کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
«بازگشت طعمه»
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. نگاهی به غذای توی ظرفم انداختم. به این فکر کردم که تا الان هرچی خورده بودم، بدون‌ اشتها بود. خیلی وقت بود غذام رو با‌ اشتها نخورده بودم. دلم برای دست‌پخت مامان تنگ شده. سرم رو تکون دادم و قاشق رو برداشتم. برای این‌که از پا نیفتم مجبور بودم که حتما غذام رو بخورم. کمی قاشق رو این‌ور و اون‌ور کردم.

سرم رو بلند کردم و گفتم:
- به یه خیاط احتیاج دارم.
آئیل که نمکدون‌بازیش گل کرده بود، گفت:
- عروسی دعوتی؟

جوری نگاهش کردم که ترجیح داد تا آخر غذاش سرش پایین باشه و حرفی نزنه.
جیکوب پرسید:
- توی این وضعیت خیاط می‌‌خوای چی‌کار؟
نگاهش کردم و گفتم:

- می‌‌خوام برامون لباس بدوزه. لباسی که ضد آتش و ضد آب باشه. توی دست و پامون نپیچه و دست‌وپاگیر هم نباشه.
آوینا گفت:
- این چیزی که تو گفتی یه پارچه‌ی مخصوص می‌‌خواد. گمون نکنم اصلا همچین پارچه‌ای وجود داشته باشه!
نریمان نگاهم کرد و گفت:
- برای 12 نفر آدم می‌‌خواد لباس بدوزه. می‌‌دونی چقدر طول می‌‌کشه؟
دیاکو گفت:

- اون با من. امشب خیاط رو میارم. تا فردا عصر هم تحویل میده.
متعجب پرسیدم:
- چه‌طوری می‌‌خواد تحویل بده؟
سرش رو تکون داد و گفت:

- به اونش کار نداشته باش. مهم اینه توی کمترین زمان بهمون بدشون.
خم شدم جلو و بااخم گفتم:
- اگه بخواد با جادو کار کنه به درد من نمی‌خوره.
با لبخند مطمئنی بهم نگاه کرد و گفت:
- نه! اصلا نمی‌دونه جادو چی هست.
نگاهی به اجزای صورتش انداختم و سرم رو به غذای جلوم مشغول کردم.‌ ایمان خدا لعنتت کنه. از من چیزی ساختی که روزی صدبار به این نتیجه می‌‌رسم که چه‌قدر رقت‌انگیز شدم. سعی کردم به زوایای پنهانِ مغزم زیاد مراجعه نکنم و همین الان موقع غذا خوردن، به چرت‌وپرت‌‌های فکریم اهمیت ندم.
بشقابم رو آب کشیدم و توی جاظرفی گذاشتم. از‌آشپرخونه خارج شدم. نگاهی به سالن انداختم. دیاکو تنها روی مبلی نشسته بود و سرش توی لپ‌تاپش بود. نگاه ازش گرفتم و به طرف پله‌‌ها حرکت کردم.
- وایسا کارت دارم.
ایستادم و سرم رو به‌طرفش چرخوندم. سرم رو به معنی چیه تکون دادم.

گفت:
- همین امشب بگم بیاد؟
کمی فکر کردم و پرسیدم:
- کی؟
نگاه ناامیدانه‌ای بهم انداخت و گفت:

- خیاط دیگه!
آهانی زیر لب گفتم.
- آره بگو همین امشب بیاد. وضعیت ما معلوم نیست، شاید همین فرداشب این موقع، دیگه این‌جا نباشیم.

با ابروی بالا رفته جواب داد:
- بسیار خب. خیاط اصلی خانومه؛ اما برای اندازه‌گیری پسرها یه مرد هم همراهشون میاد.
اخم کم‌رنگی بین پیشونیم نشست.

پرسیدم:
- قابل اعتماد هستن؟ مشکوک نشن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- قابل اعتماد که هستن. برای مشکوک نشدنشون جیکوب یه کاری می‌‌کنه.
گفتم:
- خیلی خب. بگو بیان یه کاری می‌‌کنیم. فوقش توی باغ چالشون می‌‌کنیم.
خنده‌ی مسخره‌
ای تحویلم داد. از همون خنده‌‌هایی که اون‌شب توی ماشینشون با جیکوب می‌‌کردن. از همون خنده‌‌ها که من رو اون‌شب تا مرز سکته پیش می‌‌برد. نفس عمیقی کشیدم و از پله‌‌ها بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    هیچ نظر خاصی ندارین؟ چشمم به صفحه پروفایلم خشک شد :|

    به‌طرف لپ‌تاپم حرکت کردم و روی اولین صندلی نشستم. نگاهی کلی به سالن انداختم و چشمم روی شاهرخ ثابت موند. صدایی از ته مغزم گفت اگه شاهرخ باشه دیگه به تو احتیاجی نداریم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به لپ‌تاپ دوختم. پس بگو! آقای جانشین! واسه‌ی دل خودش به شاهرخ کمک کرده. برای این‌که من رو کنار بذاره. خنده‌ی مسـ*ـتانه توی دلم به حال نریمان کردم. به همین خیال باش که من عقب بکشم. تازه جای پای خودت هم متزلزل شده آقای مغز متفکر.
    لپ‌تاپ رو روشن کردم و کمی با‌ اشاره‌گرش بازی کردم. وضعیت گروه اصلا مشخص نیست. درست مثل حرفی که به دیاکو زدم. شاید همین فردا به طرف شفق حرکت کنیم. اگه پسرها موفق بشن و تاریخ رو فردا صبح به من بگن، می‌‌تونم یه برنامه‌ریزی درست‌وحسابی‌ داشته باشم. دستی به صورتم کشیدم و وارد فایل مورد نظرم شدم. فکر نمی‌کردم الان سراغت بیام؛ اما مثل این‌که زمان داره خیلی سریع پیش میره.
    نگاهی به بچه‌‌ها که سرگرم کارشون بودن، انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی متوجه من نیست فایل رو باز کردم و نگاهی کلی به خطوط اریب و کجی که کشیده شده بود، کردم. سرم رو جلو‌تر بردم و با چشم‌های ریز شده به اسکنی که به همه گفته بودم سوخته، خیره شدم. این فایل مخفی که نارسوس دنبالش بود، دست منه. این‌که این فایل دسته منه برای نارسوس خیلی بد و خطرناکه؛ چون علاوه‌بر خودش یک نفر دیگه هم هست که راه باز کردن آسمون و ورود بهش رو بلده. آسمون هفتم با شهاب‌‌های آسمانی محافظت میشه و اونا برای محافظت خودشون، از اون شهاب‌‌ها یه نقشه شوم کشیدن. برای همین طیکل رو فرستاده بود سراغم که فایل رو ازم بگیره و اگه موفق نشد، من رو بکشه که دیگه اون یک نفر توی این دنیا وجود نداشته باشه. لبخند پیروزی رو لبم نشست. به صورت عمودی کلمه‌‌هایی انگلیسی نوشته شده بود. واژه‌‌های انگلیسی گوشه‌ی صفحه رو سر هم کردم و نوشتم. دست اون کسی که این فایل رو نوشته درست.
    جمله‌‌هایی که پشت هم نشسته بود روی کاغذ رو، تند تند از زیر نگاهم گذروندم و ترجمه کردم. سعی کردم کلمه‌به‌کلمه‌ای که می‌‌خونم رو توی ذهنم ثبت کنم. نگاهی به نقوش صفحه انداختم. نوشته‌‌ها رو حفظ کنم، این‌ها رو چی‌کار کنم؟ دستی به صورتم کشیدم. نیاز به فکر کردن نداشت. از توانایی چشمم می‌‌تونستم کمک بگیرم.
    نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با تمرکز زیاد، تونستم صفحه‌ی لغزان لپ‌تاپ رو پشت پلکم تشخیص بدم. صفحات تند تند از نظرم می‌‌گذشت و مثل عکس توی مغزم حک می‌‌شد. هشت صفحه‌ی سند توی ذهنم نقش بست و من واضح می‌دیدمشون. وقتی از اتمام کار مطمئن شدم، چشم‌هام رو با سردرد شدیدی باز کردم. سرم رو محکم بین دست‌هام فشردم. سردردم این‌قدر ناگهانی و شدید بود که خیلی خودم رو کنترل کردم تا ناله نکنم. دستم رو بین دو ابروم گذاشتم و فشار خفیفی بهش وارد کردم. بعد از چند ثانیه کم‌کم اون سردرد شدید و کشنده از بین رفت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به‌خاطر بیارم ببینم واقعا توی ذهن ثبت شده یا نه!
    نفسم رو باشدت به بیرون فرستادم. خدا رو شکر توی ذهنم ثبت شده بود و دیگه نیازی به این کاغذ و این سند نداشتم. اول کاغذ رو تا جایی که می‌‌شد ریز ریز کردم. بعد هم فایل رو با فشردن دکمه دلیت، از لپ‌تاپ پاک کردم. توی جام، جابه‌جا شدم و متوجه اطرافم شدم. این‌قدر این اتفاق سریع برام گذشت که اصلا موقعیتم و جایی که نشسته بودم رو فراموش کرده بودم.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و دستم رو روی میز گذاشتم. کشش پوستم باعث شد صورتم جمع بشه و تازه یادم بیفته که دستم نابود شده! فحش رکیکی زیرلب به باربد که مسبب این اتفاق بود، دادم و ازجام بلند شدم.
    کسی از پشت سرم گفت:
    - چیزی شده دخترم؟

    متعجب برگشتم و به‌ اشکان نگاه کردم. چرا یکهو ظاهر میشه؟
    گفتم:
    - نه! چه چیزی؟
    نگاهی به دستم انداخت و گفت:
    - دستت درد می‌‌کنه؟

    نگاه ازش گرفتم و به دستم خیره شدم. دستی به شالم کشیدم و دوباره بهش نگاه کردم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - نه خیلی.
    دستی به چونه‌ش کشید و گفت:
    - چه اتفاقی براش افتاده؟

    - سوخته.
    نگاهی بی‌تفاوت به‌ ایمان که به جای من جواب داده بود، انداختم.

    اشکان نگاهی به جفتمون کرد و گفت:
    - چرا؟
    قبل از این‌که‌ ایمان زبونِ من بشه و به جای من جواب بده گفتم:

    - امروز صبح یه ماموریت داشتم. با عنصر‌هامون می‌‌جنگیدیم. به خاطر حواس‌پرتیم این اتفاق افتاد.
    سرش رو تکون داد و جلو اومد. متعجب بهش نگاه کردم. آروم گفت:
    - تکون نخوری‌ها.
    دستش رو دراز کرد و روی بازوی چپم که سوخته بود، گذاشت. نور صورتی رنگی از دستش خارج شد. آروم دستش رو از روی بازوم برداشت و ازم دور شد. متعجب و کنجکاو به دستم و‌ اشکان نگاه کردم.

    ایمان که هنوز نرفته بود، نگاهم کرد و گفت:
    - اون یه درمانگره.

    و سرش رو پایین انداخت و دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    یه پست بلند تقدیم نگاهتون
    اگه تیکه تیکه میگذاشتم مزه‌ ش از بین میرفت.


    دوباره نگاهی به‌ اشکان انداختم. دستم رو روی بازوم گذاشتم و بعد از این‌که هیچ سوزش و دردی رو احساس نکردم تازه متوجه معنی درمانگر شدم.
    صدای آیفون حواسم رو به کلی پرت کرد. از وقتی اومده بودیم اینجا حتی یک‌بار هم این زنگ به‌صدا درنیومده بود. به‌طرف پله‌‌ها حرکت کردم و به طبقه همکف رفتم. دیاکو تنها نفری بود که این‌جا بود.
    آیفون رو گذاشت و به‌طرفم برگشت.

    گفت:
    - دونفرن. یکیش که خیاط اصلیه، پسره هم از شاگرداشه. الینا یه فکری برای اون پسره بکن.
    به‌طرف پنجره رفتم و گفتم:
    - چرا؟

    - چون خیلی فضوله. من می‌شناسمش. اون تهران بوده، نمی‌دونم چه‌طوری سر از این‌جا درآورده!
    برگشتم و نگاهش کردم.

    گفتم:
    - منظورت رو نمی‌فهمم! من چی‌کارش کنم دقیقا؟

    صدای در باعث شد دستش رو روی بینیش بذاره و به‌طرف در سالن بره. در رو باز کرد و شروع به سلام و احوال‌پرسی کرد. من پشت در منتظر بودم تا اون دونفر جلوتر بیان و من بتونم بهتر ببینمشون. کم‌کم تعارف‌‌هاشون تموم شد و از جلوی در کنار رفتن. اول از همه خانوم جوونی جلو اومد. نگاه سرتاپایی بهم انداخت و شروع به سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد. من هم سعی کردم مثل خودش جواب بدم و نمی‌دونم تا چه اندازه موفق شدم. خانوم جوون جلوتر اومد و بعد دیاکو در حالی‌که دستش رو روی شونه اون فرد گذاشته بود جلو اومد. پسر فضول، روش رو به‌طرفم برگردوند.
    اون هم که مثل من شوکه شده بود، خودش رو از تک‌وتا ننداخت و شروع به احوال‌پرسی کرد! فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم و تعارف کردم که روی مبل بشینن.

    نزدیک دیاکو رفتم و آروم گفتم:
    - به بچه‌‌ها بگو بیان پایین.
    خودم هم روی یکی از مبل‌‌ها نشستم و نگاهی کلی به دو نفری که اومده بودن و حکم میهمان رو داشتن، انداختم. سعی کردم اصلا اظهار خوشبختی و خوشحالی با سهیل که برای بار سوم می‌دیدمش نکنم. نمی‌دونم چرا؛ اما حس خوبی به این کار نداشتم. مخصوصا که دیدار دفعه‌ی قبلمون خیلی مسخره بود. من رو راهنمایی کرده بود که برم و‌ ایمان رو توی اون وضعیت اسف‌بار ببینم. خاطراتم رو پس زدم و به حال برگشتم.

    رو کردم به خانومی که اسمش رو نمی‌دونستم و گفتم:
    - دیاکو بهتون گفته که چه‌طور لباسی می‌‌خوایم؟
    لبخندی زد و گفت:

    - آره تقریبا.
    - اوهوم تقریبا! ببینید. پارچه خیلی مهمه. اولین نکته‌ش اینه که کشی باشه و مانع تحرکاتمون نشه. این خیلی مهمه. دومین نکته اینه که حتی‌الامکان ضدآتش و ضدآب باشه. اگه این مورد توش رعایت بشه خیلی عالیه؛ اما اگر هم نشه؛ چون وجود همچین پارچه‌ای یه‌کم دور از واقعیته، مشکلی نیست. این‌که مانع حرکاتمون نشه توی الویته. لبخندی زدم و گفتم:
    - تصور کنین دارین لباس رزم می‌‌دوزین! درمورد مدلش هم با هم مشورت می‌‌‌کنیم.
    خانوم جوون بلند شد و با متری که توی کیف داشت، اندازه‌‌های من رو گرفت. دونه‌دونه بچه‌‌ها پایین اومدند و اندازه‌‌هاشون توسط این خانوم و سهیل گرفته شد.
    طرح فرضی‌ای که کشیده بودم رو به فرانک دادم و مرتب نشستم. روی مبل نشسته بودم و منتظر حضور نریمان بودم که تشریف فرما بشه تا اندازه‌‌هاش رو بگیرن.

    رو به فرانک گفتم:
    - سایز من یه دست لباس دیگه هم بی‌زحمت آماده کنید؛ اما نه به همون مدل. مدلش مثل بقیه باشه.
    سرش رو با لبخند تکون داد و گفت:
    - حتما.
    لبخندش رو جواب دادم و از جام بلند شدم. بالاخره نریمان افتخار داد و تشریف فرما شد. پایین پله‌‌ها ایستادم و منتظر نگاهش کردم. نگاهی به من انداخت و سرش رو به طرف فرانک و سهیل چرخوند. با فرانک احوال پرسی کرد. به محض این‌که با سهیل چشم تو چشم شدن، من نور خاصی رو توی چشم‌‌های نریمان دیدم. حاضر بودم قسم بخورم که اون نور عجیب رو توی چشمش به وضوح دیدم. سرجام ایستادم و حرکات نریمان رو زیر نظر گرفتم. جلو رفت و طوری ایستاد که سهیل بتونه اندازه‌اش رو بگیره.
    فکری که از ذهنم گذشت باعث شد هاله‌ی سهیل رو بررسی کنم. گیج شده بودم و نمی‌دونستم دقیقا باید چی‌کار کنم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که از طریق تله‌پاتی موضوع رو به جیکوب بگم و ازش کمک بخوام. به دقیقه نکشید که همراه‌ ایمان پایین اومد.

    فرانک نزدیکم اومد و گفت:
    - عزیزم لباساتون فردا آماده‌ست. فقط من تحویلشون بدم یا خودتون تحویل می‌گیرید؟

    - دستتون درد نکنه. دیاکو میاد تحویل می‌گیره.
    دستش رو که دراز کرده بود گرفتم و فشردم و همون بین هاله‌ی فرانک رو هم بررسی کردم. خدا رو شکر این یکی انسان بود!
    فرانک جلو رفت و پشت سرش سهیل راه افتاد. جیکوب و‌ ایمان هم پشت سر سهیل رفتن تا به موقع اقدام کنن. من جلوتر رفتم و شروع کردم به حرف‌های بی‌خودی زدن تا حواس فرانک رو پرت کنم و سهیل رو فراموش کنه. تا در باغ برای فرانک چرت و پرت گفتم و آخر هم بهش فهموندم که سهیل فعلا نمیاد و خودش تنها بره.

    در رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. با قدم‌های بلند خودم رو به سالن رسوندم. در رو باز کردم و نگاهی به سالن برافروخته انداختم. سهیل رو هم مثل زیلوس مهار کرده بودن. فکرش برای تبدیل خودش به سهیل، بی‌نظیر بود. خیلی جالب بود که به قیافه‌ی خودش برگشته بود و جالب‌تر این‌که سهیلی که بین تله‌ی آتش گیر کرده بود، طیکل بود!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به چهره‌ی برافروخته‌ی نریمان نگاه کردم و گفتم:
    - از من چی می‌‌خوای؟ آزادش کنم؟

    با چشم‌‌های خونیش بهم خیره شده بود و نمی‌دونست که باید چی جوابم رو بده. دستم رو به صورتم کشیدم و به طیکل نگاه کردم. عصبانی شدنت برای من یکی کاملا قابل توجیهه؛ اما من نیاز به یه مدرک پایه و اساس‌دار دارم تا به این همه آدم که سه سال از تو دستور گرفتن، ثابت کنم که آنرمالی. دقیقا همین پنج دقیقه پیش بود که جیکوب شک کرده بود و مشکوک نگاهش می‌‌کرد.
    پوفی کشیدم و به‌طرف طیکل حرکت کردم. با چشم‌‌های ریز شده بهش نگاه کردم. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.

    با لبخند پیروزی گفتم:
    - چه احساسی داری؟
    نیشخندی زد و گفت:

    - احساس؟ دارم به این فکر می‌‌کنم که اگه پنج دقیقه دیگه زمان می‌‌‌بود کامل تسخیر شده بودی و من الان توی این وضعیت نبودم.
    سرم رو با خنده تکون دادم. حس خیلی جالبیه. این‌که طیکلی که قرار بوده من رو تسخیر کنه و تحویل اربابش بده الان توی چنگالمه. حس خیلی نابیه! حسی مثل قدرت...

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - تو زمان کم آوردی و نتونستی کارت رو به پایان برسونی؛ اما من کلی این‌جا زمان اضافی دارم.
    دستم رو به حالت فکر جلوی صورتم گرفتم و ادامه دادم:
    - شما‌ها وقتی می‌‌میرید هیچی ازتون باقی نمی‌مونه و من این شانس رو ندارم که جنازه‌ت رو برای اربابت بفرستم؛ اما می‌‌تونم جوری بکشمت که خودم کیف کنم.
    به چشم‌هاش خیره شدم و پرسیدم:
    - مگه نه؟

    پرحرص بهم خیره شده بود. این رو از اریب شدن چشم‌هاش فهمیدم. اگه این تله‌ی آتش نبود، مطمئنا نمی‌تونستم این‌قدر راحت جلوش عرض اندام کنم. دو سه قدمی راه رفتم و ایستادم.
    دست‌هام رو پشت کمرم قلاب کردم و گفتم:
    - مثلا می‌‌تونم این تله‌ی آتش رو این‌قدر کوچیک کنم که ذره ذره جیلیز ویلیز کنی و بسوزی.
    دو سه قدمی که اومده بودم رو برگشتم و گفتم:
    - اممم... یا نه! ترجیح میدم مثل بادکنک بترکونمت.
    با خنده ادامه دادم:

    - بترکی و بگی پَق!
    نریمان به سمتم اومد و گفت:
    - می‌‌خوای بکشیش؟
    سرم رو چرخوندم و گفتم:
    - شما مشکلی داری؟

    کنترل خشمش رو می‌‌تونستم احساس کنم و من امشب عجیب از عذاب دادنش، لـ*ـذت می‌‌بردم!
    از بین دندون‌‌هاش غرید:
    - می‌‌تونه اطلاعات خوبی بهمون بده.
    شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال گفتم:
    - یه فرمان‌بر که فقط دستور داشته من رو تسخیر کنه چه اطلاعات خوبی می‌‌تونه داشته باشه؟ واضحه که جونش هیچ ارزشی برای نارسوس نداشته که این‌قدر نزدیک من فرستادتش.
    دستی به صورتش کشید و گفت:
    - هرکار می‌‌خوای بکن.

    و با قدم‌‌های بلند و عصبی به‌طرف مبل‌‌ها رفت و روی یکیشون نشست. پاش رو روی پای دیگه‌ش انداخت و به من خیره شد.
    دستی به گردنم کشیدم و به‌طرف تله‌ی آتش رفتم. این‌که تله رو از بین ببرم ریسک خیلی بزرگی بود. پس ترجیحا این کار رو نمی‌کنم.

    دقیقا روبه‌روش ایستادم و بهش نگاه کردم. لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
    - حرفی نداری؟

    - چرا!
    مشتاق گفتم:
    - خب بگو. دوست دارم بشنوم.
    چشم‌هاش تنگ‌تر شد و گفت:
    - ازت متنفرم.
    با همون لحن مشتاق جواب دادم:
    - منم همین‌طور.
    پا‌هام رو به عرض شونه باز کردم و دست به‌سـ*ـینه ایستادم. چشم‌هام رو بستم و به کاری که می‌‌خواستم انجام بدم فکر کردم و سعی کردم که روش تمرکز کنم.
    چشم‌هام رو باز کردم و به طیکل نگاه کردم. لبخندی زدم و آروم لای دهنم رو باز کردم. این دفعه از راه دیگه‌ای از عنصرم استفاده می‌‌کردم. از طریق ارتباط چشمی‌ای که با‌هاش داشتم، بادی که از دهانم خارج می‌‌شد رو به درون بدنش فرستادم. تغییر رنگ و اندازه‌اش نشون می‌‌داد که دارم موفق میشم. چشم‌هام رو بستم و از گوش و دهانم باشدت بیشتری باد رو به بیرون فرستادم. بعد از چند دقیقه چشم‌هام رو ناگهانی باز کردم.

    بازشدن یکهویی چشم‌هام، مساوی شد با ترکیدن طیکل و تیکه‌تیکه شدنش. اجزای بدنش که در حال دود شدن بود به تله‌ی آتش برخورد کرد و صدای بدی داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صاف ایستادم و تله‌ی آتش رو از بین بردم. اول صدای ترکیدنش بعد صدای سوختنش! خنده‌ای کردم. برگشتم و به نریمان نگاه کردم.
    دستم رو به کمرم زدم و گفتم:

    - چه‌طور بود استاد؟
    دستی برام زد و گفت:

    - عالی بود.
    از جاش بلند شد و به‌طرف پله‌‌ها حرکت کرد. قبل از این‌که از پله بالا بره برگشت و نگاهی بهم انداخت. نگاهی که معنیش رو نفهمیدم. بعد هم سرش رو پایین انداخت و بالا رفت.

    ***
    «بازیگر قهّار»

    پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و پیاله‌ای که دستم بود رو روی پام گذاشتم. نگاهی به انار‌های دون‌شده‌ی توی ظرفم انداختم. انرژی که از نابود کردن طیکل به‌دست آورده بودم خیلی زیاد بود و حس غرور و مرموز بودن رو درونم تقویت کرده بود، طوری که گاهی با نگاه‌‌های خیر‌ه‌ام به نریمان، کلافه‌اش می‌‌کردم و مجبور می‌‌شد جاش رو عوض کنه تا از تیررس نگاهم خارج شه و این خیلی برام لـ*ـذت‌بخش بود که نفوذ نگاهم حتی نریمان رو هم به‌تنگ آورده بود. خیلی از گذشته‌ام یاد نمی‌کردم و حال و آینده رو زندگی می‌‌کردم. دیگه برای گذشته‌ی از دست رفته‌ام غصه نمی‌خوردم. مثلا با این‌که الان دورِ هم نشسته بودیم و شب یلدامون رو به سر می‌‌کردیم اصلا خاطرات پارسال توی ذهنم نمی‌اومد. کسی که کنارم نشست حواسم رو پرت خودش کرد. نیم‌نگاهی به نیم‌رخ فرامرز انداختم و سرم رو به طرف پیاله‌ام چرخوندم. حتی این‎قدر خونسرد شده بودم که نشستن هلیا کنار‌ ایمان و حرف زدن‌‌های گاه‌وبیگاهشون هم اذیتم نمی‌کرد. شاید یه بی‌حسی مطلق نسبت به اطرافیانم داشتم. نمی‌دونم؛ اما هرچی بود ازش لـ*ـذت می‌‌بردم. فکر می‌‌کردم تازه دارم زندگی می‌‌کنم. از نابودی طیکل تا این نتایج درخشانم زمان زیادی نمی‌گذشت؛ اما انگار برای من یک ماه گذشته بود. گاهی این همه نتیجه یا تغییر متعجب و نگرانم می‌‌کرد. واقعا چرا یکهو این‌جوری شدم؟
    - به خاطر نابودیِ طیکله.
    متعجب سرم رو به طرف فرامرز چرخوندم. مطمئنم که من توی ذهنم حرف زده بودم و صدام درنیومده بود.
    - به‌خاطر برداشتن سایه سنگینش از روی زندگیته که تازه داری یه‌کم نفس می‌‌کشی و از زندگیت لـ*ـذت می‌‌بری.

    گیج نگاهش کردم و گفتم:
    - میشه واضح‌تر بگین؟ من واقعا متوجه نمیشم!
    خم شد و استکان چایش رو روی میز جلوش گذاشت و دستش رو دور زانوش قلاب کرد.
    - ظهر که با‌ اشکان رسیدیم اولین نفر تو رو دیدیم. چشم‌هات‌ اشکی بود و‌ ایمان هم دنبالت راه افتاده بود. پی بردن به رابـ ـطه‌ی بینتون، کار زیاد سختی نبود. همون‌جا یه‌کم شک کردم. قرار بود هفته اولی که به ویلا میاین تمرینات نابودگر رو انجام بدی و تبدیل به یه نابودگر جدی و مرموز بشی؛ اما چیزی که می‌دیدم این رو نشون نمی‌داد. با نریمان حرف زدم و متوجه شدم که تمریناتت رو انجام دادی و تا چند روز اول خوب بودی؛ اما بعد از برگشتنت از دانشگاه ماورا به کل تغییر کردی. از چشم‌هات می‌‌شد سنگینی رو دید. از مردمک لرزون چشم‌هات متوجه شدم که تسخیر شده بودی و بعد از اون هم باز کار سختی نبود تشخیص این‌که چرا چشم‌هات و روحت سنگینه.

    کامل به طرفش چرخیدم و گفتم:
    - پس وجود طیکل باعث عذاب این چند وقتم بوده؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - وقتی نارسوس مامورش کرده که به‌طرف تو بیاد پشت سرش وردی رو خونده که، تا تو رو تسخیر نکرده برنگرده. برای همین همیشه و همه جا دنبالت بوده و تسخیر کردنت اجازه ورود بیشتری بهش داده.
    مکثی کرد و ادامه داد:

    - اصلا وجود اجنه هرجایی می‌‌تونه فضا رو به‌قدری سنگین کنه که قدرت نفس کشیدن رو از آدم بگیره. تو بعد از تمریناتت باید چیزی فراتر از این می‌‌شدی و الان تازه به اون حس ناب دست پیدا کردی.
    متفکر بهش خیره شده بودم و به حرف‌هاش گوش می‌‌دادم. به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    - هربار با نابودی هر یک از اجنه این حس رو درونت پررنگ‌تر می‌‌کنه و هرچی اون جنی که می‌‌کشی قوی‌تر و نزدیک‌تر به عفریت باشه، این حس درونت قوی‌تره. گاهی اون‎قدر قوی که هرکسی نمی‌تونه تحملش کنه و خودش رو از بین می‌‌بره...
    بی‌توجه به حرف آخرش با حالت متفکر گفتم:
    - پس با نابودی نارسوس من تکمیل میشم. میشم یه نابودگرِ واقعی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بی‌خیال سرش رو تکون داد و گفت:
    - یه همچین چیزی.
    قاشق پری از انار‌‌های دون‌شده رو توی دهنم گذاشتم.‌ اشتهام با شنیدن این حرف‌ها دوبرابر شده بود. تشنه شده بودم. تشنه‌ی اون قدرتی که بعد از کشتن نارسوس به‌دست می‌آوردم.

    برگشتم سمت فرامرز و پرسیدم:
    - شما چه‌طور متوجه حرف‌های درونم شدین؟ من مطمئنم که بلند فکر نمی‌کردم!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - درسته. تو توی ذهنت فکر می‌‌کردی.
    با لبخند کجی نگاهم کرد و گفت:

    - من می‌‌تونم توی ذهن آدم‌ها پرسه بزنم.
    بدون این‌که پلک بزنم نگاهش کردم. یعنی با این حساب تمام فکرم رو شنیده بود. خوب شد که فکر اضافه‌ای نکرده بودم.

    رو ازش گرفتم و گفتم:
    - به نظرتون کار بدی نیست؟

    - چرا. کار بدیه؛ اما اختیارش دست من نیست. نزدیک شدنم به کسی یا خیره شدن به صورتش باعث این اتفاق میشه.
    توی جام تکونی خوردم و گفتم:
    - پس از این به بعد باید خیلی حواسم جمع باشه.
    خنده مردانه‌ای کرد و چیزی نگفت. پوفی کشیدم و نگاهی به چهره بچه‌‌های توی سالن انداختم. فرامرز از کنارم بلند شد و نزدیک‌ اشکان نشست. از حالت معذبی که داشتم خارج شدم و راحت‌تر نشستم.

    قاشق دیگه‌ای از انار‌‌ها رو خوردم. ارشیا همراه لپ‌تاپش کنارم نشست. نگاهش کردم و گفتم:
    - امشب رو بیخیال لپ‌تاپت شو. از یلدا لـ*ـذت ببر!
    همون‌طور که با اخم به لپ‌تاپش خیره بود گفت:
    - من وقت این قرتی‌بازی‌ها رو ندارم.
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. قبل از این‌که بتونم حرف و تغییرش رو هضم کنم، گفت:
    - مدرک پایه و اساس‌داری که می‌‌خواستی!
    نگاهم کرد و با لبخند یه‌وری ادامه داد:

    - پیدا کردم.
    از حالت شوکه خارج شدم و به‌طرفش خم شدم. قبل از این‌که لپ‌تاپش رو به‌طرفم بچرخونه، دیاکو داخل اومد و گفت:
    - میز رو آماده کنید که شام سرد نشه.
    کلافه سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. ترجیح دادم توی زمان بهتری سند اسیری نریمان رو ببینم. حوصله‌ی کمک کردن به دخترها رو نداشتم. توی ایوون رفتم و نگاهی به سیاهی شب انداختم. سرم رو روی شونه چرخوندم و به جیکوب و آئیل که مشغول کباب کردن جوجه‌‌ها بودن، نگاه کردم. از این‌که شما‌ها هم جاسوس یا نامرد از آب دربیاید نمی‌ترسم. ترسم از اینه که چشم‌هام رو باز کنم و ببینم هیچ‌کس پشتم نیست.
    شام رو برخلاف همیشه توی فضای گرم و شادی خوردیم و من تمام این مدت سعی کردم از فضا لـ*ـذت ببرم و حواسم، پرت اون چیزی که توی لپ‌تاپ ارشیا انتظارم رو می‌‌کشه، نشه.
    آب دستم رو با لباسم خشک کردم و به‌طرف ارشیا حرکت کردم. بین راه نگاهی به هلیا که کنار‌ ایمان نشسته بود و با لبخند براش حرف میزد، انداختم.‌ ایمان متوجه نگاهم شد و نگاه عجیبی بهم انداخت. نگاهی که باعث شد ته دلم بریزه و تپش قلب بگیرم. رو ازش گرفتم و کنار ارشیا نشستم. لب‌هاش رو روی هم فشرد و بی‌حرف لپ‌تاپ رو باز کرد و به دستم داد.

    نگاهی به مقاله‌ای که روبه‌روم بود انداختم. به ارشیا نگاه کردم و آروم پرسیدم:
    - این چیه؟

    با انگشت به خطی‌ اشاره کرد و انگشتش رو تا سه خط پایین‌تر کشید.
    - بخون.
    با چشم‌‌های ریز شده شروع کردم به خوندن:
    - «در این میان فبیلس برای به اتمام رساندن نقشه‌‌های شومش احتیاج به یک طعمه و شاید هم یک جاسوس داشت. و در نهایت با توجه به مدارک و اسناد رو شده، فبیلس، نریمان راد را به عنوان جاسوس خود در بین گروه تیسراتیل برگزید.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با صورت کج برگشتم طرف ارشیا و گفتم:
    - همینه؟
    با اخمی که نشون از جدی بودنش بود خم شد و به لپ‌تاپ نگاهی انداخت. گفت:

    - آره دیگه!
    خم شدم و در گوشش آروم گفتم:
    - مدرکت تو سرت بخوره. من چیزی می‌‌خواستم که بتونم این 11 نفر رو متقاعد کنم.
    آروم برگشتم و سرجام نشستم. سرم رو چرخوندم و به لب‌های آویزونش نگاه کردم. از صبح من رو معطل کرده که تهش این رو تحویلم بده! کلافه به بقیه نگاه کردم. هر لحظه باخبر شدن نریمان از نقشه‌‌هامون و اتفاقاتی که می‌‌افته، خطرناکه و من هیچ مدرک و دلیل قاطعی ندارم که حسابش رو برسم. اگه نریمان جاسوسه پس چرا من رو وارد گروه کرد؟ چرا به من آموزش داد؟ صدای زنگ موبایل باعث شد از فکر دربیام.
    با دیدن اسم بهاره به امید خبری جواب دادم.
    - الو
    - الینا سریع آنلاین شو. خبر مهمی برات دارم.
    - باشه.
    و گوشی رو قطع کردم. خودم رو به طبقه دوم رسوندم و وارد جعبه‌‌ی ایمیلم شدم.
    - باور نمی‌کنی چی برات پیدا کردم.
    تند تند نوشتم:

    - چی؟
    کلافه دستم رو به پیشونیم کشیدم. ثانیه‌‌ها خیلی دیر برام می‌‌گذشت و داشتم عصبی می‌‌شدم. با دیدن پیام جدید، سریع روش کلیک کردم.
    - من داشتم درمورد اخباری که کاملا تا الان مخفی بوده تحقیق می‌‌کردم. نمی‌دونم چی شد که یک‌دفعه دستم روی صفحه‌ای خورد و باز شد. صفحه‌ی باز شده یه کاغذ رنگ و رو رفته‌ی اسکن شده بود. انگار که متن یک قرارداد باشه. پایین اون متن دوتا نشونه بود. امضای نریمان رو زود شناختم؛ چون چند بار دیده بودم و نشونه‌ی کنارش رد انگشت بزرگی بود. اصلا طبیعی نبود و نمی‌شد به اثر انگشت آدمیزاد نسبتش داد. پس حدس زدم که قرارداد بین یه جن و نریمان بسته شده.

    - خب؟ اون سند رو ذخیره کردی؟
    - با عرض تاسف نه؛ اما برات یه سورپرایز دارم. عکسی که برات می‌‌فرستم یه سند محکم و پایه‌داره.
    دو تا دستم رو محکم به صورتم کشیدم و منتظر عکسی که می‌‌گفت شدم.
    پیام جدیدی که اومد رو باز کردم. عکس آروم آروم باز شد و صفحه لپ‌تاپ رو گرفت. پلکی زدم تا با دقت بیشتری عکس رو ببینم. تصویری که رو به روم بود، صفحه‌ی سبز و سیاه‌رنگی بود که چهره‌ی نریمان رو راحت می‌‌شد تشخیص داد که کاملا جدی به فرد روبه‌روش خیره شده. فرد روبه‌رو قیافه‌ی ثابت و دقیقی نداشت و تشخیص این‌که آدم نیست و از اجنه‌ست کار سختی نبود. و حدس بعدی من این بود که اون جن کسی نیست جز فبیلس.
    نفس عمیقی کشیدم. دوباره اون حس قدرت و غرور درونم غلیان کرده بود. از جام بلند شدم و از پله‌‌ها پایین رفتم. نگاهی کلی به بچه‌‌ها انداختم و به‌طرف نریمان حرکت کردم. جلوش ایستادم و نگاهی بهش انداختم. لیوان چایش رو روی میز گذاشت و نگاهم کرد. فکر کنم از چشم‌هام خوند یا شاید هم چشم‌هام این قدرت رو پیدا کرده بود که بتونه حرف بزنه! روبه‌روم ایستاد و نگاه گنگی بهم انداخت. لپ‌تاپ رو باز کردم و روبه‌روش گرفتم. نگاهش رنگ باخت و خواست حرفی بزنه.

    آروم گفتم:
    - هیس.
    دستم رو به طرف قلبش دراز کردم و زیر لب گفتم:
    - برات متاسفم.

    ورد مورد نظرم رو زمزمه کردم و چشم‌هام رو بستم. صدای برخورد جسمی به زمین نشون از موفقیتم بود. چشم‌هام رو باز کردم و نگاه حقیری به نریمان که جلوی پام روی زمین افتاده بود انداختم. بازیگر خوبی هستی آقای راد...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    وقتی از محکم بودن گره‌‌ها مطمئن شدم ازش فاصله گرفتم. یکی از مزیت‌‌های بسته شدن به تخت اینه که در هیچ صورتی نمی‌تونه خودش رو آزاد کنه. خب، حالا می‌‌تونی به‌هوش بیای. نگاهی به قامت بلندش که بیهوش روی تخت افتاده بود انداختم. حسرتی به دلم نشست. تو می‌‌تونستی خیلی به دردم بخوری؛ اما افسوس که خودت رو فروختی. نفسم رو آه مانند به بیرون فرستادم.
    از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم. نگاهی به بچه‌‌ها که هرکدوم یه‌طرف نشسته و ماتم گرفته بودن، انداختم. کلافه سرم رو تکون دادم.
    - میشه بگید که دقیقا چتونه؟ از الان به بعد زیاد از این نمونه‌‌ها داریم. از همون اول واضح بود که نارسوس و دارودسته‌ش نمی‌خوان بذارن که کار ما به سرانجام برسه. حالا یکی از اصلی‌‌ترین اعضا جاسوس از آب دراومده که اومده! نه تقصیر منه نه تقصیر شماها. پاشین به کارتون برسین وقتمون کمه.

    رو کردم به جیکوب و گفتم:
    - یادتون هست که صبح باید زمان رو به من بدین؟

    سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد.‌ ایمان هم پشت سرش بلند شد و راه افتاد.
    نزدیکی من ایستاد و گفت:
    - می‌‌خوای با‌هاش چیکار کنی؟
    از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:

    - هنوز تصمیمی نگرفتم. شاید کشتمش!
    نفسی عصبی کشید و از کنارم رد شد. خنده‌ای توی دلم کردم. خودش نمی‌دونه چه‌قدر لـ*ـذت می‌‌برم وقتی درمورد کشتن حرف میزنم و اون عصبی میشه. خب این‌که بکشمش از آخرین گزینه‌‌هام بود. فعلا ترجیح میدم ازش استفاده کنم. می‌‌تونه اطلاعات رو‌ اشتباهی به فبیلس بفرسته. این‌طوری خیلی کمکمون می‌‌کنه.

    رو به بقیه که هنوز بی‌خیال نشسته بودن، بلند گفتم:
    - هنوز که نشستین! بلند شین دیگه.
    کم‌کم از جاشون بلند شدن و به طبقه بالا رفتن. پالتوی ندا رو از چوب لباسی برداشتم و دنبال فرامرز به بیرون از سالن حرکت کردم. از موقعی که عکس رو دید بیرون رفت و هنوز به داخل برنگشته بود. نگاهی به آستین‌‌های پالتوی فیروزه‌ای ندا انداختم. باید قبل از حرکتمون یه پالتو برای خودم جور کنم. در رو باز کردم و از سالن خارج شدم. اولین صحنه‌ای که دیدم، دود غلیظ سیگار بود که توی هوا بخار می‌‌شد! دست‌هام رو توی جیب‌‌های پالتو فرو کردم. نگاهی به آسمون که قرمز شده بود انداختم. بوی برف بینیم رو نوازش کرد و به یادم آورد که چه‌قدر دلم برای سفیدپوش شدن زمین تنگ شده بود. شمرده به‌طرف فرامرز که به نرده‌‌های ایوون تکیه کرده بود، حرکت کردم و کنارش ایستادم. من هم مثل خودش توی سکوت به باغ خشک و تاریک خیره شدم.
    - پدر‌‌ها همیشه به دارایی‌‌هاشون افتخار می‌‌کنن. دارایی یه مرد، پسرشه. وقتی پسرش جلوش راه میره و به قدوبالاش نگاه می‌‌کنه، اون لحظه حس می‌‌کنه که دیگه چیزی از دنیا نمی‌خواد.
    به دونه برفی که رقصان از جلوی صورتم روی زمین می‌افتاد نگاه کردم. سکوت فرامرز، من رو به این فکر برد که نریمان با این کارش چه‌قدر پدرش رو شکست و خرد کرد. می‌‌تونستم عمق غم این مرد رو درک کنم.

    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نریمان از بچگی دنبال روح و روح‌بازی بود. چیزی که برای من و مادرش واقعا نگران‌کننده بود. هیچ‌وقت نمی‌گفت که فلان ماشین یا فلان تفنگ رو برام بخر. هیچ‌وقت مثل بقیه‌ی بچه‌‌ها نبود. اکثر اوقات دنبال برنامه‌ی کودک بود. وقتی هم که خوندن و نوشتن یاد گرفت همه‌ش سرش توی کتاب بود. می‌‌ترسیدم. می‌‌ترسیدم که تغییرات ژنتیکیِ بعد از کار‌هام توی جوونی، روش تاثیر گذاشته باشه؛ اما همیشه از اون‌چه که می‌‌ترسی گریبان‌گیرت میشه. وقتی با‌ ایمان راز من و ‌اشکان رو فهمیدن، خونه تبدیل به میدون جنگ شده بود.
    سیگارش رو به پایین پرت کرد.
    - پسر من خوب بود. شده بود تمام امید من. امید داشتم به این‌که کار ناتموم من رو تموم می‌‌کنه. امشب متاسف شدم برای داشتنش. امشب صدبار با خودم و خدا گفتم کاش به دنیا نمی‌اومد که این‌جور باعث سرافکندگیم نشه. امشب منِ پدر شرمم شد از داشتن همچین پسری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    برگشتم و به نیم‌رخش نگاه کردم. به قول خودش، مثل یک پدر برام قابل احترام بود. برام مهم نبود که پدر نریمانه؛ یعنی اصلا ربطی نداشت. دلم برای شکستن غرورش می‌‌سوخت.
    نفسم رو به بیرون فرستادم و گفتم:
    - حساب شما از نریمان کاملا جداست. اصلا خودتون رو به‌خاطر اون سرزنش نکنین.
    چرخیدم و لبه‌ی نرده نشستم و ادامه دادم:
    - موضوع مهمی که ذهن من رو مشغول کرده اینه که نریمان از کِی با‌هاشون همکاری داره؟ زمان زیادیه یا جدیدا؟

    حرفم رو ادامه ندادم. دلم نیومد جلوش بگم که زمان زیادیه یا جدیدا جاسوسشون شده.
    دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - این چیزی از گناهش کم نمی‌کنه.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - البته؛ اما برای من مهم اینه که از کِی؟ می‌‌خوام ببینم چه‌قدر از اطلاع ما دست نارسوسه.
    برگشت و نگاهم کرد. بعد از سکوت کوتاهی گفت:
    - احتمالا زمان زیادی نمی‌گذره؛ چون اگه مال خیلی وقت پیش باشه با عقل جور درنمیاد. اون تک‌تکتون رو پیدا کرده، به این‌جا آورده و تو رو تعلیم داده. اگه جاسوس می‌‌‌بود هیچ‌وقت این‌کارها رو نمی‌کرد یا خیلی چیز‌ها رو بهتون یاد نمی‌‌داد!
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - درسته.
    فکری از سرم گذشت. برام فرقی نمی‌‌کرد که متوجه بشه؛ چون مسلما قبل از این‌که من چیزی بگم خودش می‌شنید!

    پس گفتم:
    - نریمان روی شاهرخ خیلی حساس بود. با جادو برگردوندش تا توی گروه بمونه. باید مراقب اون هم باشیم؛ چون از همون اول خیلی بهش مشکوک بودم.
    سرش رو به معنی باشه تکون داد.

    به‌طرف سالن حرکت کرد. قبل از این‌که برسه، پرسیدم:
    - قبلا مثل این گروه بوده.
    برگشت و بهم خیره شد. ادامه دادم:
    - شما توی اون گروه چه نقشی داشتید؟
    لبخند کجی زد و گفت:
    - تو چه نقشی توی گروه داری؟
    جواب دادم:

    - میشه اسمش رو گذاشت رهبر!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من هم مثل تو رهبر گروهم بودم؛ اما با یه‌ اشتباه همه رو نابود کردم.
    آهی کشید و ادامه داد:

    - خیلی مواظب باش الینا. اولین‌ اشتباه می‌‌تونه آخرین‌ اشتباهت باشه.
    بعد از تموم شدن حرفش در رو باز کرد و داخل شد. و من رو با کلی سوال و ابهام تنها گذاشت.

    ***
    عصبی دست ندا رو کشیدم و بیرون آوردم.
    رو بهش توپیدم:
    - معلوم هست چه غلطی داشتی می‌‌کردی؟
    مردمک چشم‌هاش تکونی خورد و گفت:

    - گفت که دوستم داره. دلم براش سوخت، خواستم کمکش کنم.
    مبهوت به چشم‌هاش نگاه کردم. از مردمک‌‌های لرزونشون متوجه شدم که قضیه از چه قراره. ببخشیدی گفتم و با تمام وجود یک سیلی جانانه به گوشش زدم. به همون طرفی که بهش سیلی زدم چرخید و فوری دستش رو روی گوشش گذاشت. گرفتمش و برش گردوندم. نگاهی به چشم‌هاش انداختم و نفس راحتی کشیدم.

    خنثی بهم نگاه می‌‌کرد. با همون حالت پرسید:
    - چرا زدی تو گوشم؟

    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    - خواستم برق سه فاز از چشم‌هات بپره تا دفعه‌ی دیگه گول اون هیولا رو نخوری.

    سرش رو کج کرد و گفت:
    - یعنی چی؟
    پوف کلافه‌ای کردم و گفتم:
    - یعنی نریمان از الان به بعد از هر حربه‌ای استفاده می‌‌کنه تا خودش رو نجات بده. خیلی راحت تو رو جادو کرده بود و بهت گفته بود دوستت دارم. تو هم؛ چون جادو شده بودی، غریدم:

    - داشتی نجاتش می‌‌دادی.
    با چشم‌های گرد نگاهم کرد و گفت:
    - جدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرم رو تکون دادم و باتاسف گفتم:
    - بله.
    دستی به صورتش کشید و از کنارم رد شد. گردنم رو ماساژ دادم. نمی‌تونستم تصمیم قطعی بگیرم. هرلحظه امکان داشت نریمان خودش رو از دست ما نجات بده و بعدش معلوم نبود که چی‌کار خواهد کرد. واسه‌ی اولین بار که نه! مثل همیشه گیج بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. نگاهی به ساعت که عقربه‌اش روی 12 گیر کرده بود، انداختم. پوفی کشیدم و در اتاق رو باز کردم. آروم وارد شدم و به نریمان که عین جنازه رو تخت پهن بود، نگاه کردم. تشبیهش به جنازه باعث شد خنده‌ام بگیره. تکونی خورد و نگاهم کرد.
    دست‌هام رو به‌هم گره زدم و چند قدمی توی اتاق راه رفتم.
    - اصلا فکر خوبی نبود که با جادو ندا رو گول بزنی.

    ایستادم و نگاهش کردم. گفتم:
    - ما یه مدتِ تقریبا طولانی هم‌دیگه رو می‌شناسیم. نمی‌خوام با زور و لجبازی ازت حرف بکشم. پس خیلی قشنگ خودت جواب سوال‌‌هام رو بده.
    نزدیک رفتم و پرسیدم:
    - چند وقته که با فبیلس همکاری می‌‌کنی؟

    منتظر بهش که قصد حرف زدن نداشت، نگاه کردم.
    دستی به روسریم کشیدم و گفتم:
    - خب خودت می‌‌دونی ما مثل آدمای معمولی شکنجه نمی‌کنیم. یه‌کم مدلمون فرق داره.
    نزدیکش رفتم و دستم رو به‌طرفش گرفتم. قبل از این‌که بخوام شکنجه رو شروع کنم، گفت:
    - خیلی نیست.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - من جواب واضح می‌‌خوام.
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - یک هفته.
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم:
    - توی این یک هفته همه‌ش اینجا بودی. کِی وقت کردی بری دیدن فبیلس؟
    نیشخندی زد و گفت:

    - از کجا این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟ تو که تمام مدت توی ویلا نبودی!
    وقتی به کار‌هایی که توی این مدت انجام داده بودم فکر می‌‌کردم، فقط دنبال یه دیوار می‌‌‌گشتم تا مغز سرم رو متلاشی کنم. با فکر به این‌که همه‌ش به خاطر طیکل بوده خودم رو آروم کردم و رفتم سراغ سوال بعدیم.

    - چه‌قدر از اطلاعاتمون رو بهشون دادی؟
    به سقف خیره شد و جواب داد:

    - تقریبا همه‌ش رو.
    نفس عمیقی کشیدم تا نزنم بکشمش. عوضی تمام زحمات خودش رو هم به باد داده بود.

    دست‌هام رو به سرم گرفتم و گفتم:
    - یعنی نارسوس الان تمام اطلاعات من رو داره و می‌‌دونه که من توی چه مرحله‌ای هستم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خدا لعنتت کنه. تو حتی زحمت‌های خودت رو هم نابود کردی.
    پوزخندی زد و هیچی نگفت.
    عصبی به‌طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم. در رو محکم پشت سرم بستم. از صدای برخورد در همگی برگشتن و نگاهم کردن.

    عصبی گفتم:
    - ریزِ تمام کار‌هایی که تا الان کردیم، دست دشمنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا