«بازگشت طعمه»
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. نگاهی به غذای توی ظرفم انداختم. به این فکر کردم که تا الان هرچی خورده بودم، بدون اشتها بود. خیلی وقت بود غذام رو با اشتها نخورده بودم. دلم برای دستپخت مامان تنگ شده. سرم رو تکون دادم و قاشق رو برداشتم. برای اینکه از پا نیفتم مجبور بودم که حتما غذام رو بخورم. کمی قاشق رو اینور و اونور کردم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- به یه خیاط احتیاج دارم.
آئیل که نمکدونبازیش گل کرده بود، گفت:
- عروسی دعوتی؟
جوری نگاهش کردم که ترجیح داد تا آخر غذاش سرش پایین باشه و حرفی نزنه.
جیکوب پرسید:
- توی این وضعیت خیاط میخوای چیکار؟
نگاهش کردم و گفتم:
- میخوام برامون لباس بدوزه. لباسی که ضد آتش و ضد آب باشه. توی دست و پامون نپیچه و دستوپاگیر هم نباشه.
آوینا گفت:
- این چیزی که تو گفتی یه پارچهی مخصوص میخواد. گمون نکنم اصلا همچین پارچهای وجود داشته باشه!
نریمان نگاهم کرد و گفت:
- برای 12 نفر آدم میخواد لباس بدوزه. میدونی چقدر طول میکشه؟
دیاکو گفت:
- اون با من. امشب خیاط رو میارم. تا فردا عصر هم تحویل میده.
متعجب پرسیدم:
- چهطوری میخواد تحویل بده؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- به اونش کار نداشته باش. مهم اینه توی کمترین زمان بهمون بدشون.
خم شدم جلو و بااخم گفتم:
- اگه بخواد با جادو کار کنه به درد من نمیخوره.
با لبخند مطمئنی بهم نگاه کرد و گفت:
- نه! اصلا نمیدونه جادو چی هست.
نگاهی به اجزای صورتش انداختم و سرم رو به غذای جلوم مشغول کردم. ایمان خدا لعنتت کنه. از من چیزی ساختی که روزی صدبار به این نتیجه میرسم که چهقدر رقتانگیز شدم. سعی کردم به زوایای پنهانِ مغزم زیاد مراجعه نکنم و همین الان موقع غذا خوردن، به چرتوپرتهای فکریم اهمیت ندم.
بشقابم رو آب کشیدم و توی جاظرفی گذاشتم. ازآشپرخونه خارج شدم. نگاهی به سالن انداختم. دیاکو تنها روی مبلی نشسته بود و سرش توی لپتاپش بود. نگاه ازش گرفتم و به طرف پلهها حرکت کردم.
- وایسا کارت دارم.
ایستادم و سرم رو بهطرفش چرخوندم. سرم رو به معنی چیه تکون دادم.
گفت:
- همین امشب بگم بیاد؟
کمی فکر کردم و پرسیدم:
- کی؟
نگاه ناامیدانهای بهم انداخت و گفت:
- خیاط دیگه!
آهانی زیر لب گفتم.
- آره بگو همین امشب بیاد. وضعیت ما معلوم نیست، شاید همین فرداشب این موقع، دیگه اینجا نباشیم.
با ابروی بالا رفته جواب داد:
- بسیار خب. خیاط اصلی خانومه؛ اما برای اندازهگیری پسرها یه مرد هم همراهشون میاد.
اخم کمرنگی بین پیشونیم نشست.
پرسیدم:
- قابل اعتماد هستن؟ مشکوک نشن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- قابل اعتماد که هستن. برای مشکوک نشدنشون جیکوب یه کاری میکنه.
گفتم:
- خیلی خب. بگو بیان یه کاری میکنیم. فوقش توی باغ چالشون میکنیم.
خندهی مسخرهای تحویلم داد. از همون خندههایی که اونشب توی ماشینشون با جیکوب میکردن. از همون خندهها که من رو اونشب تا مرز سکته پیش میبرد. نفس عمیقی کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. نگاهی به غذای توی ظرفم انداختم. به این فکر کردم که تا الان هرچی خورده بودم، بدون اشتها بود. خیلی وقت بود غذام رو با اشتها نخورده بودم. دلم برای دستپخت مامان تنگ شده. سرم رو تکون دادم و قاشق رو برداشتم. برای اینکه از پا نیفتم مجبور بودم که حتما غذام رو بخورم. کمی قاشق رو اینور و اونور کردم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- به یه خیاط احتیاج دارم.
آئیل که نمکدونبازیش گل کرده بود، گفت:
- عروسی دعوتی؟
جوری نگاهش کردم که ترجیح داد تا آخر غذاش سرش پایین باشه و حرفی نزنه.
جیکوب پرسید:
- توی این وضعیت خیاط میخوای چیکار؟
نگاهش کردم و گفتم:
- میخوام برامون لباس بدوزه. لباسی که ضد آتش و ضد آب باشه. توی دست و پامون نپیچه و دستوپاگیر هم نباشه.
آوینا گفت:
- این چیزی که تو گفتی یه پارچهی مخصوص میخواد. گمون نکنم اصلا همچین پارچهای وجود داشته باشه!
نریمان نگاهم کرد و گفت:
- برای 12 نفر آدم میخواد لباس بدوزه. میدونی چقدر طول میکشه؟
دیاکو گفت:
- اون با من. امشب خیاط رو میارم. تا فردا عصر هم تحویل میده.
متعجب پرسیدم:
- چهطوری میخواد تحویل بده؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- به اونش کار نداشته باش. مهم اینه توی کمترین زمان بهمون بدشون.
خم شدم جلو و بااخم گفتم:
- اگه بخواد با جادو کار کنه به درد من نمیخوره.
با لبخند مطمئنی بهم نگاه کرد و گفت:
- نه! اصلا نمیدونه جادو چی هست.
نگاهی به اجزای صورتش انداختم و سرم رو به غذای جلوم مشغول کردم. ایمان خدا لعنتت کنه. از من چیزی ساختی که روزی صدبار به این نتیجه میرسم که چهقدر رقتانگیز شدم. سعی کردم به زوایای پنهانِ مغزم زیاد مراجعه نکنم و همین الان موقع غذا خوردن، به چرتوپرتهای فکریم اهمیت ندم.
بشقابم رو آب کشیدم و توی جاظرفی گذاشتم. ازآشپرخونه خارج شدم. نگاهی به سالن انداختم. دیاکو تنها روی مبلی نشسته بود و سرش توی لپتاپش بود. نگاه ازش گرفتم و به طرف پلهها حرکت کردم.
- وایسا کارت دارم.
ایستادم و سرم رو بهطرفش چرخوندم. سرم رو به معنی چیه تکون دادم.
گفت:
- همین امشب بگم بیاد؟
کمی فکر کردم و پرسیدم:
- کی؟
نگاه ناامیدانهای بهم انداخت و گفت:
- خیاط دیگه!
آهانی زیر لب گفتم.
- آره بگو همین امشب بیاد. وضعیت ما معلوم نیست، شاید همین فرداشب این موقع، دیگه اینجا نباشیم.
با ابروی بالا رفته جواب داد:
- بسیار خب. خیاط اصلی خانومه؛ اما برای اندازهگیری پسرها یه مرد هم همراهشون میاد.
اخم کمرنگی بین پیشونیم نشست.
پرسیدم:
- قابل اعتماد هستن؟ مشکوک نشن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- قابل اعتماد که هستن. برای مشکوک نشدنشون جیکوب یه کاری میکنه.
گفتم:
- خیلی خب. بگو بیان یه کاری میکنیم. فوقش توی باغ چالشون میکنیم.
خندهی مسخرهای تحویلم داد. از همون خندههایی که اونشب توی ماشینشون با جیکوب میکردن. از همون خندهها که من رو اونشب تا مرز سکته پیش میبرد. نفس عمیقی کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: