کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
دلش هوری ریخت . سقوطی بی صدا اما دلهره آور. چنان سرش به سمت البرز برگشت که مهره های بینوای گردنش تق تق کنان ناله سر دادند وصدایی مثل کوبیدن پاشنه های کفش چوبی بر روی سرامیک در گوش هایش پیچید.
به نیم رخ البرز خیره شد که در سکوت و آرامشی ساختگی رانندگی می کرد.
به آنی از چهره ی مصمم البرز ترسید . از نگاههای سردی که به آن مسلسل وصل کرده بود و در پی موقعیتی مناسب بود تا خشابش را خالی کند.. از خیر ناز کردن و ناز خریدن گذشت و با لحنی پر از التماس، تته پته کنان گفت:
«آدرس برای چی!؟ می خوای بری در خونه اش چیکار کنی ؟ من این موضوع رو بهت گفتم تا حواست به آیدا باشه و یه وقت خدایی ناکرده صدمه نبینه. نه این که شاخ و شونه ات رو برداری بری در خونه ی اون مرتیکه کینه ای.»

البرز بر آشفت و سرش به سمت گلی برگشت و صدایش را چند پرده بالاتر برد.
« می گی کلاه بی غیرتی سرم کنم تا اون روانی جنـ*ـسی از خواهرم سوء استفاده کنه. اگه همون روز که توی باغ گردو اون بلا رو سرم آورد ازش نمی ترسیدم و به خاطر تربیت غلط خانواده ام، بند خجالت و حیا دست و پام رو نمی بست و بهشون می گفتم چه بلایی سرم اومده شاید الآن دیگه نادری نبود که من وتو به خاطر اون بحثمون بشه.
شاید همون روزها یه مشاور یا یه دکتر می تونست زخمی که روحم برداشته بود درمون کنه و من سالها زیر بار سیاه این طلسم نفسم بند نمی اومد.»
البرز میان جمله هایش نفس تازه کرد . مکث کوتاهی مثل چند بار پلک زدن پشت سرهم.
« سالها از داشتن تو محرم بودم، چون اوایل تو رو مقصر بلایی که سرم اومد می دونستم و سالهای بعد از تصور این که شاهد اون اتفاق بودی خجالت شد یک سد و ازت دور شدم . مثل سادیسمی ها آزارت دادم و با هر دل شکسن تو روحم بیشتر زخمی شد. پارادوکسی که کابوس آرامشم شده بود . گلی لطفا بفهم . اگه کمک های روانپزشکم نبود حتی نمی تونستم به ازدواج با تو فکر کنم و یک عمر زیر بار حسرت داشتنت له می شدم و صدام در نمی اومد.»

البرز پر از نگفتن ها میان جمله های پر دردش سکوت کرد . سکوت سنگینی که از هر فریادی بلند تر بود. سپس نفس های سنگین ترش را با صدایی مثل هوف بیرون داد و برای وانت نیسان آبی که بارش کارتن باطله بود بوق زد و ماهرانه از او سبقت گرفت و با صدایی خط خطی که انگار طوفان به پیکرش افتاده باشد ، گفت:
« گلی آدرس رو میدی یا زنگ بزنم از سحر آدرس رو بگیرم؟»

نمی دانست این چه طلسمی است که سایه سیاهش از زندگی او و البرز کم نمی شود!؟ پر از استیصال به سمت البرز برگشت وبه نیم رخ جذابش خیره شد. به صورت بی نقص اش که عبور زمان آن را جا افتاده و دل خواه تر کرده بود.به تار های نقره ای کنار شقیقه هایش که دزدکی از میان موهای سیاه سرک می کشید. اعتراف نیمه عاشقانه اش احساسش را به تلاطمی خواستنی انداخت .
با او تا ته دنیا می رفت حتی به غلط... سرانگشتانش را نوازش وار بر روی تارهای نقره ای کنار شقیقه ی او سُر داد.
« برو سمت راست خیابون تا آدرس رو بهت بدم.»
البرز زیر چشمی به او نگاه کرد و لبخندی زد . سپس درحالی که با یک دست فرمان را کنترل می کرد ، با دست دیگرش دست گلی را گرفت و آن را به لبهایش نزدیک کردو نرم بوسید.

***

تاپ تاپ، این صدای قلبش بود که تا لاله ی گوشش بالا می آمد. طعم تلخی هم زیر زبانش بود . انگار ته خیاری را به زور در دهانش چپانده باشند او برای آبرو داری مجبور بودآن را تا انتها بجود.
باد بی وقتی در کوچه سوت و کور که هیچ جنبده ای در آن تردد نمی کرد، پرسه می زد و خس و خاشاک باغچه های کنار خانه ها را با خود بلند می کرد و کمی آن سو تر بر روی زمین می کوبید. گویی بخواد زورش را به رخ بکشد و بگوید من را دست کم نگیرید که اگر بخواهم می توانم به طوفانی تبدیل شوم و گلی به این فکر می کرد که کاش می توانستند از راه قانونی طوفانی که سالها پیش به زندگی او و البرز افتاده بود و حالا به پای آیدا می پیچید را از سر راه بردارند.

البرز تلفن های پی در پی اش را یکی پس از دیگری بی جواب می گذاشت و عاقبت درگیر آخرین پیامکی که چند لحظه پیش به دستش رسیده بود، سر برداشت و نفس عصبی اش را سبک کرد .
پیامی که خلق تنگش را تنگ تر کرد و سبب شد تا حرصش را بر سر موهای بی نوایش خالی کند و باز هم آنها را به عقب هول دهد و رد انگشتانش میان تارهای مویش جا بماند. .گلی پر از افکار منفی دستش را بر روی بازوی او گذاشت وبا صدایی که امواج ترس در آن پر نوسان بالا و پایین می شد ، گفت:
« البرز تورو خدا یه وقت دعوا نکنی! یادت که نرفته نادر آدم کینه ای و نمی شه حدس زد که چه بازی رو می خواد راه بندازه. ! اصلا ای کاش از راه قانونی جلوش می ایستادیم. مثلا بریم ازش بابت بلایی که سرت آورده شکایت کنیم. »
خندید اما تلخ و بی صدا... به کمرش زوایه دادو کامل به سمت او برگشت تا بتواند چهره ی او را ببیند . سپس تکه از چتری او را که بلند و بی حالت از زیر شال بیرون افتاده بود را نوازش گونه لمس و آن را به پشت گوش او بند کرد .
« عزیز دلم. این قوانین مال اون ور آبه و این جا تا شاهد و مدرک نداشته باشی کاری از دستت بر نمی یاد. نگران نباش . بالا نمیرم . میگم بیاد پایین ببینم حرف حسابش چیه؟»

انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با صدایی محکم ولی قاطع ادامه داد:
« حق نداری از ماشین پیاده بشی، تحت هیچ شرایطی ! که غیر این باشه کلاهمون بد جور توی هم میره.»

پیام دستوری بود و هیچ اما و اگری کنارش نمی نشست. ناراضی لب برچید اما چیزی نگفت تا قول محسوب نشود .
البرز این را گفت و موبایلش را به سمت گلی گرفت :
« آیدا پیام داد که توی میدون ولیعصر تصادف کرده و ظاهرا مقصر هم هست .کارت و بیمه ی ماشین بابا هم پیشش نیست . از ترس بابا به من پیام داد که به دادش برسم.یه زنگ به خاله فروغ بزن و بگو که من همراتون هستم تا نگران نشه. بگو موبایلم هنگ کرده و نمی تونم بازش کنم. »

گلی سرگردان و پر از دلشوره لبهایش را تر کرد و پرسید:
« خاله فلور چی ... به اون چی بگم ؟»

« لازم نیست چیزی بگی . فلور جون رفته آرایشگاه و احتمالا موبایلش روی سایلنت . چون جواب آیدا رو هم نداده. پس فکر می کنه شما دو تا با هم هستید و نگران نمی شه.»
البرز این را گفت و میان دل دل کردن های بی سرو سامان گلی از اتومبیل پیاده شد.

***
روزگارتون پراز معجزه
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نادر با رفتار پیش بینی نشده اش ترسناک بود . ذقیقا مثل یک جعبه ی کادویی شیک و لاکچری بی نام و نشان که کنار صندوق پست یا عابر بانک جا می ماند.
    جعبه ای که هیچ کس جرات باز کردن آن را ندارد ، چرا که هر آن امکان دارد با پاره شدن کاغذ کادو و باز شدن جعبه ،ضامن بمب درون آن کشیده شود و منفجر گردد و تا شعاع چندین کلیومتر ترکش هایش به جسمت که هیچ حتی به روحت هم آسیب برساند.
    نادر به پیچیدگی و مخوفی همان جعبه ی کادویی مرموز بود. شیک و خطرناک . و با دیدن چهره ی درهم البرز از پشت آیفون تصویری تا ته ماجرا را خواند و زیر چشمی نگاهی به مهمان اش انداخت که با دلبری پاهای خوش تراشش را روی هم انداخت بود و با لوندی خِرت و خِرت چیبس می خورد. شرایط پذیرایی از این خرمگس جذاب را نداشت اما با لحنی دوستانه تعارف شاعبدالعظیمی اش را ردیف کرد و گفت:

    « سلام مهندس .خوش اومدی بیا بالا.»
    در آهنی برج با صدای خفیفی باز شد اما گره ابروهای البرز باز نشد و عامرانه ، جواب داد:
    « مظفری بیا پایین منتظرم.»

    مظفری را چنان بی قید و سرسری ادا کرد که انگار مبصر است و یکی از بچه های بی تربیت و تنبل کلاس را صدا می زند!
    نادر برای مهمان خوش برو رویش بـ..وسـ..ـه پرتاب کردو در آینه ی کنسول دستی به موهایش کشیدو به طرفه العینی خود را به لابی سوت و کور و بدون نگهبان برج رساند و در را به روی او باز کرد و بعد از چند سرفه تصنعی که چندان هم جان و رمقی نداشت ، لبخندی زد و با رویی گشاده، گفت:
    « شب به خیر مهندس خوش اومدی . اغور به خیر . خبری شده که تلفن جوابگو نبود!؟»
    سپس چشمان سیاهش را مثل جغدی که روی درخت نشسته باشد و اطرافش را زیر نظر دارد تا مبادا شکاری از زیر دستش در برود ، به اطراف نگاهی کرد و پرسید:
    « تنها اومدی !؟ سحر کجاست؟»

    می توانست جواب دندان شکنی به گوشه و کنایه هایش بدهد اما به ناچار از آن ها فاکتور گرفت. چرا که دلواپس آیدابود که قطار وار هر ده دقیقه تماس می گرفت و او با قصاوت هر چه تمام تر، از بیخ و بن تماس هایش را بی جواب گذاشته بود. سلامش را با تکان سری جواب داد و در حالی که نیم نگاهش به او بود و نیم نگاه دیگر به صفحه ی موبایل اش برای آیدا نوشت:
    « صبر کن تا نیم ساعت دیگه اونجام.»

    سپس سربرداشت موبایلش را به داخل جیب پالتوی مشکی اش سُر داد و بدون هیچ حاشیه و بند و تبصره ای رفت سراغ اصل موضوع و درحالی که سعی می کرد لحن صدایش دوستانه باشد اما اصلا هیچ رگ و ریشه ی دوستی در آن نبود ، گفت:
    « هیچ وقت نفهمیدم پشت این خنده های مشمئز کننده ات چی پنهون می کنی که آدم تکلیفش با خودش روشن نیست!؟»

    نادرمثل پسر بچه ی تخسی که معلم سر کلاس با خودکار برروی دستش محکم می کوبد تا حواسش را جمع کند، لبخندش پر کشید ورفت. اما خودش را نباخت و با اخمی ساختگی شمرده و آرام ،گفت:
    « می بینم که با شمشیرت اومدی !؟»
    دلش می خواست واقعا شمشیری داشت و شرحه شرحه اش می کرد . پوزخندی که بیشتر شبیه ناسزا بود زد و سر بیخ گوش او فرو برد و با صدایی پچ پچ کنان ، گفت:
    « دور خواهرم رو یه خط درشت بکش. یه خطی به قطوری کینه ای که ازت دارم. یه خط درشت و قرمز درست به بلندی دیوار چین . که اگه غیر این باشه با شمشیرم بدون درد و خونریزی به چند تکه نامتقارن تقسیمت می کنم.»
    نادر با ابروهایی بالا رفته سرش را پس کشید در خطوط چهره اش هیچ خطی خوانا نبود.
    « سامورایی، می شه لطفا بگی چه جوری می خوای من رو با شمشیرت نصف کنی ؟»
    ذهنش به تکاپو افتاد تا با جمله ای کوبنده نادر را به سلابه بکشد . پاتکی که نفس های نادر لابه لای آن گیر کند . لبه ی یقه ی کاپشن ورزشی نادر به حالت نمادین با پر دست تکان داد و گرد و خاک فرضی آن را پاک کرد.

    « از دله دزدی هات توی شرکت خبر دارم. این آس رو گذاشتم تا به وقتش خرجش کنم و مطمئن باش اگه به هر دلیل بازم سایه ات رو کنار آیدا ببینم این رو به سحر می گم و روغن داغش رو هم اضافه می کنم.»
    پاتک البرز درست وسط حال خوب نادر فرود آمد و آن را به چند قسمت نامساوی تقسیم کرد. اما بازهم کوتاه نیامد و این بار سر بیخ گوش البرز فرو برد و با لحن مشمئز کننده ای که برای البرز آشنا بود ، گفت :
    « بچه خوشگل! خیلی خشن شدی ! باغ گردو رو یادته؟ هنوز مزه ات زیر دندونم مونده! من به خواهر چشم نخودی تو کاری ندارم. به جای این که برای من شاخ و شونه بکشی به خواهرت بگو خودش رو از زیر من جمع کنه و راه بی راه زیر من پهن نشه. »

    البرز نفسش رفت و دیگر بالا نیامد. انگار که فرشته ی مرگ آخرین نفس هایش را به غنیمت گرفته باشد. می توانست یک تنه او را بکشد و زمین را از شر وجود نحسش خلاص کند.
    قدمی پس رفت و قدم رفته اش را با مشت های گره شده برگشت و چنان مشتی به صورت نادر زد که تعادلش برهم خورد . ثانیه ای بد هر دو مثل طوفان درهم پیچ و تاب خوردند. گلی به سرعت بادی که می وزید از ماشین پیاده شد در تلاشی مذبوحانه سعی کرد تا آن دو را از هم جدا کند اما گاهی مشتی از نادر نصیبش می شد و گاهی هم مثل برگی که به دست باد افتاده باشد به گوشه ای پرتاب می شد.

    نادر برخلاف تصورش زیر بار خشم البرز چپ و راست مشت می خورد و حریف زور و بازوی او نمی شد.
    کم کم سرو صدای آنها سبب شد تا پرده ها پس برود و نگاه های کنجکاو به پنجره ها بچسبد و سر ها از پنجره ها آویزان شود. گلی ناتوان از زور و بازوی آن دو حریف هیچ کدام نبود و همین که از هم فاصله گرفتند درست مابین آنها ایستاد و فریادزد . فریادی که مثل پیکان تیز و برنده در هوا معلق ماند.
    « با هردوتون هستم تموش کنید.»

    البرز در حالی که نفس نفس می زد نگاهش به چشمان ترسیده ی گلی افتاد. به شالی که روی شانه هایش ولو شده و تکه مویی که از زیر کلبپس بیرون افتاده بود . پشیمان از بد عهدی نفس های خسته اش را بیرون داد سپس انگشت اشاره اش را به سمت نادر نشانه رفت که با چشمانی پر از آتش نگاهش می کرد.
    « از من و خانواده ام دور شو. این آخرین اخطار بود . دفعه ی بعدی وجود نداره . چون مطمئن باش می کشمت.»
    البرز این را گفت و سپس دست گلی را میان دستش گرفت و با گامهایی بلند به سمت اتومبیلش به راه افتاد

    نادرهم با پوزخندی تلخ ، دستی به گوشه ی لبش کشید که خون از آن شره می کرد و در سکوتی پر حرف به تماشای دور شدن اتومبیل البرز ایستاد.
    ***
    تا روزی دیگر روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز و گلی وقتی به محل تصادف آیدا رسیدند،بادی که در شهر پرسه می زد وخرامان خرامان آمده بود حالا اندک اندک می رفت تا ارتقا پیدا کند و لقب طوفان به سـ*ـینه ای که ندارد بچسباند.
    طوفانی که برگهای خشک و آت وآشغال سطح شهر را با خود بلند می کرد و در سویی دیگر به زمین می کوبید.
    البرز تمام طول راه روزه سکوت گرفت و فقط پایش را بر پدال گاز فشرد و گاهی هم لایی می کشید. گلی که او را خوب می شناخت در این روزه سکوت با او همراهی کرد و لام تا کام حرفی نزد تا خلوت ذهنی البرز را بر هم نزند و هنگامی که به محل تصادف رسیدند البرز اتومبیل رادر اولین جای پارکی که پیدا کرد نگه داشت و بی آن که سرش به سمت گلی بچرخد ،عامرانه گفت:
    « بنشین تا من برگردم. »

    پیام واضح بود اما سیگنال های مغز گلی که همیشه خدا بر وی مدار سرتق بودن کوک شده بود آن را دریافت نکرد و به محض پیاده شدن البرز ، حرف او را نشنیده گرفت و به آنی سوییچ را برداشت و با چند قدم فاصله به دنبال البرز راهی شد.
    آیدا کاسه ی چشمانش سوراخ شده بود واشکهایش بند نمی آمد اما با دیدن چهره ی برافروخته ی البرز و گونه اش که قدری سرخ متورم شده بود گیج و گنگ کاسه ی اشکهایش در دم خشک شد و مثل بچه ای که گم شده باشد و حالا بزرگترش او را پیدا کرده باشد به سمت البرز دوید و می خواست بگوید:« داداش به خدا سرعتم زیاد نبود !» اما با دیدن گلی درست پشت سر البرز تمام جمله هایش در دهانش خشک شدو داغی جمله هایش از دهن افتاد و ذهنش پر از سوال های بی جواب شد.
    البرز به آیدا چشم غره ای رفت که از سیلی هم دردناک تر بود ومی توانست تمام دق و دلی هایش را بر سر آیدا هوار کند، آنقدر عصبی که حتی توانایی سر بریدن او را هم داشت. دهان باز کرد تا حرفی بزند اما حضور مردی که آیدا با ماشین او تصادف کرده بود سبب شد تا نگاه خسته اش به سمت مرد بچرخد.
    مرد پراید سوار که گویی رخش بی بدیلش صدمه خورده باشد در حالی که موبایل به دستش بود و آن را مثل پرچم در هوا تاب می داد با گامهایی بلند به سمت البرز آمد و گفت:
    « خدا رو شکر بزرگترش اومد. آقا به خدا همشیرت بیچارم کرد. ماشین خودش فقط یه چراغش شکسته ولی زده ماشینم رو داغون کرده و کلی خسارت بهم زده . آخه پراید که حریف لندور قدیمی نمیشه . بهش میگم زنگ بزنم پلیس صدو ده بیاد، گریه و التماس که این کار رو نکن. میگم کارت بیمه رو بده برو به امون خدا . گریه می کنه میگه کارت ماشین و بیمه ندارم و ماشین مال بابامه و اگه بفهمه تصادف کردم دیگه بهم ماشین نمیده . آقا آخه کی از سمت راست سبقت می گیره. آقا ترافیک شده بود بیا و ببین. آقا آخر مجبور شدیم ماشین ها رو بکشیم کنار تا راه مردم باز بشه.»
    البرز کلافه از حرافی مرد رخش سوار و آقا گفتن هایی که تمامی نداشت و طوفانی که لای موهایش می پیچید و شال آیدا و گلی را به رقـ*ـص در آورده بود ، نیم نگاهی به پراید و جلو بندی آن که حالا قدری آسیب دیده بود شده بود انداخت سپس کف دستش را به علامت سکوت بالا آورد و جمله های قطار روار او را از کمر قطع کرد.
    « آقا من از شما معذرت می خوام وخسارتتون رو میدم . ما خودمون تعمیرگاه داریم و بهت قول میدم ماشینت رو مثل روزاول بهت تحویل میدیم .اگه این جوری راضی نیستی بریم تعمیرگاه کارت بیمه رو از پدرم بگیریم . راه آخر هم این که همین جا نقدی حساب کنم. حالا خودت می دونی ، انتخاب کن.»
    تمام خشم مرد رخش سوار با این آپشن های بی نظیر در دم فرو کش کرد. نگاهی به رخش اش انداخت و کمی هم سرش را خاراند و گفت:
    « آقا بی زحمت بزن به حسابم . بی زحمت پول معطلی هام رو هم حساب کن. »
    البرز سری جنباند و رو به گلی که کمی آن سو تر ایستاده بود ،گفت:
    « تو با آیدا برو خونه . منم ماشین بابا رو می برم تعمیرگاه .»
    گلی سری جنباند و گفت:
    « باشه باشه الآن میرم. فقط اجازه بده کیفم و بردارم.»
    سپس پیش چشمان گرد شده ی آیدا کیفش را از روی صندلی عقب ماشین ایرج خان که حالا یک چراغش را هم از دست داده بود برداشت و راهی شد

    آیدا می خواست اعتراض کند اما وقتی گلی کیفش را بالا آورد و پیش چشمان او تاب داد تا ته ماجرا را حدس زد و با دیدن چشمان به خون نشسته ی البرز و نگاهی که منتظر رفتن او بود علی رغم میلش دوان دوان خود را به گلی رساندو درحالی که خودش را به او چسبانده و از بازویش آویزان شده بود ،سر بیخ گوش او فرو برد.
    « گیرم کیفت تو ماشین جا مونده بود! می مردی خود شیرینی نمی کردی وبا یه دربست می رفتی خونه. حالا باید علاوه بر تصادف جوابگوی قال گذاشتن تو هم باشم.»
    گلی جوابش را نداد. تمام ذهنش درگیر البرز بود .
    ***
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران

    گلی در تمام مسیر به آیدا که فین فین هایش به راه بود و پشت به پشت دستمال کاغذی مچاله می کرد بی ملاحظه آن را بی ملاحظه به زیر پایش می انداخت به جز چند جمله ساده هیچ نگفت و به جای دلشوره ای که ته دلش جا خوش کرده بود و خیال رفتن هم نداشت مدام زیر لب ذکر می گفت تا این ماجرا هم ختم به خیر شود.
    اما البرز همان شب آیدا را تنبیه کرد و حسابی که قرار بود کف دستش بگذارد را گذاشت. آن هم با یک سیلی جانانه که رد انگشتانش تا بنا گوش آیدا کش آمد .
    آیدا در حالی که نگاهش مثل میخ به چشمان برادرش چسبیده بود لبهایش هماهنگ باهم می لرزید ، دانه های شفاف اشک بی صدا اما متصل از چشمانش قل قل کنان بر روی گونه اش می افتاد و کج و معوج در شیار کنار لبهایش گم می شد. البرز در حالی که شقیقه هایش از شدت درد مچاله شده و خشم روی مردمک هایش سایه انداخته بود ، قدری نزدیک تر آمد، کنار گوش او سر خم کرد و آهسته و پچ پچ وار ، گفت:
    « این سیلی برای تصادف نبود . که حتی اگه ماشین من رو هم مثل دستمال کاغذی مچاله می کردی می گفتم فدای تار موهات ، ربطی به دعوا تو و گلی و قال گذاشتنش وسط خیابون نداره . مشکلی هم با این که با مردی دوست بشی و رابـ ـطه ی عاشقانه ای داشته باشی ، ندارم. این سیلی رو زدم تا یادت بمونه که حواست به دلت باشه و دنبال هر آشغال هـ*ـر*زه ای که بزک دوزک کرده نری و خام حرفهای صد من یه غازش نشی که ته ته همه ی دورغ و دَونگ هاش فقط به یه چیزی ختم میشه . منظورم رو می فهمی یا رودربایستی رو بگذارم کنار و راحت تر بگم.؟»

    آیدا تا ته حرف البرز رفت و منظورش را خوب متوجه شدو از خجالت سر به زیر انداخت . البرز با اخمهایی که نمی توانست گره آن را باز کند سرش را پس کشید و آن گاه قدمی هم پس رفت و برای دیدن تاثیرحرفهایش به چشمان آیدا خیره شد .
    « یه جوری دور این مرتیکه، نادر رو خط بکش که مرزهاتون هیچ اشتراکی با هم نداشته باشه. دفعه ی بعد این قدر دموکراسی برخورد نمی کنم آبجی کوچولو .»

    سپس بازهم پیش تر آمد، سر خم کرد و این بار نرم و آهسته گونه ی او بوسید .
    لحن و صدای البرز چنان محکم و قاطع بود که لبهای معترض آیدا را به هم دوخت و یک ببخشید شل و وارفته از دهانش خارج شد.
    البرز وقتی رفت بغض های آیدا سر باز کرد و جاری شد. آیدا گریه می کرد و به گلی که برای خود شیرینی پیچ دهانش شل شده بود ناسزا می گفت.

    ****

    البرز در سکوت به پدرش نگاه کرد که با شلوار گرمکن سرمه ای رنگش روی مبل نشسته و پاهای کشیده اش را بر روی هم سوار کرده بود .
    هنوزهم با گذشت پنجاه و چند سال جذاب بود و می توانست دل ببرد. مرد تنوع طلبی که یقین داشت دیر یا زود بازهم فیلش یاد هندوستان می کند و فریده خانوم دیگری از آستینش بیرون می آورد. پدری که همیشه ی خدا به فکر راحتی خودش بود و بچه هایش در الویت بعدی بودند. فلور جون هم در انتهای صف بودو هیچ کاری را انجام نمی داد مگر این که مصلحتی زیر آن خوابیده باشد.

    دستی به شقیقه های درد ناکش کشید و مردمک هایش به سمت مادرش برگشت که انگشتانش مدام بین موهای بلوند تازه رنگ شده اش می چرخید و گاهی آن را تاب می داد.
    زنی که همیشه او را فلور جون صدا می زدند و با وجود احساس قوی مادرانه ای که به آن دو داشت، حواسش آنقدر در حواشی می چرخید که بچه هایش به گوشه ی ذهنش پرتاب شده بودند.
    با حسرت آه کشید . بی توجهی و بی مسئولیتی پدرو مادرش سبب شد تا هرگز نفهمند که چه بلایی سر پسرشان آمده است و سالها سنگینی بار چه رنجی را بر روی شانه هایش حمل می کند! حالا هم مطمئن بود از رابـ ـطه ی آیدا با آن شیطان مجسم هم خبر ندارند.از تصور ین که نادر چه بلایی می توانست بر سر آیدا بیاورد افکارش پر از تلاطم شد و اخم هایش در هم فرو رفت.
    ایرج خان در سکوت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود آن را می جوید و به آیدا نگاه می کرد که چشمانش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود و اگر ملاحظه ی فلور خانوم و البرز نبود از خجالتش درست و حسابی در می آمد . عاقبت برای مهار خشمی که خلقش را تنگ کرده بود قندی از درون قندان برداشت ومحکم به سمت آیدا پرتاب کرد و گفت:
    « کُره خر، وقتی بهت ماشین نمیدم برای همین دست فرمون افتضاحته . از وقتی خریدمش نگذاشتم خال بهش بیفته و حالا که می خوام بفروشمش کلی از قیمتش افتاده. الاقل می گذاشتی گلی رانندگی کنه. »
    البرز خم شد قند را از زیر پایه مبل برداشت وآن را روی میز گذاشت و نیم نگاهی به موبایلش انداخت که از پیام های سحر لبریز شده بود . پیام های دراز و کوتاه و تلفن های مکرر او را بی پاسخ گذاشت. تصمیم نهایی اش را گرفته بود تا آخر ماه صبر می کرد تا حقوقش را کامل دریافت کند و آن گاه تا پیش از آن که پریوش دیگری متولد شود، استعفا می داد و از خیر حقوق و مزایای استثنایی شرکت تفرشی ها می گذشت و عطایش را به لقایش می بخشید.
    جرعه ای از چای اش را نوشید و برای سیروان پیام داد.
    « امشب سرم درد می کنه تعمیرگاه نمیام منتظرم نباش.»

    و درجواب گلی و دلواپسی هایش که نوشته بود : «البرز جون من خوبی ؟ تو رو خدا راست میگی دیگه ...؟ » نوشت:
    « عزیز دلم لطفا هواییم نکن. با تو پرواز پر نمی خواهد. »

    پیام را ارسال کرد . سپس به آیدا که کمی آن سو تر نشسته بود نزدیک شد و به حالت حمایتگر دست را دور شانه اش انداخت و او را به خودش چسباند.
    « فدای سرش. خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده. خسارت راننده رو که من دادم . نگران ماشین هم نباش خودم راست و ریسش می کنم. هزینه هاش هم با من.»
    ایرج خان پر پرتقالی که فلور خانوم به دست داده بود به دهان برد و درحالی که از ترشی آن صورتش درهم مچاله شده بود ، با لحنی نرم تر که لبخندی هم کنارش بود ،گفت:
    « دستت درد نکنه بابا . بی زحمت پول هات رو نگه دار جای دیگه بیشتر بهش نیازدارم.»

    ایرج خان بدون قند ته مانده چای سرد شده اش را با صدای هورتی سر کشید .
    « راستش دارم یه کارهایی می کنم.»


    باقی قصه را روز دیگر تعریف می کنم.
    روزگارتون خوش












     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سرش با ضرب آهنگی یکنواخت پر از جمله ی پدرش شد. چیزی شبیه بازگشت آوا در دره ای عمیق. دستش را از روی شانه ی آیدا برداشت و چشمانش را ریز کرد و چند چین ریز و درشت مورب پای آن لم داد و یک خط افقی عمیق هم بین ابرویش جا خوش کرد.
    ذهنش پر از سوالات بی جواب بود اما هیچ نپرسید و منتظر ماند تا جمله ی ناتمام پدرش تمام شود. ایرج خان نگاه زیر چشمی به همسر انداخت و حرفهایش را مثل چشیدن طعم پرتقال ملس میان لبهایش مزه مزه کرد ، گفت:
    « تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و بریم یه خونه بزرگ تر فلور هم مثل من موافقه .»
    خبر سبب شد تا بمب سکوت در فضای خانه منفجر شود و هیچ صدایی جز پِت پِت کتری روی بخاری کنج سالن شنیده نمی شد!

    البرز متعجب شد و آن قدر که چین های کنار چشمانش و گره مابین ابروهایش باز شد. آیدا ذهن درهم و برهمش را که پر از نادر بود را رها کرد او هم شش دونگ هوش و حواسش یه سمت پدرش چرخید.
    فلور خانوم اولین کسی بود که پا روی سنگینی سکوت خانه گذاشت و درحالی که انگشتانش همچنان لای موهای کوتاه شده بلوندش می چرخید ، گفت:
    « درسته که این خونه ارث پدر خدا بیامرزم هستش. ولی دیگه کلنگی شده . توی آشپزخونه اش یه پنجره نداره و آدم دلش سیاه می شه. حمومش کوچکه و هر چی دست سر و گوش می کشیم رنگ و رخ پیدا نمی کنه. سالن پذیرایی اش هم که قربونش برم کف یه دسته و نمی شه دو تا مهمون دعوت کرد. همسایه های قدیمی هم که به جز یکی دو نفربقیه یا از دنیا رفتن یا از این کوچه . من موندم آبجی فروغ و محمود خان به چی این خونه و محله دلشون خوشه که حاضر نیستند یه وجب اون ور تر برن.»
    فلور خانوم یک به یک معایب ریز و درشت به سـ*ـینه ی نداشته ی خانه ی پدری اش می چسباند و البرز متعجب از این بود که چه طور این همه سال این همه معایب پنهان مانده بود!

    آهی که ته دلش جا مانده بود با یک دم و بازدم پر از حسرت از قفس سـ*ـینه اش آزاد شد. این خانه برایش حکم یک شناسنامه را داشت . جایی که به دنیا آمده بود و بزرگ شد و به مدرسه رفت خانه ای پر از نور برای بیداری و پر از سایه برای خواب های کودکانه اش.
    عاشق حیاط کوچک و مربع شکل خانه بود. با آن حوض پیر وسط حیاط که در گذر زمان کاشی های یاقوتی رنگش ، لب پَر شده بودند اما باز هم گل ریزون اسفندماه سخاوتمندانه میزبان ماهی های شب عید بود.
    عاشق کوچه درختی بود اماهیچ درختی در آن یافت نمی شد. او در این کوچه کودکی هایش را به جا گذاشته بود و دل کندن از آن برایش دشوار بودو اگر طلسمی به نادر به دوران کودکی اش گند نمی زدو آن اتفاق هولناک نمی افتاد، شاید الآن خاطرات بیشتری برایش باقی مانده بود.
    لبهایش را برهم فشرد وتلخی روی آن را مزه مزه کرد . سپس دستی به ته ریش اش کشید و نگاه پر حرفش را به سمت پدرش چرخاند و علی رغم میلش مخالفتی نکرد و گفت:
    « خب مبارک باشه. تصمیمتون چیه ؟ جایی رو هم پیدا کردید ؟ به نظر من عاقلانه تر این که خونه ی مناسب رو پیدا کنیم بعد برای فروش خونه آگهی بدیم یا به بنگاه بسپریم. . من هم تا جایی که حساب بانکی اجازه بده کمکتون می کنم..»

    ایرج خان خم شد و از داخل پیش دستی گل سرخی پیش رویش پر پرتقالی برداشت و آن را میان دهانش جای داد و درحالی که ملچ و ملوچ می کرد ، گفت:
    « یه چیزه دیگه هم هست که می بایست شما دوتا بدونید.»

    رفته رفته ندانسته هایش زیاد می شد! ندانسته هایی که ترسی پنهان میان زوایای دلش می نشاند. آب دهانش را قورت داد تا از شره طعم تلخی که بی دلیل روی زبانش نشسته بود خلاص شود و جرعه ای از چای اش را نوشید چایی که حالا سرد و بی رمق شده بو و هیچ خستگی و استرسی را از تن دور نمی کرد. سرش را علامت ندانستن به اطراف تکان داد :
    « خب انشالله که خیره. خبری شده ؟»
    ایرج خان با چهر های متفکر انگشت شصت را به گوشه ی لبش کشید و آن را تا چانه ی سه گوش خوش تراشش سُر داد.
    « تعمیرگاه رو فروختم . طرف چون آشنا بود تمام پول رو به حسابم ریخت و قرار گذاشتیم فردا با مامانت بریم محضر و سند رو به نامش بزنیم.»



    فردا بر می گردم. روز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    پدرش می گفت:« تعمیرگاه را فروختم .»و این جمله را چنان ادا می کرد که انگار راجع به آب و هوا یا ترافیک مزخرف تهران صحبت می کرد!
    از تصور این که آن آشنا ی مجهول، سحر باشد یا این که خیلی نامحسوس لنگ سحر جایی وسط ماجرا جامانده باشد، آتش به جانش افتادو گرمایی عجیب سراسر بدنش را در بر گرفت . گویی او را به داخل کوره ی آدم پزی پرتاب کرده بودند و گواه آن دانه ای بلور ریز و درشت عرق بود که بر روی پیشانی بلندو صافش نشسته بود.
    برای رهایی از این اَلویی که به تمام اعضا و جوارح بدنش افتاده بود آخرین ته مانده چای سرد شده اش را نوشید و با صدایی خفه که یک سرفه به حنجره اش بدهکار بود به آیدا گفت:
    « لطفا یه لیوان آب برای من بیار.»

    سپس سرش به سمت پدرش برگشت و با دلهره ای پنهان پرسید:
    « تعمیرگاه رو به کی فروختید که توی این شرایط بد اقتصادی پولش نقد بود !؟»
    آیدا که نمی خواست حتی ثانیه ای را از دست بدهد گوش هایش رادر سالن جا گذاشت و در چشم برهم زدنی به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب که با هر قدمش به اطراف لمبر می زد و سر ریز می شد، برگشت .
    «غریبه نیست. حاج رسول عزتی رو میگم که با پدربزرگ مرحومت سفره یکی بودند. وقتی فهمید می خوام تعمیرگاه رو بفروشم ترو فرز یکی از خونه هاش رو فروخت واونجا رو برای پسرش خرید.منم سر بند آشنایی با اون مرحوم یه تخفیف تپل بهش دادم .»
    از این که رد پای سحر در این ماجرا نبود واقعا خوشحال شد . اما نه آن قدر که از عصبانیتش کم شود . چشم هایش را برهم فشرد و با صدایی که بر روی هیچ موجی کوک نبود، گفت:
    « بابا شما چیکار کردید؟ تکلیف بچه های تعمیرگاه که این همه سال اونجا جون کندن چی می شه؟ اصلا به سیروان فکر کردی؟ اون نان آور خونه اس . اگه صاحب کار جدیدش قبول نکنه که اونجا کار کنه و توی سوییت بالای تعمیرگاه زندگی کنه چه بلایی سر مادر پیرش و دوتا خواهر دم بختش میاد؟ پدرش خدا بیامرزش اون رو دست شما سپرد.یادتون که نرفته؟»

    ایرج خان از شنیدن حقیقت تلخ شد و با صدایی دو پرده بالاتر از البرز حرف او را قطع کرد.
    « گور پدر همشون. من که لَ له ی اون ها نیستم و قرار نیست تا ابد به پاشون واستم. حاجی می گفت تخم سگش

    می خواد کار ما رو دنبال کنه. قرار شده بچه های تعمیرگاه فعلا اونجا بمونن .ولی قبول نکردکه سیروان توی سوییت بمونه که برای اون هم یه فکر می کنم.البته فعلا سیروان و بچه های تعمیرگاه از این موضوع چیزی نمیدونن و فردا بعد از محضر بهشون می گم.»
    عطش کلافه اش کرده بود یک لیوان آب را لا جرعه سر کشید اما آتش درونش خاموش نشد و با جمله ی بعدی پدرش سوخت و خاکستر شد.
    « حالا تو چرا جوش می زنی!؟ تعمیرگاه ارث پدری مادرت بود . اونم شش دونگ راضیه و از خداشه که به جای یه خونه کلنگی ته یه کوچه بن بست پایین شهر، بالاشهر نشین بشه و توی یه برج زندگی کنه و یه خونه صدو سی متری سه خوابه توی فرمانیه داشته باشه که تهران زیر پات می رقصه.»


    فردا با باقی قصه برمی گردم.




     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حس عجیبی داشت! عطش تا ریه هایش کش آمد، به قحطی هوا رسید و ریه هایش به خس خس افتاد.
    نگاه سرگردانش برای تایید به سمت مادرش برگشت و بی آن که حرفی بزند سرش را به علامت نفهمیدن به اطراف تکان داد.
    فلور خانوم دست پاچه از کنار همسر برخاست ، جفت البرز نشست و دست بر روی بازوی او گذاشت ، نخ و سوزن به دست گرفت تا جمله هایش شوهرش را بخیه بزند و روفو کند .
    « قربون قد و بالات برم. می خواستیم بهت بگیم ولی اون قدرسرت توی شرکت شلوغه که نخواستیم فکرت رو درگیر کنیم. »

    ذهنش میان دو دو چهار تا و ضرب و تقسیم گیر کرده بود. سـ*ـینه خالی از هوایش را پر هوا کرد و زندگی در نفس هایش جاری شد. اندکی بعد چشماهایش را بست و جمله هایش را جوید تا مبادا حرف درشتی از دهانش خارج شود.
    «نگفتید چون می دونستید مخالف می کنم.»

    کلافه دست مادرش را پس زد ، برخاست و انگشتانش را بین موهای خوش حالتش فرو برد و آن را به عقب هول داد سپس نگاهش به سمت ایرج خان برگشت.
    «بابا ، به خدا ذهنم قفل شده! مگه تعمیرگاه رو چند فروختید که پولش یه خونه ی صد و بیست متری توی فرمانیه رو جوابگو بوده!؟»
    ایرج خان برای اینکه خودش را آرام جلوه دهد ، بی تفاوت شانه ای بالا انداخت، آن گاه خم شد و از روی میز پیش رویش کنترل تلویزیون را برداشت و بی هدف آن را روشن کرد و صدای خواننده ی جوان و جویای نام پس زمینه ی صدایش شد.

    «پول تعمیرگاه جواب گو نبود. برای همین چهار میلیارد هم از دوست دخترت سحر وام گرفتیم و بعد خونه ی فرمانیه رو سند زدیم. خیالی نیست خونه و ماشین رو بفروشم بخشی از پولش رو می دم. بقیه رو هم قرار شده قسط بندی کنه و ماهانه از روی حقوقم برداشت کنه.»
    دیوار دلش هوری فرو ریخت. ذهنش به چند ساعت قبل پرتاب شد. درست به بعد از ظهر طوفانی ، به لحظه ای که سحر وقتی اسم گلی را شنید او را به بی سلیقگی متهم کرد و بی تفاوت گفت:
    « این حرف را نشنیده می گیرد و بهتر است او هم دیگر تکراش نکند. »
    رمز و راز جمله های پر از ابهام سحر باز شدو ذهنش در مداری بسته از تفکری منطقی به جا مانده . چه دیر فهمید که سلام گرگ بی طمع نیست و چه ساده لوحانه تصور می کرد می تواند برای جمع و جور کردن زندگی اش ازراه میان بر به زندگی ایدالش برسد.

    مستاصل چند قدم رفته را برگشت و عاقبت به صدای ناکوک خواننده پایان داد ، تلویزیون را خاموش کرد و روبروی پدرش ایستاد.
    « وای وای ...بابا شما چیکار کردی!؟ چهار میلیارد از سحر گرفتی!؟ اون هم از دختری که ریالی بی حساب و کتاب بذل و بخشش نمی کنه. آخه سحر روی چه حساب کتابی این همه پول به شما داده!؟ چرا من رو بوق حساب کردید وهیچ کدومتون حرفی بهمن نزدید؟ اصلا توی اون دم و دستگاه تفرشی ها که همه ی کارمندهاش دکتر و مهندس هستند چه کاری از شما برمیاد؟»
    ایرج خان بادی در گلویش انداخت و همانند کسی که قله ای را فتح کرده باشد ، گفت:
    « به شرکت تفرشی ها کاری ندارم. قرار شده توی نمایشگاه ماشین مهندس تفرشی کنار دست دامادش کار کنم و یه جورایی مدیر داخلی بشم. یه چند ماه کار کنم خودم رو می بندم و یه ماشین شاسی هم می خرم.»

    ایرج خان این را گفت و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به سمت البرز نشانه رفت.
    « هوی... نری پیش سحر رو هوار هوار کنی ها ! می دونستیم توی دهنت تخم نه گفتن رو کاشتی برای همین ازش خواهش کردیم بهت حرفی نزنه تا خودمون سر فرصت و حوصله بهت بگیم.»
    سنگینی عجیبی روی قفسه ی سـ*ـینه اش حس می کرد. سنگینی که در مقابل حس حقارتی که تجربه می کرد هیچ بود. جسته و گریخته از عمه الی شنیده بود که پدرش به خاطره ثروت پدربزرگش به خواستگاری فلورجون رفته بود اما هیچ گاه دلش نمی خواست باور کند.لبهای خشکش را با سر زبان تر کرد و با صدایی ناکوک، گفت:
    « بابا اون نمایشگاه دست دامادشونه . می خوای پادویی داماد تفرشی ها رو بکنی!؟ آخه این همه خفت به چه قیمتی!؟ به قیمت یه خونه توی فرمانیه!؟ »


    چهارشنبه بر می گردم. روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    فلور خانوم ابروهای قهوه ای رنگش را درهم کشید، گره ای کور که چشمان ریز و دکمه ای او را ریز تر هم می کرد.
    « وا ... چه جلافتا!» چه خفتی ! ؟ ازش وام رفتیم . یه قرض که قراره بهش برگردونیم. »
    لبهای نازکش را بر روی هم کش داد و قری هم به کلماتش و ادامه داد:
    « غریبه که نیست قراره دیر یا زود عروسمون بشه.»
    خون در رگهایش مثل مربا غلیظ شد. حس بوکسوری را داشت که زیر مشت و لگد حریف قدرش له ولورده شده باشد. با صدایی که درماندگی در تارپودش جا خوش کرده بود ، گفت:
    « من هیچ علاقه ای به سحر نداشتم و ندارم و این رو هم خودش خوب می دونه . که اگه رفتم توی شرکت تفرشی ها فقط و فقط به اصرار خودش بودو من احمق به خاطر حقوق بالاش قبول کردم تا بلکه بتونم یه خونه ی کوچک بگیرم و ازدواج کنم و سربار شما ها نباشم.»

    ایرج خان ابروهای پرپشت و بلندش را در هم تاب داد :
    « حالا واسه چی این قدر طاقچه بالا می گذاری؟ این همه چریدی دنبه ات کو!؟ این همه سال اصفهان بودی و مدام توی سفر خارج از کشور چرخ می خوردی و نتونستی برای خودت یه چندغاز پس انداز داشته باشی و دست از پا دراز تر برگشتی تهران. اصلا از خدات هم باشه با سحر عروسی کنی. من اگه جای توبودم یه لحظه هم تردید نمی کردم و این کیس رو از دست نمی دادم. این همه سال واسه ی خودت ول چرخیدی حالا یه کم برای خانواده ات فداکاری کن. »
    آتش گرفت. بی شعله و دود، خاکستر شد. درست مثل زغال گداخته ای که بر روی منقل جا ماند و فراموش می کنند تا آب بررویش بریزند.
    جملات درسرش گم شده بود و هیچ حسی سر جایش نبود. عصبانیت و خشم، تاسف و حسرت. حرفهای نگفته ای که روی دلش جامانده بود. ملغمه ای از سردرگمی که سبب شد تا صدایش چند پرده بالا تر برود.
    « کی سربارتون بودم. من که داشتم توی اصفهان زندگیم رو می کردم و اگه اومدم فقط به خاطر این بود که فلور جون ازم خواست تابیام . »

    سرش به سمت مادرش برگشت و بر افروخته ادامه داد:
    « فلور جون بگم برای چی برگشتم تهران ؟ بگم تمام پس اندازم رو خرج چه کاری کردم؟ بگم چرا آس وپاس شدم و مجبور شدم پیشنهاد کاری سحر رو قبول کنم!؟»

    سکوت بازهم برگشت. این بار سنگین تر از قبل و حتی صدای چکه کردن شیر آب ظرف شویی از آشپزخانه شنیده می شد. ایرج خان نگاهش به گلهای قالی ثابت مانده بود و آیدا مردمکش هایش بر روی آنها و فلور خانوم هم اصلا پلک نمی زد.
    البرز آخرین پتک را هم کوبید. ضربه ای که سبب شد تا از بار سنگین جملاتی که گفته بود کم شود.
    « من گلی رو دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم. می خواستم توی یه فرصت مناسب بگم ولی انگار هیچ وقت حساب و کتاب هام جور درنمیاد. خونه فرمانیه هم مبارکتون باشه ولی روی کمک من هیچ حسابی باز نکنید. من فردا از شرکت تفرشی ها استعفا میدم و دنبال یه کار دیگه برای خودم می گردم.»

    خبر ضربه ی محکمی داشت آن چنان که دهان هر سه از تعجب نیمه باز مانده بود.
    چند ثانیه بعد فلور خانوم از جایش برخاست و روبرویش ایستاد.

    « داری دروغ میگی! داری با ما لج می کنی!؟ از کی تا حالا عاشق گلی شدی !؟ تا جایی که یادم میاد ازش بیزار بودی؟ چند بار بهت گفتم بیا گلی رو بگیر و چونه بالا انداختی و گفتی نمی خوامش . حالا که پای مصلحت خانواده به میون اومده یه دفعه عاشق گلی شدی!؟ »
    البرز رج به رج به چشمان براق شده ی مادرش خیره شد تا بگوید هیچ دروغی در کار نیست .
    « فلور جون من گلی رو می خوام. خیلی هم می خوام و نظرم هم عوض نمی شه.»

    « یه روزگاری تو چونه بالا می انداختی و می گفتی نه، حالا من می گم نه. نگذار بین دو تا خواهر یه دشمنی به قدر دیوار چین بنا بشه. اصلا کی بهش دل دادی !؟ نگاه به چهار تا عشـ*ـوه و لوندیش نکن و جز موهای قشنگش چی داره!؟ می تونه مثل سحر بهت یه شغل خوب با درآمد بالا بهت بده. می تونه چهار میلیارد وام بده تا ما یه تکونی به زندگمون بدیم؟ می تونه یه کار برای بابات جور کنه تا مجبور نشه توی سرما و گرما توی تعمیرگاه سگ دو بزنه ؟ و آخرش شیش دنبال هشتش آویزون نشه. اگه می تونه بسم الله. »
    در خود خواهی پدر و مادرش بی صدا غرق شد.مثل قایقی که به صخره ای خورده باشد. برای حفظ حرمت ها هیچ نگفت فقط به اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند و وقتی برگشت هیچ کس در سالن نبود .

    البرز وقتی می رفت در تمام طول کوچه درختی با چشمانی غرق اشک صدای لخ لخ کفش هایش را می شنید. دلش یک وجب آرامش می خواست.

    ***

    تا هفته ی آینده خدا نگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    کنار سفره ی چهار گوش صبحانه نشسته بود و به آفتاب لطیف زمستانی که مورب اما طناز از لای پرده ی تور گلدار تا روی نان سنگک و پنیر لیقوان کش آمده بود، خیره شده بود.
    در تلاطمی عجیب دلشوره ای از صبح به دیوار دلش قلاب شده بود و او ناتوان از مهار این حس مشمئز کننده به مربای آلبالوی به جا مانده در سفر پناه برد تا با شیرینی آن دلشوره هایش را ازیاد ببرد. اما موفق نشد و تا زمانی که البرز به سه پیام بی پاسخ او و تلفنی که بر رویش قطع کرده بود، جواب نمی داد از شر این دلشوره ها نجات پیدا نمی کرد!
    کلافه از تشویشی که قدرتمندانه آرامشش را به مسلخ بـرده بود از خیر خوردن صبحانه گذشت و می خواست سفره را جمع کند اما با صدای زنگ آیفون خانه که صدایش شبیه قرقر تلفن های قدیمی خفه و گنگ بود با بی حوصلگی بر خاست و به تصور این که مامان فروغ برگشته باشد بی هیچ سوالی دکمه آیفون را فشرد و سپس پر پرده را پس زد و از پنجره به حیاط سرک کشید وبا دیدن خاله فلور لبخندی بر روی لبش نشست و به آنی موهای پخش و پلایش را شلخته پشت سرش بند گیره ی پلاستیکی اش کرد و به استقبال خاله فلور رفت و در را برایش باز کرد.
    « سلام صبحتون به خیر . خوش اومدید. ایرج خان، البرز و آیدا خوبن؟»

    سپس در حالی که دستانش را در هوا تاب می داد و به سمت آشپزخانه ی رفت، اضافه کرد:
    « مامان فروغ رفته مدرسه ی امیر علی تا معلمش رو ببینه . فکر کنم تا یه چایی با هم بخوریم ، برگشته.»

    فلور خانوم قدمی پیش تر آمد، با لبخندی نرم پرچادرش را از زیر بغـ*ـل رها کرد و چادر از فرق سرش کش آمد و بر روی شانه هایش نشست.
    « قربونت برم ، زحمت نکش. چای تازه خوردم. ده دقیقه ی پیش با آبجی فروغ صحبت کردم و می دونم رفته مدرسه امیرعلی. راستش با خودت کار دارم.»
    قلبش به تاپ تاپ افتاد. ضربانی نا هماهنگ که ریتمی یکنواخت نداشت. ترسید. مثل دختر نوجوانی که در آغاز چهارده ساگلی اش عشق یواشکی اش لو می رود. ترسید مثل اسبی که در باتلاق گیر کرده باشدو می داند علاجش فقط یک تیر خلاص است.

    یکباره متوقف شد و بر روی پاشنه ی پا چرخید سپس همانند بازیگری کارکشته که سالها خاک صحنه ی تئاتر را خورده باشدتمام استرس هایش را پشت لبخندی که صرفا فقط یک دکور بود مخفی کرد و به سمت خاله فلور رفت و گفت:
    « چیزی شده؟ کمکی از دستم بر میاد!؟»

    فلور خانوم با پر دست در نیمه باز پشت سرش را بست تا سوز گزنده ی آخرین روز بهمن ماه به داخل راهی پیدا نکند و با لبخندی که حالا غلیظ تر هم بود ، گفت:
    « گلی جون می دونی که چقدر دوست دارم و این رو هم خوب می دونم که چه دختر عاقلی هستی و برخلاف آیدا اصلا کار اشتباهی نمی کنی .پس حرفهایی که الآن بهت می زنم مثل یه راز بین خودمون باقی می مونه .»

    هندوانه هایی که خاله فلور زیر بغلش جای داده بود آنقدر سنگین بود که برای ایستادن به طاقچه ی کوچک کنار پنجره تکه داد .
    « قربونت برم. نمی دونم بین تو و البرز چی هست و چه نیست!؟ ولی مطمئنم اگه چیزی هم باشه عمرش به قد همین چند ماهی که البرز برگشته تهران. چون خوب یادمه تو رو برای ازدواج بهش پیشنهاد دادم، اما قبول نکرد و طفره رفت.پس عاشقت نبوده و اگه حسی باشه جدیده. گلی جان ، بهت حق میدم از یه مردی مثل البرز خوشت بیاد ولی تو هم به من حق بده که نگران آینده ی بچه ام باشم. بی رودربایستی بگم. یه روزگاری دلم می خواست که عروسم بشی و البرز نمی خواست . حالا من نمی خوام. چون ستاره های تابه تای شما دو تا با هم جفت نمیشن. البرز کنار تو یه کارمند معمولی با یه کوه چه کنم و چه نکنم باقی می مونه. اما کنار سحر رشد می کنه . قد می کشه و پر برگ و بارمی شه . ماهم ریز سایه اش می شینیم. »

    خاله فلور آمده بود تا با لبخند های مرموزش که هرکدام به قدر خنجری تیز و برنده بودند بی درد و خون ریزی سرش را از بدن جدا وکند بعد هم برای شادی روح مرحومه ی مغفوره صلواتی قرائت .
    « قربونت برم الهی سفید بخت بشی . راهش رو نمیدونم ولی یه کاری کن که بی خیالت بشه. »

    فلور خانوم نزدیک تر آمد ، دستان یخ کرده گلی را میان دستان خودش گرفت و قیافه ی حق به جانبی به خودگرفت:
    « دور سرت بگردم . می دونم دختر عاقلی هستی و هِلک هِلک حرفهای من رو کف دست البرز نمی گذاری. »

    دستش را روی قلبش گذاشت و با لحنی کشیده ادامه داد:
    « به آبجی فروغ و محمود خان و بنفشه هم چیزی نمی گی و عمه الی رو هم با خبر نمی کنی. خودت خوب می دونی که کینه و دلخوری پیش میاد . از اون گذشته برای خودت خوبیت نداره که توی فامیل چو بیفته که خاله فلور گلی را پس زده و نمی خواد عروسش بشه.»
    گلی مات ومبهوت با ضربان قلبی که همانند ماشینی که سیستم احتراقش به مشکل خورده وبه ریپ زدن افتاده باشد همان جا کنار پنجره ایستاده بود و به صدای خروس همسایه که بی وقت قوقولی قو قو می کرد گوش می داد . به صدای زنگ
    مو بایلش که کمی آن سو تر بودوحدس می زد که البرز باشد . زنگ های پی در پی که اندکی بعد بی پاسخ قطع شدند.
    فلورخانوم چشم از موبایل که حالا ساکت بود برداشت و با لحن تاکیدی پرسید:
    « خیالم راحت باشه دیگه.؟»

    از تمام مقدسات ممد گرفت تا دهانش باز نشود و سکوت کند . تا نگوید جانش به تمام تارو پود البرز گره خورده و بی او زنده می ماند ولی زندگی نمی کند. دم خسته ای فرو داد و دم خسته تری از ریه های بیرون آمد وفقط به تکان سری اکتفا کرد.
    فلور خانوم با صدای مجدد زنگ موبایل گلی، پر چادرش را گرفت و آن را روی سرش نشاند و درحالی که از در بیرون می رفت ، گفت :
    « الهی خوشبخت بشی. من دارم میرم. موبایلت رو جواب بده. شاید مامانت پشت خطه باشه و کار واجبی داره که دوبار پشت سر هم زنگ زده.»
    خاله فلور رفت و گلی درمانده تر از همیشه با گامهایی که می لرزید به سمت موبایلش رفت و بی آن که به اسم حک شده روی صفحه نگاه کند تماس را وصل کرد با صدای خفه گفت:
    « بله ..»

    « گلی خانوم خاک برسرم شد. مادرم، تاج سرم ، فوت کرد .»
    بغض جا مانده در صدای گرفته ی آقا داوود شکسته شد و با گریه ای که توانی در جمع کردن آن نداشت:
    « من حال و روز درست و درمونی ندارم و دست تنهام . آمبولانس اومده و مرگ رو هم بر اثر سکته تایید کرده . به همه خبر بده عمه الی فوت کرد.»
    گلی آخرین تیر خلاص را هم خورد. درست همانند همان اسبی که در باتلاق گیر کرده باشد و برای رهایی از درد به قلب او شکلیک می کنند.

    ***

    دوشنبه بر می گردم.



     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    عمه الی در یک روز سرد زمستانی در سکوتی ناباور رفت. بی صدا آرام و حفره ای به قامت بلند بزرگواری ومهربانی اش در خانواده و فامیل به جا گذاشت.
    حفره ای که گلی آن را بسیار حس می کرد و از او یک مجسمه متحرک و صامت و بدون اشک و لبخند ساخت .
    گلی چند ساعت بعد از شنیدن خبر مرگ عمه الی در یک حرک انتحاری تلفن البرز را بی پاسخ گذاشت و موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد. لباس سیاه پوشید و تنها روسری مشکی ساده اش را که قدری هم کهنه شده بود روی سرش انداخت و همپای عروس عمه الی کار کرد و برای آخرین مهمانان عمه الی چای ریخت و دستمال کاغذ های مچاله را جمع کردو به شیون و ها گریه ها گوش کرد و گوشه ی اشپز خانه نشست و برنج پاک کرد و پیاز ها را خلقه حلقه...
    گلی از شش صبح تا دوازده شب مسلسل وار کار می کرد تا غم از دست دادن عزیزانش را از یاد ببرد. یادش برود که در مراسم تدفین عمه الی سحر و مهندس تفرشی با چه جلال و جبروتی همراه راننده شان آمدند و سحر با ان عینک افتابی گربه ای و شال ابریشمی که موهای بلوندش را نوازش می کرد کنار البرز ایستاد و خاله فلور چقدر گرم و صمیمی از او استقبال کرد.
    گلی مثل یک قاب عکس قدیمی در هجوم خاطرات کنار سماور کهنه ی عمه ای نشست و استکان های دراز و کوتاه را با چای های معطر پر می کرد و کنارش قندان می گذاشت تا فراموش کند زیر نگاههای پر معنی خاله فلور همانند جزامی ها از از چشمان خیس اما پر حرف البرز فرار می کرد . دلش می خواست به روزهایی برمی گشت که خنده های عمه الی در این خانه پر می شد. و تمام دنیایش به قد کوچه ی درختی می شد . دلش می خواست از ترس اینده ی مبهم به گذشته پناه ببرد.
    « گلی گلی صدام رو نمی شنوی ! حواست کجاست؟»
    با صدای بنفشه از تمام خواسته هایش جدا شد و سرش به سمت او چرخید که با شکمی گرد و قلنبه در آستانه ی در آشپزخانه ایستاده بود.
    « سیامک میگه قندون قسمت مردونه خالی شده. یه کیسه قند خریده و گذاشته گلخونه ی اون خدابیامرز. یه چند تا دستمال کاغذی بیار. میدونم خسته شدی ولی منم نمی تونم با این شکم از پله ها برم بالا»


    ×××
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا