دلش هوری ریخت . سقوطی بی صدا اما دلهره آور. چنان سرش به سمت البرز برگشت که مهره های بینوای گردنش تق تق کنان ناله سر دادند وصدایی مثل کوبیدن پاشنه های کفش چوبی بر روی سرامیک در گوش هایش پیچید.
به نیم رخ البرز خیره شد که در سکوت و آرامشی ساختگی رانندگی می کرد.
به آنی از چهره ی مصمم البرز ترسید . از نگاههای سردی که به آن مسلسل وصل کرده بود و در پی موقعیتی مناسب بود تا خشابش را خالی کند.. از خیر ناز کردن و ناز خریدن گذشت و با لحنی پر از التماس، تته پته کنان گفت:
«آدرس برای چی!؟ می خوای بری در خونه اش چیکار کنی ؟ من این موضوع رو بهت گفتم تا حواست به آیدا باشه و یه وقت خدایی ناکرده صدمه نبینه. نه این که شاخ و شونه ات رو برداری بری در خونه ی اون مرتیکه کینه ای.»
البرز بر آشفت و سرش به سمت گلی برگشت و صدایش را چند پرده بالاتر برد.
« می گی کلاه بی غیرتی سرم کنم تا اون روانی جنـ*ـسی از خواهرم سوء استفاده کنه. اگه همون روز که توی باغ گردو اون بلا رو سرم آورد ازش نمی ترسیدم و به خاطر تربیت غلط خانواده ام، بند خجالت و حیا دست و پام رو نمی بست و بهشون می گفتم چه بلایی سرم اومده شاید الآن دیگه نادری نبود که من وتو به خاطر اون بحثمون بشه.
شاید همون روزها یه مشاور یا یه دکتر می تونست زخمی که روحم برداشته بود درمون کنه و من سالها زیر بار سیاه این طلسم نفسم بند نمی اومد.»
البرز میان جمله هایش نفس تازه کرد . مکث کوتاهی مثل چند بار پلک زدن پشت سرهم.
« سالها از داشتن تو محرم بودم، چون اوایل تو رو مقصر بلایی که سرم اومد می دونستم و سالهای بعد از تصور این که شاهد اون اتفاق بودی خجالت شد یک سد و ازت دور شدم . مثل سادیسمی ها آزارت دادم و با هر دل شکسن تو روحم بیشتر زخمی شد. پارادوکسی که کابوس آرامشم شده بود . گلی لطفا بفهم . اگه کمک های روانپزشکم نبود حتی نمی تونستم به ازدواج با تو فکر کنم و یک عمر زیر بار حسرت داشتنت له می شدم و صدام در نمی اومد.»
البرز پر از نگفتن ها میان جمله های پر دردش سکوت کرد . سکوت سنگینی که از هر فریادی بلند تر بود. سپس نفس های سنگین ترش را با صدایی مثل هوف بیرون داد و برای وانت نیسان آبی که بارش کارتن باطله بود بوق زد و ماهرانه از او سبقت گرفت و با صدایی خط خطی که انگار طوفان به پیکرش افتاده باشد ، گفت:
« گلی آدرس رو میدی یا زنگ بزنم از سحر آدرس رو بگیرم؟»
نمی دانست این چه طلسمی است که سایه سیاهش از زندگی او و البرز کم نمی شود!؟ پر از استیصال به سمت البرز برگشت وبه نیم رخ جذابش خیره شد. به صورت بی نقص اش که عبور زمان آن را جا افتاده و دل خواه تر کرده بود.به تار های نقره ای کنار شقیقه هایش که دزدکی از میان موهای سیاه سرک می کشید. اعتراف نیمه عاشقانه اش احساسش را به تلاطمی خواستنی انداخت .
با او تا ته دنیا می رفت حتی به غلط... سرانگشتانش را نوازش وار بر روی تارهای نقره ای کنار شقیقه ی او سُر داد.
« برو سمت راست خیابون تا آدرس رو بهت بدم.»
البرز زیر چشمی به او نگاه کرد و لبخندی زد . سپس درحالی که با یک دست فرمان را کنترل می کرد ، با دست دیگرش دست گلی را گرفت و آن را به لبهایش نزدیک کردو نرم بوسید.
***
تاپ تاپ، این صدای قلبش بود که تا لاله ی گوشش بالا می آمد. طعم تلخی هم زیر زبانش بود . انگار ته خیاری را به زور در دهانش چپانده باشند او برای آبرو داری مجبور بودآن را تا انتها بجود.
باد بی وقتی در کوچه سوت و کور که هیچ جنبده ای در آن تردد نمی کرد، پرسه می زد و خس و خاشاک باغچه های کنار خانه ها را با خود بلند می کرد و کمی آن سو تر بر روی زمین می کوبید. گویی بخواد زورش را به رخ بکشد و بگوید من را دست کم نگیرید که اگر بخواهم می توانم به طوفانی تبدیل شوم و گلی به این فکر می کرد که کاش می توانستند از راه قانونی طوفانی که سالها پیش به زندگی او و البرز افتاده بود و حالا به پای آیدا می پیچید را از سر راه بردارند.
البرز تلفن های پی در پی اش را یکی پس از دیگری بی جواب می گذاشت و عاقبت درگیر آخرین پیامکی که چند لحظه پیش به دستش رسیده بود، سر برداشت و نفس عصبی اش را سبک کرد .
پیامی که خلق تنگش را تنگ تر کرد و سبب شد تا حرصش را بر سر موهای بی نوایش خالی کند و باز هم آنها را به عقب هول دهد و رد انگشتانش میان تارهای مویش جا بماند. .گلی پر از افکار منفی دستش را بر روی بازوی او گذاشت وبا صدایی که امواج ترس در آن پر نوسان بالا و پایین می شد ، گفت:
« البرز تورو خدا یه وقت دعوا نکنی! یادت که نرفته نادر آدم کینه ای و نمی شه حدس زد که چه بازی رو می خواد راه بندازه. ! اصلا ای کاش از راه قانونی جلوش می ایستادیم. مثلا بریم ازش بابت بلایی که سرت آورده شکایت کنیم. »
خندید اما تلخ و بی صدا... به کمرش زوایه دادو کامل به سمت او برگشت تا بتواند چهره ی او را ببیند . سپس تکه از چتری او را که بلند و بی حالت از زیر شال بیرون افتاده بود را نوازش گونه لمس و آن را به پشت گوش او بند کرد .
« عزیز دلم. این قوانین مال اون ور آبه و این جا تا شاهد و مدرک نداشته باشی کاری از دستت بر نمی یاد. نگران نباش . بالا نمیرم . میگم بیاد پایین ببینم حرف حسابش چیه؟»
انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با صدایی محکم ولی قاطع ادامه داد:
« حق نداری از ماشین پیاده بشی، تحت هیچ شرایطی ! که غیر این باشه کلاهمون بد جور توی هم میره.»
پیام دستوری بود و هیچ اما و اگری کنارش نمی نشست. ناراضی لب برچید اما چیزی نگفت تا قول محسوب نشود .
البرز این را گفت و موبایلش را به سمت گلی گرفت :
« آیدا پیام داد که توی میدون ولیعصر تصادف کرده و ظاهرا مقصر هم هست .کارت و بیمه ی ماشین بابا هم پیشش نیست . از ترس بابا به من پیام داد که به دادش برسم.یه زنگ به خاله فروغ بزن و بگو که من همراتون هستم تا نگران نشه. بگو موبایلم هنگ کرده و نمی تونم بازش کنم. »
گلی سرگردان و پر از دلشوره لبهایش را تر کرد و پرسید:
« خاله فلور چی ... به اون چی بگم ؟»
« لازم نیست چیزی بگی . فلور جون رفته آرایشگاه و احتمالا موبایلش روی سایلنت . چون جواب آیدا رو هم نداده. پس فکر می کنه شما دو تا با هم هستید و نگران نمی شه.»
البرز این را گفت و میان دل دل کردن های بی سرو سامان گلی از اتومبیل پیاده شد.
***
روزگارتون پراز معجزه
به نیم رخ البرز خیره شد که در سکوت و آرامشی ساختگی رانندگی می کرد.
به آنی از چهره ی مصمم البرز ترسید . از نگاههای سردی که به آن مسلسل وصل کرده بود و در پی موقعیتی مناسب بود تا خشابش را خالی کند.. از خیر ناز کردن و ناز خریدن گذشت و با لحنی پر از التماس، تته پته کنان گفت:
«آدرس برای چی!؟ می خوای بری در خونه اش چیکار کنی ؟ من این موضوع رو بهت گفتم تا حواست به آیدا باشه و یه وقت خدایی ناکرده صدمه نبینه. نه این که شاخ و شونه ات رو برداری بری در خونه ی اون مرتیکه کینه ای.»
البرز بر آشفت و سرش به سمت گلی برگشت و صدایش را چند پرده بالاتر برد.
« می گی کلاه بی غیرتی سرم کنم تا اون روانی جنـ*ـسی از خواهرم سوء استفاده کنه. اگه همون روز که توی باغ گردو اون بلا رو سرم آورد ازش نمی ترسیدم و به خاطر تربیت غلط خانواده ام، بند خجالت و حیا دست و پام رو نمی بست و بهشون می گفتم چه بلایی سرم اومده شاید الآن دیگه نادری نبود که من وتو به خاطر اون بحثمون بشه.
شاید همون روزها یه مشاور یا یه دکتر می تونست زخمی که روحم برداشته بود درمون کنه و من سالها زیر بار سیاه این طلسم نفسم بند نمی اومد.»
البرز میان جمله هایش نفس تازه کرد . مکث کوتاهی مثل چند بار پلک زدن پشت سرهم.
« سالها از داشتن تو محرم بودم، چون اوایل تو رو مقصر بلایی که سرم اومد می دونستم و سالهای بعد از تصور این که شاهد اون اتفاق بودی خجالت شد یک سد و ازت دور شدم . مثل سادیسمی ها آزارت دادم و با هر دل شکسن تو روحم بیشتر زخمی شد. پارادوکسی که کابوس آرامشم شده بود . گلی لطفا بفهم . اگه کمک های روانپزشکم نبود حتی نمی تونستم به ازدواج با تو فکر کنم و یک عمر زیر بار حسرت داشتنت له می شدم و صدام در نمی اومد.»
البرز پر از نگفتن ها میان جمله های پر دردش سکوت کرد . سکوت سنگینی که از هر فریادی بلند تر بود. سپس نفس های سنگین ترش را با صدایی مثل هوف بیرون داد و برای وانت نیسان آبی که بارش کارتن باطله بود بوق زد و ماهرانه از او سبقت گرفت و با صدایی خط خطی که انگار طوفان به پیکرش افتاده باشد ، گفت:
« گلی آدرس رو میدی یا زنگ بزنم از سحر آدرس رو بگیرم؟»
نمی دانست این چه طلسمی است که سایه سیاهش از زندگی او و البرز کم نمی شود!؟ پر از استیصال به سمت البرز برگشت وبه نیم رخ جذابش خیره شد. به صورت بی نقص اش که عبور زمان آن را جا افتاده و دل خواه تر کرده بود.به تار های نقره ای کنار شقیقه هایش که دزدکی از میان موهای سیاه سرک می کشید. اعتراف نیمه عاشقانه اش احساسش را به تلاطمی خواستنی انداخت .
با او تا ته دنیا می رفت حتی به غلط... سرانگشتانش را نوازش وار بر روی تارهای نقره ای کنار شقیقه ی او سُر داد.
« برو سمت راست خیابون تا آدرس رو بهت بدم.»
البرز زیر چشمی به او نگاه کرد و لبخندی زد . سپس درحالی که با یک دست فرمان را کنترل می کرد ، با دست دیگرش دست گلی را گرفت و آن را به لبهایش نزدیک کردو نرم بوسید.
***
تاپ تاپ، این صدای قلبش بود که تا لاله ی گوشش بالا می آمد. طعم تلخی هم زیر زبانش بود . انگار ته خیاری را به زور در دهانش چپانده باشند او برای آبرو داری مجبور بودآن را تا انتها بجود.
باد بی وقتی در کوچه سوت و کور که هیچ جنبده ای در آن تردد نمی کرد، پرسه می زد و خس و خاشاک باغچه های کنار خانه ها را با خود بلند می کرد و کمی آن سو تر بر روی زمین می کوبید. گویی بخواد زورش را به رخ بکشد و بگوید من را دست کم نگیرید که اگر بخواهم می توانم به طوفانی تبدیل شوم و گلی به این فکر می کرد که کاش می توانستند از راه قانونی طوفانی که سالها پیش به زندگی او و البرز افتاده بود و حالا به پای آیدا می پیچید را از سر راه بردارند.
البرز تلفن های پی در پی اش را یکی پس از دیگری بی جواب می گذاشت و عاقبت درگیر آخرین پیامکی که چند لحظه پیش به دستش رسیده بود، سر برداشت و نفس عصبی اش را سبک کرد .
پیامی که خلق تنگش را تنگ تر کرد و سبب شد تا حرصش را بر سر موهای بی نوایش خالی کند و باز هم آنها را به عقب هول دهد و رد انگشتانش میان تارهای مویش جا بماند. .گلی پر از افکار منفی دستش را بر روی بازوی او گذاشت وبا صدایی که امواج ترس در آن پر نوسان بالا و پایین می شد ، گفت:
« البرز تورو خدا یه وقت دعوا نکنی! یادت که نرفته نادر آدم کینه ای و نمی شه حدس زد که چه بازی رو می خواد راه بندازه. ! اصلا ای کاش از راه قانونی جلوش می ایستادیم. مثلا بریم ازش بابت بلایی که سرت آورده شکایت کنیم. »
خندید اما تلخ و بی صدا... به کمرش زوایه دادو کامل به سمت او برگشت تا بتواند چهره ی او را ببیند . سپس تکه از چتری او را که بلند و بی حالت از زیر شال بیرون افتاده بود را نوازش گونه لمس و آن را به پشت گوش او بند کرد .
« عزیز دلم. این قوانین مال اون ور آبه و این جا تا شاهد و مدرک نداشته باشی کاری از دستت بر نمی یاد. نگران نباش . بالا نمیرم . میگم بیاد پایین ببینم حرف حسابش چیه؟»
انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با صدایی محکم ولی قاطع ادامه داد:
« حق نداری از ماشین پیاده بشی، تحت هیچ شرایطی ! که غیر این باشه کلاهمون بد جور توی هم میره.»
پیام دستوری بود و هیچ اما و اگری کنارش نمی نشست. ناراضی لب برچید اما چیزی نگفت تا قول محسوب نشود .
البرز این را گفت و موبایلش را به سمت گلی گرفت :
« آیدا پیام داد که توی میدون ولیعصر تصادف کرده و ظاهرا مقصر هم هست .کارت و بیمه ی ماشین بابا هم پیشش نیست . از ترس بابا به من پیام داد که به دادش برسم.یه زنگ به خاله فروغ بزن و بگو که من همراتون هستم تا نگران نشه. بگو موبایلم هنگ کرده و نمی تونم بازش کنم. »
گلی سرگردان و پر از دلشوره لبهایش را تر کرد و پرسید:
« خاله فلور چی ... به اون چی بگم ؟»
« لازم نیست چیزی بگی . فلور جون رفته آرایشگاه و احتمالا موبایلش روی سایلنت . چون جواب آیدا رو هم نداده. پس فکر می کنه شما دو تا با هم هستید و نگران نمی شه.»
البرز این را گفت و میان دل دل کردن های بی سرو سامان گلی از اتومبیل پیاده شد.
***
روزگارتون پراز معجزه