیدم:
    - اشکالی نداره از حمومتون استفاده کنم؟
    همون‌جور که روی تخت ولو شده بود، گردنش رو کج کرد و چپ‌چپ نگاهم کرد.
    - اشکال داره. آخه ما اون حموم رو گذاشتیم دکوری که هر کی میاد، فقط از دیدنش لـ*ـذت ببره. کاربرد عملی نداره.
    نیمچه لبخندی به حرفای بی‌مزه‌ش زدم و خواستم به‌سمت چمدون برم که در اتاق زده شد و متعاقب اون صدای مازیار اومد.
    - بچه‌ها حالشو دارین یه ساعت دیگه بریم لب آب؟
    صنم نگاهی بهم انداخت، منم شونه هام رو بال انداختم. اون هم از جانب هر دومون جواب داد.
    - اوکی، مشکلی نیست.
    - می‌تونم بیام تو؟
    صنم سرش رو توی بالشت فرو کرد و در همون حال هم گفت:
    - بیا بابا.
    در باز شد و مازیار داخل اومد.
    با دیدن پوزیشن صنم، خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
    - چرا تو همچین شدی؟ کاملاً آماده‌ای که ببریمت غسال‌خونه.
    از حرفش خنده‌م گرفت؛ ولی به زدن یه لبخند اکتفا کردم.
    صنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - وا! خستمه دیگه. چیکار کنم؟ تو دهات شما وقتی خسته می‌شن، میرن ورزش می‌کنن؟ دارم خیر سرم خستگیمو درمی‌کنم دیگه.
    - اوه! بله بله بانو. درست می‌فرمایید.
    و به‌ من که داشتم با همون لبخند به حالت بامزه‌ی صنم نگاه می‌کردم، رو کردم و پرسید:
    - تو خسته نیستی نیاز؟ لب آب بریم؟
    این پسر زیادی جنتلمن بود. همیشه سعی می‌کرد که همه‌ی جوانب احتیاط رو رعایت کنه و این ویژگیش فوق‌العاده بود.
    - برای من فرقی نمی‌کنه؛ تابع جمعم.
    - نمی‌خوام تعارف کنی. اگه خسته‌ای یا حالشو نداری، می‌ذاریم برای سه-چهار ساعت دیگه.
    اومدم جوابش رو بدم که قبل از من، صنم پیش‌دستی کرد و بالشتش رو محکم به‌سمت مازیار پرت کرد. با صدای جیغ‌جیغوش گفت:
    - دِ آخه ابله، مگه نیاز تعارف حالیش میشه؟ یه‌جوری حرف می‌زنی که انگار نمی‌شناسیش. وقتی میگه میاد، میاد دیگه. چرا این‌قدر قضیه رو کش میدی؟
    مازیار که اصلاً انتظار این حرکت صنم رو نداشت، بنده خدا چشماش از تعجب گرد شد. سری تکون داد و بعد از اینکه دیوونه‌ای نثار خواهرش کرد، رفت.

    وقتی از حموم بیرون اومدم، صنم رو غرق خواب دیدم. این‌قدر عمیق و قشنگ خوابیده بود که یه لحظه حس کردم که من هم خیلی دلم می‌خواد که بخوابم. دهنش نیمه‌باز بود و روی تخت چمپاتمه زده بود. صدای آه و ناله‌ی خفیفی که از دهنش بیرون میومد، خنده رو روی لبم آورد. موهای کوتاه پرکلاغیش روی سفیدی بالش تضاد قشنگی رو به وجود آورده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست دوازدهم
    سمت صورتش خم شدم و آروم صداش کردم.
    - صنم؟ صنم نمی‌خوای بیدار شی؟ نیم‌ساعت دیگه می‌خوایم بریما.
    یه میلی‌مترم تکون نخورد، شونه‌ش رو به‌‌آرومی تکون دادم.
    - خانوم؟ صنم؟ بیدار شو.
    بازم انگارنه‌انگار. ابروهام رو بالا انداختم و مستأصل نگاهش کردم. این‌ دفعه شونه‌ش رو با شدت بیشتری تکون دادم.
    - هی صنم! بیدار شو دیگه.
    انگار مرده بود. اصلاً متوجه این‌همه تکون‌دادن و صدازدن نمی‌شد. صاف ایستادم و با اخم نگاهش کردم، نکنه باید از روش مخصوص به خودم استفاده می‌کردم؟
    پوفی کشیدم و به باسنش نگاه کردم، یه لبخند شیطانی روی لبم نقش بست. برای اجرای حرکتم، مدل خوبی خوابیده بود. سمت باسنش رفتم و با پام محکم به باسنش ضربه زدم.
    صدای جیغش بود که با خنده‌هام قاتی شد. وقتی که پام به باسنش خورد، همچین بالا پرید که ناخواسته از شدت خنده روی زمین نشستم. فحش بود که داشت به من می‌داد، هیچی در جواب فحش‌هاش نمی‌گفتم و فقط با خنده نگاهش می‌کردم تا خودش رو خالی کنه. از سرش دود بلند می‌شد.
    با همون جیغ و داد گفت:
    - هرهرهر. دختره‌ی بی‌شعور نفهم نمی‌گی سکته می‌کنم که مثل گراز بیدارم می‌کنی تو؟
    اشکی رو که از گوشه‌ی چشمم پایین اومده بود با انگشتم گرفتم. با لبخند از جام بلند شدم و به‌سمت آیینه رفتم، در همون حالم جواب دادم:
    - تقصیر خودته، هرکاری کردم بیدار نشدی. بیست دقیقه به چهاره، به‌جای غرزدن پاشو آماده شو.
    درحالی‌که داشت زیرلبی بهم فحش می‌داد، کش‌وقوسی به بدنش داد و به‌سمت دستشویی رفت.
    فقط به موهای خیس و بلندم ماسک و سرم زدم. همیشه قبل از شونه وقتی که خیس بودن بهشون سرم می‌زدم تا در حین شونه‌کردن نشکنن. خیلی مؤثر بود و همین هم باعث شده بود که موهای درخشان و سالمی داشته باشم. هیچ‌وقت هم از سشوار و اتو استفاده نمی‌کردم؛ چون استفاده از این‌جور وسایل مثل قتل نفس بود.
    بدبختیم هوای بیرون سرد بود و باید حسابی موهام رو می‌پوشوندم تا یه وقت سرما نخورم. کلاه بافت مشکیم رو سرم کردم و با شال‌گردنش کل گردنمو استتار کردم. سراغ پالتوی قرمزم رفتم که همون موقع صنم از دست‌شویی بیرون اومد و با دیدن چهره‌م گفت:
    - شبیه میت شدی. حداقل یه رژ به اون لبات بزن. من نمی‌دونم تو حموم تو چیکار می‌کنی که وقتی میای بیرون صورتت این‌قدر رنگ پریده میشه.
    پالتوم رو برداشتم و گفتم:
    - حوصله ندارم. همین شکلی خوبه.
    پوفی کشید و به‌سمت چمدونش رفت.
    - من اگه اعتمادبه‌نفس تو رو داشتم، دیگه از خداوند منان هیچی نمی‌خواستم.
    ***

    قدم‌زنان تا لب ساحل رفتیم. ساحل دقیقاً پشت خونه‌ی مازیار بود و دیگه لازم نبود که با ماشین بریم. توی راه بیشتر با بچه‌ها آشنا شدم. غزل، همون دختری که توی رستوران اون سؤال بی‌جا رو ازم پرسید، کمی ناز و عشـ*ـوه‌‌ش زیادی توی چشم می‌زد؛ ولی اون‌قدرا هم دختر بدی نبود. وحید،پسرخاله‌ی صنم و مازیار، حدوداً بیست‌وسه-چهار سالش بود و با شوخیاش جو اکیپ رو صمیمی می‌کرد. مهیار، مرد حدوداً سی‌ساله‌ای که به شدت با شخصیت و متین بود. بقیه هم بچه‌های نسبتاً خوبی بودن. هنوز مسیح نیومده بود، نمی‌خواستم علتش رو هم بدونم یا درموردش از صنم سؤالی بپرسم.
    تا چشمم به دریای مواج خورد، خرامان‌خرامان از بقیه دور شدم و خودم رو به آب نزدیک‌تر کردم. هوا به شدت سرد بود؛ ولی نمی‌خواستم ک اهمیتی بدم. همیشه این خزر قشنگ و پررمزوراز من رو از خود بی‌خود می‌کرد.
    صدای امواج دریا بهترین موسیقی طبیعت بود و من این‌همه زندگی رو، پاکی رو، معصومیت رو می‌بلعیدم. مسخ‌شده بوت‌های بلندم رو از پام درآوردم، می‌خواستم سرمای بیش از حد آب دریا تا بالای آسمون هفتم ببرتم. ببره پیش خدایی که همیشه توی آغوششم؛ ولی گرماش رو حس نمی‌کنم، گرمایی که گاهی وقتا تحت تأثیر سرمای بیش از اندازه‌م قرار می‌گیره.
    خم شدم و روی شن‌های نرم و درخشان از نور آفتاب دست کشیدم. چشمام رو با لـ*ـذت بستم و لبخند چهرم رو پر کرد. صدف‌های کوچیک و متوسطی که توسط دستم لمس می‌شدن، زیبایی‌های این دنیا رو نشون می‌داد، زیبایی‌های وطنم ایران رو. نزدیک‌تر رفتم، می‌خواستم پاهام مستقیماً زیر آب قرار بگیره و از این حس خوب هیچ‌بودن مملو بشم. می‌خواستم مـسـ*ـت بشم، بدون هیچ نوشید*نی هفت‌ساله‌ای.
    توی اون لحظه، طبیعت خدا بهترین ساقی بود. پاچه‌های شلوارم رو بالا زدم و روی شن‌ها نشستم، پاهام رو دراز کردم تا امواج بـ..وسـ..ـه‌بارونشون کنن. به خودم لرزیدم؛ ولی اهمیتی نداشت. دستام رو پشتم گذاشتم و تکیه‌گاه بدنم کردم. ناخنای لاک‌زده‌ی پاهام زیر آبی که می‌رفت و میومد می‌درخشیدن. چشمام رو بستم. صدای امواج، لالایی‌های شبونه‌ی مادرم رو به یادم میورد.
    نه، او نمرده است.
    نه، او نمرده است که من زنده‌ام هنوز
    او زنده است در غم و شعر و خیال من
    میراث شاعرانه‌ی من هر چه هست از اوست
    کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
    آن شیرزن بمیرد؟ آن شهریار زاد
    «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
    او با ترانه‌های محلی که می‌سرود
    با قصه‌های دل‌کش و زیبا که یاد داشت
    از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
    اعصاب من بساز و نَوا کوک کرده بود
    او شعر و نغمه در دل‌وجانم به خنده کاشت
    وانگه به اشک‌های خود آن کشته آب داد
    لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
    وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز...
    شهریار
    دستی روی شونه‌م نشست و من رو از حال نبودن جدا کرد. چشمام رو باز کردم و به صنم خیره شدم. پاهای سرشده‌م رو از آب بیرون کشیدم.
    - کجایی تو مشنگ؟ چرا تنها نشستی؟
    پاهام رو توی بغلم جمع و دستام زو دورش قلاب کردم.
    درحالی‌که نگاهم به اون آبی بی‌انتها بود، به دروغ گفتم:
    - خسته بودم، اومدم بشینم. شما همه ایستاده بودین.
    دستاش رو به کمرش زد و گفت:
    - وا چه حرفا! خب به من می‌گفتی، با هم میومدیم بشینیم. مگه من مردم که رفیقمو توی این شهر غریب تنها بذارم؟
    هنوز نگاهم خیره به دریا و فکرم درگیر مادری بود که دلم برای نوازش دستای کشیده و نرمش لک‌ زده بود.
    - چه خبره که شلوغش کردی؟ مگه رفتم یه جای دیگه؟ چند قدم بیشتر ازت دور نشدم.
    پیشم نشست و محکم پس کله‌م زد. عاقل‌اندرسفیه‌ نگاهش کردم. مثلاً می‌خواست شادم کنه، زبونش رو تا ته از حلقش بیرون درآورد.
    - کمال هم‌نشین درم اثر کرده، مثل خودت ابراز محبت کردم. دلم خواست مزه‌ش رو بچشی.
    دوباره نگاهم رو به دریا دوختم. ای‌کاش منم مثل این دختر می‌تونستم همه‌چیو ساده بگیرم و با دیدن هر چیزی این‌قدر توی فکر فرو نمی‌رفتم!
    - دست شما درد نکنه؛ ولی ای‌کاش کمالات دیگه‌ی هم‌نشینت بیشتر درت اثر می‌کرد!
    نیشگون محکمی از بازوم گرفت که از شدت درد اخمام توی هم رفت؛ ولی صدام درنیومد. به وحشی‌بازی‌های یهوییش عادت داشتم.
    - یه‌جوری به این دریا زل زدی که هر کی ندونه فکر می‌کنه که چقدر احساساتی و لطیف هستی! جمع کن بساطتو بابا. الان همه فکر می‌کنن شکست عشقی خوردی. این چه ژستیه برای خودت گرفتی؟
    نیشخندی کنج لبم نشست. صمیمی‌ترین دوستم هم هنوز نتونسته بود به احوالات درونیم پی ببره. به من می‌گفت بی‌ا‌حساس و خشنی؛ درصورتی‌که درونم پر بود از...
    البته شاید هم حق داشت. از کجا می‌خواست از ظاهرم پی به درونم ببره؟ از کجا می‌خواست نیازی رو بشناسه که هیچ‌وقت بازی‌کردن نقش خودش رو بلد نبود؟
    نگاهش کردم و با خونسردی پرسیدم:
    - دقیقاً منظورت از ژست چیه؟ چی کار کنم؟ بلند شم واسه‌ت تنبک بزنم؟
    با مکث نگاهم کرد. انگار می‌خواست یه کاری کنه و داشت پیش خودش دو-دوتا چهارتا می‌کرد. منم داشتم نگاهش می‌کردم که یهو از جاش بلند شد و همراه با خودش دست من رو هم کشید.
    - نخیر لازم نیست که هنرنمایی کنی. بیا بریم آب‌بازی.
    در اینکه کلاً مخش پاره‌سنگ برداشته بود، شکی نداشتم. توی این هوا می‌خواست بریم آب‌بازی کنیم؟
    با چشمای گشادشده از تعجب، گفتم:
    - آخه تو عقل توی کلته؟ توی این سرما بریم داخل آب؟
    خبیثانه خندید و عقب‌عقب به‌سمت آب رفت.
    - از نیاز مشکات بعیده از این حرفای سوسولی بزنه. بیا دیگه نیاز، نهایتاً آخرش سـ*ـینه‌پهلو می‌کنیم و می‌میریم، بالاخره هم که باید بمیریم؛ پس لذتو به خودت حروم نکن. زودباش بیا.

    با شنیدن حرف و حالت بامزه‌ش لبخند روی لبام اومد. کودکانه‌هاش رو دوست داشتم. دنبالش روانه شدم و نرم‌نرمک به‌ داخل آب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست سیزدهم
    مشتی آب به سروصورتم پاشیده شد. کل وجودم بیشتر یخ بست. ناخواسته جیغم بلند شد و دنبال این صنم ورپریده افتادم. اونم بلندتر جیغ زد و خندید. من هم خنده‌م گرفته بود و هم داشتم به‌خاطر سرما می‌مردم.
    توی آب دنبال هم می‌دویدیم و همدیگه رو خیس می‌کردیم. صنم داشت می‌دوید که پاش گیر کرد و با کله توی آب فرو رفت. این‌قدر بامزه لیز خورد که من دلم رو گرفتم و از شدت خنده روی شن‌ها نشستم. به‌زور از جاش بلند شد و به‌سمتم برگشت. از شدت خنده و سرما بریده‌بریده حرف می‌زد.
    - گوساله به جای اینکه بخندی بیا کمکم کن.
    لب ساحل نشستیم. نفس‌نفس می‌زدیم و به شدت می‌لرزیدیم. سرتاپامون خیس شده بود. آب‌بینی صنم روون شده بود و هی دماغش رو بالا می‌کشید.
    - خسته نباشید خانم‌ها.
    صدای این مرد بیش از حد برام آشنا بود. با شنیدن صداش، اخمای من توی هم رفت و نیش صنم باز شد. سرم رو بالا آوردم و نگاهم با نگاه خیره‌ش تلاقی کرد. ناخواسته نیشخند محوی روی لبم شکل گرفت.
    مؤدب‌بودنش هم توخالی بود، درست مثل تهدیدهاش. من جوابش رو ندادم؛ اما صنم با لحن شنگولی جوابش رو داد.
    - جات خالی بود مسیح، خیلی حال داد. از بس خندیدم دل‌درد گرفتم. تو کی اومدی؟
    نگاهش نمی‌کردم، فقط صدای کریهش به گوشم می‌خورد.
    - یه ربع-بیست دقیقه‌ای میشه. بلند شید برید لباساتونو عوض کنید، سرماخوردنتون حتمیه. آخه کدوم آدم عاقلی توی این هوا، هـ*ـوس آب‌تنی به سرش می‌زنه؟
    صنم باز خندید و در جوابش گفت:
    - خوبه داری میگی آدم عاقل. ما دست همه‌ی دیوونه‌ها رو از پشت بستیم.
    با گفتن این حرف، تیز نگاهش کردم. دوست نداشتم که من رو جلوی این مردک کوچیک کنه، هرچند به شوخی.
    نگاه خیره و هشداردهنده‌م رو که دید، کمی نیش بازش محو شد و قبل از اینکه بذاره مسیح در جواب حرفش چیزی بگه، سریع از جاش بلند شد و گفت:
    - اوممم، نیاز بیا بریم لباسامونو عوض کنیم. بینیت سرخ شده، منم که با این فین‌فین‌کردنم وضعم مشخصه.
    وقتی هول می‌کرد، این‌جوری کلمات رو پشت‌سرهم ردیف می‌کرد. بدون اینکه چیزی بگم از سرجام بلند شدم و بی‌توجه از کنار مسیح گذشتم. صنم هم هول‌هولکی با مسیح صحبت کرد و یه چیزایی گفت که متوجه نشدم که چی بودن؛ چون اصلاً برام مهم نبود.
    سرتاپام سر شده بود و واقعاً دیگه جونی توی پاهام نداشتم. فقط می‌خواستم سریع لباسام رو عوض کنم و کنار شومینه زیر پتوی گرم و نرمم به خواب عمیقی فرو برم...
    صنم دنبالم دوید و خودش رو بهم رسوند، هم‌زمان مازیار هم که خیلی وقت بود، نگاه خیره‌ش به ما سه نفر قابل تشخیص بود، کنارم ایستاد و گفت:
    - سرما می‌خوری نیاز.
    همون‌جور که تندتند راه می‌رفتم، با صدای لرزونی جواب دادم.
    - خوبم.
    صدام رو که شنید، چشماش گرد شد. سریع کاپشنش رو درآورد و خواست روی شونه‌هام بذاره که سریع‌تر از اون خودم رو عقب کشیدم و به‌تندی گفتم:
    - لازم نکرده مازیار.
    اصلاً دوست نداشتم که جلوی کسی دست کمک دراز کنم و ضعیف باشم. مازیار نباید روی حساسیتام دست می‌ذاشت.
    دستش توی هوا خشک شد. سعی کرد که این حرکت و لحن تندم رو نادیده بگیره و به روی خودش نیاره.
    کاپشنش رو روی دستش گذاشت و گفت:
    - پس سریع بریم که لباستو عوض کنی.
    و نمی‌دونم چرا این مازیار مهربون و حمایت‌گر، توی اون لحظه به شدت داشت عصبیم می‌کرد؟ این توجه بیش از حدش داشت آلارمایی رو توی سرم روشن می‌کرد که به‌هیچ‌وجه دوست نداشتم که حقیقت داشته باشن.
    صنم که معلوم بود بیش از این نمی‌تونه سکوت کنه، با همون صدای جیغ‌مانندش رو به برادرش گفت:
    - یعنی‌ها خاک تو سرت که خواهرت و به دوستش فروختی. فقط نگران نیازی یعنی؟ الهی مرده‌شور ریختت رو ببرن. سه‌ساعته اینجا ایستادم؛ بلکه آقا یه نیم‌نگاهی هم به من بکنن؛ ولی می‌بینم که فقط محو نیاز خانومن.
    با این حرف، مازیار اون رو به آغـ*ـوش‌کشید و با لحن مهربونی گفت:
    - تو که تاج سر منی وروجک. نیاز مهمون ماست و وظیفه ی ما هم اینه که ازش مراقبت کنیم. سالم تحویلش گرفتیم و باید سالم هم تحویلش بدیم.
    وقتی که این حرف رو زد، ایستادم و به‌سمتش برگشتم. توی چشماش زل زدم و خونسرد و شمرده‌شمرده پرسیدم:
    - به کی تحویل بدید؟
    اومد حرف بزنه که نذاشتم و دوباره با همون لحن گفتم:
    - من نیازی به مراقبت ندارم. تمام عمرم خودم روی پای خودم ایستادم و احتیاجی نیست که شما نگرانم باشی مازیار خان.
    انگار ناراحتی توی ذات این بشر جایی نداشت؛ چون وقتی داشتم حرف می‌زدم، لبخندش عریض‌تر شد و با اتمام حرفم، انگشت اشاره‌ش رو به نوک بینیم زد و گفت:
    - ولی من هستم، چه دلت بخواد و چه نخواد!
    فقط نگاهش کردم، نگاهی که می‌دونستم منجمدش می‌کنه. حرف مفت می‌‌زد و خودش هم می‌دونست که این حرف‌ها فقط حرفه.
    توی این زمونه، زن‌ها باید مردونه بازی می‌کردن؛ وگرنه توی معصومیت‌هاشون خفه می‌شدن. می‌دونستن که دیگه عملی وجود نداره و برای همین از این الفاظ دلگرم‌کننده، دلسرد بودن. همیشه ته ته ته دلشون آرزو داشتن که ای‌کاش این حرف‌ها حقیقت داشته باشه و یه‌کمی هم بتونن ظریف‌بودن خودشون رو احساس کنن! اما...
    آه عمیقی کشیدم و نگاهی به موج‌های خروشان کردم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست چهاردهم
    غلتی توی رختخوابم زدم. همه‌ی بدنم عرق کرده بود و موهام به سروگردنم چسبیده بود. گلوم سوزش بدی داشت. به‌زور چشمای پر از خوابم رو باز کردم و روی تخت نشستم. لعنتی! انگار با تریلی از روی بدنم رد شده بودن. گلوی خشکم به شدت آب می‌طلبید.
    یه‌خرده صبر کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه. نگاهی به جای خالی صنم انداختم، هنوز نیومده بود؛ یعنی هنوز بساط نوشید*نی‌خوریشون ادامه داشت؟ پوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم، دستی توی موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم. همیشه یه پارچ آب بالای سرم می‌ذاشتم؛ اما امشب اون‌قدر دوستم داشتم از اون جمع فرار کنم که به این موضوع اصلاً فکر نکردم. رفتم پایین و در کمال تعجب همه رو غرق در خواب دیدم. پسرا همه روی تشک‌هایی که برای خودشون پهن کرده بودن، خوابیده بودن. خبری از صنم نبود. نکنه رفته بود که پیش غزل اینا بخوابه؟
    رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم، به کابینت تکیه دادم و مشغول نوشیدن شدم.
    صدای در پذیرایی اومد و متعاقب اون مسیح وارد خونه شد، من از داخل آشپزخونه به پذیرایی اشراف کامل داشتم؛ اما توی نقطه‌ای ایستاده بودم که کسی از بیرون نمی‌تونست من رو ببینه. حس کردم که سراسیمه‌ست. دستی توی موهاش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و روی مبل نشست و سرش رو میون دستاش گرفت.
    شونه‌ای بالا انداختم و طبق عادت یه به تو چه‌ای نثار خودم کردم. برام مهم نبود که بفهمم چشه. لیوان آبم رو توی ظرف‌شویی گذاشتم و خواستم از آشپزخونه بیرون بزنم که باز صدای در پذیرایی اومد و صنم بی‌حال داخل شد. با دیدن حالت عجیبش یه آن سر جام خشک شدم. نور خفیف چراغ‌خواب روی جسمش که پر از لرز و درموندگی بود، افتاد. مات صحنه‌ی روبه‌روم بودم. مسیح سرش رو بلند کرد و به او خیره شد؛ اما صنم بی‌توجه و بی‌‌حال به‌سختی از پله‌ها بالا رفت. نگاه مسیح تا آخر مسیر بدرقه‌ش کرد.
    این حس و حال غریب، نگرانم کرد. قلبم تندتند به تخته‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبید و نوید خبری بدی رو بهم می‌داد. بیش از این صبرکردن رو جایز ندونستم و از آشپزخونه خارج شدم. مسیح که انتظار حضور من رو نداشت، با دیدن من، به شدت تعجب کرد. چشماش رو بست و سرش رو از پشت به مبل کوبید.
    با دیدن این عکس‌العملش، با سرعت به‌سمت اتاق رفتم. اصلاً کرختی اولیه رو توی بدنم حس نمی‌کردم و سوزش گلو و پیشونی داغم برام مهم نبود. فقط باید مطمئن می‌شدم که صنم حالش خوبه، هیچ اتفاقی نیفتاده و من دارم اشتباه فکر می‌کنم و همه‌چی طبیعی و نرماله.
    وارد که شدم صنم رو دیدم که روی تخت نشسته و پاهاش رو بغـ*ـل کرده. کلید چراغ رو زدم و سراسیمه پیشش رفتم. صدای گرفته و خش‌دارم توی اتاق پیچید.
    - چت شده صنم؟ چرا این ریختی شدی؟
    نگاهش به دیوار مقابلش خشک شده بود، این حالت غریبش لرز رو به جونم انداخت. این دختری که نشسته بود روی تخت، صنم نبود. روی تخت نشستم و چونه‌ش رو توی مشتم گرفتم.
    - ببین من رو...
    مردمکش چرخید و روی صورتم ثابت موند. نمی‌خواستم به افکاری که داشت توی سرم بالاوپایین می‌پرید، توجهی کنم. می‌خواستم خودش همه‌چیز رو توضیح بده.
    صدام و دستام می‌لرزید. مردمک چشمای نازش می‌لرزید؛ ولی به شدت داشت مقاومت می‌کرد که گریه نکنه. رفیق من حالش خوب نبود.
    - با مسیح بیرون چی کار می‌کردی؟
    مات نگاهم می‌کرد. دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم. خم شدم و با صدای آروم‌تر ولی به‌سختی پرسیدم:
    - اذیتت کرده؟
    چشماش پر از اشک شد. همچنان مقاومت می‌کرد که سد اشکاش نشکنه. آروم توی موهای کوتاهش چنگ زدم و پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم. طاقت غم صنم همیشه شاد رو نداشتم و نمی‌تونستم این‌جوری ببینمش.
    - این‌جوری نباش. بگو چه اتفاقی افتاده. حرف بزن صنم، حرف بزن و بگو که دارم اشتباه فکر می‌کنم.
    برق اشکی که از چشمش چکید و روی گونه‌ش لغزید، چشمم رو زد. دندونام رو روی هم فشردم، اون‌قدر محکم که اگه توی دهنم پودر می‌شدن، جای تعجبی نداشت.
    با صدایی که به شدت می‌لرزید، پرسیدم:
    - به‌زور یا خودتم خواستی؟
    جوابم رو نداد، موهاش رو بیشتر توی دستم فشردم. باید حرف می‌زد، باید می‌فهمیدم، باید...
    - حرف بزن لعنتی، حرف بزن.
    سرم سنگین شده بود. نفس‌های سنگین صنم هم وضع خرابش رو نشون می‌داد.
    با صدایی که خیلی گرفته و آروم بود، فقط یه جمله گفت:
    - یه زن هیچ‌وقت نمی‌تونه در مقابل یه گرگ وحشی از خودش دفاع کنه.
    لبم رو گاز گرفتم و ازش جدا شدم. به گردنش که حسابی کبود شده بود، خیره شدم.
    از جام بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. دائم توی سرم یه جمله بالاوپایین می‌‌پرید، اینکه آروم باشم و تصمیم درستی بگیرم. صنم توی شوک بود و برق از توی چشماش رفته بود. اون‌قدر عصبی شده بودم که می‌دونستم تا بلایی سر اون بی‌خاصیت نیارم، آروم نمیشم.
    چند لحظه گذشت. باید به افکارم مسلط می‌شدم. دوباره روی تخت نشستم و نگاهش کردم.
    - تا کجا پیش رفت؟
    نگاهم کرد. نگاه ماتش به لبخند تبدیل شد و رفته‌رفته همون لبخند به‌سوی یه خنده‌ی هیستریک و طولانی رفت. در سکوت فقط نگاهش کردم، نگاهش کردم و توی دلم نقشه کشیدم، برای جبران این ‌همه نامردی نقشه کشیدم. صدای پر از غم صنم اعصابم رو بیشتر متشنج کرد.
    - نگران نباش. اون چیزی که توی ایران خیلی برای خونواده‌ها مهمه رو دارم. اون‌قدر شرف داشت که اون رو ازم نگیره. احساسات له‌شده‌م، حس تحقیری که همه‌ی وجودم رو گرفته، دیگه مهم نیست؛ چون نجابتم رو ازم نگرفته.
    نفس عمیقی کشیدم. می‌خواستم آرامشم رو به دست بیارم؛ اما نمی‌شد. حرف‌های کنایه‌آمیـ*ـزش مثل یه خنجر تیز داشت قلبم رو تیکه‌تیکه می‌کرد.
    دست یخ‌زده‌ش رو توی دستم گرفتم و فشردم. نبض پیشونیم محکم می‌زد.
    - جریان رو به خونوادت میگی؟
    نگاهم کرد، معنادار و پر از تمسخر.
    - بگم تا اعتمادشون از بین بره؟ بگم تا هم منو بکشن هم اون مرتیکه رو؟

    دختر بود و یه دختر هر چقدر هم آزاد باشه، بازهم همیشه تهدیدیه برای آبروی یک خانواده! مردها آزادن و هر چقدر هم که از آزادیشون سوءاستفاده کنن، توجیه میشن به مردبودن. این بود تفاوت این‌همه درد و بی‌کسی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پانزدهم
    از جام بلند شدم و به دست‌شویی رفتم. سرم رو زیر آب بردم. عصبی سروصورتم رو می‌شستم. بلد نبودم که دلداری بدم؛ اما اون‌قدر قدرت داشتم که انتقامش رو خودم بگیرم.
    نمی‌ذارم خاکستر بشی صنم، کاری می‌کنم که روی خاکستر اون مردک راه بری.
    چند دقیقه توی آینه به صورت خیس از آب و خشک از احساسم خیره شدم و درنهایت مشتی آب توی آینه پاشیدم و خودم رو محو کردم.
    ***
    دو ساعتی می‌شد که از نمایشگاه برگشته بودم و داشتم طناب می‌زدم. صدای آیفون باعث شد که دست از ورزش‌کردن بکشم. چون توی حیاط بودم، ترجیح دادم که مستقیماً برم در و باز کنم. پیام بود. در و باز گذاشتم و سر جام برگشتم.
    در همون حین هم گفتم:
    - بیا تو.
    داخل شد و در و پشت‌سرش بست.
    - سلام عرض شد نیاز بانو.
    طناب رو از روی میز برداشتم. نیم‌نگاهی به تیپ همیشه اسپورتش انداختم و گفتم:
    - علیکم. مطمئنی به همین راحتیا دیگه مجوز کار بهش نمیدن؟
    روی صندلی ولو شد و پاهاش رو روی هم انداخت.
    - حداقل یکی-دو سالی کارش گیره.
    شروع به دوباره طناب‌زدن کردم و همون‌جور گفتم:
    - حسابی بدنامش کن و نذار حتی برای طی‌کشی توی داروخونه‌ای استخدامش کنن.
    تک‌خنده‌ی خبیثانه‌ای کرد و سیبی رو که از روی میز برداشته بود، گاز زد.
    - نگران اون بی‌خاصیت نباش. فعلاً هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. چی کارت کرده که این‌قدر ازش نفرت داری؟ اصولاً زیاد کاری به کسی نداری، مگر اینکه طرف حسابی روی مخت رژه رفته باشه.
    - تو به اونش کاری نداشته باش.
    یه گاز دیگه به سیبش زد و گفت:
    - خب جایزه‌ی من چی میشه؟ کار بزرگی برات کردم.
    - چقدر می‌خوای؟
    خندید و سرش رو تکون داد. با همون خنده‌ش سرتاپای ورزشی پوشیده‌م رو از نظر گذروند و گفت:
    - جوجه مایه‌دارو نیگا. خجالت بکش نیاز. خیر سرم از بچگی باهات هم‌بازی بودم، حالا بیام ازت پول بگیرم؟
    - خب حقته. هر قدر که بخوای، بهت میدم.
    تصنعی اخماش رو توی هم فرو برد و گفت:
    - لازم نکرده. به‌اندازه‌ی کافی خودم پول دارم جغله.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - حالا بهت برنخوره. خودت گفتی جایزه می‌خوای. به من چه؟
    دوباره لبخند مسخره‌ش روی لباش خودنمایی کرد و گفت:
    - مگه هر جایزه‌ای مالی محسوب میشه؟ من یکی از تابلوهات رو می‌خوام، همین.
    اخمام رو توی هم کشیدم و دست از طناب‌زدن برداشتم. همون‌جور که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
    - یه چی دیگه بخواه. من از تابلوهام نمی‌گذرم.
    سیب توی دستش رو به‌سمتم پرت کرد که توی هوا گرفتمش.
    - یه‌جوری میگی تابلوهام که انگار گفتم همه‌شونو بده، من به یه دونه‌شم قانعم.
    سیب رو روی صندلی انداختم و شروع به دویدن کردم. بدون رودربایستی و خجالت، خیلی رک گفتم:
    - ارزش نگه داری تابلومو نداری. بحث نکن. من تابلوهامو به کسی نمیدم.
    - اکی، خسیس. تقصیر تو نیست، تقصیر منه که کمکت می‌کنم.
    بی‌تفاوت گفتم:
    - تو نباشی یکی دیگه. چه فرقی می‌کنه؟
    از جاش بلند شد و به‌سمتم اومد. من هم بی‌توجه، با دویدن ازش دور می‌شدم. اون هم پشت‌سرم شروع به دویدن توی باغ طویل و درندشت خونه کرد و گفت:
    - بلیطت رو اکی کردی؟
    - آره.
    - کی میری؟
    - دو روز دیگه.
    - می‌خوای همراهت بیام؟
    پوف! این پسر نمی‌خواست بذاره که مؤدب باشم.
    بازم بدون رودربایستی، پرسیدم:
    - چرا می‌خوای سرخر شی؟
    خندید و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. مجبور شدم بایستم، به‌سمت خودش برگردوندم. روی صورتم خم شد و با نوک انگشت روی بینیم زد. لبخند هنوز روی صورتش خودنمایی می‌کرد.
    - تو که می‌دونی دل من پیشت گیره، چرا روزبه‌روز داری بدتر می‌تازونی؟
    توی چشمای عسلیش، خیره شدم. پیام هم‌بازی دوران بچگیم و حامی روزهای سختم ،مرد رویاهای من نبود. این پسر هنوز خیلی پسر بود و زندگیش توی باشگاه و کلوب و قمار خلاصه می‌شد. این پسر نمی‌تونست مرد من بشه.
    - دلت به چیه من گیره؟ پولم یا قیافه‌م؟
    لبخند از روی لبش پر کشید و صاف سر جاش ایستاد.
    - دقیقاً منظورت چیه؟ واقعاً منو این‌جوری شناختی؟
    با انزجار رومو برگردوندم و گفتم:
    - جنس تو کلاً این‌جوریه. همتون دنبال زیبایی‌های جنس مخالفتونید.
    چونه‌م توی دستش مشت شد و مجبور شدم که بهش نگاه کنم، با همون جسارت و سرکشی همیشگی چشم‌های تیره‌م.
    - خودت می‌دونی نیاز که از تو خوشگل‌تر و پول‌دارتر و بااخلاق‌تر زیاد دارم .احمق! من تو رو برای خودت می‌خوام، تو رو می‌خوام با همین اخلاق گندت، همین سردیت. می‌خوامت چون بدجور به دلم نشستی.
    چونه‌م رو از توی دستش بیرون کشیدم و بی‌پرده گفتم:
    - ادعای علاقه نکن. با همین حرفایی که زدی، ثابت کردی که هنوز منو نشناختی. هنوز نفهمیدی که من یخ نیستم، بی‌احساس نیستم. نه تو و نه هیچ‌کس دیگه‌ای اینا رو نفهمیده. تویی که هنوز نتونستی منو بشناسی، چجوری می‌تونم ازت انتظار داشته باشم که در آینده به‌عنوان پارتنرم درکم کنی؟ برو با هم‌سطحای خودت باش پیام.
    و بلافاصله بعد از این حرفا دوباره مشغول به دویدن شدم.
    - نیاز...
    ایستادم و به‌سمتش برگشتم و خیلی جدی گفتم:
    - اگه یه‌بار دیگه در مورد این مسئله بخوای حرفی بزنی، رابطمو باهات کات می‌کنم. حالا هم از خونه‌م برو بیرون که خیلی کار دارم.
    روم رو برگردوندم و کارم رو ادامه دادم. وارد خونه‌م که شد، لبخند عمیقی زینت‌بخش لباش بود؛ اما با حرفای آخرم اخماش توی هم قفل شده و چشماش قرمز بود.
    صدای در نشون می‌داد که رفته. خیرپیش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شانزدهم
    با همه‌ی احساس و عشقم توی آغـ*ـوش پرمحبتش فرو رفتم و عطرش رو بو کشیدم. صداش حال خوشم رو صد برابر بیشتر کرد.
    - نیازم، نمازم، دختر ناز من. دلم برای بغـ*ـل‌کردنت لک زده بود.
    خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و سرم رو توی گردنش فرو کردم .آرامش صدام حال بی‌نهایت خوبم رو نشون می‌داد.
    - دیگه ازت جدا نمیشم. این چند وقت مرگ رو تجربه کردم، دوری ازت برام مثل سمه.
    توی آغوشش بیشتر فشرده شدم. آخ که من جونم رو برای این شاه‌پدر می‌دادم.
    - منم دیگه نمی‌ذارم ازم دور شی نمازم، دیگه نمی ذارم. همین‌دفعه هم که بهت اجازه دادم بیشتر بمونی ایران، حماقت کردم. نمی‌دونستم که دوریت این‌قدر عذاب‌آوره.
    گونه‌ی مردونه‌ش رو محکم بوسیدم و ازش جدا شدم. توی چشمای قهوه‌ای تیره‌ش که چشمای منم شبیهش بود، زل زدم.
    - عاشقتم به خدا. ازاین‌به‌بعد همش ور دلتم، عمراً دیگه ازت جدا بشم.
    به بادیگاردش اشاره کرد که چمدونم رو برداره. با هم به‌سمت در خروجی فرودگاه حرکت کردیم.
    - پروازت خوب بود؟
    دوباره با عشق نگاهش کردم و جواب دادم:
    - بد نبود.
    سوار لیموزین مشکی‌رنگی شدیم. پدر دستش رو دور شونه‌هام انداخت و من رو به خودش فشرد. لبخند عمیقی که میون لب‌هام جا خوش کرده بود، از بین نمی‌رفت.
    - با پیام بدبخت چی‌کار کردی؟ دیروز که داشتم باهاش صحبت می‌کردم، خیلی گرفته بود.
    بازهم پیام. این مسئله دیگه داشت اذیتم می‌کردم.
    جدی شدم و گفتم:
    - بابا زیادتر از لیاقتش بهش میدون دادی. خودشو در حدی می‌دونه که بیاد به من پیشنهاد ازدواج بده.
    صدای خنده‌ش باعث شد که دیگه نتونم به اخم‌کردنم ادامه بدم. تفاوت این مرد با بقیه همین بود، جلوش نمی‌تونستم خودم نباشم.
    - عزیزم، پیام که همه‌چی داره. وضع‌ مالیش هم خوبه. چرا میگی در حدت نیست؟
    - پدر جان مگه همه‌چی پوله؟ اعتقاداتمون زمین تا آسمون فرق داره.
    توی آغوشش فشرده شدم.
    - حق با توئه عزیزم. خوشحالم که همیشه منطقی فکر می‌کنی.
    گونه‌ش رو بوسیدم و دوباره سرم رو روی سـ*ـینه‌ی ستبرش گذاشتم، نقطه‌ی امن جهان یقیناً همین جاست.
    ***

    موهای جوگندمیش نشون می‌داد که حداقل چهل‌ سالی داره؛ گرچه می‌دونستم که 38 سالشه. تضاد سیاهی سوزناک و شبق‌رنگ چشماش با دندونای سفید و همچنین موهای جوگندمیش، جذابیتش رو صدچندان کرده بود. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش، اگر هیکل توپر و چهارشونه‌ش رو کمی عضله‌ای‌تر می‌کرد، می‌تونستم بگم که بی‌نقص‌ترین مردیه که توی تمام عمرم دیدم. جذابیت نفس‌گیرش حتی منی رو که این‌همه خونسرد بودم، برای چند لحظه مبهوت کرد.
    لبخند کم‌رنگش پر بود از محبت، محبتی که صداقت شخصیت صاحبش رو نشون می‌داد. صدای بم و محکمش توی سرم پیچید.
    - از جک شنیدم که سه-چهار روزی میشه که به واشنگتن رسیدی.
    به خودم اومدم و سعی کردم که به چشمای هیزم مسلط بشم. تمام خونسردیم رو توی چهره و لحنم ریختم.
    - بله.
    - به کشورت خوش اومدی.
    اخمام رو توی هم فرو کردم و گفتم:
    - من فقط یه کشور دارم. وطن من فقط ایرانه.
    لبخندش عمیق‌تر شد و نمی‌دونم چرا با دیدن این لبخند اعجازآور، قلبم محکم به سـ*ـینه کوبید.
    - هردومون متولد اینجاییم و دلمون برای سرزمین اجدادیمون پر می‌زنه.
    دوباره چشمام به‌سمت شب‌رنگ بی‌نظیرش کشیده شد.
    - پس چرا به ایران برنمی‌گردید؟
    ستاره‌های پرنور توی چشماش به یک‌باره خاموش شد و تلخ نگاهم کرد.
    - همه‌ی شرایط رو جک بهت گفته، لازمه که تکرار کنم؟
    برعکس همیشه مبهوت شدم. مبهوت این تغیر ناگهانی و بی‌مورد.
    - نه.
    سرش رو تکون داد و از جاش برخاست.
    - خوبه. فردا بیا دفترم که کارا رو با هم بررسی کنیم.
    از دهنم پرید.
    - کی؟
    - هر چه زودتر بهتر. باید بتونیم گروه رو از این حالت بی‌نظم خارج کنیم.
    چرا دیگه لبخند نمی‌زد؟ چرا می‌خواست بره؟
    - بهتره من برم. بچه‌ها توی سالن منتظرن.
    منفعل‌بودنم روی مخم بود. نمی‌دونم چم شده بود. به‌سختی سعی کردم که از اون حالت مسخ‌شده و مسخره‌م خارج بشم. نگاه تیزم رو توی چشماش فرو کردم.
    - فکر نمی‌کنید که این کارتون بی‌احترامی به منه جناب؟ اگه عجله داشتید، از همون اول این قرارو نمی‌ذاشتید.
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره لبخند زد و من شاید بازهم داشتم نرم می‌شدم. چرا همه‌ی امیال و حرکاتم به جزءجزء رفتار این مرد متصل شده بود؟
    - قصدم این نبود که بهتون بی‌احترامی کنم. فقط می‌خواستم که یه دیدار کوتاه با شما داشته باشم، گفتم شاید حرفی یا درخواستی داشته باشی؛ اما انگار با همه‌چیز موافقی و مشکلی نداری. برنامه‌ها رو جک بهت داده. می‌دونی که چقدر سرم شلوغه این چند وقت...
    آرامش توی کلامش، به‌راحتی تمام خشمم رو از بین برد. متعجب بودم از اینکه انقدر زود تحت تأثیرش قرار می‌گرفتم و به‌راحتی صداقت کلامش رو قبول می‌کردم و می‌فهمیدم. سرم رو تکون دادم. خداحافظی کرد و رفت.
    مات به مبل روبه‌رو خیره شدم، مبلی که چند لحظه‌ی قبلش، مردی روش نشسته بود که به یک‌باره همه‌ی وجودم رو به آتیش کشید، آتیشی که از سردرگمی و حیرت پرم کرد. محبت چشماش، صداقت کلامش و حتی خشونت هر چند کوتاهش، از اون برام یه مردی ساخت که تا حالا مانندش رو جایی ندیده بودم.
    آهم رو بیرون دادم و به پشتی مبلم تکیه دادم. نوشیدنی سرخ داخل جامم رو یه نفس سر کشیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفدهم:
    یکی از خدمتکارا برام قهوه ریخت. اشاره کردم که کنار بره و بذاره خودم کارم رو انجام بدم. پدر همون‌جور که با لبخند نگاهم می‌کرد، مشغول خوردن صبحانه‌ش بود.
    - کی میری ببینیش؟
    بعد از اون ملاقات عجیبی و غریب، ناخودآگاه نسبت به اون مرد گارد گرفته بودم. وقتی پدر این سؤال رو ازم پرسید، تند و سریع جواب دادم:
    - نمیرم ببینمش برای کار دارم میرم پیشش!
    تک‌خنده‌ی جذابی کرد و من محو این همه جذابیت مرد ۵۸ ساله‌ی روبه‌روم شدم. این همه جذابیت مردونه، دل هر زنی، توی هر سن و سالی رو بدون شک می‌لرزوند.
    - حرفم رو اصلاح می‌کنم. کی برای کار میری پیشش خانم بداخلاق؟
    کمی شکر توی فنجونم ریختم و شروع به هم زدنش کردم. انقدر استرس داشتم و بلاتکلیف بودم که نمی‌تونستم در مقابل پدر لبخند بزنم و نرمال برخورد کنم. اعصابم از دست خودم خورد. می‌ترسیدم دوباره با دیدنش وا بدم. بی‌حوصله گفتم:
    - سر ساعت هشت اونجام.
    سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به‌سمتم اومد و گونه‌م رو با مهر بوسید.
    - برات آرزوی موفقیت می‌کنم نمازم.
    همیشه در مقابل محبت زیادش کم میاوردم. اخمام از بین رفت و با همه‌ی وجودم لبخند زدم. با لحن آرومی گفتم:
    - عاشقتونم و مطمئنم که امروزم مثل همیشه توی سمینار حرف اول رو می‌زنید.
    چشمکی زد و با لحن مطمئنی گفت:
    - شک نکن عزیزم. باخت توی کار من نیست!
    بعد از اینکه صبحانه‌م رو تموم کردم، رفتم توی اتاقم تا آماده شم. شلوار پارچه‌ای کرمی با کت زنونه و رسمی هم‌رنگش رو تنم کردم. موهای بلند و بلوندم هم پشت سرم دم اسبی بستم و آرایش کمی که فقط صورتم رو از بی‌رنگی در بیاره، کردم. توی آینه به چشمای کشیده‌م نگاه کردم و گفتم:
    - وای به حالت نیاز! وای به حالت اگه بخوای جلوش مثل اون دفعه رفتار کنی! اون سری بار اولت بود برای همین توبیخت نمی‌کنم؛ اما اگه بخوای این‌بارم مثل این ندید بدیدا جلوش وا بدی، تنبیه بدی برات در نظر می‌گیرم. فهمیدی؟
    خشک‌تر به خودم خیره شدم و بعد از اینکه این جملات و مفاهیمشون رو توی ذهنم تثبیت کردم، کیف دستیم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
    دفتر کار بزرگ و مجلل ولی در عین حال سنتی و هنریش، سلیقه ی خاص صاحبش رو نشون می داد. به منشی که پشت یه میز بزرگ نشسته بود و داشت کار تایپ رو انجام می داد، به انگلیسی گفتم:
    - با جناب رضایی قرار دارم.
    چشمای آبی کم‌رنگش رو بهم دوخت و خشک پرسید:
    - اسمتون؟
    خشک‌تر از خودش جواب دادم:
    - مشکات هستم!
    رنگ نگاهش عوض شد و از جاش برخاست. لبخند عریضی میون لب‌های نازک و صورتی‌رنگش جا خشک کرد.
    - خیلی خوش اومدید خانم مشکات. ای‌کاش زودتر خودتون رو معرفی می‌کردید.
    چقدر از آدمای پاچه‌خوار و بی‌صفت بدم میومد. سرم رو تکون دادم و با همون لحن قبلیم پرسیدم:
    - می‌تونم برم پیششون؟
    - اوه بله البته! لطفاً بذارید بهشون خبر بدم.
    منتظر شدم تا بهش زنگ بزنه. محو دور و اطرافم شدم. محل کارشم مثل خودش آرامش خاصی رو وارد تک‌تک سلول‌های آدم می‌کرد. امید رضایی واقعاً کی بود؟ چرا همه چیزش به‌نظر من آرام‌بخش و عجیب میومد؟
    با صدای منشی به خودم اومدم.
    -بفرمایید خانم. منتظر شما هستن.
    به‌سمت اتاقش راهنماییم کرد. دری زدم و بعد از اینکه صدای بمش رو شنیدم، وارد شدم.
    با دیدن من از جاش بلند شد و به‌سمتم اومد. نه به دکور اتاق توجه کردم و نه به تیپ و قیافه ش! نیاز پشت‌در با نیاز داخل اتاق فرق می‌کرد. باید خودی نشون می‌دادم و می‌فهمید که اون دختر منگ سری قبل، نیاز اصلی نیست. با اعتماد به نفس و جدی توی آسمون شب‌رنگش زل زدم. زبون فارسیش هم نتونست منو تحت‌تأثیر قرار بده.
    - خیلی خوش اومدی نیاز عزیز.
    محکم به هم دست دادیم و در جواب حرفش به تکون دادن سر اکتفا کردم. بدون اینکه تعارفی بکنه، خودم رفتم روی مبل نشستم و بلافاصله شروع کردم.
    - شما همه ی شرایطتون رو گفتید. حالا نوبت منه که شیوه‌ی کارم رو بهتون بگم!
    پاهامو روی هم انداختم و بهش خیره شدم. بدون دستپاچگی! بدون اضطراب! بدون هیجان! دستاش رو توی جیبش فرو کرد. همون‌جور که داشت میومد سمتم گفت:
    - خوبه. بگو می‌شنوم.
    منتظر بودم که بره پشت میزش بشینه؛ اما رو‌به‌روم اومد و روی مبل نشست و مردونه پاهاش رو روی هم انداخت. با خونسردی شروع به حرف زدن کردم.
    - این گروه تازه شروع به فعالیت کرده و هنوز یه جورایی زیاد جهانی نشده. فعلاً چون فقط اسم شما روی این‌کاره مردم مشتاق هستن که کارای این گروه رو بشنون. اول از هر چیزی باید به فکر کلاس کاری خودتون باشید و فقط تأکید می‌کنم، فقط از افراد حرفه‌ای و مشهور توی گروهتون استفاده کنید. البته مشهور و کار بلد!
    با آرامش به حرفام گوش می‌داد و وقتی که جمله‌ی آخرم به نقطه رسید، در جوابم گفت:

    - من همیشه مبتدی‌ها رو به اوج رسوندم و باهاشون به اوج رسیدم. این گروه هم مثل بقیه گروه‌ها! می‌خوام با افرادی که مشهور نیستن کار کنم تا باهاشون به اوج برسم. قبل از اینکه من یه رهبر باشم، یه مدرس موسیقیم! وظیفه‌ی من به عنوان یک معلم، تعلیم موسیقی و پرورش دادن علاقه‌مندان این هنره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هجدهم:
    درست می‌گفت. این مرد، خیلی‌ها رو جهانی کرده بود. کسایی که روزی نامی توی موسیقی نداشتن، حالا جهان اون‌ها رو می‌شناخت.
    - بهتون اعتماد دارم. می‌دونم که بدون افراد مشهور هم به قول خودتون به اوج می‌رسید.
    سعی کردم از فکر کردن به لبخند جذابش بگذرم.
    - خوبه که زود تغییر عقیده دادی.
    با همون لحن جدی و خونسردم، خنجر چشمای یخیم رو توی چشمای سوزانش فرو کردم.
    - توی کار، ابزار منطق همیشه همراهمه. شاید اگه به جای شما کس دیگه‌ای می‌خواست این‌جوری شروع کنه، به‌راحتی قبول نمی‌کردم؛ اما شما نشون دادید که می‌تونید. حرفاتون کاملاً منطقی بود و نیازی نداره روی حرف قبلیم پافشاری کنم. شروط من همیشه انعطاف‌پذیرن.
    خیره نگاهم کرد و آخ که چقدر سخت بود نرمال برخورد کنم و نگاهم رو از نگاهش نگیرم.
    - برای همینه که انتخابت کردم.
    گلوم رو صاف کردم و برای اینکه دوباره سوتی بیجا ندم، گفتم:
    - من روی تایم خیلی حساسم. اصلاً نمی‌تونم تأخیر رو تحمل کنم. امیدوارم شما و بچه‌های گروه، نسبت به این امر احساس مسئولیت کنین.
    به مبل تکیه داد و دستاش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت. ادامه دادم:
    - در ضمن، هیچ یک از اعضای گروه چه شما و چه پایین‌تر از شما بدون اطلاع و بدون مشورت با من، حق مصاحبه نداره!
    تک‌خنده‌ی مردونه‌ای کرد و از جاش بلند شد. همون‌جور که داشت سمت میزش می‌رفت، گفت:
    - اول کاری شمشیرت رو از رو بستی نه؟
    بدون تعلل گفتم:
    - نه اسمم رومه! مدیر برنامه. فقط دارم مسئولیت‌ها رو گوشزد می‌کنم.
    - چایی می‌خوری یا قهوه؟
    مکث کردم. آرامشش کمی خونسردیم رو از بین می‌برد.
    - هیچی.
    گوشی رو برداشت و بی‌توجه به حرفم به منشی گفت:
    - دو تا چایی با کیک.
    و به‌سمتم برگشت. به میز تکیه داد.
    - خب ادامه بده!
    از جام برخاستم و نگاهش کردم.
    - تموم شد. همه‌ی حرفای من یه معنی داشت! نظم و انضباط و قبل از انجام کاری، مشورت با من.
    - بایدم همین‌طور باشه بانو!
    چه‌طور رنگ یه چشم، می‌تونست اینقدر سیاه باشه؟
    - امیدوارم که همین‌طور باشه جناب!
    - امروز ساعت چهار بعدازظهر تمرین داریم.
    کیفم رو از روی مبل برداشتم.
    - می‌دونم، برنامه رو دارم. میام و با بچه‌ها آشنا میشم.
    - اونا هم مشتاق دیدارتن.
    - من برم!
    - بشین! می‌خوام ازت پذیرایی کنم.
    کور خوندی جناب رضایی. وقتی گفتم نمی‌خوام، یعنی نمی‌خوام. به‌سمت در رفتم.
    - بعدازظهر می‌بینمتون.
    ***
    ارکستر مجلل امید رضایی، پر از نوازنده‌های پر شروشور و عشق موسیقی بود. با دیدن ذوق‌ و شوقی که داشتن، لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. اکثراً اهل خود واشنگتن بودن. نوازنده‌ی ایرانی هم سه-چهارتا بیشتر نبود البته فقط فامیلیشون ایرانی بود، اصلاً نمی‌تونستن فارسی صحبت کنن. روی صندلی جلوی سن نشسته بودم و در سکوت، نظاره‌گر تمرین بی‌وقفه‌شون بودم. امید با بچه‌ها رابـ ـطه‌ای دوستانه برقرار کرده بود؛ ولی موقع تمرین از جدیت خاصی برخوردار می‌شد جوری‌که کسی جرئت نمی‌کرد از دستوراتش پیروی نکنه یا اینکه بخواد موقع کار مزه بپرونه. بدون اینکه حوصله‌م سر بره، پنج ساعت تمام نشسته بودم و نگاهشون می‌کردم. اینقدر غرق لـ*ـذت شده بودم که حتی برای نوشیدن یه لیوان آب هم از سر جام بلند نشدم. امیدم اونا رو به کار گرفته بود و نمی‌ذاشت جم بخورن! از این شیوه‌ش خوشم اومد؛ چون اگر منم رهبرشون بودم، دقیقاً همین‌کار رو انجام می‌دادم. البته نمی‌ذاشتم باهام صمیمی شن، انگار بچه‌ها هم اینو فهمیده بودن؛ چون وقتی امید منو بهشون معرفی کرد، خیلی رسمی اومدن بهم دست دادن و خودشون رو در کمال ادب معرفی کردن.
    - خب بچه‌ها دیگه تمومه. خسته نباشید!
    یکی از پسرا به نام ادوارد که نوازنده‌ی ترومپت بود، به شوخی و کنایه گفت:
    - امید یه خرده بیشتر کار کن. خیلی کم بود تمرینمون! ما به تمرینای طولانی‌تری احتیاج داریم!
    امید با خستگی خودش رو روی صندلی کنار من انداخت و تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد.
    - در اون که باید بیشتر تمرین کنید، هیچ شکی نیست. اگه می‌خواید در سطح بین المللی پذیرفته شیم، پنج ساعت که سهله باید ۲۴ ساعته تمرین کنیم.
    یکی از دخترا به نام ویتنی با قیافه‌ی مصممی از جاش بلند شد.
    - من که پایه‌م! حاضرم امشب تا صبح توی این سالن بشینم و تمرین کنم.
    نیم‌نگاهی به امید انداختم. چشماش از شدت تحسین برق زد. لبخند پرمهری زد و گفت:
    - عزیزم اگه طبق برنامه‌ریزی من پیش برید، مطمئن باش که فوق حرفه‌ای میشید. همین پنج ساعت فعلاً کافیه.
    جک دوست صمیمی امید که حدوداً هم سن و سال خودش بود، اومد روبه‌رومون ایستاد. رو به من که تا اون موقع فقط نظاره‌گر بودم و حرفی نمی‌زدم، کرد و پرسید:
    - خسته که نشدی؟
    لبخندش ۱۸۰ درجه با لبخند منحصر به فرد امید فرق داشت. اون حس شیرین درونی از بین رفت و همین باعث شد قیافه‌م خشک‌تر شه. دلم نمی‌خواست جوابش رو بدم؛ چون نگاهش زیاد جالب نبود. به امید نگاهی انداختم و گفتم:
    - خسته نباشید.
    امید نگاهی به جک و نگاهی به من انداخت. با همون لحن محکم؛ ولی در عین حال مهربونش گفت:
    - نیستم! من هیچ‌وقت از موسیقی و کار کردن با این بچه‌ها خسته نمیشم. مطمئنم که توهم لـ*ـذت بردی و خسته نشدی.
    خوشم اومد. می‌دونست که منم مثل خودش خسته نمیشم. نرفته بودم توی کاری که خستگیش برام معنا داشته باشه. جک هم کنارمون نشست.سرش رو کنار صورتم آورد و با پررویی گفت:
    - نیاز منم اینجا هستما. چرا جواب منو نمیدی دختر؟
    بیشتر توی صندلی فرو رفتم و با بی‌میلی جوابش رو دادم.
    - حرفی ندارم که بزنم!
    جک رو کرد به‌سمت امید که با لبخند عمیقی نظاره‌گر این صحنه بود
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا